بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

منو گرفت. با لبخند گفت:- خوشت اومد عزيزم؟دستام رو دور گردن اون حلقه کردم و گفتم:- داريوش باز هم مي گم تو محشري!خنديد و گفت:- خوشحالم که خوشحالي.- حالا چرا دو تا؟- چون تو هم دو تا دسته گل به من دادي. دو تا موجود کوچولو که از يه عشق به وجود اومدن. رزا اونا جوانه هاي عشق من و تو هستن.در برابر محبت هاي اون طبق معمول فقط تونستم لبخندي نثارش بکنم. در اتاق باز شد و گلنوش جون و پدر جون با سبد بزرگي از گل هاي رز و ميخک وارد شدن. با ديدن ما لبخند زدند و اشک از چشماي گلنوش جون جاري شد. خودمم گريه ام گرفت. گلنوش جون بغلم کرد و هر دو از ته دل زار زديم. نبود باربد بدجور آزاردهنده بود. پدرجون که کلافگي داريوش رو ديد گلنوش جون رو از من جدا کرد و در حالي که بغضش رو قورت مي داد گفت:- اي بابا خانوم! حالا که وقت گريه نيست حالا وقت شاديه. ما اومديم بچه هاي دسته گلشونو ببينم نه اينکه اشکشو در بياريم. يالا بخنديدن ببينم. زودباشين...از لحن پدرجون هر دو لبخند زديم و اشکامون رو پاک کرديم. داريوش هم بچه ها رو توي تخت مخصوصشون گذاشت. کنارم ايستاد و اخم آلود دستمو گرفت. به روش خنديدم تا ناراحتيش رو فراموش کنه. همون لحظه در اتاق باز شد و سام و مريم همزمان اومدن تو ... معلوم نبود اين زرنگا کجا رفته بودن!!! همينطور که نگاشون مي کردم سقلمه اي به داريوش زدم و وقتي داريوش متوجه م شد اشاره به اون دو تا کردم و انگشت حلقه م رو يواشکي نشون دادم ... داريوش با ديدن شيطنت من خنديد و چشمک زد ... مطمئن بودم که اونم فکرم رو پسنديده ... مي خواستم به محض مرخص شدن با خاله در اين مورد حرف بزن ... مريم بهترين عروس دنيا مي شد ...***اسم بچه ها رو با توافق داريوش و بقيه رهام و رها گذاشتيم. داريوش ديوونه هر سه ما بود و بدون ما حتي آبم از گلوش پايين نمي رفت. ساعت ها مي نشست و شير خوردنشون رو تماشا مي کرد. بعد که خوابشون مي برد توي تخت خوابشون مي خوابوند و به سراغ من مي اومد. اون عشقش رو بين هر سه ما تقسيم کرده بود و من از اين بابت خوشحال و راضي بودم و هستم. سالي سه الي چهار بار ما رو به مسافرت هاي جور واجور مي برد و محبتش رو مثل بارون روي سر ما مي ريخت. هيچ وقت نذاشت من کمبود باربد رو توي زندگيم حس کنم و با کمال بزرگواري بهم اجازه مي داد که هر سال مراسم سال براش برگزار کنم و خودش توي تموم مراسم کمکم مي کرد. با کمک هم يه موسسه خيره هم به اسم باربد داير کرديم که سرمايه اوليش پول همون آپارتمان مشترک من و باربده. دوست دارم هميشه روحش قرين شادي و رحمت باشه. داريوش براي بچه ها پرستار گرفت که من دست تنها نباشم. مطبمون رو عوض کرديم و يک واحد سه اتاقه

1400/02/26 08:02

خريديم که يکي از اتاق ها در اختيار بچه ها باشه. تا وقتي که ما توي مطب مشغول کار هستيم، پرستار بچه ها توي اون اتاق که پر از وسايل بازي هم هست از بچه ها مواظبت کنه. توي زندگيم هيچي کم نداشتم و با جرئت مي گم خوشبخت ترين زن ايران زمين هستم. تنها دعايي هم که هر شب مي کنم اينه که خدا شوهر و بچه هامو برام نگه داره و خوشبختي منو ازم نگيره فقط همين ...کلام آخر ... خدايا! ما بنده هاي نا چيز از تو سپاسگذاريم که قشنگ ترين حس رو که همون عشق و دوست داشتنه در وجود ما قرار دادي. ما انسان ها با هم اين حس رو مي شناسيم و اين همون دليل زيبايي هست که وقتي به هم نگاه مي کنيم، حس مي کنيم در حال پرواز توي آسمان هفتم تو هستيم. وقتي با هم صحبت مي کنيم آرامشي توي وجود ما سرازير مي شه که ناگفتنيه! اين آرامش از همون عشق سرشاري که توي وجود ماست نشات مي گيره و به ما احساس امنيت رو هديه مي کنه. خداوندا التماس مي کنم اين آرامش و امنيت را هميشه براي ما زنده نگه داري و تا ابد آن را از ما دريغ نکني. آمين يا رب العالمین
پایان

1400/02/26 08:02

پایان رمان تقاص????
امیدوارم از این رمان هم خوشتون اومده باشه دوستان?
پیوی منتظر نظرتون راجع به رمان هستم?????

1400/02/26 08:03

سلام عزیزان?
از امشب رمان جدید داریم?
رمان◾ دالیت◾

1400/02/26 20:28

#خلاصه
رمان_#دالیت


نوشته نیلوفر قائمی فر

داليت در آيين هنديا به طبقه اي گفته مي شه که از نظر مالي در سطح پايين هستند و از خيلي از خدمات اجتماعي محرومند و معمولا براي کاراي پست جامعه منتخب ميشن

معني ديگه داليت در فرهنگ هند (نجس ها)شناخته ميشه

چرا رمان به اين اسم ناميده شد؟

توي اين رمان نه قرار کسي فقير و کسي غني باشه نه کسي خدمتکار يه خونه است نه کسي کار پستي داره و نه کسي هنديه…

اين رمان مثل ساير رمان هام از ژانرهاي شخصيت هايي که به يه نوع اختلال عاميانه که معمولا تو جامعه به شکل يه انسان عادي ولي مشکل دار زندگي ميکنن انتخاب شده که لازم به ذکره که خيلي از دخترا هستن که در خونواده دچار اين موقعيت هستند و علت اصلي نوشتن اين رمان ؛بيان سرنوشت دختريه که در اين موقعيت هست و تصميمي ميگيرد که اونو تبديل به يه داليت ميکنه حالا چرا داليت ؟ چرا بهش ميگن تو يه داليتي؟نه ميره هند،نه بد کاره ميشه نه….خيلي از حدسيات ديگه …پایان خوش

1400/02/26 20:29

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

? نگار?

1400/02/26 20:40

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

◽ علیرضا◽

1400/02/26 20:44

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

◾ امیرعلی◾

1400/02/26 20:47

?#پارت_#اول?
?رمان_#دالیت?

1400/02/26 21:08

نميخواستم به کارم فکر کنم اين تصميمي بود که سه ماه قبل گرفته بودم،براش برنامه ريزي کرده بودم،ميدونستم دارم چيکار ميکنم،براي خيلي ها عاقلانه نيست ولي براي من هست،اين تنها تصميمي بود که دارم خودم ميگيرمش،اين زندگي منه،هرگز به روياهام نميرسم ولي ميخوام براي دو روز،فقط دورز تجربش کنم..

براي هزارمين بار گفت:

-فکراتو کردي؟ميدوني داري چه بلايي سر خودت مياري؟!

-بلا نيست،اين شبِ به واقعيت پيوستن روياي منه.

-ميدوني اگه خونوادت بفهمن چي ميشه؟!

-نميفهمن،چرا اينقد منو سوال و جواب ميکني؟چرا شيوه ي پند و اندرز گرفتي؟اين زندگي منه،باهات صحبت کردم تو هم قبول کردي..

بعد ده پونزده ثانيه نگاه کردن بمن گفت:

-چرا من حالا؟!

-چون عاشقت بودم وهستم ميخوام با کسي تجربه کنم که سرش به تنش بي ارزه با کسي که دوسش دارم،هميشه از وقتي که خودمو شناختم ميخواستم با کسي ازدواج کنم که تمام و کمال باشه،واسه خودش کسي باشه،برو بيايي داشته باشه،حرفش توي هر مجلسي بخاطر موقعيتش،شخصيتش،شغلش،زندگيش،... برش داشته باشه،نقل دهن هر کسي باشه،ميخواستم توي خونه ي همچين آدمي زندگي کنم،خانميشو بکنم،همسرش باشم،مادر بچه هاش باشم؛ميخواستم اونقدر بهش وابسته بشم که همه بگن اگر يه روز ازش جدا بشه ميميره...

بهم بگن:«اوووه..اينقد لي لي به لالاش نذار مگه تحفه است؟!»

منم بگم آره واسه من تحفه است،اگر اينطوري براش نکنم از من بهتراش براش هست بايد انقدر سنگ تموم باشم که هيچ *** رو بمن ترجيح نده

هرگز از کارکردن بيرون از خونه خوشم نمي اومد چون مي خواستم تمام وقتمو تمام انرژيمو واسه مردي که سالها براي بدست آوردنش براي خدا عز و التماس کردم،دعا کردم،نماز خوندم...سمت هيچ پسري نرفتم نذاشتم مهر هيچکسي به قلبم بشينه،نذاشتم کسي به قلمرويي که براي اون آماده اش کردم وارد بشه،همه به کارام مي خنديدند ولي براي من ارزش کارام بالاتر از اين حرفا بود،توي دوره زمونه اي که نداشتن دوست پسر بي کلاسي و امّلي،نرفتن تو facebook و چت نکردن عقب موندن از زنگديه..من اين تفکر و رويا رو انتخاب کرده بودم،نيمي از زندگي مجرديم خلاصه ميشد تو رويايي که براي آينده ساخته بودم،آنقدر اين آرزو بزرگ و محکم بود که خيلي ها رو منتظر کرده بود ببينند اين ليلي بي مجنون آخر به کجا مي رسه؟!بين دوستام هميشه علامت سؤال بودم،اينقدر ازش بدون اينکه بدونم کيه و چجوريه و اصلا وجود خارجي داره يا نه براي همه گفته بودم که گاهي احساس مي کردند تو زندگيم هست که اينقدر واقعي و ملموس ازش حرف مي زنم.

بهم نگاه مي کرد يه نگاه توأم با هزار احساس که سردسته ي احساساتش

1400/02/26 21:14

ترحم بود و سردرگمي،مي دونستم بين عقل و رودروايسي و قسم و آيه و گريه زاري هاي من و منطق گير افتاده و اين از چشماش معلوم بود...

نفسي کشيدم بهش نگاه کردم و گفتم:

-وقتي مامان و بابا داشتن مي رفتن مکه يه نامه بلند بالا براي بابا نوشتم و داخلش از تمام آرزوهام درمورد مرد آينده ام حرف زده بودم چون شنيده بودم اگر پدر براي فرزندش دعا کنه تمام ريشه ها ي ريششم ميگن آميـن؛هر دختري همچين کاري نمي کنه ولي من نامه رو نوشتم و به بابام گفتم:«وقتي رفتي تو هواپيما قبل اينکه برسي به شهر پيامبرم اين نامه رو بخون»آنقدر عزيز بابا بودم که حد نداشت،اصلا وقتي از عشق حرف مي زدند و مي خواستم بفهمم عشق يعني چي علاقه ي بابا رو نسبت به خودمو مي سنجيدم و با تک تک سلول هام درمي يافتم عشق يعني حسي که بابام به من داره...بابا نامه رو خوند و هر جا که رسيد نماز خوند...

اشکام صورتمو نمناک کرده بودند و بغض حنجره امو به درد آورده بود بهش نگاه کردم و گفتم:تا به باباجونم زنگ مي زدم مي گفت:«باباجون هر جا رسيدم برات نماز خوندم،تو مسجد پيغمبر نمي دونم درست ميگم يا نه ولي يه جاي طلايي هست که ميگن هر کي نماز بخونه خدا جواب رد بهش نمي ده...»،عليرضا بابام اونجا برام نماز خونده بود مي دوني چرا؟!چون فهميده بود که اگر من زن هر کي بشم از بس که خودمو آماده کردم و قلبمو پيشاپيش عاشقشه خوشبختش ميکنم،پس نبايد هر کسي شوهر من مي شد،مي دوني چرا؟!چون من عزيزدردونه ي بابام بودم،چون عشق و جونش بودم،گلش بودم نبايد گلش که آنقدر وابسته و حساس بارش آورده تو دست هر کسي بره و پرپر بشه،قلبمو پيش بابام توي نامه رسوا کرده بودم؛به خدا از ترسش اونقدر دعام کرده بود،مي گفت:«اگر گير کسي بياد که قدرشو ندونه بچه ام از دست ميره»،ولي عليرضا چرا دعاي بابام نگرفت؟!خدا حتي عشقم ازم گرفت،بابايي که اين همه عاشقم بود و دوستم مي داشت!ميگن اينطوري نگم خدا قهرش مي گيره تو کار خدا نبايد دخالت کرد،با بغض گفتم:«ديگه نمي گفتم ولي چرا خدا قهرش گرفت؟!»

عليرضا با عصبانيت کنترل شده گفت:

-تو داري حماقت ميکني و ميگي قهر خدا؟!نکنه خدا برات پيغوم پسخوم هم داده که ما خبر نداريم؟!

-پيغوم از اين واضح تر؟من بعد از مرگ بابا حق ازدواج ندارم.

-تو بچه اي!ميدوني چيه؟بزرگ نشدي،اميرعلي راست ميگه که نگار همون نگارکوچولوئه!نميدونه که حتي عقل و روح تو هم بزرگ نشده که هيچ گير يه حماقت بدجور هم افتادي.

تا از جا بلند شد گفتم:

-عليرضا تو به جدت قسم خوردي.

-قسممو ميشکونم،کفارشم ميدم.

قلبم از جاش کنده شد،با هول و ولا گفتم:

-مديونت کردم.

عليرضا عصبي و شاکي گفت:

-تقاص

1400/02/26 21:14

مديونيمم ميدم.

با عصبانيت و حرص درحالي که موهامو از قسمت شقيقه تو چنگم گرفته بودم جيغ زدم:

-تو حق نداري،به من قول دادي.

عليرضا هم بلند تو صورتم داد زد:

-من غلط اضافه کردم.

تو چشماش دلواپس و خودباخته نگاه کردمو با صداي لرزون و چشم گريون گفتم:

-عليرضا من فقط ميخوام قلبمو آروم کنم.

با عصبانيت و حرص و دندون قرچه از ميون دندون هاي رو هم فشرده اش گفت:

-آخه ديوانه،ديوانه ي احمق،ميفهمي چي داري ميگي؟!ميفهمي چيکار ميخواي بکني؟!

سرمو بالا گرفتمو با حرص و صداي خش دار گفتم:

-من زنتم..!

با لحن من تو چشمام درحالي که خيره بود محکم تر گفت:

-فسخ ميکنم.

جيغ زدم:

-حق نداري فسخش کني،تا پس فردا زنتم.

روشو به طرفم برگردوند و آروم تر گفت:

-پاشو لباس بپوش ميبرمت خونتون.

با حرص و نفس زنان از عاز تو سينه ام گفتم:

-اگه بري با يکي ديگه تجربه اش ميکنم.

با عصبانيت داد زد:

-تو غلط اضافه ميکني،منِ *** چرا اول بسم ا... به هرمان نگفتم که دردونه تون زده به سرش؟!چرا قبول کردم بيارمت اينجا؟!استغفرا...

کار شيطون بود،من نامزد دارم نگار.

-تو که دختر نيستي،نامزدت از کجا ميفهمه با يه زن ديگه بودي؟!

يکه خورده و تأکيدي گفت:

-خدا که هست!

پامو زمين کوبيدمو گفتم:

-من زنتم،الأن زنتم،خدا ميدونه که محرمتم.

توجيه گرانه تو چشمام نگاه کرد و گفت:

-خيانت خيانتِ.

حق به جانب سينه مو صاف کردم و گفتم:

-وقتي زنت شد خيانتِ،اون الأن در حد يه نشونِ.

عاصي شده نگام کرد و بعد خيلي جدّي و با جذبه گفت:

-پاشو جمع کن بريم.

با لجبازي و تخسي گفتم:

-گفتم که اگه بري ميرم سراغ يکي ديگه!!

-تو غلط کردي که ميري سراغ يکي ديگه،آنقدر اون حس لعنتيت بهت فشار مياره؟!

با بغض و گريه گفتم:

-من هوسي در سر ندارم،ميخوام يه عمر زندگيمو تو دو روز خلاصه کنم،به تو چه ربطي داره؟!زندگي منه،احساس منه،ميخوام با تو تجربه کنم ولي اگر تو نباشي يکي ديگه رو پيدا ميکنم.

با حرص گفت:

-بعد نون و نمک خوردن سر سفرتون،نمکدون شکوندن وام انسانيت نيست.

موهامو از قسمت جلوي سرم محکم تو دستم گرفتم و با حرص درحالي که دندونامو رو هم ميفشردم گفتم:

-من راضي،تو راضي،گور باباي ناراضي

عليرضا با عصبانيت گفت

-به اسم خدا و پيغمبر و ربّ و رسول و مديوني و نفرين منو وادار کردي،چه رضايتي لعنتي؟!تو تهديد کردي که بلا سر خودت مياري بس که احمقي ترسيدم،قسمم دادي؛خاک بر سر من که خام قسم تو شدم.

با گريه به پاش افتادمو گفتم:

-علي...عليرضا...دو روز تحملم کن،بعد برو هر جا که ميخواي با هرکي که خواستي،يه عمر مديونت ميمونم تو هم راز منو نگه دار.

عليرضا با حرص آرنجمو گرفت و بلندم کرد و

1400/02/26 21:14

گفت:

مگه قراره بميري؟از کجا ميدوني هرگز ازدواج نميکني؟!؟!؟!

عليرضا با حرص آرنجمو گرفت و بلندم کرد و گفت:

-مگه قراره بميري؟از کجا ميدوني هرگز ازدواج نميکني؟!؟!؟!

-نميشه،نميخوان،نميذارن؛وقتي يه پسري ميمونه همه ميگن پسر که نميتونه تحمل کنه بايد زنش داد ولي وقتي يه دختري ميمونه ميگن وا اگه شوهر کنه مادرش چي؟!تنها بمونه؟!

يا اگه پدرش زنده باشه و مادرش مرده باشه ميگن پدرش چي؟!تنها بمونه؟!

علي من حاضرم صدهزار سال تنها بمونم ولي سايه ي مادرم از سرم کم نشه،با تمام وجودم ميخوامش ولي اين آرزوي فاني رو فقط با قلبم ميخوام بعد اين دو روز قلبمو خاک ميکنم،سياه مي پوشم و فکر ميکنم بيوه ام و اسمي نميارم و با تجربه ي دو روزم زندگي ميکنم.من قيد قلبمو با دو روز ميزنم ولي قيد مادرمو نميزنم،بخاطر اون تنهاييش هرگز نميخوام و نميتونم ازدواج کنم..

-شايد با کسي ازدواج کني که مادرتم بياره پيش خودتون و ....

-کي؟!تو اين دوره زمونه؟!تو خودت حاضري مادر سمانه رو بياري با خودتون زندگي کنه؟!يا مادر خودتو؟!

-موضوع ما فرق داره

-واسه شما فرق داره واسه هزار نفر ديگه هم يه فرق ديگه داره،تازه به مادرم يه بار اينو گفتم،گفت:«خب من طبقه ي پايين تو طبقه ي بالا،بازم تنهام»گفتمش:«پس چي مادر من؟بايد حتما بين ما باشي که تنها نباشي؟!تو دوست داري اولين روزهاي زندگيت که مملوء از عشق و احساسي عزيز ديگه اي هم کنارت باشه؟»من نميخوام تو ميتوني علي؟!

عليرضا نگام کرد و گفت:

-تو عجولي نگار،بچه اي،در آينده لعنت ميفرستي به امروز به من..آه تو دودمان منو به باد ميده چون ميگي من بچه بودم و *** تو که خير سرت دوازده سال از من بزرگتر بودي،دکتر اين مملکت بودي تو چرا؟!

-عليرضا تو الگوي من براي انتخاب بودي؛عليرضا به چشمام نگاه کرد و گفتم:همه رو با تو مقايسه ميکردم اگر شبيه تو نبود اصلا از دايره ي مخلوقات خدا جدا بود اگر الأن هم تو رو انتخاب کردم چون ميدونم،ميدونم براي اين دو روز توئي که زندگي اي که ميخواستم رو بهم ميدي،بذار با تو تجربش کنم،اگه بري ميرم سراغ يکي ديگه،از کارم منصرف نميشم ولي روحم داغون ميشه،قلبم از اين مرهم بيشتر مي شکنه،چون بيرون از اين خونه،خارج از وجود تو همه فکر ميکنن من يه دختر بدم،تو از راز قلبم مطلعي...

عليرضا عصباني و با تند مزاجي گفت:

-نگار..نگار..اي نگارِ *** ميگم اشتباهه اشتباه..غلطه غلــط

-يادته دفعه اولي که خواستگار داشتم؟وقتي بهم گفتي مبارک باشه گفتم:«عليرضا تسلـيت»

شبي که بله برونم بود اگر قيافه هاي هرمان و بهزاد رو ميديدي فکر ميکردي هرآن ميخوان بيان پره رو قيمه قيمه

1400/02/26 21:14

کنن،اگر صورت مامانمو ميديدي کپ ميکردي،خون گريه ميکرد..انگار ميخوان منو به بردگي ببرن،آخر هم يه سنگ به بزرگي خدا سر راه يارو گذاشتن گفتن هرّرــي!!!

دفعه ي دومو يادته؟!هرمان وسط مجلس خواستگاري دماغ پسره رو شکوند چون فقط هم دانشکده ايم بود!!!!چند وقتي هم دنبالم بود و من بهش راه نميدادم خب حالا که اومده خواستگاري بذاريد خودم تصميم بگيرم،وقتي نميخواين چرا اجازه ميدين بيان بندگان خدا؟!!

وقتي هم اينارو ميگفتم مامانم ميگفت:«از بس که تو ميگي نميذاري هيچکس بياد،من هرچي خواستگار دارم شماها رد ميکنين؛هي بيان بيان..گفتيم چه آش دهن سوزي هستن خب بيان»

عليرضا آش دهن سوز نبود،اصلا ازش خوشم نمي اومدفقط ميخواستم پاش برسه خونمون!برات مسخره است تو کتت نميره حرفام،تو کت هيچکس نميره چون جاي من نيستين؛لبهامو روي هم فشردمو به در و ديوار نگاه کردم و ادامه دادم

دفعه هاي بعدي کافي بود تا خود پسره بياد جلو تا روزگار من و پسره سياه بشه،اگر مادرش مي اومد جلو مامانم که با بدترين شيوه بنده ي خدا رو دک ميکرد.

«عليرضا خسته و درمونده نشست رو مبل و آرنجاشو گذاشت رو پاهاشو خم شد سمت پايين و سرشو جوري که صورتمو ببينه بالا آورد و از پايين نگام کرد»

بعد که دليل ميخواستي،يکي سنش کمه يکي زيادِ يکي چون دانشجوِ يکي شغلش شغل نيس!يکي قدش کوتاهه يکي خيلي بلندِ درازا عقل ندارن...!!!بابا مگه من نبايد انتخاب کنم؟!نبايد تصميم بگيرم؟!عليرضا منو نميبينن،من ميخوام خودم براي زندگيم تصميم بگيرم،خودم،خودم،خودم...من بايد بگم.

مامانم خيال ميکنه خودش ميخواد شوهر کنه ميره پسره رو ميبينه حرف ميزنن جواب رد هم ميده بعد دو سه ماه که ميگذره تازه ميگه يکي اومده بود اينطوري بود گفتم نه!!!!

از اينکه منو نميبينن پر از کينه ام و حرص،انگار من حقي تو زندگي ندارم،من حق خودمو ميخوام،باشه ازدواج نميکنم اصلا داغشو به دل همشون ميذارم ولي خودم انتخاب ميکنم با کي باشم

از اينکه ديگران براي آينده ام تصميم گرفتن و من حرص خوردم خسته ام،بذار تمومش کنم تا وقتي به يکي ميگن نه خوشحال باشم.

عليرضا بلند شده بود و حين حرف زدنم دور و برم قدم ميزد،رفت روي لبه ي تخت نشست و آروم درحالي که سر به زير بود گفت:

-قسمت نبوده

با حرص گفتم:

-قسمتو جواب خونوادم تعيين ميکنه

توجيه گرانه گفت:

-حتما به صلاحت نبودن

به عليرضا با يه حالت خاص که يعني همون خر خودتي نگاه کردم و گفتم:

عليرضا من نوزده سلامه فقط دوبار وقتي که بابام زنده بود خواستگار داشتم مابقيشون توسط خونوادم از ميدون اوت شدن.وقتي ميشنوم دوستام از خواستگاراي مختلفشون حرف ميزنن

1400/02/26 21:14

و آخر ميگن:«نگار؟!تو چرا خواستگار نداري؟!»انگار تير ميره تو قلبم،براي تو که پسري اين حرفا معني نداره واسه اون دختري هم که آزاد و بيخيال امر و نهي دين و ايمونِ هم اين حرفا معني نداره،براي دختري عين من که تو چهارچوبِ مثل من روياپرداز بوده،مثل من دعا و ثنا کرده اين حرفا يعني معني....

عليرضا پاکت سيگار خارجي و مشهور و گرون قيمت Dunhillش رو از رو گل ميز کنار تخت برداشت و رفت کنار پنجره و يکيش رو روشن کرد وبرگشت بمن نگاه کرد که گفتم:

-سيگار نکش؛تو مثلا يه پزشکي،داري دو دقيقه از عمرتو کم ميکني.

با صداي بم و آروم مردونه ش گفت:

-علمتو برا خودت نگه دار،اين همه درس خوندي عقلت قد بچگي هاتم نميرسه،حداقل بچه که بودي يه حرفيو که بهت ميزديم تو سرت ميرفت اونقدر احمقي که اين قضايا باعث شده هم کور باشي هم کر

-دوست هرماني ديگه،مثل اون فکر ميکني..

عليرضا برگشت نيم نگاهيي بهم کرد و پوزخندي زد و گفت:

-هر کي عاقلانه فکر کنه از نظر تو بي منطقِ

با حرص روي تخت به طرفش که هنوز پشت پنجره ايستاده بود نيم خيز شدم و گفتم:

-چرا همش سعي ميکني منو از تصميمم منصرف کني؟!

با حرص به طرف من دو سه قدمي رو برداشت و نيم خيز شد و گفت:

-چون ميگم تو از فردا خبر نداري،بي گدار به آب نزن،به مولا بعدا مثل سگ پشيمون ميشي

با لحن قبلي ولي شمرده گفتم:

-مـن از دِ واج نمــيکـنم

کمرشو صاف کرد و آروم تر ولي با يه خشم دروني که مهارش ميکرد گفت:

-مادرت اينا فقط يه کم وسواس دارن،من از اميرعلي شنيده بودم که چه نظري نسبت به ازدواجت دارن ولي اينو هرکس ميفهمه و ميدونه که اين فقط يه وسواس مادرانه و برادرانه نسبت به دختر عزيز خونوادس

با لحن عاصي و عصبي ولي با صداي کنترل شده و آروم گفتم:

-عليرضا هرمان بهم گفته حق نداري ازدواج کني چون مامان تنها ميشه،بهزاد که اصلا دور تفکرات و مسؤوليت نسبت به خونوادشو خط کشيده و تمام زندگيش شده زن و بچش..نينا هم که حرف هرمانو ميزنه و ميگه:«بهزاد که هيچي،هرمان چند روز ميتونه مامانو ببره پيش خودش ولي خب صداي زنش درمياد اونم آدمه ها،نميخواد با مادرشوهر زندگي کنه،منم ببرم خونم صداي سيروس درمياد!ديدي که آب مامان و سيروس توي يه جوب نميره،پُر پُر يه روز همديگه رو تحمل ميکنن،مامان تنها ميشه؛اين همه شوهر نکردن تو هم روش،مگه ديوونه اي ميخواي شوهر کني؟!؟!فکر کردي من خوشحالم بشور،بساب،بپز،بچه داري،خونه داري کنم آخرش هم دوقورتومين آقا رو بشنوم؟!فکر کردي مردا آدمن؟!نه جونم..عين گربه بي صفت،عين بوقلمون هفت رنگ،هر سال يه رنگشون رو ميشه،عين خروس پاي هر مرغي که وسط بياد چشمشون دور اون يکي

1400/02/26 21:14

ميگرده،از خدام بود جاي تو بودم،مجرد..بيکار..بدون دردسر..درستو بخون و زندگي کن،حقوق بابا رو هم که ميگيري،مگه ديوونه اي بيفتي تو دست اين مرداي امروزي؟!واي واي خدا به دور کنه،قربون سيروس که يه جو معرفت داره فکر کردي پسراي الأن ميشن شوهر؟!خودشون شوهر ميخوان»

عليرضا که داشت سيگارشو توي جاسيگاري لِه ميکرد هونجوري که چشماش روي سيگار که داشت دوداي آخرشو ميداد،بود،متفکرانه گفت:

-اگه بفهمن چي؟!

-ميگم گفتين شوهر نکن باشه من که تا ابد بايغوش ميشم لااقل ناکام نباشم گناهي هم تو کار نبوده،چيکارم ميخوان بکنن؟!بزنن منو؟!بزنن،مرگ يه بار شيون يه بار،ميخوان ازم رو برگردونن؟!نميتونن چون به من محتاجن

-تو که اينقدر بابا بابا ميکني،بابات راضيه همچين کاري بکني؟!

با عصبانيت و صدايي که خود به خود بالا ميرفت گفتم:

-تو چرا شدي وجدان من؟!تو که بايد از خدات باشه،ازت يه خواهشي کردم چرا اينقدر صغري کبري ميچيني؟!

عليرضا با عصبانيت و حرص تو صورتم داد زد:

-من اوني نيستم که تو فکر ميکني من...

با حرص پريدم تو حرفشو تو چشماش با لجاجت نگاه کردم و گفتم:


-ميخواي بهت ثابت کنم که تو يه مردي؟!


شروع کردم به درآوردن لباسام...«ترم قبل يه استادي داشتم روانشناس بود؛ميگفت مردا غريزشونه..گناهي ندارن نميتونن دربرابر زيبائي هايي که قبلا پوشيده بوده و حالا از شي حجاب برداشتن و مقابلشونه ايستادگي کنن،اگر حلالشون باشه که ديگه اصلا اگر دوتا ترمزدستي بنام عزت نفس يا نفس لوامه و وجدان مقابلشون بود اگر دين و ايمان جلوشون مي ايستاد به کام حلال بودن ديگه ترمزدستي اي که وجود نداره هيچ همون دين و ايمان به جلو سوقشون ميده»


عرق رو پيشوني عليرضا نشسته بود با صداي لرزون درحالي که نگاهش به پائين بود گفت:


-نگــار بس کن


مشتش کنار پاش گره شده بود و ميلرزيد،سر شونه هاش به وضوح ميلرزيد،گوشاش سرخ شده بود،رگهاي کنار گردنش و کنار شقيقه ش متورم شده بودن


-تنت ميلرزه عليرضا

بلوزمو که پرت کردم روي سينه اش تو چنگش گرفته بود،صداش ملتمسانه تو فضا پيچيد:


-نگار با من اينطوري نکن نامروّت!


به جلو رفتم و آروم گفتم:


-من زنتم حلالتم


ديگه عليرضا رفيق بچگي تا بزرگي و کنوني هرمان نبود،هموني که سر و تهشو ميزدن با داداشش اميرعلي خونه ي ما بود،همون عليرضايي که تمام دوران مدرسه م هرمان با اون مي اومد دنبالم،تمام جاهاي تفريحي اي که خواهرا و برادرا ميخواستيم بريم اون وبرادرش پايه ما و جمعمون بودن..ديگه اون عليرضايي که هجده نوزده ساله بود و به منِ هفت هشت ساله ديکته ميگفت و تيکه کلامش اين بود که«نگار سر به هوا

1400/02/26 21:14

نباش،حواستو جمع کن دختر»

به منِ نگار هفت هشت ساله ديکته ميگفت و هي حرص ميخورد و ميگفت«نگار دقت کن،چرا اينقدر سر به هوايي؟!من گفتم"کوکب" نه "کوتب"!نکنه من لهجه دارم هان؟!»من هم با تموم بچگيم ميخنديدمو ميگفتم«آره تو لهجه داري»اميرعلي و هرمان هم هميشه ميگفتن«عليرضا چه حوصله اي داري تو ديگه..سر و کله زدن با نگار..نچ نچ نچ»عليرضا هم رو به هرمان ميگفت«تو هم اگه خواهر نداشتي و آرزو داشتي يه نگارکوچولو داشته باشي الأن باهاش سر و کله ميزدي»

عليرضاي بيچاره اي که شب کنکورم تا صبح بيدارش نگه داشتم تا تست رياضيات گسسته و هندسه ي تحليلي و جبر خطي باهام کار کنه،حالا...حالا من براش اين حال و روزو ساختم..گريشو درآوردم.. با زاري گفت:

-نگار هم با خودت بد کردي هم با من.

«من راضي بودم چون از اول هم همينو ميخواستم»

نگام کرد و گفت:

-نکن نگار،تو نگار کوچولوي رفيقمي

-ولي همين چند دقيقه پيش نگارِ تو شدم.

اشکاش رو صورت خودم ميريخت،تا حالا مردي به با وجداني عليرضا نديده بودم..توي قلبم انگار آتيش روشن کرده بودن،انگار تمام جراحتهاش به واسطه ي عليرضا مرهم ميخورد،..حس تازه اي داشتم..يه حس پيروزي بالأخره تصميمي بزرگ براي زندگيم گرفتم اونم با عليرضابودن..هميشه اينو ميخواستم..تو تمام روياهام عليرضا بود،خواسته و ناخواسته تموم فکر و ذکرم خواه ناخواه به سمت اون سوق ميخورد....از روم بلند شد و منو تو بغلش کشيد و سريع دستمو تو موهاش بردم و نوازشش کردم،تو چشمام خيره بود ..گفت:

-نگار تو خراب کردي و من آتيش زدم،لعنت به من لعنت به تو نگار

-شب منو خراب نکن،امشب عروسيمه حتي اگه جشني نباشه،اگه کسي برام آرزوي خوشبختي نکه،اگه منو از زير قرآن رد نکنن يا پشت سرم آب نريزن و آرزوهاي قشنگي بدرقه م نکنن....بذار..بذار اين دو روز رو اندازه ي بيست سال زندگي کنم،مامان اينا فکر ميکنن با دوستاي دانشگاهم رفتم مشهد،خيالشون راحتِ،خيالِ من راحت تر از هر لحظه ي زندگيمه،کنار توئم..تو تنديسي از اوني هستي که من ميخواستم و ميخوام..دارم نفس راحت ميکشم عذابم نده،کار از کار گذشته پس حداقل آزار نده

-وجدانم داره ميکشتم

-ميخوابونم وجدانتو


وقتي صبح شده بودبارون ديشب هم بند اومده بود،صداي پرنده ها به گوش ميرسيد،خوابم سبک بود،تا صداي پرنده ها رو شنيدم بيدار شدم؛اولين چيزي که به يادم اومد عليرضام بود،خوابِ خواب بود،فقط نگاش کردم،ميخواستم با اون قيافه ش کنار خودم با شرايطي که داشتيم تو ذهنم حکش کنم،موهاي مشکي،ابروهاي بلند و مرتب که خيلي پهن نبودن ولي نه پهن بودن!!پوست سفيد گندمي،چشماش که قربونشون برم الان زير

1400/02/26 21:14

پلکشن و بسته وي درشتن و مشکي..حالت چشماش فقط با رنگ و طرز نگاهش لعاب ميگرفت،بينيش عملي بود!چقد هرمان مسخرش ميکرد،عليرضا هم با حرص ميگفت«انحراف بيني داشتم هرمان نفهم،دکتره گفت اينهمه خرج ميکني خب ريختشم درست کن وگرنه عمل نميکردم»به هرحال به زيبائيش افزوده بود،نگاهم روي لبهاش موند يادمه از يکي تو دانشگاهمون خوشم اومده بود که دوستم هستي ازم پرسيد:

-چرا ازش خوشت مياد؟!آنقدرها هم آدم باحالي نيست که!

با يه شعف و ذوقي خاص گفتم:

-آخه مدل لب و دهنش منو ياد عليرضا ميندازه

هستي عاصي نگاهم کرد و زد به بازومو گفت:

-کاش بجاي اينکه دنبال مشابه عليرضا باشي آستين بالا بزنب و بري زن خود عليرضاخـان بشي.

افسوس وار گفتم:

-عليرضا منو نميخواد،هرگز نمياد جلو چون رفيق صميمي هرمانِ؛ميدونه هرمان چه تعصبي روي من داره،از هرمان شنيدم رفته خواستگاري....بعد بي اختيار چشمام پر اشک شد و گفتم«خوشبحال دختره علي خيلي آقاسـت..»

دلم ميخواست به هستي بگم دو روزه زنشم،دو روز خدايا اين دو روز رو اندازه ي صد سال طول بده قد هزار سال،قد عمر حضرت نوح،قد بلندي آسمونات...

انگار روي احساسي که نسبت به عليرضا داشتم نفت ريختن تا گـُر بگيره از ديشب تا حالا اينطوري شدم،از کنارش بودن غرقِ يه حالي شدم که توصيف ناشدنيِ،قلبم انگار هي آب ميشه و از نو ساخته ميشهو هربار با يه آغاز کارش شدت و سرعت بيشتري ميگيره وقتي که ميبوسيدمش انگار زمان مي ايسته،حتي صداي پرنده ها هم به گوش نميرسه،حتي نفس کشيدن هم سخت ميشه و يادم ميره.. و تمام من و تمام احساس و ادراکم در اون لحظه خلاصه ميشه،ازش دور نشدم ولي انگاري دلتنگ تر از لحظه ي قبل ميشم اينو قبلا با هيچکس حس نکرد بودم،چطوري اينطوري شدم؟!

چون ميدونم چهل و هشت ساعت ديگه از دستش ميدم؟!حالا ثانيه ها هم برام ارزشمند شدن،هر ثانيه شماري که يه دونه حرکت رو به جلو ميکنه انگار يه سال از عمر منو کم ميکنن..به انگشتاش نگاه کردم حتي دلم ميخواست با کسي ازدواج کنم که مدل ناخون هاي عليرضا رو داشته باشه،تا اين حد؟؟!

از جا بلند شدم،يکي از لباس هايي که گذاشته بودم تا تو خونه ي آينده م برا شوهرم بپوشم رو با خودم آورده بودم،پوشيدمش..با یکم رسیدگی بیشتر از حد معمول چقدر قيافم عوض شده

آرايش کردم اونقدري که هميشه دوست داشتم ولي ترس از بقيه نميذاشت..به حدي تأثير داشت که به جرئت ميتونم بگم زيبائيمو دو برابر کرد..کمالا شبيهِ يه زن شده بودم.همون صندل هاي سرخابي و قشنگي که با تموم سليقه م خريده بودم رو هم پا کردم

توي ويلائي اي که کرايه کرده بودم همه چيز بود،تمام پس اندازمو خرج اين دو

1400/02/26 21:14

روز کرده بودم تا اين دو روز استثنائي واسم همه چي تموم باشه،تمام پولي که بابت ارث پدري پدرم به من رسيده بود چيزي حدود دوسه ميليون تومن بود..از توي اينترنت پيداش کرده بودم..يه معامله ي تميز تلفني و نتي که بابت هرشب اونم توي آذرماه سيصد چهارصد تومني پياده شده بودم تا شبيه خونه ي روياهام باشه...

سفره ي صبحونه رو همونطور که دوست داشتم،با همون تدارکاتي که ميخواستم فراهم کرده بودم،بوي کيک تاوه اي شهددار فضاي خونه رو پر کرده بود..بوي نون تست داغ بوي شير داغ..مرباي بهار نارنج.

عليرضا توي راهروي اتاق ها که روبروي آشپز خونه بود ايستاده بود بي اختيار زير لب براش خوندم«ماشاءلاله ماشاءلاله لا حول ولا قوّه الّا بلاعلي عظيم»

قدبلند،چهارشونه..هيکلش نقص نداشت انگار خدا قالب زده بود..از نظر من اندامش تک بود..

-سلام

-نگـار!!!...

هاج و واج نگاهم ميکرد،تا حالا فقط با حجاب و بدون آرايش و پوشيده منو ديده بود،جز ديشب!البته نه با اين لباس و قيافه که به زيبايي هر کسي مي افروخت.

با ذوق گفتم:

-بيا صبحونه بخور

رفتم جلو که با خودم ببرمش سر ميز که دستمو کشيد طرف خودش و صورتمو موشکافانه نگاه کرد و آهسته گفت:

-نگار چقدر عوض شدي؟!!!يه لحظـه..يه لحظه نشناختمت دختر!!!

-واسه خاطر همسرم واسه خدا هيچ چيز زيباتر از اين نيست

دستشو گرفتم و به طرف ميز هدايتش کردم،به ميز نگاه کرد و با دهن باز گفت:

-نگار چه خبره؟!

-امروز اولين روز متأهليمه،ميخواستم هر روز اين کار رو بکنم هر روزِ من توي اين زندگي بيست سال ميگذره.

براش توي فنجون چاي ريختم،هنوز خيره به سفره بود،نشوندمش رو صندلي و خودمم روي پاش نشستم،با تعجب نگاهم کرد براش يه لقمه کره و مربا گرفتم که گفت:

-خودم ميخورم،تو غذاتو بخور

-من ميخوام برات لقمه بگيرم

ديگه درک کرده بود،لقمه رو ازم گرفت،دست انداختم دور گردنش ولي خودمو بهش نزديک تر نکردم و خيره نگاهش کردم که گفت:

-تو هم بخور ديگه!

-وقتي تو رو ميبينم سير ميشم

جرعه اي از چاي خورد و گفت:

-چقدر خوش طعمِ!

-با خودم بهار نارنج آورده بودم،اينو غائم کرده بودم که کسي تو خونمون مصرف نکنه!براي تو کنار گذاشته بودم..ميدونستم بهار نارنج خيلي دوست داري!پات درد نگرفته؟!

عليرضا آهسته گفت:

-نه


تا لقمه ي آخر صبحونشو خودم گرفتم،توي چشمام نگاه کرد و گفت:

-مرسي

لبخندي زدمو گفتم:

-نوش جونت،ميخواي يه چاي ديگه برات بريزم؟!

-ميخوام برم يه دوش بگيرم

گفت:

-چقدر موهات بلنده!آخرين بار که ديدم خيلي کوتاه بود!

-اون وقت نه سلام بود،الأن نوزده بيست سلامه ها!؟

-موهاي قشنگي داري

-پيشکشِ عزيزم

عليرضا توي چشمام با کمي

1400/02/26 21:14

جاخوردگي نگاه کرد ولي بعد نگاهش آروم و نرم شد

از جا بلند شدم و گفتم:

-صدام کن تا حوله برات بيارم

عليرضا سري تکون داد و هنوز قدم برنداشته بود که گفت:

-نگـار!«رنگش پريده بود قلبم هري ريخت»نگــار!واي نگار

-چيشده؟!

-نگار من چرا يادم رفت!؟واي خدايـا..

رفتم جلو مستأصل گفتم:

-چيشده عليرضــا؟!

-نگار حامـله..«اين حرفو که زد نفسش تو سينه ش موند»

با آسودگي گفتم:

-نترس قرص خوردم

کمي مکث کرد و انگار دوباره يه لامپ بالا سرش روشن شده باشه گفت:

-از کي؟!

-سه ماهه

وا رفته توي چشمام نگاه کرد و گفت:

-نگار!!

-بهت که گفتم اين تصميم امروز و ديروز نيست،تموم که شد صدام کن حوله برات بيارم،ناهار چي ميخواي برات درست کنم؟!هر چي بخواي بلدم،قيمه،قرمه سبزي،فسنجون،کشک بادمجون،لوبياپلو،استامبولي پلو،ماکاروني،...مراعاتمو نکني ها من يه پا استادم..!

عليرضا هنوز همونطور وارفته نگاهم ميکرد با غم گفتم:

-علـــي!

-غذا از بيرون...

-همونطور که شروع ميکردم برا اينکه وسايلو از کابينت و يخچال بيرون بيارم گفتم:

-نه اصلا!ميخوام خودم برات درست کنم،تو عاشق لوبياپلوئي از تهران لوبيا آوردم جون ميدونستم دوس داري؛همون مدلي که دوس داري لوبياهاشو ريز ريز کردم،هويج هاشم همينطور،ميدونم که با گوشت گوسفند دوس داري،ديروز قبل اينکه بياي رفتم خريدم،تو لوبياپلو رو با سالاد شيراز دوس داري،سالادي که با آبغوره...

-نگار!

نميدونم حس و حالش چي بود؛يکه خورده،ترحم،غم،يا حسي ناشناخته بهرحال نميتونستم نگاهشو حالتشو بفهمم..آهسته گفت:

-نگار من حتي خودم هم نميدونم چي رو جطوري دوس دارم تو مگه چقدر به من توجه ميکردي که تا اينجا هم ميدوني که من با چه سالادي و چه مدليش اين غذا رو دوس دارم!؟

خودمم از کارم موندم!!!عليرضا راست ميگفت!چطوري اينقدر دقت کردم؟!!سر به زير انداختم و گفتم:

-نميدونم عليرضا..نميدونم!

عليرضا يخورده نگام کرد و بعد بدون هيچ حرفي رفت و من ناهار درست کردم اونم با يه حالي که نظير نداشت!ميگفتن اگه غذا رو با عشق درست کني خيلي خوشمزه ميشه،با عشق آشپزي کردم که هرگز عليرضا دست پختمو يادش نره..چقدر دير کرده بود!رفتم توي اتاق..صداي آب مي اومد در زدم و گفتم:

-عليرضا

-بله؟!

-علي عزيزم نگران شدم چرا نمياي بيرون؟!

-تمومه کم کم

-پس بيا حولتو بگير

-من که حوله نياوردم

1400/02/26 21:14

ادامه دارد.....???

1400/02/26 21:14

?#پارت_#دوم?
?رمان_#دالیت?

1400/02/27 08:58

-من آوردم

در حموم رو باز کرد و به حوله نگاه کرد و گفت:

-اين حوله که نوِ!

-آره ميدونم،حوله اي که براي همسر آينده م خريده بودمِ!الأن ديگه مال توِ

حوله ي سورمه اي رو پوشيد و دمپائي هايي همرنگ حوله ي تنشو جلوي پاش دم در حموم جفت کردم و عليرضا گفت:

تو با چقدر اثاث اومدي؟!!

-با هرچي که برا ي زندگيم کنار گذاشته بودم چند روز قبل مامانم چند ساعتي رو رفت خونه ي دوستش منم اثاثا رو بردم گذاشتم تو ماشين

عليرضا روي صندلي جلوي ميز توالت نشست و کلاه حوله ايش رو روي سرش کشيدم تا موهاش خشک بشه و کيف لوازم بعد از اصلاح و حمومش رو آوردم،آنقدر تا حالا تعجب کرده بود که کارام براش عادي شده بود،افترشيوشو به صورتش زدم و گفتم:

-از بوش خوشت مياد؟!اين بو رو خيلي دوس دارم

عليرضا فقط نگاهم ميکرد و گفتم:

-ادکلن هرمان هم همين بو رو ميده،خوشت نيومده که داري اينطوري نگام ميکني؟!

-نه«افسوس وار گفت»تا کجا رو فکر کردي نگار؟!

-تا روزي که بميرم

موهاشو سشوآر کردم و گفت:

-موهامو خشک نميکردم

-برا همين هميشه سينوزيت داري ديگه آقاي دکتر،لباساتو گذاشتم روي تخت برم برات آب ميوه بريزم،بپوش بيا

عليرضا به لباسا نگاه کرد و گفت:

-لباس آورد...



***



-اونا رو بذار واسه بعد اينا رو تازه خريدم اونم با سليقه ي خودم

براش آب ميوه ریختم توي يه ليوان بلند و استوانه اي،بعدش هم غذامو دم کردم و عليرضا هم اومد،لباسايي که گفتمو تنش کرده بود،آبي خيلي بهش ميومد خنديدمو گفتم:

-همشون اندازت بودن؟!

سري تکون داد و گفت:

-دستت درد نکنه

-خواهش ميکنم آقـا،بيا آب آلبالوِ همونطور که دوس داري،با خودم دو تا فيلم آوردم که با هم ببينيم يکي دِرام يک اکشن!دومي رو بخاطر تو آوردم که حوصله ت سر نره عزيزم ولي اول بايد درامه رو ببينيما!!

-موضوعش چيه؟

-قصه ي هزار و يک شب ولي از نگاهي ديگه،اين بار قصه ي خود شهرزاد قصه گوئه نه قصه هاش،نميگم به چه دليل که مزه ش نره ولي پادشاه ميخواد تمام دخترا رو بکشه،شهرزاد به پادشاه ميگه قبل اينکه کشته بشم بذاريد يه قصه براتون بگم بعد منو بکشيد پادشاه هم قبول ميکنه هر شبي که قصه ميگفته آخر قصه رو تعريف نميکرده و ميگفته فردا شب ميگم؛به همين منوال قصه هاي دنباله دار تا هزار و يک شب طول ميکشه،شب هزار و يکم شهرزاد پسر پادشاه رو به دنيا مياره و پادشاه وقتي ميبينه که مادر پسرشِ اونو نميکشه

عليرضا باز توي چشمام با غم و غصه و افسوس وار ولي آروم نگاه ميکرد وقتي نگام ميکرد انگار توي چشمام مينشست،آروم گفت:

-نکنه تو هم شهرزادي؟!

-هزار و يک شب من دو شبِ،حتي توي اين دو شب نميتونم برات يه بچه به دنيا بيارم تازه

1400/02/27 09:00

اين تو نيستي که منو ميخواي بکشي خونواده ي شهرزاد هستن که قلبشو ميشکنن و ميکشنش!

عليرضا بدون اينکه چشم ازم بگيره گفت:

-پادشاه عاشق شهرزاد شده بود؟

لبمو زير دندون کشيدم و گفتم:

-نميدونم،نديدم

-پس چه جوري تا اينجاي داستان رو ميدونستي؟!

-چون..چون شنيده بودم! و ... و حس ميکردم من هم شهرزادم ولي قصه بلد نيستم تا قلببمو نجات بدم..

...

عليرضا بهم نگاه کرد و گفت:

-آفرين واقعا لوبياپلو به اين خوشمزگي تا حالا نخورده بودم!!

سر بلند کردمو توي شهر چشماش نگاه کردمو گفتم:

-واقعا؟!يا برا دل خوشکُنکم ميگي؟!

-وقتي برا تحصيل رفته بودم خارج از کشور اميرعلي بيشتر خونتون ميومد،اون دست پختتو خورده بود،زياد هم تعريفشو ميکرد ولي سعادتشو نداشتم

-علي!؟ به سمانه چي گفتي؟

عليرضا نگام کرد،انگار تازه يادش افتاد و گفت:

-گفتم دارم ميرم مالزي سمينار،تنها کسي که ميدون ايرانم اميرعليه

-نيومد باهات فرودگاه؟!

-نه اونطوري نيست

-چطور دلش آروم و قرار ميگيره؟!

عليرضا نگام کرد و گفت:

-بهتر که نيومد وگرنه ميفهميد با ماشينم اومدم شمال

-اگر من جاي سمانه بودم تا وقتي هواپيما از جا بلند نميشد تا وقتي به گوشم نميرسيد که سلام رسيدي عين مرغ سرکنده ميشدم و خدا رو با ثنا و دعا عاصي ميکردم

عليرضا لبخندي زد و لقمشو قورت داد و گفت:

-تو هميشه خيلي نگراني

...

بعد از ناهار به عليرضا گفتم:

-ميخوام برات چنتا شعر بخونم،حوصله داري؟

عليرضا خنديد و گفت:

-نکنه خودت گفتي؟!

با جديت دفترمو تو دستام سفت گرفتمو گفتم:

-معلومه علـي

عليرضا يکه خورده گفت:

-مگه تو شعر ميگي؟!

-ميشه نگم؟!منِ روياپرداز و احساسي و عاشق پيشه

عليرضا لبخندي زد و گفت:

-بخون ببينم


عليرضا لبخندي پر رنگ زد و دراز کشيد..بالاسرش نشستم..خوندم:

نميترسم از عشق

اگه اين دل رسوا شِه

اگر قراره قلبم فداي چشماي تو شِه

نميترسم از اينکه

قصه ي عشقم مثل فرهاد شِه

به عشقت راه خدا رفتم

به سمت کعبه دل

به هرجا که خدا ديدم

تو رو از خدا خواستم

يه بند سبز از سوز

به ضريح دلم بستم

به نيت رسيدن به تو

خودمو نذر خدا کردم

براي به تو رسيدن عشقم

هر دم خداخدا کردم

شايد به عشق تو بود

که من زندگي کردم

عليرضا چشم از چشمام برنميداشت،دست رو سرش کشيدم و گفتم:

-مثل سعدي و حافظ که شعر نميگم،درپيته ولي شعر نوِ

-خيلي هم خوب بود،واسه من بود يا معشوق خياليت؟!

-از ديشب فقط تو هستي عزيزم،براي من ديگه مردي جز تو نيست

-نگار از بعد از اتمام اين سفر ميترسم،تو ساده اي و لطيف،پر از احساس

-گفتم که قلبمو خاک ميکنم،تو از من نترس،عادي رفتار کن،هر چي پيش مياد رو توي اين خونه و اين شهر به

1400/02/27 09:00

جا ميذاريم

-نگار کاش زمان به عقب برميگشت

-کاش ديگه حرکت نکنه،کاش وقتي زمان صيغه تموم ميشه،عمر منم به سر بياد

-نگار!

جدي و محکم صدام زد،چشماي خيسمو باز کردم و اخماشو ديدم،اخماشو باز کرد و گفتم:

-عليرضا وقتي هفت سال دعا کني و خدا فقط دو روز فقط دو روز بهت حاجت بده چي بايد بگي؟!آخه به خدا نبايد گلايه کرد؟!بايد بگم خدا رو شکر؟

عليرضا با غم نگام کرد و گفت:

-مگه نگفتي شبيه آرزوتم؟!

-تو تمام آرزوم شدي

عليرضا جا خورده گفت:

-نگار!

-نترس پس فردا ميشي عليرضا دوست هرمان،ميشي هم محلمون؛نترس تو خيابون که ببينمت فقط ازت ميپرسم«خوبي؟مامان اينا خوبن؟سمانه جون خوبه؟سلام برسون!»

چشمام پر اشک شد و گفتم:

-نميگم عليرضا منو تو خاطرت ياد ميکني؟نميگم علي امروز ماه گرد صيغه ي دو روزمونه يا امروز شد يکسال؛وقتي ببينمت و تو حواست نباشه از يه راه ديگه ميرم«اشکام فرو ريخت اونم روي عليرضا»شب محرم يا قدر اگه تو کوچه ديدمت فقط نذري رو دستت ميدم و از قصد از سمانه ميپرسم که بدوني يادمه من تو رو از سمانه قرض گرفتم..

آشکارا زدم زير گريه عليرضا بلند شد و صدام زد:

-نگار!نگار؟!..بسه نگار

هميشه بهش بي اجازه فکر ميکردم و ميگفتم مثل عليرضا قد بلند مثل عليرضا پزشک حالا نشد مهندس،مثل عليرضا اينطوري مثل عليرضا اونطوري خب لامصّب اينها که همه يعني عليرضا! مثل مثل مثل يعني خودِخودِخودش که!اين عشق منِ،چيکار کنم که فردا آخرين روزِ و اين عشق ميميره...

-نگار من از اين ميترسيدم

-نترس تو زندگي لحظه هاي خنده و عشق و غصه و گريه زياد هست

-نگار تو خوب فکراتو نکردي من ميدونم،اين سنِ تو اوج عواطف و احساساته،نگار به زودي عاقل ميشي و منطقي تر؛اون موقع هس که ميفهمي چه اشتباه مهيبي کردي،نگار هر عشقي طول عمرش دو ساله بعد اون به احساس منطقي نگاه ميکني

-علي،عشق تو،تو،اسمت،وجودت...برام از پس فردا ميشه تابـو،ميدوني تابو چيه؟يعني خطا يعني ممنوع اگر صورت بگيره مجازات ميشم از طرف نيروهاي نامرئي اين يه جور آيينِ....

خيالت جمع من به کسي نميگم که نگام کردي

خيالت جمع نميگم که به دلم سري زدي و

خيلي زود وداع کردي

وقتي با يارت زير نورِ مهتاب قدم ميزني

از پشت پنجره نگات نميکنم عشقم

که يادت بيفته که يه روز با من

روي جاده ي خيالم قدم زدي

نميذارم ديگه مرغ عشق روي پنجره م لونه کنه

يه وقت دوباره عشق تو توي سينه خونه کنه

من ميسوزم تک و تنها

با يه باري پر از غم و دردام

اون شب تا صبح بيدار بودم و بيداربودنم نميذاشت عليرضا هم بخوابه

عليرضا-بگير بخواب

-تو بخواب

-تو که بيداري منم نميتونم بخوابم

-چرا؟!حالت خوش نيست؟

-بعدِ

1400/02/27 09:00