439 عضو
خنده و بلند رو به حوریه گفتم:
-خدایا؟؟؟ پس کجایی؟؟!!
-خفه شو صداتو بیار پائین آبرومون رفت.
-آبرو؟ ما آبرو داریم حوریه؟ آبروی ما جلوی خدا رفته.هفت ساله پیش رفت یادته؟
-خفه خون بگیر بهار.از کی تا حالا مریم مقدس شدی؟
-ازوقتی وجود نحستو اززندگیم دور کردی.
-ما فقط بچه بودیم بهار.همین.ما حتی به سن قانونیم نرسیده بودیم.
-پس چرا اونقدر پست فطرت بودیم حوریه؟ بچه ها پاکن...ما بچه نبودیم،ابلیس بودیم.برو...چون تضمین نمیکنم تا چندلحظه ی دیگه زنده بمونی.
-سیکتیر بابا...(گازش را گرفت ورفت)
یادم می آمد این فحشش را دهان من وفرحناز هم انداخته بود ومیگفت که همان معنی "گم شو بابا" در زبان فارسی است.اما وقتی این فحش را در خانه به مستی که کتابم را ناخواسته پاره کرده بود و از من دلجویی میکرد گفتم؛مادر ترک زبانم کشیده ای جانانه نثارم کرد وگفت که درزبان ترکی یک فحش رکیک محسوب میشود! ومن بسیار قسم خوردم که نمیدانستم وحوریه یادم داده است.
درحال حاضرهم خیلی هارا دیده بودم که بدون دانستن معنی آن ازاین فحش استفاده میکردند.چه اهمیتی داشت؟حالا شغلم را هم ازدست داده بودم.
آخ که چقدر زورم آمد او من را امرونهی میکرد! اصلا چرا خدا هرسه تای مارا به یک اندازه مجازات نمیکرد؟؟ چرا فقط به من عذاب وجدان داده بود؟ آخر شاسی بلند؟؟؟؟ حوریه؟؟؟؟ لیاقت او الاغ هم نبود.
به خانه رسیدم وسوال های مادرم که از زود رفتن من به خانه متعجب بود بی جواب گذاشتم.تاشب خوابیدم و وقتی بیدار شدم پدر هم آمده بود.سرسفره پرسید:
-چرا اخراج شدی بابا؟ (لقمه در دهانم ماند)
-ازکجا فهمیدید ؟
-مادرت زنگ زده آرایشگاه.خب؟ نگفتی؟
-مامان نپرسیدی چرا اخراجم کردن؟
پدر:-جواب منوبده؟ (جدیدا حس میکردم پدر دوستم ندارد)
-با یه خانومه دعوام شد.
-چرا؟
-به من بی احترامی کرد.موقع کاشت ناخن سوهان به دستش گرفت؛بی ادبی کرد.
-خب بابا جان.من به شما یاد دادم کسی که شعورش پائینه کتک بزنی؟ من اینجوری تربیتت کردم؟
-پدر...
-دیگه چیزی نشنوم.تو تا هفده هجده سالگیت گستاخ بودی و من امیدوار بودم با ترک دوستات درست بشی وهمینم شد.دختری شدی که مثل نسیم آرزوش روداشتم.خودت حجاب خوب رو انتخاب کردی ومثل خواهر ومادرت شدی،اما حالا مدتیه که حس میکنم بازم شرّ و شور شدی.دروغگو شدی.چشمات دو دو میزنه.اون از جریان خانواده ی سیّد.اینم از امروز.اگه خفه خون میگیرم نشونه ی *** بودنم نیست.فقط حس میکنم خودت اونقدرشخصیت داری که بفهمی چقدر کارات زشته.
-اول اون دست بلند کرد.(دوباره بغض)
-به جهنم.اگه میزدی میکشتیش پاش وایمیستی؟؟ خانم تأثیری به مادرت گفته تا حد مرگ اونو کتک
زدی!
-معذ..معذرت میخوام.(بازهم نسیم مشفقانه گفت):
-پدر خواهش میکنم بذار غذاش رو بخوره.
-بخوره.کاریش ندارم.(اما من دیگر نتوانستم لقمه ای بخورم.بلندشدم به اتاقم پناه بردم.)
یک هفته ای گذشته بود و روزگارم به خوروخوسب میگذشت.در فکر زدن یک آرایشگاه در محله ی خودمان بودم.اینطور فایده نداشت.چندسال کار کردم وحالاخیلی راحت اخراج شدم.تلفن زنگ خورد،در حالی که نیم خیز شدم برای جواب؛مادرم تلفن را برداشت.
-بله؟
-...(اخم کرد)
-به مرحمت شما.
-...
-حرفی نداریم.خیلی ببخشیدا...(لهجه ی مادرم لبخندی روی لب هایم آورد)
-...
-نه! (سکوت مادرم طولانی شد وشنونده بود.هرازگاهی نگاه شماتت بارش با من تلاقی پیدا میکرد.نگران نشستم وبه او چشم دوختم)
-یعنی چی خانوم حسینی؟! (وحشت زده زول زدم.بازهم آشوب...خدایا)
ازلحن مادرم مشخص بود حاج خانم درحال دلجویی است.بعداز انتظاری طولانی و کشنده تماس را قطع کرد و با حرص گفت:
-بهار؟ اون روز چی شده بود دقیق؟؟ اون روز که اینارو رد کردیم.
به فکر فرورفتم.در بد شرایطی بودم.با آن همه غم واندوه،دیدن زندگی خوب حوریه وبیکاری خودم؛دیگر به اینکه امیراحسان چه کاره است فکر نکردم.فقط به این فکر کردم که چقدر دراین شرایط بد روحی نیاز به یک مرد دارم.یک تکیه گاه.از طرفی حرف های حوریه به شدت آزارم میداد...حس میکردم بیهوده میترسم و میتوانم این راز را فراموش کنم و برای همیشه دفنش کنم.
-سوءِ تفاهم شده بود...پشیمونم...( اُمیدوارنگاهش کردم وبا حسرت ادامه دادم)..میشه بیان دوباره؟ میخوان بیان؟
مادرم بادهان باز گفت:
-خدا ذلیلت نکنه! مرده و زنده برای این خانواده نذاشتم اونوقت میگی سوءتفاهم شده؟!!؟ تازه زنگ زده حلالیتم میطلبه میخوان برن مکه!!!
-چی میگفت حالا؟؟ (از عصبانیت جوابم را نداد)
با خشم به آشپزخانه رفت وپرسروصدا وعصبی کار میکرد.دنبالش رفتم وگفتم:
-مامان...چی میگفت؟ توروخدا...
-حرف نزن.برو دنبال سوراخ موش باش چون امشب بابات میکشت.
-وا؟ یعنی چی؟ خب مگه چی شده؟!
-زنگ زده میگه اگه دلخوری ای دارید حلال کنید داریم میریم حج! بعدشم میگه گرچه بی تقصیر بودیم و بهار خانوم در جریانن!!(کابینت را با ضرب کوبید وبرگشت طرفم.پر خشم گفت):
-چه سوءِ تفاهمی بهار.چی شده بوده؟
(عقب عقب رفتم ونا امید ازخواستگاری مجددشان به اتاقم رفتم.)
شب که پدر آمد میدانستم با بیل خاموشم میکند.خودم را مخفی کردم تا اول نسیم ومادر نرمش کنند.مادر صدایم زد.سر به زیر خارج شدم و میز گرد چهار نفره اشان را دیدم.خواهرانم با دلسوزی نگاهم میکردند و پدرم دو دستی سرش را گرفته بود.
نسیم:-بابا حتماً بهاردلیلی...
پدر:-ساکت نسیم.
-سلام.(نگاهم
کرد.دلم ریخت)
-نا امیدم بهار.دیگه با من حرف نزن.چرا اومدی بیرون؟برگرد تو اتاقت.ارزش سرزنشم نداری.برو
-بابا...
-گفتم ساکت...خانوم بی زحمت دم کرده منو بیار تو اتاق.(قلبم گرفت.گل گاو زبان و لیمویش را همیشه من برایش میبردم.)
-بابا توروخدا...
-تو روخدا چی؟
-باباجان خواهش میکنم..
-آه...برو،حوصلتو ندارم.من پدر دختر بدجنس نیستم.
(از کنارم که رد میشد با التماس دستش را گرفتم)
-بذار توضیح بدم بابا.ما همیشه دوست بودیم.چرا انقدرخشن شدین؟! امیراحسان..یعنی همون آقای حسینی...گفت بعداز ازدواج نباید کار کنم ومنم گفتم مگه آرایشگری چه عیبی داره؟ اونم گفت عیبی نداره فقط خوشش نمیاد.
منم عصبی شدم وبهش گفتم شغلم شریفه ومثل شغل اون قتل وغارت نمیکنیم!
(مستی "پقی"زد زیرخنده وخودم هم خنده ام گرفت یعنی دروغ، قوت غالبم بود! ادامه دادم):بعد گفتم اونم شغلشو عوض کنه؛گفت نمیشه و...خلاصه بحثمون شد منم از لجم به شما اونجوری گفتم یعنی پر پیاز داغ...)
نسیم از ختم انعامی که مادرشوهرش گرفته بود برگشته بود.برایمان از خوراکی های سفره تبرک آورده بود.عادت خوبی که گُلی خانم؛مادر فرید داشت،این بود که درمناسبت ها،گل هم پخش میکرد.مثلا نیمه ی شعبان سال قبلش به بازار گل رفته بود و تعداد زیادی رز و داوودی خریده بود وهنگامی که شیرینی وشربت پخش میکردیم؛یک شاخه گل هم به مردم میدادیم.حالاهم سهمیه ی گل هایمان را برایمان فرستاده بود.نسیم درحالی که با خستگی مانتویش را درمی آورد گفت:
-هان راستی،مامان گلی گفت اون رُزِ سفید که تکه برای بهاره.با خوشحالی گل سفیدم را ازبین رز های سرخ جدا کردم وبا لذت بوئیدم.
ازبینی ام جدایش کردم وبادقت براندازش.از حس خوبی که به من داده بود غرق درفکر شدم.واقعا چرا من انقدر خودم را عذاب میدادم؟؟ چرا تا زمانی که این چیزهای خوب در دنیا وجود دارد من اینقدر ناراحت هستم؟ آیا نباید شاکر همین چشم های سالم باشم که گل را میبیند یا شاکر داشتن حس بویایی سالم که آن را میبوید؟؟ چرا بهاری نمیشدم مثل بهار گذشته؟ نه آن بهار باشیطنت های احمقانه،بلکه بهار شاد وپرانرژی سابق را میگویم.چشمانم را بستم ووجودم را پرازعطر دل انگیز گلم کردم.مسخره بود،اما حقیقت داشت.یک گل به من تلنگر زد.."با یک گل بهار شدم" !
********
تصمیمم راگرفته بودم.زندگی جدیدی میساختم و گورپدر دنیا میکردم.شماره ی خانم حسینی را بارها و بار ها در گوشی ام نگاه کردم.صفحه خاموش میشد و من دوباره روشنش میکردم.با حسی که نود درصدش شک بود شماره را لمس کردم وتماس برقرار شد.هنوز هم نمیدانم چرا؟ شاید خدای زینب بود.شاید دعای او بود نه...نفرین او بود.اما
مطمئنم چیزی بود که باعث شد من آن روز این تماس را بگیرم.نمیگویم عاشق سینه چاک امیراحسان شده بودم آن هم در این دوسه ملاقات! اما خیلی تمایل به وجودش داشتم.دلم میخواست ازدواج کنم چیزی من را هول میداد.چیزی اصرار داشت تا سرنوشت مارا بهم گره بزند.
حتی به آن حسی که میگفت درست نیست دختر خودش به خواستگارزنگ بزند هم توجه نکردم.دائماً هم خودم را با اینکه پدر را خوشحال میکنم،راضی میکردم.
درحقیقت ناراحتی پدروسرسنگین شدنش در این مدت هم روی این تصمیم تأثیر داشت اما خودم اعتراف میکنم نه خیلی زیاد ! یک جورهایی دلم میخواست یک مَرد در زندگیم داشته باشم.دیگر خسته شده بودم از این فرار وگریز...
خواست خدا بود که به دلم بیفتد.فکر میکنی *** شدم؟میدانم.
هیچکس نمیتواند درک کند.زمانی که تماس گرفتم؛خودم هم نمیدانستم دقیقاً میخواهم چه بگویم.
-بله؟
-حاج خانو..م..
-بفرمائید شما؟
-من بهارم.غفاری.
-هان! خوبی دخترم؟؟ مشکلی پیش اومده؟
-حاج خانوم...من...میشه ببینمتون؟
-چیزی شده؟من فردا مسافرم عزیزم.نمیشه بعد از سفر صحبت کنیم؟
-وای نه...میشه امروز ببینمتون؟؟
-امروزم خیلی شلوغه دخترم !صداهارو میشنوی؟ برای بدرقه ی من جمع شدن..
-وقتتونو زیاد نمیگیرم.اصلاً...بیاید نزدیک آرایشگاه،اون میدونه،فضای سبزه که روبه روی آرایشگاهه.
-بهار؟ دخترم نگرانم کردی؟! من الآن اینارو بذارم بیام اونجا؟بگم فائزه بیاد؟
-توروخدا خانوم حسینی کمکم کنید.....
از دور تشخیصش دادم.با آن صورت نورانی و ملیح به من نزدیک میشد.بلند شدم وآهسته نزدیکش شدم.با این سنش هم قد من بود شاید کمی کوتاه تر.بی مقدمه به آغوشش رفتم.آخ که تنش بوی گل میداد.دستش را پشتم کشید وگفت:
-چرا انقدر نا آرومی دختر؟ خدا مارو نبخشه اگه ما باعث این نا آرومی شدیم! چیزی شده؟ به من بگو دختر...(کاملاً بی پرده گفتم):
-من حماقت کردم حاج خانوم.من پشیمونم.(خودش را کنارکشید وبا مهربانی گفت):
-بیا بشین ببینم دخترجون.(هردوروی نیمکت نشستیم ومن سربه زیر ادامه دادم):
-حتماً فکر میکنید خیلی پررو وبی ادبم.اما عیبی نداره...من میخوام بگم که دلم میخواد عروستون بشم.اگه لیاقت داشته باشم البته.
(کمی اخمهایش درهم شد وگفت):
-خانوادت ازت خواستن؟ اجبارت کردن؟؟
-نه! نه! اصلاً! من خودم نشستم فکرکردم دیدم چقدر احمقانه رفتار کردم.یعنی یه جورایی....وای خدا...(ازخجالت کاملاً برگشتم)
دست گرمش را روی رانم گذاشت وگفت:
-یعنی واقعاً خودت خواستی؟! من راستش میترسم! میترسم بازم سکّه ی یه پول بشیم....(گوش هایم داغ شد)
-من....توروخدا کسی نفهمه حاج خانوم..دوباره زنگ بزنید به خانوادم...خواهش میکنم.من استخاره
کردم خوب در اومده برای اینه که اصرار میکنم.(دروغ گفتن عادتم شده بود.با اینکه نمیخواستم)
لبخند مهربان ورضایتمندی زد وگفت:
خیالت راحت...تا قسمت چی باشه.پس من بعد سفرم دوباره زنگ میزنم دخترم.بخاطر سروسامون دادن پسرمم که شده سعی میکنم زودتر برگردم.(ایستاد وادامه داد:)
-برو خیالت تخت،کسی ازاین ملاقات خبردار نمیشه.
شانه اش را بوسیدم وفوراً رو گرداندم تا بیشتر ازاین شرمندگیم را به نمایش نگذارم.تمام مدت درتاکسی به این فکر میکردم حالا چطور با امیراحسان روبه روشوم؟! با آن حرف آخر...کلّاً از خودم متنفر بودم،اگر بعداز پیشنهاد دوباره ی مادرش دهان بازکند و آبرویم را ببرد..شاید باید اول خودش را میدیدم وبرایش توضیح میدادم.نمیدانم سرم در حال انفجار بود...
هیچ فکرش را هم نمیکردم که تا این حد مورد خشم وغضب پدرم قرار بگیرم.
وقتی کلید انداختم وداخل شدم با عصبانیت گفت:
-کجا بودی؟
-سلام! دنبال کار...چیزی شده؟
-بازم خانواده سیّد زنگ زدن! (نمیدانم چرا زیردلم خالی شد.به این زودی؟؟)
-خب چرا عصبانی هستی بابا؟
-چون شرمندم کردی.چون دیگه نمیدونم چی جوری جوابشون رو بدم. (ترسیدم نکند حاج خانم گفته باشد خودم التماس کردم؟! اما نه نگفته بود.حرص پدر از جواب منفی من بود)
-میخوان بیان؟ (مادرم متعجب از ذوق محسوس من گفت):
-آره،دو هفته دیگه.البته اگه از الآن تکلیفمونو روشن کنی و بگی بله.
بدون در نظر گرفتن شرایط با خوشحالی کفش هایم را پرت وبه طرف پدرم پرواز کردم.محکم به آغوشم کشیدمش وگفتم:
-بله که میگم بله! (با جدیت سعی داشت پسم بزند):
-برو ببینم.به زور من باشه میخوام صدسال نباشه.
-نخیرم خودم عاشقشون شدم! (کمی مهربان تر شد وگفت):
-خیلی خب.پدر صلواتی بی حیا...برو ببینم...نغمه به کی رفته این؟ چقدر پر روءِ ؟!
چقدر خوب بود.خوشی های سطحی هم خوب بود.چند لحظه رها شدن هم خوب بود.بخدا خوب بود.من توانستم زمان کوتاهی رَها و شاد باشم.چه اشکال داشت عروس شوم؟ مثل حوریه...مثل فرحناز...شاد و خوشبخت...
نمیدانستم امیراحسان چه واکنشی نشان میدهد.حالا که نُه روز شده بود دوازده روز،حس ترس ودلهره را به خودم نزدیک تر میدیدم.نُه روزی که قول داده بودند طولانی شده بود ومن خوب میدانستم در کشمکش راضی کردن احسان هستند.تا اینکه شب قبل ازآمدنشان حاج خانم با من تماس گرفت:
-سلام دخترم خوبی؟ (خودت میدانی چه حالی داشتم)
-سلام..
-منو حلال میکنی؟ من مجبور شدم یه کاری کنم!
-چی؟؟
-درسته بهت قول داده بودم...(چون به حالت پچ پچ حرف میزد گفتم):
-ببخشید نمیشنوم.بلند تر میگید؟
-میگم درسته قول دادم به کسی نگم تو اومدی باهم حرف زدیم اما مجبورشدم به
امیراحسان بگم! آخه میدونی طفلک خیلی دلش شکسته قبول نمیکرد این بار بیاد واسه همین ناچار شدم بگم خودت راضی ای...(بر پیشانی ام زدم وگفتم):
-وای حاج خانوم..حالا من چیکار کنم؟
-شرمندتم دخترم.آخه اصلاً زیربار نمیرفت.مشکوک شده بود.تو نمیدونی چقدر تیزه!
-حالا چی میشه ؟
-هیچی دیگه فردا میایم.بامامان هماهنگ کردم.فقط خواستم حلالم کنی وراضی باشی.
-نه مشکلی نیست.خداحافظ
-خداحافظ
******
تمام هنرآرایشگریم را روی هم گذاشتم وچهره ای از خودم ساختم که بهترین باشد،گرچه امیراحسان نگاه نمیکرد.دلم از تصور وجودش قنج رفت! قبول داشتم که به شدت *** وغیرقابل تحمل بودم.اما من تصمیمم را گرفته بودم؛مثل حوریه پررو باشم وحق نداشته ام را با پررویی از دنیابگیرم.کلی جمله در ذهن داشتم که برای به دست آوردن دل امیراحسان به او بزنم.وقتی زنگ را زدند،از دیدن شادی پدرومادرم لبخند زدم.تا این حد به آنها علاقه داشتند؟ یا از من سیر شده بودند؟!
این بار مخفی نشدم ومثل بقیه برای بدرقه ایستادم.فقط خودش وپدرمادرش آمده بودند و تا حدودی ازدرصد مهربانی همیشگی اشان کم شده بود.اما بازهم خوب وخوش رو بودند.این وسط امیراحسان بوضوح ناراضی بود ومعلوم بود به زور و تو سری همراهشان اورده اند!
با اخم نگاهم کرد ولبخند محوم را بی پاسخ گذاشت.نشسته بودند ومن ونسیم در تدارکات بودیم.آنقدر گند زده بودم که حالا حرفی برای زدن نداشتند وسکوت مطلق موجود در پذیرایی تنها با گفتن "بفرمائید میل کنید"های مزمن پدر ومادرم شکسته میشد.وقتی شربت را مقابلش گرفتم,بدون آنکه نگاهم کند با لحن بد وکلافه ای گفت:
-تشکر!
اعتماد به نفسم را ازدست ندادم گفتم:
-چرا؟(آهسته گفت):
-ممنونم خانوم.نمیخورم.(مغلوب،کنار کشیدم ونشستم).جو سنگین تر از آن چیزی بود که بشود با چهارکلمه توصیفش کرد.آنقدر سکوت بود که حتی صدای تیک تیک عقربه های ساعت می آمد! حاج آقا سرفه ی مصلحتی ای کرد و گفت:
-خب...من نمیدونم چی بگم ! امیراحسان جان،آقای غفاری،بهار خانوم، دیگه خودتون میدونید...(روبه پدرم گفت):-اجازه هست برن حرفای آخرو بزنن انشاءَالله ؟ ( کمی دلخوری حس میکردم.)
-خواهش میکنم.منم مثل شما دیگه نمیدونم چی بگم! بهار بابا بلند شو آقارو راهنمایی کن.
چندجفت چشم نگران نگاهمان میکردند واز اتفاق این بار میترسیدند! صدای آهسته ی فرید که مخاطبش نسیم بود را شنیدم:
-خدا به خیرکنه! (متوجه شدم نسیم به پهلویش کوبید)
همین که وارد اتاق شدیم امیراحسان با خشم گفت:
-این مسخره بازیا چیه خانوم غفاری؟ با دست پس میزنی با پا پیش میکشید؟! ببینید؛مثل اینکه کار بدی میکنم آبرو داری میکنم؟ نه؟ (من اما
نشسته وصامت به او که ایستاده بود وبه دیوار نگاه میکرد اما مخاطب غرغرهایش من بودم نگاه میکردم) امروز ده بار به زبونم اومد که بگم چی شده اما نگفتم.نمیدونم مادروخواهرم جز ظاهرتون چی توی شما دیدن که منو ازکاروزندگیم انداختن! مثل این که یه جاهایم اخلاقیاتو بذارم زیرپا بد نیست! (به پیشانی اش دست کشید).حقیقتاً از خشمش ترسیدم وبرای یک لحظه از ذهنم رد شد که چه غلطی کردم! اما آرامشم را به دست آوردم وبا مظلومیت گفتم:
-میشه بشینید؟ (با چندش نگاهم میکرد! نمیدانم شاید هم یک حس اشتباه بود).با حرص نشست ونفس عمیقی کشید.
-فرمودید توپزشک قانونی آشنا دارید؟
بدون جواب فقط سرتاپایم را برانداز کرد وزیرلب استغفرالله گفت!
-...
-من حاضرم هرآزمایشی که شما بگید بدم تا ثابت بشه...(ولب گزیدم..دلم برای خودم سوخت.مثل یک موجود بی ارزش بودم انگار...خدا داشت عجیب حالم را میگرفت.امیراحسان از حرص خندید.مثل عادت خودم ):
-تمومش کنید.اونقدر مشغله دارم که این موضوع برام اهمیتی نداره.
-اگه قرار باشه ازدواج کنیمم اهمیتی نداره؟
-شوخی نکنید.من ابدا به شما فکر هم نمیکنم.(زمان ادای این جمله ؛ مشت گره کرده اش را به معنای "هیچ ارزشی"کنارصورتش باز کرد ومن به این فکر کردم که چقدر دستش بزرگ و حمایت کننده است )
-آقا امیراحسان من فقط نمیخواستم ازدواج کنم،مجبور بودم به دروغ ودغل روبیارم.حالا پشیمون شدم.من حس کردم شانس خوبی...
(بازخجالت کشیدم)..من میخواستم با پدرم لج کنم سر مسائل شخصی...نمیدونم چطور بگم. اون به من پیله کرده بود باید شمارو قبول کنم.من اما میخواستم مجرد بمونم،کار کنم، زندگی خودمو داشته باشم،در حالی که پدرم. . . (میان حرفم آمد):
صدایش بالا رفته بود:
-حاضربودی خودتوجای یه دختر(وصدایش راپائین آورد) هرزه معرفی کنی تا ازدواج نکنی؟!
-بخدا پشیمونم.فکر نکنید آدم بی ارزش وسبکی هستم که دارم التماس خواستگارو میکنم.نخیر من هزارتا دلیل دارم یکیش استخاره ی خوب،یکیش خوشحالی پدرم..(میان کلامم پرید وباحرص گفت):
-هان! بخاطر زور خانواده؟ آره؟
-نه نه بخدا.من خودمم....(خاک برسرم.هیچوقت انقدر تحقیر نشده بودم.آهسته گفتم)...هر آزمایشی بخواید میدم...
-معلومه که میخوام! فکر کردی مثل عاشقای خراب احوال به شما اعتماد میکنم؟! نه تنها شما بلکه خواستگاری هردختر دیگه ای برم همچین چیزی رو میخوام.دیگه چشمم ترسیده والاه! همون قدیمیا آداب ورسوم خوبی داشتن!
(یعنی میخواست بازهم خواستگاری برود؟! این یعنی علناً پسم زده بود!!!)
-حق دارید.من قول میدم صادق باشم.آقای حسینی من فقط بخاطر پدرم نمیگم . خودمم فهمیدم مسخره بازی در اوردم...!
بدون آنکه
دلش به رحم بیاید؛آرام گفت:
-معذرت میخوام خانوم..اما کاملاً مطمئنم که شمارو نمیخوام.مخصوصاً حالا! چون من خانومی که اینطوری به مرد غریبه اصرار میکنه رو اصلاً به عنوان همسری قبول ندارم.شرمنده ام.نمیگم شما بدید اما من همون اول هم گفتم،اگه همسرم دکتری نداره عیبی نداره،حیا داشته باشه تمام زندگیمو براش میدم.ایشالاه شمام خوشبخت بشید،اصلا همین تفاوت سنی باعث شده من کارهای شمارو که شاید از روی بچگی باشه؛نتونم درک کنم.من هنوزم نتونستم خیلی چیزارو بفهمم.
(ایستاد وگفت):
-با اجازه ...خداحافظ...(دستش که به سمت دستگیره رفت؛بغضم بی صدا ترکید...)
اشکهایم را پاک کردم وبا اعتماد به نفس کاذبی از اتاق خارج شدم.
گورپدرت.مرتیکه ی خشک مذهب.همه خود را به نحوی حواس پرت نشان میدادند! خیلی مسخره بود که مثلا میزان غلظت شربت برای فرید خیلی مهم شده بود که لیوانش را برانداز میکرد و الکی زیر گوش نسیم پچ پچ میکرد ودرمورد آن حرف میزد.امیراحسان تک سرفه ای کرد وبا احترام گفت:
-خیلی شرمنده،اما من و خانوم غفاری به توافق نرسیدیم.یعنی حس کردیم تفاهم نداریم ومن بهتر دیدم همینجا جلوی همه گفته بشه تا دیگه این ماجرا ادامه دار نشه.بازم میگم معذرت میخوام...(روبه مادر پدرش ادامه داد) اگه ممکنه زود تر رفع زحمت کنیم.
همه ایستادیم.ومن با خداحافظی کوتاهی جمع را ترک کردم ونماندم تا برخورد آنها بایکدیگر را ببینم.تمام شد.به همین سادگی.پدرم به محض بسته شدن در؛بلند گفت:
-به جهنّم.هر کیو تعریف میکنیم یه گندی از آب در میاد.
دراز کشیدم و آخیش جانانه ای گفتم.مادرم ونسیم آمدند:
مادر:-چی شد؟
-هیچی...این دفعه دیدید که من کِرم نداشتم.کلا دو کلمه نمیشه باهم حرف بزنیم.اختلاف نظر بیداد میکرد.(به معنای درک من سر تکان داد وگفت):
-قسمت نبوده...واقعنم خیلی بی شعور و بی حیا بود.دیدی نسیم؟ حداقل نذاشت از اینجا برن زنگ بزنن.رُک زول زده تو چشممون میگه تفاهم نداریم.
نسیم:-خب خداروشکر...صلاحش نبوده.(هردورفتند ومن هم با آرامش چشمانم را بستم)
تازه فهمیدم بسیار راحت تر هستم! اصلا این حماقت چه بود که میخواستم بکنم؟پسره ی نفهم بی شعور.فکر کرده امام زاده است.
به آن حسی که ته دلم میگفت خیلی سیاه بخت هستی؛فحش دادم وسعی کردم به این فکر کنم که تجرد خیلی هم خوب است.راحت تر هم هستم.تازه از تصور زندگی با او موهای تنم راست شد.داشتم دستی دستی خودم را بدبخت میکردم.چشمانم را بستم وبا آسودگی خوابیدم.
********
با تعجب در جایم نشستم ودر تاریکی به گوشه ی اتاقم نگاه کردم.نگاهم به کنارم چرخید.نسیم نبود،یادم آمد امشب با فرید خانه ی مامان گلی رفتند تا شب
آنجا بمانند.
دوباره به توده ی سیاه متحرک گوشه ی اتاق خیره شدم.موهای آشفته ام را کنار زدم وچشمانم را تنگ کردم.زمزمه کردم :"مستی تویی؟"
اما حس کردم توده ی کنج اتاق تبدیل به غاری نیم دایره شکل شد.با حیرت بدون ذره ای ترس گفتم: "وا؟" لحاف را کنار زدم وایستادم.هنوز هم از تصور آن شب موهای تنم راست میشود.حس کردم چیزی درون آن تاریکی تکان خورد.
درست بود.کسی بیرون آمد.اندام زنانه اش را تشخیص دادم.چشمانم گرد شده بود
موهای سیاه بلند ولختش را واضح دیدم.از داخل توده بیرون آمد ودر تاریکی ای که تنها نور ضعیف حیاط روشنی بخش فضا بود؛دیدم که زن،برهنه است.
برهنه ی مادرزاد! آن لحظه حس نمیکردم این چیزها عجیب است.تنها از اینکه او برهنه بود دست روی دهانم گذاشتم وبا تعجب هین آرامی گفتم.
حالا کاملاً بیرون آمده بود.واضح تر دیدم.خدای من!! یک نوزاد برهنه هم در آغوشش بود.موهایش روی صورتش بود و به نوزادش نگاه میکرد.بدون نگاه به من ونشان دادن واکنش خاصی,آرام آرام ازکنارم رد شد وبه در بسته ی اتاق رسید.
چشمم روی اندامش بود.ازپشت نگاهش میکردم و وکم کم حس کردم همه چیز غیر عادّیست...آهسته برگشت ومن نیم رخش را تشخیص دادم. قلبم را چنگ زدم،شناختمش.....بلند جیغ کشیدم : "زینب"!!
مستی با وحشت صدایم میزد:
-آبجی آبجی توروخدا....آبجی....(نشستم و مچش را محکم گرفتم.صدای اذان صبح می آمد)
در گرگ ومیش هوا به کنج اتاق نگاه کردم.سفیده سفید.همه چیز آرام بود.با وحشت به مستی گفتم:
-مامان بابا بیدارشدن؟
-نه من بلندشدم واسه نماز و مدرسه آماده بشم.دیدم جیغ کشیدی.چی دیدی؟
-خواب بد دیدم.مرسی بیدارم کردی.برو عشقم.(سرش را بوسیدم و برای انکه نترسد خودم را کنترل کردم)
بلند شد که برود از ترس تنها ماندنم فوراً ایستادم و دنبالش قدم تند کردم.آنقدر میترسیدم که چهارستون بدنم میلرزید...از بغض تکراری ام نمیگویم.
ازترس مستی خودم را سرپانگه داشته بودم تا از دست شویی برگردد و من صبحانه اش را آماده کنم؛ده بار برگشتم وبه پشتم نگاه کردم.کارهایم دست خودم نبود.بارهاوبارها پیمانه ی چای از دستم رها شد.روی شانه ام زده شد و با وحشت جیغی کشیدم و برگشتم.
مستی بهت زده عقب کشید و گفت:
-نمیخواستم بترسونمت...ببخشید...(بغضم ترکید و وحشیانه گفتم):
-توغلط کردی.احمق.سکته کردم.
-من بخدا....بخدا خواستم تشکرکنم...
-نمیخواد تشکرکنی...(روی صندلی نشستم وهای های گریه سردادم)
روی سرم دست کشید وگفت:
-ببخشیدبهار؛بخدا میخواستم سرصدا نشه،معذرت میخوام.الان خودم چای میذارم خوبه؟
انگار همه بزرگ شده بودند به غیر ازمن.در حالی که پشتش به من بود گفت:
-زینب کیه آجی؟
-حوصله
ندارم.
-آخه توخواب صداش میزدی...
-بسه مستی جان .نمیدونم خودمم.
این بار واقعاً دلخورشده بود.دو لیوان چای روی میز گذاشت.خیره به بخار چای به این فکر میکردم که این چه کابوسی بود.چرا انقدر طبیعی بود؟ چرا بعد از هفت سال باید همچین چیزی ببینم؟ آن بچه چه بود؟! شاید از اینکه دنبال ازدواج و تشکیل خانواده بودم عصبی بود.شاید آن بچه نشانه ی آن بود که او هم حسرت ازدواج داشته!نوچی کشیدم وبا دودستم سرم را گرفتم.
-آبجی خدافظ.(سربلند کردم ودیدم کوله اش را می اندازد)
-چیزی نخوردی که؟
-خوردم مرسی.
-ببینمت؟
-...
-هوی با توام! دلخوری؟
-نه.خدافظ.(ترسیدم تنها بمانم بنابراین گفتم):
-صبرکن برسونمت.میخوای؟ (متعجب نگاهم کرد وگفت):
-همیشه خودم میرم!
-میدونم.یه بار باهم بریم تا مامان بابا اینام خوابن...(متوجه شد از تنهایی میترسم.سرتکان داد وگفت):
-باشه.سریع آماده شو ...(مرموز خندید)
-میشه...
-آره میشه! الان باهات میام تا اتاق! (از چموش بودنش حرصم گرفت وگفتم):
-پر روی زرنگ!
در حالی که در اتاق مواظبم بود،حاضر شدم وسوئیچ پدر را برداشتم.مستی با جیغ خفه گفت:
-شوخی نکنا! با پیکان رانندگی کنی ؟؟؟ من بمیرمم نمیام..باز مرد راننده پیکان باشه میشه تحمل کرد.
-دیوونه.بدو بیا ببینم! (با شوخی وکشمش از در خارج شدیم.)
همین که پا در کوچه گذاشتیم و من دست مستی را به طرف رَخش پدر میکشیدم ماشینی برایمان نور بالا داد.هردوبرگشتیم،وبا دهان باز به امیراحسان که داخل ماشین نقره ای رنگی نشسته بود نگاه کردیم.مستی آهسته گفت:
-این اینجا چی میخواد؟! (امیراحسان نیمه پیاده شد و با احترام در حالی که به افق نگاه میکرد مارا مخاطب قرار داد):
-میشه تشریف بیارید؟(مستی زودتر به خودش آمد وگفت):سلام
ادامه دارد......❤❤❤❤
1400/03/03 21:02?#پارت_#سوم?
?رمان_#تا_تلاقی_خطوط_موازی?
-سلام.
احسان:-سلام،ببخشید حواسم نبود.
مستی:-مزاحم شما نمیشیم.
احسان:-زحمتی نیست،با خواهرتون یه کار کوچیکی دارم.
(مستی آرام زمزمه کرد):
-آبجی زشته...(و خودش جلوجلو راه اُفتاد)
چه کار داشت؟! ترسان از اینکه مچم را گرفته است به سمتشان رفتم.
هردوعقب نشستیم.بدون لحظه ای مکث،استارت زد وراه افتاد.
احسان:-ازکجا برم؟
مستی:-فعلاً مستقیم برید.ممنون.
ازاینکه "سامی یوسف" با صدای ضعیفی در ماشینش پخش میشد؛در اوج اضطراب خنده ام گرفت.آخرَش بود!!!
مستی:-این خیابون نه،دومی رو سمت راست برید.ممنون.
پیش خودم فکر کردم مستی چقدر بزرگ شده.
مستی:-خیلی ممنونم همینجاست.خداحافظ
احسان:-خواهش میکنم.به سلامت.
ناخودآگاه میدانستم نباید پیاده شوم.دوباره راه افتاد و شکننده ی سکوت بینمان سامی بود.بلاخره گفتم:
-آقای حسینی امری دارید؟
-باید باهاتون حرف بزنم.
-بفرمائید.(کنار خیابان پارک کرد واز همان جلو شروع کرد به حرف زدن):
-شما واقعاً استخاره کردید؟(به سختی گفتم)
-بله..(کلافه بود.میدانستم.پنجه به موهایش کشید وبا حالت خاص و کلافه ای گفت):
-یعنی چی آخه...خدایا...(ودست به صورتش کشید)
-چیزی شده؟ این ماجرا که تموم شده.الانم اگه...اصلاً شما از کجا میدونستید من این وقت صبح میام بیرون؟!
-من دیشب خواب دیدم.خیلی عجیب بود!! حتی صبح بهم الهام شد شما میاید بیرون! نمیدونم شاید باید بخاطررفتار آخرم از شما حلالیت بخوام.گیجم...از طرفی خودمم استخاره گرفتم.خوب اومد.(به دودستم نگاه کردم.از ترس مورمور شده بود)
روی پوست مورمورم دست کشیدم وبرخود لرزیدم.
-چ..چه خوابی؟
(خیلی نا آرام بود.بی قراری از چهره اش فریاد میزد.آرام ومتین گفت):
-میگن به خوابای دم سحر توجه کنین.اینه که انقد آشوبم خانوم...دیدم کسی بهم میگه باید باشما ازدواج میکردم! نمیدونم...اصلاً نمیتونم توصیف کنم.شاید باید از خطاهای بچگی شما میگذشتم.(از پررو بودنش تعجب کردم! به من میگفت بچه!از طرفی تصور خوابش من را بدجور ترسانده بود)
-یعنی چی...ببخشید...یه خواب الکی بوده.بخاطر این چندوقت درگیری...
-نه.خیلی واقعی بود.
-میشه بگید تو خوابتون شما د...
-نه.(کوبنده گفت! وبه همان کوبندگی ادامه داد)...عادت به تعریف خواب ندارم.اگه قراربود دیگران بفهمن ؛خدا به همه نشون میداد.
(متعجب از اعتقادات عجیب غریبش گفتم):
-حالا هرچی آقای حسینی..پدرم دیگه محاله اجازه بده.با اجازه(آمدم در را باز کنم که محترمانه گفت):
-چندلحظه خانوم...میتونیم یه فرصت بهم بدیم.نه؟من تند رفتم قبول دارم،شمام خیلی اذیت کردین قبول کنین.من حس میکنم خدا هوامو داشته،نمیگم بنده ی عالی ای بودم اما بد نبودم.این خواب این
الهام...خیلی حالمو عوض کرده...
(با خوابی که دیده بود من را ترسانده بود.این یعنی رسوایی محض!)
-دست من نیست.دیگه بابام اجازه نمیده...فقط یه چیزی؛(نیم رخش را چرخاند تا بشنود):
-خوابتون خوشا...(دیدم که ازتعجب یک تای ابرویش بالا رفت..نگذاشت ادامه بدهم وخونسرد گفت):
-خوب بود.(تا حدودی آرام شدم وبهترین حالت ممکن را تصور کردم.اینکه بخشیده شدم وقراراست رنگ آرامش بگیرم.)
-خداحافظ
-نگفتید؟! بازم قرار بذاریم؟!
-راستش من واقعاً سردرگمم،اما میدونم پدرم اجازه نمیده.خیلی دلش پره!(از آینه دیدم که آرام لبخند زد.):
-اون با ما...میرسونمتون در خونه.(از حالت نیمخیز خارج شدم وتکیه دادم)
تادر خانه هیچ حرفی بینمان رد وبدل نشد،لحظه ای که خواستم پیاده شوم،برگشت وبرای اولین بار در این ملاقات نگاه پاکی به من انداخت.حس کردم خوابش بدجوری رویش اثرگذاشته چرا که در نگاهش یک نوع صمیمیت بیشتر یا یک حس آشنا دیدم.انگار که خودش را یک قدم نزدیک تر ببیند.انگار کم کم دارد میپذرید که احتمالا همسرش هستم.نگاهش را گرفت وخیره به چادر پخش شده ام روی صندلی گفت:
-امیدوارم هر چی صلاحمونه پیش بیاد.برید به سلامت.
حس کردم ذرّه ای از او نمیترسم!بدون هیچ حرفی در را باز کردم وآهسته گفتم:
-ممنون
*********
-هه هه ! مگه بچه بازیه نغمه؟
-چه بدونم والّاه...
-بیخود.اصلاً دیگه اسمشونم نیاد.(مسخره بود که بالکل فراموش کرده بودم چند چند هستم! چون مثل دختران تازه بالغ در اتاق رژه میرفتم واسترس داشتم! استرس خواستگار وشوهر و عروس شدن!)
-من دیگه مخم داغ کرده آقاجان.خودت زنگ بزن بگو نمیخوایم.
-من نمیزنم این دفعه زدن گوشی رو بده من.انگار ما مسخره ایم.
یک هفته ای میشد که تقریباً هرروز اجازه ی مجدد میخواستند وبساطمان همین بود.ازخجالت نظری نمیدادم وزمانی که بحثش پیش می آمد؛به اتاقم پناه میبردم.
اما قربان خدا بروم که مهر ناشناخته ای از مرد غریبه ای که چیززیادی از هم نمیدانستیم در دلم انداخته بود.مستی راست میگفت که بیشتر از هرچیز مردانگی اش دلت را میبرد.حس قدرتمند بودن دستانش دلم را قلقک میداد.یک هفته بود که از غصه نابود شده بودم.قاطعیت کلام پدر لجم را در می آورد.زنگ تلفن به صدا در آمد ومن تیزگوش پشت در کمین کردم:
-اتفاقاً همین الان ذکر خیرتون بود..حاج آقامون راضی نیستن بخدا...هیچ جوره..بیاید با خودش حرف بزنید...گوشی
-الو؟سلام علیکم.به لطف شما.
-....
-نه،نه، ببینید؛اصلاً من دیگه هیچ جوره دلم رضا نمیشه.نه که خدایی نکرده مشکلی داشته باشید اما نمیدونم چرا...بله...درست می فرمائید..
نه من میدونم خود بهارم دیگه موافق نیست...
-....
-اینا همه درست ولی شما
خودتون رو بذارید جای من...مــــیدونم..بله..نه بابا زنده باشن...(با حرص روی پیشانی کوبیدم که نسیم با خنده گفت):
-چته حالا؟ این نشد یکی دیگه.
(داشت گریه ام میگرفت! بابا جان از طرف من حرف نزن!!)
-نه،قربان شما.خداحافظ.(با بهت به نسیم گفتم):
-وای...دیدی؟؟! تموم شد! (نسیم با ناراحتی گفت):
-ببین صلاح که باشه ...(نماندم گوش کنم.با بغضی قد هندوانه خارج شدم وپاکوبان به پذیرایی رفتم)آبرو را خوردم و حیا را قی کردم.با صدای مرتعش وبلندی گفتم:
-بابا واسه چی ردشون کردی؟ (نسیم بدو پشتم آمد وگفت):
-اِ..!!!!ا بهار بیا ببینم...! (دستم را پس کشیدم وبه پدر که با ابروهای درهم نگاهم میکرد گفتم):
-بابا واسه چی این کارو کردی هان؟ (مادر چنگی به صورتش انداخت وگفت):
-هــیع!! آیپ دی ! پیس دی ! (بده،زشته!)
پدر:-صداتو بیار پائین ببینم! (بغضم ترکید اما با پررویی گفتم):
-من میخواستمش.واسه چی گفتید نیان؟
پدر که ناباوار بود مثل خودم تقریبا فریاد کشید:
-به به !! فرامرز بیا که ببین زندگیت به کجا رسید!! به به !! (و یکهو فوران کرده غرّید):
-تو غلط کردی میخواستیش! از پررویی زیادت من خجالت کشیدم! برو بچه..یه ذره غرور داشته باش بدبخت.ده بار تفت کردن بازم راهشون بدم؟ (پدرم اصولاً در مبالغه کردن ید طولایی داشت! با گریه نالیدم):
-مامان شما بگو...
پدر:-ساکت شو!! نسیم ببرش! (متعجب بود.حق هم داشت من یکهو خُل شده بودم)
نسیم کشان کشان من را به اتاق برد وبا تعجب وچاشنی خشم گفت:
-بسه! چی شده حالا! من که شوهر کردم کجا رو گرفتم که اینجوری براش زار میزنی.(خشمم را سر او خالی کردم وفریاد زدم):
-واسه شوهر گریه نمیکنم احمق! .من دنبال شوهر نیستم من اونارو دوست داشتم....(همه میگفتند گریه کردنم مثل بچه هاست.وقتی گریه میکردم دل سنگ هم نرم میشد.)با مهربانی بغلم کرد وگفت:
-باشه با بابا حرف میزنم.خوبه؟ (تند تند سر تکان دادم و کودکانه ذوق کردم).
با اشک وآه در جایم دراز کشیدم وطبق معمول این یک هفته با زینب درددل کردم.تقریباً مطمئن بودم از ازدواج من راضی است.مسخره بود که التماسش میکردم برایم دعا کند تا خوشبخت شوم! به همین سادگی خواب های دیده شده توسط خودم وامیراحسان را به هر آنچه که دلم میخواست تعبیر کردم!
با پدر قهر بودیم! به یاد نداشتم در این بیست وچهارسال روزی باهم قهر باشیم.
حالا هردو با اخم وتَخم از کنار هم رد میشدیم.پدر گهگداری جوری که به در بگوید دیوار بشنود با کنایه داستان هایی از بی وفایی فرزند برای مادر تعریف میکرد.مثلا میگفت "نغمه؛پسر فلان همسایمون یادته؟کلاه باباشو برداشته! ای بسوزه پدرت روزگار...اینم اول وآخر اولاد!" تا اینکه امروز نیش کلامش را به
اوج اعلا رساند وعصبیم کرد:
-نسیم بیا روزنامرو بخون.
-کو بابا؟
-ایناها.صفحه ی حوادث...دختره با نامزدش دست به یکی کردن زدن بابا هرو کشتن واسه پولاش...میبینی دنیارو خانوم...وفا نداره که...بچه بزرگ کن که..
(با حرص گفتم):
-بسه بابا.دیوار شنید.(انگار منتظر جرقه باشد با خشم گفت):
-داری واسه یه غریبه با من جنگ میکنی؟
-من جنگ نکردم بابا.فقط ناراحتم.
-واسه چی ناراحتی؟که غرورتو حفظ کردم؟
-باشه.حق با شماست..اتفاقاً کارم پیدا کردم،دیگه سرم گرمه.مثل اون اولا صبح خروس خون میزنم بیرون تا بوق سگ کار میکنم میام میکپم.خیالتون راحت(الکی دنبال بهانه بودم.نمیدانستم چقدر حرف زشتی زده ام.ادامه دادم)به هرحال نون خور زیادی داشتن آدمو بدخلق میکنه.ازوقتی کارمو از دست دادم؛عزّتمم از دست دادم...(وای که چقدر حماقت کردم.حس کردم در همین چند دقیقه ده سال شکسته تر شد.چهره اش با درماندگی درهم پیچید وآرام گفت):
-چی بهار؟ (نگاهم روی مادر ودوخواهرم چرخید.انگار که به شدت دلخور بودند حتی مستی هم برایم با تأسف سرتکان داد)
پشیمانی سودی نداشت.پدر با بهت به من خیره شده بود.
-بابا من منظوری نداشتم کلی گفتم.(آرام با صدای گرفته به مادرم گفت):
-نغمه جان،این دفعه اگه زنگ زدن،بگو قدمشون رو چشم.
(با التماس گفتم):
-نه بخدا...بابا به قرآن همینجوری گفتم..(نماند.بلند شد ورفت)
همه کم کم رفتند و من ماندم و پشیمانی احمقانه ام.من دقیقاً مثال ضرب المثل چرا عاقل کند کاری بودم.تمام عمرم غلط های اضافه کردم و تهش حسرت و پشیمانی برایم ماند.به امید انکه پدر از یادش میرود بلند شدم وبه اتاقم رفتم.
نسیم خوابیده بود.کنارش دراز کشیدم و او با دلخوری پشتش را به من کرد.
-چیه؟
-خیلی رو داری.
-من فقط عصبانی بودم.
-آدم عصبانی میشه هر چرتی رو به زبون نمیاره.
-بسه بابا شمام که...خونه نیست که.مدرسه اس! همه میخوان درس اخلاق بدن.
-باشه تو راست میگی.(قلباً خودم قبول داشتم کارم زشت بوده)
صبح آماده شدم تا سرکار جدیدم که دریک آرایشگاه کوچک نزدیک محله امان بود بروم.پدر بدون نگاه کردن در رویم گفت:
-لازم نکرده بری.
-قول دادم.
-گفتم نمیری..تازه به مامانت گفتم ظهر زنگ بزنه به سیّدینا که همین امشب بیان.
(متحیر گفتم):
-نه! اینکه خیلی بده! نمیشه! بابا تو روخدا! چرا با من لج میکنین؟!
-من با تو لج کنم؟! من دیگه غلط بکنم پا روی دم تو بذارم.تویی که صدات بلندتر از من شده.(نمیخواستم .واقعاً نمیخواستم همچین اتفاقی بیفتد.پدر سنگدل شده بود)
به گریه افتادم وگفتم:
-نمیخوام...این عروس شدنو نمیخوام برم تو کفن بهتره.
-حرفم عوض نمیشه.نغمه زنگ بزن بگو بیان.حتماً همین امشب میانا.غرور
سیری چنده بابا...بذار زودتر نون خور اضافیمو رد کنم بره!
چرا پدر اینطوری شد؟ به والله جز آرامی ازاین مرد ندیده بودم.همه چیز دست به دست هم داده بود تا ما باهم ازدواج کنیم.گریه های کودکانه ام هم رویش اثر نکرد.مرغش یک پا داشت.
*********
پدر که رفت؛با التماس به مادرم گفتم که زنگ نزند.اما مگر میشد این زن مطیع شوهر را از راه به در کرد؟! به محض آنکه ظهر شد به سمت گوشی رفت.
نسیم هم دلش به حالم سوخت وبامن همسو شد:
نسیم:-نکن مامان زشته.عقل خودت چی میگه؟ آبروی بهار میره!
(تازه خبر نداشتند قبلاً یکبارهم خودم التماسشان را کرده بودم!)
مادر:-من کاره ای نیستم.باباتو که میشناسی.(تا آمد گوشی را بردارد؛زنگ خورد)
شماره را نگاه کرد وبا هیجان گفت:
-گادیرآلله! (خدای توانا!)
نسیم:-چی شد؟؟
-خودشون زدن! (با ذوق گوشی را برداشت)
وای که اگر از کلاس گذاری مادرم بگویم ترکیدم کم است! به قدری پر غرور حرف میزد وخود را هنوز ناراضی نشان میداد که من ونسیم چشمانمان از حدقه درآمد! در آخر مکالمه گفت"ای بابا...پس بذارید با باباشون هماهنگ کنم ببینم راضیه یا هنوزم دلش به این وصلت نیست!"
تماس راقطع کرد وپنج دقیقه بعد دوباره تماس گرفت وگفت که پدر موافقت کرده!!
درآخر هم خودجوش با پدر تماس گرفت وخداراشکر گویان ازاین آبروداری؛جریان را تعریف کرد.من هم از ته دل شاد شدم.حسی که شاید دراین مدت به ندرت به من دست داده بود.تنها دلچرکینیم قهروغضب پدر بود.
میتوانم قسم بخورم که انگار نیرویی پشت این ماجرا بود که همه ی مارا هول میداد.قراربراین شده بود همین امشب بیایند وطوری بود که طرفین میدانستند این بار همه چیزجور میشود.کمی که فکر میکردم حق زیادی به حوریه وفرحناز میدادم.با ازدواجشان خوش بودند و کاملاً بیخیال.حالا من هم مثل آنها شده بودم.
ذوق زده تر از هروقت دیگری بدون کمک به دوخواهر ومادرم که برای مهمانی امشب تدارک میدیدند؛مشغول آرایش خود بودم.هزاران مدل آرایش را با تمام مهارتی که داشتم تست کردم ودرآخر یک گریم ساده وهنری را ترجیح دادم.
پدر زودتر آمده بود وکلی خرید کرده بود.با خجالت جلو رفتم وکیسه هارا از دستش گرفتم.اخم نداشت اما خندان هم نبود.آنقدر خر کیف بودم که یادم نبود باید بخاطرکار بی نهایت زشتم ازاودلجویی جانانه ای بکنم.تنها دلم به آن خوش بود که در گیرودار عروس شدنم؛کم کم خودش نرم میشود!
ازفرید خنده ام میگرفت که همیشه بالای هر مجلسی خودنمایی میکرد.حالاهم با ظاهری مکش مرگ ما حاضروآماده به نسیم کمک میکرد.پسر بسیار مهربان ولایقی بود.بیشتربا نسیم دوست بود تا شوهر.همش یک سال ازنسیم بزرگ تر بود.حالا میدیدم که با
شیطنت زیرگوش نسیم پچ پچ میکرد ونسیم ازخنده وخجالت سرخ شده بود.
-چی میگه نسیم؟ (نسیم با شرم وخنده گفت):
-هیچی! چی داره بگه جز چرت و پرت؟؟ (فرید که هنوز با ما رودربایستی داشت با دلخوری نمایشی گفت):
-باشه دیگه نسیم خانوم...چرت پرت؟؟
-پس چی؟ میخوای بگم چی میگفتی؟ (رنگ از رُخسار فرید پرید)
-نخیر.همون چرت وپرت بود بهار! بیخیال.(با شوخی گفتم):
-نه نه اصلاً! باید بگی نسیم.چی میگفت؟ چرا ترسیده؟! (نسیم که داشت بادقت دسر هارا تزئین میکرد گفت):
-میگه باجناقم پیره خوبه! (باچشمهای گرد شده به فرید که ازهیجان زرد شده بود نگاه کردم وظاهراً خودم را ناراحت نشان داد):
-باشه دیگه آقا فرید!پیره هان؟ سی ودو کجاش پیره؟ (کم کم رویش باز شد وبا پررویی شیرینی گفت):
-باشه بلخره من کوچولو ترم! (وزبانش را مثل پسربچه های تخس نشانم داد)
باشگفتی به نسیم نگاه کردم که میخندید.این روی فرید را ندیده بودم.البته مشخص بود شیطنت میکند اما جلوی مابسیار خوددار بود.زدم زیرخنده وگفتم:
-فرید اصلاً با این شخصیتت آشنایی نداشتم! (سری تکان داد وزیرلب گفت):
-او..حالا کجاشو دیدی؟! نه نسیم؟؟ (نسیم با عصبانیت به پهلویش کوبید وآرام گفت):
-بی ادب..کمک کن ببینم.
(خوشحال ازدنیای شادوکوچک آنها بلند شدم وبه آشپزخانه رفتم)
مادرم که عشقش به پدر مثل همان روزهای اولشان بود،حالا به طرفداری از پدر؛با من سرسنگین شده بود! با لبخند دست روی شانه اش گذاشتم وگفتم:
-مثلاً عروسیمه ها! (چشم غره ای رفت وگفت):
-توچرا انقدر پررویی؟؟ (زدم زیرخنده وگفتم):
-خب حالا...عروسیمه دیگه مگه چیه.هی لپام گل بندازه که چی؟!
-اصلا خوشم نمیاد با بابات دهن به دهن بذاریا.این چیزا تو خونه ی ما نبود.(ناراحت،یک برگ کاهو برداشتم وگفتم):
-اوهوم...خودمم خیلی ناراحتم.
-اصلا جنّی شدی انگار.
-آره بخدا مامان.مثل سگ پشیمونم.حالا کجاست؟
-حمومه.درست میشه...اما خب دلشو شکستی دیگه...
-آخه خیلی زورگویی بود.یه نظر ازمن نمیپرسید.
-دیگه گذشته.ولش کن.
همه چیز آماده بود.این استرس را دوست داشتم.جنسش فرق داشت.دلهره ی دلنشینی بود.بلاخره لحظه ی موعود رسید و زنگمان زده شد.
مستی در حالی که سرش را به نشانه ی تأسف چپ وراست میکرد بالحن بامزه ای گفت:
-خیلی تابلویی بخدا آجی..جمع کن اون لبخندو! بده بخدا!
-به تو چه؟ حسودیت میشه؟ (با مزه تراز قبل گفت):
-آره راستشو بخوای! این دفعه به توافق نرسیدید به من معرفیش کن،اتاقم همین بغله.
-پر رو !! (ویادم نبود الان وقتش نیست وبه شوخی در سروکله ی هم کوبیدیم)
که دیدم داخل شدند وبساط سلام واحوال پرسی به راه است.خداراشکر ما را ندیدند.
همه بودند.ازپدرش که بزرگ خانواده بود
تا طاهای کوچک.نه!! انگار زیادی جدی بود امشب! خودش کجا بود؟ مسخره بود که قلبم انقدر بی تاب شده بود.
داخل شد.آخر از همه..با آن صولت حیدری!! از لقبی که همین حالا برایش اختراع کرده بودم خنده ام گرفت وبرای ضایع نبودن دستم را جلوی دهانم گرفتم.
دسته گل بزرگی که در دست داشت را به هیچ *** از اطرافیان نداد ومن فهمیدم میخواهد به دست خودم بدهد.خیلی نا خود آگاه به زبانم آمد وآهسته گفتم:
-ای جان!! (مستی سرش را جلوی صورتم خم کرد وبا حیرت گفت):
-مرگ من درست شنیدم؟ (حقیقتا اینبار خجالتم واقعی بود.آخر این چه حرفی بود؟! بخدا دست خودم نبود.برای منی که خلأ یک مرد در زندگیم حس میشد حالا پیدا شدن همچین کیسی؛عین خوشبختی بود)قبل ازآنکه جوابی به مستی بدهم نزدیکمان شد وبا طمأنینه گل را به سمتم گرفت:
-سلام.
-سلام.(گل را گرفتم وبدون تشکرعقب رفتم)
برخلاف تصورم همه چیز بسیار صمیمی بود.هیچ دلخوری ای در طرفین دیده نمیشد.مهمانی تبدیل شده بود به یک مهمانی خودمانی،صدای قهقهه های مردانه از یک طرف پذیرایی واین طرف هم مجلس زنانه وحرف های فوق زنانه.
فرید ومحمد دست به دست داده بودند وهمه را به میخنداندند.این وسط هم من دزدکی امیراحسان را دید میزدم.باشخصیت وبا پرستیژ میخندید.دلم برای لوده نبودنش ضعف رفت.کم کم احساساتی را تجربه میکردم که به عمرم تجربه نکرده بودم.تا مادر میگفت فلان پذیرایی را از مردان بکنیم با کلّه داوطلب میشدم.
هربارهم که چیزی میبردم آنور؛بدون آنکه نگاهم کند برمیداشت وبازهم توجهش را میداد به بحث خودشان.دلم میخواست ازشادی جیغ بکشم.اگر بگویی بیجنبه،بله بیجنبه شده بودم.خواستنی بود.همان که همیشه میخواستم.خدایا تصورِ بودنِ با او ، زیر یک سقف چقدر برایم جالب و شیرین بود.نمیتوانم به خوبی احساسم را بیان کنم.وقتی وجود یک مرد را در زندگیم تصور میکردم؛ تنهائیَم را باد میبرد.
نیمه های شب بود که قصدرفتن کردند.بدون هیچ حرفی در مورد من و امیراحسان.فقط زمان خداحافظی پدرش با احترام گفت:
-فقط اجازه هست با اطلاع شما،فردا دخترگلم با امیراحسان برن جایی حرفی چیزی بزنن؟
پدر:-باشه مسئله ای نیست.کاش همین امشب حرف میزدن انقدر خوش گذشت که اصلاً یادم نشد.(همه خندیدیم)
-پس امیراحسان فردا بیا دنبال دخترگلم..(سنگین گفت):
-چشم.
*********
شاید که نه! حتماً به عنوان اولین بیرون رفتنمان؛این پیشنهادم شرم آورترین پیشنهاد به شمارمیرفت اما لازم دیدم همین اول کاری خیالش را راحت کنم تا اگر ذره ای شک دارد آن هم برطرف شود.سرتاسر کوچه را نگاه کردم و دیدم که مثل آن روز یکبار چراغ داد.چادرم را جمع کردم وسعی کردم خرامان
وخرامان وشیک راه بروم.بیشتر که دقت کردم دیدم زانتیای نقره ایَش درب و داغان بود!
دورتادورش خط خطی و تو رفته.نزدیک شدم صدای باز شدن قفل چهاردرش آمد.خم شد ودر جلو را باز کرد.نشستم وآهسته سلام دادم:
-سلام
-سلام علیکم.(!!)
-خوبید؟ حاج خانوم خوبن؟
-ممنون.کجا برم؟ جایی مد نظرتونه؟
-بله.مستقیم برید فعلا.(سرتکان داد وراه افتاد)
-...
-چرا انقدر ماشینتون خط...
-عملیات.
-آهان...( مدتی گذشت و من فوری گفتم):
-اینجا نگه دارید..آه رد شدیم..(متعجب گفت):
-اینجا؟ جلوی این ساختمان پزشکان؟
-آره.(از گوشه ی چشم نگاهش کردم.دیدم که اخمهایش درهم شد)
-واسه چی خانوم؟
-میخوام...(با خجالت ساکت شدم وسرم را به سمت شیشه برگرداندم)
-لزومی نداره.(دنده زد وراه افتاد)
-من وقت گرفته بودم.
-اشتباه کردید...(ساکت ماندم تا خودش هرجادلش میخواهد برود)حس خوبی در دلم تکان میخورد.اینکه انقدر مطمئن بود خیالم را راحت میکرد.
-من دلم خطا نمیگه...اون خواب...ندای قلبم...
-ببخشید...ناراحت نمیشید چیزی بگم؟
-بفرمائید.
-آدم مگه واسه خاطر یه خواب...یعنی اصلاً مسخرست که مردی مثل شما انقدر به خواب بها بده! میدونید برام عجیبه.
-نه هرخوابی...به هرحال آدم فرق رؤیای صادقه تا یه خواب الکی رو خوب میفهمه.(معلم دینی امان گفته بود بیشتر آدمهای پاک رؤیای صادقه میبینند)لبخندی به خوبیش زدم وساکت ماندم.حس میکردم همه چیزتمام شده و من به اندازه کافی دراین هفت سال آمرزیده شده ام.با حس سرشاراز شادی گفتم:
-حالا کجا میرید؟ (جلوی یک فضای سبز نگه داشت گفت):
-همینجا دوکلمه حرف بزنیم.خوبه نه؟
-بله.(همزمان کمربندهارا باز کردیم وازاین هماهنگی هردوآرام خندیدیم)روی نیمکتی نشستیم.در حالی که به روبه رونگاه میکرد بی مقدمه گفت:
-شاید طرز فکرم به نظرتون مسخره یا عقب افتاده باشه اما من همیشه دلم میخواست همسرم خانه دارباشه.
-منم قرارنیست دیگه کارکنم.
-اون که صددرصد.(متعجب ازاین همه خودخواهی نگاهش کردم)ادامه داد:
-میدونید دلم میخواد وقتی خسته وداغون با کلی مشغله برمیگردم خونه؛خانومم همیشه خونه باشه.همیشه.نمیگم دائم دست به دستمال باشه ها! (ونگاه کوتاهی به طرفم انداخت) اتفاقاً دلم نمیخواد کلفتی کنه،ازنظر روحی روانی دوست دارم همیشه کنارم باشه.با حیا باشه،آروم باشه.صداش بلند نشه.شما میتونی اینجوری باشی؟ فکرنکنید آسونه ها! (آهسته خندید)
-خب..خب آره.یعنی کلاً اینجوری هستم.نه اینکه تازه بخوام بشم.
-خوبه...شما چی؟ انتظارتون چیه؟
-من...خب خوب باشه،پشتم باشه..(تلفنش زنگ خورد وبا ببخشید کوتاهی جواب داد):
-جانم حسام؟
-...
-با خانوم غفاری.
-...
-خب خب؟(بلند شد وفاصله گرفت)
چهره اش
عجیب درهم بود.برگشت وگفت:
-شرمنده سریع تر شمارو برسونم باید برم آگاهی.
-باشه خواهش میکنم! اصلاً من خودم میرم اگه دیرتون میشه.(متوجه شدم ازاینکه انقدر خوب کنار آمدم راضی است)
-نه سریع میرسونمتون.
به هیچ وجه دلم نمیخواست به آن صدایی که در دلم مسخره ام میکرد و حالم را بهم میزد توجه کنم.حسی که به من میگفت "دیدی چقدر کارش مهمه ؟! کلا بیخیال تو و حرف و زندگی و ازدواجش شد تا به کارش برسه!"
کلا عوض شده بود.در فکر و عصبی...انگار نه انگار که من آنجا بودم....
باتمام وجود حس کردم دارم خوشبخت میشوم وبلاخره من هم آرامش گرفتم.همه چیزدرذهنم کمرنگ شد تاجایی که فراموش کردم.
آنقدر درکش میکردم که هیچ توقعی نداشتم من را به خرید یا گردش ببرد.فقط قرار بود هرگاه که سرش خلوت شد،جشن عقد وعروسی را بگیریم.
برای شناخت بیشتر هم قرار بود دائی اش که روحانی بود؛امشب صیغه ی محرمیتی بینمان بخواند تا راحت تر رفت وآمد کنیم.
همه چیزبرای یک مهمانی ساده وکوچک آماده بود.لاله دوست مهربانم در همان خانه آرایشم کرد وتنها مهمان غریبه درجمعمان بود.باقی مهمان ها خانواده هایمان بودند به اضافه ی دائی و زندائی امیراحسان.
همگی رسیدند و قلب من پراز شادی وشعف شد.ایستادم ومنتظر ورود مردی شدم که خیلی ساده دلم را برده بود.میگویم ساده چون نه قربان صدقه ام رفته بود،نه من را بوسیده بود ونه لمسم کرده بود.بدون هیچ دلیلی دلم را برده بود.همین که میدیدم انقدر خاص وپرابهت است دوستش داشتم.کت شلوار مشکی وپیراهن سفید تنش کرده بود.چادر سفید وبراقم را روی صورتم کشیدم.خجالت کشیدم آرایش غلیظم را ببینند.
آخ که چقدر پاک بودن وحسش خوب بود.حتی اگر دیرشده باشد.حتی اگر ظاهری ونمادین باشد.بازداشتم به بیراهه میزدم.
حضورش را حس کردم:
-سلام خانوم...(نگفت سلام "عزیزم"نگفت نفسم نگفت عشقم ومن چقدر دوست داشتم این احتیاطش را...مثل یک آقا...یک جنتلمن...خودمانی نشد...)
-سلام.
-خوبی؟
-ممنون.
-بشینیم؟
-هنوز با مادر وخواهرتون سلام واحوال پرسی نکردم.
این را گفتم وپیشقدم شدم:
-سلام مادر.(با لبخند من را بوسید)چشمانش ستاره باران بود.مگر چه در من دیده بود؟! چرا انقدر دوستم داشت.فائزه هم آغوش گشود وابراز هیجان کرد.
نسرین جاری ام هم من را به آغوش کشید وتبریک گفت.
دائی اش صیغه را جاری کرد؛قلبم شروع کرد به تپیدن.الکی الکی همه چیز جدی شده بود.چشم برهم زدم واصلاً نفهمیدم کی وچطور محرم شدیم.هیچ چیز یادم نبود.
باوجود آن بازهم رویم نشد چهره ام را نشانش دهم و تنها انگشتر نشان را که به سلیقه ی خودم خریده بودند دستم کرد.آهسته گفت:
-مبارک باشه.
-ممنون.
وقتی که کم کم
توجه ها از روی ما کنار رفت.تازه برگشتم وآرام گفتم:
-خیلی...(اما حرفم نصفه ماند،چرا که چشمانش به شدت عاشق ومهربان بود..خواستم بگویم خوشحال هستم اما او گفت):
-خیلی خوشگل شدی بهارخانوم.
نمیتوانم حسّ خوبم را توصیف کنم.شنیدن این جمله ی بعید از او عین خوشبختی بود.
*******
خواب آلود گوشی را برداشتم.آنقدر خسته بودم که نفهمیدم صدای اس ام اس است نه زنگ..از گوشم جدایش کردم وبه صفحه نگاه کردم.
یک پیام از یک شماره ی ناشناس. فورا بازش کردم.
"بهار،حالا که دقیق فکر میکنم؛میبینم ازدواجت فاجعه اس.تو رو جون مستی بچه بازیش نکن...حوریه"
با حرص گوشی را پرت کردم.باید خطّم را هم عوض میکردم.حتما از تأثیری *** گرفته بود..پشت بندش دوباره صدای پیام آمد.
این بار امیراحسان بود.پر انرژی بازش کردم:
"صبح بخیر خانوم"
همین.کوتاه وساده اما پر ازحس مردانگی.گوشی را بوسیدم و تایپ کردم:
"صبح به خیرآقا! "
جوابم را نداد.عادت کرده بودم.سرش بسیارشلوغ بود.بلندشدم وپرازحس خوب از اتاقم زدم بیرون.بلند وشاد گفتم:
-سلام برهمگی.
همه جوابم را با خوشرویی دادند.پدرهنوز موضع خود را حفظ کرده بود و دیگر نمیدانست که دیشب صدبارنگاه نگران وعاشقش روی خودم را شکار کرده بودم.با پررویی دست در گردنش انداختم وباشادی خواندم:
-کوچه تنگه بله...عروس قشنگه بله...(همه همراهیم کردند و دست زدند وخواندند)
پدر کم آورد ودستم را کشید ومن را بغل کرد.هوم...تکمیل شد.شادیم را میگویم!! ازشانه ی پدر؛نگاهم به فرید افتاد. در خودش بود.این را به خوبی حس کردم.سعی کردم مستی را به آشپزخانه بکشم.
-مستی بیا.
-اومدم.(آهسته گفتم):
-رد کن بیاد.(خندید وگفت):
-هزینه برمیداره.
-چقد؟
-وصل اینترنتم.بیست هزارتومن میشه.
-چه خبره؟!
-طرح میزنم(ودندان نما لبخند زد)
-خیلی خب بگو.
-مامان داشت میگفت حاج خانوم گفته تورو میخوان زودتر ببرن چون امیراحسان همه چیش آمادست.فرید یه خرده خورد تو ذوقش آخه میدونی که...
-هوم...برو دمت گرم.
-فدات..اون قضیرم اوکی کن!
-خیلی خب! (و آرام پشتش زدم)...برای خودم چای ریختم و دوباره کنار جمع نشستم.این بار دیدم که نسیم هم بغض دارد..ناراحت اشاره کردم که چه شده اما فقط ابرو انداخت.صدای گوشی ام دوباره من را به اتاق کشاند.نام زیبایش روی صفحه خاموش وروشن میشد.
-جانم؟
-بهارجان...(نمیدانم این موّدت چه بود که درموردش زیاد میشنیدم.هرچه بود حالا به شدت درکش میکردم.صیغه که خواندند خودبه خود خودمانی تر شدیم.پراز حس خوب پاسخ دادم):
-جانم؟
-ب..ه..ا..ر (همهمه ی اداره در گوشی پیچیده بود وصدایش قطع ووصل میشد)
-عزیزم صدات درست نمیاد.
-ب..ها..(کلافه شدم.گوشی را قطع کردم وبرایش
نوشتم):
"صدات درست نمیاد"
"خواستم بگم عصرمیام دنبالت"
"اوکی عزیزم.منتظرم"
******
هرلباسی که تا به حال محبوبم بود ودلم نمیامد استفاده کنم،حالا آورده بودم دم دستم باشد.ازبینشان بهترین را برداشتم.هروقت مستی این مانتوی صورتی ولطیفم را میدید؛میگفت مثل گلبرگ گل محمدی میماند.
شال سفید وشلوارسفید پوشیدم.چادر وکیفم را برداشتم و از جمع خداحافظی کردم.با لبی خندان سوارماشینش شدم.دستش را خیلی رسمی جلو آورد وگفت:
-سلام خانوم.(آهسته دست دادم وگفتم):
-سلام آقا!
به حالت بامزه ای گفت:
-حسامو پیچوندم! (خنده ام گرفت وبا تعجب گفتم):
-شنیده بودم خیلی وظیفه شناسی!
-شوخی کردم.اجازه داد دوساعت مرخص بشم.(با ناراحتی گفتم):
-فقط دوساعت؟
-بله.(یک آن حس کردم زیادی خودمانی شدیم.ساکت وشرمزده به بیرون نگاه کردم)
-کجا بریم؟ (باصدای ضعیفی گفتم):
-ذرّت بخوریم.(نرم ومردانه خندید)
متعجب گفتم:-چی شد؟؟
-هیچی! اما اصلا بهت نمیومد شکمو باشی! من میگم کجا بریم؟ تومیگی "ذرت بخوریم"!
لبم را گزیدم وسپس غش غش خندیدم.با مهربانی نگاه کوتاهی به من انداخت.
آرام گفت:-چه خوب میخندی.(ته ابراز هیجانش بود! خوب میخندم.نگفت خوشگل نگفت بامزه! مردانه وضمخت گفت اما برای من از هرحریری نرم تربود.)پس ، از طنین خنده ام خوشش آمده بود.اکثراً به من میگفتند زیبا میخندم.کاش دلم خون نبود.خیلی وقت بود که از ته دل نخندیده بودم.
به پارک بزرگ ودلبازی رفتیم.درحالی که قفل فرمان را میزد گفت:-اینجا هم خوبه هم ذرّت داره.
پیاده شدیم.دلم میخواست دست دردست راه برویم اما او تنها کنارم قدم زد.
روی نیمکت نشستیم ومن با لذت هوای بهاررا بلعیدم.تازه داشت ازاین فصل خوشم می آمد.
-همینجا باش؛بوفه اونطرفه.زود برمیگردم.
-(سرتکان دادم).زود برگشت.همانطور که قول داده بود
با لبخند قدوقامت رشیدش را نظاره میکردم اما چیزی نگذشت که لبخندم جایش را به یک حس خفگی داد.درحالی که دولیوان ذرت دردستانش بود وبه سمتم می آمد؛باد لبه های کتش را به بازی گرفته بود وباهر قدمش چشمم به اسلحه وبیسیمش می افتاد.انگار او هم متوجه شد که حالم عوض شده است،چرا که قدم تند کرد ونگاهش رنگ نگرانی گرفت.دراین مدت فقط با لباس شخصی بود وهیچگاه تجهیزاتش را ندیده بودم.حالاهم لباسش شخصی بود اما بخاطر آنکه یکراست از محل کارش آمده بود فرصت جدا کردن آن تجهیزات ترسناک را نداشت.جدیت ماجرا را انقدر درک نکرده بودم.
دستانم یخ زده بود.به من رسید وذرت هارا کناری گذاشت.نگران دست هایم را گرفت وگفت:
-حالت خوبه؟! (با چشمان متوحش نگاهش کردم وسرم را چند بار به نشانه ی تأئید بالا وپائین کردم)
-...
-پس چرا اینطوری
شدی؟ رنگت پریده،دستات سرده! (با حالی دگرگون شده نفس گرفتم وسرم را پائین انداختم)
-تو نگرانی.کاملاً مشخصه.
-...
-فقط...یه چیزی مشخص نیست.اینکه اگه نگرانی؛نگران چی ؟چه مشکلی داری؟
-هیچی...(برخودم مسلط شدم )کنجکاو بود اما به روی خودش نیاورد وچرخی زد تا لیوانها را بردارد.باز نگاهم به آن لعنتی ها افتاد.اسلحه اش را روی مغز خودم تصور کردم.
-بگیر.(نگاهم را از کُلت کمریش جدا کردم وبه او دوختم) اما او دستم را خواند و رد نگاه سابقم را گرفت.با یک دست آزادش لبه ی کتش را به خودش نزدیک کرد وروی آن را پوشاند.با لبخند مرموزی نگاهم کرد وگفت:
-بگیر.دستم خسته شد.(لیوان را گرفتم)
-ممنون.
-خواهش میکنم! (لیوان خودش را برداشت ودرحالی که نگاهش به روبه رو بود گفت):
-ساکتی...
-چی بگم...
-هرچی میخوای..چه میدونم..واقعا انقد بیحرفیم؟
-امیراحسان آقا ؟ (خنده ام گرفت...گاهی امیراحسان بود گاهی آقا هم چاشنیش میشد.)
-جانم؟ (حالا من به روبه رو نگاه میکردم)
-تو ازمن خوشت میاد؟
-راست بگم؟
-معلومه ! (متوجه شدم او هم به روبه رو نگاه میکند)
-خب حس میکنم هرچی بیشتر میگذره بیشتر از تو خوشم میاد اما اینکه بگم عاشق دو آتیشتم ...
-یعنی مثلاً اگه مشکلی برام پیش بیاد برات مهم نیست؟
-مهمه.اون موقع که فقط خواستگارت بودم با فهمیدن بیماری دروغینت خواستم کمکت کنم،حالا که دیگر محرمی.
(لبخند زدم.دلم گرم شد.اما مثل آنکه متوجه منظورم از "مشکل" نشده بود)
-مشکل که مثلاً تو فکر کن من دزدی بکنم. دستگیرم میکنی؟
(با خنده گفت):
-خیلی شبیه فائزه ای.
-لطفاً جواب بده.
-چی شده؟ چی دزدیدی ؟ راستشو بگو! (با حرص گفتم):
-نمیتونی جدی باشی؟؟ روزی که برای بار اول دیدمت گفتم چه پسرسنگینی! (متوجه شدم دلخور شد.با ناراحتی گفت):
-حالا اگه همونطور زهرماری رفتار کنم دوست داری؟ اون موقع غریبه بودی،دوست داری همونطوری باشم؟ درضمن؛بهتره یه تحقیق تو آگاهی بکنی! آرزوی پرسنله که لبخند منو ببینند.
(با لحن نادمی گفتم):
-نه...درکل میگم بحثمون جدیه.جدی جواب بده.ببخشید منظور خاصی نداشتم.
-چی شده بهار؟ (ونگاه خیره از روبه رویش را با تأخیر به من داد)
ای وای بر من! کاش همان طور شوخ میماند! جدی وبازجویانه نگاهم میکرد.آب دهانم را قورت دادم وبا تته پته گفتم:
-ه....هیچی! فقط خواستم بدونم عکس العمل تو...(خداوندا غلط کردم گفتم جدی باشد.اخم هایش را درهم کشید وپرسید)
-عکس العمل من چه موقعی؟
-هیچی.ولش کنیم.(آمدم قاشق را در لیوان بکنم که مُچم را نرم گرفت):
-نه.باید جملتو تموم کنی.
-فقط خواستم بدونم اگه من خطایی بکنم تو چی کار میکنی؟
-کاملا واضحه.
-خب؟؟
-تحویل قانون میدمت.الآن که سهله.زیر یه
سقفم که باشیم؛عشق و زندگیم هم که باشی؛اصلا حتی مادر بچه هامم که باشی؛اگه بخوای قانون شکنی کنی،مقابلت هستم.نه کنارت.این از این تا بدونی کلاً..حالا خیالت راحت شد؟ (اشک در چشمانم حلقه زده بود.بهت زده نگاهش میکردم که بی رحمانه ادامه داد):
-حالا ذرتتو بخور که باید برسونمتو زودتر برگردم.با بهت گفتم:
-یعنی چی؟
-یعنی همون که شنیدی .(با ابرو به لیوان اشاره کرد وادامه داد)...بخور سرد شد.
لیوان را روی نیمکت گذاشتم وبا پرخاشگری گفتم:
-نمیخورم.(هردو لیوان را برداشت وپرت کرد در سطل زباله وگفت):
-باشه بریم.(ایستاد. با بغض صدایش زدم اما برنگشت):
-امیراحسان؟؟؟
-....(دویدم و آستینش را گرفتم):
-چرا بداخلاق شدی؟
-برای اینکه ازاین سؤال متنفرم.روزخوشمونو خراب کردی سرچیزای مسخره.تو از یه اسلحه وحشت داری چطوری میخوای خلافکار باشی؟؟ یه چیز مسخره وبی ارزشو محالو میکشی وسط.
-ببخشید.
-"ببخشید"! محکم باش بهار.واسه چی سریع عذر خواهی میکنی؟ از خودت دفاع کن. اه..
(سوار ماشینش شدیم و او درسکوت من را به خانه رساند.هر دو دلخور بودیم...این از روزهای اول...خدا باقیش را خیر کند.)
حالا تکلیفم را میدانستم.باکسی طرف بودم که دلش به هیچ وجه نرم نمیشد.دلم میخواست بسنجمش وببینم اگر راه دارد یک روزبرایش اعتراف کنم شاید دستم را بگیرد.اما او با کارش مهرسکوت را روی لبانم پررنگ تر کرد.
چندروزی بود که نه او کوتاه می آمد نه من.از هم بیخبر بودیم.حاج خانم به خانه امان زنگ زد وبه مادرم گفت که تا آخر همین ماه جشن بگیریم.مادرم بسیار مراعات نسیم وفرید را میکرد.در لفافه به حاج خانم فهماند که تا نسیم نرود درست نیست ما برویم.
اما مادرم مراعات پدرم را هم میکرد.چرا که کمرش زیربار جهاز نسیم خرد شده بود و تازه قسط هایش تمام شده بود.
زندگی من ونسیم برعکس بود؛داماد من آماده بود ومن آماده نبودم.اما جهاز نسیم کامل بود وفرید توانایی بردن عروسش را نداشت.
مادرم آخری به زبان آمد وآهسته گفت:
-نه آخه جهاز روباید بگیریم فعلا طول میکشه(نمیدانم حاج خانم چه گفت که مادرم سرخ شد)
-نه اینطوری که نمیشه! خیلی ممنونم حاج خانوم لطف میکنید...نه اصلا..
همان موقع گوشی ام زنگ خورد.امیراحسان بود.با وجود آنکه دلم برایش پر میکشید گذاشتم تا حسابی زنگ بخورد وبعد جواب بدهم:
-الو؟؟
-بله.
-سلام.
-سلام.
-دیرجواب دادی..
-نشنیدم.
-خوبی؟
-خداروشکر.
-خبری نمیگیری...
-تو چرا خبری نمیگیری؟
-زنگ نزدم دعوا کنیم.مادرم داره با مادرت صحبت میکنه مشکل شما چیه واسه تعویق مراسم؟
-مگه تو هم خونه ای؟
-آره.مرخصم.
-هه! واقعا که!
-چطور؟؟
-مرخصی و نمیای اینجا؟
-کلاً با من جنگ داری.خسته
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد