439 عضو
?#پارت_#دهم?
?رمان_#دالیت?
اميرعلي شاکي تر گفت:
-آره ولي نه کله ي تو،که فکرات کارتونيه،زندگي رو کارتون سيندرلا ديدي،فقط اينبار جاي اينکه شاهزاده دنبال سيندرلا باشه سيندرلا دنبال شاهزاده ي قلابيش رفت و داستان جاي خوشي به درد و رنج تبديل شد
با غصه گفتم:
-پس منو تو سرت زدن،گفتن«تو رو چه به يه دختر معتاد و عملي به اينکه آق و نفرين مادرش دنبالشه به اينکه..»
اميرعلي تا ديد صدام مي لرزه و به بغض افتادم گفت:
-با تو ميشه حرف زد؟!تو فقط گريه بلدي
-اي کاش ميشد زمانو به عقب برگردوند
اميرعلي با اخم ولي اخمي که از ناراحتي بود نه از عصبانيت نگاهم کرد و گفت:
-حالا اينقدر گريه نکن برات رر داره،نگاه حالتو ميخواي دوباره به بيمارستان کشيده بشه؟نگار من به اندازه يکافي نگراني و موضوع براي مشغله ي ذهنيم دارم حداقل بذار خيالم درمورد حال و اوضاع تو راحت باشه
اميرعلي طي چهارماه زندگيمون هرگز نگفته بود يعني علنا بهم نگفته بود که دوستم داره يا هزار حرف عاشقانه اي که يه مرد به زنش ميگه ولي وقتي مابين حرفاش مي فهميدم که براش مهمم قلبم از نو انرژي مي گرفت؛هر زني تو زندگيش ميتونه اعلام نارضايتي از رفتار شوهرش بکنه يا انتقاد از بي محبتي بکنه ولي به قول اميرعلي من تموم ننگاي دنيا رو تو گذشته م دارم پس بايد سکوت مي کردم...
حالم که بهتر شد دوباره به آشپزخونه برگشتم..ولي بعد چند دقيقه مجددا خسته مي شدم و به اتاق مي رتم دراز مي کشيدم،يه بار که تازه از روي تخت بلند شده بودم چشمم به آينه ي ميز توالت افتاد،رفتم جلو به خودم موشکافانه نگاه کردم!!!اگر اونقدر ضعيف شدم که همش خسته ام و حس ضعف دارم چرا پس چاق شدم؟!!به پهلو ايستادم از پهلو به خودم نگاه کردم من دارم چاق ميشم از بس که اميرعلي به زور ميگه غذا بخورم،پس چرا حالم اينطوريه؟!از اتاق اومدم بيرون ديدم اميرعلي داره با گوشيش ور ميره منو که ديد يکه خورده نگاهم کرد يهو از جا بلند شد و گفت:
-نگار حالت خوبه؟
-اميرعلي؟«به پهلو ايستادم و گفتم»من دارم چاق ميشم
اميرعلي لبخندي از ته دل زد و گفت:
-اشکلا نداره
-چرا خيلي بده،دارم چاق ميشم شکم آوردم نگاه!
اميرعلي به شکمم با يه مهربوني خاصي نگاه کرد و گفت:
-خب هم مردا هم زن ها بعد ازدواج هيکلشون تغيير ميکنه
-پس چرا تو لاغر شدي؟!
-چون من خيلي فعاليت دارم،هم درس هم کار هم زندگي...
-پس چرا حالم نا ميزونه؟!
-تو نگران نباش غصه نخور گريه نکن غذا خوب بخور قول ميدم حالت روز به روز بهتر ميشهتو از لحاظ جسمي بدنت کاملا سلامه
دوباره به موبايلش نگاه کرد که گفتم:
-اتفاقي افتاده؟!
-اين پسره دوباره زده به سرش
-بهرام؟!
-رفته سراغ
هستي
-اميرعلي ولشون کن
-نمي تونم بهرام از برادرم هم برام عزيزتره
-اون با هستي خوشه،چيکارش داري؟
اميرعلي بي توجه به من رفت به اتاق،پشت سرش رفتم در اتاق ديدم داره دنبال لباساش مي گرده و ميگه:
-اون صلاح خودشو نميفهمه،اون دختره زير پاش نشسته من ميشناسمش.
دوباره به موبايلش نگاه کرد که گفتم:
-اتفاقي افتاده؟!
-اين پسره دوباره زده به سرش
-بهرام؟!
-رفته سراغ هستي
-اميرعلي ولشون کن
-نمي تونم بهرام از برادرم هم برام عزيزتره
-اون با هستي خوشه،چيکارش داري؟
اميرعلي بي توجه به من رفت به اتاق،پشت سرش رفتم در اتاق ديدم داره دنبال لباساش مي گرده و ميگه:
-اون صلاح خودشو نميفهمه،اون دختره زير پاش نشسته من ميشناسمش
قلبم فرو ريخت،هستي رو مي شناسه؟!اين فروريختن قلبم از ترس بود از اينکه کسي صاحب اميرعلي من نباشه بود،حال و وضعيت تپش قلبم بهم ريخت،چرا هستي رو انتخاب کرده بود؟هستي دوست من بود مگه نميگه عاشقم بوده پس هستي اين ميون چيکاره بوده؟با صداي لرزون گفتم:
-اميرعلي؟«درجا سرشو برگردوند طرفم،لحن صدامو مي شناخت وقتي با لرزه صداش مي زدم مي فهميد که حالم به خاطرش بهم ريخته نگران تو چشمام چشم دوخت که گفتم»با هستي دوست بودي؟«رنگ نگاه اميرعلي عوض شد قيافه ش جدي و آتشين شد که گفتم»مگه نگفتي عاشقم بودي پس چرا سراغ اون رفته بودي؟«خدايا چرا اينقدر ضعيف شدم!نگار محکم حرف بزن..نلرز..غرورتو نشکون..بازخواست کن مثل خود اميرعلي خودتو حفظ کن»
-اون يه اشتباه بود و بس
-عاشقش بودي؟
قلبم مي کوبيد علتشو نمي دونستم ولي قلبم انگار توي سينه م مثل گنجشک کوچيکي شده بود که خودشو به قفس مي کوبيد تا رها بشه
-چرا حرف گذشته رو..يه اشتباهو يه حماقتو پيش ميکشي؟اشتباه بود حماقت بود مثل تو!اگر براي تو رو بايد ناديده بگيريم،پس براي منم ناديده بگير،چرا تو سرم ميزني؟تو هم مثل من يه عشق قلابي داشتي نگار!گذشته چه ربطي به الأن داره؟چرا برات مهمه؟!!
-اميرعلي عاشقش بودي،اول عاشق اون بودي حالا هم از اينکه مي بيني بهرام عاشقشه جري ميشي
اميرعلي داغ کرد،صورتش عين لبو سرخ و قرمز شد،عصبي با صداي آروم غريد:
-اينطور نيست
مي خواستم خودمو حفظ کنم ولي قلبم داشت از جا کنده مي شد،از بغض گلوم داشت منفجر مي شد،با صداي لرزون و گرفته و خش دار گفتم:
-هنوزم عاشقشي؟
اميرعلي داد زد:
-نه معلومه نه هستي براي من مرده مگه...
-چرا ولش نميي کني؟چرا نميذاري...
اميرعلي با حرص گفت:
-هرزه ست..با بهراه با همخون من«زد رو سينه ش و گفت»برادر من عشق کورش کرده مثل اون روزاي من...
چنان آهي با گريه کشيدم که رنگ اميرعلي پريد و يه قدم
اومد نزديکم که دستمو به "صبر يا نيا" نگه داشتم و درجاش ايستاد...چرا من و اميرعلي هر دو خودخواهيم حتي گذشته هاي همديگه رو براي خودمون ميخوايم...
صداي زنگ اومد..زنگ هاي ممتد و پيوسته..صداي کوبيده شدن در..صداي داد يکي که مي گفت:
؟-اميرعلــي؟اميرعلي رسالتي؟در رو باز کن لعنتي...
با ترس اميرعلي رو نگاه کردم قلبم هري ريخت صداي هرمانه!داد دوم اومد:
؟-نارفيق،نامرد در رو باز کن
تنم لرزيد صداي بهزاده اونم اومده دعوا؟!!اميرعلي جلوي روم چمباتمه زد و گفت:
-نگار؟نترس نگار..نگـار؟
ترسيدن براي يه لحظه م بود،دست و پام لرزش گرفته بود،تنم يخ کردپشتم مي لرزيد،توي دلمو انگار خالي کردن..هول زده گفتم:
-اومدن دعوا،اومدن بزننت«با چشمائي که حالا غرق در اشک بودن گفتم»اومدن منو ببرن
اميرعلي-نگار کسي تو رو از من جدا نميکنه
نگار رسوا شدي،اميرعلي فهميد ترست از دعوا يا کتک خوردن نيست،از فحش و تهمت شنيدن خوف نداري،اين لرزه ي تنت بخاطر ترست از جدائيه..تو چشماش مستأصل و بيچاره نگاه مي کردم..اشکم فرو ريخت روي گونه هام و با گريه گفتم:
-درو باز نکن اميرعلي..باز نکن...
صداي همسايمون اومد:
همسايه-آقااميرعلـي؟...اميرعلي خان؟
اميرعلي-تو از اتاق بيرون نيا،هول نکن،نميذارم ببرنت..زن مني«زد به سينه ش و گفت»زن مـن..ناموسمي..مــال منـي..
قلبم جون گرفت کف دستشو که کنار گونه م بود بوسيدمو گفتم:
-من ميميرم اميرعلي مي دوني..زير بازومو گرفت و آروم و مطمئن گفت:
اميرعلي-هيچ کاري نمي تونند بکنند
سرو صداي هرمان و بهزاد هنوز ميومد که اميرعلي رو صدا مي زدن و به در مي کوبيدن و زنگ خونه رو مي زدند
اميرعلي منو به طرف تخت برد و نشوند و بعد از جا بلند شد و رفت به طرف در..حس کردم ما يه خونواده ايم يه تيم يه گروه که در برابر هر کسي مي تونيم عشقمونو حفظ کنيم ولي خدا ميدونه چه حالي داشتم حس مي کردم هر آن داره تنم لمس تر ميشه،قلبم از نبض هاي محکم گويا مي خواست بترکه،از شدت پماژ خون ولي گويا هر چه بيشتر مي کوبيد کمتر خون به مغزم مي رسيد و تنم مثل يه جسد داشت يخ مي کرد
صداي داد و بيداد بيشتر شد..همسايمون که يه مرد سيو هفت هشت ساله بود مدام مي گفت:
همسايه-آقـا!!..نکن..آقا!زشته نکن..ول کن يقه شو...
هرمان عصبي داد زد:
هرمان-خواهر من؟رذل پست برداشتي آوردي خونه ت خواهر منو؟
بهزاد-خونت حلاله نامرد
مامان-اميرعلي،نگار مثل خواهرت بود،ما به تو اعتماد داشتيم
اميرعلي-حاج خانوم کي گفته نگار خواهر منه؟
هرمان با حرص زيادي گفت:
هرمان-آخه من چي بهت بگم نامروت چشم ناپاک فهميدي زيرآبي رفته از فرصت سوءاستفاده کردي...
اميرعلي داد
زد:
اميرعلي-درمورد زن من درست حرف بزن،ما اينجا آبرو داريم،صداتو بيار پائين
هرمان نعره زد:
هرمان-تو غلط کردي که...
بهزاد-نگار..؟نگار لعنتي..؟
از ترس تنم يخ کرد با ترس و هراس تلفن به پريز زدم و شماره ي نينا رو گرفتم با اولين بوق برداشت که با گريه گفتم:
-نينا تو رو خدا بيا،تو رو خدا بيا اميرعلي رو تنها گير آوردن..نينــا...
نينا-اومدم تو راهم فدات شم تو نترس برات ضرر داره اومدم دورت بگردم
-نينا بدو نينا اميرعلـي...
تفن يهو شوت شد با ترس جيغ زدم..هرمان موهامو گرفت و از رو تخت کشيدتم پائين که با زانو خوردم زمين از درد جيغ کشيدم..با حرص گفت:
هرمان-شدي آدامس؟به هرکي که سر راهت برسه مي چسبي؟کثافط؟راه ياد گرفتي؟اينطوري بزرگت کرديم خيره سر؟!
اميرعلي خودشو از دست بهزاد خلاص کرد و اومد اول مچ هرمانو که به موهام بود پيچوند و بعد پريد يقه ي هرمانو گرفت و پسبوند به در و با حرص گفت:
اميرعلي-زنمه،ميخواي چه غلطي بکني؟دست بهش بزني هرمان چشممو به رفاقت مي بندم...
بهزاد تو اين حين اومد سراغم و دو سه تا پشت سر هم کوبون تو گوشم و دنباله وار هر چي که به يه زن بدکاره لقب ميدن بهم گفت،مامان هم همينطوري تو چهارچوب در گريه مي کرد و با گريه منو نفرين مي کرد..اميرعلي بين دو تا برادرا گير افتاده بود هرمانو بگيره يا بهزادو..منم فقط زانومو توي بغلم گرفته بودم سرمو در بر گرفته بودم که بهزاد منو مي زد...
اميرعلي داد زد:
اميرعلي-نزنش نامــرد،نزنش نابـرادر...«هرمانو ول کرد اومد طرف بهزاد دست بهزادو کشيد و گفت»چرا مي زنيش اين طفل معصوم چه هيزم تري بهتون فروخته ولش کن...
يهو چنان دردي تو ناحيه ي شکمم و زير دلم پيچيد که انگار جونم توي دهنم اومد اونقدر دردم زياد بود که نفسم براي يه لحظه رفت..انگار از زير دلم به تموم جونم مواد مذاب اشاعه پيدا کرد،کمرم چنان تير کشيد که حس کردم دارم جون ميدم..اميرعلي يه آن که چشمش بهم افتاد هول شده گفت:
اميرعلي-يا امـام رضا(ع)
به لباسم نگاه کردم پيرهن گلبهي بلندم خوني بود!!
خون برا چيه؟!بهزاد تو سر و صورتم زد چرا لباسم خونيه؟!
هرمان و بهزاد با وحشت نگاهم مي کردن و اميرعلي فورا جلوم زانو زد و مامن هول شده گفت:
مامان-خاک بر سرم..خاک بر سرم بهزاد کجاشو زدي؟نگار..؟نگار مامان..؟
همين که اون پيرهن خوني شده م رو ديدم انگار براي چندثانيه درک شدت درد برامبه صفر رسيد و تموم ذهنم شد خون رو لباسم،سرم شد پر ابهام پر شک و شبهه و حدس و گمان پر از علامت هاي سوال که حتي خود مغزم قادر به پاسخ نبود فقط منتظر بودم تا اميرعلي بگه چيه..چيکار کنم..بايد چه عکس العملي نشون بدم؛اين خون از
کجا اومده خداي من؟!
،با ترس و چهره اي سوالي به اميرعلي نگاه کردم،اميرعلي آروم گفت:
اميرعلي-لعنتي ميگم نزنش،نگار حامله ست
يکه خورده و پريشون و رنجون به اميرعلي نگاه کردم،يهو تموم حرفاش و کاراش جلوي چشمم اومدن و دوهزاريم تازه افتاد که چرا هي مي گفت مراقب خودت باش و ...(آقايون خانوما صلوات بلــند بفرستين سلول هاي خاکستري بچه بالأخره يکم پردازش کردن!!)
ته دلم خالي شد حامله بودم!توي اين درد و حال و روز بايد بفهمم!!؟از دردلباسمو از کنار رون پام توي چنگم گرفتم،دندونامو رو هم فشار دادم و از درد جيغ کشيدم..
اميرعلي-جــان؟الأن مي رسونمت بيمارستان
-من حامله ام؟
مامان و هرمان و بهزاد يکه خورده تر از من بهم چشم دوخته بودند و پلک نمي زدند،اميرعلي سر بلند کرد به بهزاد که بالا سرم بود با حرص و عصبانيت گفت:
اميرعلي-چرا واستادي نگاش مي کني؟!کمک کن ببرمش بيمارستان
از درد زدم زير گريه..درد يه طرف،اون خون که مي گفت بچه اي که تازه فهميدم وجود داشته ممکنه ديگه نباشه يه طرف،ترس ديدن اون خون هم از همه بدتر...
اميرعلي-الهي فدات شم الأن مي رسيم بيمارستان،دردت زياده؟!
صداي نينا از تو چهارچوب در اومد که مي گفت:
نينا-خاک بر سـرم..خاک بر ســرم کنند،بچشو انداختيد نه؟خدا لعنتتون کنه که اين دخترو زيادي مي بينيد،خدا نبخشتتون که هنوز دست از سرش برنداشتيد،خواهر بميره برات..يا علي ياعلـي..امير اين چه وضعشه؟
مامان با گريه گفت:
مامان-اميرعلي زودباش بچه از درد مرد
اميرعلي-نينا مانتوشو بيــار
سيروس که تازه اومده بود دم اتاق رو به هرمان گفت:
سيروس-همينو مي خواستيد؟آقاي باغيرت الأن وجدانت آروم شد بچشو کشتيد؟!
هرمان مستأصل ولي با حرص سيروس رو نگاه کرد و با عصبانيت و ناراحتي و پشيموني به من که از درد و ترس گريه مي کردم،اميرعلي مانتومو انداخت رو شونه م و گفت:
اميرعلي-نترس عزيزم..الأن مي رسيم،انشاءلاله هيچي نيست که اگر باشه من برادراتو مي کشم...
ززير لب مي غريد و بلندتر به من تسلي مي داد
سيروس-ميرم ماشينو روشن کنم بيارم دم در خونه
اميرعلي دور کمرمو گرفت تا آروم بلند بشم،چقدر ضعف داشتم و بي جون بودم،نينا هم اومد طرف ديگه ي کمرمو گرفت؛هرمان تا اومد بهم دست بزنه با حرص جيغ زدم:
به من دسـت نـزن...تو از خون و گوشت مني؟تو از هر نامحرمي نامحرم تري،شما دو تا برادر دشمن جون منيد...
زير دلم دوباره يه تير بدجور کشيد اونقدر که از درد زانوهام خم شد،اميرعلي و نينا که منو در بر گفته بودند با هول صدام کردند:
نينا-اي واـي نگــار!!
اميرعلـي-نگـــار!!...صبر کن نينا اينطوري نميشه
منو روي دستاش با يه
"ياعلي" بلند کرد،نينا جلوتر دويد و صداي گريه ي مامان از کنار گوشم مي اومد،از درد انگار داشتم هلاک مي شدم،دهنم خشک خشک شده بود و گلوم جِز جِز مي سوخت،درد عجيب و زجرآوري بود انگار جونمو از تنم بيرون مي کشيدند
نينا-امير مواظب سرش باش،...من عقب ميشينم بشين جلو...زودباش امير خواهرم هـلاک شد،الهي برات بميرم مصيبت ديدنت تا کي...؟
مامان-کدوم بيمارستان ميريد؟
نينا-بيمارستان اميرعلي ديگه مامان!
با گريه گفتم:
-نمي دونستم
نينا دستمو بوسيد و گفت:
نينا-آروم باش نگارجونم الأن مي رسيم فقط يه کم ديگه تحمل کن عزيزم
وقتي رسيديم بيمارستان اميرعلي سريع منو پيش يه پزشک زنان و زايمان برد و تحت مراقبت قرار گرفتم...اميرعلي گفت:
-دکتر صالحي چطوريه؟!
دکتر صالحي که يه زن پخته و باتجربه بود گفت:
خانوم دکتر-اميرعلي تشخيص من کورتاژه،متأسفانه بچه افتاده ولي ممکنه هنوز کاملا سقط نشده باشه،اگر اينطوري باشه عفونت مي کنه...
اميرعلي عصبي سر به زير انداخت و گفت:
اميرعلي-خودش چي؟
خانوم دکتر-بهتر ميشه،برو کنارش و سريع بفرست براي کورتاژ
اميرعلي اومد،عصبي و سرخ رو بودبرافروخته با داد به من که گريه مي کردم گفت:
اميرعلي-چرا گريه مي کني؟چرا گريه مي کني نگار؟!
-چرا بهم نگفتي؟من نفهميدم،من علائم بارداري رو نداشتم،چرا ازم پنهان کردين؟!من يه بچه داشتم تو بهم خبرشو ندادي..تو مي دونستي و نگفتي تا مراقبش باشم
اميرعلي دو طرف صورتمو ميون دستاش گرفت و گفت:
اميرعلي-آره،من اشتباه کرد...
با حرص دستشو پس زدم و با جيغ و گريه گفتم:
-اشتباه تو بچمونو کشت...
اميرعلي عصبي تر ولي با صداي آروم و خش دار گفت:
اميرعلي-برادرات کشتنش نه من
با گريه به چشماي اميرعلي نگاه کردم،ترجيح داد آرومم کنه تا باهام بحث کنه،پيشونيمو بوسيد و گفت:
اميرعلي-بايد ببريمت کورتاژ...
با خوش باوري محض با هول و هراس گفتم:
-نه..شايد..شايد اشتباه کردند..شايد هنوز زنده باشه ولي ضعيفه و ...شايد...
اميرعلي صورتمو به احاطه ي دستاش درآورد،تو چشمام نگاه کرد و گفت:
اميرعلي-نگار..نگار منو نگاه کن..بچه سقط شده...
با بغض و رنج همراه غصه و گريه گفتم:
-من بچه ي تو رو ميخوام...
اميرعلي با دلسوزي خاصي موهامو نوازش کرد و گفت:
اميرعلي-ما باز هم مي تونيم بچه دار بشيم،غصه نخور عزيزم
با صداي لرزون گفتم:
-الأن مي خواستم..الأن هيچکس زندگيمونو قبول نداره الأن که با هر لغزشي تو رو ازم مي گيرند،من بچه اتو مي خواستم که تو رو داشته باشم
واي..انگار به عشق اميرعلي جاي مواد معتاد شده بودم!به هر شيوه و طريقي مي خواستم اميرعلي رو تو زندگيم داشته باشم و بچه داشتن
از اون به معني هي برگ برنده ي بزرگ بود که همه دست از سرمون بردارند و بذارن زندگيمونو بکنيم،اميرعلي براي هميشه به قلب من زنجير باشه،حس مي کردم هرگز چيزي به اندازه ي از دست دادن اون بچه قلبمو نسوزونده بود..چرا نفهميدم!؟من چه جور زني هستم که نفهميدم باردارم؟!!
***
چشامو باز کردم هنوز درد داشتم ولي کمتر بود حس کسلي داشتم ولي با تمام قوا اميرعلي رو مي جستم..ناله وار صداش کردم...
صداي مامانم اومد:
پمامان-نگار..؟نگارجان..؟مامان جون خوبي دخترم؟
تموم حوادث يادم اومد درست عين يه فيلم که به عقب بر مي گرده..با زاري گفتم:
-بچه امو ازم گرفتيد راحت شديد؟
مامان-نگار اين چه کاريه کردي؟به ما حق بد از بيمارستان فرار کردي بي خبر رفتي با اميرعلي صيغه کردي،باهاش زندگي مي کني ازش حامله بودي...
با عصبانيت گفتم:
-شوهرمه
مامان-هيــس..هيـــس...من با چه روئي تو چشم فاميل و در و همسايه نگاه کنم مگه دختر ترشيده بودي؟!اين چه وضع ازداواجه؟زن صيغه اي؟!
اميرعلي-ليلاخانوم!!نگار حالش خوب نيست،الأن هم داريد تحقيرش مي کنيد؟!واقعا که!بچه مونو که ازمون گرفتين،حالا باز نوبت خود نگاره؟!چرا نمي ريد سر خونه زندگيتون؟!چرا راحتمون نمي ذاريد؟!داشتيم زندگيمونو مي کرديما..اااههه
مامان-اينطوري اميرعلي؟نگار زن صيغه ايت باشه؟
اميرعلي-منو نگار راحتيم
چشمامو بستم انگار وزنه بهشون وصل کرده بودند،ولي گوشام خوب مي شنيد...
مامان-اميرعلي من بچه نيستم خوب مي دونم وقتي يه ريگي به کفش يه مردي باشه از عقد دائم طفره ميره،باهاش قول و قرار که گذاشتي،با هم صيغه که کرديد با هم زندگي هم که مي کنيد...ديگه آب از سر ما گذشت حداقل مثل آدم طبق عرف زندگي کنيد،اميرعلي ما آبرو داريم،مادرت پريشب اومد جلوي در خونه ي ما آبرومونو برد،هر چي از دهنش در مي اومد نثارمون مي کرد...ديگه رومون نميشه تو محله سر بلند کنيم،مادرت به هر کسي رسيده گفته،نديده پيغوم داده که ليلاخانوم دختر رو دست مونده ي معتادشو،دختر دست دومشو به پسر دکتر و تحصيل کرده ي من داده که هر جا اسمشو ببرم دختر دست گلشونو تقديممون مي کنند،پسر منو گول زدن...
با همون چشماي بسته بغضم ترکيد و گريه سر دادم..چشامو باز کردم و اميرعلي که کنار پنجره بود پا تند کرد اومد طرفم و گفت:
اميرعلي-لا اله الا لاله..خدايا من از دست اين دو تا زن چيکار کنم؟..نگـار..!آخه ليلاخانوم الأن وقت اين حرفاست؟!
-منو ببر خونه اميرعلي
اميرعلي-نميشه نگار،دکترت بايد بياد اجازه ي ترخيصتو بده
-امير من اينجا بمونم دق مي کنم..دارن تير تو قلبم فرو مي کنند
مامان-ما تير به قلبت نمي زنيم اين اعمال
احمقانه ي خودته که...
در اتاق به ضرب باز شد و فرح خانوم اومد داخل،انگار ميرغضبو ديدم،از برادرامم بيشتر از فرح خانوم مي ترسيدم!چنان برافروخته و عصباني بود که گفتم اومده منو بکشه،تو جام از ترس يه جست زدم،اميرعلي عاصي گفت:
اميرعلي-واي..واي..مامـان..مامان تو ديگه چرا اومدي؟!
فرح خانوم عصبي با حرص و دل پر گفت:
فرح خانوم-اومدم تبريک بگم که پس مونده ي ديگرانو براي مادري بچه ات انتخاب کرد
مامان سينه سپر کرد و با همون حرصي که از ديدن فرح خانوم بهش دست داده بود گفت:
مامان-فرح خانوم بهت اجازه نميدم به دختر من توهين کني،نگار از برگ گل پاک تره
فرح خانوم خنديد،يه خنده ي پر از تمسخر که از صدتا سيلي براي من بدتر بود و گفت:
فرح خانوم-چه اراجيفا!برگ گل؟!کدوم گل،من خاري رو مي بينم که دور بچه ام خيمه کرده
مامان سينه به سينه ي فرح خانوم ايستاد و گفت:
مامان-اميرعلي بود که نگارو از بيمارستان برد و صيغه اش کرد و باهاش چهار ماهه پنهوني زندگي مي کنه و دختر من هفت هشت هفته ازش حامله بود...
فرح خانوم اومد جلوتر رو به من گفت:
فرح خانوم-نچائي!خوش اشتهائي رفتي خودتو يه جاي ديگه لو دادي بعد انداختي رو سر پسر *** من؟!نه خانوم کوچولو کور خوندي من نمي ذارم
اميرعلي اومد آرنج مادرشو گرفت و کشيد به طرف در،درحالي که سعي مي کرد با لحن آروم حرف بزنه گفت:
اميرعلي-مامان بيا بريم بيرون کارت دارم
فرح خانوم با حرص و عاز گفت:
فرح خانوم-اميرعلي شيرمو حرومت مي کنم اگر...
اميرعلي يهو چنان از کوره در رفت که هر دو مامانا و من از فريادش که خيليم کوتاه نبود جا خورديم،با اينکه من انتظار اين عکس العملو داشتم،عصباني گفت:
اميرعلي-اگر چي؟اگر با زنم زندگي کنم؟!يا اگر ازش بچه بخوام اينا گناهه؟چرا اينطوري مي کنيد؟!چرا هر کدوم يه چوب برداشتيد به جون زندگي من و نگار افتاديد؟ولمون کنيد ديگه..بچمونو ازمون گرفتيد بسته،بـســه!بذاريد حداقل واسه هم بمونيم.ديگه نميخوام هيچ کدومتونو واسه بهم زدن زندگيمون ببينم وگرنه به خدا قسم به محمد(ص) قسم دست نگار رو مي گيرم ميريم يه جائي که هر چي دنبالمون بگرديد نتونيد اثري ازمون پيدا کنيد!چشمتون به در سياه بشه،قسم خوردم«اميرعلي نفس زنان به مامان و فرح خانوم نگاه کرد و ادامه داد»ازتون شکايت نمي کنم چون مادرامونيد وگرنه بخاطر بچمون نمي گذشتم به قرآن خون بهاشو با شکايت و جزا مي گرفتم اگر فقط يه بار ديگه با هدف آزار نگار و من نزديکمون بشيد قسممو انجام ميدم..نگار بايد استراحت کنه وقت ملاقات تموم شده...«اميرعلي اومد جلوتر سرممو چک کرد و آروم گفت»تموم شد...
اشکامو پاک
کرد،دستشو گرفتم و آروم گفتم:
-نرو
اميرعلي-هستم نترس
دستشو بوسيدم سرمو نوازش کرد و لبخندي زد..مامان و فرح خانوم بي سرو صدا و هيچ حرفي رفتن بيرون؛خدايا اميرعلي رو براي من نگه دار،مرد من حرفت حرفه...با بغض گفتم:
-اميرعلي تو مرد مني،عين کوه پشت سرمي عين شير ازم دفاع مي کني،رهام نکن که من بي مردم مي ميرم
اميرعلي لبخندي زد،سرمو بوسيد و گفت:
-بخواب من کنارتم
-هرمان و بهزاد کجان؟
-تا ديشب بيمارستان بودن ولي صبح که قهميدن حالت بهتره رفتن
-دعوا کردين؟
-نه خودشون دمشونو رو کولشون گذاشتن رفتن،اينقدر حالم گرفته ست که ناي کودتا ندارم
با بغض گفتم:
-دروغ نگو،گردنت چرا قرمزه؟!
-اين مال ديروزه
***
انگار بعد از جريان سقط بچه ي دومم و اولتيماتومي که اميرعلي به مادرامون داد همه چيز کمي آروم تر شده بود،همه به زور ساکت شده بودن؛اما دو چيز مادرامونو همچنان جري مي کرد مادر اميرعلي منو براي عروس بودنش اونقدر کم مي ديد که مي گفت من تو رو به کنيزي اميرعلي هم قبول ندارم و مامان از اينکه اميرعلي منو صيغه نگه داشته..هر چند وقت يه بار ميومد خونمون و اونقدر به من سرکوفت مي زد تا يه چشممو اشک مي کرد يه چشممو خون..بعد هم مي ذاشت مي رفت،منم خيلي دوست داشتم اميرعلي منو عقد مي کرد تا خيالم راحت بشه ولي مي ترسيدم که بهش بگم و ازش بشنوم که"چه فکري در مورد خودت کردي؟من فقط نگهت داشتم تا همه چيز آروم بشه وگرنه تو تموم ننگاي دنيا رو يکجا داري اگر هم اون دفعه حامله شدي فقط يه اشتباه بود..."از خيلي حرفا مي ترسيدم که به اميرعلي نگم «منو عقد کن» تنها راهي که ممکن بود ناخواسته عقدم کنه بارداري بود...
درست عين يه آدم فوق العاده وسواسي که مدام خودشو چک مي کنه هر دو سه هفته يه بار چک مي کردم ببينم حامله ام يا نه ولي وقتي فقط يک خط روي baby check مي ديدم انگار از هر لحظه نا اميدتر مي شدم...
اون روز خونه ي مامانم اينا بوديم،اونقدر از صبح نگران بودم که وقتي تست مي کنم جواب مثبته يا منفي که نينا زودتر از همه فهميد که حالم متفاوته..اومد کنارم و گفت:
نينا-نگار باز چته؟چرا عين مرغ سر کنده هي زير لب نجوا مي کني؟
دست نينا رو گرفتم و گفتم:
-دعا کن برام جواب تستم مثبت باشه
نينا-تست چي؟
-baby check آوردم ولي مي ترسم برم تست کنم
نينا-نگار از سقطت فقط دوماه گذشته!!
-مي دونم،،مي خوام..يعني نينا اگر حامله بشم اميرعلي عقدم مي کنه
نينا-نگار خواستن بچه با حيله که نميشه،بايد دلت پاک باشه و ...
-حيله نيست به خدا،دارم از نگراني مي ميرم هروقت اميرعلي منو مياره اينجا و خودش ميره خونه ي مادرش دلم عين سير و سرکه مي جوشه که مبادا
مادرش تو گوشش بخونه که من صيغه اي رو راحت ول کنه بره با اون...با اون دختره که نمي دونم کيه همون که قبلا مادرش براش درنظر گرفته بود ازدواج کنه...
نينا منو با ترحم نگاه کرد و گفت:
نينا-نگــار!اينقدر غصه نخور و استرس نداشته باش،اميرعلي ولت نمي کنه،اونقدر به پات بود که تو رو توي بدترين وضعيت خواست
با بغض گفتم:
-دارم ديوونه ميشم،اميرعلي دم از عشق پاکي ميزنه که در من ميديده بعد کاشف به عمل مياد که عاشق هستي بوده،من تو زندگي اميرعلي ام ولي مادرش ميگه"بالأخره اميرعلي ازت خسته ميشه اميرعلي تعصبيه،تعصبش کار دستش ميده نمي تونه با تو زير يک سقف زندگي کنه"واي نينا اگر اميرعلي رو ازم بگيرن من ديوونه ميشم،چطوري عاشق عليرضا بودم!؟اصلا اگر اون عشق بود اين چيه؟جنونه؟شش ماهه با هم زندگي مي کنيم ولي وقتي هنوز مي بينمش قلبم عين طبل مي کوبه«نينا لبخندي زد و ادامه دادم»کسي جز من نبايد،يعني نمي خوام زن اميرعلي بشه،نينا من عاشقشم قلبم مي ميره اگر کسي بجز من با اميرعلي باشه
اکرم اومد روبروي من نشست
و منو خيره نگاه کرد
اشکامو پاک کردمو نگاهش کردم،چرا اينطوري نگاه مي کنه؟!!با تعجب پرسيدم:
-اتفاقي افتاده؟!
اکرم با غمزه و عشوه گفت:
اکرم-دارم کار خدا رو مي بينم
نينا با حرص و غضب غريد:
نينا-اکــرم!
مبين دويد از اتاق بيرون و آنيسا و رادين هم دنبالش مي دويدن،ديدم تو دست مبين يه چيز سفيد مثل مسواکه پهنه،نينا آروم و با شک پرسيد:
نينا-اون چيه تو دستش؟!
مريم از آشپزخونه اومد بيرون و داد زد:
-مبيـن؟!مبين دويد طرف منو گفت:مال عمه نگاره نمیدمش به شماها!
ادامه دارد....?????
1400/02/31 09:39?#پارت_#یازدهم?
?رمان_#دالیت?
مبين-مال عمه نگاره نميدمش به شماها
-چيه مسواکه؟
اکرم با پوزخند گفت:
کرم-بي بي چکه
با تعجب به مبين نگاه کردم اينو از کجا آورده؟!؟!
مبين-عمه به خدا رادين در کيفتو باز کرد من ازش گرفتم بدمش به خودت
نينا-بي ادبا،دفعه آخرتون باشه سر کيف کسي ميريد وگرنه من مي دونم و شما
اکرم با لحن تمسخرآلودي گفت:
اکرم-فکر کردي دوباره حامله اي؟يه بار از دستش دررفته.
نينا با حرص و خشم گفت:
نينا-تو با اميرعلي صحبت کردي؟!خودش بهت گفته که از دستش در رفته؟!
صداي زنگ اومد و مريم و اکرم روسري هاشونو سر کردن و بچه ها دويدن طرف حياط..مامان از آشپزخونه اومد بيرون و گفت:
مامان-پاشيد سفره بندازيد پسرا اومدن
نينا آروم به من گفت:
نينا-حرفاي مفت اين دختره ي حسودو گوش ندي از حسادت داره مي ميره که با اين همه مشکلات بازم اميرعلي اومده سراغت و تو رو ميخواد...
از تو پنجره هاي خونه ديدم که تو حياط علاوه بر هرمان و بهزاد اميرعلي هم هست!پس چرا خونه ي مادرش نمونده؟!باز دعواشون شد؟!بهزاد با اميرعلي صحبت مي کرد اما هرمان جلوتر راه مي رفت هرسه تقريبا يه قيافه رو به خودشون گرفته بودند انگار منتظر عکس العمل همديگه بودند تا شکم همو سفره کنن ولي گويا بهزاد ميون اميرعلي و هرمان آروم تر بود.
جلوي در ايستادم،اميرعلي نگاهش به من افتاد لبخندي کمرنگ زدم و چشمم به هرمان افتاد که عين برج زهر مار نگاهم مي کرد آروم گفتم:
-سلام
هرمان سري تکون داد و اومد داخل،بهزاد هم جدي و سرد نگاهم کرد و حداقلش اين بود که جواب سلاممو مختصر و کوتاه داد!
بهزاد-سلام
اميرعلي اومد داخل و گفتم:
-چرا نموندي؟!
اميرعلي آهسته دستشو رو کمرم گذاشت و همراهيم کرد به داخل و گفت:
اميرعلي-حالا بريم تو ميگم
نگران نگاهش کردم و گفتم:
-دعواتون شد؟
اميرعلي با تأکيد گفت:
اميرعلي-نع
نينا روسريشو درحالي که مي بست از اتاق اومد بيرون و باتعجب گفت:
نينا-اميرعلي!؟
اميرعلي-سلام
نينا اومد جلو گفت:
نينا-مگه قرار نبود ناهار خونه ي مادرت باشي؟!
اميرعلي به من نگاهي کرد و بعد به طرف مبل رفت و نشست،يه نگاه به نينا که منتظر اميرعلي رو نگاه مي کرد و يه نگاه به اميرعلي انداختم و گفتم:
-نکنه من نامحرمم که نميگي اميرعلي
اميرعلي-بگم که باز شروع کني به گريه کردن؟!
نينا با شک و ترديد پرسيد:
نينا-فرزانه اونجا بود؟
اميرعلي شاکي گفت:
اميرعلي-نينا!!
مستأصل و نگران گفتم:
-فرزانه کيه؟
اميرعلي عاصي گفت:
اميرعلي-بفرما،ديگه ما تا عمر داريم اين جريانو پيش رو داريم،اينم شد مثل حکايت هستي«با چشماي نگران و دلواپس به اميرعلي نگاه کردم که گفت»منو اونطوري نگاه نکن
اعصابم بهم ميريزه،تا اومدش بلند شدم اومدم اينجا با اينکه ريخت داداشاتو نمي تونم تحمل کنم
دلم آروم شد براش تپيد يه ذوقي تو قلبم برپا شد،منو به دختري که مادرش در نظر داره ترجيح داده با اينکه سختشه که برادرامو ببينه ولي اومده پيشم،هنوز داشتم نگاش مي کردم که تهديدوارانه و آروم گفت:
اميرعلي-گريه کني مي ذارمت همينجا ميرم
تند و سريع گفتم:
-گريه نمي کنم
نينا مچ دستمو گرفت و گفت:
نينا-بريم به مامان کمک کنيم «بعد آرنج منو گرفت و با خودش برد و آروم گفت»پي قضيه رو نگير معلومه که حسابي اعصابش داغونه
سري تکون دادمو حين همقدم شدن باهاش گفتم:
-تو از کجا مي دونستي؟بهت گفته بود؟
نينا-اينم دختر فک و فاميل مامانه ست ولي نمي دونم کيش ميشه،مادرش براي اميرعلي درنظر گرفته بود ولي اميرعلي خوشش نمياد
-قبلا هم بوده؟
نينا-آره خيلي قديميه داستان اينا
يکهو ياد حرف عليرضا افتادم وقتي بهش گفتم که اميرعلي با سمانه ازدواج کنه اما اون گفته بود اميرعلي قراره با يکي ديگه ازدواج کنه
مامان با غيض رسيد:
مامان-نينا؟شوهرت باز نمياد؟
نينا تا اومد جواب بده صداي زنگ اومد و نينا با رضايت گفت:
نينا-ايناها اومدش
مامان-حتما پاقدم اميرعلي سبک بوده که شوهرت قابل دونسته
نينا با حرص خفته و آتش خاموش درون گفت:
نينا-شما نمي دوني چرا سيروس نمي اومد؟!چرا الأن مياد؟
مامان شاکي گفت:
مامان-چــرا؟
نينا با حرص و حاضرجوابي گفت:
نينا-چون برادراي من فقط خوب بلندند خون به پا کنند،خون به دل کنند،خون يک رو تو شيشه کنند،الأن حداقل توي اين خونه يکي مثل خودش هست بخاطر اميرعليه که الأن مياد
مريم منو با ترحم نگاه کرد و اکرم با حرص گفت:
اکرم-حالا ديگه برادراتو به يه غريبه مي فروشي؟
با لحن نينا گفتم:
-غريبه نيست شوهر منه
اکرم با پوزخند گفت:
اکرم-اجاره اي ديگه!؟
مامان با غيض گفت:
مامان-اکرم به جاي وراجي بيا اين سيني رو بگير ببر
نينا هم با حرص و دندون قروچه گفت:
نينا-تو هم زن همون هرمان قاتلي
اکرم با خنده ي مسخره اي وحرصي گفت:
اکرم-قاتل؟!قاتــل؟!!ببخشيد قاتل چي؟قاتل کي؟يه لخته خون؟
-يه جنين دوماهه که جون داشت،روح داشت،تو اينا رو نمي فهمي،درک اينا برمي گرده به ذات انسان..انسان و انسانيت!چيزي که شماها بوئي ازش نبردين...
اکرم-با شوهر صيغه اي بچه ميخواي چيکار؟که به زور عقدت کنه فکر کردي اين يارو جائي مي خوابه که آب زير پاش بره؟اگر قرار بود نگهت داره همون اول کار عقدت مي کرد خانــوم وگرنه با اين قيافه و شکل ظاهري که تو داري محال بود صيغه نگهت داره،تو براش حکم يه عروسک براي بازي تو چند شبي..بدبــخـت
يه
زن چقدر مي تونه پست باشه يعني اين امکان داره؟!چطو اين حرفا رو به من ميگي اکرم؟؟!!!تنم از حرفاش لرزيد،چشمام غرق در اشک هاي لسوخته ام شدن نينا با حرص گفت:
نينا-تو چي نصيبت ميشه اکرم؟با اين حرفا به کجا ميخوي برسي؟داري مي سوزي نه؟حسادت داره از تنت شعله ميکشه،داري مي ترکي که اميرعلي اومد سراغ نگار،نه؟داري دق مي کني که مي بيني با چشماش نگار رو مي پرسته از حسادتتِ که...
اکرم با حرص و برافروخته گفت:
اکرم-حسادت به چي؟به زن صيغه اي بودن؟اميرعلي هر کي باشه نگار موقته براش موقــت
مامان با حرص و عصبانيت گفت:
مامان-بس کن زن حسابي
اميرعلي رو تو چهارچوب در آشپزخونه ديدم،چشم دوخته بود به من تمام گردنش از حرص قرمز بود و رگاي متورمشو به وضوح ميشد ديد،مشتشو کنار پاش نگه داشته بد سعي مي کرد آروم باشه ولي نمي شد انگار..با صداي گرفته گفت:
اميرعلي-بپوش بريم
مامان-اميرعلـــي!؟بعد دو هفته آورديش حالا نيومده بريم؟!
اميرعلي-بمونه که تنشو بلرزونند؟!
اکرم سريع حق بجانب جواب داد:
اکرم-من حرفي نزدم
نينا-تو که اصلا حرف نمي زني،نيش مي زني«نينا رو به من گفت»بيا برو کنار شوهرت بشين نمي خواد کمک کني،اميرعلي ببرش بيرون
نينا آرنجمو گرفت و به طرف تميرعلي کشوندم و اميرعلي هم به بيرون هدايتم کرد و آروم با حرص گفت:
اميرعلي-ضعيف نباش،وقتي ضعيف باشي اذيتت مي کنند
تو چشماي اميرعلي نگاه کردم و گفتم:
-وقتي دارن حقيقتو ميگن چه ضعيف چه قوي جوابي ندارم بدم
اميرعلي سکوت کرد و سکوتش برام حکم تأييد حرفاي اکرمو داشت
اميرعلي-اين چيه تو دستت؟!
حواسم نبود بي بي چک هنوز تو دستمه به طرف اتاق رفتم که بذارم تو کيفم،اميرعلي دنبالم اومد و گفت:
اميرعلي-با توأم..اون چيه؟
-بي بي چک
اميرعلي-بي بي چک براي چي دنبال خودت راه انداختي؟
بغضم از سر گرفته شد،روم نمي شد حقيقتو بهش بگم..اصلا روم نمي شد چيزي بگم،سر به زير انداختم و به انگشتام و بي بي چک تو دستم نگاه مي کردم..لبهامو روي هم فشار مي دادم
اميرعلي-واسه من مثل بچه نُنُرا بغض نکن،جوابمو بده
سر بلند کردم ولي توي چشماش نمي تونستم نگاه کنم اينور اونور با چشمام مي جستم تا چيزي به ذهنم برسه ولي انگار ذهنم قفل کرده بود
اميرعلي-چرا وسواس گرفتي؟بهت چي گفتم؟گفتم بارداري قبلي هم برات زود بود،نمي توني فعلا حامله بشي...
با همون لحن لرزون و بغض آلود گفتم:
-مي تونم
اميرعلي-که بيان دوباره حرصت بدن هم بچه امونو بکشن هم يه بلائي سر خودت بيارن؟طي يه سال تو دوبار سقط داشتي،الأن برات زوده،بي بي چک آوردي که مسخره ي دست زنِ برادرت بشي؟
روي زمين دو زانو نشستم و
گفتم:
-من بچه ميخوام
اميرعلي شاکي گفت:
اميرعلي-بچه ميخواي چيکار؟توي اين وضعيت؟!چرا نمي فهمي نگار؟!خونواده هامون آرامش قبل طوفانو دارن همه منتظر يه جرقه انبچه بياري که چي؟
با صداي لرزون گفتم:
-که تو رو..داشته باشم
اميرعلي تو چشمام عميق و با چند حس متفاوت،تعجب،ترحم،غرور...نگاه کرد و آهسته گفت:
اميرعلي-بس کن نگار وابستگي تو داره به جنون تبديل ميشه
با گريه گفتم:
-تو نمي فهمي
اميرعلي در اتاق رو بست و با حرص گفت:
اميرعلي-چرا زندگيتو نمي کني؟چرا همش دنبال سوژه اي که زندگيتو زهر کني؟من که کنارتم به خاطرت قيد همه چي رو هم که زدم..رفاقت سي سلامو،مادرمو،پسرعممو...همه ي زندگيم با توئه،چي ميخواي؟چطوري منو داشته باشي؟
دلمو به دريا زدم و گفتم:
-ما صيغه ايم...
===
امیرعلی عین یه شیر عصبانی که کسی از حد حریم شخصیش فرا رفنته باشه اسممو غرید:
امیرعلی-نگـــار!
نفس زنان توی چشمام نگاه کرد و با قلب شکسته گفتم:
-تو هنوز بهم اطمینان نداری؟
با همون حال خیلی محکم گفت:
امیرعلی-نـه
انگار سطل آب یخ روی سرم خالی کردن،قلبم جوری می تپید که انگار می خواست از سینه م بزنه بیرون،سرمو مأیوس و ناامید به زیر انداختم،همه چیز تموم شد،انگار دنیا به پایان رسید،حس کردم پناهم مال من نیست به زودی صاحب جدیدی پیدا می کنه و این حس بدترین چیزی بود که تا حالا درک کرده بودم.در اتاق زده شد و مامان گفت:
مامان-نگار؟امیرعلی؟بیائید دیگه
امیرعلی-الأن میایم..نگار بلند شو
نا نداشتم انگار بال و پرم شکست..یه اشتباه یه عشق کودکانه و احمقانه داره هنوز منو می سوزونه..بعد شش ماه با تموم سازهاش رقصیدن میگه بهم اطمینان نداره،دیگه باید چیکار کنم؟!آرنجم رو گرفت و بلندم کرد و گفت:
امیرعلی-بریم ناهار
لبم می لرزید،بغضمو با هزار بدبختی قورت دادم،عین یه لقمه ی گنده تو گلوم گیر کرده بود سینه م می سوخت انگار بنزین آتیش زده بودن تو گلوم چون به همون شدت سینه ام گداخته شده بود..با صدای گرفته گفتم:
-نمی خورم
بی توجه به حفم دست انداخت دورمو به جلو هدایتم کرد،اکرم راست میگه من عروسک دست امیرعلی ام،منو برای سرگرمی می خواست...از اتاق که خارج شدیم همه به طرفمون نگاه می کردند شاید فکر می کردند امیرعلی دوستم داره نمی دونستن اونقدر تعلق خاطر نداره که ارزشمو بدونه،شاید این من بودم که ارزشمو پائین آورده بودم و امیرعلی رو وادار کرده بودم برای ارزون انگاشتن خودم...هر قاشقی که توی دهنم می گذاشتم عین زهر بود،به زور می خوردم،به زور می بلعیدم...امیرعلی آهسته گفت:
امیرعلی-با بغض نخور
اگر براش اهمیتی ندارم چرا حواسش بهم
هس؟!چرا نگران وضعیتمه...؟!
بعد صرف ناهار اون روز مهر سکوت به دهن من زدن شدم نگاری که علیرضا ولش کرده بود و رفته بود با فرق اینکه این بار عشق مقابلمه،دورم می چرخه،با چشماش منو می پاد،مراقبمه که کسی بهم آسیبی نرسونه ولی...تموم اعمالش درست مثل یه گیاه سست که دیر یا زود از ریشه در می آد بود،امیرعلی اونقدر تیز بود که فرق نگار با روحیه ی آرومو با نگار سکوت کرده رو تشخیص بده،وقتی می دید دورم عین مار می پیچه و هیچ عکس العملی نشون نمیدم و فقط نگاهش می کنم انگار آب جوش روی سرش می ریختن وسط معاشقه عین مارگزیده ها فریاد می زد:
امیرعلی-نگــــار!...با من اینطوری کردی نکردی ها
سر انگشتاش که دور شونه هام بود عین کوره ی آتیش بود و فشاری که به شونه هام می آورد باعث دردم می شد،از روم بلند شد و بلندم کرد..موهام پریشون دورم بود،توی چشماش نگاه کردم و حرفی نزدم که با حرص گفت:
امیرعلی-زبونتو خونه ی مادرت جا گذاشتی؟!به جزء جزء اندام های صورتش نگاه کردم،به خشمی که تو نفساش بود و تو چشماش سوسو می زد..آهسته گفتم:
-عروسک که حرف نمی زنه!
با حرص بیشتر گفت:
امیرعلی-لاله اکبر،نگار من فردا جراحی دارما!
این جمله یعنی نباید ناکام بمونه،باید با فکر روان و آزاد فرداشو شروع کنه ولی پس من چی؟!نگاهش کردم..دلم می خواست جواب نوازش ها و معاشقه هاشو بدم ولی همین امروز ظهر منو خرد کرد
؛درست عین یه عروسک بودم و این کلمه از ذهنم جدا نمی شد اومد جلو خواست ادامه بده ولی همراهیش نکردم..یه کم عقب کشید و آروم گفت:
امیرعلی-نگار بسته!
لبمو به زیر دندونم کشیدم بغضم گرفته بود..من غصه دارم لعنتی اونوقت تو به فکر معاشقه ای؟!دوباره شروع کرد..باز همراهیش نکردم و عصبی تر گفت:
امیرعلی-بغض نکن..من دارم از تبت می سوزم اونوقت تو گریه ات گرفته؟!چته؟هـا؟چته نگار؟!
موهامو از رو پیشونیم کنار زد که گفتم:
-منو نمی خوای چرا نذاشتی خونه ی مادرم بمونم؟!من همه ننگ های دنیا رو دارم
اخم کرد و جوابی نداد..از جا بلند شد و پیراهن چهارخونه ی ریز سورمه ای رنگشو روی اون بدن برهنه ی خوش استیلش کشید و یواش یواش با بی حوصلگی پوشیدش و رفت و پشت پنجره ایستاد و به بیرون نگاه کرد،پشت کرده بهش زانوهامو تو بغلم گرفتم..پیشونیمو با زاری به زانوم چسبوندم،حس سرما می کردم نه بی خاطر برهنگی از حس سرمائی که تو فضای خصوصی لحظاتمون رخ داده بود،چرا حرفمو رد نکرد؟!چرا نگفت نگار تو اشتباه می کنی؟!چرا ازم در برابر خودمو حرفام دفاع نکرد؟!از فرورفتگیی و کشیدگی تشک فهمیدم اومد روی تخت،خواست منو به سمت خودش بکشه که با حرکاتم مخلافت کردم این دفعه آروم
گفت:
امیرعلی-باشه
بهم نزدیک شد ولی کاری جز نوازش و بوئیدنم نکرد!هرچی بیشتر محبت می کرد بیشتر قلبم می شکست..باز خیلی آروم گفت:
امیرعلی-امشب با من بد کردی ولی فقط امشب از گناهت می گذرم
برگشتم توی چشماش نگاه کردم،اشکامو پاک کرد و گفت:
امیرعلی-بخواب دیگه!صبح زود باید بیدار بشم دیر وقته ها
پتو رو روم کشید و چشماشو بست،خوب می دونست منظورم نگاهم چیه و خوب می تونست ساکتم کنه..خدایا دارم از عشقش دیوونه میشم برای خودم می خوامش نه اینطوری با استرس که هر آنی ممکنه از من بگیرنش،من این آغوشو این عشق ورزی رو همیشه با جون و دل از مردم می خوام،نمی خوام کسی جزء من روی این تخت زندگی رو باهاش شریک بشه..حرفائی که امشب زد رو به *** دیگه ای جزء من بگه..موهای *** دیگه ای رو جزء موهای من نوازش بکنه..کس دیگه ای رو جزء من...
مال من باشه..خدایــا..امیرعلی برای من باشه فقــط...
اینقدر بی صدا اشک ریختم که خوابم برد..وقتی بیدار شدم امیرعلی رفته بود و ساعت یازده بود صدای زنگ تلفن بلند شد،تلفن رو برداشتم و صدای هستی اومد،با تعجب گفتم:
-هستــی؟؟!!!
هستی-چرا اینقدر تعجب کردی؟دلم برات تنگ شده بود الأن که امیرعلی خونه نیست گفتم بهت زنگ بزنم،چه خبر خوبی؟
-با بهرام آشتی کردی؟
هستی-آره
-باز با هم زندگی می کنید؟!
هستی-معلومه
-مادرش اینا قبول کردند؟!
هستی-میخوام صد سال سیاه قبول نکنند،مهم اینه که بهرام منو می خواد،تو چیکار می کنی؟شنیدم باز حامله بودی،تو خیلی فعالیا دختر!چطوری اینقدر زود نظر امیرعلی رو جلب کردی؟!
-خونه ی خودتی؟
هستی-نه اونجا رو پس دادم..بهرام یه جای دیگه رو گرفته نزدیک خونه ی شما..امیرعلی تا کی بیمارستانه؟
-مثل بهرام دیگه
هستی-بهرام دیگه اون بیمارستان نیست..رفته یه جای دیگه
-واقعـا؟!!لمیرعلی نگفته بود!
هستی-می خوام بیام ببینمت
-پس ناهار منتظرتم...
از جا بلند شدم،تو آینه چشمای ورم کره م رو دیدم،چقدر صورتم پف کرده بود!لباسای امیرعلی رو از روی زمین جمع کردم،تلفن دوباره به صدا دراومد..تلفن رو برداشتم..امیرعلی بود که گفت:
امیرعلی-سلام،بیداری؟
-الأن بیدار شدم
امیرعلی-یادت نره نیم ساعت بعد صبحونه ت قرصای ویتامینتو بخوری،چشماتم با آب گرم کمپرس کن دیشب با گریه خوابیدی ورم نکنه؛راستی اگر یه وقت همسایه بالائی اومد گفت «پنج روز از برج گذشته پول شارژ رو ندادید» یه وقت دهن به دهن مرده نشی ها،ازش خوشم نمیاد بگو شوهرم شب میاد باهاتون حساب می کنه..الو نگار؟..نگار گوشی دستته؟!
-آره
امیرعلی-هنوز اخلاقت سر جاش نیومده؟«تأکیدی ادامه داد» خودتو درست کن نگـار..!درست کن خودتو..من اعصابم
کشش نداره ها قاطی کنم هم یه بلائی سر تو میارم هم خودم حالا منو سگ سگی کن ببین چطوری پاچه ی جفتمونو می گیرم «بعد یکم سکوت گفت» من شب یه کن دیر میام،کاری نداری؟
-نه
امیرعلی با حرص گفت:
امیرعلی-استغفرا.. خدا حافظ
تلفن رو گذاشتم..بیچاره همسایه بالائیمون مرد خوبی بود ولی امیرعلی به همه ی مردا نسبت به من شک داره،چرا اینطوریه؟!یعنی گذشته م اینطوریش کرده؟!
ناهار رو درست کردم و خونه رو جمع و جور کردم،ساعت دو هستی اومد..همون هستی سابق چه بسا تپل تر!!ولی تا منو دید گفت:
هستی-بهت آب و غذا نمیدن هــان؟شور رفتی که!
با همدیگه روبوسی کردیم و گفتم:
-ولی عوضش تو که خوب آب زیر پوستت رفته
هستی-با امیرعلی خوشی؟
پوزخندی زدمو هستی گفت:
هستی-چه پارادوکسی گفتم نه؟
-تو چی؟
هستی-الحمد...
-چی شد برگشت؟
هستی-عشق عزیزم،عشــق،کار تو هم بد نبوده ها شش ماه نگهت داشته،تازه حامله هم بودی..راستی پی شد؟!تا فهمید گفت سقط آره؟
-نه..هرمان اینا فهمیدن،ریختن تو خونه،ترسیدم از هولم بچه افتاد
هستی-آخــی..چند ماهت بود؟
-دو ماه ولی نمی دونستم
هستی-امیر هم نمی دونست؟
-چرا از اول می دونست
هستی زد تو سرم و گفت:
هستی-تو چقدر خنگی که نفهمیدی!
-چون حتی کوچکترین علائم بارداری رو نداشتم حتی سیستم بدنم هم عوض نشده بود..فقط گاهی خسته و بی حال می شدم
هستی-حالا چرا بهت نگفته بود؟!
به هستی خیره شدم و نگاهش کردم چه جوابی باید بهش بدم؟!اینکه امیرعلی نمی دونسته بچه رو نگهش داریم یا سقط بشه..اینکه گذاشته بود روز مبادا بگه؟یا بگم گذاشته بود تو یه موقعیت خوب بهم بگه!؟نفس عمیقی کشیدم که هستی گفت:
هستی-امیرعلی یه *** گیر انداخته و داری حسابی سواری می گیره
-من عاشقشم هستی!
هستی-اون چی؟
با غصه پوزخندی زدم و هستی گفت:
هستی-پس چرا حامله شدی؟!!
با گریه گفتم:
-دارم دیوونه میشم...
اونقدر با هستی درد و دل کردم تا شب شد!چقدر بهش احتیاج داشتم..نزدیکای هشت شب بود که رفت فقط ده دقیقه بعد هستی بود که امیرعلی اومد!!!تا وارد خونه شد گفت:
امیرعلی-کسی اینجا بوده؟!!
با تعجب گفتم:
-چی؟!!
امیرعلی بو کشید و متعجب گفت:
امیرعلی-این بوی عطر کیه؟!
-یه لحظه..یه لحظه همسایه بالائی اومد داخل
امرعلی-زنش دیگه؟
-آره دیگه پس شوهره؟!
امیرعلی اخم کرد و بعد گفت:
امیرعلی-گفتی شبشوهرم میاد حساب می کنه؟
-گفتم شب "آقای دکتر" میان حساب می کنن!!
امیرعلی شاکی گفت:
امیرعلی-یعنی چی؟!این چه طرز حرف زدنه؟!
به طرف آشپزخونه رفتم و استکان ها رو توی سینک ظرفشوئی گذاشتم،وای بشقاب ها رو نشُستم!الأن می بینه که دو تا بشقابه..سریع شروع کردم به شستن و امیرعلی
گفت:
امیرعلی-یرم بالا پولا رو بدم بیام
تا از خونه رفت بیرون سریع پریدم پشت در که یه وقت به زنه نگه اومده بودی پائین...زنه هم بگه من پائین نیومدم اصلا...صدای مرد همسایه اومد و امیرعلی گفت:
امیرعلی-سلام ببخشید دیر شد یادم رفته بود این سهم ما..درسته؟!
خدا رو شکر حرفی از زن همسایه نزد سریع برگشتم بشقاب ها رو آب کشیدم تا نیومده پائین اونقدر هول بودم که بشورم که یکی از استکان ها رو شکوندم امیرعلی همون لحظه داشت از در می اومد داخل که با شنیدن صدا سریع و هول زده با صدای بلند گفت:
امیرعلی-چی شد؟!..شکست..مراقب دستت باش..دستتو نبریدی؟!..نمی خواد که ریزاشو جمع کنی..شیر آب رو ببند خودم جمع می کنم..اومد کنارم،دستش رو پس زدم و گفتم:
-نمی خواد خودم جمع می کنم
دست منو کشید و گفت:
امیرعلی-دستتو می بری..بیا برو کنار..
با حرص گفتم:
-مهمه مگه؟!
امیرعلی برگشت تو صورتم داد زد:
امیرعلی-بس کن،بــس کــن،نگار من تحمل این رفتاراتو ندارم
بی توجه به فریادش با حرص شیشه ها رو جمع کردم ولی چون سینک خیس بود خیلی از تیکه هاش معلوم نمی شد..یهو امیرعلی مچ دستمو گرفت و مو کشید عقب و گفت:
امیرعلی-بیا..راحت شدی؟
دیدم سینک خونی شد،اونقدر حین جمع کردن و حرص خوردن اون تیکه ی لعنتی سریع رفت توی دستم که نفهمیدم رفته توی دستم!!امیرعلی با حرص گفت:
امیرعلی-لـجبــاز..روت بر می گرده دیگه هیچ کسو نمی شناسی،نگاه با دستت چیکار کردی!؟
دستمو ازدستش می خواستم بکشم بیرون ولی محکم تر دستمو گرفت و منم محکم تر دستمو کشیدم و گفتم:
-ول کن دستمو،خودم شیشه رو می کشم بیرون..!
دستمو کشید و داد زد:
امیرعلی-نگــار! «توی چشمام عصبی نگاه کرد،عین موش پیش چشمایخشمگینش ضعیف بودم با حرص گفت» عجب غلطی کردم بردمت خونه ی مادرت ایناها..داشتیم زندگیمونو می کردیما،چه مرضی بود که ببرمت زهرمون کنی..نگاه منو به چه بدبختی ای انداخته..حالا دیگه خانوم با من لجبازی می کنه،دستتو بگیر زیر آب ببینم..یه کلمه حرف آدمو گوش نمیدی.. «بتادین آورد روی دستم ریخت و همینطور غر زد و دستمو با گاز بست و گفت» بیا برو نمیخواد بشوری خودم می شورم..
لبامو به زیر دندون کشیدم به چشماش نگاه کردم که پر از حرص و خشم بود دلم نمی خواست با این حال ببینمش ولی اون با من بد تا کرده بود،راهمو کشیدم و رفتم،لباساشو جمع کردم بردم تو اتاق...تا آخر شب حتی یک کلمه هم با هم حرف نزدیم و این شروع یه جنگ سکوت سی و هشت روزه بود که همینطوری هی امیرعلی رو خشمگین تر و منو افسرده تر و هردو رو به یه حکم سکوت وا می داشت.
هر چی ازامیرعلی دورتر می شدم به هستی نزدیکتر می شدم..اونقدر نزدیک که
دیگه هر روز همدیگه رو می دیدیم و از وقتی هم امیرعلی کلید خونه رو توی اون اوضاع و احوال و قهر وکینه توزی بهم داده بود، با هستی می رفتیم بیرون و اینور اونور..درست عین دوران مجردی و من اینو درک نکرده بودم که کلید دادن امیرعلی یعنی اعتمادش یعنی ابراز پشیمونیش از حرفی که خونه ی مامانم بهم زده بود...
سردی من از امیرعلی اونقدر عصبیش کرده بود که ترجیح داده بود برای تنبیه من هقته ای دو شبرو شیفت برداره،با اینکه می دونست من از تنهائی می ترسم،من هم از اینکه شب ها منو تنها می گذاشت خیلی حرصم می گرفت..یه شبی که هم بهرام شیفت شب بود هم ا+میرعلی،وقتی هستی گفت تولد دوستش دعوته از زور تنهائی برای اینکه یه شبو سیر کنم و اونقدر خسته باشم که زود خوابم ببره و موقع خواب کمتر فکر و خیال داشته باشم قبول کردم با هستی برم..!
هستی اومده بود خونمون تا هر دو با هم آماده بشیم،به هستی گفتم:
دوستت میدونه منم داری میاری؟
ادامه دارد.....
1400/02/31 21:18☘#پارت_#دوازدهم☘
☘رمان_#دالیت☘
-دوستت می دونه منم داری میاری؟!
هستی-آره بابا تولدش خیلی بزرگه،یه مهمون کمتر یا بیشتر که فرقی براش نداره
-یعنی باید لباس خیلی رسمی بپوشیم؟
هستی-رسمی نه..شــیک..من برات یه لباس آوردم «از توی ساکش یه پیرهن مشکی دکلته ی کوتاه درآورد و گفت» ببین چقدر قشنگه!
-دکلته؟!
هستی-کت هم داره می دونستم اینو تنها نمی پوشی..بیا اینم کتش بپوش ببینم تو تنت چطوریه..
لباسو پوشیدم و هستی با تعجب گفت:
هستی-واــی چقدر بهت میاد!خاک بر سر امیرعلی..من اگر جاش بودم یه شب هم نمی گذاشتم دور از عقد دائمم بیفتی..نگاه کن عین بلور می مونی..کوفتت بشه چه پوستی داری دختـر!!!
لبخندی تلخ زدم و گفتم:
-شانس که ندارم،نه قیافه ام نه موهام نه پوستم نه هیکلم هیچ کدوم به فریادم نمی رسند!
هستیی با حرص گفت:
هستی-خاک بر سرش کنند..بی لیاقتِ بی عرضه..ولش کن،یکم به خودت برس ساعت شش شد.
من یه کم آرایش کردم ولی هستی کلی آرایش کرد و آماده شدیم و راه افتادیم،هستی با ماشین اومده بود،سوار ماشین شدیم و با استرس گفتم:
-اگر امیرعلی بفهمه منو می کشه
هستی-اَاَه ول کن تو رو خدا امیرعلی کجا بود؟!
نگران و مستأصل گفتم:
-نکنه یه وقت بیاد خونه؟
هستی-کـــِ شیـــ کـــه،نمییاد باباجون..نمیاد
-اگر بیاد و من نباشم منو می کشه وای خدا نکنه بیاد..خدانکنه
به دلم بد افتاده بود و بدجوری استرس گرفته بودم و ازترس حس می کردم رنگم پریده
هستی-بسته دیگه حرف از امیرعلی نزنیم..الأن می خوام ببرمت خوش گذرونی...
بعد از یه مدتی رسیدیم به یه در بزرگ آهنی که در یه باغ حوالی شهر کرج بود،خیابون ها در اون ناحیه سوت و کور بودن،با ترس گفتم:
-هستی بیا برگردیم،کجا آوردی ما رو؟!
هستی-اَی بابـا!!نگار تو که هنوز پاستوریزه ای!آوردمت تولد تو بهترین باغ مهر کرج بعد تو جای خوشحالی و لذت یه ریز غر بزن و وامصیبت ها بگو..بیا بریم داخل بعد می خوام ببینم میای بیرون یا نه
-اینجا ترسناکه هستی!همه جا ساکته،یه بلائی سرمون نیارن،مطمئنی امنه؟
هستی-معلومه که امنه
-یه وقت امیعلی زنگ نزنه خونه ببینه من نیستم؟
هستی-مگه نمیگی دیگه زنگ نمی زنه و چکت نمی کنه؟!
-چرا ولی اگه یه وقت...
هسته-اَهَع..بیا بریم بابا
زنگ رو زد و یه آقائی در رو باز کرد،یه مرد قدبلند کچل با کت و شلوار و یه قیافه ی بسیار بسیار جدی!!آرنج هستی رو گرفتم و گفتم:
-مر اینجا چیکار می نه؟!
هستی-نگهبانه
-با کت و شلوار؟!
هستی-بیا بریم اصل مهمونی اونجاست
صدای آهنگ هر لحظه بلندتر و بلندتر می شد و صدای جیغ ها هم نزدیک و نزدیک تر،هستی که در ویلا یا لاغو باز کرد من خشکم زد،تنم یخ کرد..اینجا که علنا یه پارتی مختلط بود
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد