بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

فردا ميتونم سال ها بخوابم،فقط امشبو فرداشب بيدارم،دارم با قلبم احياء ميگيرم

عليرضا نيم خيز شد و به آرنجش تکيه زد و با يکه خوردگي گفت:

-نگار!!

دست رو سرش کشيدم و گفتم:

-عليرضا،با من کاري نداشته باش فقط تحملم کن

عليرضا تو چشمام عميق نگاه کرد و گفت:

-نگار مريض ميشي

-نميشم تو نميدوني من چه عشقي ميکنم تو که مثل من نيستي،تو ساعتو نگاه ميکني که کي زمان ميگذره من نگاه ميکنم که چقدر ديگه تو رو دارم!

عاصي شده و نگران گفت

-نگار ديوونه ميشي من ميدونم،چه غلطي کردم...

بي تاب و بيقرار نگاهش کردم؛نگار خوب ببينش ميخواي يه عمر با اين چشماي خيالي زندگي کني ها!چرا نفهميده بودم اين عشق تو وجودم که همه رو مثل اون ميخواستم،عليرضاِ؟!الأن تنها زمانيِ که حلال منِ،سر بلند کردم و با چشماي عاشقم عشقمو نگاه کردم،نگرانيش کم شده بود..چشمم که به چشماش افتاد تازه يادم اومد که بعد از فردا تازه گريه هام شروع ميشه ميخوام بيوه ي عشقِ عليرضا بشم وقتي که بچه هاي علي و سمانه به دنيا بيان من عين قالب يخي که تو حرارت زياد آب ميشه،آب ميشم و تموم ميشم..عين شمع ميسوزم و از افسوس دق ميکنم نه از حسادت نه از غبطه...

عليرضا با صداي خفه و اروم گفت:

-نگار

-سيسسسس،سسسيسسس

....مثبت18!!!.....

بي حال گفت :)

-نگار بخواب تو بخوابم نياز داري

بوسيدمشو گفتم:

-به تو نياز دارم حتي به نفس کشيدنم بي تو نيازي نيست

نفسي کشيدم علي آنقدر به طوافم عادت کرده بود که ديگه بيدار نميشد ولي خواب من در برابر هيجان و نيازم محو شده بود؛تا خودِ اذان صبح علي برام شده بود کعبه «استغفرلاله» رفتم دوش گرفتم و وضو گرفتم و نمازمو خوندم و بعد عليرضا رو صدا کردم که نماز خوندشم تو يادم جا بيوفته و حک بشه!

عليرضا-نگار بخواب،آنقدر گريه نکن چشمات بدجوري قرمز شدن

با يکدنگي گفتم:

-چشمام وقتي تو رو ميبينن گلگون ميشن

عليرضا توجيه گرانه گفت:

-نگار مادرت ميفهمه تو اين دو سه روزي که به اصطلاح رفتي مشهد حالت خراب شده

-فکر ميکنه از دعا و ثناِ،عادت دارن به اينکارام،نگران نباش

-هوا که روشن شد بهشون زنگ بزن

امروز صبح هوا آفتابي تر بود،به عليرضا گفتم که بريم توي ساحل صبحونه بخوريم؛زيرانداز رو توي ساحل پهن کردم و بساط صبحونه رو چيدم و دوربينم رو آوردم که عليرضا گفت:

-عکس؟؟!!!نگار ميخواي سرتو به باد بدي؟!

-نميفهمه کسي،يه کمد دارم که قفل داره توي اتاقم طبقه بالاست،کسي هم نميره سروقتش،نترس عزيزم

تلفنم زنگ خورد ديدم مامانمه و گفتم:

-مامانمه،الأن صداي آب رو ميشنوه

عليرضا از اين طرز تفکرم با تعجب نگاهي به موج هاي دريا کرد و برگشت بهم گفت:

-خب برو توي

1400/02/27 09:00

ويلا حرف بزن!

تا برسم به ويلا قطع شد و شمارشو دوباره گرفتم و مامانم جواب داد:

-الو نگارجان چرا تلفنتو جواب نميدي؟!

-ببخشيد تا اومدم بردارم قطع شد،سلام

لباس عليرضا رو برداشتم و مامان گفت:

-مشهد خوش ميگذره؟!

-تا حالا اينجوري خوش نگذشته بود!

-خوب زيارت کردي؟

-اونطور که سير بشم نه

-خب هنوز امروز رو وقت داري،شب هم ميري حرم؟

-حرم؟آره ميخوام تا صبح توي حرم بيدار باشم و نگاش کنم و هي طوافش کنم و قربون صدقه ي آقا برم

مامان خنديد و گفت:

-خيله خوب انقدر سوسو به ما نده،بازار نرفتيد؟

-نه هنوز شايد هم نريم

-آره نميخواد چيزي بخري ها!

-باشه،کي پيشته؟

-مريم و اکرم

-حالا چرا هردو اونجان

-خب من تنها نباشم ديگه،دوتا پسرا گفتن تو نيستي بيان اينجا

پوزخندي زدم و گفتم:

-چرا نينا نيومد؟

-نينا اينا هم تا ديشب بودند

-اگر مي دونستم نبودنم دورت آنقدر شلوغ مي کنند زودتر مي رفتم

-نه ديگه بهت استراحت دادن

-که اينطور!

لباس علي رو به بينيم چسبوندم و گفتم:

-مي خواستم بيشتر بمونم

-نه ديگه بسته زياديت ميشه،بيا بچه ها ديگه چند روز موندن خسته شدن و مي خوان برن خونشون

-دو روز نمي تونند جاي منو پر کنند خوبه همه ي کارا رو خودت ميکني و رو پايي مادر شوهر پير و دور از جون ذليل ندارن؟!

-خوب ديگه،همه که تو نميشن دلم تنگ شده

-پس ياد دلتنگي هم افتادي؟!

-يعني چي؟چرا اينطور حرف ميزني؟

نفسي کشيدم و گفتم:

-هيچي کاري نداري؟

-نه فردا کي حرکت ميکني؟

-ساعت پنج شش

-صبح راه بيفت تا شب برسي،خطرناکه جاده!

-نترس علاوه بر من سه تا راننده ي ديگه هم هستند

-مامان ساعت 9 صبح راه بيفت

-خيله خب خداحافظ

- خداحافظ

از پنجره به عليرضا نگاه کردم روي زيرانداز نشسته بود و به دريا خيره شده بود

به عليرضا گفتم که براي ناهار توي رستوراني معروف جا رزرو کردم

يادمه اون روز يه مانتوي گلبهي ساتن پوشيدم که خودم طراحي کرده بودم با يه شلوار سفيد و شالي گلبهي که روش با مرواريد و نگين طراحي شده بود سر کردم مدل لبناني بستم و چادر عربي براي اولين بار سرم گذاشتم وقتي عليرضا منو با اون لباسا ديد لحظه اي فقط و فقط خيره نگاهم ميکرد،آنقدر که خنده ام گرفت، تحسين وار و برازنده،عمودي و افقي وارسي گرايانه نگاهم کرد و گفت:

-نگار!چقدر با چادر خوشگل ميشي! دنبال هر واژه اي گشتم پيدا نکردم جز اين جمله! خيلي بهت مياد انگار يه زن لبناني زيبايي!!!! هرگز با چادر نديده بودمت حالا چرا چادر سر کردي؟!

-خواستم اولين باري که با هم بيرون ميريم يه تيپ خاص داشته باشم

عليرضا لبخندي زد و گفت:

-خيلي اين رنگ بهت مياد!

-اين لباسا رو طراحي کرده بودم و دوخته بودم

1400/02/27 09:00

واسه عقدکنونم که توي محضر بپوشم،روي تمام اين شالو خودم مرواريد دوختم و نگين چسبوندم؛وقتي دو سال پيش اولين بار يان لباس رو دوختم يه برق عجيبي از چشماي بابام رد شد و زير لب فقط قربون صدقه م ميرفت،علي خوبه پوشيدم که براي يکبار هم که شده منو توي اين لباس ببينه و فکر کنه اين لباس عقدکنونمه ولي حالا که از اون بالا منو ميبينه حتما غصمو ميخوره نه عليرضا؟!

عليرضا لبخند غمگيني زد و اشکامو پاک کردم و گفتم:

-از اين به بعد چون تو دوس داري چادر سرم ميکنم،اينطوري واسه هميشه فکر ميکنم به خاطر عشقم اينطوري ميپوشم

عليرضا دوباره لبخندي زد و گفتم:

-بريم،مي ترسم دير بشه نبايد زمان بگذره و هدر بره

انگار تمام زندگي منو رو دور تند گذاشتند با ماشين تو بريم مي خوام ببينم وقتي همسر کسي مثل تو باشم و کنارت توي ماشينت نشسته باشم چه حسي ميشه داشت

از ويلا اومديم بيرون و گفتم:

-آروم تر راه بريم تا به ماشين برسيم،فاصلمون تا ماشين عليرضا يه کم زياد بود تو حياط قدم زنان رفتيم وگفتم:

-عليرضا اگر يه بچه داشتي اسمشو چي مي ذاري؟

عليرضا ديگه سوالي واسه سوالم نپرسيد،تعجب نکرد،نگاه ابهام انگيز ننداخت و فقط جوابمو داد و گفت:

-سام

لبخندي زدمو گفتم:

-پس تو پسر دوست داري؟

عليرضا خنديد و گفت:

-آره فکر کنم برميگرده به نژادم

-من اسم پسر دو اسمه دوست دارم مثل عليرضا،اميرعباس و..... دوست دارم

تنگ هر اسم پسري يه امير يا محمد بچسبونم

-ولي اسم من که نه محمد داره نه امير

-چون اگر من قرار بود پسري داشته باشم اون پسر از تويي بود که اسمت عليرضاست من اسم بچه هامو انتخاب کردم نه اسم آقامو

عليرضا عميق نگاهم کرد وقتي عميق بهم چشم مي دوخت انگار ته دلش برام مي سوخت بهش گفتم:

-عليرضا اگر با سمانه يه پسر داشتيد اسمشو ميذاري محمد سام؟اگر سمانه نذاشت به زور بذار،اينطوري اگه يه وقت با پسرت اومدي خونمون ميتونم بغلش کنم و توي خلوت ترين جاي قلبم بگم مي تونست پسر من و عليرضا باشه

عليرضا سري تکون داد وگفت:

-نگار،اگر برات يه شرايطي پيش بياد که ازدواج کني چيکار ميکني؟

-وقتي چهل سلام ميشه فقط ميتونم زن يه مرد شصت هفتاد ساله بشم که يا زنش مرده يا طلاقش داده،اونوقت اگر ايرادي ازم بگيره ميگم اگر قرار بود دوشيزه نگار فرخنده

مي بودم زن تو نمي شدم،تو همون بيست سال قبل شوهر مي کردم خنديدم و گفتم:

-کي مرده کي زنده؟من با کسي زير هيچ سقفي نميرم،خدا يکي يار يکي

سوار ماشين که شديم از کيفم يه سي دي درآوردم و عليرضا گفت:

-سي دي هم زدي؟

بهش نگاه کردم و گفتم:

-مي خواستم اين آهنگ رو باهات گوش بدم...

اولين آهنگو که پلي کردم

1400/02/27 09:00

گفتم:

-همشو به خاطر مفهومش رايت کردم

مي خوام در بزنم ببيني باز منو منو مي خوام بهت بگم جا گذاشتم دلمو دلمو

مي خوام سرزنش کنم دنيا رو مي خوام تمديد کنم فردامو بذار همه بدونن غممو غممو......

بذار پروانه شم دورت بگردم عزيزم عشقم برات بترسم از روزي که منو نداريو

ببخش از چيزايي که که من نداشتمو تو عشق واسه تو کم نگذاشتمو......

آخه لحظه هاي من پر غم بود بودنم باتو خيلي کم بود

کاش مي شد دنيا مال من بود زمين و آسمون مال من قدرت خدا مال من بود و که نريو نريو

يا برميگردي و دست تو ميگيرم يا خدا ميشم و دنياتو ميگيرم................

اميرعباس گلاب

ماشين پشت چراغ قرمز ايستاد و بارون نم نم مي باريد

عليرضا فقط همون نگاه عميق و پر از مفهومشو به چشمام دوخته بود،آهنگ عوض شد و زمزمه وار با خواننده خوندم:

عزيزم بدون منتظرتم تولد عشقو تنها دارم جشن ميگيرم هرجا هستي عزيزم

عليرضا بهم نگاه کرد زير لب زمزمه مي کردم و گفتم:

-هر روز اين آهنگ ميشه کار شب و روزم علي

و راه ميرم اونجايي که چشام تو رو ديد دلت اومد کليد اين قلبمو دزديد

ميرم که شايد بتونم آروم بگيرم دلم خوشم مي ياي تو رو اونجا ميبينم

عليرضا حرکت کرد نمي دونم چرا عصباني شده بود وقتي دستش روي دنده بود دستمو روي دستش گذاشتم و با صداي دورگه گفت:

-نگار!تو باري رو روي دوشم گذاشتي که هرگز برداشته نميشه

-فقط چند ساعت ديگه تحمل کن

-من دارم الآن هم ميبينم که تو از بين ميري

-عليرضا غصه منو نخور من رمانمو قبلا نوشتم راهتو برو و آروم باش

رسيدم به رستوران،بهترين نقطه رستورانو رزرو کرده بودم غذا هم قبلا سفارش داده بود،ماهي با تمام مخلفاتش

-عليرضا بذار من برات درست کنم ظرفشو جلو کشيدم ماهيشو براش درست کردم و علي گفت:

-نگار همه دارن نگاهمون ميکنند حتما ميگن چقدر بي عرضه ام که که تو داري ماهيمو درست ميکني بده به خودم

-ميگن چقدر لوسش مي کنند حتما خيلي دوسش داره ها،تازه عروس دامادند واسه همين دختره ناز شوهرشو ميخره،دخترا هم ميگن کوفتش بشه چه شوهري،پسرا هم ميگن اگر زن ما بود ما بايد براش درست مي کردم

عليرضا خنديد و گفتم:

-نوش جان غذات يخ کرد

-نترس همين که کنار توام لذيذترين غذا رو مي خورم

1400/02/27 09:00

ادامه دارد....????

1400/02/27 09:01

?#پارت_#سوم?
?رمان_#دالیت?

1400/02/27 20:42

-عليرضا کي فهميدي عاشق سمانه اي؟

-عاشق نيستم،يعني........منظورم اينکه عاشقش نشدم........

-چطور طي سه سال نفهميدي که به دخترخالت علاقه داري؟

-چون هميشه سمانه دخترخاله ام بودنه چيزي فراتر،مادرم گفت:دختر خوبيه..... نگار چرا ميپرسي؟

-سمانه عاشقته؟!

عليرضا نگام کرد و گفتم:

-بهم بگو وقتي بزنه به سرم ياد حرفات ميفتم و آروم ميگيرم من جسور و خودخواه نيستم که بگم:عليرضا اول مال من بود،حق منه،من اول زنش شدم حتي دو روز عليرضا من ساده وتو سري خورم وگرنه اين کار رو نمي کردم جلوي همه خونواده مي ايستادم و مي گفتم:من ميخوام شوهر کنم، اين حق منه؛من اول زنش شدم حتي دو روز!عليرضا من ساده و توسري خورم وگرنه اينکار رو نميکردم جلوي همه ي خونواده مي ايستادم و ميگفتم:من ميخوام شوهر کنم،اين حق منه مامان هم اين ترسو بازي هاشو ميذاره کنار زندگيشو ميکنه،نه زبونم لال مريضِ نه پيرِ اين همه آدم تنها زندگي ميکنن مامان ما هم روش،والاآ،خودش ازدواج کرده بچه دار شده زندگيش رو کرده حالا به هواي اينکه تنهام و ميترسم واي اگه يه شب حالم بد بشه و ال و بل داره منو از زندگي ميندازه،اين نهايتِ مسخره بازيه..مگه از اول نميدونست همه يه روز تنها ميشن؟!من الأن کنارشم صدسال ديگه دور از جون زبونم لال خودش رفت چي؟!من اونموقع تنها باشم اشکلا نداره؟!من آدم نيستم؟!وقتي پير و ذليل بشم ديگه اوني که من ميخوام سراغم نمياد،کي يه پيرزن رو ميخواد؟!اونوقت بايد نامزد عزرائل بشم..

عليرضا خنديد و گفت:

-استغفرلاله

با ابروهاي تو هم رفته و دست به سينه گفتم:

-والـله عليرضا من پيش روانشناس رفتم«گفته که با خودم لج کردم،گفت کارم جز يه لج بازيِ ساده نيست،يه انتقام از خونوادم!ميخوام پنهاني ثابت کنم که بايد تو وقتي که خودم صلاح ميدونم ازدواج کنم،ميخوام حرف خودم سبز بشم من فقط حماقت به خرج ميدم»خودم ميدونم علي به خداي احد و واحد ميدونم

به عليرضا چشم دوختم و گفتم:

-ولي اين زندگيِ منه،ميخواستم حتي يک روز هم که شده کنار تو باشم

عليرضا وارفته گفت:

-نگــار!!

-من يه ماه قبل تمام جهيزيمو که جمع کرده بوديمو شيکوندم،ميدوني چرا؟!چون مامانم از پولي که بخاطر ميراث پدربزرگم بهمون رسيده بود فقط دو ميليونشو به خودم داده بود و بقيشو مثلا برام تو بانک گذاشته بود تا با سودش برام کل جهيزيمو بخره ولي ميدوني چيکار کرده؟!رفت براي خودش يخچال فريزر و دستگاه ظرفشوئي و گازِ نو و مايکرووِيو و چي و چي خريد خريد!!!انگار عروسِ،علي من خر نيستم ميفهمم قصد و غرضشون چيه..بهم گفته بود که اون پول رو ميذاره بانک و دوبرابرشو وام ميگيره و پيش قصد جهيزيه م

1400/02/27 20:46

رو ميده بعد رفت همه ش رو برا خودش خريد کرد وقتي هم گفتم چرا اينکارو کردي ميگه«حالا کو شوهر؟!کو تا تو شوهر کني؟!هروقت خواستي شوهر کني ماشينتو ميفروشي»!!!!

علي من با پنج شيش ميليونِ اون پرايدِ درب و داغون ميتونم شوهر کنم؟!من گاگولم يا شاسکول گيرم آوردن؟تازه هنوز نصف پول قصد ابوطيارمو نداديم اونوقت ميخوان با يه پرايد فکسّني قصدي به من جهيزيه بدن؟!

-علي من با پنج شيش ميليونِ اون پرايدِ درب و داغون ميتونم شوهر کنم؟!من گاگولم يا شاسکول گيرم آوردن؟تازه هنوز نصف پول قصد ابوطيارمو نداديم اونوقت ميخوان با يه پرايد فکسّني قصدي به من جهيزيه بدن؟!يه دختردايي داشتم که تا سي و هفت سالگي شوهر نکرد،هرمان ميگفت:«ديدي ياد بگير بخاطر زن دائي سي و هفت سال شوهر نکرد بعد تو راست برو چپ برو بيا بگو ازدواج حق مسلّمِ منه!کي گفته حقته؟!مامان پس چي؟گناه نداره؟نميبيني تنهائي ميترسه؟نميبيني سنش رفته بالا؟...

)»عليرضا حسين کياني رو ميشناسي؟همون که با دخترعمه ش ازدواج کرد؟مادرش هم دوست مادرِ منه هم مادرِ تو...

-خب؟!از دوستاي منو هرمانِ

-مثل تو بود،چون مثل تو بود ازش خوشم مي اومد،اونم از من خوشش مي اومد؛مامان فهميد و گذاشت کفِ دستِ هرمان!اين مادر پسر کاري با اين حسينِ بدبخت کردن که يه هفته اي رفت دخترعمه ش رو گرفت و عقد و کرد و....صدبار هم همه جا اعلام کرد که من .. خوردم که نگار رو خواستگاري کردممامانم هرجا که ميشينه ميگه:«از خدا خواستم يه دامادِ خوب نصيبم کنه!»علي نميدوني با پا چه پسي ميزنه و با دست چه پيشي ميکشه،آدم و عالم از نظرش در حد من نيستن..!حتي اگه بابام هم زنده بود مامان و هرمان نميذاشتن من ازدواج کنم،من عقده اي شتم،مهم نيست واسه خيلي ها مهم نيست..هرکي بشنوه ميگه اووه تحفه ست شوهر شوهر؟!؟!آقابالاسر ميخواست چون معني عشق رو نميفهمند،چون ساخته نشدن که زندگي کنند،خدا با اين عظمتش نميتونست بگه «من از هر چيز يکي آفريدم» همه رو يه جنس بيافره،تازه توصيه کنه ازدواج جز مکروهاته،نميتونست توي اين قلب و حس دادن و اين حال غريب و عزيز نداره،عقل انسان بيشتر از خدا ميرسه

هرمان چرا زن گرفت؟!چرا عزب اقلي نموند؟به گناه مي افتاد؟من به گناه نمي افتم علي؟!هرمان انسانه من معصوم؟!يا شايد خدا احساساتِ منو فاکتور گرفته؟!علي مسخره حرف ميزنم مگه نه؟ميدوني چون باورم قويِ وقتي جدّت همه جا گفته:«از من نيستن کساني که تارکِ دنيا هست»وقتي گفتن«دين منو وقتي کامل ميکنن که ازدواج کنن»وقتي گفتن«نماز يه آدم متأهل چقدر با ارزش تر از نماز يه آدم مجردِ»....من ايمان آوردم و با جون و خون پذيرفتم چون علي

1400/02/27 20:46

اين همه آدم دورم بود ولي هيچکسي نتونست،اجازه ندادم به من نزديک بشه،تو ميدوني که فقط سه مرد تو زندگي من بودن«بابام،هرمان،بهزاد»..عليرضا تو تا حالا نگاهمو توي چشمات ديده بودي؟!

-نه-تا حالا شده بود اين همه خونمون مياي اين همه با هم صميمي هستيم بيش از حد معمول باهات حرف بزنم؟!تنها وقتي که طولاني باهات حرف زدم شبِ کنکورم بود که تمامِ حواسِ منو داغون کرده بودي چون قانون هام بهم اجازه نميدادن باهات راحت باشم..عليرضا براي دختري مثل من که دربندِ روابط هس ازدواج نکردن يعني گنااه،نينا و مامانمو هرمان باعث شدن من يه زن صيغه اي باشم!

بهم نخند،ازم ايراد نگير،بهم توهين نکن،عليرضا تو خيلي مردِ خوبي هستي واسه همينه که انتخابت کردم،چون پر از تو بودم و لبرز از انکارهاي خونوادم

عليرضا با حسي ناخوش گفت:

-غذات يخ کرد

-چه فکري درموردم ميکني؟!

-که تو بچگي کردي و من يه لحظه لغزيدم و زندگي و آيندتو گرفت

-عليرضا درکم کن

-تو چرا درکم نکردي؟!

-تو نارو نميزدي وگرنه اگر نميترسيدم ميرفتم سراغِ يکي ديگه

عصبي و با صداي آروم گفت:

-تمومش کن من از فرداي تو ميترسم

بعد از غذا يه جعبه از تو کيفم درآوردم و گذاشتم روي ميز و گفتم:

-بردار براي تواِ

-هديه براي چي؟!

-چون آرزمو برآورده کردي

عليرضا با حرص و ناخشنودي با دستمال دور دهنشو پاک کرد و گفت:

-نگار تو رو بخاطرِ خدا!هديه خريدي که آتيش زدم و زندگيتو نابود کردم؟!

کادوشو بز کردم،يه ساعتِ سه زمانه ي استيل سفيد از مارکِ FOCE بود،توي دستش انداختم و گفتم:

-عليرضا از دستت درنيار،فقط همين يکار رو ادامه بده

عليرضا توي چشمام وارفته نگاه کرد و گفت:

-اين خيلي گرونه،بهترين مارکِ جهانيه!!

اخمي کردمو گفتم:

-تو چيکار داري؟جاي تموم وقت هايي که ميخواستم هديه بخرم و نشد؛بلندشو بريم ميخوام بريم مرداب،ميخوام عکس بگيريم

به مرداب رفتيم بارون عين اپره ي آب ريز و نرم روي صورت ميريخت،دستاي عليرضا رو گرفته بوتم هرچي تستاي من سرد بود دستاي علي گرمِ گرم بود کاش ميشد هميشه اين دستا تويِ دستام ميموندن...

عليرضا-سردته؟

-فقط يه کم

منو توي آغوش کشيد و آسوده گفتم:

-علي،فردا ديگه توي توي دنيا مال هم نيستيم ولي قول ميدي اون دنيا که رفتم يادت باشه که به خدا بگي فقط يه دوروز ديگه با هم باشيم؟!تو اولاد پيغمبري،خدا روتو زمين نميندازه

-نگار يه لحظه آروم باش،اينجوري پيش بري که تا فردا هم دووم نمياري

-منن با يادآوري خاطره ي اين دو روز هفتادسال دووم ميارم چون از تو يه توهم ميسازم و کنار خودم قرارت ميدم،من بچه هم که بودم يه گردان دوستِ خيالي داشتم،عادت دارم به خيال

1400/02/27 20:46

بافي،خدا خودش ميدونست که تقدير چه شکليه که يه کلاف بزرگِ خيال بهم داده که هرچي دلم ميخواد ببافم و تموم نشه!

علي به اين گل نگاه کن توي اين فصل گل کمي توي مرداب هست ولي اين يه گل هنوز زنده ست!اين مرداب به عشقِ همين يه گل برپاست؛تو هم توي دل من مثل همين گلي!

برگشتمو دوربينو به قايقران دادمو گفتم:

-ببخشيد آقا ميشه يه عکس از ما بگيريد!؟

-اومديد ماه عسل؟!

يه نگاه با عشق و علاقه به عليرضا که بغل دستم بود انداختم و گفتم:

-بله

-خوشبخت بشيد ايشلاله،خيلي بهم ميايد،داشتن زن و شوهري مثل شما که همديگرو دارن توي اين دوره زمونه نعمته،ايشلاله به پاي هم پيرشين...

آهسته زير لب گفتم:«من به عشقت عليرضا پير ميشم وقتي که تو منو فراموش کردي»

بعد از يه قايق سواريِ موندگار اونم درحالي که دستام همش تو دتاي گرم عليرضا بود ديگه هيچي از خدا نميخواستم..اوج خوشبختيم بود..عليرضا از يه دستفروش چنتا صدف قشنگ خريد،دو سه تاشو خودش برداشت و دوسه تاشو هم من..

بعدشم از يه دکّه دوتا ساندويچ فلافلِ داغ خريديمو کنار بولوار دريا خورديم

از عليرضا خواستم برام يه هديه بخره که گفت:

-پس هرچي خريدم هيچي نگو!

بعدشم از يه دکّه دوتا ساندويچ فلافلِ داغ خريديمو کنار بولوار دريا خورديم

از عليرضا خواستم برام يه هديه بخره که گفت:

-پس هرچي خريدم هيچي نگو!

جلوي يه طلا فروشي ماشينو نگه داشت؛يه انگشتر با يه نگين شش ضلعي با سطحي صاف به رنگِ سبز خريد و به انگشتم انداخت و گفت:

-نميخوام کسي بفهمه چه معني اي داره،بگو از مشهد خريديش!

از انگشتم درآوردم و به طلافروش گفتم:

-ميشه پشتش برام يه تاريخ و اسم حک کنيد؟!

طلافروش-يکم طول ميکشها!چي بنويسم حالا؟!

-عليرضا!ولي اسمشو جدا بنويسيد،تاريخ امروز رو هم بزنين لطفا

عليرضا-ميفهمن!!

-ميگم اسم امام رضا(ع)،عليرضا هر زني اومد تو زندگيت مدل اين انگشتر رو براش نخر!فقط واسه ي من...

عليرضا لبخندي کمرنگ زد و گفت:

-فقط واسه ي تو...

ميدونستم خيلي از کارا و رفتارايي که عليرضا ميکنه يا از سرِ ترحمه يا از سر عذاب وجدانش،حتي وقتي يک لحظه به حال خودش رهاش ميکردم سخت ميرفت توي فکر و قيافه ش داغونِ داغون ميشد مثل سربازِ شکست خورده اي که تازه از خطِ مقدم برگشته..!

دوربينو برديم به يه عکاسي و گفتم:

-تا فردا ساعت پنج ميخوام عکسا حاضر بشه،هرچقد هم بخاطر عجله اي بودنش پول بيشتر بگيريد مهم نيست!

عکاس-فردا چهار و نيم بعدازظهر حاضر و آماده س

سوار ماشين که شديم ديد عليرضا باز هم تو فکره،چرخيدم سمتشو گفتم:

-بريم ويلا؟

عليرضا با حرص و خشم کنترل شده برگشت نگام کرد و گفت:

-دوس نداري جاي ديگه اي

1400/02/27 20:46

بريم؟!کار ديگه اي بکني؟!يا به بدبخت کردن خودت اضافه کني؟!

دستمو روي دست عليرضا که روي دنده بود گذاشتمو به آرومي گفتم:

-حرص نخور علي جون من خوبم و خوشحالم من خودم راضي بودم خودم ازت خواستم

-با همين دو جمله خودمو توجيه ميکنم ولي ميدونم که تقصير منه اگر جلوي خودمو گرفته بودم اگر برگردونده بودمت اگر...«نفس عميقي کشيد و گفت»حضرت يوسف هم تو همين امتحان قرار گرفته بود اون از اتاق رفت بيرون و من موندم و به خواست زليخا رفتار کردم

-زليخا مادرخونده بود نه زنش!من و تو محرم بوديم علي!!

-تو به من شايد به شرع عرف و قانون حلال بودي ولي هر دومون ميدونيم که درست نبود

با حرص جيغ زدم و گفتم:

-درســت بود،هيچ چيز هرگـــز به اين درستي نبوده و نميـــاد

عليرضا هم با همون لحن من داد زد:

-نگار تو هميشه خواهر کوچولوي من بودي!

با حرص و خشم و اخم گفتم:

ديگه اينطوري صدام نکن،راه بيفت بريم

رفتيم ويلا ولي اون شب علاوه بر اينکه من نخوابيدم عليرضا هم نخوابيد،تا صبح عين مار دور عصا دور عليرضا ميچرخيدمو ميبوسيدمش،اين دو روز مثل يه رويا بود برام!همون ماه عسلي که بخاطر شيرينيش به عسل تشبيه کرده بودنش؛اينکه رويام تعبير شده بود حتي در طي دو روز برام کافي بود،آهسته آهسته آفتاب خودنمايي کرد و بعد خيلي سريع ساعت ها گذشتن و مهلت رويام به سر رسيد درست مثل جادو بود،همون جادويي که يه کنيز رو براي يک شب سيندرلا کرد و با سر اومدن يه تايم خاصي جادوش به سر مياد و دوباره ميشه همون کنيزِ تنها و بي کس!

علي رو بغل کردم و گفتم:

-کاش از اول نبودي تا اين دل من عاشق نميشد!

ديگه هرگز اين روزا برنميگرده،عليرضائي که واسه من بود ميميره و تبديل ميشه به نامزد سمانه،دخترخاله ش و من درست مثل يه عروس بيوه ميشم که در مدت کوتاهي عشقشو از دست ميده؛براي آخرين بار بوسيدمش،دستمو دور گردنش حلقه کرده بودم و روي نوک پنجه م ايستاده بودم و با تموم وجود بوسيدمش،يه جوري که طعم لبهاش تا مغز استخوونم نفوذ کنه يه جوري که قلبم تا مدت ها با اين طعم بوسه خوب نبض بزنه،عليرضا کمرمو گرفت و منو به طرف بالا کشيد..وقتي همراهيم کرد حس کردم توي اون لحظه از من خوشبخت تر نيست..لبمو از رو لبش برداشتم و عميق ترين نگاهشو به چشمام ريخت و دستامون از هم جدا شد و موهامو بستم و روسريمو سرم کردم،لباس مشکي پوشيدم و چادر سياه سرم کردم و سوئيچمو برداشتم که عليرضا گفت:

-ميرم کليد ويلا رو پس ميدم

سوئيچ ماشين خودش رو هم داد دستمو و گفت:

-ماشين منم ببر بيرون

سوئيچو گرفتم،هر قدمي که ازش جدا ميشدم انگار قلبمو ميکندن و ذره ذره شدشو کف دستم ميذاشتن!

سوار

1400/02/27 20:46

ماشين که شدم بوي عليرضا به مشامم رسيد و مثلِ مايه ي مست کننده عمل ميکرد و قلبمو چنگ مينداخت،نميفهميدم ولي صورتم خيس از اشک هاي داغم بود سرمو روي فرمون گذاشتم و هاي هاي گريه کردم..عليرضا تموم شد..کاش ميشد باهاش فرار کرد،کاش سمانه رو پس ميزد و مي اومد دنبال من!کاش الأن واقعا من جاي سمانه بودم و به من برميگشت...هزار و يک خيال بافتم و حسرت خوردم و اشک ريختم و اشک ريختم و ريختم..ناله کردم،ديگه يه وقتي شد که زار ميزدم...سر از روي فرمون که بلند کردم با چشماي تارم ديدم که عليرضا بغل در ماشين وايساده و نگام ميکنه؛بي توان و زاران از ماشين پياده شدم و عليرضا همينجوري که با قدماي سنگين روي ريگ هاي حياط ميومد سمت درِ راننده با حرص و خشم و صداي خش دار گفت:

-از اين به بعد همينطوري هستي ديگه؟!

بدون اينکه نگاش کنم چادرمو مرتب کردم و صورتمو با دستمال پاک کردم و گفتم:

-خداحافظ

-پشت سرت دارم ميام،ميتوني رانندگي کني؟!

سري تکون دادم و رفتم پشت فرمون ماشين خودم نشستم درست عين يه مرغ پرشکسته شده بودم،اول عکسا رو گرفتم و اصلا نگاهشون نکردم با همون پاکت گذاشتم توي کيفم و به سمت ماشين برگشتم،جوري تو فکر بودم که يه خانمه بهم تنه زد و من اصلا نفهميدم کي خوردم زمين!بلند شدم بدون هيچ حرفي درحالي که خانمه ميگفت«مگه کوري؟!جلو چشتو نيگا کن عــــاشق!»برگشتمو به عليرضا که توي در ماشينش پشت ماشين من وايساده بود و با ترحم نگام ميکرد نگاه کردمو زير لب و بي صدا گفتم«عاشق..عشق..عليرضا»!!رفتم و سوار ماشين شدم و...تمام خاطرات اين دو روز توي سرم پرسه زنان سوسو ميداد و چشمامو خيس ميکرد،چنان گريه ميکردم که انگاري واقعا عليرضا مرده،صداي بوق هاي ماشين هايي که از جلوشون توي جاده سبقت ميگرفتم گوشِ جاده رو کر کرده بود،صداي موبايلم تو فضاي ماشين موزيکِ متن صداي گريه هام شده بود..ماشين عليرضا جلوي ماشينم اومد و فلاشر خطرشو زده بود و با دست اشاره کرد نگه دارم همين که نگه داشتم اونم بغل زد و عصباني از ماشين پياده شد اونقدر که حتي درِ ماشين رو هم نبست،در ماشينمو باز کرد و داد زد:

-ديوونه شدي؟!از خط ممتد اونم توي اين جاده ي خيس داري سبقت ميگيري؟!

زده به سرت؟!رفتيم که خل و چل تر بشي؟!اين اوضاعت فکر بکري بود که کرده بودي؟!نگار!به من نگاه کن،با توأم..

آهسته و کوتاه ناليدم:

-باشه آروم رانندگي ميکنم

با عصبانيت گفت:

-نميشنوم

بلندتر با صداي گرفته گفتم:

-باشــه

-سرعتت از صدتا بالاتر نميره فهميدي يا نه؟!

سر تکون دادم و رفت پشت رول نشست و اشاره کرد که راه بيفتم،راه افتادم عليرضا پشت سرم بود،اونم خيلي عصبي و

1400/02/27 20:46

داغون بود،دلم ميخواست جاده رو دور بزنم و برگردم ويلا ولي فقط به مسير برگشت حرکت ميکردم،انگار آسمون دلش به حال من سوخته بود که اينطوري ميباريد و نعره ميزد!!

وقتي رسيدم تهران ساعت ده شب بود،عليرضا تا سرِ کوچمون اومد و تا وقتي که داخل خونه نرفته بودم همون جا بود...

===

مامان و هرمان و اکرم،بهزاد و مريم اومدند به استقبالم و بغلم کردن و کلي سر به سرم گذاشتن که اميد نداشتن منو ببينن،چون رانندگي افتضاحمو بايد تو کتاب گينس ثبت کنن و ديگه ازين ببعد مشهدي نگار صدام ميکنن و....

مامان-نگار چرا حالت اينقدر گرفته است؟!

اکرم-تو راه هم انگاري دست از سر امام رضا برنداشته بوده و گريه ميکرده!

مريم-آره چشمات چقدر سرخ و متورمِ!!؟

مامان-همش تو پشتِ فرمون بودي؟

-آره واسه خستگيه!

مامان-هستي و فروزان اينا چيکاره بودن؟

-خودم رانندگي ميکردم خيالم راحت تر بود

هرمان-نکه "مايکل شوماخري" واسه همين!

مامان-ديدي که تا مشهدم رفت و اومد

هرمان-آره ديگه همينطوري پيش بره تا تابستون سر از دبي درمياره،ماشينه رو گرفته اينور اونور...

مامان پري تو حرفشو گفت:

-چرا که نه؟!من که اطمينان دارم!!

هرمان-تا وقتي که تو پشتشي انتظار ديگه اي هم نبايد داشت

بهزاد-حالا ول کنين اين حرفارو،خوش گذشت؟ماها رو هم دعا کردي؟

-جاي شما خالي..آره

مامان-ايشلاله عيد دسته جمعي ميريم

مريم-ايشلاله ايشلاله

بهزاد-من که با ماشين نگار ميام ببينم رانندگيش چطوره

اکرم-مگه از جونمون سير شديم؟!من که ميگم ما با ماشين خودمون ميايم هوز از جوونيم و مادريِ بچه م سير نشدم

مامان-کسي هم تو رو نميبره تو با ماشين شوهرت بيا

اکرم پشت چشمي نازک کرد و توي جاش جابجا شد و اومد حرف بزنه که تلفن به صدا دراومد و مامان گفت:

-حتما نيناِ،از صبح ده بار زنگ زده

اکرم قري به گرنش داد و گفت:

-خوبه مکه نرفته!

مامان همونجوري که ميرفت به سمت ميز تلفن گفت:

-اونجا هم ميره ايشلاله

هرمان با اکرم پچ پچي کرد و مريم گفت:

-بريم سفره رو بندازيم شام بخوريم

اومدم از جام بلند بشم که مبين پسرِ بهزاد و مريم اومد و گفت:

-عمه برام چي خريدي؟!

«رفته بوديم امامزاده اي که اون اطراف بود چندتا مهر و تسبيح و جانماز خريده بودم و براي هرکي يه بسته زعفرون و زرشک و نبات هم از بازار تهران خريده بودم!»

-عمه جان سوغاتي ها به درد تو نميخوره همش براي مامان و باباته

-يعني به يادِ من نبودي؟!

«به ياد هيچکس نبودم تو که ريز و کوچيکشوني»

مريم-مگه عمه رفته بوه براي تو سوغاتي بياره؟!هفعه آخرت باشه که هرکي از سفر مياد ازش سوغاتي ميخوايا!

بهزاد-خيله خب مريم بچه که حرفي نزد

مريم-بچه بايد

1400/02/27 20:46

تو بچگي بايد تربيت بشه،اکرم جون شما نمياي کمک؟!

اکرم بالأخره از روي مبل کنده شد و با قر و قميش رفت تو آشپزخونه

هرمان-ماشينو که به جايي نکوبوندي؟!اگه ماليدي يا طوري شده بگوها

-نه

بهزاد-فداي سرت ماشين واسه تصادفه ديگه(يعني اين تفکرش منو کشته ها!)

هرمان-ولي همينطوري به در و ديوار بزني کم کم ديگه صدتومن هم نميخرنش

بهزاد-حالا مگه ميخواد بفروشه؟!

هرمان-نه گفتم اگر بخواييم بفروشيم،شايد بفروشيم براش 206 بخريم

-من هنوز قسطاي اينو ندادم 206 پيش کش

مامان-نگــــار بيا نينا

اکرم-خوبه از صبح ده بار زنگ زده اينقدر درد و دل داشتي مامان؟!

مامان-مادرم ديگه صدبار هم زنگ بزنند کمه

اکرم-پس همينطوري پولِ قبضتون پنجاه شصت مياد

عاصي شده به بهزاد نگاه کردم ديدم بدتر از من عاصي شده به اکرم نگاه ميکنه«به همه چيز کار داشت کدخداي خونه بود عفريته»

گوشي رو برداشتم و نينا گفت:

-سلام مشهدي نگار،خوبي فدات شم؟

-سلام ممنون

نين-زيارت قبول،راحت اومدي؟

-آره شکر خدا

نينا-سيروس هم بهت "زيارت قبول" ميگه

-ممنون خدا قسمتِ شما کنه

نينا-خسته اي؟

-آره خيلي

نينا-معلومه از صدات برو خواهر برو بخواب مزاحمت نشم سلام برسون به همه

-سلامت باشي آنيسا رو هم ببوس،خداحافظ از جا بلند شدم و مامان گفت:بيا شام

-نميخورم ميرم دوش بگيرم

اکرم-بيا ببينيم انگشترتو خانوم!!؟

اکرم-بيا اينجا ببينم انگشترتو..؟!

دستمو بردم جلو و نگاش کرد و همونجوري که يه تيکه کوچولو کاهو ميذاشت دهنش گفت:

-طلاست؟!

هرمان-طلا خريدي؟!

بهزاد-ببينم..مبارکه..چه قشنگه!

مريم-سنگش چيه؟زمرد؟!

اکرم-نه بابا زمرد خيلي گرونه..از اين شيشه هاست

هرمان-شيشه؟!رو طلا شيشه ميندازن؟!

بهزاد-اتميِ بابا

اکرم-مگه اتمي رنگي داريم؟!دربيار ببينم

-اندازه دستت نميشه

اکرم-نترس نميخورمش

انگشترمو درآوردم و ز تو دستم قاپيد و انداخت تو انگشتشو گفت:

اکرم-آره حــيف..!

بهزاد-مثلا اندازت بود ازش ميگرفتي؟!

اکرم مثلا با شيطنت گفت:

اکرم-حالا چي ميشد مگه؟!زن داداشش نيستم؟!

مامان-بديد منم ببينم

مريم-مبارکت باشه ايشلاله حلقه ي عروسيتو بندازي

هرمان-حلقه ي عروسي چيه؟!بيا همينو بنداز تو دستت

حلقه رو با حرص گذاشت تو دستم و وقتي داشت از کنارم رد ميشد شاکي تر گفت:

-حلقــــه عروسي!

مامان-بذار عينکمو بزنم..آره چه خوشگله نگار..چند گرفتي؟!

-يه مقدار پس انداز داشتم بقيه ش هم هديه دوستا..

اکرم با تصنعي ناباورانه گفت:

اکرم-دوستات پول گذاشتن انگشتر بخري؟!!

-واسه خاطر تولدم

مريم-آره تولدشم نزديکه

بهزاد-چقدر هم به دستت مياد..ايشلاله به خوشي بکني دست

مامان-همينو

1400/02/27 20:46

خريدي؟

هرمان از اونور اپن با يه خنده ي مسخره گفت:

نه يه سرويس طلا هم خريده..مگه بانک زده بود؟!

-شب بخير

رفتم به اتاقم..ديروز اين موقع پيش عليرضا بودم..الأن کجاست؟!

بگذريم که چقدر زير دوش گريه کردم..چقدر موقع خوابيدن..!

روانشناس-پس بايد بگم اين يه لج بازي کودکانه بود-من از کاري که کردم پشيمون نيستم

روانشناس-ميدوني نگار قسمتي از کار تو بخاطر اين بود که عليرضا با سمانه دخترخاله ش نامزد کرده و تو عليرضا رو عاشقونه دوس داري و ميخواستي اين تجربه رو با اون داشته باشي نه مردِ ديگه اي و از سوي ديگه هم ميخواستي حتي غيرعقلاني همه چيز همونطوري بشه که تو خودت ميخواستي!ازدواج تو اين سن اونم با عليرضا که مرد ايده آلتِ،انتقام از مادر و برادرت که تمام اين سال ها جاي تو تصميم ميگرفتن و کِيس هاي تو رو رد کردن يه جور عقده ي دروني تو وجوت ريشه دوونده و اينطوري نتيجه داد ولي کارت عاقلانه نبود يه تصميم آني و بچگونه يه عکس العملِ...

-من مدت ها به اين موضوع فکر ميکردم

-چندوقت؟!

-چهارماه

-عليرضا کي نامزد کرد؟

به خانوم روانشناس نگاه کردم و گفتم:

-من حسود نيستم

-حسادت نبوده عزيزم تو ميخواستي زودتر از نامزد عليرضا اونو تصاحب کني تو نسبت به عليرضا حس مالکيت داري...

-اينطوري نيست

-براي تو زندگي يعني بودن در کنار عليرضا و اين حس اونقدر قويه که حتي براي يک روز يک ساعت يک دقيقه عليرضا براي تو باشه

-من ميخوام که ديگه ازدواج نکنم

-اين فکر اشتباهيه..همه ي آدما به داشتن يه شريکي در کنار خودشون نيازمندن..ما انسانها ذاتا اينطوري زندگي رو دوست داريم،آرامش يعني در کنار يه جنس مخلاف زندگي کردن،تو که دختر مومني هستي حتما قرآن هم ميخوني و ميدوني که خدا گفته که از جنس خودتون براي شما...

-من فقط وقتي آرامش دارم که اون کسي که کنارمه عليرضا باشه

روانشناس-دقيقا کار تو از همين حرفت نشأت ميگيره

-من هرگز نميتونم ازودواج کنم چون مادر و برادرم نميذارن...

-نگار،تو اينو فراموش کردي که هرچي خدا بخواد و قسمت باشه کسي نميتونه جلوشو بگيره حتي مادرت يا برادرت و چه بزرگتر از اونا!

تو ناخواسته و عجولانه ازشون انتقام گرفتي ولي تيغه ي شمشير انتقامت طرف خودت بوده،اگر آرومي و حس پشيموني نداري بخاطر اينه که با عليرضا بودي کسي که خيلي دوسش داري

-قبل از صيغه آنقدر بهش علاقه نداشتم

روانشناس-داشتي!تو وقتي اومده بودي اينجا و از زندگيت و مشکلاتتو رفتار اعضاي خونوادت و اطرافيانت گفتي از ميون هر حرفت چندبار اسم عليرضا رو مي آوردي وقتي درمورد مرد ايده آلت ازت پرسيدم تو هر مردي رو با اون مقايسه ميکردي از نظرت مردي

1400/02/27 20:46

مناسب بود که ويژگي هاي عليرضا رو داشته باشه،تو حتي وقتي از پسرايي که خودشون پيشت اومدند و بهت ابراز علاقه ميکردند برخورد سختي داشتي چون خودتو ناخواسته تحت تعهد عليرضا قرار داده بودي،مثل الأن که چادر سرت کردي چون عليرضا بهت گفته خيلي بهت مياد خيلي خوشگل شدي...نگار عليرضا نامزد داره،تو با استفاده از ناتواني عليرضا دربرابرت اونو وادار به برقراري رابطه کردي ولي ديگه نبايد اينکار تکرار بشه چون درست نيست..عليرضا اونقدر توي اين چند هفته خودشو بازخواست کرده که طرف تو نياد چون با تعريفي که تو ازش کردي مرد متعهد و مقيديه

-من ديگه طرفش نميرم

-پس اين عشقو براي خودت حل کن

-حل نميکنم من با عشق اون زنده م

-نگار داري خودتو عذاب ميدي

-با عشقِ اون حالم خوبه

-تو خوب نيستي وقتي هم عليرضا عروسي کنه بدتر ميشي،چون اميدتو از دست ميدي

-من چهل روز سياه پوشيدم هنوزم از تنم درنياوردم،من بيوه ي يه عشق دوطرفه م

-نگار زندگي ادامه داره،همونطور که براي خيلي ها ادامه داشته و داره..خيلي ها تو زندگي يه آدم ميان و ممکنه عشق ها بدتر از تو هم رخ بده ولي ميرن و ديگري جاشون مياد تو فقط نوزده بيست سالته..تو يه دختر زيبا و تحصيل کرده و نجيب و خانواده داري خيلي از عليرضا بهترها ميان سراغت...

-از عليرضا بهتري وجود نداره،من ديگه يه دختر سلام نيستم شناسنامه ام يه دروغ بزرگه

-خيلي راه ها هست که مشکل تو حل با اونا حل ميشه

-من،روحم،جسمم،قلبم تعلق به يه نفر داره شايد صيغه اونقدر همم نبوديم ولي الأن هستم و هرگز زنديگشم بهم نميزنم چون قول دادم

-تو با زندگي خودتو عليرضا بازي کردي نگار!

1400/02/27 20:46

ادامه دارد....???

1400/02/27 20:52

?#پارت_#چهارم?
?رمان_#دالیت?

1400/02/28 09:30

از جا بلند شدم و روانشناسه گفت:

-قبل از اينکه دير بشه به خودت کمک کن،زندگي جريان داره..بدون عليرضا..با عليرضا..پ-با عليرضا نه بدونش

-اگر تو رو ميخواست برات ميجنگيد،مي اومد جلو،جاي سمانه تو همسرش بودي

-سمانه همسرش نيست،نامزدشه!!عليرضا قبل صيغه منو خواهر کوچيکترش ميديده

روانشناس سر تکون داد و گفت:

روانشناس-نگار من وقتي ميتونم بهت کمک کنم که خودت بخواي

-خداحافظ

***

هستي از جا بلند شد و گفت:

-چيشد؟!

-ميگه زندگي جريان داره عليرضا رو فراموش کن

-بايد با يکي ديگه شروع کني

-نميتونم

-از بس که خري،اصلا توي اين يک ماه ونيم اومده ببينتت؟!

-هستي!!؟من مثل تو نيستم مثل بقيه دخترا نيستم من..

-يه خر به تموم عيار هستي

،به قيافه ت نگاه کردي،ابروهاي پر،لباس سياه...

رفتيم سوار ماشين هستي شديم و هستي گفت:

-کلاس يه ربعِ شروع شده

-نترس به کلاس راهمون ميده..

سر کلاس نشسته بودم به استاد هم خيره بودم و ميدونستم هيچ چيز نميشنيدم جز زمزمه هايي که درمقابل حرفاي روانشناس وهستي مقابله ميکرد..

تا کلاس تموم بشه من در خاطرات و روياهام سفر ميکردم تا جائي که هستي گفت:

-رسيدن بخير،زيارت عليرضا قبول!

-هستي مسخره نکن سرت ميادا

هستي-خدانکنه مثل تو خل و چل بشم تو رو بايد برد يه دور شوک رواني داد،ميدوني با برق که بهت شوک بدن مغز فندقيت تکوني به خودش ميده و عقلت مياد سر جاش

به هستي نگاه کردم و گفتم:

-بلد نيستي مثل آدميزاد صحبت کني؟!

فروزان اومد نزديکمونو گفت:

فروزان-معلومه کجا بودين وسط کلاس رسيدين؟!

هست تا اومد بگه پيش دکتر ديوونه ها،يه سلقمه زدمو حرفشو خورد..گفتم:

-من خواب موندم تا حاضر بشم دير شد

فروزان-نگار امسال هم مثل پارسال خونشون واسه تولد امام جواد مولوديِ؟!

-چه خوب يادته،آره

هستي-پس منم ميام کي هست؟!

فروزان-پس فردا،پس با هم ميريم

هستي-تو نمياي فروزان؟!منو نگار ديرمون شد..

فروزان مقنعشو درست کرد و گفت:

-نه ميان دنبالم

هستي قيافشو به حالت چندشي درآورد و گفت:

-خدا شانس بده

فروزان خنديد و گفت:

-ميخواي دست راستمو بکشم رو سرت؟!

هستي با يه قيافه اي داغون تر از اون همراه با حرص گفت:

-لازم نکرده رو سر داداش عذب اوقليت بکش اون تو اولويته!

بعدم دست منو گرفت و با چشم و ابرو نازک کردن گفت:

-خداحافظ

فروزان-نگار چندقته حال خرابه..چيزي شده؟!

هستي-تازه فهميدي؟!


فروزان-خواستم بپرسم ولي يادم ميرفت چيشده مامانت خوبه؟

-الحمد...

فروزان-رنگ و روت خيلي پريده ست و لاغر شدي؟رژيم گرفتي؟

هستي با حرص گفت:

-خاک..خاک..خاک بر سرت فروزان

فروزان جاخورده گفت:

-چرا؟!؟!

هستي-به نظرت اين لاغري بخاطر

1400/02/28 09:32

رژيمه؟!

فروزان-نه فکر کردم شايد...

هستي-تو اصلا فکر هم ميکني؟!خداحافظ

فروزان-عه،خب چيشده؟!!

هستي-بيوه شده از غصه اينطوري شده!!

هستي-بيوه شده از غصه اينطوري شده خداحافظ

دست منو گرفت و کشيد و گفتم:

-چرا بهش گفتي؟!

-اون که از ماجرا خبر نداره خنگولي خانوم،واسه من کلاس ميذاره ميان دنبالم!حالا هرکي ندونه ميگن کي داره مياد با چي هم داره مياد دنبال خانووم!؟

-هستي؟ميشه بريم بهشت زهرا(س)؟

-سر خاک بابات؟!«يکم نگاهم کرد»باشه بريم عزيزم...

به مامان زنگ زدم گفتم کيريک بهشت زهرا و ديرتر ميريم خونه...توي راه هستي گفت:

-واسه سفره اونا هم دعوتند؟!

-مامان و نامزدش آره

-چيکار ميکني؟

-مثل هميشه

-هميشه زنش نشده بودي..باهاش نبودي..ولي الآن قضيه فرق ميکنه

-چيکار کنم هستي؟برم جلو بگم شوهرت يک ماه و نيم قبل به اصرار و التماس و قسم و تهديد صيغه ام کرد بعد با نامردي من وادارش کردم کاري کنه که من ميخواستم و اون ازش بيزار بود

-بيزار بود؟!از خداش بود

-عليرضا اينطوري نيست

-اون تو دلش عروسي عروسي بوده که همچين پيشنهادي بهش دادي..نگار تو عفت و ارزش زندگيتو قربونيش کردي ولي فکر ميکني که الآن اون به صرافت افتاده؟!نه خواهر من مردا اينطوري نيستن

با بغض گفتم:

-نه عليرضا اونجوري که...

هستي پريد وسط حرفمو با عصبانيت گفت:

-عليرضا کيه!؟استغفرلاله نعوذ بلاله خداس؟!عليرضا رو براي خودت کردي بت؟گل بي عيب؟!

زدم زير گريه و با صداي نامفهومي گفتم:

-فکر ميکردم آروم ميشم هستي ولي داغونم داغــون

هستي با حرص گفت:

-بهت گفتم که اگه محرمش بشي اگه رابطه اي ايجاد بشه عشقت به عليرضا ملموس و چندبرابر ميشه

-چطوري چندسال ديگه زندگي کنم هستي؟فقط يکماه و نيم گذشته؟!

هستي آروم تر گفت:

-مادرت اينا فهميدن؟نه اينکه با علي بودي از حال و روز خرابتو ميگم،چيزي فهميدن؟

-مامانم چندبار باهام دعوا کرده که چرا اينطوري شدم،چرا حرف نميزنم؟چرا همش تو اتاقم گريه ميکنم؟يه بار هم به زور بردتم پيش روان شناس از اول تا آخر جلوي چشم يارو گريه کردم...

هستي يه خورده نگام کرد و سري تکون داد و دوباره به روبرو نگاه کرد و گفت:

-خدا اون موقع که عقل تقسيم ميکرد تو توي صف عشق و عاشقي بودي،عقل و عشق يه جا قرار نميگيرن عزيزدلم

-هستي وقتي کنارم قرار ميگرفت حس قدرت داشتم الآن حس ميکنم حتي ناي راه رفتن هم ندارم،حتي نفس ها با منت ميان و ميرن وقتي حتي به عکسش نگاه ميکنم و يادش مي افتم قلبم هري ميريزه صدام که ميکرد قلبم با شدت مي کوبيد،هيجاني دارم که توصيف نشدنيه،بايد جاي من بود تا فهميد انگار تموم دنيا جلوي چشمات حقيرن و فقط اون در کنارت

1400/02/28 09:32

عظيم و قابل روئت،حس ميکردم دوره ي شاهزادگيم که با فوت بابا به سر اومده بود با عليرضا دوره ي ملکه شدنم آغاز شده!...هستي باورت ميشه حتي فرياد زدنشو،عصباني شدنشو دوست دارم،حس ارزشمندي داشتم وقتي کنارش تو خيابون قدم ميزدم و دستمو دور بازوش حلقه ميکردم،هستي يعني اونم ياد اون روزا ميفته؟!

هستي-کافيه سمانه جونش کنارش باشه تا تو از يادش بري!

-يعني براي اون اينقدر آسونه؟!

-نگار،عليرضا مردِه يه دختر ساده ي عاشق پيشه ي لوس که واسش ميميره نيست علي تو نيست که احساسات تو رو داشته باشه،بفهم!من از پونزده سالگي با پسرا دوست شدم ريز و درشت،پولدار و فقير،زشت و زيبا،قوي و قدرتمند حقير و ضعيف...!همشون سر تا پا يه کرباسن ولي تو رو خدا نگو عليرضا نه و اينطوري نيست و ال و بلِ!

با چشماي خيس به هستي نگاه کردم و گفتم:

-پر از عليرضام

هستي با حرص و دلسوزي و حالتي که سعي در قانع کردن من داشت گفت:

-پس خاک تو سرت،عجب نفهمي هستيا!روانشناس اون دفعه قبل از اينکه بري شمال بهت گفته بود«تو اينکارو ميکني تا خودتو به رضايت برسوني»راست ميگفت بنده خدا،تو نه با خونودات لج کردي نه اتمام حجت با متأهلي کردي نه انتقام گرفتي؛تو فقط ميخواستي خودتو قربوني عليرضا بکني چون عشقت بهت فشار آورده بود همين و بس!

-هستــــي!

رفتم سر خاک بابا...عين روز خاکسپاري خودمو انداخته بودم روي قبرش و ضجه ميزدم اينبار نه بخاطر مرگ بابا بخاطر حس بدي که داشتم..راهي که رفته بودم و جاي بازدهي مثبت به دردام افزوده شده بود...

***

مبين و رادين پسراي بهزاد و هرمان و دختر نينا از سر و کولم بالا ميرفتن و من فقط به يه نقطه خيره شده بودم،توي يه دستم آجيل مشکل گشا بود و توي يه دستم رباني که بايد سر بسته هاي آجيل ميبستم،سه تا بچه ها دم گوشم جيغ ميزدن و ميخنديدن و بازي ميکردن ولي من ... قطعا ديوونه شده بودم

اکرم مريمو صدا کرد مريم هم نينا رو..سه تايي هاج و واج وايساده بودن و منو نگاه ميکردن،نينا اومد صدام کرد:

نينا-نگار!نگـار؟!خاک بر سرم نگــار!!؟

نگاهش کردم و گفت:

نينا-مگه ديوونه شدي؟!چرا هي به يه گوشه زل ميزني؟از اين دنيا ميري بيرون و...!

به مريم و اکرم که موشکافانه نگام ميکردن نگاه کردم و نينا ادامه داد:

نينا-حاقل اگه موبايل به دست بودي و دِقه به ثانيه ميرفتي بيرون..ميگفتيم عاشق شدي و...آخه تو که هيچي هم سرت نيست حداقل بگو چاره اي کنيم

بدون هجي کردن کلمه اي شروع کردم به بسته بندي آجيل ها...نينا روبروم نشست و دستاشو گذاشت رو زانوهاش و گفت:

نينا-آبجي چيشده؟!اتفاقي افتاده؟!

به نبنا با موهاي بلوندش نگاه کردم،چرا اون بايد با همون مردي

1400/02/28 09:32

که ميخواد با 18سال تفاوت سني ازدواج کنه،بچه داشته باشه،شاهد بزرگ شدن ثمر زندگيش باشه،جوونيشو بکنه،خونوادشو داشته باشه ولي من محروم باشم؟!مگه ما هر دو زن نيستيم؟!هردو دختراي يه پدر مادر نيستي؟!چرا اون اين همه حق داره ولي من حقي ندارم؟!چون بچه ي آخرم و مادرم بيوه هست و تنهاس؟!

نينا-نگــار!؟اي واي تو چه مرگته دختر؟!

مامان از در خونه سبزي به دست اومد تو و به ما يه نگاه کرد و گفت:

مامان-چرا همه وسط خونه نشستين همديگه رو نگاه ميکنين؟!کلي کار داريما..!

اکرم-داشتيم به ديوونه بازياي نگار نگاه ميکرديم

مامان-اين چه حرفيه؟!

اکرم-ديوونه شده ديگه

مامان با اخم به اکرم نگاه کرد و مريم گفت:

مريم-خب آدم بعضی اوقات به تنهايي نياز داره

-درسته،حالا ميشه دت از سرم بردارين؟!اين يه حق رو که بهم ميدين ديگه؟!ميذاريد حداقل با خودم کنار بيام يا براي اونم بايد هرمان و مامان برام تصميم بگيرن؟!؟!

اکرم-هرمانو چيکار داي؟هرمان تو چه کارِ تو دخالت کرده؟جز اينکه هميشه خوشبختي تو رو فراهم کرده؛بيا و خوبي کن،برادراي مردم تره هم براي آدم خرد نميکنن بعد هرمان بدبخت.

-اکرم ميشي بس کني؟!

ميشه اونقدر جواب منو ندي؟فهميديم که عاشق سينه چاک هرماني

اکرم-معلومه که هستم از خواهر...

-وااااي..واااي..

از جا بلند شدم که برم تو اتاقم که اکرم گفت:

اکرم-ديوونه شده ديوونگيشم به پاي هرمان ميذاره

مامان-چيه تو دهنت افتاده هي ميگي ديوونه ديوونه!؟اون به تو توهين ميکنه که تو هرچي از دهنت درمياد بهش ميگي؟!

اکرم-نه که خيلي بزرگتر کوچيکتري سرش ميشه؟ادب داره؟بعدشم من که اينکارارو نميکنم دوساعت زل بزنم يه گوشه نگاه کنم و چت بشم،آدم سلام اينکارو نميکنه ديوننه ها...

در اتاقو بستم،دلم ميخواست از اين خونه فرار کنم،از اين اکرم پررو بي ادب فضول،از دقل بازياي نينا که حرف از زبونم ميکشيد و تحويل مامان و هرمان ميداد،از اينکه همه برام تصميمي ميگرفن،از اين همه فکر و خيال خسته ام از گريه از بي تابي،چه غلطي کردم!عليرضا از جلو چشمام نميره دارم ديوونه ميشم چيکار کنم؟!نه راه پس دارم نه راه پيش!

عکسامونو از کشو درآوردم و تو بغلم گرفتم و گفتم:

-خدايا يه بار ديگه فقط يه بار ديگه...بعد منو راحتم کن خلاصم کن نميتونم

بعدازظهر که سفره رو انداختن و همسايه ها اومدن چشمم به در بود مه فرخ خانوم(مادر عليرضا) و سمانه بيان،از خودم ميترسيدم..!

يکي از همسايه هامون گفت:

زن

همسايه-نگار جان؟چرا شب تولدي سياه پوشيدي؟!

-همينطوري!!

هستي آروم دم گوشم گفت:

هتي-بيا بريم يه دستي روي صورتت بکشيم اينطوري عين عزادارا شدي،الأن مادر و نامزد

1400/02/28 09:32

عليرضا ميان حداقل از دختره سر باش

زن

همسايه-کسي از آشناها فوت کرده عزيزم!؟

وقتي من جواب ندادم هستي گفت:

هستي-آره دوستش

زن(فضول)همسايه-پس واسه همين نگار اينقد دمغه،مرگ حقه ديگه پير و...

اومدن..از جا بلند شدم..هستي و فروزان يکه خورده نگاهم کردن..قلبم به شدت ميکوبيد..سمانه..کاش عاشق يکي ديگه بشي و بري..عليِ منو ترک کني،من دارم از دوريش ميميرم،سمانه دستاشو نگير،کنارش قرار نگير،نشين باهاش غذا نخور...

هستي سلقمه ي اول رو زد و گفت:

هستي-خاک به سرت گريه نکن

-الأن بوي علي رو ميده

هستي-هيـس

فروزان-کيه هستي؟

هستي-دوست نزديکشون

سمانه پوست سبزه داشت،چشماي ريز و کشيده ي سياه،بيني عقابي،دندوناي مرتب ولي لبهاي قيقوني

،گونه هاي برجسته،موهاي لخت،قدِ بلند و لاغر عين اسکلت...

هستي با حرص گفت:

هستي-خاک بر سرت با اين زن انتخاب کردنت..!

دست هستي رو گرفتم و هستي گفت:

-دستت يخ کرده!

فرخ خانوم با مامان روبوسي کرد و مامان خنديد و گفت:

مامان-به به عروس خانوم صفا آوردي قدم خونه...

-هستي به مامانم بگو اينارو بهش نگه

هستي-حيف عليرضا،ميگن زشتا شانس دارنا..!

زير لب گفتم:

-قربون فاطمه زهرا(س)برم چي ميشد واسه همه نماز ميخوند

اکرم با سمانه روبوسي کرد و گفت:

اکرم-ايشلاله مبارکتون باشه،من همسر هرمان دوست صميمي آقاعليرضا

سمانه-بله آقاهرمانو ميشناسم مشتاق ديدار

اکرم-منم خيلي دوست داشتم شما رو ببينم...

آرنج هستي رو گرفتم که نيفتم،هستي منو نگه داشت و گفت:

هستي-نگار عرق کردي!

-اون خونه ي ماست

هستي-اينطوري نکن الأن همه ميفهمن،رنگت پريده

مامان-نگار؟بيا نامزد عليرضاست

هستي-الهي برات بميرم

انگار به پام آجر وصل شده بود هر قدمم هزار کيلو بود،اون تو جايگاه من ايستاده،چرا بايد عليرضا رو اون داشته باشه؟تا برسم بهشون فاصله ي زيادي نبود ولي انگار هزاران کيلومتر رو داشتم طي ميکردم،عليرضا رو کنارش ميديدم و انگار سطل آب سرد روي سرم خالي ميکردن

صدايي تو مايه هاي ناليدن بلند شد...

-سلام

فرخ خانوم-وا!!!نگار مريضي؟!!!چرا رنگ و روت و سر و قيافه ت اينطوريه؟!

اکرم با خنده گفت:

اکرم-تارک دنيا شده

مامان به اکرم چشم غرّه رفت و گفت:

مامان-با دوستاش سه روز رفتن مشهد اومدن من نميدونم اونجا چيشده،چه اتفاقي افتاده که وقتي برگشت از اين رو به اون رو شده

هستي آرنجمو کشيد که بريم،رومو که برگردوندم فرخ خانوم گفت:

فرخ خانوم-ببرش بيمارستان عليرضا،اونجا بيمارستان تخصصي...

اکرم-بيماري جسمي نيست...

مامان-تو تشخيص دادي؟!

اکرم-سُر و مُر و گنده چشه؟معلومه که جسما مريض نيست

سمانه با لحني که سعي داشت مثلا شوخي

1400/02/28 09:32

بکنه گفت:

سمانه-شايد عاشق شده!!

من و هستي به هم نگاه کرديم و نينا گفت:

نينا-نه عزيزم خواهر من کلاهش پشم نداره

اکرم با خنده گفت:

اکرم-عاشث کي خرزوخان؟!

-هستي دلم ميخواد بکشمش

هستي-حاضرم باهات شريک جرم بشم تا بلکه اين دلم خنک بشه

مولودي که شروع شد به هستي گفتم:

-بيا بريم تو اتاق وگرنه الآن کلاف بدبختيام جلو چشمم بافته ميشه و اشکام عين سيل جاري...

هستي-فرزانو چيکار کنيم؟

تلفن فروزان زنگ خورد و از جا بلند شد..نگاهم به سمانه افتاد..چقدر خوشحاله،توي چهره ش هيچ نگراني و غصه اي نيست،ميشد آرامش درونشو فهميد و حس کرد،چرا بايد اين همه خوشبخت باشه؟واقعا اون لياقت عليرضا رو داره؟مگه اون چيکار کرده که من نکردم؟...

هستي بهم سلقمه زد و با عجله گفت:

هستي-پاک کن اون اشکاي وامونده رو!مادر عليرضا داره نگاهت ميکنه،الأن خيال ميکنه چيشده که تو زل زدي به سمانه و داري اشک ميريزي...

به هستي نگاه کردم و گفتم:

-هستي حال اونو با من مقايسه کن،هردو در مقابل عليرضائيم؛عليرضا ميگفت«عاشقش نيستم،مادرم برام انتخاب کرده و دختر خوبي بود منم قبول کردم»

هستي-نه نگار،نگار به خودت وعده ي الکي نده که حالت بدتر از اين ميشه

-ميگن امام جواد حاجت دنيايي رو زود ميده

هستي-آره حتما حاجتت اينه که برات شوهر مردمو تور بزنه؟!

-اون با من ازدواج کرد،اول شوهر من شد

هستي سري تکون داد و نچ نچي کرد...چشمم به انگشترم افتاد،از دستم درآوردمش،داخلش نوشته بود «علي رضا آذر91»صداي خودم تو گوشم پيچيد«به هيچکس انگشتري شبيه اين نده..»صداي عليرضا تو گوشم پيچيد وقتي که خيلي کوچيک بودم و عليرضا با هرمان منو از مدرسه مي آوردن هرمان منو از کولش پايين آورد و گفت:

نگار خسته شدم ديگه.گريه کردم و گفتم:يا کولم ميکني يا نميام؛عليرضا چمباتمه زد و گفت:بيا رو کول من فسقلي...حالا که چهارده سيزده سال ميگذره حالا عليرضا بار روي قلب من شد کاش هيچوقت بزرگ نميشدم که هيچکس نتونه منو از بغل عليرضا بگيره...

آخرين نفراتي که هوز خونمون بودن فرخ خانوم و سمانه بودن..هرمان به سمانه گفت:

هرمان-عليرضا چيکار ميکنه خبري ازش نيست!!؟

سمانه-ولاله اگه شما ببينيدش منم ميبينم،يه شيفت ديگه هم کار گرفته فقط جمعه ها يه روز کامل خونه ست،کم مونده که جاي اميرعلي هم اون بره بيمارستان!

مامان-ماشاءلاله مگه کم و کسري داره اون ديگه چرا!؟

فرخ خانوم-ولاله نميدونم فعلا بهونه ش هزينه ي جشن عروسيه

نينا-اي بابا،عليرضا ديگه چرا!؟اون که ديگه دکتره به فکر هزينه هاست ما هم که قشر کارگريم به فکر هزينه ها پسچه فرقي بين ماست؟!

اکرم-خداکنه همه ي کارگرا مثل شما

1400/02/28 09:32

باشن،نيناجون کدوم کارگري جواهرفروشه؟!شما از قشر تاجريد عزيزم

هرمان-به عليرضا بگو وقت کرد يه سر هم به ما بزنه،متاهل شده سنگين شده...

سمانه خنديد و گفت:

سمانه-چشم حتما

فرخ خانوم با همه روبوسي کرد و به من رسيد و گفت:

-دختر حيفه اين چشماي قشنگتو به اين روز ميندازي هيچ چيزي ارزش سلامتيو نداره

لبخندي تلخ زدم و تو دلم گفتم:

-اي بابا فرخ خانوم اگه بدوني درد من چيه که برام دلسوزي نميکردي

فرخ خانوم-ولي ليلاجون«مامانمو ميگفت»يه اسپند براش دود کن نميدونم چرا با اين قيافه ي رنگ پريده و ضعف رو ولي تغييري کرده که باعث خوشگلتر شدنش شده!قيافه ت عوض شده دخترم«قلبم هري ريخت»نميدونم چه تغييري کردي ولي انگار قيافه ت جاافتاده!

با ترديد به مامان نگاه کردم که با تعجب منو نگاه ميکرد

سمانه-من هم با اينکه فقط چندبار ديده بودمت ولي منم همين فکر رو ميکنم

فرخ خانوم خنديد و گفت:

-چندروز پيشا با اميرعلي داشتيم از بانک برميگشتيم تو راه نگار رو ديديم،من نشناختمش با چا رعربي و چاقچوري که کر ه بود اصلا اون نگاري نبود که من ميشناختم،اميرعلي گفت«عه عه مامان نگاره!چقدر قيافه ش عوض شده!»باز اون شناخت من که قبلش تو دلم داشتم ميگفتم«اين دختر چقدر اين مدل پوشش بهش مياد!»نه که اميرعلي بيشتر شماهارو ميبينه سريع نگارو شناخت...

لبخندي تلخ زدم و سمانه گفت:

سمانه-چرا چادر گذاشتي؟!البته ببخشيد ميپرسما!

-همينطوري!«چون عليرضا خوشش مياد»

فرخ خانوم-بريم تا صداي حسن آقا درنيومده«شوهرشو ميگفت»با اجازه؛ايشلاله حاجت روا بشين نذرتون هم قبول حق باشه...

فرخ خانوم اينا که رفتن مامانم گفت:

مامان-دختره چه شانسي داره،عليرضا به اون خوشکلي و باکمالاتي گير اين سياه سوخته افتاده

هرمان-چه ربطي داره!ميخواي من صدتا دختر خوشکل نشونت بدم که عين يه سيب خوش آب و رنگن ولي از درون کرم خورده و خرابن!؟(آقا هرمان هم دستش تو کاره ها!امان از تجربه!!)

نينا-از قديم گفتن خوشگلي به يه تب بنده

اکرم-دختره خيلي مهربونه من که خيلي ازش خوشم اومد(باز اين حرف زد!خداااا)

امرمو وارفته نگاه کردم،هميشه آيينه ي دق منه اين زن..اااه

مريم-انشاءلاله خوشبخت بشن ظاهر که مهم نيست

نينا-چيکاره ست؟

هرمان-حسابداره

اکرم شاکي برگشت سمت هرمان و با صدايي که کنترلش داشت از دست ميرفت گفت:

اکرم-تو از کجا ميدوني؟!

هرمان يکه خورده درحاليکه سيب تو دهنش رو در مي آورد گفت:

-علي گفته ديگه!پس فکر کردي کمر همت بستم و رفتم زاغ سياشو چوب زدم؟!

مريم و نينا خنديدند و هرمان که از کنارم رد ميشد تا بره بشينه پاي تلويزيون گفت:

هرمان-هنوز

1400/02/28 09:32