439 عضو
بغلته؟!
-کي؟!؟!
هرمان-زانوهاي غمت؟
اکرم-بايد بري پيش روانشناس!
هرمان-آا روانشناس!من خودم يه پا روانشناسم،نگار هيچيش نيس فقط دو چهارش ميزنه اونم بخاطر ته تغاري بودنشه...
صداي زنگ اومد و نينا سريع روسريو سرش و کرد و گفت:
نينا-سيروسه مامان من رفتم
مامان-خب چرا نمياد تو؟!ميترسه گازش بگيريم؟!!
نينا-نه خسته ست،آنيسا بدو بابايي اومده
نينا با ما روبوسي کرد و آنيسا رو بغل کرد و رفت..مامان با حرص گفت:
مامان-مردک چهل و شيش سالشه شعور بچه ي شش ساله رو نداره تا دم درمياد تو نمياد!
هرمان-اي بابا،مامان ول کن ها..نياد مگه نون و آبمونو ميده!؟بهزاد چرا نيومد مريم؟!
مريم-رفته سيم کشي يه مجتمعي کرش خيلي طول ميکشه انگاري..
اکرم لباس پوشيده از اتاق اومد بيرون گفت:
-هرمان بريم
هرمان هاج و واج اکرمو نگاه کرد و گفت:
هرمان-چرا يهو قيام ميکني؟!قبلش يه آمادگي بده خب!
مامان-چرا يهو شال و کلاه کردي؟
اکرم-بريم ديگه رادين فردا بايد بره مهد منم کلي کار دارم پاشو هرمان
هرمان-حالا بعد شام ميريم خونمون کوچه بالاييِ ها!
اکرم با حرص گفت:
اکرم-ميگم بريم،بدو پسرم
ادامه دارد....?????
1400/02/28 09:33?#پارت_#ششم?
?رمان_#دالیت?
///
وقتي کسي اعتيادي نسبت به مواد پيدا مي کنه ذهنش فقط نسبت به همين موضوع فعاليت ميکنه هر کاري ميکنه که فقط قبل از خماري دوباره نشئه بشهو هيچ چيز و هيچکس براش مهمتر از مواد مخدرش مهم نيست هرچي دز مواد بالاتر ميره فطرت انسانيت کمرنگ تر ميشه و کم کم تبديل ميشه به يه برده اي که به دست خودش به بردگي گرفته شده توي اين حالت حتي تحصيلات و پول و مقام هيچ کمکي نمي تونن به فرد بکنن الا يک چيز و اون برقراري يه رابطه ي عاطفيِ،اين رابطه ميتونه از يکي از اعضاي خونواده شروع بشه همونطور که يکي از مهمترين اصل هاي ترک يه معتاد خانواده درمانيِ..يعني خونواده ي فرد معتاد تحت آموزش و مشاوره براي رفتار با بيمار قرار ميگيره و خونواده ي من جز نينا هيچکدوم به اين نتيجه نرسيده بودند که هيچ بدتر رفتاري باهام ميکردن که من برا هضم کاراشون بيشتر به مواد پناه مي بردم...
يادمه طي هفت ماه سه بار ترک کردم؛توي يکي از دوره هاي ترکم بود که طي يک دل درد خيلي شديد توي مرکز تي اس متوجه شدم باردار بودم و خيلي زود هم سقط جنين کردم و دقيقا براي بار دوم اعتياد به خاطر همين موضوع دوباره شروع شد و هر سه بار کارشناس مددکاري و آسيب شناسي و پزشک درمانم به مامان و نينا که هميشه همرام بودن اينو يادآوري کردن که تا موقعي که خودش نخواد هزار بار هم بياريد ترک پس از اولين آزادي از حصار شما به سمت مواد ميره،تا ازش حمايت نکنين به زندگي برنميگرده،مامان در جواابشون مي گفت:
مامان-ما هميشه از نگار حمايت کرديم نذاشتيم خار به پاش بره،آنقدر ازش حمايت کرديم به اين روز افتاد
روان درمانم به نينا مي گفت:
روان درمان-توجه داشته باشين که يکي از دلايل اعتياد نگار طرز تفکر خونوادشه
هيچکس براي خانواده درماني نيومد جز نينا،براي همين هم رفتار نينا نسبت به قبل تغيير کرده بود باهام صميمي تر شده بود و خودشو بهم نزديک کرد و سعي ميکرد درکم کنه حتي وقتي حرفي ميزدم که مخلاف نظرش بود حداقل اين فرصتو ايجاد مي کرد که فکر کنه و به اين نتيجه برسه که چرا من چنين نظري دارم يا چنين حرفي رو زدم،حالا ديگه جاي دو روز در هفته هر روز در هفته،هر روز و يک روز در ميون به خونمون مي اومد تا کنارم باشه..شايد نينا رفتارشو عوض کرد ولي خونواده م همچنان به شيوه ي غلطشون ادامه مي دادند و حتي بدتر هم شده بودن؛هرمان و زنش که همش تحقيرم ميکردن،بهزاد هر چند وقت يه بار صبر مي کرد صبر مي کرد و يه حرفي مي زد که صدبرابر حرفاي هرمان تلخ و کشنده تر بود،مامان هم يا ناله و فغان مي کرد يا باني و باعثشو به زمين و آسمون حواله مي داد و يا منو فحش مي داد و خودشو منو به
مرگ محکوم مي کرد..يه تصميم خودخواهانه ش منو به تصميم ناعاقلانه واداشت به راه کج کشوند و از تنها راه موفقيتم که تحصيلم بود ممانعت کرد و حالا همه رو مقصر مي دونست الا خودشو اين منو لجبازتر و جري تر مي کرد.
کنار پنجره نشسته بودم و به حياط خونه که رنگش زرد و نارنجي شده بود نگاه ميکردم و سيگار مي کشيدم و کودکيهامو با عليرضا توي حياط مي ديدم وقتي ترک مي کردم دوباره افکارش بهم بر مي گشت و آزارم مي داد..فکر اينکه اگه سقط جنين نمي کردم و شايد عليرضا برمي گشت احمقانه ترين آرزويي بود که داشتم...
مامان به ضرب در اتاقو باز کرد و گفت:
مامان-جز جيگر گرفته مگه اين همه خرجت نکردم که اين واموندهاتو ترک کني باز داري سيگار ميکشي؟!
به مامان نيم نگاهي انداختم و بعد دوباره سرمو روي زانوم گذاشتم و مامان با حرص گفت:
مامان-اگر مي دونستم يه روز آينه ي دقم ميشي هيچوقت به دنيات نمي آوردم
ديگه حرفاش برام مهم نبود پک عميقي به سيگارم زدم..بازم آذرماه بود،پارسال اين موقع منو عليرضا...ويلا،شمال،عـشـق...
الان حتما بچمون به دنيا اومده بود!اگر مي دونست حامله م نمي رفت،نمي رفت،نمي رفت..چرا رفــت؟!
مامان-هي گريه کن هي سيگار بکش،مايه ي ننگ،کاش من جاي بابات مي مردم که اين بي آبروئي رو نبينم،مردم چي ميگن هرکي منو ميبينه پچ پچ ميکنه اينه مزد زحمت و خون جيگري که برات خوردم؟!
-اَه..برو ديگه خب چيکار کنم؟!
-اَه و زهر مار،کوفت،سي و پنج سال با سربلندي توي محل زندگي کرديم يکي بهمون اوف نگفت ولي توي کثافط بيشعوور منو تو محل سکه ي يه پول کردي
-عوضش تنها نيستي مگه اينو نمي خواستي؟مي خواستي به هر قيمتي منو نگه داري که تنها نباشي،برات آينده ي من مهم نبود فقط منو پيش خودت نگه داري
-اي کاش خبرت اولين کسي که مي اومد مي دادمت مي رفتي
-الأن؟!مي خواستي به اينجا برسم؟تو خوشبختي منو نمي خواستي تو منو به چشم سگ پاسبون خونه ت مي ديدي برات مهم نبود که من جوونم الأن تو طراوت و شادابيم و رو بورسم،به زودي با گذر زمان از سکه مي افتم،هر کسي رو از من گرفتي که منو به اين روز بندازي
مامان جيغ زد و با حرص گفت:
-من تو رو به اين روز انداختم يا اون دوست حرومزادت؟
-هستي هم ننه بابايي مثل من داشت منتها با شيوه اي متفاوت
مامان با مشت به سينه ش کوبيد و گفت:
-داغش رو سينه ي مادرش بمونه
-چرا؟!چون سگ پاسبونتو از رنگ و لعاب اندخته و نمي توني سوسو به ديگران بدي؟که آخر عمريخوبه يه دختر به دنيا آوردي که کنارت باشه؟!مادر من تو خودت ازدواجتو کردي،عشق و صفاتو کردي،بچه هاتو به دنيا آوردي،عروسيشونو..نوه هاتو..موفقيتهاشونو ديدي ديگه
ديگران برات مهم نيستن،به فکر قلب من نبودي اصلا..تو منو بدبخت کردي..تو
مامان با حرص و فرياد گفت:مرده شور اون قلبتو ببرن،واقعا به خاطر شوهر معتاد شدي؟!گمون نکنم..!
من به اسم شوهر سرکوب شدم،مثلا خود تو اگه بابا رو نداشتي الأن يه دختر مسن بودي که بالاسر هر نگاهي از طرف مردم به سمتت اين بود که «چرا؟ازدواج نکرد»اونوقت هر کسيو که همسن خودت بود رو مي ديدي که زندگي رو تجربه کرده با دستاي خودش ساخته از وجود خودش بچه اي رو داره که خودش بزرگ کرده...مي فهميدي که زندگي رو نميشه تنها ساخت ما فطرتا به شريک و جفت نياز داريم
-خاک بر سرت مگه چند سالت بود که مي بايستي شوهرت مي دادم که تو رفتي معتاد شدي؟!
-من به شوهر نيازي نداشتم من به يه همدم نياز داشتم که تو هنوز اينو نفهميدي که اين حرفا بهونه ست چون هرگز آزادي براي خودم نداشتم،نذاشتي تصميم بگيرم،رشد اجتماعي داشته باشم و مطرح بشم...به اين روز و روزگار رسيدم چون هروقت خواستم توي يه جمعي نظري بدم همتون سرکوبم کردي..توذهني بهم زدين..براي رشته ي تحصيليم،براي لباسام،براي مدل ماشينم،براي...هرچي
من يه ربات تو دستاي تو و پسر عزيزت بودم
نينا که تا حالا تو چارچوب در ساکت وايساده بود گفت:
نينا-مامان برو به غذار برس
مامان-جون بکن..حرص و جوش بخور..صبح تا شب بالا سرشون بيدار بمون..آخر هم اين بشه نتيجه ي کارت،من تو چي شانس داشتم از بچه شانس بيارم...
مامان که رفت نينا در اتاقو بست و اومد کنارم نشست و گفت:
نينا-نگار به من اعتماد کن من حرفاي تو رو تو قلبم نگه مي دارم...
-که چي؟!
-کسي تو زندگيت بوده؟
-ميخواي بري دنبالش؟
-من خواهرتم نگار!حرفاي دلتو به من بزن،مي دونم با هم صميمي نبوديم ولي من ميخوام کمکت کنم چون از رفتار گذشته م پشيمونم
-تو هم ميخواي سرکوبم کني به جرم اينکه دلم براي کسي لرزيده؟!
-نه نگار ديگه نه،جاي اينکه با سيگار کشيدن حرفاتو توي خودت بريزي با من درد و دل کن تا سبک بشي؛من خوب مي دونم علت اون همه گريه و سکوت و اعتياد ميتونه يه شکست عشقي بزرگ براي دختر جوون و حساسي مثل تو باشه
-الأن فهميدي؟!
-مي دونم دير ديدمت ولي حالا که ديدم ميخوام کمکت کنم
-به من کمکي نميشه کرد،بال و پرِ شکسته ام ترميم ناپذيره
به حياط نگا کردم و ادامه دادم:
-ديگه مهم نيست که مثل گذشته به بقيه ميگي يا نه،حالا ديگه نقشي تو زندگي همديگه نداريم
نينا-از همکلاسيات بود؟
-از همسايه هامون!
نينا يکه خورده نگام کرد،رنگش پريده بود ميدونستم شک کرده زير لب گفت:
نينا-کيِ؟اميرعلي؟!اميرعليِ آره؟!!
-عليرضا
نينا-نگــار!!عليرضا متأهل بود!!!
جريانو براي نينا تعريف کردم
و نينافقط شوکه نگاهم مي کرد و اشکاش از چشماش سر مي خورد به روي گونه ش فرو مي ريخت وقتي حرفام تموم شد نينا غصه وار و پشيمون گفت:
نينا-چطور نفهميدم!اون روز سر سفره به وضوح مشخص بود چطور نفهميدم!
برگشت به من نگاه کرد و گفت:
نينا-فقط همين بود؟
به نينا نگاهي با ترديد کردم که گفت:
نينا-نگو ازش حامله بودي که پس مي افتم!!
-سقط شد چند هفته بعد از دومين قرارمون تا مدت ها نمي دونستم خوني که ازم جدا شد بچه م بوده که بخاطر مواد سقط شده،ولي تو تي سي که بودم دکتر تشخيص داد و بهم گفت
-چيکار کردي نگار؟!تو به يکباره تموم دنياتو به آتيش کشيدي
-کارام هزار و يک دليل داشتن که زير يک دليل که ممانعت شما با ازدواجم بود قايم شده بود تا من اينطوري گند بزنم به همه چيز..اولين دليل هم عاشق عليرضا بودن بود که از قضا نامزد هم داشت،فکر مي کردم با رابطه با من به سمتم مياد
-تو خيلي بچه اي نگار،عليرضا ککشم نگزيده،نه تنها به سراغت نيومد ازدواج کرد و يه مدت بعد عروسيش هم رفت کانادا که هرگز دستشو رو نکني
وارفته نينا رو نگاه کدم و گفتم:
-عليرضا کاناداست؟!
-يکماه بعد عروسيش با زنش رفت،هرمان ميگفت مدت ها بوده که کاراشونو کرده بودن..منتظر عروسي بودن
دنيا جلوي چشمم سياه شد حتي قبل رابطمون؟!اون واقعا به خاطر اينکه موندني نيست منو قبول کرده بود و شريک قتل دنيام شد؟!پس چرا دوباره به سمتم اومد؟که مطمئن بشه کامل بدبخت شدم يا نه؟پست فطرت..عليرضا اوني نبود که من فکر مي کردم،اوني نبود که نشون مي داد،چرا آنقدر درونش با برونش فرق داشت؟فکر مي کردم بهتر از اون وجود نداره..نامرد نامرد نامردِ عوضي..چطور تونست اينکارو با من بکنه!من فقط نوزده سلام بود اون موقع،ناتو خوردم به معني واقعي کامل شد کوچکترين اميدم هم سوخت و خاکستر شد
تا نينا از در اتاق خارج شد با حرص به طرف تختم رفتم و تشکمو بلند کردم و تمام هروئيني که توي بسته بود رو با کارت اعتباريم روي ميز مرتب کردم و همه رو استنشاق کردم،همه رو کشيدم تو بينيم تا اُوِردوز کنم،ديگه خسته شده بودم،ديگه نميخوام زندگي کنم..به هيچ چيز جز اتمام دردهام فکر نمي کردم به بن بست زندگي خورده بودم و راهي جز پرواز براي گذر از اين وضعيت نمي ديدم..روي تخت دراز کشيدم و چشامو بستم
بـيـب..بـيـب..بـيـب...
چقدر سرم سنگينه!چشامو باز کردم ولي انگار چيزي نمي ديدم،دوباره چشامو بستم،دهنم تلخ زهرمار بود،من کجام؟!...بـيـب..بـيـب..صداي چيه!؟چشامو سعي کردم دوباره باز کنم..به اطرافم نگاه کردم اتاقي با چند تخت،سکوت محض..فقط صداي بوق هاي پيوسته و پشت سر هم،عبور گذرگاهي پرستارا مي تونست يک
معني رو داشته باشه اونم ICU بود!
ناله وار گفتم:
خانم..خانم..؟
-هـيس،بله؟بله؟
چيشده؟چرا من اينجام؟!
-يادت نمياد؟مواد مصرف کردي تشنج کردي حالت بد شد...
-نـه!!!سرم درد ميکنه
-خيله خب الأن داروتو ميارم،بزودي به بخش منتقل ميشي
صداي مردي اومد که گفت:
هشياره؟
-سلام دکتر بله تازه بيدار شده
اومد بالا سرم چشامو با زور باز کردم و ديدمش تمام خاطرات اومد توي سرم توي گوشم مي پيچيد صداش!نگار..نگـار..نگــارکوچولـو...
-اميرعلي!
هميشه همينطوري بود جدي و سرد نگاهم کرد،خيلي عصبي بود انتظار داشتم با مهربوني باهام حرف بزنه اما شاکي گفت:
اميرعلي-ببين چيکار کردي با خودت
چشماي سنگينمو بستم،به پرستار اسم دارويي گفت و اونم به سرمم تزريق کرد
-سرم
اميرعلي-برات دارو زدم الأن بهتر ميشي
-آخ..حالت تهوع دارم..
اميرعلي معاينه م کرد ولي اونقدر حالم بد بود که نفهميدم چيشد که دوباره به ناهشياري و خواب رفتم بعد از اون بيداري پنج بار ديگه هم بيدار شدم ولي همچنان تو ICU بودم و براي بار ششم که چشم باز کردم توي يه اتاق ديگه بودم..ولي همچنان سردرد داشتم و صداي فين فيم يکي از کنارم مي اومد چشم باز کردم ديدم نيناست ناله وار گفتم:
-نينا!
نينا-جان؟-نينا چيشده؟
نينا-هيچي ما رو جون بسر کردي
-عليرضا اومده؟
نينا-مرده شور عليرضا رو ببرن،خبر مرگش برسه که تو رو به اين روز انداخته خواهر دست گلم،اونو ميخواي چيکار؟!ديگه ميخواي چيکارت کنه؟×فقط مونده راهي قبرستون بشي،نگار به ما رحم نميکني به خودت رحم کن،نگار ديگه طاقت نداريم تو رو توي اين حال و روز ببينيم
-اومده بود بالا سرم...توي...توي اون اتاقه
نينا-اون اميرعلي بود،هرجا ميريم سايشون هس
-مامان کو؟
نينا-تا يکي دو ساعت پيش اينجا بود حالش بد شد رفت
-برو،بچه ت تنهاست
نينا-خيله خب،حالا نميخواد نگران بچه ي من باشي
-سلام..بيداره؟
بهزاد بود با يه عالمه آبميوه و کمپوت اومده بود نينا با همون صداي گرفته از گريه گفت:
نينا-آره تازه بيدار شده،تو برو ديگه من هستم
بهزاد اومد بالا سرم و گفت:
بهزاد-بهتري؟
به بهزاد نگاه کردم،مغزم قفل کرده بود هي حافظه م قطع و وصل ميشد يه آن بهزادو کامل ميشناختم و بهش واقف بودم ولي يهو مغزم نسبت بهش پاک ميشد بهزاد نگران گفت:
بهزاد-چرا اينطوري نگام ميکني نگار؟!بهزادم
-بهزاد
بهزاد-دکترو صدا بزنم؟
برگشتم نينا رو نگاه کردم و انگار مغزم پاک شد پرسيدم:
-الأن چه وقتيه؟
بهزاد-نزديکاي غروب دوشنبه
-بابا کجاست؟
نينا و بهزاد با ترديد همديگرو نگاه کردن و نينا گفت:
-نگار!با بابا چيکار داري؟
-چرا اينجا نيست؟مياد دنبالم ميخوام برم خسته
م
نينا-اين چه حرفيه نگار؟!بس کن
نينا زد زير گريه و بهزاد گفت:
بهزاد-نگار بابا مرده
به بهزاد با گيجي نگاه کردم و انگار خواب مي ديدم گاهي در حال بودم گاهي در گذشته،بهش گفتم:
-مي دونم
بهزاد با نگراني به نينا نگاه کرد و گفت:
بهزاد-ميرم اميرعلي رو پيدا کنم پاک قاط زده
-عليرضا...
نينا بلند زد زير گريه و بهزاد با ترديد نينا رو نگاه کرد و از اتاق رفت بيرون به نينا نگاه کردم و گفتم:
-گريه نکن،چشمات خراب ميشن
نينا-نگار تو رو خدا اينطوري نکن من ميترسم،چرا اين حرفا رو ميزني؟منو يادته؟يادته چه اتفاقي افتاده؟
-نمي دونم،سرم درهم از يه عالمه حرف و صحنه و اتفاقه
نينا-يادت مياد الأن تو چه ماهي هستيم؟
-آذر
نينا با خوشحالي تشويقم کردو آفرين بهم گفت
-با عليرضا توي اين فصل ازاواج کرام
نينا-هــيــــس هـيــس نبايد کسي بفهمه،نگار نبايد به کسي بگي با عليرضا بودي
به نينا نگاه کردم و گفتم:
-مامان و هرمان ميخواستن منو تو بيمارستان ببينن از اسارتم لذت ميبرن؟
نينا-واي نگار!نگار چي ميگي؟!
بهزاد-اميرجون من نميفهم چي ميگه يه لحظه از گذشته حرف ميزنه بعد از حال..!يه حرفاي نامربوطي ميگه...
اميرعلي اومد بالا سرم و گفت:
اميرعلي-نگار..!
با ترديد نگاهش کردم؛موهاي قهوه اي تيره خيلي خيلي کوتاه و چشماي مشکي..ريش داشت ولي قيافشو مومن و محجوب نکرده بود بدتر انگار به مدرني تيپو قيافه ش افزوده بود،از عليرضا ريزجثه تر بود ولي قدش بلند بود منو معاينه کرد و گفت:
اميرعلي-نگار مني کي ام؟!
-برادر عليرضا
-اسمم چيه؟
-علي
-اسم کاملمو بگو
نگاهش کردم من عليرضا رو "علي" صدا مي زدم چرا مادرش اسم هر دو پسراشو با ترکيبي از اسم علي گذاشته؟!
-عليرضا
اميرعلي-نگار من عليرضا نيستم،به من نگاه کن من کي هستم؟!
با بغض و ترسيده گفتم:
-نم دونم..
اميرعلي-خيله خب نترس،آروم باش يه کم فکر کن يادت مياد تو سطح هوشياريت بالاست فقط يه کمترسيدي و تاثير داروهاته
نينا-نگار تو منو بهزاد رو ميشناسي ديگه مگه نه؟
به نينا نگاه کردم ولي ديگه نميشناختمش ميدونستم خيلي ديدمش و باهاش صميمي هستم ولي نميتونستم بگم کيه!
بهزاد-اميرعلي چرا اينطوري شد؟!
اميرعلي نگران نگاهم کرد رنگش ظريد و از در اتاق بيرون زد و بهزاد هم دنبالش راه افتاد و نينا از ترس به گريه افتاده بود و گريه کنان بهزاد رو صدا ميزد
چشمامو بستم و انگار مدت ها منتظر اين خواب راحت بودم...
اين بار که چشم باز کردم کسي دور و برم نبود تو اتاق تنها بودم،اتاق برام آشنا بود،سرم يه کم درد مي کرد ولي حس بهتري نسبت به گذشته داشتم از جا بلند شدم سرم گيج مي رفت بهم سرم وصل بود و به
انگشتم يه کليسه
زده بودن تا ضربان قلبمو بگيرن،به اطرافم نگاه کردم تا زنگ هشدار پرستاري رو پيدا کردم و زدم،بعد چندي پرستار اومد و گفت:
پرستار-بله؟
-خانوم ميشه اينا رو از من جدا کنين؟!
پرستار-الأن بهيارتو صدا ميکنم بياد..
-خانوم من چندروزه بيمارستانم؟
-چيزي حدود دو هفته!
-ميشه بگيد چه اتفاقي برام افتاده؟
-پزشکت مياد برات توضيح ميده
-پزشکم کيه؟
-دکتر رسالتي
قلبم هري ريخت و گفتم:
-عليرضا رسالتي؟!
پرستار-اميرعلي رسالتي
-اميرعلي؟!!
تازه يادم اومد چند بار ديدمش مگه درسش تموم شده!
-مگه دوران رزيدنتيشون تموم شده؟!
پرستار-مريضي به اين چيزا چيکار داري؟الأن بهيار رو صدا ميکنم بياد
اميرعلي که تازه دوران رزيدنتيشو چهارسال قبل شروع کرده بود!يعني الأن يه پا دکتره متخصصه؟!
بهيار اومد و دستمو آزاد کرد..گفتم:
-شما دکتر رسالتي رو ميشناسين؟
بهيار-بله،رزيدنت سال بالايي؟وردست دکتر شمس؟4-پس هنوز تخصص نگرفته؟
بهيار-نه ولي دست راست دکتر شمسِ،تمام مريضاي دکتر شمس رو ويزيت ميکنه
-سال بالايي يعني سال آخري؟
بهيار-فکر کنم سال چهارم پنجمه هنوز دوسال ديگه دار مغز و اعصابِ ها!
-امروز بيمارستانه؟
بهيار-نميدونم،ولي فردا روز شيفتشه،ديدم مياد بالا سرت،فک و فاميلشي؟
-از دوستاي خونوادگي ايم
بهيار-پس هموونه اونقدر بهت مي رسيد،روزي دو سه بار مياد بالا سرت شنيدم مواد مصرف کردي تشنج کردي،حيفت نيومد خوشگليتو جوونيتو هدر بدي؟!
لبخندي شرمگين زدم و گفتم:
-چرا
بهيار-چندسالته؟
-ارديبهشت ميرم توي بيست سال
بهيار-نچ نچ نچ...تو توي اوج جووني اي دختر نکن دخترم،عزيزم زندگي سلامو به اين ترجيح ميدي؟
با غم گفتم:
-از سر غصه ست
بهيار-با مصرف مواد غصه هات بيشتر ميشن عزيزم،تو لياقتت بيشتر از اين حرفاست،خانمِ دکترشدنِ،يکي مثل دکتر رسالتي
پوزخندي زدم و گفتم:
-حال و روز من هم بر اساس ارتباط با يه دکتر شروع شد!
صداي در اومد منو بهيار به طرف در ناه کرديم اميرعلي بود لباس فرم تنش نبود حالا ديگه اصلا شبيه دکترا نيست،کي ميتونه حتي فکر کنه اين پسره دکتر باشه!آدم فکر ميکنه کسي که پزشک ميشه حتما بايد کت و شلوار بپوشه و سنگين و ثقيل حرف بزنه يا موهاشو حتما بايد کوتاه کنه و به طرف بالا بده ولي کسي فکر نميکنه اين پسره که همش سي،سي و يک سال داره يه رزيدنت مغز و اعصاب باشه،اونم وقتي با اون شلوار جين و يه سوئيشرت مشکي ساده ميگرده!...
بهيار-سلام دکتررسالتي،ذکر خيرتون بود
سري تکون داد و گفت:
اميرعلي-نگار خوبي؟
-سلام دنبال روسري ميگشتم سرم کنم،بهيار فهميد و روسريمو از بالا سرم رو سرم گذاشت و بعد
رفت..اميرعلي بالا سرم ايستاد و گفت:
اميرعلي-حالت چطوره؟
-خيلي بهترم ممنون
اميرعلي-خواهرتو فرستادم بره،يه ربع ديگه مادرت ميرسه
-مامانم؟!
اميرعلي پرونده پزشکيمو يه نگاه کرد و گفت:
اميرعلي-چطوري به ذهنت رسيد که اينکار احمقانه رو انجام بدي؟
از حرفش يکه خوردم چقدر بي رودروايسي حرف ميزنه!يه کم آهسته تر
اميرعلي-قبلا چقدر مصرف داشتي؟
-يادم نمياد
اميرعلي-بگ نميخواي بگي من پزشکم نگار سر منو نميتوني شيره بمالي پس بهتره جوابمو بدي
به اميرعلي نگاه کردم و نفسي کشيدم و گفتم:
-که آبروم بيشتر بره؟
اميرعلي-تو اگه به فکر آبروت بودي چرا مصرف کردي؟!
به اميرعلي نگاه کردم و جوابشو ندادم که گفت:
اميرعلي-نميشنوم
-دادگاه راه انداختي؟
اميرعلي-دادگاه نيست،يه سواله که ذهنمو داره ميترکونه،چطوري تونستي به طرف مواد بري،فکر کردي...فکر کردي... اصلا چه فکري کردي؟!
با بغض نگاش کردم و نگاهم کرد با همون اخم و جديت و عصبانيت گفت:
اميرعلي-انگار نه انگار که خواهر هرمان و بهزادي..نگار اين توئي؟!
اشکام فرو ريخت و رومو برگردوندم و گفت:
اميرعلي-يه دليل بيار که بفهمم که بخاطر اون به اينجا رسيدي يه دليل
-از خونواده م بيزارم
اميرعلي-چرا؟!چون برات همه چيزو فراهم کردن؟
-تو هم مثل مادرم حرف ميزني،همه چيز رفاه مالي نيست
اميرعلي با حرص نگاهم کرد و گفتم:
-من يه اسيرم تو خونمون«با بغض و گريه ادامه دادم»تو درک نميکني
اميرعلي-بگو تادرک کنم
-چه فايده داره؟
اميرعلي-اينکه نظرمو نسبت به خودت عوض ميکني
با ترديد گفتم:
-چه فکري درموردم ميکني؟که من يه عوضيِ آشغلام؟که بخاطر اعتياد هرکاري ميکردم؟
اميرعلي با حرص و لرزنده گفت:
اميرعلي-نکردي؟!
يکه خورده و وارفته به اميرعلي نگاه کردم،چي ميدونه از من؟جريان عليرضا رو ميدونه يا نينا يه چيزايي بهش گفته و اينم برداشت غلط کرده؟از روش خجالت ميکشيدم،يا گريه گفتم:
-اميرعلي...ميشه از اتق بري بيرون نميخوام توضيحي بهت بدم
اميرعلي-چون فکر من درسته
محکم با گريه ولي ترس و لرز گفتم:
-نخير
نگاه ترسيده ي خودمو به چشماي عصبانيش دوختم و از جا بلند شد و انگشت اشارشو روي شقيقه ش گذاشت و گفت:
اميرعلي-فکر نميکردم تو اين باشي برات متاسفم که پاکيتو ارزون فروختي
با گريه و حرص ضجه وار گفتم:
-تو هيچي نمي دوني
اميرعلي-کاش نمي دونستم تا...
فقط نگام کرد و ادامه نداد..مامان از در اتاق اومد داخل و گفت:
مامان-اميرعالي جان...
اميرعلي-سلام ليلاخانوم
مامان-حالش چطوره؟
اميرعلي-اگر خودش خرابش نکنه فعلا خوبه..با جازه
اميرعلي که رفت مامان با يه دنيا اعتراض و انتقاد و غر و نق
بهم رسيد،سرزنشي بود که مي کرد و تحقيري بود که ميشدم جاي اينکه توي اون وضعيت منو به آرامش برسونه بدتر حالمو خراب مي کرد به هزار تا چيز منو واگذار کرد و پس گرفت،تا خواست نفرين و فحش و ناسزا گفت و گفت تا از سکوت من خسته شد و ساکت روي صندلي نشست؛ديگه نميخواستم برگردم توي اون خونه،دلم ميخواست فرار کنم برم به جايي که کمي آرامش داشته باشم به هرجايي جز خانه ي عذاب..اينکه مامان و هرمان بخوان بدتر از قبل منو به اسارت دربيارن،دلم ميخواست بميرم چرا زنده مونده بودم مادرمو خيلي دوست داشتم ولي رفتار و کاراشو دو حس متضاد داشت قلبمو مي ترکوند نمي تونستم تصميم بگيرم که بعد ترخيص بايد چيکار کنم...
روزها از پس هم ميگذشتند و هيچ چيز تغيير نکرده بود جز رفتارهاي زننده ي خونوادم..دو شب مونده به ترخيصم کسي نتونست بياد مراقبم باشه و تنها بودم وقتي بهزاد زنگ زد و گفت اولين فکري که به سرم زد خلاصي از دست تحقير و سرزنش و زنداني شدن بود،از جا بلند شدم به طرف خارج از اتاق رفتم توي سالن کسي نبود،رفتم لباسامو عوض کردم خيلي عادي از اتاق اومدم بيرون(يکي آهنگ فيلماي جيمزباند رو پخش کنه..!زوود باشين ديگه)بدون اينکه نظر پرستاري بهم جلب بشه انگار من يکي از همراهام،به طرف بيرون از ساختمون رفتم تا نگهباني کلي راه بود،نمي تونستم که از در برم بيرون ولي شايد توي دل شب و تاريک بتونم از روي ميله هاي حياط بپرم..حياط بيمارستان بسيار بزرگ بود و متشکل از دو در شمالي و جنوبي بود و کنار ميله هايي که ديوار حياط محسوب مي شدند پر از شمشاد بود نبايد نه زياد نزديک در شمالي ميشدم نه در جنوبي که هر دو نگهباني ها منو نبينند پس مسافت حياط رو طي کردم تا به بهترين نقطه رسيدم،سرم گيج مي رفت بدنم هنوز ضعيف بود..به ديوار ميله اي بلند نگاه کردم..مي تونم برم بالا؟!پامو روي سکوي سيماني زير ميله ها گذاشتم...يکي گفت:
-کجا؟!
قلبم هري ريخت..شيش تا رنگ عوض کردم گمونم..لبمو گزيدم تا حالا که کسي نبود!برگشتم..فکر کردم نگهبانه ولي اميرعلي بود با يکه خوردگي گفتم:
-اميرعلي!
اميرعلي-داري فرار مي کني؟!
با بغض نگاهش کردم و عصبي گفت:
-واسه من بغض نکن جوابمو بده
-آره
ادامه دارد....????
1400/02/29 13:34دوستان این لینک گروه چت
هرکی دوسداره بیاد تا باهمگپبزنیمو بیشتر اشنا بشیم
????????
nini.plus/dostanfantezi
nini.plus/dostanfantezi
nini.plus/dostanfantezi
?????????
✔#پارت_#هفتم✔
✔رمان_#دالیت✔
شاکی گفت:
-آجرپاره،کجا؟!معلومه تو چته؟
با حرص گفتم:
نميخوام بمونم که برگردم خونمون
اميرعلي سرشار از خشم و تعصب عصبي و با لحن بدي گفت:
-پس ميخواي بري خونه ي کدوم نامردي که خونه ي باباتو به اونجا ترجيح ميدي؟!
با گريه گفتم:
-با من اينطوري حرف نزن
اومد جلو و با خشم و جذبه نگام کرد و گفت:
-با تو چطوري حرف بزنم ققديسه خانوم؟
با شدت گريه ي بيشتري گفتم:
-اميرعلي!تو هيچي نميدوني پس آزارم نده
اميرعلي درحالي که سعي مي کرد خودشو کنترل کنه گفت:
-بيا برگرد اتاقت
مچ دستمو گرفت،مچمو از تو دستش پيچوندم و گفتم:
-نميام
اميرعلي نگاهم کرد و سري تکون داد و گفت:
-چرا نمياي؟!
-برنمي گردم به زنداني که باعث شد براي فرار ازش بدبخت بشم ميدونم که نينا چيزايي بهت گفته و برداشت هاي غلطي کردي ولي اگه منم خونواده ي آزاد و روشنفکري داشتم اگه خودخواه نبودن و جلوي آينده و آرزومو نميگرفتن الأن منم مثل هر دختري سلام و شاد زندگي مي کردم
-پس کارتو اينجوري توجيه ميکني؟هر *** خونوادش بهش فشار بياره ميره اشتباه نابجا ميکنه؟!ميره آبروشو حراج ميکنه؟وقتي هم فهميده چه راه اشتباهي رفته ميره معتاد ميشه که خودشو بدبخت تر کنه؟!
روي سکو نشستم و به اميرعلي نگاه کردم و نااميد گفتم:
-خونوادم درکي ازم نداشتن تو چرا بايد درکم کني!؟تو چرا بايد نسبت بهم فکر مثبتي داشته باشي؟
جريان رو براي اميرعلي گفتم فقط چون ميخواستم بذاره از بيمارستان برم،چون ميخواستم حداقل يک نفر شايد درکم کنه،فکرشون نسبت به خودم تغيير بدم،خودمو پيشش توجيه کنم...به هزار دليلي که دلم ميخواست براي يه جنس مخلاف درد و دل کنم،مي دونستم پر از عقده هاي رواني ام عقده هايي که ناشي از محدوديت بود اينکه وقتي کوچيک و نوجوون بودم آزاد بودم وقتي بزرگ و هشيار شدم محدود شدم و عقده کردم،مي دونستم هرکاري که کردم از سر نيازم بود،نيازهايي که سرکوب شده بودن
براي اميرعلي جرياو طوري تعريف کردم که پي نبره طرف حساب من برادرش بوده نميخواستم زندگي عليرضا بهم بخوره يا رابطه ي برادريشون تغييري پيدا کنه من فقط از طرف خودم حرف زدم شايد چون اميرعلي برادر عشق از دست رفته م بود
اميرعلي-ميخواي کجا بري؟خونه ي کي؟خونه ي نينا؟فکر ميکني تا کي شوهرش اجازه ميده که تو اونجا باشي؟يا وقتي هرمان و مادرت بفهمن نميان دنبالت؟
احساس کردم آرومتر از قبل شده بهش نگاه کردم و گفتم:
-يه زماني استادم مي گفت«دختري که از خونه فرار ميکنه يعني خيابون رو امن تر از خونه ش ميدونه» و من به اين حرف مي خنديدم وقتي اون موقع بابام رو کنارم داشتم و نيازهام پشت عشق پدريم پناه بود وقتي از
دستش دادم بيشتر دنبال کسي مي گشتم که جاي بابامو برام پر کنه،من شخصيتم ضعيفه،وابسته ست،آسيب پذيرم چون اينطوري بار اومدم براي رشد توي اون خونه منو محتاج دست ديگران بار آوردن،کسي که بهم برنامه بده و من اجرا کنم استقلال عمل ندارم براي همين وقتي سرکوب ميشم نمي تونم جلوشون بايستم و مقابله کنم،اميرعلي من خسته م از اينکه مجري برنامه دارم
-حالا بيا بريم تو اتاق...
-من نميمونم،امشب تنها شبيه که ميتونم برم براي خودم
اميرعلي شاکي گفت:
-کجا؟کجا بري؟بري براي خودت چيکار؟بيفتي تو خيابونا؟
به اميرعلي شوکه نگاه کردم چرا اينقدر بي رودروايسي حرف ميزنه!؟
-اميرعلي!
سرمو به زير انداختم و بعد چند ثانيه سکوت گفت:
-پس چي؟تو چرا اينطوري اي نگار؟!چرا کار عاقلانه اي انجام نميدي؟!
با گريه گفتم:
-دو ساعت برات حرف زدم آخر هم داري حرف اولتو ميزني؟من درست نميشم..به همه اعتماد مي کنم تا چوب بيشتري بخورم
اميرعلي منو برد به اتاقم ولي کافي بود تا ساعت اندي بگذره تا کار نميه تماممو انجام بدم و اينبار خيلي دقيق و بامحاسبه و حرفه اي با هدف اينکه برم خونه ي هستي...
وقتي زنگ خونشونو زدم با صداي گرفته جواب داد:
هستي-نگار توئي؟!
-هستي در رو باز کن بيا پائين
-صبر کن الأن ميام
هستي اومد پائين و گفتم:
-پول ماشينو حساب ميکني؟من پول ندارم
-تو برو تو الأن ميام آقا،صبر کنيد کيف پولمو بيارم..تو اينجا چيکار ميکني؟
-از بيمارستان فرار کردم
-فرار کردي؟از بيمارستان؟!!
-پس فردا مرخص ميشدم نميخوام برگردم خونه
-مگه مادرت اينا همراهت نبودن؟اصلا براي چي بيمارستان بودي؟
-امشب کسي مراقبم نبود،حالا برات ميگم
تا وارد خونه شديم يکي گفت:
-هستي کي بود؟!
يکه خورده به هستي نگاه کردم و گفتم:
-کيه؟!!!
هستي-بهرام
-بهرام کيه؟!!
هستي يکم نگاهم کرد و لبشو گزيد و يه پسري از اتاق اومد بيرون و يکه خورده نگاهش کردم و اونم منو با دهن باز نگاه کرد و گفت:
بهرام-شما اينجا چيکار مي کنيد؟!!
هستي-مگه شما همديگرو ميشناسين؟!
-فکر کمک..فکر کنم..شما رزيدنت دکتر شمسيد آره؟!
بهرام به من و هستي نگاه کرد و گفت:
بهرام-مگه دکتر شمس يا رسالتي شما رو ترخيص کردن؟!
به هستي نگاهي انداختم و گفتم:
-مي دوني چيه؟کسي که بخت ازش برگرده سوار شتر هم باشه سگ گازش ميگيره
صداي آيفن اومد و هستي به مانيتور آيفن نگاه کرد و گفت:
هستي-آخ راننده ست..«آيفن رو برداشت»الأن ميام
روي اوبين مبل وارفتم و بهرام دستشو به چونه ش کشيد و گفت:
بهرام-غلط نکنم فرار کردي آره؟
-تو رو خدا آقاي دکتر!
هستي تا بره و بياد بهرام همينطور منو نگاه مي کرد،سرم به شدت درد مي کرد و
گيج مي رفت،مغزم کار نمي کرد،خسته و درمونده شده بودم،هستي که اومد گفت:
هستي-نگار الأن برات بالش و پتو ميارم همينجا بخواب،کاناپه ش راحته،کسي ميدونه اومدي اينجا؟
بهرام-به نظرت چهار صبح با اين سر و وضع به کسي هم اطلاع داده اومده مهموني؟
به بهرام نگاه کردم و هستي گفت:
هستي-نگار جون قدمت رو چشم ولي من اصلا حوصله ي اون برادر بيشعور و مادرتو ندارما که تو هرکاري بکني از چشم من ببينن
-هستي فقط چون جا نداشتم اومدم اينجا،کسي هم خبر نداره
هستي-گفتم که قدمت رو چشم،بيا اينم بالش و پتو
-دکتر به اميرعلي نميگي من اينجاما!
بهرام به من نگاه کرد و گفت:
بهرام-به من چه ربطي داره
-ممنون
هستي-بگو ببينم براي چي بيمارستان بودي؟
بهرام-مسموميت موادoverdoz
به بهرام نگاه کردم و گفت:
بهرام-هستي که اميرعلي نيست گفتي به اميرعلي نگم
هستي-مگه ترک نکرده بودي؟
-هرچي داشتم رو مصرف کردم،اعصابم بهم ريخت،عليرضا رفته خارج رفته کانادا..!
بهرام پق زد زير خنده و با نگاه من نخنديد و هستي گفت:
هستي-مگه تو فردا شيفت نداري که پا به پاي ما بيداري؟!
بهرام-شب بخير
هستي-به درک که رفت خاک بر سرت بعد يه سال هنوز تو فکرشي؟
-من عادت براي همين هم داغون شدم
هستي-خوبه نمردي احمق
-همينو ميخواستم اتفاقا
هستي با حرص گفت:
هستي-خاک بر سرت به خاطر عليرضا؟!اون داره کيفشو با سمانه جونش ميکنه تو داري خودتو براي اون ميکشي؟!
نفسي با غم کشيد و گفتم:
-اي کاش کسي جاشو تو قلبم مي گرفت تا از يادم مي رفت هستي الأن بيشتر از هر لحظه به يه همدم نياز دارم
آهي کشيدمو گفتم:
-فقط يه خونه ي امن،که توش اسير نباشم و آرامش داشته باشم و تحقيرم و سرزنشم نکنند،بهم ناسزا نگن،درست مثل درختي شدم که هر کسي رسيده يه خط و خشي روي تنم کشيده،هرمان علنا جلوي همه هر چي از دهنش درمياد بارم ميکنه
هستي-عوضي!
-مامانم هم دهن اونو نگاه ميکنه،بهزاد که گاهي اين سوي ميدونه و گاهي اون سوي ميدون،نينا هم که ديگه کاري از پسش برنمياد...
هستي دستمو گرفت و گفت:
هستي-روز اول بهت گفتم تو هر حرفي که ميزنم رو نميشنوي نگار!کار خودتو ميکني..گفتم مردا ارزش ندارن خودتو بي بهاء به عليرضا دادي،گفتم دز مواد رو بالا نبر تا از دست نري هرچقدر که خواستي کشيدي و خودتو پاک يه عمليِ خونه نشين کردي تا بشي پيت حلبي..هرکي برسه يه لگد بهت بزنه
-مي دونستي از عليرضا حامله بودم؟!
هستي وارفته با دست روي گونه ش زد و گفت:
-نـــه!!
-اينو يه بار دکتر معاينه م کرده بود بهم گفت که بچه سقط کردم وقتي تو تي اس بودم مدتي مدام خونريزي داشتم و از رو درد اون تشخيص دادن...
هستي-مگه بردنت
دکتر؟!
سري تکون دادم و تنمو نشونش دادم و گفتم:
-فکر کردن به خاطر مواد تن فروشي کردم..منو زدن...
هستي-همه مي دونند؟
-همه غلطو ميدونن،نينا حقيقتو ميدونه
هستي-کي زده؟هرمان؟
-هرمان..مامان..حتي..حتي بهزاد
هستي نگاهم کرد..بغض کرده بودم..مرور اون روزاي لعنتي هميشه خيلي زود همراه با بغض سينه سوزي ميشد که خيلي زودتر هم با فکر به آينده تبديل به گريه ميشد...
-من به اون شکنجه گاه برنمي گردم
هستي-من خونمو بخاطر خونوادت عوض کردم خوبه سر اين جريان ديگه آدرسمو نداشتن وگرنه حتما ميگفتن من باعث تن فروشيه شدم
افسرده و غمگين هستي رو نگاه کردم...
-خسته ام هستي داغونم
هستي-ميخواي يه آرامبخش بهت بدم؟
-ديگه نه،نميخوام چيزي استفاده کنم حتي يه استامينوفن معمولي..اين داروها باعث شدن که آبروم پيش خونوادم بره،عزتمو از دست بدم اگر قبلا يه برده بودم ولي برام عزت و احترام قائل بودن ولي الأن..شدم يه داليت هندي بدبخت که همه به چشم ننجست ميبيننش
هستي-چي بگم والا!بهتره بخوابي.
-هستي اين دکتره دوست جديدته؟!
هستي پوزخندي زد و گفت:
هستي-اينبار دوستم نيست،محرميم!
-ازدواج کردي؟!
هستي-اهل حلال و حرومه..صيغه ايم..
-با هم زندگي ميکنين؟!
هستي-تقريبا
-کاش منم يکي رو داشتم،هستي انسان دنيايي پول و مقام و منسب داشته باشه ولي ته دلش اينو ميدونه وقتي کسي نباشه سرشو روي شونه هاش بذاره تا آروم بگيره هيچ کدوم ارزشي نداره
..هستي من گناه کردم که دلم يه خونواده ميخواست؟
هستي منو آغوش گرفت و بوسيد و گفت:
هستي-نه عزيزم
-من فقط خيلي تنهام،همين..فقط يه پشت و پناه ميخوام
هستي-بخواب عزيزم،همچي درست ميشه
دراز کشيدم..اونقدر خسته بودم که افکارم جلوي خوابمو نگيره و بخوابم،صبح با صداي جر و بحث بيدار شدم،اول از همه هم به ساعت روبروم نگاه کردم،دوازده و نيم بود..هستي رو صدا کردم..صداي چيه!
-هستي...هستي؟
از جام بلند شدم رفتم تو اتاق ديدم هستي نيست
برگشتم ديدم در خونه نيمه بازه..تا در رو باز کردم اميرعلي رو ديدم که با صورت برافروخته داشت از پله ها بالا مي اومد و نينا و هستي هم پشت سرش،اونقدر عصباني بود که ازش ترسيدم و يه قدم به عقب رفتم چرا اومده اينجا؟!!!اومد داخل و هستي گفت:
هستي-زنگ ميزنم به پليس
اميرعلي-منم همينو ميخوام،برو زنگ بزن ببينم پليس ميخواد باهات چيکار کنه؟
هستي-که با زور اومدي تو خونه ي من،يه مرد نامحرم...
اميرعلي-کي نامحرمه؟تو محرم نامحرم حاليت ميشه؟اگر حاليت بود که من الأن نمي اومدم اينو از اين خونه ي فساد ببرم
هستي مقابل اميرعلي ايستاد و انگشت سوابشو طرفش به شکل تهديد گرفت و گفت:
هستي-با من
درست صحبت کن
اميرعلي-تو درستي که باهات درست صحبت کنم؟!
هستي رو کنار زد و به من نگاه کرد و گفت:
اميرعلي-تو حرف حساب نميفهمي نه؟مگه نگفتم بمون اون بالا تو اتاق بي صاحاب شده ت تا ببينم چيکار ميتونم بکنم؟باز فرار کردي اومدي اينجا؟بستت نبود که معتادت کرد..؟از زندگي انداختت..؟اومدي اينجا که لنگه ي خودش بکنتت..؟
هستي با حرص جيغ زد:
هستي-اميرعلي صداتو ببر
اميرعلي با غضب هستي رو نگاه کرد و رفت طرفش و سينه به سينه ي هم ايستادن و گفت:
اميرعلي-بهرام ديشب اينجا چيکار ميکرد؟!
هستي-به تو چه ربطي داره؟موگه وکيل وصي بهرامي؟مگه ننه باباش؟فکر کردي چون پسردائيشي زندگيش به تو ربط داره؟
اميرعلي-اين احمق«به من اشاره کرد»با توي عوضي نبايد بگرده..بد و خوبشو خيال بافي ميکنه،بچه ست مغزش قد يه فنچ هم نميرسه
-اميرعلي زندگي من به تو ربطي نداره،اصلا براي چي اومدي...
اميرعلي اومد طرفمو گفت:
اميرعلي-هان؟ميخواي ولت کنم بشي يه آشغالي مثل اين؟
هستي دست برد سمت کوسن مبل و اونو به طرف اميرعلي پرت کرد..با داد و فرياد گفت:
هستي-آشغال توئي نه من از چي داري مي سوزي از اينکه الأن بهرام عاشق من شده؟!
اميرعلي-مي سوزم؟براي تو؟براي تو را بايد بسوزم تو آدمي؟دارم براي اين مي سوزم که زير چشماي خودم بزرگ شده،چون خواهر رفيقمه چون سلام بوده و من روش قسم مي خوردم ولي توي هرزه اينم خراب کردي تو فکر کردي برام ارزش داري؟براي بهرام ارزش داري؟تو...
هستي-اونقدر ارزش داشتم که عقدم کرده
اميرعلي يه لحظه رنگ باخت ولي فورا گفت:
اميرعلي-خاک بر سرش خاک بر سرِ احمقش
هستي-چرا؟وقتي تو بودي *** نبودي حالا بهرام احمقه؟من مي دونم از کجا داري مي سوزي
اميرعلي سري تکون دا د و تاکيدوار گفت:
اميرعلي-آره،ولي خوشحالم که قبل از اينکه پام برسه توي اين خونه دست کثيفت برام رو شد«رو کرد به من»برو لباس بپوش بريم
با بغض و گريه گفتم:
-نميام،من به اون خونه نميرم...
نينا با دلسوزي و نگراني گفت:
نينا-نگـار!بپوش بريم نگار هنوز دير نشده
-من خونمون برنمي گردم،برگردم که بهم تهمت بزنن؟منو بزنن؟«آستينمو زدم بالا..به اميرعلي نشون دادم»نمي تونم ديگه ميفهمي؟
اميرعلي عصبي اومد جلو تو صورتم داد زد:
اميرعلي-ميخواي بموني که بشي مثل اون؟!
هستي-اميرعليِ کثافت...
||||
اميرعلي تهديدوار گفت:
اميرعلي-تو خفه شو..خفـه شــو «رو کرد به من» بپوش بريم
-کجا بريم؟«به نينا نگاه کردم»نينا تو ديدي چرا قضاوت نمي کني که اينجارو امن تر ميدونم تا...
اميرعلي مانتومو از روي مبل برداشت و انداخت تو بغلم
اميرعلي-بپوش
با گريه عصبي جيغ زدم:
-ميگم
نميام،نميـام،نميــام
روي زمين چمباتمه زدم و هق هق گريه م صداي سکوت خونه رو پر کرد؛اميرعلي بعد چند ثانيه برگشت آرنجمو گرفت تو صورتم نگاه کرد و گفت:
اميرعلي-ميبرمت خونه ي خودم
يکه خورده و نفس زنان نگاهش کردم...
اميرعلي-بپوش
به نينا نگاه کردم،با گريه نگاهم مي کرد
هستي-پس سينه براش ميزدي واسه خاطر اين بود؟
اميرعلي-اگر توي عوضي به اينجا نمي رسونديش اينطوري نميبردمش خونه م،اونطور که لياقتشو داشت ميبردم
هستي با پوزخند گفت:
هستي-چيه؟با هرزه ها مي پلکي؟
اميرعلي عصبي و تأکيدي با انگشت اشاره ادا کرد:
اميرعلي-اينو با خودت قاطيش نکن با خودت يکيش نکن
هستي با حرص گفت:
هستي-با من؟!اين يکيه از منم بدتر!کسيِ که تن به قيمت مفت فروخته حداقل اينه که من يه معتاد مفنگي که به خاطر گول خوردن معتادشده نيستم!
وارفته گفتم:
-هستــي؟!!!
چرا داره اينارو ميگه؟!چرا داره آبرومو ميبره؟!!
با گريه گفتم:
-هستي چرا اينطوري ميگي؟!من فقط با يه نفر بودم اونم محرمم بوده چرا داري آبرومو ميبري؟
با هق هق به اميرعلي گفتم:
-به خدا راست ميگم...
اميرعلي اونقدر عصبي بود که خدا ميدونه،با صداي آروم ولي خش دار گفت:
اميرعلي-يالا بپوش تا زودتر بريم
مانتومو مقابلم نگه داشت،مانتومو ازش گرفتم و با صداي لرزون و بغض آلود گفتم:
-هستي خيلي بدي،ازت انتظار نداشتم
هستي فقط نگاهم کرد و نينا گفت:
نينا-حالا شناختيش؟ببين به کي پناه آوردي!
با همون حال گفتم:
-اگر يه خونواده ي دلسوز و عاقل داشتم هستي من به اينجا نمي رسيدم که آبرومو جلوي همه ببري
اميرعلي رو به نينا گفت:
اميرعلي-بريم«به من با سر اشاره کرد»برو
از خونه رفتيم بيرون از گريه هق هق مي کردم،نينا منو تو آغوش کشيد،تا مدتها به همين شکل تو ماشين اميرعلي گذشت و بعد مدت ها سکوت همراه ملودي زاري من اميرعلي گفت:
اميرعلي-نينا،به کسي حرفي نزن نميخوام فعلا کسي بدونه مي برمش خونه ي خودم
نينا-آخه اميرعلي درست نيست
اميرعلي-درست اين نيست که ولش کم به امان خدا،اينطوري نميشه برگرده به اون خونه دوباره همون آش و همون کاسه ميشه چشامو رو به گندهايي که زدي ميبندم نگار،ديگه لازم نيست که منو انتخاب کني تنها چاره ت منم،اگر محبتي نسبت بهت نداشتم زندگيت برام مهم نبود ولي منِ *** نميتونم تحمل کنم عذاب بکشي،ميخواستم تخصصمو که گرفتم بيام خواستگاريت،چون ميشناختمت،اونقدر دختر خوبي بودي که با هر کي مقايسه ت مي کردم جلوت کم بودن!من مي خواستم زندگي کنم براي زندگي به يه زن سلام و صالح نياز داشتم که فقط تو برام بودي؛نينا دارم اينا رو جلوي روي تو ميگم که بدوني اگر قبولش
مي کنم از سر جوزدگي نيست..از سر حسيِ که دارم حسي که به تحقق نرسيده صدمه ديده وقتي آوردينش بيمارستان دنيا رو سرم خراب شد که حرفايي که مي شنيدم شايعه نبوده حقيقت داشته وقتي علت اعتيادشو گفتي ازش بيزار شدم ولي ته دلم به خاطر گذشته ي سلامش يه کم اميد بود دنبال توجيه بودم وقتي نگاهت مي کردم ته چشمام نگاهي بود که تو چشماي هستي نمي ديدم،تو چشماي زنائي که اطرافم ميچرخيدن نمي ديدم،وقتي ديشب جريانو گفتي،نفسم اومد بالا که حداقل..حداقل گناه نبوده..ولي نگار انگار تو با قلب من دشمني..نگار اينقد از دستت عصبانيم که حد نداره..
گوشه ي لبشو جويد کمي به يه نقطه ي مبهم تو خيابون نگاه کرد و بدون اينکه از تو آيينه نگام کنه گفت:
امرعلي-ميخوام برت گردونم ولي ميترسم از اينم بدترش کني چون ناقص العقلي..
.
نينا-نه اميرعلي ببرش...
يکه خورده به نينا نگاه کردم،اين نيناست که اينو ميگه؟!
نينا-التماست مي کنم بالا سرش باش نگار ديگه آينده اي تو اون خونه نداره اميرعلي کنيزيتو ميکنه،اگر توي خونه ي تو حبس باشه بهتره که زير دستاي هرمان کتک بخوره و از حرفاي تنت و تيز مامانم دوباره معتاد بشه،اميرعلي نگار از گوشت و خون منه ميشناسمش..اينطوري که روزگار نشون ميده نيست،من خودم تعهد ميدم،عقدش نکن،صيغه ش کن،اگر خودشو بهت ثابت کرد بعد...اميرعلي اگر دست از پا خطا کرد خودم ميام از خونه ت ميبرمش...ولي تو رو خدا نذار دوباره به اين روزا برگرده،اگر يکي کنارش باشه راهش کج نميشه...اميرعلي نگار فقط به خاطر يه اشتباه..يه اشتباه عاطفي سلام بودنشو باخته اونم بدون هيچ گناه و معصيتي...
اميرعلي مدتي ساکت موند و من با ترديد به خيابون خيره بودم،چي ميشه يعني؟حتي نينا هم راضيه؟!اميرعلي منو دوست داشته؟!منو ميبره يعني؟!
اميرعلي-نگار تو تموم ننگ هائي که يه زن نبايد تو دنيا داشته باشي رو يه جا داري..من تعصبي ام رگ غيرتم داره خفه م ميکنه...
نينا-اميرعلي..!مگه دوستش نداشتي؟يه بار بهش فرصت بده..فقط يه بار..اميرعلي اگه ببريش وقتي جو آروم بشه ديگه نه مامانم نه هرمان نه هيچکس ديگه نميتونه اين فرصتو خراب کنه،من ميشناسمش اميرعلي اين همون دختريه که رو دوش شماها بزرگ شده
اميرعلي-کاش نون و نمکتونو نمي خوردم...
بغضم ترکيد اين برادر عليرضاست من صبر نداشتم اگر کمي صبر مي کردم اوني که فکر نمي کردم مي اومد جلو ديگه لازم به تحميل کردن خودم نبود..لازم نبود اينهمه خرد بشم و غرورم له بشه..عشق عليرضا منو به اينجا رسوند عشق اميرعلي منو از منجلاب نجات ميده!مگه نه اينکه اين دو برادرن؟!باورم نميشه من تقاص برادر اميرعلي رو پس ميدم و بعد
اميرعلي ميشه فرشته ي نجاتم!ديگه قلبم کار نمي کنه..تنها حسم،حس نيازي بود که به يه پناه امن داشتم که آرومم کنه فقط همين درست عين يه زن بي سرپرست بودم که به سرپرست نياز داشت..!
اميرعلي در حضور نينا منو صيغه ي خودش کرد و صدهزار تعهد ازم گرفت چقدر در يک رابطه من ذليل بودم اگر مي دونستم دنيا اينه هرگز به دنيا نمي اومدم با خدا سر به دنيا اومدنم مي جنگيدم
هر تعهدي که امضاء مي کردم نينا مي گفت:
نينا-نگار تو اينطور نيستي پس امضاش کن و قول بده
توي يه محضرخونه در حضور محضردار تعهد مي دادم
حاج آقايي که مي خواست صيغمون کنه گفت:
حاج آقا-اين همه تعهد براي صيغه؟!صيغه که اينقدر تعهد نمي خواد!
اميرعلي-اگر بهم ثابت بشه عقدش مي کنم
حاج آقا-شناسنامه ي خانوم همراهتونه؟
نينا شناسناممو از تو کيفش درآورد و داد به حاج آقا
-شناسناممو هم آوردي؟!!!
نينا-منو اميرعلي صبح با هم صحبت کرديم من اصرارش کردم که صيغه ت کنه
-نينا!!
نينا-تو برگردي بازم معتاد ميشي،تو نبايد تنها باشي،من دارم زندگيمو بخاطر تو از دست ميدم؛من خيلي وقته ميدونم اميرعلي دوستت داره واسه همينم وقتي حالت بد شد گفتم بيارنت بيمارستان اميرعلي اينا،جون تنها شانست عشق اميرعلي بود،اگر مي خواست قبولت کنه بايد از همه چيز مطلع مي شد،بايد توي بدترين حالت مي ديدت وقتي تو آي سي يو بودي تموم مدت اون روزها با اميرعلي صحبت کردم و التماسش کردم که بهت اين فرصتو بده،نگار من واسه زندگيت نذر کردم منو شرمنده نکن،تو دختر خوبي هستي،چوب عشق اولو خوردي ولي حالا خودتو ثابت کن
اميرعلي صدام کرد و گفت:
اميرعلي-بيا بشين حاج آقا خطبه رو بخونه
روي صندلي نشستم و گفتم:
-مامانت..؟!
اميرعلي بدون اينکه جوابمو بده گفت:
اميرعلي-حاج آقا بفرمائيد
-صبر کنيد،اميرعلي مامانت اگر بفهمه...
اميرعلي-مامانم بفهمه چي؟چي؟!تو مگه غير از من راهي هم داري؟
با بغض نگاهش کردم و عاصي گفت:
اميرعلي-اُه..جلوي من گريه نکن جوابمو بده
-من فقط سوال کردم
اميرعلي با حالت نامساعدي و لحن عاصي اي گفت:
اميرعلي-حاج آقا بخونيد
حاج آقا به شناسنامه م نگاه کرد و گفت:
حاج آقا-ايشون که دوشيزه اند!
اميرعلي رو به نينا گفت:
اميرعلي-اون برگه ي پزشک قانوني رو بده به حلج آقا
روسريمو کشيدم جلو،خجال کشيدم و سرمو به زير انداختم و حاج آقا گفت:
حاج آقا-خيله خب بسم لاله الرحمن الرحيم...
صيغه ي محرميت بينمون جاري شد،صيغه ي سه ساله خونده شد ولي اگر يکي از تعهداتم رو رعايت نکنم صيغه باطل ميشد يعني اميرعلي فسخش مي کرد مهريه هم فقط يک سکه بود...
نينا-من ماشين مي گيرم ميرم شما بريد
-مامان چي؟به
اون چي ميگي؟
نينا به من و اميرعلي نگاه کرد و گفت:
نمیدونم واقعا نمیدونم
ادامه دارد....
1400/02/29 20:53بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد