بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

بعيد هم نبود! باربد هيچ کمبودي نداشت، يه مرد ايده آل براي هر زني بود. بايد يه چيزي مي گفتم، اگه مي گفتم نه که مي گفت چرا دو ساعته زر مي زني پس؟! اگه مي گفتم آره ... باربد دوستم بود بايد براي خوشبخت شدنش هر کاري مي کردم، حتي اگه شده، هولش بدم به سمت يه نفر ديگه، پس براي اينکه مطمئنش کنم گفتم:- معلومه که قبول مي کنم. اگه دوسش داشته باشم، صد در صد قبول مي کنم!نگاه باربد روشن شد، گوشه لباش چال افتاد و گفت:- جدي؟لبخند تلخي زدم و گفتم:- جدي جدي.چشماش رو بست. در همون حين دستشو فرو کرد توي جيب سوئي شرت مشکيش، جعبه مخمل سورمه اي رنگي بيرون کشيد، چشماشو باز کرد، در جعبه رو باز کرد، گذاشتش رو ميز، حلقه ظريف با يه نگين درشت بهم لبخند زد. داشتم با بهت بهش نگاه ميکردم، چي کار داشت مي کرد؟!!! نفس عميقي کشيد و با همون لبخند کنج لبش گفت:- خودت گفتي جدي، پس آره؟!!!با بهت نگاهي به باربد کردم و نگاهي به حلقه ظريف خوشگل ... هي دهن باز مي کردم يه چيزي بگم هي يادم مي رفت. آخر سر به طور گفتم:- يعني چي؟!!باربد خنديد و گفت:- تو ولايتي که من بزرگ شدم، وقتي يه پسر به يه دختر حلقه مي ده يعني داره ازش تقاضاي ازدواج مي کنه! ولايت شما رو نمي دونم!نفس تو سينه ام گره خورد، سريع دستمو گذاشتم روي سينه ام و اون يکي دستم رو هم گذاشتم روي دهنم. نگاهم لحظه اي روي حلقه و لحظه اي روي باربد ميخ مي شد ... باربد از من خواستگاري کرد؟ دختري که دوسش داشت من بودم؟!!!! به زور گفتم:- من ... تو ....نگاش مهربون شد، دستمو فشار داد و گفت:- عزيزم چرا تعجب کردي؟!! من که چيزي نگفتم! فقط ازت درخواست ازدواج کردم!سرم رو بين دستام گرفتم. باورم نمي شد، اين همه صغري کبري چيدن به خاطر خواستگاري از خودم باشه! هر چند که اگه اينقدر *** نبودم از همون اول مي فهميدم! باربد ... مرده ايده آل از ديد هر زني ... عاشق من شده بود! از من خواستگاري کرده بود ... صدام گنگ و نا مفهوم به گوشش رسيد:- چرا باربد؟ چرا من؟با صداي جدي گفت:- مي شه دستاتو برداري بذاري ببينمت؟!!نا خوادآگاه دستامو برداشتم و نگاش کردم، گفت:- خيلي وقت بود که مي خواستم يه طوري بهت نشون بدم که فراتر از بقيه هستي و بدجوري توي قلبم خودتو جا کردي، ولي راستش نمي تونستم. هم شرايط خودم جور نبود، هم نگران بودم که از دستم ناراحت بشي. چون ديده بودم که يکي دو تا از خواستگاراتو چطور با ترش رويي رد کردي. نمي خواستم به اين زوديها بهت بگم، ولي خوب راستش نتونستم جلوي خودمو بگيرم. من از جو دانشگاه ها خبر دارم ... دانشگاه چطوريه. نمي خوام وقتي به خودم بجنبم، ببينم از دستم رفتي ...من هنوز هم توي بهت فرو رفته بودم. البته

1400/02/24 11:45

اصلاً نمي تونستم منکر ذوقي بشم که پيشنهاد باربد توي دلم ايجاد کرده بود. گفتم:- من ... راستش من خيلي غافلگير شدم!خنديد و گفت:- ببخشيد خيلي يک دفعه اي گفتم، ولي خوب من زياد حوصله مقدمه چيني ندارم، زود حرفمو مي زنم.خنده ام گرفت و گفتم:- و اين اصلا خوب نيست آقا ...فنجون قهوه مو برداشتم و گرفتم به سمتش تهديد وار گفتم:- بپاشم بهت؟!!خنديد و گفت:- نيازي به اين کار نيست ... فقط اگه راضي هستي حلقه رو دستت کن ...نگام روي حلقه خوشگل وسط ميز قفل شد ... کار درست چي بود؟ درست بود که ديگه هيچ احساسي نسبت به داريوش نداشتم، ولي نمي دونستم بعد از عشق تندي که نسبت به اون داشتم مي تونم دوباره عاشق مرد ديگه اي بشم يا نه؟دوباره صداي داريوش توي ذهنم پيچيد:- تا چند هفته ديگه مي خوام با دختر عموم ازدواج کنم. دختري که از نجابت تکه!باز يادم افتاد که بازيچه اش شدم، باز يادم افتاد انتقام باباشو از من بدبخت گرفت! يه دفعه اي گر گرفتم، داريوش از ذهنم کنار رفت و پر رنگ تر از اون باربد جاشو گرفت ... مهربوني هاي اين مدتش تو ذهنم اومد ... خوبي هاش ... اين که از هر نظر کامل بود ... ان که کنارش واقعا احساس امنيت داشتم ... نفسمو فوت کردم بيرون و گفتم:- باربد مي خوام چند تا سوال ازت بپرسم ، جواب منو که بدي منم جوابت رو مي دم. باشه؟!جدي نگام کرد و گفت:- حتماً!زل زدم تو چشماش و گفتم:- تا حالا چند تا دوست دختر داشتي؟اول خوب بر و بر نگام کرد، بعد هم زد زير خنده و گفت:- ديوونه! ترسيدم گفتم مي خواي چه سوالي بپرسه! حسادت از همين الان شروع شد؟- حسادت نيست باربد! مي خوام بشناسمت! اينا چيزائيه که هيچ وقت در موردش حرف نزديم ...ابرو بالا انداخت و گفت:- توي آمريکا دو سه نفر بودن ... البته نه خيلي جدي ... اما توي ايران هيچ *** ... فقط خودت بودي ...- مطمئني که بعداً دوباره هوس نميکني؟!- رزا جان ... من که بچه نيستم! اين چه حرفيه؟! من دلم آرامش داشتن يه خونواده رو مي خواد ... اونم با دختري که خودم انتخابش کردم ...باز مشغول بازي با فنجون مادر مرده شدم و گفتم:- يه سوال ديگه که جوابش برام خيلي مهمه ... به نظر تو ... من دختر نجيبيم؟!با نگاهي عميق به چشمام، گفت:- براي چي داري اين سوالا رو مي کني؟نمي شد بهش بگم چون از همين طرق يه بار بدترين ضربه رو خوردم. مار گزيده از ريسمون سياه و سفيد مي ترسه ... فقط شونه اي بالا انداختم و گفتم:- محض اطلاع ...- معلومه که نجيبي! رزا چرا به خودت توهين مي کني؟! اين طرز سوال پرسيدن نه تنها توهين به خودته که به من و انتخابم هم هست ... تو دختري فوق العاده اي هستي .. خونواده سرشناس و اصيلي هم داري ... من مدت ها در موردتون تحقيق کرد ... با چشم باز

1400/02/24 11:45

انتخابت کردم ... دوستت دارم و همه جوره هم قبولت دارم ...- خوبه! پس نمي خواي که يه روز عوضم کني ...- تا جايي که عقايدم زير سوال نره هرگز قصد عوض کردن نه تنها تو که هيچ بني بشري رو ندارم ...زل زدم توي چشماش ... چشماي تيره اش برق خاصي داشت که مي تونست منو به زانو در بياره ... مطمئن بودم که بعد از داريوش ديگه هيچ وقت عشق رو تجربه نمي کنم ... اما به باربد وابسته بودم ... دوستش داشتم ... از گرفتن دستش گرم مي شدم ... شايد اگه باربد رو از دست مي دادم ديگه هيچ وقت نمي تونستم همين يه کم حس رو هم نسبت به مردي پيدا کنم ... پس تصميمم رو گرفتم، دستم رو جلو بردم، حلقه رو از داخل جعبه برداشتم و توي انگشتم فرو کردم ...صورت باربد درخشيد، با چشمايي پر از احساس گفت:- قبول کردي رزا ... آره؟!!لبخندي زدم و انگشتر رو توي دستم بهش نشون دادم و گفتم:- توي ولايت ما وقتي يه دختر حلقه اهدايي يه پسر رو دستش کنه يعني پيشنهاد ازدواجشو قبول کرده ...خنديد ... از ته دل قهقهه زد، دستشو جلو آورد و دستمو گرفت ... بالا برد و به نرمي همون انگشتي که حلقه رو توش کرده بودم رو بوسيد ... باز گرم شدم و نگاه ملتهبمو دوختم بهش ... باربد پسر با تجربه و سرد و گرم چشيده اي بود خيلي زود پي به حالم برد و چشمک زد ... از شرم سرخ شدم و سريع دستمو از دستش بيرون کشيدم ... بلند شدم و گفتم:- خوب بريم ديگه ... ديره مامان نگرانم مي شه ...باربد پول ميز رو حساب کرد، دنبالم راه افتاد و گفت:- من به مامانم مي گم خيلي زود با مامانت تماس بگيره ... از همين امشب منتظر باش عزيزم ...لبخندي به چشماي مشتاقش زدم و گفتم:- باشه ، بابت قهوه هم ممنون ...- خواهش مي کنم ... نوش جان ...باربد به جاي اينکه بره سمت ماشين خودش دنبال من راه افتاد، در ماشين رو باز کردم و گفتم:- من برم ديگه ... سلام به مهستي و مامانت و بابات برسون ... مال مهستي مخصوص باشه ...دستشو تکيه داد به سقف ماشين و گفت:- حتما ...سوار شدم و منتظر نگاش کردم، تا دستشو برداره در رو ببندم. با همون حالتش سرشو يه کم پايين آورد و گفت:- از حالا به بعد ديگه شيشه ماشينتو پايين نمي کشي خانوم! چون نمي خوام توي چشم باشي.خنده ام گرفت و گفتم:- بذار پاي غيرت يا حسادت؟!!- هر دو عزيزم ... من يه مرد آبانيم! حسود و مغرور ...چشمامو گرد کردم و گفتم:- نگو به اين خرافات ها اعتقاد داري ...در جوابم فقط خنديد و در رو بست، شيشه مو دادم پايين و گفتم:- با من کار نداري؟پلک زد و گفت:- نه برو به سلامت ... در ضمن اينو هيچ وقت يادت نره که ...وقتي ديدم حرفشو تموم نکرد گفتم:- يادم نره که چي؟سرشو آورد پايين، روي صورتم خم شد، چشمکي زد و گفت:- خيلي دوستت دارم.و قبل از اينکه بتونم جلوشو

1400/02/24 11:45

بگيرم گونه م رو بوسيد، گيج و گنگبهش خيره شدم، صورتش حالت عجيبي داشت، حالتي که داست به منم سرايت مي کرد، بي اراده دستمو روي جاي بوسه اش گذاشتم. لبخندي زد و گفت:- بقيه اش باشه طلب جفتمون ... به زودي!از شيطنتش خنده ام گرفت. بعد از زدن اين حرف، دستشو نزديک پيشونيش تکوني داد به معني خداحافظ و رفت سمت ماشين خودش و سوار شد. اين تماس ها برام جالب بودن، حس خوبي داشتن. از دست باربد ناراحت نمي شدم، چون تا قبل از اينکه منو نامزد خودش بدونه هرگز منو نبوسيده بود، الان هم به نظرم حق داشت. اما تازه داشت يه پسرده هايي از جلوي چشمم کنار مي رفت .. من و باربد؟ زن و شوهر؟ آيا آمادگيشو داشتم؟ خودمم نيم دونستم دارم چه غلطي مي کنم ... ماشين رو روشن کردم و راه افتادم. ديگه نه حوصله شو داشتم نه وقتشو که برم کتابخونه. براي همينم يه راست و با سرعت رفتم سمت خونه. هنوزم نمي دونستم کاري که مي کنم درسته يا نه! يعني بايد به يه علاقه صرف اعتماد مي کردم؟ آيا بابا و مامان و رضا با اين ازدواج موافقت مي کردن؟ چرا که نه؟! مگه باربد چي کم داشت؟! رضا که بايد از خداش هم باشه، برادر زنش مي شد شوهر خواهرش و اين صميمت ها رو بيشتر مي کرد. مي دونستم دلشوره م بي دليله و باربد مي تونست براي من همسر بي نظيري باشه. وارد خونه که شدم فقط مي خواستم با رضا حرف بزنم، هيچ *** توي ساين نشيمن نبود و با پرسيدن از يکي از خدمتکارها فهميدم که رضا توي اتاق خودشه. با سرعت پله ها رو بالا رفتم. جلوي در اتاقش که رسيدم، توقف کردم و در زدم. حالا که کار داشتم باهاش در مي زدم! وگرنه منو چه به اين غلطا؟! صداي رضا اومد که گفت:- بله؟گفتم:- منم رضا مي تونم بيام تو؟- از کي تا حالا اينقدر مودب شدي؟بيا تو.در رو باز کردم و رفتم تو. کف زمين نشسته بود و چند کتاب جلوي روش باز بود.گفتم:- مثل اينکه مزاحم شدم. مي خواي برم يه وقت ديگه بيام؟صاف نشست و گفت:- نه خوب کردي. بشين ببينم چي تو رو اينقدر مودب کرده که در ميزني؟!!!جلوش روي زمين نشستم، نمي دانستم از کجا بايد شروع کنم؟ يکي از کتابهاي قطورش رو برداشتم و گفتم:- بايد سخت باشه نه؟خيلي مختصر و مفيد گفت:- آره مشکله. دو روز ديگه امتحان دارم، به خاطر همينه که دارم مي خونم ... رزا من تو رو مي شناسم يه چيز مهمي مي خواي به من بگي! نه؟ پس مقدمه چيني نکن و برو سر اصل مطلب.رضضا خيلي تيز بود و ديگه نمي شد از دستش در برم. وگرنه همون لحظه فرار مي کردم. نمي دونم چرا اينقدر خجالتي شده بودم! همينطور که با بند هاي انگشتام رو هي باز و بسته مي کردم و بهشون خيره مونده بودم، گفتم:- رضا تو اينو قبول داري که بالاخره يه روزي من بايد ازدواج

1400/02/24 11:45

کنم! حالا نه فقط من، بلکه هر دختر و يا پسري يه روز از مجردي خارج مي شه. مگه نه؟خنده اي کرد و گفت:- خوب معلومه!- نمونه اش خود تو که قراره به زودي با مهستي ازدواج کني.چشماشو ريز کرد و گفت:- خوب که چي؟بدون اينکه سرمو بالا بيارم گفتم:- خوب من دوست دارم بدونم که اگه خواستم ازدواج کنم عکس العمل تو مامان و بابا چيه؟هنوز پي به منظورم نبرده بود، چون با لبخند و مهربون گفت:- خوب مي گيم مبارکت باشه. ديوونه اين حرفا چيه که مي زني؟دلمو به دريا زدم و گفتم:- خوب پس اگه حرفي نداريد، بايد بگم که من قصد ازدواج دارم!بعد از اين سرمو آوردم بالا و توي چشماش خيره شدم، با بهت بهم خيره مونده بود. نه به اون مقدمه چينيم نه به اين يهويي حرف زدنم! خسته نباشم! رضا چشماشو گرد کرد و گفت:- تو مي خواي چي کار کني؟باز سر به زير شدم و گفتم:- مي خوام ازدواج کنم.رضا با يه حرکت خودشو کشيد سمت من، سورتمو با دستش بالا آورد و در حالي که موشکافانه و با اخم نگام مي کرد گفت:- با ... با کي؟از حرکت رضا جا خورده بودم، همينطور که با ترديد نگاش ميکردم، گفتم:- خب ... با باربد.انگار ضربه ام خلي کاري بود که رضا رنگ لبو شد ، دستشو عقب کشيد و با خشم فرياد کشيد:- باربد؟! اون پسره مغرور از خود راضي؟من که اصلاً از عصبانيت رضا سر در نمي آوردم، گفتم:- وا چته رضا! همين الان گفتي تبريک مي گي؟!! من نمي دونم تو چه پدر کشتگي با باربد داري؟! دوست ندارم در موردش با اين لحن حرف بزني.رضا نفس عميقي کشيد، لحنش اينبار پر از التماس شده بود، گفت:- رزا من جنبه ندارم. بگو که داري شوخي مي کني!از روي زمين بلند شدم، نشستم روي مبل و گفتم:- شوخي چيه؟ خيلي هم جدي دارم مي گم. باربد امروز از من خواستگاري کرد و گفت که مي خواد بياد با بابا حرف بزنه، ولي اول نظر منو خواست. منم قبول کردم.رضا اومد به طرفم، نشست کنارم، شونه هامو محکم چسبيد و گفت:- بدون هيچ شناختي قبول کردي؟دستاش رو پس زدم و گفتم:- من روي اون شناخت کافي داشتم. بيشتر از يک ساله که ميشناسمش ... ريز و درشتش رو مي دونم. اما در هر صورت نيازه که در موردش تحقيق کنيم ... خواستم به تو بگم که قبل از مراسم خواستگاري اين کار رو تو بکني ...رضا کلافه و آشفته دست توي موهاش کرد، با همون حالت آرنجاشو روي زانوهاش گذاشت و به جلو خم شد، صدا شبيه ناله بلند شد:- رزا مي فهمي داري چي مي گي؟ تو ...تو اونو به داريوش ترجيح مي دي؟خشکم زد! اصلاً فکر نمي کردم بعد از اين همه وقت درست توي چنين شرايطي اسمي از داريوش ببره! باز بغض کردم، باز يادم افتاد به بدبختيم ... وقتي شروع کردم به حرف زدن صدام مي لرزيد:- اسم اون آشغال عوضي رو نيار. حالم ازش به

1400/02/24 11:45

هم مي خوره. ديگه اگه بياد دست و پامو ببوسه هم حاضر نيستم حتي نگاش کنم. باربد سگش مي ارزه به اون پست فطرت. اون يه پسر هوس بازه، ولي باربد خيلي آقا وار از من خواستگاري کرده. چطور مي توني اين دونفر رو با هم مقايسه کني و داريوش رو ترجيح بدي؟!!!رضا بدون اينکه حالتش رو عوض کنه، گفت:- من ... من نمي تونم تو رو وادار به کاري بکنم، ولي... ولي بهتره قبلش با آرمين و سپيده هم مشورت کني. خوب؟پوفي کردم و گفتم:- مگه اونا چقدر تجربه اشون از من و تو بيشتره؟رضا سرشو آورد بالا، زل زد توي چشمام و با التماس گفت:- ازت خواهش مي کنم رزا! باهاشون حرف بزن، شايد اونا بتونن تو رو سر عقل بيارن.ديگه داشتم شک مي کردم، گفتم:- من سر عقل هستم رضا. کسي هم نمي تونه نظر منو عوض کنه، نمي فهمم تو چت شده!!!- من هيچيم نشده! فقط همين يه بار به حرف من گوش کن، قول مي دم ديگه هيچ وقت هيچي ازت نخوام ...نفس عميق کلافه اي کشيدم و گفتم:- حالا که اصرار داري باشه. فردا يه سر به سپيده مي زنم، ولي آرمين متاسفانه اصفهانه، اينجا نيست که بخوام نظر اونو هم بپرسم.- آرمين امروز مي ياد تهران. ديشب به من زنگ زد و براي امروز قرار گذاشت که همه با هم بريم بيرون. ولي من الان باهاش تماس مي گيرم و مي گم که بيان اينجا.باز شوک زده شدم و گفتم:- رضا! تو چرا اينجوري شدي؟ يعني اينقدر مهمه؟رضا از جا بلند شد و در حالي که به سمت گوشي تلفن هجوم مي برد، گفت:- آره آره مهمه. خيلي هم مهمه!کاملاً گيج شده بودم. نمي دونستم چرا رضا اينقدر اصرار داره که آرمين و سپيده هم حتماً با خبر بشن. با تعجب نگاش مي کردم، شماره آرمين رو گرفت و بعد از چند لحظه وقتي ارتباط وصل شد با همون حال عجيبش شروع به حرف زدن کرد:- الو سلام آرمين جان حالت خوبه؟- ...- آره آره همه خوبن. آرمين گوش کن ببين چي مي گم.- ...- فعلاً لازم نيست که نگران بشي. فقط گوش کن!- ...- آرمين. تو کي مي رسي تهران؟- ...- ببين وقتي که رسيدي، برو دنبال سپيده و يه راس بياين اينجا. از پشت تلفن نمي تونم توضيح بدم. بايد حتماً اينجا باشي .- ...- هر چي زودتر بهتر.- ...- آره آره در همون رابطه اس.- ...- باشه پس منتظرم.- ...- قربانت سلام برسون. خداحافظ.بعد از قطع مکالمه از جا بلند شدم و گفتم:- واقعاً که! د رضا حرف بزن خوب! چي شده؟!!! چرا مي خواي منو شهره عام و خاص کني؟رضا در حالي که با کلافگي طول و عرض اتاق رو طي مي کرد، گفت:- رزا نمي دونم نمي فهمي يا خودتو مي زني به نفهمي؟- من چي رو نمي فهمم رضا؟ تو چرا نمي فهمي من شايد نمي خواستم اين ماجرا رو الان آرمين و سپيده بفهمن. هنوز که چيزي معلوم نشده.طوطي وار و هذيون گونه گفت:- تو نمي دوني رزا. تو هيچي نمي دوني.رفتم

1400/02/24 11:45

ايستادم جلوش و گفتم:- خوب بگو تا بدونم.- نمي شه. يعني اگه دست من بود همين الان بهت مي گفتم، ولي نمي شه. اجازه ندارم!ديگه چشمام از اون بيشتر گرد نمي شد، گفتم:- از کي؟رضا چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت:- ببين رزا من نمي تونم هيچي به تو بگم. ولش کن خوب؟ حالا سپيده و آرمين هم مي يان. بعد يه کاريشمي کنيم.ديگه مطمئن شدم که هيچي نيست، رزا فقط از روي کينه اي که نسبت به باربد داشت مي خواست اين بازي ها رو در بياره تا من همه چيزو به هم بزنم. مسلماً چيزي غير از اون نبود که اگه بود رضا به من مي گفت. خنده اي از روي تمسخر کردم و گفتم:- واقعاً که خيلي جالبه! باورم نمي شه که قضيه ازدواج من براي تو اينقدر لاينحل باشه که بخواي همه رو خبر کني.رضا اين بار با ملايمت گفت:- لاينحل نيست رزا. اين قضيه خيلي هم حل شده است. تو هر وقت که بخواي مي توني ازدواج کني، ولي شخصش براي من مهمه.باز عصبي شدم و گفتم:- يعني چي؟ مگه باربد چشه؟ براي اينکه مغروره؟ باشه. مگه بده؟ اتفاقاً مرد هر چي مغرورتر باشه بهتره. تازه اون قراره برادر زن آينده ات باشه. اين چه طرز حرف زدنه؟ فکر مي کردم خيلي برات ارزش داره.- معلومه که ارزش داره. ببين! اون برادر مهستيه؟ قبول. برادر زن منه؟ قبول. ولي اينکه بخواد شوهر تو بشه رو قبول ندارم. من نمي تونم اونو به عنوان شوهر خواهر قبول کنم.- من نمي فهمم! آخه چرا؟ مگه اون چه هيزم تري به تو فروخته؟ ببينم مگه چيز بدي ازش ديدي؟- نه نه به خدا. مگه قراره چيزي ازش ببينم؟ همين که گند دماغه خودش خيلي بده! نيست؟- اگه قراره شوهر من بشه، خودم مي تونم درستش کنم. نمي توني.- مي تونم. من هر کاري که بخوام مي تونم بکنم!- خيلي خوب باشه. مي توني. ولي آيا نظر من برات مهم نيست؟چند لحظه مکث کردم، سپس گفتم:- چرا خوب. خيلي مهمه! اگه نبود که ازت نظر خواهي نمي کردم.- پس اگه مهمه يه خورده ديگه هم صبر کن.خنده ام گرفت و گفتم:- جوري حرف مي زني انگار من همين الان سر سفره عقد نشستم. اونا حتي هنوز خواستگاري هم نيومدن.صداي تلفن همراهش باعث شد از ادامه دادن بحثمون صرف نظر کنيم. با سرعت گوشي رو از روي ميز کنار دستش برداشت و جواب داد:- بله بفرماييد.- ...- سلام چي شد؟- ...- خوب خيلي خوبه. پس تو و سپيده تا سه چهار ساعت ديگه اينجايين درسته؟- ...- باشه منتظريم. زود بياين خداحافظ.بعد از قطع کردن ارتباط گفتم:- چي شد؟- گفت پروازشو جلو انداخته و داره مي ياد. تا برسه و بره دنبال سپيده يه کم طول مي کشه. ببين رزا ازت خواهش مي کنم، عجولانه تصميم نگيري.نميتونستم رضا رو درک کنم! به هيچ عنوان نمي تونستم درکش کنم! اين که به خاطر سليقه خودش بخواد منو از ازدواج منصرف

1400/02/24 11:45

کنه برام خيلي عجيب بود. با اين وجود من تصميم خودم رو گرفته بودم و برام مهم نبود نظر بقيه چيه، علاوه بر اينکه يم خواستم با باربد ازدواج کنم، همه اش به اين هم فکر مي کردم که اگه داريوش بفهمه من ازدواج کردم چه عکس العملي نشون مي ده؟ مسلما از طريق آرمين مي فهميد. چقدر دوست داشتم قيافه اش رو اون لحظه ببينم. اونم بايد مي فهميد که خاطرخواهاي من کم نيستن و من هر وقت اراده کنم مي تونم ازدواج کنم. اونم نه با آدماي معمولي با پسراي همه چي تمومي مثل باربد. رضا روي تختش دراز کشيده بود و به سقف زل زده بود. خيلي آروم از اتاقش خارج شدم و به اتاق خودم رفتم. چهار زانو روي تختم نشستم. چند لحظه بدون اينکه به چيز خاصي فکر کنم، به يه گوشه خيره شدم و بعد يه دفعه از خودم پرسيدم:- رزا تو عاشق باربدي؟جداً چه سوالي سختي از خودم پرسيدم! جوابش رو نمي دونستم. من عاشقش نبودم ولي دوسش داشتم. اونقدر دوستش داشتم از تصور ازدواجش با يه نفرر ديگه حسودي کنم. يعني يه دوست داشتن ساده مي تونست باعث خوشبخت شدنم بشه؟ من تنها با خوشبخت شدنم مي تونستم انتقامم رو از داريوش بگيرم. من يه روزي عاشق داريوش بودم. حاضرم قسم بخورم که حتي يک هزارم احساسي رو که نسبت به داريوش داشتم، نسبت به باربد نداشتم. باربد مغرور و خودخواه کجا و داريوش مهربون و خاکي کجا؟ از طرفي ثروت باربد هم در برابر ثروت داريوش هيچي نبود ... داريوش ماشين آخرين سيستم زير پاش بود، اما ماشين باربد يه پارس معمولي بود. اما من اينقدر ثروت دور و برم بود که ديگه دنبالش نبودم. من دنبالم يه تکيه گاه محکم بودم، تو اين مورد داريوش لنگ مي زد، داريوش تکيه گاه محکمي نبود اما باربد مثل کوه استوار بود و مي شد يه عمر بهش تکيه کرد. روي تخت دراز کشيدم و چشمامو بستم. خيلي خسته بودم، خيلي زياد ... اونقدر که به محض بسته شدن چشمام خوابم برد ...پريدم توي اتاق سپيده و نق زدم:- حالم داره به هم مي خوره!سپيده که در حال مرتب کردن لباساش بود، با تعجب به من نگاه کرد و گفت:- وا! از من؟با حرص گفتم:- نخير از تو نه. از اين هوا! از اين روز مزخرف! از صبح تاحالا نشستيم داريم دونه هاي بارونو مي شماريم.

1400/02/24 11:45

ادامه دارد.....?????

1400/02/24 11:46

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

? باربد?

1400/02/24 11:54

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

? سپیده?

1400/02/24 11:58

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

? رضا?

1400/02/24 11:59

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

? آرمین?

1400/02/24 12:00

?#پارت_#ششم?
?رمان_#تقاص ?

1400/02/24 21:53

سپيده در حالي که روسري سفيدش رو توي مشتش فشار مي داد، لب تخت نشست و گفت:- خوب دوست داري چي کار کنيم؟- نمي دونم حوصله ام سر رفته.- خوب بيا بريم قدم بزنيم.- کجا؟- ساحل رو مي گيريم و مي ريم جلو.من که خيلي از اين کار خوشم مي يومد با ذوق گفتم:- آي قربون آدم چيز فهم. پاشو بريم.- اول برو يه لباس گرم بپوش سرما نخوري بميري.در حالي که از اتاقش خارج مي شدم، گفتم:- خوب! تو نمي خواد سر من بترسي. مي دونم خيلي دوسم داري، ولي نمي خواد زيادي نگرانم باشي.قبل از اينکه سپيده فرصت کنه جوابمو بده در اتاق رو بستم و به اتاق خودم رفتم. مانتوي آبي رنگم رو پوشيدم، باسوئي شرت سورمه اي و روسري سورمه اي و آبي. شلوارمم طبق معمول جين بود، زدم از اتاق بيرون و از پله ها پايين رفتم. سپيده هنوز از اتاقش بيرون نيامده بود. توي سالن منتظر شدم تا اومد و با هم رفتيم بيرون. داريوش و آرمين با چند تايي از دوستاشون قرار گذاشته بودن و قبل از ما رفته بودن گردش. با سپيده ويلا رو دور زديم و به سمت ساحل رفتيم. هيچ *** تو ساحل نبود. همه جا خلوت خلوت بود. بدون اينکه حرفي بزنيم از کنار ساحل راه مي رفتيم. اينقدر رفتيم که هر دو خسته شديم و تصميم گرفتيم برگرديم. همين که برگشتيم شش تا پسر رو ديديم که دارم مي يان به طرفمون ... سپيده که مطمئناً قضيه کيش توي نظرش اومده بود ترسيد و محکم بازوي منو چسبيد. نگاهي به دور و برمون کردم. خيلي از ويلا دور شده بوديم. اينبار ديگه حسابمون پاک بود چون اونا شش نفر بودن! داشت گريه ام مي گرفت. اما همين که اون شش نفر به ما رسيدن هر دو نفسي از سر آسودگي کشيديم، چون آرمين و داريوش هم جزو اونا بودن. داريوش با لبخند رو به من گفت:- کجا راه افتادين اومدين؟ مي دونين ما چقدر دنبالتون گشتيم؟- اصلاً نفهميديم کي اين همه راهو اومديم. شما اينجا چي کار مي کنين؟داريوش که تازه متوجه دوستاش شده بود، همه رو يکي يکي به ما معرفي کرد و آخر سر گفت:- رفتيم با بچه ها توي ويلا دنبال شما که بريم بيرون. مامان اينا گفتن اومدين قدم بزنين. اين بود که ما هم اومديم دنبال شما. حالا ديگه بهتره برگرديم.با عشوه گفتم:- خيلي خوب بر مي گرديم.داريوش خنده اش گرفت و گفت:- شما بريد جلو. منو بچه ها هم پشت سرتون مي يايم.باز لجبازيم گل کرد. به خاطر همين گفتم:- نخير شما بريد جلو. منو سپيده پشت سرتون مي يايم.داريوش لبخند زد و گفت:- خيلي خوب ما جلو شما عقب لجباز خانم!ولي قبل از اينکه راه بيفتند به دوستانش آهسته چيزي گفت که سه نفرشان از جلو راه افتادند و خود داريوش و آرمين و يه نفر ديگه پشت سر ما راه افتادن. داشتن اسکورتمون مي کردن. خنده ام گرفته بود. سمج

1400/02/24 21:55

تر از اين بشر روي کره زمين وجود نداشت! با سپيده راه افتاديم به طرف ويلا. توي اين مدت هيچ کدوم، نه جلويي ها، نه ما و نه داريوش و آرمين و دوستشون که پشت سر ما بودن، سکوت رو نشکستيم و همينطور تا ويلا رفتيم. وقتي به ماشين ها رسيديم، داريوش گفت:- خوب با همين لباس ها مي ياين؟ يا اينکه مي رين لباس عوض مي کنين؟چون حسابي توي بارون خيس شده بوديم تصميم گرفتيم که لباسهامون رو عوض کنيم. بعد از تعويض لباس برگشتيم و سوار ماشين داريوش شديم، آرمين هم با ما بود بقيه دوستاش هم قرار بود با يه ماشين ديگه بيان. مي خواستن برن رستوران ... يه رستوارن جنگلي که من تا حالا نرفته بودم ... ماشين ها رو که پارک کردن خواستيم پياده بشيم اما سپيده غر زد:- چه گليه اينجا! چه جوري رد بشيم؟!!!از پارکينگ تا سنگ فرشتي که جلوي در رستوران کشيده بودن دو قدم بلند بود! بايد شيرجه مي زديم، وگرنه کفشامون با گل پر مي شد، اما عمرا اگه مي تونستيم اين فاصله رو بپريم ... همين جور نشسته بوديم تو ماشين و غر مي زديم، چکمه هم نپوشيده بوديم که خيالمون راحت باشه، من که به ضخصه يه جفت کفش عروسکي پام کرده بودم. مي دونستم اگه پا بذارم توي اين گلا تموم کفشم پر از گل مي شه ... داريوش و آرمين بيخيال پياده شده بودن، هر دو کفشاشون اسپرت بود و مثل ما پاهاشون گلي نمي شد، وقتي ديدن ما مردديم و پياده نمي شيم جلو اومدن و داريوش گفت:- چي شده؟ چرا نمي رين؟سپيده گفت:- نمي شه رد بشيم. بايد بپريم! پر از گله، ما هم که عمران مي تونيم اين فاصله رو بپريم!داريوش با لبخند گفت:- مي خواين بغلتون کنم و با هم بپريم؟مي دونستم شوخي مي کنه، اما لجم گرفت و گفتم:- هه هه هه خنديدم! بامزه! به جاي خيارشور بازي، بيا يه فکري بکن که ما برسيم به سنگ فرش. وايساده اينجا چرت و پرت مي گه و از آب گل آلود ماهي مي گيره.آرمين گفت، بايد بريم يه سنگ پيدا کنيم بياريم بذاريم اينجا از روش رد شين. فکر نکنم راه ديگه اي باشه!داريوش بي توجه به آرمين و نظر منطقيش، لحظه اي فکر کرد و من توي همون مدت کوتاه تونستم خوب نگاش کنم. کت اسپرت و تنگي به رنگ کرم پوشيده بود، با شلوار جين آبي روشن. تي شرتي به رنگ کرم هم به تن داشت که هيکل بي نقصش رو به نمايش مي ذاشت. همينطور که داشتم ديدش مي زدم ديدم، کتش رو در آورد و اومد جلوي در ماشين، با يه حرکت کت رو تا کرد و انداخت وسط قسمت گلي و گفت:- بفرماييد بانوي من. حالا به راحتي رد بشيد.آرمين قبل از من که دهنم باز مونده بود و يه بار به داريوش يه بار به کت پهن شده اش وسط گل ها نگاه مي کردم گفت:- داريـــــوش!!! بابا يه تيکه چوبي سنگي مي انداختم اين وسط ديگه ... چه

1400/02/24 21:55

کاري بود؟!!!چشماي گرد شده ام رو توي چشماي پر از محبت داريوش قفل کردم، دوستاش رسيدن و آرمين داشت براشون جريان رو تعريف مي کرد، بي توجه به اونا ، حتي بي توجه به بغضي که داشت گلومو سوراخ مي کرد گفتم:- داريوش!و شنيدم:- جان داريوش!- اين چه کاري بود؟ داره بارون مي ياد. ديوونه سرما مي خوري. تازه کتت هم خراب شد. چرا نذاشتي آرمين سنگ بياره؟- فداي سرت! کاري که آرمين گفت، منطقي بود ... عشق که منطق نمي شناسه عزيزم ... عشق ديوونگي مي شناسه ...دوستانش از پشت سر متلک بارونمون کرده بودند:- وي ي ي ببين آقا داريوش چه مي کنه!- آقا زنگ بزنين اورژانس. يکي اينجا داره از ذليل جون ميده.- وقتي محلت نمي ذاره واسه چي اينکارا رو مي کني؟- کوتاه بيا ذي ذي!- داريوش سرم درد مي کنه. قربونت بيا يه خورده بغلم کن تا خوب بشم!- ما هم ناز کش مي خوايم.- خدا شانس بده.- خوش به حال مردم.اعصاب من خورد شده بود، ولي داريوش با يه لبخند نگام مي کرد. سپيده هم کنار من لال شده بود. ديگه طاقت نداشتم اين همه له شدن غرور داريوش رو ببينم. براي همينم با صداي بلند فقط براي اينکه لج دوستاش رو در بيارم گفتم:- عزيز دلم!!!! واسه چي اين کار رو کردي؟!!گور باباي من و کفشم! کتت خراب شد فداي تو بشم من ...بعد هم سريع سرم رو جلو بردم و در گوش داريوش که مبهوت بهم خيره مونده بود، پچ پچ کردم:- زياد خوشحال نشو. اين کارو کردم که دوستات ماساشونو کيسه کنن.دوستانش بهت زده به ما دو نفر خيره مونده بودن و در دهن هاشون بسته شده بود. خم شدم، کت داريوش رو از جلوي پام برداشتم و در حالي که با نوک پنجه از روي گل ها رد مي شدم، گفتم:- کتتو وقتي برگشتيم مي دم خشک شويي.قبل از اينکه از روي گل ها رد بشم، داريوش خواست جلومو بگيره، اما تا خواست بگه:- کفشاتو رز ...من رد شده بودم. سپيده ايستاده بود و مردد به من نگاه مي کرد. کفشاي من و نصف پاهام گلي شده بود، اما برام مهم نبود. آرمين سريع يه تيکه چوب پيدا کرد روي گل ها انداخت و خودش و سپيده و بعد هم بقيه رد شدن ... داريوش آخر سر اومد، اما کاري که کرد که قلبم براش ضعف رفت. به جاي رد شدن از روي چوب مثل من از وسط گل ها اومد و کفشاش و پايين شلوارش پر از گل شد ...با تکون هاي آروم آروم با اين فکر که زلزله ظده دويدم سمت داريوش و کتش رو چنگ زدم، يه دفه چشمامو باز کردم. روي تخت خوابم بودم، نه خبري از داريوش بود، نه آرمين ... نه گل و نه کت و نه کفش خراب شده! رضا کنارم نشسته بود و آروم داشت تکونم مي داد ... دوست داشتم سرمو بزنم توي ديوار زا دستش ... چرا بيدارم کرد؟!! چه خواب خوبي بود ... خوابي که بيانگر يکي از خاطراتم توي شمال بود ... روزاي قبل از اعتراف من به

1400/02/24 21:55

داريوش ... داريوش بي منطق! داريوش بازيگر! داريوش لعنتي!دست رضا رو که روي شونه م بود رو پس زدم و نشستم. از خودم متنفر بودم. به *** ديگه اي بله رو گفته بودم، اما اينقدر ذهنم از يه نفر ديگه پر بود، که خوابشو مي ديدم. همه اش تقصر رضا بود که يادم انداخت ... صداي رضا بلند شد:- خوبي رزا؟!!- خوبم ... اينجا اومدي براي چي؟ اومدن؟سرش رو تکون داد و گفت:- نه هنوز.از جا بلند شدم، تنم يخ کرده بود، چون عرق کرده بودم زير لحاف. رفتم سمت کمد لباسام تا يه لباس مناسب در بيارم و گفتم:- خيلي خوب.- رزا ...تحت تاثير خوابم حسابي بدخلق بودم، گفتم:- اگه مي خواي دوباره از اون حرفا بزني، رضا بايد بگم که اصلاً توانايي شنيدنشو ندارم. پس خواهش مي کنم بس کن.رضا آهي کشيد و گفت:- خيلي خوب حالا که اينطور مي خواي باشه. من به خاطر خودت مي گم.سارافون مشکي رنگم رو از توي چوب لباسي در آوردم، توي دستم مشت کردم و گفتم:- اگه به خاطر منه، بذار کاري رو که دوست دارم بکنم.پوزخندي زد و گفت:- من که جلوتو نگرفتم.بعد از اين حرف با دلخوري از جا بلند شد و رفت کنار پنجره ايستاد و خودش رو سرگرم تماشاي بيرون نشان داد. منم يه رايت رفتم توي حمام اتاقم و لباسم رو عوض کردم و دستي هم توي موهام کشيدم، جلوي آينه حموم ايستادم و به خودم خيره شدم. رضا اونجا تو فکر بود و من اينجا. دودلي بدجوري روي دلم چنبره زده بود. نمي دونستم بايد چي کار کنم؟ اما يه چيز ديگه هم وجود داشت، اون هم لجبازي عجيبي بود که هميشه داشتم بود. هر چي رضا بيشتر اصرار مي کرد که از خير اينکار بگذرم، من سمج ترمي شدم. آهي کشيدم، شير آب رو باز کردم و مشتي توي صورتم پاشيدم تا خواب رو از صورتم بشورم. با تقه اي که به در خورد به خودم اومدم و رفتم بازش کردم، رضا بدون اينکه نگام کنه ، آروم گفت:- اومدن.بعد نگام کرد و دلخور گفت:- ازت خواهش مي کنم با اونا بهتر از من حرف بزن.از دلخوريش دلگير بودم. رضا خيلي برام عزيز بود نمي خواستم ناراحت ببينمش، آهي کشيدم و گفتم:- رضا! من به تو بي احترامي نکردم که اينطور مي گي!رضا پوزخندي زد و نشست روي مبل اتاقم. چند دقيقه اي طول کشيد تا در اتاق باز شد و سپيده و آرمين با راهنمايي خدمتکار وارد شدن. با لبخند جلو رفتم و سلتم کردم، سپيده با ولع محکم بغلم کرد و گفت:- الهي فدات بشم. نمي دوني چقدر دلم برات تنگ شده بود!- منم همينطور بي وفا. رفتي شوهر کردي ما رو هم از ياد بردي؟سپيده موهامو کشيد و گفت:- گم شو لوس ننر.با خنده از هم جدا شديم. با آرمين دست دادم و گفتم:- سلام خسته نباشي.- سلام خانم خسته نيستم. هواپيما که خستگي نداره.رضا دعوتشون کرد و همه روي مبل هاي اتاق نشستيم.

1400/02/24 21:55

من گفتم:- شرمنده تم آرمين. من نمي دونم چرا اين رضا اينقدر اصرار داشت که حتماً شما هم اينجا باشين. شما رو هم از برمامه هاتون انداخت.ارمين آهي کشيد و گفت:- خواهش مي کنم. راستش اگه خبرم نمي کرد از دستش ناراحت مي شدم.قبل از اينکه من شروع کنم به غر غر زدن رضا گفت:- خواستم بياي بلکه حرف تو رو راحت تر از من قبول کنه! من که هر چي بهش مي گم قبول نمي کنه. شما بگين که اين آقا باربد لياقتشو نداره!آرمين و سپيده همزمان با هم گفتند:- باربد؟!رضا پوزخندي زد و گفت:- بله باربد. خانم مي خوان با برادر زن آينده من ازدواج کنن.انگار وقتي چشمش به دو نفر افتاده بود شير شده بود. آرمين گفت:- آخه چرا رزا؟ تو خيلي وقت داري. موقعيت هاي خيلي بهتر از اين سراغت مي يان. اين همه عجله براي چيه؟واي خداي من! مغزم داشت منفجر مي شد! اينا چشون شده بود؟!!! مگه وقتي سپيده يم خواست با آرمين ازدواج کنه کسي جلوشو گرفت؟!! با اينکه آرمين متعلق به يه خونواده متوسط بود و الان بيشتر از يه سال بود عقد کرده مونده بودن و منتظر بودن کار و بار آرمين درست بشه تا بتونن برن سر خونه زندگيشون؟ مگه کسي جلوي رضا رو گرفت که چرا مهستي رو براي ازدواج انتخاب کرده؟!!! باربد بدبخت که نه معتاد بود نه دزد نه قاچاقچي! نه دختر باز نه هرزه! چه مرگشون بود اينا؟ پوفي کردم و گفتم:- من عجله نمي کنم آرمين، ولي خوب به نظر خودم باربد پسر خيلي خوبيه. مي تونه منو خوشبخت کنه. دستش توي جيب خودشه.با پوزخند و نفرت اضافه کردم:- در ضمن مثل دوست شما هوس باز و رياکار و نامرد هم نيست.آرمين دستش رو بين موهاش فرو برد و رضا هم شروع به جويدن لبهاش کرد. سپيده با مهربوني دستمو گرفت و گفت:- رزا دوستش داري؟آهي کشيدم و گفتم:- سپيد بارو کن تو اولين کسي هستي داري اينو مي پرسي! اصلاً کسي به احساسات من اهميت نمي ده! معلومه که دوسش دارم، اگه نداشتم تصميم نمي گرفتم باهاش ازدواج کنم ...سپيده با کلافگي نفس عميقي کشيد، دست منو ول کرد و بعد دستاشو تو هم پيچ داد و گفت:- ببين رزا نمي خوام اين حرفو بزنم، ولي مجبورم ببين تو ... تو اونو هم به اندازه ... داريوش دوست داري؟ خودت خوب مي دوني که خيلي دوستش داشتي. من الان رو نمي گم، پس نمي خواد عصباني بشي. فقط يه سواله! دلم هم مي خواد به من راستشو بگي.بايد يه جوري اونا رو از سر خودم باز مي کردم، شرم و حيا رو کنار گذاشتم و به دروغ گفتم:- خيلي هم بيشتر ...رضا کنترلشو از دست داد و داد کشيد:- داري دروغ مي گي! من نمي دونم اين پسره به تو چي گفته که توي *** رو وادار به دروغ گفتن هم کرده.آرمين دست رضا رو گرفت و گفت:- آروم باش رضا.بعد رو به من گفت:- رزا تو موقعيت

1400/02/24 21:55

خيلي خيلي عالي داري. پدرت از سرشناساي تهرانه. خوشگل هستي. داري دکتر هم که مي شي. بهترين پسرا حاضرن به دست و پات بيفتن. داري اشتباه مي کني!اين بار سپيده به ياريم اومد و گفت:- شما دو تا حق ندارين که رزا رو منصرف کنين. اون خودش دختر عاقليه. خودش مي دونه که چي کار کنه. پس لطفاً بس کنين!آرمين با تعجب گفت:- سپيد ...و سپيده با خشم گفت:- همين که شنيدي. آرمين، رزا حق انتخاب داره. براي چي مي خواين منصرفش کنين؟ براي اينکه بخواد يه عمر بشينه تا ...بقيه حرفش رو نزد و از اتاق خارج شد. آرمين هم دنبالش رفت. رضا از داخل جيبش سيگاري در آورد و روشن کرد. به اندازه کافي گيج شده بودم، سيگار کشيدن رضا هم مزيد بر علت شد و با حيرت گفتم:- رضا! از کي تا حالا سيگار مي کشي؟ مي دوني اگه بابا بفهمه...و سردترين صداي رضا رو من اون روز شنيدم:- بس کن رزا حوصله ندارم!از تن صداش مشمئز شدم. باورم نمي شد که اينطور با من رفتار کنه. بغض گلومو گرفت. دود سيگار تو قسمتي که ما نشسته بوديم، پخش شد. چند لحظه بعد سپيده و آرمين هم وارد شدند. قيافه هر دو جدي بود و گرفته. از جا بلند شدم و گفتم:- فکر نمي کردم که قضيه ازدواج من اينقدر دردسر ساز باشه. من نمي خواستم بين شما دو تا به هم بخوره.سپيده گفت:- نه عزيزم. اصلاً اينطور نيست. مي دوني ما سه نفر يه قراري با هم داشتيم، ولي به نظر من ديگه بهتره تمومش کنيم. تو هم مثل هر *** ديگه اي مي توني شوهرتو خودت انتخاب کني و ازدواج کني.بعد گونه منو بوسيد و گفت:- اميدوارم خوشبخت بشي!پسش زدم و گفتم:- چه قراري سپيده؟ چرا به من چيزي نمي گين؟ چرا منو *** فرض مي کنين؟ من يم دونم اينجا يه خبري هست! نکنه من قراره بميرم و خودم خبر ندارم؟سپيده با چهره اي در هم گفت:- اولا که زبونتو گاز بگير، بعدش هم ... خواهش مي کنم نپرس رزا. شايد ... شايد يه روزي بهت بگم، ولي حالا نه! نمي تونم!داد کشيدم:- رضا هم همينو مي گه ... براي چي آزارم مي دين؟ يا حرف نزنين يا کامل بزنين ...سپيده شونه هامو بغل کرد و گفت:- براي خوشبخت شدن بهترين راه اينه که هيچي ندوني ... هيچي ... رزا ... عزيزم اصرار نکن. هيچ چيز مهمي نيست ... هيچ چيز ... به زندگيت برس ...مامان بدون فکر گفت:- من که عاشق اين خونواده ام!رضا با عصبانيت گفت:- ولي رزا قرار نيست با خونواده اون ازدواج کنه. قراره باربد بياد خواستگاري!بابا با لبخندي مردانه گفت:- خوب من که راضيم مامانت هم که راضيه. مي مونه نظر اين گل پسر. آقا رضا نظر تو چيه؟رضا هم بي معطلي گفت:- نخير من راضي نيستم.بابا با ملايمت گفت:- براي چي؟ من که بدي توي باربد نديدم. اگه تو چيزي ديدي بگو. بالاخره شماها جوونين بيشتر سر از کاراي

1400/02/24 21:55

همديگه در مي يارين.رضا يک خورده من من کرد و سپس گفت:- خوب من چيزي ازش نديدم. فقط يه خورده زياد از حد ...پريدم وسط حرفش و گفتم:- مغروره نه؟ تو اينو توي اتاق هم به من گفتي. منم جوابتو دادم...يه دفعه ساکت شدم و تازه فهميدم که چه گفتم! جلوي بابا چه دفاع جانانه اي کردم از باربد! علاوه بر اون خودمو لو دادم که جريان رو از قبل مي دونستم. بابا گفت:- مگه تو از اين قضيه خبر داشتي که اول به رضا گفتي؟طوري نبود که بابا بفهمه، اما من خيلي خجالت مي کشيد. سرمو پايين انداختم و به زور گفتم:- اون امروز با من حرف زد. خوب منم اول اومدم به رضا گفتم.چند لحظه اي سکوت برقرار شد و بعد صداي خنده بابا سکوت رو شکست. همه با تعجب به بابا نگاه کرديم. چند لحظه اي خنديد و بعد گفت:- پس معلومه که خودت راضي هستي. از اين جبهه گيريت همه چي معلوم شد.واي خدايا چرا من آب نمي شم! فقط تونستم سرمو زير بندازم و هيچي نگم. مامان گفت:- حرف بزن عزيزم. تو خودت راضي هستي؟مامان چه گيزي دادي! از اين لبو شدنم خودت بفهم ديگه! اه! وقتي ديدم همه تو سکوت منتظر جواب منن، ناچاراً گفتم:- خوب.. خوب اون پسر خوبيه. تحصيلاتم که داره. وضع ماليش هم که تقريباً خوبه. فکر مي کنم بتونه منو خوشبخت کنه.قبل از اينکه بابا بتونه حرفي بزند مامان گفت:- خوب عزيزم بهت تبريک مي گم ... ولي راستش من حدسم چيز ديگه اي بود. يعني فکر مي کردم انتخاب تو *** ديگه اي باشه و منتظر بودم که همين روزا بياي و به من بگي.رضا ديگه معطل نکرد و بلند شد رفت. اينبار بابا هم ديگه چيزي نگفت. بي اراده پرسيدم:- کي مامان؟مامان هم خيلي بي خيال گفت:- داريوش پسر خاله کيميا! آخه مي دوني من از اين همه صميميت شما توي شمال يه حدسايي پيش خودممي زدم. به خصوص با اون نگاه هاي شما دوتا به همديگه. من اينقدر که روي قضيه شما مطمئن بودم از عشقي که بين سپيده و آرمين به وجود اومد اطلاعي نداشتم ... وقتي هم که برگشتيم چند باري خواستم باهات حرف بزنم، چون خيلي پکر بودي، اما بهم اجازه ندادي، به هر حال ديگه مه نيست که من چي فکر مي کردم. حالا ديگه همه چي گذشته مثل اينکه من اشتباه مي کردم!با بهت به مامان خيره شدم، دلم مي خواست سرمو به ديوار بکوبم. من هميشه مي ترسيدم اگه يه روزي مامان بفهمه من عاشق داريوشم کلي دري وري بارم کنه، اما انگار اشتباه مي کردم، به زور سوالي رو که خيلي وقت پيش دلم مي خواستم جوابش رو بدونم پرسيدم:- مامان يعني اگه داريوش مي يومد خواستگاري من شما و بابا مخالفت نمي کردين؟مامان لبخندي زد و گفت:- نه واسه چي مخالفت مي کرديم؟ باور کن رزا تو حتي اگه قرار بود با رفتگر محل هم ازدواج کني، من چيزي بهت نمي

1400/02/24 21:55

گفتم. البته اگه عاشقش بودي! چون جلوي هر چي رو که بشه گرفت عشق رو نمي شه. من فقط مي تونستم نصيحتت کنم يا راهنماييت بکنم، ولي جلوتو نمي تونستم بگيرم. مگه نه فرهاد؟بابا هم لبخندي زد و سرش رو به نشانه تاييد تکان داد و گفت:- با اين که دوست نداشتم شکيلا و خسرو بار ديگه با هم روبرو بشن، اما به خاطر تو حاضر بودم بيخيال ناراحتي خودم بشم ...واي واي خداي من! حرفايي رو که يه روز آرزوي شنيدنش رو داشتم مي شنيدم، ولي حالا که ديگه داريوشي وجود نداشت. حالا که ديگه داريوش پشت پا زده بود به همه چيز! اينقدر غرق در افکارم بودم که متوجه نگاه معني داري که بين بابا و مامان رد و بدل شد، نشدم. با صداي مامان به خودم اومدم:- رزا عزيزم... مثل اينکه من زيادم غلط حدس نمي زدم!يه دفعه هول شدم و گفتم:- نه نه اصلاً اينطور نيست. خودت خوب مي دوني مامان که چقدر از اون بدم مي يومد. هنوز هم همينطور. اگهمي بينين رفتم تو فکر دليلش چيز ديگه اس. داشتم به اين فکر مي کردم که بابا و مامانم چه روح بزرگي دارن! شايد هيچ *** به دختر يا پسرش چنين اجازه اي رو نده. مامان، بابا خيلي دوستتون دارم! برام دعا کنيد. دعا کنيد که با باربد بتونم خوشبخت بشم.بعد از زدن اين حرف بابا و مامان رو بغل کردم و هر سه تو آغوش هم طعم خوب خوشبختي رو مز مزه کرديم.***مامان براي روز پنج شنبه با خونواده شفيعي قرار گذاشت. شب پنج شنبه همه دور هم نشسته بوديم و هر *** نظري براي مهموني فردا شب مي داد. اون وسط فقط رضا ساکت بود که البته ديگه براي همه عادي شده بود و همه اينو پاي غيرتش مي ذاشتن. ساعت يک بود که همه براي خواب به اتاقاي خودمون رفتيم. نمي دونم چرا اونشب اينقدر توي فکر داريوش بودم. تو فکر اينکه الآن کجاست؟ چي کار مي کنه؟ خوابه يا بيدار؟ فهميده يا نفهميده؟ ازدواج کرده يا نه هنوز؟ و خلاصه از اينجور افکار. با هزار زحمت و فحش و دري وري نثار خودم کردن خوابم برد.توي آرايشگاه بودم. باربد با لباس دامادي دنبالم اومد. دسته گلش ربان سياه داشت! از آرايشگاه بيرون اومدم و با هم سوار ماشينش شديم. باربد به طرف خونه ما رفت. تا به خودم بيام جلوي در خونه بوديم ... هيچ *** براي استقبال بيرون نيومد. با تعجب متوجه ماشين ديگه اي شدم که جلو در، گل زده پارک شده بود. ماشين گل زده شبيه ماشين خودم بود، فقط رنگش فرق مي کرد. سياه بود! ماشين داريوش بود ...دست تو دست باربد وارد باغ خونه شديم. همه جا چراغوني بود و همه نشسته بودند. با وارد شدن ما همه ساکت شدند و به ما نگاه کردند. انتهاي جاده تو جايگاه عروس و داماد، عروس و داماد ديگه اي نشسته بودن. با باربد نزديکشون رفتيم. هر دو بلند شدن.

1400/02/24 21:55

روي صورت عروس تور انداخته بودن و به خاطر همين قيافه اش مشخص نبود، ولي داماد خود داريوش بود. کت و شلوار سياهي به تن داشت با پيراهن سياه و کروات سياه! درست مثل همون روز نامزدي سپيده ... چند قدمي جلو اومد و به من نگاه کرد. تو نگاهش هيچ عشق يا تنفري ديده نمي شد. فقط غم بود که به وضوح توي اون دو گوي آبي رنگ بيداد مي کرد. گيج شده بودم، اونجا جشن عروسي من و باربد بود يا داريوش و اون دختر ... مي خواستم حرف بزنم ولي صدا نداشتم. داريوش جلوي باربد ايستاد، صورت باربد عين يه گوي يخي بي احساس بود ... داريوش دستش رو بالا برد و چنان سيلي محکمي به گوش باربد زد که صداي شکستن فکش رو حس کردم ... خون از بيني باربد جاري شد. قبل از اينکه بتونه از خودش دفاعي بکنه، رضا جلو اومد و از پشت دستاشو محکم گرفت. داريوش با مشت محکم به شکمش کوبيد و فرياد زد" نامرد".از فرياد داريوش از خواب پريدم! ساعت چهار صبح بود. قطره هاي عرق روي پيشونيم سر مي خورد. نفس نفس مي زدم. نمي دونستم معني اين خواب چيه؟ سرم به شدت درد مي کرد و نبض شقيقه هام مي زد. سرمو بين دستام گرفتم و محکم فشار دادم. دلم مي خواست سرمو از تنم جدا کنم. مثل اين بود که اين سر برام بزرگ است و اصلاً مال من نيست. از بطري آب بغل دستم کمي آب خوردم. خشکي گلوم برطرف شد. دوباره سر جايم دراز کشيدم. بدنم خيلي کوفته بود. درست مثل اين بود که بعد از مدت ها به کوهنوردي رفته باشم. چشمامو بستم. چرا داريوش دست از سرم بر نمي داشت ... صداش تو ذهنم مي پيچيد:- نامرد ... نامرد ... نامرد ...گوشامو گرفتم و زير لب شروع به خوندن آيت الکرسي کردم. چيزي طول نکشيد که دلم آروم گرفت، ذهنم آزاد شد و خوابم برد.صبح با صداي مامان بيدار شدم. کنارم نشسته بود و آروم در حالي که با موهام بازي مي کرد، صدام مي زد. بلند شدم، نشستم سر جام. تعجب کردم که مامان اومده صدام بزنه چون سابقه نداشت اين کار رو بکنه. اصولاً مژگان رو مي فرستاد ... در حالي که چشمامو مالش مي دادم، پرسيدم:- مگه ساعت چنده که شما اومديد منو بيدار کنيد؟مامان لبخندي زد و گفت:- اول سلام دوم اينکه ساعت يازده اس! ديدم بيدار نشدي، نگران شدم.با حيرت گفتم:- يازده؟!- آره عزيزم ساعت يازده اس. مژگان دوبار اومد بيدارت کنه ولي بيدار نشدي ... من موندم که اينا دارن براي کي مي يان خواستگاري؟ براي يه دختري که اينقدر تنبله؟خواستگاري!!! واي خداي من ... در حالي که چيزي نمونده بود گريه ام بگيره، گفتم:- چرا من بيدار نشدم؟ امروز دانشگاه داشتم.- اگه هم بيدار مي شدي من نمي ذاشتم بري. مگه الکيه؟ امروز قراره برات خواستگار بياد. بايد خونه باشي کمک کني.- مامان! من بايد مي

1400/02/24 21:55

رفتم.مامان از جا بلند شد، پرده هاي اتاقم رو کنار زد و گفت:- ديگه مامان مامان نداره. حالا که نرفتي پاشو پاشو خودتو لوس نکن. اول يه چيزي بخور که تا دو ساعت ديگه و وقت ناهار دل ضعفه نگيري.داشتم از تخت پايين مي اومدم که يه دفعه سرم گيج رفت و اگه مامان کنارم نبود، حتماً خورده بودم زمين. مامان در حالي که محکم بازويم رو گرفته بود گفت:- خدا مرگم بده. چت شد مامان؟ چرا اينطوري شدي؟خودمم نمي دونستم چه مرگمه. دستمو روي پيشونيم گذاشتم و گفتم:- نمي دونم.مامان با اخم گفت:- بفرما ديگه. اينم عواقب تا ساعت يازده ظهر خوابيدنه. آخه مادر من تو عادت نداري، اينطوري مي شي. اصلاً اتاقت بوي خواب گرفته. بيا بيا برو توي دستشويي دست و صورتت رو بشور.در حالي که به کمک مامان به طرف دستشويي مي رفتم، گفتم:- مي رم حموم مامان اينطوري بهتره حالم يه خورده جا مي ياد.مامان گفت:- باشه عزيزم هر طور صلاح مي دوني، ولي اينو بدون که هيچ دلم نمي خواد شب پيش مهمونا با سر و روي آشفته و ژوليده حاضر بشي. تو بايد مرتب و منظم باشي و ارزش خودت رو به اونا بفهموني. اگرهم که مي دوني حالت واسه امشب خوب نمي شه، زودتر بگو تا من به اون بنده خدا ها خبر بدم امشب نيان.در حالي که دمپايي هاي حمام رو پا مي کردم گفتم:- نه من خوبم لازم نيست قرارو به هم بزنيد. يه دوش بگيرم حالم خوب مي شه.با زدن اين حرف وارد حمام شدم و در رو بستم. دوش آب گرم کمي حالم رو بهتر کرد و من رو از فکر و خيال بيخود بيرون کشيد. همه اش توي فکر اون خوابي بودم که ديشب ديدم. با خودم مي گفتم:- واسه چي داريوش بايد بياد به خواب من؟ براي چي بايد اون طور نگام کنه؟ براي چي بايد باربد رو بزنه و براي چي رضا هم بايد طرفدار اون باشه؟! رضايي که يه روز مي خواست بره و به قول خودش حال داريوشو بگيره و خودم جلوشو گرفتم! و اون فرياد داريوش که به باربد گفت نامرد. مگه باربد چه نامردي در حق داريوش کرده بود؟با خودم گفتم:- اين فکرا همه الکيه. اين خواب نمي تونه معني درستي داشته باشه! فقط به خاطر اينه که قبل از خواب خيلي بهش فکر مي کردم. به خاطر همون فکراي بيخود بود که اين خواب آشفته رو ديدم. آره به خاطر همينه علتديگه اي نمي تونه داشته باشه.بعد از دوش از حمام بيرون اومدم و مشغول خشک کردن موهام شدم. موهايم حدوداً تا ده سانت زير باسنم مي رسيد و خاصيت جالبي داشت که وقتي خيس مي شد، فر و حالت دار مي شد. اما به محض خشک شدن لخت و صاف مي شد. من از موهاي خيسم بيشتر خوشم مي اومد، ولي مجبور بودم خشکش کنم که سرما نخورم. به خاطر بلندي موهام سشوار کشيدنش سخت شده بود، اما هنوز هم به تنهايي از پس اين کار بر مي

1400/02/24 21:55

يومدم. تند تند موهامو خشک کردم و يه دست بلوز و شلوار نخي راحت تنم کردم. از اتاق خارج شدم که برم پيش رضا. دلممي خواست هم ببينم تو چه وضعيتي است، هم از دلش در بيارم. اصلا ميل به صبحونه خوردن نداشتم. ترجيح مي دادم تا ناهار پيش رضا باشم. نمي خواستم از من رنجيده خاطر باشه. درست که من لجباز و يک دنده بودم و به حرفش گوش نمي کردم، ولي خوب اونقدر هم دل نازک بودم که نتونم ببينم با من قهره. به طرف اتاقش رفتم. نفس عميقي کشيدم، لبخند کمرنگي روي لبهام جا گرفت. دستگيره در رو گرفتم و به طرف پايين کشيدم، ولي در قفل بود و باز نمي شد. خنده روي لبهام ماسيد! چند بار ديگه امتحان کردم، ولي باز نمي شد. صداش هم که کردم کسي جواب نداد. رضا هيچ وقت در اتاقش رو قفل نمي کرد، مگه مواقعي که به مسافرت چند روزه مي رفت. با صداي بلند مژگان رو صدا کردم. مژگان خيلي سريع حاضر شد ... بله خانم؟ با من کاري داشتين؟- آره ببينم مژگان تو مي دوني رضا کجا رفته؟- راستش نه فقط ديدم که از در رفتن بيرون. ديگه نمي دونم کجا رفتن.- چيزي همراهش نبود؟ ساکي چمدوني؟- چرا يه کوله پشتي فقط همراهشون بود. همون کوله پشتي بزرگ مشکي کرمه که واسه کوهنوردي خريده بودن.آه از نهادم بر اومد. پس حدسم درست بود! رضا رفته بود سفر. اون هم درست روز خواستگاري خواهرش. اون با اينکارش مخالفتش رو نشون داد. مخالفتي که نمي دونستم از کجا سرچشمه مي گيره! با اعصابي خراب مژگان رو مرخص کردم و خودم به اتاقم رفتم. بي معطلي به طرف تلفن رفتم و شماره گوشي رضا رو گرفتم، ولي صدايي ضبط شده هر بار اين جمله رو تکرار مي کرد:- دستگاه مشترک مورد نظر خاموش مي باشد!اينقدر عصباني شدم که حد نداشت. اين کارهاي رضا چه معني داشت؟ گوشي رو سر جايش گذاشتم و از اتاق رفتم بيرون. مامان تو سالن پذيرايي مشغول دستور دادن به خدمتکارها بود:- اون گلدون رو بذار اين طرف. گلاي اون يکي رو عوض کن. چرا اون مبلو اون جوري گذاشتي؟ بکشش اين طرف. روي اون ميز چيزي نذار مال پذيراييه.با صداي بلندي گفتم:- مامان!مامان برگشت به طرفم و گفت:- چته چرا داد مي زني زهر ترک شدم! اين چه قيافه ايه؟ چرا اين شکلي هاشول شدي؟- مامان رضا کو؟مامان دستش رو روي پيشونيش گذاشت و گفت:- حرف اين پسره رو نزن که اعصابم خورد مي شه! معلوم نيست چه مرگشه؟- کجا رفته مامان؟- چه مي دونم! صبح ساعت هفت اومده به من مي گه من دارم با دوستام مي رم بيرون. منم که خواب بودم بهش گفتم برو، ولي براي شب بياي ها، مهمونا که مي يان تو هم بايد باشي.خنديد و گفت:- شرمنده من دارم واسه سه روز مي رم ويلاي يکي از بچه ها توي کرج!يک دفعه خواب از سرم پريد گفتم:- يعني چه؟

1400/02/24 21:55