439 عضو
-با اون ضربه ای که خورد؛قطعاً میمیره.
-اولاً که فقط بیهوش شده ثانیاً پسرش بی مادرم میتونه زندگی کنه تو دلت واسه اون نسوزه.(حوریه با تمسخر نگاهم کرد):
-اونوقت خانوم دکتر از کجا تشخیص دادید بچه پسره؟؟ (متعجب نگاهش کردم):
-مگه اسمش پارسا نبود؟ همون که عکسشم نشون داد.(سرتکان داد وگفت):
-بچه توی شکمش دختر بود.امروز فهمیدیم.ندیدی شکمش باد کرده؟ (بهت زده نگاهش کردم.چشمان آبی اش کاسه خون بود)
صدای پسر باعث شد برگردم ونگاهش کنم.دست روی سرش گذاشت وبا ناباوری گفت:
-باردار بودی؟! (حوریه سرتکان داد)
-...
-یا امام غریب...(سرش را گرفت ودرمانده روی صندلی های انتظار نشست)حوریه نزدیکم شد وآرام گفت:
-توی *** باعث وبانیشی میفهمی؟ (حتی توان آن را نداشتم از خودم دفاع کنم فقط به چشمان سرخ ترسناکش نگاه کردم)
-...
-از صبح که فهمیده بچش دختره صدبرابر ترسیده .میفهمی؟ از بی مادری بچش ترسید.از بی مادری دخترش ترسید.میخواست سقطش کنه،از دوست داشتن میخواست دخترشو سقط کنه.من نذاشتم.گفتم شاید حرف تو کله ی پوکت بره میفهمی؟ میخواست بچرو بکشه بعدشم خودشو بکشه بخاطر پارسا.میگفت مادرش بمیره بهتر از اینه که بره زندان.
(دهانم باز ماند.ازقصد پریده بود جلوی ماشین! )
-بچش...(انگشت اشاره اش را چند بار روی پیشانیم کوبید وگفت):
-آره! بچش..بچش..بچش..(و با حرص ازکنارم ردشد)
نگاهم روی پسر رفت.سرش را دو دستی گرفته وخم شده بود.حسش را درک کردم.یاد آن روزهای خودم افتادم.تازه او بیگناه تراز من بود.کنارش نشستم:
-عیبی نداره.(انگار که منتظر درددل باشد با چشمهای تر وسرخ نگاهم کرد):
-بخدا قسم من ندیدم چی شد.من اصلا تند نمیرفتم.بخدا...وای...(دوباره سرش را گرفت وخم شد).نگاهم روی حلقه ی براقش افتاد:
-نامزد دارید؟ (سرش را چندبار بالا وپائین کرد)
-داشتم میرفتم دنبالش ..مثلا فردا عروسیمونه..
-شما مقصر نبودید.(امیدوار اما غمگین نگاهم کرد):
-ممنون که میفهمید اما کی باور میکنه؟ حق عابر همیشه بیشتره...(بی فکری کردم.نمیدانم سوپرمن شدم.شاید برای همین بود خانمها قاضی نمیشدند):
-شما برید.من دیدم تقصیر دوستم بود.
-چی!؟
-تقصیر اون بود.اون میخواست بچش رو بندازه دیواری کوتاه تر از دیوارشما پیدا نکرد.(ابروهایش بالا پرید.به سمتم متمایل شد و گنگ و مبهوت چشمانم را کاوید):
-یعنی چی؟! بچه خودشو؟
-بله!
-همین بچشو که تو دلش بود؟ (از معصوم حرف زدنش خوشم آمد.حس کردم خیلی پاک باشد)
-آره..(مشکلش یادش رفت):
-مگه آدم بچه ی خودشو میکشه؟؟؟؟ (بسیار خوشم آمد.از اینکه مرد بود اما اینقدر با احساس حرف میزد.از اینکه یک جنین هم برایش حرمت داشت وکشتنش را فاجعه میدانست)
-گفتید
پزشکید،مطمئنید؟؟ مگه از این موارد کم دیدید؟؟ (سرش را به دیوارتکیه داد وچشمانش را بست):
-چرا ندیدم...دیدم...آخه این چه کاریه...
-حالا نمیخواید برید؟ مگه عروسیتون نیست؟
-واسه شما درد سر میشه...
-بیخیال برید...چیزی نمیشه.دوستم خودشم به هوش بیاد رضایت میده من میشناسمش.(ایستاد وگفت)
-خیلی ممنونم خانوم.پس شماره منو داشته باشید که مشکلی پیش اومد زنگ بزنید.
-نه...برید...مثل اینکه دنبال دردسر میگردید؟! برید...(عقب عقب رفت و درحالی که هنوز گیج بود برگشت و دورشد)
حس آزاد کردنش برایم خوشایند بود,اما عواقبی داشت که تا مدتها در ذهنم ماند.تا مدت ها قلب و روانم را چرکین کرد.نشسته بودم و خبری از حوریه نبود.پرستار عصبی و پا کوبان نزدیکم شد:
-شما همراه بیماری؟ (مبهوت از لحن بیانش ایستادم):
-بله
-چرا حواستون به اون راننده نبود؟! رفته!
-میدونم.خودم گفتم بره.
-چی؟! پس خودتون پاسخگوی پلیس باشید.(و از کنارم گذشت)
دنبالش رفتم و گفتم:
-متوجه نمیشم خانوم؟؟ پلیس چی؟؟!
جوابم را نداد و با وارد اتاق شد.با حوریه تماس گرفتم:
-تو کجایی حوری؟! بیا دیگه !
-من نمیام.تو هم برو.شوهرش آدم نیست.
-چی؟!!!! من برم؟! تنهاست حوری! منم تنهام!
-به ماربطی نداره.بنداز گردن رانندهه پاشو برو خونه.(دود از سرم بلند شد)
-من فکر میکردم فقط با من مشکل داری!
-فرحناز خودش میدونه شوهرش آدم نیست به ما گیر میده ,ناراحت نمیشه از دستم.قبلا تجربه شده که نباید منو ببینه.تو هم بیا.
(با حرص از بی وجدانیش قطع کردم و نشستم)
با خستگی روی صندلی نشستم و یک آن یاد امیراحسان افتادم.فوری گوشی را از کیفم برداشتم ودیدم که چند پیام و تماس از دست رفته از او دارم.حتماً به شدت نگران بود.
-الو؟
-بهار!!
-سلام
-بهار تو کجایی؟! حالت خوبه؟! بهار کشتی منو! (از کلافگیش تعجب کردم چراکه دراین مدت زندگی مشترک هنوز نمیدانستم دوستم دارد یا نه)
-خوبم نگران نباش
-با ماشینی؟ بهارجان خوبی؟ کجایی؟ صدای چیه اون ؟! (نامی را پیج میکردند)
-ببین من بیمارستان(...)هستم اما نه واسه خودم نترس,دوستم رو اوردم.
- "یا حسین" ! الآن خودمو میرسونم.
-لازم نیست,جزئیه مشکلش(اما از اینکه دروغ بگویم و رسوا شوم؛فوری تصحیحش کردم)یعنی راستشو بخوای تصادف کرده.
-وای! تو پشت فرمون بودی؟
-با من نبود,یعنی بود...باید حضوری ببینمت...(قطع کرد! )
یعنی انقدر دوستم داشت؟پس چرا همیشه معمولی رفتار میکرد؟دلم قرص شد.خوشحال از اینکه رویم حساس است وبرای کمکم میاید ایستادم و قدم زنان منتظرش شدم.سرچرخاندم و دیدم که یک سرباز ویک افسر به سمتم میایند.
-سلام
-سلام.
-راننده شما بودید؟
-خیر همراه بودم.
-راننده کجاست؟
-مقصر
نبود,رفت.
-رفت یا پرش دادید؟
-درسته من گفتم بره.
-شما اشتباه کردید.این رو پر کنید.
-چی ؟؟؟ (جواب ندادند و دور تر ایستادند)
نام و پیشه را نوشتم و شرح ماجرا را هم به جز نیت فرحناز را نوشتم و این کارِ از روی قصدش را حواس پرتی ومشکلات روحی ذکر کردم.دلم نمیخواست شوهرش بفهمد از قصدبچه را ازبین برده.در آخر شماره ى خودم و فرحناز را نوشتم.
-بفرمائید.(پرستار که نمیدانم چرا بامن پدرکشتگی داشت برگه را گرفت).مأمورین نزدیک شدند و سرباز گفت:
-آقا الآن میفرستن.
-خیله خب...(گلو صاف کردم ):
-ببخشید من باید چیکار کنم؟
-صبرکنید تا نیروی خانوم بفرستن.
-واسه من؟! میخواین منو ببرین؟!
-...
-هه! من عمراً نیام.شدم آش نخورده ودهن سوخته.
-اولا آروم تر دوما اینکه دوستتون به هوش بیاد هروقت رضایت داد ما هم با شما کاری نداریم.شاید خودتون اصلا بهش زدید.
شوخی که نیست,بچشم مرده.
پرستار:-شماره شوهرشو بدید زنگ بزنیم.(حرصی که از خود پرستار و ماجرای پیش آمده داشتم را سرش خالی کردم.سرش داد کشیدم):
-"شماره ی شوهر اونو از کجام بیارم؟!" (با ترس نگاهم کرد وفهمید این دختر آرام اگر بخواهد میتواند دیو شود تا یاد بگیرد حس پزشکان به او دست ندهد!).سرچرخاندم ودیدم زنى چادر به سر با مانتوی نظامی نزدیکم میشود.
-یا خدا...
-بریم خانوم.
-توروخدا یه ذره واستید الان به هوش میاد خودش رضایت میده.
-نمیدونم..لطفا بیاید.
هیچ چیز به اندازه ى دیدن امیراحسان خوشحالم نمیکرد.با آن قامت رشیدش از بین جمعیت تشخیصش دادم,پریشان و نگران.
مضطرب و ناراحت.از درجات نظامی سر در نمیاوردم اما در این حد میدانستم که هرسه مأمور کنارم ؛ جلویش تعظیم میکردند...میدانستم کلی رتبه اش بالاتراست.پر غرور جلو رفتم و به صدای زن که گفت کجا توجه نکردم:
-امیراحسان جان.
من را که دید قدم هایش تند تر شد و مقابلم ایستاد.حاضر بودم قسم بخورم که زیرلب خداراشکر کرد! وقتی دید سرپا هستم دیدم که لب هایش شکر گفت.
-بهارخوبی؟؟ عزیزم. (این اولین بار بود که درشرایط عادی انقدر مهربان شده بود)
-خوبم بخدا میبینی که.فقط بیا بریم اینارو راضی کن.(از پشت شانه ام نگاهی انداخت وگفت)
-کیارو؟!
-پلیسا
-پلیس ؟!!
-آره پلیس.بیا یه دقیقه..(دستش را کشیدم و نشستیم)
-ببین من با همون دوتا دوستم بیرون بودم.یعنی با ماشین من بودیم.(چشمهای نگرانش که روی صورتم تکان تکان میخورد باعث شد لحظه ا ى سکوت کنم)
-خب؟؟
-بعد فرحناز گفت که باشوهرش مشکل داره و حالش اصلا خوب نبود.از ماشین پیاده شد تا یه ذره قدم بزنه که ماشین بهش زد,یعنی مشکل از خودش بود,ما شاهدیم که راننده مقصر نبود,بعد من رانندرو رد کردم که بره حالا اینا اومدن
منو ببرن!! میگن شاید خودت زدی!! (با عصبانیت گفت):
-ردش کردی بره؟! تو چه کاره بودی؟!
-من میدونم خود فرحنازم بهوش بیاد رضایت میده.
-اگه نیومد چی؟! (تنم لرزید)
-میاد... . . .
-باشه.هر وقت اومد که تو هم راحت میشی.
-یعنی چی؟! منو میخوان بازداشت کنن!؟ متوجهی؟
-خب من چه کاری میتونم بکنم؟؟
-چه کاری؟! بیا بگو سرگردی خودت...
-بگم سرگردم؟!! بهار حالت خوبه؟ (نگاهم به خط بین دو ابرویش افتاد و بعد به چشمانش)
-بچه توی شکمشم مرده.میدونی جرم من چی میشه؟ من حتی شماره ى اونم ندارم که ثابت کنم من نزدم.. اما تو که میدونی من نزدم.
-نه من از کج بدونم؟ شاید خودت زدی.بعید نیست.
-امیر..؟؟
-امیر احسان.حالا پاشو برو معطلشون نکن.(مأمور به سمتم آمد)
-خانوم بلندشید.(با التماس به امیر احسان نگاه کردم):
-لج نکن!
-برو.(آهسته تر گفت):من واسه خودمم پارتی بازی نمیکنم.برو.
بیزار شدم از خودم,شانسم,کسی نمیفهمد چه میگویم.حالم بهم ریخت..بلند شدم و همراهشان رفتم.
لحظه ى آخر برگشتم و دیدم که نگران ایستاده.اما تا نگاهم را دید سرش را با گوشیش گرم کرد.دلم نرفت,از نگاه نگرانش دلم نرفت,آنقدر ضربه سنگین بود که برای این کارش غش و ضعف نروم.برگشتم و دوباره به سمتش رفتم:
-من نخواستم پارتی بازی کنی یعنی چرا اولش خواستما اما تو میتونستی در نقش یه شوهر از من دفاع کنی,هر مردی بود همین کارو میکرد,از بقال و قصاب بگیر تا دکتر و مهندس و...هه...پلیس!
(کلافه گفت):
-فعلا برو.نترس اونجا ترس نداره.باید یاد بگیری رو پاى خودت واستی و بچه بازی درنیاری.(دست هایم را بالا آوردم و نمایشی برایش دست زدم)
-آفرین! خوشا به غیرتت! آقای کارگاه دوصفر! (با نفرت چادرم را محکم کرده و رو گرداندم).همین که چندقدم دور شدیم پرستار بلند گفت:
-بهوش اومد.صبر کنید.بیمارتون بهوش اومد.(به سرعت دنبال پرستار دویدم و قبل از آنکه بقیه وارد شوند؛فرحناز آه و ناله کنان را یاد دادم،تندتند با او صحبت کردم:)
-اون رانندرو رد کردم رفت,به همه گفتم حال روحی و روانیت خوب نبود,تو هم رضایت بده منو اون رانندرو ول کنن(در اوج درد،سر تکان داد و با نگرانی گفت):
-دخترم مرد؟
-آره.(لبخند نامحسوسی زد.صدای وارد شدن بقیه آمد)فرحناز با بیجانی گفت:
-من رضایت دادم.ولشون کنین...آی....
نماندم و فوری خارج شدم.از جلوی امیراحسان منتظر گذشتم و به واستا گفتن هایش توجه نکردم.حسابی که دور شدم صدا زد:
-امیرحسین...امیرحسین...(دیگر امیرحسین گفتنش شیرین نبود.از پله های خروجی بیمارستان پایین میرفتم که باز داد زد):
-امیرحسین واستا.
-....
-خانوم حسینی! (جالب شد حتی نگفت خانوم غفاری,فامیل خودش را رویم میگذاشت)
برگشتم و وحشیانه
گفتم:
-من غفاریم.بهارغفاری,فهمیدی؟ ازت ...ازت...(نمیدانستم بگویم یا نه.جرأتش را در خودم نمیدیدم اما گفتم):متنفرم....
دیگر ساکت ماند.برگشتم و به سمت ماشینم رفتم.
نه امیرحسینی شنیدم نه خانوم حسینی ای و نه حتی بهارغفاری... . . .
نه شامی درست کردم نه به زندگی و سرو وضعم رسیدم.نه اینکه لج کرده باشم,فقط حس کردم حماقت بزرگی کرده ام.نمیتوانم بفهمانم که تا چه حد دل سرد بودم.با افسردگی روی تخت ولو شده بودم و یک ریز فکر میکردم.حتی به بچه ى از دست رفته ى فرحناز هم فکر میکردم.بیگناه رفت.بی دلیل رفت.
به مادر شدن فکر کردم.مگر چه رازی داشت که دو دختر سربه هوای دیروز را اینطور رام و اسیر کرده بود؟! یعنی مرد ها هم همینطور بودند؟ یاد آن پزشک افتادم, بین مردهاهم کسانی بودند که پدر شدن را مقدس میدانستند.یعنی امیراحسان با وجود یک بچه باز هم پشتم راخالی میکرد؟
صدای زنگ آمد.بی توجه به لباس نا مناسبم که تنها یک تیشرت گشاد تا روی ران بود سست و بیحال رفتم و در را باز کردم.
با سرسنگینی گفت:
-سلام.(و داخل شد).نتوانستم جواب دهم.به ولله از نازک نارنجی بودن نبود.نمیشد،گلویم یاری نمیکرد.دلم شکسته بود.
همانطور افتان و خیزان در تاریکی به سمت اتاق رفتم.پشتم بود.(روی تخت خوابیدم و پتو را روی سرم کشیدم)
متوجه شدم چراغ را روشن کرد.
-حالت خوبه؟ (پوزخند زیر پتویم را ندید)
-...
-واسه چی جواب نمیدی؟! (واقعا نمیدانست؟؟)
...
-بهارخانوم؟ (لبه تخت نشست و پتورا کنار زد)چشمانم را محکم فشردم تا کاسه ى اشکیش را نبیند.
-...(دست بزرگش را روی پیشانیم گذاشت و گفت):
-نه...تبم که نداری...(خودش را بالا کشید و کنارم دراز کشید اما مثل یک دوست.عادی و بدون. تماس)
-...
-تو میفهمی وجدان کارى یعنی چی؟ دین, ایمان...(با صدای لرزان گفتم):
-تو میفهمی دل شکستن,تنها بودن,بی کسی یعنی چی؟ (حس کردم به سمتم متمایل شد)
-کی گفته من تنهات میذاشتم؟ من دنبال کارات میفتادم اما از راهش.تو گفتی بیا بگو سرگردی! این یعنى چی واقعاً؟ (پشتم را بهش کردم و با بغض گفتم):
-هیچی.من که حرفی نزدم.
-بخدا حواسم بهت بود,واسه بیگناهیت تلاش میکردم اما از راهش.
-اوکی فهمیدم.(نفس عمیقی کشیدم تا گریه نکنم).برگشت و از پشت بغلم کرد:
-منوببخش..دست خودم نیست انقد جدی و سنگم تو کارم..بخدا نمیتونم پارتى بازی کنم,اما بی غیرت نیستم.میخواستم بیام دنبالت.دارم قسم میخورم.
-باشه...بیخیال.
-اینجوری نمیخوام. با بغض و ناراحتی تمومش نکن,راضی شو.
-الآن فکرم کار نمیکنه.
-میخوای بریم یه دور بزنیم؟
-نه.
-چرا؟ من هنوز رانندگیتو ندیدم.بلندشو عزیزم.(تند وکوتاه سرم را بوسید.اما جایش درد گرفت. جای بوسه اش درد داشت
مثل همیشه نچسبید حتی دستش که روی پهلویم بود مثل همیشه امن نبود.سنگین بود و درد داشت)
-حالم خوب نیست.باشه یه روز دیگه.(بلند شد و آه عمیقی کشید.)
به این راحتی ها نبود.دلم صاف نشد که نشد.
-موندم پیش دوستت.(متعجب برگشتم و نگاهش کردم)
-....(موزیانه خندید و گفت):
-هان؟! چی شد؟!
-اذیت نکن بقیشو بگو.موندی که چی؟
-اول آشتی کن تا باقیشو بگم.(با تمام کنجکاوی رو گرداندم)
-باشه....انقدر خبرای خاله زنکی داشتم...حیف...(طاقت نیاوردم ونشستم)
-بگو امیراحسان,بخدا سرم درد میکنه.
-اول آشتی و حلالیت زوری.(داشت ساعتش را باز میکرد)
-نمیتونم.دلم باهات صاف نمیشه.دیگه الان بدترم شد,منو ول کردی رفتی دنبال دوستم؟؟ (انگار منظورم را بدفهمید با جدیت نگاهم کرد وگفت):
-من؟! من برم دنبال... لا اله الا الله....
-منظورم اینه من مهم تر بودم.
-تنها بود,هم خودم خواستم هم اینکه اونجا گفتن باید همراه داشته باشه.
-خب؟؟
-هیچی دیگه شما که ماشالاه بیخیال دوستتون شدید منم زنگ زدم فائزه اگه میتونه بیاد که نتونست.بخاطر تو موندم.
-هه..لطف عالی مستدام.(دوباره خوابیدم)
-مرخصش کردن.فقط سرش شکسته بود.زیاد معطل نشدم,حساب کردمو رسوندمش خونش.بنده خدا باردار بوده,کلی از شوهرش میترسید.
-چیزی نگفت؟
-نه,اصلا حرف نزد.(لباس هایش را عوض کرد و دوباره کنارم دراز کشید):
-خدایا شکرت...هی....
*********
استکان را آب کشیدم و با دست خیس گوشی را که ساعت 9صبح زنگ میخورد برداشتم.متوجه شدم امیراحسان کنجکاو شد اما به روی خودش نیاورد و صبحانه اش را خورد.
-بله؟
-سلام.ببخشید این وقت مزاحمتون شدم.من اون راننده ای هستم که با دوستتون تصادف کردم.
(امیراحسان سرش با چایش گرم بود اما کاملا مشخص بود گوشش بامن است)
-آهان...خب؟
-من اون موقع مجبور شدم برم, الان زنگ زدم واسه خسارت و... چه میدونم.
-شماره منو از کجا اوردید؟ (نگاه امیراحسان بالا آمد)
-رفتم بیمارستان تو برگه ای که واسه پلیس بود نوشته بودید.
-شماره مصدوم رو هم نوشتم..
-بله اول به خودشون زدم اما خیلی نا مفهوم حرف زدن! به من میگفتن بهار جون !(متوجه شدم فرحناز جلوی شوهرش فیلم بازی کرده)
-به هر حال من نمیدونم ببخشید,با خودشون تماس بگیرید.(قطع کردم و شکر داخل چایم ریختم)
یک اخلاقش را دوست داشتم,سؤال جواب نمیکرد و دلش میخواست خودم توضیح بدهم.
-رانندهه بود.
-آهان.(هنوز دلخور و قهر بودم)
-
-بهار من چیکار کنم شما منو ببخشی؟؟ (خیره به یک دسته موی سپید و افشانش گفتم):
-یه موقع یه چیزایی با هیچی جبران نمیشه.دلمو شکستی آقا سید.
(چشمانش غمگین شد اما مغرورتر از این حرفها بود که به کاربدش اقرار کند)
-متأسفم اما کارم درست ترین کار بود.لازم
باشه منتت رو میکشم اما تو مواقع مشابه بازم جریان همینه...
چندروزی به همین منوال گذشت,او ناز میکشید و من طاقچه بالا میگذاشتم.اصلا نمیتوانستم بپذیرمش.خنده دار بود امیراحسانی که همیشه جدی وسرسنگین بود بخاطر من شوخی های آنچنانی میکرد.یا این چند شب زودتر میامد و کنارم بود.اگر انصاف داشتم میفهمیدم که این دین و ایمانش اگر یک جاهایی حسابی عذابم میدهد بجایش درمواقعی به نفعم بود! مثل حالا که تمام تلاشش را میکرد تا به گفته ى ائمه و معصومین با زنش خوش رفتار باشد و دلش را به دست بیاورد.
خواب آلود و کلافه از صدای آیفون برخاستم. امیراحسان بدتر ازمن چهارطاق روی تخت ولو شده بود.
درحال بلندشدن ؛ نگاهم به ساعت افتاد.هشت صبح که بود که انقدر رو داشت؟!
-بله؟! (تصویر مردی رادیدم که ازهمینجا مشخص بود چقدر عصبی است)
-میشه بیاید پائین؟
-الآن میگم شوهرم بیاد,طوری شده؟
-باخودتون. کار دارم.(یکهو فرحناز را پراسترس پشتش دیدم)
-شما؟؟
-شوهرفرحنازم.سریع بیاید من باید تکلیفم روشن بشه.(چند لحظه صبر کنید)
به اتاق برگشتم و تمام تلاشم را کردم بی سروصدا آماده شوم.درآخر چادر سفیدسر کردم وکلید را برداشتم.
زانوهایم میلرزید,بامن چکار داشت؟!
-سلام(مرد چیزی حدود 35-36سال داشت،موهایش اما جو گندمی بود)
-سلام خانوم, ببینم شما بهار خانومید؟ (مات زده سرتکان دادم ونگاهم به فرحناز بود که بال بال میزد و میخواست چیزی را به من بفهماند)
-خانوم شما اون روز تصادف با فرحناز بودی؟ (باز به فرحناز نگاه کردم که اشاره میکرد بگویم آره)
-بله.بودم.
-میشه بگید چی شد؟ (فرحناز فوری گفت):
-بهار بگو که....(اما عربده ى مرد در آن وقت صبح پرنده ها را هم خفه کرد)
-تو ساکت!! (از ترسم در را بسته تر کردم)
-...
-بگید خانوم.منتظرم.
-ما..ما اون....اون روز..باهم بودیم.
-از سونومیومدید؟ (نامحسوس به فرحناز نگاه کردم. پلک زد بگویم آره)
-آره.
-حوریه بکتاشم باهاتون بود؟ (با ترس گفتم)
-آره.(خشمگین به فرحناز نگاه کرد و گفت):
-پس بود...گفتی نبود! (رنگ فرحناز پرید):
-از..اولش نبود که...(مرد دوباره برگشت سمتم):
-بعدماشین زد به فرحناز ؟
-بله..(خودم فهمیدم باید ماست مالى کنم):
-بعدش من و حوریه رسوندیمش.
-رانندهه فرار کرد؟ (فرحناز علامت داد تأئید کنم)
-بله.(اما صدای امیراحسان که از آیفون آمد؛هر سه امان را شوکه کرد):
-"ولی تو گفتی خودتون رضایت دادید راننده بره!"
یخ زدم.نگاه وحشتزده ى من و فرحناز باهم تلاقی کرد.حمید (شوهرفرحناز)چند قدم جلورفت و گفت:
-سلام میشه چند لحظه تشریف بیارید؟
-سلام.البته,خودم داشتم میومدم.("تق" گوشی را گذاشت)فاتحه ى خودم را خواندم .حمید رژه میرفت و انگشت
تکان میداد.
-فرحناز بخدا امشب یا تورو میکشم یا خودمو...پدر منو در اوردی تو...
فرحناز حالش هیچ خوش نبود,با اینکه برایم دردسر شده بود جلو رفتم وزیربازویش را گرفتم تا پس نیوفتد.
امیراحسان آمد.مثل اژدها شده بود.از فرط خشم گونه هایش جمع شده بود.
با حمید دست دادند و مردک شروع کرد:
-من شوهر این خانومم,ظاهرا چند روز پیش(امیراحسان دستش را به معنای دانستن تکان داد وگفت):
-میدونم,تا اینجاهاشو خبر دارم اما خانومم به من گفت همسر شما بخاطر مشکلات روحی حواسش پرت شده و تصادف کرده و اینکه اون راننده اینارو تا بیمارستان میبره و اتفاقاً خیلیم مسئولیت پذیر بوده چون چند روز پیشم زنگ زدو جویای احوال شد!
اما اینکه فرار بکنه.... (هردو مرد خشمگین نگاهمان کردند).یکی را میخواستم زیربازوی خودم را بگیرد.
حمید فریاد زد:
-پس از قصد کشتی بچمو هان؟! (امیراحسان دست روی شانه ى حمید گذاشت و گفت):
-آروم برادر من.معلوم نیست اینجاشم دروغ باشه..حتما ترسیدن که سرخود رضایت دادن.(حمید به طرف امیر احسان برگشت و با درماندگی وخشم گفت):
-داداش تو رو به قرآن تو رو به شرفت نذار زنت با حوریه بکتاش *** بگرده.نذار! وگرنه زندگیت مثل منه.(فرحناز آنقدر اشک ریخت که در آغوشم از حال رفت)
حمید بدون توجه به من که فرحناز را به کنار باغچه میبردم رو به امیراحسان گفت:
-شیش ساله دارم عذاب میکشم,شیش ساله اون زن زندگی برامون نذاشته,شوهرش معلوم نیست کدوم قبرستونیه,صدبار خواستم باهاش حرف بزنم زنشو جمع کنه, نیست! یه بار تلفنشو پیدا کردم زنگ زدم میگه مسائل خانوما به من ربط نداره!!
-آروم باش,اتفاقیه که افتاده,خانومت مادره,نمیخواسته بچه طوریش بشه,صلوات بده.
-هه! یک ماهه داره میگه بچرو بندازیم! (ابروهای احسان درهم شد):
-استغفرالله!
-پس چی؟! چرا میگم نذار خانومت با اون زنیکه بگرده؟! اون یادشون میده.همین شهادت دروغ خانومت,زیر سر اونه.(از مقابل احسان رد شد و روبه روی منه فرحناز به بغل زانو زد):
-خواهرم,به شما و شوهرتون نمیخوره دروغگو باشید.جون بچتون راستشو بگید.(احمقانه بود که در این شرایط دلم از داشتن بچه قنج رفت!)
-راست چیرو بگم؟ (امیراحسان بالای سرم ایستاد)
-بگو فرحناز از قصد بچرو کشت؟
-بخدا...بخدا ما رفتیم دور بزنیم اصلا قصدهمچین کاری نداشتیم.یعنی من خودم به شخصه حتی نمیدونستم بارداره!
امیراحسان:-چند لحظه صبرکنید الان برمیگردم.
فوری برگشت و گوشیم را داد دستم.
-شماره اون رانندرو بگیر.(به وضوح بدنم میلرزید)
-اون چی میخواد بگه امیرجان ؟ ما اگه نقشه ى کشتن داشتیم میایم به اون بگیم؟
-تجربه ثابت کرده کارازمحکم کاری عیب نمیکنه,آخه میدونی
واسه خودمم جالب شده که چه خبره.
-پاک...پاک شده...(گوشی را گرفت و خودش تماسهارا گشت و پیدا کرد).حتی چشم غره هم نرفت بابت دروغم.انگارعادت کرده بود.
-سلام جناب
-....
-من سرگرد حسینی هستم.
-...
-جناب ظاهرا شما چندروز پیش یه تصادف داشتید درسته؟
-...
-نه نه...اصلا...فقط دلیل رضایت چی بوده؟
-.....
-نه اگه لازم باشه میگیم...
-.....
-الان کارت از کجا نشون شما بدم؟! واسه اطمینانتون من اداره آگاهی منطقه (...)هستم.
-.....
(کم کم نگاهش برزخی شد...تمام شد..حالا بیا و ثابت کن سهم من فقط پنهان کردن ماجرا بود نه دخالت در نقشه ی نحس فرحناز)
تماس را قطع کرد.آنقدر بهم ریخت که تصور کردم چیزه بدتری از حقیقت شنیده.
حمید:-واقعا سرگردید؟؟ چى شد آقا ؟ (بدون آنکه نگاهم کند مخاطبم قرارداد):
-برو خونه.(فرحناز را با آن حال رها کردم و ایستادم)
حمید:-چی شد؟! حقیقته نه؟؟حقیقته! (از صدای ضربه ى سیلی ای که به فرحناز زد برگشتم و جیغ کشیدم)
حمید کشان کشان فرحناز را به سمت هیوندای سفیدی میبرد و فرحناز التماسش میکرد.امیراحسان اما مات زده به روبه رو نگاه میکرد.
عقب عقب رفتم و تقریبا فرار کردم...آسانسور را کجای دلم بگذارم؟! ولم کن بابا..!! پله هارا ده تا یکی دویدم.دراتاق را قفل کردم و تکیه بر در نشستم.صدای بسته شدن در واحد آمد و من ازترس تکیه ام را محکم تر کردم.دست گیره ى در را بالا و پائین کرد.مثل حمید فریاد نزد بلکه آرام و مردانه گفت:
-از من قایم شدی؟ از خدا چی؟ میتونی قایم شی؟
-...
-بهار...این بود اعتماد من ؟ باز کن کاریت ندارم.
-....
-بهار اون بچرو کشتی! (بی اراده گفتم):
-بخدا من نمیدونستم. (ساکت شد)
-....
-به جون بابام,به جون مادرم.اصلا به جون تو,من روحمم خبر نداشت.
-چرا دروغ میگی ؟ اون حرفا چی بود از آیفون شنیدم؟ چرا راستشو نگفتی؟ (اخلاق خوبش جرأت دارم کرده بود اما زیاده روی کردم! جنبه نداشتم).در را باز کردم و روی تخت نشستم.داخل شد.آخ که مردم از نوع نگاهش.
-تو نباید دخالت میکردی.(حیران از پرروییم گفت):
-چی؟!!
-الان اون میره و فرحنازو میکشه.تو راضی ای ؟ اصلا این کار چی بود واقعا؟! اومدی ..ببخشیدا مثل زَنا چوقولی کردی!
ناباور بود,کم کم اخم هایش در هم شد وگفت:
-مثل اینکه بد میکنم باهات خوش رفتاری میکنم آره؟
-نه,پس بد رفتاری کن بخاطر کار دونفر دیگه.(به خیال آنکه حدش همین باشد بلبل زبانی کردم اما... )
محکم کوبید به دراتاق وگفت:
-بامن بحث نکن.نشنیده گرفتم.(بازهم چون تن صدایش بلند نبود نترسیدم)
-شنیده بگیر اتفاقا!ً !! (به وضوح دهانش باز ماند.سرش را بالا گرفت و چشمانش رابست):
-استغفرالله ربی وأتوب
الیه...(کم کم صدایم بالا رفت و تمام ناراحتی هارا ریختم رو داریه)
-آره فهمیدی؟ خستم کردی,خشک بازیات خستم کرده.
-استغفرالله الله ربی و أتوب الیه...(هربار با جیغ جیغ های من استغفر های او هم اوج میگرفت)
-خوش بحال نسیم...ای خدا غلط کردم...
-استغفرالله ربی وأتوب الیه...
-اون فریدو دیدی؟؟ روزی نیست جون نده واسه نسیم.(تمام شد.نام فرید که آمد کظم غیظش شکست خورد)
آنچنان فریاد کشید که بند دلم پاره شد:
-"خفه شو "
(مطمئن شدم لال شدم.بغض بالا آمده ام ترکید و خودم را روی تخت انداختم و های های گریه سر دادم.)
اما دلش نرم نشد,فریاد زد:
-منه *** رو بگو واسه خانوم ماشین میخرم راحت باشه.دل و قلوه دادنای فرید چشمتو گرفته؟ باید هرروز بگم فدات بشم ؟
(باصدایى که گریه هایم بی نهایت زشتش کرده بود گفتم):
-نخواستم.ماشین نخواستم.
-میدونی همون موقع که دروغای دنباله داره زمان خواستگاریرو شنیدم نباید میذاشتم به اینجاها بکشه..یه روده ى راست تو شکمت نیست.(فهمیدم در کمد را باز کرد.).لباس هایش را تندی پوشید و بی توجه به من و گریه هایم رفت.
خوب که فکر کردم دیدم بازهم بهترین رفتار را او داشته یاد حمید افتادم که چطور فرحناز را جلوی غریبه کوچک کرد.
حس کردم خیلی امیراحسان را میخواهم.دیوانه بودم.یک آن دلم بدجور برایش تنگ شد.
دستی به خانه و خودم کشیدم.منتظرش ماندم.همین که در را زد ؛با ذوق باز کردم اما از خجالت نتوانستم آنطور که باید ابراز هیجان کنم.با شرمندگی گفتم:
-سلام.(مطمئن بودم جواب میدهد.سنگین گفت)
-سلام.(دنبالش راه افتادم)
-خسته نباشی.میزو بچینم؟
-نه.(آهسته و با طمأنینه دکمه های سرآستینش را باز میکرد)
-چرا؟ پس کی شام بخوریم؟
-من خوردم.(ضایع شدم.گوش هایم داغ شد.خیلی ساده به نظر میرسید اما به شدت ناراحت شدم.آن همه عشق به خرج داده بودم!)
-باشه.(آمدم بیرون )
زیرغذاها را خاموش کردم و پشت میز نشستم.آرزو کردم بیرون بیاید و جلب توجه کنم اما وقتی خبری نشد فهمیدم مثل همیشه منتظرم نیست و اینبار تنها خوابید.آهسته وارد اتاق شدم و دیدم ساعدش روی چشمانش است.
خودم را آن کنار ها جا دادم و با بغض خوابیدم.
******
از صدای نماز خواندنش چشم گشودم.از اینکه بیدارم نکرده بود غصه دارشدم.گرچه من معذور بودم ولی دلم میخواست او صدایم بزند.
سجاده اش را جمع کرد و وقتی داخل اتاق شد تا آن را در کمد بگذارد با صدای گرفته گفتم:
-چرا بیدارم نکردی؟
-....
-تو که این چیزارو با دعوامون قاطی نمیکردی...
-تو نمیتونستی بخونی.(قند در دلم آب شد,از این که در اوج گرفتاری هایش حواسش به من بود مشعوف شدم)
-آره حواسم نبود.(مثل بچه ها ...
میدانم ...)
-...
-امیراحسان؟ (انگار زیاده روی کردم,جواب نداد و من را که توقع داشتم مثل همیشه بعد از نماز صبح برگردد و بخوابد تنها گذاشت)
-....
بلند شدم ببینم کجاست.روی کاناپه دراز کشیده بود و با گوشیش مشغول بود.در تاریکی نور موبایل روی صورتش او را مثل ماه کرده بود.چهره اش نور خاصی داشت.خودم را لایقش نمیدانستم.
-امیراحسان....آی...(و خم شدم)
متنفر از اینکه فکر کند تمارض میکنم خم شدم.محلم نداد واین دقیقاً یعنی اینکه حدسم درست بود.همیشه اوایلش همین بساط بود.از درد نمیتوانستم نفس عمیق بکشم.نزدیک بود به زمین بیفتم اما محکم مقاومت کردم تا به من رحم نکند,آشتی کنان این مدلی نمیخواستم.زیاد موفق نشدم و به حالت سجده روی زمین ماندم و سردی سرامیک را تحمل کردم.
با اینکه درست مقابلش بودم هیچ توجهی نکرد.مدتی به همان شکل ماندم که صدایش آمد.خیلی جالب بود! لحنش را بی تفاوت کرده بود اما موج نگرانی اش مشخص بود:
-چته
(حتی لحنش را سؤالی نکرد تا غرورش حفظ شود.)
سر تکان دادم یعنی که چیزی نیست.
نوچی گفت و متوجه شدم به سمتم می آید...
-نیاز به دکتر هست
(از این که تمام تلاشش را میکرد لحنش بی احساس و بی تفاوت باشد خنده ام گرفت.هیچ حسی به آن نمیداد."نیاز به دکترهست" !!)
در اوج درد نیم خیز شدم وبا خنده گفتم:
-بپا غرورت له نشه.(اخم کرد و گفت):
-رو بهت میدم سریع میخوای سوارشی! (زدم زیر خنده, خودش هم خنده اش گرفت اما سریع بلند شد تا نبینم)
-حالا بخندی چی میشه بد اخلاق؟ (بی توجه به اتاق رفت)
کم کم ماهیچه ى زیر دلم از انقباض در آمد و توانستم. کمر راست کنم.خوشحال از یک آشتی اتفاقی برای آماده کردن صبحانه بلند شدم..همانطور که پشتم به ورودی آشپزخانه بود؛صدای جا انداختن خشاب اسلحه و پشت بندش صدای امیراحسان آمد:
-ازجات تکون نخور.
(آهسته برگشتم دیدم لباس نظامی پوشیده و اسلحه را با اخم و ژست دو دستی روبه رویم گرفته)
دست هایم شل شد و لیوان از دستم افتاد و هزارتکه شد.همه چیز زود گذشت اما برای من طول کشید.تمام بدنم شُل شد.
با وحشت اسلحه را روی میز گذاشت و به سمتم آمد. چهارستون بدنم میلرزید.من را روی صندلی نشاند و نادم و نگران گفت:
-فقط شوخی بود خب؟ آروم باش عزیزم... معذرت میخوام.فکر نمیکردم اینطوری بشی..فکر میکردم میخندی...خانومم؟ معذرت...بهار..
(جالب بود که به نوبت از هم دلجویی میکردیم.)
-تو این لباس ندیده بودمت.شوکه شدم.اصلا انگار یه مرد غریبه تو خونه بود.(بد کرده بود,کاملا حس زمانی که دستگیرشوم را درک کردم)
-آره امروز رژه و برنامه داریم باید فرم بپوشیم.ببخشید.(عذاب وجدان داشت و چشم هایش شرمنده بود)
-عیب نداره عزیزم...فقط...یکی
طلبت!
******
-چشم...ممنون,آخه زحمت میشیم مادر,خودم و امیراحسان هم زیادیم.
-نخیر,همه میانا حتی آقا فرید.به خونتونم زنگ زدم از قبل.
-پس مزاحم میشیم.
-او چقدر تعارف میکنی دخترم؟! خیلی وقته دور هم نبودیم.کار خاصیم نمیخوام بکنم دیدی که بدون قرار قبلی زنگ زدم,پس نگران زحمتم نباش.
باوجود خجالت و معذب بودن ؛با بچه ها خانه را روی سرمان گذاشته بودیم و به چشم غره ى های مزمن امیر احسان توجهی نداشتیم.علیرضا و امیرحسین لحظه اى رهایم نمیکردند, با مستی چهارتایی از پله های خانه ى حاج خانوم که نا خودآگاه تحریکت میکرد رویشان بدوی یا سر بخوری نهایت استفاده را کردیم اما حقیقتا حواسم به بچه ها بود.
مستی:-بهار! بهار! واسه بچه ها صدو هشتاد درجه بزن ببینن.
-هیچی دیگه بعدشم احسان بیاد اینور غسلم بده.(نمیدانم بچه ها فهمیدند چه میگویم یا نه ؟! به هر حال پابه پای ما زدند زیر خنده)
علیرضا:-زن عمو زن عمو من درو سفت میگیریم ایناها نگاه.(با آن دست های کوچکش در را گرفت)
-عزیزم !فدای دستای ریزت بشم,یعنی تو زور عموامیراحسانو داری؟ (امیرحسین هم به کمکش رفت و گفت):
-ایناها زن عمو,دوتایی باشیم دیگه زورشو داریم.
مستی:-بزن دیگه اینجا که مرد نیست .
-کلاً سبک بازی بدش میاد...بخدا میترسم بیاد بگه پاهاتو باز کردی این هوا که چی ؟ (با مستی ترکیدیم)
-میدونه ژیمناستیک کار میکردی؟
-نوچ..(چادر را در آوردم و دو دقیقه گرم کردم)
اول برایشان تکنو هلی کوپتری زدم و بعد صدوهشتاد درجه باز کردم.بچه ها هم صدوهشتاد برابر به من علاقه پیدا کردند! تا آخر مهمانی پدرم را درآوردند!
محمد تا آخرشب نیامد وفائزه ازاین موضوع ناراحت بود,وقتی سر سفره ای که به پیشنهاد پدرم وسرهنگ روی زمین پهن شده بود نشستیم؛محمد هم رسید.با حالی آشفته که کاملا مشخص بود محمد همیشگی نیست.
دست و رویش را شست وکنار امیر احسان که طرف راست من: بود نشست.
زمزمه هایش زیر گوش امیراحسان نشان از باز شدن پرونده ى جدیدی بود وبه دنبالش تنهایی و حرص برای من. مدتی بود سرش خلوت شده بود ومشکلی نداشتیم.متوجه شدم اخم های امیراحسان لحظه به لحظه درهم میشد.هیچکس بجز من در نخ آنها نبود.احسان درحالی که به طرف محمد نگاه میکرد و گوش به حرف های آهسته اش میداد؛برای من دوغ پر کرد و به دستم داد! خندان از دستش گرفتم و گفتم:
-مرسی فدات شم.حواست به ده جاعه؟ (جواب نداد. بدجور درگیرمحمد بود).حتی آخر شب توی ماشین هم دل به حرف هایم ندادوغرق در فکر بود.
-میشه بگى چی شده؟
-تو نمیدونی
-خب بگو بدونم.
-نمیشه.کلا باید درجریان باشی.
-اوکی.
-این اوکی رو از دهنت بندازم آرزویی ندارم.(خندان گفتم):
-اوکی اوکی
اوکی.
امیراحسان باگیجی گفت:
-کجا؟؟ (گوشی را از پاتختی چنگ زدم و به پذیرایی رفتم.این حوریه همانطور ترسناک بود چه رسد به آنکه نصفه شب نامش روی گوشیم خاموش روشن شود.)امیراحسان ول کن معامله نبود پشتم آمد وگفت:
-حالت خوبه؟ (خودم را با دو به دست شویی رساندم وگفتم):
-الآن میام.ببخشید.(دررا به رویش بستم وقفل کردم)
تماس را که قطع شده بود دوباره برقرار کردم و به دو بوق نرسیده جواب داد:
-الو .(آب را باز کردم تا سروصداشود.آهسته گفتم):
-چته حوری؟ بابا چی از جون من میخواین؟!
-بهار بدبخت شدیم.
-چرا؟! (دستم را روی قلبم گذاشتم.دلم گواه بد میداد)
امیراحسان:-بهار خوبی؟ چی شد یهو عزیزم؟ بازکن.
-هیچی...خوبم. (حوریه با بغض گفت):
-کریمو گرفتن! (برپیشانی کوبیدم و گفتم ):
-یا امام رضا...(حوریه باگریه گفت):
-غروب مسعود روزنامه اورده بود.عکسشو دیدم.(از ترس حس کردم حالت تهوع دارم.با وحشت و ناباوری گفتم):
-حوری من باید ببینمت (امیراحسان هم دائم یا به در میزد یاصدایم میکرد)
-صبح میام ...
-حوری فقط..(وصبرم از تقلای امیراحسان سرآمده جیغ کشیدم):
-"امیراحسان دست از سرم برمیداری"؟؟؟ (ساکت شد.بجایش گریه ی من درآمد)
-حوری من صبح میگم کی بیای.
-وای بهار الان سوتی ندی از ترست
(گوشی را قطع کردم و پشت آینه گذاشتم.)دست و صورتم را شستم و خارج شدم.دلم برایش سوخت.نگرانم شده بود اما من مثل وحشی ها رفتار کردم.آنقدر بزرگوار بود که قهر نکند.با نگرانى حوله به دستم داد و محو چشمان سرخم گفت:
-چی شد عزیزم،اذیت شدی ؟ (دست های گرمش دور بازویم حلقه شد):
-...
-من ناراحتت کردم؟ (خیره به چشمان معصومش سرتکان دادم).یعنی تا کی فرصت داشتم این چشمهای نجیب را داشته باشم؟!
بی اراده بغلش کردم و سرم را روی قلب تپنده اش گذاشتم.کاش انقدر جدی نبود تا میتوانستم دردم را بگویم(دستش را روی سرم گذاشت):
-تو چته دختر؟؟ (قلبش را بوسیدم و گفتم)
-یه لحظه حالم بهم خورد ببخشید سرت داد زدم.(اما خیلی رک و بدون راحت گذاشتنم گفت:)
-گوشی رو کجا بردی؟! (ازش فاصله گرفتم و گفتم):
-گوشی؟؟ (سرتکان داد ).گویا تیزی اش را فراموش کرده بودم.
-آهان!! راست میگی! دیوونه ام.حواسم نبوده انقدر عادت کردم به این حرکت که گوشی رو از روی عسلی بردارم...(چرت گفتم.خودم هم میدانم خودش هم میدانست! ). ناراحت شد اما مراعات کرده و رو گرداند..
-باشه من میرم بخوابم.شب بخیر.
-میام منم دیگه!
-میدونم گفتم قبلش بری گوشیتو از دست شویی برداری.شب بخیر.
ممنونش بودم که انقدر ساده چشم پوشی کرد.اما با سکوتش شرمندگی هم نصیبم میشد.
گوشی را برداشتم وبه اتاق رفتم.انقدر ناراحت بود که مثل همیشه تخت را قلمروی خودش نکرده بود
چهار طاق بخوابد ومن راحرص دهد.بلکه پشت به در؛آن سر تخت کز کرده و بالشش را بغل کرده بود.
صاف خوابیدم و خیره به سقف گفتم:
-خیلی خب قهر نکن..حوریه بود.گفتم شاید دعوام کنی باهاش رابطه دارم.ایناها اینم شمارش.(از پشتش خم شدم و گوشی را جلوی صورتش گرفتم).عین پسربچه های سرتق چشمانش را محکم تر فشرد وفکش را منقبض کرد.
-...
-امیراحسان؟! دیوونه قهری؟!
-بخواب بهار.باشه.
-امیراحسان تورو خدا نگاه کن.ببین شمارشو؟ فکر بد نکن در موردم.(با غم لحاف را روی سرش کشید وگفت):
-چرا از اولش دروغ میگی؟ دروغ نگو تو رو خدا.جان پدر مادرت انقدر دروغ نگو..حتی کوچیک..بخدا با روحو روانم بازی میکنی.
******
-ترسیدم خب..گفتم شاید حرفای حمید روت اثر بذاره..(،تندی به طرفم برگشت و گفت):
-حمید؟؟
-آهان..آره شوهر روانی فرحناز.(انگار که بدجور خودش را کنترل میکرد):
-واسه چی میگی حمید؟ چه نزدیکی ای به تو داره حمید صداش میزنی؟
-ببخشید! چراقاطی میکنی حالا؟!
-قاطی کردن نداره؟؟ متوجه کارات هستی؟ درضمن,من تا به شخصه از کسی چیزی نبینم براش حرف درنمیارم,چرا باید به اون دوستت حمیرا خانوم گیر بدم؟ اصلا چه بدی ای در حق من کرده؟ (نشسته بود وعصبانی این هارا ردیف میکرد)
من هم نشستم خیلی سخت بود که به زور آرام باشم و او را هم آرام کنم,درصورتی که کریم گیر افتاده بود و چیزی نمانده بود ماهم گیر بیفتیم
آهسته گفتم:
-الهی فدات بشم,حمیرا نه و حوریه.بعدشم من و تو تازه دوماهه باهمیم خب خیلی اخلاقای همو نمیدونیم.ببخشید گل من.اصلا بیا بوست کنم(با پرویی گردنش راکشیدم و گونه ى زبرش را بوسیدم).اما ناراحت تر از این حرف ها بود.دوباره خوابید و گفت:
-شب بخیر.
-شب بخیر پسر عصبانی من.(،پر حرص غرید):
-هه
وقتى صدای تنفسش منظم شد؛با خیال راحت گریه کردم.بالش را گاز گاز میکردم. میدانستم زندگی به همین راحتی ها نیست.میدانستم زینب من را نمیبخشد.چه خیال خامی.ازشدت صدای گریه ام امیراحسان تکان تکان میخورد,بالش و ملحفه برداشتم و روی کاناپه خوابیدم.
نمیدانم چقدر فکرکردم که خوابم برد.
****
در یک مزرعه بودم.گندمزار بود با کنجکاوی گندم هارا کنار زدم و دیدم دختری با پیراهن کوتاه و کلاه حصیری میدود.آفتاب توی چشم هایم بود اما آنقدر دیدن جست وخیز دخترجوان برایم جذاب بود که با سماجت نگاهش میکردم.با خنده جیغ میکشید و دقت که کردم دیدم بادبادک هوا میکند.
کسی آرام هولم داد وازکنارم رد شد.دیدم دختربچه ى با مزه ای که موهایش رادوگوش بسته به سمت دختر جوان میدود.
-بدو بیا کجا بودی پس؟!
-اومدم...یوهو...
گندم هارا کنار میزدم و نزدیک تر میشدم.با حیرت دیدم زینب است.حالا پشتش به من بود و
بادبادک را به دست دختربچه داد.
-زینب؟؟ (برگشت و با اخم نگاهم کرد)
-تو اینجا چیکار میکنی؟
-نمیدونم...بچه داری؟؟! (رویش را برگرداند و به دختربچه نگاه کرد):
-نه..دختر فرحنازه.
مو بر اندامم راست شد:
-دختر نداره.
-داشت.(عقب عقب رفتم و با ترس گفتم)
-بچش مرد.(با کینه نگاهم کرد وگفت):
-نمرد.کشتینش...(با ناله هایم بیدار شدم)
امیراحسان کنارم زانو زده بود و موهایم را نوازش میکرد.
-بهارجان پاشو سحره..
پشتش قامت بستم و با دلی غمبار شروع کردم به ذکر.تمام که شد درهمان حال که پشتم به او بود گفت:
-قبول باشه.(بینی ام را یواش بالا کشیدم):
-مرسی.مال توهم.
-چرا اونجا خوابیدی؟ ببخشید من واقعا عصبی بودم.
-نه,فقط حس کردم جام عوض شه راحت ترم.
-من حواسم هست که سفر نبردمت,میخوام همین روزا جور کنم بریم یه جایی.
-نه عزیزم من کلاً چندوقته حالم خوب نیست فکرنکن از تو ناراضیم.بخدا تو خوبی..خیلی هم خوبی.(نیم رخش را به طرفم چرخاند):
-از دوستت چه خبر؟ شوهرش اذیتش کرد؟
-خبر ندارم.
-هان...فکر کردم اون یکی دوستت زنگ زده بود اونو بگه.آخه حتما مهم بوده که اون موقع زنگ زد.(نه...این آدمی نبود که ول کن معامله باشد):
-نه اون روز و شب حالیش نیست,زنگ زد بگه میاد اینجا.
-اهان...امروز میاد؟
-اوهوم.
-چیزی نیاز نداری بگم بخرن بیارن؟
-نه ممنون,ناهار نیست,یه سر میادو میره(حرفش را در شوخی زد تا ناراحت نشوم):
-فقط بگو کفششو دربیاره.(خندیدم...)
-باشه.
*******
همین که در را باز کردم هر دو با رنگ پریده گفتند:
-نیست که؟
-نه سرکاره,کفشاتونو در بیارین.(با پوزخند خم شدند و حوریه گفت):
-خیلی الان این چیزا مهمه ؟!
-شوهرم دوست نداره اون دفعه دیده بود ناراحت شد.
ادامه دارد...????
1400/03/05 06:26?#پارت_#ششم?
?رمان_#تا_تلاقی_خطوط_موازی?
روزنامه را به سینه ام چسباند و داخل شد. قبل از باز کردن صفحه, چشمم به فرحناز افتاد که زیر چشمش کبود شده بود:
-زدت؟
-هه! زد؟! کشتتم.(و کنار حوریه نشست)
روبه رویشان نشستم و صفحه را باز کردم.چهره ى کریه کریم را دیدم.بدون هیچ پوششی روی چشمش.با قرمز تیتر شده بود:
"با اجازه ى قضایی منتشر شد"...آنقدر حالم بد بود که نتوانستم متنش را بخوانم.
-حالا چی نوشته؟
-سواد نداری؟
-حوریه آدم باش نگاه دستمو(چشمش به دست مرتعشم افتاد)
-نوشته یکی از اعضای باند قاچاق مواد و آدمه که دستگیر شده,چند مورد شرارت داشته که هرکس شاکیه بیاد شکایت کنه.
(باخیال خام گفتم):
-خب! اینکه چیزی نیست!
-ابله اگه دهن باز کنه مارو لو بده؟!
-چرند نگو خب؟ هر چرتی به دهنت میاد لازم نیست بگی. ما پا دو هم نبودیم,نوچه هم نبودیم.(عاقل اندر سفیه نگاهم کرد):
-واقعاً نبودیم ؟ اصلا هیچی ...اونوقت پلیسم اینارو باور میکنه؟ اون وقت قضیه زینب رو بشه بازم ما هیچ کاره ایم؟
-اون رو نمیشه.اون چرا رو بشه؟مگه مگه گفتن جرمش قتله؟ اصلا مگه فقط تیتر نزده قاچاق؟
(نگاهی بهم انداختند و بعد نوع خاصی به من نگاه کردند)
حوریه:-چرا...اونجا اینجوری زده و واقعنم کریم مغز خر نخورده که به قتل هم اعتراف کنه!اونم قتل یه آدم بی کَس و کار! ولی تو اعتراف میکنی!! از این به بعد که خبرا سریالی بشه تو میخوای رنگ به رنگ بشی و مثل الان بلرزی.
-چ ..چرتو پرت نگید.اون از قضیه ی بچه فرحناز که الکی از ترس من کشتینش درصورتی که من دهنم قرص بود..(یکهو به ذهنم زد کابوسی هم که درخانه ى پدرم دیدم ؛زینب یک نوزاد به بغل داشت).بی مقدمه رو به فرحناز با وحشت گفتم:
-فرحناز دخترت دست زینبه! بخدا خودم دیدم! جاشون خوب بود(به گریه افتادم که حوریه با فریاد گفت):
-روانی! بفرما! شرّ وِر میگه !خل شدی؟! (ایستادم و با ضجه گفتم):
-خدایا این چه مصیبتیه...خدا غلط کردم....(حوریه بی هوا هولم داد و پرتم کرد رو کاناپه)
-دهنتو ببند و خفه خون بگیر.هنوز یادم نرفته اونجا تو اون آرایشگاه چطور کتکم زدی.نذار الان تلافیشو سرت درارم.( گریه نمیکردم در جوابش فقط عر میزدم!).عصبانی شد و آنچنان سیلی ای به من زد که برق از سرم پرید.
-خوب گوشاتو باز کن,مثل آدم طلاق میگیری و میری.افتاد؟ (هنوز در بهت سیلی بودم)
-منو زدی؟؟
-آره زدمت آشغال,حرص منو در نیار(وحشیانه خیز برداشتم که بخاطر آماده نبودنم موفق نشدم و او غالب شد)
رویم نشست و تا جا داشتم کتکم زد دست خودمان نبود هر دو جیغ میکشیدیم و او فحش های آنچنانی میداد.فرحناز زورش نمیرسید جدا کند فقط بالا و پایین میپرید و التماس میکرد.زنگ واحد بی وقفه زده میشد فرحناز با گریه دوید و در را
بازکرد اما حوریه کوتاه بیا نبود.
صدای "یا امام غریب"گفتن امیراحسان که آمد؛همه چیز تمام شد.
*******
حوریه با وحشت از رویم بلند شد.فرحناز کیفش را چنگ زد و کفش هایش را برداشت و دوید بیرون!
امیراحسان به معنای واقعی کلمه گیج بود.حالا خودش با "کفش" وسط خانه ایستاده بود و گیج و منگ نگاهی به من و نگاهی به حوریه میکرد.
با هق هق نشستم و تاپ پاره شده ام را به خودم چسباندم.خون از بینی و دهانم روی فرش و دستم چکید.
حوریه عقب عقب رفت و فقط به احسان خیره شد.بی توجه به اوضاع وخیم موجود؛اشک میریختم.
امیراحسان قدم قدم به سمت حوریه رفت و برای اولین بار دیدم که نگاه از نامحرم بر نمیدارد.روسری حوریه جلوی پای من اُفتاده بود.
-چیکار کردی؟ (چشمانش راتنگ و زهرآلود نگاهش کرد)
حوریه به سرعت کیفش را برداشت و آمد فرار کند که امیراحسان زودتر خیز برداشت و در رابست.
(بخدا حوریه نوبر بود! با پررویی گفت):
-نذاری برم جیغ میکشم تا کل ساختمون بریزن اینجا.ولم کن ببینم ! واسه ی چی نگهم داشتی؟ (وشروع کرد به جیغ کشیدن !! )
(برای اولین بار دیدم که دست و پای امیراحسان میلرزد) دست برد و بی سیمش را درآورد:
-تو...تو..نمیخواد جیغ بکشی الان خودم مأمور خبر میکنم.
(حوریه تغییر موضع داد و درکمال ناباوری جلوی امیراحسان زانو زد و با کولی بازی گفت):
-نه نه نزن...جون بهار نزن...تو روخدا...تو رو به علی ! (روی پای احسان افتاد! احسان خودش راعقب میکشید و با بیزاری میگفت)
-إ ...نکن ببینم! (با عصبانیت داد زدم):
-نکن خاک تو سرت کنم.برو گم شو.(بلند شد وجلوی من افتاد )
-بیا بزن بیا....تو روخدا بزن...به خدا دست خودم نبود.
(عربده ى امیراحسان بلند شد):
-برو..برو بیرون..زود(حوریه به سرعت دوید احسان دوباره فریاد زد "صبرکن"):
روسری حوری را گوله کرد و بدون نگاه به طرفش پرتاب کرد.
خم شد و ده یازده برگ دستمال کاغذی از میز برداشت.کنارم نشست وبا نگرانی به دستم داد.آرام شانه ام را گرفت و به مبل تکیه داد.
-سر..سرتو..بگیر..بگیر بالا..(هیچوقت اینطور ندیده بودمش.تمام وجودش میلرزید و صدایش بدترازهمه)
قبل از آنکه بپرسد شروع کردم:
-با یه پسره دوست بود,من نمیذاشتم باهم ازدواج کنن چون پسر درستی نبود حالا بعد از شیش هفت سال بحثش پیش اومد یهو قاطی کرد..
(سرتکان داد و گفت):
-باشه دیگه حرف نزن خون برمیگرده تو گلوت .(خدایا شکرت که امیراحسان به دنیا آمد!)
بیزار بودم از خودم که دروغ میگفتم به راحتی آب خوردن.به مردی که اینطور معصومانه باورم دارد و به من احترام میگذراد.
-حالت که بهتر شد برو بشور ,لباسم بپوش بریم بیرون..
خون که بند آمد حاضر شدم تا برویم .هنوز حالش جا نیامده بود.روزنامه
را برداشت و نگاه کرد:
-این چیه؟
-فرحناز سرراه خریده بود اورد.(پرتش کرد روی میز و بلند شد)
-بریم.
سوارماشینش شدیم و بی هدف استارت زد.شیشه را پایین دادم و چشمانم را بستم.
-فکر نکن یادم رفته..به حساب اونم میرسم .
-بیخیال(عصبانی گفت)
-چرا بیخیال؟؟! خودتو بذار جای من.فقط یک ثانیه بفهم.
-بچه داره گناه دارن...
-لا اله الا الله..بهار من کسی نیستم با این صحنه ها به این روز بیفتم.من صحنه هایی دیدم که تو یک هزارمشم تجربه نکردی؛ببین چیجوری میلرزم؟! این فرق داره.زنمو تو خونه ی خودم تا حد مرگ کتک زدن! پس خواهشا تو این مورد دخالت نکن.اون اگه الان ادب نشه؛دیگه نمیشه.
(اگر قبلا خودم حوری را نزده بودم حالا از این پیشنهادش استقبال میکردم ولی حالا نباید میگذاشتم کار به جای باریک بکشد)
-نه امیراحسان.ولش کن.من دیگه باهاش کاری ندارم,ببخشش.
-چیزی هوس داری؟ حالت بهتره؟
-آره فدات بشم...خوبم.اومدم بیرون بهتر شدم.(دستم را روی دستش گذاشتم):
-...
-فکر نمیکردم دوستم داشته باشی...ممنونم از حمایتت.
-لازم نیست آدم هرروز مثل این جوونکای قرتی بگه دوستت دارم.در ضمن وظیفه ى منه,کدوم حمایت؟! (با لبخند گفتم):
-بجای این تفاسیر طولانی حالا یه بار بگو دوستت دارم.
(اخم داشت. نه...وقت شوخی نبود):
-حالا چه خوب شد اومدی خونه...
-خدایی شد.اومدم چیزی بردارم.(جلوی ذرّتی نگه داشت وپیاده شد):
-میام الان.
با یک لیوان ذرت برگشت و گفت:
-بیا عزیزم.(نگاهمان که بهم افتاد؛عصبی تر گفت):
-قیافتو دیدی؟! (گنگ نگاهش کردم)
آفتاب گیر طرف خودم را پایین کشید.به آینه نگاه کردم و آه از نهادم بر آمد.
جای چهار انگشت روی گونه ام به من لبخند میزد.
-حالا حرفای اون مرد بدبختو باور میکنم!(حمید را میگفت).
-امیرجان بخدا دوتا بچه داره.مثل فرحناز،شوهرش شاید بزنتش.ولش کن.من گذشتم تو هم بگذر.
-بهار کاریش ندارم ولی به خداوندی خدا از شعاع صدکیلومتری خونمون رد بشه؛هم حال اونو میگیرم هم تورو.
-وای خیلی بد شده...حالا خانواده هامون ببینن چی میگن! (با اینکه حالم بد بود برای عوض کردن جو گفتم):
میگم امیراحسان زده! (باز هم نخندید و در فکر بود)
-دستت درد نکنه واسه ذرّت .خودت چی؟
-نوش جان من نمیخوام.(باهم برگشتیم)
از اتاق کارش چیزی برداشتو گفت:
-میشه کیلیداتو بدی من از روشون بزنم بهت برگردونم؟(فهمیدم نگران تکرار ماجراست.)
-باشه عزیزم...بیا...اصلا چرا دوتا نیستن؟
-گمشون کردم قبل عروسی.
*****
به محض خروجش؛یک پیام طولانی برای حوریه نوشتم.حتی نخواستم صدایش را بشنوم.
برایش نوشتم این طرف ها آفتابی نشود که امیراحسان جفتمان را زنده به گور میکند به اضافه ى کلی حرف های ناجور.نشستم و
روزنامه را با دقت خواندم.باز حالم بهم ریخت, یاد زینب دیوانه ام کرد .مسخره بود اما ترسیدم ظاهر شود!
از بچگی ترسو بودم,با همان مانتو شلوار تنم ؛کیفم را چنگ زدم و دوپا قرض کردم و فرار!
نمیتوانم این حرکت غیر عادیم را توجیه کنم.حالا که یادم افتاده بود نمیتوانستم فراموش کنم.خدارا شکر سوئیچ در کیفم بود.
******
مستی:-امیراحسان میدونه کشف حجاب کردی؟! (درحالی که آش دوغ را هم میزدم گفتم):
-نخیر..حواسم نبود چادر سرکنم خواهشا تو هم چیزی نگو شب که میاد.
-باشه بابا چراقاطی میکنی؟؟ مثلا مثل جای اون چارتا انگشتی که روی صورتت بودوبرات کرم اوردم تو ماشین تا مامانینا...
-هیس....
-خب چرا نمیگی چی شده؟! راهم که میری میشلی..تازه هنوز صورتت معلومه.
-دعوا کردم.اما نه اون فکری که تو کلته,امیراحسان دست بزن نداره.
-باکی دعوا کردی؟ جون من بگو..
-با همسایه.واسه همین اومدم اینجا حالم عوض بشه.چادرم یادم رفت.
-خب توضیح بده! سر چی؟ چرا انقدر خوردی؟!
-هیس مامان اومد.
مادرم خوشحال از سرزده آمدنم مثل پروانه دورم میچرخید.نسیم هم با فرید نشسته بودند.دخالتی در زندگیشان نمیکردم اما دیگر لجم درآمد و آهسته به مادرم گفتم:
-تا کی وضع همینه؟! (مادر عصبی سیر میکوبید):
-بیلمیرم والاه.(نمیدونم والاه)
-فرید نمیخواد کاری کنه؟ از بابا خجالت نمیکشه؟؟
-فکر کردی همه مثل سیّد با عرضه ءن؟ (با غرور گفتم)
-مامان نمیدونی چقدر خوبه.نمیدونی...
-شکرخدا..تو از بچگیتم زرنگ بودی,آخریم یه خوبشو تور کردى.(در دل آرزو کردم این تور کردن دائمی باشد نه اینکه تور پاره شود)
همینکه آمدم به امیراحسان زنگ بزنم خودش تماس گرفت:
-بهار جان من شب با دوستم میام,شما شامتو بخور
-نه! من میخواستم زنگ بزنم تو بیای خونه مامانمینا.
-خب چه بهتر تنهام نیستی همونجاشامتو بخور شب دوستم رفت میام دنبالت.
-ماشین اوردم خودم.
-خب آخر شب نمیشه که تنها پاشی بیای!
-پس من الان میام..وای کیلید ندارم...
-باشه,ما زودتر میریم خونه شامم میخرم میبرم تو عجله نکن,تا دیروقت نشده برگرد.باشه؟
-چشم,فقط زشت نباشه جلو دوستت.اولین باره میاد...
-نه اونجوری نیست اصلا,محمدم هست راستی, کار داریم.تو که مشکلی نداری؟
-نه چه مشکلی؟!
-هیچی گفتم اگه ناراحت باشی از اینکه کار بیرونو میارم خونه میتونم جلسرو بندازم خونه اونا.
(خوشحال از احترام و آقامنش بودنش گفتم):
-نه عزیزم.این چه حرفیه!! پس فعلا بای.(غرید):
-بای چیه؟ خداحافظ.(خنده کنان قطع کردم)
مستی دوید و گفت:
-بابا اومد! بدو برو قایم شو. (قرار بود پدر را غافل گیر کند,از اینکه دلش اینقدر شاد بود حسرت خوردم)
-تحفه ام؟
-آره بدو برو قایم شو.
پدر:-مستی بابا
کو؟
-اینجام باباجون....سلام...
-سلام گل بابا.
-بابا منو بیشتر دوس داری یا بهارو؟
-هم تورو هم اون بی معرفتو. (لب گزیدم.دلم برایش تنگ شده بود.آخرین دیدارمان خانه ى حاج خانم بود)
چقدر کوتاهی کردم.تمام زندگی من پر بود از خطاهای ریزو درشت.
-سلام بابا.(آنقدر ذوق کرد که اشک در چشمانم جمع شد)
جلو رفتم و به زور دستش را بوسیدم.به شدّت از نبود سیّد جانش ناراحت بود.گاهی فکر میکردم او را واقعاً بیشتر از من دوست دارد!
الهی...پسر نداشت خُب...ندیده بودم فرید را انقدر بخواهد.نه اینکه بی احترامی کند نه. اما مشخص بود،امیراحسان را یکجور دیگر میخواهد.
بعد از شام فوری حاضر شدم و مستی چادرش را قرض داد.هر چند که برایم کمی کوتاه بود اما امیراحسان درآن حد تیز نبود که بفهمد!
پشت فرمان بودم که تماس گرفت,اگر این گیرهایش را فاکتور میگرفتیم دوست داشتنی بود!
-جانم! بابا دو دقیقه َامون بده!
-شب شده ها.
-خیلی خب,خیابونا شلوغه عزیزم نگران نباش نزدیکم.
-پشت فرمونی زود قطع میکنم.فعلا خدافظ(سریع قطع کرد).به خانه رسیدم و زنگ واحد را زدم.سه جفت کفش مردانه جلوی در بود.
محمد در را باز کرد:
-سلام زنداداش.(از همان اول من را زنداداش صدا میزد اما صمیمی تر از زنداداش بودن برخورد میکرد.انگار که تمایل داشت زنداداش را به آبجی تغییر دهد.)
-سلام آقا محمد خوبید؟ خوش اومدید ببخشید من نبودم.
-خواهش میکنم شما ببخشید.(در همان حال وارد شدم)
از اینکه امیر احسان به پایم بلند شد دلم ضعف رفت.با روی باز به مردی که پشتش به من بود اشاره کرد ودر حالی که به سمتم می آمدگفت:
-سلام! ایشون جناب سرگرد علی نادرلو همکار جدیدم هستن.(مرد بلند شد و نگاهش به من افتاد)
هر دو بهم خیره شدیم،چشمانش یک برقی زد و خاموش شد:
-سلام خانوم.
دستم را روی سرم گذاشتم و با بیحالی بازوی امیراحسان را گرفتم و از حال رفتم...
*********
امیراحسان لبه ى تخت نشسته بود و انگار که بحث میکرد:
-نه این نیست.
محمد:-چرا همینه.
-اونو بده..خودشه.(با رخوت چشمانم را باز کردم محمد با یک کیسه دارو بالاى سرم بود)
معذب نیم خیز شدم که امیراحسان برگشت و گفت:
-دراز بکش مشکلی نیست.(محمد خودش خارج شد و فهمیدم امیراحسان اصلا خشک مقدس نیست! روزبه روز بیشتر کشفش میکردم،متوجه شدم به محمد اعتماد دارد)روسری کج و معوجم را خودش باز کرد و با نگرانی لبخند زد:
-چت شد تو؟
-فکرکنم مسموم شدم.(چشمم روی سورنگ آماده ى میان انگشتانش ماند):
-چی چی هست؟ تو بلدی مگه تزریق کنی؟؟ (درحالی که آستینم را بالا میزد گفت):
-پس چی فکر کردی؟
-دوستت...
-رفت.
ناگزیر چشم بستم وتصویر مرد را مرورکردم.میشناختمش.شک نداشتم.
حالا مطمئن بودم
سرنوشت بازی بدی را باما شروع کرده است.فقط نمیتوانستم اینهارا کنار هم بچینم.سرگرد علی نادرلو!
مطمئنم اوهم من را شناخت برق چشمانش گویا بود.
-بخواب,خب؟(سرتکان دادم و دوباره از هوش رفتم)
********
عسل را روی میز گذشتم وگفتم:
-دوستت چیزی نگفت؟
-درچه مورد؟
-من اونجوری بیحال شدم.
-نه.(نه که گفت یعنی خوش ندارد ادامه دهم)
-چند وقته میشناسیش؟ (اول صبحی معلوم نبود ازچه عصبانی است)
-کم.سه ماه.. شاید...همکار پرونده جدیده.سؤال بعدی؟ (نمیدانستم چرا عصبی است)
-چرا با من بد حرف میزنی؟ (منتظر بودم تا با خیال راحت گریه کنم.نه فقط از خلق بد او.دلم بی نهایت گرفته بود)
(سرش را از پرونده ای که موقع صبحانه خوردن هم از آن دست برنداشته بود بلند کرد):
-آخه این چه سؤالاییه تو این گرفتاری؟ (لب هایم شروع کرد به لرزیدن):
-امیر؟ (با جدیت انگشتش را به طرفم گرفت):
-امیراحسان.(سرم را روی میز گذاشتم و گریه کردم)
-...
-گریه؟!! واقعا که..(با حرص کتش را برداشت و خارج شد)
نمیخواستم با حوری در رابطه باشم اما مجبور شدم تماس بگیرم.داشتم دیوانه میشدم.این قطعات درهم پازل جور نمیشد که نمیشد.
-الو حوریه؟
-هان؟ واسه چی زنگ زدی؟ خودت میگی..
-شاهینو دیدم.(با بهت گفت):
-چرند؟
-نه..خودمم باورم نمیشه,میخوام بخندم.گریه دیگه تکراری شده.زندگی ما...
-چرت نگو!! کجا؟ کی؟ وای...
-دوست امیراحسانه! (صدای بوق اشغالی آمد!).فکر میکنم آنقدر شوکه شده بود که همچین کاری کرد.دودقیقه ى بعد پیام داد:
-حاضرباش میام دنبالت.
نمیدانم با جت آمد یا نه فقط دیدم حدود ده دقیقه ى بعد در خانه ام است.
-بیا پائین.(هول یک چیزی پوشیدم و چادر سر کرده و دویدم)
سوار ماشینش شدم و راه افتاد(عجیب بود نه او از کتک خوردنش حرفی زده بود ونه من یادم بود از کتک خوردنم حرفی بزنم.به قولی آنقدر سنم داشتیم که یاسمن گم بود)
-بگو ببینم چی دیدی؟
-شاید توهم باشه حوری! (باعصبانیت نگاهی به سمتم انداخت و گفت):
-واسه توهم منو کشوندی؟
-حوریه دیشب اومده بود خونمون دیدمش.خودش بود.البته خیلی خیلی تغییر کرده بود اما من شناختمش! (نمیدانم لحنم چطور بود که حوریه با نگرانی گفت):
-باشه آروم تر بهار !
تکیه دادم و صورتم را با دو دستم مخفی کردم
حوریه کناری پارک کرد و گفت:
-دختر داری میمیری! پاشو ببینم! (آن لحظه فکر نکردم حوریه که بود و چه کرد)
خودم رادر آغوشش انداختم وگفتم:
-کمکم کن حوری.دستم به دامنت.(دستش را با مکث پشتم گذاشت وگفت):
-کامل بگو چی شد.من گیجم.
-دیشب امیراحسان گفت دوستش اومده خونمون.من نبودم.وقتی رسیدم دیدم شاهین اونجاست.امیراحسان گفت سرگرد نادرلو دوست وهمکارم هستن.
-یعنی چی؟! یعنی جاسوس بوده؟!
مطمئنی خودش بود؟
-آره..خیلی عوض شده بود.موهاش کوتاهه کوتاه.با شخصیت و پرابهت.مثل یه پلیس.
-مسخرس.(صندلیش را عقب کشید وخوابید)
-چیکار کنم؟
-طلاق بگیر.
-یعنی چی؟
-یعنی طلاق بگیر! منم دارم میرم مونترال.(شوکه گفتم):
-کِی؟!
-اینجا جای موندن نیست.بکّن و برو.جدا شو..پس فردا میپّرم.(حالا فهمیدم چرا زیاد نگران ومتعجب نیست)
-یعنی مهاجرت کامل؟! با خانواده؟
-آره.فرحنازم احتمالا طلاق بگیره وبره ترکیه..حالا که میگی شاهین سروکلش پیدا شده از رفتنم خوشحال ترم.
-چقدر عادی با وجود شاهین کنار اومدی! نمیخوای کمک کنی تهش رو در بیاریم؟ (سرش را به طرفم کج کرد وگفت):
-واقعا چرا انقدر خری؟ سری که درد نمیکنه دستمال ببندم؟ به من چه؟ من که تا پس فردا(دستش را شکل هواپیما روی هوا پرواز داد.خندیدم.رها وبی قید.وقت خواندن این شعر بود: خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است...مثل خودش صندلی را خواباندم وگفتم):
-کاش یکی رو داشتم بهش تکیه کنم...من پام گیره...خدا چیکار کنم...
-نترس واسه تو خطری نداره.اگه پلیس بود الان منو تو اینجا نبودیم.(امیدوار نگاهش کردم):
-یعنی چی؟! خب شاید اون منو نشناخته؛من خیلی عوض شدم! یعنی میخوای بگی نقش الآنش دروغه یا نقش اون موقعش؟!
-واقعاً معلوم نیست؟
-نه!
-به نظرت پلیس اون همه جنایت میکنه؟
-خب مجبور بوده واسه نفوذ...
-یعنی مجبور بود واسه طبیعی تر شدن نقشش بین گروه؛ده نفرو بکشه و به صدنفر تجاوز کنه؟ (واقعاً *** بودم.راست میگفت)
حالا فهمیدم چقدر امیراحسان را دوست دارم.با نگرانی و وحشت برای در خطر بودن جانش گفتم:
-پس اون داره به امیراحسان خیانت میکنه! چطوری اینو به امیراحسان بگم!؟
-ببین بهار؛تو اگه زن اون یارو هم نبودی..
-میشه لطفاً به امیراحسان توهین نکنی؟
-حالا هرچی ...شاهین وگروه هدفشون نفوذ بوده.پس خودتو بزن به بی خبری و جونتو بردار وفرار کن.حتی بعد طلاقت خونه باباتم نرو.بی نام نشون برو.
-چه راحت میگی طلاق!
-راحته.سخت نگیر.شاهینم مطمئن باش با تو کاری نداره.اونا هدفشون بزرگ تراز این خاله زنک بازیاس.
-اون که معلومه نمیتونه منو لو بده،خودشم گیره...من نگران امیراحسانم!
-بیخیال دختر..اونا از پس خودشون برمیان.تو که خیلی از تیزی امیرآقات میگی؛اصلا شاید خودش میدونه شاهین قلّابیه!
-حوریه؛بهم نخند...ولی من امیرو دوستش دارم.(نخندید.برای اولین بار جدی ومثل دوتا زن حرف زدیم):
-پس اگه دوستش داری ترکش کن.
-...
-مگه نمیگی با آبروءِ؟ دوست داری آبروش بره؟ میدونی اگه لو بری چقدر آبروی امیراحسان میره؟ بی سروصدا تمومش کن..نمیخوام تو دلتو خالی کنم ولی به نظر من تو هم جدانشی شاهین واسه عملی شدن هدفشون
مجبورت میکنه جدا بشی.چون تو براشون دردسری.
-آهِ زینبه نه؟
-نه،چطور من خوشبختم؟ تو خودت با بی فکریات به این روز افتادی.اون یه دختر فضول بود تاوانشم داد.(به حرف هایش نیاز داشتم هرچند اکثراً منفی بود اما به هر حال کسی بود که برایم حرف میزد.)
-...
-جدا شو بهار.به فکر پدرمادرت باش.به فکر خود امیراحسان باش.به فکر جونت باش.یه مدت جدا شو برو،بعد که آبا از آسیاب افتاد برگرد خونه مامان بابات.(بغض کردم وبه سقف ماشینش چشم دوختم):
-..
-تا بچه نداری بجنب.ببین من و فرحناز تمام ترسمون بچه هامونن.(احمقانه گفتم):
-شاید اگه بچه دار بشم ،پشتم باشه هان؟ (خندید وگفت):
-اون برج زهرماری که من دیدم....به مادرشم رحم نمیکنه.به تو که یه زن غریبه ای رحم کنه؟ بیخود خر نشی بچه مچه بیاری اونم بدبخت کنی..
-به چه بهونه ای جدا بشم؟! بگم چی؟ بگم چون خوبی، نمیخوامت؟ چون پاکی نمیخوامت؟ چون مؤمنی؟ چون ماهی؟ (بغضم ترکید)
(دستش را روی رانم گذاشت وگفت):
-گریه نکن دوستم(!!)...از الان استارت بزن.ناسازگاری کن...حرفاشو گوش نکن چه میدونم زن عوضی ای شو!والاه(با غم خندیدیم)
*********
-نمیتونم حوری روم نمیشه..
-بهار،من...متأسفم واسه اون کتک کاری.اصلا دست خودم نبود..میدونی..
-بیخیال.تازه حساب بی حساب شدیم...
-برو رو حرفام فکر کن.تو حالا حالا ها فرصت داری.حتی تا جایی که میشه با شاهین برخورد نداشته باش.اصلا نیازی نیست باهاش هم کلام بشی،هیچی عجیب و اتفاقی نیست.یه مشت پلیس وخلافکار این وسطن که به هرحال باهم روبه رو میشن.دنیا کوچیکه.
-حرفای عاقلانه بهت نمیاد..ما تاوان میدیم.هممون.(دستم را محکم روی معده ی سوزانم فشردم وطوری که با خودم حرف بزنم گفتم).شاهین اومده جفت گوشم! معجزه اس دیگه نیست؟ آه و نالس...هوم؟ نفرینه...حقته بکش...
(گوشیش را در آورد و جلویم گرفت):-فرزام وفریاد...اینم بابای کچلشون...
-راست میگن کچلا پول دارن؟! واسه خودت زندگی ای بهم زدی!
-میخوای بریم چیزی بخوریم؛خداحافظی آخرمون حساب بشه هان؟
-چقدر مطمئنی که گیر نمیفتی! شاید تو زندان هم سلولی شدیم!
-من همیشه مثبت فکر کردم.مثبت هم جذب میکنم.تو دقیقاً برعکس منی.
-بریم بگردیم....دلم گرفته حوری...
(در سکوت رانندگی میکرد و من هم خیابان هارا تماشا میکردم.)
بعداز یک دور دور غم آلود که بدتر دلمان گرفت؛گفتم که من را به خانه ببرد.صدای زنگ موبایلم بلند شد.همزمان بهم نگاه کردیم.
جدی شده بود و من حوریه ی جدی را دوست نداشتم.نمیدانم چطور بگویم.دلم نمیخواست انقدر همه چیز ترسناک شود.
-اگه امیراحسانه؛از همین الان شروع کن.بخدا بجون بچه هام این دفعه دیگه خوبتو میخوام.
-چی کار کنم یعنی؟؟
-اگه اعتراض
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد