439 عضو
دستش گرفتم و با لبخند خيره شدم به شيشه قهوه ايش که داغيشو ميتونستم با دستام حس کنم ...
ياد ديشب افتادم... انگار آخر شب بوده خدا صدام و شنيده ...کاش ازش يه چيز ديگه ميخواستم ... درشو باز کردم و شيشه رو بردم نزديک دهنم ... داغي شير کاکائو حالم و بهتر کرد يکم
-جناب سروان خودمونيم شمام عين آسمون قلبه اي ها يه دفعه ويرون ميشي ...
برگشتم سمتش ...خنديد
-سر صبحا حالت خوبه يدفعه عين آسمون قلمبه از اين رو به اون رو ميشي قاطي ميکني ....خندم گرفت
-جنبه داشته باش تو روت خنديدم پرو شدي ؟!
خنديد ... آخرين جرعه شير کاکائو رم سر کشيدم و شيشه رو خواستم ازپنجره پرت کنم بيرون که سريع گفت
-واي نه نندازي ها ...
با تعجب نگاش کردم ... شيشه رو از دستم کشيد
-بابا من هر روز شير کاکائو ميريزم تو اين ..
چشمام گرد شد مگه بچه دبستانيه ..
شيشه رو گذاشت توي کيفش ...
-از دبيرستان عادت دارم صبحا شير کاکائو بخورم ...تودانشگاهم اين عادت و ترک نکردم ...
خندمو قورت دادم و زير لب يه بچه کوچولو نثارش کردم ..
-چي گفتي؟؟؟!!!!!!!
نگاش نکردم –هيچـــ...
استارت زدم ولي ماشين روشن نشد ... ابروهامو کشيدم توهم ... دوباره امتحان کردم ولي نشد
-روشن نميشه؟!..
جوابشو ندادم ودوباره استارت زدم ... وقتي بازم خفه کرد کف دستامو کوبيدم رو فرمون
-اَه گندت بزنن
-ميخواي هل بدم ؟!
چپکي نگاش کردم ... جدا فکر ميکرد يه ماشين به اين قيمت با هل دادن کارش راه مي افته ... با ديدن نگام شونه اي بالا انداخت و روشو برگردوند ...
پياده شدم و در کاپتو زدم بالا ...يه لحظه لرز افتاد تو جونم ... هوا حسابي سوز داشت ...
نگاهي به دم و دستگاهش کردم ... تقريبا هيچي حاليم نشد ...
-راه نداره بايد هل بدي
سرمو خم کردم ... عين غاز تا سينه از پنجره سرشو اورده بود بيرون ...
با غيض نگاش کردم ...
-چيه بابا بيا منو بزن ... يه هله ديگه ...
در کاپوتو با حرص بستم ...براي اينکه يه ريز حرفشو تکرار نکنه گفتم
-اوکي هل ميدم
خودشو کشيد رو صندلي راننده ... رفتم عقب ماشين ... دستامو گذاشتم روي صندوق عقب ... صداش در اومد ...
-گاز بدم؟
-بده...
هل دادم ...حرکتي نکرد...دوباره هل دادم .. پوزخندي زدم و دستامو تکيه دادم به صندوق داشتم با تمسخر از آينه جلوي ماشين نگاش ميکردم نفهميدم چي شد يهو زير دستم خالي شدو با صورت رفتم لاي برفا ...
آخم در اومد .... سرمو سريع آوردم بالا ... صداي خندش کل کوچه رو برداشته بود ... با حرص نگاش کردم ... چند قدم جلوتر در ماشين و باز کرده بودو داشت از خنده ريسه ميرفت ...عصبي بلند شدم و لباسامو تکوندم ...با غيظ نگاش کردم
-زهــــر مار
خندش شديد تر شد ...
-خدايي گند زدم به همه پز و
پرستيژتا ...
دندونامو روي هم فشار دادم ... عجيب دلم ميخواست الان سر به تنش نباشه ...
-بيخيال سروان زياد حرص نخور پوستت چروک ميشه ...بدو بيا که ديرم شد ..
راه افتادم سمت ماشين
-منکه گفتم کار اين ابوطياره با يه هل حل ميشه
ايستادم کنار در و دستمو گذاشتم رو در
-هه هه بيا پايين ...
باز خنديدو پريد بيرون از ماشين ....رفت سرجاش نشست و منم نشستم پشت فرمون ...
نگاهي تو آينه به صورتم انداختم ... حسابي سرخ شده بود ... عينک آفتابيمو از جلوي ماشين برداشتم و زدم به چشمم
نگاهي به ساعت گوشي انداختم ... 8:07بود ...
-کلاست ساعت چنده ؟؟
به ساعت مچيش نگاه کرد
-هشت و نيم ...
اخم کردم ...
-دير ميرسي ...
بي خيال گفت-نه بابا اينجا که تهران نيست ... سر ده دقيقه ميرسيم ...
ماشين و راه انداختم ... راست ميگفت حتي با وجود ترافيکي که سر صبح داشت بازم پنج ديقه زودتر رسيديم ...
ماشين و نگه داشتم .... دستشو برد سمت دستگيره ...
–مرسي سروان...
سري براش تکون دادم ...تا زمانيکه وارد دانشگاه بشه ايستادم ... عجب آدمي بودا ... اون از ديروز و کتکي که ازش خورده بودم اينم از امروز ....رسما جلوش ديگه آبرويي برام نموند ..
ماشين و روندم سمت اداره ... امروز بايد از پرگل الوند شخصا باز جويي ميکردم ...
ديگه فک کنم حالش بهتر شده باشه ... مهيار و ديدم که داشت کمربندشو سفت ميکرد ... با ديدنم گفت
-سلام صبح بخير
سري براش تکون دادم ...
-صبح بخير
دوتا ضربه زد به بازوم
-سريع حاضر شو ساعت ده جلسه داريم
اخمامو کشيدم تو هم
-جلسه ؟؟...
نگام کرد
-براي هماهنگي با ستاد تهران برگزار ميشه ...بايد قبل موافقت آيهان کارا رو را س و ريس کنيم
سري تکون دادم و حرفي نزدم ...
-پايه اي بريم براي ورزش دارم ميرم باشگاه ...
نگاهي به سرو وضعش کردم
-با اين لباسا ؟!...
-تا برگردم ساعت ده شده با همينا ميرم ...اونجام دوش ميگيرم ميپوشمش ...
بدم نمي اومد کميم ورزش کنم ... لازم بود کمي آماده باشم ..
-باشه تو برو منم ميام ..
-باشه ميبينمت ...
رفت و منم راه افتادم سمت اتاقم ... لباس فرمم داخل اتاق بود ...تا زماني بياد سريع لباسمو پوشيدم ...
نگاهي به آينه توي اتاق کردم ... دستي به لباسم کشيدم ... هميشه حس کردم اين لباس بيشتر از هر لباس ديگه اي بهم مياد ...
لبخندي کج به تصوير خودم توي آينه زدم و نشستم پشت ميزم ...
پرونده الوند و برداشتم و آدرسشونو از توش برداشتم ...
نگاهي به ساعت کردم تازه ساعت نه شده بود ... بلند شدم و راه افتادم سمت باشگاه ...
دست کش مخصوص و دستم کردم ...ايستادم جلوي کيسه بوکسي که جلوم آويزون بود ...
اولين ضربه آرومم و زدم ... کمي جابه شد ... چشمام و بستم و ضربه دومم
زدم ...بوکس هميشه باعث خالي شدن انرژيم ميشد .. کم کم گرم شده بودم و ضربه هام محکم تر شده بود ...
سرگرد متاسفم اينو ميگم ولي بهتره اسلحتو تحويل بدي و خودتو به بازداشتگاه معرفي کني ... تا اطلاع ثانوي از خدمت معلقي ....
با همه حرصم يه ضربه محکم کوبيدم به کيسه بوکس ...
دري که باز کردم تا با سرهنگ و سروان علي آبادي برم تو خونم و زنم و تو بغل يه مرد ديگه ديدم ...
ضربه محکم تر ....
صداي فرياد سرهنگ تو گوشم پيچيد ...
سرگرد مجوز تير اندازي نداري ... حق نداري به سمتشون تير اندازي کني ...
ضربه محکم تر ...
سيلي که آقاجون کوبيد تو صورتم ...
ترنم و طلاق بدي بايد فراموش کني پدرو مادريم داري ...
ادامه دارد...
1401/09/02 10:39?#پارت_#هشتم
رمان_#تا_تباهی?
ضربه محکم تر ....
جواب بارداري که تو دستم مچاله ميشه ... آزمايش دي ان اي که دهن کجي ميکنه ...
يه ضربه ديگه ... دونه هاي عرق پشت سر هم از سرو صورتم ميريزن پايين ... عرق سردي که از پشت تيره کمرم سر خورد و رفت پايين ...
-من اززندگيت بيرون نميرم ...
نفسمو حبس کردم و يه ضربه ديگه کوبيدم ...
همه حرصم و خالي کردم روي کيسه بوکس ... ضربه ها رو پشت سرهم کوبيدم ... صدا و صحنه ها داشت يکي يکي تو سرم اکو ميشد... داشتم همه کينه و حرص و بد بياريامو سر اين کيسه بوکس خالي ميکردم ... ضربه ها محکم تر ميشد .... دستم تير ميکشيد ولي مهم نبود ....
-فـــــرزام
با صداي دادي که مهيار کشيد دستام ايستادو باريکه شن از درزشکافته شده کيسه ريخت بيرون ...
نفس نفس ميزدمو عرق پيشونيم ميريخت روي صورتم ...
نگاهم خيره بود به شنايي که داشت ميريخت روي زمين ... دست مهيار نشست روي شونم -چته تو ...ديــ....
چسب دستکش و باز کردم و بي توجه به مهيار و بقيه دستکش و از دستم کندم و راه افتادم سمت رخت کن ....
دستکشا رو پرت کردم روي صندلي وزير پوش خيسمو از تن کندم و پرت کردم کنارشون ... دستامو ستون بدنم کردم مابين خودمو ديوار...سرمو آوردم بالا ... موهاي خيسم دونه دونه ريخته بودن روي پيشونيمو دونه هاي عرق روي پيشونيم جا خوش کرده بود ...
