بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

حالم بد مي شد. ديگه اصلاً احساس دل تنگي براش نمي کردم. امتحان هاي ترم اولمون شروع شده بود و من بازم سعي مي کردم مثل قبل با جديت فقط درس بخونم و افت شديدم رو هر طور شده جبران کنم و خودمو به بقيه بچه ها برسونم. قبول داشتم که شکست خيلي سختي خوردم. شکستي که منو داغون کرده بود. اينقدر محکم زمينم زده بود که به سختي تونستم دوباره بلند بشم. اما بالاخره که چي؟!! اين زندگي لعنتي جريان داشت و من بايد باهاش سازگار مي شدم وگرنه نابودم مي کرد. دلخوشي اون روزام شده بود درس خوندن و وقت گذروندن توي کلاس پيانو دقيقا از وقتي که از شمال برگشتيم کلاس پيانو ثبت نام کرده بودم اونم به اصرار داريوش. چون اعتقاد داشت استعدادش رو دارم و اين تنها چيزي بود که بعد از داريوش نتونستم بيخيالش بشم. خيلي دوست داشتم ديگه کلاس نرم و از خيرش بگذرم فقط و فقط چون داريوش دوسش داشت! اما علاقه خودم بالاخره مجبورم کرد تو اين يه مورد کوتاه بيام. مامان و بابا از تغييراتم تعجب مي کردن اما چندان هم ناراضي نبودن، دختر سرخوش و الکي خوش و لوسشون يه شبه بزرگ شده بود و ديگه خبري از اون رفتار هاي جفنگش نبود! يه بار هم که مامان خواست جدي در مورد داريوش باهام حرف بزنه فقط گفتم چيزي بين من و داريوش نبوده و دليل جمع کردن تابلوي داريوش هم فقط و فقط اين بود که حس خوبي بهم نمي داد. تا وقتي نمي شناختمش برام عزيز بود اما وقتي فهميدم چه جونوريه از زل زدن بهش اذيت مي شم. مامان ميخواست قبول نکنه، اما جديت من بالاخره قانعش کرد. اون روزها علاوه بر مشکلات روحي و رواني که داشتم يه مشکل ديگه هم گريبانگيرم شده بود و اون نفرت از همه مردا و پسراي دور و برم بود. غريبه ها رو که اصلا داخل آدم هم حساب نمي کردم، اما اين وسط رضاي بيچاره بدجور مورد اصابت ترکش هاي من قرار مي گرفت. حالم از همه مردا به هم مي خورد. رضاي بيچاره اوايل خيلي سعي مي کرد دوباره خودشو به من نزديک کند، ولي وقتي ديد هر بار با تندي جوابشو مي دهم بالاخره يه روز عصباني شد و گفت:- رزا تو معلوم هست چته؟ چند وقته عين سگ پاچه مي گيري! البته دور از جون سگ، تو از سگ هم بدتر شدي.حساس و زودرنج داد کشيدم:- آره آره من سگم! حالم از همتون به هم مي خوره. حالم از هر چي جنس مذکره به هم مي خوره برو گمشو از اتاق من بيرون. دست کثيفتو هم به من نزن!رضا که انگار بالاخره يه چيزي دستگيرش شده بود، گفت:- به من راستشو بگو رزا. تو اينجوري نبودي. کدوم نامردي اين بلا رو به روزت آورده؟چشمامو بستم و جيغ کشيدم:- به تو ربطي نداره گمشو بيرون گمشو بيرون!رضا با خونسردي روي تختم نشست و گفت:- تا نگي کدوم الاغي باعث

1400/02/24 11:44

شده تو اينقدر بدبين بشي نمي رم بيرون. رزا چرا نمي فهمي؟ من برادرتم! دوستت دارم! نگرانتم! دلم مي خواد تو رو مثل گذشته ببينم. شاد و خندون. کجاس اون رزايي که از در و ديوار بالا مي رفت و اشک منو در مياورد؟- مُرد! اون رزا مرد. به تو ربطي نداره. سيريش از اتاق من برو بيرون وگرنه جيغ مي زنم.- نيست که الان نمي زني؟! در هر صورت هر کاري که مي خواي بکني بکن، من نمي رم تا بگي.بعدش هم از جا بلند شد و به جاي خالي تابلوي داريوش نگاه کرد.چند لحظه اي حرف نزد، ولي آخر طاقت نياورد و گفت:- بايد حدس مي زدم!دوباره با پرخاشگري هولش دادم و گفتم:- چي رو بايد حدس مي زدي؟ هان؟ چيزي رو که من خودم هم نمي دونم.با ملايمت وسط جفک پروني هاي من دستمو گرفت و گفت:- داريوش! آره؟بازم اسم اون لعنتي! جيغ زدم و گفتم:- خفه شو! اسم اونو نيار. حالم ازش به هم مي خوره از تو هم همينطور.با وجود مخالفت من بغلم کرد و گفت:- فداي تو خواهر خوبم! بيا برام بگو و خودتو اينقدر عذاب نده. داريوش با روح حساس خواهر من چي کار کرده؟ هان؟اينقدر آروم و با ملايمت حرف مي زد که باعث شد، بغضم بترکه و بزنم زير گريه. رضا در حالي که بغلم کرده بود، آروم آروم تکونم مي داد. دو تايي روي زانو روي زمين نشسته بوديم. همينطور که زار مي زدم، گفتم:- رضا اون منو نابود کرد. اون منو کشت. رضا بهم گفت منو نمي خواد. گفت فقط مي خواسته چند روز باهام خوش باشه، ولي رضا اون منو دوست داشت. عاشقم بود! اون به خاطر من حاضر بود هر کاري بکنه! رضا چطوري اون عشقش اينطوري از بين رفت؟ بهم مي گه همشو بازي کرده. اصلاً همه مردا دروغ گو هستن. ما زنا رو ساده گيرمي آرن و تا مي تونن ازمون سوء استفاده مي کنن، بعد هم عين آشغال پرتمون مي کنن يه گوشه!يه دفعه رضا مثل شير زخمي شد و با فرياد گفت:- مگه اون عوضي با تو چي کار کرده؟ رزا؟گريه امون حرف زدن بهم نمي داد. غيرت هم امون صبر کردن به رضا نمي داد:- رزا با توام!اصلاً قادر به حرف زدن نبودم و هق هق مي کردم. رضا به ضجه افتاده بود:- رزا ... رزا جونم تو رو ارواح خاک باباجون بگو ... دِ حرف بزن تو داري منو سکته مي دي ... بگو که خاک بر سر نشديم ... رزا!با گريه به زور گفتم:- عشق من و اون پاک بود رضا! به پاکي گلها، ولي اون منو زير پاش له کرد و رفت.رضا آروم شد. نفس عميقي کشيد و دوباره بغلم کرد. چند لحظه توي سکوت فقط کمرمو نوازش کرد و بعد گفت:- گريه نکن عزيزم! گريه نکن خواهر گلم. اون قدر تو رو ندونسته. اون *** بوده که از تو گذشته. تو يه جواهري. هزاران نفر حاضرن جونشونو بدن تا تو فقط بهشون نگاه کني! رزا فراموشش کن. همه جا از اين مرداي عوضي پيدا مي شه. وقتي مامان برام گفت،

1400/02/24 11:44

وقتي تعريف کرد که پسر خاله کيميا دقيقا کپي خسروئه ترسيدم. برات ترسيدم رز ... تو عاشق تابلوت بودي و ا زاين که عاشق خود واقعي نقاشين بشي ترسيدم. اون پسر خسرو بود! کسي که مامان ما بهش نارو زده بود. رزاي عزيزم، مقصر منم که زودتر تو رو از اين جريان دور نکردم. من *** سرم گرم مهستي شده بود و تورو از ياد برده بودم. ولي رزا اگه تو بخواي مي رم پدرش رو در مي آرم. اگه اين آرومت مي کنه به خدا اينکارو مي کنم. رزا اصلاً هر چي تو بگي! تو بگو چي کار کنم که گريه نکني؟ من طاقت گريه هاي تو رو ندارم!با اين حرفش ياد حرف داريوش افتادم و گريه ام شدت گرفت. اون روز کلي با رضا درد و دل کردم، ولي اين چيزي از نفرتي که نسبت به مردا پيدا کرده بودم کم نمي کرد. اون روز، روز آخري بود که با رضا اينقدر راحت درد و دل کردم. اگه از رازداريش مطمئن نبودم هرگز حرف هاي دلمو بيرون نمي ريختم. از اون روز به بعد، رضا خيلي هواي منو داشت و نمي ذاشت زياد با خودم خلوت کنم. پشت سر هم مهموني مي گرفت و دختر پسراي فاميل رو دعوت مي کرد. يه لحظه نمي ذاشت توي خودم باشم. اينقدر با سام سر به سرم مي ذاشتن که دادم رو در مي آوردن. همه فاميل فکر مي کردن آروم شدن من فقط به خاطر اون حادثه است و من چقدر خوشحال بودم که کسي خبر از راز من نداره. البته به جز رضا و سپيده و بعدها مهستي ... تو تموم مهموني هايي که رضا مي گرفت مهستي هم حضور داشت. دختر خيلي خوبي بود و حسابي منو جذب خودش مي کرد. بهد از گذشت يه مدت وقتي خيلي پيله رضا شده بود و دليل غم توي چشماي منو پرسيده بود رضا جريان رو سربسته براش تعريف کرده بود. البته قبلش به خودم گفت و وقتي گفتم برام مهم نيست مهستي هم بدونه جريان رو به مهستي گفت. براي همين مهستي هم به اکيپ رضا و سام و سپيده پيوسته بود و اينقدر سر به سرم مي ذاشتن که دوست داشتم سر به بيابون بذارم. اوايل از دستشون کلافه مي شدم و پرخاشگري مي کردم، ولي کم کم عادت کردم. مهستي تقريباً هر روز به خونه ما مي يومد و کلي با هم حرف مي زديم. از هر دري به جز داريوش! تو اين اومد و رفت ها داريوش کم کم کمرنگ شد و من يه درجه يه درجه به سمت رزاي قبل متمايل شدم. عيد هم اومد و رفت و بعد از ديد و بازديد هاي عيد من به کل افسردگي و ناراحتي هامو از دلم بيرون ريختم و به قول معروف دلمو خونه تکوني کردم. پيش مي ياد شبايي که با يادآوري يه خاطره از داريوش تا صبح اشک بريزم اما ديگه مثل قبل زندگيم مختل نشده بود و روزها زندگي آروم خودمو داشتم. يه روز بعد از تعطيلات عيد داشتم از مدرسه بر مي گشتم که ماشين عمو فرشاد جلوي پام زد روي ترمز. با دقت که نگاه کردم ديدم ايلياست.

1400/02/24 11:45

شيشه رو کشيد پايين و با خنده گفت:- بفرما خانوم در خدمت باشيم.خيلي وقت بود که ايليا رو نديده بودم، و خيلي وقت هم بود که حرفاي اون شبش تو مهموني رضا رو از ياد برده بودم. براي همين هم ابرويي بالا انداختم و با لبخندي کج شبيه زهرخند گفتم:- برو در خدمت زنت باش.- اونو که ندارم، هر وقت گرفتم چشم رو چشمم! حالا شيرين زبون افتخار بده و بيا بالا.از تملق شنيدن بيزار بودم، کاش مي شد هر طور شده دکش کنم، گفتم:- نمي دم آقا، برو پي کارت.همه داشتن نگامون مي کردن.ايليا که متوجه اين موضوع شده بود گفت:- بيا بالا ديگه رزا آبروم رفت! همه دارن نگامون مي کنن.با نگاهي به همکلاسي هام که با خنده هاي پر طعنه بهم خيره شده بودن با حرصو لج در ماشين رو باز کردم سوار شدم. چاره اي نبود! تاکسي مفتي بود ديگه. ايليا گفت:- حال عمو فرهاد چطوره؟ زن عمو جون و رضا چطورن؟- يکي يکي بپرس تا جوابتو بدم. چه خبرته همه رو با هم مي پرسي؟ مي ترسي خسته شي؟- خيلي خوب خانم گل. ناراحت نشو. عمو چطوره؟تو دلم گفتم خانوم گل و زهرمار! اما به زبون گفتم:- خوبه ولي سلام نمي رسونه. چون خبر نداشت که تو امروز مي ياي دنبال من.صداي قهقهه اش توي ماشين پيچيد. با دست چپ فرمون رو گرفت و با دست راستش آروم دماغم رو فشار داد که باعث شد يه کم تو خودم جمع بشم. بي توجه به حال من گفت:- ديوونه! حالا سوال دوم. زن عمو جونم چطوره؟اخمام يه کم درهم رفته بود. از تماس فيزيکي با مردا بيزار بودم، گفتم:- اونم خوبه. رضا هم خوبه ديگه زحمت نکش.لبخند زد وگفت:- آخ رزا نمي دوني چقدر دلم براي اين چرت و پرت گفتنات تنگ شده بود. خيلي وقت بود که تو هم بودي.رومو برگردوندم و گفتم:- دستتون درد نکنه. حالا ديگه من چرت و پرت مي گم پسر عمو جون؟از عمد پسر عمو رو با غيظ گفتم، اصلا به روي نامبارکش نياورد و گفت:- نه بابا ببخشيد. حرفاي شما خيلي هم شيرينه و به دل مي شينه.ديگه داشت حرصمو در مي آورد، گفتم:- خوب منظور؟لبخند مرموزي زد و گفت:- منظور خاصي نداشتم. همينطوري گفتم که بدوني.پوفي کردم و گفتم:- خيلي خوب دونستم. حالا بگو ببينم امروز اينطرفا چي کار مي کردي؟- دم خونه يکي از دوستام کار داشتم، گفتم سر راهم تو رو هم سوار کنم يه خورده بخندم از دستت.- اِ؟ وقت گريه ات هم مي رسه. حالا که اشکتو در آوردم مي فهمينچ نچي کرد و گفت:- تو نبايد اين کارو با من بکني!تو دلم پوزخند زدم، ابرومو انداختم بالا و گفتم:- مثلاً چرا؟- حالا...- مرضو حالا. ببين يه کاري مي کني که يادم بره از من هشت سال بزرگ تري.- تو با من راحت باش هر چي هم که دلت مي خواد دري وري بگو. مهم نيست.باز زهرخند زدم و گفتم:- مگه من چه فرقي با بقيه

1400/02/24 11:45

دارم؟داخل خيابونمون پيچيد و گفت:- يه فرق اساسي!مي خواستم اگه زري مي خواد بزنه همين جا بزنه تا آب پاکي رو با تشتش با هم بکوبم تو سرش خيالش رو از هفتاد جهت راحت کنم. پس گفتم:- خوب بگو مي خوام بدونم.جلوي در خونه مون ايستاد، چرخيد به طرفم، لبخند محوي زد، دست راستشو گذاشت روي قلبش و گفت:- ببين قلب من خيلي بزرگه، يه عالمه آدم هم توش هستن که يک يکشون برام عزيزن. اما نکته مهمش اينجسات، اين قلب بزرگ براي همه آدمايي که توش هستن يه جايگاهي تعيين کرده. جاي همه آدماي اين تو ...ضربه اي روي قلبش زد و ادامه داد:- توي گوشه کناراي قلبمه ... اما قلب من يه حاکمم داره که به کلش فرمانروايي مي کنه و قسمت اعظمشو هم اشغال کرده. تو ... رزا ... تو حاکم قلب مني ...آب دهنمو قورت دادم. باز حالت هيستريکم داشت عود مي کرد، الان بود که ايليا رو با شيشه پشت سرش يکيکنم. نسبت به هر گونه حرف عاشقونه اي آلرژي داشتم. با تمام توانم سعي کردم جلوي خودمو بگيرم و خونسرد باشم، از اين جهت خودمو به کوچه علي چپ زدم و گفتم:- به عنوان خواهري ديگه؟به من من افتاد و گفت:- نه به عنوان ...- به عنوان چي؟- به عنوان ... به عنوان ... رزا شايد بهتر باشه اين حرف توسط بزرگترا مطرح بشه.نفسم به شماره افتاده بود. مي خواستم حرفش رو بزنه تا بکوبمش. از اينرو با خشم گفتم:- ترجيح مي دم خودت بگي.سرش رو به طرفم برگردوند. توي چشمام زل زد و گفت:- حالا که اينطور مي خواي باشه ... به عنوان همسري!بعد هم بدون توجه به من و چشماي سرخم و دستاي مشت شده ام تند تند ادامه داد:- خونه دوستم بهونه بود، امروز از قصد اومدم سروقتت که حرفامو بزنم. نمي خوام از دستت بدم رزا ... مي خوام بابا و مامانو بفرستم خونه تون که درخواستمو رسمي مطرح کنن ... احساس منم احساس يکي دو روزه نيست که ...وسط حرفاش با تموم خشمم در ماشين رو باز کردم و در حالي که پياده مي شدم گفتم:- ايليا ببند دهنتو! ديگه نمي خوام از اين حرفا بشنوم، وگرنه کلاهمون توي هم مي ره، مي فهمي؟خيلي جلوي خودمو گرفتم که با مشت نرم توي صورتش و فحشش ندم! با غيظ رفتم سمت در خونه، ايليا سريع از ماشين پياده شد و دنبالم راه افتاد و سردرگمي گفت:- ولي ... آخه چرا؟ديگه نتونستم خودمو کنترل کنم، چرخيدم به طرفش و تقريبا با داد گفتم:- محض اِرا! گفتم بار آخرت بود. حالم از اين حرفاي آبگوشتي به هم مي خوره! نمي خوام از هيچ جنس نري اين حرفا رو بشنوم.انگار نمي فهميد من حالم خرابه که ادامه داد:- ولي رزا تو بالاخره يه روز ازدواج مي کني.تازه بدتر انگشت گذاشت روي نقطه ضعفم! صدام شبيه جيغ شد:- نــــــه! نـــــــه! فهميدي؟!!! من تا زنده ام مجرد باقي مي مونم!

1400/02/24 11:45

حالا از اينجا برو. بـــــــرو و ديگه از اين چرت و پرتا نگو!!! بــــــــــــرو گفتم!!!!خيلي جلوي خودمو گرفتم که نگم گورتو گم کن. ايليا با ناراحتي عقب گرد کرد، دلخور شده بود اما به اندازه ارزني ناراحتيش برام اهميتي نداشت. سوار ماشين شد و با سرعت از اونجا دور شد. اندوهگين و عصبي با بدني لروزن، در رو باز کردم و وارد خونه شدم. مامان و رضا تو هواي پاک بهاري روي ايوون نشسته بودن و روي ميز جلوشون پر از ميوه و تنقلات بود. با بي حالي سلام کردم و وارد خانه شدم. قبل از اينکه برم تو صداي رضا رو که آروم از مامان پرسيد:- چشه؟رو شنيدم. مامان هم درحالي که با تعجب نگام مي کرد، شونه هاشو بالا انداخت. بي توجه با حالي گرفته رفتم تو يه رسات رفتم سمت پله هاي مارپيچ که خودمو به غار تنهاييم يعني اتاقم برسونم. روي اولين پله بودم که رضا يک دفعه دستم رو گرفت:- هي خانم! کجا با اين عجله؟دستمو کشيدم و گفتم:- ولم کن رضا حال ندارم. مي خوام برم بخوابم.رضا با نگراني گفت:- چي شده رزا؟- هيچي بابا ولم کن.دستمو محکم تر چسبيد، اومد ايستاد روي پله بالايي من و گفت:- رزا تو تازه خوب شده بودي. دوباره چت شده؟عصبي و لاي دندوناي به هم فشرده ام غريدم:- من چيزيم نيست.- داري دروغ مي گي. يه چيزيت هست چشمات داره داد مي زنه.- خيلي خوب بهشون مي گم داد نزنن.- يا مي گي يا ...پا کوبيدم روي زمين! ول کن نبود اين بشر! اه!- خيلي خوب بابا مي گم پسره سمج!خنديد و گفت:- آفرين دختر خوب.بدون مقدمه گفتم:- ايليا ازم خواستگاري کرد.چهره رضا درست شبيه يک علامت سوال شده بود. که هي به شکل علامت تعجب در مي يومد و بعد دوباره علامت سوال مي شد. هر بار دهن باز مي کرد چيزي بگه، ولي انگار پشيمون مي شد و دوباره دهنشو مي بست.دست آخر با صدايي دورگه گفت:- ايلياي عمو؟- بله ايلياي عمو!دستي توي صورتش کشيد و گفت:- اي ... لا اله الا الله من ديگه عقلم به جايي قد نمي ده. پاي خواستگاراي توي خونه رو بريدم، مي يان جلوي راهت، به خودت مي گن. رزا تقصير خودته که اينقدر خوشگلي!با بغض گفتم:- تو هم خوشگلي! اينقدر همه مي يان توي خيابون ازت خواستگاري کنن؟رضا از حرف کودکانه من خنده اش گرفت و گفت:- ببين خره من که دلم مي خواد و از خدامه کسي برام نمي ياد، اونوقت تو که نمي خواي از آسمون برات مي باره!- شوخي نکن رضا حوصله ندارم.- چشم عزيزم جدي مي شم. تو خيلي حساس شدي رزا! يه خواستگاري که اينقدر عصبانيت نداره. جواب ردمي دادي بره.- نه پس مي گفتم بياد همين امشب بريم محضر!قيافه اي متفکر به خودش گرفت و گفت:- خب اينم فکر خوبيه.با جيغ گفتم:- رضـــــــــا!!!!خنديد و گفت:- حالا که جواب رد دادي پس ديگه دردت

1400/02/24 11:45

چيه؟ هان؟ولو شدم روي پله و گفتم:- هيچي من با خودم مشکل دارم.اونم نشست کنارم، دست انداخت دور شونه ام و گفت:- پس اگه با خودت مشکل داري با خودت هم حلش کن و توي جمع بروزش نده، که بخواي همه رو درگير کني.دستمو توي هوا تکون دادم و گفتم:- چشم آقاي واعض.- چشمت بي بلا. حالا برو لباساتو عوض کن بيا بيرون پيش ما.سرمو کج کردم و گفتم:- بازم چشم.رضا دستشو روي سرم کشيد و بعدم خم شد و روي مقنعه مو بوسيد. لبخندي بهش زدم که جوابمو داد و گفت:- بدو برو لباس عوض کن بيا بيرون پيش ما ...سرمو به نشونه موافقت تکون دادم و از جا بلند شدم رفتم از پله ها بالا ... واقعاً که داداش خوب داشتن غنيمته! اگه رضا نبود من تا يک هفته حالم گرفته بود، ولي رضا باعث شد که زياد توي خودم نمونم. بعضي وقتا فقط حرف زدن در مورد مسئله اي که باعث ناراحتي مي شه درد رو تسکين مي ده. حتي اگر راه حلي هم براي اون درد نداشته باشيم و رضا خيلي راحت منو مجبور مي کرد که حرف بزنم. لباسمو تند تند عوض کردم و پيش اونا رفتم. مامان يکي از پاهاشو روي پاي ديگه اش انداخته بود و به پشتي مبل تکيه داده بود. رضا هم دستاشو تو هم قفل کرده و اندکي به سمت جلو خم شده بود. روي يکي از صندليها کنار مامان نشستم. هر دو شون زل زده بودن به من، اخم کردم و گفتم:- آدم نديدين؟مامان خنديد و گفت:- آدم بداخلاق نديدم. تو اين خونه فقط تو خوش اخلاق بودي که چند وقته معلوم نيست چته!رضا زير لبي گفت:- مامان بيخيال ...مامان هم آهي کشيد، پاهاشو جابه جا کرد و يه دفعه بي مقدمه گفت:- يه خبر دارم رزي.با خونسردي و بي تفاوتي گفتم:- چه خبري مامان؟ خوب يا بد؟دونه اي انگور از ظرف جدا کرد، توي دهنش گذاشت و گفت:- نمي دونم اونش ديگه به تو بستگي داره!- يعني چي؟- براي سپيده خواستگار اومده.يه دفعه احساس کردم جلوي چشمام سياهي رفت. دستههاي صندلي رو چنگ زدم. داشتم حسادت رو با جز جز بدنم حس مي کردم. چرا سپيده بازيچه نشد؟!! خوش به حالت سپيده! خوش به حالت! مامان بي توجه به حال من گفت:- حالا بگو کي؟نيازي به پرسيدن نبود، فقط سرمو تکون دادم که يعني کي؟ مامان اصلاً متوجه وضعيت اسفبار من نبود.علاوه بر من چشماي رضا رو هم مي ديدم که هي به مامان اشاره مي کرد، ولي مامان اينقدر هيجان زده بود که رضا رو هم نديد و گفت:- آرمين، دوست داريوش، پسر کيميا! يادته؟ من نمي دونم اين دوتا چطور از هم خوششون اومد؟ چون سپيد هم جواب مثبت داده!با بغضي کشنده در گلو گفتم:- مبارکش باشه.سپيده حتي به من نگفته بود! بازم ترحم! ترحم! ترحم! قيافه ام لحظه به لحظه داشت درهم تر مي شد، چه روز کوفتي بود امروز! خدايا من چرا نمي ميرم؟!! مامان تازه متوجه

1400/02/24 11:45

حال من شد، به چهره ام دقيق شد و گفت:- خوب حالا ببينم خوشحال شدي يا ناراحت؟براي اينکه دليلي براي ناراحتي ام داشته باشم، گفتم:- ناراحت شدم. چون اگه سپيد ازدواج کنه من خيلي تنها مي شم.بازم دروغ! بازم لاپوشوني! بازم حفظ اين غرور لعنتي حال به هم زن! رضا وسط حرفم اومد و گفت:- دشمنت تنها باشه! پس من کي هستم؟لبخندي که به رضا زدم تلخ بود، خيلي تلخ، حتي تلخ تر از فنجون قهوه اي که براي خودم ريختم و با مزه مزه کردنش سرم رو گرم کردم. اون روز توي تنهايي خودم و به دور از چشم بابا و مامان و رضا خيلي گريه کردم. سپيده چه آسون داشت به آرزوش مي رسيد، ولي من بيچاره بايد تا آخر عمر بنا به تاوان يه اشتباه مي سوختم!* * * * * *کنکور نزديک بود و من سخت مشغول مطالعه و تست زني بودم. با غرق شدن توي درس خودمو از مشغوليت هاي فکري رها مي کردم. تنها چيزي که باعث مي شد به زندگيم ادامه بدم توي اون روزاي کوفتي که حسادت از سپيده منو به مرز نيستي مي کشوند اين بود که درسم رو ادامه بدم. بايد دانشگاه قبول مي شدم. بايد به سپيده و آرمين و رضا و حتي داريوش مي فهموندم که ضربه اي که داريوش به من زد اصلاً قابل توجه نبوده. ولي براي اينکه به اونا ثابت کنم اول بايد به خودم ثابت مي کردم. براي همينم حسابي غرق کتابام شده بودم، سپيده هم مشغول خوندن بود. آرمين يه پاش اصفهان بود و يه پاش تهران، خيلي وقتا توي درسايسپيده به دادش مي رسيد و سپيده ازم مي خواست درساي مشترکمون رو برم با اونا بخونم. اما من اصلاً دلم نمي خواست خلوتشون رو به هم بزنم. از طرفي هم ديدن سپيده و آرمين با هم فقط و فقط منو ياد حماقت خودم مي انداخت. براي همين به تنهايي خودم چسبيدم و هر بار به بهونه اي پيشنهادش رو رد کردم. نامزدي سپيده نزديک بود. اصلاً باورم نمي شد که سپيده اينقدر راحت ازدواج کنه. اول مي خواست نامزدي رو بندازه براي بعد از کنکور ولي وقتي رفت و اومدهاي آرمين رو ديد تصميم گرفت هر چه زودتر جريان رو رسمي بکنه تا خيال آرمين هم راحت تر بشه. براي مراسم نامزديش مامان و رضا بيچاره ام کردن. مامان چند تايي ژورنال خريده بود و با رضا مي خواستن از داخل اونا براي من لباس سفارش بدن. دو تا سليقه کاملاً متفاوت! مامان لباساي سر و سنگين رو مي پسنديد و رضا لباساي عجق وجق امروزي! آخر سر مامان از دست رضا خسته شد و رو به من گفت:- تو چرا لال موني گرفتي؟ خوب خودت يکي رو انتخاب کن ديگه. همش که نمي شه ما برات بپسنديم.با خنده گفتم:- آخه مامان جون شما مگه مهلت مي ديد؟در همين حين رضا که هنوز با هيجان ژورنال رو ورق مي زد هيجان زده گرفتش به سمت من و گفت:- ببين رزا اين لباس محشره!

1400/02/24 11:45

به تو هم خيلي مي ياد.بعد با لحن خاصي رو به مامان گفت:- در ضمن جلف هم نيست.ژورنال رو گرفتم و با دقت به لباس خيره شدم. لباس بلند قهوه اي رنگي بود که سرتاسر پر از پولک و منجوق بود. تلالوي زيبايي داشت. از بالا تا سر زانوها تنگ تنگ بود و از زانو به بعد چين مي خورد و گشاد مي شد. يه کم هم دنباله داشت. بالاي لباس هم به صورت دکلته بود و شالي از جنس خود پارچه براي پوشوندن گردن و بازوها قرار داده شده بود. برام خيلي هم مهم نبود چي بپوشم، براي همينم سرم رو تکون دادم و گفتم:- همين خوبه!مامان گردن کشيد و گفت:- ببينم ...ژورنال رو دادم دست مامان و خودم پا روي پا انداختم. هنوزم نگاه رضا بهم همراه نگراني بود. از وقتي جريان ازدواج سگيده و آرمين پيش اومده بود باز داشتم توي يه افسردگي خاص فرو مي رفتم. و رضا مي خواست بازم جلوشو بگيره اما خيلي هم موفق نبود. مامان گفت:- خوبه! شيکه ... همين رنگ رزا؟!!رضا قبل از من گفت:- آره ... به رنگ موهاش خيلي مي ياد.مامان از جا بلند شد ژورنال رو برداشت، رفت پشت سر مرضا يکي يواش زد پس گردنش و در حالي که ادشو در مي آورد گفت:- خاله زنک! تو رو چه به اين حرفا؟!!قبل از اينکه رضا بتونه چيزي بگه مامان رفت سمت اتاقش تا سوئيچ ماشينش رو برداره و بره براي خريد پارچه.به محض اينکه مامان، من و رضا رو تنها گذاشت رضا گفت:- رزا بيا اتاق من کارت دارم.- چي کار داري رضا؟ حوصله ندارم.چشماشو گرد کرد و گفت:- مي گم بيا کارت دارم.به دنبال اين حرف از جا بلند شد، دستمو گرفت و از روي صندلي بلندم کرد. با بي حالي در حالي که زير لب غر غر مي کردم، همراه رضا به اتاقش رفتيم. رضا در رو بست و من روي يکي از مبل هاي راحتي اتاقش نشستم. سر کشوي ميزش رفت و بعد از در آوردن پاکتي کنارم نشست. گفتم:- چي کارم داري؟ اين چيه؟کله شو با انگشت اشاره اش خاروند و گفت:- رزا قول مي دي که عصباني نشي؟- چي شده رضا؟- بايد قول بدي.پوفي کردم و گفتم:- خيلي خوب سعي مي کنم.- قول بده.دستمو تو هوا تکون دادم و با عصبانيت گفتم:- لا اله الا الله خيلي خوب قول مي دم!پاکت رو به سمتم گرفت و گفت:- بيا اين مال توئه.پاکت رو گرفتم و با تعجب نگاش کردم. رضا گفت:- چته جن ديدي؟پاکتو تکون تکون دادم و گفتم:- اين چيه رضا؟قيافه اش رو کج و معوج کرد و گفت:- يه نامه اس.- دارم مي بينم، ولي از طرف کيه؟- از طرف ... خوب بخون مي فهمي ديگه.- تا نگي من در اين نامه رو باز نمي کنم.- خوب از طرف ... از طرف ...اعصابم خيلي ضعيف شده بود طاقت صبر کردن نداشتم، داد کشيدم:- مرگو از طرف ... دِ جون بکن ديگه!- اِ ببين از بس بد اخلاقي مي ترسم بهت بگم ديگه! بي تربيت.از جا بلند شدم و گفتم:- رضا يا حرف مي زني

1400/02/24 11:45

يا ...رضا دستاشو بالا آورد و گفت:- خيلي خوب مي گم مي گم. چرا عصباني مي شي؟بعد چشماشو بست، دستاشو رو به آسمون دراز کرد و گفت:- خدايا خودمو به خودت مي سپرم ... از طرف ايلياس.با عصبانيت داد کشيدم و گفتم:- کي؟رضا با حالتي خنده دار پريد پشت صندلي و گفت:- هيشکي به خدا تقصير من نيست! اين ايليا پدر منو در آورد از بس که اومد دم دانشگاه.با تمسخر گفتم:- هه هه دلمون خوشه داداش داريم و داداشمون هم غيرت داره!رضا از پشت مبل بيرون اومد و با جديت، طوري که مشخص بود بهش برخورده گفت:- چي داري مي گي رزا؟ اين ربطي به غيرت نداره. اون که نمي خواد باهات دوست بشه! ايليا تو رو از من خواستگاري کرد! هزار بار از من خواهش کرد. نمي تونستم باهاش با خشونت رفتار کنم. البته خيلي هم اون اوايل تحويلش نمي گرفتم، ولي بعد کم کم دلم به حالش سوخت.باز اعصابم تحريک شده بود، چشمامو بستم و جيغ کشيدم:- تو دلت بايد به حال من بسوزه! تو بايد به حال من که خواهرت هستم خون گريه کني! اونوقت ...قبل از اينکه بتونم حرفمو کامل کنم، بغلم کرد و گفت:- رزا مي دونم با اين حالي که تو داري نبايد اين حرفو مي زدم، ولي من عملم و عقلم يه کم با هم تاخير داره. تو بايد منو ببخشي! حالا هم اگه نمي خواي اينو بخوني بده برم پسش بدم. من گفتم گرفتن نامه اش و دوباره جواب رد بهش دادن مي تونه از رو ببرتش. وگرنه محال بود تو رو اذيت کنم ... رزايي ... خواهري آروم باشه ديگه ... اينقدر نلرز عزيز من ... اصلا گور باباي ايليا هم کرده!فين فين کردم، کم کم داشتم آروم مي شدم. خشمم لحظه اي بود و بي اراده.خودمو از تو بغل رضا بيرون کشيدم و در حالي که به نامه نگاه مي کردم، گفتم:- از دست تو من نمي دونم چي کار کنم! خوبه مي بيني حال منو!لبخندي زد و گفت:- حق داري! ببخشيد ... بده من نامه رو مي برم پسش مي دم بهش هم مي گم ديگه مزاحم تو نشه. خوبه؟باز به پاک توي دستم خيره شدم. داشتم وسوسه مي شدم بخونمش، از اينکه حرفاي دروغا پسرا رو بشنوم حرصم مي گرفت، اما همين که تجربه تلخ گذشته ام باعث مي شد به دروغاشون پي ببرم آروم مي شدم. ديگه محال بود گول بخورم. براي همين گفتم:- حالا که ديگه دادي مي خونم چه زري زده! ولي بار آخرت باشه رضاها!رضا وقتي ديد آروم شدم، با خوشحالي، تند و سريع گفت:- باشه باشه قول مي دم.اشکامو پاک کردم و از جا بلند شدم. مي خواستم برم توي اتاق خودم نامه رو بخونم رضا هم جلومو نگرفت . ته دلم خوشحال بودم که ايليا به جاي رضا با مامان يا بابا حرف نزده. اصلا حوصله نداشتم براي رد کردن ايليا براي بابا و مامان دليل و منطق بيارم. وارد اتاقم که شدم، روي تخت نشستم و بي حوصله پاکتو باز کردم. باز که نه!

1400/02/24 11:45

تقريباً پاره کردم. نامه خيلي خودموني نوشته شده بود :به نام آنکه باعث شد عاشق بشمرزاي عزيزم سلام هيچ نمي دونم از کجا شروع کنم و چي بنويسم اصلاً نمي دونمحرف حسابم چي هست تنها و تنها اينو مي دونم که عاشقت شده ام به حدي کهقابل بيان نيست. رزاي عزيزم هيچ ميدوني اسم قشنگت برام معناي عشق ميدهچون اسم گليه که بيان عشقه ودلدادگيه هيچ نميدونم چرا اون روز از حرف مناينقدر عصباني شدي شايد من حرف بدي زده باشم ولي باور کن که من جز حرفدلم چيزي نگفتم اون روز تا شب تو خيابونا پرسه زدم و خودم رو سرزنش کردمحتماً فکر مي کني که ديوونه شدم خوب شايد هم حق با تو باشه و من واقعاًديوونه اون دوتا چشم تو شده باشم هميشه خدا رو شکر مي کنم که چشماي منوبا تو يه شکل و يه رنگ آفريده اين باعث مي شه که دلم زياد برات تنگ نشه رزامي دونم که زياد از حد چرت و پرت مي گم ولي باور کن دست خودم نيست همينکه ميدونم تو قراره اين نوشته ها رو بخوني دست وپامو گم ميکنم رزاي قشنگممن از همون روزاي اولي که به دنيا اومدي عاشقت شدم ولي اين رازو تو دلم نگهداشته بودم تا عشقم که تو باشي بزرگ بشه خانم بشه فکر مي کنم که حالا ديگهوقت اين رسيده باشه که به تنها آرزوي زندگيم که ازدواج با تو باشه برسم رزا اگهبگي نه منو از آسمون به زمين پرت ميکني ولي اگه جوابت مثبت باشه پرواز کردنوبه من ياد ميدي اميدوارم با عشقت يه پرنده بشم نه يه بند باز مردهفداي تو هميشه خاک پاي تو ايليابعد از خوندن نامه کاغذ رو مچاله کردم و داخل سطل آشغال انداختم و با غيظ گفتم:- آره جون خودت! همتون اولش از اين چرت و پرتا مي گين، ولي بعد از يه مدت همه اونا يادتون مي ره. از هر چي عشقه متنفرم! زندگي منم شده شبيه زندگي تو قصه ها، هيچيش به واقعيت نمي خوره. همه دروغ و ريا!ايلياي *** مثل بچه هاي دبيرستاني برام نامه عاشقونه نوشته بود! کارش به جاي اينکه به نظرم قشنگ بياد مسخره بود و حرص در بيار. اما خيلي زود فراموشش کردم، مثل همه حادثه هاي ديگه زندگيم ... ضربه اي که بهم خورده بود اينقدر بزرگ بود که اين ضربه هاي کوچيک خيلي زود کمرنگ و بعد محو مي شدن ...دقيقا يه هفته بعد لباسم آماده شد، و نامزدي سپيده فرداي همون روز بود. تو طول اين مدت خريدهاشون رو با آرمين انجام داده بودن. و تموم مدت يا سپيده يا آرمين به اصرار ازم مي خواستن که همراهيشون کنم. ولي من نمي تونستم. چون مطمئناً با به ياد آوردن بلايي که به روزم اومده بود گريه ام مي گرفت و روز اون دوتا رو هم خراب مي کردم. لباس اماده شده، درست شبيه طرحي بود که ديده بودم. پارچه اش هم شبيه همون بود. رنگ قهوه اي که به قول رضا بدجور

1400/02/24 11:45

به رنگ موهاي حنايي من مي يومد. يه جفت کفش قهوه اي رنگ هم خريده بودم که حدود هشت سانت پاشنه داشت. به قول رضا دراز که بودم، حالا ديگه نردبون دزدا شده بودم. نمي دونم چرا هيچ ذوقي نداشتم. اگه تو شرايط ديگه اي بود از کنار سپيده تو اين چند روز تکون نمي خوردم و کلي سر به سرش مي ذاشتم، ولي حالا ديگه دل و دماغ گذشته رو نداشتم. حتي دلم نمي خواست که فردا به مراسم برم و آرزو مي کردم خيلي دير فردا بشه. چون مي دونستم که خونواده هاي عمو فرشاد و فرزاد هم دعوت دارن، پس مطمئناً ايليا هم بود. اصلاً دلم نمي خواست باهاش روبرو بشم. حوصله اش رو به هيچ عنوان نداشتم. ولي مثل هميشه بازم کاري از دستم بر نيومد و فردا از راه رسيد. مامان از صبح بال بال مي زد که هر چه زودتر خودشو برسونه اونجا، اون از من بيشتر ذوق داشت! همينطور به من و رضا و بابا تشر مي زد که عجله کنيم. ما هم که يکي از يکي خونسردتر بي توجه به داد و هوارهاي مامان با خونسردي آماده شديم، وقتي سوار ماشين مي شديم که راه بيفتيم مامان بيچاره ديگه نا و قدرتي براي حرف زدن نداشت از بس جيغ جيغ کرده بود. مراسم از ساعت شش عصر شروع مي شد، ولي ما زودتر دعوت داشتيم. يکي از روزاي آخر ماه ارديبهشت بود. هوا يه کم گرم تر شده بود و سبزي درخت ها از هميشه سبز تر ... ارديبهش عروس ماه ها بود! خونه خاله زياد با خونه ما فاصله نداشت. چند خيابون پايين تر بود. بالاخره رسيديم و وارد خونه شديم. سرتاسر باغ رو چراغوني کرده بودن و ميز و صندلي چيده بودن. البته مراسم توي خونه برگزار مي شد اما براي اينکه افرادي که حوصله موسيقي رو ندارن راحت باشن حياط رو هم آماده کرده بودن. اون روز قرار بود خطبه اي هم خونده بشه. با ديدن حياط و ريسه هاي لامپ آهي از ته دل کشيدم. رضا که کنارم راه مي يومد گفت:- چي شده رزا؟فقط کم موند رضا بفهمه من حسوديم شده! براي همينم سريع لبخندي نيم بند زدم و گفتم:- هيچي- هيچي که خيلي زياده.به لبخندم عمق دادم و چيزي نگفتم. رضا با احتياط گفت:- رزا ...- بله؟- راستش از ديشب تا حالا يه سوال برام پيش اومده که داره خفه ام مي کنه.- بپرس.- اون، دوست آرمين، شوهر سپيده اس مگه نه؟مي دونستم که منظورش از اون داريوشه! براي رعايت حال من اسمش رو نمي آورد. آخ که چقدر رضا خوب و مهربون بود. خيلي آروم گفتم:- آره.- رزا به نظر تو ممکنه که ... امشب ... اونم بياد اينجا؟برق سه فاز از کله ام پريد و خشک شدم سر جام. نگام تو نگاه رضا ميخ شده بود و انگار منتظر بودم هز آن بگه شوخي کردم! اه! چرا اين قضيه به فکر معيوب خودم نرسيد؟ مگه نه اينکه داريوش دوست صميمي آرمين بود؟ پس حتماً امشب هم تو مراسم عقد

1400/02/24 11:45

دوستش شرکت مي کرد! باز من بايد مي ديدمش! لابد کنار همسرش ... خدايا چرا اين عذابي که من مي کشم تموم نمي شه؟!! يه دفعه سردم شد و لرز کردم. از شدت سرما دندونام به هم مي خورد. رضا دست پاچه شد و گفت:- رزا چت شد؟ من *** باز نسنجيده حرف زدم! رزا چته؟به زور گفتم:- چيزيم نيست. فقط بذار يه کم بشينم.مامان و بابا که جلوتر از ما مي رفتن، به ساختمون رسيدن و وارد شدن. بي حال و جون روي يکي صندلي هاي کنار ديوار نشستم. آفتابي که تو حياط تابيده بود، باعث گرم شدنم مي شد و از به هم خوردن دندونا و سرماي درونم کم مي کرد.رضا داشت کنارم بال بال مي زد و هي حالمو مي پرسيد. اما نمي شنيدم، نمي خواستم که بشنوم. شب پيش چشمم پر رنگ و پر رنگ تر مي شد. بايد با داريوش چشم تو چشم مي شدم، بايد دست حلقه شده زنشو دور بازوش مي ديدم. بايد مي رفتم جلو بهش تبريک مي گفتم و خونسرد لبخند مي زدم. بايد به روي خودم نمي اوردم. بايد مي رقصيدم. بايد مي چرخيدم. بايد مي خنديدم ... بايد ... بايد ... دستاي رضا شونه هامو فشرد و صداشو بالاخره شنيدم:- رزا ... رزا جان ... خوبي؟ رزا داري سکته م مي دي! من مي رم مامانو صدا کنم ...صدا کردن مامان مصادف بود با خبردار شدن همه اونايي که تو خونه بودن و مي دونستم که کم نيستن! پس سريع مچ دستشو گرفتم و گفتم:- من خوبم! خوبم رضا لازم نيست قشون کشي کني ...دستمو محکم گرفت، نشست کنارم و گفت:- بدنت يخ زده دختر!آهي کشيدم و گفتم:- فقط يه لحظه شوکه شدم! اصلا يادم نبود ... بالاخره ... بايد با حقيقت روبرو بشم. مهم نيست ...رضا دستمو فشار داد و سرمو چسبوند به سينه اش. داشتم از وجود برادرم انرژي مي گرفتم که صداي داد آرمين و سپيده از روي ايوون بلند شد. اومده بودن دنبالمون و حالا هم داشتن فحشمون مي دادن که عين عاشق و معشوقا نشسته بوديم کنار هم. اونا چه خبر داشتن از درد من؟!! از جا بلند شدم ، دست رضا رو کشيدم و گفتم:- بريم تو داداشي ... الان برامون حرف در مي يارن ...لبخندي رضا هم تلخ بود ... مثل خودم...همه با هم وارد خونه شديم، سعي مي کردم در جواب تيکه ها و مسخره بازي هاي سپيده و آرمين جوابي بدم که خيلي هم با رزاي گذشته فرقي نداشته باشم. زندايي و صدف و خاله و سپيده و آرمين و پدر مادرش، سام و عمو پيمان و مينو و دايي شهرام هم اومده بودن. حوصله هيچ کسو نداشتم، اما کاملا با ظاهري معمولي با تک تکشون دست و روبوسي کردم و روي يه صندلي جدا نشستم. رضا رفته بود تو اتاق سام و من مجبور بودم تنهايي سر کنم. داشتم با انگشتاي بلند دستم بازي مي کردم که آرمين و سپيده اينطرف و اون طرفم نشستن. آرمين گفت:- رزا خانوم کم پيدا شدي؟سپيده سريع گفت:- مردشور برده کلاس

1400/02/24 11:45

مي ذاره.با دلخوري گفتم:- من کلاس مي ذارم؟ براي کي؟- نمي دونم والا! اينو بايد تو بگي. ببين من چقدر بهت زنگ زدم و التماست کردم که با من براي خريدام بياي تا يه خورده از اون سليقه مليحه بگوميت استفاده کنم، ولي تو همش گفتي نه نمي تونم، سرم درد مي کنه، پام گرفته، ديسک کمرم عود کرده!بي جون خنديدم و گفتم:- گمشو سپيد من کي از اين حرفا زدم؟- وقت گل ني. تو اينقدر براي من ناز نکردي؟آرمين با ملايمت دست سپيده که روي پشتي مبل من گذاشته بود گرفت و گفت:- ببين سپيد حالا يه کاري بکن که بره.نگام رو دستاشون خشک شد، خيلي از چشمم فاصله نداشت ... ديدم ... ديدم و سوختم ... ديدم و ياد اخرين شب با داريوش بودنم افتادم ... شبي که به درخواستش احترام گذاشتم و بعد اون خيلي راحت منو متهم به نانجيبي کرد ... شبي که درخواست عشقم شد درخواست خودم و نفهميدم با اين کار دارم خودمو شخصيتمو زير سوال مي برم! صداي پر ناز سپيده همراه با ضربه اي که به بازوم کوبيد از افکارم جدام کرد:- خيلي خوب ديگه دعوات نمي کنم، ولي اگه يه بار ديگه...انگشت سبابه اش رو که به نشونه تهديد تو هوا تکون مي داد، گرفتم و گفتم:- خيلي خوب مامان بزرگ ديگه تکرار نمي شه. خوبه؟پاشو رو پاش انداخت و با لودگي گفت:- بله. حالا پاشو برامون برقص.مي دونستم شوخي مي کنه، براي همين هم اخم کوچيکي کردم و گفتم:- اِ باز تو چرت و پرت گفتي؟سپيده غش غش خنديد و گفت:- مگه بده؟ برا من نرقصي براي کي مي رقصي پس؟! اصلا بيخيال اينو مي خواستم بهت بگم، بعدازظهر تو هم با من مي ياي آرايشگاه ديگه؟با تعجب گفتم:- من؟ من ديگه براي چي؟- وا خوب معمولا زنا براي چي مي رن آرايشگاه؟مسلما نمي رفتم، حوصله اين بزک دوزک کردنا رو نداشتم. وقتي حوصله خودمو هم نداشتم ديگه بقيه اش معلومه بود! خشک و بي حوصله گفتم:- نه من ديگه کجا بيام؟ خودت برو ...چشماي قهوه اي روشنشو گرد کرد و گفت:- شما غلط مي کني! بايد بياي. برات وقت گرفتم.اينبار نوبت من بود که چشمامو گرد کنم:- آخه واسه چي؟ من خودم مي تونم موهامو درست کنم. آرايشم که نمي کنم، پس دليلي نداره ...- اگه خودت درست کني به قول رضا شبيه شعبون بي مخ مي شي. تو جاي خواهر مني بيشعور! بايد همراهم باشي، تو نباشي من کيو با خودم ببرم؟ سامو؟ بايد بياي، مي خوام امشب غوغا کني!پوزخندي زدم و گفتم:- به چه مناسبت؟!! اين تويي که بايد امشب نگين مجلس باشي.ابرو بالا انداخت و گفت:- براي اينکه من يه چيزي مي دونم که تو نمي دوني.اعصابم خورد شد:- سپيده مثل آدم حرفتو بزن اينقدر لقمه رو دور سرت نچرخون لطفاً.- اِ چقدر تو خنگ شدي رزا! امشب قراره يه نفري بياد اينجا که دلم مي خواد جلوش ستاره

1400/02/24 11:45

باشي.مي دونستم کيو مي گه، اون تو چه فکري بود و من تو چه فکري! من تو فکر فرار بودم و اون تو فکر ستاره کردن من ... بازم سعي کردم خونسرد باشم ... بازم سعي کردم لرزش لعنتي بدنمو قطع کنم:- کي؟عصباني شد و گفت:- سرخکي! عمه من!براي اينکه عصبي ترش کنم تا از اين مقوله پرت بشه، گفتم:- خوب عمه تو چه ربطي به من داره؟سپيده نفسشو به نشونه عصبانيت با صدا بيرون داد و گفت:- بيشعور! امشب داريوش و خاله کيميا قراره بيان اينجا.چشمامو بستم، بازم شنيدن اسمش تو دلم غوغا به وجود اورد. وقتي خودم تو ذهنم يادش مي کردم اينقدر که ديگرون اسمشو مي بردن عذاب نمي کشيدم. کاش سپيده زودتر بهم گفته بود اونوقت هر طور شده بود از زير مهموني امشب در مي رفتم و نمي اومدم. حتي اگه همه دلخور مي شدن، حتي اگه سپيده باهام قهر مي کرد. چشمامو باز کردم و با صدايي که مي لرزيد و هيچ جوره نمي تونستم لرزششو قطع کنم گفتم:- چرا زودتر به من نگفتي؟حال خرابمو مي فهميد، دستمو گرفت توي دستش و گفت:- چون مي دونستم اگه بفهمي بيست کيلومتري خونه ما هم پيدات نمي شه.اقت موندن نداشتم، واقعا طاقت ديدنش رو نداشتم. به درک بذار هر کي هر چي مي خواد پشت سرم بگه، فقط مي خواستم برم. مي خواستم فرار کنم. سپيده گفت داريوش و خاله کيميا ، نگفت با زنش مي ياد! اما اگه زنش رو هم دنبالش مي ديدم ديوونه مي شدم. سپيده لابد مراعات منو کرد، از جا بلند شدم و گفتم:- الان هم دير نشده. من ترجيح مي دم برم خونه.سپيده با عصبانيت دستمو کشيد و در حالي که مي شوندم سر جام، گفت:- بگير بتمرگ سر جات!آرمين که تا اون لحظه سکوت کرده بود گفت:- ببين رزا اين داريوش به سرش زده! اون تو رو خيلي دوست داشت. من حاضر بودم روي عشق اون قسم بخورم. نمي دونم چرا يه دفعه پشت پا زد به همه چيز! ولي تو هم اينو بدون که اگه بخواي جا بزني نه تنها داريوش، بلکه خونواده ات هم مي فهمن موضوع از چه قراره!به زور جلوي بالا رفتن صدامو گرفتم و گفتم:- يعني چه آرمين؟ چي رو قراره بفهمن؟ اصلا بذار بفهمن ... همه بفهمن بهتر از اينه که با دوست عوضي و تو زنش چشم تو چشم بشم ...سپيده با تعجب به من نگاه کرد و خواست چيزي بگه که آرمين پيش دستي کرد و با کلافگي گفت:- هنوز زني در کار نيست رزا ... داريوش با مامانش مي ياد. بعدش هم من يه سوال ازت مي پرسم ... صادقانه جوابمو بده ...سپيده پريد وسط حرفش و گفت:- آرمين ... زن چيه؟!!! يعني چي؟!!!آرمين دست سپيده رو گرفت و با چشماش بهش اشاره کرد يعني فعلاً هيچي نگو، بعد چرخيد سمت من و گفت:- رزا ... تو هنوزم داريوش رو دوست داري؟خنديدم، هيستيريک، بلند، بريده بريده و گفتم:- جوک مي گي؟!!!- جدي پرسيدم رزا!خنده م بند

1400/02/24 11:45

اومد، دندونامو روي هم فشار دادم و گفتم:- معلومه که نه! حالم ازش به هم مي خوره. موجودي به آشغالي اون نديدم!خيلي خونسرد پا روي پا انداخت و گفت:- خيلي خوب پس اگه نظرت اينه بايد بموني تا بهش بفهموني هيچ ارزشي براي تو نداشته و تو خودتو به خاطر اون عقب نکشيدي. بايد بهش بفهموني که اين موضوع هيچ ضربه اي به تو نزده. خوب؟به فکر فرو رفت. آرمين بد نمي گفت، اگه توان انجام اين کار رو پيدا مي کردم خيلي خوب مي شد. که بمونم، که از بالا نگاش کنم، که بهش پوزخند بزنم و بهش نشون بدم من خيلي هم آرومم. که برام پشيزي ارزش نداشته و نداره! ولي اگه مي تونستم!!! من اگه از اونجا مي رفتم همه اونايي که جريان رو مي دونستن فکر مي کردن که من هنوزم داريوش رو دوست دارم و طاقت ديدن اونو در حالي که به يه نفر ديگه تعلق داره رو ندارم. من که تا اينجا اين همه زجر کشيده بودم، اينم روش! با صدايي که به زور شنيده مي شد گفتم:- خيلي خوب مي مونم.سپيده دو کف دستشو به هم کوبيد و گفت:- عاليه بايد با من بياي بريم آرايشگاه.فکري از ذهنم گذشت که باعث شد بي اختيار لبخند بزنم. گفتم:- باشه مي يام!آرمين خودش ما رو تا دم آرايشگاه رسوند. وقتي که از ماشين پياده مي شديم گفت:- هر وقت که کارتون تموم شد يه زنگ به من بزنيد تا بيام دنبالتون.سپيده ساک لباساشو برداشت و گفت:- باشه عزيزم.آه کشيدم، دوتايي با آرمين خداحافظي کرديم و وارد سالن بزرگ آرايشگاه شديم. به جز من و سپيده مشتري ديگه اي اونجا نبود. وسايلمونو به دختر بيست و سه چهار ساله اي داديم و سپيده همراه خانوم مسني که مدير آرايشگاه هم بود به اتاقي ديگه رفت، چون تقريباً حکم عروس رو داشت و ما تا تموم شدن کار نبايد مي ديديمش! همون دختري که وسايلمون رو تحويل گرفته بود رو به من گفت:- اينجا بشينين ...و به صندلي گرداني جلوي يکي از آينه ها اشاره کرد. مانتومو در اوردم، شالمو هم برداشتم و نشستم روي صندلي.دستي زير موهاي بلند و پر پشتم فرو کرد و گفت:- چه مدلي دوست دارين خانم؟- راستش نمي دونم، ولي خوب يه مدلي مي خوام که يه جورايي خيلي خاص و منحصر به فرد باشه!با لبخند سرشو تکون داد و گفت:- اوکي ... مي دونم بايد چي کار کنم.بعد تند تند شروع به پيچيدن موهام با بيگودي هاي سايز متوسط کرد. يه ساعتي کار پيچيدن موهام طول کشيد، بعد از اون کلاه پلاستيکي روي سر باد کرده ام کشيد و زير سشوار داغ نشوندم. همه حواسم پي شب و حوادثي بود که ممکن بود رخ بده. شايد اگه داريوش نمي خواست بياد مي تونستم خودمو راضي کنم که يه کم خوش بگذرونم. اما حالا چي؟! همه اش نگران اين بود که بغضم با ديدنش بترکه و بزنم زير گريه. يا کنترلم رو از

1400/02/24 11:45

دست بدم برم تا مي خوره بزنمش! دوست داشتم زل بزنم تو چشماش بگم نا نجيب تويي نه مني که فقط با تو بودم! امشب يه جورايي شب نامزدي رضضا هم محسوب مي شد چون مهستي و خونواده اش هم به درخواست بابا مي يومدن و حضور مهستي کنار رضا رابطه شون رو رسميت مي بخشيد. نمي دونستم استرس روبرو شدن با خونواده مهستي رو داشته باشم، چون بالاخره برخورد اول خيلي مهمه! يا استرس روبرويي با داريوش و خاله کيميا ... خوبه زنش نمي يومد! حدود يه ساعت زير سشوار نشسته بودم. گوشواره هام حسابي داغ شده بود و پوستمو مي سوزوند. وقتي سشوار رو خاموش کرد شروع کرد به باز کردن بيگودي هاي سرم. موهام حسابي فر خورده بود. موي فر خيلي به صورتم مي يومد. موها رو ژل مي زد و بالاي سرم با گير سر کوچکي محکم مي کرد و ادامه اونو از طرفين صورتم آويزون مي کرد. بينش هم يه قسمتايي از موهامو صاف کرد و سيخ سيخ ژل زد که صاف و فر در هم قاطي بشه. مدلش محشر بود! خيلي خوشم اومد. بعد از اتمام موهام سراغ آرايش صورتم رفت. آرايشي مليح و دخترونه روي صورتم زد که زيباييم رو بيشتر کرد. بعد از اتمام آرايش سراغ ويترين وسط سالن رفت و تاجي کوچيک و خيلي ظريف طلايي رنگي ازش بيرون آورد ، روي ميز وسط سالن گذاشت و بعدش به سمت تلفن رفت و با نگهبان ساختمان تماس گرفت:- مش باقر قربون دستت از گلفروشي پايين پنج شاخه رز نارنجي بخر و بيا.بعد از اون گوشي رو قطع کرد و گفت:- امشب حسابي بايد مواظب خودت باشي وگرنه به خونه نرسيده مي دزدنت!جوابش فقط يه لبخند جمع و جور بود. همين قر و فر و مسخره بازي ها رو کم داشتم فقط با اين حالم! پنج دقيقه بعد زنگ در به صدا در اومد. خانم آرايشگر که اسمش مونا بود، در رو باز کرد و گلا رو از نگهبان تحويل گرفت. سپس با دقت تمام گلا رو کامل از شاخه جدا کرد و با سيم هاي باريکي به تاج وصل کرد. وقتي کارش تموم شد تاج رو گرفت به طرفم و گفت:- خوب شد؟واقعا قشنگ شده بود! گفتم:- عاليه مونا جون مرسي.تاج رو با دقت روي سرم البته به صورت کج و روي قسمت راست سرم قرارش داد و با چند تا گير سر محکمش کرد. تو آينه خودم رو با دقت بر انداز کردم. خوشگل بودم. خودم اينو خوب مي دونستم، اريوش چطور تونست از من بگذره؟ درسته که همون دو سه نفر دوست دخترشو هم که من ديدم خيلي خوشگل بودن و چيزي از من کم نداشتن، اما بازم حق نداشت با من چنين معامله اي رو بکنه. داريوش بايد عقوبت کاراشو پس مي داد. بايد مي فهميد از چه لعبتي گذشته! لباسمو از داخل کاورش در آوردم و تو اتاق پرو پوشيدم. مونا با پدر براق کننده اي بالا تنه برهنه امو و قسمتي از پامو که از چاک پيرهن بيرون مي زد رو براق کرد. ديگه حرف

1400/02/24 11:45

نداشت! ساعت هفت بود. مهموني از ساعت هشت شروع مي شد، ولي کار سپيده هنوز تموم نشده بود. به در اتاق زدم و گفتم:- سپيد تموم نشد؟خانم آرايشگر گفت:- تا نيم ساعت ديگه تمومه.بعد از اون صداي سپيده اومد که گفت:- يه زنگ بزن به آرمين بگو بياد.- باشه.به دنبال اين حرف با تلفن اونجا شماره آرمين رو گرفتم. بعد از چند بوق پي در پي آرمين با صدايي ناراحت گوشي رو جواب داد:- بله؟- سلام آرمين منم رزا.- سلام کارتون تموم شد؟- آره زنگ زدم که بياي دنبالمون.- راستش رزا...لحنش طوري بود که کاملا مشخص بود يه اتفاقي افتاده! نگران شدم و گفتم:- چي شده؟نفسشو فوت کرد و گفت:- من نمي تونم بيام.با تعجب گفتم:- نمي توني؟ يعني چه که نمي توني؟ پس ما چي کار کنيم؟ چي شده آرمين؟آرمين خنديد و گفت:- بابا يکي يکي بپرس. خودم نمي تونم بيام، ولي يه نفر ديگه رو الان مي فرستم بياد دنبالتون. بذار يه نفرو پيدا کنم که بيکار باشه.- خودت چرا نمي توني؟- راستش چيزه ... به سپيده نگي ها. داشتم از گلفروشي مي اومدم که يه موتور پيچيد جلوم. براي اينکه به اون نزنم، زدم به يه درخت و ماشين داغون شد. حالا سعي مي کنم يه نفرو پيدا کنم يا سام يا رضا رو مي فرستم بيان سراغتون.با نگراني گفتم:- حالا خودت خوبي؟ چيزيت نشد؟- نه من خوبم. فقط رزا به سپيده نگي ها! الکي نگران مي شه فقط ...- خيلي خب نمي گم.- يه خورده صبر کنين تا من بفرستم بيان دنبالتون. نياين پايين ها!- باشه فقط زودتر. اگه کسي نيست هم زود خبر بده تا ما با آژانس بيايم ...- خيلي خوب فعلاً خداحافظ.- خداحافظ.بعد از قطع کردن تلفن روي يکي از مبلا لم دادم. مونا هم جلوي يکي از آينه ها مشغول آرايش صورت خودش بود.داشت گرمم مي شد، اسمش ارديبهشت بود اما رسماً تابستون شده بود. يکي از ژورنال هاي روي ميز رو برداشتم و مشغول تماشا شدم. هنوز ژورنال رو کامل نديده بودم که در اتاق باز شد و اول الهه خانم همون آرايشگر سپيده و به دنبالش سپيده با لباس سفيد ساده ولي زيبايي که مخصوص امشب دوخته شده بود، بيرون اومدن. خيلي خوشگل شده بود. ابروهاي پيوسته و کمونيش، نازک تر از قبل شده بود و ديگه هم پيوسته نبود. همين قيافشو از اين رو به اون رو کرده بود. با برداشتن موهاي زايد صورتش، پوستش هم سفيد تر شده و از تميزي برق مي زد. جلو رفتم و در حالي که گونه اش رو مي بوسيدم، گفتم:- قربونت برم چقدر ناز شدي!با ناز اخم کرد و گفت:- تا تو باشي من اصلاً به چشم نمي يام. ورپريده حتي امشب هم از من خوشگل تري.- غلو نکن ديگه.هنوز حرفم تموم نشده بود که از نگهباني تماس گرفته و گفتن که به دنبال من و سپيده اومدن. تند تند براي سپيده گفتم که مشکلي براي آرمين پيش

1400/02/24 11:45

اومده و اون نمي تونه به موقع خودش رو برسونه. با تعجب گفت:- پس کي اومده دنبالمون؟- نمي دونم يا رضا يا سام.- آرمين کجاست؟ چرا نمي تونه؟!- مثل اينکه ماشينش بين راه خراب شده بود. رفته ماشينو درست کنه، گفت زود خودشو مي رسونه.سپيده با نگراني گفت:- طوريش که نشده؟خنديدم و گفتم:- نه بابا ، گفتم ماشينش خراب شده خودش که خراب نشده.سپيده قانع شد، اما تو صورتش هنوزم نگراني موج مي زد. با تشکر از الهه خانم و مونا از آرايشگاه خارج شديم. به محض باز کردن در به دنبال رضا يا سام چشم چرخوندم اما با ديدن فردي که به ماشين تکيه داده بود و سيگار دود مي کرد نفس بريده خشکم زد! نفس تو سينه ام حبس شد و يه قدم رفتم عقب. سپيده که پشت سرم بود غر زد:- اوي! چته؟!! پامو لگد کردي! برو بيرون ديگه ...باورم نمي شد که خودش باشه، ولي بود! داريوش بود با همون ظاهر اغوا کننده! سرش پايين بود و به ما نگاه نمي کرد. زل زده بود به دود سيگارش ... اولين چيزي که اومد تو ذهنم اين بود:- داريوش که سيگار نمي کشيد!دومين چيز:- چقدر خوش تيپ شده!کت شلوار مشکي پوشيده بودف با پيرهن مشکي و کروات مشکي. درسته که تيپش سرتا پا مشکي بود اما خيلي بهش مي يومد. سپيده که ديد از جام تکون نمي خورم، از کنارم رد شد و يه دفعه سر جاش ايستاد. اونم داريوش رو ديده بود، اما داريوش هنوز متوجه ما نشده بود. سپيده چرخيد به طرفم و گفت:- اين اينجا چي کار مي کنه؟ مگه نگفتي سام يا رضا؟نمي تونستم چشم از داريوش بدارم. قلبم ازش دلگير بود چشمام ولي نافرماني مي کردن و مي خواستن مدتي که نديده بودنش رو جبران کنن ... يه دفعه سرشو اورد بالا و ما رو ديد. نگاش روي من ميخ شد، آخرين پکو به سيگارش زد ... انداختش روي زمين و زير پا لهش کرد ... سپيده کمرمو گرفت و يه کم فشار داد:- به خودت مسلط باش رزا ... بيا بريم ...بعد از اين حرف دستمو گرفت و دنبال خودش کشيد ... داريوش چشم ازم گرفت، ولي من هنوزم داشتم با نگام مي خوردمش! چرا از رو نمي رفتم؟! چرا دست از سرش بر نمي داشتم؟ چرا با نفرت نگاش نمي کردم؟ چرا اين شيفتگي لعنتي از نگام پر نمي زد؟ چرا با ديدنش يادم رفت چقدر ازش بيزار بودم؟ چرا هنوزم باورم نمي شه يه بازيچه باشم؟! صداشو شنيدم، معذب از نگاه خيره من سر به زير شده و همونجوري که نگاش خيره آسفالت کف خيابون بود زير لب سلام کرد. سپيده بلند جوابشو داد، ولي من جواب ندادم. مي خواستمم نمي تونستم جواب بدم! چه برسه به الان که اصلا نميخواستم باهاش هم کلام بشم!داريوش به روي خودش نياورد، به ماشينش اشاره کرد و گفت:- بفرماييد سوار بشيد.سپيده زودتر از من در عقب رو باز کرد و سوار شد. حيف که نمي شد با اون ظاهر

1400/02/24 11:45

آراسته ام با تاکسي برم، وگرنه حتماً از اونجا فرار ميکردم. چيزي که ازش مي ترسيدم از همين لحظه اول به سرم اومد. بالاخره نگاه افسار گريخته ام رو به زنجير کشيدم و رفتم که سوار بشم. محال بود جلو بشينم پس در عقب رو که اسير دستاي سپيده بود باز تر کردم و خواستم کنارش بشينم که آروم گفت:- خوب نيست دو تا زن عقب بشينن. برو جلو.ديگه داشتم از کوره در مي رفتم. با اخم در حاليکه هنوز از شوک ديدن داريوش صدام لرز داشت گفتم:- به من چه که خوب نيست؟- اِ الاغ مي گم زشته! تو برو جلو بشين.صدامو بردم بالا، برام مهم نبود بشنوه، گفتم:- من نمي رم، اگه خيلي ناراحتي خودت برو.بي توجه به خشم و حال خراب من، چشمکي زد و گفت:- شرمنده من شوهر دارم. اگه جلو بشينم سرمو از دست مي دم. ولي تو آزادي، پس بپر جلو.به دنبال اين حرف در رو از دستم بيرون کشيد و بست. داريوش معذب کنار در ايستاده بود، وقتي اين صحنه رو ديد در جلو رو برام باز کرد و با التماس خيره شد توي چشمام. براق نگاش کردم، طاقت نياورد، سرشو انداخت زير. دستش روي دستگيره در ميلرزيد. اين ديگه چه مرگش بود؟!! اين که مرگ رو انداخته بود به جون من، پس خودش چش بود؟ وقت براي کل کل نبود، زمان داشت از دست مي رفت، پايين لباسمو جمع کردم و سوار شدم. در رو آروم به هم زد، چند لحظه اي سر جاش پشت به شيشه مکث کرد و بعد ماشين رو دور زد و سوار شد. واقعاً چه وضعيتي بود! حتي تو فکرم هم نمي گنجيد که توي چنين موقعيتي قرار بگيرم. دوباره سوار ماشين داريوش بشم، دوباره بشينم کنار دستش! نوار غمگيني توي ضبط مي خوند. هر کي نمي دونست فکر مي کرد مجلس ختم و عزاداري مي ريم. داريوش تموم حواسش به رانندگي بود. چقدر اين حالتشو دوست داشتم! در حالي که شش دونگ حواسش به جلو بود، اخمي نازک چهره ش رو مغرورانه تر و دلنشين تر مي کرد. تقريباً روي صندلي لم مي داد و دست چپش رو دراز کرده روي فرمون مي ذاشت. دنده رو با انگشت سبابه دست راستش عوض مي کرد. دل لعنتيم با ديدنش توي سينه بي قراري مي کرد، دوست داشتم با دو دست گلوي دلمو بگيره اينقدر فشار بدم تا خفه بشه . تا توي دستام جون بده تا ديگه اين موجود عوضي رو نخواد! نگامو ازش گرفتم و به مناظر بيرون خيره شدم. نبايد فکرم رو مشغول اون مي کردم. چند دقيقه اي تو سکوت گذشت که داريوش خيلي آروم درست مثل زمزمه گفت:- خيلي خوشگل شدي!باز دلم تکون خورد و باز من سرش داد زدم، دستمو مشت کردم. نبايد خودمو مي باختم، با خونسردي ظاهري، بدون اينکه بهش نگاه کنم گفتم:- من خوشگل بودم!سکوت کرد، اما بعد از چند ثانيه آروم گفت:- بر منکرش لعنت ...طاقت نداشتم باهام اين جوري حرف بزنه، ديگه نداشتم!

1400/02/24 11:45

نمي خواستم بازم بازيچه باشم، نمي خواستم بذارم باز به ريشم بخنده! وسط حرفش پريدم و با عصبانيت گفتم:- حالم از اين حرفا به هم مي خوره! لطفاً تمومش کن.انگشتاي داريوش که دور فرمون محکم شده بود محکم تر شد و سکوت کرد. قلبم بدجنسي مي کرد، شايدم داشت نوحه سرايي مي کرد. کنجکاو بودم که بفهمم امشب تا چه حد بدبختي رو به چشم مي بينم، پس پرسيدم:- مريم خانم رو با خودتون نياورديد؟پرسيدم اما به اين فکر نکردم که شايد جواب داريوش ريشمو خشک کنه! اخم صورتش عميق تر شد و گفت:- نه مريم کار داشت، نتونست بياد.به جواب دقت نکردم، سوختم وقتي اسم مريم روي لباش جاري شد. آتيش گرفتم، ذره ذره خاکستر شدم. دلم مي خواست خرخره اش رو بجوم. دست خودم نبود، نمي تونستم ببينم جلوي من اسم *** ديگه اي رو به زبون بياره. مسير برام طولاني تر از هميشه شده بود، ولي بالاخره رسيديم. تموم مکالمه من و داريوش تو همون چند تا جمله خلاصه شد و همون چند تا جمله نصف عمر منو گرفت. سپيده هم که کلا روزه سکوت گرفته بود! داريوش، جلوي در خونه خاله شيلا ترمز کرد و من و سپيده پياده شديم. آرمين کنار در منتظر بود. از اونجا به بعد سپيده با آرمين همگام شد. ديگه طاقت موندن کنار داريوش رو نداشتم. خيلي سريع خودمو داخل خونه کشيدم و به دو به طرف سالن رفتم. همينطور که حدس مي زدم از قبل کسي توي حيا ننشسته بود و همه سالن رو ترجيح داده بودن. جمعيت زياد بود و کولر کفاف خنک کردن خونه رو نمي داد. داخل سالن هوا خيلي گرم بود و دختر و پسر توي هم وول مي زدن. بوي اسفند و عطر در هم مخلوط شده و معجون خوش بويي ساخته بود. مامان با ديدنم به طرفم اومد و بعد از بوسيدنم و تعريف از آرايش آراييشگره، با دست به سمتي اشاره کرد و گفت:- کيميا اومده. برو جلو سلام کن. خوبيت نداره.زير لب چشمي زمزمه کردم و با اينکه اصلاً دلم نمي خواست با اون همکلام بشم به سمتش رفتم. انتظار داشتم بازم ازش تيکه و کنايه بشنوم. اما تو دلم قسم خوردم اگه حرفي زد جوابشو بدم، ديگه داريوش وجود نداشت که باه خاطرش دندون سر جيگرم بذارم. اما بر خلاف تصورم، خاله با محبت گونه مو بوسيد و حالمو پرسيد. انگار حالا که ديگه خيالش راحت شده بود مهربون شده بود. تازه بيشتر لجم گرفت! چقدر از آدماي دو رو بيزار بودم. يه کم کنار خاله نشستم اونم به اجبار و در جواب سوالاش جواباي کوتاه زوري دادم. داريوش هنوز نيومده بود تو و همون توي حياط مونده بود.از چشماي خاله رضايت رو مي شد خوند. مي دونستم هنوزم دوست نداره من و پسرش روبرو بشيم، هرچند که دليلي براش پيدا نمي کردم. پسر جونش که با شخص مورد نظر مامان باباش نامزد کرده بود. ديگه

1400/02/24 11:45

چه فرقي داشت براشون؟! وقتي ديدم ديگه طاقت کنار خاله بودنو ندارم بلند شدم و مثلاً براي کمک راهي آشپزخونه شدم. ظاهراً کمکي از دست من بر نمي يومد و همه کارا انجام شده بود. پذيرايي رو هم که مستخدما داشتن انجام مي دادن. اون وسط مونده بودم چي کار کنم! نه حوصله بيرون رفتن و ديدن هياهوي دختر پسرا رو داشتم، نه مي شد برم توي حياط، چون داريوش بيرون بود. نه تو اين شلوغي مي تونستم سپيده رو گير بکشم و بشينم کنارش. تو آشپزخونه هم که کمکي از دستم بر نمي يومد، به ستوني که وسط آشپزخونه بود تکيه دادم و به تکاپوي مستخدما خيره شدم. کاچي به از هيچي! تو فکراي فرسايشي خودم فرو رفته بودم که درست کنار گوشم از جا پروندم:- نبينم سر گردون باشي عزيزم!به طرف صدا برگشتم، ايليا بود. با لبخند در حالي که ليواني شربت رو بين انگشتاش گرفته بود، کنار به کنارم ايستاده بود. از ديدنش احساس سرما کردم، ولي با خونسردي ظاهري گفتم:- حوصله ام سر رفت. هيچ کاري نيست من بکنم.نگاش عوض شد، چرخيد، ليوان شربتش رو روي ميز وسط آشپزخونه گذاشت و گفت:- چرا يه کاري هست!- چه کاري؟اومد نزديکم، قبل زا اينکه بتونم جلوشو بگيرم، دستاشو حلقه کرد دور کمرم و گفت:- با من برقص عزيزم ...نمي دونم چرا ازش مي ترسيدم. با بي ميلي و دستپاچگي هولش دادم عقب و گفتم:- نه حوصله اشو ندارم. بعدم خوشم نمي ياد بچسبي به من ...ايليا خنديد و گفت:- عاشق همين جفتک انداختناتم! خيلي خب! بيا بشينيم يه جا يه کم صحبت کنيم، خيلي وقته دنبال يه فرصتم براي حرف زدن با تو ... رقص بهونه بود!چيزي که ازش مي ترسيدم داشت سرم ميومد، اصلا امادگي حرف زدن با ايليا رو توي خودم نمي ديدم، چشممو دوختم به جمعيت سالن، داريوش رو ديدم، پس اومده بود تو ... کنار خاله کيميا نشسته بود، اما حسابي تو فکر بود و اصلا توجهي به دور و برش نداشت. با صداي ايليا به خودم اومدم:- بريم يه جا بشينيم؟ اصلاً بريم تو حياط خلوت تره راحت تر مي شه حرف زد، خيلي حرفا باهات دارم رزا ...نفسمو فوت کردم و گفتم:- من حرفي با تو ندارم ايليا ...قيافه اش در هم شد و گفت:- تو چت مي شه رزا؟ چرا اينقدر تلخ شدي؟!!چي بهش مي گفتم؟ مي گفتم منو تلخ کردن؟ ايليا چي کم داشت که من باهاش اينجوري برخورد مي کردم؟!!! واقعاً هيچي کم نداشت ... خوشگل ... خوش تيپ ... جذاب ... تحصيلکرده ... آرزوي هر دختري بود ... هميشه اگه مي خواستم تو فاميل کسي رو به خوشگلي مثال بزنم دست مي ذاشتم روي رضا و سام و ايليا ... اما حالا ديگه خوب مي دونستم همه چي ظاهر نيست ... و گذشته از اون ديگه نمي تونستم به مرد جماعت اعتماد کنم. مگه من چند سالم بود؟ همه اش هجده سالم بود! اما تجربه

1400/02/24 11:45

اي که به دست آورده بودم به اندازه کل زندگيم ارزش داشت. اگه مي تونستم دوباره به يه مرد اعتماد کنم و اگه مي تونستم ايليا رو تي قلبم جانشين داريوش کنم قطعاً خوشبخت مي شدم، اما نمي تونستم. از احساس پر از کينه و نفرت خودم هم که چشم پوشي مي کردم، يه عمر ايليا رو به چشم برادرم نگاه کردم. مثل سام! کلا هيچ وقت چشم و نظري روي پسراي فاميل نداشتم. با صداي ايليا چشم ازش گرفتم و آه کشيدم:- رزا نامه منو خوندي؟ مگه نه؟چرا ايليا خفه نمي شد؟ چرا دست از سرم بر نمي داشت؟ من يه تنه چقدر فشار رو مي تونستم تحمل کنم مگه؟ داشتم کم مي اوردم. دوست داشتم دستامو بذارم روي گوشام بگم تو خفه شو! بعدم برم جلوي داريوش و جيغ بزنم توام از جلوي چشمام گمشو! مي ديدمش که با خاله کيميا هر از گاهي پچ پچي مي کنن و بعد دوباره سرشو مي اندازه پايين. يه ليوان خالي گرفته بود دستش و باهاش بازي مي کرد.... رزا حواست کجاست؟ تو هپروت سير مي کني؟!!!با کلافگي چشم از داريوش گرفتم و گفتم:- چي مي گي ايليا؟ چرا دست از سرم بر نمي داري؟ آره نامه ات رو خوندم ... جوابمم همونيه که بوده ...اخماش بيشتر در هم شد، بازومو گرفت بين دستاش و همينطور که فشار مي داد با صداي ناراحت و عصبي گفت:-دِ ...آخه چرا؟زل زدم توي چشماش و گفتم:- من با تو خوشبخت نمي شم. توام با من خوشبخت نمي شي!پوزخند مسخره اي زد و گفت:- اوه ببخشيد شما خدا هستين؟ اين چه حرفيه؟ مگه تو علم غيب داري؟- نخير من علم غيب ندارم. نعوذبالله خدا هم نيستم ولي مي دونم با تو خوشبخت نمي شم چون من تو رو به چشم برادرم مي بينم. نمي تونم به عنوان شوهر آينده ام بهت نگاه کنم.دستش شل شد و گفت:- ول کن اين مزخرفاتو! من که برادر تو نيستم! تو فقط يه داداش داري اونم رضاست ...- بس کن ايليا ... من حرفمو زدم ... نظرمم عوض نميشه. از بچگي به تموم پسراي فاميل به چشم برادراي بزرگترم نگاه کردم و با همين ديد بزرگ شدم. تو نمي توني نظر منو عوض کني ... فهميدي؟- ولي ...- ديگه ولي و اما نداره.- رزا...- خواهش مي کنم ايليا! بذار مثل هميشه با هم خوب باشيم. درست مثل يه خواهر و برادر!فکش منقبض شد و گفت:- اين حرف آخرته؟- حرف اول و آخرمه.- کسي رو دوست داري؟گوشم سوت کشيد، نه من کسي رو دوست نداشتم! من هيچ وقت حماقت نکردم! من هيچ وقت شکست نخوردم، زبونم به حرف اومد:- معلومه که نه!- ولي من نمي تونم به اين راحتي ازت بگذرم.از کوره در رفتم و با خشم گفتم:- بايد بگذري. همينه که من مي گم! نه نه نه.- اينو بدون رزا من تا وقتي که مجردي منتظر مي مونم. شايد نظرت تغيير کنه.- نظر من تغيير نمي کنه.در حالي که با ناراحتي از من جدا مي شد گفت:- از اين ستون به اون ستون

1400/02/24 11:45

فرجه.پامو با خشم روي زمين کوبيدم و زدم از آشپزخونه بيرون. مي خواستم يه گوشه بتمرگم! حسابي پاهام درد گرفته بود. روانمم که کلا نابود شده بود! همينطور که دنبال يه صندلي مي گشتم که بشينم، نگاه سرکشم بي اختيار سر خورد به سمت داريوش. در کمال تعجب ديدم فارغ از زمان و مکان به من خيره شده. گويي اصلا تو اين دنيا نبود! با عصبانيت نگاهمو ازش گرفتم و سعي کردم تموم خاطراتي رو که باهاش داشتم تو گورستون ذهنم دفن کنم تا شايد بتونم زندگي کنم. بتونم عادي باشم! مثل همه آدماي ديگه. ولو شدم روي صندلي و همينطور که با پوست لبم ور مي رفتم، مشغول تماشاي رقص و پايکوبي بقيه شدم. آرمين و سپيده داشتن وسط مي رقصيدن، دورشون رو همه جووناي فاميل گرفته بودن و وضعي شده بود ديدني. کاش حوصله قبل رو داشتم و براي سپيده مي ترکوندم! اما حيف! حسابي توي خودم بودم که صداي رضا منو از فکر خارج کرد. با هيجان گفت:- رزا اومدن!با تعجب نگاش کردم، توي اون کت شلوار خاکستري رنگ حسابي خواستني شده بود!گفتم:- کي؟- اِ چقدر پرتي! مهستي و خونواده اش ديگه.از جا بلند شدم و گفتم:- آهان کجان؟- تازه رسيدن. هنوز وارد سالن نشدن.- خيلي خوب من مي رم استقبالشون، به مامان هم بگو.- گفتم، رفته دم در.حسابي دلم براي مهستي تنگ شده بود. خيلي وقت بود که نديده بودمش. با خوشحالي به پيشوازش رفتم. کت و دامن سفيدي پوشيده بود که بدنش رو کامل از ديد نامحرم پوشونده بود. با ديدنم از خونواده چهار نفري اش جدا شد و به طرفم اومد. هيجان زده، همديگه رو گرم بغل کرديم. مهستي در حالي که چشماي درشت مشکيشو درشت تر کرده بود، گفت:- چقدر خوشگل شدي بلا! چه خبره؟- بابا اين حرفا چيه؟ من همونم که بودم ... خودت هم خوشگل شدي زن داداش ...با اومدن مامان و بابا و برادر مهستي حرفم نيمه تموم موند. تازه مي خواستم بهش بگم که داريوش هم اينجاست چون مي دونستم که حسابي مشتاق ديدن اين تحفه است! مهستي با سرمستي دست خانم مسني رو که تقريباً شبيه خودش بود گرفت و گفت:- بيا با مامانم آشنا شو. مامان جون اين رزاس، خواهر رضا.مامانش به گرمي گونه مو بوسيد و گفت:- خوشبختم دخترم. تعريفاي مهستي از شما چندان هم بيراه نبود! واقعاً ملوس و دوست داشتني هستي ...لبخند زدم و گفتم:- ممنون نظر لطفتونه.بعد از مامانش نوبت بابش بود. مردي قد بلند، چهار شونه با سبيل هاي تاب دار سفيد و موهاي جو گندمي. از اون چهره هايي که اصولاً خانما عاشقشون هستن! صداي کلفت و مردونه اي هم داشت. باهاش دست دادم و از ديدارشون ابراز خشنودي کردم. بعدش نوبت رسيد به برادرش ... اينطور که از مهستي شنديه بودم برادرش بيست و هفت سالش بود و تازه از

1400/02/24 11:45

آمريکا برگشته بود. مهستي مي گفت براي تحصيل ده سال آمريکا بوده از پونزده سالگي تا بيست و پنج سالگي، بعدش برگشته ايران، اما هفت ماه پيش دوباره براي انجام کارايي از جمله گرفتن مدرکش رفته بود امريکا. براي همينم من تاحالا نديده بودمش و توي مهموني هايي که مي گرفتيم مهستي تنها مي يومد. ولي رضا ديده بودش و بعضي وقتا ازش يه چيزايي تعريف مي کرد. حالا با ديدنش به اين نتيجه رسيدم که واقعا هم تعريفيه! مهستي دست دور شونه برادرش انداخت و گفت:- حالا آقا گله رو مي خوام بهت معرفي کنم. داداش جون من مهندس راه و ساختمان، آقاي باربد شفيعي.قبل از اينکه من حرفي بزنم، باربد دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:- خوشبختم خانم.دستش رو فشردم و گفتم:- به همچنين! از اينکه اومديد ممنونم. اميدوارم امشب بهتون خوش بگذره.باربد در حالي که با اون چشماي قهوه اي درشتش براندازم مي کرد جنتل مآبانه يه تاي ابروشو بالا انداخت و گفت:- قطعاً همينطوره رزا خانم.مشغول آناليزش شدم، باربد بيشتر شبيه پدرش بود تا مادرش. قد بلند، هيکل درشت و چهارشونه، صدايي گيرا و مردونه، چشماي درشت قهوه اي تيره، پوست گندمي و موهاي قهوه اي روشن و لخت. حالت موهاش تقريباً شبيه موهاي داريوش بود. تيکه تيکه و بلند که تو بعضي از قسمت ها روي پيشونيش ولو شده بودن. روي هم رفته قيافه اش جذاب و دخترپسند بود. يه جورايي جذبش شده بودم. دليلش براي خودمم نامعلوم بود، شايد دليلش صداي بمش بود، چون خانوما از راه گوش عاشق مي شن و صداي باربد واقعاً مردونه و بم بود. شايدم شباهت موهاش به موهاي داريوش بود، البته فقط تو حالت، وگرنه موهاي داريوش طلايي بود و موهاي باربد قهوه اي! صداي سرفه باربد و بعدم لبخند جذاب و کجش باعث شد به خودم بيام و بفهمم کلي وقته زل زدم بهش! خاک بر سر من! آبروم رفت تو همين برخورد اول ... سري براش تکون دادم و سريع رفتم پشت مامان ايستادم که داشت با مامان مهستي حرف مي زد و دعوتشون مي کرد که بشينن. بابا هم داشت با باباي مهستي حرف مي زد و از برق چشماي هر دوشون معلوم بود که حسابي از سليقه رضا راضين. رضا هم که ديگه سر از پا نمي شناخت و بين مهستي و باربد وايساده بود و داشت باهاشون حرف مي زد! يه لحظه نگام چرخيد سمت سپيده و آرمان که سر جاشون نشسته بودن، با اشاره سپيده سر به زير از خونواده شفيعي عذر خواهي کرده و پيش سپيده رفتم.سپيده نشگوني از بازوم گرفت و گفت:- ناقلا اينا کي بودند؟اخمامو در هم کردم و همينطور که بازومو ماساژ مي دادم با قيافه اي در هم رفته از درد گفتم:- سپيده حالت خوبه؟- وا سوال من چه ربطي به حالم داشت؟- يعني تو مهستي رو نمي شناسي؟

1400/02/24 11:45