بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

ارسال شده از

دوستان این لینک گروه چت
هرکی دوسداره بیاد تا باهم‌گپ‌بزنیمو بیشتر اشنا بشیم
????????
nini.plus/dostanfantezi
nini.plus/dostanfantezi
nini.plus/dostanfantezi
?????????

1400/02/29 20:53

?#پارت_#هشتم?
?رمان_#دالیت?

1400/02/30 11:14

نينا-نمي دونم..واقعا نمي دونم..

اميرعلي-فعلا حرفي نزن

-آخه نگران ميشه

اميرعلي-تو خيلي نگران مادرتي؟پس چرا مي خواستي فرار کني؟

مأيوس و درمونده سرمو به زير انداختم و نينا گفت:

نينا-نگران نباش يه چيزي ميگم ديگه!فقط اميرعلي،آدرس خونتو شماره تلفشو برام اس ام اس کن

اميرعلي-رسيديم خونه از اونجا بهت زنگ ميزنه

نينا-لباسساتو فردا پس فردا برات ميارم

اميرعلي-نمي خواد حالا مامانت چمدون ميبينه شک ميکنه،خودم ميخرم

نينا منو بوسيد و گفت:

نينا-يادت نره تو فقط يه فرصت داري نگار«سرمو به نشون تاييد تکون دادم»تو فرصت انتخاب کردنو از خودت گرفتي حالا که انتخاب شدي سعي کن اميرعلي رو پشيمون نکني

اميرعلي يه ماشين براي نينا گرفت،کرايه ش رو هم حساب کرد،نينا تا اينکارشو ديد گفت:

نينا-اميرعلي اين چه کاريه؟!

اميرعلي-نه بشين،ديگه چي خودت حساب کني!من از اينکارا بدم مياد،آقا ميرداماد،با احتياط هم رانندگي کنيد،نينا مراقب خودت باش،يادت باشه سوتي ندي!

نينا-امروز بيمارستان ميري؟

اميرعلي-نه مرخصي گرفتم

نينا-اميرعلي،نگار يه کم حساسه يه کم هواشو داسته باش،مراعات مريض احواليشو بکن،ميدونم منت رو سرم گذاشتي ولي...

اميرعلي-نگران نباش،سلام به شوهرت برسون،دخترتم ببوس خداحافظ

نينا-مرسي،خداحافظ

نينا که رفت اميرعلي برگشت منو نگاه کرد و گفت:

-بيا سوار شو

سوار ماشين شديم..راه که افتاديم اميرعلي گفت:

اميرعلي-من روزي ده ساعت بيمارستانم و دو سه ساعت هم تو رفت و برگشت،نصف تايم روزمو زندگي ميکنم ميخوام اعصابم راحت باشه نميخوام وقتي تو بيمارستان نگراني و خشم و فکر و خيال جون مريضي رو به خطر بندازه..اگر در گذشته انتخابم بودي چون خانمي از وجودت اشاعه مي کرد و مي خواستم براي زندگي يه خانم داشته باشم ميفهمي خانم بودن يعني چي؟يعني تمام صفاتي که يه مرد رو به آرامش مي رسونه،من قبل عشق و عاشقي به زندگي کردن فکر مي کردم براي همين هم تو انتخابم بودي،دوسِت داشتم ولي کاري کردي که خشم و تعصب جلوي چشممو بگيره،من سنتي ام،تحصيلات و روزگار وزمونه اين ديدگاهو تغيير نداده،اگر مي بيني عصبيام اگر سرد و جدي ام چون داغم کردي براي سردشدن و آرامش فقط اثبات کردنت کافيه نه چيز ديگه اي،بهم ثابت کن که همون نگاري که اگر تا اين زمان صبر کردم و جلو نيومده بودم چون مي خواستم اونقدر چنته م پر باشه که هرمان و مادرت نتونند "نه" بيارن چون بابات که مرد صدتا صاحب پيدار کرده بودي و من مي بايستي درحد صدتا صاحبت ميشدم...

با بغض و صداي لرزون پريدم تو حرفش:

-اگر اومده بودي به اينجا نمي رسيدم

اميرعلي با صداي گرفته

1400/02/30 11:17

گفت:

اميرعلي-اينا بهونه ست صدتا دختر نشونت ميدم تو بدترين شرايط سلام موندن و کج نميرن

به بيرون نگاه کردم نم نم بارون مي باريد،اميرعلي با صداي گرفته و لحني که زمينه خشم داشت گفت:

اميرعلي-اگر بفهمم،بو ببرم،حس کنم يا هر چيز ديگه اي که حتي تو خوابت اون مردک عوضي

که به خاطرش گوني گوني حماقت خرج کردي،اومده نگار زندگي آشفته اي که الأن داري برات ميشه آرزو!

با ترس به اميرعلي نگاه کردم و با صداي لرزون گفتم:

-اگر ميخواي ضبحم کني چرا اينقدر صغر کبري ميچيني؟!

اميرعلي-با من اينطوري حرف نزن نگار!من جرقه بهم بخوره آتيش مي گيرم،صغري کبري نيست اتمام حجتِ

-شرط و تعهدات کم بود مگه؟

اميرعلي-واسه من آره

-نترس من رسم ارباب بردگي خوب بلدم...

اميرعلي داد زد باز با انگشتش تأکيد کرد:

اميرعلي-من برده نمي برم،دارم زن مي برم زندگي کنم...

با گريه بهش که از سر حرص تندتند نفس مي کشيد نگاه کردم و گفتم:

-با اين شيوه؟!

برگشت نگام کرد..نگاهش آروم تر شد و نفس عميقي کشيد،لبهامو روي هم فشرده بودم،آهسته گفت:

اميرعلي-زياد چکت مي کنم اعتراض بهم نکن دست خودم نيست،آهسته آهسته آروم ميشم

آهسته با همون لحن بغض آلود گفتم:

-باشه

تلفنش زنگ خورد،جواب داد:

اميرعلي-چيه؟...وظيفت بود،نمي گفتي پوستتو مي کندم اگر مي فهميدم ميدوني و نگفتي...چيه بهش برخورد..؟!چيزي که حقشه رو گفتم...برو بابا مرده شور تو و زندگيت رو ببرن...چون خاک بر سري،آدم چنين زني رو صيغه ميکنه؟!...اُ..اُاُ..درست حرف بزن...فرق اين دو زن زمين تا آسمونه...چاييدي،بهرام چاييدي،من قبلا چاشنيشو چشيدم،اين مار خوش خط و خال سَمّيه!...نه داداش من خوشبختانه من خيز راه رفتن باهاشم برنداشته بودم که فهميدم گاو پيشوني سفيد ما اون که بهش دست درازي نکرده بابابزرگمون بوده...بهرام ميام صورتتو برات بزک دوزک مي کنما!طمع مشت هاي منو چشيدي که؛گفتم درست درموردش صحبت کن...هان نمي دونستي بدون عقدش کردم تموم شد رفت...جرئت داري دهن باز کن ببين صيغه ي يه هرزه رو مي ذارم روي داريه جلوي چشم مادرت يا نه...جرئت ئاري به مامانم بگو...نه من مثل تو نيستم...باشه داداش من...

گوشي رو بست و پرت کرد رو داشبورد و زير لب گفت:

اميرعلي-زيرآب براي من ميزنه..فکر کرده ازش مي ترسم..واسه من چوقولي ميکنه..«همراه با پوزخندي روي لبش ادامه داد»اونو تهديد ميکنه که فکر ميکنه غلطاشو يادم ميره..«ادا درآورد و گفت»به مامانت ميگم...جرئت داري بگو ببين من چه بلايي سرت ميارم..«رو کرد به من و گفت»چيه؟نکنه چون دکترم نبايد اينطوري حرف بزنم من پروفسورم بشم همينم که ميبيني..درس نخوندم که کلاسم بره بالا،من بچه

1400/02/30 11:17

سوسول باکلاس نيستم،اعصابم به زبونم اتصال داره

نفسي از غم و بيچارگي کشيدم از چاله دراومدم افتادم تو چاه،ميگن عقل نباشه جون در عذابِ حتما اين ضرب المثل رو واسه من زدن،حس کردم که به کنيزي اميرعلي ميرم هموني که نينا به اميرعلي گفته بود..قلبم هيچ کسي جز ترس نداشت،ضعيف تر از اين بودم که فکر کنم،حساس تر از رفتار خشني که اميرعلي داشت.

وقتي جلو خونه ش نگه داشت يکه خوردم خيال مي کردم الأن وارد يکي از طبقات آپارتمان هاي آنچناني ميشيم ولي اينطور نبود!برعکس عليرضا گويا وضع مالي آنچناني نداشت،يه خونه ي دو طبقه بود که زياد هم نوساز نبود!در ورود اول که باز ميشد يه راهرو به در خونه ي طبقه ي اول مي خورد از جلوي در يه راه پله بود که به در خونه ي طبقه دوم متصل ميشد،اميرعلي منو به طرف طبقه ي اول هدايت کرد و در خونه رو باز کرد.

اول يه هال نه زياد بزرگ بود سمت راستش حياط و تراس،سمت چپش دو تا آشپزخونه همين!اصا شبيه خونه ي يه پزشک نبود يا شايد من انتظار واهي داشتم!اون که هنوز يه رزيدنتِ،تخصص نگرفته چرا هيچ چيز زندگي اميرعلي شبيه به يه پزشک نيست!؟نه رفتارش نه مدنيت زندگيش نه...انگار تو دنياي ديگه اي زندگي مي کرد و حرفه ش روي شخصيت و باورهاش تأثير نذاشته

-چرا همونطوري جلوي در ايستادي؟

-خونه ي خودته؟

-نه پس کليدشو دزديدم زن صيغه ايمو يواشکي بيارم اينجا

به طرف حياط رفتم يه حياط نقلي داشت که دور تا دورش باغچه بود،پائيز و زمستون هيچ برگي روي درختاي ضعيف جثه با اون تنه هاي باريکشون نگذاشته بود،صداي قارقار کلاغ مي اومد به آسمون سفيدرنگ نگاه کردم چقدر امسال سرد شده!درست مثل زندگيم،چطوري به اينجا رسيدم؟!

هرچي که هست من ديگه توي اين خونه هستم بايد به اميرعلي خودمو ثابت کنم يا بدبخت مي مونم يا سلام زندگي مي کنم؛اميرعلي يه آدم درست و حسابيه،درسته که مرد روياهام نيست ولي اونقدر معرفت داشت که بازم منو زير بال و پرش گرفت ولي برادر عوضيش ديد که به چه روزي افتادم ولي حتي يه بار يه بار دلش به رحم نيومد که کمکم کنه فرق عشق اين دو برادر در همينه...براش بايد جبران کنم اون به من زندگي داد تا آواره ي خيابونا نشم،که به زندانم برنگردم،شايد اگر آبروم جلوي خونوادم نمي رفت امن ترين جاي دنيا هنوز خونه ي پدرريم بود ولي الأن امن ترين مکان اين خونه ست.الأن که پاکم الأن که هوشيارم از مرگ مي ترسم پس بايد زندگي کنم من که ديگه چيزي براي باختن ندارم ولي هنوزم آرزوي ساختن دارم،چون تو اوج جوونيم حتي هنوز بيست و يک سلام هم نشده چرا آرزوهامو با اميرعلي نسازم؟!حداقل جبران وفاداري به کسي که دوستش

1400/02/30 11:17

داشه،عليرضا مي گفت عاشق شده و به عشقش نارو زد ولي اميرعلي ميگه فقط دوست داشته و معرفت خرجش ميکنه...

برگشتم ديدم داره با بخاري کلنجار ميره تا روشنش کنه،روي مبل کتاب هاي پزشکيش بود،لباساشم روي دسته ي مبل انداخته بود،استکان هاي چاي خشک شده همراه همون چايي که ته ليوان خودنمائي مي کرد روي ميز بود.استکان ها رو جمع کردم و به آشپزخونه رفتم،مثل بقيه جاهاي خونه مدرن نبود تشکيل شده از يه سري کابينت ليموئي رنگ و يخچال و گاز و يه لباس شوئي بود.ظرفشوئي پر از ظرف بود،استکان ها رو توي ظرفشوئي گذاشتم و برگشتم به هال ديدم هنوز درگير بخاريِ!لباساشو جمع کردم به اتاقي که روبروي آشپزخونه بود رفتم،يه تخت دونفره ي بهم ريخته بود،يه ميز توالتي که فقط روش ادکلن و اسپري و ضدآفتاب بود

،کلي لباس هم روي زمين و روي تخت و ريخته بود؛پرده نصفش از چوب پرده کنده شده بود،يه سرس از کتاباش هم روي زمين ريخته شده بودن!لباساشو روي تخت گذاشتم و به اتاق ديگه ي خونه رفتم بيشتر شبيه انباري بود تا اتاق!سرد عين سردخونه،هرچي دستش رسيده بود پرت کرده بود اونجا،اومدم بيرون در اتاقو بستم و مانتومو درآوردم و رفتم به آشپزخونه در يخچالو باز کردم،تمام اجزاي اين خونه از مجرد بودن اميرعلي حرف ميزدن،توي يخچالش فقط کنسرو پيدا ميشد و شيشه هاي آب و بطري هاي نوشابه و دلستر..در کابينتا رو باز کردم توشون فقط چائي بود و نمک و فلفل و ادويه چنتا گياه جوشوندني با کلي ظروف يکبار مصرف!چنتايي هم ظرف ملامين و فلزي داشت ولي خيلي کم...

اميرعلي اومد توي آشپزخونه و يکي از کشوهاي انتهائي رو بازکرد و وسط يه مشت خرت و پرت يع انبردست برداشت وگفتم:

-غذا چي درست کنم؟

اميرعلي يه نگاه به من کرد و يه نگاه به کل آشپزخونه و گفت:

-الأن ميرم وسايل ناهار رو ميخرم....

||||

تا اميرعلي بخاري رو درست کنه و بره خريد و بياد تمام اتاقشو جمع و جور کردم،هرچي باشه ديگه اونجا خونه ي منم بود،حالا ميشد به اونجا گفت "اتاق خواب".وقتي اومد اونم با کلي اسباب و اثاثيه يه نگاهي به جنسائي که خريده بود کردم،تا تونسته بود مجددا غذهاي نيمه آماده خريده بود به اميرعلي نگاه کردم و گفتم:

-گفتم ناهار چي درست کنم نه گرم کنم که رفتي اين همه کنسرو خريدي،من غذادرست کردن بلدم،لازم نيست ديگه اين غذاها رو بخوري،برات ليست مي نويسم اونائي که نوشتم رو بخر

-اينارو چيکار کنم؟

-ببر پس بده

-پس بدم؟من روم نميشه ببرم پس بدم

-خودم مي برم

-حالا اينارو بخوريم...

-مگه نگفتي مي خواي زندگي کني يه خانم براي زندگي کردن ميخواي؟اين ادامه ي زندگي گذشتت هس،تا چند دقيقه ديگه غذا درست

1400/02/30 11:17

مي کنم

رفتم تو آشپزخونه و چنتا سيب زميني پيدا کردم،داشتم کوکو سيب زميني درست مي کردم که ديدم صداي اميرعلي نمياد اومدم از آشپزخونه بيام بيرون ديدم روي تخت به عرض دراز کشيده و کتابشم روسينه ش هست و خوابش برده،قدش بلند بود ولي به درشتي عليرضا نبود،وقتي با لباس راحتي بود حس کردم خيلي وقته باهاش زندگي کردم خاطرات زيادي با اميرعلي نداشتم ولي چقدر نزديک تر از عليرضا بهم بود!رفتم از کمد يه پتو آوردم و انداختم روش،سريع از خواب پريد و اول يکه خورده نگاهم کرد که گفتم:

-بخواب غذا حاضر شد صدات مي کنم

-ساعت چنده؟

-پنج و ربع

-هفت کشيکم

-مگه نگفتي مرخصي گرفتي؟

-آهان،آره يادم رفته بود،غذا حاضر نشد؟

-چرا ديگه الأن سفره ميندازم

سفره رو انداختم،انگار روزها به عقب برگشته بود ولي جاي عليرضا،اميرعلي بود،جاي عشق،دلهره و ترس توي قلبم بود.صداش کردم از اتاق اومد بيرون به سفره يکم نگاه کرد نمي دونم پيش خود چه فکري کرد ولي هر فکري بود اونو خشنود مي کرد،اين از چهره ش مشخص بود.اومد سر سفره نشست و شروع به غذاخوردن کرد بهش نگاه کردم نمي دونستم از دست پختم خوشش مياد يا نه،درحالي که همينطوري لقمه تو دهنش بود با تعجب منو نگاه کرد و سرشو به معني "چيه؟" تکون داد که گفتم:

-ميخوام ببينم خوشت...يعني دست پختم

لقمش قورت داد و گفت:

-اولين بارم نيست که غذايي که تو پختي رو ميخورم

با گنگي نگاهش کردم و بعد از چند دقيقه بدون اينکه نگاهم کنه گفت:

-ديگه چرا نگاهم مي کني؟!

سرشو بلند کرد و دوباره سري به معني "چيه؟" تکون داد و بعد قبل اينکه جواب منو بگيره گفت:

-منظورت از اينکه هنوز روسري سرته چيه؟

چنگالو توي بشقاب رها کرد و منو منتظر و شاکي نگاه کرد،چرا اينقدر جدي و مشکوک بود!چرا يهوئي قاطي ميکنه؟!روسريمو باز کردم و کنارم گذاشتم و يه ليوان آب ريختم که بخورم ديدم هنوز اميرعلي داره خيره نگاهم ميکنه،با گنگي و نامفهومي نگاش کردم که بالاخره لب باز کرد و گفت:

-موهات هنوز مثل بچگي هات فره؟!

لبخندي کمرنگ زدم،چه خوب يادشه!اميرعلي آهسته گفت:

-هنوز انگار همون نگار ده پونزده سال پيشي،اي کاش هيچ چيز تغيير نمي کرد

گوشاش سرخ شد وقتي عصبي ميشد اينطوري گوشاش سرخ ميشد و به يه جا غير از صورت کسي که باهاش صحبت مي کرد نگاه مي کرد،اميرعلي قبلا اصلا نشون نمي داد که تعصبيه ولي الان مي غهمم اوني نبوده که نشون مي داده شايد هم گذشته ي من اونقدر حساسش کرده بود!

-اميرعلي؟

سربلند کرد و نگام کرد..گفتم:

-اميرعلي اگه مامان و بابات بفهمند؟

-نمي فهمند

-تو چرا اينجا زندگي مي کني؟مگه هميشه از بيمارستان نمي رفتي

1400/02/30 11:17

خونتون؟بيمارستان هم از خونتون اونقدرها دور نبوده که تو اينجا رو گرفتي!

-با مادرم زياد آبم توي يه جوب نميره،زديم به تيپ و تاپ هم منم از خونه زدم بيرون اينجا رو گرتم،زياد نيست تقريبا دو سه ماهه...

-بالأخره که آشتي ميکنين

تند جواب داد:

-آشتي ميکنيم ولي برنمي گردم

-چرا؟!

اميرعلي يه نگاه مسخره به من انداخت و گفت:

-حالا واسه چي داري منو مشاوره ميکني؟براي چي سوال جواب ميکني؟

-چون اگه مادرت بفهمه به مادرم اطلاع ميده...

-خب مادرت بفهمه..!

-اميرعلي!

با تعجب نگاهش کردم که گفت:

-مادرت ميخواد چيکار کنه؟يا هرمان؟يا هر *** ديگه اي؟

فعلا من تنها کسي هستم که ميتونم برات تصميم بگيرم،قانون و شرع هم با منه

به اميرعلي نگاه کردم اصلا بهش نمي اومد شوهر من باشه هر حسي بهش داشتم الا حس همسري

-اگر بفهمن که من به صيغه ي تو دراومدم وضع از ايني که هست هم بدتر ميشه

اميرعلي بيخيال و خونسرد گفت:

-هيچ اتفاقي نميفته،کاري از دست کسي برنمياد که بخوان اتفاقي رو رخ بدن

با تعجب و هيجاني که از ترسو دلهره به وجود اومده بود گفتم:

-اميرعلي من الان ن صيغه اي توأام،دارم باهات زندگي ميکنم اين براي خونواده ي من فاجعه ست و اينکه من به چه جهت بيمارستان بستري بودم و اينکه گذشته ي من هم حتما به گوش مادرت و پدرت ميرسه و اين براي خونواده ي تو فاجعه تره

اميرعلي درحالي که صورتش متمايل به زير بود به طرف من نگاه کرد و گفت:

-پس از گذشته ت اينقدر پشيموني و خجالت ميکشي؟

وارفته اميرعلي رو نگاه کردم حس کردم فقط جسم زندانم عوض شده اينجا همون خونه ي خودمه با فرق اينکه افرادي که سرزنشم مي کردند و تحقيرم مي کردند تبديل شدند به يک نفر به اسم "اميرعلي" انگار تقدير من همين بود،هر جاي دنيا برم فقط مکان زندان و زندان بان تغيير ميکنه

ظرف ها رو بي صدا جمع کردم تا بلند شدم اميرعلي گفت:

-هر کسي هم بفهمه هيچ کاري نميتونه بکنه هر کاري هم بکنه بر عليه خودش کرده چون زن شرعي و قانوني من هستي

به اميرعلي نگاه کرردم براي يک لحظه قلبم گرم شد حس کردم ديگه کسي نميتونه بهم صدمه وارد کنه،يکي پشت سرمه يه پشتوانه ي گرم و محکم دارم.

ظرفا رو بردم آشپزخونه،مسلما اين زندگي اي نيست که من آرزوشو داشتم و براش برنامه ريزي کرده بودم وقتي اميرعلي هم اوني نيست که هميشه بهش فکر مي کردم،من هرگز اميرعلي رو کسي جز برادر عليرضا،دوست هرمان،همسايمون نديده بودم ولي الأن انگار از همه به من نزديکتر شده و وقتي معني افکارمو درک کردم که اميرعلي مالکيت خودشو بهم ثابت کرد و تازه توي اون لحظه ها فهميدم که اميرعلي و عليرضا علاوه بر تفاوت

1400/02/30 11:17

اخلاقي،رفتاري،وضعيت مالي و احساسي تفاوت هاي هنگفت ديگه اي هم دارند.شايد اميرعلي کوچيکتر از عليرضا و بي تجربه تر در حرفه شون و کم توان تر از اون از نظر مالي و زندگي بود ولي فقط کسي که با هردوشون زندگي کرده باشه و رابطه داشته باشه ميفهمه که اميرعلي روحيه ي بسيار قدرتمندي داره وقتي روي تخت نشستم تنم از شدت شرم و هيجان گُر گرفته بودولي دستام يخ بودن!اميرعلي تا چندوقت پيش فقط دوستمون بود حالا شوهرم از همه بهم نزديکتر،از در اتاق که وارد شد نگام کرد نگاهشو حس مي کردم سرم به زير بود،اومد بالا سرم،دست برد زير چونمو سرمو بلند کرد توي چشماش نگاه کردم قرينه ي چشمش تموم ابعاد چشممو اندازه ميزد،کنارم نشست،منو برگردوند سمت خودش...اول يه بوسه ي خيلي آروم،لباش داغ بود و انرژي فوق العاده اي از دستاش به تنم وارد ميشد،خيلي خوب مي دونست چطور مديريت داشته باشه،بوسه ها رو به مرور طولاني تر و با شدت و حرارت بيشتري به اجرا مي رسوند..وقتي در کنارش قرار ميگيري حس ميکني يه موجود ضعيف در برابر يه شير قوي که سلطان جنگل خودشه هستي و توان هيچ گونه استقامتي در برابرش نداري.

چشماي خشمگينشو مقابل چشمام قرار داد،چرا يهو عصباني شد؟!ترسيده و نگران نگاهش کردم که زبون باز کرد و گفت:

-چندوقته که با خودم مقابله مي کنم که گذشتتو هضم کنم مي دونستم توي اين لحظه مغز و قلبم بر عليه همديگه بلند ميشن و منو ديوونه ميکنن،فکر ميکردم تونستم قبول کنم که الأن که پيشمي الأن از هر کسي به من نزديکتري ولي يه چيزي تو وجودم داره نعره ميزنه و رگ گردنمو ميفشره،داغ ميکنم وقتي يادم مي افته قبل من با *** ديگه اي بودي

با ترس و لرز گفتم:

-محرم بود...

عصبي ولي با صداي آروم گفت:

-بيحا،تو دختر بودي حق نداشتي...

نميدونم چرا اينطوري بود،انگار تعصبش بر عليه شخصيت و منشش بود!انگار خارج از اون موقعيت و تخت و لحظات خصوصي و زندگي با من ميشد يه رزيدنت سال بالائي اي که دست راست بهترين پزشک مغز و اعصاب که شخصيت مرموز و صرفا جدي و البته موفق داشت ولي وقتي د قالب همسري من قرار مي گرفت ميشد يه مرد سنتي اي که به مردسالاري اعتقاد داره و به کسي جز خودش حق واقعي به زن و زندگيش نميده نه اينکه در حال و آينده همسرش متعلق به اون هست در گذشته هم مي بايستيبه اون وفادار و تعلق خاطر مي داشت!!چيزي که در وجود عليرضا وجود نداشت حس مالکيت قوي اي بود که اميرعلي بيش از اندازه در خودش داشت و براش هم ارزش قائل بود و حق مسلم خودش مي دونست.اگر فقط يه اپسيلون بو مي برد که قبلا من با عليرضا بودم به احتمال زياد جفتمونو مي کشت!

درحالي که ازش خيلي مي

1400/02/30 11:17

ترسيدم و استرس بهم وارد مي کرد ولي آرامش خاصي بهم القا مي کرد و وجود اين دو حس متضاد در کنار هم تقريبا چيز غيرممکني بود ولي من تجربه اش کرده بودم...

صبح با سر و صداي اميرعلي که دنبال لباسش مي گشت بيدار شدم و گفتم:

-دنبال چي مي گردي؟

-بيدارت کردم؟لباسمو پيدا نمي کردم الأن ديدم سر جاش گذاشتي!

تا اومدم از جام بلند بشم گفت:

-تو بخواب خيلي زوده که بيدار شي

-صبحونه خوردي؟

-بيمارستان يه چيزي مي خورم خداحافظ

از جا بلند شدم که بدرقه اش کنم که گفت:

-چرا بلند شدي؟ديروقت خوابيدي

اومدم از در خونه بيام داخل راهرو که باز برگشت منو که ديد گفت:

-اينطوري نيا بيرون همسايه بالا سرمون داريم يه وقت مياد پائين

-وسايل ديروز رو از کجا خريدي ببرم پس بدم؟

-نمي خواد،خودم ميام مي برم پس ميدم

-کي مياي؟

-تا هفت هشت بيمارستانم

مأيوس گفتم:


-تا هفـت هـشت؟!

اميرعلي کوله شو به دوش گرفت و گفت:

-امروز کلاس هم دارم طول ميکشه،اينور اونور نرو کليد نداري پشت در ميموني

سري تکون دادم و اميرعلي رفت و من در خونه رو بستم و به تخت برگشتم..به جاي بهم ريخته ي کنارم نگاه کردم،نمي دونم چا ياد عليرضا افتادم،وقتي کنارش بودم خيال مي کردم براي هميشه کنار هم قرار مي گيريم ولي الأن اون رفته به سوي زندگي اي که با دخترخاله ش شروع کرده و من هم فقط يک روزه که با برادرش اميرعلي زندگي مي کنم ولي حس مي کنم مدت هاستعمق خاطره ي يک روزه ام بيشتر از چيزيِ که بهش فکر مي کردم.

وقتي بچه بوديم هميشه اميرعلي گريه ي منو درمي آورد و عليرضا اميرعلي رو دعوا مي کرد و منو بغل مي کرد،هيچ وقت هم آبم با اميرعلي توي يه جوب نمي رفت،از اينکه هميشه دور و برشون بودم و هرجا مي خواستند پسرونه برن من دنبالشون راه مي افتادم حرصش مي گرفت و باهام جر و بحث مي کرد.

يهو ياد مکلامه ي هستي و اميرعلي افتادم،از جا بلند شدم يعني اميرعلي و هستي با هم دوست بودند؟!اميرعلي چطوري از دختري مثل هستي خوشش اومده بود؟!چه رابطه اي بينشون بوده؟تلفن رو برداشتم و شماره هستي رو گرفتم

بعد چند تا بوق با صداي خواب آلودي جواب داد و گفتم:

-هستي!منم نگار

يکم مکث کرد و بعد جدي گفت:

-چيه؟

-هستي تو با اميرعلي دوست بودي؟

-کله ي سحر زنگ زدي آمار اون رواني رو دربياري؟

-هستي خواهش مي کنم بگو

-چرا از خودش نمي پرسي؟

-فکر مي کني به من جواب ميده؟ميخواي بپرسم که با اين سوالم باز هم خودمو تحقير کنه؟

-خب حالا که چي؟براي چي مي پرسي؟

-چرا منو مي پيچوني جواب منو بده؟

-دو سال قبل با هم آشنا شديم اول همه چيز خوب پيش مي رفت ولي منه *** علاوه بر اينکه با اميرعلي بودم اون موقع با سينا

1400/02/30 11:17

هم دوست بودم

و يه روز سرزده اومد پيم و مچمو گرفت و ديوونه بازي درآورد و کلي دري وري گفت و نذاشت حتي من يه خط توضيح بدمو دو سه تا مشت هم حواله ي سروش سينا کرد و بعدشم گذاشت و رفت.

-يعني مي خواست باهات ازدواج کنه؟

-اين چه بدرد تو ميخوره؟

قلبم يه جوري شد حالم بهم ريخت هنوز حس خاصي به اميرعلي نداشتم ولي حرصم گرفته بود چرا؟؟؟!!چرا اينطوري شدم من؟؟!

گوشي رو محکم تو دستم فشردم و با لحن بد و تندي به هستي گفتم:

-بهم بگــو

هستي هم با حرص خاصي گفت:

-آره،احمق بيشعور عقب افتاده ي امّل

-چطوري با هم آشنا شدين؟

هستي با حرص بيشتر گفت:

-براي چي داري گذشتمونو چُتکه ميکني؟که چي؟که چي رو بدست بياري؟

-چرا قبلا نگفته بودي با اميرعلي بودي؟

-من باهاش نبودم،اون مقيد و تصبيه،با همه ي پسرا فرق داره حتي در حد بهرام هم نبود معلوم نبود چي مي خواست«با حرص بيشتري گفت»اون ديوونه ست روانيه مردک احمق«بعد چند ثانيه سکوت با لحن آرومي گفت»با هميد؟

با ناراحتي گفتم:

-آره

هستي سکوت کرد،صداي نفسش مي اومد صداش زدم:

-هستي؟

-ازدواج کردين؟

-صيغه

-عوضي!صيغه ت کرد؟!«با حرص و نفس زنان ادامه داد»رگ غيرت کلفتش اجازه داد که زن برادر عزيزشو...

با حرص گفتم:

-هسـتي!اسم اونو نيار..«آروم تر گفتم»هستي قسمت ميدم به ارواح خاک مرده هات به عزيزت قسمت ميدم که به اميرعلي حرفي از عليرضا نزني

هستي با تعجب گفت:

-نميدونه؟؟!

-اگر بفهمه..هستي زندگي من به يه نخ نازک وصله نسيمي به اين نخ بخوره پاره ميشه،اونقدر مي ترسم که همش در حال استرس و اظطرابم،بذار زندگي کنم..

-من چيکار به زندگي تو دارم اگر اميرعلي چوب تو لونه ي زنبور نکنه

-چرا؟!چطــور؟!!

-بهش بگو پاشو از کفش من بکشه بيرون،بهرام هم براي من يه شانسه،من دارم زندگي مي کنم نگار،بهرامُ هم دوست دارم ولي اميرعلي نميذاره

-من باهاش صحبت مي کنم نترس

هستي يکم سکوت کرد و بعد گفت:

-چطوريه؟!

-ازش مي ترسم،خيلي عصبيه،تو اوج هر احساسي گذشتمو پيش ميکشه و از عصبانيت عين لبو قرمز ميشه عين بيد ميلرزه،حس ميکنم زندانم عوض شده

هستي با غم گفت:

-ديشب با بهرام دعوام شد،اميرعلي پُرش کرده بود،نگار جلوشو بگير،اميرعلي از من حرص و کينه داره

با يه حس نامطلوب و ناخوشايند گفتم:

-عاشقت شده بود؟

هستي سکوت کرد،به قيافه م تو آينه نگاه کردم چرا اخم کردم؟!اميرعلي ديروز وارد زندگيم شد چه مرگته نگار؟!

-نمي دونم نگار،کاري نداري؟

-هستي بهرام از گذشته ت خبر داره؟

-نه از همه ش،ولي به لطف شوهرت حتما ميفهمه و ترکم ميکنه

-خداحافظ

گوشي رو قطع کردم حس کردم چشم هستي هنوز به اميرعليِ،نمي خواستم اونو از

1400/02/30 11:17

دست بدم انگار از ديروز ظهر تا امروز صبح احساسم نسبت بهش عوض شده،يادمه وقتي يک شب رو با عليرضا گذروندم عشقش برام بزرگتر شده بود و حالا نسبت به اميرعليهم حس آرومتري پيدا کردم با اينکه هنوز مي ترسم و استرس دارم و همچنان نگرانم ولي به اندازه ي ديروز اميرعلي برام بي معنا نيست اونقدر هست که نمي خوام هستي حتي يک لحظه هم بهش فکر کنه شايد چون در حال حاضر پل هاي پشت سرمو خراب کردم و اميرعلي تنها راه زندگي منه برام اونقدر مهم شده بود!

اون روز تا اميرعلي بياد کلي فکر و خيال کردم و فقط به اون و زندگي باهاش تأمل کردم تا به اين نتيجه برسم که فقط بايد کاري کنم که اين راهو از دست ندم و تونقدر اميرعلي رو راضي نگه دارم که منو به حال خودم رها نکنه از اعتيادم از حال بد گذشته م از تحقير و سرزنش خونواده م مي ترسيدم حداقل اينطوري با يک نفر روبرو هستم...

کم کم به زندگي با اميرعلي عادت کردم و طبق اعتقادات و باورهاش نسبت به زندگي،زندگي کردم..به چک کردن هاش به نگاه هاي معني دار و خرماي بودارش عادت کرده بودم،بيش از اونچه خيال مي کردم منو در مسيري که خودش مي خواست قرار داد،درست عين سلطاني بود که هر چند قلمروش کوچيک و کم جمعيت باشه ولي همچنان فرمانروائي ميکنه؛دو ماه و نيم از زندگي با اميرعلي مي گذشت،از ازدواج موقت ما فقط چهار نفر مطلع بودن،نينا و سيروس،هستي و بهرام

نينا معمولا هفته اي يکبار به خونمون مي اومد و کلي سفارش بهم مي کرد و باهام درد و دل مي کرد مثل اون روز که از ظهر اومده بود و قرار بود شب هم سيروس بياد

نينا-چرا لوبياها رو اينقدر درشت خرد کردي؟

-اميرعلي ريز دوست نداره غر ميزنه«دست از کار نگه داشتم..برگشتم به نينا که کنارم بود نگاه کردم»عليرضا ريز دوست داشت...

-هنوز بهش فکر ميکني؟

-نه،من فکر نمي کنم اميرعلي گاهي وادارم ميکنه،تمام کاراش متضاد کاراي عليرضاست،هردو از يک پدر و مادر در يک محيط با استعداد مشترک ولي انگار نه انگار که نسبتي با هم دارند،عليرضا همسان گرا بود و اميرعلي حتي اگر هزار نفر هم دورش باشند هر هزار نفر رو به راه خودش صف ميکنه...

-اينقدر مقايسشون نکن تو الأن زن اميرعلي اي

-ديگه علاقه اي به عليرضا ندارم،اميرعلي همونطور که هر روز منو براي خودش محبوس تر ميکنه روحمم در گرو خودش نگه مي داره

نينا لبخندي زد و گفت:

-نون و نمک خوردن و زير يک سقف رفتن کحبت مياره

-ولي انگار اين احساس فقط براي منه محبتي که بخاطر نيازم ،وابستگي رو بخاطر وابستگي محبت شکل داده نينا من از اميرعلي مي ترسم از ترسمه که عين پروانه دورش ميچرخم

،مي ترسم کم بذارم تحقير بشم،اميرعلي

1400/02/30 11:17

خودخواهه،تعصبيه،وقتي ازش فاصله مي گيرم مثل يه پسربچه ي تخس توي چشمام نگاه ميکنه و ميگه«نکنه احساست به اون مرتيکه ست که بينمون فاصله ميندازه؟!»بعد شروع ميکنه مثل يه مجرم ازم اعتراف گرفتن انگار من از اولش زنش بودم و بهش خيانت کردم

-تازه دوماه گذشته بهش فرصت بده

پوزخندي زدم و گفتم:

-فرصت؟!خدانکنه کمي بلغزم تاکيدي بهم يادآوري ميکنه«نگار حواستو جمع کن اين فقط و تنها فرصت توئه»

-فقط يکم حساسه سيروسم حساسه،چون من جوون تر از اونم چون يه زن سي ساله م و اون يه مرد جاافتاده و پخته که همه در نگاه اول منو دخترش مي خونند،سيروس هم ميترسه و از ترسش که مبادا منو از دست بده کارائي ميکنه که در شأنش در شأن من نيست

-وقتي گفتي من صيغه ي اميرعليم چي گفت؟...

-کيدوني که سيروس دوسِت داره و چون قبولت داره در موردت مخلافت نميکنه

-گفتي چرا زن اميرعلي شدم؟

-ماجراي عليرضا رو نگفتم

-اميرعلي باهت صحبت کرده؟

نينا به من نگاه کرد و گفتم:

-مي دونم باهات صحبت ميکنه فقط ميخوام بدونم چه فکري درموردم ميکنه ببعد دوماه چه جايگاهي گرفتم؟

-من بهش زنگ ميزنم،ازش پرسيدم و سکوت کرد و فقط گفت«فعلا همه چيز خوبه»

-همين؟!

-خيلي مونده که خيالش آسوده بشه

نفسي با غم کشيدم . به کارم ادامه دادم و گفتم:

-نينا دوماهه ميخواد يه کليد بسازه بده به من،نميسازه از قصد که من بيرون نرم،نينا من فقط زماني بيرون ميرم که اميرعلي بخواد!

-صبر کن،بذار آروم بشه کليد هم برات ميسازه

-دو روز پيش سرم درد مي کرد مي خواستم يه استامينوفن بخرم نينا يه استامينوفن325!!اگر بدوني چيکار کرد،عين مجرما باهام رفتار کرد عين بازپرس هزاربار پرسيد بار چندممه که ميخورم،آخرين بار کي خوردم،چندتا خوردم...تا گريه ي منو درنياورد خيالش راحت نشد و ولم نکرد«نينا دلسوزانه منو نگاه کرد و گفتم»از چک کردن ها خسته شدم«تلفن زنگ خورد و گفتم»ببين ميدونه امروز مياي ولي بازم هر يه ساعت زنگ ميزنه فقط ببينه خونام يا نه

تلفن رو برداشم و صداي هستي اومد،با تعجب گفتم:

-هستي توئي؟!!

هستي با گريه گفت:

هستي-مگه نگفتي باهاش صحبت ميکنم؟

-با بهرام دعوات شده؟

هستي-بهرام و اميرعلي تو بيمارستان دعواشون شده،اميرعلي دماغ بهرامو شکونده هردوشون الأن بازداشتگاهند...

-خاک بر سرم براي چي؟!!

1400/02/30 11:17

ادامه دارد.....???

1400/02/30 11:17

?#پارت_#نهم?
?رمان_#دالیت?

1400/02/30 21:02

هستي-سر من و تو دعواشون شد،چرا اين خروس جنگي رو کنترل نمي کني؟

-کدوم پاسگاه هستين؟

هستي-هميني که تو بولوار بيمارستانه

نينا-چيشده؟

-اميرعلي با پسرعمه ش دعواشون شده،سند خونه کجاست يعني!؟اميرعلي حتما بازداشته ديگه..

نينا-بازداشت براي چي؟

-دماغ بهرامو شکونده

نينا-يــيـه«زد به گونه ش و همينطور که دنبال من ميومد گفت»خاک بر سم دماغ شکونده؟!

همينطور که کشوهاي کمد رو باز ميکردم و دنبال سند ميگشتم گفتم:

-اميرعلي اشتباهي دکتر شد بايد سرباز ميدون جنگ يا گلادياتوري چيزي ميشد با اين روحيه ي خشنش

بالأخره سند رو پيدا کردم و لباس پوشيدم و با نينا رفتيم کلانتري،صداي بهرام مي اومد همينطور هم صداي اميرعلي

اميرعلي-نه دماغتو نبايد مي شکوندم بايد گردنتو مي شکستم

بهرام-منم مشتمو اشتباهي حواله ي چونه ت کردم بايستي تو سرت ميزدم تا بزمجه بازيات يادت بره

اميرعلي-چاييدي داداش

مأمور پليس-ساکت ميشين يا هر دوتاتونو بفرستم بازداشتگاه؟!

هستي-چرا هر دوتا قربان؟!اين وحشي ارازل و اوباشو بندازين زندان که باعث به خطر انداخت امنيت اجتماعيهاميرعلي-اوهـوء امنيت اجتماعي،تو خودت معضلي برا جامعه

نگاه اميرعلي به من افتاد که تو چارچوب در ايستاده بودم و درجا از رو صندلي بلند شد و يکه خورده و کمي عصبي گفت:

اميرعلي-نگــار!

-س..سلام«قلبم هري ريخت،سر و صورتش کبود و سرخ بود»خاک بر سرم سر و صورتت چرا اينطوريه؟!

اميرعلي-کي گفت بياي اينجا؟هستي-من

اميرعلي-شما بيجا کردي که بهش خبر دادي

بهرام-نه تو انگار آدم نشدي؛به زن من...

اميرعلي-بشين ببينم بابا،زن من،کدوم زن؟!مگه آدم از تو خيابون زن ميگيره که تو گرفتي احمق؟...

بهرام-تو چي تو از کجا گرفتي؟از نشئه خونه بيمارستان...

اميرعلي جست زد طرف بهرام و هممون جلوشو گرفتيم،اميرعلي عصبي داد زد:

اميرعلي-بهرام زبونتو ميکشم بيرون...درمورد ناموس من کسي حرف بزنه

...

-اميرعلي،تو رو خدا بس کن مگه بچه ايد کُري ميخونيد چتونه شما دوتا؟بيبينيد چه بر سر هم آورديد؟!

اميرعلي آرنج منو گرفت از جمعيت دور کرد که نينا گفت:

نينا-بابا شماها فاميليد از يه خون و گوشت هستيد،قباهت داره،دکتر اين مملکتيد،الأن فرقي با دوتا پسربچه ي 17 18 ساله نداريد..!

اميرعلي برگشت منو نگاه کرد و گفت:اميرعلي-چرا اومدي؟

-دارن ميندازنت زندان چرا اومدم؟!

اميرعلي-زندان؟!مگه قتل کردم؟!

هستي-اونجا هم ميري دل خوش نکن

اميرعلي-استغفرا... شيطونه ميگه پتشو بريزم رو آب که خوب جائي هم هستيم...

هستي با ترس منو نگاه کرد که گفتم:

-اميرعلي!

مأمور پليس-بدون دعوا اگر شکايت داريد...

-شکايت چرا بابا پاشيد

1400/02/30 21:05

روي همو ببوسيد،شماها مثل برادر هميدبهرام-چه برادري؟همه چيز تموم شداميرعلي-من شکايت دارم

بهرام-از اينکه دماغ منو شکوندي؟

اميرعلي-اونکه از خودم شاکي ام که چرا يکم پايين تر نزدم گردنتو بشکونم يا اينکه چرا نزدم دندوناتو بريزم تو دهن گشادت

بهرام-آره فکر خوبيه که من يه بلائي سر دهن گشاد تو بيارم

من وارفته به بهرام نگاه کردم،دهنم واموند قلبم از تپش داشت مي ايستاد،انگار دنيا رو سرم خراب شد تنم يخ کرد نينا زير بازومو گرفت که با زور آب دهنمو قورت دادم و گفتم:

-گفتي؟!

بهرام-به خدا اول اون گفت،اگر به مادرم نمي گفت منم نمي گفتم

اميرعلي-از بس که خري،من ميخوام زندگيتو نجات بدم

هستي با گريه گفت:

هستي-چرا دست از سرمون برنمي داري؟مگه ما چه هيزم تري بهت فروختيم بذار زندگيمونو بکنيم

اميرعلي-شما نه ولي تو آره

هستي-حالا چي؟حالا چي ميخواي؟چيکار کنم؟

اميرعلي-از زندگي بهرام برو بيرون تو لياقت نداري

بهرام-لا اله الا لالهاميرعلي رو به نينا گفت:

اميرعلي-ببين يه خر دوپا داره ذکر ميگههستي با حرص جيغ زد:

هستي-نگــــــار!!

-اميرعلي چيکار به زندگي اينا داري؟

اميرعلي-تو دخالت نکن تو از چيزي خبر نداري

-از اينکه قبلا هستي تو زندگيت بوده و ميخواستي...

اميرعلي درحالي که دستاشو با مشت هاي گره کرده و انگشت اشاره ي بازي که به تأکيد فيگورشو گرفته بود کنار گوشش نگه داشت و نعره زد:

اميرعلي-تو زندگي من نبوده خدا رو شکر که دستش رو شد


هستي با حرص گفت:

هستي-فکر کردي نگار بهتر از منه؟!ميدوني قبل تو...حس کردم قلبم ايستاد،بدنم کرخت شد،فقط دستمو به زانوي اميرعلي گرفتم که نيفتم،دنيا جلوي چشمم سياه شد قبل اينکه هستي با دروغاش بدبختم کنه نينا داد زد:

نينا-هستــي!(هستي نفس زنان سکوت کرد و اميرعلي گفت:

اميرعلي-يه موي گنديده ي نگار به صدتاي تو مي ارزه

بهرام از جا اول خونسرد بلند شد و بعد يه نفس کشيد و اينور اونور رو نگاه کرد و لبهاشو روي هم فشرد بعد اومد جلو رو به اميرعلي گفت:

بهرام-جنگ راه انداختي که پل پشت سر هردومون خراب شد،رسوامون که کردي،زندگيمو که خراب کردي،زدي دماغمو شکوندي،پامون به کلانتري باز شد ديگه چه غلطي ميخواي بکني؟هستي رو بذارم کنار حله؟

هستي-بـهرااامم!!

بهرام دستشو به معني صبر بالا گرفت و اميرعلي گفت:

اميرعلي-آره

بهرام آهسته ولي با لحن محکم گفت:

بهرام-ولش نمي کنم دوستش دارم


اميرعلي هم با لحن بهرام گفت:

اميرعلي-خاک بر سرت پسبهرام نگاهش به من افتاد و گفت:

بهرام-از نگار جدا شو صيغه رو فسخ کن تا هستي رو بذارم کنار

با ترس گفتم:

-آقا بهرام!چيکار من داري؟

بهرام-اينا هر

1400/02/30 21:05

دو عين همند،تو دنبال زن مني که به پام مي پيچي؟

اميرعلي زد زير خنده و خنديد،به من نگاه کرد و گفت:

اميرعلي-چقدر احمقه،«جدي گفت»من ترم خريتمو پاس کردم الاغ جون

مأمور پليس-آقا درست صحبت کن

اميرعلي-خب الاغه ديگه،زن من،هع؛چشمم دنبال اينه؟!«به هستي اشاره کرد»من آشغال پسند نيستم داداش بهرام برعکس تو که...

هستي با حرص اومد جلو و گفت:

هستي-آشغال توئي و هفت جد و آبادت،فکر کردي قديسه گرفتي؟ميدونستي زنت قبل جنابعالي بچه سقط کرده؟

اميرعلي چشماشو رو هم گذاشت بي وقفه زدم زير گريه و گفتم:-هستي چرا کم مياري منو ميکوبي نامروّت؟

نينا-نگار با محرم بوده

هستي-منم با هر کي بودم محرم بودم

بهرام برگشت هستي رو نگاه کرد و وارفته گفت:

بهرام-با کي بودي؟«رنگ هستي پريد،بهرام يه نعره مثل اميرعلي زد و گفت»ميگمت با کي بودي؟!

اميرعلي درحالي که دوباره با اون صورت عصبي و چشماي سرخش اعلام مي کرد هر آن عين بمب ميترکه به آهستگي گفت:

اميرعلي-بريم،برو

«به بيرون اشاره کرد؛قلبم از ترس عين طبل هاي بلندي که ايام محرم مي کوبيدند،مي کوبيد..دستام ميلرزيدن،مأموره اميرعلي رو صدا زد و اميرعلي سوئيچو داد به نينا و گفت»بريد تو ماشين تا بيام

-نينا...واي خاک بر سرم منو ميکشه

نينا-نترس خواهر من نميذارم

-نديديش؟!عين کوه آتشفشانه

صداي دادهاي بهرام ميومد واي از اميرعلي بدتر بودنينا-مگه نمي دونست که هستي...

-نه فکر مي کرده اميرعلي مخلافه و دعوا مرافه ميکنه چون هستي با پسراي زيادي دوست بوده و دخترِ آزادي بوده نه در حد روابط نامشروع...

نينا-پس حقشه که بهرام هر بلائي سرش بياره

-فعلا که اميرعلي مي خواد منو بکشه

نينا-آخه چرا همه چيزو به اين دختره گفتي؟!

-خب هيچ کسو اون موقع نداشتم که باهاش درد و دل کنم

تنم مي لرزيد نينا منو تو آغوشش گرفت و گفت:

نينا-نترس خواهر،اميرعلي کار اشتباهي نميکنه

-اشتباه؟!اون تعصبيه تو نميشناسيش روزي هزار بار گذشتمو جلو چشمم مياره حالا که فهميده حامله هم بودم منو سَقَط ميکنه ميدونم الهي بميري هستي که نميذاري آب خوش از گلوم پائين بره

نينا آهسته گفت:

نينا-اومد،هيچي نگو بذار من باهاش حرف بزنم

به اميرعلي نگاه کردم واي داشت از حرص و عصبانيت منفجر ميشد زيرچشمي به من نگاه کرد که کنار ماشين ايستاده بوديم اومد طرفمون و نينا سوئيچو طرفش گرفت،دزدگير رو زد و در جلووي ماشين رو باز کرد و با همون لحن آهسته ولي خيلي عصبي در حالي که با سر به داخل ماشين اشاره ميکرد گفت:

اميرعلي-بشينهمين که صداشو شنيدم بي اختيار بغضم ترکيد و اميرعلي هم عين يه شير نعره زد:

اميرعلي-واسه من گريه نکن

با

1400/02/30 21:05

گريه گفتم:

-چرا به پاشون ميپيچي که منو عذاب بدي؟

اميرعلي با لرزه و حرص گفت:

اميرعلي-تو رو نميشناسم،تو هرزه اي...

نينا-اميرعلــي!اميرعلي تند نرو

اميرعلي با يه لحن گلايه آلود و لرزون با تُن صداي خفه گفت:

اميرعلي-نينا حامله بوده،اگر يه خطا بوده پس اون توله چرا به وجود اومده؟

نينا-يه لخته ي خون که بچه نيست

اميرعلي عصبي تر با همون صداي خفه گفت:

اميرعلي-خون يا جنين هر دو يکي هستن يه موجود تو شکم نگار بوده

هق هق کنان نگاهش کردم و چشمش بهم افتاد انگار دوييده بود که نفس نفس ميزد به آرومي گفت:

اميرعلي-هر لحظه اي که تو و هستي رو با هم ديدم لحظه ي بعدش خبري مرگبار شنيدم که جونمو به چشم ديدم که از قلبم دراومدنينا-اميرعلي،نگار يه اشتباه کرد و اشتباهش نتيجه ي بدتر داد ولي الأن متعلق به توءه،توي اين دوماه خطائي ازش ديدي؟نگار اوني نيست که به تو ميگن اونيه که تو توي دوماه باهاش زير يه سقف بودي در کنارش قرار گرفتي...

اميرعلي مأيوس وارانه گفت:

اميرعلي-چرا بهم نگفته بودي نينا؟

نينا دخترشو به خودش چسبوند و به من نگاه کرد که فوري گفتم:

-نينا نمي دونست،تازه بهش گفتم

اميرعلي نگاه ناخوشايندي بهم انداخت و گفت:

اميرعلي-چي از خودت ساختي نگار؟!من از پاکيت عاشقت شده بودم«با يه بغض مردونه اي و حرصي درآميخته گفت»چطوري اين همه ننگو يه جا ازت ببينم؟تو تمام ننگاي دنيا رو داري لامصّب..اعتياد..معشوقه ي يه عوضي،بارداري..تو چيکار ديگه نکردي؟

سرمو به زير انداختم و به شدت گريه هام افزودم...انگار فضاي مابينمون سنگين شده بود،هيچکس بين ما چهار نفر حرفي نمي زد حتي آنيسا هم ديگه حرفاي کودکانشو کنار گذاشته بود و مثل ما سه تا سکوت کرده بود،وقتي به اميرعلي نگاه مي کردم ته دلم خالي ميشد،سينه ام از دردي که درش بود مي سوخت و اشک داغ از چشمام روانه مي کرد،اميرعلي آهسته خيلي آهسته گفت:

اميرعلي-بسته

نفسم از گريه بالا اومد و انگار دور دوباره گرفت،پشت ترافيک بوديم ماشين ايستاده بود و اميرعلي هم به روبرو زل زده زير لب بار ديگه گفت:

اميرعلي-بسته نگار

با هق هق گفتم:

-داري فکر ميکني که برسيم خونه زندانمو تنگ تر کني؟عذابمو بيشتر کني؟بيشتر بدبختم کني؟اگر دست محبت رو سرم داري سرد بشي تا داغون بشم و انتقام قلبتو ازم بگيري؟وقتي ساکتي و به يه نقطه خيري ميشي و چشمات سرخ ميشن يعني دنيا به آخر رسيده تموم قواتو براي خالي کردن خشمت روي سرم استفاده ميکني..براي سياه روزيم اشک نريزم؟!از چي براي نرم کردن دلت استفاده کنم تمام ارزشامو بي معرفتي و نامروتي يه نامرد ازم گرفته،تمام غرورمو خودخواهي و بي فکري

1400/02/30 21:05

خونوادم از بين برده،عزت نفسمو کودني و حماقتم به آتيش کشيد حالا يه جسم زخم خورده م که فقط به خدا به تو پناه آورده و تو داري پناهمو ازم مي گيري امير،دارم از ترس مي ميرم کاش جاي بابام من مي مردم ديگه تحمل ندارم خدايا همه ي راه هام بُن بسته نجـاتم بده

نينا دستشو روي شونه م گذاشت و با بغض گفت:نينا-نگـار!

اميرعلي نفس عميقي کشيد و ترمزدستي رو خوابوند و به راه ادامه داد بدون کوچکترين حرفي براي آروم کردنم

آنيسا با بغض وقتي داشتيم از ماشين پياده مي شديم به اميرعلي گفت:

آنيسا-عمو اميرعلي؟

اميرعلي آنيسا رو به بغل گرفت و گفت:

اميرعلي-جانم عمو؟


آنيسا-مي خواي خالمو دعوا کني؟


من و نينا رفتيم داخل خونه ولي هر دو پشت در ايستاديم تا جوابشو بشنويم


اميرعلي-چرا ميپرسي عموئـــي؟


آنيسا-آخه خاله م خيلي ترسيده و گريه ميکنه حتما ميخواي دعواش کني ديگه«اميرعلي چيزي نگفت»


آنيسا-خاله م گناه داره عمو هميشه گريه ميکنه و کم مي خنده،همه دعواش مي کنند و اون گريه ميکنه،اگر تو هم مي خواي دعواش کني و بزنيش بذار خاله م با من و مامانم بياد خونمون،من تو اتاقم به خاله جا ميدم ميذارم رو تختم بخوابه و کسي دعواش نکنه


اميرعلي به آرومي گفت:اميرعلي-دعواش نمي کنم فقط خيلي از دستش ناراحتم


آنيسا-چرا عمو اميرعلي جونم؟شيطوني کرده؟


اميرعلي-قلبمو شکونده


به اميرعلي از لاي در نگاه کردم،يه لحظه دلم براش آتيش گرفت؛آنيسا سينه ي اميرعلي رو بوسيد و گفت:


آنيسا-خوب شدي؟


اميرعلي لبخندي زد و بوسيدش و گفت:


اميرعلي-آره دختر خوشکلم


آنيسا-وقتي بابام خسته ست يا گاهي قلبش شکسته ست ميگه من بوسش کنم خوب ميشه،شايد اگر تو هم يه دختر داشته باشي ديگه قلبت نشکنه يا اگه شکست اون بوس کنه تا قلبت خوب بشه عموجون

نينا آنيسا رو صدا زد و آنيسا از بغل اميرعلي پريد پائين،رفتم داخل خونه و کف آشپزخونه نشستم،بي توان شده بودم از اون همه مصيبت،نينا اومد و با ترس گفت:


نينا-نگار!؟چيه عزيزم؟


-هيچي فقط حس ضعف کردم


نينا-اميرعلي؟..نگار حالت خوبه؟!اميرعلي بيا


اميرعلي نگران اومد در آشپزخونه و گفت:اميرعلي-چيشده؟!


نينا-اميرعلي يهو رنگش عين گچ شده«نينا دست رو صورت و گونه م گذاشت و گفت»تنت داغ کرده؟


اميرعلي اومد نبضمو گرفت معاينه م کرد..فقط ازينکه نگرانم شده بود قلبم انرژي مي گرفت،دوست داشتم بغلش کنم وقتي اينطوري دلواپسم شد ببوسمش و بگم الأن خوب ميشم تو رو کم داشتم از ترس جدائي يهو حالم خراب شد...


اميرعلي-نينا يه سُرم خوراکي درست کن يه کم نمک و يه کم قند...سرت گيج ميره نگار؟


آرنج اميرعلي ور گرفتم،با زور حرف

1400/02/30 21:05

زدم:


-ميخوام بالا بيارم


اميرعلي شالمو از سرم برداشت..دور کمرمو گرفت..کمک کرد بلند شم..يهو حالم زير و رو شد..حس کردم جونم از تنم از سمت پاهام بيرون رفت و خون ديگه تو مغزم جريان نداره،ضعفم اونقدر شديد شد که به دستشوئي نرسيده از حال رفتم...


نمي دونم چقدر گذشته بود که چشماي بسته م رو با سردرد باز کردم،اتاق تاريک بود،يهو يه خوفي به دلم افتاد،با ترس و لرز درحالي که نيم خيز مي شدم صدا زدم:


-اميرعلي..واي اميرعلي...


اميرعلي-نگار..بيدار شدي نگار؟«دستمو گرفت نفسم اومد بالا و گفت»هيــس اينجا بيمارستانه


-چرا اينقد تاريکه؟اميرعلي-شبه،هم اتاقي داري،خوابيده


-چرا اومديم بيمارستان؟!نينا کجاست؟


اميرعلي خواست دستشو از دستم بکشه بيرون ولي نذاشتم و محکمتر با ترس بيشتر دستشو گرفتم،از لرزه ي دستم فهميد که ميترسم،نميدونم ترسم از چي بود ولي قلبم انگار داشت از سينه م درميومد


اميرعلي-نگار خوبي؟!


-اميرعلي ميخوام برم خونه،بريم خونمون


اميرعلي با صدائي گرفته گفت:


اميرعلي-فردا مرخص ميشي


-من از بيمارستان متنفرم،همين الأن مرخصم کن


اميرعلي-پزشک من نيستم بي تابي نکن بخواب،صبح ترخيص ميشي


-قلبم داره ميگيره حالم خوب نيست

اميرعلي نبضمو گرفت و گفت:

اميرعلي-چندلحظه صبر کن برم ايستگاه پرستاري...

هول زده گفتم:

-نه نه اميرعلي نه،نميخواد بري خوبم

اميرعلي با تعجب گفت:اميرعلي-نگار!!ايستگاه پرستاري همين بغله

دستاشو که ول نکردم سر جاش نشست،با بغض صداش کردم:

-اميرعلي..

اميرعلي-هيس،هم اتاقيت خوابه،مريضه گناه داره

با همون حالت گفتم:

-اميرعلي ببخشيد..تو رو خدا..؟

جوابمو که نداد گفتم:

-ازت مي ترسم اونقدر که نمي تونستم از گذشته ي خراب شده م بهت حرفي بزنم،نمي خوام..تو رو هم از دست بدم«چنتا اشک از چشمام روونه شدن»..من يه خطاي بزرگ کردم و هزار اشاعه ي منفي داشت،گذشتمو بذار کنار الأنمو ببين الأن که تمام زندگيم هستي،همه ي خونواده اي که ترکم کرده همه ي فاميل و همه ي دوست واَنام تمام زندگيم خلاصه ميشه در تو اميرعلي..من وابسته م بهت چشماتو به گذشته ي تلخم ببند،مي دونم تعصبت نميذاره مي شناسمت ولي اميرعلي به خدا گناه نکردم..

اميرعلي با حرص و لرزه و صداي خفه گفت:

اميرعلي-گناه کردي،خودتو بي تقصير جلوه ندهبا گريه از جا بلند شدم براي از دست ندادنش اونقدر هول کرده بودم که خودمم در شگفت مونده بودم که طي دوماه زندگي با اميرعلي چي به سرم اومده!!چشماي نمناکمو بستم و از ته دل دستشو بوسيدم و گفتم:

-امير اگه رهام کني داغون تر از هر لحظه اي ميشم،من دارم با تمام وجود به پاکي باهات زندگي مي

1400/02/30 21:05

کنم..اميرعلي من نگارم همون نگار کوچولو که جلوي چشماي خودتون بزرگ شده...

اميرعلي با همون حال قبليش گفت:

اميرعلي-نه نگار تو نگار کوچولوي من نيستي،هر لحظه دلم آويزونه که خبر جديدي درموردت نشنوم دارم ديوونه ميشم نمي تونم يا گذشته ت کنار بيام،تو رو متعلق به خودم مي دونستم و تو جلوتر هواي عشق بازي به سرت زد و هرز رفتي

با غصه و دلگيري گفتم:

-اميــر..

اميرعلي-من نمي فهمم محرم بودنتو،اگر عشق بود چرا تو خفا؟!چرا با نامردي و خطا؟!چرا اينطوري؟!اگر عشقت مشتيه بايد به عرش برسونتت نه به فرش...

|||

توي تاريکي اتاق و نور کمي که از بالاي شيشه ي نورگيرِ در از راهراوي بيمارستان وارد اتاق ميشد توي چشمامو نگاه کرد،انگار چشمام به تاريکي اتاق عادت کرده بودن که به خوبي مي ديدمش،اميرعلي-چرا رو هر دختري دست ميذارم قلبمو از جا ميکنه؟اين جزاي چه کار و گناهيه خدا..؟لعنت به من که مي بينم داري عذابم ميدي و نمي تونم رهات کنم«با انگشت اشاره به شقيقه ش زد و ادامه داد»مغزم ايراد نداره چون ميگه ولت کنم . بذارم برم«با مشت زد به سينه ش و از لاي دندوناش با صداي خفه اي گفت»اين بي معرفت همراهم نيست و ساز مخلاف ميزنه،لعنت به تو نگار که لياقت اين احساس قلب نفهممو نداري

با زور يکم نفسم بالا اومد..توي بغلم گرفتمش..بوسيدمش و بوسيدمش...

-اميرعلي،چرا فرصتي که بهم دادي رو داري ازم مي گيري؟من که توي اين فرصت خطا نکردم

اميرعلي-کردي نگار کردي..ازم پنهون کردي..

-ازت مي ترسيدم به خدا علي

قلبم هري ريخت نگاهم اونقدر عوض شد که اميرعلي نگران نگاهم کرد و نمي دونم چرا بي وقفه دست روي شکمم گذاشت و گفت:

اميرعلي-چيزي شد؟!

من فقط عليرضا رو "علي" صدا مي کردم ولي اميرعلي رو "امير" حالا چرا بهش گفت علي؟!!عليرضا يه روزي عشقم بود ولي الأن سايه ي شومش روي زندگيمه..تو قلبم ازش حس ناخوشايندي دارم..اميرعلي دست روي کنار گردنم زير گوشم گذاشت و دماي بدنمو چک کرد و گفت:

اميرعلي-نگــار!؟

آروم نگاهش کردم خدايا امروز که حس کردم ممکنه ازش جدا بشم فهميدم چقدر بهش وابسته م،تعلق خاطر دارم،نه از اين تعلق گذشته دوستش دارم از يه جنس متفاوتي از جنسي که قلبم از اين حس مي لرزه

اميرعلي-دراز بکش چيزي تا صبح نمونده

-نينا رفت خونه ش؟

اميرعلي-آره تا هشت نه هم اينجا بود ولي سيروس اومد دنبالش...

اميرعلي سرش حسابي توي کتاباش بود ولي مي دونستم که فقط به متن کتاب نگاه مي کنه و فکرش از جر و بحثي که ديشب خونه ي پدرو مادرش سر زندگيمون کرده مشغوله،هنوز جاي سيلي مادرش روي صورتش خودنمائي مي کرد.تلفن رو از پريز کشيده بود و موبايلشم خاموش کرده بود،يه

1400/02/30 21:05

کلمه هم حرف نمي زد..دوباره به يه نقطه خيره شده بود و گوشاش سرخ شده بودن.براش يه ليوان شربت درست کردم و گذاشتم رو ميز يه نگاه به ليوان کرد و يه نگاه به من کرد..از ديروز صبح باهام حرف نزده بود!روي مبل نشستم،کار زيادي نکرده بودم ولي خيلي خسته بودم انگار کوه کنده بودم!اميرعلي برگشت نگاهم کرد و گفت:

اميرعلي-چرا صداي تلويزيونو باز نمي کني؟

-آخه داري درس ميخوني،همينطوري نگاه مي کنم براي تلويزيون نگاه کردن نيومدم،يهوئي خيلي خسته شدم اومدم يه کم بشينم نفسي تازه کنم بعد برم.

-فردا برات يه سري ويتامين مي گيرم.

لبخندي زدم و گفتم:

دستت درد نکنه...اميرعلي؟...«لبهامو روي هم فشردم و بعد گفتم»مادرت خيلي عصباني بود؟

اميرعلي کمي اخم کرد و آهسته گفت:

-مهم نيست،بهش فکر نکن

-از اينکه فهميد با من ازدواج کردي يا از اينکه...

-نگار!اين زندگي اي هس که من خواستم مادرم هم دير يا زود قبول مي کنه

نفس عميقي کشيدم و گفتم:

-پس حداقل از بابات بگو،بابات چي گفت؟

-بابام حرفي نزد

-حرفي نزد يعني بد يا خوب؟

با کمي حرص و تأکيد گفت:

-ميشه نظر کسي رو درمورد زندگيمون نخواي؟

با دلهره گفتم:

-مادرت حتما به مادرم خبر ميده

با اعتماد به نفس و اقتدار گفت:

-کسي خونمونو بلد نيست نترس

-اگر بيان بيمارستان؟!

اميرعلي شاکي شد و گفت:

-ميشه نگران نباشي؟انگار ميخواي با نگراني يه بلائي سر خودت بياري

روشو دوباره برگردوند طرف ميز و کتاباش،وقتي کنارم بود چه حس آرامشي داشتم،حس امنيت،همون امنيتي که دنبالش مي گشتم و بدتر گمش کرده بودم،دست روي شکمم گذاشتم يه جوري بود انگار صبحونه اي که خورده بودم روي معده م مونده بود،گاهي انگار قلبم زير دلم مي زد و مي ترسيدم،وقتي هم که به اميرعلي مي گفتم جوا مي داد«نبضه،همه جاي بدن نبض داره»پيش خودم مي گفتم ولي چرا اين نبض تازگي ها به کار افتاده؟!

از جا بلند شدم ولي سرم گيج رفت و نزديک بود بخورم زمين که...از صداي حرکت ميز اميرعلي برگشت تا ديد جاي روي مبل روي زمين ولو شدم رنگش پريد و با هول و ولا اومد طرفم و گفت:

-نگار!؟خوردي زمين؟!

-نه سرم گيج ميره

-نترس قندت افتاده،همينجا دراز بکش..الأن يه چيز شيرين ميدم بخوري«انگار خودش بود که ترسيده بود نه من!نگاهي به اطراف انداخت و يکم خم شد و شربت خودشو از روي ميز برداشت و آورد جلوي دهنم و گفت»بيا بخور

با نگراني و ترس گفتم:

-من چرا اينطوري شدم؟!!

-طوري نشده که،يه کم ضعيف شدي،نبايد نگراني و استرس داشته باشي

-مگه ميشه امير!!؟قلبم آويزونه

اميرعلي با لحن جدي و شاکي اي گفت:

-براي چي؟!ديگه براي چي؟!

-ديشب رفتي خونه ي مادرت اينا

1400/02/30 21:05

با صورت سيلي خورده اومدي يه کلمه هم حرف نميزني،چرا نميگي چيشده؟اميرعلي وقتي اينطوري داغوني دنيا داره روي سرم خراب ميشه،من وقتي آرومم که آرامشو تو چشماي تو ببينم اين يعني همه چيز امنه

-تا من هستم همه چيز براي تو امنه

اومد از جا بلند بشه که بازوشو گرفتم و گفتم:

-تو رو خدا با سکوتت سعي نکن همه چيزو به فراموشي بسپاري،بايد با هم حرف بزنيم،دو تا کله بهتر از يه کله کار مي کنه

1400/02/30 21:05

ادامه دارد....????

1400/02/30 21:06