چشمم به دونه ي شفافي بود که از کنار پيشونيم سر خورد و تا چونم اومد پايين ...
همه انرژيم تحليل رفت ... حولمو انداختم روي دوشم و رفتم سمت حموم کوچيکي که اونجا بود ...
نفس عميقي کشيدم وقطره هاي آب ريختن روي شونه و بدنم ...
دستامو کشيدم روي موهام ... حالم حالا خوب بود ... امروز حالم بهتر از روزاي ديگه بود ... امروز تکراري نبود مثله هر روز ...
زندگي من هر روزش يه روز تکراريه .... صبحاش ماجراي ساده اين که هر روز تکرار ميشه ... گنجشکا و کلاغا هر روز صبح الکي شلوغش ميکنن ...
*******همراه مهيار راه افتاديم سمت اتاق تقه اي به در زد ...
کنار ايستادم مهيار اول وارد شد و پشت سرش من وارد شدم ...
درو بستم برگشتنم هما نا و خيره شدن پنج جفت چشم بهم همانا ... با اخم و غرور هميشگيم خيلي سردو جدي و با نهايت خونسردي خيره شدم بهشون ...
همه ساکت بودن انگار که از ديدن من شوکه شده بودن ...
بي توجه بهشون راه افتادم سمت صندلي خالي که انتهاي ميز بودو نشستم روش ... متنفر بودم از اين سکوت مسخره که توي اتاق حاکم شده بود ...
سرهنگ صالحي رو به همه گفت
-خب دوستان ديگه تکميل شديم بهتره شروع کنيم ...
کمي سنگيني نگاها از روم برداشته شد ...
سرهنگ شروع کرد به تو ضيح دادن پرونده و مهيارم کنارش داشت ميگفت که چه برنامه اي براشون داريم ...
با صداي مهيار حواسم
جمع شد ...
-جناب سروان شمسايي به عنوان مامور نفوذي قراره بينشون نفوذ کنه...
سروان شکري که توي تهران باهام بود نگاهي بهم کرد ... با ديدن نگاه سردم سري چشماشو ازم دزديد ... ميدونستم الان هر کدوم دارن به ريشم ميخندن و نگاشون پر تمسخره ...
تا تموم شدن جلسه حرفي نزدم ... بعد اينکه سرهنگ صالحي ختم جلسه رو اعلام کرد ...خونسرد از جام بلند شدم ...
مشغول جمع کردن پرونده ها شدم
-به سلام جناب سروان شمسايي ... چه عجب بابا رفتي حاجي حاجي مکه ...
برگشتم سمت تارخ ... با نگاهي سرد دستمو گذاشتم توي دستش ... بقيم کنارش ايستاده بودن
-سلام...
همين فقط يه کلمه جوابشونو دادم .. حوصله نداشتم بشينم براي اينا قصه ببافم..
سرهنگ اومد جلو و دستشو دراز کرد سمتم
-چطوري پسر ...
احترام نظامي گذاشتم ...
-ممنون قربان
لبخندي به روم زد ...
-همه چي اينجا رو به راهه؟؟
نگاش کردم ... واقعا همه چي رو به راه بود ؟!
-بله قربان ...
سرهنگ برگشت سمت سرهنگ صالحي ...دستشو گذاشت روي شونم
-سرهنگ قدر اين پسرو بدون ... فک نکنم حالا حالا بتوني همچين نيروي کار آمدي و پيدا کني ...
پوزخندي يه وري نشست گوشه لبم ...اين همون مردي بود که دستور توبيخ منو داد...
با صدايي خشک گفتم
-عذر ميخوام قربان اگه اجازه بدين بايد سريعتر براي بازجويي برم ... وقتمون کمه
سرهنگ سري به نشونه تائيد تکون داد ...احترامي گذاشتم و از در زدم بيرون ...
لباسامو عوض کردم و راه افتادم سمت اتاقم ... آدرس و برداشتم و همراه مقدم راه افتاديم سمت خونه الوند تا بتونم از نزديک با پر گل الوند صحبت کنم .... بعد بيست ديقه رسيديم دم خونشون .... نگاهي به محله کردم ... از سرو وضع محله معلوم بود محله خوب و باکلاسيه
از ماشين پياده شديم ....مقدم آيفونو زد ... -کيه؟! -سلام خانوم ستوان مقدم هستم از اداره آگاهي ...ميتونيم چند لحظه مزاحمتون بشيم ... بعد چند لحظه مکث در با صداي تيکي باز شد ... -بفرماييد ... مقدم کنار ايستاد تا اول من وارد شم ... حياط بزرگ و خونه شيکي داشتن ... از ماشيناي مدل بالايي که توي حياط بود معلوم بود وضع ماليشون خوبه ... تو تحقيقاتمون فهميدم اکثر دخترايي که ميفرستن اونور از دختراي خانواده هايين که متمول هستن ... زني ميانسال با لباسي ساده اومد جلو -سلام خيلي خوش اومدين بفرماييد داخل ... وارد خونه شديم ... تو اولين نگاه چشمم خورد به پسر جووني که اومد سمت ما و دستشو دراز کرد سمتمون .... -سلام خوش اومدين ... لبخند تصنعي زدم -سلام ...سروان شمسايي هستم ...راستش براي يه سري سوال از خانوم الوند اينجاييم ... پسر کلافه دستي به موهاش کشيد ... -جناب سروان پرگل حالش اونقدرا خوب نيست و آمـــ... با
لحني جدي مانع ادامه حرفش شدم ... -آقاي الوند ما بايد حتما يه سري سوالامونو ازش بپرسيم چاره اي نيست ... با استيصال گفت -جناب سروان ببينيد اين روزا اوضاع خونه ما يکم بهم ريختس... پدرو مادرم از هم دارن جدا ميشن ....اتفاقي که براي پرگل افتاده ... اوضاع روحيش و همه و همه باور کنين .. پريدم ميون حرفش -آقاي الوند ...مابايد بتونيم اين پرونده رو حل کنيم ... الان مسئله شما و خواهرتونو و مسائل خانوادگيتون نيست ... ناچار عقب کشيد و با دست اشاره کرد به پله ها -از اين طرف بفرماييد ...
راه افتاديم سمت اتاقش ... با باز شدن در چشمم بهش افتاد .... دختر خوشگلي بود ولي بي گريم چهرش زردو پژمرده بود ... وارد اتاق شديم -سلام ... سرشو چرخوند سمتمون ... انگار منو شناخت ... چشماش رنگ آشنايي گرفت ... دستشو تکيه زد به تخت و بلند شد ...چشمش فقط به من بود .... با ترس نگاهي به مقدم انداخت ... تونستم ترسو تو چشماش بخونم -همکارمه نگران نباش ... دوباره نگاهشو چرخوند سمت من ... خوبي اينکه روانشناسي خونده بودمم همين بود... خوب ميتونستم درک کنم حال الانشو ... يه قدم رفتم جلو ... همزمان با من مقدمم اومد ... تو خودش جمع شد ... با لکنت گفت -لطفا ...تو نيا .... با دست به مقدم اشاره کردم که بايسته ... برادرش اومد جلو ... -پرگلم ... ايشون اومدن باهات حرف بزنن ... ميتوني به سوالاشون جواب بدي ... نگاه عسلي و پر استرسشو دوخت بهم و بعد يه مکث طولاني سرشو به معني بله تکون داد ... اشاره کردم به ميز مطالعش -من ...ميتونم بشينم اونجا ؟؟! نگاهي به ميزو بعد به من انداخت و دوباره سرشو تکون داد ... دختر کم سن و سالي بود حتي با وجود موهاي رنگ شدشم معلوم بود بيشتر از پونزده ...شانزده سال نداره .... سعي کردم لبخندي به روش بزنم تا اينجوري روي تخت تو خودش جمع نشه -بهتري؟... اينبار لباشو کمي از هم دور کرد تا جوابمو بده ولي با مکث بازم سرشو ب معني بله تکون داد ... برادرش کلافه بود و ميتونستم اينو درک کنم ... -ميتوني به چندتا از سوالام جواب بدي ... معذب نگاهي به برادرشو و مقدم کرد ... انگار حضور اونا داشت اذيتش ميکرد با صدايي که انگار از ته چاه داشت در ميومد گفت -ميـ...ميشه تنهايي حرف بزنيم ... نگاهي به اونا کردم و با سر اشاره کردم تااز اتاق برن بيرون ... هردو با تعلل عقب عقب رفتن ... بعد بسته شدن در نگامو چرخوندم سمتش ... -خب حالا ميتونيم باهم حرف بزنيم ... سرشو تکون دادو بي حرف منتظر شد تا سوالامو بپرسم ... -ببين من اظهاراتتو خوندم ... ولي ترجيح ميدم يبار خودت قشنگ سير تا پياز ماجرارو برام تعريف کني ...
چي شد که به اون مهموني رفتي چه اتفاقي برات افتاد ...کجاها بردنت ؟... ميخوام اينبار دقيق
دقيق بگي ... با جزئيات هر چي يادت ميادو بگو ... نميخوام حتي يه واوشم جا بندازي ... باشه ؟! نگاهي بهم کردو با دست موهاي طلايشو فرستاد پشت گوشش .. -من ... راستش من ... سعي کردم آرومش کنم -ببين ميتوني به من اطمينان کني ... مطمئن باش همشونو دستگير ميکنم و انتقام تو و دختراي ديگه رم ازشون ميگيرم ... باشه ؟! نفس عميقي کشيدو چشماشو سفت روي هم فشار داد -اون شب ... اونشب قرار بود بريم به يه پارتي ... من ... من قبلا هيچوقت نرفته ...نرفته بودم ... پرهامم هميشه خودش ميرفت ولي نميذاشت من برم ... حتي تولد ... تولد دوستامم نميذاشت زياد برم ... ميخواستم يبارم که شده ...فقط واسه يبار برم ببينم اونجا چطوريه ... اونشب خود پرهامم يه پارتي قرار بود بره ... ميدونستم گير ميده ... گفتم تولد دوستمه ...رفتيم مهموني... يه جوري بود .. بوي بدي ميداد..گفتم .. گفتم سرم درد گرفته ميخوام برگردم ... گفت بهم ...بهم گفت بچم .. ميخواستم بهش ثابت کنم بچه نيستم ....ولي ...ولي ميترسيدم از اونجا .. يه گيلاس مشروب ... يه مشروب آوردبرام .. بابا و پوريا... باباو پوريا تو خونه ميخوردن ... ديده بودم چيزيشون نميشه ... عين ...عين بقيه که ميگن مست نميشن ...ازش گرفتم ... ماله خودشو کامل خورد ... يه قلپ که خوردم گلوم سوخت ... نگاش کردم ...داشت دومي و سر ميکشيد ... حالم داشت بهم ميخورد ... همينکه يه قلپ ديگه خوردم حس کردم گلوم و آتيش زدن ... وقتي گيلاسشو خواست سر بکشه و چشماشو بست سريع بقيشو ريختم تو گلدون
سرم ... سرم گيج ميرفت ... يه جوري شده بودم ... بهش گفتم حالم داره بد ميشه ... گفت ... گفت الان ميبرتم دستشويي.. بردم تو حياط .. سرم داشت گيج ميرفت ... ديدم ...ديدم دوتا مرد بازوهامو گرفتن دارن ميبرنم يه جايي .. دست و پا زدم ... هرچي صداش کردم نيومد دنبالم برگشت تو .. ميخواستم دست و پا بزنم ولي جون نداشتم ... صداي داداي ارشياو پوريا و ميشنيدم .. ..هلم دادن تو يه ماشين ... خواستم دست و پا بزنم چشمامو بستن ...
يادم نمياد چي شد ...به هوش که اومدم... توي .. تويه يه زير زمين بودم .... يه جوري بود ... پرخرت و پرت ... کلي ترسيده بودم ... خواستم برم بيرون که يهو همون مرده که بازومو گرفته بود اومد ...دستمو گرفت و کشيد ... دستشو گذاشت روي ... روي دهنم گذاشته بود .. نذاشت جيغ بزنم ... بردم تو يه خونه .. يه پيرمرد اونجا بود منو که ديد خنديد ... گفت ... گفت آمادش کن بفرستش پيش .. پيش ... ابروهاشو جمع کرد انگار اسمه يادش نمي اومد ... -گفت ...گفت ببرش پيش فرناز ... سريع ذهنم شروع کرد به تحليل -فرناز يا فرحناز ... از جا پريد ... -آره ... آره گفت فرحناز ... دستي به صورتم کشيدم ... -خب بقيش ... -مرده برم گردوند تو انباري...هلم داد ... هلم داد سمت
ديوار ... دستاش شروع کرد به لرزيدن ... -خيلي تاريک بود ...لباسم... لباسمو... لبشو گزيدو سرشو انداخت پايين .... حدس زدم چي ميخواد بگه ... گزارش پزشک قانوني نشون داده بود اون هنوز يه دختره و خود سعيدو آيهانم گفته بودن عربا دختراي باکره خواستن ازشون ولي حدس زدن اينکه آزارش دادن زياد سخت نبود ... راحتش کردم -خب فرحناز چيکار کرد ؟..کجا بود ؟؟! نفس عميقي کشيد ... -چشمامو بست .. فرحناز ... فرحناز ... موهامو رنگ کرد ... صورتمو خيلي عوض کرد ... بردنم تو يه اتاق و انداختنم پيش سه تا دختر ديگه ... اسماشون ...اسماشون.. -اسماشونو ميدونم خب بقيش ... -اونام ...اونام مثله من بودن ... هيچي نميدونستن ... چند روز اونجا بودم ...يه پسره ... يه پسره جديد اومدو گفت بايد بايد جاهامونو عوض کنن ... منو بردن تو اون جا که شماپيدام کردين ... اونجام چشمامو بستن ولي يکي يکي بود که بهش ميگفتن دکتر ... گفت ... اون بهشون گفت منو بندازن تو اونجا ... گفت ...منو نبايد بکشن ... دوتامرد بردنم زير زمين ... دستاش لرزيد ... عين همون روزي که تو اون سرما پيداش کردم ... -خب ديگه چي ؟... ديگه تا اون وقت که پيدام کنين جايي نبردنم ... ولي ..ولي يبار شنيدم از پشت در صداي همون دکتره بود ... گفت ...گفته جعبه ها رو ببرن تو سرد خونه ... گفت.. خانوم گفته پس فردا از مرز ارمنستان ردشون ميکنه برن نبايد از يخچال درش بيارن ... حرفاش تموم شد ... اخمام رفته بود تو هم ... بايد هر جوري شده اون ويلا رو يبار تفتيش ميکرديم .... حس ميکردم يه چيزايي ميتونيم اونجا پيدا کنيم -آقا... رشته افکارم از دستم خارج شد ... سرمو چرخوندم سمتش ... -من ... من ممنونم ... اگه شما و اون خانوم... نبودين ... من ...
لبخندي به روش زدم -مهم اينکه الان حالت خوبه ... منم فقط کاري و کردم که بايد ميکردم ... ولي يادت باشه ... نگام کرد ... چشماش منتظر بود -ببين خانوم کوچولو درسته فراموشي يه بيماريه ولي گاهي بزرگترين آرامش دنياس ... الان همه چيز درسته ... همه چيز سر جاشه ... سعي کن فراموش کني چه اتفاقي برات افتاد ولي تجربه بگير ازش ... وقتي يه اشتباه و براي بار اول ميکني ميشه يه تجربه ولي وقتي دوباره تکرارش کني ميشه حماقت
ديگه اين اشتباه و تکرار نکن ... چشماش پر شد -من .... من فک ميکردم همه چي داره خوب پيش ميره ... من دوسش نداشتم ولي ...دوست مامان گفت ... گفت برا اينکه تنها نباشم بگردم دنبال دوست پسر خوب ....برام فال ميگرفت گفت اين ... اين همون پسره
لبخندي به روش زدم و از جام بلند شدم اين دختر هنوز اول راه بود ... بچه تر از اون بود که بتونه بفهمه الان کجاي زندگيه...ولي با اين اتفاق بايد ياد ميگرفت که بزرگ بشه .... -ببين خانوم کوچولواين انتظار
زياديه که از يه قهوه تلخ توقع يه فال شيرين داشته باشي ... خودت بزرگ شو زندگيتو خودت بساز... خوشبختي که دست ديگران باشه به دست همونام نابود ميشه ... خودت خودت و خوشبخت ميکني ... وقتي که ياد بگيري چطوري از چيزايي که داري لذت ببري و دنبالش نري ... هرچي بيشتر دنبال خوشبختي بري بيشتر ازش دور ميشي بزار خودش ذره ذره بياد سمتت ... بي حرف زل زده بود بهم ...لبخندي بهش زدم و راه افتادم سمت در ... با شنيدن صداش دستم رو دستگيره خشک شد ... - ممنونم ... برنگشتم و درو باز کردم ... مقدم بلند شدو احترام گذاشت رو کردم سمت پرهام ... -يه مدت خواهرتو دور کن از اين شهر و همه دوستاي قديميش ... ببرش پيش يه روانپزشک ..الان بيشتر از هر وقتي آماده بزرگ شدن وتربيت شدنه ... پرهام لبخندي خسته زد ... -تو فکرش هستم ... ولي يه کار ناتموم دارم اينجا ...انجامش ميدم و براي هميشه از تبريز ميبرمش ... خدافظي کرديم و از در زديم بيرون ... مقدم راه افتاد سمت اداره ...
پشت چراغ قرمز ايستاديم ... خوبي اين شهر اين بود که لااقل تايمر چراغ قرمزاش کم تر از تهراني بود که نصف عمرت به باد ميرفت پشت چراغاش ... -قربان چيزيم دستگيرتون شد ... بي اينکه نگاش کنم نگامو چرخوندم توي خيابون ... -فک کنم ... بايد اون ويلايي که پيداش کرديم و يبار تفتيش کنيم ... -ولي قربان ما تحقيق کرديم اون ويلا مثله اينکه مسکونيه و توش چند نفري زندگي ميکنن ... تفتيش اونجــ... چشمام و ريز تر کردم ... خودش بود .... بي توجه به مقدم سريع درو باز کردم و پياده شدم ... پالتوي مشکي پوشيده بودو دستاشو فرو کرده بود تو جيبش ... صداي مقدم از پشت به گوشم رسيد -قربان کجا ميريد ... نگاهي به تايمر کردم -برو اداره يه کاري برام پيش اومده منم ميام بعدا. ديگه منتظر جوابش نموندم و دويدم سمت پياده رو ... پشت سرش راه افتادم ... کنجکاو بودم ببينم کجا داره ميره ... قدماش آروم بودن ... بدون اينکه جلب توجه کنم دنبالش راه افتادم ... بعد حدودا پنج ديقه پياده روي رفت داخل يه مغازه ... به شيشه مغازه نگاه کردم ... يه مغازه کوچيک براي لوازم زنونه بود ... خودم کشيدم کنار و خيره شدم به داخل مغازه ... چشمم به دستاشون بود ... ممکن نبود براي خريد همچين چيزايي اومده باشه اينجا ... زنه چيزي و گذاشت تو يه پلاستيک و داد دستش از مغازه اومد بيرون ... ايستاد کنار خيابون .... منتظر ماشين بود ... يه تاکسي جلوش نگهداشت ... -نصف راه ؟! در ماشين و باز کرد ... نشست تو ماشين ... پشت سرش دستمو براي ماشين بالا بردم و سوار شدم ... رفت سمت خونه
با فاصله ازش پياده شدم ... رفت خونه ... حس ششمم ميگفت که خبراييه ... کمي ايستادم و بعد چند ديقه رفتم سمت خونه ... کليدو بردم توي
قفل و آروم چرخوندم ... با باز شدن در وارد خونه شدم و درو بستم ... در اتاقش بسته بود ...راه افتادم سمت اتاقش ... دستمو گذاشتم روي دستگيره و توي يه حرکت دستگيره رو کشيدم پايين ... با باز شدن در چشماي وحشت زدش خيره موند روم .... نگاهي بهش کردم و پوزخندي زدم ... چشمم افتاد روي ميز ارايش و پودر سفيد رنگي که ريخته بود رو شيشه ... دستش لرزيد و کارت از دستش افتاد ... با همون پوزخند رفتم جلو ... انگار سنکوپ کرده بود .. خشک شده بود و رنگش شده بود همرنگ گچ ديوار ... انگشت اشارمو کشيدم روي شيشه ... کمي چسبيد به انگشتم... مزه مزش کردم و يه تاي ابرومو دادم بالا ...
-هوم ... خوبه ... راه افتادي بدون بو ... کم خطر ... چرخيدم سمتشو با تمسخر گفتم -چجوري نيومده تونستي واسه خودتم ساقي جور کني اينجا؟
دستامو آوردم بالا و کوبيدم بهم -بابا دست مريزاد تو ديگه کي هستي ... چند قدم عقب عقب رفت -فرز...فرزام به قرآن
اولين سيلي و کوبيدم تو دهنش ... با خونسردي خيره شدم بهش -واسه گند کاريات اسم قرآن و نيار وسط ... دستشو گذاشته بود روي دهنش ... دستاي سفيدو يخ زدشو باريکه اي از خون رنگي کرد ... صداي گريش در اومد -فرزام ..من ...من نياز داشتــ... بسته رو از روي ميز برداشتم و پرت کردم سمتش ... همشون پاشيد رو صورتش ... -بيا ... بيا نيازتو برطرف کن ... رفتم جلوعقب عقب رفت...نيشخندي زدم -چيه ميترسي ...ميترسي بزنمت ؟...نگاهي چندش به سمتش کردم ... -خدا تورو زده ديگه من چرا بزنم
با همون پوزخند عقب عقب رفتم ... درو باز کردم ... -بهتره گند کارياتو نياري تو خونه .... همونجا بشين مصرف کن ... نگام به شکمش افتاد ... پوزخندي تلخ زدم ... ديگه مطمئن بودم اون بچه سالم نيست ... از خونه زدم بيرون ... داخل آسانسور صداي گوشيم بلند شد ... شماره ناشناس بود ... تماس و وصل کردم -الو -سلام ... صدا صداي آيهان بود خوب تن صداش و تو ذهنم بايگاني کرده بودم -سلام خب تصميمتو گرفتي ؟ -شناختي
از آسانسور اومدم بيرون و پياده راه افتادم سمت بيرون -اونقدرام پپه نيستم که ... -سلام آقا... آقا خانومتون ميخواست بره بيرون از من کليد يدک و خواست منم... چشمامو روي هم فشار دادم ...واي گند زد ... با حرص چشمامو باز کردم و نگاش کردم ... حرفشو خورد صداي آيهان تو گوشم پيچيد ... -خانومت؟!
دستمو فرو بردم بين موهام ... سعي کردم صدام معمولي باشه .. -نگهبان خونم بود ... منظورش دوست دخترمه مهسيما ... بهش گفته بودم نامزدمه ... با شک پرسيد -مگه پيش تو ميمونه؟... دستمو کشيدم به پشت گردنم ... -نه ... يعني ديشب و تو خونم بود ... خنديد -آها ...گرفتم ... زنگ زدم امروز يه قراري باهم بزاريم.. فک کنم بتونيم بهم کمک کنيم ... -باشه ... کجا بيام ؟... -امشب يه
مهموني خودموني ميگيرم تو خونه سعيد ... بيا همونجا و ... منتظر ادامه حرفش شدم ... -دوست دخترتم بيار دوست دارم بدونم سليقت چجورياس .. اخمام رفت توهم ... گندت بزنن ... -نميتونه بياد -بيارش ... شب منتظرتونم ... فعلا.. بي هيچ حرفي گوشي و قطع کرد ... عصبي گوشي و قطع کردو و با لگد کوبيدم به ديوار.... رفتم کنار خيابون و دستمو براي يه تاکسي بردم بالا ... بايد با مهيار و سرهنگ هماهنگ ميکردم... ********** نگاهي به ساعت انداختم ... شيش شده بود ...در خونشون باز شدو اومد بيرون ... مهيار باهاش تماس گرفته بودو گفته بود که آماده شه ... نگاهي به تيپش کردم ... يه مانتوي قرمز و شيک پوشيده بودو از روش يه بافت مشکي ... جين مشکي تنگيم پاش کرده بود ... کفشاي قرمز عروسکيشو با شال مشکي که پاينش پر گلاي زرشکي بود ست کرده بود ... از تيپاش خوشم ميومد ... تيپ آنچناني نميزد ولي هميشه شيک و تکميل بود معلوم بود سليقه خوبي تو انتخاب لباس داره ... در ماشين و باز کردو نشست توش ... همون لبخند بانمک هميشگيش روي لبش بود ...
-سلام سروان سامان ... چپ چپ نگاش کردم که خنديد ... -اوکي هاي سامي ... جوابشو ندادم و نگامو ازش گرفتم ... ماشين و روشن کردم وراه افتادم ... -امشبم پارتيه؟! ...ميخوايم کجا بريم ... الو باشمابودما؟! بي توجه به سوالا ش گفتم -مرکز خريد خوب اينورا کجاست ؟... ابروهاشو گره کردو گيج نگام کرد ... -چي ؟! نفسمو با صدا دادم بيرون ... -سوالم واضحه کجا ميشه يه لباس درست و حسابي پيدا کرد -منکه لباسام خوبه مشکلي نداره
چشمامو گرد کردم -کي گفت من ميخوام براي تو لباس بخرم؟! با ترديد پرسيد -پس براي کي ميخواي بخري ... يه چشم غره بهش رفتم -بااجازتون براي خودم ... -همينا خوبه که ... رسميم هستن -من مگه نظرتو پرسيدم ...فقط آدرس يه مرکز خريد خوب و خواستم
دستاشو تو هوا تکون داد صاف نشست ... -بابا اينجا رو ول کن لباساي اينجا به درد نميخورن ... ميدوني لباساي اينجام همشون جنسشون بده و بنجولن همين دوماهه پيش مهيار براي خودش يه پيراهن خريد به دوماه نکشيده درزاش پريده ... خدانشناسا يه کم وجدان ندارن که ... جنس دونگوز آبادو جاي جنس ترکيه بهت غالب ميکنن بعد اسم خودشونو ميزارن کاسب والا من ... چشمامو تا آخرين حد باز کردم و پفي کردم خدا واقعا بهت ايمان آوردم آخه اين چه معجزه هايي که ميکني ... همينطوري يه ريز داشت در مورد اجناس و کيفتشونو قيمتشون حرف ميزد ... حس ميکردم سرم داره سوت ميکشه... نگام افتاد به ويترين يکي از مغازه ها که لباس مردونه ميفروخت سريع نگه داشتم و پياده شدم... صداش در اومد -اِ ...دوساعته دارم اب تو هاونگ ميکوبم نرو بابا... به سرعت ازش فاصله گرفتم و چندتا نفس
عميق کشيدم ...خدا اين چرا انقدحرف ميزنه ....
وارد فروشگاه شدم ... وقت براي وسواس به خرج دادن نداشتم از طرفيم حوصله رفتن به خونه و چشم تو چشم شدن با اونم نداشتم ...
رفتم بين لباسا .... کت شلواراش چنگي به دل نميزدن واسه همين تصميم گرفتم يه چيز ساده تر و راحت تر انتخاب کنم ...
يه تيشرت مشکي و همراه کت چرمي قهوه اي رنگي برداشتم ...شلوار جين مشکيم برداشتم ...سريع رفتم داخل اتاق پرو ...
لباسارو که پوشيدم ... سريع از اتاق پرو اومدم بيرون ... لباساي خودم و گذاشتم داخل نايلون و پول لباسارو حساب کردم ...
از مغازه زدم بيرون ... نگاهي به ماشين کردم ... اخمام رفت توهم مهسيما پياده شده بود و داشت با يه ماموره و مردي که کنارش ايستاده بودن جرو بحث ميکرد ...
نفسمو با صدا دادم بيرون ... عين اين بچه هايي بود که تا دو ديقه ازش غافل ميشدي يه گندي بالا مي آورد ... سريع از خيابون رد شدم و رفتم سمتشون ... صداشون کم کم واضح شد برام ...چيزي از دعواشون حاليم نميشد ...رسيدم کنارشون ...
-چي شده ...
هر سه برگشتن طرفم گل از گلشن مردا شکفت انگار بد جوري رو نروشون بود ....
شاکي رو به من گفت
-ببين چي چي ميگه ... هي ميگه نگه داشتي جلوي *** مارکت چهارتا چرختو پنچر ميکنم ...
کلافه برگشتم سمت مرده
-خانوم من گفتم اگه اينجا بمونيد پنجرميکنم ...
مهسيمادستاشو قلاب کرد توهم
-اصلا من ميخوام تا صبح اينجا بمونم ببينم کي ميخواد ماشين من و پنچر کنه ...
-من ميکنم ....
-منم شيشه هاتو ميارم پايين
-فک کردي شهر هرته
-نه خير دادا اينجا تبريزه .. تو نوک انگشتات بخوره به ماشين من ببين چه محشري اينجا به پا ميکنم ...
مرده لگدي کوبيد به لاستيک ماشين
-من پامم ميخوره به اين ماشين ميخوام ببينم توي ضعيفه چيکار ميتوني کني
عصبي نگاش کردو برگشت طرف من ... من و ماموره گيج داشتيم نگاشون ميکردم ... با صداي حرصي گفت
-برو بگير بزن ...
چشام از زور تعجب گرد شد ...
-چي؟!
اشاره کرد به مرده
-بابا برو بگير بزنش دکورشو بيار پايين ...
داشتم با دهن باز نگاش ميکردم ...واقعا از من انتظار داشت همچين کاري بکنم ؟!...
مرده پوزخندي زد ...
-هه داري زنتو ميفرستي جلو ...فک کنم جاي شوهر کردن تو زن گرفتي داره عين ماست نگات ميکنه..
مهسيما عصبي نگاش کرد و وقتي ديد حرکتي نميکنم با تاسف سري برام تکون داد
-لااقل دستگيرش کن ...
ديگه داشت خندم ميگرفت ... مات نگاهش ميکردم ... با حرص پاشو کوبيد روي زمين
-اَهه اينم نميتوني ؟!...
ماموره سعي کرد آرومش کنه
-خانوم طوري نشده که شکر خدا آقاتونم اومد صلوات بفرستين برين اين قائله ختم به خير شه ... حرصي گفت
-يعني چي نميشه که ...
بالاخره دهن باز
کردم رو کردم سمت مرده
-آقاماالان حرکت ميکنيم نيازي به اين الم شنگه نبود ...
مرده شاکي رو به هم گفت
-به من چه جلوي زنتو بگير ...
رو کردم سمت مهسيما خيلي جدي گفتم
-بشين تو ماشين بريم ...
پاشو کوبيد رو زمين ونشست تو ماشين ... بي توجه به مردا رفتم و پشت فرمون نشستم ... لباسامو پرت کردم رو صندلي عقب و ماشين و روشن کردم ...
همين که راه افتادم عين بمب ترکيد ...
-واقعاخجالت نکشيدي ؟
ريلکس نگاش کردم
-از چي ؟!
برگشت سمتم ...
-خير سرت تو مردي ؟!... آبرومو بردي بايد ميپريدي دوتا نرو ماده ميخوابوندي دم گوشش با کله ميرفتي وسط صورتش تا حساب کار دستش بياد ...
با چشمايي گرد شده نگاهش کردم
-مگه من خروس جنگيم ...در ضمن براي يه پليس وجه خوبي نداره وسط خيابون معرکه راه بندازه و بيان بگيرنش ...
برو بـــــابا چه گرفتني ... سرتا پاش يه چک بود فقط بعدم مردم ميريختن وسط جداتون ميکردن ديگه .... اين سوسول بازيا چيه ديگه زنگ بزنن پليس بياد تااونا بيان دعوا تموم شده مزشم پريده ...
جوابشو ندادم ... خدا به سرهنگ رحم کرده بود اين پسر نشده بود وگرنه آبرو براش نميذاشت ..
با خودش غر غر ميکرد
-اِ ...اِ ...لااقل يه کارت مارتيم در نياورد نشونش بده مرده بترسه ...درخت سرو پيشم ايستاده بود کارايش از اين بيشتر بود ...لااقل سرشو ميکوبيدم به درخت صورتش پخش زمين شه ...
سري از روي تاسف براي احساسات لطيفش تکون دادم ... اين دختر پتانسيل اينو داره که از ارازل بنام اين منطقه باشه
براي اينکه صداشو نشنوم دست بردم و صداي موسيقي بي کلامي که داشت پخش ميشد و بالاتر بردم ...
بعد ده دقيقه حدودا رسيديم ... به لطف موسيقي ديگه صداشو نشنيدم ... قبل از پياده شدن برگشتم سمتش ... ميخواست پياده بشه
-مهسيما ...
برگشت سمتم ...لبخندي به روش زدم که تعجب کرد
-ها؟!
عجب دختر بي تربيتي بودا ... لبخندمو که داشت جمع ميشدو دوباره کش دادم ...
-ببين يه خواهشي ازت داشتم ..
منتظر نگام کرد... لبخندمو عريض تر کردم و با صداي آرومي گفتم
-تمنا دارم ازت امشب حدالمقدور خيلي کم حرف بزن ...
ميخواستم بگم کلا حرف نزن ولي از ترس اينکه لج کنه و عين راديو خرابا بکوب شعرو ور بگه حرفمو خوردم ...
اخماشو کشيد توهم
-يعني من زياد حرف ميزنم ...
-نه ...نه ... اصلا منتها اين جمع يکم مورد داره بهتره تو کمتر حرف بزني تا سوتي ندي ...
-مگه گيجم سوتي بدم
اصــــلا ...
-نه ولي چيزي نگي بهتره
چشم غره اي بهم رفت و نگاشو چرخوند ...
-اوکي سعيمو ميکنم ...
اينو گفت و درو باز کردو پياده شد ... خدايا خودت رحم کن ...ماشين و پارک کردم و درشو بستم ... راه افتاديم سمت خونه سعيد ... نگاهي به آپارتمانش
انداخت و سوتي کشيد
-او له له ... خونه دوستت تو ولي عصره ... فک کنم خيلي وضعش توپه
خلاصه و جدي گفتم
-خونه سعيده ...
با چشمايي گرد شده نگام کرد
-خونه سعيد ؟!... (نيشش باز شد )بابا ايول زودتر ميگفت خونش کجاست بيشتر تحويلش ميگرفتيم ..
چپ چپ نگاش کردم ...سريع خودشو جمع و جور کرد ...
آيفونو زدم بي هيچ جوابي در با صداي تيکي باز شد ...
عقب رفتم کنار ايستادم تا اول مهسيما بره تو ... سوار اسانسور شديم ..توي آينه آسانسور شروع کرد به ور رفتن با سرو کلش ...
کلافه گفتم-خوبي بابا ول کن دو ديقه ورجه وورجه نکن ...
از گوشه چشم نگام کرد و با لحني مطمئن گفت
-من نيازي به تائيد تو ندارم خودم ميدونم خوبم ...منتها ميخوام عالي باشم ...
در آسانسور باز شد ...بهش مهلت ندادم تا پر چونگي کنه سريع راه افتادم سمت واحد سعيد ... با قدمايي تند پشت سرم راه افتاد ...
-ميدوني به نظر من بزرگترين مشکل زناي ايراني همينکه دم به ديقيه نياز دارن از طرف يه مرد تائيد بشن و هميشه مردا براشون تو الويت هستن نه سليقه و علاقه خودشون ...اصلا واسه همينکه مرد سالاري تا اين...
سريع برگشتم ... با برگشتنم حرفشو خورد و انگشتش رو هوا موند ... عاجزانه دوتا دستمو بهم نزديک کردم و با لحني آروم گفتم
-مهسيما ....(با چشماي درشتش زل زد بهم )تمنا ميکنم ...فقط ...فقط همين امشب قول شرف ميدم يه روز مفصل بشينم و در مورد تئوري هاي فوق العاده اي که توي سرته صحبت کنيم ...باشه ؟!...
چشماش شيطون شدو نيشش باز شد ... بازم از اون خنده هاي مختص مهسيما کرد که باعث ميشد چشاي قهوه ايش شفاف تر از هميشه به نظر بياد ...
-اوکي سامي ...ولي يادت نره چه قولي دادي ها بهم ...
در باز شد ... سعيد پشت در ايستاده بود ... فرصت نکردم جوابشو بدم ... سعيد با ديدن مهسيما لبخند لباش بيشتر شد ...
-به به سلام مهسيما خانوم ... منور کردين ... خنديد ...
-سلام نزن اين حرف و بابا لوستراي چند ميليوني خونت و منور کردن نه من ....
سعيد بلند زد زير خنده مهسيما و پشت سرش من وارد شديم ...
-قابل شما رو نداره ...امر کن تا سندشو شيش دنگ بزنم به نامت ...
مهسيما نگاهي به من و بعد نگاهي به خونه انداخت ...با لحني با مزه گفت
-سامان ميگم توام خونتو حاضري به نامم بزني يا بايد تو انتخاب دوست پسرم تجديد نظر کنم ؟!
سعيد با قهقه گفت ...
-اگه خواستي همچين کاري بکني من و بزار تو صدرکيساي بعديت ...
نگام به آيهان و آيناز افتاد که سرپا ايستاده بودن وسط سالن ...
آيهان يه پيراهن مردونه با يه شلوار پارچه اي شيک به تن داشت ... تيپش خاص نبود ولي جذابش کرده بود ... نگام چرخيد روي آيناز ... يه پيراهن تنگ و تن نما تا کمي پايين تر از باسنشو با يه
ساپورت مشکي براق پوشيده بود ... بد جوري هيکل بي نقصش توي چشم بود ...
با صداي مهسيما توجهم از اونا جلب مهسي شد ...
-اي واي خاک عالم توسرم ... من نديدمتون شمارو ... سلام ..
متوجه نگاه پر جستجوي آيناز و نگاه بي حس ولي در گردش آيهان شدم ...
آيناز اومد جلو
-سلام خانوم گل چطوري تو ؟؟
اومد جلو و مهسي رو کشيد توي آغوشش....
-سلام آيناز جون ...واي چقد خوشحالم دوباره ميبينمت ...
با شادي و هيجان گفت
-والا اگرم بد بودم با ديدن تو الان توپ توپم ...
پشت بندش رو کردم سمت هر دوتاشون
-سلام ...
آيهان با تکون دادن سرو آيناز با لبخند جوابمو دادن ... دست مهسيما رو گرفت تو دستاش و برگشت سمت آيهان ...
معرفي ميکنم مهسيما خانومي ايشونم داداش بنده آيهان هستن ...
-داداشت ؟!...بابا ايول ملت چه داداشايي دارن خدا بده شانس ...
آيهان لبخند تصنعيو يه وري زد
-سلام ...
نيش مهسيماباز تر شد ...
-سلام عليکم ...
با تعارفي که سعيد کرد يه نيشگون از پشتش گرفتم و هلش دادم سمت جلوبا اخم برگشت سمتم ... اخم غليظ تري تحويلش دادم ...
سعيد رو به مهسيما گفت
-ميتوني تو اون اتاق لباستو عوض کني ...
لبخندي به روش زدو با اجازه اي گفت و راه افتاد سمت اتاق نشستم روي مبل ... آيهان و آينازم نشستن ...
آيهان برگشت سمتم
-دوست دختر جالبي داري ... زيبايي افسونگري نداره ولي کلي انرژي مثبت تو وجودشه ...
گيج نگاهش کردم ... با خونسردي لم داد روي مبل و يه پاشو انداخت روي اون يکي
-از بچگي از زنا خوشم نمي اومد ... آيناز شايد تنها جنس موئنثي باشه که تونستم تا به امروز تحملش کنم ... از ديدنشون کلي انرژي منفي مياد سراغم ولي ...(با مکث نگاشو قفل کرد روي در بسته اي که مهسيما توش بود)برخلاف زناي ديگه حس بدي بهم منتقل نکرد ...
سعيد دو ليوان و گيلاسارو گذاشت روي ميز....
-راست ميگه منم همون دفعه اول که ديدمش حس کردم زيادي ساده و عادي براي همين حس خوبي به آدم ميده ...
با اين حرف آيناز نگامو چرخوندم سمت در اتاق که باز شد ... چشمم زوم شد روش ..
يه جين تنگ آبي با پيراهن مشکي گشاد ولي خوش دوخت که خيليم بهش ميومد .... موهاشو کاملا تيغ ماهي بافته بودو يه وري انداخته بود روي شونه راستش ... اومد نزديک تر
سعيد بلندشد تا يخ بياره ...
-واي واي نه تو رو خدا بشين شرمندم نکن ...
با اين حرفش آيناز و سعيد زدن زير خنده و آيهان به يه لبخند اکتفا کرد ... نگاهي به اطراف کرد ..
-بشين اينجا ...
با صداي آيهان به خودش و جايي که اشاره کرده بود نگاه کردم ....
درست کنار من بود ... حد فاصلي که بين منو و ايهان بود و قرار بود پر کنه ... کمي خودمو کشيدم اينور و مهسيمام نشست ...
آيناز با لبخند نگاش کرد ...
-خب خانوم گل چه خبرا؟
-سلامتي رهبر خبر از اين بهتر ...؟؟
خنديدن ... آيناز بهش گفت که بشينه کنارش تا کمي باهاش راجب طراحي صحبت کنه ....ميدونستم بهونس ولي دليل اين همه علاقه و نگاهاي ريز بينانه آيناز و نسبت به مهسيما درک نميکردم...
سعيد يکي يدونه گيلاس دست هر کدوممون داد ... معني اين سکوت مزخرف و نميفهميدم سعيد شروع کرد به حرف زدن باهام ولي من چشمم به آيهاني بود که گيلاسشو تا نيمه سر کشيده بودو چشمشم زوم بود روي مهسيما ...
حس خوبي بهم دست نميداد ... نگاهش خاص بود مرد بودم و تشخيص اينکه يه مرد از نگاه کردن به يه زن چه منظوري داره سخت نبود ولي نگاه آيهان جور خاصي بود ...
نمي تونستم به نگاهش لقب چشم چروني يا هيزي بدم ... بي حرف و با نگاهي خاص خيره بود به مهسيمايي که مشغول صحبت با آيناز بودو گاه گاهي از اون خنده هاي مخصوصش به لب داشت ...
چي اين دختر انقد براي اين دوتا خواهر و برادر جذاب بود ؟!...
سعي کردم حواس آيهان و از مهسيما پرت کنم
-خب ... به نظرت ...امشب نيومديم اينجا که باهم شامپاين بخوريم درسته ؟!
نگاشو سنگين از روي مهسيما برداشت و چرخيد سمتم ... بقيه گيلاسشو سر کشيد و بي تامل رفت سر اصل مطلب
-من موافقم .برات مشترياتو توي ترکيه و دبي جور ميکنم ...تو ام در عوض ... دخترا رو برام با تورتون رد ميکني اونور
از پيشنهادش جا خوردم ... انتظارشو نداشتم
گيج نگاهش کردم که لبخند کجي بهم زد
-اينطوري خيالم راحته که نميتوني دورم بزني هم جنساي خودت و هم دختراي من پيش توهستن و نميتوني منو دور بزني چون پاي خودتم گيره
پوزخندي زدم
-فک ميکني با بچه طرفي در اين صورت که تو طي و طاهر ميموني و من سرم ميره بالاي دار شونه اي بالا انداخت و يه گيلاس ديگه برا خودش پر کرد ...
-کار ما يعني ريسک ... در عوض توام دو برابر سودي که من از قاچاق دختر به دست ميارم و با فروش اسلحه هات بدست مياري ...
-ولي نميخوام سرمو به باد بدم
سعيد زد زير خنده
-قاچاق اسحله سرتو به باد نميده ؟...
نگاش کردم ... آيهان برگشت و نگاهي به مهسيما کرد ....
-اين هفته ميخوايم بريم تهران اوکيش کن ... بايد همه چيو خودم اول ببينم
اخمام رفت توهم ... نميدونستم چي داره توي سرش ميگذره
-باشه ...
-مهسيمارم بيار
يه تاي ابرومو دادم بالا
-مهسيما ؟..
با لبخند خاصي نگام کرد ...
-ميتوني ازش بگذري ؟
اخمام رفت توهم ... خنديد
-غيرتي نشو اين دختر خيلي به درت ميخوره فقط يکم بايد هوشت و بکار بندازي ...
باصدايي خشک و جدي گفتم
-نميخوام درگيرش کنم
سعيد پوزخندي زد
-توکه ميگفتي اينم مثله بقيس...
دستمو بردم تو يقه لباسم ... بد جوري تو تنگنا بودم نبايد ميذاشتم
پاشو بکشن وسط ... سر در نمي آوردم هدفشون چيه
نگاهي به چهرش کردم ...فارغ از همه چي داشت ميخنديدو به حرفاي آيناز گوش ميداد ... نميتونستم بزارم بيشتر از اين درگير شه ...
با اخمايي در هم گفتم
-نميخوام اون و قاطي اين ماجراها کنم دردسر ميشه ...
آيهان تکيشو زد به مبل و با لبخند ژکوند و يه وري خيره شد بهم
-وقتي قبول کردي پاتو اين کار بزاري يعني دردسر دنبال تو نميدوئه بلکه تويي که داري دنبال دردسر ميري
با اخم خيره بودم به چشماي سياهش و اونم با پوزخند تمسخر آميزي خيره بود به من ...
با صداي آيناز رشته نگاهمون از جدا شد ..
-اَه سعيد بگو شام و سرو کنن ديگه
سعيد نگاهش کرد
-گشنتونه ؟؟!!
مهسيما با خنده با نمکي گفت
-ما نه ولي روده بزرگه لباس پلو خوري پوشيده ميخواد بي افته به جون روده کوچيکه ...
سعيد خنديد و با صداي بلندي گفت
-سودابه .... غذا رو آماده کنيد ...
با تعجب نگاش کردم ... اين خونه مگه خدمتکار داشت ؟... انگار سوالمو از چشمام خوند ...
-موقعي که مهمون دارم حق ندارن وارد سالن بشن ...
ابرويي بالا انداختم و نگامو سر دادم روي شيشه ظريف و شکننده گيلاسم ...
حس کردم آيهان از جاش بلند شد ولي سرمو بلند نکردم ... ذهنم حسابي درگير شده بود ... حس خوبي نسبت به اين ماجرا نداشتم ... اگه مهسيما درگير ميشد ممکن بود آسيبي بهش برسونن
******
مهسيما ...
با ديدن تابلوهاي متعددي که از ستاره ها و سياراتو فضا رو درو ديوار نصب بود نا خداگاه از جا بلند شدم ...
هميشه از ديدن اين جور عکسا و عظمت و شگفتي به وجد مي اومدم ... ايستادم جلوشون ... تا دوم دبيرستان سالم ترين تفريحم گشتن تو اينترنت و زيرو رو کردن اطلاعات نجومو طراحي و مد بود ...
يکي يکي با ديدنشون ميرفتم سراغ بعدي ... ايستادم ... اين يکي و نميشناختم ... نميدونستم چيه ... اخمامو کشيدم تو هم ... با دقت نگاهش کردم ... چيزي مثله يه سياه چاله فضايي يا شايدم يه کهکشان باشه ...
-کهکشان آندرومدا ..
با شنيدن صداي مردونه و محکم درست تو بيخ گوشم از جا پريدم و سريع به عقب برگشتم ...
باديدن آيهان که با لبخندي خاص درست تو يک قدمي من وايستاده بود نگاه کردم ... با اخم گفتم
-يه اهني يه اوهني زهرم آب شد ...
لبخندش عميق تر شد ... نگاهم کشيده شد سمت صورت استخوني و مردونش ...
-معذرت ميخوام ... ديدم اين عکس درگيرت کرده خواستم کمکت کنم
يه تاي ابرومو دادم بالا و با لحني که کميم شيطنت چاشنيش کرده بودم گفتم
-اسمشو از کجا ميدونين ؟ ...نکنه رفته بودين فضا بهتون گفتن ؟...
چيني بين پيشونيش افتاد ... انگار منظورمو نفهميد ... با سر اشاره اي به گيلاس تو دستش کردم ... فهميد و خنديد ... خنديدم
...گيلاسشو کمي آورد بالا تر
-خانوم کوچولو من زياد مست نميکنم که برم تو فضا ... يه زماني دلم ميخواست نجوم بخونم و براي همين اطلاعاتم دست و پا شکسته ولي تکميله ...
سريع چرخيدم سمت عکس ديگه اي که درست کنار اون بود ...
دستموگرفتم سمتش
-اين چيه ؟...
خنديدو يک قدم ديگه اومد جلو بوي ادکلنش توي دماغم پيچيد ...
-اين يه کهکشان نامنظمه اسمشم NGC4449هستش يه کهکشان ستاره فشانه ....
خنديدم و رفتم سراغ بعدي ... با حوصله تک تک برام اسم و مشخصات هر کدوم و ميگفت ...چرخيدم سمت ديگه ديوار که چشم خورد به چشاي سامان ...
يه لحظه اخمام رفت تو هم سامان ؟... اسم خودش چي چي بود ؟؟...
ديدم اخماي اون بد تر رفت تو هم ... نگاهي به آيهان و بعد به من انداخت ... درک ميکردم نگرانيشو بالاخره آيهان شغل شريفش قاچاق بود ولي از نظر من الان عين يه کبريته بي خطره ... طفلي کاري به کارم نداره که ...
با دعوت سعيد همگي رفتيم سر ميز شام ... سامان دقيقا نشست کنار من که اونورم آيناز نشسته بود ... خواستم بلند شم برم دستامو بشورم که نيشگون محکمي از رونم گرفت که نفسم يه لحظه بند اومد ...
سريع خودمو پرت کردم رو صندلي ... با اخم نگاش کردم و آروم زمزمه کردم ...
-هوي مريضي؟؟!
با اخم غليظي نگام کرد...
-مهسي بگير بشين تا قلم پاتو خورد نکردما
يه لحظه جا خوردم ... گفت مهسي ؟.. چه باحال مخفف کرد اسمم و عين لاله ...بيتوجه بهش رو به سعيد گفتم
-سعيد دستشويي کدوم وره ؟؟!!
اشاره اي کرد به در راهروي پشت سريم ...
-بري پيداش ميکني در سوميس ...
بي اينکه نگاهي به سروان خان بندازم بلند شدم و راه افتادم سمت راهرو .... توي ديد نبود ... نگاهي به دراي راهرو کردم .. پنج تا در بودن کلا
حالا منظورش سومي از راست بوده يا از چپ ؟؟
بي توجه به حرفي که سعيد زده بود دستم رفت رو يکي از دستگيره ها و کشيدمش پايين ..
با ديدن اتاق خواب عقب گرد کردم که درو ببندم ولي يه لحظه خشکم زد ...
نگاهي به تابلوي سه تيکه اي از کهکشان راه شيري افتاد ....يه حسي بهم ميگفت الان وقت فضولي کردنه ...
نگاهي به راهرو انداختم ... خلوت بود وپشم توش پر نميزد ... سريع خودمو پرت کردم تو اتاق و درشو بستم ... رفتم سمت تابلو ...چشم خورد به در کمد نيمه باز لباس ... جلوتر رفتم ... اکثرا کت و شلوار بودن خواستم در کمدو به حالت اوليه برگردونم که بويي آشنا دماغمو لمس کرد ... جاخوردم ... مگه اينجا خونه سعيد نيست پس اين بو که بوي ادکلن آيهانه تو اين اتاق چيکارميکنه ...
شونه اي بالا انداختم ...شايد باهم زندگي ميکنن بالاخره همکار و شريکن ديگه ...
خواستم سريع برم بيرون که چشمم به يه قاب عکس خيلي شيک افتاد که روي عسلي بود ...خم شدم
روي عکس و از روي عسلي برش داشتم ...نگام به روي قاب افتاد ... گردو خاک روش نشسته بود ... به عکس دقت کردم ...
آيهان و آيناز با يه مرد مسن که ريش پرفسوري و موهاي جوگندمي داشت و خيلي شبيه آيهان بود ...
فک کنم عکس ماله ايران نبود ...
داشت دير ميشد سريع عکس و به همون حالت گذاشتم و از اتاق زدم بيرون ... بيخيال شستن دستام شدم همينجوريم وقت تلف کرده بودم ...
راه افتادم سمت سالن غذا خوري ... همگي پشت ميز نشسته بودن ... لبخندي بهشون زدم و کنار سروان نشستم ...
بايد حتما اسمشو ميپرسيدم سامان که نميشد بگم سروانم خيلي خيت بود ...
نگاهي گذرا بهم انداخت و مشغول شد ... ديگه تا آخر وقتي که اونجا بوديم جز حرفاي من و آيناز که حس ميکردم داره دنبال چيزي تو وجودم ميگرده و مانع از تمرکزم روي حرفاي مردا بود ميشداتفاق خاص ديگه اي نيافتاد ...
سوار ماشين شديم ساعت حول و هوش يازده بود ..... همينکه يه خيابون و رد کرديم گوشيشو از جيبش در آورد ... با اخماي درهم منتظر جواب دادن شخص پشت خط بود ...
-الو محمدي ... همونجا بمونين و مواظب باشين ... ميخوام خونه آيهان اميري و پيدا کني ... جايي که ميمونه آيناز ميره هتل ولي آيهان و نميدونم ...
سريع گفتم
-آيهان همونجا ميمونه ...
برگشت و گيج نگام کرد ...
-محمدي مراقب باش بعدا تماس ميگيرم ...
گوشي و قطع کرد و برگشت سمت من .... بي معتلي گفتم
-خواستم برم دستشويي در يه اتاق و اشتباهي باز کردم توش چون تصويرسه تايي کهکشان بود ... واسه همين کنجکاو شدم و رفتم تو اتاق .. در کمد باز بود لباسا لباساي آيهان بودن و از بوي ادکلني که ميدادن کاملا معلوم بود ...
يه عکس سه نفرم با آينازو يه مرد که فک کنم پدرشون بود تو اتاق بود ...
اخماش رفت توهم ...زير لب زمزمه کرد
-پس آيهان پيش سعيد ميمونه
هردو ساکت شديم ... يه چيزي داشت توي ذهنم وول ميخورد ولي نميدونستم به زبون بيارمش يا نه ...
-من فک کنم ... من فک ميکنم که ...
برگشت سمتم و سوالي نگام کرد هنوز گره ابروهاش در هم بودو اين نشون ميداد سخت فکرش مشغوله
دوباره نگام کرد .. شونه اي بالا انداختم و گفتم
-اونجوري که فهميدم آيهان علاقه زيادي به نجوم و ستاره ها و اين جور چيزا داره ...دليلي نداره سعيدي که ديپلمم نداره و هيچي از اينجور چيزا نميفهمه در و ديوار خونش پر از اين عکسا باشه از طرفيم روي عکس گردو خاک نشسته بود .... يعني اينکه اون عکس مدت زياديه که توي اون اتاقه ...
چشماشو ريز کرد
-يعني ميخواي بگي که... اين يعني اينکه اونجا ممکنه خونه آيهان باشه ...
سرمو به معني تائيد تکون دادم ... حرفي نزد و اينبار گره ابروهاش کور تر شد ...
-جناب سروان ...
فکرش يه جاي ديگه بود
کلا يبار ديگه صداش کردم ....
-جناب سروان ...با تواما
ديدم نه خير انگار کلا شوته ....يه لحظه شيطنتم گل کرد ... نفسمو تو سينه حبس کردم و چشمامو بستم ..توي آني صدامو از حنجره فرستادم بيرون
-مواظـــــب باش ...
خيلي سريع تر از اوني که فک ميکردم دستپاچه شدو فرمون و سريع پيچوند سمت جدولاي کنار خيابون ...تا خواست بزنه روي تر مز حس کردم يه چيز سنگين کوبوندم به صندلي ... با ايستادن ماشين چشمامو که سفت روي هم فشار داده بودم و باز کردم ... يه لحظه از عکس و العملي که نشون داد ترسيدم ...
اون سنگيني هنوز روم بود ... سرمو آوردم پايين تر ... چشمام قفل شد روي دوتا دست قوي و بزرگ که يکي روي شونم واون يکي روي شکمم حلقه شده بود .... با صداي آخ خفيفي که کشيدسرموسريع چرخوندم سمتش ...
چشماشو محکم روي هم فشار داده بودو چينو چروکي روي پيشونيش نشسته بود که نشون ميداد داره درد ميکشه ...
انگار چيزي يادش اومدهل کرد ... سريع چشماشو باز کرد و دستپاچه سرتا پامو نگاه کرد
-تو حالت خوبه ؟...
با بهت داشتم نگاش ميکردم ... حالم ؟!... گيج بودم .... کمر بند نداشتم و با اون تر مز صد در صد پرت ميشدم سمت شيشه ...
بي جون و به زور فقط تونستم سرمو تکون بدم ... دستاشو عقب کشيد ... دستشو برد سمت شونش ... صداي آخش دراومد .... با تته پتته گفتم ...
-طو..طوري شده ...
سفت شونشو فشار داد ... اشک هجوم آورد به چشمام ... انگار گاهي وقتا مامان درست ميگفت ... واقعا دختر دردسر ساز و بي فکري بودم
سفت شونشو فشار داد ... سريع خم شدم طرفشو خواستم ببينم چه بلايي سرش آوردم .. تا دستم خورد به شونش يه آخ خفيفي گفت و خودشو کنار کشيد ...
عذاب وجدان بد جوري بيخ گلومو گرفته بود ...
صداش در اومد
-هيچي نيست ...خواستم تورو بگيرم خوردم به فرمون ...
چشمامو محکم روي هم فشارش دادم ...
-معـ...معذرت ...ميخـ..
-نيازي نيست ...
نگاهش کردم ... آروم شونشو تکون داد و صاف نشست ... نگاهي به خيابون انداخت و برگشت سمت من ... لبخندي نادر زد
-متاسفم که حواسم به جلو نبود ...تو حالت خوبه ؟...
فقط سري تکون دادم و سريع رومو برگردوندم سمت پنجره ...
لبامو محکم روي هم فشار دادم ... اه خاک تو سرمن با اين بچه بازيام ...فک کنم شونش بد جوري درد ميکرد چون فقط داشت از دست راستش استفاده ميکرد ... جرئت نداشتم بگم اون فقط يه بچه بازي مسخره بوده همين و بس ...
تا رسيدن به خونه نفسم نميتونستم بکشم ... هنوزم سنگيني دستاي بزرگ ومردونشو دور شکمم و روي شونم حس ميکردم ...
خودشو پرت کرد سمتم تا آسيبي به من نرسه ...از گوشه چشمم نگاش کردم ... نگاهش به روبه رو بود ولي گاه گاهي دستشو ميبرد سمت شونشو و اخماش کمي پيچ و تاب ميخوردن ...
خواستم پياده شم که صداش مانع از باز کردن در شد ...
-بابت امشب خيلي ممنونم ... لطف بزرگي بهم کردي ... ديگه ...
رو شوبرگردوند سمت من و کامل به طرفم چرخيد .. بازم چهرش جمع شد ازشدت درد ....
-ديگه فک نکنم نيازي به کمکت باشه ... فقط اگه ممکنه تا يه مدت آموزشگاه موسيقيتو عوض کن و رابطتم با لاله به حداقل برسون ...
چشمام تو کاسه لرزيدن ... نميفهميدم چي داره ميگه به زور گفتم
-يعـ.. يعني چي ؟؟...
دستپاچه و پر استرس نگاش کردم .. سعي ميکردم چشمامو کنترل کنم تا لوم ندن ...
-ببين اگه ... اگه به خاطر رفتارمه باور کن ... باور کن دست خودم نبود ...ديگه سعي ميکنم دردسر درست نکنم ... باور کن ديگه زياد حرفم نـــ....
-مهسيما ...
با صداش قفل کردم ...هنگ کردم ... اگه اين پرونده بسته ميشد ... اگه منو کنار ميذاشت ....تنها راهي که ميتونستم ببينمشو دل خوش باشم به اين ديدنام تموم ميشد
دستشو آورد بالا و چشماشو رو هم فشار داد ...
-ببين ... تو نه دختر دردسر سازي هستي نه زياد حرف ميزني ... تو مثله بقيه نيستي... اگه تو نبودي شايد تا حالا هزار بار کارم گير کرده بود ...
تو بيشترين نقش و تواين رونده داشتي ولي ديگه نيازي به بودنت نيست ... بهتره فقط يه مدت دور باشي از لاله تا به کل از اين پرونده کنار گذاشته بشي
-آخه ... آخه چرا ...
-مهسيما...
ساکت شدم .... سرمو انداخته بودم پايين تا نتونه چشمايي رو ببينه که حالا پر شده بودن ... حرفاشو نميشنيدم فقط حواسم به سوزشي نفرت انگيز بود که توي چشمام داشت تا قلبم رسوخ ميکردو ميسوزوندش ...
همينکه حس کردم حرفاش تموم شد دستمو بردم سمت دستگيره ...
-مهسي ...
سعي نکردم چشمامو روي هم فشار بدم چون مطمئن بودم اولين قطرش ميچکه روي صورتم ... بيحرف منتظر ايسادم تا حرفشو بزنه
-بابت همه اين چند وقته خيلي ممنونم ... ببخشيد اگه با بد اخلاقيام و کارام آزارت دادم ...
با بلند شدن صداي گوشيش ديگه صبر نکردم و پياده شدم .... با قدمايي سريع راه افتادم سمت خونه ...
اوليش چکيد رو گونه راستم ..
دستمو بردم داخل کيفمو و شروع کردم به زيرو رو کردنش براي پيدا کردن کليد ...
چشام به خاطر پرده اشکي که پوشونده بودش تار ميديدن و سوزششم بدتر شده بود ... با پشت دست پاکش کردم ...
پلکامو روي هم گذاشتم و با سوزشي بدتر حجم بيشتري از شوري ريخت روي گونه هام .... شوري اشکي که رفت توي دهنم حالم و بد تر کرد ... درو باز کردم و پا گذاشتم تو خونه ... درو بستم و سريع راه افتادم سمت ساختمون ... صداي ماشينش از کوچه بلند شد ...
پس رفت ... ايستادم و دستمو مشت کردم و گذاشتم روي قفسه سينم ... نفس کشيدن چطوري بود ؟... هق هقي که خفه بشه تو سينه نميذاره صدات در بياد و
حالام حال من اينجوري بود ... بي صدا هق ميزدم براي کسي که
... براي کسي که حتي اسمشم نميدونستم ....وارد خونه شدم ...
نه ايستادم تا با کسي برخورد کنم ... سريع خودمو پرت کردم ....
تو حموم لباسامو از تنم کندمو پرت کردم تو رختکن ...
شيرآب و باز کردم و رفتم زير دوشش ... آب ولرم بود ... آروم آروم سردش کردم ... لرز افتاد تو جونم ولي مهم نبود ...
اشکام و پشت سر هم ول کردم ... چقد خوبه که اينجا بود ... براي يه دختر حموم بهترين جا واسه گريه کردنه بي بهونس ... واسه گريه هايي که مجبور نيستي توضيح بدي ... واسه اشکايي که مجبور نيستي به خاطرشون توبيخ بشي ...
مجبور نيستي توضيح بدي چرا داري گريه ميکني ... چرا عاشق شدي ... چي شد عاشق شدي ..حموم جاي خوبي بود تا فک کنم .... فک کنم به زندگي که نميدونستم کجاشم
نميدونستم اون جناب سروان بد اخم و عصا قورت داده روز اول الان کجاشه ... نميدونستم دل صاب مردم چرا دل به دل کسي بسته که دلبسته يکي ديگس ...
نشستم روي زمين و زانوهامو تو شيکمم جمع کردم و دستامو حلقه کردم دورش ...با مشت کوبيدم تو سينم ...
آخه لامصب نميتوني بفهمي زن داره ...دلت به چيش خوشه ... دل به چيش باختي .. واسه اونيکه حتي اسمشم کامل نميدوني ؟؟...
نميدونم چقد توي حموم نشستم ولي اونقدري بود که با بهم خوردن دندونام و لرز کردن تصميم بگيرم بيام بيرون ...
روي تخت نشستم و پاهامو جمع کردم توي شکمم ... تکيه زدم ب ديوار و نگام افتاد روي عسلي
جدا الان ايا ميتونستن آرومم کنن ؟؟؟....
تو اين هواي سرد با تني که از سرماميلرزه يه نسکافه داغ روعسلي و يه هندسفري کنارش ... براي مني که دختر بودم اينا آخر آرامش بود ....
ميتونست آرومم کنه ...
ميتونست ذهنمو دور کنه از جناب سرواني که بچش داشت به دنيا ميومد ...
زير لب چند بار تکرارش کردم ... بچه ...
هندسفري و انداختم توي گوشم و خزيدم زير پتو .... چشمم افتاد به آسمون که برفي شده بود ... برف...انگار اسمون دلش شکافته شده بودو فقط از يه گردي بزرگ اون همه برف داشت ميريخت رو زمين ...
دقيقا اتاقم کنار تير چراغ برق بود ...دونه هاي برف کنار روشني چراغ و رقصشون الان تنها چيزي بود که ميخواستم بهش فک کنم ...
اسمشو خوندمو پلي کردم ...
چقد خوبه که تو هستي
چقد خوبه که تورو دارم
چقد خوبه که از چشمات
ميتونم شعر بردارم
نفس عميقي کشيدم تا بغضمو قورت بدم ... صحنه هاي توي ماشين يادم افتاد ...نگرانم بود
تو که دلواپسم ميشي
همه دلواپسي ميره
شايد اين واسه تو زوده
يا شايد واسه من ديره
چرا انقدر دير اومد و زود وابستم کرد ...
واست زوده بفهمي من
چرا آواره ي در دم
واسم ديره از اين خلوت
به شهر عشق برگردم
واسم ديره
پشيمون شم
چه خوبه با تو شب گردي
واست زوده بفهمي که
چه کاري با خودت کردي
با اولين قطره اي که ريخت مصمم شدم ... بايد فراموش کنم ... بايد پا پس بکشم از اين بازي بي قانوني که توش هيچ جايي ندارم
نه اينکه بي تو ممکن نيست
نه اينکه بي تو ميمرم
به قدري مسري حالت
که دارم عشق ميگيرم
همه دلشورم از اينه
که عشق اندازه آه
تو جوري عاشقي کن که
نفهمم عشق کوتاهه
واست زوده بفهمي من
چرا آواره ي در دم
واسم ديره از اين خلوت
به شهر عشق برگردم
واسم ديره پشيمون شم
چه خوبه با تو شب گردي
واست زوده بفهمي که
چه کاري با خودت کردي
"مسري-احسان خواجه اميري"
*****
فرزام
روبه روي مهيار نشستم ... دستاشو روي ميز قلاب کرد
-خب چي شده ..
جدي زل زدم تو چشماش ... چقد شبيه چشماي مهسيما بود ...
-تصميم گرفتم مهسيما رو بزارم کنار ...
ابروهاشو کشيد تو هم و سوالي نگام کرد
-براي... براي چي ؟ مشکلي درست کرده ؟
-نه ... فقط .. فقط ميخوام دور شه از اين ماجراها ... ديشب آيهان و سعيد بد جوري روش کيليک کرده بودن که حتما بايد با خودم ببرمش ... نميخوام فک کنن اون نقطه ضعف منه و ازش استفاده کنن ...
-راجبش با سرهنگ حرف زدي ؟ ..
بي تفاوت گفتم
-نيازي نيست ... ديگه روابطمون با اونا راحتتر شده ... بهتره مهسيما بيشتر از اين درگير نشه ...
به نقطه اي نا معلوم روي ميز خيره شدو حرفي نزد ... بعد يه مکث نسبتا طولاني گفت ...
-خب به خودشم گفتي ؟!
سري تکون دادم
-آره ديشب بعد رسوندنش به خونه بهش گفتم ...
نفسشو با صدا داد بيرون
-باشه ...اگه فک ميکني مشکلي پيش نمياد بزارش کنار ...
بعد تموم شدن حرفام بلند شدم و راه افتادم سمت اتاقم ... بايد مقدمات کارو براي رفتن به تهران فراهم ميکردم ... همه چي فعلا داشت درست پيش ميرفت ...
نشستم پشت ميزم ... بايد سريع ترکارارو راس و ريس ميکردم ..
مشغول نوشتن گزاراش شدم .... شايد يکي از کسل کننده ترين کارا همين نوشتن گزارش بود ... با ويبره گوشي سرمو آودم بالا...
پيام تبليغاتي بود .. پرتش کردم روي ميز ...خواستم دوباره مشغول شم که چشمم افتاد به اسم مهسيما ... سريع گوشي و چنگ زدم ...
پيام باز شده بود قبلا ...
"سلام ...
ببخشيد مزاحم شدم ... خواستم بگم اتفاق امروز يه شوخي بود خواستم از فکر درت بيارم ... ماشيني در کار نبود ... ممنون بابت اين چند وقته و ببخشيد که به خاطرم تو زحمت افتادي ... موفق باشي ..نشد اينارو بگم اس دادم بازم ببخشيد ...خدافظ"
خشکم زد کي اينو فرستاده بود آخه ...
ديشب رفتم خونه که دوش بگيرم .. نگاهي به ساعتش کردم حدسم درست بود ... درست همون ساعت اس داده ... احتمالا ترنم ديده پيام و
گوشي و گذاشتم رو ميز ... اخم کردم
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد