439 عضو
کردی.تو منو فرحناز رو سیاه کردی.(قهقهه اش ترسناک بود.خودم را کمی عقب کشیدم.)
حوریه:-من ؟؟ ببینم؟! تو مگه هفده سالت نبود!؟ تو گول منوخوردی؟!
نگو که خودتم نمیخاریدی! (فرحناز لب گزید)
-کافیه حوری.همون بهتر که شرّتون از زندگیم کم شد.
خاک برسر من که بهترین سالهای عمرم رو با تو گذروندم.
به حالت نمایشی آب دهانم را طرفی پرت کردم وبرای همیشه بهشان پشت کردم.
حالا شش سال از آخرین دیدارمان میگذشت ومنه *** دلتنگشان بودم.
دورادور از بچه های هنرستان شنیده بودم که حوریه دوقلو به دنیا آورده وفرحناز هم یک پسرپنج ساله دارد.هرچه باشد ما عمری را باهم گذراندیم.حتی میدانستم حوریه هم قلباً دوستم دارد.اصلاً من وفرحنازعاشق همین اخلاق تندش بودیم!ته قلبش هیچ نبود.با درد چشمانم را بستم وسعی کردم خاطرات بی رحمی را که یکی پس از دیگری در ذهنم نقش میبندد را پس بزنم.ما سه دوست از دوران مهدمان بودیم که درسن هفده سالگی از هم جدا شدیم.حالا تمام خاطرات کودکی تا نوجوانی امان در ذهنم نقش بسته بود.
-بهار؟ (ملحفه را از روی صورتم کنار زدم وبه نسیم خواهر بیست وشش ساله ام چشم دوختم):
-چی کار داری؟
-بیا شام آمادست.
-میل ندارم.
-باز چی شده؟ از صبح سرکار بودی،حالا میگی میل نداری؟
-همونجا یه چیزی خوردم.(او که از کودکی صدوهشتاد درجه با من فرق داشت کنارم نشست ودر حالی که حلقه ای از موهایم را تاب میداد گفت):
- میدونی...من هم یه جورایی ام...
-مگه من گفتم یه جوریم؟؟! (خنده ی ملیحی کرد وآهسته گفت):
-کاملاً مشخصه.نیازی نیست بگی..(برای آنکه فکرش منحرف شود ومن را سؤال پیچ نکند،پرسیدم):
-تو چت شده؟ (انگار که منتظر یک درد دل جانانه باشد؛شروع کرد):
-میدونی بهار..با اینکه فرید رودوست دارم...اما خب...چندوقتیه که با خودم میگم کاش مثل بهار اول جَوونی میکردم بعد رام میشدم.
(سرجایم نشستم وبا لبخند گفتم):
-تو فکر میکنی من خیلی جوونی کردم؟!
-خب معلومه.فکر نمیکنم.بلکه مطمئنم.تو حسابی پدر ومادر رو دق دادی و حالا اشباع شدی...(سری به افسوس تکان دادم.چرا اطرافیان انقدر من را بی غم و دغدغه میدیدند؟؟؟)
-هرکس مشکلات خودش رو داره نسیم!درضمن مگه دق دادن مامان بابا کار خوبیه؟!
-منظورم رونفهمیدی...در کل از اینکه از اول مثل تو رفیق باز وخوش گذرون نبودم دلچرکینم..حس میکنم حالا که انقدر چشم وگوش بسته با فرید نامزد کردم خیلی اُمّل و احمقم!
(نمیدانست که حسرت یک لحظه زندگی آرامش را میخورم)
-بهتره بریم شام بخوریم؛اشتهام با این حرفای جالبت برگشت!نمیدونستم زندگیم انقدر از دید دیگران قشنگه(به بازویم کوبید وگفت):
-دیدی؟! تو همیشه شاد وخوش رو هستی...کلا بی
غمی! (و نمی دانم برای بار چندم در این هفت سال؛بازهم ازفروپاشی مثلث دوستی ام پرسید):
-واقعاً چرا با اون دوتا دوست با حالت بهم زدی؟ حیف!
-صدبار توضیح دادم نسیم.بازم میپرسی؟؟
(چشمانش را تنگ کرد وگفت):
-یعنی فقط بخاطراینکه با پسرا دوست میشدن تو ترکشون کردی؟! تویی که خودتم گاهی زیرآبی میرفتی؟!! (با خنده درحالی که از اتاق مشترکمان خارج میشدم گفتم):
-شاه بخشید شاه قُلی نمیبخشه؟! مامان بابا ولم کردن تو ولم نمیکنی؟
کسی خبر نداشت که این بهار دیگر بهار نمیشود.این بهار دیگر بهار اوایل نمیشود.بهاری که شاد و پرانرژی بود.بهاری که واقعاً بهاری بود.
در حالی که صورتش را اصلاح میکردم،حس میکردم زول زده است به چهره ام.دست از بند کشیدم ونگاهش کردم.لبخند مهربانی به رویم زد وگفت:
-ماشاءَالله یه پارچه خانمی.(به زور لب هایم را شکل یک سهمی صعودی کردم وگفتم):
-شما ودختر خانومتون به من لطف دارین همچینم که میگین نیستا !!
-نه عزیزم.بهتره یه سؤال در مورد ما از خانوم تأثیری بپرسی! ما آدمایی نیستیم که الکی حرفی بزنیم.
(این جمله ی محترمانه ودر لفافه پیچیده شده؛معادل این جمله بود " ما آدم های گُنده ای هستیم!")
خب تا حدودی میدانستم از مشتریان خاص هستند اما از آنجایی که خیلی وقت بود تلاش میکردم از حاشیه ها به دور باشم؛کنجکاوی خاصی در موردشان نکرده بودم.
کارش را تمام کردم و در آخر گفتم :
-مبارک باشه.(آمدم برگردم که دستم را گرفت):
-دخترم...میشه شماره شمارو داشته باشم؟
گیج نگاهی به او ونگاهی به سالن انداختم.کسی متوجه ما نبود.
به زور لبخند دست پاچه ای زدم وگفتم:
-عذر میخوام،واسه چی؟! (دستم را که هنوز در دستش داشت؛به گرمی فشرد وگفت):
-برای یک امر خیر!اصل مطلب رو گفتم تا بیشتر از این رنگ و روت نپره!
-ببخشید خانم حسینی،اما من قصدازدواج ندارم.این رو به عنوان یک جمله ی کلیشه ای ویا ازسرباز شدن نمیگم.من واقعا لزومی نمیبینم که فعلا ازدواج کنم.
(با همان لبخند که جزءِ لاینفک صورتش بود پاسخ داد):
-طبیعیه که این جوابو بدی.خب تو دختر محجوبی هستی که ممکنه با شنیدن اینطور درخواست ها استرس داشته باشی،اما من به تو این قولو میدم که نظرت با دیدن پسرمن عوض بشه.
-باور کنید نازکردنی درکار نیست! اصلاً نه حالش رو دارم نه وقتش رو.اینکه میگم "نه" از ته دل میگم.
-باشه.سعادتش رو نداشتیم که خود عروس خانم به ما جواب بده! اما با اجازت از خانم تأثیری شمارت رو میگیرم.
(سرم را پائین انداختم وبه این فکر کردم که نهایتاً میگویم "خوشم نیامده" و همه چیز تمام میشود.)
با خجالت دستم را از دستانش در آوردم وبا اجازه ای گفتم.بازهم صدایم زد وگفت:
-اگر
خودت شمارت رو میدادی؛نظرم درموردت عوض میشد..اما حالا که این حیا و متانتتو دیدم؛صدبرابر مصمم شدم!!
(فقط دیواری میخواستم که سرم را به آن بکوبم!)
خانواده ی پنج نفره امان با آمدن فرید تکمیل شد.همگی سرسفره ی هفت سین نشسته بودیم.چشمانم را بستم وبرای آنکه ضایع نباشد سرم را پائین انداختم ودر دل شروع کردم به دعا:
-خدایا..خودت نجاتم بده..خدایا منو ببخش..خدایا با این که تو تموم این سالا موقع تحویل سال از تو کمک خواستم اما اون آرامشی روکه میخواستم به من ندادی...خدایا خودت شاهدی کمترین نقش رو تو اون حادثه ی شوم من داشتم..(تا آمد اشکم بریزد نسیم در آغوشم کشید وگفت):
-سال نوت مبارک آبجی کوچیکه!
فرید لبخندی زد وگفت:
-سال نو مبارک.
-ممنون.برای شما هم همینطور.(به شانه ام زده شد)
برگشتم وپدرم را دیدم که قرآن به یک دست؛برایم آغوش باز کرده.
با بغض به آغوشش رفتم وازته دل بوئیدمش.
آهسته درگوشم گفت:
-دُرست میشه.(ماتم برد وبی حرکت ماندم.)
ازمن جدا شد واسکناس تا نخورده ی ده تومانی را به سمتم گرفت وچشمانش را بست وباز کرد.
خجالتزده پول را گرفتم.حس کردم همه چیز را میداند.همیشه با او راحت تر از مادرم بودم.گاهی اوقات یک فانتزی را در ذهنم پرورش میدادم.
اینکه اگر قرار باشد روزی برای کسی اعتراف کنم تا سبک بشوم؛آن *** کسی نیست جز پدرم.مادرم ومستی همزمان من را به آغوش کشیدند ومن رفته رفته داشتم میفهمیدم که چه نعمت هایی داشتم وغافل بودم.
چقدر بی انصاف بودم که چشمم را روی خیلی از داشته هایم بستم وتنها با دو دوست کلّه شقّم فکرهای خراب کردم.بلندپروازی های بیجا و شیطنت هایی که دیگر از شیطنت گذشته بود ونام شیطنت مناسبش نبود.
درفکرجمله ی پدرم بودم.میدیدم که سرشان به بگوبخندوشوخی گرم است اما دقیق متوجه نبودم.گفته ی پدرم هرچند محال،اما دلگرم کننده بود.
آخ که اگر میدانستی چقدر حسرت داشتم.اگر میدانستی چقدر حسرت بد است.نباید همه چیز را تجربه کرد.قدر خانواده ات را بدان.یک لحظه غفلت؛یک عمر پشیمانی!
عید برای من یک معنا داشت."خواب"
آنقدر کار میکردم که دیگرتفریح در روزهای تعطیل برایم جوک مضحکی محسوب میشد.
طاق باز وسط اتاق خوابیده بودم و درعالم خواب وبیداری به همراه بوی بهاربه یک حس خلسه فرو رفته بودم.صدای آهسته ی مادر وپدرم این حس خوب را ازمن گرفت و وادارم کرد تیز شوم.نمیدانم،حس ششمم میگفت درمورد من صحبت میکنند.
بی حوصله برخاستم وبه دراتاق نزدیک شدم:
پدر:-راحتش بذار.میدونی که جوابش چیه؟؟
مادر:-تا چه وقت راحتش بذاریم؟!
-میگی چی کار کنم؟!به زور شوهرش بدم؟
-به زور که نمیشه،فقط راضیش کن اجازه ی ملاقات بده
حداقل!
-مگه نمیگی خانومه اول با خودش صحبت کرده وبهار جواب منفی داده ؟
-خب؟!
-پس من دیگه چه کاره ام؟!بهار با تمام ظاهر بی باک وبی خیالش خیلی فهمیده اس ومن به اون اعتماد دارم.اگه میگه "نه" حتما دلیل محکمی داره.(مادر که طبق معمول ازقاطعیت پدرحرصش گرفته بود؛آهسته اما پر گلایه گفت):
-الحق که به خودت رفته ...میدونی چقدر سرشناسند؟؟
بعداز خواستگاریشون بلافاصله به خانم تأثیری زنگ زدمو از اون تحقیق کردم.باورت میشه زبونش بند اومده بود؟!میگفت خدا شمارو خواسته که دخترتون رو پسندیدند.
(پدر که معلوم بود بدش هم نیامده است گفت):
-خیله خب.باهاش صحبت میکنم اما اجبارش نمیکنم.فقط حرف.
مادر هیجان زده گفت:
-الهی دور سرت بگردم!میدونم که روی حرف تو حرف نمیاره.
-زبون نریز خانم!
-الان برو...همین الان...
-خوابه بابا جان!
-بیدارش کن.چه وقت خوابه؟! برو...
-لااله الا الله!!
تقریبا شیرجه زدم در رختخوابم.
-دخترم بیداری؟ اجازه هست؟
-بفرمائید.(خودم را خواب آلود نشان دادم ونشستم)
کنار بسترم نشست وخندان گفت:
-نسیم و مستی با فرید رفتن بیرون،تو چرا نرفتی؟
-خسته بودم.(دستی روی سرم کشید ومن خنده ام گرفت)
-بزرگ شدیا!
-بله دیگه پیرشدم.
-توپیر باشی من چیم؟! مُردم؟! (با اعتراض گفتم):
-خدا نکنه!
-بهاربرات خواستگار اومده.(نتوانستم نخندم! درستش این بود که خجالت بکشم اما ازاین طرز خبردادن پدرم خنده ام گرفت! )
-هاها...
-ای بی حیا! (خنده ام را خوردم وسرم را پائین انداختم)
-خب باباجان...نظرت؟
-شما که میدونید،من از زندگی فعلیم راضیم.(در دل ارواح عمه ای به خود گفتم! )
-شاید با ازدواج حتی راضی ترم شدی...ریسک نمیکنی؟
(نمیدانم در یک آن حس کردم شاید تنوع برای خودم هم بهتر باشد..شاید اصلا خدا میخواهد نجاتم دهد..شاید باید مثل دودوست بی وفایم زندگی تازه ای را شروع میکردم...اما چطور؟! )
پدر سکوتم را پای رضایت گذاشت وبا لبخند نامحسوسی بلند شد.زیاد مهربانی نکرد تا رویم را زیادی باز نکند!میشناختمش.
افسوس که دیرکشفش کردم.
حس عجیبی داشتم.بین خواستن ونخواستن مانده بودم.همه چیز سریع پیش میرفت.ششم عید بود که آمدند.
مادرم حسابی خوشحال بود.زیادی که هیجانزده میشد؛میرفت روی کانال زبان مادری اش! وحالا ازاین ترکی حرف زدنش میدانستم حالش بیش از حد خوب است:
مادر:-نسیم؟ بولار نَمَنَ دی ؟! (نسیم اینا چیه؟! )
نسیم:-میوه!
-بَ نیهَ بِلَ دوزدون؟! (پس چرا اینطوری چیدی؟! )
نماندم تا ببینم نتیجه چه میشود.
مستی:-آبجی؟ این سارافونه خوبه؟
-برای خودت؟
-پس برای کی؟
-ببینم خواستگار منه یا تو؟
-...(ازخجالت سرخ شد!):
-شوخی کردم عزیزم.خوبه بپوش،فقط اون یقشو بذار بیرون.
نسیم
در اتاق را باز کرد وبا عصبانیتی که اصلا به او نمی آمد گفت:
-پس چرا آماده نمیشی؟
-راستشو بخوای نمیدونم چی بپوشم!
غرغرکنان کمد را باز کرد ویک کت_شلوار گلبهی را به دستم داد.
با تعجب گفتم:
-این؟!
-پس نه!
-این خیلی ضایع اس!
-به پوست سفیدت میاد.
-ضایع اس.برو کنار خودم پیدا کنم.
-ببینم تو که اصلا چادر سفید سرت میکنی،لباس زیریه معلوم نیست.
بدهم نمیگفت.همان را هول وفی الفور پوشیدم.چادرم را سر کردم و منتظر آمدنشان شدم.تا حدودی خجالتزده بودم وسعی میکردم اطراف پدر آفتابی نشوم.حس خاصی داشتم.دلشوره پررنگ ترینش بود.نمیدانم...گاهی اوقات آدم بی خود وبی جهت حس خوبی ندارد.من انگار که ته ماجرا را خوب نمیدیدم.به راستی با چه جرأتی تا اینجایش پیش رفتم؟! چطور میتوانم به پنهان کاریم ادامه بدهم؟ آیا واقعا همه چیز تمام شده بود ومن بیهوده حرص میخوردم؟! باصدای زنگ کمی پریدم ولرزان ایستادم.
مادر:-وای دَدَ ! سن بَ نیه بوردا سن؟! گِت! گِت! (ای وای! تو چرا اینجایی؟! برو! برو! )
به اتاقم رفتم.صداهای غریبه بدجور غریب بودند.دست هایم را درهم میپیچاندم وگوش هایم را تیزتر وتیزتر میکردم.صدای خانم حسینی آشنا بود.حس کردم جو سنگین شده است.سکوتشان طولانی بود.
صدای غریب مردی آمد:
-غرض از مزاحمت که معلومه؟
پدر:-اختیار دارید.مراحمید.فقط آقای داماد کدومن؟ (خنده ی آرام جمع آمد)
مرد:-ایشون آقا امیراحسان ما هستن،اون دوتای دیگه خیلی وقته داماد شدن.
پدر:-هان...سلامت باشن.خب...خیلی خوش اومدید از خودتون پذیرایی کنید.
مادر:-نسیم جان مادر تعارفشون کن.
حوصله ام داشت سر میرفت.در باز شد و مستی تقریبا خودش را پرت کرد در اتاق!
-آبجـــی! انقدرخوبه!!
-هیس...! (دوباره اما آهسته وبا هیجان گفت):
-انقدر جذّابه! (تقریبا مشتاق شدم.اما فوراً چیزی در درونم به من دهان کجی کرد)
-...
-قد بلند...خوشگل...فکر نکنی سوسوله ها! از این تیپّای مردونس! کلاً بزرگونس،اصلاً انگار زن داره،مرد شده،اصلا قیافش شبیه باباهاس! (دست هایش را به هم کوبید وهیجانزده گفت)خیلی خوبه خیلی خیلی مَرده!(از ذوقش خنده ام گرفت):
-خب حالا توهم!؟؟ بگو پیرمرده دیگه!
-نخیرم،نمیفهمی چی میگم.پخته بودنشو میگم.
-نیم وجبی! چشم بابا روشن! خب حالا ادامه بده بینیم! (خندید)
-آم...موهاش مشکیه،اما یه دستش ازریشه سفیده! (بعد متفکرانه پرسید):
-به نظرت خودش رنگ کرده ؟! اگه اینطوری باشه؛اصلا خوشم نمیاد.
-مگه تو باید خوشت بیاد؟
-بله!
-شیطون...خب...میگفتی! (برای اولین بار حس کردم از پرحرفی های مستی خوشم می آید!)
-آمم...هان! ریشوءِ ...یعنی نه اینکه فکرکنی پشمالو ها مثل داعش! ته ریش داره (هردوازکلمه ی داعش خنده
امان گرفت)
-خیلی خب...ممنون از اطلاعاتت..(صدای بلند مادرم آمد):
-دخترم؟ بهار خانم؟ بیا عزیزم.(با استرس به مستی نگاه کردم و او ریز خندید.)
-نخند! میترسم!
-ازاون آقای جذاب میترسی؟ (به شوخی به بازویش زدم وچادرم را مرتب کردم)در را با احتیاط باز کردم وسربه زیروارد پذیرایی شدم.
سلام آرامی گفتم ونگاه گذرایی به سرتاسر پذیرایی کردم.صدای سلامشان آمد وهمزمان به پایم بلند شدند.خجالتزده گفتم "بفرمائید"
وخودم کنار نسیم نشستم.در یک نگاه چند زن و مرد را دیدم ،نتوانستم اصل کاری را ببینم!
نگاهم به پدرم اُفتاد.ازچشمان ستاره بارانش مشخص بود بسیار موافق است.راستی داماد تحصیلاتش چه بود؟! چه کاره بود؟! آنقدر جدی به ماجرا فکر نکرده بودم؛هیچ یاد موضوع اصلی نیفتاده بودم.
ازطرز صحبت های طرفین مشخص بود تمام سوالات من را جواب داده اند ومن ازاینکه مستی فقط ظاهر اورا توصیف کرده بود لجم گرفت!
مسخره بود که مانند دختران عادی،به این مسائل فکر میکردم واینقدر بیتاب بودم! دوباره دمغ شدم.
پدر:-اجازه ی ماهم دست شماست.مشکلی نداره...بهار بابا،سیّد رو راهنمایی کن.(همه از بکاربردن لفظ سید خندیدند و من یک چیز دیگر از این شخصیت مجهول فهمیدم"پسری باظاهرمردانه ویک دسته موی سفید وسید"!)
سربه زیر بلند شدم وسعی میکردم از گوشه ی چشم دیدش بزنم اما نمیشد! در اتاقم را باز کردم وکنارایستادم:
-بفرمائید.(صدای بمش را که موجی آرام ونرم داشت شنیدم):
-اول شما.(تعارف نکردم وداخل شدم)
صدای بسته شدن در نشان داد که داخل شده است.گیج وبلاتکلیف ایستاده بودم که خودش به حرف آمد:
-بشینیم؟ (سرتکان دادم وخودم روی صندلی میزتوالت نشستم وبه او اشاره کردم روی صندلی میزتحریر نسیم جلوس کند!)
درحالی که خم میشد وسرش پائین بود،از فرصت استفاده کردم ودیدش زدم! حجم موهای پُروسیاهش را دیدم به اضافه ی همان یک دسته سفید تعریفی! نگاهم طولانی نشد که فوری سر بلند کرد وغافلگیرم کرد.خودم را نباختم ولبخند کمرنگی برای ادای احترام زدم.چشمانش نجیب بود.پلک هایش پائین افتاد و نگاه مستقیممان را کات کرد.من هم به تبع،زمین را نگاه کردم.
تصویرکوتاهی از چهره اش در ذهنم ماند.ابروهایش بلند و پررنگ بود.
-خب...(سربلند کردم وجایی بین یقه و چانه اش را میدان دیدم قرار دادم):
-بله؟
-من شروع کنم یا شما؟
-شما.
-من سیدامیراحسان حسینی هستم.(خنده ی آرام وکوتاهی کرد وادامه داد):
-خودمو مثل بچه ها معرفی کردم.
(رفتار آرامش،قوت قلب خوبی به من داد.من هم خندیدم وگفتم):
-پس چی بگید.خوب بود دیگه...(هزاران آفرین به مستی با این توصیفات دقیقش! کاملاً یک مرد پخته بود.انگار ازدواج دومش
باشد! )
-ارشد شیمی،اما شغلی متفاوت از رشته ی تحصیلی.
(سرتکان دادم وکنجکاو منتظر ادامه اش شدم)
-...
-خب شما شروع کنید.
-من...خب،خب..شغلتون رو نگفتید؟!
-هان..شما نمیدونید؟ من فکر کردم حاج خانم باهاتون درمیون گذاشتن.
-خیر.
-من تو اداره آگاهی کار میکنم.سرگرد هستم...خب میدونید شغلم سخته،هر دختری نمیتونه باهاش کنار بیاد و من همیشه....
(حسّم؟؟؟ هیچ..حسّ مرگ..حسّ تهی شدن..گوش ندادم...نمیشنیدم...قسم میخورم که ایستادن چندثانیه ایه قلبم را حس کردم.خدایا؟! خطا کار بودم،قبول!بد بودم،قبول! اما آخر چرا اینگونه مجازاتم میکنی؟!)
چشمانم با وحشت درچشمانش قفل شد.دست راستم بالا آمد وروی قلبم ایستاد.چنگی به سینه ام زدم وبا بغض گفتم:
-چی گفتی..گفتید؟؟
رنگ نگاهش از بهت به نگرانی رفت وفوری،با قدم های بلند خارج شد.با نسیم ومادرم وارد شدند.نسیم شربت به دست کنارم خم شد وبه زور محتویاتش را در حلقم ریخت.
با اکراه سرم را عقب میبردم ومانع میشدم چرا که بدتر خفه ام میکرد.
مادر:- چی شد؟!
امیراحسان:-نمیدونم خانوم،داشتم حرف میزدم یه دفعه قلبشونو گرفتن...
(دیگر صدایش را درعین بم بودن آرام نمیدانستم.صدایش فقط یک رنگ داشت..."رنگ سیاه")مُچ نسیم را گرفتم وآهسته گفتم:
-من خوبم..مرسی.(خانم حسینی به در اتاق ضربه ای زد وگفت:)
-اجازه هست؟
مادر:-خواهش میکنم.بفرمائید.
نسیم:-از صبح یه خُرده استرس داشت،حالا فشارش اُفتاده.وگرنه سابقه نداشت.
تمام مدت سرم پائین بود.نگاهم چرخید روی زمین.پاهایش در آن جوراب های سفیدرنگ زیادی بزرگ بودند.در پوتین های سیاه تصورشان کردم.ترسناک شدند.حالا تصمیمم را بطور قطعی گرفتم.
"نه" !
امیراحسان:-حاج خانم اگه موافق باشید امشب اذیتشون نکنیم ورفع زحمت کنیم؟
خانم حسینی:-آره عزیزم...خب،خانم غفاری با اجازه ما رفع زحمت کنیم..
مادر:-ای بابا اینطوری که خیلی بد میشه؟الان حالش جا میاد...
خانم حسینی:نه دیگه ما یه وقت دیگه خدمت میرسیم.
آن شب هرطور که بود؛گذشت ومن حتی برای بدرقه نرفتم.سردرد را بهانه کردم وخوابیدم.
*****
تا صبح خوابم نبرد.از این دنده به آن دنده میشدم و کلافه بودم.
آخر نشستم وسرم را محکم گرفتم...هفت سال بود ازشنیدن آژیرماشین پلیس دست وپایم را گم میکردم.حالا بیایم وکنار یکی اشان زندگی کنم!!
همسر یک پلیس! از اوج ناتوانی به خنده اُفتادم.آنقدر خندیدم که صدایم نسیم را بیدار کرد.خواب آلود غر زد.اما من دیوانه شده بودم.
آخرش به گریه افتادم وزیرپتوخزیدم.بالش را گاز گاز میکردم تا هق هقم بلند نشود.مشکلم خواستگاری آن پسرک نبود.ته تهش یک "نه" میگفتم وخلاص.مشکل من غلط گذشته ام بود که حالا آینده ام را به بازی
گرفته بود.
صبح،ژست خواب آلودی گرفتم ودرحالی که حتی یک لحظه هم پلک روی هم نگذاشته بودم؛از اتاق خارج شدم.
پدرم با خوشحالی گفت:
-صبح بخیر!
-صبح بخیر.
-تاصبح خداروشکر کردم که همچین خانواده ای دختر منو انتخاب کردن! (حسگر هایم خبر های خوبی نمیداد.اینکه پدر اینبار پشتم نخواهد بود)تکه ای نان جدا کردم وبی تفاوت گفتم:
-اما من جوابم منفیه.(مادر روی دستش زد وگفت):
-کول باشوما! (خاک برسرم)
پدر اخم هایش را درهم کشید و گفت:
-چرا؟
-ازش خوشم نیومد.(سعیم در این بود نگاهم به نگاهش برخورد نکند)
-یه دلیل موجه بیار.
-نمیدونم یه جوری بود.
مادر:-بیخود ادا واصول درنیار.
پدر:-نغمه شما ساکت باش خانم..نگفتی بهار..چرا خوشت نیومد؟(دست هایم بی اراده به لرزه اُفتاده بود)
-خب..خب..شغلش..خطرناکه..میدونی د...(پدر نفس عمیقی کشید وگفت):
-عمر وسلامتی دست خداست.این دلیل خوبی برای مخالفتت نیست.من هیچوقت اجبار به انجام کاری نکردمت،گفتی نمیخوای درس بخونی؛برخلاف میل قلبیم چیزی بهت نگفتم.گفتی میخوای آرایشگری کنی؛به تو اعتماد کردم.حالام درست نیست زورت کنم اما من به عنوان پدرت،میخوام که به این خواستگار ویژه فکر کنی.اگه این بار تصمیم اشتباهی بگیری مجبورم جلوت بایستم.
(پدر نرم بود.فحش نداد.کتک نزد.اما میدانی؟ اخم پدر دردناک تر از صدسیلی مادر است.با اینکه کاری به کارم نداشت؛بغض کردم.داشت گریه ام میگرفت.خیلی جدی بود.چشمانم سفره را لرزان میدید)
نسیم؛مثل یک نسیم دل انگیز وزید:
-بابا!گناه داره..چرا تحت فشارش میذارید؟؟(مهربانی اش بغضم را ترکاند!
مثل کودکی که هنگام بغضش نوازش میشود)گریه ام گرفت ومثل کودکان دودستم را حائل صورتم کردم.مستی دستش را از پشت روی کمرم گذاشت و"نوچ" آرام ومحزونی گفت.
مادر:-عزیزم...(صدای "هیس" پدر،مادرم را ساکت کرد)
پدر بی رحم شده بود:
-من چیزی گفتم که شما گریه میکنی؟؟( گریه ام شدت گرفت.نمیدانی جدیت پدر چیست لامذهب!! )
-...
پدر:-فکر نمیکردم انقدر بچه باشی بهار.(وای که بدترش نکن پدر! با صدایی که از شدت گریه ناملایم بود نالیدم):
-بابا..
-جانم؟
(دست هایم را مشت کردم وتند چشمانم را مالیدم)
بلندشد وکنارم نشست.سرم را در آغوش گرفت،نگاهم به نسیم ومستی افتاد.آنها هم گریه میکردند!! مادرهم مشخص بود گریه اش گرفته.
پدر:-عزیزم؛من چیزی جز صلاحت نمیخوام.با این حساب اگه میبینی برات سخته؛قبول نکن.
از آغوشش بیرون آمدم و به اتاقم رفتم.
*****
از ترس تکرار ماجرای آن صبح کسالت آور،چیزی از نظرم نگفتم.بازهم سکوتم را به رضایت تعبیر کردند ومن این میان درفکر چاره ای برای فرار از آن پسربودم.دوروز گذشت که زنگ زدند وقرار بعدی را
گذاشتند.منتها این بار آنها مارا دعوت کردند.تمام خانواده درتکاپو بودند الّا خودم.حتی فرید هم لباس زیبا وشیکی پوشیده بود وآماده نشسته بود.تصویر درستی ازآن پسریادم نمیامد که بخواهم بافرید مقایسه اش کنم.شایداگر همان بهار شوخ وشنگ اوایل بودم حالا مینشستم وکلی به تفاوت ها واینکه کدام سر هستند فکر میکردم! اما الآن وحشت تنها چیزی بود که روی دلم سایه انداخته بود.به قدری حال وهوایم بد بود که نسیم از بستن دکمه های مانتویش منصرف شد وآهسته کنارم نشست.دستش را روی پیشانی ام گذاشت ونگران گفت:
-تب داری!
-...
-آخه چرا؟! بخدا چیزی نمیشه.یه آشنائیه.این کارا رو نداره.(گلوی خشک ودردناکم را آماده کردم چیزی بگویم اما صدایم در نیامد)
-...
-بهار جان؟من قول میدم همه چی خوب پیش بره.باشه؟
-ن..نسیم.
-جانم؟
-هیچی
-آفرین دخترخوب! دل مامان بابارو شاد کن.
-یعنی تو میگی بخاطر ذوق اونا جواب مثبت بدم؟!
-نه.فقط انقد قاطع نگو نمیخوای.فکر کن.(بلندشدم ومثل عزا داران مانتووشلوارسیاه به تن کردم.)
روسری مربع شکل وبزرگ ساتن سیاهم را برداشتم که ازدستم کشیده شد.نسیم با اخم ازآینه نگاهم کرد وگفت:
-نمیریم ختم!
-ولش کن.دوست دارم اونوسرکنم.
-اما من دوست ندارم.همین که مانتوشلوارت سیاهه بسه.
(بعد ازداخل کمد روسری صورتی باطرح های سفید را بیرون کشید)
مقابلم ایستاد وخودش برایم لبنانی بست.سنجاق نگین دار و درخشان پروانه را رویش زد وبالبخند به چشمانم خیره شد:
-همیشه ازمن قشنگ تربودی.
(اخم کردم وگفتم):
-اصلا اینطور نیست.اتفاقا من چهره ی ملیح مثل تو رودوست دارم.
-عطرم بزن...عطر یاستو بزن.خیلی خوشبوعه.
وقتی دید گوش نمیدهم وکیف وچادرم را برمیدارم؛خودش برم گرداند وعطر را رویم خالی کرد.با تمام ناراحتیم خندیدم.هردوخندان از اتاق خارج شدیم.من ومستی وپدرمادر درماشین خودمان نشستیم وآن دو کبوترعاشق هم درپراید خودشان.
آرایشگاهی که درآن کار میکردم درمنطقه ی خوبی از تهران واقع شده بود وبسیار تا خانه ی ما فاصله داشت.حالا راهی که میرفتیم؛همان مسیر آرایشگاه بود چرا که خانه اشان دوخیابان با آنجا فاصله داشت.
ازاسترس دست هایم یخ زده بود.مستی هندزفری درگوشش گذاشته بود وبه دوراز تمام دغدغه ها به موزیک مورد علاقه اش گوش میکرد.پدر تاحدودی مذهبی بود ودرماشینش آهنگ نمیگذاشت.دیشب مادرم میگفت خانواده ی حسینی بیشترازهمه از مذهبی بودن واین وجه تشابه ما خوششان آمده است.
وقتی رسیدیم؛وحشت دوباره به جانم افتاد.دستم جان آن را نداشت که دستگیره ی ماشین را بگیرد وبازکند.
مستی خجالت زده گفت:
-کاش ماشینو دور تر پارک میکردید که نبینن!
مادرم لب
هایش را گازگرفت وابرو انداخت که یعنی ساکت.اما پدر خندید وگفت:
-پیکان خیلی هم خوبه.قراضه که نیست! تمیزه.
اما بازهم میگویم.شاید اگر بهاراوایل بودم؛از مستی بدتر بودم وحتی شاید جیغ وداد راه می انداختم اما حالا هیچ چیز برایم مهم نبود.
همگی به سمت در بزرگ کِرِم رنگی حرکت کردیم وپدر با دیدن پلاکش گفت:
-همینجاست.
زنگ را فشردیم.مردی بدون آنکه بپرسد چه کسی هستیم گفت:
-به به سلام علیکم.خوش اومدید. (مستی متعجب گفت):
-از کجا فهمیدن ماییم؟! (فرید که هنوز با ما رودربایستی داشت،ازآن شوخی های نادرش کرد وگفت):
-عقل کلیا مستی! دوربین داشت.ندیدی؟ (مستی خندان گفت):
-اِ..راست میگی! آخه مال خودمون انقدر خنده داره عادت کردم.(وشروع کرد به توضیح آنکه یکبار برق آیفونمان اتصالی کرده ونزدیک بوده او را بگیرد).وارد حیاط شدیم.نه میشد گفت ویلایی ودرندشت و نه میشد گفت کوچک.متوسط وتمیز بود.بافت خانه وحیاط قدیمی بود اما بسیار نو جلوه میکرد.دوماشین درحیاط پارک بود.یک پرشیای سفید ویک سمند سیاه.
چیزی در درونم گفت:"الآن خیلی مهمه این چیزا؟! مثل اینکه یادت رفته" (برای آنکه پس نیفتم بازوی مستی را گرفتم.)
همگی از پله های ایوان بالا رفتیم و نگاهم به خانم حسینی وشوهرش افتاد.حالا آن مرد را واضح دیدم.مردی که دراین مدت صدایش را میشناختم.با خوش رویی تعارفمان کردند وما به ترتیب داخل شدیم.اهالی خانه به ردیف ایستاده بودند و همگی خوش آمد میگفتند.
منکه آنقدر حالم بدبود که نگاهشان نمیکردم.حالا پیش خودشان میگفتند چه محجوب ودوست داشتنی!دخترخانم حسینی که مشتری آرایشگاه بود؛جلو آمد وبه گرمی بغلم کرد.
-خوبی گل من؟
-خیلی ممنونم.
-خوش اومدید.بفرمائید اینجا لباس عوض کنید.
من و مادرم ونسیم پشتش حرکت کردیم ووارد اتاق شدیم.بدون آنکه بپرسیم خودش گفت:
-امیراحسان اداره اس.گفت سعی میکنه زود بیاد...(بعدکلافه ادامه داد)...هرکی زن پلیس بشه؛بهشتیه! از پزشکا هم کارشون سخت تره!
وقت وبی وقت اعزام میشن.از صبح آماده بودا؛همین دوساعت پیش خواستن بره.خیلی عذرخواهی کرد.
مادر:-خواهش میکنیم.زنده باشن انشاءَالله...اونهام بهشتین.(دختر که شنیده بودم نامش فائزه است گفت:)
-شوهر خودمم پلیسه.با اینکه امیراحسان برادرمه و از خدامه که ازدواج کنه و سروسامون بگیره اما خودمو خواهر بهار میدونم وهمین حالا بهت میگم که به عنوان یک زنی که زندگی با پلیس رو تجربه کرده؛سختی های زیادی رو باید تحمل کنی.مخصوصا تو! چون پست و درجه ی امیراحسان خطرش بیشتره.
(او خواهرانه وبی منظور گفت اما به محض خروجش مادرم که بسیار حساس ونکته سنج بود زد کانال ترکی اش وگفت):
-سن
بیزیم غصّمیزین یمه! (توغصه ی مارو نخور)...نسیم آهسته خندید وگفت:
-خب راست میگه بنده خدا ! چرا ناراحت میشی مامان؟؟
مادر:-باشه به هرحال باید احترام مارو نگه داره! الان وقتش بود؟!
هرسه چادر های سفیدی که همراهمان بود را سرکردیم وبه پذیرایی برگشتیم.کارم در آمده بود.کم کم فهمیدم که پدرشان سرهنگ بازنشسته است وبرادرامیراحسان سرهنگ همان اداره و خانمش افسر همانجا!
دامادشان را هم که در اتاق فهمیدم.خب این تا اینجا! آمده بودم در لانه ی پلیس ها! زیادی که فشار عصبی برمن وارد میشد؛خنده ام میگرفت.حالا هم خنده ی حرصی ای کردم که نسیم گفت:
-به چی میخندی کلک؟! خوشت اومده ها!
بیحوصله رویم را برگرداندم.حالا که تا اینجا آمده بودم؛سعی کردم بشناسمشان.برادر امیراحسان،نامش امیرحسام بود.کاملا مشخص بود سنش بالاترازاحسان است.کمی چاق بود وچهارشانه،بسیار جدی واخم آلود.همسرش هم زن مهربانی به نظر آمد که به او نمی آمد نظامی باشد.دوپسر چهار وشش ساله به نام های امیرحسین وعلیرضا داشتند.دامادشان نامش محمد بود،با فرید حسابی رَفیق شده بودند ومشخص بود شوخ طبع است.تمامشان درلباس های شخصی بسیار عادی ومهربان بودند.شاید اگر نمیگفتند که شغلشان چیست؛تا این حد نمیترسیدم و رابطه ی گرمی با آنها برقرار میکردم.فائزه پسر کوچکی درآغوشش گرفته بود وبه من نزدیک میشد.با لبخند گفت:
-با طاها آشنا نشدی.پسرمه...شیش ماهشه.(پسرش را بغل گرفتم وآرام بوسیدم.)
-آخی عزیزم.چه نازه !
-مرسی عزیزم.بین ما فقط امیراحسان تنبل بود.(همه خندیدند)
حاج خانم :-ا...فائزه؟! آبروی برادرت رو نبر.میبینی که به موقعش بهترین دختر رو براش انتخاب کردم.
لبخندهای زورکی ام حالم را بدتراز بد کرده بود.همین که زنگ را زدند؛تپش قلبم شدت گرفت.با استرس نگاهی به جمع انداختم.علیرضا با خوشحالی دوید وگفت:
-آخ جان....عمو احسان اومد.(در را باز کرد و مشخص بود از پله های ایوان میدَوَد!).همه خندیدند و حاج خانم گفت:
-نمیدونم این احسان مهره ی مار داره که همه دوستش دارن؟
نسرین همسرامیرحسام گفت:
-الحق هم برادر من دوست داشتنیه.انشاءَالله با بهار جان به توافق برسن وخوشبخت بشن.(انشاءَالله!! هه....چه برادر منی هم میگفت!)
(آنقدر انگشت هایم را شکستم که مستی محکم به پهلویم کوبید)
حاج آقا آرام به پدرم گفت:
-یعنی خدا شاهده نمیخوام حالا که قراره به سلامتی دامادت بشه این حرف رو بزنم؛این پسر لنگه نداره.یه خاندان ازکوچیک وبزرگ براش احترام خاصی قایلن.
پدر:-بله میدونم چی میگید.زنده باشن.(صدای پرصلابتش آمد):-سلام.خیلی خوش آمدید.(جمیعاً سلام کردند وایستادیم.)
امیرحسین وعلیرضا را از
آغوشش به زمین گذاشت وبرای سلام واحوال پرسی شخصی جلوتر آمد.دستش را به سمت پدرم دراز کرد وبا متانت گفت:
-عذر میخوام.واجب بود که برم.
پدر:-خواهش میکنم پسرم.خوب کردی..(دست فرید را گرفت:)
-خوش آمدید.
فرید:-ممنون.فرید هستم،نامزد نسیم خانم.
-خوشوقتم،امیراحسان هستم..
سربه زیر وبا جدیت به نسیم ومستی خوشامد گفت.نزدیک من که شد از زیرچادرم را چنگ زدم.همه چیز خیلی زود گذشت اما برای من ساعتها طول کشید.آهسته گفت:
-خیلی خوش آمدید خانم.بفرمائید.
نشستم ودسته های چوبی مبل را فشردم.حتی نتوانستم یک سلام خشک وخالی بکنم.
خداراشکر نگاهش مستقیم نبود.وگرنه میفهمید چه در درونم میگذرد.
دوباره رو به جمع گفت:
-عذر میخوام.الان برمیگردم.محمدجان یه لحظه با من بیا.
حتما رفتند تبادل اطلاعات کنند.شنیده بودم که حاج خانم میگفت بسیار زرنگ و تیز است ومو لای درز کارش نمیرود.
صدای فائزه که نسیم مخاطبش بود توجهم را جلب کرد:
-دقیقاً ! این تازه بخشی از اخلاقای حرص درارشه! (هردوخندیدند)
نسیم:-به نظر من وجدان کاریشون قشنگه.حرص درار نیست.
فائزه:-تک و توک مثل امیراحسان پیدا میشه که تا این حد سخت باشه.همین محمد انقدر منو دوست داره هروقت ازش میپرسم امکان داره منو هم یه روزی دستگیر کنی؟میگه"نه!تازه فراریتم میدم!"(بازهم خندیدند وفائزه ادامه داد):درحالی که همین سؤالو از امیراحسانم پرسیدم.میدونی چی گفت؟گفت معلومه که دستگیرت میکنم!
نسیم:-هاها! چقدر جالب! پس خیلی مسئولیت پذیره!
فائزه:-میدونی من خوشم نمیاد انقدر رُک میزنه تو صورتم! همین محمد میدونم که واقعا فراریم نمیده وقانونمنده اما برای نرم شدن دل منم که شده باشه با شوخی جوابمو میده.اما امان از امیر احسان!
-نسیم:-آقا امیرحسام چطور؟
فائزه:-با اون زیاد راحت نیستم،کلا فاصله سنیمونم زیاده تا حالا ازش نپرسیدم!
نسیم:-اوهوم...خیلی برام جالبه،جوّتون باحاله.
دیگربه ادامه حرف هایشان گوش ندادم.حتی در خوش بینانه ترین حالت،اگر جوابم مثبت بود؛طرفم، مردی بود که به شدت وظیفه شناس بود.حرف های فائزه به شدت من را در دادن جواب منفی مصمم کرده بود.مدتی گذشت وامیراحسان به جمعمان پیوست.بچه ها از سروکولش بالا میرفتند واو با تمام جدیت وسنگینی اش با آنها مهربان بود.
حاج خانم:-من میگم تاشام حاضر بشه بچه ها برن حرف بزنن.
نگاهمان لحظه ای بهم افتاد.او کاملا آرام وخونسرد بود اما من طبق معمول وحشتزده بودم.
امیراحسان انگار خیلی مشتاق باشد فوراً بلند شد وگفت:
-با اجازه ی آقای غفاری...خانوم بفرمائید.
حس کردم او یک مأمورقانون هنگام گرفتن بازجویی است و ازمن میخواهد دنبالش به اتاق بازجویی
بروم.با التماس ،آرام به نسیم گفتم:
-چه غلطی بکنم نسیم؟
-دیوانه! برو...
ناچار،لرزان وپراسترس بلند شدم.ساق پایم محکم به عسلی خورد و آجیل ها ریختند.از خجالت سرخ شدم.نشستم جمع کنم که همه با مهربانی گفتند:
-فدای سرت تو برو...(از خجالت رویم نمیشد پایم را بمالم.دردش استخوانم را داغان کرد).امیراحسان منتظر نگاهم میکرد.لبخند نصفه نیمه وپراسترسی زدم وگفتم:
-عذر میخوام.
-خواهش میکنم.(حالت راه رفتنش کنارمن حالت احاطه ای بود.).دراتاقی را باز کرد وخودش کنار ایستاد.بدون تعارف داخل شدم.اتاق مرتب وشیکی داشت.بلاتکلیف ایستاده بودم که گفت:
-بشینید خواهش میکنم.هم روی تخت میتونید بشینید هم روی صندلی.هرجا راحت ترید.
(روی تخت نشستم وسرم را پائین انداختم)
در لحن صدایش حسی نبود.گفت:
-حرف هامون نصفه که چه عرض کنم،اصلا زده نشد.ترجیح میدم سریع ترشروع کنم تا حداقل یه آشنایی سطحی از همدیگه پیدا کنیم.
اجازه هست شروع کنم؟ (نگاهم را از پارکت قهوه ای سوخته گرفتم وبه او دادم.آرام ومتین به دیوار روبه رویش خیره بود):
-ب..بله.
-سی ودوساله هستم.فکر میکنم هشت سال اختلاف سنی بد نباشه.نظر شما چیه؟
-بله.
-بله؟! بله یعنی چی؟! چرا حس میکنم معذبید؟؟ میشه راحت تر باشید؟ (کوتاه نگاهم کرد ودوباره رو گرفت)
(بزاقم را فرو دادم وباز گفتم):
-بله...( ! )
- وضع مالیمو نمیگم عالیه عالیه اما دستم به دهنم میرسه وخداروشکراز پس یه زندگی برمیام.خب...شما بگید...
-من...(خنده ی پراسترسی کردم)
-...
-خب من فکر میکنم درحد شما نیستم.
-در حد من؟! چرا؟! این چه حرفیه؟! (حس کردم به حساب تعارف گذاشت)
-اما من جدی گفتم...من دیپلم دارم.این یک مورد.
-برام اهمیتی نداره.چیزای دیگه ای برام مهمه.
ادامه دارد.....???
1400/03/03 10:08دوستان تصاویر شخصیت ها قبل پارت اول گذاشته شده????
1400/03/03 10:08?امروز 24 می روز جهانی برادر هست.
?برادر یعنی پشت و پناه
یعنی بعد از پدر محکم ترین تکیهگاه
یعنی رفیق ترین همراه
یعنی یه نفر که همه جوره هواتو داره❤️
?خوشبختی یعنی یه داداش داری که همیشه هواتو داره!
اونی که داداش نداره مثل کسیه که بدون سلاح به جنگ میره!
سلامتی همه ی داداش ها که تا هستن مثل کوه پُشت مونن ?
?روز همه ی اونایی که برای خواهر یا داداششون بهترین برادرن مبارک❣️
? @GizmizTel ?
-مثلاً چی؟
-نجابت،حیا،پاکی،شعور...
-اختلاف اقتصادیمون چطور؟
-اینم اصلا مهم نیست!! (حس کردم من را بچه فرض کرده است چون مشخص بود از بهانه هایم متعجب است)
-خب چی بگم...
-تو زندگی چی براتون مهمه...چی مهم نیست...از همین چیزا دیگه!
(گریه ام گرفته بود.آنقدر فشار عصبی روی دوشم بود که بدون در نظر گرفتن شرایط صورتم را بین کف دودست مخفی کردم ونفس عمیقی کشیدم):
-حالتون خوبه؟؟
-...
-عذر میخوام،بیماری خاصی دارید؟ (جرقه ای در ذهنم زده شد.شاید اگر بگویم با یک زن مریض طرف است رهایم کند):
-بله.من مشکل قلبی دارم.(بهت زده گفت):
-واقعاً؟؟
-بله.
-مادرزادی؟
-بله.
-خب خب...دکتر رفتید ؟
-بله.خوب شدنی نیستم.من همیشه بیمار میمونم.دارو مصرف میکنم.حالم خوب نیست.(نگاهمان بهم افتاد.آنقدر اندوه درچشمانش بود که از خودم بدم آمد)
با ناراحتی گفت:
-انشاءَالله سلامتیتونو به دست میارید...نمیدونم چی بگم واقعاً...
-ممنونم.اما راهی نداره.باید بسازم.
-پس چرا خواهرتون اون شب گفتن سابقه نداشته حالتون بدبشه؟
(اَه چرا انقدر تیز بود ؟! برای آنکه نسیم را دروغگو جلوه ندهم گفتم):
-کسی نمیدونه.یعنی خانوادم نمیدونن.اما این حق شماست که بدونین.
-هان...(سکوت کردیم)...شنیدم که زیرلب گفت "آخه مادر زادی ...اونوقت خانواده ندونن!"
-...
-...
گفتم:
-خواهش میکنم بهشون نگید..به دنیا که اومدم بیماریم حاد نبوده و اونا نمیدونستن.حالا خودم میدونم که چه خبره وگاهی که حالم بد میشه سعی میکنم خبردار نشن.
-میشه دقیق به من بگید نظر پزشک چیه؟ (انگار خیلی نگران شد چرا که دیگر نگاهش را نمی دزدید وبا اندوه به من نگاه میکرد)خب میدونید من باید بدونم تا تصمیم درستی بگیرم...(بعدخیلی بی پرده گفت)عذر میخوام مثلا توانایی بارداری دارید؟
(خجل سرم را پائین انداختم وگفتم):-نه.میدونید...پزشک گفته برام خوب نیست.
(ازگوشه ی چشم دیدم که دربین موهایش چنگ زد)
آهسته گفت:
-اینطوری که نمیشه...(یعنی تا این حد بچه برایش مهم بود؟!)
-شما لیاقتتون خیلی بیشتره.اینطور که شنیدم دختر برای شما زیاده.بهتره همین امشب اعلام کنید که به توافق نرسیدیم.
-من باید با خانوادتون درمیون بذارم.حق اونا بیشتره که از بیماریتون مطلع بشن نه یه غریبه!!
رنگ از رخسارم پرید.تند گفتم:
-نه نه ...اصلا! مادرم دق میکنه.
-میشه جسارتا آزمایشاتونو به دستم برسونید؟
اخمی کردم وگفتم:
-ببخشید؟ یعنی من دروغ میگم؟! (نگاهش رنگ دیگری شد.تند رفته بودم.انگاری که شمّ پلیسی اش بیدارشده بود.این عکس العمل پراسترس من دستم را رو کرده بود):
-من آشنا زیاد دارم.نشون بدم،شاید راهی داشت!
(کم کم داشتم میفهمیدم چقدر مرد است.هرکس جای او بود فوراً
ترکم میکرد اما او بدون هیچ نسبتی میخواست کمکم کند)
یک حماقت که بکنی،پشت هم تاوان میدهی.شانس به این بزرگی را ازدست داده بودم.با صدایش به خود آمدم:
-بواسطه ی شغلم دوست های پزشک زیادی دارم.میدونید که یه پام آگاهیه یه پام پزشکی قانونی.هوم؟
-چرا متوجه نیستید؟؟ میگم درست شدنی نیست.من اصلا نمیخوام ازدواج کنم!! (وکلافه نگاهش کردم)اما انگار که یادم رفته بود او به تیزی معروف است!فکر میکنم از لحن آخرین کلامم متوجه شد کاسه ای زیر نیم کاسه ام است.وقتی آنطور با زاری گفتم نمیخواهم ازدواج کنم،متوجه شد قضیه چیز دیگریست.این را از نگاه موشکافانه ودقیقش فهمیدم.
به تته پته افتادم وغرق در چشمان تنگ شده وشکّاکش شدم.
آهسته گفت:
-شما مطمئنی مشکلتون چیزه دیگه ای نیست ؟؟
-..خب..بله..چطور؟
(یک تای ابرویش را بالا انداخت ورویش را گرفت):
-نمیدونم.حس میکنم باید با خانوادتون مطرح کنم.(وبلند شد)
با شتاب خودم را سد راهش کردم وگفتم:
-چرا؟؟ (بدون آنکه نگاهم کند.اخمهایش را درهم کشید وگفت):
-لطفاً برید کنار.
-آقای...آقای حسینی...خواهش میکنم.
(نگاهش را به من انداخت).چشمان سیاه وپرمژه اش دلنواز بود.دوباره به زمین نگاه کرد وگفت:
-خیالتون راحت! چیزی نمیگم.اصلا چیزی وجود نداره که بخوام بگم! چون واضحه که برای فرار از این ازدواج ،دروغ به این شاخداری گفتید!
ومن یکی از مهم ترین ملاک هام برای همسرم(ودوباره نگاهم کرد)..صداقته کسی که انقدر راحت دروغ میگه؛همسرمناسبی برای من نیست.حالا برید کنار میخوام رد بشم.(دستش را روی دستگیره گذاشت وپشت به من ادامه داد):درضمن به اندازه ی موهای سرم از مردم بازجویی کردم،مثل اینکه فراموش کردید چه کاره ام..تشخیص راست و دروغ برام از آب خوردن هم راحت ترشده.
خارج شد.میدانی حسم چه بود؟ یک حسرت سنگین روی قلبم.درست بود که راحت شده بودم اما حسرت داشتن همچین همسری برای همیشه به دلم میماند.
من هم سربه زیر خارج شدم.میز بزرگ را چیده بودند.و همه با لبخند نگاهمان میکردند.امیراحسان متفکر پشت میز نشسته بود.
نسیم با چشمانش سؤال میکرد و من نگاهم را می دزدیدم.همه کم کم از آن شور وشوق در آمدند وحس کردند خبرهای خوبی در راه نیست.از غذایی که میخوردم هیچ چیزش را نفهمیدم.بعداز شام دوباره دور هم نشستیم وهمه باهم مشغول حرف زدن بودند.هیچکدام نپرسیدند که نتیجه چه شد.امیراحسان خیلی عادی با مردها بحث میکرد.نسیم هم اگرفائزه امانش میداد میامد و نتیجه را میپرسید.فعلا که درگیر بود! آخر شب پدر قول گرفت تا دوروز بعد آنها بیایند.دیگر نمیدانست که کنسل میشود.همین که در ماشین نشستیم به سمتم برگشتند وهرسه
پرسیدند:
-چی شد؟؟؟ (ماشین فرید کنارمان ایستاد ونسیم هم ازهمان داخل بلند گفت):
-میشه بگی چی شد؟! (دلم نیامد یکهو شوکّه اشان کنم.با لبخند ظاهری گفتم:)
-فقط حرف زدیم.چیزه خاصی نشد.
همگی خوشحال واُمیدوار برگشتند.
دلم میخواست حالا که کنسل میشود؛از آنها بیفتد و من بیهوده خودم را خراب نکنم.
******
پدرم کارمند بازنشسته ی اداره ی برق بود و حالا حقوق بازنشستگیش را میگرفت.ادبیات خوانده بود و درجوانی دبیری هم کرده بود.همین نام های پرازحس وتازگی را او برایمان گذاشته بود.همه را از کتاب های ادبیاتش درآورده بود.مستی.. بهار..نسیم..نام مادرم را هم خودش تغییر داده بودو نغمه گذاشته بود.زحمت کش بود..پدر را میگویم.تا جایی که جا داشت کار میکرد .با این حساب،سطح زندگی به شدت متوسطی داشتیم.
گاهی با ماشینش مسافری هم میزد تا کمک خرج باشد.همیشه دیدن این زحماتش روحم را داغان میکرد.گاهی آرزو میکردم ای کاش خودم پسر بودم یا حداقل یک پسر داشتیم.کاش برادر داشتم.
من هم از همان شش هفت سال پیش که سرم بر سنگ خورد،تصمیم گرفتم آدم شوم وفرزند صالحی باشم.تمام درآمدم را برخلاف میل پدرومادرم خرج خانه میکردم.حالا پدرم در تدارکات مهمانی فردا بود.مادر تندوتند لیست تهیه میکرد وپدر بیچاره ام با مستی میرفتند تا تهیه کنند.برای آنکه غرورش نشکند،پس اندازم را به مادرم دادم وگفتم که به پدر بدهد و به دروغ بگوید خودش جمع کرده.متعجب بودم که چرا خانواده ی حسینی زنگ نمیزنند تا مهمانی را کنسل کنند.این همه خوراکی حرام میشود که! زانو بغل گرفته به جنب وجوش مادرم نگاه میکردم.
-یه کمک نکنی!
-ببخشید حوصله ندارم.نسیم نمیاد؟
-با فرید بیرونن . پاشو بیا...
امیدوار از کنسل شدن مهمانی بلند شدم و اسلوموشن کار کردم.اما خبری نشد.یعنی می آمدند؟! یعنی امیراحسان بهشان نگفته بود؟!
به اصرار نسیم،لباسی را که برایم خریده بود تنم کردم.بامستی به زور نشاندنم وصورتم را سروسامان دادند.با خنده گفتم:
-یه عمر من آرایشگری کردم حالا شما جوجه ها.
نسیم:-خواهرم مثل عروسکه ماشاالله!
مستی:منو میگی ؟
نسیم:-نخیر خواهر کوچیکم.
مستی:-خب منم کوچیکم دیگه!
نسیم:-حرف حق جواب نداره.دیدی چه بلا شده بهار ؟ (هرسه خندیدیم.).حسابی آرایشم کردند.خوشم آمد.افسوس...
زنگ را زدند و من ترسان تر از هر وقت دیگری آماده ایستادم.
اینبار وحشت زده تر بودم چرا که حالا باید پاسخگوی دلیل دروغ گفتنم میبودم.مثل دفعه ی قبل خوش رو ومهربان با من برخورد کردند.
منتظر عکس العمل امیراحسان بودم.آخر ازهمه داخل شد.نگاه گذرایی به من کرد وتنها سری تکان داد.
نفس آسوده ای از رد شدن مرحله ی اول
کشیدم.تعارفات معمول انجام شد وما سه خواهر ازشان پذیرایی کردیم.
چای را مقابلش گرفتم و او درحالی که به حرف های پدرم گوش میداد،بی تفاوت گفت:
-ممنون نمیخوام.
پرازسؤال بودم.دلم میخواست مهلتی بدهند تا باهم حرف بزنیم.
چرا برگشته بود؟ مگر نگفت صداقت برایش مهم است؟ نکند شک کرده باشد وحالا برای بازجویی آمده است؟! افکار منفی را دور کردم ودر آشپزخانه به نسیم کمک کردم.صدایش که آمد گوش هایم تیز شد:
-با اجازتون اگه که امکان داره من یه صحبت کوتاهی با خانوم غفاری داشته باشم.
پدرومادرم گفتند:
-حتما! بهار جان بیا.(به سمت اتاقم رفتم واو هم آمد.داخل شد ودر را پشتش بست.)
روی صندلی میزآرایش نشست واشاره کرد من هم بشینم.
درست مقابلش نشستم وگفتم:
-ببینید...(دستش را به معنای سکوت بالا آورد.انگار آن همه محجوبیت کنار رفته بود وحالا دقیقا یک مأمورخشن به نظر میامد):
-اول شما گوش کنید.من هیچ تمایلی برای اومدن نداشتم.اما خب...نتونستم دلیلی برای نیومدنم بیارم.نمیخواستم جار بزنم که شما دروغگو بودید.
(از خجالت دلم میخواست بمیرم.از طرفی جدیتش دلم را میترکاند)
-...
-تا اینکه صبح امروز با خودم فکر کردم.اگه شما حاضرید همچین دروغ بزرگی بگید تا منو ازسرتون باز کنید؛برام جالب شد که چه دلیلی داره همچین حرفی بزنید؟! چه دلیلی داره یه دختر روی خودش ایراد بذاره؟؟ یعنی یه جورایی به این فکر کردم که یعنی من انقدر بدم؟! (حواسم به شرایطمان نبود،بلند وگلایه مند گفتم):
-یعنی چی؟! مگه اینجا آگاهیه که شما دنبال حل معمّایی؟ درضمن شما هیچ ایرادی ندارید.عالی...(لب گزیدم وتازه فهمیدم چه حرف بدی زده ام!)
(خنده اش گرفت اما جدی گفت):
-خب؟ پس چه دلیلی داره دروغ بگید؟
-ازکجا انقدرمطمئنید دروغ میگم؟!!
-حق میدم منو نشناسید.گاهی از اینکه زیاد تیزم کلافه میشم.زندگی برام سخت میشه.زیاد دونستن هم خوب نیست.حتماً اینو شنیدید؟
-بله...
-خب؟؟ من منتظرم.اما اگه همچنان روی بیماربودنتون پافشاری میکنید من حتما باید به خانوادتون بگم.(مرموز نگاه کوتاهی کرد وکاملا نمایشی با ساعتش ور رفت! )
-دلیلم همون بود.چون شما سطحتون بالا تره من دلم نمیخواد باشما وصلت کنیم.
-من فکر نمیکنم برتری خاصی داشته باشیم!دیدید که زندگیمون خیلی معمولیه.
-اما من نمیتونم.یعنی اصلاً دلم نمیخواد ازدواج کنم.خانوادم فشار میارن،من خودم دلم نمیخواد.
-خیلی خب.منم اصراری ندارم.خیلی ممنونم که همین اول رُک گفتید که راضی نیستید،قبل از اینکه روابط بیشتر بشه...(ایستاد وادامه داد)..پس خودتون به خانوادتون بگید.
-نمیشه! من نمیتونم به پدرم بگم! اینطوری تحقیر میشه! بگم چون نتونستی
زندگی خوبی برای ما درست کنی من خواستگار سطح بالامو قبول نمیکنم؟ (خودم هم میدانستم چقدر بچگانه واحمقانه حرف میزدم.)
-پس چی خانوم؟!توقع دارید من بگم چون سطح ما بالاست دختررو نمیخوام؟!
این اصلاً درسته؟! از من همچین حرفی برمیاد؟! گرچه چندانم بالا نیستیم که همچین حرفی بخوام بزنم...فقط نمیدونم شما چرا اینطوری رفتار میکنید!
(حاضرجواب بود.کم آوردم.سعی کردم یک لحظه عاقبت زندگی با او را تجسم کنم)
تنم لرزید!جفت گوش یک پلیس!آن هم نه فقط همخانه!بلکه روابطی عمیق تر.
دستم را روی دهانم گذاشتم ونگاهش کردم.خونسرد نگاهم میکرد.
تا نوک زبانم می آمد همین حالا کاری را که هفت سال پیش میخواستم بکنم و حوریه وفرحناز نگذاشتند تمام کنم..."اعتراف"
اما دست محکمم روی دهانم نمیگذاشت.آنقدر فشار آوردم که اشک چشمانم را پُر کرد.با نگرانی بلند شد وجلوی پایم خم شد.
-خانوم ؟؟
تصویرش تارولرزان بود.اشک هایم دانه دانه روی گونه هایم سر خورد.نوچ عصبی ای گفت ودر اتاق رژه رفت.دوباره برگشت ونگاهم کرد:
-میشه بدونم چی شده؟! شما اصلاً نرمال نیستی!
-...(لب هایم باز شد تا همه چیز را بگوید اما تنها گفتم):
-میشه..میشه یه لیوان...آ...(خودش متوجه شد.رفت وبا یک لیوان آب بازگشت)
بدون تشکر گرفتم وجرعه ای نوشیدم.با آرامش گفت:
-من میشینم وشما آروم برام توضیح بده مشکلت چیه.(شرمنده با چشمان خیس نگاهش کردم.یک درصد مانده بود تا مطمئن شوم میخواهم اعتراف کنم ...)
-من...(آهسته پلک زد وگفت):
-شما چی؟
-من...(نیم رخ نشستم تا حداقل روی سیاهم را نبیند)
-...
-من دختر نیستم.(واز شدت گریه شانه هایم لرزید)
بهت زده پرسید:
-چی؟؟؟ متوجه نشدم! (جوابم فقط گریه بود)
-...
صدای آرام "وای" گفتنش نشان از درک مطلب بود.باصدای خش دار وآرامی گفت:
-مطلقه هستی؟ (بسیار آقا بود که بهترین حالت را درنظر گرفت):
سرم را با گریه به طرفین تکان دادم.
-پس...یعنی چی؟!
-...(تنها صدای گریه ی خفه ام سکوتمان را میشکست)
-پس این واکنشای آ نُرمال...وای خدا...!
(کلافه بلند شد و با بی رحمی گفت):-اصلا انتظار نداشتم..خانواده ی خوبت...پدرت...
با خشم وگریه گفتم:
-حق ندارید به اونها توهین کنید! به پدرم چه مربوط؟؟ (پوزخندی زد وخارج شد)
صدای کنترل شده اش آمد:
-حاج خانم من میخوام برم.شرمنده ی تمام دوستان.خداحافظ.
متوجه اعتراضات و چرا ها شدم.
در را قفل کردم وهمه اشان راجواب.
کم کم خداحافظی کردند ورفتند.پدرم به محض رفتنشان خشمگین در را کوبید:
-بهار.
-بابا خواهش میکنم تنهام بذار.
-بازکن.
میدانستم مغلوبم.باز کردم وخودم درجای پهن شده ام خوابیدم.پتو را رویم کشیدم.با ضرب پتو را بلند کرد وعصبی گفت:
-این چه کاری بود؟ چی
گفتی که اون شکلی شد؟!
فرید آرام گفت:-نسیم جان من میرم.خداحافظ. .
نسیم:-برو عزیزم.
پدر:-با تو نیستم؟
-به من توهین کرد.(خودم هم نمیدانم این حرف ازکجا به ذهنم خطور کرد)
مادر:-چی؟!
-به من گفت با شغلم مشکل داره.ازش پرسیدم چه مشکلی؟ گفت آرایشگرا آدمای درستی نیستن!
همگی بهم نگاه کردند وپدر گفت:
-اون همچین حرفی نمیزنه.اگه هم چیزی گفته باشه منظورش این نبوده وتو پیاز داغشو زیاد کردی!
پرحرص گفتم:
-چرا از اون بعیده؟ خوبه هنوز نسبتی نداره!من دخترتم بابا.بهتره طرف من باشی.
چیزی نگفت وبا گفتن ذکر از اتاق خارج شد.مادرم با عصبانیت تلفن را برداشت وبه اتاقم آمد:
-الان حالشونو میگیرم دخترم.
بلند شدم وگوشی را ازدستش گرفتم:
-نه!! چرا خودمونوکوچیک کنیم؟! رفتن گورشون رو گم کردن.تموم شد.
همه را به بهانه استراحت بیرون فرستادم وتازه فهمیدم چقدر سیاه بخت هستم.از دستش دادم.در همین مدت کوتاه ابهتش من را گرفته بود.
یک مرد کامل وواقعی بود.از اینکه به او گفته بودم دختر نیستم بسیار خجالتزده وپشیمان بودم.
آبروی خودم وخانواده ام را برده بودم.حالا اگر به خانواده اش بگوید...
ای وای بر من...تمام امیدم این بود که او بسیار مرد است وآبرویم را نمیبرد.
عیدتمام شده بود وکار من شروع.طبق معمول از صبح تا شب خودم را غرق کار کردم.ناراحت نبودم،برعکس سرگرمی خوبی بود واینکه کار کردن در این آرایشگاه مشهور یک افتخار بود.
لاله آدامسش را باد کرد ودرحالی که موهای دختررا رنگ میزد به منی که در حال وَکس صورت زن میانسالی بودم گفت:
-پس ردشون کردی.
-اوهوم.
-خوب کردی.منم از اون پیرزن خوشم نمیومد.فکر کن مادر شوهرت بشه!دائم میخواد گیر بده.یه روز برگشته به من میگه "مادر جان؟؟ ناخن کاشتی پس چطوری میخوای وضوبگیری"(دختری که زیر دست لاله بود با شنیدن لحن بامزه ی لاله به خنده اُفتاد)
لبخند غمگینی زدم.خانم تأثیری بلند گفت:
-به به خانم حسینی! (قلبم ایستاد)
فوری برگشتم ودیدم حاج خانم وفائزه آمده اند.رویم را برگرداندم وبه کارم رسیدم.فائزه با لبخند گفت:
-سلام! ببین کی اینجاس مامان! (خود را غافلگیرنشان دادم وبا خنده گفتم):
-اوا! سلام!
-خوبی؟ چه خبرا؟
حاج خانم:-سلام!
-سلام حاج خانم خوبید؟
-ممنون دخترم.با زحمتای ما؟
-خواهش میکنم.چه زحمتی...(خودم را مشغول وگرفتار نشان دادم.فهمیدم امیراحسان چیزی به آنها نگفته.نمیدانم،حسّم میگفت آبرویم را حفظ کرد است)
خانم تأثیری:-بهار تو برو به خانوم حسینی برِس.باقی کارت با شهلا.
فهمیدم حاج خانم خودش خواسته من برایش کار کنم چرا که با تبسم مرموزی نگاهم میکرد.دست پاچه جلو رفتم و گفتم:
-جونم حاج خانوم.چیکار
کنم؟
مُچ دستم را گرفت وآرام گفت:
-امیراحسان حرفتو تأئید کرد،امامن میدونم اون همچین توهینی به تو نمیکنه.
-کدوم حرف؟
-مادرت فردای مهمونی زنگ زد وهرچی از دهنش دراومد بار ما کرد و گفت که امیراحسان به آرایشگرا توهین کرده .اینو که به خودش گفتیم تأئید کرد! اما چشمای پسرم رو من میشناسم.چرا نخواستیش مادرجان؟ من که دیگه اصراری ندارم.فقط برام عجیب بود پسش زدی.(از بزرگواری اش میخواستم بمیرم! مادر را بگو! چه کاری بود آخر...سرم را تا نهایت دریقه ام فروبردم وگفتم):
-من با شغلشون مشکل داشتم.نمیتونم کسی رو شوهر بدونم که هر روز نگران باشم که امروز زندَست؟ هنوز شوهر دارم یا بیوه ام؟! (درحالی که از صد رنگی ودروغ گویی ام حالت تهوع داشتم؛با لبخند گفت):
-به توحق میدم.اما اگه جای من بودی چی؟ قدیم جنگ بود ونگرانی ما بیشتر،حالا که زمان جنگ نیست که هرروز بخوای از جنگیدن شوهرت بترسی یا اینکه من تمام عزیزام توی این راهن گل من...
من کاری ندارم که بین شما چی گذشت.دلم میخواست عروسم بشی.خیلی دلم به این وصلت روشن بود.دلیلتو هم به امیراحسان میگم بدونه...
-نه! اصلاً دیگه دوست ندارم این جریان مطرح بشه.ببخشید.
-مطرح که نمیشه.فقط میخوام بدونه که تو چرا همچین حرفی رو پشتش زدی آخه هممون خیلی شوکّه شدیم! (گوش هایم داغ شد.آخ که چقدر خجالت کشیدم)
-متأسفم حاج خانوم من عصبی بودم از فشارای بابام.خیلی به خانوادتون علاقه پیدا کرده،هیچ طوره نمیشد دلیلی بیارم که راضی بشه،بچگی کردم.عذر میخوام.ایشالاه که یه عروس خوب پیدا میکنید.
رنگ موهایش را عوض کردم واو بهمراه فائزه رفتند.دیگر بر طبل بی عاری زده بودم! از اینکه امیراحسان بهانه ی جدیدم را بشنود خنده ام گرفته بود.
اینبار حالش واقعا از من بهم میخورد.اما همین که رازداری کرده بود خوشحال بودم.به حدی رسیده بودم که ناراحتی وغصه خوردن فایده نداشت! خیلی واضح میخندیدم و چند باری لاله متلک های دوستانه انداخت.تصور چهره ی امیراحسان بعداز شنیدن صدمین دروغ تابلویم برایم خنده داربود.
خانم تأثیری:-بهار مشتری کاشت ناخن داری.وسایلت رو آماده کن.
-چشم.
میز مخصوص را آماده کردم وبلند گفتم:
-تشریف بیارید.
سرکه بلند کردم چشم درچشم حوریه شدم!با دهان باز ایستادم وگفتم:
-حوریه؟! (او هم متعجب شده بود،با حیرت گفت):
-هی میگفتند آرایشگاه(...)کاشت هاش محشره! پس نگو دوست خودم گل میکاشته!
(کم کم از بهت در آمدم ویادم افتاد برای دیدنم نیامده،خب مسلم بود که اینجا آرایشگاه به نامی بود واحتمال دیداربا خیلی هارا داشتم.گاهی بازیگران هم مشتریمان بودند)
جدی شدم وگفتم:
-خیلی خب...بشین.
درحالی که
ابزارم را تست میکردم؛زیرنظرش هم داشتم.چاق تر شده بود ومشخص بود تمام مدتی که من در عذاب بودم او خوش خوشانش بوده است.دو دستش پراز طلا وجواهر.چشمان آبی اش شفاف تر شده بود وهمانطور زیرکانه نگاهم میکرد.با متلک گفتم:
-کاملا شکل زنا شدی.
-خب مسلمه عزیزم.دوتا شکم بچه زائیدم! (پوزخند زدم وگفتم):
-فرحناز چه میکنه؟
-اونم زندگی خودشو میکنه.تو هنوز مجردی؟ (نگاه عاقل اندر سفیهی به او کردم وگفتم):
-معلوم نیست؟ چطور میتونم ازدواج کنم؟ (کلافه گفت):
-از این اخلاق احمقانت متنفر بودم و هستم..شدی کاسه ی داغ تر از آش.شوهر کن تموم بشه بره پی کارش دیگه.باورت میشوه من کلّاً یادم رفته؟ اما همین که توی احمقو میبینم یا اسمت رو میشنوم یا یادت می اُفتم همه چی یادم میاد.
-شوهرکنم؟ همین هفته ی پیش خواستگارصدمم رو رد کردم.
-چرا؟ ابله....
-هه...اینبارو دیگه با من موافقی...میدونی چرا؟
-چرا؟؟
-پلیس بود.(بلند گفت):
-چی؟؟؟
خانم تأثیری:-بهار چه خبر شده ؟
-هیچی خانم.سوهان به دستشون گرفت دردشون اومد!
خانم تأثیری-حواستو جمع کن.
-چشم.
حوریه:-چه عجب یکبار عاقلانه رفتار کردی!
-فکر کن زن پلیس بشم! (خنده ی بلندی کرد وگفت):
-فکرکن تو همخوابه ی پلیس بشی.(همانطور بی ادب بود.حتی حالا که زن یک زندگی ومادر شده بود.همانطور وقیح با دهانی بی چاک وبست)
-احمق هنوزم آدم نشدی.
-مگه دروغه ؟! تصور کن وقتی باهم....(نگذاشتم حرف بزند وآهسته روی دهانش زدم):
-اِع ؟! ساکت حوریه بخدا عیبه!
-خیلی خب ...اما خوشم اومد.اصلا زیربار نرو...
-اتفاقا خیلی هم گیرن.
-آه! به هیچ وجه راضی نشو.(لجم گرفت.با حرص گفتم):
-به تو ربطی نداره،اونجوری دستوری نگو لجم در میاد.تو چه کاره باشی که به من امرونهی کنی؟! دستتو اینوری کن ببینم.
-واقعا پرسیدن داره بهار؟ تو با شوهر معمولیم مشکل داری این که پلیسه.
-اگه دلم بخواد میتونم اوکی بدم.
-غلط میکنی.(سوهان را خاموش کردم ومتعجب به چهره ی برافروخته اش خیره شدم و او ادامه داد):
-من تازه زندگیم رنگ آرامش گرفته.ببین...(طلاهایش را نشانم داد)
مادر دوتا بچه ام و دنبال دردسر نمیگردم.توی *** نباید با نادونیت زندگی منو فرحنازو هم خراب کنی.
(از لحن پررویش آتش گرفتم):
-به من "باید" و " نباید" نگو...اگه دلم بخواد ازدواج میکنم.با هرکسی که خودم بخوام. اصلاً میخوام همونو قبول کنم.
-شکر میخوری.
-حرف دهنتو بفهم حوریه.من اون بهار بی زبون نیستم.دیگه جوابتو میدم.
-نذار بعدازاین همه سال دوری دستمو روت بلند کنما! (چشمانم را تنگ کردم وگفتم):
-تو؟؟؟! تو سگ کی باشی دست روی من بلند کنی!؟
(جیغش را به زور آرام نگه میداشت ):
-احمق جان من خودم میگم ازدواج کن وخوشبخت
بشو اما نه با یه پلیس.(بازهم گریه ام شروع شد):
-به تو ربطی نداره.برای من تعیین تکلیف نکن.خودت عشقوحالتو میکنی دیگه به من کاریت نباشه.من خودم میگم نمیخوامش تو نمیخواد بگی لجم در میاد.(مثل بچه ها ساعدم را روی چشمانم گذاشتم وزار زدم)
-هنوزم زِر زِرو هستی و مثل بچه ها گریه میکنی.تو منو فرحنازو میبینی رنگ گچ میشی میخوای باورکنم میتونی یک عمر بایه پلیس بخوابی؟!؟ (جیغ کشیدم):
-خفه شو! بی حیای عوضی.به کوری چشمت هم که شده باشه باهاش ازدواج میکنم.(از حرص خوردنم قهقهه زد وگفت):
-وجود میخواد که تو نداری.(بعد با خودش حرف میزد اما مخاطبش من بودم):
فکر کن شوهرش با اون اسلحه بیاد خونه و خانم بشاشه به شلوار خودش.حالا توی تخت چه خبر میشه!
(نفهمیدم چطور در دهانش کوبیدم.)با آن هیکل گنده اش نقش زمین شد وجیغ کشید:
-روانی! (اما من با وجود آن جثه،رویش نشستم ودر سکوت یکی پس از دیگری مشت ولگد هایم را نثارش کردم)
عقده ی تمام این سالها را سرش درآوردم.اشک میریختم وبه فحش های رکیکش کاری نداشتم.آنقدر زدم که خودم دردم آمد.
مشت اول:این را زدم برای سیاه کردن زندگی ام،مشت دوم:این را زدم برای بی گناهی زینب،مشت سوم: این را زدم برای تباهی وسیاه شدنم.
مشت چهارم:این را زدم برای هرزه بازی هایت که به ماهم یادمیدادی ومادرپدرم حرص میخوردند...پشت هم میزدم واشک میریختم.نیرو گرفته بودم.یک آن چندنفر بلندم کردند.
خانم تأثیری توی گوشم خواباند.زنان به حوریه رسیدند و من خون نجسش را با لباس هایم پاک کردم.
لاله اشاره کرد که از بینی ام خون می آید.دستم را بالا بردم وپاکش کردم.
خانم تأثیری مرده و زنده برایم نگذاشت.آنقدر فحش داد تا دل حوریه؛این مشتری چرب وچیل را به دست آورد.
-چشم سفید.بیا که کار خودت رو ساختی.الان زنگ میزنم صدوده!(بلند وپرحرص درحالی که به حوریه نگاه میکردم گفتم):
-بزنید.چه بهتر!مگه نه خیکّی؟ پلیس بیاد تکلیفمونو مشخص کنه نه حوریه؟! (حوریه با گریه گفت):
-نیازی نیست خانم محترم.دعوای شخصی بود.ممنونم.
خانم تأثیری که از خدایش بود همه چیز فیصله بیابد تا آبروی آرایشگاه نرود؛گفت:
-برو گم شو ووسایلتو جمع کن.
این هم ضربه ی دیگری از حوریه! از کار بی کارشدم.وسایلم را جمع کردم وچادر را سرم.تأثیری مدارکم را روی زمین پرت کردو گفت:
-هِرّی ...(خم شدم وشناسنامه و کارت ملی ام را برداشتم)برای لاله سرتکان دادم واشاره کردم که به او زنگ میزنم.در راپشتم بستم وبا یک نفس عمیق راه افتادم.کمی سبک شده بودم.درپیاده رو قدم زدم.
بوق بوق ماشینی من را صدا میزد.حوریه با صورت بالا آمده اش پشت ماشین شاسی بلندی نشسته بود! از شدت مسخرگی زدم زیر
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد