439 عضو
کرد تا الان کجا بودی و فلان...بتوپ بهش.بداخلاقی کن.بذار کم کم سرد بشه.(درحالی که به سر کوچه امان رسیده بودم مثل برده ای فرمان بردار از حوریه جواب دادم)
-الو؟
-کجایی؟
-بیرون بودم.
-علیک سلام!
-چرا تو سلام ندادی؟!
-...
-...
-ماشینت تو پارکینگه،پیاده...هوای تاریک...(حوریه با اصرار اشاره میکرد بی ادبی کنم و بگویم به تو چه اما نمیتوانستم.برایم محترم بود)
-میام.نزدیکم.(وناگهان شاخ به شاخش ایستادیم.)
حوریه:- اوه اوه ! سریع پیاده شو الان منو میکشه.(گوشی را آرام پایین آوردم و از همان داخل باسر سلام دادم.)
-حوری...بدبخت شدم..
-چه بهتر اصلا.الان میخواد بهت گیر بده چرا با من بودی؟ حسابی دعوا کن...بجنب دیگه! (امیراحسان که نمیتوانستم حالتش را ازچهره اش بخوانم؛ازماشینش پیاده شد)
در ماشینش را با ضرب کوبید و با قدم های بلند به سمت ما آمد.(حوریه جیغ خفه ای کشید و با سرعت دنده عقب گرفت)
-روانی منو پیاده کن! ! ! (امیراحسان میدوید.)
حوریه ترمز کوتاهی کرد ومن سریع پیاده شدم.میتوانم بگویم حوریه تقریباً غیب شد.امیراحسان نفس نفس زنان غرّید:
-همون خانوم بکتاش بودن نه؟ (جواب ندادم که برای اولین بار در ملأ عام فریاد زد):
-"نه"؟؟؟ (زهره ترک شدم.بند دلم پاره شد.)
-آر...آره
-برو خونه.بدو.(از خجالت دوهمسایه ی واحد روبه رویی وکناریمان که با ترس مارا دید زدند و رد شدند؛سرم را تا یقه پائین انداختم)
همین که وارد راهرو شدیم؛منتظر آسانسور نماند و محکم به راه پله ها اشاره کرد.یعنی که زود تر برویم تا تکلیفم را روشن کند!
کلید انداخت وبازهم محکم در را هول داد وکنار ایستاد تا اول من داخل شوم.
در را پشتم کوبید که از ترس چشمانم را روی هم فشردم.با صدایی که فرکانسش ازشدت فشار دائم تغییر میکرد غرّید:
-همون بود که زدت آره؟ همون که اگه نرسیده بودم جنازتو تحویلم میدادن..آره؟
-...(باز فریاد کشید):
-"آره" ؟ (نمیدانم جرأتم را از کجا آوردم.احتمالاً تأثیر حرف های حوریه بود)برگشتم و با پررویی چشمانم را دریده کردم ودر چشمان عصبی اش زول زدم.حس کردم یک لحظه شوکه شد:
-دفعه ی اول وآخر بود سرمن داد زدی.(چشمانش تنگ شد و ناباور گفت):
-نشنیدم...
-پس بشنو آقای سرگرد.اینجا آگاهی نیست منم مجرم نیستم،داد بزنی؛ زندگی رو جهنم کردم! (چشمانش دیگر تنگ نشد،بلکه به گشاد ترین حالت ممکن در آمد..خندید..یک خنده ی پر از فحش و حرص):
-بهار اون روی سگ منو بالا نیار دختر خوب بذار آدم باشم آفرین.(صدای جیغم خودم را هم اذیت میکرد):
-من دلم میخواد با دوستام بگردم.خوش باشم.با هرکدومشون که دلم بخواد.هرکدوم که عشقم بکشه..اصلاً ببینم...اون دوستت کی بود؟
نادرلو...اهان آره...واسه چی
اومد تو خونه ی من؟ چه کارس؟ کجاییه؟ کیه؟ زن داره؟ واسه چی مرد مجرد میاد اینجا؟
(بخدا که دست خودم نبود..میدانستم یک داد که بزند تمام مردان اداره مدهوش میشوند اما آقایی کرد.لب هایش را برهم فشرد تا حرف نا مربوط نزند.انگشت تهدید گرش را چند بار در هوا تکان داد و در سکوت از خانه خارج شد)
تازه فهمیدم چه غلطی کردم.خودم از خودم متنفر بودم دیگران که حق دارند دارم بزنند.چرا به مجرد بودن شاهین اشاره کردم؟! حالا اگر میپرسید ازکجا میدانم!! تازه اگر پرسیدنی در کار بود...با این حساب میدانستم مدتی قهر هستیم.نادم وسرخورده همانجا باهمان لباس روی مبل نشستم و غمبرک زدم.حوریه خانه ات آباد !!
آرام و سنگین وارد شد.دستش که میرفت برای روشن کردن هالوژن ها با صدای سلام من لحظه ای متوقف شد و دوباره حرکت کرد.
واضح تر دیدمش.
-سلام.(ازسرمای صدایش یخ زدم)بدون توجه به من به اتاق رفت.
پشتش رفتم و به در تکیه دادم.با همان لباس ها طاق باز روی تخت خوابیده بود و چشمانش را با اخم بسته بود.
-گرسنته؟
-...
-من تند رفتم.(گوشه ى چشمش یک لحظه پرید.انگار که از حرف زدنم ناراضی بود)
-...
-امیراحسان...(با چشم بسته گفت):
-دلم نمیخواد حرف بزنیم.
-چرا؟ من دارم عذر خواهی میکنم!
-من عذرخواهی نشنیدم.در ضمن.... حرمتمون اونقدری شکسته که با عذر خواهی حل نمیشه.حالا بیرون.
-پس تکلیف من چیه؟؟ (عصبی شد.چشمانش را باز کرد و باهمان اخم به سقف زول زد):
-من مسئول تکلیف تو نیستم.از این که صداتو واسه من بردی بالا هنوز تو بهتم.متأسف که اینو میگم ولی دیگه اونجور که باید روت حساب نمیکنم.(طبق معمول با ضعف گفتم):
-چطور تو داد زدی...(نشست.تند و خشن.زول زد در صورتم و ردیف کرد):
-من مردم.من فرق دارم.آره زور گو ام.آره دارم تبعیض جنسیتی میکنم اما خیلی جاهام به نفع زن هست رفتارام.اینکه عقیدم اینه مرد باید مثل خر کار کنه تا زنش تو آسایش باشه هم جزو اخلاقامه.آره من املم من قدیمی فکر میکنم ولی داد مال مرده,بهت گفته بودم دلم نمیخواد صدای بلند زنم تو خونه جز واسه خوشی وخنده بلند بشه.(ناغافل داد زد):گفتم یا نگفتم؟؟ (از ترس سرم را بالا و پایین کردم)
بلند شد و به طرفم آمد فکر نمیکردم بخواهد کتکم بزند اما غیرارادی هین کشیدم وبه در چسبیدم.
بی توجه به من وحالم با جدیت ادامه داد:
-فردا شب خودمونو به زور دعوت کردم خونه علی تا ببینی من اینجوریم(و کف دستش را به معنی صافى و یکرنگی جلویم گرفت)
تا ببینی من با بد آدمی رفت وآمد نمیکنم.تا ببینی من آدم ناپاک و بد دل تو خونم راه نمیدم.
-امیر....(آنقدر ازم بدش آمده بود که تذکر نداد"امیراحسان"صدایش بزنم.)
برگشت و لباس هایش را زیر نگاه
غمگین وبغض آلود من عوض کرد.
مسخره بود اما تمام استعداد وهنر آرایشگریم را به کار بستم تا در عین کمرنگ بودن آرایش حتی الامکان چهره ام را دورتر از آنچه که بودم بکنم.امیراحسان با وجود ناراحتی و کم محلیش با جدیت گفت:
-عروسیش نیست.فقط شام دعوتیم.(با خجالت گفتم)
-آرایش نیست که.گریمه.(همانطور که حاضر آماده روی تخت خوابیده بود و با گوشیش ور میرفت من را هم زیرنظر داشت که دائم جلوی میز توالت عقب و جلو میرفتم و دوباره مشغول مرمت میشدم!)
-ببینمت.(با شرمندگی نگاهش کردم.ابروهایش بالا رفت):
-چقدر فرق کردی!
-خوب یا بد؟
-نمیدونم.(و دوباره باگوشی مشغول شد.عادتش بود که زیاد از چیزی تعریف نمیکرد. نمیدانم چرا انقدر عجیب غریب بود.)
-.....
-مثلا میخوای با زنش چشم و هم چشمی کنی؟؟ (متعجب گفتم):
-زن داره مگه؟؟ (متعجب تر از خودم ؛نگاهم کرد):
-خب آره! زن داره! مگه چیه؟! (مثل ابلهان به زبان آمدم):
-چطوری آخه؟! مگه میشه؟؟؟ (اخم کرد.....خاک برسرم که رشد عقلی ناقصم را جدی نگرفته بودم.نشست و گفت)
-نمیدونم ! واقعاً عجیبه که زن داره ! (دستش را زیرچانه اش گذاشت و به مسخره به فکر فرو رفت)
-نه نه منظورم اینه الان خونه خودش نمیریم؟ یعنی خانواده داره؟؟! (نمیدانستم تا چه حد مسخره حرف میزنم که امیراحسان را تا این حد متحیر میکردم!):
-فازت چیه بهار؟ چرا اینجوری میکنی؟؟ یعنی تو فکر میکردی زن نداره و خودتو صدقلم درست کردی؟! پس واسه کی خودتو درشت کردی ؟! (این هم از آن گند هایی که نمیشد جمعش کنم):
-نه فکر کردم میریم خونه مادریش..چه میدونم گفتم با خواهرش یا با مادرش همنشینم...(انگار که به یک *** نگاه میکرد):
-باشه..زودتر آماده شو..
دائم به خودم امیدواری میدادم یا من اشتباه کرده باشم و او شاهین نبوده,یا شاهین بوده و من را نمیشناسد یا کلا اگر شاهین بود شاهین خلافکار باشد نه شاهینی که شاید واقعا پلیس است! مثل دیوانه ها پرسیدم:
-میشه مثلا نفوذی بشه یکی؟ (متعجب در حال رانندگی نگاهم کرد):
-میشه واضح تر بپرسی؟
-میگم یعنی میشه یه روزی تو تونقش یه خلافکار وارد یه باند بشی؟
-آهان...آره...من نشدم تاحالا..ولی خب کلاسایی داریم که یه مدت طرف رو تعلیم میدیم بعد میفرستیمش.
-برعکسشم هست؟ یعنی خلاف کار بیاد تو گروه شما؟
آره ولی خب احتمال این مورد کمتره.خیلیم کمتره...(بی مقدمه گفت):
-اتفاقا چه به موقع پرسیدی! همین علی نادرلو یه بارمأمور مخفی شده.(حالم؟؟ هیچ!! موت! )
با ناباوری و وحشت گفتم:
-یعنی چی؟؟؟؟ (با ترس نگاهم کرد):
-تو چته؟! (خودم را کنترل کردم):
-یعنی از هیجان اینجوری شدم! میگم چی بوده جریان؟ (گویا باورش شد با خنده گفت):
-حالا امشب میگم خودش تعریف
کنه.خیلی باحاله..ما دورادور همدیگرو میشناختیم آخه از زاهدان اومدن تازه.یعنی اسمی همدیگرو میشناختیم...خیلی کارش درسته،با اینکه درجش پائین تره اما دیدنش یه افتخاره..خیلی موفقیتا به دست اُورده.
سر تکان دادم و در دل فاتحه ای برای خودم دادم.
یک محله ى متوسط,یک خانه ى ساده.امیراحسان شیرینی را به دستم داد و گفت:
-خانومشم بارداره.علی انقدر ذوق داره! (خدایا خواب میدیدم؟! شاهین چه غلطی میکرد؟!)
در بدون پرسش با تیکی باز شد و هردو داخل شدیم.دری هم درطبقه همکف آپارتمان باز شد. بایک دستم بازوی امیراحسان را چسبیدم و از ته دل بسم الله گفتم و از خدا خواستم آبرویم نرود.اگریک درصد شک داشتم شاهین باشد حالا با شکستگی روی ابروهای بلندش مطمئن شدم خودش است.
جلل الخالق! انگشتر عقیق جای انگشتر طرح عنکبوتش را گرفته بود.سرم را پائین انداختم که باخنده گفت:
-به به ببین کی اومده؟!!! (قلبم در حلق آمده نگاهش کردم,من را میگفت؟!)
اما دیدم آغوش گشود و با احسان رو بوسی کرد.
از پشت شانه ى احسان نگاه کوتاهی به من انداخت اما یک نگاه عادی و کوتاه.
حالا تن صدایش هم تأئید میکرد که همان شاهین خودمان است.همانی که آنقدر خوب نقش عاشق را بازی میکرد.وارد شدیم و در حالی که از کنارش رد میشدم گفت:
-خیلی خوشحال شدم از آشناییتون,حالتون بهتره انشاءالله؟ (بخدا قسم که موذی تر از او ندیده بودم.خودش بود,خودش بود که انقدر خوب میتوانست فیلم بازی کند).آرام گفتم:
-شکر خدا! (زن جوانى با چادر سفید از آشپزخانه خارج شد):
-سلام! حال شما؟ (نمیشناختمش.ساده و معصوم به نظر می آمد)
-سلام.(حتی نتوانستم.احوالی بپرسم.)امیراحسان متوجه شد و دستم را بی هوا گرفت.زن با مهربانی گفت:
-عزیزم من پریسام راستی.اسم گل شما چیه؟ (بجای جواب نگاهم چرخید روی شاهین)
خواستم ببینم اگر بگویم بهار ؛عکس العملش چیست؟ شاید چهره ی من هم برای او آشنا بود اما مطمئن نبود خودم باشم.گیج و بی حواس گفتم:
-بهار.(شاهین با لبخند گفت):
-غریبی نکنید, بفرمائید خواهش میکنم.(خم شد و عسلی های کوچک را جلویمان گذاشت و پذیرایی را شروع کرد).
وای خدا...جانم را بگیر اما اینطور مجازاتم نکن.وقتی خم میشد و پذیرایی میکرد؛حسش.حضورش بویش همان بود. آنقدر رنگ و رویم پریده بود که پریسا گفت:
-بهار جون شمام خبریه؟؟ (گنگ به امیراحسان نگاه کردم)
مهربان نگاهم کرد و بعد روبه آنها گفت:
-نه.
(تازه گرفتم منظور چه بوده!)شرمنده تر و منزوی تر در مبل فرو رفتم.هم دلم میخواست شاهین حرف بزند هم نه!
حالم اصلا خوش نبود. کلافه سرم را گرفتم و با بغض گفتم:
-احسان جان میشه زودتر بریم؟ (چنگالی که سرش سیب بود رابه سمتم
گرفت .آهسته گفت):
-به این زودی؟؟
-سرم داره میترکه.(شاهین به پریسا کمک میکرد تا میز شام را بچیند و در میدان دیدمن بود)
-باشه عزیزم پس حداقل بعد شام.الان خیلی زشته.(دیدم!! بخدا دیدم که شاهین زیر چشمی نگاهم میکرد!! غیرعادی نگاهم میکرد و به محض آنکه مچش را گرفتم نگاه دزدید...نا آرام تر شدم..انگار وقتی که بی اهمیت بود حالم بهتر بود اما حالا مطمئن شدم من راشناخت)
پریسا:-بفرمائید خواهش میکنم .بهار جون بیاید..آقا امیراحسان بیاید خواهش میکنم.
هردوبلند شدیم و سرمیز نشستیم,پریسا روبه روی من و شاهین روبه روی احسان بود.
اصلا دلم نمیخواست سربلند کنم.
شاهین:-بهار خانوم؟ بدید براتون از این بیف بکشم.(وای! اسمم را که به زبان آورد من را کشت.میخواست خاطره ى بیف خوردن را به رویم بیاورد؟!)
-نمیخوام ممنونم.
-چرا؟ خوبه ها! امیراحسان به خانومت تعارف کن.
-بهار میخوری برات بیارم؟ (ضعیف گفتم):
-نه(اما تمامش,نکرد):
شاهین:-اولش بدش میاد آدم ولی بعدش خوبه..(پس.منظور داشت.روزی که من را با این غذا آشنا کرد به او گفتم از ظاهرش بدم آمده اما بعدش نظرم عوض شده بود.کنترل از دست دادم و وحشیانه گفتم):
-نمیخوام.(همه جا ساکت شد.چهره ی امیراحسان مثل پدری شد که بچه اش در جمع حرف بد میزند! لب هایش را گاز گرفت و نا باور نگاهم کرد)
*****
احمقانه روسریم را مرتب کردم و با سرفه ى مصلحتی گفتم:
-بخدا حواسم نبود ببخشید.(قیافه ى امیراحسان دیدنى شده بود.هنوز همانطور ابرو بالا و لب گازگرفته نگاهم میکرد)
پریسا زد زیر خنده و گفت:
-حقته علی..حقته! تو همیشه حرص دربیارى.(نگاه شاهین دوباره برق داشت.یک برق کوتاه):
-بیخیال امیراحسان چرا اونجوری نگاهشون میکنی؟! شوخی کردیم دور هم!
اما دیگر احسان آن احسان سابق نشد! تا آخر شب اخم کرده بود و میدانستم در فکر یک تنبیه جانانه است.
شاهین :-امیراحسان داداش میای چندلحظه؟ (پریسا با ناراحتی گفت):
-نمیشه حالا بیخیال بشید؟ میخوایم دور هم باشیم؟
شاهین:-زود میایم خانومی,ببخشید.واجبه...(به محض رفتنشان گفتم):
-چندساله ازدواج کردید؟
-دوسال و دو ماه.(سر تکان دادم و گفتم)
-خوبه؟ راضی ای ازش؟ با شغلش مشکل نداری؟ (مهربان خندید و گفت):
-اوایلش چرا... مخصوصا مأموریت که میدادن به شهرستان.
-مأمور مخفی؟ (با تعجب گفت):
-جانم؟؟ (دست خودم نبود که انقدر خنگى حرف میزدم):
-منظورم اینه مأمور مخفی هم شده؟
-آهان...از ازدواجمون به بعد که نه.اما قبلا چرا.
-مثلا کی؟ چندسال پیش؟؟ (فهمیدم خیلی لحنم وحشتزده و مشکوک است چرا که با نگرانی گفت):
-نمیدونم گلم.میخوای بپرسم؟ (دستم را فوری روی پایش گذاشتم و گفتم):
-نه!! فقط نگران شوهرمم.میگم نکنه
اونم پست خطری بهش بخوره! (باور کرد):
-نه بابا...خیالت راحت این جریان شاید واسه شش هفت سال پیش باشه,اینجا ایرانه ها! مگه چقدر از این باندا هست... تازه داوطلبیه, شوهرت تورو ول نمیکنه...(فقط روی کلمه ى شش هفت سال فکر میکردم!)
در اتاق باز شد و هردو خارج شدند.ظاهر جدیدش حسابی دیدن داشت.کی باورش میشد همان شاهین مو اسبی با آن سرو وضعش تبدیل شده است به علی و انگشتر عقیق و ته ریش!
پریسا:-عزیزم من خانوادم همه شهرستان هستن میتونم شماره تورو داشته باشم به عنوان یه آشنا تو این تهران؟
-باشه, شمارتو بگو میس بندازم.(متوجه نگاه های تند وتیز والبته پنهانی,شاهین بودم).
خداحافظی کردیم و درماشین نشستیم.نه گذاشت نه برداشت فوراً شروع کرد:
-بهار مشکل تو چیه؟
-یعنی چی؟
-چرا اینجوری میکنی؟پرخاش میکنی رنگ به رنگ میشی میلرزی (صدایش کم کم عصبی میشد و اوج میگرفت)نفست میگیره چرتو پرت میگی أه (و روی فرمان کوبید).خودم را جمع کردم و با دلخوری گفتم:
-نمیدونم...(آنقدر صدایم اندوه داشت و معصومانه بود که خودم دلم سوخت)
کناری پارک کرد و به سمتم برگشت:
-عذر میخوام بهار...(من را به طرف خودش کشید و پیشانیم را بوسید!!)
من به معنای واقعی کلام برای او کم بودم.چیزی در وجودم میگفت با شاهین حرف بزنم و برنامه اش را بدانم.شاید بتوانم کاری برای احسان بکنم.حتی اگر او پلیس واقعی باشد التماسش کنم آبرویم را نبرد و بگذراد بی سروصدا احسان را ترک کنم.
******
آفتاب روی صورتم اذیتم میکرد.نشستم و گوشی را از زیر بالش در آوردم.به نسبت قرص های خواب گاوی ای که دیشب خوردم؛زود بیدار شدم.
