بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

بودم واز طرفی فکر میکنم یادت رفته آخرین بار درچه حالی ازهم جدا شدیم!
-اونکه باید ناراحت بشه منم.
-چرا؟!
-تو به شدت بیرحمی.حتی اگه قراره "ناموست" رو تنها بذاری لازم نبود انقدر خشن تو روم بزنی.(استغفرالله آرامش را شنیدم)
-ببخشید که من با گویش شما خانوما آشنایی ندارم! مثل فائزه هم حرف میزنی! یعنی کوپی برابر اصل خودشی.با اون انقدر داستان داشتم که حالا سر تو با تجربه شدم.لطفاً دیگه همینجا تمومش کنیم.منم بخاطر پرخاشم عذر میخوام.حوصله داری بریم خرید؟
-دارم.
-خیله خب.آماده باش.
******
سعی کردم خودم را جدی نشان دهم تا بداند دلخور هستم.
-سلام.
-سلام خانوم.(دلم قنج رفت.سرم را به طرف پنجره چرخاندم تا نبیند میخندم)
-...
-بخند.راحت باش.(پق خنده ام بلند شد وپشت بندش قهقهه ام)
-امیر! بدجنس.
-امیراحسان.نشکن اسمو خوشم نمیاد! حاج خانم گفت بریم حلقه بخریم.حس کردم زوده آخه مادروپدرت خیلی سفت وسخت میگفتن حالا نه و...
-دیر و زود که نداره...بریم...(اما کمی ترسیدم که نکند در کارتم پول نداشته باشم و آبرویم برود.)
-جای خاصی مدنظرته؟ (این سؤال انگار تکیه کلامش بود)
-جای خاصی که نه...یه جای خوب ببرخودت.
-چشم! (ازلحن بامزه اش که حاصل لحن طلبکارانه ی من بود به خنده افتادم)
پاساژ مخصوص طلا بود انگار.در حال حاضر که از برقشان کور شدم.کمی جرأت دادم ودستم را دوربازویش حلقه کردم.با دلی خوش به ویترین های نورانی چشم دوختم.حلقه های یک مغازه به نظرم زیباتر وخاص تر از جاهای دیگر بود.وارد شدیم ومن بدون نظر خواهی ازاحسان همانی را که خودم میخواستم سفارش دادم بیاورند.تمام مدتی که شاگرد طلافروش درحال خارج کردن بِیس بود؛امیراحسان بالبخند مرموز وچشمان خماری نگاهم میکرد.شک کردم نکند درصورتم مشکلی دارم یعنی رژم پس داده یا ریملم.در آینه ی مغازه نگاهی انداختم.مشکلی وجود نداشت!پس چرا انقدر مشکوک میزد.حلقه هارا با ذوق برداشتم وزنانه اش را دستم انداختم.میتوانم بگویم محشربود.با لبخند عریضی گفتم:
-قشنگه،نه؟؟
-اوهوم خیلی عزیزم!
-مشکوک میزنی احسان!؟
-امیراحسان.
-خیلی خب! امیراحسان.
-میدونی،این که تو انتخاب کردی کنار مردونش قشنگ میشه یه جورایی مکمل هم هستن.(راست میگفت حالتی داشتند که کنارهم قشنگ میشدند)
-خب؟؟
-اما مانمیتونیم اونارو داشته باشیم.
-چرا؟؟؟ (تکیه اش را از پیشخوان برداشت وسرسنگین گفت):
-من طلا نمیندازم.
-چی؟! (شمرده شمرده وشوخ گفت):
-من_طلا_نمیندازم.
-وا!؟ چرا اونوقت؟!
-نمیدونی طلابرای مرد حرومه؟
-اینکه طلای سفیده!
-طلای سفید باشه.فرقی نمیکنه.متأسفم که سطحی ترین احکامو نمیدونی.
-امیراحسان تورو خدا اذیت نکن!
-اگه

1400/03/04 09:13

بخوای برای دکور میخرمشون.
-امیر! (دوباره جدی وتلخ شد):
-همین که گفتم بهار.از بچه بازی های زننده خوشم نمیاد.در ضمن؛ اسم من "امیراحسان" هستش.بگو عادت کنی.
(باحرص به مغازه دار گفتم):
-پلاتینم دارید؟
-بله.
حالا که سِت نمیخواستیم برای خودم زیبا ترین حلقه ی تک را انتخاب کردم.احسان هم یکی را پسندید.از مغازه خارج شدیم .گفت:
-این کارا چیه؟ میذاشتی خودم حساب میکردم هردورو.
-لازم نکرده ما گدا نیستیم.(باعصبانیت نگهم داشت وگفت):
-من همچین حرفی زدم؟ (بی حال جلوجلو راه افتادم).خودش را به من رساند وگفت :
-چرا ما نمیتونیم دوستانه کنارهم باشیم؟!
-تو نمیذاری.
-منطقی باش بهار.اینکه نمیخوام خلاف دین باشم دعوا داره؟
(اما مشکل من این نبود که چرا آن را نخرید.بچه که نبودم.من این رفتارهایش را که میدیدم دلسرد میشدم.وقتی سریک چیزساده اینطور جدی برخورد میکرد اگر میفهمید چه اتفاقی افتاده است خودش اعدامم میکرد.برای یک لحظه حس حماقت کردم که اجازه دادم انقدر نزدیکم شود.دوستش داشتم اما جان شیرین بود دیگر! نبود؟! )
-حق با توءِ معذرت میخوام.
-نیازی به عذرخواهی نیست خانوم.حالا همدیگرو میشناسیم بهتر میشه...(خودش هم حس میکرد به عنوان برخورد های اول زیادی خشن است،پس دستش را پشتم گذاشت و دلجویانه هدایتم کرد)
تا حدودی سرحال شدم وفراموش کردم چه برمن گذشت.
همان دم صدای بی سیمش بلند شد.چندنفری که اطرافمان بودند متعجب نگاهمان کردند.امیراحسان خونسرد جواب داد:
-به گوشم.(صدای بم وخش داری بود که حرف هایش واضح نبود)از حرف زدنشان چیزی نفهمیدم.دراین حد متوجه شدم که باید برود.
تقریبا من را دنبال خودش میکشید وعجله داشت.با هیجان گفتم:
-چه خبرشده؟
-ببخشید،خیلی عذر میخوام باید برم حتماً..
-مگه مرخصی نبودی؟(کلافه از سوالم گفت):
-کار من معلوم نمیکنه.
-اما خریدامون! (بدون توجه به من تندی پله های پاساژ را پائین رفت)
همین که درماشینش نشستیم صدای سیستم و بیسیم ماشینش هم بلندشده بود.
-جناب سرگرد شما کجائید؟
-دارم میام.
-جناب سرهنگ عصبی هستن حتما باهاشان تماس بگیرید.
امیراحسان گوشی اش را از جیبش در آورد و ضربه ای به پیشانی اش زد.
-ای وای...
-چی شده ؟! (در حالی که شماره میگرفت گفت):
-سایلنت بودم.امیرحسام صدبار تماس ...الو؟سلام
(صدای فریاد حسام تا اینور خط هم می آمد)
-امیراحسان بدو بیا پسر.
-دارم میام امیرحسام.سریع خودمو میرسونم.گرفتینشون؟
-ببین امیراحسان دارم ردیابت میکنم از همون جا بپیچ جاده داداش.الان موقعیت هشتن.حالا فرصت داری بهشون برسی.
امیراحسان استارت زد ودرهمان حال به من گفت:
-ببخشید مجبورم برات آژانس بگیرم.
-زحمتت نشه؟؟

1400/03/04 09:13

(با ناراحتی گفت):
-ببخشید..میدونم خیلی سختته.
-هه! حالا هم نمیخواد تا آژانس بری.پیادم کن تاکسی بگیرم.(شیشه را با عجله پائین داد واز عابری پرسید):
-ببخشید نزدیک ترین آژانس کجاست؟
آنقدر عصبی شدم که نماندم تا جواب بگیرد.از توقفش استفاده کردم وبا حرص پیاده شدم.سریع برگشت وبا تعجب گفت:
-کجا رفتی؟؟
میدانی چقدر این رفتارهایش من را سرد میکرد؟ از تنهایی خودم بغض کردم.سرخیابان ایستادم وتاکسی گرفتم.دیدم که دارد به سمتم میدود.
-آقا لطفاً سریع تر برید.(تماس گرفت،رد دادم.دلم شکسته بود.پیام داد:)
"لج نکن" . (تایپ کردم):
"به کار مهمت برس.بهار خر کیه؟"
در آخر هم گوشی را خاموش کردم.
*******
صبح باصدای متعجب مادرم بیدارشدم:-هزار ماشاءَالله!خدا حفظت کنه پسرم.
-ممنونم.چقدر خوابید!
-منکه گفتم بذار بیدارش کنم.
-نه،بذارید بخوابه.
صدای مشتاق فرید آمد:
-سید ادامشو بگو!
احسان:-همین دیگه...به لطف خدا دستگیرشون کردیم.(شالم را سرم کردم وخواب آلود به پذیرایی رفتم:)
سلام عمومی دادم وبه دست شویی رفتم.دست ورویم را شستم وبرگشتم.نسیم سفره ی کوچک صبحانه ای برایم چیده بود.آرام تشکر کردم ونشستم.
نسیم:-از آقا احسان تشکر کن.(سؤالی نگاهش کردم).درحالیکه حس میکردم احسان رویم زوم است.
نسیم:-صبحی حلیم اوُردن برای سرکار خانوم.
(ازقصد پوزخند بلندی زدم)
مادر آرام به ترکی گفت:-پیس دی..اینسان اُل! (زشته..آدم باش)


فرید خودش را به آن راه زد وگفت:
-نسیم یه لحظه بیا حیاط.
-اومدم.
مادرم هم به بهانه ای به آشپزخانه رفت.احسان بلند شد ودلخور روبه رویم نشست.
-باید دنیارو خبر کنی قهری؟ (اگر یک کلام حرف میزدم؛بغض بیات از دیشب مانده ام میشکست)
-...

1400/03/04 09:13

ادامه دارد....⚘⚘⚘⚘

1400/03/04 09:14

❤#پارت_#چهارم❤
❤رمان_#تا_تلاقی_خطوط_موازی❤

1400/03/04 21:16

-تو وقتی گفتی بله؛به شغلمم گفتی "بله" .با این حساب من بخدا شرمندتم.
-من...(وبرای نشکستن کمی سکوت کردم)..الان حرفی زدم؟! (اما در پنهان کردن لرزش صدایم موفق نبودم)
-بهار بخوای گریه کنی بلند میشم میرم.(صدایش را آرام تر کرد)...عذر میخوام.
-خب برو! رفتنت چیز تازه ای نیست! (اشک هایم جاری شد)
سرم را پائین انداختم وصورتم را پاک کردم.چه کسی میفهمید درد من چیست؟! من بدترش را دیده بودم وگریه نکردم.حالا سر یک نامزد بازی ساده گریه کنم؟! هرگز.این ظاهر ماجرا بود.من دردم چیز دیگری بود.درد تنهایی.دردآنکه میدانستم هیچکس پشتم نیست.امیراحسان علنا نشان داده بود دشمن مجرمان است.کنارم نشست ودستش را پشتم گذاشت:
-من چاره ای نداشتم.ببخشید خانوم.خودمم ناراحتم.شما به من بگو گناه من چیه.
(نفس عمیقی کشیدم ولرزان گفتم):-مهم نیست.کلاً دلم گرفته.بیخیال...
-الآن آشتی؟
-آره.بچه که نیستم.
-اصلاً!! (چشم غره رفتم که گفت):
-ببخشید..نمیدونم یه چیزی رو الان بگم یا نگم...
-بگو...
-تو همیشه فقط جلوی فرید شال سرت میکنی؟
-آره...بده؟
-نه...نمیدونم...بگذریم...(ولبخن د زد)
متوجه شدم غیرمستقیم خواست که چادری هم باید درکار باشد..خیلی بی دلیل وبی موقع به این فکر کردم که هنوز من را بی حجاب ندیده! هه!
خیلی دلم میخواست از عروس هایی باشم که درآرایشگاه خانم تأثیری عروس میشدند.واقعا کارمان محشر بود .اما با آن کتک کاری دفعه ی آخر...
سیب سرخی را که برای امیراحسان پوست گرفته بودم؛قاچ میکردم که حاج خانم بلند گفت:
-امروز آرایشگاه خانم تأثیری بودم.(کنجکاو گوش میکردم.)
-میخواستم واسه عروسی وقت بگیرم.(فوری نگاهش کردم...متفکر بود.)
-گفت اخراجت کردن؟! آره دخترم؟؟ (همه نگاهم کردند)
امشب خانه ی امیراحسان دعوت بودم.حالا به شدت حس تنهایی داشتم.چادرم را جمع وجور کردم وصدایم راصاف:
-خب...البته خودمم خسته شده بودم...
فائزه:چرا اخراج شدی؟!
جو سنگین بود.میدانستم تأثیری زبان نفهم به حاج خانم همه چیز را گفته است.پس اینبار دروغگویی و پنهان کاری را کنار گذاشتم.با شرم گفتم:
-با یکی از مشتری ها بحثم شد.
فائزه متعجب گفت:
-واقعاً؟؟ سر چی ؟!
-بی ادبی کرد.
حاج خانم که معلوم بود خیلی میداند،دلخور گفت:-اما مادرت به من گفت خودت خواستی بیای بیرون.
-نه...چیز..یعنی من به کسی نگفتم چی شده.اونا واقعا نمیدونن..آخه بابام خیلی حساسه..
امیراحسان به شدت ناراحت بود.نمیدانم،حس کردم راضی نیست.طاهارا آرام نوازش میکرد وسرش پائین بود.
حاج خانم که اخلاقش عوض شده بود گفت:
-میگفت که زدوخورد هم پیش اومده! راست میگفت؟؟ (این بار امیراحسان با چشمان متعجب سربلند کرد)اگر حاج خانم را نمیشناختم

1400/03/04 21:19

میگفتم مادرشوهر بازیش گل کرده اما مشخص بود منظوری ندارد و فقط کنجکاو و نگران است.خودم را به بیخبری زدم وگفتم:
-چی؟! نه بابا! یعنی اون منو هول داد،نه دیگه اونجور زدو خورد! اصلا به من میاد مامان؟!
-اتفاقا چون به تو نمیاد؛انقدر ناراحتم.به تأثیری گفتم عروس من مثل گل پاک ومعصومه! امکان نداره.
برای آنکه اعتماد بیشترشان را جلب کنم گفتم:
-واقعا نمیدونم چرا همچین حرفی پشتم زده .من حاضرم روبه رو کنیم!(میدانستم که بزرگوارتر از این حرف ها هستند.)
حاج خانم استغفری گفت وروبه من:
-نه عزیزدلم،اتفاقا هروقت که میومدیم اونجا حس میکردم رفتار خوبی با تو نداشت.حرفشوباور نکردم،خدا اونم هدایت کنه.
-به هر حال من اونجا نمیرم.ببخشید.
-نه دیگه خودمم بهم بر خورد،یه جا دیگه خودت پیدا کن عزیزم.
امیراحسان آسوده خاطر وتا حدودی خوشحال ترازقبل طاهارا نوازش میکرد.
*******
نمیدانم شاید چون خودم آرایشگر بودم توقعم بالا بود.اصلا از آرایشم خوشم نیامد.تصور دیگری ازعروس شدنم داشتم.نسیم وفائزه که تعریف کردند اما مستی مثل خودم رک بود.ابتدا چند تعریف مصنوعی ساخت ولی درآخر گفت میتوانستم بهترهم بشوم!
منتظر امیراحسان بودم.حس میکردم هنوز همدیگر را درست نمیشناسیم وخیلی زود پیش رفتیم.انگار که دنبالمان کرده باشند.ازخواستگاری تا حالا حداکثر شاید یک ماه طول کشیده بود!گفتند داماد آمد.وقتی ازآرایشگاه خارج شدم؛چشم درچشم شدیم.
باحرص قبل ازهرحرف دیگری غریدم:
-آخری کراوات نزدی؟! (لبخند مغروری زد وابرو بالا انداخت)
-...
-حرصم نده.بگو ازخونه بیارن.تورو خدا.حداقل موقع عکس انداختن.
فیلم بردار خنده اش گرفت.امیراحسان دستم را گرم گرفت وفشار خفیفی داد و به سمت ماشین برد.
از قضا؛همان ماشین صدجا خورده اش را هم گل کاری کرده بود ومن جری تر ازقبل با عصبانیت در ماشین نشستم.دررا برایم بست ورفت تا ازآنطرف خودش هم سوارشود.با اینکه نمیشنید؛بعدازبستن در سمت من با لج گفتم "خودم بلدم!"
کنارم نشست واستارت زد.بی مقدمه چند لحظه بعدگفت:
-یه کراوات ارزش نداره که بخاطرش خودتو میکشی.
(نمیدانم بخاطر شغلش بود که انقدر درصد خشونتش نسبت به نرمشش بیشتر شده بود؟)
من هم که خیلی وقت بود شده بودم یک دختر عادی وپرآرزو،دوباره مانند گذشته این چیزهای ساده برایم مهم شده بود.به حالت قهر گفتم:-من آرزو دارم.چی میشد یه کراوات به قول خودت بی ارزش میزدی؟
-خوشم نمیاد بهار جان.مگه من تورو زور کردم چه مدل آرایش کنی یا لباست چه مدلی باشه؟ تازه الآن مگه چمه؟ (ونگاه خندانی به سمتم انداخت)...در ضمن خیلیم خوشگل شدی عزیزم.(تعریفش عجیب چسبید اما با ترش رویی

1400/03/04 21:19

گفتم):
-کراوت نزدی اصلاً خیلی بی کلاس شدی...(خیلی ناراحت شد..)
-چرا انقدرعصبی میشی؟ بخاطر یه تیکه پارچه دراز مضحک داری دوباره بحث میکنی؟؟
-تفکرتو درست کن.وگرنه سازشمون نمیشه!
-تفکر من غلطه؟ بهار بخدا من آدم بدخلقی نیستم اما هر وقت با تو هم صحبت میشم یه چیزی واسه دعوا کردن وجود داره...
با ناباوری نگاهش کردم.نگاه کوتاهی به من انداخت وگفت:
-کلاهتوبکش جلو تر تمام سروسینت پیداست.
(نمیدانم.فقط دلم خواست لج کنم):
-نمیکشم.چطور تو به حرف من گوش نمیدی؟ (دست راستش را با خشونت از دنده بلند کرد وبه طرفم آورد)تصور کردم به قصد زدن این کار را کرد وازترس جیغ خفه ای کشیدم اما فقط کلاه شنل را جلوی صورتم کشید.
نفس راحتی کشیدم.بازجای شکرش باقی بود که برخورد فیزیکی نکرد.بارها شنیده بودم با غیرت مردان شوخی نکنید.با نفرتی که فقط مختص همان لحظه بود رویم را به سمت پنجره برگرداندم وزدم زیرگریه.
متعجب گفت:
-گریه میکنی؟
-...
-واقعا بچه ای.
-...
دیگر حرفی نشد.به تالار که رسیدیم.باهم وارد مجلس زنانه شدیم.امیراحسان گفته بود گروهی بیایند و دف ونی بزنند! او حتی اجازه ی پخش موزیک را هم نداده بود.با اینکه با شنیدن این خبر ازناراحتی روبه موت بودم،اما حالا که ازنزدیک دیدم بسیارخوشم آمد ونارحتی ام یادم رفت! لبخند روی لبم بود،چرا که موسیقی زنده ندیده بودم.
آهسته کنارگوشم زمزمه کرد:
-متأسفم...(نگاهم را ازنوازندگان گرفتم وبه او دوختم):
-چرا ؟
-اینجارو نگاه کن.(کتش را بازکرد وازجیب داخل ومخفی آن کراواتی درآورد)
متعجب گفتم:
-وای!
محزون خندید وگفت:
-باوجود نفرت ازاین تیکه پارچه،بخاطر توآوردم تا موقع عکسا ببندم.
لبخندم آنقدرشیرین بود که طعم عسلش را حس کردم.با ذوق گفتم:
-دورت بگردم..این که خیلی خوبه! خب چرا انقدر حرص دادی؟
-اولش خواستم ظرفیتت رو ببینم و شوخی کرده باشم.تو به دعوا کشیدیش...خیلی اعصابت ضعیفه!
(عاقد آمد و کم کم ولوله ی جمع خوابید).مدت صیغه ام هنوز مانده بود.آن را باطل کردند وحالا عقد دائم را جاری.
تمام مدت یک نگرانی وحزن در چشمان امیراحسان میدیدم.حتی حس میکردم از من خجالت میکشد.این از بعداز ظهر برایم سؤال شده بود.کراوات را فرید برایش بست.در ومقابل هم خیلی تضاد داشتند.فرید شوخ و تا حدودی امروزی اما امیراحسان مردانه و جدی.صامت و بی حرکت در چشمان فرید زول زده بود تا کراواتش را برایش ببندد. با خانم عکاس به نقاط مختلف تالارو حیاطش رفتیم وعکس گرفتیم.
من مثل دختربچه ها شاد بودم.فرید به نسیم پیام داده بود که خوش بحالتون که حداقل اونور دف ونی دارید! اینجا مجلس ختمه! نسیم خجالت کشید اما من از خنده

1400/03/04 21:19

ترکیدم.تازه همان هم طوری بود که نوازندگان کوچک ترین اشرافی به مجلس زنانه نداشتند و مستی به شوخی میگفت"صدارو داریم تصویر نداریم!"...اما کم کم عادی شد و زنان سرخوش مجلس با همان بشکن هم میرقصیدند.
چندبار که امیراحسان به زنانه آمد؛همان نگرانی وشرمندگی را بازهم دیدم.دایم گوشی اش را چک میکرد وفقط جسمش در مجلس بود.تماس میگرفت،تماس میگرفتند،پیام میداد.یک پایش داخل بود یک پایش بیرون.آخری کلافه گوشی را از دستش کشیدم وگفتم:
-میشه تمومش کنی عزیزم؟! بابا رقص بلد نیستی،دست زدن که بلدی؟! ببین دختر بچه ها چه خوشگل میرقصن...
-بهار...مجلس تا ساعت چند بود؟ (متعجب ابروهایم بالا رفت):
-من چی میگم تو چی میگی؟!
-از هفت تا ده؟ (به نشانه ی تأئید سرتکان دادم)
-...
-الان چنده؟ (به ساعت موبایلش نگاه کردم وگفتم):
-نه وربع...
-ببین،من باید برم.خب؟نه نه یعنی چیزه...(نزدیک تر نشست ودستهایم را گرفت وعاشقانه اما شرمنده در چشمانم غرق شد.)نگاه کن..من باید برم.
-کجا؟
-وقتی بعدازظهر اومدم دنبالت بهم گفتن یه پرونده ای که روش کار میکردیم امروز اجرا شده وبچه ها موفق شدن..یعنی الان امیرحسامم داره میره اداره...یعنی شانس قشنگ من درست توروز عروسیم....
(با سرخوشی گفتم):
-اینکه عالیه! چه عروس خوش قدمیم!(بازهم غمگین وشرمنده خندید اما دوباره ادامه داد:)
-اما من مسئول پرونده ام.
-خب؟!
-من نمیتونم تا آخر شب کنارت باشم خانومم...
(خندیدم.فکر کردم مثل قضیه کراوات دستم انداخته)
-ها ها ! عزیزم..(گونه اش را آرام و نمایشی کشیدم)
-شوخی نمیکنم بهار.بخدا شرمنده ی روی ماهتم.اما اگه نباشم نمیشه.میدونی ضروریه.به جان بهار درسته که کارمون قاطی وبی زمانه،اما انقدر هم مسخره نیست! شانس توءِ که هر بار قراره باهم باشیم،اتفاقات خاص می اُفته! امیرحسام که از خجالت تو کلا خودشو نشونتم نداد.ندیدی نیومد برای تبریک؟ الان تو راهه...
(آرام خندیدم...و خسته چشمانم را چرخاندم طرف جمعیت).دقیقا حالا که اوضاعم بهم ریخته بود؛ملودی نی به شدت سوزناک بود.
امیراحسان،بخاطر کارش،میخواست عروس یک روزه اش را تنها بگذارد!
-بهار...یه چیزی بگو خانومم...شرمنده ترم نکن.(آرام ومحزون گفتم):
-مهم نیست.میتونی بری.اصلا همین حالا برو.اصلا فردا وپس فردا هم نیومدی نیومدی.
دستم را گرفت و آرام گفت:
-اگه ازاین ناراحتی که فامیلام چیزی بگن؛همه میدونن...منظورم اینه چیزعادی ای هستش...بهار به من نگاه کن...( مسخره نگاهش کردم):
-فامیلات هان...اونوقت عذر میخوام؛فامیلای من چی؟! اونا آدم نیستن؟ یا اصلا گور پدر مردم...خود من؟! امشب برم کجا! (این پا وآن پا میکرد.هول بود.ولش میکردم غیبش

1400/03/04 21:19

میزد)
-ببین الان که آخرای مهمونیه خانوم،شمام میری خونه خودمون دیگه..
-با کی برم؟ با آژانس؟!
-نه،امیرحسام یکی ازسربازای پاسگاه رو فرستاده که ببرت.خیلی مطمئنه.
ازعصبانیت نفهمیدم چه میگویم:
-با سرباز؟! امیراحسان تو واقعاً غیرت داری؟!؟! (دستم که در دستش بود رامحکم فشرد وگفت):
-نشنیدم!!
-دستمو ول کن زورتو به رخ نکش.با بابام میرفتم که سنگین تر بودی! مثلاً خیلی لطف کردی؟! هیچ متوجه کارات هستی!؟ انقدر متعجبم که ....
(آنقدر بدش آمد که دستم را به حالت پرتابی رها کرد ویک آن از مجلس خارج شد)
همه فهمیدند،وهمانطور که خودش گفت فامیل های خودش کاملا عادی برخورد کردند! اما امان از اقوام خودم.عمه ها که تکّه بارانمان کردندو خاله ها غصه دارم شدند.مادرم کبود شده بود و اگر دلداری های نسیم نبود دورازجانش سکته میکرد.آنقدر حفظ ظاهر کردم که همه باورشان شده بود شرایط سخت امیراحسان را باجان ودل پذیرفته ام.لبخند هایم را که میدیدند متعجب میشدند،نمیدانستند من همیشه دلم خون است.آخرشب؛پدرم را دیدم.او که همه ی زندگی اش شده بود سیداحسانش؛با لبخند به من گفت:
-آفرین دخترم،مبادا به شوهرت اخم کنیا! خیلی آقاست.خداحفظش کنه...اگه بدونی چقدر جلوی عموهات افتخار کردم! مثل شیر میمونه.
(واقعا اینکه میگویند مردان وزنان برداشت هایشان ازیک موضوع زمین تا آسمان تفاوت دارد راست میگویند! من چه فکر میکردم وپدرم چه...)
-بابا منو میرسونید؟
-نه باباجون امیراحسان باهام صحبت کرده گفت چطور بفرستمت.حق داره؛چون هم مادرتینا خسته هستن هم اینکه درست نیست من دخترمو ببرم خونه ی داماد !
دستم را گرفت وبه سمت ماشین امیراحسان برد.
با همه خداحافظی کردم ودر آخر بافرید که چشمانش غمگین بود مواجه شدم.حق هم داشت.دوسال بود که تکلیف خودش ونسیم را نمیدانست حالا ما کمتراز دوماه سرخانه زندگی امان رفتیم.درعقب ماشین عروس را باز کردم وتنها روانه ی خانه امان شدم.
درهمان ناراحتی به این فکر کردم که امیراحسان اگر تنها من را با این سرباز فرستاد،حتما اعتماد زیادی به او دارند وواقعا هم درست بود.تمام مدتی را که در راه بودیم نه یک نگاه به من کرد نه یک کلام حرف زد.اما بازهم این دلیل نمیشد تنهایم بگذارد.بدون درنظر گرفتن شرایط گریه کردم.سرباز بیچاره معلوم بود آنقدر حساب میبرد که حتی جرات نداشت یک عکس العمل کوچک به "فین فین" های من نشان دهد.تنها مثل یک آدم آهنی من را به خانه ام رساند وگفت:
-خانم رسیدیم.تشریف ببرید،من باید ماشینوبه آقا برسونم.
-.....
-خانم؟؟
-ممنون.شب بخیر.
تا مطمئن نشد نگهبان آپارتمان دررا برایم بازمیکند،ازجایش تکان نخورد.درکه

1400/03/04 21:19

بازشد،برایش دست تکان دادم واو ازدور چراغ داد وراه افتاد.
نگهبان که پیرمردی بود بالباس آبی وشلوار سورمه ای کلیدی را که آویز قلبی بهش آویزان بود به دستم داد وگفت:
-آقا سید نیستن؟! (تنها سری به نشانه ی تشکر تکان دادم وراه افتادم).دو مرد از آسانسور پیاده شدند وبا دهان باز به من نگاه کردند.
کلاه را جلوتر کشیدم و وارد آسانسور شدم.مردی همزمان به آن دو سلام کرد وبا من سوارشد.
-خانوم؟ (واقعاً نمیدانستم چه جوابی بدهم.سرم را پائین انداختم وآهسته گفتم):
-بله؟
-جناب سرگرد نیستن؟ (بدم آمد. آخَر به تو چه فلان ؟! )
-نخیر.
-مبارک باشه !
-تشکر.(خدا را شکر رسیدم و بدون خداحافظی از کنارش گذشتم)
کلید را به در انداختم و وارد شدم.خانه تاریک بود.هنوز به جای پریز وکلید ها عادت نداشتم.کمی دستم را سراندم واولین کلید را زدم.
هالوژن های آشپزخانه روشن شد.با همان نور هم میشد ادامه داد.کفش هایم را همانجا درآوردم وبه سمت اتاق رفتم.
لامپ را روشن کردم واز کارهای نسیم وفائزه ی دیوانه،در اوج ناراحتی خندیدم.دیوانه های من...بیچاره گل های رز که پرپر شده بودند.
کاش آن همه گل را درگلدان میگذاشتند،والله بخدا که من راضی تر بودم.
بوی مریم هم می آمد.حدسم درست بود.مریم های سپید هم بینشان لبخند میزدند.
سرم را به راست چرخاندم وتصویر خودم را در آینه ی بزرگ میزتوالت دیدم.چون کفش هایم را درآورده بودم؛دامن بزرگم دست وپاگیرتر شده بود.چنگی به آن زدم وبه آینه نزدیک شدم.همچین هم بد نشده بودم..
چقدر امیراحسان بی احساس بود که راحت از من گذشت! بغض کردم.درآینه به خودم گفتم:
-حق نداری گریه کنی.خود کرده را تدبیر نیست! چه توقعی داری؟؟ که خوشبخت بشی؟ همینش هم برات زیاده.لیاقت ماسه دوست پوشیدن این لباس نیست.ما باید کفن بپوشیم.مایی که فرصت پوشیدن این لباسوبرای همیشه از دختر دیگه ای گرفتیم.
(خواستم آینه را بشکانم و یک تراژدی کامل بسازم اما خشمم را روی لباس سپیدم که به من دهان کجی میکرد خالی کردم.باقدرت کشیدمش وپاره شدن زیپ پشتش را حس کردم.شنل را وحشیانه درآوردم وگلوله کرده وپرتش کردم.دوباره اتاق را تاریک کردم.)
برهنه با موهایی شینیون شده خودم را روی تخت پرت کردم وبین گل های رز و مریم غلت زدم.نفس عمیقی کشیدم وعطرخوش گل هارا مهمان ریه هایم کردم.دیگر حوصله ی گریه هم نداشتم.
راحت وآسوده به سقف کاذب وچراغ های کارشده ی خاموشش زول زدم.
دست دراز کردم آباژور را روشن کنم.حالا بهترشد.ساعت یک بامداد را نشان میداد.آنقدر به پاندول کوچکش نگاه کردم که چشمانم سنگین شد و خوابم برد.
-السـّـلام علیک اَیّها النّیبیُّ والرحمة الله

1400/03/04 21:19

وبرکاتُ...
(غلتی زدم واز درباز اتاق ؛پذیرایی را ناواضح دیدم)
-السّلامُ علینا وعلی عبادالله الصالحین...
(چندبار خواب آلود پلک زدم واین بار کمی بهتر دیدم.احسان پشت به در اتاق نشسته بود)
-السّلامُ علیکم والرحمةُ اللهِ والبرکاتُ...الله اکبر الله اکبر الله اکبر...
لبخندی روی لبم آمد.چقدر خوش لحن بود.اما یک آن همه چیز یادم آمد.
به شدت دلخور بودم.همانطور نشسته برسرسجاده اش باقی مانده بود.
حتما ذکر میگفت یا دعا میکرد.یک سجده ی طولانی رفت ودوباره نشست.سرش پائین بود.ازاینکه یکهو وبی هوا مخاطبم قرار داد تپش قلب گرفتم وترسیدم:
-سلام...نماز صبحه خانوم.بلندشو.
(ازکجا فهمید بیدار هستم؟!! خدایا من چطور میخواستم با این آدم تیز زندگی کنم؟!)
جوابش را ندادم.
-جواب سلام واجبه.(درحد آنکه یک سین بشنود؛سرسنگین جواب دادم)
-س...
-خب خداروشکر.بلند شو.امروز سخت نگرفتم چون شبش خسته بودی.(ومن به این فکر کردم که آخرین تصویری که یادم می آید آباژور روشن بود اما حالا خاموش شده بود!! وتا جایی که به یاد دارم،رویم لحاف نبود)
-...
-با من قهری.با خدا هم قهری؟! (ازاینکه انقدر ریلکس بود حرصم گرفت):
-حوصله ندارم.بعدا میخونم.(سرش را برگرداند و نیم رخ به من گفت):
-امیرحسام قول داد چندوقتی به حال خودمون بذارمون.سختی ها فعلا تموم شد.ببخشید عزیزم.حالا بلند شو نمازتو بخون.
(من درخانه ی پدرم هم همیشه نماز صبح وظهر را یکی میکردم.)
-خسته ام.(صدایش ازآن نرمش درآمد وجدی گفت):
-نشنوم بهار.بلند شو.ازفردا توباید منم بیدار کنی.(برای لجش گفتم):
-اگه خونه بودی،چشم! حتماً!! (آهسته گفت):
-لا اله الا الله...
-...
-چطور برای بلبل زبونی ودعوا خسته نیستی؟! (دیگر جوش آوردم)
با عصبانیت لحاف را کنار زدم که ازدیدن بی لباسیم،مور مور شدم.گونه هایم داغ شد.فوری از کشوی لباس ها،لباس خواب کوتاه ربدشامبری سفیدی برداشتم.کمربندش رابستم وپاکوبان نزدیکش شدم.
پشتش ایستادم ودست به کمرگفتم:
-حاج آقا خیلی مؤمنی؟! ببینم خدای عزیزت نفرمودن رفتارتون با زنتون چطوری باشه؟ (شاکی وکلافه غرید):
-بهار!
-برای خودم متأسفم وبرای توبیشتر(چهارتاهم رویش گذاشتم وادامه دادم)تازه عروست دیشب با اون آرایش ولباس بین مردا بود،هرکسی یه تیکه ای انداخت ورد شد.همسایه هارو میگما...راننده ونگهابانو که نگو! او چه خبر بود! اما آقای محترم درحال انجام وظیفه ی فرعیش بود! هاها! اصلو ول کردی و...(با شتاب بلندشد وبه سمتم آمد).ازترس ساکت شدم اما قافیه را نباختم ونشان ندادم که ترسیده ام.
پررو درچشمانش زول زدم.هیچوقت این شکلی ندیده بودمش.در حالی که ازعصبانیت نفس نفس میزدم چشمانم را درشت

1400/03/04 21:19

وطلبکار به او دوختم به من که رسید متوجه شدم یک لحظه ظاهر زیباوفریبنده ام توجهش را جلب کرد .یک طوری شد،نا محسوس سرتاپایم را نگاه کرد وکلافه شد.اما خودش را جمع وجورکرد وعصبی گفت:
-بگو.چرا ادامشو خوردی؟
-...
از توجهش خوشم آمد وسعی کردم لَوندتر باشم.چشمانم را بانازوقهر گرفتم وباعشوه ی خفیف به سمت آشپزخانه رفتم.یک چیز درمرد ها مشترک بود.اینکه هرکسی هم باشند،هرمقامی هم داشته باشند،بازهم نیازمندند.حالا درجه اش درهرکس فرق داشت.فکرش راهم نمیکردم امیراحسان انقدر نرم شود.دراین مدت محرمیت،تنها چندبار اتفاقی موهای بازم را دیده بود لباس هایم همیشه پوشیده بود.اکثر اوقات هم که بخاطر رفت وآمد خانوادگی مجبور به حجاب کامل بودم.
صدای قدم هایش را شنیدم که پشتم می آمد.تشنه نبودم،به بهانه ی آب،یخچال را باز کردم که محکم درش را کوبید.
با ترس نگاهش کردم.با خشم گفت:
-امانی چه غلطی کرد؟ (نگاه ترسان وپرسشگرم را دید وخودش ادامه داد):
-...
-همون سرباز.چی گفت بهار؟ (پشت بندحرفش ضربه ی محکمی به در یخچال کوبید وعصبی نگاهم کرد..آه...دلم نمیخواست گنددیگری بزنم وانسان بی گناه دیگری را بدبخت کنم.ازشدت بدبودن حالم زبانم قفل شده بود)آتشش لحظه لحظه شعله ور میشد.اول صبحی فریاد کشید:
-بگو چه غلطی کرد تا همین الان آتیشش بزنم.تا ببینی غیرت دارم.
بی اراده مچ دست هایش را که درهوا تکان تکان میداد گرفتم و با التماس گفتم:
-هیس...بقرآن کاری نکرد.یواش!
(صدایش آرام ترشد وگفت):
-پس چی؟ بهار حرف بزن تا اون روی سگم بالا نیومده.(یعنی سگ تر ازحالایش هم وجود داشت؟!)
-هیچ..هیچکس...به جان امیر..هیچ اتفاقی نیفتاد.
-پس اون حرفای مفتت چی بود؟
(کتابی خوانده بودم که میگفت زنان باخیال پردازی سخن میگویند اما مردها به شدت جدی میگیرند...و من یادم رفته بود طرف مقابلم دیگر مستی یا نسیم نیستند.یک مرد طرف من بود که ازقضا به شدت مقتدر)
با پشیمانی گفتم:
-خواستم یه کمم تو حرص بخوری.مثل دیشب که من نابود شدم.
(واین بارواقعا اشک هایم جاری شد)
آتش شعله ور چشمانش یک آن خاموش شد و رفته رفته مهربانی درنگاهش خانه کرد.گویی اشک هایم آبی روی آتشش شد.
دست چپ حلقه نشانش را جایی روی گونه وبین گردنم گذاشت وبا شصتش نوازشم کرد.سرش را جلو آورد وروی موهایم بوسه زد.اولین بوسه ی زندگیمان!
بعد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشدبا صدای جذابی گفت:
-ازدیشب موهات بسته اس؟!
-اوهوم.(صندلی ناهارخوری را عقب کشید وگفت):
-بشین.
همانطور که آرام آرام سنجاق هارا از سرم باز میکرد؛گفت:
-تو بازجویی دیشب یه زنم تو باند بود.دائم با تومقایسش میکردم.میگفتم این زنه,بهارم زنه.(لب

1400/03/04 21:19

گزیدم و باصدای گرفته گفتم ):
-نگو...شاید ناخواسته وارد شده.
-هه.ناخواسته! یعنی اون نمیتونسته خودش راه درست رو تشخیص بده؟
-ما جاش نیستیم..ما که نمیدونیم...(میان حرفم آمد)
-بخاطر دیشب یه عذرخواهی جانانه بهت بدهکارم عزیزم.(وقتی که خوب بود؛همه چیز یادم میرفت حتی کوتاهی هایش.دستم را روی دستش که با گیره ها درگیر بود گذاشتم و آرام فشردم)
-اشکال نداره.جبران میکنی! (خندید.کوتاه و محجوب)
-روم سیاهه دختر..انقدر بخشنده ای کم میارم.تو جون بخواه.
-فقط پشتم باش.(دستش متوقف شد)
-هستم! همیشه!
-هوامو داشته باش.
-دارم! (صندلی کناریم را بیرون کشید ومتمایل به من نشست):
-...
-عزیزم اگه من میذارم میرم به این معنی نیست تو احساس تنهایی کنی! (از اینکه امیراحسان را درقالب جدید"فوق مهربان"میدیدم,سرشار میشدم)
با ملایمت دستانم را نوازش میکرد و غرق در نگاه نگران من بود.
-دلم میخواد اگه تمام دنیا بهم پشت کردن تو بمونی.میمونی؟
-میمونم! (با آسودگی چشمانم را بستم وعمیق نفس کشیدم.با اینکه امیدی به حمایتش نداشتم,با اینکه منظورم را نگرفته بود)
-حالا نمازتو بخون.میخونی؟ (از اینکه انقدر نگران نمازم بود خندیدم و گفتم)
-باشه! اول دوش بگیرم این رنگ و روغن پاک بشه.
از حمام آمدم و دیدم که روی تخت دراز کشیده.از ترس قضا شدن نماز و بدتر از آن سرزنش امیراحسان که در پی اش می آمد,وضو گرفتم و قامت بستم.باکلی آرزو در دل با خدا حرف زدم.با تمام تلاشم برای نترکیدن بغضم,موفق نشدم و برای زینب از ته دل گریستم.از ته دل برایش دعا کردم و خواستم تابرای من دعا کند.امیراحسان نگران کنارم زانو زد وپشتم را دورانی نوازش کرد:
-بهار از من دلت شکسته؟! شکایتمو پیش خدا نکنیا گناه دارم! خانومم....
-آخ...خدا...(سرم را به طرف خودش کشید . محکم بغلم کرد.)به خیال آنکه همه چیز درست شده با تمام وجودم خندیدم.
*******
صدای خجالت زده اش بسیار شنیدنی بود.به اصرار من از آمدن حاج خانوم جلوگیری میکرد.حالا صدایش که از پذیرایی می آمد لبخند را روی لب هایم می آورد.
-نه مادرم گفتم که..بله میدونم قربونتون بشم.
-...
-نه خوبه ,خودشم راضی تره.
-...
-چشم حواسم هست.همین الان مادرش زنگ زد..اصلا نیازی نیست.تشکر
-...
-سلامت باشید خداحافظ.(صدای قدم هایش آمد.با شرم پشت کردم و پتو را رویم کشیدم)
-من حالا حالاها هستم,کاری داشتی بگو.
(منظورش از حالاحالاهارا نفهمیدم)آرام گفتم:
-کاری ندارم ممنون.
-فدات...
-میخوام بخوابم.درو میبندی؟
-حتما"
******
با سرو صدای قابلمه کلافه و به سختی نشستم.آهسته بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.خودم را برای یک دیدار پر از حس شرم با امیراحسان آماده کرده بودم اما با تعجب دیدم

1400/03/04 21:19

که حاج خانوم مشغول آشپزی است.موهایم را پشت گوشت زدم و با خجالت گفتم:
-سلام مامان.(همانطور که پشتش به من بود گفت)
-سلام به روی ماهت عروسک.(خندیدم و وارد آشپزخانه شدم)
-چیکار میکنید؟
-گفتم یکم غذا بپزم شما که فعلا فرصت ندارید.(برگشت و ناغافل بغلم کرد و روی شانه ام را بوسید)
-قربونتون برم.ممنونم..مامان چرا زحمت کشیدید؟ امیراحسان یه کاری میکرد خودش.
(حس کردم ناراحت شد.برگشت و درحالی که به ادامه کارش میرسید گفت):
-نه...اون نمیتونه..(حق به جانب وبا شوخی گفتم):
-چرا نمیتونه؟ خودش میگه کارآموزیش مجبور بوده آشپزی کنه.همه چی بلد شده.
-کارآموزی که هیچی...کلا آشپزیش خوبه غذای هیئتمون با اونه هرسال.
-خب پس چرا میگید نمیتونه؟؟ (به کابینت تکیه دادم واز شامی های آماده شده برداشتم)
-واسه اینکه الان نیست.(متعجب گردن کشیدم و پذیرایی را جست وجو کردم)
-شوخیه مامان؟!
-نه گلم.مجبور شد بره واسه همین زنگ زد بیام پیشت.(دود از سرم بلند شد).نتوانستم دختر خوبی باشم و ظاهر را حفظ کنم.با ترشرویی گفتم:
-شورشو در آورده..خسته شدم.اَه..(روی میز زدم و با ناراحتی به اتاق رفتم).این هم عذاب الیم من بود.وظیفه شناسیش مسخره شده بود.
مدتی روی تخت نشستم و از ناراحتی سرم را گرفتم.روز اول ازدواجمان آقا سرکار بود.
حاج خانم چادر به سر و آماده کنار در ایستاد و با مهربانی گفت:
-مادرت و نسیم زنگ زدن.عزیزم حوصله داشتی باهاشون تماس بگیر..من دیگه میرم.همه چی آمادست.
-مامان...ممنون.ببخشید،بخدا اعصابم بهم میریزه دیگه دست خودم..
-چیزی شده مگه؟! الان ساعت پنجه گلم.تا شب که خودش میاد بشین حسابی باهاش حرف بزن.من بهت حق میدم عزیزم.
(بوسیدمش.با تمام وجود بغلش کردم )
-مرسی که خوبید.ممنونم.
وقتی رفت من هم به آشپزخانه رفتم و از خودم پذیرایی کردم.
زنگ واحدمان را زدند و من درحالی لقمه ام را میجویدم به سمت در رفتم.از چشمی نگاه کردم ومتوجه شدم کسی دستش را جلوی دیدم قرار داده است.(همان دم گودی کمرم تیر کشید و درحالی که ماساژش میدادم ؛متعجب گفتم:)
-بله؟؟
جوابم فقط زنگ های پی در پی بود.اگر امیراحسان را نمیشناختم حتما این شوخی مسخره را از او میدیدم اما میدانستم همچین کاری در قاموسش نیست.با حرص و چاشنی استرس به سمت تلفن رفتم.در حالی که صدای پی در پی زنگ در موسیقی متن گفت و گویم با نگهبان بود :
-آقا ببخشید کسی با ما کارداشت؟ الان کسی اومد بالا؟
-سلام خانوم سرگرد.خوبید؟ آقا سید خوبن؟ (زنگ زدن لحظه ای متوقف شد)
-خواهشا بگید کسی اومد؟ من میترسم الان زنگمونو میزنن... جلوی چشمی رو گرفتن....(دوباره زنگ خورد)
-بله خانوم فقط نگید من گفتم به من سپردن واسه

1400/03/04 21:19

غافلگیری شما اومدن.(از حرف زدن شل و وارفته اش در این شرایط عصبی گفتم)
-میشه بفرمایید کی؟ (تند گفت):
-دوتا خانوم جوون.(با عصبانیت گوشی را کوبیدم و به سمت در رفتم)
مستی و نسیم همیشه سرکارم میگذاشتند.دستم را به سمت دستگیره بردم و در همان حال گفتم:
-احمقای بیشعور سکته کردم...(همینکه چفت را باز کردم در با شدت کوبیده شدو من تقریبا وسط پذیرایی پرت شدم)
گیج و گنگ از تمام این اتفاقات بهت زده به دو چهره ى آشنای قدیمی خیره شدم.چشمانم از حدقه در آمد:
-شما ؟!؟! (گل و شیرینی مصلحتی ای که میدانستم برای ظاهر سازی جلوی نگهبان همراهشان بود را پرتاب کردند و فقط خشمگین به من نگاه کردند)
زبانم قفل شده بود.با دردی که در کمر وزیر دلم حس میکردم آهسته از زمین بلند شدم و گفتم:-یا برید گم شید یا میگم کل ساختمون بریزن اینجا.
با پر رویی تمام روی کاناپه نشستند وسرشان را گرفتند.خوب میدانستم چه شنیده اند و چه کار دارند و تا چه حد حالشان بد است.
با دردکشنده کمرم خودم هم روبه رویشان نشستم و آرام گفتم:
-الآن میرسه خونه...برید تا همدیگرو نکشتیم.
حوریه با زاری و عصبانیت غرید:
-بهت گفته بودم بهار.بهت گفته بودم(از شدت زور نتوانست ادامه دهد انگشت تهدیدگرش را پایین آورد و ساکت شد)
نگاهم روی فرحناز افتاد.چقدر پر بغض به درو دیوار خانه ام نگاه میکرد.چشمانش پر از اشک بود.
سنگینی نگاهم را حس کرد و خیره در چشمانم با بغض گفت:
-هرچقدر بخوای بهت میدم(از کیفش دست چک در آورد گذاشت روی میز)هرچقدر که خودت میخوای بنویس.
(با مسخرگی گفتم):
-جداً ؟؟ چرا؟؟ چه خبره مگه؟! (اما شوخی در کارش نبود.اشک هایش دانه دانه چکید و گفت):
-بهارجان...تو رو خدا....(خیره به دانه های شفاف جاری از چشمان درشت و سیاهش گفتم):
-توروخدا چی فرحناز؟ چیکار کنم؟
-تا دیر نشده طلاقتو بگیر.بخدا اونقدری بهت میدم که بدون شوهر بتونی زندگی کنى.(با حیرت گفتم)
-طلاق؟! تا دیر نشده یعنی چی؟! تو حد دیرو زود رو چی میدونی؟! (دوباره سرش را در کیفش کرد وکیف پولش را در آورد)
گریه اش کم کم اوج میگرفت.با هق هق بلند شد و نزدیکم آمد.کنارم نشست و عکس کوچکی از کیفش در آورد.
عکس یک پسربچه ى پنجوشش ساله بود.با معصومیت به دوربین لبخند میزد.
فرحناز با حال خراب گفت:
-ایناها...حدش اینه.حدش اینه که مادر بشی.اونوقت مال خودت نیستی.(دستش را روی رانم گذاشت وگفت)
-اگه خودم بودم و حمید؛انقدر حالم بد نمیشد,حالا من مادر این بچه ام,نگرانشم تو رو خدا بهار...توروخدا تا بچه نداری جدا شو....(با عصبانیت دستش را پس زدم وگفتم):
-به من چیکاردارید ؟! من آدم نیستم؟ من بچه نمیخوام؟ من زندگی نمیخوام؟! ماشالاه جفتتونم

1400/03/04 21:19

ملیاردر شدید! چشم دیدن زندگی معمولی منو ندارید؟!
حوریه فریاد زد:
-الاغ چون پلیسه ما خودمونو خیس کردیم.نفهم اینا اداره هاشون بهم وصله احمق.دوروز دیگه همه چی رو بشه یهو دیدی پروندمونو دادن به آقای تو !! (از حرص خنده ی نا متعارفی کرد)
بغض کرده از این نا آرامی ها گفتم:
-هیچی نمیشه.من باهاش کنار اومدم دیگه ازش نمیترسم.من میخوام زندگی کنم.اگه شما دوروبرم نباشید من حالم خوبه و لازم نیست نگران باشید که من چزی لو میدم یا نه.حالام بیرون.(بلند شدم و جلو جلو به سمت در رفتم.حوریه وحشیانه دستم را کشید اما مقاومت کردم و خودم را به در رساندم.)
هردوپشتم جیغ جیغ راه انداخته بودند. التماس و ناسزا درهم شده بود.در را باز کردم و دیدم که امیراحسان با دهان باز و دستی که روی زنگ خشک شده به من نگاه میکند.اگر بگویم مردم کم بود,مرگ تمام میشود وخلاص دیگر حس نمیکنی که قلبت دارد منفجر میشود.رنگم را باختم و حس کردم لباسم نمدار شد! با وحشت یک نگاه به او و یک نگاه به آن دو انداختم.هردو رنگشان را بدتر ازمن باخته بودند.بدتر از همه بدحجابیشان بود.امیراحسان به خود آمد و سربه زیر گفت:
-انگار بدموقع مزاحم شدم.بهارجان نگفتی مهمون داری.
-آم...چیزه نه...یعنی...سلام! (نگاه کوتاهی به من و آنهاوانداخت)
-سلام..




خنده دار بود که آنها هول شده اند.کسانی که برخورد با جنس مخالف برایشان آب خوردن بود.امیراحسان آنهارا مخاطب قرارداد وگفت:
-سلام خیلی خوش اومدید...(لال شده بودند.من را آرام کنار زدند و به امیراحسان نزدیک شدند.حالا هرسه بیرون از در بودند)
امیر احسان متعجب ابرو بالا انداخت وخودش را کنار کشید.
چشمم روی تعجب امیراحسان خشک شد.احمق ها باکفش های آنچنانی اشان آمده بودند داخل خانه.به طرف آسانسور رفتند و حوریه با صدای خفه ای گفت:
-رفع زحمت میکنیم.بهارجون خدافظ.(خود را درون اتاقک پرت کردند و فرار!).حالا من ماندم با گندی جمع نشده.امیراحسان آرام گفت:
-ایشالاه اگه دوست داشتی برو کنار که رد بشم.(به در چسبیدم و از کنارم رد شد)
درحالی که پشتش به من بود گفت:
-واحد روبه رویی هم مثل ما چشمی داره راستی.(نگاهی به سرووضعم کردم و فوری داخل شدم)
در حالی که از استرس دست هایم را در هم میپیچاندم پشتش راه افتادم و چشمم روی گل و شیرینی پخش شده خشک شد,خوشحال از اینکه حواسش نبود آماده شدم تا سریع جمعشان کنم که نرسیده به در اتاق برگشت وبه من نگاه کرد:
-چرا اینا اینجوری شده؟! (مات زده گفتم):
-از دستم افتاد.(تک ابرویی انداخت و گفت):
-حالت پرت شدگی داره نه افتادن.
-مگه صحنه جرم رو تحلیل میکنی! میخوای بگو احتمالا

1400/03/04 21:19

ضارب چپ دستم بوده! (از اینکه خودم را جمع وجور کردم خوشحال شدم و ادامه دادم)...چرا رفتی سرکار نگفتی حالم بد بشه؟! (نگاه موشکافانه اش مهربان شد و گفت):
-عزیزم گفتم مادرم بیاد خیالم راحت بود.(باوجود عصبانیت سربه سرش نگذاشتم. تمرکزم را روی چیز مهمتری مثلا گرفتن حال نسیم برای دادن آدرس خانه ام به آن گربه نره و روباه مکار گذاشتم)
-تا لباساتو عوض کنی میزو میچینم.(از اینکه با وجود مشکوک بودن موضوع سؤال پیچم نکرد حس خوب اعتمادش به جانم نشست وتمام حرصم فراموشم شد).خسته بود.روبه رویم نشست وباچشمان خواب آلودش نگاهم کرد.
-خوبی؟
-اوهوم...بده بکشم(بشقابش را دستم داد)
خودم برای آنکه طبیعی باشد بحث را وسط کشیدم.
-دوستام بودن.از مهد باهمیم.(متعجب و بالبخند بشقاب را گرفت و مشغول شد)
-چه جالب...چقدر هول کرده بودن.نه؟!
-نه بابا فکر میکنی... راستی چشمای حوریرو دیدی؟! (چنگالش را که برای برداشتن شامی جلو آورده بود متوقف کرد و متعجب به من نگاه کرد)
-به نظرت من ؟!
-خب حالا! (خندید و گفت)
-آخه دخترخوب من چشمای تورو دوروزه خوب دیدم ...
-آه بله یادم نبود چشم همسرم پاکه.(هردو خندیدیم ادامه دادم ):
-آخه اسمش حوریس اما چشماش آبیه.میدونی که حوریه یعنی پریان سیه چشم.
-من یه چیزیشونو دیدم.
-چی؟
-که باکفش اومدن داخل...کاش بهشون یه جوری میگفتی....
-روم نشد آخه.
-روشدن نمیخواد,اینجا نماز خونده میشه خانومم.
-چشم.... (آرام و پراحساس در حالی که سرَش پائین بود و مثلا داشت به غذایش نگاه میکرد گفت):
-مشکلی...چیزی نداشتی ؟ (خجالت کشیدم مرد مؤمن !! تمامش کن ! )
-نه
-معمولاً این ساعت روز نمیام.یعنی اصولاً ناهار نمیام..دیگه استثنا شد...(پر از حس خوب بود چشمانش..نگاهم کرد وبرایم پلک زد)
-واسه چی آدرس دادی؟
-واسه چی ندم؟!
-واسه چی بدی؟؟
-واسه اینکه اصرار کردن,منم دیدم فرصت خوبیه واسه آشتی.
-گند زدی نسیم.گند زدی.امیراحسان متنفره از این تیپ دخترا.حالا هرروز پلاسن.
-ببخشید نمیدونستم.میتونی یه جوری بهشون بفهمونی که دلت نمیخواد زیاد باهاشون باشی.
-خیلی خب,قطع کن پشت خطی دارم.( پرحرص گفتم)...ألو؟
-بهار؟منم حوری
-چیه؟
-دیروز فرصت نشد حرفمونو بزنیم.الان منو فرحناز باهمیم,تکلیف مارو روشن کن.
-تکلیف چیتونو؟
-به ما بگو آدم شدی یا نه؟ قراره بزدل بازى در بیاری یا نه؟
-حواسم جمعه،فقط شمارو "دیگه" نبینم.کلا انگار مردین(قطع کردم)
******
زندگی راحت تر از آن چیزی بود که فکر میکردم.از اینکه انقدر ترسناک میدیدمش خنده ام گرفت.خبری از آن مزاحم ها نبود و من وامیراحسان بهترین روزهارا میگذراندیم.کم کم اخلاق

1400/03/04 21:19

هایش دستم آمده بود.نمیتوانم توصیف کنم تا چه اندازه خوش میگذشت!
با تمام سفت وسختیش؛گاهی آنقدر شیرین وعوضی میشد که سرشار میشدم.حتی غیرت و زورگویی هایش خاص بود.
خانه امان دوخوابه بود ویکی از اتاق ها یکجورهایی اتاق کارامیراحسان بود و من از الان در فکر آن بودم که اگر بچه دار شویم ,جا کم میاوریم.
با این فکر در اتاق کارش را که به شدت رویش حساس بود باز کردم.گفته بود آنجا نروم و این برای خودم بهتر است.اوایل جدی گرفتم اما حالا از شدت بیکاری و بی حوصلگی تصمیم گرفتم چرخی در آن بزنم.روی میزش پر از پرونده بود,اما اول ترجیح دادم قفسه هارا بگردم.با کنجکاوی در شیشه ای کمد را باز کردم.اولین چیزی که برایم جالب آمد,چند بطری مشروب با اتیکت چسبانده شده به نام "نادر نیکبخت"بود.ابرو بالا انداختم و چشمم به چند بسته سیگار بامارکهای خاص اُفتاد.قفسه ى بعدی پلاستیک های کیپی ریز و درشت با انواع اشیاء مختلف از جمله ساعت مردانه,کیف پول زنانه,گیره ى سر و...! از اینکه این همه مدت از همچین سرگرمی ای غافل بودم خودم را سرزنش کردم.مشتاقانه کمد بعدی را باز کردم که با دیدن یک جنین در شیشه الکل, آه از نهادم برآمد.ناراحت دست جلو بردم و شیشه را برداشتم.نتوانستم سنش را تشخیص دهم,دلم برایش گرفت چراکه تقریبا کامل بود,تکانش دادم تا جنسیتش معلوم شود اما نشد.برچسبى به نام مینازاهدی رویش خورده بود.هیچ نمیفهمیدم این چیزها چه ربطی به امیراحسان داشت.
شیشه را سرجایش گذاشتم. و پشت میز کارش نشستم.اولین پرونده را باز کردم:
"میم-شهرتی"متنفر از قیافه کریه مرد, پرونده را بدون خواندن جرمش بستم.چهره ی نکبتش یادآور خیلی چیزها بود.
بدون هیچ حس رغبت دیگری بلند شدم و به اتاق بانوان همان آشپزخانه رفتم.ما را چه به دخالت در شغل های خشن! چقدر هم که من ظریف بودم!
امیراحسان پیام داد:
-سلام،آماده باش میریم جایی.
-کجا؟
-خرید :)
خوشحال از یک خرید حسابی حاضر وآماده منتظرش نشستم.وقتی تک زنگ زد یعنی رسیده.
-سلام! چرا بریم خرید؟! از تو بعیده! (دنده زد )
-علیک سلام.چرا بعیده؟ مگه من چمه؟!
-حالا کجا میریم؟کدوم پاساژ... کجا....
-میخوام برات ماشین بخرم.(با ناباوری گفتم):
-نه!! این امکان نداره! شوخی میکنی؟! (کوتاه خندید وگفت):
-یه جوری میگی انگار میخوام چه ماشینى بخرم!! بین پراید وتیبا حق انتخاب داری!
(از خوشحالى صدایم جیغ شده بود!)
-"خیلیم خوبه"!قربونت برم! دستت درد نکنه ! من با پیکان بابامم حال میکردم!
برای اولین بار این چنین شلیک وار قهقهه زد!
حقیقتا نمیخواستم خودم را لوس کنم اما حس هیجان شدیدی که حاصل از خرید ماشین در من ایجاد شده بود و همچنین

1400/03/04 21:19

نگاه های کنجکاو حضار نمایشگاه روی جناب سرگرد جدی اشان,شرایطی ایجاد کرده بود تا من بچگانه رفتار کنم.وقتی رئیس نمایشگاه گفت:
-تیبا یا پراید؟ (سرم را به گوش امیراحسان رساندم وگفتم):
-تیبا (متوجه شدم امیراحسان این رفتار بچگانه ام را نپسندید چرا که اخم نامحسوسی کرد وگفت)
-تیبا.
-پشت دار یا مدل جدید؟ (باز,امیراحسان به سمتم متمایل شد ومن دوباره گردن کشیده, آهسته گفتم):
-هاچ بک..
-مدل دو.
-رنگشم بگید که ایشالاه بریم واسه قلنامه.(باز امیراحسان پرسشگر نگاهم کرد وسرتکان داد)
با خوشحالی گفتم:
-صورتی! (ابروهایش بالا رفت و با تعجب نگاهم کرد اما وقتی جمع مردان خندیدند کم کم ناراحت شد)
مرد که معلوم بود تا به حال از جدیت امیراحسان حساب میبرده حالا راه را باز تر دید وبا مزاح گفت:
-خانوم سرگرد,صورتی نداره! حالا نمیشه این خانوما بیخیال رنگ صورتی بشن؟! (هوا را پس دیدم و کم کم زنگ خطر بلند شد)
مثل کودکی که بعداز دعوا واخم مادرش بازهم به خودش پناه میبرد؛با شرمندگی بازوی امیراحسان را چسبیدم و خودم را نزدیکش کردم.
اما زمانی که قلنامه را به نام خودم نوشت,دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و سرم را به بازویش نزدیک کردم و در خفا بوسیدم.
با این حال از دید چند نفری دور نماند.
وقتی قلنامه ى تیبای سفیدم را نوشتیم؛مطمئن بودم به محض خروج از نمایشگاه سرزنش هایش شروع میشود:
-صبرکن ببینم! (چادرم را گرفت ونگه داشت)
-جانم؟
-اون چه حرکاتی بود؟!
-کدوم؟؟ امیراحسان تو شوهرمی دوستت دارم. اصلا به کسی چه؟؟( و با پررویی گردنش راخم کردم و چند بوسه از گلویش گرفتم!)
با حیرت نگاهم کرد.(بدون شک هر مرد دیگری با این کارها ذوق مرگ میشد اما او آنقدر ناراحت شد که دلم را ترکاند):
-دیگه تکرار نمیکنی بهار.(با چشمان گرد شده گفتم):
-یعنی من نباید خوشحالی کنم یا تشکر کنم !؟
-من خوشم نمیاد سبک بازی درمیاری.(بعد کمی لحنش را تمسخری کرد)..من "صورتی" میخوام! این چه حرفیه؟ چند سالته تو؟
-واقعاً که ! خیلی نامردی...بدو منو ببر خونمون که میخوام به خانوادم خبر بدم.
-من از خدامه توشاد باشی عزیزم اما جلوی جمع نه,تو خلوت....(بلند خندیدم و پر عشوه گفتم):
-چشم!!
-به به چشمم روشن! تو خیابون قهقهه ....(برگشتم وباسرعت رفتم.اگر میماندم تا صبح نصیحت میکرد.)
متوجه شدم از پشت بلند صدا میزند:
-امیرحسین!! امیرحسین ؟! با توام!! (متعجب برگشتم تا ببینم پسر نسرین و امیرحسام اینجا چه کار میکند؟!)
اما در کمال تعجب دیدم مخاطبش من هستم!
جلورفتم و گفتم:
-بامنی؟!
-بله,ماشین اونور پارکه.جلو جلو کجا میری؟! (هنوز در تعجب نام جدیدم بودم):
-منو امیرحسین صدا زدی؟! یا اشتباه

1400/03/04 21:19

شنیدم؟!
(ریموت را زد و در همان حالى که به سمت ماشینش میرفتیم گفت):
-بله با شما بودم.اسمت تو خیابون امیرحسینه.
عالی بود...! گیر های رو اعصابش عجیب به دلم مینشست! نام من در خیابان امیرحسین بود!! دلش نمیخواست نامحرم بشنود که من بهار هستم...!!
چرخی دورتادورش زدم و با خوشحالی به جمع نگاه کردم.علیرضا با خجالت گفت:
-واسه شماست؟ (با مهربانی دستی روی سرش کشیدم و گفتم )
-آره عزیزم.(حاج خانوم با اسپند آرام آرام از پله ها پائین آمد )
-مبارکت باشه مادر..خودش نیومد تو؟
-نه...داده بود سربازش بیاره.(فائزه طاهارا به بغلم داد وبه شوخی گفت):
-شیرینیش این باشه که دوساعت طاهارو نگهداری! (کودک خوشبو و نرمش را محکم گرفتم و گفتم):
-عشق زندائیشه..(امیرحسین و علیرضا که با من غریبی میکردند؛با این حرفم انگار که حسادت کرده باشند,خودشان را به پایم چسباندند!)با تعجب دیدم که شبیه کولی ها شده ام.علیرضا گفت:
-میشه بریم دور بزنیم؟ (پرسشگر به حاج خانوم نگاه کردم)
-برید زنگ بزنید از مامان اجازه بگیرید.
بچه ها با خوشحالی به خانه رفتند.باز هم به جای جای ماشینم دست کشیدم و طاهارا روی کاپوت نشاندم که دائم با آن بدن لمسش پخش کاپوت میشد.بچه ها هیجانزده برگشتند و سوار ماشین شدند.
-بریم بریم بریم...(نگاهی به سرووضعم انداختم و گفتم:)
-به به!چشم عمو احسانتون روشن! بذارید برم آماده بشم.
بچه ها کوچک بودند اما بسیار فهمیده و باشعور.از حرف من به خنده افتادند.
حاضر وآماده پشت فرمان نشستم وبا دوپسربچه ى مؤدب و متین خاندان حسینی رابطه ی صمیمانه ای برقرار کردیم.
برایشان بستنی وکیک و آبمیوه خریدم.
-زن عمو نریم خونه...
-نمیشه پسرم! مامانت پلیسه میاد منو دستگیر میکنه.
علیرضا:-نخیرم ما نمیذاریم.(دوباره فازم عوض شد.حرف امیدبخش دو کودک دلم را لرزاند.چقدر خوب که دوستم داشتند)
گوشیم زنگ خورد:
-جانم امیرجان.
-امیراحسان.
-خیله خب..قربونت بشم خیلی خوش دسته خیلی عالیه نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم.
-الان درحال رانندگی حرف نزن عزیزم.شب میام خونه میبینیم همو.فقط دیدم زنگ نزدی نگران شدم.
-قربونت برم.بچه ها باهامَن عموشون !.
-آره مادر گفت گوشی رو بده بهشون.
بعد از اینکه گوشی صد دور بینشان چرخید در آخر رضایت دادند و قطع کردند.همینکه بچه هارا به خانه رساندم؛باز صدای گوشی بلند شد.شماره ناشناس بود:
-بهار؟
-بفرمائید ؟
-درو بزن.
-شما؟؟
-من فرحنازم.درو بزن.(صدایش آنقدر غمگین ولرزان بود که نشناختم)
-من خونه نیستم.
-پس بیا خونه.
-دیگه چیه؟؟
-بیا...با حوریه جلو خونتیم.
-الو...الو...! (احمق ها)
جلوی خانه که رسیدم سرعتم را کم کردم دیدم که فرحناز کنار جدول نشسته و

1400/03/04 21:19

حوریه برایش آب معدنی میریزد.
چشمشان به من افتاد و کم کم بلند شدند.با استرس شیشه را پایین کشیدم وگفتم:
-مگه نگفتم..
حوریه:-مبارکا باشه,داشتی یا تازه خریدی؟ (از اینکه لحنش عادی بود و تمسخرهمراهش نبود تعجب کردم):
-حالا هر چی....
فرحناز:-ماشین ما پایین پارکه...(دستش را به سمت دستگیره برد و عقب نشست)
حوریه هم جلو نشست و من نا خودآگاه حرکت کردم.بی هدف و بی حرف خیابان هارا چرخیدم.
حوریه:-ما سه تا دوستیم لامصبا...چرا انقدر دشمنیم؟
-شما که باهم خوبید! با من دشمنید.
-ما با تو دشمن نیستیم..امروز به این نتیجه رسیدیم میتونیم دوباره دوست باشیم.بابا ما بهترین دوران زندگیمونو باهم بودیم.
احساساتی شدم..در واقع خر شدم!
-بچه ها یادتونه چقدر خانوم ریاحی رو سرکار گذاشتیم؟!
فرحناز:-اوهوم....ما دیدیم نمیتونیم بد هم رو بخوایم.مثلا الان تو راضی میشی زندگی من بهم بریزه؟ (کم کم دستم آمد...خاک بر سر من ساده دل)
نگاه خصمانه ى حوریه به فرحناز؛حدسم را به یقیین تبدیل کرد.
-هان چیه؟! زود رفت سر اصل مطلب؟!
حوریه:-اون چرت میگه تو توجه نکن.
کناری پارک کردم و فریاد زدم:
-گم شید پائین.(حوریه صدایش را صدبرابر کرد):
-حماقت نکن... ما نمیتونیم رو هوا زندگی کنیم! اینو بفهم نفهم. (فرحناز طبق معمول گریه و میانجی گری کرد.)
-بهار...وقتی تو روی پارسا نگاه میکنم....بخدا میمیرم و زنده میشم..بهار من با چه اعتمادی بذارم تو کنار اون مرد زندگی کنی؟
پارسا فقط پنج سالشه بهار...به اون رحم کن.
-فرحناز یک بار گفتم,من حواسم جمعه.تمومش کنید.توروخدا انقدر به من استرس ندید.(سرم را روی فرمان گذاشتم)
صداها تمام شد.سکوت مطلق بود.صدای خیابان گاهی سکوت را میشکست.صدای تق در باعث شد برگردم و به فرحناز نگاه کنم.
حوریه با چشمان سرخ برگشت و گفت:
-کجا فری؟ (جوابی نداد.).هر دو نگران بهم نگاه کردیم و بعد به جلو.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد,فرحناز مثل مرده ها مستقیم و آرام وسط خیابان ایستاد!
قبل از هر عکس العملی از طرف من و حوریه؛مزدای سیاه رنگی زیرش گرفت...
حوریه هراسان پیاده شد ودر همان حال گفت:
-بلخره کار خودشو کرد.(کمربند را باز کردم وبا شتاب به سمتشان رفتم)...مردم دور فرحناز جمع شده بودند و حوریه تنه زنان کنارش نشست.نگاهم به مزدا افتاد.راننده اش گیج ومبهوت پشت فرمان نشسته بود.با عصبانیت سمتش رفتم وبه شیشه زدم:
-واسه چی خشکتون زده؟! نمیخواید بیاید؟؟ (متوجه شدم رنگ پسرجوان به شدت پریده است)در را باز کرد وبا ترس به جمعیت نزدیک شد...
-چیکارکنم خدا...(این را زیرلب گفت ومردم را کنار زد)...حوریه سر خون آلود فرحناز را بغل گرفته بود وبه هرکسی که دوروبرش بود

1400/03/04 21:19

پرخاش میکرد وفریاد میزد آمبولانس کجاست...
پسرک که تازه به خودش آمده بود؛فوراً فرحناز را از آغوش حوریه گرفت ودر یک حرکت بلند کرد به سمت ماشینش برد.ملت "هو" گویان معترض شدند ومن وحوریه جیغ کشان دنبالش دویدیم:
حوریه:-مرتیکه کجا؟! واسه چی بلندش کردی؟! اگه آسیب ببینه؟! (پسرک که رگ و پی اش ورم کرده بود واز شدت پریشانی سرخ کرده بود غرید):
-من پزشکم.بلدم خودم شما برو کنار.(حوریه خودش را کنارکشید وپابه پای پسر دویدیم)
فرحناز را روی صندلی خواباند وحوریه خود جوش کنار راننده نشست! من هم به سمت ماشینم دویدم ودنبالشان حرکت کردم.
ازآنجایی که هنوز دستم راه نیفتاده بود وناشی بودم خوب نمیتوانستم به دنبالشان که مثل جت میرفتند بروم.نزدیک بیمارستان نگه داشت و بازهم خودش فرحناز را بغل کرد و دوید.
من وحوریه هم مثل مرغ بال وپر کنده پی اش بودیم.فرحناز را روی تخت گذاشتند و ازجلوی چشمانمان بردند.هرسه ازپشت شیشه دور شدنش را دیدیم.
حوریه:-حالا بچش چی میشه...مطمئنم بچش میمیره.
-خدانکنه بمیره! احمق.

1400/03/04 21:19

ادامه دارد‌......????

1400/03/04 21:20

?#پارت_#پنجم?
?رمان_#تا_تلاقی_خطوط_موازی?

1400/03/05 06:21