بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

و چي گفتي ...مهم اينکه الان زنت و آوردم ...

ترنم اومد جلو

-سلام ...

جوابشو ندادم و رومو برگردوندم ...

سمت آقاجون که يه قدم برداشت سمت مهسيما ...

خواستم برم جلوکه دستشو به معني ايست آورد بالا ...نگاهي به سرتا پاي مهسيما انداخت ...

-خودتو معرفي نميکني ؟؟

مهسيما لبخندي زد

-من مهسيمام ...مهسيما سارنگ ...خيلي مشتاق ديدارتــ...

سيلي سختي که خورد تو صورتش باعث شد ...حرف تو دهنش بماسه و سرش خم شه يه سمت ديگه ...

خشکم زد ...باورم نميشد آقاجون همچين کاري کرده باشه ..

مهسيما با بهت يه دستشو گذاشت روي گونشو خيره شد به آقاجون ...

آقاجون صداشو برد بالا

-جدا حيا نميکني با يه مرد زندار رابطه داري ... واقعا تف به شرف دخترايي مثله تو ...

مهسيما پريد وسط حرفش

-چي ميگـ...

برگشت سمت من

-براي اين دختره هرجايي وول زن و بچت ول کردي و اومدي اينجا... چه لقمه ي حرومي بهت خورندم که شدي اين ...

پوزخندي که ترنم زد رفت روي عصابم ...نميتونستم نگامو از گونه سرخ مهسميا بگيرم ...

تا اومدم دهن باز کنم سريع خيز برداشت سمت ماشين و درشو باز کرد ...کيفشو برداشت و در و بست ...

بدون اينکه حرفي بزنه سريع دويد سمت کوچه ... خواستم برم دنبالش که صداي آقاجون در اومد ...

-کجا ...قلم پاتو خورد ميکنم اگه قدم از قدم برداري و بري دنبال اين دختره خيابوني ...

ناخواسته صدام رفت بالا

-آقاجـــون...

هردو با بهت نگام کردن...ترم با تشر گفت

-صداتو براي آقاجون بالا نبرا...

برگشتم سمتش

-تو يکي خفه شو ...

آقاجون اومد جلو ...قبل اينکه دستشو بالا ببره بياره رو گونم گفتم

-آقاجون چرا داري همه عالم و آدما گناهکار ميدوني و اين دختر و طي و طاهر ....

دستشو مشت کردو آورد پايين ...با حرص و چشمايي که سرخ بود از عصبانيت غريد

-من اونچيزي و باور ميکنم که دارم شيش ماهه با چشمام ميبينم ...

-منم اون چيزي وباور دارم که شيش ماهه پيش با چشماي ....

هل پريد مابينمون

-آقاجون خواهش ميکنم ...نيومديم که دعوا کنيم ...اومديم حرف بزنيم ...

خيره شدم به چشماشوپوزخندي زدم که خوب معنيشو فهميد ... آقاجون سويچشو تو دستش چرخوند رفت سمت ماشينش ... در صندوق عقب و باز کردو چمدون بزرگي و گذاشت پايين و در صندوق و بست...

روکرد سمت من

-از امروز زنت ميمونه پيشت ... به ولاي علي قسم ...فرزام اگه بشنوم آزارش دادي ...ديگه ازت نميگذرم ...

چشمامو محکم روي هم فشار دادم ...پشت گردنم شديد تير ميکشيد ...کلافه قدم برداشتم سمتش

-آقاجون ...

سوار ماشينش شدو درو بست ... نگاهم هنوز روش بود ... ماشين و روشن کرد ...

-برميگردم تهران ...اومده بودم زن و بچه و بزارم پيشت که گذاشتم ...آدم باش و پاي زندگيت و اون طفل معصومي

1401/09/01 20:03

که توي بي لياقت قراره پدرش باشي وايستا ...

عصبي گفتم

-چي دارين ميگين آقاجون اين وقته شب کجا دارين ميـــ...

بي توجه به حرفم رو کرد سمت ترنم

-اگه مشکلي داشتي باهام تماس بگير دخترم ...

مثله همه اين شيش ماه خودشو زد به موش مردگي ...

-آقاجون تو رو خدا اين وقت شب نريد خطرناکه ...

آقاجون با محبت نگاهش کرد

-برو دخترم ...حاج خانومم خونه تنهاس بايد سريع تر برگردم ...مواظب خودتو و کوچولوتم باش ...

لبخندي به صورت آقاجون زد ...آقاجون بي اينکه نگام کنه دنده عقب گرفت و از کوچه زد بيرون ...دستمو بردم لاي موهامو محکم کشيدم ... چرا کسي حرف منو نميفهميد ...

گردنم هر لحظه دردش داشت بيشتر ميشد ...چشمام از زور درد جمع شد ...

-بازم درد ميکنه ؟؟

چشمامو باز کردم و باکينه نگاش کردم ...چشماش مظلوم بودن ولي حالم از اين مظلوميت داشت بهم ميخورد ..انگشت اشارمو بردم بالاو به علامت تهديد گرفتم جلوش

-ببين ترنم به خاطر اين بچه دارم تا يه حدي باهات راه ميام ....يه کاري نکن از حدش بگذره که اون موقع نه تنها باهات راه نميام بلکه از روتم رد ميشم ...

چشماش به آني پر شد از اشک تمساح ...

-ميدوني فرزام آدمايي مثله تو فقط کافيه جاي زخماتو بلد باشن ...اون موقعس که از بهترين نمکا عالي ترين مرحما رو براي دردات ميسازن .... باشه بزن ...بسوزون ...ولي بساز ...

دست انداخت و آستينم و گرفت

-تو رو خدا همين يبار و کوتاه بيا به قرآن ...به جون اين بچه ...به جون خودت که ميخوام نباشي دنيا نباشه ديگه نميرم سراغش ...از وقتي فهميدم حاملم ديگه نرفتم سراغ ...من تورو دوست دارم زندگيمو دوست دارم ...

دستشو گذاشت روي شيکم برجستش

-اين بچه رو دوست دارم ...

پوزخندي زدم و دستموتند از دستش کشيدم بيرون ...

-گوش کن دختر خانوم ...تو هيچ وقت انتخاب من نبودي ...نتونستيم ثابت کني انتخاب خوب و ايده آلاي بودي ...من عادت ندارم از دستمالي که يبار پرتش کردم تو سطل آشغال دوبار استفاده کنم ...

ناليد

-فـ...رزام...

رفتم سمت ماشينمو در صندوق و باز کردم ...چشمم خورد به ساک دستي کوچيک مهسيما ...چشمامواينبار از روي تاسف بستم ...کلا امروز روز مزخرفي بود ...چمدونم و کشيدم بيرون و درشو بستم ...بي توجه بهش راه افتادم سمت در خونه

با کليد درو باز کردم و رفتم تو ..بالاجبار درو براش باز گذاشتم ... چمدونشو گرفت دستشوپشت سرم سلانه سلانه قدم برداشت ....صداي چرخاي چمدونش که روي زمين کشيده ميشد روي عصابم بود ...

اين روزا هرچي که مربوط به ترنم بود حالمو بهم ميزد ...

دم در آسانسور وايستادم رسيد پشت سرم .... با سوار شدن به آسانسور يه لحظه ازاينکه باهاش تواين فضامم بهم حس خفگي دست داد...

با ايستادن

1401/09/01 20:03

آسانسور تو طبقه هفتم و خارج شدن ازش نفسمو با آسودگي دادم بيرون ...وجدانم بهم اجازه نميداد وگرنه نميذاشتم پاشم تو خونم بذاره ...

درو باز کردم و جلوتر ازش وارد خونه شدم ...صداي بسته شدن در پشت سرمو کشيدن چرخاي چمدونش روي پارکتا به گوشم خورد ...با سرد ترني لحن ممکني که از خودم سراغ داشتم گفتم

-اتاقت همون اتاقيه که کنار آشپزخونس ...تا به دنيا اومدن بچه همونجا ميموني و بعدش برميگردي ور دل ننه بابات ...

کتمو پرت کردم روي کاناپه و رفتم تو آشپز خونه ...چمدونشو ول کرد و اومد جلوي آشپزخونه ايستاد

-ولي ...ولي من نميخوام برگردم ...

بطري آبي که برده بودم نزديک دهنم تو هوا توي دستام خشک شد ...صورتمو چرخوندم سمتشو با اخم نگاش کردم ...

دستاشو مشت کردو همه جرئتشو ريخت توي چشماش

-فرزام من ...من ميخوام بمونم و بچمونو ...

نذاشتم ادامه بده ..در يخچال و بستم و بطري و کوبيدم روي ميز

-بچمون نه و بچه من ....فک نکنم دادگاه به تو صلاحيت نگهداري از بچه رو بده ...پس اينکه چي ميخواي زيادم مهم نيست ...

از کنارش گذشتم تا برم توي اتاقم که باز مچ دستمو چسبيد

-من ترک کردم ...به خدا ديگه نميکشم ...

با تمسخر و پوزخندي که هم تو چشمام و هم کنج لبم جاخوش کرده بود نگاش کردم

-هه...جدا؟...چه زود ترک کردي اونطوري که من ميدونستم عملت سنگين تر از اين حرفا بود ...

عاجزانه دستمو فشار داد

-بهم يه فرصت ديگه بده ...بهت ثابت ميکنم که درست شدم ...فرزام من آدم شدم ...قول ميدم بچسبم به زندگيم ... فقط يهفرصت ...فقط يه فرصت بهم بده ...

خيره شد به چشماش که داشت ميلرزيد

-چند ساعته مصرف نکردي ؟...مردمک چشمات بد جوري داره بندري ميزنه ...جنس که با خودت آوردي؟؟

با استيصال نگام کرد ...خودشم خوب ميدونست کار کشته تر از اونيم که نفهمم عملشو فقط کم کرده و ترک نکرده ... ديگه به سالم بودن اون بچم شک داشتم ...

-فرزام من جبران ميکنم...آخه ...آخه چرا انقد بد شدي تو

اينبار خنديدم ...جاي پوزخند خنديدم اونم با صدا

-بد شدم ؟؟... آره من (به خودم اشاره کردم و عقب عقب رفتم)...من بد شدم ... ميدوني چرا ؟...

گيج نگام کرد تن صدامو آوردم پايين و با نفرت و حرص گفتم

-چون کسي اونقد لياقت نداره که براش خوبي خرج کنم ...

اشکاش ريخت روي گونش

-من ... من گذشته رو جبران ميکنم ....من برگشتم که ....

دستموبه نشونه سکوت آوردم بالا و چشمامو بستم

-ببين خانوم ترنم خسروي ...برگشتي که برگشتي ...متاسفم که اينو ميگم ولي درست وقتي برگشتي که ديگه کسي منتظر برگشتنت نيست

اينبار داد زد

-لعنتي من هنوز زنتم ...اسم هنوز تو شناسنامته ...بچت هنوز تو شيکممه

خيز برداشتم سمتش که خفه شد ...از بين دندونام غريدم

1401/09/01 20:03

-خوبه که اينا رو ميدوني ...ميدوني کل ارزشت توي زندگي من قد همون چهار تا دونه خط سياهيه که تو صفحه دوم شناسنامم بهم دهن کجي ميکنن ...خوبه ميدوني اگه اين بچه نبود خيلي وقته پيش خط خورده بودي از زندگي من



اينو گفتم و وارد اتاقم شدم ...درو کوبيدم و چمدونو پرت کردم کنار کمد ...بازم عصابم خورد شده بود و گردنم داشت تير ميکشيد ...

دستمو محکم کشيدم به پشت گردنم ...

لعنت به اين زندگي ...در کمد و باز کردم و چمدونو چپوندم توش ...حوصله چيدن لباسارو نداشتم ...

سريع از اتاق زدم بيرون و راه افتادم سمت در ...نشسته بود روي مبل ...همزمان با خارج شدنم از اتاق بلندشد و صاف ايستاد..

بي توجه بهش رفتم سمت درو ازش خارج شدم ...

نميخواستم حتي يه ثانيم تو خونه اي باشم که اون زن داشت توش زندگي ميکرد ...

رفتم سمت اداره ...الان فقط کار بود که ميتونست ذهنمو از ترنم و اتفاقا دورو برم دور نکنه....

يدفعه ياد مهسيما افتادم ...نگاهي به ساعت کردم ...نزديکاي يازده بود ...

عصبي دستمو کشيدم روي صورتم

-واي خدا اين وقته شب کجا رفت ....

سريع دست بردم سمت گوشيم ...حواسم به خيابونا بود و همونطوري در حال رانندگي شمارشو گرفتم ...

سريع گوشي و نزديک کردم به گوشم....اولين بوق و که خورد بلافاصله ريجکت شد ...

لعنتي ...دوباره شمارشو گرفتم

"مشترک مورد نظر خاموش ميباشـ..."

عصبي يه اَه گفتم و گوشي و پرت کردم صندلي کنارم ...گونه سرخ و چشماي متعجبش يه لحظم از سرم بيرون نميرفت ...

بايد هر جوري شده ازسلامتيش مطمئن ميشدم ...

خودمو پرت کردم روي صندلي ...زماني با تعجب نگام کرد ...

-کم پيش مياد شبا اداره باشي ...نرسيده کجا پاشدي اومدي ؟!

بي حوصله پاهامو پرت کردم روي ميزو چشمامو بستم ...

وقتي ديد نميخوام جوابي به سوالش بدم بيخيال شدو از اتاق زد بيرون ... عصبي نگاهي به در کردم که حالا بسته بود ...

چشمام چرخيد سمت گوشيم که روي ميز بود ...

بي تعلل دستمو دراز کردم سمتشو برش داشتم ... يبار ديگه شمارشو گرفتم ...

"مشترک مورد نظر خا..."

قطع کردم و دوباره گرفتم

"مشتــــ..."

گوشي و کوبيدم روي ميز

-اه گندت بزنن ...کجايي آخه ؟!!!

يدفعه يه فکري به سرم زد ...سريع پاهامو پرت کردم روي زمين وبا يه خيز گوشي و گرفتم دستم ...

بلافاصله شروع کردم به نوشتن پيام ...

"امشب تا صبح بيدارم ... هر وقت گوشيتو روشن کردي بهم زنگ بزن "

بي معطلي سند و زدم ... منتظر خيره بودم به صحفه گوشي ...انگار انتظار داشتم اون دختر همين الان جوابمو بده ...

دستامو آوردم بالا و کشيدم روي صورتم ...کلافه بودم ...

ترنم عادت داشت زندگي منو دست خوش تغير وتحول کنه و چقد حالم بد ميشد از اين تغيراتي که منشا شون اون

1401/09/01 20:03

زنه ..

کتمو پرت کردم روي صندلي و چشمامو بستم ... سرمو چسبوندم به ديوار و خنکي آروم بخشي پيچيد تو سرم ... نميفهميدم الان کجاي دنيا وايستادم ...الان چي شده ...

فقط تو اين لحظه ميخواستم از اين خنکا و آرامش يهوييش لذت ببرم...

************

1401/09/01 20:03

ادامه دارد...

1401/09/01 20:03

?#پارت_#هفتم
رمان_#تا_تباهی?

1401/09/02 10:39

مهيار

در اتاق باز شدو و همراه سرباز وارد شدن ...چرخيد سمت سربازو دستاشو گرفت جلوش ...سرباز کليد و انداخت و دستبند و از دستاش باز کرد ...

فرزام با تعجب نگاش ميکرد وليمثله هميشه چيزي نگفت ...

نگاهي به ما دوتا انداخت و اومد جلو ...صندليشو عقب کشيدو نشست روش ...

-خوش اومدي جناب سرگرد ...

نگاهي به فرزام نداخت

-دوستتم سرگرده ؟...

توجهي به سوالش نکردم

-اومدم ينجا جواب پيشنهادتو بدم ...

منتظر خيره شد بهم ...با خونسردي گفتم

-نميتونم دريا رو خودم بزرگ کنم اما پدرو مادرم يه همدم ميخوان براي دوران بازنشگي و پيري ...قرار شده اونا ازش مراقبت کنن

يه وري خنديد

-عيب نداره ...بازم تحت تربيت خودته ...

-خب ...حالا نوبت توئه از کمکي که حرف ميزدي بگو ...

نيم نگاهي به فرزام کردو تکيه زد به صندليش ...

-جنساي قاچاق چه دختر و چه مواد تو روزاي خاصي از هر جايي رد ميشن ...

طبق قرارمدارايي که ميزرن بين خودشون دخترا رو ميفرستن اونور ...

اونجوري که آدماي من گفتن اينبار قراره سيزده تا دختر براشون جور کنن

هردو جاخورديم ... اين دقيقا چيزي بود که خودمونم ميدونستيم ...

انگار فهميد زده به هدف پوزخندي زدو ادامه داد ...

-تنها راه حلي که بتونين به اون دخترا برسين اينکه وارد باندشون بشين ... تا دقيقه نود کسي نميدونه اون دخترا قراره دقيقا از کجا از مرز خارج شن ...

فرزام خودشو کشيد جلو

-اينارو نگو ..چيز مهم تي تو چنتت داري اونو بگو ...

عميق به فرزام نگاه کردو خنديد

-از کجا ميدوني چيز بهتري تو چنتمه ؟؟

فرزام-ازاون نگاهت که منتظره تا ما رو تو دست و پا زدن براي فهميدن چيزاي بيشتر ببينه ...

خنديد ...خيلي بلند تر از هميشه ...سرشو کرد سمت من

-سرگرد دوستت رمالي ...فالگيري چيزي نيست ...حسابي خبرسا

چيزي نگفتم ...وقتي ديد هردو بي حرف منتظر ادامه حرفشيم ساکت شد ...

سرفه اي مصلحتي کردو با چشمايي پر تمسخر نگامون کرد

-يه چيز ديگه که نميدونين اينکه ...

حالم داشت از اين کش دادن و بازي کردناش بهم ميخورد

-اينکه ...آيهان امير ايرانه

نگاهي به فرزام کرم ...ابروهاشو گره کرده بود ... همه ليست پروازا هر روزه چک ميشد ....کسي به اسم آيهان اميري وارد کشور نشده بود ...

-از کي ؟...

-از سال گذشته تا به الان ...در واقع اونيکه توي آمريکاست سروش اميريه پسر عموي آيهان ... اونم مثله پدرش سعي ميکنه بي سرو صدا باندشو جلو ببره ...

خم شدم جلو

-يعني ميخواي بگي که ...

نذاشت ادامه بدم ..

-سروش در واقع آيهانه ... نميدونم چرا ولي تا به الان کسي به هويتش شک نکرده .... آيهان يا ايرانه يا ترکيه ... به خاطر شباهت زيادشونه که سروش اسم آيهان داره تو امريکا زندگي ميکنه

1401/09/02 10:39

...

فرزام-يعني ميخواي بگي که آيهان هيچوقت آمريکا نبوده ؟

-چرا بوده ولي منم نميدونم چرا هيچوقت خروجي ازش تو پروازاي آمريکا ثبت نده و

از دو نيم سال پيش سروش شده آيهان ....

پگيج شده بودم ...يکم معادلاتم ريخته بود بهم ... نميفهميدم چي به چيه ...

-يه پيشنهاد دارم براتون ...

هر دو نگاش کرديم ...

با جديتي عجيب گفت

-ميتونين از افراد من براي نزديکي به اونا استفاده کنين

سوالي نگاش کردم ...

-ارسلان هميشه شيفته قاچاق اسلحه بود وتنها چيزي که نتونست با من رقابت کنه هم همين مسئله بود ... آيهان درست شبيه پدرشه و داره مو به مو کاراي اونو تکرار ميکنه ... بهش بگين ميخواين قاچاق کنين و براتون خريدار جور کنه ...اگه شريک بشه به نفعه تون ميشه

فرزام با اخم گفت

-تو چرا ميخواي کمک کني ؟... چي بهت ميرسه ؟..

تکيه زد به صندليشو خيره موند به دستاي قلاب شدش روي ميز

-من شرطام و قبلا گفتم ... چند تا آدمام کمکتون ميکنن ...مطمئن باشين از اين پيشنهاد استقبال ميکنه ...

حرفي نزد ...ايرج زيادي داشت باهامون راه ميومد و اين خودش بودار بود

********

-نظرت چيه ؟

شونه اي بالا انداخت

-نميدونم ...اون خودش يه هدفي تو سرشه ...داره از پليس استفاده ميکنه تا به هدفش برسه ...شايد تو سرش فکر فراره

دنده روعوض کردم

-فک نکنم .... اون قبلا مجوز پانزده روز مرخصيشو گرفته دليلي نداشت بخواد باز همکاري کنه ....ميتونه تو همون دوره مرخصيشم فرار کنه ...

حرفي نزد انگار اونم عين من رفته بود تو فکر ...ايرج نامدار بد جوري شده بود علات سوال ما ...

فرزام و جلوي اداره پياده کردم و برگشتم سمت خونه .... سه روز ميشد که درست و حسابي نخوابيده بودم ... بايد امروز کمي استراحت ميکردم چون ديگه مخم قفل کرده بود ...

وارد خونه شدم ...مامان خونه نبود و مهسيمام اين ساعت کلاس داشت ... راه افتادم سمت اتاقم ...لباسامو برداشتم و رفتم تو حموم... آب گرم حالمو خوب کرد و خستگي کمي از تنم رفت بيرون...چشمامو بستم و تنمو سپردم دست آب... دوش گرفتنم ده ديقم طول نکشيد ...

خودموپرت کردم روي تخت ... چشمامو روي هم فشار دادم ... تصوير دوتا چشم آبي اومد تو سرم سريع چشمامو باز کردم و دستي کشيدمب ه موهاي خيسم

لعنتي ... توي بد مخمصه اي گير افتاده بودم ...گنگ بودم... خالي بود سرم ... يه مشت خاطرته بي درو پيکر هجوم مياوردن سمتم ... خيلي وقت بود که سعي کردم فراموش کنم ...

تازه ميفهميدم تلاشم مثله آب تو هانوگ کوبيده ... آيناز اميري بخشي از خاطراتم بود ... کم بود ولي بازم بود ... آدم نميتونه از خاطراتش فرار کنه ... از چيزايي که دنبالشن ...

اونيکه يه زماني شده بود مهم ترين فرد زندگيم الان شدهب ود مهم ترين

1401/09/02 10:39

پرونده زندگيم ...

چشمامو سفت روي هم فشار دادم ...

نميدونستم ....کي ...کجا ...چه اشتباهي کردم که حالا تو همچين آزمايشي قرار گرفتم ... انگار خدام سر شوخي و داره باهام باز ميکنه ..

دستمو بردم سمت لب تاپم که روي عسلي بود ... رفتم تو درايوي که آهنگام توش بود .. شانسي زدم روي يه آهنگ و گذاشتمش روي ميز ...

صداي ملايم موزيک توي اتاق پخش شد چشمامو بستم

اينکه دلم گرفته و نميتونم دل بکنم

دليل دلتنگي من تنها فقط خود منم

تموم حرفامو بايد فقط واسه تو بزنم

"چطوري سنگ صبور... باز که کشتيات غرق شده ..."

دستي که رفت لاي موهام و بهم ريختشون ...

"آقا پليسه عرض ادب و ارادت "

درگير اين دنيا شدم دنياي من محدود شد

وقتي فراموش کردمت دارو ندارم دود شد

دوري من از تو فقط عذابه بي اندازه داشت

بي خبر از اينکه نگاهت منو تنها نميذاشت


هر لحظه که فکر ميکنم

اين همه از تو دور شدم

دوباره گريم ميگيره

دلم ميگيره از خودم

همهمه اين روزگار

منو به تنهايي سپرد

فکر زمين و آدماش

از دل من يادت و برد

"مهيار اگه ديدي مردم و گور به گور شدم يا يه روز رفتم يوقت فراموشم نکنيا ... يادت باشه من هميشه بايد مهم ترين ارگان اي زندگي مزخرفت باشم ...

چه باشم چه نباشم "

صداي خنده هاي بلند و بي غل و غشش تو گوشم پيچيد

دوست دارم دوست داشتنم

مهم تر از جونه برام

ايم بد ترين گناهه که

از تو به جز تو رو بخوام

"اي کاش يه پليس نبودي ...منم ايني نبودم که الانم ...اونوقت..."

سخاوت دستاي تو دنيامو ميسازه هنوز

با اين همه گناه من آغوش تو باز هنوز

********

فرزام

با دستم روي فرمون ضرب گرفته بودم ...چشمم به در آموزشگاه بود ...

دو روزي از اون ماجرا ميگذشت و هر بار بهش زنگ زدم خاموش بود ... به خاطر کارا نتونسته بودم حضوري ببينمش ...

بايد هرجوري بود از دلش در مي آوردم ...عادت نداشتم به خاطراشتباهي که خودم مرتکب نشدم از کسي عذر بخوام ولي چشماي براق و ناراحتش تو آخرين لحظه بدجوري رو مخم بود ...

همراه لاله از آموشگاه اومد بيرون ...

سريع عينکمو گذاشتم روي موهام و از ماشين پياده شدم ...

راه افتادم سمتشون ...مثله هميشه اول لاله متوجهم شد ...با اينکه به ظاهرگوشش به حرفاي لاله بود اما نگاهش خيره بود به جلوي پاش

-سلام

با شنيدن صدام سريع سرشو آورد بالا .... با بهت نگام کرد ...لاله باخنده دستشو دراز کرد سمتم

-به سلام آقا سامان ... نيستي

دستشو لمس کردم ...

-به اين زودي دلت برام تنگ شد ؟!

پشت چشمي نازک کرد

-ايــــش صد سال سياه

لبخند تصنعي زدم و برگشتم سمت مهسيما که حالا با اخم سرشو انداخته بود پايين

-سلام عرض شد

با صدايي آروم و ضعيف گفت

-سلام

حس کردم لحنش

1401/09/02 10:39

يه ذره خشنم هست ولي بهش حق ميدادم ...

لاله برگشت سمت مهسيما

-خب مهسي انگار قرار مدار امروز کنسله ... نگفته بودي سامي مياد ...

به جاش جواب دادم

-حالا که فهميدي ...

بلند خنديد

-اوکي دادا حله ميفهمم .... چشمکي به مهسيما زد

-من برم به قرارم برسم حسابي ديرم شد ...

عقب عقب رفت

-خوش بگذره هپي مپي ...

بي هيچ حس خاصي خيره نگاهش کردم ...واقعا باورش سخت بود از روي ظاهر و رفتار آدما پي به باطنشون ببري ..

سوار ماشين شدي و با بوقي که زد ازمون دور شد ....برگشتم سمت مهسيما

-سلام

اخم کرد

-شما چند بار سلام ميدي ....يبار گفتي جوابتم شنيدي ...

حرفي نزدم انگار توپش حسابي پر بود ...

-بايد باهات صحبت کنم

باز نگاهم نکرد

-خب بفرماييد

-اينجا؟

طلبکار سرشو آورد بالا و نگام کرد

-پس کجا ؟؟؟

نگاهي به اطرافم کردم

-بريم يه جاي آروم که بشه حرف زد

-شرمنده من بايد امروز زودتر برم خونه

-سر وقت ميرسونمت

-نيازي نيست همينجا کارتونو بگين ...

اينبار کفري شدم

-بچه بازي در نيار بيا برو ميگم ميرسونمت ديگه

انگار تن صدام کمي بالا رفته بود که چند نفري که اونجا بودن برگشتن و نگام کردن

سرشو انداخت پايين و دندوناشو روهم فشار داد

-اَه آبرومو بردي ...با غيض جلوتر از من راه افتاد ....

از پشت نگاش کردم ...مثله هميشه بود شيک ولي اينبار بر خلاف هميشه ساده نبود ...

يه جين يختي تنگ پوشيده بود با پالتوي خوش دوخت سفيد رنگي که فيت تنش بود و تا وسطاي رونش ميرسيد ...نيم بوتاي کرمي پوشيده بود که خزاراي سفيدش با پالتوش ست شده بود انگار ... يه شال و کلاه سفيد و آبي آسمونيم سرش بودو چترياشو ريخته بود روي صورتش ....

نشستم تو ماشين و کمربندمو بستم ...

همينکه خواستم صاف شم چشمم خورد به رژ لب براق و صورتيش و آرايش ملايمش ... جدا تعجب کردم ... کم پيش اومده بود اين مدلي ببينمش...

انگار خبرايي بود شايدم بهش الهام شده بود امروز ميام ديدنش ...

از فکرم خنده اي اومد روي لبام که سريع قورتش دادم ...

نگاهي به اطرافم کردم ...جلوي نزديک ترين کافي شاپ ايستادم .... با تعجب به اطراف نگاه کرد ....با ديدن سر در کافي شاپ اخم کرد

-من گفتم بايد زود ...

در ماشين و باز کردم و پياده شدم ...

کنار پياده رو منتظر دست به جيب ايستادم ...به اجبار پياده شدو درو با حرص کوبيد... از روي پل کوچيکه بود رد شدو کنارم ايستاد ...منتظر نشدم حرفي بزنه و راه افتادم سمت کافي شاپ درشو که باز کردم کمي اخمام رفت توهم

از جاهاي شلوغ بدم ميومد و اينام اکثرا اشغال شده بود و پر دختر پسر جوون بود ...

چشمم ودور تا دور سالن چرخوندم ...

يه ميز درست کنار پنجره خالي بود ...راه افتادم سمتشونشستم رو

1401/09/02 10:39

صندلي ...پشت بندم اومد و صندلي و کنار کشيدو نشست روش ...

ساکت و با اخم خيره بود به گلاي روي ميز ....

-چرا گوشيت دوروزه خاموشه؟

حرفي نزدو اخماش ش غليظ تر شد....منتظر بودم تا جواب سوالمو بده ....

-سوال من جواب نداره؟

لحنش جدي تر از هر وقتي شد -چرا داره ولي من مجبور نيستم به سوالتون جواب بدم

يه تاي ابرومو دادم بالا و تکيه زدم به صندلي -جدا؟!!!

اومدن گارسون مانع از ادامه حرفم شد ...يه قهوه سفارش دادم ولي اون هيچي ....گارسون دور شدو باز چرخيدم سمتش -خب داشتي ميگفتي

نگاش به گلاي روي ميز بود

-من چيزي نميگفتم ....شما ميخواستيدچيزي به من بگيد -منم گفتم ....چراگوشيت خاموش بود

سرشو آورد بالا و با جسارت خيره شد تو چشمام ....جديتي که تو نگاهش موج ميزدو ميتونستم حس کنم ...-جناب سروان گويا شما هضم و درک حرفاي من براتون خيلي مشکله ....گفتم دوست ندارم به سوالتون جواب بدم .....

-واگه بگم مجبوري جواب بدي ؟

نگاش رنگ عصبانيت گرفت -شما ميخواييد منو مجبور کنيد ؟؟

-اگه لازم باشه....

پوزخندي زدو بلند شد -متاسفم از اين حرف ولي شما غلط زيادي ميکني بخواي منو به کاري مجبور کني .....

يه لحظه جا خوردم از لحن بي پروا و گستاخانش ...تا به خودم بيام صندليشو عقب کشيد و راه افتاد سمت در خروجي ...سريع بلند شدم -صبر کن ببينم ....

همه سرا چرخيد سمتون ولي من بي توجه به اونا و مهسيمام بي توجه به من در کافي شاپ و باز کردوخارج شد ... کيف پولمو باز کردم و يه ده تومني گذاشتم رو ميزو و وکيف و گذاشتم توي جيبم ....دويدم پشت سرش....همينکه از در زدم بيرون چشمم افتاد بهش که کنار ماشين دست به سينه ايستاده ....

قدمامو آهسته تر برداشتم تا کمي از عصبانيم کم بشه .....عادت نداشتم جواب کسي و که برام زبون درازي کنه رو ندم .....رسيدم کنارش ...لطف کن کيف و ويالون منو بده سريعتر ....

درست ايستادم روبه روش ....فاصله چنداني بينمون نبود ....قدش تا گردنم ميرسيد ....سرمو آوردم پايين و از بين دندونام غريدم ...

-حيف دختر سرهنگ سارنگي وگرنه....

سرشو آورد بالا و پر تمسخر نگام کرد ....

-وگرنه چي ؟!!!

خيره شدم به چشماش که سرکش تر ازهميشه شده بودن ....انگار چشماش طوفاني بودن

-اون موقع دندوناتو تو دهنت مييريختم تا بفهمي کي غلط زيادي کرده

پوزخند ديگه اي زد -هه ميتوني امتحان کني و ببيني بعدش چه بلايي سر خودت مياد ...

عجيب داشت حرصم ميدادم ....الان توانايي اينو داشتم که يکي بخوابونم تو دهنش ولي دستامو مشت کردم تا هرز نپرن ....

با نگاهي برزخي گفتم -بهتره سريعتر سوار شي ....

با عصبانيت گفت -خودم بهتر ميدونم چي برام بهتره ....وسايلمو بده سريعتر

ديگه نتونستم تحمل کنم در ماشين و باز

1401/09/02 10:39

کردم و بازوشو گرفتم تا پرتش کنم تو ماشين ....همين که هلش دادم سمت ماشين يه لحظه نفسم بند اومد ...

نفهميدم چي شد ....با بهت داشتم صحنه اي که چندلحظه پيش اتفاق افتادو براي خودم حلاجي ميکردم ....

مچ دستمو گرفت و پيچوند تا به خودم بيام يه لگد خوابوند پشت زانوم که افتادم رو زمين ..... نميدونم چند لحظه طول کشيد تا به خودم اومدم ....سريع گردنمو چرخوندم طرفش ....با نگاهي پيروز خيره شده بود بهم ...-تو....

شونه اي بالا انداخت -خوبي دفاع شخصيم اينکه ياد ميگيري قلم پاي اونايي که پاشونو از گليمشون دراز تر ميکنن خورد کني ؟...

باورم نميشد هنوز گيج بودم ....خيلي برام سنگين بود قبول کنم اين دختر بچه سوسول اينطوري زمين زدم....دستمو و تکيه زدم به در ماشين و خودمو کشيدم بالا ..يعي کردم صاف وايستم ...لامصب خوب ميدونست کجا بزنه ....با وجود درد صاف ايستادم روبه روشو با اخم گفتم -خوب شيرين کارياتو کردي حالا سوار شو کار دارم ...

سرفه اي کردم و راه افتادم سمت در راننده ....سعي ميکردم نلنگم ...به زور خودمو کشيدم رو صندلي ...چشمم خورد به آينه ....صورتم حسابي سرخ شده بودو رگ پيشونيمم داشت ميزد ...در عجب بودم چطوري تاحالا اين دختر و زنده گذاشتم ......

در ماشين و باز کردو نشست تو ماشين ....حس ميکردم با زدن اون ضربه همه حرصش خالي شده و قيافش الان آرومه آرومه ...

دستامو محکم گره کردم رو فرمون ....پاموکه گذاشتم روي گاز رگاش منقبض شدن و تير کشيدن ....اي لعنت به تو دختر ....اخمام رفت توهم ....ماشين و راه انداختم

سر کوچشون ماشين و کشيدم کنار جدولا و پارک کردم ...

با تعجب نگام کرد ....اخمام هنوز توهم بود ...

-ببين دختر جون امروز فقط ميخواستم بگم بابت حرفاي پدرم و اتفاقي که افتاد متاسفم ....کاملا غير عمد بود همين ....کيف و ويالونتم صندلي عقبه ...

پوزخندي زد-نيازي نيست همون موقعم فهميدم پدرتونم مثله شمان ....درکشون ميکنم نيازي نبود وقتمو بگيرين برا اين معذرت خواهي

اخمام رفت توهم ....بي توجه به قيافه درهمم درو باز کردو پياده شد ....در عقب و باز کردو ساک و کيف ويالنشو برداشت....خواست درو ببنده که گفتم -صبر کن ....

ايستاد ...دستمو بردم سمت جيبم ..مردد بودم ولي بيخيال جعبه کادو قرمز رنگي

که روش يه ربان صورتي و شيک بودو از جيبم آوردم يرون و ي اينکه نگاش کنم جعبه رو گرفتم سمتش

-بيا اينم برا تو بود ....

کمي مکث کردو با شک و بهت دستشو آورد جلو -برا....برا من؟

اخم کردم و از آينه نگاش کردم ...

-ديرم شد ....

سريع عقب کشيدو درو بست ....معتل نکردپو و پامو گذاشتم رو گاز ...دختره پرو يه تشکر خشک و خاليم نکرد ازم ....درو بازکردم و وارد خونه شدم ....خم شدم کفشاي اسپورت

1401/09/02 10:39

مشويمو از پام در بيارم که پست ساق پام تير کشيد ....قيافمو جمع کردم و دستمو گذاشتم پشت زانوم زير لب زمزمه کردم -وحشي آمازوني

دمپايي هامو پوشيدم و راه افتادم برم سمت اتاقم .....کلا حضورشو ناديده ميگرفتم چون زيادم مهم نبود بودو نبودش ...در کمد و باز کردم ...لباس فرمامو پرت کردم رو تخت و جلوي آينه ايستادم ....شروع کردم به باز کردم دکمه هاي پيراهنم ...از تنم کندم تا خواستم پرتش کنم روي کاناپه در اتاق باز شد .....

يا ديدنش ابروهام گره خورد ....لبخندي به روم پاشيد و اومد جلو -سلام ..

دستاشو برده بود پشتش و آروم آروم ميومد جلو ..با لحني خشک و جدي گفتم ....

-برو بيرون ميخوام لباس عوض کنم ....

با شيطنت خنديدو شونه اي بالا انداخت

-خب عوض کن منکه کاريت ندارم ...

نگاش کردم ...سرد ....بيروح....بي هيچ حسي حتي تنفر ....روبه روم ايستاد نگام هنوز خيره بود بهش .. دستاشو از پشت سرش آورد جلو و با هيجان گفت

-ولنتاين مبارک

يه لحظه خشکم زد ...يه لحظه به گوشام شک کردم

"ولنتاين"؟!!!

گيج شده بودم ....يا خدا الان اين دختره پيش خودش فک نکنه من ....

دستمو کلافه فرو کردم بين موهام ...با گرمي دستايي که دور کمرم حلقه شد به خودم اومدم..... تاخواستم خودمو عقب بکشمسرشو گذاشت روي سينه لختم ....

-دلم ...دلمون....برات تنگ شده بود ....

چشمامو سفت روي هم فشار دادم ....نفرت داشتم ....از اين زن از اين برجستگي شکمش که شده بود حائل بين تنامون ..... ترنم جايگاش برام توزندگي گنگ بود....

دستتشو از دور کمرم باز کردم ...با ناراحتي نگام کرد....يه قدم رفتم عقب ....خودشو از تک وتا ننداخت

خنديد....مصنوعي.....

-خب کادو ميخواي چي بدي بهم؟؟هوم؟؟

منتظر خيره شد بهم ....صورتم بي روح بودو کاريش نميتونستم بکنم زياد شنيده بودم صورتمو و طرزنگاهم حس بدي و به بقيه تلقين ميکنه ....انگار ترنم پوست کلفت تر از اين حرفا بود که با وجود همچبن چهره سردي هم از رو نميرفت

پوزخندي به نگاه منتظرش زدم

-جدا منتظري تا بهت کادو بدم؟؟؟

اومد جلو يه مشت آروم کوبيد به قفسه سينم....

-ا...بد جنس نشو ديگه فرزام ...همش اذيت ميکنه....اصلاخودم برميدارم برو کنار ببينم يخچال قطبي....

گيج نگاش کردم که منو کنار زدورفت سمت کمدم....درشو که باز کرد اخمام بيشتر رفت توهم ...

با تعجب نگام کرد

-کجا گذاشتيش پس؟

-دنبال چي ميگردي؟

اشاره کرد به کمد -اون ...اون ادکلنه...ادکلنه که .....

لحنم تند شد

-تو به چه جرئتي به خودت اجازه دادي اتاق من و بگردي ....هان؟!

با دادي که کشيدم از جا پريد....

-من ....من ميخواستم فقط....ميخواستم لباساي کثيف....

-من همچين چيزي ازت خواسته بودم ؟؟؟

صدام ناخواسته بالا رفته بود .....دستشو گرفت لبه تخت

1401/09/02 10:39

....

-من فک کردم اون ماله.....ماله منه...

خنديدم...هيستريک ....عصبي .....

-هه جدا ؟!....چي باعث شده فک کني من بايد براي يه زن معتاد هرزه که سرتاپاش دوزار نمي ارزه کادوولنتاااااين بخرم؟؟

رفتم جلو و يقشو گرفتم...از بين دندونام غريدم -بگو همون ساقي که جنساتو جور ميکردو جاش بهش سرويس ميدادي برات کادو بگيره .....من پول برا يه عملي خرج نميکنم

اشکاش پشت سر هم ريختن رو گونش تا خواستم دستمو از روييقش بردارم دستاشو حلقه کرد دور مچ دستم

با عجز ناليد -فرزام غلط کردم ....گوه زيادي خوردم ....به جون بچمون ترک کردم ...هوتن دوست پسر دوره مجرديم بود وقتي ....وقتي فهميد مواد مصرف ميکنم ازم باج خواست .....گفت به همه ميگه معتادم .....گفت ....گفت آبروي من و تورو ميبره .....مجبورم کرد....باورکن من فقط عاشق تو بودم ...عاش....

دستمو محکم پس کشيدم ....

-د آخه چقد ميخواي دروغ بگي ....تا کي ميخواي خودتو پشت اون چشماي مظلومت پنهون کني ...چرانميفهمي برا من تموم شدي؟...

پاتو از زندگيم بکش بيرون من هيچوقت حاضر نشدم تو چيزايي که ماله منن با کسي شريک شم ولي تو.... با تاسف سري براش تکون دادم و چنگ زدم به لباسام

-ولي توي هرزه شدي اولين شراکت مشترکم با يه ساقي خورده پاي مواد که خونمونو کرده بودين پاتوق دودودمتون

هق هق ميزد

-فرزام فقط يبار ...فقط يبار بهم فرصت جبران بده ..به خاطر اين بچه....

پيراهن فرمم و تنم کردم و بي اينکه دکمه هاشو ببندم برگشتم سمتش ....با تمسخر نگاشکردم -هه...فک ميکني اين بچه درک ميکنه اين از خودگذشتگيو....درک ميکنه باباش چه فدا کاري براشکرده ....وقتي که جلوي همکاراش مادر نئششو از بغل ي ه مرد ديگه بيرون کشيده؟؟؟؟..درک ميکنه حتي باباش توبيخ شده واسه خاطر اين مامان جونش ؟؟ هوووم؟؟؟

عقب عقب رفتم

-نه خانوم من اونقدرام که فک ميکني گاگول نيستم ....اگه اون آزمايش دي ان اي نبود که حتي به اين بچم شک داشتم

از اتاق زدم بيرون حتي صداي هق هقشم نميتونست ذره اي دلمو به رحم بياره ...

تو آسانسور دکمه هاي پيراهنمو بستم .....سوار ماشين شدم .....شلوارمو انداختم صندلي عقب ....راه افتادم سمت اداره ...گاين روزا واقعا حالم داشت از خودم وداز زندگي که برام ساخته بودن بهم ميخورد

************

صداي ويبره گوشي تمرکزمو از رو اظهارات پرگل الوند کند ....دست بردم سمت گوشي ....با ديدن اسمي که روي گوشي افتاده بود ابروهام از تعجب دادم بالا.....-الو

صداش تو گوشم پيچيد

-به ...!سلام داش سامي حال و احوال چطوره کيفت کوکه ؟

تکيه زدم به صندلي -سلام خوبم

بلند خنديد -مرسي از احوال پرسيت منم خوبم

جدي گفتم

-لابد خوبي که اينجوري ميخندي ديگه

بازم خنديد -من اين همه

1401/09/02 10:39

نمک گيرت کردم آخرشم نتونستم يختو واکنما -خب الان زنگ زدي که گله کني ؟

-نچ ....زنگ زدم بگم شب بيا خونم يکي هست که خيلي مشتاقه ببينتت

لم دادم به صندلي و پاهامو دراز کردم روي ميز .....خم شدم و پرونده رو برداشتم و گذاشتم روي پام و شروع کردم به ورق زدنش

-ميخواد منو ببينه ؟....کي هست اين آدمي که ميگي؟ميشناسمش ؟؟

-اره ميشناسيش غريبه نيست

-کي بيام ؟

-شب ساعت هشت بيا آدرس و ميفرستم برات -اوکي -ميبنمت

بيحرف قطع کردم ...پس بالاخره تصميمشو گرفت ....گوشي و برداشتم يه پيام براي مهيار فرستادم "بالاخره شروع شد"

*******

مهسيما

صداي داد مامان از پايين ميومد ولي بين صداي بلند بهزاد پکس گم ميشد ....نميخواستم بکشمش بالا براي همين بلند شدم و صداشو کم کردم .....

الان جاي دادو و بيداد صداي غر غراش بود که بلند شده بود ... پوزخندي زدم .... واقعا نميفهميدم چرا نميتونن درک کنن اختضاي سنيمو ....خيلي سخته همه ازت بخوان خانوم باشي ...با وقار و سنگين باشي .....نميتونستم قانعشون کنم که من پر انرژيم ....دست خودم نيست ....

دوست دارم بلند بخندم ....دوست دارم شيطنت کنم ...دوست دارم با دوستام برم دور دور ....دوست دارم با صداي بلند موسيقي گوش بدم ....دوست دارم عاشق سرعت باشم ....دوست دارم ...دوست دارم ....دوست دارم ....

همه اين دوست دارما رو بايد پنهونشون کنم پشت مهسيما سارنگي که همه ازش انتظار دارن باشه

گاهي بايد خفه خون گرفت و حرف نزد تو جامعه اي که مرداش حرف اول و ميزنن ...مرد سالاري يه عادت نيست شده يه فرهنگ ....يه سنت .... يه واقعيت ....بايد قبول کنم يه زنم ....زني که براي مرده تحت سلطه مرده و هيچي نيست ...من بايد قبول کنم تو اين جامعه دارم زندگي ميکنم که مرد انتخاب ميکنه ....مرد تصميم ميگيره .....مرد حق داره آزاد بخنده ....آزادانه نگاه کنه ....آزادانه بگرده ....آزادباشه واسه هرغلط ريزو درشتي و آخرشم زن بگيره و همه يادشون بره کي بوده و اگه ته نامرداي عالمم باشه بگن"ديگه مرد شده"

ولي زن يه بار پاشو خطا بزاره سايه اون خطا هميشه رو سرش بايد سنگيني کنه

بلند بخنده ميشه جلف ....با دوستاش بره بيرون ميگن ول گرد ....دوست پسر داشته باشه ميگن هرزه ....به يه پسر نگاه کنه بهش ميگن بي چشم و رو ...موهاش بيرون باشه بهش ميگن بي آر و عقده اي ...آرايش کنه ميگن براي جلب توجه

ديگه عادت کردم به قبول اينکه من تو جامعه اي دارم رشد ميکنم که يه مرد ميتونه هر وقت خواست براي ارضاي نفسش زن بکيره و هر وقت خواست طلاقش بده تو جامعه ايم که کلمه مادر به ظاهر مقدسه ....يه زن کل حقش از بچش فقط تازمانيکه بچه شو تر و خشک کنه و از آب و گل در بياره و بعد بده دست پدرشون زن فقط به

1401/09/02 10:39

ظاهر ارزش داره و در باطن براي مردم اين جامعه چيزي نيست

حتي پدر سرهنگمو و مادر تحصيل کردمم نخواستن يادم بدن که خودم باشم ....بي تظاهر ....بي آقا بالا سر ....بي پنهون کاري ....اونام يکين مثله بقيه منو جوري ميخوان بار بيارن که خودشونو و ديگران ميخوان ....

نميخوان باور کنن خود واقعي منو ....خود خود مهسيمارو ...عصبي خودمو پرت کردم رو تخت ....

از وقتي هجده سالم شدو متدد تربيتيشون تغير کردو خواستن تغيرم بدن اين حرفا که خق زدنشونو ندارم شدن عين يه غده تو سرم که هر لحظه بزرگتر ميشه و تبديل ميشه به عقده ....

گاهي متنفر ميشم از اينکه يه دخترم ...از اينکه سراسر پر از احساسم ....ميخوام سخت باشم ...سنگي باشم ...مغرور باشم ..ولي آخرش که ميشه وقتي ميام تو اين اتاق و درو ميبندم و ميدونم تنها جايکه واقعا ماله منه ....حريم منه و جز من کسي نيست که بهم دم به ديقه گوش زد کنه چيکار کنم و چيکار نکنم ميفهمم هنوزم يه دخترم

يه دختر با همه تظاهرش به سختي ...

به پهلو چرخيدم ....يه دستمو گذاشتم زير سرم ....چشمم افتاد به روي عسلي ....نميدونم از صبح که دي دمش چه حاليم فقط ميدونم حس آدمي و دارم که تو خلاء داره دست و پا ميزنه

دستمو دراز کردم و برش داشتم ... کمي خودمو کشيدم بالاتر و گذاشتمش روي شکمم ....در جعبه رو باز نکرده بوي فوق العادش پيچيدتو اتاق

آروم بازش کردم ....لبام ناخداگاه براي بار هزارم به لبخند واشد .... جعبه اي پر از صدف هاي ريز و گلبرگاي رنگارنگ خشک شده

در جعبه رو گذاشتم کنار ودست بردم سمت صدف حلزوني مانندي که انگار شبيه شيپور بود و براق بود

تو دستم گرفتمش و لمسش کردم ....با انگشتم روي شيشه ادکلن و لمسش کردم ....

ست مشترک ادکلني بود که براي مهيار خريده بودم .... مهم کادو نبود برام ....مهم آرامشي بود که با هر بار باز کردن جعبه عين خون ميريخت تو قلبم و پمپاژ ميشد به تک تک سلولاش ....

صدف و توي دستم مشت کردم و آوردم بالا تر ....سرمو که آوردم بالا خشکم زد

نگام خيره بود به مهسيمايي که نگاهش بد جوري داشت برق ميزد و مشت گره شدش روي قلبش بود ...

نگامو از مهسيماي توي آينه دزديدم ...نميخواستم واقعيتي که داشت داد ميزدو باور کنم ...

يادمه يبار خوندم اگه کسي و به خاطر قيافش دوست داري بدون اين عشق نيست و تحسينه

اگه اونو به خاطر خوبياش دوست داري بدون اين عشق نيست و احترامه

اگه کسي و بي دليل دوست داشتي بدون اين عشق واقعيه ....

آدم رو راستي بودم...بايد اعتراف ميکردم بي دليل دلبستم ....دلبستم به مردي که زن داره ....به مردي که بچش تا چند وقته ديگه به دنيا مياد ....

هميشه که نبايد يه اتفاق خارق العاده بي افته تا دلت بلرزه ...گاهي دلت بي

1401/09/02 10:39

دليل بند ميشه به چيزاي کوچيک ...به محبتايريزه ميزه اي که ميبيني از اين و اون

مشتموباز کردم و خيره شدن به صدف

دله ديگه تنها ارگان بدنت که نميتوني کنترلش کني که بي دبليل نلرزه...ولي ميتوني خيلي چيزارو توش پنهون کني ...لااقلکنش زبون نداره تا رسواي عالمت کنه ....

ميشه اون گوشه کناراش پنهوني عاشق مردي باشي که زن داره بچه داره ....هيچ چيز مشترکي بيتون نيست ....

-مهسيما بيا پايين ميزو بچين مهيار اومد

يدفعه از جا پريدم ....دليل هل کردنمو خودمم نفهيدم ...سريع صدف و گذاشتم تو جعبه و درشو بستم ...

از تخت اومدم پايين و زانو زدم کنارش ....رو تختي و زدم بالا و خم شدم زير تخت و چمدونمو کشيدم بيرون ....

با ديدنش لبخندي زدم ....چمدون آقا بزرگم بود ...بعد مردنش هرچي که برام با ارزش بودو اين تو قايمش ميکردم تا کسي نبينتش و حالا ..... نگاهي به جعبه تو دستم کردم

-مهسيماااا

-اومدم

"فک کنم جاي توام اينجاست ....خوب نيست چيزاي باارزشو جلو چشم بزاري"

در چمدونو باز کردم و آروم گذاشتمش اون تو ....درشو بستم و سريع هلش دادم زير تخت ....

بلند شدم و نگاهي تو آينه به خودم کردم

يه دامن شلواري صورتي با آستين کوتاه سفيد پوشيده بودم و موهامم آزادانه دورم ريخته بودم

سريع چراغ و خاموش کردم و از اتاق زدم بيرون .....مهيار روي مبل نشسته بودو سرش تو لب تاپش بود -سلام داداش

نيم نگاهي بهم کرد -سلام ...خوبي؟

راه افتادم سمت ميز -اهوم ...بابا نمياد؟

مامان به جاش جواب داد

-نه گفت دير وقت مياد ماها غذامونو بخوريم

بي حرف ميزو چيدم ....مهيار بلند شدو لب تاپ به دست اومد کنار ميز غذا خوري ....صندلي و عقب کشيد و نشست روش ....لب تاپشو گذاشت روي ميز وگوشيشم گذاشت کنارش...

مامان ظرف سالاد و گذاشت سر ميز و نشست همينکه چشمش به لبتاپ و گوشي افتاد با حرص گفت

-صد بار گفتم اينارو نزارين سر ميز ....کارتونو تو اداره تموم کنين خونه جاي اين کارا نيست ....

مهيار سالادشو ريخت تو بشقابشو بقيشو گذاشت روي ميز ....رو به مامان خنديد

-نميشه مادر من کار من بيست و چهار ساعتس ....قراره يه پرونده رو برام ايميل کنن....از اونطرفم فرزام همونيکه شامم اومده بود خونمون امشب تو ماموريته منتظر خبرشو بهم بده

چنگالو تو دستم فشار دادم و موهامو زدم پشت گوشم ....چنگالو فرو کردم تو سالاد و چرخوندم ....چشمم به بشقابم بود دلي گوشم پيش مهيار و مامان

مامان-الهي بميرم ....يه شبم دعوتش کن بياد اينجالابد پدرو مادرش پيشش نيستن حسابي بهش سخت ميگذره و دلتنگشونه

صداي زمزمه مهيار و شنيدم -والا اونيکه من ميبينم ککشم نميگذه -سوراخ شد

با لحن توبيخي و هشدار دهنده مامان سريع سرمو آوردم

1401/09/02 10:39

بالا ....چپکي نگام کرد و اشاره کرد به بشقاب

-هواست کجاست بشقاب و سوراخ کردي بخور ديگه مگه داري زمينوحفاري ميکني که انقد اون چنگالو ميچرخوني

حواسم جمع چنگالم شد ...بي حرف بردمش سمت دهنم.....پس ماموريته .....يعني زنش الان تنهاست؟!!

********

فرزام

يه قلپ از نوشابمو سر کشيدم و بشقابمو پس زدم ....آيناز برگشت طرفم

-تو که هنوز چيزي نخوردي

بي اينکه نگاش کنم دور دهنمو پاک کردم -شام که زياد بخوري سنگين ميشي ....هر چقدم سنگينتر باشي مخت کمتر کار ميکنه ....

-آدم جالبي هستي .... رفتارات خاصه ...

نگاهش کردم .

...شباهت زيادي به آيناز نداشت ولي ته مايه هايي شبيه به اون داشت ....

سعي کردم لبخند بزنم هرچند زيادي تصنعي و مصنوعي بود .....

-خاص بودم براي اينکه عاقالانه رفتار ميکنم ....

بشقابشو پس زدو خيره نگام کرد -خب نظرت راجب پيشنهادمون چيه ؟!ميتوني تو يه سال حسابي پول و پله برا خودت دست و پا کني

پوزخندي بهش زدم -واقعا از سرو وضع من معلومه که من احتياجي به پول دارم ؟

آيناز اينبار مداخله کرد

-از سعيد شنيدم وضع ماليت خوبه ولي بهتره بدوني وضع مالي بابات خوبه نه خودت

آيهان خودشو کشيد جلوتر -با قبول کردن پيشنهادمون ديگه نياز نداري کسي ساپورت ماليت کنه ....همين (اشاره اي کرد به سعيد که مشغول خوردن بود)سعيد تا سه سال پيش هيچي نداشت ولي الان.....

پريدم ميون حرفش

-هي بيايد رو راست باشيم شما منو ميخواييد سر ملت و شيره بمالم پس سعي نکنيد سر منم شيره بماليد .....من کار ميکنم قبول ولي نه به خاطر پولش....شايد يه روزي خواستم راه و چاهشو ياد بگيرم و بشم رقيبتون

آيناز بلند خنديد -توهم نزن سامان ....کار ما بي رقيبه کسي جرئت و البته توانايشو نداره مثله ما باشه

عميق نگاش کردم ..

-دست بالاي دست بسيار خانوم .....يه درخت اگه پوسيده ميشه و ريشش خشک ميشه و ميوه نميده به خاطر کرمايين که توي خود اون درخت دارن رشد ميکنن ...اينو يادت باشه هميشه از دوستات و آدماي درو برت بترس چون هيشکي به خوبي اونا نميدونه چطوري زمين بزنتت

با بهت خيره بود بهم .....باهوش و کار بلد بود ولي نه اونقدري که بدونه هميشه آدما واسه اعتمادبه نفس کاذبشونه که نقطه ضعفاشونو يادشون ميره و ضربه ميخورن

سعيد خنديد-ميگم سامي بيخيال اين بحثا حالا هستي يا نه شديد اين پسره کامي رو عصابه ....دلم لک زده برا يه آدم کار درست و همه فن ....

بي توجه به حرفش برگشتم سمت آيهان -برات کار نميکنم ولي همه جوره کمکت ميکنم به شرط اينکه راه وچاه و بهم ياد بدي....

آيناز بلند خنديد -که بزني رو دستمون ؟؟

چرخيدم سمتش

-من مثله شما دنبال آدما نميرم..ميخوام قاچاق کنم ولي نه آدم و مواد

1401/09/02 10:39

.....

اخماشو کشيد توهم با چشماي ريز شده گفت -پس چي؟

تيري توي تاريکي پرت کردم -اسلحه .... هر سه جا خوردن ....تنها راهي که ميشد باهاش با يه تير چند تا هدف و زد همينه ...

سعيد-خر شدي پسر...چي چي ميگي واسه خودت ...ما قاچاق مواد و آدم و با هزار بد بختي جفت و جور ميکنيم تو حرف از اسلحه ميزني

آيهان پوزخندي بهم زد

-ميدوني از چي تو خوشم اومده؟

منتظر نگاش کردم

-کلت زيادي باد داره .... اين بلند پروازيا ممکنه سرتو به باد بده

خنديدم -ببينم تو که فک نکردي من همينجوري يه چيزي پروندم....من اونقدرام *** نيستم ....قاچاق آدم و مواد دردسرش و احتمال لو رفتنش بيشتر از قاچاق اسلحس ...

آيناز گيج نگام کرد -زياد فيلم ميبيني ؟

خم شدم جلو و دستام و قلاب کردم توهم -جدي شما که فک نميکنين اين چند ساله باباي من آسه رفته آسه اومده ...من ميدونم دارم چيکار ميکنم ...

آيهان با نگاهي خيره منتظر ادامه حرفام بود -پدر من يه شرکت براي توراي مسافرتي تو تهران داره که ادارش دست خودشه و مجوز رسمي براي عبور دادن مسافرا و باراشونو داره ....هر بار که مسافرارو رد ميکنه همراه باراشون اجناس قاچاق خودشم رد ميکنه که برن ...

ميشه اينبار جاي اجناس اسلحه هم رد کنيم ....

آيهان-از کجا همچين فکري به ذهنت خطور کرده ....ممکن نيست الان يهويي اين تصميم و گرفته باشي

بيخيال شونه اي بالا انداختم

-معلومه که نه ....دايي من تو کار اسلحس چهار سال پيش گرفتنش ولي در رفت و الان تو سايس دنبال يه آدم قابل اعتماد ميگشت که همه چي و بسپاره بهش و منم از همون آدمام منتها بعد دستگيريش خريداراش پريدن ....من به شما کمک ميکنم و شمام به من ..

آيناز-گيريم ما برات خريدار جور کنيم .....جنساتو از کجا ميخواي جور کني .....تامين اسلحه که بچه بازي نيست -شما به اونش کاري نداشته باشين ....آدماي دايم هنوز هستن اونا آدم پولن ....پولشونو ميگيرن واسلحه هارو ميدن ....

آيهان -اونوقت تو در ازاش چيکار ميکني؟

دستم و بردم و طبق عادتم کشيدم به لبه بشقابم -جور کردن دختراو رد کردن مواداتون با من ....

آيهان با شک پرسيد-اسم داييت چي بود؟

زل زدم تو چشماش که بد جوري هوس گير انداختنمو کرده بود

-ايرج نامدار

حس کردم از شنيدن اسم ايرج جا خورد ....پيش بينيش درست بودمعلوم بود شناختش ....

-خيلي وقته خبري ازش ندارم -طبيعيه ...بعد فرارش بي سرو صدا کاراشو ميکنه کسي نميدونه اون الان کجاست

همگي ساکت شدن ....منتظر بودم تا فقط موافقتشو بشنوم .....ايرج گفته بود آيهان بر خلاف آيناز عجول نيست و براي همين از بچگي دست راست پدرش بوده ....اون مرد خيلي کمکا ميتونست به ما بکنه .... امشب با ديدن آيهان اميري فهميدم اعتماد

1401/09/02 10:39

مهيار بهش بي دليل نيست ...

آيهان نفسشو با صدا داد بيرون

-روش فکر ميکنم ....اما قولي بهت نميدم ...

بلند شدم و کتمو برداشتم ...نگاهشون چرخيد سمتم ...بي توجه بهشون کتمو پوشيدم

آيناز-ميري؟-حرفي نموند ....تصميمتونو بگيرين و خبرشو بهم بدين .. سعيد بلند شد-کجا بابا هنوز که سر شبه تازه ...

نگاهي به گوشي تو دستم انداختم و گفتم

-بهتره برم.کار دارم .رو کردم سمت آيهان

-شمارم دست سعيد هست خواستين ازش بگيرين ...منتظر خبرتونم ...

هر سه بلند شدن ...

راه افتادم سمت در خروجي ... سعيد تا دم در اومد ...سوار ماشينم شدم و با تک گازي از خونش دور شدم ...

گوشيمو روشن کردم ....رفتم دنبال شماره مهيار .... صداي بوق تو گوشم پيچيد و پشت بندش صداي ظريف و پر انرژي مهسيما بود که پيچيد تو گوشم

-الو

با اخم نگاهي به صفحه گوشي کردم شماره رو درست گرفته بودم ...

-الو ...

-سلام جناب سروان ... خوبيد ؟

پشت چراغ قرمز ايستادم

-سلام ...آره خوبم ...مهيار نيست؟

-حمومه

-اَ ...پس من بعدا تماس ميگيرم با خودش کار...

هل گفت:

-نه نه تموم شده داره لباس ميپوشه ...

مکث کردم حرفي نداشتم که بزنم صداي آرومش باز تو گوشم پيچيد

-جناب سروان ...

نگاهي به ثانيه شمار انداختم ...چراغ داشت سبز ميشد

-بله ...

-خيلي ...خيلي ...ممنون بابت کادوتون خيلي قشنگ بود ...

پامو گذاشتم رو گاز و ماشين حرکت کرد ...

-کادو نبود ...براي عذر خواهي بود ...

-در هر صورت مرسي کلي ...

سعي کردم لحنم کمي ملايم تر از هميشه باشه

-قابلي نداشت ...

-گوشي و ميدم به مهيار

بي حرف منتظر موندم ....اينبار صداي مردونه مهيار جايگزين صداي ظريف مهسيما شد ...

-الو فرزام

-سلام ... رفتم

-خب چي شد؟ ...

-ظاهرامر که نشون ميده اين ايرج خان خيلي چيزا ميدونه ....آيهانم امشب اونجا بود ... طبق حدسي که زده بوديم پيشنهاد کار دادن منم پيشنهاد قاچاق سلاح و دادم ...

-خوبه تونستي چيز ديگه اي بفهمي ...

-نه چيز خاصي دست گيرم نشد ... شما چي ؟

-جنازه اون پسره نيما ...امروز پيدا شد ...با ماشينش پرت شده بود ته دره ....همين نيم ساعت پيش جواب پزشک قانونيم اومد ظاهرا تو خونش مقدار زيادي مواد مخدر تزريق شده بوده

-نميدوني چه ساعتي تصادف کرده ؟...

-اونجوري که بچه هاي تحقيقات فهميدن يه ساعت و نيم قبل تصادف اور دوز کرده بوده

اخم کردم ...

-پس يعني اينکه خودشون سرشو کردن زير آب ...

-آره فک کنم سر قضيه پرگل الوند بهش شک کردن ...

-خب الان برنامه چيه ؟!..

-بزار زنگ بزنن ... بعدش مام وارد عمل ميشيم ...

ماشين و پارک کردمو پياده شدم ...در ماشين و بستم

-باشه

گوشي و قطع کردم و سوار آسانسور شدم ... خيلي انرژي از دست داده بودم ...دکمه بالاي پيراهنمو و

1401/09/02 10:39

باز کردم و کليدو انداختم توي قفل ...

با وارد شدنم به خونه اولين چيزي که ديدم چراغ آشپزخونه بود که روشن بودو ميزد تو چشمم ...

کتمو در آوردم و پرتش کردم روي کاناپه .... دستم رفت سمت دکمه هاي پيراهنم که با ديدنش تو آشپز خونه جا خوردم ..

تکيه داده بود به صندلي و سرشو گذاشته بود روي ميز ... قيمه پخته بود ...پوزخندي زدم ...هنوز نميدونست من از قيمه بدم مياد ...

سرشو آورد بالا ....چشماش سرخ بودن و زير پلکاش سياه ....مطمئن بودم مصرف کرده ....

-چه عجب اومدي !

با دست راستم بند ساعت چرميمو باز کردم و انداختمش روي اپن ...

-بايد توضيح بدم ...

خنديد ... خنده هاش کش دار بود

-معلومه که نه کي گفته .... من که فقط زن شناسنامه ايتم يه زن معتاد و هرجايي ...

بي حرف خيره شدم به صورتش ....گاهي حالم از خودم بهم ميخورد که با وجود ديدن اين حال و روز هيچ حسي تو وجودم حتي ترحمم شکل نمي گرفت ...

بيني شو کشيد بالا و از پشت ميز بلند شد ...صداي موسيقي ضعيفي که تو آشپزخونه پيچيده بود رو اعصابم بود ...الان نياز داشتم به يه سکوت مطلق ...

-ببينم جناب سرگرد افتخار نميدي با مادر معتاد بچت يه شام بخوري ...کلي تدارک ديدم برا شب ولنتاينمون

پوزخندي بهش زدم...اشاره کرد به ميز

-بشين ...نترس اعتيادم مسري نيست سرگرد

جدي گفتم:

-من سروانم ...

بلند زد زير خنده

-اوه يادم رفته بود ...ستاره هاتو کندن ...

حرفي نزدم ...مبايلشو برداشت و صداي موسيقي و برد بالا تر

-از صبح يه ريز دارم اين آهنگ و گوش ميدم ....نميدونم چرا بد جور به دلم نشسته ...

آهنگ انگار از وسطا ش بود که صداش و برد بالا

يه حرفا هست نميشه زد

په کاريش نميشه کرد

اين سرما از سردي تو بهتر بود

يه روزي عشقم بود

ايول زود شناختمت

واسه خودت اسفند دود کن

ببينم يادت مياد آلاچيق و برف بازياش

يادت مياد اون موقع حرفا زياد غمگين نبود

ديرو زودش بي تو بوده بي تو خوبه نور شمعم

با اوناکه دور همن خوش ميگذره هستي مگه نه

دست بردو براي خودش برنج کشيد


نور دوده خونه بي تو خوبه

آسمون ابريه نه همه چي دروغه

هيچي نميشه پسنديد حتي استرس نه

آخه شب عشقه امشب

حيف حسم که واسه تو خراب کردم

بخند هميشه چه تر تميزه سرو وضعش

ميمونم من و دردش

اين موقع ها يه روزايي به من ميگفت

دوست دارم

ولي بعدش......نميدونه چقد دلم گرفت

وقتي رفتش

"ولنتاين 2-بهزاد پکس"

توجهي به ادامه مزخرفاتي که سعي ميکرد به خودش و من تلقين کنه نکردم و راه افتادم سمت اتاقم

-فرزام ...

ايستادم ولي برنگشتم ...صداش ميلرزيد

-من ....من از زندگيت نميرم بيرون ... هيچوقت ...

پوزخند صداداري زدم

-قرار نيست تو بري بيرون ....خودم پرتت ميکنم

1401/09/02 10:39

بيرون ...

اينبار داد زد

-لعنتي خدا با اون بزرگيش آدما رو ميبخشه تو که چيزي نيستي

برگشتم سمتشو دستامو ستون اپن کردم ....زل زدم تو چشماش...

-من خدا نيستم ...بندشم و بخشيدن بلد نيستم ...

با نفرت نگام کرد

-پس مجبوري تحملم کني ...

يه تاي ابرومو دادم بالا و با تمسخر نگاش کردم

-جدا ؟ ...تو ميخواي مجبورم کني ...

لبخند خونسردي زد

-من نه ...آقاجون ...اين بچه ...همه و همه من چيزي کم ندارم که بتوني بهونه بتراشي براشون ...اعتيادم نميتوني ثابت کني چون ترک کردم ...

بلند زدم زير خنده

-ميدوني چيه ترنم ...راست ميگن زياد به کرماي دوروبرتون پيله نکنين...خندموقطع کردم و با کنايه گفتم -توهم پروانه بودن ميگيرتشون ....ثابت کردن اعتياد وهرزگيت براي من کار سه سوته خانوم همه چي تموم

-آبروي خودت ميره ... اونقد بي عرضه بودي که نتونستي زنتو کنترل کني و زنت معتاد شد...

دندونامو رو هم فشار دادم

-خفه شو هرزه تو يک سال و نيمه اعتياد داري ...

خواست دهن بازکنه که منتظر نشدم ...کتمو چنگ زدم و از در اومدم بيرون ...اينم شد برنامه جديد زندگيمون از اين به بعدتو خونه خودمم نميتونم برم..

بايد يه فکر جديد ميکردم ...

وارد اداره شدم ...خسته بودم ...خيلي بيشتر از اونيکه بتونم رو پاهام بند بشم ... راه افتادم سمت اتاقم که خوردم به سينه يکي ...

سريع سرمو آوردم بالا ...سرهنگ سارنگ بود ... سريع خودمو و جمع و جور کردم و احترام گذاشتم

دستشو گذاشت روي شونم ...

- راحت باش پسر جان ...

حرفي نزدم

-خسته به نظر ميرسي ... چرا نميري خونه يکم استراحت کني؟؟...

دستي به پشت گردنم کشيدم ...چاره اي جز دروغ سرهم کردن نداشتم

-راستش ...امشب گشتم ...

ابروهاشو داد بالا

-گشت ؟؟!!!!

پفي کردم و گفتم:

-يعني امشب خودم ميخوام که گشت باشم حوصله خونه موندن و نداشتم ...

اخم کرد

-يعني چي داري خودتو و از پا ميندازي ...هر چيزي حدي داره حتي کار...برگرد خونت و تا فردا بگير بخواب ... اينجا به جزتو ماموراي ديگه ايم داره

-ولي جناب سر....

-حرف نباشه اين يه دستوره سريع تر برگرد خونت ...

اجازه حرف زدن بهم نداد ...عجيب دوست داشتم يکي و بکوبم ولي حيف که يبار ديگه دست از پا خطا ميکردم اخراج ميشدم ... به زور برم گردوند ...سوار ماشين شدم ... منتظر بود تا کامل از اداره خارج شم ...

واقعا پيرمرد گيري بود ... بي حوصله ماشين و روندم و از محوطه اومدم بيرون ...

نميدونم کجا ميروندم ولي بي هدف داشتم تو خيابوناي تبريز ميگشتم ...

شبا اين شهر بر خلاف تهران آروم بود ... آروم ... تک و توک ميتونستي ماشين توخيابونا و کوچه پس کوچه هاش ببيني ...نگاهي به ساعتم انداختم ...

يه اَه زير لب گفتم ...ساعتم

1401/09/02 10:39

خونه جامونده بود...صفحه گوشيمو روشن کردم ...1:23دقيقه بود ...دقيق نميدونستم کجام ...ماشين و پارک کردم و دست بردم سمت سيستمش..تاصداي آهنگ پيچيد تو ماشين سريع خاموشش کردم ... ذهنم خسته تر از اوني بود که حوصله آهنگ گوش دادن داشته باشم ...براي اولين بار راديو رو روشن کردم ... صندليمو کشيدم عقب تر و دراز کشيدم روش ...کتمو انداختم رو شونه هام ...شباي اين شهر خيلي سرد بود ..يه سردي که عجيب بود تنت يخ نميکرد از سرماش ولي ... اولين دونه برف نشست رو شيشه ماشين ...

"سلام ...سلام ... بازم سلام و درود ميگم به همه ي شما شنوندگان عزيز ...

اينجا شب نيست ....يه شب ديگه کنارتونيم ... يه شب ديگه بيداريم پا به پاي همتون ..."

شدت برف بيشتر شد ...دست بردم و بخاري رو روشن کردم ...چشمم به بيرون بودو گوشم به راديو و حواسم به ناکجا آباد ...

"امروز شايد روز پرکاري داشتين ...يه روز خسته کننده ... تواين هوا ...تو اين سرماي شباي زمستوني الان فقط يه چيز ميچسبه واسه اينکه خستگيت در بره ...

يه موسيقي لايت ....کنار شومينه و صداي جرقه زدناي چوباي شومينه و خاکستر شدنشون ...يه پنجره رو به بيرون و يه ليوان شکلات داغ..."

خنديدم ...حتي تصورشم آرومم ميکرد ...دلم الان يه چيزداغ و شيرين ميخواست ... شايد يه چايي از اون چايي هايي که بوي خانوم جون و ميداد چايي که بوي حل و گل محمديش ميپيچيد توي دماغتو توي حياط خانوم جون روي اون تخت چوبي عصراي پاييزي ميشستي و با نون بربري تازه و پنيرو سبزي ميخورديش ....دلم همچين آرامشي ميخواست ...

آرامشي که تو بچگي داشتم ... آرامشي که با بوي يه چايي ميريزه تو تنم ... چشمامو بستم ... دوست داشتم برگردم به دوران نوجونيم ...زنگاي تفريح مدرسه تو سرم جون گرفت...

يه پسر هجده ساله نوجون که تازه به بلوغ رسيده ... لبخند نشست رو لبم ...ياد جوشاي ريزي افتادم که روي صورتم در ميومد و خانوم جون هر روز به هر روز کلي دوا درمون ميکردشون تا از ريخت و قيافه نيفتم ....يه پسر دراز و لاغر با جوشايي که تک و توک رو صورتش جا خوش کرده بودن ...

کوله که رو شونش بودو ميرفت سمت پامنار ....کار هرروزم بود بعد مدرسه ميرفتم پيشش ... شيطنتاي توي راه ....دختراي دبيرستاني که همزمان باهامون تعطيل ميشدن و کلي تيکه بارشون ميکرديم و خنده هاي ريز ... خندم عريض تر شد ...

اونروزا تا يه دختر ميديديم برا اينکه توجهشو جلب کنيم شروع ميکرديم تو سرو کله زدن هم ....همه چي از يه شوخي شروع ميشد و بعدش واسه اينکه جلوي دختره کم نياريم ميزديم همو لت و پار ميکرديم ... چقد دور و در عين حال نزديک بودن خاطراتم ... چند سال گذشته بود ؟؟.... نه سال بود يا ده سال ....

شايد شيرين ترين دوره

1401/09/02 10:39

زندگيم همون ده سال پيشه ...

دبيرستان ...شيطنتاش ... دوستاي پايه.... اسم دوستام يکي يکي اومد تو سرم ...الان يعني کجان ...چيکار ميکنن ... چقد آدما عوض ميشن ... دبيرستان که تموم ميشه انگار ديگه پايه بودن ... با مرام بودن ...شيطنت کردن ... خنديدن ...همه و همه از يادت ميرن ...

*************

بيشتر توي خودم جمع شدم .... صداي تقه هايي که تو گوشم بود باعث شد چشمامو کمي باز کنم ....

نور خورشيد مستقيم خورد تو چشمام ....سريع دستمو حصار چشمام کردم ...

صداي تقه هاي که ميخورد به شيشه بيشتر شد ... آروم سرمو و چرخوندم سمت شيشه و چشمامو کمي باز کردم ... تصوير محوي از يه دختر با مقعنه سرمه اي و کاپشن همرنگ مقعنش ديدم ...چشمام و ريز تر کردم ... اين چشما واسم زيادي آشنا بود ...

انگار ديد بيدار شدم بيخيال شد ...

دستمو و بردم و شيشه رو کمي دادم پايين ...

-سلام ...صبح بخير ...

دستمو آوردم بالا سمت گردنم و ماساژش دادم ... صندلي و صاف کردم و خودمو کشيدم بالا

-تو اينجا چيکار ميکني ؟...

صداي پر انرژيش تو گوشم صدا داد .. اول صبحي چه حالي داشتا

-شما اينجا چيکار ميکني؟...

خندم گرفت اين دختر رسما داشت روح دهخدا و امثال اونو تو گور ميلرزوند با اين دستور زبان ضايش

با صدايي که ته مايه هاي خندم داشت اداي خودشو در آوردم گفتم

-دارم آمار فضولارو ميگيرم ..

خنديد ..

-اِ ... اينجورياس ؟...پس واسه همينه اومدي محله ما ...اسمم و بنويس تو صدر جدول ...

خنديدم و نگاش کردم ... چترياي جلوي مقعنشو داد تو و اونا باز ريختن رو چشماش ...نگاهي به اطراف کردم همه جا پر برف شده بود ...

-جدي اينجا چيکار ميکني سر صبحي ؟

کولشو رو شونش انداخت

-بابا ميگم که محلمونه

با اخم نگام و دور تا دور کوچه چرخوندم

-اينجا کوچه پشتي خونمونه ... روزايي که اول صبح کلاس دارم از اين در ميرم که خلوت تره ....تو خيابون اصلي سر صبحي شلوغ ميشه وماشين شهرداريم راه و بند مياره ....

با سر اشاره کردم بهش

-بيا بشين ميرسونمت ...

بي تعارف ماشين و دور زدو درشو باز کرد ... يه تاي ابرومو دادم بالا ... کلا آدم راحتي بودانگار ...

روي صندلي چرخيد به طرفم ...

-خب نگفتي اينجا چيکار داري جناب سروان ...کشيک منو ميکشيدي؟...

گردنمو ماساژ دادم ...

-آره همينم مونده بيام کشيک تو يکي رو بکشم ..

آينه جلوي ماشين و تنظيم کردم و موهامو و سرو وضعمو درست کردم ...

دستشو دراز کرد سمتم ...دستم ميون موهام خشک شد ... نگام چرخيد سمت دستش ...

يه شيشه شير کاکائو بود

-بيا داغ خوشمزس

آروم دستشو پس زدم

-نه ممنون ... نميخورم

با سماجت دستشو دوباره دراز کرد

-اِبيا ديگه ... کاچي بهتر از هيچيه نون و خامه و عسل نيست فعلا ...

شيشه رو از

1401/09/02 10:39