ساعت دوازده ظهر بود,معمولا پیام های تبلیغاتی زیادی داشتم که از فاصله ى شب تا صبح رگباری برایم می آمد.به خیال آنکه بازهم تبلیغاتی باشند؛
یک نگاه کلی به مکالمات انداختم ودیدم که حدسم درست بوده,به عادت هرصبح؛همه را مارک کردم تا یکجا حذف شوند اما تا آمدم کلمه ی Delete را لمس کنم؛در محدوده ى بینائیم کلمه ى"شاهین" را دیدم.دستم شروع کرد به لرزیدن.شماره ى نا شناسی بود که به جهت رند بودن ؛جزو تبلیغاتی ها پنداشته بودم.مکالمه را گشودم:
"شاهین:سلام خانوم بهار غفاری!! فرزند فرامرز و نغمه!! خواهر مستی و نسیم!! بازم بگم؟؟"
کله پا به سمت در واحد دویدم و از ترس به آن تکیه دادم!! نمیدانم...حس کردم همگى در جای جای خانه ام مخفی شده اند! با دستی لرزان تایپ کردم:
"بجا نمیارم؟!" (فوراً جواب داد)
"عه! پس یه بهار غفاری دیگه بود که جنسارو جابجا میکرد! ببخشید مزاحم شدم."
"شاهین چرا برگشتی؟"
"من جایی برنگشتم. جای اصلی من اینجاست.فقط نمیدونم توبین ما چیکار میکنی!؟ بچه ها فرستادنت تا مأمور
مخفی بشی؟! هه!"
"باید ببینمت.تو رو خدا به امیراحسان چیزی نگو.بخدا من جاسوس نیستم"
"پس تو خونه دوست من و مسئول پرونده ى باند چیکار میکنی؟؟"
"شاهین تو روخدا بگو چطوری ببینمت"
"فردا ساعت 3 اون پارکی که جنس میبردی"
"OK"
یک آن باورم نشد این من باشم که انقدر راحت با او حرف میزند.کم کم داشتم عادت میکردم! واین یعنی عین بدبختی.اینکه عادت شود پنهان کاری و خیانت و دروغ.هفت سال بود آدم شده بودم ولی حالا آهسته آهسته برمیگشتم به دوران قبل.وای بر من.فکر کن امیراحسان بشنود زنش با دوستش قرار گذاشته! حالا هرچند بدون منظور بد یا چیز خاصی که رگ غیرت یک مرد را باد دهد,همینکه بهار؛زنش ،زن عزیز دردانه و مظلوم نمایش با مرد غریبه قرار گذاشته....! اما من باید میرفتم.دیگر از فرار و بی خبری خسته شده بودم.
یک آن حس حماقت کردم.نباید کتباً آتو دستش میدادم.باید شفاهی حرف میزدم.شاید بخواهد دوستش را باخبر کند.آنوقت دیگر جایی برای حاشا نبود.من علناً اعتراف کرده بودم که جنس پخش میکردم..
اما فکر مسخره ای بود,اگر واقعا پلیس باشد اثبات گناهکار بودن من برایش مثل آب خوردن بود.
تا فردا دل در دلم نمیماند.مثل دیوانه ها قدم میزدم و منتظر28 ساعت آینده!!
*******
خوش آب و هوا و رؤیایی بود.این بار گنگ نبودم.فهمیدم زینب است که بلند و خوش آهنگ قهقهه میزند.از پشت میدیدم که دو تا تاب درختی را به نوبت هول میدهد.صدای خنده های کودکان لبخند را روی لبهاى من هم آورد.به خودم نگاه کردم انگار روی هوا بودم.بحالت پالسی(حرکت موجی [ضربه ای] بدون قدم زدن.)بهشان نزدیک شدم.زینب بدون آنکه برگردد گفت:
-دوباره پیدات شد؟؟
-من نخواستم بیام.
-چرا خواستی! وقتی فکر میکنی یعنی میخوای که بیای...(دختر فرحناز را شناختم)
-اینجا کجاست؟
-یه چیزی شبیه بهشت.
دختر فرحناز:-خاله محکم هول بده...هورا....
-پس جات خوبه؟
-آره.(نگاهم به دختر بچه ى کوچک تر افتاد):
-اون کیه؟؟ (زینب نگاهش کرد.)
-اون ساداته.(آنقدر زیبا بود که دهانم باز ماند.مثل یک فرشته لباس پوشیده بود.با هد بندی از گل نرگس دور سرش)
-اسمش ساداته؟!
-نه.سیده.اسمش نرگسه..چطور نمیشناسیش؟!
-باید بشناسمش؟! (آهسته تابش داد)
-دخترته! (تمام بدنم یخ زد..دختربچه نگاهم کرد و لبخند زد).با هین بلند خودم بیدار شدم.امیراحسان گیج و منگ نشست و با وحشت گفت:
-چی شده؟!؟ (با گریه گفتم):
-دخترم!! (در آن تاریکی چشمان درشت شده اش را دیدم):
-دخترت؟؟! (و فوری بغلم کرد):
-....
-خواب دیدی.صبح صدقه میدم عزیزم...چقدر لوسی تو...
شوخی و خنده اش آرامم نکرد.امکان نداشت من بچه ى خودم را بکشم.وقتی پیش زینب بود یعنی میمیرد!! نرگس سادات!!
امیراحسان به خیال آنکه
آرام شده ام خوابید اما من تا ظهر نخوابیدم.تا وقت ملاقاتم .
امیراحسان که رفت؛من هم از نقش خواب دروغین بیرون آمدم و بی صبرانه منتظر ملاقات شدم.تمام حرف هایى که قرار بود بزنم را ردیف کردم.
حسی به من میگفت سرانجام,من وامیراحسان چه خوب چه بد؛جدایی است.
ما دقیقا دو خط موازی بودیم که تلاقی ای نداشت.راه ما تا ابد جدا بود.اگر قرار بود برسیم؛باید یکی امان میشکست.یکی باید منحرف میشد از مسیرش.
عینک آفتابی به چشم روی نیمکتی که همیشه ساقی آن بودم نشسته بودم.انگار همین دیروز بود با فرحناز و حوریه بعد از تعطیل شدن دبیرستان می آمدیم و اینجا مینشستیم.یونس میگفت هیچکس به ما شک نمیکند.با آن مانتو و مقنعه,صورت های اصلاح نشده,کوله و کتانی...بیشتر شبیه دخترهای سرتق دبیرستانی بودیم تا ساقی.از دور دیدمش.تیپش شبیه امیراحسان بود.کت و شلوار و تجهیزات به کمر.نه....پلیس بود واقعا. ابهت و جدیتش مثل احسان بود.با ترس ایستادم.(عینک آفتابیش را برداشت و گفت):
-بشین.(تقریبا روی نیمکت ولو شدم)
هر دو به روبه رو نگاه میکردیم.
-خب...بگو...میخواستی منو ببینی.
-تو.. کی هستی؟! یعنى واقعا کی هستی؟! (وباخنده ای که از سر درماندگی بود نگاهش کردم)
-من سرگرد علی نادرلو(از جیب داخل کتش کارت شناسایی اش را در آورد)هستم.
-هه! نگو که جعل یه مشت مدارک واسه شما کاری داره!
-برام مهم نیست درموردم چه فکری میکنی...فقط...برات عجیب نیست تو سن 28سالگی سرگرد کردن ؟!
(با تعجب گفتم):
-خب؟!
-ترفیع رتبست.بخاطر مأموریت خطرناکی که قبول کردم.اون موقع من فقط یه افسر ساده بودم.
-شاهین...وای خدا...(گیج و شوکه صورتم را با دودستم پوشاندم.تمام صحنه های این مدت مثل فیلم از جلوی چشمانم رد شد..نمیتوانستم باور کنم...)
-حالا نوبت توعه جواب بدی.اینجا...بین ما چی میخوای؟ از طرف کی اومدی؟ کریم؟
-اونو که گرفتن.تمام روزنامه ها زدن.به من یه دستی نزن.بعدشم اون خورده پا چه نفوذی میخواد بکنه ؟!
-خیلی خب...جواب بده...تو یه دختر بزدل بودی, خورده پا بودید واسه همین کاریتون نداشتم,اما الان.... جرمتو بزرگ نکن,از طرف هر کی اومدی بگو و خودت رو بکش بیرون.
-بخدا از طرف هیچکس...اتفاقی با امیر احسان آشنا شدم.
-اما تو لیاقت اونو نداری!
-میدونم.
-پس برو.
-من درست شدم.
-یعنی میخوای باهاش زندگی کنی؟! (سرتکان دادم.)
-...
ادامه دارد.....?????
1400/03/05 20:34?#پارت_#هفتم?
?رمان_#تا_تلاقی_خطوط_موازی?
-خیلی پررویی! اونوقت منم وایمیستم و میذارم به دوستم وهمکارم خیانت کنی! اگه واقعا هیچ کاره ای؛بکش بیرون از ما
-برم؟ فقط رفتنم خیال تو رو راحت میکنه؟!
-پس چی ؟؟ لابد دنبال دردسر میگردی؟! تو و دوتا دوستت درمقابل جرمایى که باند انجام میداد هیچ به حساب میاین.طوری که میشه چشم پوشی کرد از خطاتون.(متعجب از این کارش گفتم):
-قضیه زینب..!!!! اون چی میشه..؟؟ (ناراحت و مغموم گفت):
-مگه فقط زینب فدا شد؟؟ میدونی این وسط چه قدرا نابود شدن؟
-هه! ولی مقصر ما بودیم شاهین!! تو پلیسی؟! تو چه جور پلیسی,هستی که از من میگذری؟؟ (عصبانی نگاهم کرد):
-اولا شاهین نه و علی. بعدشم تو به خیلیا مواد رسوندی,تو همین پارک!! اونا آسیب زدن نبود؟!
-زینب فرق میکرد! چرا اینجوری میکنی؟؟ چرا خودتو زدی به فراموشی؟
-هروقت جای ما بودی میتونی نظر بدی.الان احساساتی حرف میزنی.(منظورم را نمیفهمید؟؟؟! یا خودش را به نفهمی زده بود؟!)
با زاری گفتم:
-زینب رو جلوی چشمات تیکه تیکه کردن...(بلند گفت "هیس"و به اطراف نگاه کرد)
اخمهایش را در هم کشید و با جدیت گفت:
-باشه.خودت خواستى.دستتو بیار.(دستم را جلو بردم)
دست بند به دستم زد و گفت:
-الانم میگم ماشین بفرستن با نیروی خانوم!(چشمانم از حدقه در آمد.با التماس گفتم:)
-نه نه! بخدا...بخدا تو راست میگی! بازش کن.(با خشم دستم را باز کرد وگفت):
-پاتو از زندگی احسان بکش بیرون .اون تو همین سه ماه شده داداش من و همه کسم.فکر نکن همچینم از گناهات چشم پوشی میکنم.فقط بخاطر امیراحسان.نمیخوام خورد[خُرد] بشه,میفهمی؟تو مایه ننگشی(چقدر شبیه حوری حرف زد)..تو بری اون خوشبخته.
-اولش که دیدمت گفتم, یعنی نفوذی باند تویی؟ الان که باهات حرف زدم کاملا مشخصه خودتو باختی.اونا هیچوقت بزدلارو نگه نمیدارن.
تصور میکنم تو هم مثل دوتا دوست پت و متت رفتی به ...لا اله الا الله (و من غریبانه دلم هوای لا اله گفتن های احسان را کرد)
-حالامن باید چیکار کنم؟
-به حرمت اینکه مَحرم امیراحسانی بهت مهلت میدم بی سروصدا بری.(با درد چشمانم را بستم و درحالی که به عمر کوتاه زندگی مشترکم فکر میکردم گفتم):
-ممنونم بخاطر حفظ آبروم.
-من تمام تلاشم حفظ آبروی احسانه..واقعا پیش خودت چی فکر کردی؟! اون مثل یه فرشتس!
(بی مقدمه گفتم):
-عاشق شدنتم جزو برنامه بود؟؟ (بخاطر سکوتش مجبور شدم نگاهش کنم):
-...
-هان؟
-آره
-چرا؟؟ واقعا اون همه تظاهر به عشق ضروری بود؟!
-نه..یعنی آره..نمیدونم خواستیم مثلا گولتون بزنیم که بمونین...(طفره رفت.مشخص بود..و من حس کردم چیزی را پنهان میکند.واقعاً چرت گفته بود! )
-برو خانوم غفاری... داداشم خوش نداره ناموسش با نامحرم بیرون باشه(و
تقریبا رویش را برگرداند)
******
قهوه جوش را روشن کردم.برای امیر احسان نوشتم میخواهم بخوابم, نگران نشود.تلفن را کشیدم و گوشی را خاموش کردم.قهوه جوش آمد؛دزدکی به اتاق کار احسان رفتم و از پاکت سیگارهای نمونه اش چند نخ از تازه ترین ها که خشک نشده بود دزدیدم.نمیدانم فقط حس کردم باید مخم باز شود.مثل همان وقت های که مخم را باز میکرد.
یکروز همان اوایل ازدواجمان با دیدن سیگار و مشروب های موجود در قفسه ى اتاقش پرسیده بودم آیا تابه حال شده مصرف کند حتی یکبار برای تست؟؟ و او معصومانه و با تعجب گفته بود حتی قلیان هم نکشیده! قلیانی که برای ما سه دوست قوت غالب بود!!
به آشپزخانه برگشتم و قهوه ریختم.پشت میزنشستم.میخواستم یک دور هفت سال پیش را مرور کنم.حالا که قراربود بروم؛بگذار ببینم چرا باید بروم؟ من مثل فرحناز و حوریه از حقیقت فرار نمیکردم.ترسو و بزدل و *** بودم اما هنوز چیزی در وجودم به اسم وجدان حس میکردم که هفت سال تمام نگذاشت آب خوش از گلویم پائین برود.......
سیگار اول را آتش زدم جرعه ای از قهوه ام نوشیدم و به هفت سال پیش بازگشتم..... . . .
******
پدر:-همین که گفتم.رشته ى طبیعی یا ریاضیات.(با حرص به نسیم که آرام دراز کشیده بود با لحن مسخره ای که مثلا ادای پدر بود گفتم):
-طبیعی یا رضیات! بی سواد.. به تجربی میگه طبیعی انگار عهد بوقه خودشه..به ریاضی فیزیکم میگه ریاضیات!
(نسیم با خشم گفت):
-احمق بابا رو مسخره میکنی؟! اون ادبیات خونده بهش میگی بی سواد ؟!
-احمق خودتی.کته ماست.(جنگیدن را صلاح ندید و با افسوس سرتکان داد):
-چه تخم جنی بشی تو...(من که تصور کردم فحش داده برای کم نیاوردن فحش زشتی به او دادم که ماتش برد)
-(....)
مثل بچه های پیش دبستانی باوجود 18سال سن زیر گریه زد.ترسیدم به پدر بگوید ؛دست پیش گرفته غریدم:
-به مامان و بابا میگم گفتی تخم جن.(با زاری گفت):
-اون فحش نبود احمق.
اما از قدیم گفته اند خواهران دعوا کنند ابلهان باور کنند,با التماس گفتم:-برو بابارو راضی کن برم هنرستان.(اشکهایش را پاک کرد وگفت):
-به من ربط نداره.بچه پررو..درضمن منم خوشم نمیاد بری هنرستان.
-هنرستان مگه چشه؟
-چیزیش نیست.دوستات مجبورت کردن بری خوشم نمیاد.ببین علاقه ى خودت چیه؟
-همین گریموری سینما.
-الان جو گرفتت.دوسال دیگه موقع دانشگاه بهت میگم.یه چیزی علمی بخون که بتونی رو خودت حساب کنی.
-اصلا کی گفته علم دوست دارم؟ گریموری عالیه. هم هنره هم پول توشه.اصلا به خودم باشه اونم نمیرم. من الان شوهر میخوام.(با ناباوری گفت):
-خیلی بی تربیتی بهار!! بخدا نمیدونم این حوریه چیکارت کرده تو اینجوری شدی.
(پتو را روی سرم کشیدم و گفتم):-بی
تربیتیه مگه؟ 16سالمه,بزرگ شدم.
********
پدر:-پس نغمه دیگه سفارش ندما...به حرفای این چموش گوش ندی,فقط رشته طبیعی یا ریاضیات.
با پررویی گفتم:
-باشه بابا طبیعی طبیعی,أه(در را باز کردم و به سرعت خارج شدم)
حوریه و فرحناز با تیپ های فجیع دخترانه ى مد روز منتظرم بودند.مادرم لخ لخ کنان به ما رسید:
-یواش تر بهار.(حوریه با چرب زبانی گفت):
-سلام خاله,قربونتون بشم.
مادر:-سلام عزیزم.خدانکنه.شما همراه ندارید؟ مامانا نمیان؟ (با کلافگی جواب دادم):
-نخیر مگه همه مثل من بچه ننه هستن؟؟ (مادر رنگ به رنگ شد)
فرحناز:-خاله هنرستان اینوریه.
مادر:-نه دخترا...باباش نذاشت...فقط میگه طبیعی یا ریاضیات.(حوری و فرحناز پقی زدند زیر خنده و من از خجالت سرخ شدم.)
حوریه که خدای کلاس بود با عشوه موهای جلوی صورتش را کنار زد وبا ناز گفت:
-ما که نمیتونیم از هم جدا بشیم,فرحناز میخوای بریم تجربی یا ریاضی؟ (متعجب از بی برنامگیشان به فرحناز چشم دوختم.فرحناز بیخیال تر از او شانه بالا انداخت و گفت):
-نمیدونم....بریم! (و این شد که هرسه به سمت دبیرستان محله حرکت کردیم)
خوشحال ازاینکه هنوز باهم هستیم پا به دبیرستان گذاشتیم.همینکه وارد دفتر شدیم؛نگاه معاون و ناظم به فرحناز و حوریه افتاد.با لحنی که مزاح همراهش بود گفتند:
-به به! چه خانومایی!! (اما از آنجا که خانواده ام در پوشش،روی من حساس بودند به من چیزی نگفتند)
مادر:-سلام خسته نباشید.(با مادر محجبه ام به خوبی رفتار کردند):
-سلام بفرمائید.
-والاه بابای این دختر ما اصرار داره رشته ی امسالش طبیعی...(اما من با عصبانیت زیر گوشش گفتم)
"تجربی"
-هان...آره رشته تجربی یا ریاضیات انتخاب بکنه.به نظر شما کدوم بهتره؟
(معاون نگاه کوتاهی به من انداخت وگفت):
-خودت به چی علاقه داری؟ (لاقید گفتم):
-آرایشگری.(فرحناز و حوریه از خنده ترکیدند و حوریه در گوشم با فحش بدی گفت):
-منظورش اینه بین ریاضی و تجربی کدومو دوست داری! (همین باعث شد اعتماد به نفسم پائین باشد.با خجالت گفتم):.
-آهان...فرق نداره.
ناظم:-برو تجربی.تنوع شاخه ای تو دانشگاه بیشتره.(حوریه آهسته مزه پراند):
-اوه مای گاد!! دانشگاه!
این شد که هرسه بی علاقه و بی هدف تجربی را انتخاب کردیم و بماند که حوریه را بخاطر نمره ی کمش در درس زیست سال اول کمی اذیت کردند اما درهر صورت ثبت نامش کردند.و نا گفته نماند که زنگ زدند و یک اولیا از هر کدام را خواستند ومن ازحرفی که به مادرم زده بودم خجالت کشیدم.
وقتی برگشتیم پدر با خوشحالی من را خانوم دکتر صدا میزد و من بدون هیچ حس علاقه ای به این صفت در فکر گریموری و آرایشگری بودم.
******
مدارس باز شده بود و ما هر صبح سر
کوچه قرار میگذاشتیم.باهم میرفتیم و باهم برمیگشتیم.در این راه هر غلطی که بگویی کردیم.و البته با رهبری و اجبار حوریه.مثلا میگفت آن پسری که از روبرو می آید را ببینید,این بار نوبت بهار است که به او تکه بیندازد و وقتی اوایلش سرپیچی میکردم با بدترین الفاظ من را بزدل و بچه میخواند.اما کم کم راه افتاده بودم و با دو دشمن دوست نمایم تهران را آباد میکردیم و برمیگشتیم! درس هایمان به شدت ضعیف شده بود و یک پای والدین هرروز در مدرسه بود.
خودمان را بسیار بزرگ میدیدیم و درس خواندن بین آن بچه هارا افت میدانستیم! واقعا هم زود تر به بلوغ جسمانی رسیده بودیم و یک سرو گردن ازهمه اشان بلند تر بودیم.صورت هایمان جا افتاده تر شده بود و گهگاه با شیطنت هایی درآن؛جا افتاده ترش هم میکردیم.
یک سال تمام به بطالت و مسخره بازی تمام شد و سودای کلاس های تابستانه را حوریه به دل ما دو دختر انداخت....
****
وقتی حوریه گفت هنرستان گل لاله در (...)از این تابستان مدرک گریموری را به افراد عام هم میدهد با هیجان و ناباوری گفتیم که باید خانواده ها را راضی کنیم.یک هنرستان دولتی دخترانه بود که سه ماهه یکی از دیپلم های آرایشگری و گریموری را میداد.برای رفت وآمدش که دو روز در هفته بود؛سرویس گذاشته بود واکثرا از اطراف تهران و تهران برای ثبت نام میرفتند تا این فرصت طلایی را از دست ندهند.چرا که مدرک معتبری بود و میشد با آن کار کرد و همه ى این ها به کنار؛شهریه ى باورنکردنیش هم به کنار.تمام طول راه هم یک ساعت وچهل دقیقه بود که ما در همین تهران هم بخاطر ترافیک گاهی دو سه ساعت هم معطلى داشتیم برای رفتن به بالای شهر.پدرم با اقتدار یک "نه"جانانه گفت و تمام.با قهر به اتاق رفتم و در را کوبیدم.شنیدم که نسیم گفت:
-شهرستان به اون صورت نیست که نذاری بره باباجون.بذار بره یاد بگیره حالا که علاقه داره.
مادر:-راست میگه فرامرز بذار بره,نزدیکه.تازه سرویس دارن.راستش شاید درسشم بهتر بشه.اینجوری لج کرده وقتی به زور گفتیم بره تجربی.
پدر:-چون اون دو تا دوستشم هستن؛اصلا خوشم نمیاد.
نسیم:-مثلا شما نذارید با اونا بره کلا اونا باهاش قطع رابطه میشن؟
-نه اما حداقل خیالم راحته سه ماه تابستون از اونا دوره.
مستی شش ساله به اتاق آمد و گوشی مادر را به دستم داد:
-بیا حوریه .(از لجم که پدر زودتر سواد را به او یاد داده بود گفتم):
-الو؟
-چی شد؟
-بابام نمیذاره.
-وا؟؟واقعا که...اگه تو نیای؛ما هم نمیریم.و البته به بزرگ شدنت شک میکنیم.
-حوری بخدا دوس دارم....
-پس زورش کن.
-باشه فعلا بای...(گوشی را به دست مستی برگرداندم وگفتم):
-فضول.(لب ورچیده و به قهر رفت)
با
ناراحتی بلند شدم و به پذیرایی رفتم.دوباره پیشنهاد دادم و این بار با زبان خوش :
-بابا بذار برم دیگه....خواهش میکنم.اگه دختر بدی شدم دیگه نذار برم.
-شرط داره.
-چی؟؟
-حداقل تو مدتی که میری و میای چادر سرت کنی.(باشادی روی هوا پریدم و در دل به سادگی پدر خندیدم.خب میگفتم او که نیست ببیند,من چادر را در می آورم! اما افسوس که نمیدانستم پدر میخواست کم کم به من خوب بودن را یادبدهد نه اینکه,ساده باشد,یا اجبار کند.)
شرط را که به حوریه گفتم؛غش غش خندید و توهین کوچکی به پدرم کرد که من هم بجای غیرتی شدن پابه پایش خندیدم!
زمان ثبت نام مادرم پایش را در یک کفش کرده بود که بیاید ومحیط را ببیند,اما من گریه سر دادم که از فشارهای شما خسته شده ام و شما به من اعتماد. ندارید!غافل از آنکه مادر نگران من بود نه اینکه اعتماد نداشته باشد.
خلاصه مادر خودش را تحمیل کرد و همراه ماسه نفر آمد.
مادر راضی از محیط گفت:
-خیلی خوبه!چه مدرک معتبری!
حوریه:-آره خاله خیلی خوبه,خیالتون راحت بهار پیش من جاش امنه(وبا آن هیکلش که رو به چاقی بود دست در گردنم انداخت)
-خفه شدم حوری!
برای سرویس جداگانه ثبت نام کردیم. با توجه به اینکه کدام منطقه ساکن هستیم؛ایستگاه ها را تعیین کردند و ما به تهران برگشتیم.
وقتی رسیدیم ؛هرسه به خانه ى ما رفتیم.نسیم با اینکه از ما بزرگ تر بود اما به قدری نجیب و خجالتی بود که اکثر اوقات فکر میکردند از ما کوچک تر است.حالا با لبخند و مهربانی برایمان هندوانه ى خنک گذاشت ونشست.
-خب بچه ها خوبید؟
فرحناز:-مرسی.(نسیم با احترام گفت):
-یکی از دوستام گفت که تو همین تهران هم انستیتوها یا مزون یا اصلا آموزشگاهایی هستن که همین مدرک رو بدن! آره حوریه؟
(من و فرحناز با تعجب به حوریه نگاه کردیم)
حوری رنگ به رنگ شد وگفت:
-آره خو...! میدونی اینجا هزینش کمتره و....خلاصه بهتره.(نسیم که باورش نشده بود شانه انداخت و گفت ):
-آهان ...من فقط گفتم تو این گرما اسیر نشین راه دور و دراز....
-دور نیست نسیم جون.خواهشا جلو باباتونم نگین که بهارو از ما جدا میکنن! (نسیم با خجالت گفت):
-نه بابا چیکار دارم.فعلا من برم
(همینکه رفت؛فرحناز با حرص وشوخی پس کله ی حوریه زد وگفت):
-عوضی تو یه چیزی رو از ما قایم میکنی.(حوریه که به شدت از شوخی فیزیکی آن هم پس گردنی بدش میامد جیغ غیر عادی و نامتعارفی کشید که کاملاً از شأن یک دختر دور بود.من و فرحناز با حیرت و خنده گفتیم):
-هیس!! اون صدا الان از گلوت بود؟! (مادر با نگرانی در اتاق را باز کرد):
-چیزی شده دخترا؟
-نه مامان ببخشید(و هرسه از خنده کبود,شده بودیم)
همین که مادر رفت؛حوریه قری به بدنش داد و گفت:
-دوست
پسر جدیدم راننده سرویسمونه (!!)
فرحناز گفت:-هیع!! با سامان بهم زدی؟! (حوری هندوانه خوران گفت):
-آر ه بابا !
فرحناز:-همش دو هفتس دوست شده بودید! کی بهم زدید کی جایگزین کردی؟!
(حوریه غش غش خندید و گفت):
-اسمش یونسه.خیلی باحاله بچه ها تو پارک (....)دیدمش,همین که با سامان دعوام شد و اون رفت؛یونس اومد کنارم نشست.کلى باهم حرف زدیم خیلی باحال بود.(به زبان آمدم):
-چندسالشه؟
-سی و دو..(هندوانه به گلویم پرید و فرحناز در حالی که پشتم میکوبید بجای من با تعجب گفت):
-سی و دو؟؟؟! (حوریه که همیشه همه را به رگبار توهین و انتقاد میبست اما ظرفیت خودش صفر بود با ناراحتی گفت):
-بله.مشکلش کجاست؟؟(من که حالم بهتر و سرفه هایم مزمن شده بود گفتم):
-بیخیال حوری سن باباته! (با خشم گفت):
-تو زر نزن.پاستوریزه ى بدبخت. باز فرحناز دو سه باری تجربه داشته، حقِ نظر داره تو چی؟؟! گاگول.
همانطور که او را بت خودم کرده بودم با شرمندگی گفتم:
-اوکی بابا ببخشید.
-واسه تنوع خوبه.مال همون شهره.گفت اومده تهران به دوستش سر بزنه,راننده اتوبوسه...خلاصه حرف تو حرف شد که گفت سرویس دخترارو میاره تهران و میبره....منم گفتم سرویس چی گفت هنرجو های گریموری....دیگه چی از این بهتر نه؟؟
(راستش با وجود آنکه کم عقل تر از بقیه بودم اما این را فهمیدم که کارمان یکجورهایی درست نیست)حوریه ادامه داد:
-تازه ما که واسه بیرون رفتن اینهمه درد سر داریم؛تصور کنید دیگه هفته ای دو بار راحت میریم خارج از تهران.(فرحناز هم که هنوز پاک تر از حوریه بود با نگرانی گفت):
-ولی خطر داره..اون خیلی بزرگ تره من میترسم.
-وا؟ اون همه دختر تو اتوبوس از چی میترسی؟ (شانه بالا انداخت و به فکر فرو رفت)
هرسه خانه ى ما خوابیدیم تا اولین روز را باهم راه بیفتیم.آن دو حسابی خود را آرایش کردند و من تنها مرتب و تمیز لباس پوشیدم.چادر هم سرم کردم و نشستم تا آن دو خط چشمشان را درست کنند.با وجود چشم های آبی حوریه همه اعتقاد,داشتند من زیباتر آن دو هستم.هم قدم بلند تر بود هم خوش هیکل بودم.چشم هایم درشت و کشیده و قهوه ای بود,خودم قبول داشتم همینجوریش هم از آنها به شدت سر تر هستم.اما چیزی در چهره ام بود که باز هم خودم میدانستم هم دیگران.یکجور حالت شیطانی داشتم.با اینکه از اولش در دلم چیزی نبود و تازه *** و کودن مینمودم اما حالت ابروهای کشیده و چشمانم و بینى قلمیم وبلندم حالت مرموز و شیطانی به چهره ام میداد که هیچ دوستش نداشتم.چهره ى نسیم همیشه برایم دوست داشتنی تر بود, صورت گرد و مهربان با گونه هایی سرخ از مهربانی ! هر سه با بدرقه ى خانواده ام راهی سرنوشت جدیدمان شدیم.
اول صبحی بعد از
کلی خرید در سوپرمارکت به ایستگاه که رسیدیم حوریه گفت:
-بردار چادرو.
-نه شاید بابام بیاد ببینه یهو.
-فرحناز:-نه دیگه بابات در اون حد نیست.(چادر را در اوردم و در کوله چپاندم).اتوبوس زرد وسفیدی از دور می آمد.حوریه گفت:
-خودشه.(نگه داشت و هرسه رفتیم بالا.چندتا دختر که مشخص بود از ایستگاه های قبلی سوار شده اند؛در اتوبوس بودند)
حوریه با ناز گفت:
-سلام.(در یک نگاه کاملا مشخص بود چطور آدمی است.با این حساب برای لو نرفتن در جمع سرسنگین سلام کرد)
حوریه دست ما دوتا را گرفت و روی اولین صندلی های اتوبوس نشاند.خودش هم طرف دیگر؛پشت راننده نشست.
تا آخر مسیر گفت و خندید و خنداند! قهقهه میزد و برای راننده ى مارموذ که خود را سنگین نشان میداد عشوه و ناز ریخت.انگار آمده بودیم اردو که چیپس و پفک باز میکرد و در حلق خودش و ما و راننده میریخت.
فرحناز هم کم کم پا به پایش رفت و مسافرهای دیگر را عاصی,کردیم.دختری به شانه ام زد. برگشتم و دیدم صورت ملیح و آرامی دارد.چادر سیاه سرش بود و در دستش دعایی شبیه به کتب زیارت عاشورا بود.با متانت گفت:
-میشه خواهش کنم به دوستاتون بگین آروم تر باشن؟ (سر تکان دادم و روبه حوریه گفتم):
-بچه ها میگن آروم تر.(حوریه با قلدری گفت):
-کی میگه؟؟ چرا به خودم نمیگه؟ (وایستاد! همیشه ى خدا دنبال شر و شور بود)
دختری که پشتم بود با جدیت گفت:
-من گفتم خانوم محترم.دائم تمرکز منو بهم میریزید.بقیه هم ناراضی,هستن.(نگاهی به جمع انداختم که اکثرا اخم آلود بودند یا روی صورتشان را با روسری و چادرهایشان کشیده و خوابیده بودند)
حوریه با پررویی گفت:
-اینجا نه مسجده نه خوابگاه.(دختر هم با جدیت گفت):
-قطعاً مجلس عروسی و اردو هم نیست.
(حوریه با عصبانیت گفت):
-رو اعصاب من نرو ها...(که بلخره صدای راننده در آمد):
-بشینین. (حوریه خوشحال از توجه دوست پسر پیرش نشست)
بی جهت صدای آرام و خونسرد دختر در ذهنم مرور شد.چقدر از آرامشش خوشم آمد.
حوریه بازهم شروع کرد به هرّ و کِر، ولی من بی جهت دیگر خودم را درگیر نکردم و یکجورهایی از آن دختر خجالت کشیدم.
به هنرستان رسیدیم و همه پیاده شدند اما حوریه به ما اشاره کرد بشینیم.
نشستیم و وقتی خلوت شد با پررویی به جلوی اتوبوس رفت و روی داشبرد پهنش نشست:
-یونس اینا دوستامن,بهار خوشگله،فرحناز خره.(یونس برگشت و با دقت نگاهمان کرد)
-به به...از آشناییتون خوشحالم دخترا. (سی و دوساله بود اما به او می آمد چیزی حدود بیست وپنج سال داشته باشد)
کتانی قرمز شلوار جین و تیشرت آبی.موهایش کم و بیش سفید داشت اما اکثرا سیاه بود و کوتاهه کوتاه.
با پررویی به حوریه گفت:
-زبون ندارن؟
-چرا یه ذره
خجالتین,اوکی میشن.
-دوست پسر دارن؟ (من و فرحناز با تعجب بهم نگاه کردیم)
-نه. در حال حاضر سینگلن!
-چی چی؟؟
-تنها بابا.تنها,مجرد بدون زید.(هر دو زدند زیر خنده و یونس بی پروا گفت):
-جون.چشم آبی من....(من و فرحناز این بار با حیرتى صدبرابر بهم نگاه کردیم)
-یونس, از رفیقات واسه اینا جور کن بیان تو خط.
(دوباره برگشت و بی پروا به ما نگاه کرد.چشمش روی من ثابت ماند و لبخند نامحسوسی کنج لبش نشست.)
-چاکرشونم هستیم.
با نگرانی به حوریه اشاره کردم که کلاسمان دیر شد اما او بی توجه روبه یونس گفت:
-یونی کجا میریم؟
-بریم با چندتا از بچه ها یه جیگری بزنیم.(فرحناز که میخواست خودش را مثل حوری شجاع نشان دهد.این بار رنگ به رنگ شده گفت):
-حوریه کلاس داریم. دیر نشه؟ (یونس و حوریه نگاهی بهم انداختند,و از خنده ترکیدند)خوشحال از اینکه این جمله را من نگفتم رویم را به طرف پنجره برگرداندم.یونس وسط های راه توقف کرد و گفت:
-الان دوتا از دوستای باحالم میان که این دوتا دختر خانومم تنها نباشن.موهای تنم راست شد؛با ترس برگشتم و دیدم که از داخل آینه نگاهم میکند.
اخم کردم و باز برگشتم.در اتوبوس باز شد دو مرد وارد شدند.دو مرد چرک تر از خودش.دو مرد سن بالایی که مشخص بود فقط خوش گذراندن را بلد بودند.خودشان را کریم و ناصر معرفی کردند.
از رفتار ها مشخص بود کریم من را انتخاب کرده بود و ناصر هم مجبور بود با فرحناز باشد.
وقتی به سفره خانه ی کنار جاده رسیدیم؛کریم گفت:
-خانومی تو صبر کن...(نمیگویم هیچ خطایی نداشتم چرا...شرارت زیاد داشتیم اما این مدلی را تجربه نکرده بودم)
-کار داری؟
-آره (ولبخند زد.خیره به دندان های کثیفش گفتم):
-حالا بعدا حرف میزنیم (و خودم را تقریبا از پله ها پرت کردم!)
قسم میخورم که نه خوش گذشت؛نه ذوق داشتم.هیچکدام.فقط استرس و نا امنی.فرحناز طبق معمول خودش را وفق داد و حالا این من بودم که دوباره تک و تنها ماندم.کریم که جگر لقمه میگرفت برایم دلم میخواست بالا بیاورم.
بعد از یک ، دور دور با ماشین بزرگ و جمعیت کوچکمان؛مارا به هنرستان رساندند.به محض پیاده شدن؛برای اولین بار من سر حوریه فریاد زدم:
-احمق! این پیرمردارو دورمون جمع کردی که چی؟ (حوریه که سرش درد میکرد برای دعوا غرید):
-اع؟؟ جَوونشو میخوای؟! گاماس گاماس عزیزدلم! تو از این پیرمرد شروع کن تجربه به دست بیار تا جَوونش پیدا شد پرش ندی! والله انگار گفتم باهاش ازدواج کن! ابله اونا فقط سرگرمین فهمیدی؟
-مطمئنی ما سرگرمی اونا نیستیم؟!
-آره فیلسوف..مطمئنم! اگه خبری بود الان مارو برنمیگردوندن.(به قهر جلو جلو وارد کلاس شدم و بعد از کلی بهانه استاد را پیچاندیم
)
بعد از پایان کلاسی که ما از نیمه هایش رسیده بودیم،به محوطه رفتیم.
مسئول سرویس ها فریاد میزد:
-مسیرای شرق این اتوبوس,مسیرای غرب این اتوبوس.(سوار اتوبوس شرق شدیم.دوباره یونس را دیدیم ،کریم هم بعنوان کمک راننده جلو نشسته بود؛نگاه معنا دارشان باعث شد تمام تلاشم را بکنم تا چشمم بهشان نیفتاد.)
چادر را از کیفم درآوردم و خواستم آماده باشم تا وقتی پدر من را در ایستگاه دید؛گول بخورد!
بعداز آنکه چادر را روی سرم مرتب کردم؛چشمم به دختری افتاد که صبح با حوری بحثش شده بود.متعجب نگاهم کرد و بعد بی تفاوت رویش را برگرداند.
از نگاه های زوم کریم و یونس خسته شده بودم با حرص به فرحناز که منطقی تر بود گفتم:
-خیلی چندشن.(فرحناز خندید وگفت):
-عادت میکنیم(متعجب گفتم )
-اه اه چی داری میگی؟؟! (اما این لقمه ای بود که حوری برایمان گرفته بود و ما ناچار به پذیرش بودیم.)
متوجه شدم کریم و یونس مشکوک میزنند.طوری بودند که انگار دست و پایشان را گم کرده اند.این را تقریبا تمام مسافرین فهمیده بودند.کناری پارک کردند و کریم روبه جمع گفت:
-بچه ها ماشین خرابه چند لحظه بشینین.(و هردو پیاده شدند).
بی جهت استرس و دلشوره داشتم اما بقیه آرام شده بودند و بیخیال ؛باهم حرف میزدند.
حوریه بدون حرفی درحالی که کسی متوجهش نبود پایین رفت.تکیه دادم وچشمانم را بستم.
طولی نکشید که با عجله برگشت و گفت:
-بهار بیا یه لحظه.(بلند شدم و دنبالش رفتم)
من را به پشت اتوبوس برد.یونس و کریم؛آشفته,حال بودند
-چی شده؟؟
حوریه:-بهار اینا یه چیزی همراهشونه که پلیس راه امکان داره گیر بده.یعنی امکانش خیلی خیلی کمه چون سرویس هنرجوهان امکانش تقریبا صفره اما کاراز محکم کاری عیب نمیکنه...
-میشه بگی من باید چیکار کنم؟
-اون چیز شیطون بلارو بزنی زیر چادرت.(متعجب گفتم):
-مواده؟ (کریم خندید وگفت)
-نه دوتا شیشه آب انگور.(وهرسه هروکر خندیدند)
-میترسم من.
یونس:-ترس نداره اصلا مشخص نیست پلیس بگرده نگرده....(حوریه با چشمانش میفهماند که اطاعت کنم):
-باشه.
هنوز هم که هنوز است نفهمیدم چرا آن کار را کردم.این کار من استارتی شد برای کثافت کاری های بعدی..
چادر را و قداستش را که به لجن کشیدم هیچ....
دوشیشه در کیفم گذاشتم و خیال همه اشان را راحت کردم.آن روز پلیس ماشین را نگه نداشت اما سنگینی اولین گناه بزرگم بدجور حالم را بد کرده بود....بدجور....
********
با صدای زنگ واحد ؛شوکه سرم را بلند کردم.با ترس از روی صندلی بلند شدم و نگاهی به سرو وضعم انداختم.زنگ دوباره زده شد.از چشمی نگاه کردم ودیدم امیراحسان یک دستش را
داخل جیبش گذاشته ودست دیگرش را روی زنگ.از شدت استرس نتوانستم بجنبم و بدتر آهسته شده بودم! حسی بود که نمیتوانم توصیف کنم.زیر دلم خالی میشد.به سرعت به آشپزخانه رفتم و نعلبکی پر از ته سیگار را داخل سطل زباله انداختم و اصلا برایم مهم نبود که ست سرامیکی جهازم است! لای پنجره را باز گذاشتم و با حالت دو اما بی صدا به اتاق خواب رفتم.موهایم را ژولیده کردم و اسپری وعطر را روی خود خالی.
تخت را شلخته کردم و درحالی که هنوز بوی سیگار ازدهان و بدنم ساطع میشدبه سمت در رفتم.با استرس در را گشودم و خود را خواب آلود نشان دادم:
-سلام.(نگران نگاهم کرد و داخل شد)
-سلام! نگرانت شدم! (فاصله گرفتم تا بورا نفهمد):
-من که پیام دادم میخوابم.(در حالی که سرش پایین بود و کفش هایش را باصندل عوض میکرد گفت):
-آره اما این همه در زدم.(یک آن مو بر اندامم راست شد! چقدر خوب که با کلید باز نکرد!)
-م..مگه کیلید نداشتی؟ (و به طرز آشکاری ازش فاصله میگرفتم)
-نه نبرده بودم.(احمقانه به زبان آوردم):
-خداروشکر.(به سمت اتاق میرفت که برگشت و متعجب گفت):
-خداروشکر؟! (باز مغز دروغ سازم نبوغ به خرج داد):
-آره...داشتم خواب بدی میدیدم ازت الان یهو دیدم سالمی....(مهربان لبخند زد و برگشت تا به اتاق برود):
-خوابای دم غروب شیطانیه.. نترس...
به محض رفتنش؛شیر سینک را باز کردم و دهانم را بارها و بارها آب کشیدم.
صدایش با هیجان که کمی خنده در آن موج میزد گفت:
-چیکار میکنی؟! حالت خوبه؟ (آمد نزدیک شود که جیغ کشیده و گفتم)
-نه نه نزدیک نیا.(متوقف شد و با بلاتکلیفی گفت):
-چرا؟ میخوای بریم دکتر؟
-تو چرا میخوای منو ببری دکتر همش؟! هیچی نیست فقط از تو چه پنهون حموم نرفتم کثیفم روم نشد نزدیکم بشی.
(از کنارش که رد میشدم دیدم بینی اش را چند مرتبه به حالت بوئیدن بالا کشید)
قلبم نزد.تندی از کنارش گذشتم که گفت:
-کسی اینجا بوده؟ (هول شده بودم,دست هایم را درهم پیچاندم):
-نه! کی مثلاً...(به سمتم برگشت.دیگر مهربان و بیخیال نبود.دوباره جدی و اخم آلود شده بود):
-نمیدونم..کسی که سیگاری باشه.(نفس در سینه حبس به تته پته افتادم)
-ن..نه.نه..(قدم قدم نزدیکم شد و لحظه لحظه کوبش قلبم شدت گرفت)
دستش را که به سمت یقه ى تاپم آورد ناخود آگاه هین کشیدم و دستش را پس زدم.اما لجوجانه نزدیک شد و سرش را روی سینه ام خم کرد و عمیق بوئید.آخ که چقدر زرنگ بود.دلم برای خودم به شدت سوخت،چراکه مثل پرنده ای شده بودم که اسیر شکارچی شده.(صاف ایستاد و نگاه تیزو برنده اش را به چشمانم داد و فقط سرش را محکم به معنای"چه کسی"تکان داد.بغض کرده و درمانده گفتم:
-چرا...چرا اینجوری میکنی؟ (چشمانش اگر میخواستند
میتوانستند بی رحم ترین تصویر شوند..تنگ نگاهم کرد و پر حرص گفت):
-فقط دروغ بگو تا ببین جفتمون رو میکشم یانه.(بازهم برای پس نیفتادن به خودش پناه بردم.ساعد دستش را که تهدید گر به طرفم دراز شده بود گرفتم)
-امیر..حوریه اومد اما...اما واسه همیشه رفت. بخدا رفت مونترال..به جون تو.(و از اینکه انقدر زیرکانه قسم را در جای راست خوردم بر خود بالیدم!)
با معصومیت ادامه دادم: اومد خداحافظی و حلالیت و....(لب هایم میلرزید)نگاهش از چشمانم سر خورد و به لب هایم افتاد.
آرام تر شده بود:
-پس سیگاریم بود!؟ (تندتند سرتکان دادم).دلش سوخت.محکم دستم را کشید و محکم تر به آغوشم کشید.
-بمیرم..(همین!! گفت بمیرم! آن هم با کلی کم و زیاد شدن صدا! چون مرد من لوس بازی بلد نبود! چون این واژه ها وجملات برای مرد قدرتمند,من غریب بود....بلد نبود درست بگوید....بگوید "بمیرم که ناراحتت کردم عشقم!".....و من با عذاب وجدانی سنگین تر عطر آغوشش را نفس کشیدم.)
خمار پلک زدم و چشم در چشم امیراحسان شدم.سؤالی نگاهش کردم.عکس العملی نشان نداد و تنها با یک حالت خاصی نگاهم میکرد.حالت غم و حسرت.به زبان آمده و با صدای آرام گفتم:
-چیزی شده؟ (با درد چشمانش را بست و گفت):
-نه....تو خوبی؟
-آره.. (پشتش را به من کرد ):
-شب بخیر.(لب هایم برای گفتن حرفی باز شد اما صدایی در نیامد)
********
خودمان راه افتاده بودیم.یونس و ناصر و کریم؛برایمان جا افتادند و ما تقریبا نیم بیشتری از تابستان را باهم گذرانده بودیم.
از آن جاسازها زیاد انجام دادیم وتقریبا حرفه ای شدیم.کم کم فهمیدیم راننده ی سرویس شدن بهانه است و برای آنکه کمتر کسی شک کند برای پخش مواد و مشروبات همچین کاری انجام میدادند.تریاک ابتدایی ترین جنسشان بود.مواد و اجناس را به مقادیر زیاد در کیفمان میچپاندند بدون آنکه مشکلی بوجود بیاید.دو بار هم که پلیس اتفاقی ایست داد؛بدون هیچ شکی ردمان کرد.
جنس هارا وقتی که به تهران میرسیدیم تحویل خودشان میدادیم تا ببرند و توزیع کنند.
هیچ هم نمیفهمیدم کار بدی است واز اینکه همچین ریسکی میکردیم سراسر شور و هیجان بودیم.آنها هم کاملا مشخص بود از ما بهتر را زیرپروبال خود دارند و از این جهت؛برایمان مشکلی بوجود نمی آوردند وما را بیشتر سرگرمی و بازیچه میدانستند.
همه چیز طبق برنامه ی همیشگی پیش میرفت تا اینکه شاهین به جمعمان پیوست....
******
-بهار؟
-هوم؟
-چرا بیداری؟
-تو چرا بیداری؟
-من اصلا نخوابیدم که بیدار بشم.
-منم همینطور...امیراحسان چیزی شده؟
-آره..
-خب؟! چی؟
-من زیاد احساساتی نیستم..یعنی کلا حرفای رؤیایی بلد نیستم ولی ...واقعا حس میکنم حال زندگیمون خوب نیست.(نیم خیز شدم
وگفتم)
-یعنی چی؟
-نمیدونم.حس میکنم زندگیمون عمری نداره...اه...لا اله الا الله...ولش کن..منو چه به این حرفا...(قسم میخورم از روح ونفس پاکش بود که اینطور به او الهام میشد)
-خب..خب آخه چرا اینجوری فکر میکنی..(با غصه چشم بست)
-هیچی عزیزم فقط یه لحظه حالم بهم ریخت..(وقتی او بی جهت همچین حرفی زده بود؛صد برابر نگران میشدم.):
-آخه...خُب...یعنی چی ؟!!!
-من اشتباه کردم.ببخشید عزیزم.اصلا نباید میگفتم...آخه میدونی خیلی خسته ام این روزا..خیلی..(پشت به من شد)
-نه...حرف منفی نزن عشق من...(همانطور که پشت به من بود گفت):
-راستی علی وخانومش رو میخوام دعوت کنم مشکلی نداری؟
(سرتاپایش اشکال بود!)
-نه...
-چرا یه جوری میگی؟ (عاصی میکرد آدم را! نکته سنج و حساس و شاید کمی شکاک)
-نه نه نه نه!! احسان قفلی.(با اینکه کلی خانه یکی شده بودیم اما هنوز یک حس خاص احترامی برایش قایل بودم که من را از زیاد شوخی کردن بازمیداشت,بهمین جهت خجالت زده زیر پتو مخفی شدم که با هیجان و شادابی در آن تاریکی شب قهقهه زد..!!چقدر خوشش آمد!
طبق معمول با ذوق و سروصدا وارد اتوبوس شدیم,اما روی صندلی شاگرد کنار یونس؛کریم یا ناصر نبود بلکه پسر جذابی بود که اتوبوس قراضه ى یونس تضاد مشخصی با او داشت.کسانی هم که از قبل نشسته بودند؛با نگاه کنجکاو و عجیبی به او نگاه میکردند.اما پسرک دست به سینه تکیه داده بود و تنها به رو به رو نگاه میکرد.حوریه هولم داد و گفت:
-برو دیگه! واسه چی خشکت زده؟! (و من فهمیدم میخواهد عرض اندام کند)همان جلو جای همیشگی نشستم و فرحناز هم که مات پسر بود کنارم نشست.
حوریه با پررویی جلو رفت و گفت:
-سلام.سرویس شرق همینه دیگه؟ (هم من و فرحناز,هم بقیه ى خانم ها و هم یونس از تعجب شاخ در آوردیم!
یعنی بیش تر از دوماه ؛هنوز نمیدانست این اتوبوس شرق است؟!)
بدون نگاه کردن به صورت حوریه که حالت ناز به خود گرفته بودگفت:
-از یونس بپرس.(خشک و کوبنده)
حوریه که همان را هم غنیمت میدانست با لبخند عریضی گفت:
-آقای تاجیک؟اینجا شرقه؟(یونس که خنده اش گرفته بود گفت):
-فکر میکنم همین باشه.(حوری برگشت و سر جایش آرام گرفت).فرحناز با تمسخر اما آرام گفت:
-گند زد بهت خوشم اومد.
-هه هه! کجا گند زد؟ فقط نمیدونست شرقیم یا غرب.(بعد آهسته تر سرش را جلو آورد و با ایماو اشاره گفت که چقدر زیباست)
موافق بودم.چشم هرسه امان زومش بود.ازپشت فقط سرش را میدیدیم.موهای بلند و مشکیش تا روی شانه اش مى آمد.آنهارا نبسته و رها کرده بود.
فرحناز:-به نظرت چند سالشه؟
-بیست و شش بیست و هفت.
-به نظرت یونس بازم بعد از پیاده شدن بچه ها میبرمتون دور دور بیشتر یا امروز با اینه؟
-نمیدونم فرحناز!
من نمیتونم پاسخگوی عاشق شدن تو باشم! (به بازویم کوبید و گفت)
-بی شعور...
انگار اینبار عجیب فرق داشت.بچه ها ساکت بودند و اتوبوس در سکوتی فرو رفته بود که تنها صدای موتور قارقارکی اش شکننده ى این سکوت بود.من هم تمایل داشتم طبق معمول بمانیم و بیشتر دور بزنیم.به ایستگاه رسیدیم و بچه ها آرام آرام پیاده شدند.
ماهم که مثل همیشه پررو و راحت باوجود سرنشستن؛پیاده نشدیم.
وقتی خالى شد؛حوریه گفت:
-یونی میریم دور دور یا پیاده شیم؟ (یونس نیم نگاهی به شاهین انداخت ):
-نه...بشینین.(هر سه خوشحال و کنجکاو نشستیم و یونس راه افتاد)
تهران را مثل کف دستش بلد بود.از مسیرهای طی شده متوجه شدم بالای شهر مد نظرش است. حوریه طاقت نیاورد و گفت:
-یونی معرفی نمیکنی؟ (یونس از آئینه نگاهی به ما انداخت و گفت):
-آقا شاهین هستن..کاری داشتن تو شهرما...(هر سه از اسمش راضی بودیم! با شعف و نگاه های منظور دار دخترانه بهم نگاه کردیم)
حوریه:-آقا شاهین من حوریه ام.(اما شاهین حتی سرش را هم تکان نداد)
نا خودآگاه من و فرحناز خنده امان گرفت و پقی زدیم زیر خنده.حوریه تا بناگوش سرخ شد و غرید:
-کوفت! (خیلی از شاهین خوشم آمده بود,اما روی حوریه را نداشتم تا خودی نشان دهم.هرچند که به حوریه توجهی نداشت.)
یونس:-بچه ها رسیدیم به خونه ى آق شاهین گلمون.پیاده شید.
(هر سه با چشمان گشاد شده گفتیم):
-خونه ؟؟؟
برای اولین بار گردنش را کمی خم کرد و نیم نگاهی به یونس انداخت.یونس هم نگاهش کرد و پقی خندید اما شاهین تنها صدای کوتاه "خ" مانند به معنای پوزخند درآورد.یونس با خنده گفت:
-آخه دخترای خوب! چی فکر کردید پیش خودتون؟! پیاده شید بابا.
شاهین ایستاد و تازه دیدم چه قد وهیکلی دارد! حوریه که روبه موت بود و فرحناز درحال غش کردن.
هرپنج تا پیاده شدیم وشاهین جلو جلو به سمت در ویلایی ای حرکت کرد.
کلید انداخت و ما همچون بره های گوش به فرمان مع مع کنان وارد شدیم.واقعا گوسفند بودیم که اینطور اعتماد کردیم
دو سگ بزرگ به درخت تنومندی بسته شده بودند و مارا نگاه میکردند.
با ترس گفتم:
-بچه ها بر گردیم؟؟؟
******
-خب بذار کمکت کنم!
-نه تو بدتر خراب میکنی.
-هه! بذار مُحرّم بشه دست پخت منو تو هیئت ببین!
-میدونم مامانت گفته چه گل پسری داره اما برنج وقیمه فرق داره با ژله تزریقی!! (با خنده نشست و گفت):
-نه به اینکه صبح میگفتی حال نداری و از بیرون بگیریم نه به اینکه ژله تزریقی میسازی!! بیخیال بابا...
-عجب رویی داری بخدا! همچین صبح ناراحت شدی و اخم وتخم کردی جرأت دارم تشریفاتیش نکنم؟
(با خوشحالی خندید و چشمانش برق زد.شناخته بودمش هر وقت که زیادی لی لی به لالای مردانگی و
غالبیتش میگذاشتم کیف میکرد!)
صبح انقدر استرس آمدن شاهین را داشتم که دست ودلم به کار نمیرفت و وقتی به امیر احسان گفتم حوصله ی پخت وپز ندارم آنقدر ناراحت شد که بدتر استرس گرفتم.با ناراحتی آستین هایش را بالا زده بود و گفته بود "خودم از پسش برمیام ولی جایگاهمم تو این خونه پیدا کردم!!"
این شد که برخلاف میلم کلی عذر خواهی و منت کشی کردم و کلی قربان صدقه رفتم تا راضی,شد,حالاهم تدارک پذیرایی از شاهین جانم را به زور میدیدم!
همه چیزحاضر بود.منتظر بودم.این بار آرام تر بودم اما بازهم میترسیدم.همین که زنگ را زدند تپش قلبم بالا رفت و چهار چشمی به در زول زدم.با پریسا که هنوز در مغزم جایی نداشت وارد شدند.باور نمیکردم شاهین تا این حد فیلم بازی میکرد! پسر بیمار روانی ای که سادیسم داشت.اوباش و شروشوری که از ازدواج و بچه بیزار بود.حالا داشت پدر میشد و ادعا میکرد شاهین بودنش دروغ بوده!
امیراحسان:-عزیزم؟! سلام میدن خانوم حواست کجاست؟!
-ببخشید! حواسم نبود! سلام.(شاهین با لبخند معناداری برای من گفت):
-خیلی بی حواسید....امیراحسان جان یکم از اون حواسای پلیسیت به خانومت بده! (تنها کسانی که امیراحسان رویشان حساس نبود برادرش حسام و محمد بود,اما حالا فهمیدم یکی دیگر هم اضافه شده! روی شاهین حساس نبود !! چراکه پابه پای هم خندیدند و با شوخی و خنده دعوت به نشستنشان کرد)
تعارفات معمول انجام شد ومن خودم را از شاهین دور میکردم.به هر بهانه ای از دیدش غیب میشدم.در حالی که مشغول تزئین روی برنج بودم صدایش آمد:
-امیراحسان داداش سطل آشغال کجاست؟؟
-بده من ببرم چیه؟ (صدای معترض و شرمنده ى پریسا آمد):
-نه خودش میبره امیرآقا!! (امیراحسان با کلامی بین شوخی و جدی رو به پریسا گفت):
-آقا امیراحسان بهتره.(چقدر حساس بود روی شکستن اسم... نمیدانم چرا! )
-حالا بگو کجاست برادر دستم کثیف شد! (نمیدانم پریسا چکار کرده بودکه انقدر خجالت میکشید):
-اِ...علی؟!
-تو آشپزخونست..بهار خانوم میگه کجاست.(بعد طوری که من بشنوم گفت "بهارجان علی آقارو راهنمایی کن")
راست ایستادم. داشت میامد.
-خسته نباشید,ببخشید سطل زباله کجاس؟ (نگاهش کردم و با دست به گوشه ای اشاره)
داخل که شد؛نگاهش خشمگین شد آرام گفت:
-تو که هنوز اینجایی؟ (به پشتش نگاه کردم):
-به این زودی چطوری برم؟
-من نمیدونم.زودتر بجنب.
-بخدا نمیدونم به چه بهونه ای....(عصبانی تر گفت):
-مثل اینکه نمیفهمی میگم پرونده باند دست ماعه! میدونی اسمت تو لیسته؟ لطف بهت نیومده؟ (انگار یادم رفته باشد و نشنیده باشم با چشمان گشاد شده گفتم):
-پرونده خودمون؟! اون اون که تو پارک گفتی پروژه و اینا پروژه بانده
؟! افتاد دست امیراحسان وتو؟! اسم من !؟ من چرا ؟! (در مانده میز راگرفتم و به نفس نفس افتادم)
-هیس....(صدای احسان از پشت شاهین آمد):
-چیزی شده؟!
نزدیک بود به زمین بیفتم؛ناخودآگاه بازوی شاهین را چسبیدم وآویزان شدم.شاهین دست پاچه شد و با استرس گفت:
-من اومدم دیدم حالشون بد شده.(امیراحسان فوری زیر بغلم را گرفت و با نگرانی گفت):
-از صبح فقط تو آشپزخونه بود..(روی صندلی نشاندم و روبه شاهین گفت):
-علی یه لیوان آب بده.(شاهین با عجله یک لیوان پر کرد و بدون آنکه به دست دراز شده ى احسان توجهی کند؛به سمت لبم گرفت!)
معذب دستم را بلند کردم و لیوان را گرفتم. با یک عذر خواهی خارج شد و نگاهم روی امیراحسان افتاد.
حس کردم پوستش تیره شده.با اعصابی بهم ریخته دو دستش را مشت کرد،آرنجش را روی میز گذاشت و صورتش را روی مشت های گره کرده اش گذاشت و دیدم که زیر لب ذکر گفت.(با صدای آهسته گفتم):
-بخدا دست خودم نبود.(سرش را بلند کرد وگفت):
-میدونم.بسه دیگه بلند شو بریم.
-برنجارو بکشم میام.
-دیگه لازم نیست. شما برو من درستش میکنم.(معذب به پذیرایی رفتم.)پریسا با نگرانی گفت:
-بخدا تا اومدم بلند بشم علی گفت تنها باشی بهتره.
-نه عزیزم چیز مهمی نبود.
-از صبح سرپایی اذیت میشی خب گلم. ماهم شدیم مایه ى رنج و عذاب.(در دل گفتم صددرصد!)
-نه این چه حرفیه؟! عزیزید.(امان از شاهین.به قدری واضح بهم ریخته بود که من هم استرس میگرفتم)
پاهایش را تند تند تکان میداد وکلافه بود.نگاهش را میدزدید و پنجه در موهایش میکشید.
امیراحسان:-تشریف بیارید.(هر سه همزمان ایستادیم و این یعنی که هرسه کلافه ایم!)
همگی نشستیم و کم کم جو سنگین شد.احسان یکجور ناراحت و پریسا یکجور.من و شاهین هم که اوضاعمان گفتنی نیست.
بعد از شام شاهین گفت:
-ما دیگه بریم امیراحسان,وقت نشد حرف بزنیم در مورد اون جریان...پریسا حالش خوب نیست.
-آره پریسا؟! مشکلی داری عزیزم؟ (نگاه من و احسان به او افتاد)
-آره...ببخشید...بچه بی قراری میکنه... آخ...(و دلش را گرفت)
نگران ایستادیم و شاهین زیربازویش را گرفت:
-عزیزم؟! چی شد ؟!
به سرعت خداحافظی کردند و رفتند.
امیراحسان بى دلیل به محض بستن در زمزمه کرد:
-لعنت بر شیطون.(دستش را روی پیشانی اش کشید و به سمت اتاق رفت)
-چیزی شده؟(جدی گفت)
-نپرس.
مشخص بود هر چه که هست به من و شاهین ربط دارد.چرا شاهین بی قراری کرد؟! به دهانم نمیامد علی صدایش بزنم.
او که گفته بود عشق وعاشقی اش فیلم بوده؟! چرا بی تاب بود؟! چرا آنقدر تابلو نگران شد و نگاهم کرد؟! قطعا احسان با آن شامه ى تیزش چیز بدی حس کرده بود.
یک آن یاد پدرم افتادم.یاد دست های زحمتت کشش. یاد آنکه با آن همه
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد