439 عضو
دوست رضا!چشماشو گرد کرد و گفت:- آهان. اِ اين مهستي بود؟ چه ناز شده. سفيد بهش مي ياد، يه لحظه نشناختمش. اونا کي بودن باهاش؟- خونواده اش. بابا مامان و برادرش.با نگاهي خريدارانه باربد رو برانداز کرد و با ابروهاي بالا پريده گفت:- برادر خوشتيپ و جذابي داره!باز ياد نگاه خيره خودم به باربد افتادم و اعصابم خورد شد، سپيده داشت با نگاش باربد رو مي جويد. مشتي زدم تو بازوش و گفتم:- اينقدر نگاش نکن خوب! مي فهمه داريم در موردش حرف مي زنيم! اسکل!نگاه ازش گرفت و گفت:- لامصب عين اين مانکناي ايتاليايي مي مونه! تيپشو نگاه! آدم آب از لب و لونچش راه مي افته!زير چشمي نگاهي به تيپ باربد انداختم، حسابي مشغول صحبت با بابا بود و حواسش به ما نبود. کت و شلوار قهوه اي پوشيده بود با پيراهن کرمي و کروات قهوه اي. حق با سپيده بود. خوش تيپ بود و جذاب. با صداي سپيده افکارم به هم ريخت:- حس مي کنم يه رقيب واسه داريوش پيدا شد، تا الان حواس همه دخترا به داريوش بود، حالا نصفشون دارن مي يان سمت اين آقا خوش تيپه، گفتي اسمش چي بود؟از لاي دندوناي به هم چسبيده ام غريدم:- باربد!بعد با خشم گفتم:- آدم نمي شي تو؟! شوهر کردي خير سرت! هيز گيري مي کني هنوز؟ خاک بر سرت کنم من! خوردي پسر مردمو!لجم گرفته بود که باز يادم اورد داريوش معرکه بود! باز يادم اورد چيو از دست دادم! هر چند که ... من توي اين از دست دادن کاره اي نبودم ... من اگه نجابت هم به خرج داده بودم باز هم بازيچه بودم ... شک نداشتم! قبل از اينکه سپيده بتونه حرفي بزنه، آرمين گفت:- چيه داريد در مورد چي حرف مي زنيد؟ فکر منو نمي کنيد که يه وقت حسوديم مي شه.سپيده زود گفت:- حرفاي ما زنونه اس!آرمين هم با بدجنسي گفت:- واي از اون حرفاي ...من و سپيده هم زمان حرفش رو قطع کرديم و گفتيم:- آرمين واقعاًَ که!آرمين قهقهه اي سر داد و گفت:- به من چه؟ خودتون هم خوب مي دونين چقدر بي تربيتين! وگرنه من که چيزي نگفتم ...هر سه خنديدم و نگام افتاد به داريوش هم چطور با حسرت به ما زل زده. خاله کيميا هم نگاشو دنبال کرد و بعد با نگراني دستشو گرفت توي دستش ... نگامو ازش گرفتم ... لعنتي! يه لحظه هم نمي تونستم شاد باشم! بدون اينکه حرفي به سپيده و آرمين بزنم ازشون دور شدم و به آشپزخونه رفتم. ليواني آب خنک خوردم. وقتي يه کم احساس آرامش کردم، از آشپزخونه بيرون و اومدم و يه نقطه خلوت تو سالن پيدا کردم و تنها رفتم نشستم. بازم تو خاطراتم گم شده بودم. کل خاطراتم سه ماه هم نبودف ما مي تونست يه عمر زندگيمو مختل کنه. خودمم از اين نوسانات روحي و احساسي خودم به تنگ اومده بودم. يه روز از عشق داريوش پر مي شدم و دلم براش پر مي
1400/02/24 11:45زد يه روزم به خاطر بلايي که به روزم آورده بودم حالم ازش به هم مي خورد و تا حد مرگ ازش متنفر مي شدم. نمي تونستم يکي رو به اون يکي غالب کنم، هميشه يا مغلوب بودم يا غالب. بستگي به موقعيت داشت.با صدايي دوباره از فکر خارج شدم. انگار امشب نمي شد يه کم با خودم خلوت کنم:- عذر مي خوام رزا خانم. مي شه من اينجا بشينم؟به بالا که نگاه کردم، متوجه باربد شدم. لعنتي بو عطر تلخ و س*ک*س*ي*ش مست کننده بود! به قدري که بي اختيار آدم هوس مي کرد تو لبه کتش رو بگيره و سرشو فرو ببره توي سينه اش و هي بو بکشه! چه فکرا!!! داشتم خل مي شدم! سريع يه کم خودمو کنار کشيدم و گفتم:- خواهش مي کنم بفرماييد.کنارم روي صندلي نشست و پاي چپشو انداخت روي پاي راست، پوفي کرد، دست به سينه شد و گفت:- آدم توي اين همه سر و صدا سرسام مي گيره.واي صداش داشت عصبيم مي کرد. چرا اينقدر از صداش خوشم اومده بود؟!! به لبخندي مصنوعي اکتفا کردم و حرفي نزدم. چون حرفم نمي يومد، جيغم مي يومد! دوست داشتم سر خودم جيغ بکشم! دوباره گفت:- مي تونم ازتون در خواست کنم با هم بريم داخل باغ؟ سر و صدا اون قسمت کمتره! از چشماي شما هم مي خونم که از صدا خسته شدين ...درست عين يه خرگوش اسير هيپنوتيزم چشماي مار از جا بلند شدم و گفتم:- اوه بله ... خواهش مي کنم!باربد از جا بلند شد، دستشو گذاشت توي کمرم و به نرمي منو به سمت در حدايت کرد. از برخورد دستش با کمرم حس بدي نداشتم. يعني اصلاً احساس نکردم قصد سو استفاده داره. به خودم تشر زدم:- خوب بيشعور! ده سال آمريکا بوده! فرهنگ اون با تو کلي فرق داره!آهي کشيدم و بدون اينکه به دور و بريام نگاه کنم، همراه باربد زدم بيرون. حياط خلوت بود و تک و توک افراد مسن روي صندلي هاي ولو شده بودن و از خودشون پذيرايي مي کرد. باربد به سمت آخر باغ که خلوت بود و کم نر تر اشاره کرد و گفت:- بريم اونجا ... فکر کنم دنج تر از اونجا جايي گير نمي ياد ...رفتم همون سمت ... چرا به فکر خودم نرسيده بود زودتر از خونه بزنم بيرون؟!! مغزم داشت از اونهمه گوم گوم منفجر مي شد. روي صندلي ولو شدم و بي اختيار گفتم:- آخيش ...نشست کنارم، باز همون لبخند کج جذابشو تحويلم داد و گفت:- با اينکه فقط بيست و هفت سالمه نمي دونم جووناي ديگه اين همه انرژي رو از کجا مي يارن؟ احساس پيريمي کنم.باهاش احساس صميميت مي کردم، زود براي اين حس ... اما انگار باربد برام غريبه نبود. هيچ حس بدي نسبت بهش نداشتم. خنديدم و گفتم:- مشکل از ماست! شادي و نشاط اونا طبيعيه.ابروش رفت بالا و گفت:- شما هم احساس منو دارين؟شونه بالا انداختم و گفتم:- تقريباً، ولي خوب نه هميشه! بعضي وقتا پايه جمع خود منم و اگه دو
1400/02/24 11:45دقيقه مثلاً براي آب خوردن برم انگار همه جا سکوت و خاموشيه، ولي بعضي وقتا هم مثل الآن اصلاً حوصله ندارم.اونقدر باهاش راحت نبودم که بگم يکي از همجنسات نشاط منو کشت! با لحني که خنده توش موج مي زد گفت:- شايد حضور ما باعث اين کسالت شما شده.هول شدم و گفتم:- نه اصلاً! خواهش مي کنم اين حرف رو نزنيد. اصلاً منظورم اين نبود ...لحنش صميمي شد و با لبخند گفت:- راحت باش! متوجه شدم ... مزاح کردم!نفسمو دادم بيرون و گفتم:- ترسيدم بد برداشت کنين، آخه شما خيلي براي ما عزيزين ...با ترفندي زيرکانه گفت:- من؟حتي شوخي هاش هم دل ادمو نمي زد. يه جوري بود! يه جوري که هيچ کدوم از مرداي دور و بر من نبودن! انگار بلد بود چطور بايد از يه زن دل ببره! بلد بود چطور همه حواس يه خانوم رو معطوف به خودش بکنه. شايدم تو ذاتش بود! در هر صورت با اخمي ساختگي گفتم:- منظورم کل خانواده شما بود.خنده اي کوتاه کرد و دستشو توي جيب کتش فرو برد و گفت:- اگه سيگار بکشم ناراحت مي شي؟ياد داريوش افتادم ... داريوش که سيگاري نبود!!! با حس نگاه منتظرش داريوش رو به شدت پس زدم و گفتم:- نه خواهش ميکنم، راحت باشين ...جعبه اي فلزي از داخل جيبش بيرون آرود، سيگار اين شکلي نديده بودم تا حالا ... حالا انگار چند مدل سيگار ديده بودم تاحالا!!! نه بابام سيگاري بود نه داداشم نه عموهام نه شوهر خاله ام نه داييم ... پسراي فاميل هم اگه براي شيطنت هر از گاهي سيگاردود مي کردن تو جمع اين کار رو نمي کردن که من سيگارشون رو ببينم ... با اين وجود از جعبه سيگارش خوشم اومد ... سيگاري گوشه لبش گذاش، با فندک فلزي مستطيلي شکلش روشنش کرد، دود غليظي از دهنش بيرون فرستاد، سيگار رو گرفت بين دو انگشت شست و سبابه اش و گفت:- چه رشته اي مي خوني رزا جان؟جان؟ من کي شدم رزا جان؟!!!! لا اله الا الله! چرا از دست اين مرتيکه عصبي نمي شدم پا شم گورمو گم کنم برم تو؟ اين آرامش يهو از کجا پيداش شده بود؟ زبون باز کردم:- تجربي.چشماش گرد شد، دود توي دهنش موند، چند لحظه مکث کرد، دود رو از دهنش خارج کرد و گفت:- اوه! دبيرستاني هستي؟!!پس چي فکر کرده بود؟!! چقدر جا خورد! سرمو تکون دادم و گفتم:- بله ...پک محکم تري به سيگارش زد و گفت:- فکر مي کردم بزرگتر باشي، مثلا سال دوم سوم دانشگاه ... اما با اين وجود، کاملا مطمئن بودم هر رشته اي که بخوني مربوط مي شه به تجربي ... شايد پزشکي ... شايد هم پرستاري ...مشغول بازي با ناخن هاي لاک زده ام شدم و گفتم:- چرا؟- بهت مي ياد، شبيه خانوم دکتراي ايده آليسم هستي. که البته مخلوطي از فمينيسم هم توي تو هست ...يا پنج تن! اين چي داشت مي گفت؟!! بابا زير ليسانس حرف بزن مرتيکه! از نگاهم شياد
1400/02/24 11:45فهميد هيچي نفهميد که لبخندي زد و گفت:- کاملاً از چشمات مشخصه که هر چيزي رو درحد کمال ميخواي ، مغروري و غرورت از کمال گرايي تو نشات گرفته. فمنيسم بودن هم که کلا توي تموم زن ها هست ... کم و زياد داره ... اما وجودش غير قابل انکاره .... همه تون به نوعي دنبال زن سالاري هستين و اينکه سر تو هميشه رو به بالاست اين رو ثابت مي کنه ...حرفاش که تموم شد خيره شد توي چشمام و گفت:- غير از اينه خانوم دکتر فمنيسم بعد از اين؟آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:- چي بگم ... خوب ... شايد ...باز خنديد، در حد دو سه ثانيه صداي خنده اش رو شنيدم، بعد قطع شد، پک آخر رو به سيگارش زد، زير کف چرم قهوه اي رنگش خاموشش کرد و گفت:- بگذريم، سال چندم هستي رزا جان؟اينقدر جلوش کم اورده بودم که حرف زدن عادي خودمو هم يادم رفته بود! چي مي شد چهار تا کلمه قلمبه سلمبه ياد ميگرفتم و الان به خوردش مي دادم تا منو *** فرض نکنه؟!!!من ... اومم ... پيش دانشگاهي هستم.دستشو گذاشت پشت صندلي من، اما بازم فاصله رو حفظ کرد و گفت:- قصد ادامه تحصيل که داري؟- خب ... مطمئناً.- اميدوارم موفق بشي.باز داشتم تو آرامش فرو مي رفتم و استرس لحظاتي قبلم رو از ياد مي بردم. لبخند زدم و گفتم:- خودم هم همينطور. ممنون از لطفتون.صداي موسيقي گوش خراش از داخل قطع شد، به دنبالش صداي موسيقي لايت بلند شد و چراغ ها هم خاموش شد. آخ که چقدر به اين آرامش نياز داشتم، آخيش! صداي باربد روي حوض آرامشم موج انداخت، پي در پي و دنبال هم ... اما از بينش نبرد ...- افتخار مي دي؟نگام توي چشماي قهوه ايش گره خورد، چشماش يه قدرت جاذبه عجيبي داشتن. تو دلم اعتراف کردم حتي بدتر از داريوش! اصلاً نفهميدم چي شد که سرمو به نشونه مثبت تکون دادم. دستمو گرفت بين انگشتاي کشيده اش و گفت:- بريم داخل پرنسس ... رقصيدن بين چهار تا پيرمرد صفا نداره ...خنده ام گرفت و دنبالش کشيده شدم ... چراغ ها خاموش بود، اما به جاش شمع هاي پايه بلندي که روي ميزاي پذيرايي بود رو روشن کرده بودن. داريوش از يادم رفته بود ... آرمين و سپيده و دو سه تا زوج ديگه داشتن مي رقصيدن. مي دونستن الان همه منو کنار باربد مي بينن اما برام مهم نبود. دستاشو دور کمرم پيچيد و حس کردم کمر بارکيم بين دستاي بزرگش گم شد، لبخند زدم و لبخند تحويل گرفتم، يه دستشو سر داد از روي کمرم به سمت دستم و انگشتاشو فرد کرد بين انگشتاي دستم. ناچار اون يکي دستمو گذاشتم روي شونه اش ... آهنگي که پخش مي شد آهنگ مورد علاقه آرمين بود که هميشه براي سپيده مي خوند، اما اون لحظه دل منو خون مي کرد ... برام عجيب بود که باربد هم زمزمه وار هم صداي داريوش شد .... هه! حتي اسم خواننده هم مي
1400/02/24 11:45خواست يادم بياره چه به روزم اومده ... سعي کردم توي کلمات شعر گم بشم و به هيچي فکر نکنم ...- کـجــاي ايـن جــنـگـل شــبپنهون مي شي خورشيدکمپشـت کدوم ســد ســکـوتپـر مـي کــشــي چــکـاوکمچرا بـه من شک مي کنيمـن کـه مـنـــم بـراي تــولبـريـزم از عـشــق تــو وسـرشــارم از هــواي تــودسـت کدوم غزل بـدمنـبــض دل عـاشـقـمـوپشت کدوم بهانه بازپنهون کنم هق هقـموگـريه نمي کنم نـــروآه نمي کـشـم بشينحرف نمي زنـم بمـونبغض نمي کنم ببيـنسفر نکن خورشيدکمترک نکن منو نرونبودنت مرگه منهراهييه اين سفر نشونزار که عشق من وتواينجا به اخر برسهبري تو و مرگ منمرفتن تو سر برسهگـريه نمي کنم نـــروآه نمي کـشـم بشينحرف نمي زنـم بمـونبغض نمي کنم ببيـننـوازشــم کــن و بـبـيــنعشق مي ريزه از صدامصدام کــن و ببـين که بازغنچه مي دن تـرانه هاماگر چه من به چـشـم توکمـم قـديمي ام گمـمآتشـفشـان عـشـقـمـودريـــاي پــر تـلاطــمــمگـريه نمي کنم نـــروآه نمي کـشـم بشينحرف نمي زنـم بمـونبغض نمي کنم ببيـنتموم طول اهنگ محو صداش بودم ... ديگه به اين فکر نمي کردم که چقدر کلمه به کلمه اين شعر وصف حال منه! ديگه به داريوش فکر نمي کردم، فقط غرق زمزمه باربد بودم که يه دستش دور کمرم بود و يه دستش توي دستام. نگاش تو نگام و بدون لبخند برام مي خوند ... شايدم براي دل خودش مي خوند، اما اين خوندنش بدجور به دل من نشسته بود. آهنگ تموم شد ... قبل از اينکه زوج ها وقت کنن از هم جدا بشن چراغ روشن شد و صداي دست و سوت بلند شد ... ذهنم به سمت باربد کشيده شده بود اما دلم هنوز پا برهنه دنبال داريوش مي دويد ... باربد ازم جدا شد و دستمو محکم گرفت و کشيد که بريم بشينيم. نگام رفت سمت داريوش ... اما نبود ... خاله کيميا تنها بود ... دور تا دور سالن رو نگاه کردم ... خبري از داريوش نبود ... بيخيالش شدم و با راهنمايي باربد روي صندلي نشستم، باربد هم کنارم نشست و گفت:- تجربه شيريني بود ... به جرئت مي گم شيرين ترين تجربه ام بود ...جوابش بازم فقط يه لبخند نيم بند بود. عجيب جلوش احساس کمبود داشتم و نمي دونستم چرا؟!!خنديد و گفت:- سنگيني نگاه مامان بابا رو هنوزم روي خودمون حس مي کنم، نگاشون نمي کنم چون مطمئنم با ديدن دهن باز مونده شون خنده ام مي گيره!بي اراده من به جاي اون به بابا ومامانش نگاه کردم، حق با باربد بود. داشتن با بهت به ما دو نفر نگاه مي کردن، نگاشون طوري بود که از خجالت رنگ عوض کردم و سريع نگامو دزديدم. از ديدن عکس العمل من خنده شو جمع کرد و گفت:- معذب نباش رزا جان ... مشکل اونا با منه! خيلي سعي کردن توي ايران سر منو به شکلي گرم کنن ...
1400/02/24 11:45اما موفق نشدن ... دليل بهتشون هم اينه که براي اولين باره دارم توي کشورم با دختري که هم وطنمه مي رقصم!با تعجب نگاش کردم و گفتم:- جدي؟!!سرشو تکون داد و گفت:- بله ... و هيچ وقت تصورش رو هم نمي کرد رقصيدن با يه دختر ايراني اينقدر شيرين باشه برام ...لبخندي زدم و گفتم:- پس اميدوارم از اين به بعد هم پارتنر شما کسي باشه که اين حالت خوب رو ازتون دور نکنه.دستم رو که هنوز هم توي دستش مونده بود و اصلا متوجهش نبودم رو فشرد و خواست چيزي بگه که با شنيدن صداي ايليا و ديدنش روبرمون سکوت کرد.- رزا جان يه لحظه مي ياي؟بالاخره يه اتفاقي افتاد که من يه ذره از اين باربد دل بکنم! لامصب چه جاذبه اي داشت! نمي شد ولش کرد! از جا بلند شدم و بعد از عذر خواهي از باربد با ايليا همراه شدم. ايليا با خشم منو کشيد يه گوشه خلوت و گفت:- اين مرتيکه کي بود؟از دهنش بوي تند الکل حس مي شد. فهميدم چه غلطي کرده! خيلي وحشت کردم. از اينکه بي آبرويي راه بندازه وحشت کردم! آب دهنمو قورت دادم و گفتم:- اِ ايليا درست صحبت کن! اولاً مرتيکه نه و جناب مهندس باربد شفيعي! دوماً اون تقريباً مي شه برادر زن رضا در آينده.- اُه و شايد بشه شوهر دختر عموم نه؟- ايليا منظورت از اين حرفاي نيش دار چيه؟- تو اونو مثل برادرت نمي دوني؟ فقط من در به در رو مثل برادر خودت مي دوني و نمي توني به درخواستم جواب مثبت بدي؟ خيلي خوب من داداشت باشم. قبول. اگه من داداشت هستم بهت اجازه نمي دم با هر *** و ناکسي برقصي! شير فهم شد؟ من غيرت دارم!دستمو از دستش کشيدم بيرون، خواستم ازش فاصله بگيرم و گفتم:- ايليا تو حالت خوب نيست.باز دستمو گرفت، محکم کشيد و گفت:- کجا؟ من خيلي هم خوبم. چرا بد باشم؟ امشب محبوبم بهم گفته که تو مثل برادرمي! چرا بد باشم؟ توپ توپم!چون تقريباً داشت داد مي زد، گفتم:- ايليا تو رو خدا آروم باش!- نمي تونم رزا. نمي تونم دارم ديوونه مي شم. هر چي فکر مي کنم به نتيجه اي نمي رسم. علت جواب منفي تو رو نمي فهمم. من همه چيز دارم. خونه، ماشين، پول، تحصيلات، قيافه، تيپ از همه مهم تر عاشقتم! ولي نمي دونم چرا تو چشمات کور شده و اينا رو نمي بيني؟با عجز گفتم:- من مي بينم ايليا، ولي نمي تونم! باور کن نمي تونم.- مي توني! بايد بتوني! مجبورت مي کنم.کم مونده بود گريه ام بگيره، تقريباً التماس کردم:- ايليا تو رو خدا دست از سر من بردار.- چي داري مي گي؟ من از بچگيم عاشق تو بودم. اين چيزي نيست که يه روزه اومده باشه. حالا چطور انتظار داري به اين راحتي فراموشش کنم؟ تو بايد زن من بشي! مي فهمي؟ بايد!- ايليا ...مچ دستمو که محکم گرفته بود و فشار مي داد رو به طرف در سالن کشيد. نمي خواستم
1400/02/24 11:45باهاش برم بيرون خيلي مي ترسيدم. اما هر کاري کردم دستمو ول نکرد و منو کشون کشون با خودش برد از خونه بيرون. جيغ و داد هم نمي شد بکنم! بدجور آبروريزي مي شد. همين که رفتيم توي باغ تازه تونستم حرف بزنم و با عجز گفتم:- منو کجا مي بري؟هيچ جوابي نداد. ديگه طاقت نياوردم و دستمو محکم از دستش خارج کردم و گفتم:- ايليا تو ديوونه شدي؟رخ به رخم ايستاد، چشماشو کوبوند توي صورتم و گفتم:- بودم!دستمو تو هوا تکون دادم و عصبي گفتم:- خيلي خوب پس برو خودت رو به يه ديوونه خونه معرفي کن. اينجا جاي ديوونه ها نيست. بي شرف تو به دختر عموت هم رحم نمي کني؟ تو ادعاي عاشقي داري؟ تو هيچي نيستي. چه برسه به عاشق! تو پستي ... تو رذلي.دستش رو بالا برد، ولي قبل از اينکه بتونه روي صورتم فرود بياره، دستش ميون زمين و هوا گرفته شد. دستامو که برده بودم بالا تا از صورتم محافظت کنم رو آوردم پايين و با تشکر به ناجي ام نگاه کردم. اون کسي جز داريوش نبود! داريوش بي توجه به نگاه بهت زده من، با عصبانيت به ايليا گفت:- چي کار مي خواي بکني عوضي؟ايليا حالت طبيعي نداشت، با خشم غريد:- به تو مربوط نيست!- درسته به من مربوط نيست، ولي تو هم حق نداري دست روي يه زن بلند کني. کسي که از تو ضعيف تره. حالا لطف کن گورتو گم کن تو، وگرنه من مي دونم و تو!ايليا اول نگاهي به قد بلند داريوش که حدود يه وجب از خودش بلند تر بود، انداخت و بعدش به من. بعد از اون دستشو از دست داريوش کشيد بيرون، روي زمين تف کرد و در حالي که پاهاشو مي کوبيد روي زمين رفت از خونه بيرون ... وقتي در رو پشت سرش بست، تازه داريوش برگشت به طرف من و گفت:- حالت خوبه؟نمي خواستم جلوش کم بيارم، نمي خواستم فکر کنه بهش مديون شدم و ديگه چيزي نمي گم. با پرخاش گفتم:- چرا دخالت کردي؟انتظار اون برخورد رو نداشت چون با تعجب گفت:- رزا!قيافه م رو با نفرت جمع کردم و گفتم:- اسم منو نيار که حالم بد مي شه.يه قدم بهم نزديک شد و با حالتي عجيب غريب که براي اين داريوش سنگ دل بعيد بود گفت:- يعني تا اين حد از من بدت مي ياد؟ ديگه از من متنفر شدي؟ آره رزا؟صداش درست مثل گذشته بود پر از عشق و علاقه! ولي من ديگه گول نمي خوردم. خوب مي دونستم که چون مريم نيست، مي خواد حوصله اش سر نره. و چه خر احمقي ساده تر از من؟با پرخاش گفتم:- بيشتر از اونچه که فکرش رو بکني!نگاه بهت زده اش، صداي پر عشقش، دستشا لرزونش حالمو داشت خراب مي کرد، اونقدر که نفهميدم چي شد و با بغض و جيغ جيغ گفتم:- چي فکر مي کني؟ که هنوز عاشق و ديوونه ات هستم؟ کور خوندي! تو منو شکستي. تيکه تيکه کردي بيچاره کردي. تو باعث شدي همه به من بگن ديوونه. چرا؟ چون به خاطر
1400/02/24 11:45توي آشغال خودمو از پنجره اتاقم پرت کردم پايين. کاش مرده بودم، ولي نمردم! فقط دست و پام شکست. تو دل منو، دست و پاي منو، غرور منو شکستي. گناهت خيلي سنگينه. ازت متنفرم. متنفر! تو باعث شدي از واژه عشق بيزار بشم. حالا هم که زن گرفتي. اصلاً برو راحت باش. چهار تا زن بگير! به من هيچ ربطي نداره. بهتر که شناختمت.اينقدر سست بودم و شکننده که حتي نمي تونستم براي حفظ غرورم سرم رو بگيرم بالا و ادعا کنم هيچ اتفاقي نيفتاده! شکستم و گذاشتم اين شکستنم رو داريوش با چشم ببينه! فکر مي کردم الان به ريشم مي خنده و مي گه بهتر! يه عاشق بيشتر! اما داريوش شقيقه هايش رو به شدت فشار داد و در حالي که سرش پايين بود، تلو تلو خوران لب باغچه نشست. بي توجه بهش عقب گرد کردم و وارد سالن شدم. سر خودم هم به شدت درد مي کرد. بغض تو گلوم داشت خفه ام مي کرد. اما جلوش رو گرفته بودم که نشکنه. اينجا جاش نبود! دلم مي خواست به جايي پناه ببرم که هيچ *** مزاحم نباشه. هيچ کسي ادعاي عشق و عاشقي نکنه. صداي داريوش نباشه. جايي که اصلاً صداي مرد نباشه! روي يکي از صندلي هاي آخر سالن نشستم و سرمو ميون دستام گرفتم. داشت منفجر مي شد. توي همين حالات به سر مي بردم که يه دفعه از يک طرف سالن صداي جيغ بلند شد. با تعجب به اون طرف نگاه کردم و ديدم که سه تا دختر جوون که نمي شناختمشونم، کنار پنجره ايستاده ان، جيغ مي زنن و به بيرون اشاره مي کنن. بعد از چند لحظه يکيشون از حال رفت و اون سه تا هم نشست کنار اون و شروع کردن به گريه کردن! زن و مرد کنار پنجره رفتن و همه با هم يه دفعه به بيرون هجوم بردن. سريع خودمو کنار پنجره رسوندم. چيزي جز جمعيت نمي ديدم. صداي آرمين رو شنيدم که با فرياد مي گفت:- بذاريدش توي ماشين من.بعد از اون جمعيت به طرف ماشين آرمين رفتن. خاله کيميا هم در حالي که روي دست يکي از زن ها از حال رفته بود، داخل ماشين گذاشته شد. سپيده و رضا هم سوار شده و ماشين به حرکت دراومد. ديگه کسي به داخل برنگشت و همه از همون جا به خونه هاشون رفتن. مات و مبهوت مونده بودم که چي شده؟ کسي به من چيزينمي گفت. مامان هم تقريباً مثل من چيزي نفهميده بود. وقتي ازش پرسيدم، شونه بالا انداخت و گفت:- مي گن يکي چاقو خورده! نگران کيميا اينام ...با بهت به مامان خيره شدم! چاقو؟!!! اما مامان هم چيز بيشتري نمي دونست، لباس پوشيديم و رفتيم خونه چون اونجا کسي نمونده بود. خاله شيلا هم که مثل ما مبهوت مونده بود چي شده با سردرد رفت توي اتاقش که استراحت کنه. کم فشار روش نبود از صبح تا حالا! مراسم هم که به اين شکل به هم خورد! توي خونه با مامان انواع و اقسام حدس ها رو زديم. ذهنم به هر
1400/02/24 11:45شکلي که بود مي خواست داريوش رو پس بزنه، نمي خواستم باور کنم که شايد براي داريوش اتفاقي افتاده باشه. رضا حتي جواب گوشيشو هم نمي داد که بفهميم چي شده! ديگه داشت مي زد به سرم که مامانو راضي کنم بريم بيمارستان. بابا با خيال راحت رفته بود خوابيده بود! خدا اگه يه اپسيلون از خونسردي مردا رو به زنا مي داد دنيا بهشت مي شد! هر چي مامان سکوت مي کرد ذهن من ديوونه وار دلايل و شواهد رو مي چسبوند به داريوش، داريوش توي حياط بود ... داريوش براي خداحافظي نيومد. خاله کيميا حالش به هم خورد ... خاله رو هم بردن بيمارستان ... تو اين قضيه داريوش دخيل بود ... اما چاقو؟!! کي بهش چاقو زده بود؟!!! شايدم يکي رو با چاقو زده بود! واي خدا داشتم خل مي شدم! ساعت شش صبح بود که بالاخره رضا اومد. خسته و کوفته. اصلا اجازه ندادم حتي براي لباس عوض کردن به اتاقش بره و از همون جلوي در آويزونش شدم. مامان هم دنبال من افتاده بود و دوتايي با سوالاتمون بيچاره اش کرديم. خسته و کوفته، اول ليواني آب خورد و در حالي که با بي حالي روي يکي از مبلها مي افتاد، گفت:- چيزي نبود بابا! شلوغش مي کنين! داريوش از حال رفته بود!من که رسماً لال شدم اما مامان گفت:- يعني چي که داريوش از حال رفته؟ مگه داريوش صرع داره که يهو از حال بره؟!! بعدش هم اونجا چو افتاده بود که يه نفر چاقو خورده!رضا چند لحظه با تعجب نگامون کرد و بعد خنديد، خنده اش هم بي جون بود، دستي روي سرش کشيد و گفت:- امان از يه کلاغ چهل کلاغ! نه بابا اين خبرا نبوده! چند هفته پيش داريوش سرما مي خوره، يه سرما خوردگي شديد. بعد از اون دچار ميگرن مي شه. امشب هم ميگرنش عود مي کنه و از حال مي ره و چون درحال قدم زدن بوده و يک دفعه مي افته، اون دخترا خيلي مي ترسن و شروع مي کنن به جيغ زدن. بقيه هم همينطور. قضيه چاقو هم از اين قرار بود که داريوش مي افته روي يکي از ميزاي توي حياط، روي ميزم چاقو بوده ديگه ، بازوشو بريده ... وقتي ميخواستن ببرنش بيمارستان از بازوش خون مي رفت، همه فکر کردن چاقو خورده.نفسي که سينه ام بيرون فرستادم پر از آرامش بود. پس زنده بود! همين براي من بس بود! بقيه اش ديگه بهم مربوط نمي شد.مامان کفت:- حالا خوب بود؟!! کيميا چطور بود؟ مي خواستم بيام بيمارستان اما اينقدر هول هولش شد که نفهميدم کجا رفتين!رضا از جا بلند شد که به اتاقش بره و تو همون حالت گفت:- خوب بودن ...من و مامانم که ديگه خيالمون راحت شده بود از جا بلند شديم و براي خواب به اتاقامون رفتيم. حالا که خيالم راحت شده بود يه جورايي با بدجنسي فکر مي کردم حقش بود! به جهنم که ميگرن گرفته، تشنج مي کنه! به جهنم که دستشو نابود کرده!
1400/02/24 11:45هر چي سرش بياد حقشه، اون منو خورد کرد. اين بلاها همه اش حقشه! بايد تا زنده بود عقوبت پس مي داد.***فرداي اون روز به سپيده زنگ زدم. نگرانش بودم، بالاخره نامزديش به هم خورده بود و حالا مي دونستم روحيه اش داغونه. بعد از احوالپرسي متوجه صداي گرفته اش شدم و با ناراحتي گفتم:- سپيد! چرا صدات گرفته؟ گريه کردي؟ به خاطر نامزدي؟فين فين کرد و گفت:- نه بابا، نامزدي که آخرش بود! همه داشتن مي رفتن ديگه، فقط يه خورده سرما خوردم.آهي کشيدم و گفتم:- از داريوش چه خبر؟- هنوز بيمارستانه. منم مي خوام براي عيادت برم، ولي حالش ديگه خوب شده. قراره فردا با خاله برگردن اصفهان.- آرمين چطور؟ نمي ره؟- چرا آرمين هم مي ره، ولي حالا يه دو هفته اي پيش من تلپه، بعد مي ره.هنوز حرفش تموم نشده بود که صداي آرمين بلند شد:- سپيده بيا پس. من رفتم، دير شد!با خنده گفتم:- آقا داماد کارت داره. برو تا منو نکشته.اونم خنديد و گفت:- پس فعلاً باي عزيزم.- خداحافظ .گوشي رو گذاشتم، ولي ديگه خودم نبودم. از تنهايي خودم دلم گرفته بود، بازم داشتم به سپيده حسودي مي کردم و توي دلم فحش نثار داريوش مي کردم که منو به اين روز انداخت. آدم تا وقتي مزه يار داشتن رو نچشيده باشه تنهاييش عذابش نمي ده، اما همين که يه بار طعمشو بچشه اين تنهايي براش مي شه مثل قفس! منم اون لحظه حس مي کردم که توي يه قفس زندوني شدم و نفس کم آوردم! من تا خوشبختي چندان فاصله اي نداشتم، ولي همه چي خراب شد و من به دره بدبختي سقوط کردم. از اتاقم رفتم بيرون تا يه کم برم پيش رضا و از اين فکراي کسل کننده ام کم کنم. مي خواستم يه کم در مورد باربد فضولي کنم بلکه ذهنم از داريوش فاصله بگيره. اما همين که رسيدم به اتاق رضا ديدمش که لباس پوشيده و آماده داره به خودش عطر مي زنه. با قيافه اي درهم گفتم:- داري مي ري بيرون؟!نگام کرد و گفت:- آره عزيزم ... زود بر مي گردم ... کاري داشتي باهام؟!صداي مامان از پشت سرم بلند شد:- بريم رضا ...همزمان با رضا به عقب نگاه کردم، مامان هم لباس پوشيده و اماده بود. کجا داشتن مي رفتن دوتايي با هم؟! رضا اخمي کرد و گفت:- مامان شما کجا؟قيافه مامان متعجب شد و گفت:- ميخوام بيام ديدن داريوش ديگه ... زنگ زدم به کيميا بنده خدا حالش اصلا خوب نبود. زشته من نيام ...رضا من مني کرد و گفت:- ولي مامان ... خسرو هم هستا!چشماي مامان گرد شد و گفت:- چي؟!- خسرو توي بيمارستانه، ديشب خاله کيميا خبرش کرد ... فکر نکنم دوست داشته باشي باهاش روبرو بشي، اونم بدون بابا!باد مامان خالي شد، افتاد روي مبلاي اتاق رضا و گفت:- اين کجا پا شده اومده ديگه؟! مي خواستم بيام کيميا رو ببينم ...رضا رفت سمت در اتاق
1400/02/24 11:45و گفت:- باباشه بالاخره ... من زود مي يام ... به خاله هم مي گم مي خواستي بياي بيمارستان ...مامان اخم کرده گفت:- سلام بهش برسون ...- حتما ...از کنار من که رد مي شد گونه م رو کشيد و گفتک- ميام با هم حرف مي زنيم خواهري ... فکر کنم کاريم داشتي ...دست به سينه شونه بالا انداختم و گفتم:- نه ديگه برو ...رضا خم شد گونه مو بوسيد و رفت ... مامان دوباره با خاله کيميا تماس گرفت و خودش جريان رو تعريف کرد. مي دونستم خاله هم چندان مايل نيست مامان و خسرو با هم روبرو بشن ... وقتي گوشي رو قطع کرد راه افتاد سمت اتاقش و گفت:- اگه اين گذشته دست از سر من برداره خيلي خوب مي شه!پشت سر مامان راه افتادم، نمي خواستم تنها بمونم. حالم خوب نبود ... گفتم:- چطور بود حالش مامان؟- کيميا مي گفت خوبه ... عصر بر مي گردن اصفهان ...مامان حوصله حرف زدن نداشت، باز غرق خاطراتش شده بود. ولي منم نمي تونستم ولش کنم و برم توي اتاق خودم. پس رفتم توي اتاقش و گفتم:- مامان يه چيزي بپرسم؟!مامان همينطور که مانتوشو در مي اورد گفت:- بگو ...- چرا از خسرو بدت مي ياد؟مامان پوزخندي زد و گفت:- بدم نمي ياد ...- پس چرا نرفتي بيمارستان؟آهي کشيد و گفت:- ازش بدم نمي ياد ... اما ازش خجالت مي کشم ... اگه خسرو به من فحش داده بود، اگه کتکم زده بود ... حتي اگه ازم پرسيده بود چرا اين کار رو کردي؟! الان اينقدر شرمنده نبودم ... اما اون فقط رفت ... رفت و غيب شد ... تا مدت ها مي ترسيدم سر و کله اش پيدا بشه و يه طوري ازم انتقام بگيره ... اما هيچ وقت نيومد! هيچ وقت ... همين منو شرمنده کرد ... فرهاد هنوز که هنوزه منتظره که يه روز خسرو بره سر وقتش ... براي همينم روزي که فهميد کيميا رو پيدا کردم فکر کرد کيميا از طرف خسرو اومده ... ميخواد راه برگشتشو هموار کنه و بعد بياد سروقتمون ...- پس اگه اينجوري فکر مي کنه چرا مي ذاره باهاش بري و بياي؟- چون پاي خسرو هنوز وسط نيومده ... فرهاد فقط نمي خواد که من با خسرو روبرو بشم ... وگرنه کيميا دوست من بوده ...خاطرات داريوش به سختي برام کمرنگ شد. البته هيچ وقت پاک نشد، ولي تا جايي که در توانم بود اون و خاطراتشو به گوشه اي ترين نقطه هاي مغزم تبعيد کردم. فقط يه ماه تا کنکور وقت برام باقي مونده بود و به هيچ عنوان نمي خواستم اين همه زحمتي که کشيدم به فنا بره. سفت و سخت مشغول تست زني بودم، امتحاناي پيش دانشگاهي هم شروع شده بود و ديگه وقت سر خاروندن هم نداشتم چه برسه به فکر کردن به داريوش. توي اون گير و دار وارد شدن باربد به زندگيم يه موهبت بود! يه شب خونواده مهستي ما رو به صرف شام دعوت کردن خونه شون، اول تصميم داشتم نرم، اما ديدن دوباره باربد اون مانکن خوش اشتسل خوش
1400/02/24 11:45صحبت واقعا تحريکم کرد و رفتم ... اون شب هم با تيپ محشرش بدجور منو تحت تاثير قرار داد. يه تي شرت آلبالويي پوشيده بود با يه شلوار کتون مشکي ... مثلا تيپ تو خونه اش بود! اما صد تا پسر تو خيابون رو مي ذاشت توي جيبش. به خصوص که هيکلش هم زياد از حد بي نقص بود!با استقبال خوبشون که مواجه شديم يخ هاي من هم وا رفت و خيلي صميمي باهاشون مشغول شوخي و خنده شدم. بين گپ زدنامون مامان بحث کنکور و امتحاناي منو وسط کشيد و باربد خيلي ريلکش پيشنهاد کرد که توي تست زني بهم کمک کنه. بابا از خدا خواسته قبول کرد و نظر خودمو پرسيد. منم از خدام بود يه نفر که تو اين مورد تجربه داره کمکم کنه. پس از فردا کلاساي خصوصي من و باربد شروع شد. هر بار هم يه جا برگزار مي شد ... يه روز خونه ما ... يه روز خونه خودشون ... يه روز هم توي شرکت مهندسي فوق العاده هاي کلاسش! توي درس فوق العاده جدي بود و وقتي يه نکته رو مي گفت از ترس اينکه مبادا دعوام کنه خيلي زود ياد مي گرفتم. همين باعث شد سرعتمون حسابي بره بالا و طبيعتا بازدهي هم خوب بشه ... امتحاناي پيش دانشگاهيمو با موفقيت پشت سر گذاشتم. اصلاً فکرش رو هم نمي کردم که بتونم با اين نمرات عالي قبول بشم. کمترين نمره ام هجده و نيم بود! اين نمره هاي خوب رو بيشترش رو مديون باربد و سخت گيري هاش بودمف براي همين هم همون روزي که کارنامه م رو گرفته با يه سبد گل رفتم دفترش و از خجالتش در اومدم. از بعد از امتاحانا فقط دو هفته تا کنکور وقت داشتم و اون دوهفته اوج فشار من بود ... همه دروس رو يه بارخونده بودم و زمان مرور رسيده بود. باربد مرور رو به خودم سپرده بود، اما سوالات کنکور سالهاي قبل رو برام تهيه کرده بود. هر شب بعد از شرکتش مي يومد پيش من، يکي از کنکور ها رو اجرا مي کرديم، تصحيح مي کرد درصد مي گرفت و يه رتبه تقريبي هم بهم مي داد. روز به روز رتبه ام داشت بهتر مي شد و من روز به روز بيشتر مديون باربد مي شدم و محبتش. بالاخره روز نهايي از راه رسيد. روزي که بايد کنکور مي دادم. اينقدر هول داشتم که فقط قبل از امتحان سه بار دستشويي رفتم و باربد و رضا به من مي خنديدن. هر دوشون اومده بودن که منو سر جلسه ببرن. متاسفانه سپيده حوزه اش با من فرق مي کرد و نمي تونست همراه من باشه. سام مسئول بردن اون شده بود. اگه با هم بوديم مي تونستيم براي هم قوت قلب باشيم ولي حيف ... هرچند که سگيده با داشتن قوت قلبي مثل آرمين که از همون اصفهان روزي شش بار بهش زنگ مي زد چه نيازي به من داشت؟ جلوي در حوزه که رسيديم، باربد با اطمينان گفت:- اگه درسايي رو که بهت دادم خوب فهميده باشي، امروز همه سوالا رو راحت جواب مي دي.راست مي
1400/02/24 11:45گفت. همه قسمتاي کتاب ها رو برام توضيح داده بود. حتي قسمتايي هم اضافه تر گفته بود. پس مشکلي نبود، چون منم همه رو بلد بودم. سرمو تکون دادم و خواستم پياده بشم که رضا گفت:- رزا حواست به نمره منفي باشه، در ضمن اصلاً هم عجله نکن. با توجه به وقتي که داري، ببين براي هر سوال چقدر مي توني وقت بذاري؟باربد هم گفت:- راست مي گه. زمان بندي يادت نره، براي هر مبحث عمومي يه ربع! يه ربع که تموم شد برو سر مبحث بعدي، وقتو تلف نکن! حالا بهتره بري هر وقت کارت تموم شد يه زنگ به من بزن. ما همين دور و برا هستيم.قبول کردم و با عجله خداحافظي کردم و سر جلسه رفتم. روي صندلي فلزي کوچيکي که اسم و شماره من روش نوشته شده بود نشستم. بعد از چند دقيقه معطلي پاسخنامه ها و بعدش هم دفترچه هاي سوال بينمون تقسيم شد. از ديدن سوالات به قدري ذوق زده شده بودم که حد نداشت. همه رو بلد بودم. اونقدر تند تند حل مي کردم که دستم درد گرفته بود. دقيقاً همزمان با تموم شدن وقت آزمون، سوالاي منم تموم شد! با خوشحالي، پاسخنامه ام رو تحويل مسئول دادم و از جلسه خارج شدم. نيازي به زنگ زدن نبود، چون ماشين باربد همونجا جلوي در پارک شده بود. با ذوق در رو باز کردم و سوار شدم. رضا و باربد همزمان پرسيدند:- چي شد؟براي اينکه کمي سر به سرشون بذارم گفتم:- خيلي سخت بود. خيلي! بعضي از سوالاشو اصلاً تا حالا نديده بودم.قيافه باربد حسابي در هم شد، و نفسشو با خشم فوت کرد. رضا با ناراحتي گفت:- يعني قبول نمي شي؟سرمو به نشونه نه تکون دادم و بغ کرده يه گوشه صندلي نشستم، باربد دستاشو توي موهاش فرو کرد و گفت:- اصلاً مهم نيست رزا. حالا انشاالله سال ديگه قبول مي شي. بيشتر با هم کار مي کنيم. امسال زياد وقت نداشتيم.داشتم از خنده منفجر مي شدم.در حالي که سرمو زير انداخته بودم، گفتم:- خوب آره، اما مي دونين چيه؟رضا که هنوزم پکر بود گفت:- چيه؟- شنيدم اگه آدم قبول بشه ولي نره دانشگاه دو سال از کنکور محروم مي شه ... مي ترسم اگه بخوام سال ديگه دوباره کنکور بدم محروم بشم ....باربد چشماشو ريز کرد و گفت:- يعني چي؟!!ديگه نتونستم بيشتر از اين قيفاه در همم رو حفظ کنم و با غش غش خنده گفتم:- يعني اينکه امسال صد در صد قبولم!باربد و رضا هر دو فريادي از شادي کشيدند و باربد با خوشحالي گفت:- دختر پس چرا اذيت مي کني؟!! داشتم از خودم نا اميد مي شدم!رضا هم خنديد و گفت:- اين وروجک اذيت کردن تو خونشه! کاملاً طبيعيه باربد جون!باربد نفسشو با خوشحالي اينبار بيرون فرستاد و گفت:- آخيش راحت شدم ... خوب اگه گفتين حالا چي مي چسبه؟!همراه رضا با تعجب نگاش کرديم، خودش گفت:- يه جشن جانانه سه نفره!رضا زود
1400/02/24 11:45بل گرفت و گفت:- مهمون باربد جون ديگه؟باربد هم با خنده گفت:- چون خوشحالم قبول مي کنم، ولي يکي طلبت باشه آقا رضا!اون روز سه تايي با هم ناهار رو توي يه رستوران درجه يک خورديم و کلي خوش گذرونديم. باربد واقعاً پسر خوش مشرب و امروزي بود. اونقدر هم همه رفتاراش شيک و ساني مانتال بود که آدم کنارش احساس غرور مي کرد. تو اين اخلاقش برعکس داريوش بود، داريوش همه رفتاراش ساده و بي شيله پيله بود. آدم کنارش راحت بود، اما کنار باربد بايد مدام حواست رو جمع مي کردي که آبرو ريزي نکني. وقتي که جشنمون به بهترين شکل سپري شد، باربد ما رو جلوي در خونه پياده کرد، بوقي زد و رفت ... همينطور که داشتيم وارد خونه مي شديم رضا گفت:- اين باربد پسر خيلي خوبيه. ولي يه بدي داره!- چي؟- زيادي امريکايي شده ... تقصير خودش هم نيست ... از پونزده سالگي تا بيست و پنج سالگي اونور بوده ... دقيقا سالايي که شخصيت آدم شکل مي گيره ... الان يه جورايي فرهنگ گريز شده ... دقت کردي از همه چي ايراد مي گيره؟! چرا قاشق مخصوص سوپ خوري ندارن؟ چرا چنگالاشون اين مدليه؟ چرا قاشقشون گوديش کمه؟ دستمالشون رو چرا اين مدلي پيچيدن؟ چرا لباس گارسوناشون اين مدليه؟! چرا گوشت خوک سرو نمي کنن؟ و هزار تا بهونه بني اسرائيلي ديگه ... نمي دونم چرا برگشته؟!! اون نمي تونه توي ايران دووم بياره ... پسريمثل باربد جاش همونوره ...اين چيزايي که رضا مي گفت اصلاً به نظر من عيب نبود! باربد خيلي هم پسر خوبي بود. هر چه که بود، حداقل از داريوش نامرد بهتر بود. با رضا وارد خونه شديم. مامان که طاقت نداشت، سوال بارونمون کرد و مدام مي پرسيد، چي شد؟ چي شد؟ رضا زودتر از من جواب سوال مامان رو داد و خيالش رو راحت کرد. شب هم خبر به گوش بابا رسيد. خوشحالي اونها قابل وصف نبود. از همه بيشتر رضا خوشحال بود. تو موقعيتي مناسب با سپيده هم تماس گرفتم. اون برعکس من ناراحت بود و مي گفت کنکورش رو خيلي خوب نداده. شايد چون کسي رو مثل باربد نداشت و بيشتر حواسش پي نامزد بازي بود اين اتفاق براش افتاده بود. با بدجنسي تو دلم گفته حقشه! مي خواست اينقدر نچسبه به آرمين جونش ... فرداي اون روز بابا حسابي غافلگيرم کرد. ژورنالي از جديدترين ماشيناي خارجي جلوي روم گذاشت و گفت:- هرکدوم رو که دلت خواست انتخاب کن.با حيرت گفتم:- بابا ولي اين ماشينا خيلي گرونه! تازه توي ايران اصلاً نيست! تو کاري به اين چيزا نداشته باش. هر کدوم رو که خوشت اومد، انتخاب کن. ديدي که براي رضا هم ماشين گرفتم. ماشين اون هم خيلي گرون تموم شد. پس راحت باش.با خنده گفتم:- ولي بابا شما از کجا مي دونين که من حتماً قبول بشم؟ يه وقت نشدم،
1400/02/24 11:45اونوقت چي؟- اولاً که اطميناني که تو به من مي دي، از هر روزنامه و سند و مدرکي با ارزش تره. دوماً اگه قبول نشدي هم اصلاً مهم نيست. بالاخره من بايد يه ماشين براي تو بگيرم.شايد همين سهل گيري هاي بابا بود که منو اونقدر لوس بار اورد تا يه ضربه عشق کامل از پا بندازتم! کاش بابا منو قوي بار مي اورد. کاش اينقدر لي لي به لالام نمي ذاشت! با اين وجود بابا رو خيلي دوست داشتم و واقعاً که مي پرستيدمش. با ذوق شروع به ورق زدن ژورنال کردم. به هر ماشيني که مي رسيدم با هيجان مي گفتم:- همين خوبه همين عاليه.ولي وقتي ورق مي زدم، ماشيني قشنگ تر از قبلي پيش روم نمايان مي شد. به آخرين صفحه ژورنال که رسيدم، خشکم زد ... ماشين داريوش بود ... خود خودش بود ... آب دهنم رو قورت دادم، انگشتم رو روي ماشين گذاشتم و گفتم:- اينو مي خوام بابا ...رضا خم شد روي ژورنال و گفت:- اين يه کم مدلش قديمي شده ها! الان بي ام و ماشين داده بيرون باقلوا!آهي کشيدم و گفتم:- نه همينو مي خوام ... سفيدشو ...ماشين داريوش مشکي بود ... مي خواستم همون شکل باشه اما يه رنگ ديگه ... خودمم نمي دونستم چرا ميخواستم ماشينم شبيه ماشين اون باشه ... يه ميل وسواس گونه بود ... بابا ژورنال رو گرفت و خريد همون ماشين تصويب شد ... دو ماه بعد رتبه هاي کنکور اعلام شد. با ديدن رتبه خوبم از خوشحالي داشت گريه ام مي گرفت. رضا هم به محض فهميدن، همه جا جار زد. همه مطمئن بوديم که بعد از انتخاب رشته، رشته مورد علاقه مو اونم تو خود تهران قبول مي شم. اين خبر مثل بمب ترکيد. همه فاميل از طريق تلفن تبريک گفتن. رو ابرا سير مي کردن رسيدن به آرزوهام بار سنگين غم روي شونه هامو سبک مي کرد. باز به باربد زنگ زدم و کلي تشکر کردم. اونم متواضعانه مي گفت که همه اش حاصل تلاش خودمه، علاوه بر خوشحالي يه غمي رو توي صداش حس مي کردم که نمي فهميدم دليلش چيه. خيلي هم با باربد راحت نبودم که آويزونش بشم بپرسم چشه! سپيده همونطور که خودش حدس مي زد رتبه اش چندان تعريفي نداشت، ولي بد هم نبود. جالبي کار اينجا بود که اصلاً ناراحت نبود و مي گفت:- من که نمي خوام برم سر کار ... فقط مي خوام يه مدرک بگيرم حالا هر رشته اي باشه مهم نيست.عاشق اين عقايدش بودم! بابا به مناسبت قبولي من، جشن بزرگي ترتيب داد. درست مثل جشني که براي رضا گرفته بود. قرار شد همه کاراي جشن زير نظر خودم باشه و همه چيز هم به سليقه من باشه. ليست مهمون ها رو به کمک مامان و رضا تهيه کرديم. تقريباً همه رو دعوت کرديم. هم از تهران و هم از اصفهان. به اصرار رضا حتي داريوش و همسرش رو هم دعوت کرديم. خاله کيميا هم که روي شاخش بود! دوست داشتم بفهمه من چه شاخ
1400/02/24 11:45غولي شکستم چشمش در بياد! براي همه کارت نوشتيم و با پست پيشتاز همه رو پست کرديم. فقط کارت دعوت باربد رو خودم شخصاً به دفترش بردم. با ديدن کارت لبخندي زد و گفت:- تبريک مي گم خانوم دکتر فمنيسم!پشت چشمي نازک کردم و با ناز گفتم:- مرسي آقاي مهندس نمي دونم چي چي ايسم!غش غش خنديد و گفت:- بيسواد کوچولو! خوب ببينم حالا مي خواي توي کدوم رشته درس بخوني؟خيلي وقت بود که به اين قضيه فکر مي کردم. شايد اگه داريوش دندونپزشک نبود، حتماً دندونپزشکيمي خوندم. ولي دوست نداشتم هم رشته اش باشم، مي خواستم جراح بشم تا چشمش در بياد! به خاطر همينم با رضايت بقيه اهل خونواده پزشکي رو انتخاب کردم.رو به باربد با اخم گفتم:- اولا که بيسواد خودتي، دوماً پزشکي.- اون که پر واضح بوده خانوم دکتر! منظورم اين بود که توي چه رشته اي مي خواي تخصص بگيري؟سوتي زدم و گفتم:- حالا کو تا تخصص!باز با ژست دختر کشش ابروشو بالا انداخت و گفت:- يعني تصميمتو نگرفتي؟دستامو تو هم تاب دادم و گفتم:- خوب چرا به احتمال زياد قلب.لبخند زد، چند لحظه سکوت بينمون حاکم شد، با چشماش انگار داشت منو مي بلعيد، بعدش لبخندي عمشق گرفت و گفت:- اتفاقاً خيلي هم خوبه! هم به پرستيژت مي ياد، و هم به درد آينده من مي خوره!- آينده تو؟!! چه ربطي به تو داره؟گردنشو کج کرد و دستاشو روي ميز تو هم قلاب کرد ... پا کوبيد روي زمين و گفت:- چون شايد بتوني قلب منو هم درمون کني.با چشماي گرد شده و ترسيده گفتم:- واه! مگه تو بيماري قلبي داري؟سرشو به پشتي مبل چرمي که روش نشسته بود تکيه داد، خمار نگام کرد و گفت:- آره بعضي وقتا احساس مي کنم که قلبم به شدت تير مي کشه.- تا حالا دکتر نرفتي؟پوزخند زد و گفت:- نه چون مي دونم که دردم درمون نمي شه.با غيظ گفتم:- يعني چي؟ باربد بيماري لاعلاج که نداري!!!خنديد و گفت:- چرا اتفاقاً اين بيماري لاعلاجه!- چي مي گي تو؟ من که سر در نمي يارم.- حالا بذار وقتي تخصصت رو گرفتي ميام دردم رو بهت مي گم. شايد تو بتوني درموني براش پيدا کني.- تو ... واقعاً که!! يعني مي خواي تا هشت نه سال ديگه تحمل کني؟لبش کج شد و گفت:- آره تحمل مي کنم. مجبورم ديگه!نفسمو فوت کردم، دست به سينه نشستم و گفتم:- باربد خيلي ببخشيدها. ولي واقعاً که خلي!خنديد ، نرم و مردونه :- مرسي نظر لطفته.با غيظ خودمو پرت کردم جلو و گفتم:- خوب ديوونه تو بايد بري دکتر. شايد خطرناک باشه.دستشو تو هوا تکون داد ، انگار خسته شده بود از اين بحث، گفت:- نترس درد من جسمي نيست. روحيه.با حيرت گفتم:- روحي يعني چه؟- وقتي تخصص بگيري مي فهمي.فهميدم ديگه دوست نداره در اين مورد حرف بزنه، در حالي که هنوز تو بهت فرو رفته بودم،
1400/02/24 11:45از جا بلند شدم و کيفمو برداشتم. ديگه بايد بر مي گشتم خونه ... خيلي از کاراي جشن مونده بود ...صاف نشست و گفت:- مي خواي بري؟- آره بايد برم خونه اميدوارم روز جشن ببينمت.مشغول صاف و صوف کردن کاغذاي روي ميز جلوش شد و گفت:- فکر نمي کنم بتونم بيام.با تعجب و ناراحتي گفتم:- اِ چرا؟- خوب يه خورده کار دارم. از قبل مونده و بايد تمومش کنم ...با اخم و ناراحتي گفتم:- يعني کارت از جشن من مهم تره؟با ديدن حالت من لبخند زد، دست از سر کاغذاي روي ميز برداشت، ايستاد کنارم و گفت:- مسلماً نه، ولي مجبورم انجامش بدم.سعي کردم اصلا نشون ندم ناراحتم، مي خواستم فکرکنه برام مهم نيست، گفتم:- خيلي خوب مجبورت نمي کنم، ولي خوشحال مي شم اگه بياي.باربد آدمي نبود که به اين آسونيا گول بخوره، خنديد و گفت:- تا ببينم چي مي شه.راه افتادم سمت در و باربد هم تا دم در بدرقه ام کرد.براي روز جشن لباسي از ساتن صورتي و آبي روشن سفارش دادم که کامل پوشيده بود و حتي ذره اي از بدنم رو هم نشون نمي داد. کلاه صورتي رنگي ست لباس رو سرم گذاشتم که روش گل هاي درشت آبي رنگ کار شده بود. دامنش پف دار و بلند بود و کم از لباس عروس نداشت! خودم مدلش رو خيلي دوست داشتم. هم پوشيده بود هم شيک و چشم در بيار ... اون شب باربد همونطور که گفت نتونست بياد، ولي مهستي و بابا و مامانش اومدن. مهموناي اصفهانمون هم نيومدن و من بي جهت خوشحال شدم. از روبرويي با داريوش و مريم خيلي مي ترسيدم، مطمئن بودم اينبار اگه بياد بدون مريم نمي ياد. همون بهتر که کلا نيومدن! خاله کيميا روز قبل از جشن با مامان تلفني صحبت کرده و از بابت نيامدنشون عذر خواسته بود. شب جشن کلي به من خوش گذشت! حتي از جشن رضا هم بيشتر، بماند که چقدر با سپيده دور از چشم آرمين آتيش سوزونديم و هر هر و کر کر راه انداختيم. آخر جشن هم بابا سوئيچ ماشينم رو از طرف خودش و مامان به من هديه کرد. از خوشحالي فريادي کشيدم و گفتم:- کجاس بابايي؟بابا که از هيجان من خنده اش گرفته بود، گفت:- توي باغ. زير سايه بون کنار ماشين رضا پارکش کردم.با ذوق به باغ دويدم. چند نفر ديگه از جمله سپيده هم همراه من به باغ اومدن. با ديدن ماشين سفيد رنگ که مثل ستاره تو باغ مي درخشيد، زبونم بند اومد. همه انگشت به دهن مونده بودن! با دزدگير قفل در رو باز کردم. علاوه بر رنگ يه فرق ديگه هم با ماشين داريوش داشت اونم اين بود که شيشه هاش دودي بود و باعث مي شد راننده پيدا نباشي البته اگه سقفش رو جمع نمي کردي ... رضا همون شب ازم قول گفت که سقفش رو وقتي که تنهام برندارم. همه با حيرت اطراف ماشين مي چرخيدن و هر کدوم يه چيزي مي گفتن:- ايول چه با حاله!- جون
1400/02/24 11:45مي ده واسه خيابون ما.- اي خدا چي مي شد يکي از اينا هم از آسمون واسه من مي افتاد پايين؟- رزا بببين چقدر واسه بابا مامانت عزيزي که اين ماشينو واست خريدن.- نه عزيزم خدا بايد شانس بده! مگه من عزيز نيستم؟- جداً هم که خدا شانس بده. مگه ما دانشگاه نرفتيم؟ کسي برامون يه خط موبايل هم نخريد. ديگه چه برسه به ماشين!- حالا اسمش چيه؟- جون دوتايي درش رو باز کن توشو ببينيم.- اجازه هست باهاش يه عکس بگيريم؟ بابا ببين! بايد براي منم بخري.- نخير اين ماشين به هر کسي نمي خوره.- آره راست مي گه. بايد به صاحبش بياد. رزا خودش از همه لحاظ تکه. ماشينش هم مثل خودشه.- دستتون درد نکنه ديگه. يعني ما چون خوشگل نيستيم، پزشکي هم قبول نشديم، دل نداريم و بايد بريم بميريم؟ديدم کار داره بالا مي گيره. پا در ميوني کردم و گفتم:- بچه ها جشن تو خونه اس نه اينجا. بهتره برگرديم تو.با اين حرف من همه رفتيم تو. اما قيافه اکثر جووناي جمع درهم شده بود، تا ساعتي حرف از ماشين من بود که چشم همه رو خيره کرده بود و مامان باباها هي چشم غره تحويل مي گرفتن. سپيده هم کنار گوش من مسخره بازي در مي اورد و من روده بر مي شدم از خنده. حول و هوش ساعت دوازده بود که مهموني تموم شد و بعد از خوردن شام کم کم همه قصد رفتن کردن. ساعد دوازده نيم خونه خالي از جمعيت شده بوده و خودمون چهار تا مونده بوديم. بعد از اينکه آخرين مهمان رو بدرقه کرديم، همگي از خستگي روي مبل ها ولو شديم. رضا زود گفت:- ديدين چشم همه داشت در مي يومد؟مامان با اخم گفت:- اِ رضا هنوز از اين خونه بيرون نرفتن، بساط غيبت رو پهن کردي؟ از قديم مي گفتن غيبت مال زناس، ولي انگار تازگي دنيا بر عکس شده!رضا اخمي کرد و گفت:- وا يعني چه خوب؟ مگه دروغ مي گم؟ اين که غيبت نيست. مگه خودتون نديدين که دخترا مي خواستن رزا رو تيکه تيکه کنن. پسرا هم که انگار ماشاالله حيا رو سر کشيدن آبرو رو قي کردن. انگار نه انگار که رزا يه داداش و يه بابا داره که بالا سرش هستن. با اون چشماشون مي خواستن قورتش بدن! ديگه کم کم داشتم از کوره در مي رفتم. يه جوري حسادت از همه شون چکه مي کرد، که من جرئت نکردم کادومو بهش بدم ....به دنبال اين حرف جعبه کادو پيچ شده اي رو که دستش گرفته بود و من ميخش شده بودم رو گفت طرفم و گفت:- بيا فنچ کوچولو ... چيز بهتر از اين به ذهنم نرسيد برات بگيرم ... گذاشته بودم تو اتاقم که کسي کش نره، همين الان رفتم آوردم ...با ذوق کادو رو گرفتم و تند تند بازش کردم ... با ديدن موبالي خوشگل صورتي رنگ داخل جعبه جيغي از شادي کشيدم و شيرجه رفتم توي بغلش ... محکم گونه مو بوسيد و گفت:- فکر کنم ديگه وقتشه که موبايل داشته
1400/02/24 11:45باشي ...بابا و مامان هم با سر تاييد کردن ... تند تند مشغول ور رفتن با موبايل شدم تا زود همه کاراشو ياد بگيرم ... سپيده هم جديدا موبايل خريده بود که راحت تر با آرمين در ارتباط باشه ... مي خواستم اول شماره ام رو به اون بدم ... شماره اي که خودمم نمي دونستم چنده ... رضا که هنوزم دق دليش خالي نشده بود گفت:- اما خيلي لجم گرفت ... اينقدر نديد بديد بازي در اوردن از فک و فاميل ما بعيد بود والا!بابا با ملايمت گفت:- نه باباجون. تو بايد حق رو به اونا بدي. کدومشون ماشين اينجوري زير پاشون دارن؟ خوب به هر حال يه خورده بهشون بر مي خوره که با اون سنشون اينقدر نمي تونن واسه ماشين خرج کنن، ولي الآن يه دختر نوزده ساله بايد همچين ماشيني سوار بشه!رضا که يه کم آروم تر شده بود گفت:- اين درست، ولي حرف من چيز ديگه ايه. اون پسرايي که خودم خبر دارم، هر کدوم دويست تا دوست دختر دارن، به چه حقي اينطوري زل مي زنن به رزا؟ حالا خوبه لباسش هم پوشيده بود، وگرنه درسته مي بلعيدنش!بابا دستي سر شونه رضا زد و گفت:- اين ديگه تقصير توئه.رضا ديگه نزديک بود از تعجب پس بيفته، گفت:- من؟! مگه من چي کار کردم؟ اصلاً به من چه مربوطه؟ من رفتم بهشون گفتم زل بزنين به خواهرم؟بابا با خنده گفت:- صبر کن تا بگم. تقصير تو اينه که به مامانت رفتي، خوب رزا هم به تو رفته ديگه. هر جفتتون مثل ستارهمي مونين. خود تو امشب همه حواست به رزا بود و متوجه نشدي دخترا چه طور نگات مي کردن! باهات شرطمي بندم که بيشتر دختراي اين جمع ديوونه تو هستن. مي گي نه ازشون بپرس. من هميشه بايد به خاطر داشتن بچه هاي به اين زيبايي نگران باشم که نکنه خداي نکرده اين زيبايي براشون دردسر ساز بشه.ذوق مرگ شدم! بار اولي بود که بابا مشتقيما از خوشگلي من و رضا تعريف مي کرد. رضا لبخند تلخي زد و گفت:- يه روزي فکر مي کردم که جذاب تر از من رو خدا خلق نکرده، ولي چند وقتيه که فهميدم يه نفري وجود داره که دست منو از پشت بسه! من در کنار اون هيچي نيستم.بعد به من نگاه کرد. توي نگاهش غم عظيمي وجود داشت. خوب مي دانستم منظورش کيست. منظور رضا داريوش بود. همون آدمي که با من بازي کرد. وقتي دوباره ياد اون روزا افتادم از خشم دل پيچه گرفتم. از جا بلند شدم و گفتم:- من مي رم توي اتاقم ديگه ، خيلي خسته شدم، خوابم مي ياد.رضا هم براي فرار از سوالاي بابا، زود بلند شد و گفت:- منم همين طور.با هم به رسم بچگي گونه مامان و بابا رو بوسيديم و بعد از شب به خير به طرف اتاق هامون رفتيم. همينطور که از پله ها بالا مي رفتيم گفت:- ببخشيد رزا که دوباره باعث شدم يادش بيفتي، ولي دست خودم نيست! جذابي اون هميشه توي ذهن
1400/02/24 11:45منه.لبخندي تلخي زدم و گفتم:- مهم نيست. من ديگه حالم از اسمش هم به هم مي خوره.رضا با تعجب پرسيد:- يعني ديگه دوسش نداري؟!از تعجب رضا منم تعجب کردم و گفت:- معلومه که ديگه دوسش ندارم! انتظار داشتي چي بشنوي؟ اصلاً مگه اشکالي داري که من ديگه اونو دوست نداشته باشم؟رضا با تته پته گفت:- نه نه چه اشکالي؟بعد از اين حرف به سرعت شب بخير گفت و به طرف اتاقش رفت. هيچ از کارش سر در نياوردم، ولي نمي دونم چرا هر بار که بحث داريوش پيش مي يومد بر عکس هميشه ازش طرفداري مي کرد! شايد داريوش مهره مار داشت و رضا هم از اون خوشش اومده بود.* * * * * *تو چشم به هم زدني يه سال از دانشگاهم تموم شد. واقعاً که دانشگاه محيط فوق العاده اي داشت. عاشقش بودم و هر روز با شوق سر کلاس ها حاضر مي شدم. هر چند که رضا عقيده داشت همچينم آش دهن سوزي نيست. اما من دوسش داشتم! رشته من واقعاً سخت بود، بعضي وقتا اشکم در مي يومد از سختي دروس، اما به خاطر علاقه شديدم هر طور که شده بود خودمو به اساتيد و دانشجوهاي ممتاز مي رسوندم. تازه سال دوم شروع شده بود و من حسابي تو درسام غرق شده بودم. رابطه ام با باربد خيلي صميمي شده بود، ولي تجربه ثابت کرده بود تا وقتي که من از اون سراغ نگيرم اونم سراغ من نمياد. از رفتار خنثي اي که داشت خوشم مي يومد. نه اينقدر بهت مي چسبيد که حالتو بد کنه نه ولت مي کرد به امان خدا.تقريباً دو سه هفته اي بود که خبري ازش نداشتم. شايد به خاطر غرورش بود که حاضر نبود هيچ وقت پيش قدم بشه اما هر بار هم که من سراغي ازش مي گرفتم با روي باز ازم استقبال مي کرد. براي همين هم هيچ وقت از پيش قدم شدن اسحسا بدي بهم دست نمي داد. توي همين مدتي که باهاش دوست بودم، تقريباً اخلاقياتش رو شناخته بودم، بي اندازه مغرور بود، اما من غرور رو لازمه يه مرد مي دونستم. براي همين هم اين شده بود يه پوئن مصبت براي باربد ، از لوس بازي و زن هاي لوس بيزار بود و من چقدر سعي مي کردم جلوش لوس نباشم! اهل ناز کشيدن به هيچ عنوان نبود! کوتاه نمي يومد و غد و يه دنده بود! با اين موضوع يه کم مشکل داشتم، اما بازم شخصيتش طوري بود که هميشه مجبور مي شدم من کوتاه بيام. همين اخلاقيات منحصر به فردش داشت منو کم کم جذبش مي کرد، از نگاهش نسبت به خودم يه چيزايي فهميده بودم ولي هميشه يم خواستم خودم رو گول بزنم. اصلاً امادگي يه عشق جديد رو نداشتم! هر چه من بيشتر با باربد صميمي مي شد فاصله رضا باهاش بيشتر مي شد و من دليلش رو نمي فهميدم. چيزي به من نمي گفت، اما هر از گاهي بدش نمي يومد بد باربد رو پيش من بگه و زير آبش رو بزنه. بدگويي هاش هم هميشه خلاصه مي شد توي غد بودن و
1400/02/24 11:45مغرور بودن باربد که من خيلي هم دوست داشتم. جالب تر اينجا بود که سپيده هم از باربد بدش مي يومد و هميشه مي گفت:- نه به مهستي که اينقدر خاکي و مهربونه، نه به اين داداش از دماغ فيل افتاده اش! آقا فکر کرده رئيس جمهور آمريکاس. شايد هم احساس آلن دلوني بهش دست داده.نمي دونستم چرا باهاش بدن وقتي من هيچ بدي از باربد نديده بودم. با من هميشه خوب بود، مهربون بود، کلاس مي ذاشت اما حالمو بد نمي کرد! معقول بود! دوست داشتني بود1 توي يه کلمه باربد يه جنتلمن واقعي بود!اون روز تصميم گرفتم از دانشگاه به کتابخونه برم. چند تايي کتاب لازم داشتم که حتماً بايد براي ترم جديد مطالعه مي کردم. پشت چراغ قرمز که توقف کردم، طبق معمول هميشه چند تايي نگاه خيره رو روي ماشينشم حس کردم. برام طبيعي بود، همين که منو نمي ديدن باعث مي شد معذب نشم. سرم رو چرخوندم تا ماشيناي دور و برم رو ديد بزنم که بغل ماشينم، ماشين باربد رو ديدم. يکي ديگه از اخلاقيات باربد اين بود که توي چراغ خطرها يا کلا هر وقت ديگه عادت نداشت کله شو بچرخونه و به دور و برياش نگاه کنه! يکي دوباري هم که مچ منو در حين اين عمل گرفته بود دعوام کرده بود! باربد زياد از حد غيرتي بود، خودش براي پرستيژش کله شو نمي چرخوند، اما بدش مي يومد من پسراي ديگه رو ديد بزنم! بارها اينو بهم گفته بود اما تو گوش من فرو نمي رفت ... از بازي کردن با غيرتش خوشم مي يومد ... شيشه ماشين رو پايين کشيدم، باربد هنوزم نگاهش به جلو بود. چون فاصله دو ماشين خيلي کم بود دستم رو بيرون بردم و به شيشه اش سمت راستش ضربه زدم. سريع سرش رو بر گردوند. به محض ديدنم چشماش گرد شد. شيشه اش رو پايين داد و گفت:- خودتي؟با خنده گفتم:- سلام عرض شد جناب آقاي مهندس باربد شفيعي.- سلام خانوم دکتر کم پيدا ... حلال زاده داشتم بهت فکر مي کردم! تو کجا اينجا کجا؟!!تقريباً توي محله باربد اينا بودم، براي همين تعجب کرده بود، گفتم:- شما که سايه اتون سنگينه به ما سر نمي زنين، خواستم چوب کاريت کنم بيام خونه تون.خنديد و گفت:- هيچ *** هم نه و تو! تو بخواي منو ببيني مي ياي شرکت ...منم خنديدم و گفتم:- داشتم مي رفتم کتابخونه ... تو اين محله است ...- باريک الله! خانوم اکتيو ... حالا مي تونم ازتون تقاضا کنم امروز رو به خاطر من بيخيال کتابخونه بشين و اجازه بدين يه قهوه در خدمتتون باشم؟!از خدا خواسته گفتم:- ممنون مي شم.صداي بوق ماشيناي پشت سرمون نشون از سبز شدن چراغ داد، باربد با دست به خيابون روبرويي اشاره کرد و راه افتاد ... حدود دويست متر بعد از چهار راه جلوي کافي شاپ شيکي ايستاد. منم ماشينم رو پشت ماشينش پارک کردم و پياده شدم.
1400/02/24 11:45همزمان با هم در ماشين ها رو قفل کرديم و رفتيم توي پياده رو، بهم لبخند زد، در کافي شاپ رو باز کرد تا اول من برم داخل ... نور ملايم قرمز رنگي اونجا رو روشن کرده بود. زني با چادر مشکي پشت يکي از ميزها نشسته بود و مشغول خوراندن آب ميوه به دختر بچه اي سه چهار ساله بود. دختر و پسر ديگه اي هم پشت يکي ديگه از ميزا مشغول صحبت بودن. باربد ميزي رو تو گوشه اي ترين نقطه انتخاب کرد و روي يکي از صندلياي پشت اون نشست. ديگه خوب مي دونستم نبايد انتظار داشته باشم باربد مثل داريوش صندلي برام عقب بکشه ... از خوش خدمتي جلوي خانوما بيزار بود ... جنتلمن بود اما به قول خودش نمي خواست خانوم ذليل باشه! با اينکه برام گرون تموم مي شد اما به اين رفتارش خو گرفته بودم ... زياد توي ذهنم با داريوش مقايسه اش مي کردم ولي هميشه هم با اين فکر که کاراي داريوش ريا و تزوير بوده، اما باربد حداقل به قول خودش آنسته! دلمو خوش مي کردم. پيش خدمتي جلو اومد و بعد از تعظيم کوتاهي منويي رو جلوي من گذاشت، قبل از اينکه فرصت کنم منو رو بردارم، باربد سريع تر از من گفت:- دو فنجون قهوه اسپرسو لطفاً.خوب بله ديگه، دعوت شده بودم به صرف قهوه! دندون سر جيگرم گذذاشتم و به پيش خدمت لبخند زدم يعني همينو مي خوريم ... بعد از رفتنش باربد غريد:- لبخندت واسه چي بود؟!اخم کردم و گفتم:- اخم کنم خوبه؟- نخير خوب نيست ... براي چي دل و دين اين ببنده خدا رو به بازي مي گيري ... شما ديگه يه خانوم متشخصي ... نبايد به يه گارسون لبخند بزني ...به اين رفتارش هم عادت داشتم ... پس فقط خنديدم و گفتم:- بگذريم ...نگاهي به دور و برم انداختم و گفتم:- تا حالا با هم کافي شاگ نيومده بوديم باربد ...سرشو تکون داد و گفت:- آره ... مسيرمون هميشه ختم مي شد به رستوران ... عصر بيرون نيومده بوديم خوب ...- درسته ... ولي من کافي شاپ خيلي دوست دارم ...دستش رو روي ميز سر داد سمت دستم ... انگشتامو توي انگشتاش گرفت و فشار داد ... يه لحظه احساس خاصي بهم دست داد که از چشماي تيز بينش دور نموند و لبخند زد ... باربد توي دست گرفتن و رقصيدن و اين گزينه ها با من خيلي ريلکس بود ... برعکس داريوش! اما هيچ وقت هم پاشو از گليمش دراز تر نمي کرد و همين احتراممو نسبت بهش زياد مي کرد ... علي رغم اينکه مي دونستم توي آمريکا چقدر آزاد بوده، اما همين که اينجا به من احترام مي ذاشت برام خيلي ارزش داشت ... خيلي پيش خدمت دوباره برگشت، قهوه ها رو آماده شده روي ميز گذاشت و قبل از رفتن با لبخند به من نگاهي کرد و گفت:- دستور ديگه ...باربد مچ پر رو که روي ميز بود گرفت بين دستاش ، با ترس بهش نگاه کردم ... مي خواست چي کار کنه، پسره با تعجب به
1400/02/24 11:45دستش و بعد هم به باربد نگاه کرد ... باربد دستشو پس زد و گفت:- دستور ديگه هم باشه من صادر مي کنم... کاري داري به من بگو!پسره سرشو تکون داد و تند گفت:- بله آقا ... شرمنده ...بعد هم سريع جيم زد ... با ناراحتي به باربد نگاه کردم و گفتم:- باربد جان اين کار از تو بعيده ...تلخ نگام کرد و گفت:- اينم جواب لبخندت بودا! حرف گوش کن يه کم ...باز حرف رو عوض کردم و گفتم:- قهوه ت رو بخور ...بدون شيرين کردنش شروع کردم به مزه مزه کردن ... داغ بود اما مي چسبيد ... تازه اول مهر بود، اما هوا به طور عجيبي سرد شده بود ... باربد با تعجب نگام کرد و گفت:- رزا ... تلخ مي خوري؟!!باز نقطه ضعفم ... باز سلايقم ... دوست نداشتم کسي به سليقه م گير بده ... اخم کردم و گفتم:- آره ... عادت هميشگيمه .... بعد از يه سال نمي دوني؟قيافه اش رو در هم کرد، چند بار سرشو به نشونه مشمئز شدن تکون داد و گفت:- اوف ! قهوه تلخ که خيلي بد طعمه. غير قابل خوردنه. دقت نکرده بودم به اين قضيه ... چه جوري اين زهرمار رو مي خوري؟با ناراحتي گفتم:- باربد واقعاً که! من مي خوام اونو بخورم. اونوقت تو اينجوري مي گي؟ دستت درد نکنه.باربد از ديدن قيافه من خنده اش گرفت و گفت:- ناراحت شدي؟ خوب من نمي خواستم ناراحتت کنم، فقط نظرم رو گفتم. آخه مي دوني من يه خورده زيادي رکم!مي دونستم! پس فقط قيافه در هم کردم و بازم مشغول مزه مزه کردن قهوه ام شدم.باربد خدنه اش شدت گرفت و گفت:- لوس نشو رزا! حالا که طوري نشده تو اينطور اخم کردي. طوري شده؟ الکي براي من ادا در نيار ...باز به اسب شاه گفتن يابو بهم بر خورد و گفتم:- من نه لوسم نه ادا در ميارم. مگه من ميمونم؟باربد زد زير خنده و گفت:- نه اصلاً... تو خيلي بهتر از ميمون هستي!ميدونستم داره شوخي مي کنه، اما ديگه طاقت نياوردم. فنجونمو کوبيدم روي ميز، کيفمو برداشتم و خواستم برم بيرون که دستمو گرفت و گفت:- بگير بشين رزا. شوخي کردم.ناز کشي تو مرام باربد نبود، انتظار داشتم هر آن بگه برو خوش اومدي! اما اينکه جلوم رو گرفت برام خيلي ارزش داشت، پس نشستم و بدون اينکه خودمو از تک و تا بندازم گفتم:- شوخي لوسي بود! باربد باز يه لبخند مکش مرگ ما تحويلم داد و گفت:- خيلي خوب قبول خانوم دکتر. بشين بذار مثل دو تا آدم بالغ با هم صحبت کنيم ...فنجون قهوه م رو برداشتم، پشت چشمي براي باربد نازک کردم و مشغول خوردن شدم ... باربد هم خنديد و مشغول شيرين کردن قهوه اش شد. چند لحظه تو سکوت سپري شد تا اينکه باربد پا رو پاي انداخت، و يه کم پاهاشو کج کرد تا راحا بتونه بشينه ... در همون حالت غر هم زد:- اينقدر ميزهاشون کوچيکه پاي آدم جا نمي شه ...نگاهي به پاهاي بلند باربد که سمت چپ ميز روي
1400/02/24 11:45هم انداخته بود کردم و با خنده گفتم:- قد تو همچين يه ذره زيادي بلنده ... چنده قدت؟باربد سري تکون داد و گفت:- آخرين بار که اندازه گرفتم حدوداً يک و نود بود ...خواستم سوتي بزنم اما سريع جلوي خودم رو گرفتم ... قد داريوش يک و هشتاد شش بود ... از دست ذهنم خسته شدم و قيافه ام در هم شد! تا کي مي خواستم اين دو نفر رو باهم مقايسه کنه؟- چه مي کني با درسات رزا؟ سخته نه؟فنجونم رو توي دست چرخوندم و گفتم:- سخت واسه يه لحظه شه ... اما دوستش دارم ... سختيش برام اهميتي نداره نياز به تلاش بيشتر داره ...- تو مي توني ... اراده توي چشمات تحسين برانگيزه ...لبخندي زدم و گفتم:- اميدوارم بابت اين اعتمادت جوابي داشته باشم ... وگرنه آبروم مي ره ...- مسلما مي توني ... راستش رزا ... مي خواستم امروز در مورد يه جرياني باهات جدي صحبت کنم ...صاف نشستم، جدي حرف زدن با باربد کار سختي بود. وقتي مي افتاد رو دور جدي بودنش واقعاً جلوي احساس بچگي بهم دست مي داد و ترجيح مي دادم سکوت کنم. اون لحظه هم سکوت کردم و با نگام نشونش دادم که مي شنوم:- در مورد همون جريان معالجه منه ... اگه يادت باشه در موردش باهات صحبت کرده بودم ...سريع گفتم:- آره! در مورد بيماري قلبيت ...با خودم فکر کردم الان مي گه که مي خواد از ايران بره! اما با لبخندي شوخ گفت:- هنوز نمي توني منو درمان کني؟!! درد قلبم خيلي زياد شده!از دستش حرصم گرفت! پسره احمق! اينهمه دکتر متخصص عالي توي تهران بود، گير داده بود به من! بايد بميره تا بفهمه ... اما برام عجيب بود که هيچ کدوم از اعضاي خونواده اش خبري از بيماريش نداشتن!- باربد خيلي ببخشيد ولي تو احمقي!لبخند تلخي تحويلم داد و گفت:- مي دونم!- چرا نمي ري دکتر؟به من اشاره کرد و گفت:- اومدم ديگه!- اه!!! من کجام دکتره؟!! تازه سال دومم ... پنج سال ديگه يه پزشک عمومي مي شم ! خجالت بکش ... مي ميري!- و مي تونم اين اميد رو به خودم بدم که براي تو مهم باشه؟!با لج گفتم:- نخير برام مهم نيست، اصلا اينقدر صبر کن تا بميري ...خنديد و گفت:- خيلي زود عصبي مي شي ...- خودت که بدتري ...- بيخيال اين حرفاف الان مي خوام در مورد بيماريم حرف بزنم ... در مورد دردي که خيلي تلاش کردم خودم درماني براش پيدا کنم اما موفق نشدم ... مي خوام بهت بگم ... اما ...آهي کشيد و گفت:- حس ميکنم جلوي تو باربد هميشگي نيستم! دل و جرئتم کم مي شه ...- مي ترسي؟!!! مگه چي مي خواي بگي؟ لابد مي ترسي بگم بايد عملت کنم! فک کن من بخوام عملت کنم!اينو گفتم و خنديدم، باربد ولي لبخند هم نزد و در ادامه حرفاش گرفت:- اگه تو بخواي منو درمان کني، برات از آب خوردن هم راحت تره! نياز به عمل و درساي سنگين پزشکي هم نداره ...يه بوهايي
1400/02/24 11:45داشت به مشامم مي رسيد ... تو سکوت بهش خيره موندم و باربد همراه با آه، به نگاه خيره به روي ميز ادامه داد:- حس مي کنم دلباخته يه دختر شدم ... يه دختري که از نظر من معمولي نيست ... علاقه منم معمولي نيست ... يه دوست داشتن عميق و وسواس گونه ... شرايطم مناسب عشق و عاشقي نيست ... براي همينم هيچ وقت نخواستم عاشق بشم ... الان هم ... نمي دونم اسم احساس من عشقه يا دوست داشتن! اما هر چي که هست ... آزاردهنده شده ...قلبم داشت تند تند مي کوبيد ... باربد عاشق يه دختر شده بود ... گفت يه دختر ... نگفت من ... من ... يه حس تندي داشت قلبمو مي سوزوند ... چيزي شبيه حسادت ... باورم نمي شد! اما به دختري که باربد عاشقش شده بود حسادت مي کردم ... علاقه اون به من نبود ... گفت يه دختر! نگفت تو ... من لايق باربد نبودم ... هيچ وقت ...وقتي سکوتش رو ديدم فهميدم بايد يه چيزي بگم، اون نبايد مي فهميد حالم دگرگون شده، نمي خواستم دوستي که دشاتيم از بين بره. نمي خواستم پيش خودش يه فکر ديگه بکنه ... با سرفه اي صداي خش دار شدمو صاف کردم و گفتم:- خوب اينطور که از شواهد امر پيداست، قضيه خيلي ريشه داره ... اما باربد جان، کاري که نداره. توي چيزي کم داري که نگران باشي، مرد و مردونه برو باهاش حرف بزنه و از علاقت بگو ... اون نظرش در مورد تو چيه؟ يعني مي گم از نگاهاش نفهميدي که دوستت داره يا نه؟بعد زا اين سوال کنجکاوانه به باربد خيره موندم تا جواب دلخواهمو بگيرم، باربد آهي کشيد و بعد از چند دقيقه بالاخره نگام کرد و گفت:- نمي دونم! اون خيلي بي تفاوته.اينبار نوبت من بود که نگامو ازش بدزدم، فنجونم رو توي نعلبکيش سر و ته کردم و گفتم:- قصدت چيه؟با تعجب گفت:- يعني چي؟ چه قصدي؟نعلبکي رو روي ميز کشيدم اينطرف اونطرف و گفتم:- منظورم اينه که مي خواي ازدواج کني يا دوستي؟- خوب معلومه! ازدواج.لعنتي! اين دختر کي بود که به اين راحتي دل باربد رو قاپ زد؟!!! چه باربد راحت بود! چرا من *** فکر مي کردم باربد به من علاقه داره؟ چرا حس مي کردم نگاهاش بي منظور نيست؟ اما خوب همين که هيچ وقت ازم خبر نيم گرفت نشون مي داد که اون تو فکر *** ديگه بوده ... صدام داشت آروم مي شد:- پس برو خواستگاري.پوفي کرد و گفت:- مي خوام، ولي فکر نکنم بشه. آخه داره درس مي خونه. هدف ديگه اي هم جز اين نداره ...سرمو گرفتم بالا، بايد کنار مي يومدم ديگه! اينقدر *** بودم که به شباهت اون دختر با خودم پي نبرده بودم هنوز! گفتم:- اين چه ربطي داره؟با لبخندي مارموذ دستمو گرفت توي دستش، فشاري داد و گفت:- خودتو بذار جاي اون. اگه يه خواستگار با شرايط من برات پيدا بشه و تو هم همين اوايل درست باشي، قبول مي کني؟نمي دونستم!
1400/02/24 11:45بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد