بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

که توش هر چیز نامشروعی نمایان بود!!!!با هول زدگی گفتم:

-هستــی..!بیا بریم اینجا که پارتیه!!

هستی-پس میخواستی حسینیه باشه و سینه بزنند؟!

-تو که گفتی تولد دوستته..من فکر کردم یه تولد دخترونه ست

هستی پوزخند زد و گفت:

هستی-فکرت بهت رکب زده

یه قدم عقب رفتم و گفتم:

-من نمیام..امیرعلی منو می کشه

هستی با عصبانیت و حرص گفت:

هستی-امیرعلی تا الأن کجا بود؟بیا بریم ضایع بازی رو بذار کنار،آبروی منو نبر الآن میگن این اُمُل کی بود آوردی با خودت

هستی منو به زور برد داخل ویلا،صاحب مجلس اومد جلو یه دختر هم سن و سال ما ولی با قیافه ی عجیب و غریب و آرایش فجیع،لباس های زیبا اما ناجور..با صدائی که برعکس ظاهر ظریفش ضمخت بود گفت:

صاحب مجلس-خوش اومدید برید لباساتونو توی اون اتاق عوض کنین...

تو همین لحظه یهو یکی محکم خورد بهم..از ترس یه جیغ کوتاه کشیدم و برگشتم دیدم یه پسره ست که سن و سال بالائی نداره و خیلی نامنظم یه شال سبز دور گردنش پیچوندهو یه لیوان پر از مشروب تو دستشه،قیافه منو که دید تلو تلو خوران سعی کرد صاف وایسته و سر تا پای منو خریدارانه نگاه کرد و گفت:

بعد از گذشت یک سال انگار همه ی اعضای خونواده ام به این نتیجه رسیدن که بهتره با امیرعلی خوب تا کنند که هیچ کسی بهتر از برای من نیست..به خاطر اتمام درس امیرعلی همشون با جعبه ی شیرینی و گل واومده بودن خونمون تازه اونم همراه پدر امیرعلی!!!البته نینا به من گفته بود که همه میان برای همین تدارک دیده بودم ولی امیرعلی خبر نداشت..!همه ساعت شش و نیم خونمون جمع بودند..بعد از سال ها پدر امیرعلی منو می دید با اون قد و قواره ی متوسط و صورت مهربونش تا منو دید لبخند پررنگی زد و گفتم:

-سلام،خوش اومدید.

اول فقط دست دادم ولی منو به جلو کشید و روی پیشونیم رو ماچ کرد و گفت:

پدر امیرعلی-سلام دختر گلم

سر بلند کردم و نگاهش کردم،انگار تموم دلهره ام برای دیدنش فروکش کرد و دلم گرم شد..یه لحظه فکر کردم بابای خودمه..یهو چشمام پر از اشک شد که گفت:

پدر امیرعلی-نچ نچ..بعد یک سال اومدم و تو گریه می کنی..وای به من...

بی اختیار اینطوری صداش کردم:

-باباجـون،این چه حرفیه؟!هر وقت که اومدید قدمتون بروی چشم

نگاهم کرد،یه نگاه پدرانه و مهربون به همون گرما به همون دلنشینی لبخندی پررنگ زد و گفت:

پدر امیرعلی-پس اونقدر خانوم شدی که امیرعلی منو سر و سامون دادی؟

تو رو خدا فرق بین این زن و شوهر رو ببین؛مادر امیرعلی میاد خونمون خون به دلم می کنه باباش از خوبیش منو خجالت میده،با همون لحن بغض آلود گفتم:

-دارید خجالتم می دید،اشتباه می کنید،امیرعلی منو سر و سامون

1400/03/01 10:39

داده...

پدر امیرعلی-نه باباجون نه،اونقدر آسایش داره که این خونه رو ول نمی کنه..

-بفرمائید داخل،صفا آوردید

پدر امیرعلی-چقدر زود اومدم!هنوز کسی نیومده که..ولی بهتره با عروسم یه کم تنها باشیم گپ بزنیم...

عروس؟!تا حالا خودمم به این قضیه اینطوری فکر نکرده بودم،چقدر این مرد خوبه!!یه استکان چائی براش ریختم و بردم که گفت:

باباجون-این چائی شفاست آ «خندیدم و گفت» خیلی دلم می خواست زودتر بیام ولی خواستم همه چیز آرامش خودشو حفظ کنه و عادی تر بشه..اگر زودتر می اومدم دعوای امیرعلی و مادرش تبدیل می شد به یه جنگ ناخواسته ی سه نفره!امیرعلی هم باید قاطعانه تر سر تصمیمش می ایستاد..باید برای پیدا کردن خودتون بهتون وقت داده می شد وگرنه من از روزی که شنیدم که با هم زندگی می کنید تمام شوقم دیدنتون بود...

با شرمساری سر به زیر انداختم و لبخندی کمرنگ زدم و گفتم:

-می دونم،انتظاری هم ندارم...

باباجون-امیرعلی اذیتت نمی کنه؟می دونم زندگی با امیرعلی باید سخت باشه اونم برای دخترای امروزی ولی راستشو بخوای وقتی شنیدم با توئه،نفسم بالا اومد چون تو مثل دخترای این دوره زمونه نیستی... «لبخندی تلخ زدم و گفت» خونواده ات چطورند؟

-بالأخره به این نتیجه رسیدند که امیرعلی دشمنشون نیست..همون رفیق سی ساله ست...

باباجون لبخندی پررنگ زد و گفت:

باباجون-هرمان و بهزاد جوونند یه کم دیر به نتیجه می رسن،درسته کار شما دو نفر هم معقولانه نبود ولی..ولی همه چیز هم بر اساس عقل و منطق باشه که..! «سرمو زیر انداختم..از روی باباجون خجالت می کشیدم..انگار با طرفداریش بدتر شرمنده ام می کرد..خندید و گفت» مهم زندگی کردن و آرامش داشتنِ نه به مدل شروع زندگی نه سطح بالا و پائین بودن طرف مقابل..باید حاشیه ها رو ریخت دور...

صدای زنگ اومد و مامان اینا اومدند یهو همه جا شلوغ شد..بهزاد شیرینی رو داد و گفت:

بهزاد-جای شما شیرینی آوردیما!

هرمان با شیطنت گفت:

هرمان-می خواستم حلقه ی گل درست کنم بندازم گردن امیرعلی دیدم گرون در میاد ترجیح دادم یه دسته گل بگیرم..

سیروس یه جعبه کادو شده داد دستم و گفت:

سیروس-پس آقای دکتر کجان؟!

-هنوز نیومده،دستتون درد نکنه..خوش بحال امیرعلی،حسودیم شد!

نینا-می تونی تو هم دکتر بشی تا برای تو هم از این کارا بکنیم..!

مریم-نه عزیزم،تو همین الأن هم خانوم دکتری

باباجون-به این میگن جهشی خوندن

هرمان-البته جهشی ولی نخوندن دیگه!

باباجون-خب بچه ام امیرعلی رو حمایت کرد تا امیرعلی درسشو تموم کرد دیگه...

وقتی باباجون اینطوری صدام می کرد قلبم جون می گرفت انگار بابای خودم در باباجون تجلی می کرد...

مامان-امیرعلی

1400/03/01 10:39

کی میاد؟

-یه ساعت دیگه خونه ست،بفرمائید بشینین من یه چای بریزم واستون...

مامان اومد تو آشپزخونه دنبالم و گفت:

مامان-آقای رسالتی رو تو دعوت کردی؟!

-نینا دعوت کرد،من که به خونشون زنگ نمی زنم،نینا از طرف من زنگ زد...

مامان-خوب کردی...تو چرا اینقدر قیافه ت عوض شده؟چرا اینقدر چاق شدی؟!هر وقت می بینمت چاق تر از دقعه ی قبل شدی!!

-مــن؟!!!واقعا؟؟!! «از تو شیشه ی ماکروفر به خودم نگاه کردم و گفتم» نه برای لباسمه!

مامان-صورتت چی؟دیگه امیرعلی خودش یه پا دکتر شده و هزار تا چشم دنبالشِ،تو رو هم که یه لنگه هوا نگه داشته جرئت هم نداریم حرف بزنیم..تا میام بگم قسم و آیه که مامان نگو،خودتو ول کردی که چی؟حواست هست اصلا؟!

شروع کردم چای ریختن و مریم هم اومد تو آشپزخونه و گفت:

مریم-کمک نمیخوای؟!

لبخندی زدم و گفتم:

-نه ممنونمریم-نگار ماشاءا... از دو هفته پیش تا حالا آب رفته زیر پوستت!!

مامان-آب؟!آب؟؟!اینا چربیه

عاصی شده مامان رو نگاه کردم و گفتم:

-اـی بابا،مـامان؟!

نینا-چی درست کردی؟ «یکی یکی در قابلمه ها رو برداشت و گفت» از صبح داری غذا درست می کنی هنوز اینا نصفه کارن که!

-نمی دونم چرا همش خسته ام!یه پیاز سرخ کردم رفتم یه ساعت دراز کشیدم اومدم یه گوشت چرخ کرده ریختم توش یه کم تفت دادم دوباره یه ساعت دیگه...

مامان با نگرانی گفت:

مامان-وا!!!چـرا؟!!!به امیرعلی گفتی؟

-نه،آخه مهم نیست واسه «با خنده گفتم» تنبلیه دیگه..بفرمائید

شروع کردم به پذیرائی کردن تا امیرعلی اومد و مریم گفت:

مریم-بیائید چراغا رو خاموش کنیم

یاد اون شب مهمونی افتادم؛اگر یه صدم امیرعلی ذهنش می رفت به اون شب هنوز داخل نیومده رسوام می کرد،برای همین با عجله و هول زنان گفتم:

-نه نه..امیرعلی می ترسه یه وقت...

هرمان خندید و گفت:

هرمان-از تاریکی؟!

با استرس و اضطراب گفتم:

-نه هول می کنه...

بهزاد-نترس بابا شوهرت پس نمی افته...

چراغا رو خاموش کردن..نذاشتن در رو هم باز کنم..دل تو دلم نبود که الأن امیرعلی هزار فکر و خیال می کنه..صدای کلید انداختن توی در اومد،از تو راهرو شروع کرد سر و صدا کردن اونم نه آروم با داد و ترس!خیلی خوب این تن صدا رو می شناختم اشاعه ی تعصب و خشم داشت..هرمان با صدای خفه گفت:

هرمان-نگار گفت پس می افته ها باورمون نشد!!

در خونه رو باز کرد و اصلا توجهی به تاریکی نکرد یه سره صدام می کرد..دوید طرف آشپزخونه بعدم رفت سمت اتاق و زیر لب عصبی و با ترس و هول گفت:

امیرعلی-با کجا رفته؟!خدایا کجا رفته؟!نگار نه،تو اینکارو نمی کنی...

تو تاریکی ایستاده بود شماره می گرفت..انگار اون شبو حال و روزشو وقتی اومد خونه و من نبودم رو

1400/03/01 10:39

داشتم می دیدم که به چه روزی افتاده..حالا هیچ *** هم بلند نمی شد برق رو روشن کنه یا حرفی بزنه تا اینکه صدای موبایل نینا که تو فضا پیچید و همه با هم جیغ کشیدن و لامپ رو روشن کردن..امیرعلی در حینی که شوکه بود بین جمعیت با چشماش دنبالم می گشت تا اینکه منو دید و یه خنده از ته دل اومد روی لبش..هرمان گفت:

هرمان-تو رو خدا رنگ و روشو!!

امیرعلی خجالت زده سرشو به زیر انداخت و خندید و دستی به موهای پس سرش کشید...

بهزاد-گفتیم الأن سکته می کنی!

امیرعلی-شماره ی نینا رو گرفتم...با با نکنید اینطوری دلم هزار راه رفت..گفتم نگار...

بهم نگاه کرد،با غم توی چشمام جواب نگاهشو دادم..فکر چهار ماه قبل اومده بود توی سرش یه لحظه نگاهش پشیمون شد و سیروس گفت:

سیروس-گفتی نگار فرار کرده هـان؟!

باباجون-ما برای اتمام درست جشن گرفتیم پسرم..

امیرعلی-پس سورپرایز بود؟!نگار هم نگفته بود..

بهم نگاه کرد یه لبخند با رضایت به روم زد..یه رضایت خــاص..ای کاش اون شب مهمونی هیچوقت اتفاق نمی افتاد،من همین رضایتو همیشه ازش می خواستم

نینا-دیگه می گفت که سورپرایز نبود!

امیرعلی-دیدم صبح زود بلند شد آخه نگار تا ده یازده می خوابه..!

دوباره لبخندی پررنگ تر به روم زد..


هرمان-نچ نچ نچ..خجالت نمی کشی؟!زن هم تا یازده می خوابه؟!

لبخندی تلخ زدم و از میون جمعیت اومدم بیرون و امیرعلی منو با چشماش دنبال می کرد و بعد دنبالم راه افتاد..به آشپزخونه رفتم و صدام کرد:

امیرعلی-نگـار؟

لحنش دلجویانه بود،به آرومی و مأیوسانه گفتم:

-فکر کردی باز کج رفتم و خطا کردم؟!

شونه هامو گرفت به طرف خودش برگردوند،جستجو گرانه توی چشمام نگاه کرد و به سر انگشتاش روی سرشونه هام فشاری کوچیک داد و به آرومی گفت:

امیرعلی-نه اینطور نیست...

به تلخی لبخندی زدم و آروم مثل خودش گفتم:

-من لحن صداتو حفظم امیرعلی،حاشا نکن

موهامو آهسته از رو پیشونیم به عقب پس زد و با مهربونی ای خاص و گرم گفت:

امیرعلی-نگران شدم...

ناباورانه نگاش کردم،باز همون لبخند تلخ روی لبام نشست و آروم تر و نجواگونه گفتم:

-به همه گفتم این کارو نکنید ..ترسیدم از اینکه بد و بیراه نثارم کنی و آبروم بره...

دستش از رو شونه هام رها شد و وا رفته گفت:

امیرعلی-نگار من اینطوری ام؟!

سرمو به زیر انداخته بودم که با این جمله سر بلند کردم و توی چشماش خیلی عمیق نگاه کردم و گفتم:

-وقتی آرومی موجودی از تو مهربون تر..آروم تر..صبور تر..دوست داشتنی تر وجود نداره ولی وقتی عصبانی هستی قسم می خورم برای من تو دنیا چیزی از صورت عصبی تو ترسناک تر نیست...

امیرعلی پشیمون و با نگاهی مترحّم و دلسوز نگاهم کرد و دستمو گرفت

1400/03/01 10:39

میون دستاش و گفت:

امیرعلی-نگار..دست خودم نیست وقتی آرومم که حس کنم قلمروم امنه..من اینطوری ام نمی تونم خودمو تغییر بدم..تحصیلاتم،منصبم،شغلم،سنم،جایگاهم هر چیزی که فکرشو کنی هیچ تأثیری روی اخلاقم نداشت..نمی خوام اذیتت کنم فقط می خوام مطمئن باشم.. «توی چشمام نگاه کرد؛عمیق..سوزان..با حسی پر رنگ و گرم گفت» که مال منی...

لبخندی کمرنگ و تلخ زدم و به دستامون نگاه کردم،منم دلم می خواد اون مال من باشه..معادله ی سختی نبود ولی برای رسیدن به جواب آخر گویا باید هفت خوان رستم رو سپری می کردیم!!

داشتم غذا رو می کشیدم که اونقدر حس ضعف و خستگی کردم که کفگیر و دیس رو روی اجاق گاز گذاشتم و همونجا روی زمین نشستم تو آشپزخونه..مامان،نینا،مریم،اکرم و حتی بچه ها هم بودند اما کسی نفهمید حالم بد شد،در آشپزخونه باز بود و باباجون دقیقا در زاویه دید آشپزخونه نشسته بود که تا دید من رو زمین ولو سدم با هول گفت:

باباجون-نگار جـان چی شد؟!

سرمو بلند کردم دیدم امیرعلی همچین دوید که فرش روی سرامیک سر خورد و نزدیک بود بخوره زمین!اومد تو آشپزخونه..مامان با ترس گفت:

مامان-چرا رنگت اینطوری شد مامان؟امیرعلــی؟!

نینا کنارم چمباتمه زد و کنار دست امیرعلی که روبروم دوزانو نگران قصد معاینمو داشت قرار گرفت و با دلهره دستمو گرفت و گفت:

نینا-نگار خوبـی؟!

مریم که بالا سر نینا ایستاده بود رو به امیرعلی پرسید:

مریم-آب قند درست کنم؟

اکرم هم که پشت سر مریم ایستاده بود مثل مریم از امیرعلی پرسید:

اکرم-پنجره رو باز کنم؟!

آرنج امیرعلی رو که جلوی روم چمباتمه زده بود رو گرفتم..چشمام سیاهی می رفت،امیرعلی گفت:

لمیرعلی-نگار؟الأن حالت چطوره؟ «نبضم رو گرفت..یه بار..دو بار..دست راستم..دست چپم..دقیق تر معاینه ام کرد و بعد رو به نینا گفت» نینا دستگاه فشارسنج منو از پاتختی میاری؟

نینا سری تکون داد و بلند شد...مامان مستأصل و دست پاچه گفت:

مامان-چی شده امیرعلـی؟چرا حالش یهو اینطوری شد؟!

امیرعلی توی چشمام عمیق و متفکر نگاه کرد و آروم گفت:

امیرعلی-نترسید از فشار خستگیه..

نینا فشارسنج رو آورد و همه دور سرم جمع شده بودند و زل زده بودند به فشارسنج و مریم آماده باش لیوان آب قند هم می زد،هرمان گفت:

هرمان-چنده؟

مامان-پائینه؟

بهزاد-هــیس بذارید توجه کنه...

امیرعلی-آب قند رو بده..اون نمک دونم بده بی زحمت..

نمک هم ریخت توی آب قند که گفتم:

-من حالم بد میشه اینطوری نمی تونم بخورم بدم میاد..

امیرعلی از تکیه به در یخچال خارجم کرد و لیوانو جلوی دهنم گرفت و گفت:

امیرعلی-حالا یه قلوپ بخور..فشارت پائینه.. «یه کم از آب قند و نمک

1400/03/01 10:39

خوردم و امیرعلی آرنجمو گرفت و گفت» بیا یه کم دراز بکش..

مامان همچنان دلواپس پرسید:

مامان-فقط افت فشار بود؟

امیرعلی با عجله و تند گفت:

امیرعلی-آره آره

اومدم بلند بشم که چشمم به در باز قابلمه افتاد و گفتم:

-بذار غذا رو بکشم...

امیرعلی شاکی و یکه خورده گفت:

امیرعلی-داری از حال میری غذا میخوای بکشی؟!

نینا حق بجانب گفت:

نینا-من می کشم تو برو دراز بکش

به کمک امیرعلی ایستادم ولی خونه دور سرم می چرخید...روی تخت دراز کشیدم و امیرعلی گفت:

امیرعلی-چند وقت عقب انداختی؟!

با گنگی گفتم:

-اصلا عقب ننداختم که!!!

امیرعلی-بی بی چک داری؟!

قلبم هری ریخت و یکه خورده گفتم:

-حـامله ام؟!!!

امیرعلی-نبضت که میگه حامله ای! «قلبم انگار شارژ شد از جا تا اومدم بلند بشم امیرعلی گفت» آروم..فشارت پائینه هنوزا..

-تو کشو..تو کشو یکی دارم امیرعلی

امیرعلی-هیس..نمی خوام جریان اون دفعه به یه شکل دیگه اتفاق بیفته

بلند شد از تو کشو بی بی چک رو آورد بهم داد و آرنجمو گرفت و کمک کرد به طرف سرویس اتاق برم..تو دلهم هزار مرتبه خدا رو صدا کردم که حامله باشم..اگر حامله می شدم همه چیز تغییر می کرد..این از پا قدم باباجون ایشاا.. خیره ایشاا..

امیرعلی درو زد و گفت:

امیرعلی-نگـار!

درو باز کردم دو تائی زل زده بودیم به بی بی چک..یه لحظه سرمو بلند کردم دیدم مشتاق تر از من داره بی بی چک رو نگاه می کنه..قلبم قرار گرفت اونم همینو می خواد سرشو بلند کرد با ذوق گفت

امیرعلی-حاملـه ای!

قلبم هری ریخت حس کردم خونم تو رگ هام به جریان افتاده..صورتشو به احاطه ی دستام درآوردم و قبل از اینکه من آغازکننده باشم اون بود که سریع تر از من نزدیک شد و ...

پیشونیمو به پیشونیش چسبوندم و گفتم:

-خدا رو شکر من حامله ام

انگار نازا بودم که اینقدر خوشحال شده بودم ولی بنظرم برای من بارداریم مهم تر از بارداریِ هر زنی هس...

امیرعلی-هیس به کسی نگی ها

با ذوق گفتم:

-به نینا چی؟!

با خنده گفت:

امیرعلی-نمی تونی خودتو نگه داری؟!

با هیجان لب زیرمو گزیدم و گفتم:

-نه باید به یکی بگم

امیرعلی با هیجان کنترل شده گفت:

امیرعلی-بی بی چک هم خطا داره

با امید زیاد و انرژی گفتم:

-نبضم که نداره

لبخندی شیرین زد و کمرمو نوازشی کرد و گفت:

امیرعلی-فردا می برمت سونوگرافی بعد بگو

با شوق بیشتر گفتم:

-نه الأن!

امیرعلی با خنده دقیق چشماشو دوخت به چشمام و بهم نزدیک شد و ... این دفعه با نگاهی مملو از دلسوزی خــاص نگام کرد که مامان صدامون کرد..سریع بی بی چک رو انداختم تو سطل زباله ی اتاق و مامان درو باز کرد و گفت:

مامان-حالت بد تر که نشد؟خوبی؟

-نه..آره خوب شدم

مامان با تردید

1400/03/01 10:39

نگامون کرد تو چشمای جفتمون شوق برق میزد،لحظه ای ناب بود مامان ناباورانه گفت:

مامان-بیائید شام...

اومدیم سر سفره..وای از ذوقم نمی تونستم غذا بخورم!دست گذاشتم روی شکمم،من یه بچه دارم!یه موجود کوچولو توی شکمم هس که از امیرعلیه..چی ازین بهتره یعنی؟!هیچی..این بچه کلید خوشبختی منه،راه رسیدن کامل به امیرعلی..وای کی به دنیا میای عزیزم؟بچه ی منه این بچه ی من و امیرعلیِ این عالیه خدایا من دارم مادر میشم..شکرت خدا شکــر..این بچه رو باید هر جور شده نگه دارم نباید بذارم مثل دو تای قبلی از بین بره..به جونم وصلی عزیزم..من مراقبتم...

مامان-نگــار؟دلت درد می کنه؟!

دستمو سریع از روی شکمم برداشتم و گفتم:

-نه

امیرعلی بهم نگاه کردحتی طرز نگاهش هم فرق کرده،رنگ نگاهش اونقدر گرم شده که به سرعت نور گرماشو به قلبم انتقال میده..ما داریم ی خونواده ی کامل میشیم...امیرعلی برام غذا کشید و گفت:

امیرعلی-خوب غذاتو بخور

لبخندی بهش زدم و با رضایت نگاهم کرد،اونم مثل منه مطمئنم اونم منتظر بود که هر دومون سامون بگیریم..به همه ی اطرافیان زندگیمونو ثابت کنیم..اونقدر از فهمیدن بارداریم شوق داشتم که حتی بی حالیم هم نمی تونست جلوشو بگیره..تا آخر شب که مهمونا رفتن خنده از رو لبم جمع نشد،خونواده ام هم سعی می کردند خودشونو آروم و منطقی به امیرعلی نشون بدن ولی امیرعلی به خاطر رفتار جدید اونا نبود که باهاشون مقابل به مثل خوب رفتار می کرد به خاطر اتفاق خوبی بود که برامون افتاده بود..همه بعد شام دور هم نشسته بودیم و چای و میوه می خوردیم که امیرعلی یه پیش دستی برداشت و چند تا میوه گذاشت توش وبرگشت کنارم نشست و هرمان گفت:

هرمان-از علیرضا چه خبر؟!

قلبم هری ریخت..با وحشت به امیرعلی نگاه کردم یه لحظه حس کردم امیرعلی می دونه چی بین منو علیرضا بوده و الأن قاطی می کنه ولی وقتی امیرعلی رو آروم دیدم یادم افتاد که همه چیز تو سینه ی منو نینا عین رازه،نینا نگران نگاهم کرد و با چشماش بهم فهموند که خودمو حفظ کنم...

باباجون-اتفاقا دیشب زنگ زده بود،اون موقع که بهش می گفتیم تو خارج از ایران و جدا از ما نمی تونی زندگی کنی می گفت «موفقیت من در خارج از ایرانِ» ؛من بچه امو می شناسم این حرفا حرف علیرضا نبود...

امیرعلی-سمانه تو سرش انداخته بود،سمانه اهل خارج بود وگرنه علیرضا که چندسال هم برا درسش اونور بود ولی تا درسش تموم شد برگشت...

بهزاد-اینور برای یه پزشک خیلی احترام قائلند

اکرم-سمانه اونور چیکار می کنه؟

امیرعلی ظرف میوه ی پوست کنده رو گذاشت پیش روی منو گفت:

امیرعلی-خدا می دونه،خوش گذرونی،خدا داده به

1400/03/01 10:39

سمانه،آزادی...

باباجون با لحن شاکی گفت:

باباجون-امیرعلــی!

امیرعلی توجیه گرایانه گفت:

امیرعلی-تهمت نمی زنم باباجان ولی ما که سمانه رو خوب می شناسیم «به من نگاه کرد و گفت» میوه ت رو بخور

با نگرانی گفتم:

-تو هم بخور..میخوان برگردن؟!

امیرعلی-علیرضا داره کاراشو راست و ریس می کنه...

|||||||||||

قلبم هري ريخت..واي قلبم چه تپشي گرفت!اگر بياد و ببينه من با اميرعلي ازدواج کردم چي؟!

الان حامله ام نمي تونه کاري بکنه..چيکار؟!اون منو نمي خواست من بودم که مي خواستمش..اگر اميرعلي رو ببينه که با هم زندگي مي کنيم چه فکري مي کنه؟!اميرعلي منو خواست..اينو که عليرضا نمي دونه..به خاطر اميرعلي هم شده حرفي نمي زنه الأن ديگه همه چيز تموم شده وقتي بچه به دنيا بياد..اميرعلي خواه ناخواه عقدم مي کنه..اميرعلي بهونه مي خواد براي عقد دائم که مادرش نتونه حرفي بزنه يا فک و فاميلشون و ...باباجون هم که همينطوري داره قند تو دلش آب ميشه،اميرعلي بفهمه هر دومونو مي کشه!نه نمي فهمه عليرضا جونش به اميرعلي وصله..اگر بياد و ببينمش و اتفاقي براي حال و روزم بيفته چي؟!!ازش نفرت دارم ولي مي ترسم ببينمش..زندگيم اميرعليه،مي دونم که چقدر عاشقشم،قلبم اونقدر وابسته ش هس که اين بچه رو اول براي داشتن اميرعلي مي خوام بعد براي وجود خودش،اين حرف از حقيقت جدا نيست..ولي بازم مي ترسم...

اميرعلي-نگار؟!تو فکر چي هستي؟!ميوه اتو بخور..سر بلند کردم ديدم اکرم ريزبينانه داره نگاهمون مي کنه..به مريم که کنارش نشسته بود نگاه کردم يه لبخند پر از مهربونی زده بود..به نینا نگاه کردم که با شیظنت یه خنده روی لبش بود..به مامان که نفر چهارم بود نگاه کردم،غرق نگرانی بود که موجی از آرزو و آمال توی چشماش بود..هرمان و بهزاد انگار شده بودند همون رفیق های بچگی های امیرعلی که از هر طرف حرف می زدند و بحثشون که گرم می شد به کسی امان حرف زدن نمی دادند..به باباجون نگاه کردم،سخت به بحث پسرا گوش می داد..خدایا من این خونواده رو از دست نمی دم..کلی غصه پشت سر گذاشتم تا این آرامش به دست اومد..خدایا دستمو بگیر نذار زمین بخورم..من این خونواده رو برای همیشه تا آخر عمر می خوام،نمی خوام با اومدن علیرضا همه چیز دوباره بهم بخوره...

به امیرعلی نگاه کردم،اونقدر دوستش دارم که تو زندگیم کسی رو اینطوری دوست نداشتم،شیرمرد زندگیمه،منو با تموم مشکلاتک خواسته،بهم یه بچه داده که فقط برای عشقش بهونه داشته باشه وگرنه امیرعلی چه نیازی به بچه از من داره؟!می شناسمش،میخواد یه دلیل محکم داشته باشه چطوری این مرد با مرام رو به برادر بی معرفتش ترجیح بدم!اگر از دستش بدم می

1400/03/01 10:39

میرم و این برام مثل روز روشنه...

کم کم همه از جا بلند شدند و راهی رفتن شدند..وقتی خداحافظی می کردیم نینا رو که بغل کردم دم گوشش گفتم:

-نینا یه چیزی میگم کسی نفهمه ها

نینا-چی؟!

-من حامله ام!

نینا منو از آغوشش کشید بیرون و با تعجب ولی با شوق نگاهم کرد و لبخندی بهش زدم،به امیرعلی نگاه کرد و امیرعلی که فهمید چی به نینا گفتم خندید...

نینا-حسابتونو می رسم بدجنس ها

مامان-چی شد؟!

1400/03/01 10:39

ادامه دارد.......

1400/03/01 10:41

?#پارت_#سیزدهم?
?رمان_#دالیت?

1400/03/01 21:16

نینا-هیچی،یه چیزی بین ما سه نفره...

از دم در اومدیم برگردیم یه چیزی تو شکمم تکون خورد با وحشت دست امیرعلی رو گرفتم و امیرعلی گفت:

امیرعلی-چی شد؟!

به شکمم اشاره کردم و گفتم:

-یه چیزی اینجا تکون خورد

امیرعلی خندید و گفت:

امیرعلی-الأن که تکونشو احساس نمی کنی حتما...

-نه نه این بخاطر نفخ و اینجور چیزا نبود!

امیرعلی با خنده گفت:

امیرعلی-نگــار!

-احساسش کردم امیرعلی،نگاه مورمورم شد!

امیرعلی دست انداخت دور کمرم و گفت:

امیرعلی-تا همین چند ساعت پیش نمی دونستی حامله ای حالا تکون می خوره؟!تو دیگه چطور زنی هستی که نمی فهمی حامله میشی؟!

سرمو بلند کردم و گفتم:

-خب نه ویار دارم نه علائمشو،همه ی سیستم بدنم طبیعیه

امیرعلی لبخندی پررنگ زد و گفت:

امیرعلی-می خواست سورپرایز بشیم

صبح زود با امیرعلی به بیمارستانش رفتیم و یکی از دوستای امیرعلی برام سونوگرافی نوشت و بعد به بخش سونوگرافی رفتیم و امیرعلی همینطور بالا سرم بود و یه سره با دکتره حرف می زد و منم سرمو بلند کرده بودم و زل زده بودم به مانیتور که خانوم دکتر به من نگاه کرد و گفت:

خانوم دکتر-یه لحظه راحت بخواب

-آخه چرا نمی بینمش؟!

امیرعلی-نگار هنوز دستگاهو رو شکمت نذاشته که!

خانوم دکتر و امیرعلی خندیدند و خانوم دکتر گفت:

خانوم دکتر-چند ماهته؟

-نمی دونم..شاید یکی دو هفته..

خانوم دکتر با تعجب گفت:

خانوم دکتر-تو کمِ کم سه ماهو داری دختر!الأن بهت میگم چند ماهته،یکی دو هفته؟!دکتر رسالتی اینجت رو نگاه کن بچه ات به این بزرگیه..!

-کو؟ببینم..

امیرعلی همینطور خیره شده بود به مانیتور و دکتر گفت:

خانوم دکتر-ماشاءا... سلام و سر حال...

-یعنی اینقدر بزرگه؟!!چند ماهمه؟؟

خانوم دکتر-شما دارید وارد هفته ی پانزدهم میشید...

-هفته ی پانزدهم؟!

امیرعلی-نزدیک چهار ماهشه؟!!

خانوم دکتر-بـــله..من تا شکمشو دیدم فهمیدم،درسته خیلی کوچیکه و بهش نمیاد که شکم یه زن باردار پانزده هفته ای باشه ولی کاملا مشخصه که آقای دکتر..می دونید شما تسلط روی مغز دارید اندازه ی شکم دستت نیست ولی من دست کم 20 ساله که کارم اینه «دکتر خندید و گفت» خب مشتولوق بده تا جنسیتشم بگم..الـــو؟!مامان بابا؟!..چه دوتائی تو بهر مانیتورند!

با گریه و ذوق گفتم:

-امیرعلی ببینش

امیرعلی با یه لحن مسخ شده گفت:

امیرعلی-بچه ی منه!

خانوم دکتر-دکتر رسالتی میخوای بدونی دختره یا پسر یا نه؟!

امیرعلی-هی چی باشه راضیم به رضای خدا فقط سلام باشه همین کافیه..

-نه ایشلاله که سلامه ولی چیه؟!

خانوم دکتر-آهـان،ما از مریضای دیگه نمی تونیم ولی از شما که می تونیم مشتولوق بگیریم..

امیرعلی-شیرینیش رو

1400/03/01 21:17

میارم

خانوم دکتر-وعده های سر خرمنی دیگه!؟

امیرعلی خندید و گفت:

امیرعلی-اصلا بذار خودم تشخیص بدم..

خانوم دکتر-تو برو کار خودتو انجام بده این حرفه ی منه..عزیزم به احتمال زیاد یه پسر کاکول زری میخوای برای این دکتر خسیس بیاری!

منم لبمو با خنده و ذوق گزیدم و امیرعلی بهم لبخندی پررنگ زد و دستمو گرفت...

خانوم دکتر-اونجا دستمال کاغذی هست فقط یه وقت دیگه سونوگرافی می نویسم حتما بیارش...

تا دکتر رفت امیرعلی بهم نزدیک شد و گفت:

امیرعلی-باید خیلی مراقب خودتو پسرمون باشی...

امیرعلی یه ماشین از آژانس بیمارستان برام گرفت و خودشم بیمارستان موند که بره سر شیفتش..تا رسیدم خونه زنگ زدم به نینا و جریان بارداریمو کامل توضیح دادم و نینا هم کلی سفارش های ریز و درشت کرد و آخر هم گفت:

نینا-به مامان اینا کی میگی؟

-راستش امیرعلی گفته «نمی خوام جریان دفعه ی قبل پیش بیاد»!

نینا-نباید آتو دست هرمان اینا بدیم،اینطوری هم دیر خبر بدی کلی ماجرای پیش بینی نشده رخ میده..

-نینا می دونی که من نمی تونم زیاد رو حرف امیرعلی حرف بزنم

نینا-من باهاش صحبت می کنم..

-نینا میشه درمورد عقدمون هم صحبت کنی؟

نبنا-الأن نه خواهر ولی اینو بدون که امیرعلی اگه نمی خواستت ازت بچه هم نمی خواست،بذار خبر بارداریت بپیچه بعد...

-خودمم همین فکر رو کردم که آرومم

نینا-مراقب خودت باش،هر چی هم خواستی بهم زنگ بزن برات درست کنم...

خندیدم و گفتم:

-من یه زن باردار بی خرجم،چیزی هوس نمی کنم..ویار ندارم اصلا...

نینا-خوش به حال امیرعلی!خداحافظ خواهری

کم کم خبر بارداریم به گوش خونواده هامون رسید،خونواده ی من با یه حس دوگانه بهم چشم دوخته بودند..نگرانی و بی تکلیفی از اینکه آخر سر امیرعلی با من چیکار می کنه و از اون طرف یه خوشحالی از اینکه دارم بچه دار میشم که صد در صد حس دومو فقط وقتی امیرعلی بود و از ترس اینکه امیرعلی دیگه منو نیاره پیش مامانم بذاره و بره،داشتن...دیگه مامان هر روز و یک روز در میون خونمون بود،به سفارش منو نینا هم اصلا نمی بایست درمورد وضعیت محرمیتمون با امیرعلی حرف می زد...

از وقت امیرعلی فهمیده بود باردارم خیلی آروم تر و نرم تر و با اعتماد تر باهام رفتار می کرد،دوباره کلیدمو بهم داده بود،حتی بعضی شب ها می گذاشت خونه ی مادرم بمونم؛از خونواده ی امیرعلی،باباجون که اونقدر خوشحال شده بود که همون روزی که فهمید کلی هدیه برای منو بچمون خرید و اومد خونمون ولی مادر امیرعلی یه زنگ ناچیز هم نزد ولی یه شب امیرعلی رو تنها خواست که باهاش صحبت کنه و وقتی که امیرعلی برگشت با اینکه خیلی خودشو کنترل می کرد ولی معلوم بود

1400/03/01 21:17

خیلی عصبیه..!

حس می کردم زندگیم رنگ گرفته هر روز صبح که بیدار می شدم انگار زندگی رنگش قشنگ تر از روز قبل بود،درست عین یه خونواده شده بودیم..

امیرعلی که می دیدم هر روز اعتمادش بهم بیشتر و بیشتر میشه و به من نقش زیادتری تو زندگیش میده نفسم چاق تر می شد و اعتماد به نفسم بالاتر می رفت و از پیش بیشتر عاشقش می شدم،عاشق زندگیمون اونقدر که حاضر نبودم این زندگی رو با چیزی عوض کنم،این آرامش که مدت ها دنالش بودم،این عشق حلال و زیبا روی تموم تلخی های گذشته ام رو می پوشوند و محو می کرد و بهم این احساس رو می داد که انگار همیشه خوشبخت بودم و کنار امیرعلی بودم فقط چند تا کابوس تلخ منو آزار داده بود...مامان هم از اینکه می دید دوباره می خندم و خوشحالم از حس و حال من خیلی از تفکرات و نظراتش نسبت به زندگیم عوض شده بود..نه مامان بلکه همه ی اعضای خونواده ام اونقدر که علاوه بر اینکه مامان بیشتر روزای هفته رو خونمون بود برادرام و نینا هم همینطور؛وقتی امیرعلی همه چیز رو نرمال و خوب می دید بهم می گفت «وقتی پسرمون به دنیا بیاد همه چیز بهتر میشه،ما هم مثل بقیه ی زن و مردا با آسایش و بی استرس زندگی می کنیم،تلخی های گذشته رو به هم می بخشیم و همه ی فکر و ذکرمون میشه آینده ی پسرمون...»

تموم حرفای امیرعلی بوی تشکیل خونواده ی دائم می داد که این برای من یعنی بشارت دادن به بهشت بود..دست از پا خطا نمی کردمکه هیچ دقیقا همونطوری رفتار می کردم که امیرعلی می خواست تا روی تصمیمش مصمم تر بشه..همه چیز عالی پیش می رفت تا وقتی که من وارد نه ماه شدم...

اون روز صبح جمعه بود و امیرعلی جمعه ها سر کار نمی رفت از روی تخت خواستم بلند بشم ولی اونقدر سنگین شده بودم که یه کار ساده مثل از جا برخاستن برام عین کوه کندن شده بود،امیرعلی از پشت سرم گفت:

امیرعلی-کمرتو خم نکن به شکمت فشار میاد،بیام کمکت؟..بیام؟!

نفسی کشیدم و گفتم:

-نه بخواب وای خدایا کی راحت میشم؟

امیرعلی با همون صدای خواب آلود گفت:

امیرعلی-بیست و پنج روز دیگه...ساعت چنده نگار؟

به ساعت نگاه کردم و گفتم:

-نه و نیم

امیرعلی یهو از جا پرید و گفت:

امیرعلی-اوه..اوه..

-چیشد؟!!

امیرعلی-مگه بهت نگفتم؟!علیرضا امروز میاد... «قلبم انگار یه لحظه وایستاد..حس کردم سطل آب یخ روی سرم ریختن،یه لحظه تنم سست شد و امیرعلی نگران گفت» نگــار!!؟

نفسم از سینه ام با رنج خارج شد..داره میاد،تموم خاطرات زندگی بسیار بسیار کوتاهم با علیرضا اومد توی ذهنم،صدای علیرضا تو گوشم پیچید،حس کردم افکارم به علیرضا جسممو لمس کرد،تنم مورمور شد،یعنی چی میشه؟!من حامله ام از برادرش،امیرعلی

1400/03/01 21:17

نفهمه..علیرضا داره با سمانه میاد؟میاد بمونه یا بر می گرده؟امیرعلی..امیرعلی چی میشه؟!صدای علیرضا توی گوشم پیچید وقتی آخرین بار توی پمپ بنزین دیدمش و اون روز عروسیش بود و وقتی من داشتم از عشقش دیوونه می شدم و به خاطرش معتاد شده بودم و اون می گفت «تو خودت خواستی...» دستام،تنم،پاهام می لرزیدن..صورتش از جلوی چشمم دور نمی شد..امیرعلی اومد دستش تا بهم رسید و بازوهامو گرفت یه لحظه فکر کردم علیرضاست،با وحشت یه قدم به عقب رفتم و دستشو پس زدم!نفسام تک تک از سینه ام خارج می شدند..امیرعلی صدام کرد اونقدر تا به حال برگشتم،نفسم از حبس سینه ام خارج شد و زیر لب گفتم:

-امیرعلی

امیرعلی-جـانم؟!چی شد؟!!!

امیرعلی عشقم..عشقی که به تو دارم قابل قیاس با عشق کودکانه ام به علیرضا نیست،اگر اسم احساسم به علیرضا عشق بود پس احساسم به تو جنونِ..عزیزم تو جون منی..امیرعلی رو در آغوش کشیدم و امیرعلی با تعجب گفت:

امیرعلی-نگار خوبی؟!

-امیرعلی من خیلی دوستت دارم،من خیلی عاشقتم..هر..هر اتفاقی که بیفته یادت باشه امیرعلی عشق تو محاله توی قلبم رنگ ببازه و هرگز کسی یه صدم من نمی تونه عاشقت باشه،من هر روزمو به خاطر وجود تو سر می کنم،اگر چیزی تو زندگیم هست و برام معنا داره حتما می بایست به تو مربوط باشه تا برام دارای ارزش باشه،امیر حرفام هرگز یادت نره حتی وقتی به نقطه ی صفر می رسی وقتی دیگه برات مفهوم و اهمیتی ندارم،ازم زده شدی ازم گرفتنت یا دور شدی،هیچ وقت یادت نره و هرگز به عشقم شک نکن...

امیرعلی لبخندی زد،موهامو نوازش کرد و گفت:

امیرعلی-منم دوستت دارم عزیزم،حالا چرا ترسید؟!

مستأصل تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:

-اگر این دنیا بخواد تو رو ازم بگیره حتی یه صدم ثانیه هم نمی خوام توش زندگی کنم،دنیا وقتی دنیاست که تو شوهرم باشی...

امیرعلی پیشونیمو بوسید و دستشو روی شکمم گذاشت و گفت:

امیرعلی-نگران نباش اینطوری پسرمون ناآروم میشه،همه چیز به روال عادی و عالی پیش میره فقط یه کم صبر کن..

به خودم جرئت دادم و سریع اونقدر سریع که صدای خودمم به گوشم نرسه پرسیدم:

-علیرضا با سمانه میاد؟

امیرعلی رهام کرد و در حالی که بلوزشو می پوشید گفت:

امیرعلی-نه،اینطور که بوش میاد یه خبرائیِ!

با تردید گفتم:

-چه خبری؟!!!

امیرعلی-علیرضا از اول هم سمانه رو نمی خواست مادرم وادارش کرد،آخر نخواستن جدائیِ دیگه..

-طلاق گرفتن؟!!!

تپش قلبم بالا رفت..

امیرعلی-بذار بیاد بفهمیم اینطوری که اینقدر مِن مِن می کنه آدم نمی فهمه!

-میاد ایران بمونه؟

امیرعلی-معلومه که می مونه،خدا رو شکر سر عقل اومده...

صدای امیرعلی رو دیگه نمی شنیدم،تنم

1400/03/01 21:17

یخ کرده بود..ایران می مونه!چطوری هر دفعه چشم تو چشم بشیم؟!اون الأن برادر شوهرمه ولی..وای خدایا چیکار کنم؟چیکــار کنم؟!علیرضا اگر ایران بمونه کمِ کم ماهی چند بار هفته ای چند بار با هم روبرو میشیم،اونوقت چی؟!من خطا کردم،چطوری یه عمر با این راز زندگی کنیم که من با علیرضا بودم..امیرعلی تیزِ می فهمه بعد چطوری آرومش کنم؟!بچه توی شکمم بی تابی می کرد و لگد می زد،دستمو به پهلوم گرفتم،من از علیرضا هم حامله بودم و الأن از امیرعلی... داره مجرد میاد ایران،اون هم عاشقم شده بود اگر منو ببینه و لحساسش بهش برگرده چی؟!عاشق نبود..بود که می موند..امیرعلی به خاطرم از همه ی خطاها گذشت،از خونواده اش از رفقاش از آبروش گذشت این عشق کجا اون عشق کجــا...میاد توی این خونه منو با این شکم می بینه و از سرش هر چی که هست می پره...

امیرعلی-نگار من برم فرودگاه شاید ازون ور برم خونه ی مادرم،زنگ بزنم نینا بیاد یا مادرت؟

-امیرعلی؟علیرضا می دونه من و تو با همیم؟!

امیرعلی خندید و گفت:

امیرعلی-نه سورپرایز می خوام ... «پاهام سست شد و سرم گیج رفت امیرعلی هول شده سریع دوید و منو گرفت و گفت» نگار چی شد؟!!! «آرنجشو گرفتم،علیرضا نمی دونه..اگر یهو منو ببینه و از رفتارش امیرعلی بو ببره چی؟!امیرعلی نگران گفت» نگار بیا بشین ببینم فشارت چطوره... «اول نبضمو گرفت بعد دستگاه آورد فشارمو گرفت و گفت» فشارت افت کرده بیا زودتر یه چیزی بخور

تلفن برداشت و گفتم:

-به کی زنگ میزنی؟!

امیرعلی-بگم که من فرودگاه نمیام

-چرا؟!!

امیرعلی-حال تو اینطوریه...

-نه برو برادرتو نزدیک دو ساله ندیدی برو من خوبم زنگ بزن نینا بیاد،خیالت راحت..علیرضا کی میرسه؟

امیرعلی-ساعت دو

-زودباش راه بیفت دیر میرسی ها

امیرعلی نگران گفت:

امیرعلی-مطمئنی خوبی؟

-آره عزیزم نگران نباش من از پس پسرمون بر میام

امیرعلی زنگ زد به نینا تا بیاد پیشم و بعد آماده شد..بعد اومدن نینا به طرف فرودگاه رفت...

نینا-چرا امروز رنگ و روت اینطوریِ؟!!

-نینا دارم سکته می کنم..علیرضا!

نینا-علیرضا چی؟علیرضا برادر شوهرتِ والسلام..

-آره ولی علیرضا از سمانه جدا شده داره مجرد میاد

نینا شاکی گفت:

نینا-که چی نگـار؟!

-امیرعلی نگفته با منه،علیرضا میاد و منو می بینه یه وقتی حرفی نزنه!؟خب خاطره ها زنده میشه..وقتی داشت می رفت عاشق اون بودم وقتی داره بر می گرده عاشق برادرشم...

نینا-نگار تو یه مرد تو زندگیته اونم امیرعلیِ که بچه اش تو شکمته اینو از ذهنت و قلبت دور نکن..

-دلم داره عین سیر و سرکه می جوشه..

نینا-مسلما اگر علیرضا ماجرا رو بفهمه خودشو هرگز پیش برادرش خراب نمی کنه پس الکی

1400/03/01 21:17

غصه نخور..

-آره راست میگی

طول و عرض خونه رو با قدمام متراژ می کردم ولی فکر این دو برادر از ذهنم دور نمی شد،نینا یه کم صبر کرد و نگاهم کرد و بعد بلند شد منو گرفت و نشوند و گفت:

نینا-مُردی اینقدر راه رفتی

-فرح خانوم اگه بفهمه چـی؟!

نینا-نگـار!تو حامله ای ها،امیرعلی منو می کشه اگر اتفاقی برات بیفته،بس کن یه کم توکل کن به خدا

ساعت همین که دو شد انگار شد مرغ سر کنده،دلم شد رخشور خونه..از استرس داشتم پس می افتادم،دستام چطور می لرزید و چشم از ساعت دیواری بر نمی داشتم و زیر لب هی می گفتم «علیرضا رسید..اومد ایران..علی اومد..حالا چی میشه..چه اتفاقی می افته..؟!» طاقت نیاوردم و تلفن رو برداشتم زنگ زدم به موبایل امیرعلی که بعد اولین بوق تلفنشو جواب داد:

امیرعلی-نگار جان؟

-امیرعلی!سلام،علیرضا اومد؟

امیرعلی-تو خوبی؟حالت خوبه؟

-من خوبم علیرضا اومد؟

امیرعلی-نه پروازش تأخیر داره...

-تأخیر داره؟!یعنی کی میرسه؟

امیرعلی-چرا اینقدر نگرانی؟!گفتن نیم ساعت چهل و پنج دقیقه تأخیر داره...

-باشه رسید خبرم کن

امیرعلی-باشه،دلواپسی؟!میرسه نگران نباش زن برادر مهربان

خندید و خداحافظی کرد...

نینا-چی شد؟تأخیر داره؟!

-آره چهل و پنج دقیق ی دیگه،چهل و پنج سالِ انگار!زمان نمی گذره..

نینا شاکی و جدی گفت:

نینا-بخوای اینطوری کنی خودتو به امیرعلی لو دادی ها..!

با وحشت به نینا نگاه کردم و گفتم:

-خدا نکنه بفهمه

چشم از ساعت بر نمی داشتم سر چهل و پنج دقیقه زنگ زدم ولی بازم تأخیر داشت و هر تأخیر منو یه بار دیگه به جهنم دعوت می کردند..تنم خیس عرق بود،از دلواپسی زیاد تنم خیس شده بود!دست و پام یخ زده بود و نینا هم از دلواپسی من داشت پس می افتاد...بالأخره علیرضا ساعت پنج رسید ایران...

خدا می دونه چی بهم می گذشت..سوالات تکراری مغزمو می خوردن و انگار بچه ام هم مثل من بی تاب بود،حالم همینطور نامساعد و نامساعدتر می شد تا ساعت دوازده شب که امیرعلی بیاد من بی جون و بی حال روی تخت افتادم؛امیرعلی اونقدر نگران شده بود که تا حالا اینقدر نگران و مستأصل ندیده بودمش،بیچاره به خاطر حال من مجبور شده بود برگرده خونه و از دیدن علیرضا در وقت بیشتر بگذره..اونقدر حالم بد بود که نتونستم ازش درمورد علیرضا بپرسم...

با اینکه اون روز شنبه بود ولی امیرعلی مرخصی داشت و بیمارستان نرفته بود..صبح که از خواب بیدار شدم حالم خیلی بهتر شده بود بخاطر اینکه امیرعلی کنارم بود از استرسم کمتر می کرد،از جا بلند شدم تا بساط صبحونه رو مهیا کنم..بعدش امیرعلی رو صدا کردم،با اولین صدا از جا پرید و هول شده گفت:

امیرعلی-چیه؟دردت

1400/03/01 21:17

گرفته؟؟

خندیدم و گفتم:

-دردم گرفته بود اینطوری آروم صدات می کردم؟!خواب دیدی؟!

دستی روی موهاش کشید و کمی چشمهاشو مالید و گفت:

امیرعلی-آره تا صبح خواب درد زایمان تو رو می دیدم...

خندیدم و گفتم:

-دیدی یا کشیدی؟!

امیرعلی خندید و گفت:

امیرعلی-همین که تو توی خوابم درد می کشیدی برای من بدتر از درد زایمان بود

لبخندی زدم،دست روی گونه اش کشیدم و کف دستمو بوسید و گفتم:

-وقتی همه چیز آرومه می ترسم امیرعلی..می ترسم یه طوفان به پا بشه...

امیرعلی اخمی کمرنگ کرد و گفت:

امیرعلی-مگه قول ندادی الکی نگران نباشی؟!

-دست خودم نیس دلم عین سیر و سرکه می جوشه

امیرعلی دستی روی شکمم کشید و گفت:

امیرعلی-وقتی به دنیا بیاد همه چیز آروم تر از اینی که هست میشه،چون اون موقع یه خونواده ی واقعی هستیم و کسی نمی تونه جلوی پیوند و صمیمیتمونو بگیره...

لبخندی با عشق زدم و گفتم:

-امیرعلی «نفسی کشیدم و گفتم» دستت درد نکنه

امیرعلی از ته دل خندید و گفت:

امیرعلی-به خاطر بچه؟!

با اخم و خنده گفتم:امیرعلــی! «امیرعلی سری تکون داد و گفتم» به خاطر زندگی ای که بهم دادی..به خاطر اعتمادت..به خاطر اینکه ارزش عشق برات بیشتر از تعصب بود؛من یه تار موی تو رو با هیچ *** عوض نمی کنم...

امیرعلی-می خواستم علیرضا رو سورپرایز کنم که یهو تو رو ببینه ولی دیشب که نینا زنگ زد و گفت حالت بده نفهمیدم چطوری از جا بلند شدم و هول کردم و بابا هم بدتر از من،خلاصه دست تو دست هم لو دادیم ماجرا چیه...

حس کردم تپش قلبم اونقدر اومد پائین که الأن قلبم می ایسته..صدای نفسام توی گوشم می پیچید..با هیجان و ترس..انگاری روحم از تردیدی که داشتم می خواست از تنم جدا بشه..تنم از درون می لرزید و امیرعلی با هیجان و خوشحالی از علیرضا تعریف می کرد..با لکنت پرسیدم:

-فهمید..؟!فهمید...من با توأم؟!

امیرعلی با یه حالی گفت:

امیرعلی-باباجون گفت که من ازدواج کردم... «انگار که یه لحظه قلبم از این حرف گرم شد..حتما دیگه علیرضا سراغم نمیاد چون فکر می کنه دیگه با امیرعلی ام و میوه ی ممنوعه ی ممنوعه...امیرعلی با خنده گفت» ولی نگفتیم تو زن منی..! «تا جمله اش به پایان رسید گویا جونم وا رفت و به امیرعلی مأیوس وار نگاه کردم که گفت» آنچنان هم لو ندادیم..گذاشتیم یه قسمت ماجرا سِکرِت بمونه..فکر کن بیاد ببینه زن ای که گفتم توئی..تازه من دارم بابا هم میشم!!

به شکمم نگاه کردم..بچه ام توی شکمم تکون می خورد..صدای خودم توی گوشم پیچید..«علیرضا تو برام سنبل عشقی»..اون صبح،اون صبحی که اولین روز بعد بودن با علیرضا براش صبحونه آماده کرده بودم یه لحظه وحشت سر تا پای علیرضا رو گرفت چون

1400/03/01 21:17

ترسیده بود حامله بشم..من حامله ام و پدر بچه ام امیرعلیِ برادر همون علیرضا..امیرعلی شکممو می بوسید..صورتم خیس شد..من چیکار کردم!؟اگر یک صدم درصد ماجرا فاش بشه هم رابطه ی دو برادر هم رابطه ی خودم با امیرعلی هم زندگیمو،زندگی بچه امو،زندگی خونوادگی هر دو طرفو بهم می زنم...امیرعلی بدون اینکه سر بلند کنه گفت:

امیرعلی-نگار اسم پسرمونو چی می خوای بذاریم؟!

«علیرضا؟من از اسم هائی خوشم میاد که دو تائی باشه..تنگ هر اسمی از پسر دوست دارم یا امیر باشه یا محمد یا رضا...میشه وقتی با سمانه بچه دار شدید اسمشو بذاری "محمدسام" ؟!»

امیرعلی-نگـار؟! «اشکامو پاک کرد و گفت» چیه عزیزم؟!! «بوسیدمش..نمی خوام از دستش بدم..امیرعلی صورتمو به احاطه ی دستاش درآورد و نگران گفت» چرا بی تابی می کنی نگار؟!

بی قرار تو چشماش نگاه کردم و گفتم:

-بهم قول بده امیرعلی که هیچ وقت...

صدای زنگ اومد..همزمان صدای تلفن هم بلند شد..امیرعلی اشکامو پاک کرد و گفت

امیرعلی-برو در رو باز کن من تلفنو جواب میدم

از جا بلند شدم رفتم آیفن رو جواب دادم ولی هر چی گفتم «کیه؟!» کسی جواب نداد..چادر سرم کردم و رفتم جلوی در..در رو که باز کردم انگار قالب تهی کردم..!!انگار سطل آب یخ روی سرم خالی کردن..!!انگار نفسام توی گوشم می پیچید..!!گویا دویده بودم..قلبم تو حنجره ام می کوبید...همون قدِ بلند همون چهارشونگی،موهاش دیگه یه دست مشکی نبود تارهای تک و توک سفید میون خرمن مشکی موهاش هویدا بود..چشماش همون نگاهی رو داشت که آخرین بار تو پمپ بنزین دیدم..چشمام از اشک تار شده بود..کاسه ی چشمم لبالب پر از اشک بود..پلک زدم و اشکم فرو ریخت..لبهاش می جنبید و اسمی رو نجوا می کرد..دستمو به در گرفتم که پس نیفتم..چادرم که ول شد نگاهش روی شکمم موند..انگار شکست،زیر لب افسوس وار و شوکه گفت:

علیرضا-وای..واـی..واــی... «تموم لحظه هامون به سرعت نور از جلوی چشمم عبور کرد..رنگش همینطور تغییر می کرد..رگ های کوچیک کنار شقیقه اش متورم شده بود..صداش به زور از حنجره اش اومد بیرون..گرفته و دورگه بود..می لرزید صداش..توی چشمای خیسم با اون نگاه شکست خورده اش گفت» زن امیرعلی شدی؟!!! «صداش به اوج لرزه رسید و با نفس رنج آوری که به زور از سینه اش خارج شد گفت» تو حامله ای!!

تنم می لرزید از حرفاش..از صداش..نگاه نمناکمو ازش گرفتم و صدای امیرعلی اومد:

امیرعلی-نگارجان کیه؟!

به علیرضا نگاه کردم..وا رفت وقتی صدای امیرعلی رو شنید..بلند با تموم قدرتی که در وجودم بود گفتم:

-عَ...علیِ..

علیرضا با صدام سر بلند کرد،با چشماش انگار داشت تموم وجودمو در بر می گرفت..چادرمو جلو کشیدم و یه قدم به عقب

1400/03/01 21:17

رفتم..امیرعلی اومد،علیرضا رو در بر گرفت و به عقب برگشت دست انداخت دور کمرمو با خنده و خوشحالی گفت:

امیرعلی-علیرضا سورپرایز شدی نه؟فکرشو نمی کردی نه؟!

علیرضا به زور لبخند زد و گفت:

علیرضا-نه

امیرعلی-کاملا مشخصه که شوکه شدی تازه من یه خبر خوب دیگه هم برات دارم..اونم اینکه شما داری عمو میشی!!

علیرضا لبخند تصنعیشو پررنگ تر کرد و گفت:

علیرضا-مبارکه «بعد امیرعلی رو در آغوش کشید و گفت» واسه همه چیز تبریک «به چشمام چشم دوخت و گفت» برای ازدواجت با نگار..برای پدر شدنت..برای زندگی مستقلت..برای متخصص شدنت..برا همه چی تبریک میگم داداش..تو زندگی رو بُردی پسر!

چشمامو بستم و امیرعلی گفت:

امیرعلی-بریم تو..صبحونه که نخوردی؟!هـان؟!

علیرضا-نه هنوز

رفتیم داخل خونه و رفتم لباسمو عوض کردم بعد به آشپزخونه رفتم دیگه عقلم کار نمی کرد و قلبم سست و نامیزون می کوبید و دستامم می لرزیدن...محکم باش نگار،نباید امیرعلی بفهمه،دیدی چطوری نگاهم کرد،تو دیگه زن برادرشی،اون منو ترک کرد،حاضر نیستم حتی یه لحظه به امیرعلی ترجیحش بدم،بر می گرده کانادا می دونم،هنوز همه چیز رو به یاد داره،موهاش دارن سفید میشن،جا افتاده،شکسته شده،سمانه رو چرا نیاورده؟!واقعا جدا شدن؟!!از نگاهش بیزارم،قلبمو عذاب می ده،سر انگشتام تر و یخ کرده است،پشتم می سوزه،سینی چای رو برداشتم از در آشپزخونه اومدم بیرون،علیرضا چشم دوخت به شکمم و آهسته گفت:

علیرضا-کی به دنیا میاد؟

امیرعلی-بیست و چهار روز دیگه

علیرضا-دختره یا پسر؟!

امیرعلی با خنده گفت:

امیرعلی-گُل پسر

علیرضا-اسمشو چی می خواین بذارین؟!

امیرعلی-اتفاقا قبل از اینکه بیای داشتم از نگار می پرسیدم!به نظرم نگار باید تصمیم بگیره،هان نگار؟

سینی رو روی میز گذاشتم و به امیرعلی نگاه کردم..شوهر معصوم من عزیزم ببخشید که ازت پنهان می کنیم..از خودم بیزارم..آهسته گفتم:

-محمـدسام

-خارج شدنِ دم از سینه ی علیرضا با سر بلند کردنش هماهنگ شد..چشم به چشم هام دوخت..هرگز فکرشو نمی کرد اون جای من قرار بگیره..بجای اینکه اون و سمانه اسم رو بچه اشون بذارن و من غبطه بخورم،من واسه بچه ام اسم انتخاب کنم...

امیرعلی-اسم قشنگیه نه علیرضا؟نظرت چیه؟

علیرضا-خوبه

سر میز نشستم و امیرعلی گفت:

امیرعلی-انتظار نداشتم صبح ببینمت!

علیرضا-وقتی مامان جریانو گفت نتونستم صبر کنم

امیرعلی خندید و گفت:

امیرعلی اوه اوه حتما کلی هم گِله و شکایت کرد هان؟!

علیرضا لبخندی تلخ زد و گفت:

علیرضا-مامانِ دیگه!

امیرعلی-سر ماجرات با سمانه چقدر سرزنشت کرد؟!

علیرضا نیم نگاهی به من کرد و گفت:

علیرضا-مامان هرگز

1400/03/01 21:17

تغییر نمی کنه امیر..نمی خواد بپذیره که منو بیچاره کرده..قبول نمی کنه که اصراراش و قسم و مدیون کردنش باعث شد که آینده ی من دود بشه «علیرضا بهم نگاهی کرد و گفت» چطوری گذشته رو برگردونم کاش زمان به عقب بر می گشت...

امیرعلی-هنوز هم دیر نشده داداش من..از اول شروع می کنی..

علیرضا-من خیلی چیزا رو از دست دادم امیر..چیزهائی که هرگز به من بر نمی گردند..علیرضا پاکت سیگار رو از جیبش درآورد و امیرعلی دست روی ساعد علیرضا گذاشت و علیرضا سریعا منظور امیرعلی رو فهمید و به من نگاه کرد و از جا بلند شد و به طرف تراس رفت و در رو باز کرد و سیگاری درآورد و آتیش زد که امیرعلی گفت:

امیرعلی-علیرضا این سیگار لعنتی رو ترک کن تو خودت ناسلامتی یه پزشکی

علیرضا در حالی که مایل به در تراس ایستاده بود گفت:

علیرضا-چرا ترک کنم امیر؟!برای چی؟!تنها چیزی که تو دنیا آرومم می کنه همین «به نخ سیگار دستش اشاره کرد» رفیق نامرده که آروم می کنه و جون می گیره،مثل اونائی که تو زندگیم بودن و طمع آرامش رو بهم دادن ولی در عوضش جونمو گرفتن..

به من نیم نگاهی انداخت و پُک عمیقی به سیگار زد و امیرعلی گفت:

امیرعلی-ای بابا داداش من این حرفا چیه؟!مگه بچه ای؟همه یه اشتباهی تو زندگی می کنند..یه غفلت می کنند..غفلت تو هم این بود که در برابر مامان برای آینده نایستادی..خیله خب الأن همه چیز بر وفق مرادتِ..شدی علیرضای دو سال پیش مگه چندسالته پسر؟!مگه چند سال از عمرت هدر رفته؟!ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه ست..تو یه پزشک حاذقی،هنوزم اسمت تو بیمارستانِ،وقتی منو به یه مریض معرفی می کنند درجا میگن مگه دکتر رسالتی متخصص قلب و عروق نبود؟!تخصصشو عوض کرده؟!اول تو رو می شناسند بعد منو،تو هیچی کم نداری...

علیرضا پوزخندی زد و به بیرون نگاه کرد و گفت:

علیرضا-تموم زندگی من توی همون دو سال قبل بود که از دست دادم...

از جا بلند شدم داشتم از حرص می ترکیدم..حالا اومدی و هی میگی و تکرار می کنی که چی!؟همیشه همینطوره می خواد برگرده به گذشته..وِرد زبونش اینِکه "ای کاش زمان به عقب بر می گشت"..چرا اومدی؟!اومدی ببینی اگر با من می موندی زندگیت کجا قرار داشت..تو چه مرحله ای بودی..افسوستو بلند بلند میگی یعنی پشیمونی؟!پشیمونی تو چه سودی داره من دارم زندگیمو می کنم اگر مرد بودی و عرضه داشتی همون دو سال قبلی که الأن غبطه اش رو می خوری زندگی جفتمونو نجات می دادی و منو با دنیای بدبختیام تنها نمی ذاشتی..حالا تو اوج خوشبختیم اومدی نوای نِی دل سوخته اتو به گوشم می رسونی؟!اونم پیش شوهرم..پیش پاره ی تنت؟خیلی رذلی علیرضا..خیلی پستی..

صدای زمزمه ی آهنگین یه

1400/03/01 21:17

ترانه ای با صدای علیرضا بلند شد:

رفت و از این خونه گذشت

باز دل دیوونه شکست

باز صدای قلب من

در اومد و پرم شکست...

بذار رها شم از این شبائی

که هر دقیقه اش ترس و سیاهیِ

نرو...نرو...

تموم حرف یه رفتنِ

غرورِ مرد شکستنِ

1400/03/01 21:17

ادامه دارد....

1400/03/01 21:21

?#پارت_#چهاردهم?
?رمان_#دالیت?

1400/03/02 09:03

بشین به پای حرف من

این آخرین غصه ی منِ

وسط آشپزخونه وا رفتم..داره آهنگ های سیدی ای که من براش زده بودم رو می خونه..الان؟!الأن علی..؟!

می خوام در بزنم ببینی باز منو منو

می خوام بهت بگم جا گذاشتم دلمو دلمـو

می خوام سرزنش کنم دنیا رو

می خوام تمدید کنم فردا رو

بذار همه بدونند غصمو غصمو غصمو

بذار پروانه شم دورت بگردم

عزیزم عشقم برات بترسم از روزی که منو نداری و ...

از تو آشپزخونه بهش نگاه کردم..چشمام غرق اشک شده بود و تار می دیدم...چشم دوخته بود به ساعتش..همون ساعتی که من براش خریده بودم..با وحشت به امیرعلی نگاه کردم،با خنده ای بانمک و شیرین روی لبش مشتاقانه به علیرضا نگاه می کرد..امیرعلی نخند که اگر بدونی علیرضا به کی فکر می کنه تعصبت خون به پا می کنه...

اومدی توی این خونه که چی..شعر می خونی و یادگاری عَلم می کنی که بگی هنوز عاشقی؟!کدوم عشق..عشق تو مشتی نبود که منو به عرش ببره به موادفروش رسوند..عشق امیرعلی بود که منو بالا کشوند و خانومم کرد...رو برگردوندم،شیطون داره تو خونه ی عشقم لونه می کنه،سر بلند کردم و گفتم:

-خدایا من از امیرعلی دل نمی کنم این گناهو از خونه ام بیرون کن

امیرعلی-مگه عاشق شدی داداش؟!

بند دلم پاره شد،امیرعلی نپرس که پرسیدنشم گناهه..از حرص دندونامو رو هم گذاشتم..داره چوب تو لونه ی زنبور می کنه علیرضا..

علیرضا-امیرعلی، خودشیفتگی از یه عشق محال به وجود اومد...

امیرعلی-ناسیسیوسی که عاشق عکس تو آب خودش شد..

علیرضا-از عشق به تصویر محالی که توی آب می دید و هروقت بهش دست می زد از بین می رفت مرد..این یه افسانه است اما گاهی حس می کنم افسانه نیست،اگر برای من اتفاق افتاد اینکه عشقی داشته باشی ولی محالِ حتما واقعیت بوده نه یه افسانه...

امیرعلی خندید و گفت:

امیرعلی-علیرضا چته؟!گاهی فیلسوف میشی و گاهی مجنون،بالأخره کدوم طرفی هستی؟!بگو گلوت کجا گیر کرده خودم میرم شرف یابیتو می کنم..

با حرص آروم گفتم:

-امیرعلی! «با دل سوخته گفتم» امیرعلی،معصوم من تمومش کن..

امیرعلی-با دل پر اومدی به خونه ام،درد و دل کن داداش که انگاری دوسالی هس دلت پره..

علیرضا پوزخندی زد و گفت:

علیرضا-هر جا این سرا داغ تر است ، آنجا جای قلبِ سوخته ی من است...درست مثل یه رویا بود،یه رویائی که می بینی و غرق درش میشی و وقتی از خواب بیدار میشی می فهمی خواب بوده بعدش ساعت ها توی رخت خواب می مونی که شاید باز خوابت ببره و ببینیش،لمسش کنی،صداش کنی و در آغوشش بکشیش ولی دیگه نه اینکه خوابشو نمی بینی حتی دیگه خوابت هم نمی بره بعد عین یه مرغ پر کنده میشی،هر طرف می دوئی کمتر بهش می رسی چون اون یه رویا

1400/03/02 09:04