439 عضو
بوده و واقعیت نداشته «نفسی با رنج کشید و گفت» امیرعلی این درد منو می کشه،وقتی خیلی بچه بودیم خیال می کردم پری دریا از آب بیرون بیاد،به همون زیبائی ای که در ذهن منه به همون رویائیِ..وقتی بزرگتر شدم می خندیدم،بچگی هامو به سخره می گرفتم ولی یکم که بزرگتر شدم،شدم اینی که می بینی پری دریائی ای که توی رویاهام بود رو دیدم ولی نمی دونستم پری دریائی هم یه جور ماهی لیزِ که اگر نگیریش لیز می خوره و دیگه..دیگه به دستش نمیاری،نمی دونستم...
|||||
دیگه به دستش نمیاری،نمی دونستم...
امیرعلی از ته دل خندید و گفت:
امیرعلی-پس تو شمال عاشق شدی هان؟درست فهمیدم؟!یا فلسفه ی ماهی و ... پیز دیگه ایِ؟!داداش من اون تور سوارختو بدوز این بار به دستش میاری،اصلا این بار من و نگار با هم سه تائی میایم که پری خانوم فرار نکنه هان؟
علیرضا-چی شد که با نگار ازدواج کردی؟چرا بهم نگفته بودی عاشقشی؟!
امیرعلی نفس عمیقی کشید و گفت:
امیرعلی-شاید چون همش فکر می کردم احساسم به نگار ادامه ی حسیِ که دوران کودکی بهش داشتم،فکر نمی کردم حس برادرانم به نگارکوچولو تبدیل شده به عشقی به نگارخانوم...
علیرضا-نگار هم عاشقت بود؟
امیرعلی نفسی با رنجش کشید و گفت:
امیرعلی-اولش نه..تقصیر منه اگر می دونست عاشقشم...
امیرعلی سکوت کرد و به زمین خیره شد که علیرضا گفت:
علیرضا-اگر می دونستی چی؟!
امیرعلی-اونقدر دست دست کردم و با خودم کلنجار رفتم و هی گفتم اگر هرمان و بهزاد بفهمند اگر اِل بشه اگر بِل بشه،سر خودمو با یه نمک نشناس گرم کردم که به خودم اومدم دیدم یه نامردی از راه نرسیده قاپ اونی که می خوام رو دزدیده..تازه دوهزاریم افتاد که چقدر...چقدر می خوامش اونقدر که نه برادراش نه خونوادهامون نه حتی گذشته ی تارش جلومو بگیره...ما سختی زیادی کشیدیم تا به اینجا برسیم...خداروشکر...
علیرضا-می دونی کی بود؟
قلبم از جا کنده شد،سرم از حرفش تیر کشید؛سر بلند کردم..علیرضا چی میگی؟!چی می خوای بشنوی؟!منظورت چیه که برادرت ماجرا رو می دونه یا نه؟!تو هنوز نفهمیدی اگر می دونست قیامت به پا می کرد؟!
امیرعلی با لحنی جدی و سرد گفت:
امیرعلی-نه..نخواستم بدونم چون خودمو می شناسم اگر بدونم کیه مطمئن نیستم که از خونش می گذرم یا نه..علیرضا من خودخواهم تموم نگار سهم منه وقتی به گذشته اش فکر می کنم رگ های قلبم می خواد بترکه..اینکه قبل من یکی دیگه دستشو گرفته یکی دیگه... «نفسی با رنجش و عصبانیت از سینه خارج کرد و گفت» استغفرا... جلوی نگار این سوال ها رو نپرسی حالش خراب میشه
علیرضا-خودش اینا رو گفته؟
امیرعلی-اون طفلک که جرئت حرف زدن درموردش رو نداره فقط
می دونم اون یارو اونقدر عوضی بوده که با اسم محرمیت هر غلطی خواسته کرده...
علیرضا با صدای لرزون گفت:
علیرضا-چیکـار؟!
امیرعلی-یه عوضی چیکار می کنه؟یعنی دودمان یه دختر معصوم رو به باد دادن،یعنی یه لکه ی ننگ روی دامنش گذاشتن،توی این جامعه ی بدمصّب رها کردن...
علیرضا با صدای گرفته گفت:
علیرضا-حامله بود؟!
امیرعلی شاکی گفت:
امیرعلی-علــیرضا!
علیرضا-بهم بگو..نگار خواهر منم بود
خیلی پست فطرتی..علی من خواهرتم؟!تو با خواهرت اینطوری می کنی؟!چطوری تو چشمای امیرعلی زل زدی و میگی من خواهرتم بی حیا؟!
امیرعلی-نگار اعتیاد داشت،سر ماجرای این مرتیکه اون هستیِ «بـیـــــــــــــب» بهش قرص می داد و نگار دُز بالئی از قرصا رو هر روز مصرف می کرد همین باعث سقط شده بود...
علیرضا وارفته گفت:
علیرضا-واــی..واـــی...
از گوشه ی چهارچوب آشپزخونه دیدمش،روی صندلی وا رفت و ولو شد،رنگش عین گچ سفید شد..آهــان بشنو تا عذابت بیشتر بشه،بشنو که چه جلادی هستی...
امیرعلی-پارسال که هنوز درگیر ماجرا بود اُوِردوز کرد...
علیرضا دست به پیشونیش گذاشت و گفت:
علیرضا-واـــی
امیرعلی-هیچکس براش نمونده بود..خونواده اش از خیلی مسائل خبر ندارند و با این وجود...
علیرضا-برای همین باهاش ازدواج کردی؟!
امیرعلی-صیغه ایم...
امیرعلی نه..نه امیر نگو..نگو وای فهمید..فهمید...
علیرضا سر بلند کرد و یکه خورده گفت:
علیرضا-صیغـه؟!!
امیرعلی-بعد به دنیا اومدن بچه عقد می کنیم
علیرضا عصبانی بود،عصبانیتی که همراه با ناراحتی اونو مفکر و ساکت کرده بود،روی صندلی نشست جرعه ای از چای نوشید..حالا گناه هاش رو بهتر فهمید بیشتر عذاب بکش قدر تموم عذابائی که من کشیدم..برو از این خونه برو که برای روبرو شدن با من باید خیلی رو داشته باشی دیگه...
امیرعلی اومد تو آشپزخونه،داشتم ناهار درست می کردم..کنارم ایستاد و گفت:
امیرعلی-کمک کنم؟
لبخندی به روش زدم و گفتم:
-تعارف شاه عبدالعظیمی نزن که بلد نیستی
خندید و گفت:
امیرعلی-آره ولی بگی چیکار کنم کمک می کنم
از پشت سر در آغوش گرفتم و چونه اش رو روی شونه ام گذاشت و گفتم:
-نه برو پیش داداشت حتما کلی حرف دارید بهم بزنید
امیرعلی-چرا با علیرضا اینقدر سرد رفتار می کنی؟!قدیم که خیلی با هم صمیمی بودید!
خنده از روی لبهام جمع شد و گفتم:
-قدیم بچه بودم الأن زن توأم اینطوری بهتره
امیرعلی-علیرضا ناراحت میشه تو خواهر کوچولوشی
تو بغلش چرخیدم و نگاش کردم و گفتم:
-امیرعلی من بزرگ شدم..اگر دور و برتون نیستم نمیخوام علیرضا معذب بشه،تازه از زنش جدا شده...
امیرعلی لبخندی زد و سرشو بهم نزدیکتر کرد و
گفت:
امیرعلی-چرا داری دو جور لوبیاپلو درست می کنی؟!!
-علیرضا با لوبیای ریز دوست داره
امیرعلی لبخندی پررنگ زد و گفت:
امیرعلی-به این می گن یه زن برادر نمونه که حواسش به همچی هست
امیرعلی که رفت باز من موندم و خاطرات کم امّا عمیقم با علیرضا و عشق و محبتی که به امیرعلی داشتم..شب که فرا رسید مصادف بود با اومدن خونواده ام به خونمون برای دیدن علیرضا،اونقدر هیاهو بود که صدا به صدا نمی رسید،دوستای قدیم دور هم جمع شده بودند و یاد خاطرات و کاراشون و بچگی هاشون افتاده بودن..صدای تنها کسی که در اون میون کمتر شنیده میشد صدای علیرضا بود..هر کسی می فهمید که علیرضا دیگه اون علیِ سابق نیست و خیلی درهم و ساکته،شکسته شده و غصه توی چشماش موج می زنه؛نینا که اونقدر موشکافانه رفتارهای علیرضا رو زیر ذره بین نگاهش قرار داده بود که سر آخر مامان بهش گفت:
مامان چرا اینطوری بیچاره پسره رو نگاه می کنی مگه قاتلِ؟!
نینا-همه ی اونائی که میرن خارج از کشور از هم جدا میشن چرا؟؟!!
اکرم-چون آزادی می بینند و جنبه ندارند!
مریم-این چه حرفیه؟علیرضا سمانه رو از اول هم دوست نداشت بهزاد می گفت «با قسم و آیه مادرش باهاش ازدواج کرده از آه مادرش می ترسید آه دلش گریبان گیرش شد»
نینا به من نگاه کرد و اکرم گفت:
اکرم-به نظر من سمانه دختر خیلی خوبی بود،علیرضا لیاقت نداشت!
مامان-کیه که بخواد زندگیشو خراب کنه؟!تفاهم نداشتن دیگه،امام علی گفته دندونی که درد می کنه رو بکش؛همسایه ای که بده خونه ات رو عوض کن
مریم-من شنیدم اصلا علیرضا دوست نداشته بره کانادا سمانه وادارش کرده بود
نینا-تو کانادا دکترهای ایران رو قبول ندارند برای همین علیرضا برگشته
مریم-شاید همین هم باعث جدائیشون شده!
اکرم-دکتر دکتره دیگه ایرانی یا کانادائی...
نینا شاکی گفت:
نینا-شما اونجا بودید؟!
اکرم حاضرجوابانه گفت:
اکرم-تو اونجا بودی؟!
نینیا-کل خونواده ی سیروس اونجان و هر سال یک ماه میان خونه ی ما مسلما اطلاعات من اونقدر هست که ...
علیرضا-نگــار...«قلبم هری ریخت سر بلند کردم با یه لحن خاصی صدا می کرد مثل همون موقع ها نگاه از چشمام بر نمی داشت حس گناه می کردم وقتی اینطوری نگام می کرد» یه استامینوفن داری بهم بدی سرم درد می کنه...
مامان-مامان جان با شکم خالی نخور شام بخور بعد..
علیرضا-معده ام خالی نیست لیلا خانوم،از وقتی... «اومدم از جا بلند بشم اونقدر سنگین شده بودم که به سختی از جا بلند می شدم،علیرضا میون حرفش هول زده گفت» مراقب باش،کمرتو خم نکن نباید توی نه ماهگی روی زمین بشینی،نینا کمکش کن...
من و نینا بهم نگاه کردیم و نینا اومد کمک
کرد و مامان گفت:
مامان-هر چی میخوای بهش بگو،زبون امیرعلی مو درآورد اونقدر درمورد نشستن پاشدن و خوابیدنش تذکر داد اگر این بچه رو حالا سلام به دنیا آوردی
به مامان شاکی نگاه کردم چرا آدمو ضایع می کنه؟!رفتم به آشپزخونه تا خواستم از کمد بالای کابینت قرص بردارم دستمو تا اومدم بلند کنم علیرضا هول زده تر گفت:
علیرضا-نگـــار!دستتو بلند نکن «با ترس بهش نگاه کردم و گفت» روزای آخر بارداریته ممکنه کیسه ی آبت پاره بشه
مریم-آره راست میگن اصلا رعایت نمی کنی نگار!
مریم یه دستمال از کابینت برداشت و از آشپزخونه رفت بیرون،اکرم درحالی که سینی لیوان های خالی شده از چای رو روی سینک می گذاشت گفت:
اکرم-من سر رادین همین طوری شدم دیگه وای اگر...
علیرضا اومد نزدیک و گفت:
علیرضا-این بالاست؟
-بله
اکرم از آشپزخونه رفت بیرون و مامان وارد آشپزخونه شد و سینه ای صاف کرد..علیرضا قرص رو از بالای کابینت برداشت و گفت:
علیرضا-یه لیوان آب بده
مامان-علیرضاجا یه روز بیا خونمون کارت دارم می خوام یه صحبتی باهات بکنم
با حرص و خشم کنترل شده گفتم:
-مـامـــان!
مامان شاکی گفت:
مامان-چیه؟تو سرتو عین کبک کردی زیر برف و ...
دندونامو رو هم فشار دادم و گفتم:
-مــامـــان!
مامان-چیه هی مامان مامان می کنی؟!به امیرعلی که میگی هیچی نگو،پدرش که همه رو سپرده دست امیرعلی،مادرش هم که ما رو می بینه...
شاکی و عصبی و با حرص گفتم:
-مامان میشه بس کنی؟!میشه بذاری زندگیمو بکنم؟!میشه همه چیز رو بسپاری دست خودم؟!
مامان-که بی گدار به آب بزنی؟!
نینا اومد توی آشپزخونه و به جمع نگاه کرد که به مامان اشاره کردم،دستمو به پیشونیم گرفتم و با حرص آروم گفتم:
-مامان تو رو خدا بس کن
مامان-یه عاقل بین شما دوتاست،حداقل علیرضا باید با امیرعلی حرف بزنه تکلیفتونو روشن کنند..
نینا-مامان؟!مامان من باهات صحبت نکردم؟!دوساعت قبلريالقبل اینکه بیایم اینجا چی گفتم؟!
مامان-تو هم لنگه ی اینی «اشاره به من کرد»،این بی خیال تو هم بی خیال تر،من جواب فک و فامیلو چی بدم؟!این که نشد زندگی!
اونقدر از دست مامان حرص خوردم توی یک دقیقه که یهو بی جون شدم و انگار تنم لَخط شد و قبل اینکه بیفتم نینا و علیرضا که هردو کنارم بودن زیر آرنجمو گرفتن و نینا سریع امیرعلی رو صدا زد و امیرعلی هول شده اومد تو آشپزخونه و گفت:
امیرعلی-نگـــار!چی شد علیرضا؟نگارجان؟
نینا-مامان بفرما تحویل بگیر
امیرعلی شاکی مامان رو نگاه کرد و با خشم کنترل شده گفت:
امیرعلی-لیلاخانوم!لیلاخانم ای بابا،مادر من نگار حامله است ای خداا
مامان-بله من دیگه شدم دشمن بچه ام فقط شما و نینا
خوبشو می خواید
هرمان توی چارچوب در قرار گرفت و گفت:
هرمان-چیشده امیرعلی؟!
علیرضا-سرتو بالا بگیر،دستگاه فشارسنج توی خونه داری؟
امیرعلی-آره،نینا میری بیاری؟
علیرضا-به احتمال زیاد فشارش رفته بالا
سیروس-ببریمش بیمارستان؟
هرمان-دو تا دکتر بالا سرشن کدوم بیمارستان؟!
بهزاد-بلائی سر بچه نیاد
علیرضا-یه کم دورشو خلوت کنید،اون پنجره رو باز کن
هرمان پنجره رو باز کرد و امیرعلی شاکی و هجی گویانه با حرص گفت:
امیرعلی-حرص نخور،حرص نخور نگار متوجه میشی؟ «با نگرانی به امیرعلی نگاه کردم و با حرص بیشتر گفت» منو می کشی آخر نگار
نینا-بیا علی
علیرضا و امیرعلی با هم خواستن دستگاه رو بگیرند که امیرعلی نگاهی به علیرضا کرد و گفت:
امیرعلی-تو بگیر من هولم تو آروم تری
به علیرضا نگاه نمی کردم،چشم به امیرعلی دوخته بودم دستمو گرفته بود و نگران چشم به دستگاه دوخته بود،چشماما سیاهی می رفت سرم انگار بزرگ شده بود
علیرضا-فشارش بالاست
اسم یه قرصی رو برد و امیرعلی گفت:
امیرعلی-نه نداریم لیلاخانم شما تو داروهاتون دارید؟
بهزاد کیسه ی داروهای مامان رو آورد و علیرضا از بین قرص ها پیدا کرد و داد بهم و گفت:
علیرضا-می تونی بلند بشی؟
بی جون گفتم:
-نه
امیرعلی-خیله خب عزیز همینجا دراز می کشی،نینا یه بالشت بیار
مامان دلواپس و نگران گفت:
مامان-امیرعلی ببریمش بیمارستان حال بچه ام خرابِ
علیرضا-الأن فشارش میاد پائین نگران نباشین
مامان-رنگش همینطوری داره عوض میشه،اتفاقی برای بچه ام نیوفته!؟
علیرضا نبضمو دو مرتبه گرفت و گفت:
علیرضا-تا یه ربع بیست دقیقه دیگه حالش جا نیومد می بریمش بیمارستان
امیرعلی بی طاقت و غصه دار گفت:
امیرعلی-وای نگار..وای از دست تو
علیرضا دلجویانه گفت:
علیرضا-خیله خب دیگه
امیرعلی-ببین با خودش چیکار می کنه «مامان زد زیر گریه و امیرعلی گفت» لیلاخانم بالا سرش گریه نکن ذیگه حالش بدتر میشه
مامان-تقصیر تواِ امیرعلی
امیرعلی یکه خورده اول علیرضا بعد منو بعد مامانو نگاه کرد و گفت:
امیرعلی-من که خبر مرگم اونور بودم!!
-امــیر!
مامان با گریه گفت:
مامان-اگر تکلیف بچه ی منو روشن کنی منم هی نمیگم،نمیشم صابون سرشور که این بلا سرش بیاد
امیرعلی شاکی گفت:
امیرعلی-پس این حکایت،حکایت بچه ی اولمونه؟!
-امیـرعلی!مامـان؟!
علیرضا یکه خورده به امیرعلی نگاه کرد و امیرعلی گفت:
امیرعلی-اون روز اونقدر زدینش که بچمون سقط شد و نگار افتاد بیمارستان،امشب اونقدر گفتید که هم بچه ام هم نگار یه بلائی سرش بیاد
مامان-تو اگر نگران نگاری..اگر نگار رو دوس داری،به فکر آبروش
باش!!
امیرعلی-آبروی نگار چیه؟!کیه؟!چه تکلیفی؟!من شوهرشم اونم زنمه که حامله هم هست خب دور از واقعیته؟!
مامان-یه سال و خرده ای هس که صیغه نگهش داشتی که چی؟!یه بچه هم گذاشتی تو دامنش..منظورت چی میتونه باشه؟!1
امیرعلی شاکی و عصبانی ولی با لحنی آروم گفت:
امیرعلی-چی می تونه باشه؟
-وای!خدایــا
زدم زیر گریه،هرچی صدای مامان بالاتر می رفت و امیرعلی عصبانی تر می شد حال منم هی بد و بدتر می شد اونقدر که دیگه از حال رفتم...
چشمامو تا باز کردم اولین چیزی که به ذهنم رسید بچه ام بود..دست روی شکمم گذاشتم هنوز بزرگ و برآمده بود..یه کم خیالم راحت شد صدای نینا رو تازه شنیدم که حالمو می پرسید و نگران بود،صدای گریه ی مامان از پشت درِ باز اتاق می اومد که با یکی حرف می زد،از نینا پرسیدم:
-امیرعلی کجاست؟!
نینا-همین الأن اینجا بود ولی پیجش کردن مجبور شد بره
-چندوقته بیمارستانم؟!
نینا-دیشب آوردیمت
-بچه ام خوبه؟
نینا-آره الحمدلله
-خدا رو شکر
علیرضا-نینا بیدار شده؟
صدای اون بود..بیمارستانه..صداش گرفته است..برو..علی برو همون جائی که بودی..داری همه چیز رو خراب می کنی..پا قدمت برام شرِ..برو..
نینا-آره
مامان با گریه دوید تو اتاق و گفت:
مامان-نگار مامان جان حال خوبه؟
با گلایه گفتم
-تو میگذاری حالم خوب باشه؟!
مامان-من فقط به فکر آینده اتم مادر
-به فکر بودنات منو نابود می کنه
مامان-خدا مادرتو بکشه که تو رو به نابودی می کشونه
-نچ خدایا...
علیرضا-لیلاخانم،الأن موقعش نیست،شما بهتره برید خونه حالش جا اومده نگران نباشید
مامان-کجا برم علیرضاجان بچه ام رو تخت بیمارستان افتاده
علیرضا-نگار باید استراحت کنه شما کاری از پَسِتون برنمیاد بهتره شما هم برید خونه استراحت کنید اینطوری خیال نگار هم بابت شما راحتِ
نینا-راست میگه مامان
علیرضا-تو هم برو نینا بچه ات از دیشب ندیدتت،الأن حتما بی تابی می کنه
نینا نگران و دلواپس نگاهم کرد،دلم براش سوخت و گفتم:
-برو آبجی بین منو بچه ات،بچه اتو انتخاب کن امیرعلی اینجاست منم که تو بیمارستانم حالم بهتر میشه
علیرضا-من مراقبشم
تأکیدی گفت،اونقدر تأکیدی گفت که من و نینا یکه خورده نگاهش کردیم و مامان نفسی آسوده کشید و گفت:
مامان-علیرضا،مامان جان هرطوری خدای نکرده شد به من خبر میدی؟
علیرضا-بله لیلاخانم ولی چه اتفاقی اینجا بیمارستانه هیچ اتفاقی نمی افته
مامان منو بوسید و گفت:
مامان-مراقب خودت باش خداحافظ
نینا هم نو بوسید و گفت:
نینا-غروب میام آبجی
-نه نمیخواد بچه اتو تنها نذار سیروس هم گناه داره همش گرفتار منی
نینا به علیرضا نگاه کرد و گفت:
نینا-تو
میری؟
علیرضا-کجا؟! «نفسی با رنج کشید و گفت» می مونم
نینا-اینجا بخش زنان هست میان بیرونت می کنند
علیرضا-همه اینجا می شناسنم،پزشک همینجا بودم کاری با من ندارند...
نینا سری تکون داد و گفت:
نینا-منتظر تماستم،اگر خواستی بری زنگ بزن بیام
علیرضا-هستم خیالت راحت
نینا یه نگاه به مامان کرد که داشت از در می رفت بیرون و بعد با انگشت تهدید گفت:
نینا-به اندازه کافی دو سال قبل عذاب کشیده،با یادآوری کابوس های دو سال قبلش اذیتش نکن،اون نگاری که تو می شناختی نیست دیگه...
علیرضا فقط به نینا نگاه کد و نینا رفت،علیرضا رفت پشت پنجره ی اتاق و به بیرون نگاه کرد،چشمامو بستم تا نبینمش،امیرعلی بیا بالا علیرضا تو اتاقمه عزیزم دلت به شور بیفته برام و بیا سر بزن بهم نمی خوام باهاش تنها باشم...
علیرضا-دیگه کی می دونه؟
چقدر صداش گرفته بود!!
-هستی
با صدای گرفته تر و بغض آلود گفت:
علیرضا-چرا بهم نگفته بودی حامله بودی؟
با بغض گفتم:
-می موندی؟!قید سمانه جونتو می زدی؟!می تونستی؟!جرئت داشتی رو قسم مامانت پا بذاری؟!مرد میدون بودی؟!
علیرضا عصبانی و با حرص نگاهم کرد و گفت:
علیرضا-تو چه می دونی که چی به من گذشت؟!
با گریه ای آمیخته از عصبانیت گفتم:
-به تو چی گذشت علی؟یه زن مجرد با شناسنامه ی دوشیزه بودی؟!اعتیاد پیدا کردی؟!سقط جنین داشتی؟!بردنت پزشک قانونی؟!زیر کتک لِهت کردند؟!تحقیر شدی؟!فحشت دادن و حبست کردن و مسخره شدی؟!از خونه فرار کردی؟!شدی کنیز برادر کسی که بهت خیانت کرده؟!
علیرضا با حرص گفت:
علیرضا-من خیانت کردم؟!
سرمو با حرص تکون دادم و گفتم:
-خیانت نکردی،قتل عام کردی،کاش خیانت می کردی ولی با بی وجدانی قلبمو درّیدی
علیرضا-اسمم روش بود،همه می دونستند قراره باهاش ازدواج...
جیغ زدم:
-من چـــی؟!!فقط اسمت روش بود ولی من ازت یه بچه تو شکمم داشتم «انگار نفس تو سینه اش موند،با لرزه گفتم» عشقتو تو سینه ام داشتم،آبرومو قربونیت کردم اگر..اگر اون روز دانشگاهم نمی اومدی شاید..شاید هیچ کدوم از اتفاقای الأن به این شکل وحشتناک نمی افتاد..منو داغون کرد اتفاق اون روز چون فهمیدم تو هم منو می خوای ولی سمانه رو به من ترجیح دادی،منو برای هوست می خواستی...
علیرضا یه جوری عصبی شد که مثل امیرعلی که شب تولد دوست هستی از عصبانیت خودشم می زد،دو سه تا تو سرش زد و گفت:
علیرضا-تو هوسم نبودی..نیستی..نیستــی... «زدم زیر گریه و با حرص گفت» نمی بین پیرم کردی؟!کمرمو شکوندی؟آره آره مرد نبودم..چوب بی عرضگیمو خوردم که زن داداشمی..زن امیرعلی «زد رو سینه اش و گفت» پاره ی تن من...
با همون حال گفتم:
-منو رها کردی و رفتی
چیکار می کردم؟!با مصیبت هام چیکار می کردم؟!هرمان و بهزاد و مامان روزی صدبار منو تو گور می کردند و در می آوردند،نمی تونستم بگم علیرضا بود اون بود که منو به این خاک سیاه نشوند..نمی تونستم...
علیرضا-تو نشوندی نه من،تو رفتی اون ویلای لعنتی رو گرفتی تو وادارم کردی صیغه ات کنم،حالمو خراب کردی اونقدر تو گوشم خوندی زنتم حلالتم علی،علی رو بدبخت کردی رفت،از یه روزی خواهرم می دیدمت فرداش شدی عشقم و دیگه به هیچ چیز تبدیل نشدی،هر جای این دنیا رو دیدم جز تو کسی رو ندیدم...با سمانه ازدواج کردم ولی نتونستن حتی یک روز..حتی یک روز لعنتی باهاش زندگی کنم،جدائی ما نقل یه هفته پیش و یه سال پیش نیست،حرف لحظه ی اول زندگیمونه چون تو رو تو قلبم داشتم نتونستم زندگی کنم...
ادامه دارد.......
1400/03/02 09:04?#پارت_#آخر?
?رمان_#دالیت?
با حرص گفتم:
-تو بخاطر یه احساس نتونستی زندگی کنی ولی من چی علیرضا؟!امیرعلی رو خدا،خدائی کرد بهم داد برام مُردی علی همون وقتی که منو کشتی همون روز توی پمپ بنزین..من زن امیرعلی ام،زنش می مونم،مادر بچه اش،عشقش،زندگیش حتی اگه بخواد پاسوزش و مرده کشته اش،خاک زیر پاش،کنیزش می مونم می دونی چرا؟چون مرد منِ..عشق یعنی امیرعلی می گفت نگار تو تموم ننگ های دنیا رو داری ولی نمی تونم ازت دل بگذرم..هرمان و بهزاد باهاش در خونه دعوا راه انداختن آبروشو بردن،مادرم تهمت زد،مادرت عاقش کرد...بازم گفت نگار..اون هستی پست فطرت منو خار کرد ذلیل ترم کرد،آبرومو بیشتر از اون چیزی که پیش امیر رفته بود برد،امیر زیر مشت و لگد لهم کرد ولی بازم گفت نگار..امیرعلی کجا،تو کجا!؟رفتی دنیا رو روی سرم خراب کردی حالا اومدی دم از عاشقی می زنی؟!کدوم عشق علیرضا؟!امیرعلی میگه اگر عشق مشتی باشه باید به عرش برسونتت اگر نه به فرش می رسونتت منو با خاک یکسان کردی ولی امیرعلی منو این کرد نگام کن!
علیرضا-زن صیغه ای؟!
-زن صیغه ای امیرعلی بودن شرف داره به زن نامرد بی عرضه ای مثل تو بودن که وقتی لبریزی از احساس دم از مجنون بودن می زنی..می کشی..از دنیا میخوری...وقتی به آرزوت می رسی میشی یخ میشی مرده،وجود خارجی نداری دیگه اصلا...اومدی فهمیدی زن امیرعلی ام چرا بر نمی گردی؟!منتظری امیرعلی بفهمه و ولم کنه و صیغه فسخ؟! «دست روی شکمم گذاشتم و گفتم» دیگه تا تو دنیائیم به هم وصلیم می دونی چرا روز زایمانمو می شماره؟نه به خاطر به دنیا اومدن بچه اول،اول بخاطر اینکه فردای روز زایمانم وقت تو محضر داریم،چون می خواد روزی که پدر میشه و روزی که به عشقش می رسه توی یه روز باشه..با دنیا عوضش نمی کنم،با بهشت عوضش نمی کنم «زدم رو سمت چپ سینه ام و گفتم» می ایسته علی،اگر یه لحظه نبینمش می ایسته تو رو دو سال ندیدم ولی قلبم عین ساعت کار می کنه...
علیرضا همراه با پوزخندی روی لباش گفت:
علیرضادو سال قبل هم این حرفا رو به من می زدی
-دو سال قبل امیرعلی رو نداشتم
علیرضا-فردا هم یکی دیگه رو داری!
با حرص گفتم:
-من هرزه نیستم،علیرضا زن برادرتم،زن پاره ی تنتم
علیرضا-برگشتم ایران که بیام سراغت...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
-تو اگر می خواستی برگردی همون روزی که رفتی بر می گشتی،مگه نمیگی با سمانه یه روزم زندگی نکردی؟!قسم حضرت عباسو قبول کنم یا دم خروسو؟!
علیرضا-فکر می کردم از سرم می افتی
با حرص گفتم:
-دو سال؟!دو سال هر روز از خواب بیدار می شدی می گفتی امروز از سرم می افته؟!
علیرضا وا رفته گفت:
علیرضا-نگار عوض شدی؟!
-عاقل شدم،علیرضا اگر می خوای
امیرعلی رو داشته باشی اون سه روز لعنتی توی سینه ات می مونه،امیرعلی بخاطر بچه اش هم که شده با نفرت هم که شده با ن زیر یه سقف می مونه ولی نمی دونم تو رو دیگه جونش می دونه یا نه! «به آرومی گفتم» برگرد علیرضا بذار هر دومون زندگی کنیم من نگار مجرد بیست ساله نیستم من زن برادرتم مادر برادرزاده ای که کمتر سه هفته ی دیگه به دنیا میاد،من عاشق امیرعلی ام،حتی یه لحظه تو رو نمی تونم ببینم برو بذار همه چیز به روال عادیش برگرده،برو سراغ کسی که قلبشو بهت بده و اینبار قدرشو بدون،اگر میخوای ببخشمت اگر میخوای آهم دوباره دامنتو نگیره برگرد،بذار زندگیمونو بکنیم،امیرعلی گذشته امو فراموش کرده همونطور که من فراموش کردم داریم به زندگیمون سامون میدیم با اینکه مادرت هنوز منو عروس خودش نمی دونه،با اینکه پشت سرم کلی شایعه است و کلی حرف پشت سرم می زنند..مادرم همیشه با امیرعلی در حال جر و بحثِ،برادرام به ظاهر با امیرعلی می خندند و خوشند ولی پشت سرش می زنندش و می کوبنش...من با همه ی این اوصاف با امیرعلی دارم طعم خوشبختی رو می چشم،به من نگاه کن!اگر دوستم داری باید بری چون من مادر شدم..نگاه کن پسر امیرعلیِ تو عموشی نمی تونی به حقش به حق پدرش خیانت کنی،علیرضا اگر..اگر کاری کنی امیرعلی ازم جدا بشه من گناه کبیره می کنم،خلاص!چون نمی تونم دیگه جون ندارم...
علیرضا چشم به شکمم دوخته بود و حرفی نمی زد که صدای امیرعلی اومد:
امیرعلی-سلام نگار عزیزم،علیرضا چرا خبر ندادی بیدار شده؟!مردم از نگرانی «اومد بالا سرم و سرمو بوسید و معاینه ام کرد و گفت» حالت بهتره
-آره نگران نباش
امیرعلی-علیرضا ممنون که موندی،نینا بهم زنگ زد گفت می مونی..نگار ببخشید جراحی اورژانسی داشتم وگرنه به خدا...
-می دونم امیرعلی جونم قسم نخور فدات شم،من خوبم پسرمون هم خوبه،تازه عموش هم مراقبمون بود..
علیرضا مأیوس و با حسرت نگاهم کرد و امیرعلی گفت:
امیرعلی-من چاکر عموشم که جای من می ایسته «علیرضا لبخندی تلخ زد و امیرعلی پرستار رو صدا زد و گفت» به فشار از خانومم می گیری؟
پرستار-حتما آقای دکتر،شما نگران نباشید ما حسابی پارتی بازی می کنیم
-فکر کنم تا بچه امون به دنیا بیاد کل بیمارستان بفهمند چون دیگه منو نمی بینند!
امیرعلی-علیرضا برو استراحت کن صبحونه خوردی؟
علیرصا-میل ندارم نگار چیزی نخورده بهش برس
امیرعلی-هنوز صبحونه نخوردی؟!خوب اون بچه الأن آروم و قرار داره چون دیگه انرژی ای واسه فوتبال بازی کردن تو شکمت نداره دیگه
خندیدم و امیرعلی سریع بساط صبحونه رو فراهم کرد و برام لقمه می گرفت،علیرضا یه کم نگاهمون کرد و بعد
بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون هنوز نگران بودم یعنی حرفمو قبول کرده؟!امیرعلی یه چیزائی تعریف می کرد و می خندید ولی من تموم حواسم پیش علیرضا بود،یعنی چه تصمیمی می گیره؟!از بی گدار به آب زدنش می ترسیدم...بعد اینکه به خونه اومدم،علیرضا دیگه به خونمون نیومد مامان تا زایمانم قرار شد خونمون بمونه چون تا زایمان دکتر بهم استراحت مطلق داده بود..تا حدود زایمان از استرس علیرضا مردم...روز بیستم بود که ساعت دو شب با درد طاقت فرسائی از خواب بیدار شدم طفلک امیرعلی فقط می دوئید،به کجا؟!نه ما فهمیدیم نه خودش!!آخر هم از بس هول کرده بود زنگ زد به علیرضا!!!اون هم از پشت تلفن داد زده بود «چرا به من زنگ می زنی؟!برو ماشینتو روشن کن ببرش بیمارستان چت شده تو؟!ناسلامتی دکتری ها!!» مامان که فقط گریه می کرد و قربون صدقه ام می رفت،همسایمون با مادرش اومدند کمک کردند تا سوار ماشین بشم از درد داشتم دیوونه می شدم..خدا می دونه با چه وضعی راهی بیمارستان شدم،با یه لباس بلند حاملگی و یه شال که نیمه رو سرم بود و نیمه تو هوا!از یه طرف از کارهای امیرعلی خنده ام می گرفت از یه طرف از درد زایمان گریه ام می گرفت!تا رسیدیم بیمارستان ماشینو جلوی قسمت اورژانس نگه داشت و بدون من دوئید رفت داخل!مامان صداش زد:
مامان-امیرعلی کجا میری نگـــار!!؟
وسط راه دوئید و برگشت و گفت:
امیرعلی-وای من اونقدر هول کردم یادم رفت اصلا!!
-امیرعلی فکر کنم خودمو خیس کردم!
امیرعلی زد رو پیشونیش و گفت:
امیرعلی-کیسه ی آبت پاره شد!
-نه نه هنوز چهار روز مونده،حتما خودمو خیس کردم..خاک بر سرم
مامان-درد زایمان داری،کیسه ی آبته،بچه داره به دنیا میاد...
علیرضا-امیرعلــی؟!چرا نشستی تو ماشین؟!!!
صدای علیرضا بود!امیرعلی درحالی که روی صندلی جلو پشت کرده به سر ماشین رو به ما برگشته بود تا علیرضا رو دید پرید بیرون و گفت:
امیرعلی-علیرضا من اونقدر هول کردم مغزم هنگ کرده!
علیرضا-امیــرعلی!؟نگار از درد مرد بیا ببریمش تو،چته تو پسر؟!
امیرعلی و علیرضا از تو ماشین کشیدنم بیرون،از درد جیغ بلندی زدم و امیرعلی گفت:
امیرعلی-هیــس هیس نگار!
علیرضا-درد داره،نفس های عمیق بکش نگار
تند تند نفس کشیدم ولی یه آن چنان دردم گرفت که چاره ای جز جیغ نداشتم؛سوپروایزر اورژانس تا ما رو دید گفت:
سوپروایزر-آقای دکتر به سلامتی داره به دنیا میاد؟!
علیرضا-دکتر صالحی امشب هست؟
سوپروایزر-بله
علیرضا-شماره اش رو بگیر،یه برانکارد هم بیار
-امیرعلی اگه من مردم سریع برو یه زن خوب بگیر بچه امو بزرگ کنه،بچه ام بی مادر بزرگ نشه ها
امیرعلی تا این حرف رو شنید زد زیر
گریه،باورم نمی شد داره گریه می کنه!صورتمو چندبار بوسید و گفت:
امیرعلی-این چه حرفیه؟!الأن میری سلام و سرحال وضع حمل می کنی خودت هم بالا سر پسرمون می مونی
با گریه گفتم:
-امیر حلالم کن خیلی اذیتت کردم
امیرعلی دستمو که تو دستش گرفته بود رو بوسید و گفت:
امیرعلی-الهی قربونت برم حلالت
-به پسرمون بگو خیلی خیلی عاشقشم چون تو رو به من داد...
امیرعلی دست روی صورت خیس از اشک و عرقم کشید و گفت:
امیرعلی-خودت بهش میگی عزیزم،عشقم همچی خوب تموم میشه تحمل کن نفسم
-خیلی دوستت دارم امیرعلی «از درد جلوی دهنمو گرفتم که جیغ نزنم و بعد گفتم» عاشقتم و عشقت هر روز بیشتر تو قلبمه،حتی اگه بمیرم...
امیرعلی-منم عاشقتم عزیزدلم
تخت آوردن و روش خوابوندنم..چشمم به علیرضا افتاد که همینطوری نگامون می کرد..وقتی داشتن به اتاق عمل می بردنم امیرعلی دستمو بوسید و گفت:
امیرعلی-به خاطر من سلام از این تو درمیای...
فقط یه لحظه
بذار ببینمت شاید بار آخر
دیگه نبینمت
عشقت داره دیوونه ام می کنه
سیر نشدم از نگاه کردنت
اگر قرارِ دیگه پیشت نباشم
دعا کن بمیرم با روحم کنارت باشم
نمی تونم ازت دل بکنم
تو رو خدا بهم داده مچکرم
دارم آروم،آروم،آروم با تو خو می گیرم
جونمو نمی خوام من با تو جون می گیرم
کی می تونه با تو به من زندگی رو اینطوری هدیه کنه
وقتی بی تابم موهامو ببافه و چشماش واسه ندیدنم گریه کنه
کی می تونه جای تو باشه
وقتی دلم اونقدر عاشق چشاته
کی می تونه منو آرومم کنه
وقتی دلم با همه جز تو خون به پا می کنه
...
-هیـــس هیـــــسـس!
-اَه تو هی میگی هیس که بدتره از صدای ما!
-مامان ببینم یه بار دیگه
-نکشش نکشــش نکشــــش دستش درد می گیره دائی جون نوزاده ها!نینا مراقب باش
-خیله خب توأم1داره به من بچه داری یاد میده!!
-چرا گریه می کنی مامان؟!!
-هیــــس!بابا خوابه
-بچه مرد از گشنگی چرا بیدار نمیشه؟!اونقدر بی حال گریه نمی کنه
-تو توی دل بچه ای که حرف می زنی؟!میگم هیــس!
-ای بابا گلو درد گرفتیم از بس با صدای خفه حرف زدیم
-ماشاءا... وا... ما که از تو صدای خفه ای نشنیدیم،صداش از شجریان بازتره میگه صدای خفه
یکی دو نفر خندیدند و یکی دیگه گفت:
-میدیش به من؟!
-دستش دستــش!
-بابا هرمان مگه کوره؟!خودش دکتره ها
-چون دکتره دست بچه رو...
-بیدار شد بیدار شد هیـــس!
-دیگه چرا هیس؟!میخوای پیش پیش کنی دوباره بخوابه؟
دوباره یکی دو نفر خندیدند وای چقدر درد دارم چشامو نمی تونم باز کنم نمی دونم چرا اولین کسی که به ذهنم اومد بابام بود!چشم باز کردم بین جمعیت دنبال بابام گشتم،چرا نیومده؟!من کجام؟!!
-نگارجان!؟
به کسی که صدام
کرد نگاه کردم..صداش تو گوشم پیچید...
« -نگار شد ما یه جا بریم تو نیای؟!
با صدای بچگی هام جواب دادم:
-امیرعلی تو از من بدت میاد
علیرضا بغلم کرد و گفت:
-امیرعلی چیکار بچه داری؟!
امیرعلی گفت:
-داریم میریم پارک گل کوچیک بزنیم یا بچه داری کنیم؟!
با حرص جواب دادم:
-مــن بچــه نیستم
-تو خانومی،امیرعلی اذیتش نکن »
-امیرعلی!
امیرعلی دستمو بوسید و گفت:
امیرعلی-سلام
با تعجب نگاهش کردم و هرمان آروم گفت:
هرمان-امیر نکنه دارو بیهوشی زیاد زدن حافظه اش پاک شده باشه،مشکوک نگاه می کنه ها!
بهزاد-دارو زیاد بزنند میره تو کما که!
نینا-برادرا کی تخصص گرفتن؟!نگارجان؟
-نینا بابا کو؟!
هرمان-یاعلی،دیدید گفتم این دارو رو زیاد زدند دیدید دیر بهوش اومد؛نگار رفت به پنج شیش سال قبل شایدم به بیست سال قبل..!نینا رو شناخت!
اکرم-منو می شناسی؟!
بهزاد-تو رو نشناسه که دیگه مخش تعطیلِ،خودتو یادش نیاد حرفاتو یادشِ!
هرمان-یعنی چی؟!با ...
نینا-هیــس..نگار؟نگار عزیزم یادته اومدی بیمارستان پسر خوشگلتو به دنیا بیاری؟
به بچه ای که بغل علیرضا بود نگاه کردم...
-بچه ی من؟!
امیرعلی-آره عزیزم بچه ی من و تو
-تو؟!!
من با امیرعلی ازدواج کردم؟!!صدای جیغ بچگی هام تو گوشم پیچید...
«جیغ کشیدم و با گریه گفتم:
-علیرضا!؟امیرعلی موهامو کشید منو زد
امیرعلی با عصبانیت گفت:
-نگو دختره ی کولی
با گریه گفتم:
-مـن،کولــی نیستم»
چشمامو بستم،مغزم سنگین بود،مامان با وحشت گفت:
مامان-امیرعلی بچه ام چرا اینطوری نگاه می کنه؟!چرا اینطوری حرف می زنه؟؟!!!
امیرعلی اسممو صدا کرد..انگار صداکردنش یه تلنگر بود،همه چیز به سرعت نور یادم اومد،چشمامو باز کردم امیرعلی رو دیدم که نفسم اومد بالا...
-امیرعلی..؟بچه ام..؟!
نفس امیرعلی هم بالا اومد و گفت:
امیرعلی-علیرضا؟محمدسام رو بده
به علیرضا نگاه کردم با محبت به بچه نگاه کرد و بعد گذاشتش تو بغلم و گفت:
علیرضا-مبارکه
با تردید نگاش کردم و بعد به پسرم و انگار تموم غم دنیا یهو افول کرد،کوچیک خیلی کوچولو،کم مو ولی با پوست سرخ..از ضعیفیشو معصومیتش گریه ام گرفت،دستشو نوازش کردم و امیرعلی دستمو بوسید و گفت:
امیرعلی-خسته نباشی
-بچه ی ماست،بالأخره به دنیا اومد!
امیرعلی-دیگه تموم شد،دیگه کسی ما رو از هم جدا نمی کنه
علیرضا-بهتره که.. «مکثی کرد و گفت» بهتره که تنهاسون بذاریم
نینا سریع گفت:
نینا-آره این اولین لحظه ی سه نفرشونه
علیرضا نگاه کوتاهی بهم کرد و رفت..یعنی زندگیمو بهم نمی زنه؟!عاقل شد؟!می ذاره زندگی بکنم؟!
امیرعلی-فردا روز عقدمونِ،روز شناسنامه گرفتن برای پسرمون،روزی که علیرضا
دوباره پزشک همین بیمارستان میشه،روزی که من و تو و محمدسام یه خونواده میشیم و خبرش بین همه می پیچه،فردا روزِ که مامانم باورش میشه که نمی تونه عشقمو ازم بگیره،روزیِ که دیگه کسی صیغه بودنتو به روت نمی آره...
-ممنون،خیلی دوستت دارم،خیلی دوستون دارم هردوتونو
امیرعلی سر من و محمدسام رو بوسید و گفت:
امیرعلی-منم دوستون دارم...
فردا روز عقدمون بود مامان،باباجون،هرمان،علیرضا...همه بودن اولین زوجی بودیم که توی اون محضر با بچه اشون میان عقد...مامان از خوشحالی خنده اش جمع نمی شد،علیرضا..نمی دونم چه حالی داشت ولی دیگه منو مثل چند روز قبل نگاه نمی کرد حس گناه از نگاهش نداشتم..آروم بود به روی امیرعلی لبخند می زد و آهسته و کوتاه بهم تبریک می گفت...صیغه رو که فسخ کردن هرمان با شیطنت گفت:
هرمان-حاجی نخون..نخون بذار یه چیزی بگم..امیرعلی تو از حالا تا ده ثانیه مجردی میخوای فرار کنی می تونی ها ولی ده ثانیه تموم بشه یه زن و بچه و دو تا برادرزن و یه باجناق و یه مادرزنی که خیلی هم با هم تفاهم دارین نصیبت میشه!انتخاب کن..
مامان-هرمـــان!
هرمان-ای بابا بذارید یه حق انتخاب بهش بدیم بچه ی مردم رفیق سی سلامه ها،ها رفیق بشمارم؟!
امیرعلی به من نگاه کرد و گفت:
امیرعلی-نشمرده چاکر همشونم
هرمان-نه این هنوز سرش داغِ بخون حاجی..لیاقت نداری امیرعلی فرصت بهت داده شد حرومش کردی ای کاش من جای تو بودم!
اکرم-هــرمــــــان!!!
همه خندیدند و خطبه ی عقد جاری شد...
عاقد-عروس خانوم برای بار اول میگم وکیلم؟!
به امیرعلی نگاه کردم و گفتم:
-همین بار اول بسه اگر جدائیمون از یه دقیقه بیشتر طول بکشه قلبم می ایسته پس با اجازه ی بابا که می دونم اینجاست و مادرمو مادرت که می دونم دلش اینجاست و باباجون بله
همه دست زدند و امیرعلی هم بله رو گفت و دست دومو زدند و بعد چند لحظه دیدیم فرح خانوم از در محضر اومد داخل،همه متعجب نگاه کردند و امیرعلی گفت:
امیرعلی-مامـان!!!!
فرح خانوم جعبه ی شیرینی رو باز کرد و گفت:
فرح خانوم-خب باید تو مراسم ازدواج پسرم باشم یا نه؟!
لبخندی زدم و گفتم:
-خوش آمدید
***
-امیرعلــی!مراسم ساعت سه هستا الان دو و نیمِ تو تازه از بیمارستان اومدی؟!
امیرعلی-جراحی داشتم نگار نمی تونستم سنبل کنم بیام که!
محمدسام کراوات امیرعلی رو برداشت و دوئید،از جا بلند شدم و گفتم:
-محمدسام نگفتم دست به کراوات بابا نزن؟!از دست تو از صبح تو بار شستم و اتوش زدم
صدای تلفن اومد،محمدسام رو بغل کردم و تلفن رو برداشتم و فرح خانوم گفت:
فرح خانوم-نگـار!شما که هنوز خونه اید،مهمونا اومدن..
-مامان به خدا امیرعلی الأن
اومد
فرح خانوم-شماها حاضرید؟لباساتونو پوشیدید؟!
-ما بله،امیرعلی تازه رفته حموم
فرح خانوم-الأن عاقد میاد مامان جان
-نگران نباشید تا سه می رسیم
تلفن رو گذاشتم و حوله ی امیرعلی رو براش بردم و گفتم:
-امیرعلی بدو،مامانت میگه همه ی مهمونا اومدن مثلا ما باید اول از همه اونجا باشیم ها!
امیرعلی حوله رو روی سرش کشید و گفت:
امیرعلی-من که دو ساعت نباید مثل شما برم آرایشگاه موهامو درست کنند بیا آ..آ یه برس کشیدم تموم شد رفت الأن کت و شلوار می پوشم میریم دیگه مگه نه پسرم؟تو چقد خوشتیپ شدی کی برات کت شلوار خریده؟برای من داماد شدی؟!
محمدسام-بابا
-بابا؟!کت و شلوار باباتم من خریدم کجا بابا برات خریده آدم فروش؟!پسرِ نمک نشناسِ... «امیرعلی محمدسام رو بوسید و گفت» سرباز باباشِ،می تونی یه دختر بیاری اونم سرباز توشِ؟!
-مگه میدون جنگه؟!
امیرعلی-اینا گول می خورن،بچه ان «منو بوسید و گفت» ما پشت پرده نشستیم و می خندیم که هنوز نمی دونند مامان و باباشون چقدر عاشق همند
محمدسام رو دادم به امیرعلی و کراوات امیرعلی رو زدم و تا خواست محمدسام رو بذاره زمین گفتم:
-نه نه زمین نذارش که می دوئه یه خراب کاری ای می کنه بدو بریم
امیرعلی-تو از عروس بیشتر استرس داری ها!عزیزم ما دو سال پیش عروسی کردیم تموم شد رفت،دو سال که نه چهارسال..عروس یکی دیگه است..البته اگر بخوای باز میتونیم عروسی کنیم من...
-امیرعلـــی!!وای از دست تو زود باش..
راهی خونه ی فرح خانوم شدیم جلوی در تا هرمان ما رو دید گفت:
هرمان-نچ نچ دکترا نه تنها خطشون بده آن تایم بودنشونم بده!..ببخشید شما؟!بده من این شاه دوماد کوچولو رو ببینم..
-هرمان ولش کن بریم سر سفره ی عقد
چهار تائی رفتیم بالا جلوی در علیرضا ایستاده بود تا ما رو دید گفت:
علیرضا-کجائید شما؟!عاقد نیم ساعته اومده می خواستم بیام دنبالتون دیگه کم کم!نگار من بهت زنگ زدم گفتم زودتر از همه بیاید
-امیرعلی جواب بده
امیرعلی علیرضا رو بوسید و گفت:
امیرعلی-چاکر شاداماد گلمون ببخشید..
علیرضا رفت کنار عروس نشست و گفت:
علیرضا-نگار تو بالاسرمون قند بساب
لبخندی بهش زدم و سری به تأیید تکون دادم و محمدسام رو به امیرعلی دادم و رفتم کله قندا رو گرفتم و زیر لب بسم لاله گفتم و قند ساویدم اونم بالا سر همون علیرضائی که داداش مهربون دوران کودکیم بود اونکه بازم مثل همون بچگی هام هوامو برادرانه داشت،اونکه هنوز مثل بچگی هام نگارکوچولو صدام می کرد..انگار دیگه خاطرات تلخ خاک شده بودن و الأن عقد علیرضا با دختریِ که عاشقشه،این بار قدرشو می دونه این بار انتخاب خودشِ این بار همه خوشحالند
انگار پاقدم محمدسام سبک بود!
عروس-با اجازه ی پدر و مادرم و بزرگترها بلــه...
پایان
نویسنده : نیلوفر قائمی فر
پایان رمان دالیت.
امیدوارم خوشتون اومده باشه
دوستان لطفا لطفا نطرتونو راجع به رمان ها بهم بگید تا بدونم تو چه سبکی بیشتر رمان بذارم.
ممنون?????
مقدمه :
عاشقان بهم میرسند اگر خطا کنند . . . . . . قوانین هندسی خداکند به عهدشان وفا کنند !!
"تا تلاقی خطوط موازی "
از بچگی یاد گرفتیم؛دوخط موازی هیچگاه بهم نمیرسند.تا ابد هم امتدادشان دهیم؛رسیدنشان محال است.داستان من؛داستان تضادهاست.داستان تقابل عشق و نفرت،سفید وسیاه.
داستان من تقابل عشق و وجدان است.
دختر داستان خطا کار است.نفرت انگیز نیست اما خوب هم نیست.حداقل درکنار امیراحسان!....امیراحسان سفیدست...مثل برف...پاک است...برای خودش بروبیایی دارد...بهار برایش از کم هم کم تراست...
اگربخواهند بهم برسند؛باید خطا کنند.این قانون هندسه است.یکی باید کوتاه بیاید.یکی باید از مسیرش منحرف شود.یا بهار پاک شود(که محال است)یا احسان کثیف شود(که این محال تر است!)
از کجا آمده بودی.
این چنین آرام آرام
از کنار آخرین پنجره که از آن می گذشتم.
خسته خسته راه رفته بودم.
تنهایی ام در امتداد دستهایت بزرگتر خواهد شد.
من اینجا
تا تلاقی تمام خطوط موازی.
تا پر شدن صدای قلبم
به انتظارت خواهم ایستاد
"شاعر : بانو مریم تاجیک "
هرسه شوکّه بودیم.نگاهمان لحظه ای از صحنه ی مقابلمان برداشته نمی شد.آنقدر نگاه کردیم تا باورمان بشود.صدای ضجه ی فرحناز که بلند شد؛نگاه خیره ام را به او دادم.انگار که او زودتر ازما به خودش آمد.
باصدای وحشتناک شیونش؛حوریه هم بغضش ترکید.اما من نه.
دوباره برگشتم وتنها با چشمانی وق زده نگاه کردم.
نمیشنیدم بین شیون وزاری اشان چه میگویند.فقط میفهمیدم چیزی شبیه التماس است.
فرحناز محکم تکانم داد وبا جیغ؛کشیده ای نثارم کرد:
-به خودت بیا بهار!بدبخت شدیم!
نمیتوانم وصف کنم همه چیز تا چه اندازه وحشتناک بود.نمیتوانی درکم کنی که چه میگویم.
چشمان وحشتزده ام لحظه ای ازآن صحنه نمیگریخت.حس کردم توده ی مرموزی از معده ام درست تا خودِ مری ام بالا آمد.نتوانستم خودم را کنترل کنم وتمامش روی حوریه پاشیده شد.حوریه دختر وسواس واُتوکشیده ی تا امروز؛بدون کوچک ترین خمی بر ابروانش تنها نالید:
-خاک برسرمون شد...خاک...
*********
-چه مدلی براتون بزنم؟ (زن نگاه دودلی به کاتالوگ انداخت وآرام گفت):
-نمیدونم من از این چیزا سر در نمیارم.نظر خودتون چیه؟
(چیزتازه ای نبود،خیلی پیش می آمد از خودمان نظر میخواستند)
شانه بالا انداختم وگفتم:
-لِیِر به مدل موهاتون میاد.بزنم؟ (لبخندی برای موافقت زد وسر تکان داد)
موهای خیس شده اش را دسته دسته با گیره جمع کردم.دسته ای را برداشتم وقیچی به دست نگاهی از آینه به صورتش کردم:
-مبارک باشه..بسم الله...
نزدیک عید بود وطبق معمول خستگی اش میماند برای ما.حالا هفت سالی میشد که آرایشگری
میکردم.
دیگر زانوانم را حس نمیکردم،از درد خم شدم وکمی ماساژشان دادم.
زن با تأسف گفت:
-خسته شدید!عجله ای ندارم،استراحت کنید.
-نه عادت کردم.(دوباره ایستادم تا بهانه ای دست خانم تأثیری،رئیس آرایشگاه ندهم)
-کارتون خیلی خوبه.هنره
(لبخند ملایمی زدم اما حرفی نه)
-جسارتاً چندسالتونه؟
-بیست وچهارسال.
-من ومادرم دوسالی میشه مشتری آرایشگاه شما هستیم.
(خسته از بیهودگی مکالماتمان تنها سری به نشانه ی احترام تکان دادم)
-...
-شمارو میدیدیم،اما سعادت نداشتیم زیردستتون بیایم.
-خواهش میکنم.لطف دارید.
-مجرد هستید؟
-بله.
-آخی...(خوشحال تر مینمود)
بازهم لبخند اجباری ای برای خوشامد مشتری زدم!
-...
-ماشاءَالله خودتون یک قلم آرایش هم ندارید اما زیبائید!
دیگر داشت غلو میکرد!درست بود که به نسبت یک آرایشگر؛آرایش آنچنانی ای نداشتم؛اما خب نمیشد تأثیر این رنگ مو وابرو وصورت گریم شده را در زیبائی یاد شده اش از من نادیده گرفت!
-نفرمائید.پس این گریم و رنگ ولعاب چیه؟!
-دیگه این هم که نباشه؛زن،زن نمیشه که!
-ممنونم.
-بین کارکنان خانم تأثیری؛همیشه من و مادرم روی شما یه حساب دیگه ای میکردیم.(متعجب نگاهی از آینه انداختم وگفتم):
-دیگه زیادی هندونه دادید!!چه جوری تا خونه ببرم؟!
خنده ی نرمی کرد وگفت:
-جدی میگم.یک جور آرامش ومتانت تو رفتارتونه..یکجور حس نجابت.
لبخندم اینبار تلخ بود.تلخیش به قدری حالم را بهم زد که با گفتن ببخشیدی برگشتم واز شکلات خوری روی میزتوالت یک شکلات برداشتم واو بی رحمانه ادامه داد.بی رحمانه به رویم آورد.به یادم انداخت که اگر درسن بیست چهار سالگی اینقدر عاقل ومحجوب به نظر میرسم وخیلی ها این آرام بودن را تحسین میکنند؛دلیلی دارد.آن هم یک دلیل نا آرام...آری...دلیل آرام بودن الآن من،یک نا آرامی درهفت سال پیش بود.یک نا آرامی ای که با حماقت درسن هفده سالگی با دوستانم راه انداختیم.
چرا بغض لعنتیم رهایم نمیکرد!؟ چشمانم پر ازاشک شده بود وحالا موهایش را درست نمیدیدم.همین هم باعث شد دستی به چشمانم بکشم تا اشکهایم را در نطفه خفه کنم.اینبار با دلسوزی مجدد گفت:
-ای وای عزیزم؟! چیشد؟؟ میدونی..
همینکه انقدر زحمت کش وحلال خور هستی منو مادرمو شیفته خودت کرده.تورو خدا بشین یکم استراحت کن.فکر میکنم چشمات از شدت خستگی وبی خوابی بسوزه.
(این بار واقعاً نشستم وگفتم):
-عذر میخوام.واقعاً حالم خوب نیست.نزدیک عید خیلی شلوغ میشه.
-میدونم.من هم پر حرفی کردم سرت گیج رفت!
-نه...ازصبح همینطور بودم.(بی مقدمه پرسید):
-چند نفر هستید؟
-پنج نفر
-خب...یعنی با مادر وپدر وسه بچه...هان؟
-بله.(دلم نمیخواست زیاد از حد با
مشتری ها خودمانی شوم.البته که هم خودم دلم نمیخواست هم خانم تأثیری چندان موافق نبود)
کارش را به هرشکل که بود،راه انداختم واو برای باقی عملیات اصلاحی زیر دست همکارانم بود.خوب حس میکردم که من را زیر نظر دارد.
سنگینی نگاهش را هرلحظه حس میکردم.خب حدسش سخت نبود!
کاملاً واضح بود من را برای پسری در نظر دارد.آنقدر تجربه داشتم که میدانستم معنی این سؤالات ونگاه ها چیست.
نمیدانم چرا درست امروز پرنده ی خیالم هوس گذشته ی نفرین شده وصدالبته چال شده ام را داشت.با تمام دل چرکینی هایم از حوریه و فرحناز؛دلم برایشان تنگ شده بود.برای دو دوست بی معرفتم..البته حس وحال بهاروعید هم در این دلتنگی ها وحال ناخوشم مؤثّر بود.
بهار همیشه برای من در هاله ای از ماتم وغم سپری میشد.
کار من تمام شده بود.وسایلم را جمع وجور کردم ودرحالی که مانتویم را میپوشیدم؛روبه خانم تأثیری گفتم:
-خانم با اجازتون من برم.
با همان ابروهای نازک وتاتو اش که رنگ مسخره ی آلبالوئی کمرنگی داشت اشاره کرد که بروم.
چادر سیاهم را روی سرم انداختم ودر حالی که روسری ام را در آینه درست میکردم نگاهم در نگاه تحسین آمیز آن زن قفل شد.
میدانستم خودش ومادرش مذهبی هستند،پس برای همان بود که تا این حد جذب من شده بود.در دل خنده ی مسخره ای کردم وخارج شدم.
در وضعیتی بودم که هرگز به فکر ازدواج نبودم.گذشته ها را فراموش کرده بودم ونمیشد گفت دائم در یادش بودم اما خب گاهی مثل یک خُره به جانم می اُفتاد ورهایم نمیکرد.این بود که تمایلی برای ازدواج نداشتم.گاهی که حرفش جدی مطرح میشد؛یاد گذشته می اُفتادم ودست وپایم میلرزید.
خودم را لایق زن بودن برای یک زندگی نمیدانستم.هیچوقت درک نمیکردم حوریه وفرحناز چطور توانستند اینقدر راحت فراموش کنند وبسیار راحت تر از آن تشکیل خانواده بدهند.شاید به این خاطر بود که همان لحظه هردو با گریه ولابه خود را تخلیه کردند واین من بودم که تنها با یک بُهت وبغض ماندم.شاید اگر من هم ضجه میزدم و در خود نمیریختم،حالا مرگ تدریجی نمیشدم.
حوریه وفرحناز که دیدند من وعذاب وجدانم دست وپاگیر هستیم هردو تِز دادند که دیگر همدیگر را نبینیم واین برای هر سه امان بهتر است.
گفتند این جدایی به نفع ماست وما مجبوریم که جداباشیم.اما وقتی یکسال بعد،درحالی که حتی یک زنگ هم بهم نزده بودیم؛هر دو را در پاساژ معروف شهر دیدم،دلم بدجور شکست.
قرارمان این نبود.قرار ما این نبود که من تک باشم وآنها باهم.قرار ما این بود که هرسه برویم و حاجی حاجی مکّه!نه اینکه آن دو دست در دست بدون آنکه سرشان بر سنگ خورده باشد با قهقهه از کنارم رد بشوند.
مثل
یک غریبه ی آشنا.بهت زده صدایشان زدم وهردوبرگشتند.
کم کم شناختند و کم کم لِه شدم.حوریه از همان اول هم گستاخ تر بود،
اما فرحناز کمی سرخ وسفیدشد.
حوریه:-اوا! ببین چه اتفاقی!
و من اما با کوله باری از احساسات مختلف؛تنها با ماتم نگاهشان میکردم.
-...
فرحناز:-خوبی عزیزم؟ این جا چی کار میکنی؟
دلم نمیخواهد جمله ی کلیشه ای ودیالوگ تکراری فیلم هارا تکرار کنم اما واقعا جمله ی دیگری برایش ندارم!
و آن هم پوزخند تلخ است.بله.یک پوزخند تلخ جواب آنها بود.
گفتم که حوریه رو دار بود.خودش را جمع وجور کرد وفوراً موضع خودش را حفظ کرد:
-اونطوری پوزخند نزن ما راه دیگه ای نداشتیم
گریه ام گرفته بود اما خشمم زورش میچربید.دستانم را مشت کردم وتمام تلاشم را کردم تا صدایم بالا نرود،از پرروئی اش خنده ی حرصی کردم وگفتم:
-واقعاً؟؟ فقط من تو جمعتون اضافی بودم؟
چشمانش غمگین شد وآهسته دستم را گرفت اما پسش زدم وادامه دادم:
-میدونید من چی کشیدم ؟؟ بخاطر شما احمقا نابود شدم.(چنگی به گلویم زدم تا درد بغضم کمترشود)
فرحناز اشکش جاری شد وآرام گفت:
-قربونت بشم عزیزم بخدا ما دوستت داریم.اما اینکه پیشمون بودی همش......(حوریه ادامه داد):
-ببین بهار جان،تو دائم میترسیدی.این اصلاً خوب نبود و...(دستم را به نشانه ی فهمیدن بالا آوردم وگفتم):
-خیلی خب! ادامه ندید.میرمو گورمو گم میکنم.
چادرم را روی صورتم کشیدم وپشت به آنها راه اُفتادم.درحالی که میدانستم لرزش شانه هایم را میبینند.
حس حماقت میکردم.انگار همان بی وجدانی بهتر است.طوری گونه هایشان گل انداخته بود وآب زیر پوستشان رفته بود که انگار نه انگار چه فاجعه ای در زندگی هرسه امان رخ داده است! اما این وسط من بودم که به اندازه ی ده سال شکسته تر شدم.آنقدر غیرعادی وزن کم کرده بودم که تمام آشناها نگرانم شده بودند.
بازویم کشیده شد.با پشت دست اشک روی گونه هایم را تندی پس زدم و وحشیانه غریدم:
-هان؟؟ دیگه چی میگید؟ مگه همینو نمیخواستید؟
حوریه:-چرا بچه بازی در میاری؟ ما نگران خودتم بودیم.نمیخواستیم پات گیر بیفته.اونم بی خود و بی جهت.
-بی خود وبی جهت؟؟؟
(نگاه سرد وبی احساسش تنم را لرزاند):
-البته که بی خود وبی جهت.من وفرحناز هیچی یادمون نمیاد.
چشمانم از حدقه در آمد.با حیرت به فرحناز نگاه کردم.او هم آرام گفت:
-بهار؛من دارم ازدواج میکنم.دلم نمیخواد مشکلی برام پیش بیاد.
حوریه:-راست میگه.بهتره مرده پرستی رو ول کنی وبه فکر زنده ها باشی.ادای آدم خوبارم در نیار.ما سه نفر قلبامون سیاهه.مثل این چادری که جدیداً روی سرته!(پوزخندی زد که روانی ام کرد):
-بهتره خفه شی.من قلبم سیاه نبود.تو سیاهش
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد