439 عضو
يه حس عجيبي وسوسم ميکرد جوابشو بدم ... نميتونستم بشينم سر جام ...حس اينکه جوابشو بدم داشت قلقلکم ميداد
سريع گوشي و چنگ زدم و انگشتام روي حروف حرکت کردن ...
"مهم نيست ... مواظب خودت باش "
سند کردم بي هيچ تعللي ... نگاهي به نوشته ها انداختم ... مختصر نوشته بودم ولي حرف اصليمو زدم...
دوست نداشتم اتفاق بدي براش بي افته ... نفسمو با صدا دادم بيرون ...
******
سوار هوا پيما شديم ... تکيه مو زدم به صندلي و از پنجره خيره شدم به بيرون ...
بالاخره بازي شروع شد ... نميدونستم آخرش به کجا ختم ميشه ... هر بار ميرفتم سراغ پرونده اي نميدونستم آخريشه يا نه ....
نفسمو با صدا دادم بيرون ...
-پس مهسيما کو
برنگشتم سمتش ... دليل اين همه کنجکاويش راجب اون دخترو نميفهميدم ...
-تموم کرديم
-چـــي؟!
صداش پر شد از بهت و تعجب ... شايدم جا خورد ... جوابي بهش ندادم ...
-چرا ...يدفعه اي آخه ؟...
نگام به بيرون هوا پيما دوخته شده بود ... داشت شروع ميکرد به پرواز
-فهميدبه غير اون بازم دوست دختر دارم تموم کرد ..
حرفي نزد ... از گوشه چشمم نگاهش کردم .. اخماش رفته بود تو هم ... هدف اين دختر چي بود ؟!
مثله آيهان باهوش نبود ولي مرموز بود ... نميتونستم درک کنم چي داره تو سرش ميگذره .. اين روزا بد جوري زندگيم پيچ و تاب خورده بود و ذهنم حسابي مشغول بود ...
چشمامو بستم .... ترجيح ميدادم تا رسيدن به تهران يه مدت به خودم استراحت بدم ... بي توجه به آيناز که درست کنارمو کنار اونم سعيد نشسته بود چشمامو بستم ...
-موقعي که رسيديم مستقيم بايد بريم جايي ... خريداراتو ميتوني اونجا ببيني ...
چشمامو باز کردم و سرمو چرخوندم سمتش ...
-کجا ؟!
لبخندي زدو تکيشو زد به صندلي و چشماشو بست ...
-عجله نکن ميفهمي ...
حرفي نزدم ... بيخود نبود تاحالا نمي شد ردي ازشون گرفت محتاط تر از اين حرفا بودن که تا دقيقه نود جايي رو لو بدن ...
*****
به محض پياده شدن از هواپيما و ورود به محوطه فرود گاه يه ماشين اومد دنبالمون ....
موقع سوار شدن چشمم افتاد به زماني ...
بچه ها از دورزير نظر گرفته بودنمون ... نبايد بيگدار به آب بزنيم ... راننده بي هيچ سوال و جواب اضافه اي راه افتاد ...
مسير و حفظ بودم ... براي مني که بچه تهران بودم فهميدن اينکه اين مسيرداره ميره سمت لواسون زيادم سخت نبود ...
نگاهي به ساعت مچيم انداختم ... ساعت حدودا پنج بود ...فک کنم تا رسيدن به اونجا شب ميشد ... سعيد برگشت طرفم ...
-ميخواي چيکار کني ... خريدارات آدمايي ترکن ... بهتره کارارو بسپاري دسته آيهان .. فک نکنم بتوني باهاشون به توافق برسي
بي اينکه نگاهش کنم نگامو دوختم به بيرون ...
-تو سرت به کار خودت باشه ...
جا خورد
از حرفي که مستقيما بهش زدم ... خواست حرفي بزنه که چشمامو گذاشتم روي هم ... در حال حاضر سعيد برام عين اسب بود توي بازي شطرنج ...
ميشد روش سوار شدو زودتر به هدف رسيد ...ولي در کل بيشتر جاها به دردت نميخورد... ********
درو باز کرد.... صداي کر کننده موسيقي و فضاي کاملا تاريک حسابي داشت اذيتم ميکرد ... بوي ادکلن و دود سيگار و رقص نوري که گاه گاهي ميخورد تو صورت دخترا و پسراي جووني که اون وسط بودن تنها چيزي بود که ميشد واضح حسش کرد ...
صداي موسيقي ديونه کننده بود ...
توام مثله من مخت تو هپروته
توهپروته....توهپروته
هنوزم گردنبند من گلوته
من گلوته ... گردنبندم گلوته
زير چشاتم که حتما کبوده
-بيا از اين طرف ...
دنبال آيناز و سعيد راه افتادم ... حالم داشت از اين فضا بهم ميخورد ..
ببين اونا حرفاي من نبوده
من نبوده ...
ديگه دور تو پرگرگ وعنکبوته
عنکبوته
راه افتاد سمت گوشه سالن که يه ميز بزرگ بودو چند نفر دورش نشسته بودن ... تو نگاه اول فقط تونستم آيهان و تشخيص بدم ...
صداي زمزمه سعيد و صداي کوبنده آهنگ کنار گوشم داشت اعصابمو بهم ميريخت ...
يه خواهــــــش
يکم اين مست رواني و بخواهش ...
اين چت داغون و بده بالش
بسازش ...
نگاهي به اطراف انداختم ...نور افتاد روي دختري که سيگار گوشه لبش بودو پسره با فندک اتميش داشت اونو براش روشن ميکرد ...
انگار مهمونيشون تو اينجا خيلي مفصل تر از مهمونياي تبريزه ...
صندلي و عقب کشيدم و نشستم ... چشمم افتاد به آيهان که با سر بهم سلام داد ... سرد نگاش کردم و همون جورم جوابشو دادم ...
سر ميز سه تا مرد ديگم علاوه برآيهان نشسته بودن ...
آيهان برگشت سمت يکي از مردا که نسبت به بقيه مسن تر بود ... چيزي به زبون ترکي بهشون گفت ... مرده نگاهي بهم کردو سرشو تکون داد ... خونسرد نگاهش کردم ...
آيهان نگاشو چرخوند روي من
-خوش اومدي
با تکون دادن سرم جوابشو دادم ... دنباله حرفشو گرفت ...
-اين آقا صالح مرداوي هستش خريدارته تو ترکيه ...
نگاهش کردم ...مرد نگاهي بهم کردو حرفي زد ..
مرد کنارش شمرده شمرده حرفاشو به فارسي زد
-آقا ميگن تا چه مقدار ميتوني برامون فشنگ و مهمات جنگي آماده کني ...
از لحنشون معلوم بود که اهل ترکيه هستن ولي اينجا چيکار ميکردن ...
-هر مقدار که پول بدين ...
با اين حرفم لباي آيهان کج شد ...حس کردم از حرفي که زدم خوشش اومد ...
مرده حرفمو براي رئيسش ترجمه کرد ...
-آقا ميگن بايد از کيفيت اسلحه ها و فشنگا مطمئن بشيم ...
تکيمو زدم به صندلي و دستامو روي سينه قلاب کردم ... نگامو دوختم به ريسشونو با خونسردي گفتم ...
-من مشکلي با نشون دادن جنسا ندارم ... پس بهتره اول در مورد قيمت
توافقي چک و چونه بزنيم...
مرده با هر کلمه اي که مترجمش ميگفت سرشو تکون ميداد و گاه گاهي نگاهي بهم ميکرد ...
-آقا ميگن ما به پول ايران بهت سيصد مليون ميديم ...
پوزخندي که زدم اونقدر واضح بود که همشون حسش کردن ... با تمسخر گفتم
-در ازاي اين سيصد ميليون چقد اسلحه ميخوايد اونوقت؟
-دويست تا اسلحه از نوع کلاش وصدتام کاليبر ....با فشنگاشون ..
دستمو گذاشتم روي ميز و بلند شدم ... نگاشون چرخيد روم ... روبه آيهان گفتم ...
-بهتره بهشون حالي کني با ببوگلابي طرف نيستن ... من توي شرکتم توي يه هفته از پشت ميز نشيني بيشتر از اين سود ميبرم ...
اينو گفتم و از پشت صندلي اومدم بيرون ...
صداي آيناز بلند شد..
-کجا؟!
بي اينکه برگردم سرمو چرخوندم سمتش ...
-همين دورو ورام ... وقتي راضي شدن خبرم کن ...
ازشون دور شدم ... ازروي ميز گيلاسي برداشتم و درحاليکه نگامو دوخته بودم به وسط جمعيت جرعه اي سر کشيدم ..
-سلام ...
از گوشه چشم نگاهش کردم ... دختر بيست و دوسه ساله اي بود ... بي توجه بهش خواستم جرعه اي ديگه سر بکشم که کنارم تکيه داد به ميز و با لبخندي گفت
-ستوان فرنوش همتي هستم قربان .... سرهنگ گفتن در اطلاعيد ...
چرخيدم سمتش ... لباسش به نسبت بقيه پوشيده تر بود و ساده تر از بقيه به نظر ميرسيد چهره جذابي داشت ...
توي ايميلي که ديشب در يافت کرده بودم ازش نوشته بود .... قرار بود به عنوان طعمه ازش استفاده کنم ...
نگاهي به من و از گوشه چشم به اونا انداخت ...
چند نفر از افرادمونم امشب تو اين مهموني مستقر شدن ...
-چيزي از آدمايي که سر اون ميزن ميدوني؟...
گيلاسي برداشت ....
-صالح مرداوي ... بچه ها اطلاعاتشو در آوردن ..از سر کرده هاي گروه تروريستي پژاکه ... اون مرد جوون کنارشم ...هاکان آيماز پسر يکي از ميليونراي استامبوله ....
ابروهامو کشيدم تو هم ... دستمو از پشتش گذاشتم رو ميز ...به ظاهر توي بغلم بود ولي هيچ تماس فيزيکي باهم نداشتيم ...
رو بهش گفتم
-چرا بايد پسر يه ميليونر کنار يه تروريست بشينه ....نتونستين بفهمين چي به چيه ؟...
-خير قربان ...
سري تکون دادم و حرفي نزدم ...
-سعيد داره نزديک ميشه ...
حرفمو تموم کردم ... سعيد اومد نزديکتر... نگاهي خريدارانه به دختر کردو چشماش درخشيد رو کرد سمت من
-کارت دارن برو پيششون ....(با کنايه و شيطنت گفت)البته اگه وقت داريا ...
بي توجه به مزه پرونياش صاف ايستادم و کتمو مرتب کردم ... رو به فرنوش چشمکي زدم ....
-برميگردم ...
سعيد و ديدم که همونجا کنار فرنوش موند ... حالم داشت از اين پسره بهم ميخورد ... بي حرف نشستم پشت ميز ...
آيهان نگاه دقيقي بهم انداخت ... مترجه گفت :
-قيمت پيشنهادي خودت چيه؟!...
نگاهي به صورتاشون انداختم ...گيلاسمو سر کشيدم و نگاه دوختم به لبه باريکش ...
-اوني که شما ميخواييد ...بايد ارزشمم بدونيد ...ميخوام پيشنهاد خودتونو بدونم ...
مرده اينبار ديگه حرف آخرشو زد
-هفتصد ميليون ...
-نهصد تا ...
-حرف آخر ما همين است ... فقط هفتصد تا ...
شونه اي بالا انداختم و بيخيال گفتم
-من کاري به حرف آخر شما ندارم ... ولي حرف آخر خودم نهصد تاهستش
اينبارآيهان مداخله کرد
-هشت صد تا ... حرف هيچ کدومتونم نه ...
برگشت و به زبون ترکي چيزي به مرده گفت ... صالح مرداوي عصبي شده بود اينو ... از دستاش که مشت ميشد و لحظه اي بعد باز ميشد ميتونستم بفهمم
بعد حرفايي که آيهان بهش زد سرشو تکون دادو در جوابش فقط يه کلمه گفت ... آيهان برگشت طرفم ...
-موافقت کرد ولي اول بايد اسلحه ها رو ببينه ....
شونه اي بالا انداختم
-مشکلي نيست ... نشونش ميدم ...
ديگه حرفي نزد ...هاکان آيماز بعد تموم شدن حرفام رو کرد سمت آيهان ... نميتونستم بفهمم چي ميگه و ازطرفيم نميشد ساده از حرفاش گذشت ... گوشيمو گرفتم دستم و بلافاصله ضبط صوت و زدم ....
در حال حاظر اين تنها چيزي بودکه داشتم. دست گذاتشم توي جيبم به خاطر فاصله نزديک راحت ميشد صداشونو ضبط کرد ...
ايناز برگشت به طرفم ...
-اون دختري که الان کنار سعيده... ؟!....
نگاهي به فرنوش انداختم ....
-اسمش سانازه ...مگه قرار نبود براتون دختر جور کنم دارم کارمو ميکنم ...
اسمشو از تو ايميل ديشب يادم بود ... تاريخ دقيق مهموني و نگفته بودن ولي گفته بودن که ستوان فرنوشه همتي قراره يکي از نفوذيا بشه ...
آيناز نگاهي خريدارانه بهش کرد
-عجله نکن ... بايد اول بفهميم *** و کارش کين ...
بهترين موقعيت بود ..
-براي چي بايد مهم باشه ...
نگاهشو ازش گرفت و دوخت به من
-هرچي کيسا از خانواده هاي مرفه و بي آرو با اصل و نصب و شناخته شده انتخاب بشن احتمال اينکه دنباله دختراشون بگردن کمتره و در نهايت براي حفظ آبروشونم که شده بيخيال ميشن ..
-ولي اين فقط يه جکه ... امکان نداره کسي بيخيال بچش بشه ....
پوزخندي زدو گفت
-وقتي يه فيلم بفرستي دم خونشون کاملا بيخالت ميشن ...تو نگران اونانباش ...ما کارمونو بلديم.
حرفي نزدم ...با صداي ايهان نگامو از همتي و سعيد گرفتم ...
-مهسيماکجاست ...
سرد نگاش کردم ...
-تموم کرديم ...
پوزخندي زد ...
-يعني ديگه علاقه اي بهش نداري ؟
با خونسردي هرچه تمام سيگاري از جيبم در آوردم وفندکشو آورد جلو ... نگاهي بهش کردم و سيگار و روشن کردم ...
-از اولم علاقه اي در کار نبود ... اونم يکي مثله بقيه ...
سري تکون داد و با رسيدن سعيد و همتي بهمون حرفي نزد ...
سعيد رو کرد سمت من
-بابا ايول
سامان نيومده شاه ماهي تور کردي ؟...
خودش به اين حرفش خنديد ... همتي نشست کنارم ...
آيهان نگاهي به سرتا پاش انداخت ولي با بي اعتنايي روشو برگردوند .... پس بين همه دوست دخترام فقط مهسيما نظرشو خوب جلب کرده بوده ....
کسي حرفي نميزد بايد اين سکوت و ميشکستم ...رو کردم سمت همتي
-نظرت چيه باهم يه قدمي توي حياط بزنيم .... ؟
بي حرف لبخندي زدو سرشو به معني موافقت تکون داد ...نگاهي به آيناز کردم که چشماشو باز و بسته کرد .....
راه افتاديم شونه به شونه هم سمت محوطه ي خونه ي ويلايي که اونجا مهموني برگزار شده بود ...
با دقت همه جارو نامحسوس بررسي کردم و بهش اشاره کردم روي يکي از صندليا بشينه ... همينکه نشستيم چرخيدم سمتش ...
-خب بگو ...
با جديتي که زياد توي پليساي خانوم ديده بودم صاف نشست و گفت ...
-اين اسلحه ها براي گروهک تروريستيشون خريداري ميشه .... اونجوري که سازمان اطلاعاتي فهميده عمده فعالياتاشون توي غرب و شمال غرب کشور و توي ترکيه انجام ميشه ...
بارها و بارها شناسايي شدن ولي متاسفانه فعلا نشده که بگيرنشون ... تا به حالام عمده فعاليتشونم توي ايران به مرزهاي اروميه و کردستان بوده ...
سري تکون دادم ...
-در مورد هاکان چي ميدوني؟...
-تقريبا هيچي قربان ..امشب يه سري عکس ازش آماده ميشه ... اطلاعات و بچه ها قراره در بيارن ...
حرفي نزدم و تو فکر رفتم ...سريع سرمو آوردم بالا
-چطوري از اين مهموني باخبر شديد ... ؟
-قربان حدودا دوساعت پيش خبرچينامون به ما خبر دادن امشب يه مهمونيه و صالح مرداويم توشه
ما خواستيم به شمام اطلاع بديم اما شما تو پرواز بودين ... سرهنگ گفت به احتمال قوي قراره شمام تو اين مهموني باشيد ...
سري تکون دادم و حرفي نزدم ... ديگه تايه ساعت بعدش حرفي بين ما و اونا زده نشد ...دقيقا يه ساعت بعد صحبتامون با مرداوي و آيماز آيهان گفت که ديگه وقتشه بريم ...
حدس شو زده بودم بيشتراز اين نمونه ... آيهان اهل ريسک نبودو زياد توي محلاي عمومي ظاهر نميشه ...
ادامه دارد...
1401/09/02 23:28?#پارت_#نهم
رمان_#تا_تباهی?
همگي راه افتاديم سمت خونه اي که اداره آماده کرده بود ... يه خونه ويلايي توي فرمانيه ... نبايد ميذاشتم آقاجون بويي از اومدن به اينجا ببره وگرنه کل عمليات بهم ميريخت ...
سعيد با ديدن خونه ابرويي بالا انداخت
-ايول بابا سامي توام وضعت بد نيستا ..حرفي نزدم و کتمو پرت کردم روي کاناپه .... وجب به وجب خونه رو بلد بودم ... توي ايميلي که فرستاده بودن فيلم دقيقي از خونه و محلاي جاگذاري شنود و برام فرستاده بودن ...
نگاهي به ساعت کردم ... ديگه دوازده شده بود ... چرخيدم سمتشون ... ديگه آخر شبه من خستم ... اشاره اي به چهار تا اتاقي کردم که رديف شده بودن کنار هم و با پله هايي از سالن پايين جدا شده بودن ...
-اونجا چهار تا اتاق مهمونه هرکدومو خواستين بردارين ... يکي از اتاقام سرويس بهداشتيش جداس ولي سرويس بهداشتي مشترکم اون بالا هست ...
آشپزخونم که اونجاست ... ديگه خودتونيد و خودتون ....سرم درد ميکنه من ديگه ميرم بخوابم ...
شب بخيري گفتم و راه افتادم سمت تنها اتاق طبقه پايين ...
وارد اتاق شدم و کليدي که روي در بودو چرخوندم ...دکمه هاي پيراهنمو باز کردم و رفتم سمت کمدي که سرهنگ ديشب بهش اشاره کرد ... در کمدوباز کردم و لب تاپ و برداشتم ... لب تاپ و گذاشتم روي تخت و پيراهنو از تنم کندم و پرت کردم اونور ...
هدفن و انداختم توي گوشم و دوربينا کل خونه رو گرفتن ... چشمم افتاد به آيهان و آيناز که داشتن از پله ها بالا ميرفتن و سعيدي که توي آشپز خونه بود ... بطري آبي که توي يخچال بودو برداشت و سر کشيد ...
اخمام و جمع کردم ... شعورش نميرسيد وقتي جايي مهمونه عادتاي مزخرفشو کنار بزاره ... راست ميگن پول اصالت نمياره ... از مدل حرف زدن و رفتاراي زننده و حتي راه رفتنش مشخص بود توي خانواده ي زياد با اصل و نصبي بزرگ نشده و همه چيزاييم که داره ازراه خلاف و باد آوردس ...
با صدايي که توي گوشم پيچيد از فکر سعيد اومدم بيرون ...
آيناز بود که توي يکي از اتاقا داشت با مبايلش صحبت ميکرد ...
-ببين سميه مراقب آران باش ... نيام ببينم بازم قلبش دردسر درست کرده ها ...
-نميخواد تا ...
با صداي آيهان بيخيال مکالمه آيناز شدم انگار داشت با پرستار پسرش صحبت ميکرد ..
-محموله کي قراره وارد کشور بشه ؟؟
اخمامو کشيدم تو هم ... دقيق تر به حرفش گوش دادم ...
-مقصد تبريز نيست از اونجا ردش کنيد و بريد اروميه ... همون جاي قبلي ...جنسارو جاسازي کنيد تا وقت فرستادن دخترا برسه ...
پس قرار بود يه محموله به زودي جابه جا شه ...بايد هرچه سريعتر اون شنود و رد ياب و جاسازي ميکردم ...
-جنازه ها رو ببريد تو بيابونو بسوزونيد ... حواستون باشه حتما توي بيابوني جايي باشه
نميخوام حتي خاکسترشون پيدا بشه ...
-به البرز بگو هواپيمارو اوکي کنه ... تا چهار روز ديگه بايد برم ازمير ...
-باشه ...دقت کنيد بيگدار به آب نزنيد ...
اينو و گفت و گوشي و قطع کرد ...
بلافاصله به اينترنت کانکت شدم ...ايميلمو باز کردم ...
دوتا پيام جديد بود از طرف سرهنگ ...
بازش کردم ... توضيحات کاملي راجب هاکان و صالح مرداوي بود وآدرس انبارايي که اسلحه ها توش جاسازي شدن ... بلافاصله بعد خوندن ايميل و حفظ کردن
واو به واو نوشته هاش پاکش کردم و رفتم سراغ بعدي ...
مشخصات و عکساي مامورايي بود که بايد باهاشون برخورد ميکردم تو اين پرونده ... سعي کردم دقيق عکس و اسم و سمتشونو حفظ کنم ... مشخصات و پاک کردم ...
صفحه چت ياهو اومد بالا ...
در لب تاپ و بستم و گذاشتمش کنار ... روي تخت دراز کشيدم ... هد فن و از توي گوشم در آوردم وگذاشتمش روي لب تاپ ...
گوشيمو از جيبم درآوردم ... از ياد آوري ضبط صداي آيهان سريع سر جام نشستم ...واي فاي گوشيمو باز کردم ... رفتم توي وايبر ... شخص خاصي نبود بايد ميفرستادم براي مهيار ... آفلاين بود ... بلافاصله فايل و فرستادم و نوشتم صداي آيهان و ترجمش کنه ...
خواستم نت گوشي و قطع کنم که چشمم خورد به چراغ آنلاين مهسيما ... يه تاي ابروم رفت بالا ... تا به حال دقت نکرده بودم ... زدم روي عکس پروفايلش تا باز بشه ... عکس خودش بود ...
توي يه موزه بود انگار شال راه راه قرمز و نارنجي و زرد و مشکي سرش بود و يه مانتوي مشکي ... طبق معمول چترياشو ريخته بود رو صورتش از اون لبخنداي بامزشم روي لبش بود يه کيف کوچيک سفيدم انداخته بود روي شونش ...
از ديدن لبخندش لبخندي نشست روي لبم ... ياد کاراش افتادم اين دختر بچه به اصطلاح بزرگسال توانايي اينو داشت که بدون هيچ قرصي با حرف زدنش آدم و تا مرز بيهوشي ببره و بر گردونه ...
نگاهي به ساعت کردم ... نزديک دوازده و نيم بود .. اخمام رفت توهم اين چرا تا اين ساعت بيداره ؟!....
نا خداگاه انگشتام روي صفحه گوشي شروع کرد به تکون خوردن ...
-دختر خوب ساعت نه شب ميگيره ميخوابه ...
بلافاصله بعد زدن سند يه حس پشيموني عجيبي بهم دست داد ... ياد دوران نوجوني و شيطنتاي اون موقعم افتادم ...
پشيمون شدم از پيامي که فرستادم ... با ديدن کلمه اي که روي صفحه گوشي ظاهر شد همه حواسم جمع شد ..
Mahsima is tayping…
-شما ؟!
يه تاي ابروم رفت بالا ... تازه يادم اومد وايبرم و با شماره ي ديگم باز کرده بودم که دست مهسيما نبود ....خواستم بنويسم کيم ولي يه حس شيطنت عجيبي قلقلکم ميداد که کمي سر به سرش بزارم ...
هيچ اسم خاصي ننوشته بودم و عکسيم از خودم نذاشته بودم چون ذاتا اهل همچين برنامه هايي نبودم ...
-يه
دوست ...
-دوست ؟!...خوب دوستم شما اسم نداري ؟...
لبخندي زدم ... هر لحظه ميلم براي سر کار گذاشتنش بيشتر ميشد ...
-نه ندارم ...ميتوني بينام صدام کني ...
-ترجيح ميدم صداتون نکنم .... يا بگيد کي هستين و شماره منو از کجا آوردين يام اينکه لطفا مزاحم نشين ...
فکري نا خداگاه زد به سرم ... بلافاصله تايپ کردم
-اسمم نسترنه ....
با هيجان خيره بودم به صفحه گوشي
-نسترن ... نميشناسم!
سريع نوشتم
-منم نميشناسم شانسي شمارت و گرفتم ...
-من با غريبه ها حرف نميزنم ...
ديدم بازم مثله بچه ها حرف زد .. ميخواستم تحريکش کنم
-نترس آدم خوار نيستم ... به بچه هام کاري ندارم فقط دنبال يکي ميگشتم که منو نشناسه تا راحت بشه باهاش حرف زد .... انگار توام نه حوصلشو داري نه وقتشو مزاحمت نميشم ...باي ...
منتظر بودم پيام بده ... توي دلم شروع کردم به شمردن ... مهسيماييکه من ميشناختم فضول تر از اين حرفا بود که بيخيال يه کيس عالي براي مخ تيليت کردن بشه ...
بعد حدودا يه ديقه پيامش اومد
-اهل کجايي ؟
لبخند نشست روي لبم ....
-زنجان ...
سريع تايپ کرد
-اِ... پس ترکي بلدي ..
-نه زياد ...
بالشو گذاشتم پشتمو و يکم خودمو کشيدم بالا ... داشت خوشم ميومد از اين بازي ...
-خب نگفتي واسه چي دنبال هم صحبت از نوع غريبش ميگشتي
-همينجوري دلم گرفته بود ...
-از اين ماجراهاي عشقي کشکيه ؟؟!!
نوشتم
-تقريبا ..
سريع جوا ب داد
-پس يه لوله باز کن بيار دلت و وا کنه من تو اين کارا سر رشته ندارم ..
خنديدم ... با شيطنتي که سالها بود تو خودم نديده بودم نوشتم ...
-مگه تو تاحالا عاشق نشدي ؟؟؟....
-نچ ... مگه خر مغزمو گاز گرفته ... خنديدم
-مگه بي عشقم ميشه زندگي کرد ؟!
-تو الان فک ميکني داري با يه مرده چت ميکني ؟؟...
عين پسراي چهارده ساله که اولين تجربه چت کردنشونه با هيجان نوشتم
-از لحاظ روحي منظورم بود ....
-والا من از لحاظ روحيم مشکلي تو خودم نميبينم
-جدا؟؟
-واقعا
-پس خوش به حالت ...
شديدا خوابم ميومد و وقتم نبود اين سربه سر گذاشتنو گذاشتم براي بعد ...
-مهسيما جون بعدا باهم بحرفيم الان شوهرم شاکي ميشه ...
-شوهر داري؟!!!!
خندمو به زور کنترل کردم
-آره عزيزم ... من فعلا
-قوربونت منم فردا کلاس دارم بهتره برم بخوابم ... فعلا ...
نت و قطع کردم ... خندم گرفته بود ... فک کن يه روزي اين دختر بچه عاشق يکي بشه ...اونقد حرف ميزنه و با کاراش طرف و ذله ميکنه که سر يه سال نشده طرف خود سوزي ميکنه .... دستمو گذاشتم زير سرمو چشم دوختم به سقف ...
امروزم به خير گذشت ... نميدونستم فردا چي ميشه ولي الان ميل عجيبي به خوابيدن داشتم ... چشمامو بستم و سعي کردم راحت بخوابم ...
*******
آيهان چرخيد سمتم
-يه
بيليت براي خودتو بقيه جور کن و جنساتم آماده کن ...به احتمال زياد آخر همين هفته جنساتوميگيرن و پول و تحويل ميدن ...
اخمام رفت توهم ... ممکن نبوداز کاراشون سر در بيارم ....چيزي نگفتم ...سرمو به معني باشه تکون دادم ....
نميدونم چرا يه حسي بهم ميگفت آيهان يه فکرايي تو کلشه ... نگاهش زيادي مر موز بود ....
*********
دلشوره عجيبي داشتم .... به خاطر خروج از مرز و روبه رو شدن با آدماي آيهان و خريدارا تقريبا همه راه هاي ارتباطي قطع شده بود ... فقط منو و سه تا از بچه ها بايد همراشون ميرفتيم ... جنسا بار گيري شده بود و قبل از ما ميرسيد... بارسيدن به فرودگاه همگي از هواپيما پياده شديم ... طبق معمول آيهان همراه ما نيومده بود ...
نگاهي به علي آبادي کردم که به عنوان ليدر تور همراه ما اومده بود...
اشاره اي کرد که يعني همه چي مرتبه ...
آيناز برگشت سمت من ...
-از اينجا به بعد با ما مياي ... اومدن دنبالمون ...بقيم ميرن تو همون هتلي که هماهنگ کردين ...
حرفي نزدم ....سعيد کنارم ايستاد ..
-چيه تولکي !!
با صدايي خشک و جدي گفتم
-نيستم ..
-خيلي خب بابا چته ... دعوا داريا ...
جوابي بهش ندادم ... نميدونستم چرا همچين حسي داشتم .... دلشوره اي عجيب افتاده بود تو جونم ... حس ميکردم يه اتفاق بد قراره بي افته ...
سوار ماشيني شديم که انگار اومده بود دنبال ما ... سعيد جلو نشست و من و آيناز عقب ... آيناز رو به راننده با لحني خشک گفت
-yoria bilirmisin (راه بي افت )
توجهي بهشون نکردم ... آرنجمو گذاشتم لبه پنجره وانگشت اشارمو کنار شقيقم گذاشتم ... خيره بودم به بيرون ...
چيز جذابي برام تو اين کشور پيدا نميشد ... بيشتر اينا رو قبلا ديده بودم و جذابيتي برام نداشتن ...
فکرمو نميتونستم متمرکز کنم ... چيزي داشت توي مخم جولون ميداد ولي نميدونستم چيه ...
سعي کردم اسم خيابونا رو تو حافظم ثبت کنم ... حافظه تصويري خوبي داشتم ...
بايد هرچه سريع تر يه فکري براي زبان ترکيم ميکردم ... وگرنه به مشکل اساسي ميخوردم ..
با ايستادن ماشين سرمو چرخوندم سمت آيناز ... ازماشين پياده شد ....درو باز کردم و پياده شدم ... راننده و دوتا مرده ديگه چمدونا رو آوردن پايين....نگام خيره بود به امارت مجللي که جلوم بود .. معماري ساختمون خيلي شيک و امروزي بود ...
-خونه آيهانه ...
نگاهش کردم ... اين پسر *** تر ازاوني بود که بشه بهش اعتماد کرد و وارد همچين باندي کردش ... نگاهش به ساختمون مجلل روبه روش بود ... نفسشو با صدا داد بيرون ..
-ميدوني چيه سامي ... يه روزي ميخوام انقد مايه تيله به جيب بزنم که دوتا مثله اين خونه رو بخرم يکي تو ايران يکيم تو اينجا ...
ميخوام اونقد پولدار بشم که دخترا از سرو کلم
آويزون شن تا واسه يه شب بودن باهاشون ازم وقت بگيرن ...
پوزخند صدا داري که زدم مانع از اين شد که به ادامه روياهاي بي سرو تهش پرو بال بده ...
بي توجه بهش دستامو کردم تو جيب شلوار جينم جلوتر راه افتادم ...
آيناز اومد کنارم ... انگار متوجه مکالممون شده بود ...
-از سعيد خوشت نمياد درسته ؟!...
بي اينکه نگاش کنم با خونسردي گفتم
-آدمايي مثله سعيد فقط يه کلمس که بهشون هويت ميده و اونم عقده اي ..خنديد ...
-ميدوني از چي تو خوشم مياد ...
رسيديم به در ورودي ... يه خدمتکار درو برامون باز کرد ...
-از قيافه و پولم ..
با تعجب نگام کرد
-چي ؟!
نگاه خونسردو خالي از احساسمو دوختم بهش
-مگه غير از اينه ...اصولا جنس مونث که با من در ارتباط باشه فقط ازاين دوتا حسنم خوشش مياد ...
بلند زد زير خنده ...
پالتوشوداد دسته خدمتکاري که درو برامون باز کرده بود ...
با صدايي که هنوز ته مايه هاي خنده توش بود گفت ...
-اشتباه ميکني من از لحاظ مالي اونقدر تامين هستم که به فکر پول تو نباشم ...
نگاهي به اطراف خونه انداختم ... معلوم نبود آجر به آجر اين خونه از بدبختي چند نفر روي هم چيده شده ...
-مهم نيست ... آدما هرچقدر پولدارتر باشن براي بدست آوردن بيشترش حريص تر ميشن ...
صداش دقيقا از کنار گوشم بلند شد ...
-ولي من نميخوام تورو بدست بيارم ...
بي اينکه نگاهش کنم راه افتادم سمت مبل سلطنتي
-چون ميدوني نميتوني ...
اينبار صداي اونم جدي شد ...
-انقد به خودت مطمئني ...
تکيه زدم به مبل و پامو انداختم روي اون يکي ... بيخيال نگاهش کردم ..
-به خودم مطمئن نيستم ولي به هوش تو ايمان دارم ... اونقدرا عاقل هستي که بدوني دم به تله نميدم ...
خنديد ...
-خوش اومدين ..سفر خوبي داشتين ؟...
نگاهش کردم ... يه تيشرت سفيد با جين طوسي پوشيده بود ... اومد سمت ما ... بلد نشدم و انگار اونم منتظر بلند شدن من نبود نشست روي مبل ...
-سلام
خلاصه جوابشو دادم فقط يه کلمه "سلام"...
سعيد وارد شد ... خدمتکارا چمدونا رو بردن بالا ....خونه دوبلکس و شيکي بود که ادم و ياد کاخهاي دوره قجري مينداخت ...
آيناز خودشو پرت کرد رو مبل
-نه خسته کننده بود ...ميدوني که نميتونم توي هوا پيما بخوابم ..
ايهان نگاهي بهش انداخت
-ميتوني بري استراحت کني ...
سعيد-منکه ميخوام برم شهرو بگردم چندتام داف ترکي تور کنم ...
به حرف خودش خنديد ...
بي حوصله رو کردم سمت آيهان ...
-کي معامله رو انجام ميديم ؟..
خنديد
-به اين زودي حوصلت سر رفت ؟...
حرفي نزدم ... خودش با نگاهي که نميتونستم ازش سر در بيارم خيره شد بهم
-کجا حالا ... برات کلي سوپرايز دارم ....
نگاهي بهش کردم ... سوپرايز ؟!...براي من ... هه همينم
مونده که اين يارو منو سوپرايز کنه ... بي حوصله نگامو ازش گرفتم ... آيناز گفت
-دوست نداري بدوني سوپرايزش چيه ؟!
تيشرت تنگي که پوشيده بودم بهم حس خفگي ميداد ... يقشو کمي از خودم دور کردم ...
-دوست داشتن يا نداشتن من به درد نميخوره ... سوپرايزه و تا خودش نخواد نشونم نميده ...
آيهان لبخندي زد ...
-انگار خسته اي ؟!....
بلند شدم ...
-اتاقي که من بايد توش استراحت کنم کجاست ؟
نگاهي به خدمتکاره انداخت
-راهنمايت ميکنه ....
پشت سر خدمتکار راه افتادم و از پله ها رفتم بالا .... حواسم و جمع کرده بودم ... نا محسوس اطرافمو از نظر گذروندم ...
بايد ميفهميدم دوربيني کار گذاشتن يا نه ....
پا به پله آخر که گذاشتم نگام خورد به دوتا دوربين گوشه سالن ....
سريع نگام و گرفتم ... پس خونه مجهز بود ... حدس ميزدم نشه از دوربين و شنود خاصي استفاده کرد ... با راهنمايي خدمتکار وارد اتاق شدم ...
اگه يه ذره به آيهان شک ميکردي بايد مي افتادي ميمردي ... حتم داشتم که توي اتاقم دوربين کار گذاشته ....
ريلکس پيراهنمو از تنم کندم و خودمو پرت کردم روي تخت ...
چشمامو روي هم فشار دادم ... بايد تا دير نشده ميفهميدم دور بين کجاست ...
******
تيشرت مشکي با شلوار جين آبي رنگي پوشيدم .... ساعتمو آروم بستم به مچ دستم ....
موهام هنوز خيس بودو نم داشت ...از پله ها سرازير شدم پايين ...
آيناز و سعيد پشت ميز غذا خوري نشسته بودن ... خبري از آيهان نبود ... رفتم جلو صندلي و عقب کشيدم ...
سعيد -عليک سلام جناب ...
نگاهي بهش کردم و بي تفاوت سرمو چرخوندم ... آيناز ظرف سالاد و گذاشت جلوم ...
-خوب خوابيدي ...
-نه !
از حرفي که زدم جا خورد ...
-اونوقت چرا ؟...
کمي سالاد ريختم براي خودم...
-چون به تخت خودم عادت دارم ...
-حالا به اينجام عادت ميکني ...
با صداي آيهان چرخيدم به طرفش .. صندلي و کنار کشيدو نشست روش ...
بي توجه بهشون مشغول شدم ... گردنم داشت تير ميکشيد دلشوره عجيبي به تنم افتاده بود ... يه حس بدي داشتم که تاحالا تجربش نکرده بودم ...
-راستي سامان براي فرداشب با خريدارا قرار گذاشتم ...
نگاش نکردم و با چنگال افتادم به جون سالادم
-خوبه جنسارم انبار کرديم ...
آيناز-چيه دمغي انگار ... طوري شده ؟
خلاصه گفتم –نه!
آيهان با لحني خاص گفت
-شايد دلش براي مهسيما تنگ شده ...
سرمو آوردم بالا و تند نگاهش کردم ... نتونستم جلوي کنجکاويمو بگيرم
-خيلي دوست دارم بدونم چيه مهسيما انقد برات جالبه که سعي داري توجه منم بهش جلب کني ... چنگالشو برد سمت دهنشو نگاشو ازم گرفت
-چيز خاصي نيست ... گفتم که اين دختر کلي انرژي مثبت بهم ميده ... اصولا دو دسته از آدمارو هيچوقت فراموش نميکنم ... يکي
اونايي که بهم انرژي مثبت ميدن و دوم ...
سرشو آورد بالا و با نگاهي نافذ خيره شد بهم ....
-دومم اون دسته هستن که انرژي منفي ميدن بهم ...
نفس عميقي کشيدم ... دلم ميخواست بگم دقيقا منم نميتونم تورو فراموش کنم چون پر موج منفي هستي ...
ديگه تا آخر غذا حرفي زده نشد ...
بعد از تموم شدن شام آيناز پيشنهاد داد بريم و کمي توي شهر بگرديم ... به هيچ وجه حوصله گشت و گذار توي اين شهرو نداشتم ولي به خاطر موافقت بقيه باالجبار حاضر شدم و باهاشون همراه شدم ...
ترجيح ميدادم کمي پياده روي کنم ...
برگشتم سمت آيهان ...
-ميخوام کمي قدم بزنم ...
نگام کرد ... سرشو کمي دور و اطراف چرخوند ...
-ميتوني پيدا کني آدرس و ؟!
سري تکون دادم و بي حوصله فقط گفتم
-اسم اين خيابون و بهم بگو ...
دستشو کرد توي جيبشو کارتي ازش در آورد ...
-اينو بگير ...وقتي خواستي برگردي باهام تماس بگير تا راننده رو بفرستم دنبالت ..
کارت و ازش گرفتم و گذاشتم توي جيبم ....
بي توجه به اونا و صدا کردن سعيد راه افتادم ... هوا به نسبت سرد بود و کمي سوز داشت ...
دستامو گذاشتم توي جيب شلوار جينم و راه افتادم .... نگام به جلوي پاهام بود ... چيز خاصي نبود که نظرمو جلب کنه ...
روي يه نيمکت نشستم ....نگام خيره بود به دختر بچه اي که توي بغل پدرش داشت قهقهه ميزدو ميدويد ... پدرشم دنبال اون... پوزخندي نشست گوشه لبم ...
يعني ممکنه روزي بچه منم از بودن کنارم لذت ببره ...
از وقتي که فهميدم ترنم حاملس تا به الان هيچوقت حس خاصي نسبت به بچه توي شکمش نداشتم ولي هيچوقت وجدانم اجازه نداد نابودش کنم ...
حاضر نشدم به خاطر ترنم اونو بي آبرو کنم تا چند ساله بعد بازم سايه گندي که ترنم زده روي زندگي و آيندش سنگيني کنه ...
از پدر بودن فقط حس مسئوليتشو داشتم و بس ... نميتونستم عاشق اون بچه باشم ولي ميتونستم کمکش کنم سالم زندگي کنه ...
ميتونستم اسم پدرو براش يدک بکشم ...
نگامو دوختم به دريا .... دريا حتي امشبشم خيلي خوشگل بود .... توي اين هواي سرد کنار ساحلي که عجيب آروم بود ....
چشمامو بستم ... حالا آروم بودم ...گاهي از اينکه يه پليس باشم خسته ميشم ... از اينکه هر لحظه نگران اتفاقي باشم که ممکنه بي افته و ممکنه نيافته خسته بودم ...
بعداين پرونده ميخوام به يه استراحت بلند مدت برم ... برم به مرخصي که سالها نرفتم ...
ذهنم اين روزا خسته تر از هميشس...
نگاهي به ساعتم انداختم ... ديگه آخراي شب بود و خيابونا حسابي خلوت شده بودن ... گوشييمو از جيبم در آوردم ...
کارت و گرفتم دستم ...بعد سه تا بوق جواب داد
-الو
-سلام ... ميخوام برگردم ....
-کجايي الان ؟...
نگاهي به اطرافم کردم اولين چيزي که توجهمو
جلب کرد برج ساعتي بود که شکل گلدسته هاي مسجد بود ...
-نميدونم ...يه برج ساعت بزرگ هست و يه بازاري که انگار اسمش ... دقيق شدم روي نوشته ها ... با اينکه لاتين بود ولي ميشد خوندش ..."کمرالتي"...
-تو ميدان کناکي وايستا همونجا راننده تا پنج ديقه ديگه مياد دنبالت ...
بي حرف گوشي و قطع کردم ...
درست پنج ديقه ديگه رانندش رسيد ... سوار ماشين شدم و راه افتاد سمت امارت آيهان اميري
********
در آخرين جعبه رم بست و سرشو به نشونه تائيد تکون داد...
نگاهي به آيهان کردم که با خونسردي داشت نگاهشون ميکرد ... صالح اشاره اي به مرد کناريش کرد و اونم رفت سمت ماشين شاسي بلندي که همراشون بود ...
علي آبادي نگاهي بهم کرد و دستشو برد سمت ساعتش ...
دوربين توي صفحه ساعت جاسازي شده بود ...
دوتا کيف سامسونت و گرفت سمتم ... علي ابادي کيف و گرفت و گذاشت روي کاپوت ماشين ... نگاهي به داخلش کردم ...
دلاراي تا نخورده اي که ميتونست هر کسي ووسوسه کنه ...
اشاره اي بهش کردم ... در کيف و بست و برد سمت ماشين ... بي حرف سوار شديم و ماشين راه افتاد ...
آيهان دستشو گذاشت روي شونم ...
-تبريک ميگم به عنوان اولين معامله سود خوبي کردي ..
بايد امشب يه جشن درست درمون برات بگيرم و اون سوپرايزمم نشونت بدم ...
لبخند کجکي تحويلش دادم و چيزي نگفتم ...
بلافاصله بعد رسيدن به خونه راه افتادم سمت اتاقم بايد دوش ميگرفتم ...
آب سردو باز کردم ... با ريختن آب روي سرم نفسمو با صدا دادم بيرون ...
داشت حس خفگي بهم دست ميداد ...حال خودمو نميفهميدم ... نميدونستم چه مرگمه ...
بعد پنج ديقه از حموم زدم بيرون ... دلم بد جوري داشت شور ميزد...
تقه اي خورد به در اتاق ...
-کيه ...
صداي سعيد بود ...
-پس کجا موندي آيهان ميگه بيا ديگه ميخوايم به افتخار اولين معاملت يه جشن کوچولو بگيريم....دستي کشيدم بين موهاي خيسم که داشت آب ازشون چيکه ميکرد ...
-ميام الان ....
رفتم سمت چمدونم يه پيراهن مردونه و ساده سرمه اي برداشتم با شلوار کتان مشکي ... دوتا دکمه بالاي پيراهنمو باز گذاشتم تا شايد کمي از اين حس خفگي دور بشم ... ساعتمو بستم به دستم و از اتاق زدم بيرون ...
ساعت طرفاي ده شب بود ... هر سه توي سالن داشتن شامپاين ميخوردن ....
آيهان با ديدنم خنديد...
-بيا بشين ... ورود باشکوهتو به جرگه قاچاقچيان شريف و محترم تبريک ميگم ...
هرسه تايشون به اين حرف خنديدن ولي من فقط لبام کش اومدن ...
خودمو انداختم روي مبل ويه گيلاس برداشتم ...
سنگيني نگاه آيهان داشت آزارم ميداد ...
آيناز-بايد اعتراف کنم نيومده سوده خوبي به جيب زدي .. يه جورايي انگاراستعدادشو داري ...
صداي خنده هاي بلند سعيد حسابي رو
مخم بود ... بدم نمي اومد بلند شم و فکشو بيارم پايين ..
آيهان گيلاسشو گذاشت روي ميز و دستاشو کوبيد بهم ...
-خب خب .. سوپرايز...
هر سه نگاهش کرديم ... لبخندي مرموز زدو چشمکي به رانندش که فک کنم باديگاردشم بود زد ... پسره رفت سمت بيرون امارت ...
نميدونستم چه فکري توي سرشه ... سرمو انداختم پايين ...
اصلا حس خوبي نسبت به ايـ....
با بويي که خورد به دماغم سريع سرمو آوردم بالا ... از ديدن چيزي که رو به روم بود دهنم باز موند ...
حس کردم قلبم ريتم عاديشو از دست داده.... گردنم خيلي بد تير کشيد جوري که ناخواسته آخ خفيفي گفتم و دستمو گذاشتم روي گردنم ..
نفسم داشت ميبريد ...
مهسيما اينجا چيکار ميکرد ...
-خب اينم از سوپرايز من .... دوست دخترتو آوردم تا تنهايي بد نگذره بهت ...
حتي نتونستم سرمو بچرخونم و نگاهش کنم ... نگاهم زوم بود روي مهسيمايي که چشماش پر بود از اشک و ترس ولي سعي ميکرد نگهشون داره ...
سريع از جام بلند شدم ...
-سامان ...تو... توام با اينايي ؟!
خشکم زد ...
-مهسيما جان بيخيال يه جوري ميگي با اينايي انگار ما کي هستيم ... ما فقط يه مدت آورديمت با دوست پسرت خوش بگذروني بعدشم برت ميگردونيم ...
سعي کردم به خودم مسلط باشم ... نبايد ميذاشتم بفهمن اون نقطه ضعفمه ...
با لحني که نهايت سردي و داشت رو کردم سمت آيهان و گفتم ...
-اين مسخره بازيا چيه در آوردي .. منکه گفتم با اون تموم کردم ...
خنديد ... بلند خنديد و قهقهه زد ...سرشو دقيقا آورد کنار گوشم ...
-من کمکت کردم توام گفتي براي پيدا کردن دخترا کمکم ميکني ...حالاکه ديگه با مهسيما تموم کردين ...
وحشت داشتم از چيزي که ميخواد بگه ... صداشو آورد پايين تر
-مهسيما ماله من ....
دستم نا خدا گاه مشت شد .... به خاطر اينکه عصبي شده بودم گردنم شروع کرده بود به دردو چشمام داشتن سياهي ميرفتن ...
دستمو گذاشتم روي مبل تا پخش زمين نشم ...نگام به مهسيما بود حتي نميتونستم به آيهان نگاهي بندازم ... رفت سمت مهسيما ..
دستمو انقد محکم فشار دادم که همه رگاش زد بيرون ....
لعنت به من که وارد اين بازي کردمش ...
ايستاد کنار مهسيما
-خيلي خوش اومدي ... اذيت که نشدي ؟...
مهسيما با نفرت نگاهش کرد
-نه از اينکه کنار يه ديونه زنجيريم خيليم احساس مسرت و شادي ميکنم ...
آيهان قهقهه زد ...نه از سر تمسخراز ته دلش قهقه سر داد ... يه قدم برداشتم جلو ... چشمام سياهي رفت ايستادم ...
دستمو بردم سمت گردنم و چشمامو باز کردم ...
-اين مسخره بازيا چيه ...مثله بچه آدم بگو مهسيما اينجا چه غلطي ميکنه ....
سعيد به جاي آيهان بلند شدو و اومد کنارم ...
-گفت که يه سوپرايزه براي موفقيت تو ...
ميل عجيبي به خورد کردن
دندوناش تو دهنش داشتم ...
آيهان اشاره اي به مبلا کرد
-بيا بشين ... الان حتما خسته شدي ...
تا دستشو گذاشت روي بازوي مهسيما ...
-من و چــــرا آوردي اينجا مرتيکه ديــــــ*وثـــــ
با صداي جيغش يه لحظه همگي خشک شديم ... چنان جيغي زد که حس کردم گوشام سوت کشيد ...
با کشيده شدن يقه مانتوي مشکيش توسط آيهان و افتادن شالش از گردنش پاهام ناخداگاه فعال شدن ...
دستم دور دستش گره شد ....نگام کرد و من سرد ترين نگاهمو دوختم تو چشماش ... اخماش رفت توهم نگاش چرخيد سمت دستم ....
نگاهشو دنبال کردم ... انگار زيادي محکم داشتم فشار ميدادم ... رگاي دستم همه زده بودن بيرون و دست آيهانم به سفيدي ميزد ...
-خب ... خب بسته ديگه اين بچه بازيا.... بيايد بشينين تا باهم حرف بزنيم ...
آيهان چرخيد سمت آينازولي من حتي نيم نگاهيم بهش ننداختم ... با تعلل دستشو از يقه مهسيما برداشت و دست منم شل شد ...
با غيض چرخيدم سمت آيناز ...
-گفتم تموم کرديم يا نه ؟!
حرفي نزدو خيره نگام کرد ...
-گفتم يا نگفتم ؟!!!
با صداي دادم از جا پريد ... سعيد اومد جلو
-هــــوش چته رم کردي ....صداتو واسه ما بالا...
با گره خوردن دستم دور گردنش و چسبوندنش به ديوار حرف تودهنش ماسيدو با چشمايي از حدقه در اومده خيره شد بهم ....
شکستن گردنش واسه مني که الان در حد انفجار بودم کاري نداشت ...
آيناز سريع اومد جلوو سعي کرد دستمو باز کنه
-هي ...سامان بهتره يکم منطقي باشي ... چيزي نشده که انقد شلوغش کردي ...
آيهان با غيض گفت
-خب ديگه نمايش بسه ... مهسيما رو آوردم چون دلم ميخواست که بيارم و به تو و هيچ کسـ...
-تو گوه زيادي خوردي مرتيکه چلغوز ...مگه دست خودته دوست داشتـ..
تند نگاهش کردم که خفه شد ...الان ظرفيتم اونقد تکميل بود که ميترسيدم يه بلايم سر اون بيارم ... ايهان عصبي شده بود ... اينو ميشد از نفساي بلندش فهميد
-بسه ديگه يه بار ديگه زر زيادي بزني ميدم دندوناتو تو دهنت خالي کنن ...
فشار محکمي به گردن سعيد وارد کردم و ولش کردم ... ولو شد رو زمين و به سرفه افتاد ...
نگاهي بهش انداختم و انگشت اشارمو به نشانه تهديد گرفتم طرفش ...
-يبار ديگه حرف مفت بزني شک نکن ميشکنمش ...
آيناز اومد جلو
-چته تو چيزي نشده انقد شلوغش کردي ...
برگشتم سمتش
-چيزي نشده؟..شماهارسما ميخواستيد منو مچل دست خودتون بکنيد . ميخواييد از من آتو بگيريد؟!...
-اشتباه ميـ...
ايهان-ميخوام مهسيمارم با بقيه بفرستم بره ...
-غلط کردي ..
باديگاردش خواست بياد جلو که آيهان دستشو برد بالا ...ايستادو نيومد ... ايهان نگام کرد ...
-شما که تموم کردين پس چه توفيري به حال تو داره ؟
دندونامو روي هم فشار دادم ... پس هدفش اين
بود ...ميخواست يه برگه برنده تو دستاش داشته باشه ... مهسيمارو طعمه کرده
نگاه مهسيما کردم ... نميخواستم همچين آتويي دستشون بدم... نبايد ميفميدن برام مهمه چون سوء استفاده ميکردن ...
با اخم نگام کرد... چشمامو روي هم فشارش دادم ...
-نميتوني ..
-چرا؟!
نفسمو تو سينه حبس کردم
-چون من ميگم ... بهتره بزاري روابطمون مسالمت آميز باقي بمونه ... وگرنه...
رفتم جلو و دست مهسيما رو کشيدم ... باديگاردش خواست بياد جلو که آيهان نذاشت ...
دستشو کشيدم سمت خودم ...آيهان نگاهش برق زد ...به هدفش رسيده بود ... بااين کارم جون مهسيمارو به خطر انداختم ولي چاره اي جز اين نداشتم ...
-باشه .. باشه...
دستاشو به علامت تسليم برد بالا ...
-متاسفم ... فک نميکردم بهش علاقه داشته باشي وگرنه همچين کاري نميکردم .. متاسفم واقعا
از بين دندونام غريدم ...
-تا برگشتنمون نمي خوام نوک انگشتاي خودتو و آدمات و هيچ خري بهش بخوره .. هيچ *** ... سعيدکه انگار بدجوري بهش برخورده بود سريع از رو زمين بلند شد و هجوم اورد سمتم
-خفه شو ببينم ...فک کرده کيه تازه به دوران ...
دست مهسيمارو ول کردم و با لگد کوبيدم تو شکمش پرت شد رو زمين ...
آيناز با صداي بلندي گفت
-سعيد بس کن ...
بي توجه به حرف آيناز يورش برد سمتم ... الان نياز داشتم فشاري که رومه روي يه نفر خالي کنم ... دست راستشو گرفتم و چرخيدم ...به پشت پرتش کردم رو زمين و دستشو پيچوندم ... صداي فريادش از زور درد بلند شد ...
-سامان مواظب باش ...
با جيغ مهسيما سريع چرخيدم ... باديگارد آيهان ميخواست از پشت بزنه ...
با کف کفش ورني که پام بود کوبيدم تو صورتش ... آخي گفت و عقب عقب رفت... خواست دوباره يورش بياره سمتم که صداي فرياد عصبي ايهان مانع حرکتش شد ...
-بســــــــه تمومش کنيد ..
صاف ايستادم ... سعيد هنوز داشت به خودش ميپيچيد ... شک نداشتم دستش شکسته و صورت باديگارد ايهانم خون گرفته بود ...
صاف ايستادم ... آيناز عصبي گفت
-اين بچه بازيا چيه ... تمومش کنيد ببينم ..
انگشتم و گرفتم سمتشون ...
-من چيزي و شروع نکردم که تمومش کنم ... بهتره کاري نکنين که کلامون بره توهم وگرنه براي هر دومون بدميشه...
بي توجه بهشون دستشو کشيدم و از پله ها بردم بالا ... داشت پشت سرم کشيده ميشد...
بايد اينم ميگرفتم ميزدمش ... اين همه باهاش دفاع شخصي کار کردن آخرشم بي عرضه بازي در آورده نتونسته از خودش دفاع کنه و دزديدنش ....
در يکي از اتاقا رو باز کردم و پرتش کردم تو اتاق
-هوي چته ديگه چرا منو ميزني ...
با غيظ نگاهش کردم ...سريع خودشو جمع و جور کرد
-چطوري آوردنت اينجا ؟؟
سرشو انداخت پايين و موهاشو که ريخته بودن جلوي صورتشو عقب زد
..
-کوچه پشتي دانشگاه خلوت بود اومدم از اونجا برم گرفتنم کردنم تو ماشين ...
چشمامو روهم فشار دادم ... واقعا تو خلقت اين دختر مونده بودم ...
نگاهي به در انداختم ... کليدش روش بود .. کليدو برداشتم ... بالحني تهديدي گفتم
-تا وقتي خودم نيومدم و درو باز نکردم صدات در نمياد فهميدي ... همينجا ميموني تا فردا خودم درو برات باز کنم ...
تا اومدم از در بزنم بيرون صداش بلند شد ..
-اگه دسشويي داشتم چي ؟!
نفسمو با صدا دادم بيرون ... واي خدايا ...دستامو مشت کردم تا يوقت نرم تيکه پارش کنم ...نگاهي به دري که دقيقا تو زاويه ديدم بود انداختم ... با صدايي که حداکثر زورم و ميزدم تا پايين نگهش دارم گفتم ...
-توي اتاق هست
-آهــــــااوکي مرسي
قبل اينکه حرف ديگه اي بزنه سريع درو قفل کردم .... مطمئنن تا حالا سرهنگ و مهيار متوجه شده بودن .. بايد يه جوري بهشون خبر ميدادم ..نميشد با ايران تماس بگيرم پس تنها راهش اين بود که به بچه ها خبرشو بدم ..
وارد اتاق شدم بي توجه به دوربين يا شنود احتمالي گوشيمو و برداشتم و شماره علي آباديو گرفتم ... بعد سه تا بوق برداشت ...
-الو ...
سعي کردم حداکثر احتياط و بکنم
-پولارو چيکار کردي ...
فهميد منظورمو ...
-ترتيبشو دادم تا فردا توي حساباتون بخوابونيمش ...
نگام افتاد به سايه اي که از زير در اتاق معلوم بود ...فهميدم پشت در داره به مکالمم گوش ميده ... -خوبه ... بعد اينکه به حساب خوابونديد بلافاصله دوتا بليط براي ايران بگير ...
با تعجب گفت
-چي؟!
-يکي براي من و يکيم براي مهسيما
-مهسيما ؟!... اون ديگه کيه ...
-تو کاري به اين کارا نداشته باش .. به علي بگوسريعتر کاراي برگشت و بکنه
-علي؟!...
پفي کردم ... نميدونستم ميفهمه منظورم سرهنگه يا نه ..
-مشکلي پيش اومده ؟!
-نه..
-ولي اينجا يه خبراييه انگار؟!
سعي کردم حرف و بپيچونم ...
-پولارو بريز به حساب خودم و ايرج ...
-متوجهم نميتوني صحبت کني پس من ميگم .... ظاهرا يه کاسه اي زير نيم کاسه هست .. دقيقا بعد از معامله که ما برگشتيم دوتا از بچه ها قرار شد صالح مرداوي و آدماشو تعقيب کنن ... ولي بعد دور شدن ماها انگار يه معامله ديگه انجام شده ...
اخمام و کشيدم توهم ... نميفهميدم منظورش چيه ...
سعي کردم حرفي براي گفتن پيدا کنم ...
-به ايرج بگوجنسارو آماده کنه ... بلافاصله بعد برگشت بارگيري ميکنيم ...
-ببين فرزام ... دقيقا بعد اينکه ما برگشتيم ...آدماي آيهان يه معامله با صالح مرداوي کردن و همه سلاحارو ازش خريدن و برگردوندن به همون انباري که داده بودن به ما براي پنهون کردن اسلحه ها ...
به نظرم اينا يه فکرايي تو سرشونه ...
از گوشه چشم نگاهي به سايه انداختم که
هنوز اونجا بود ....
-فردا ميام هتل ...
-باشه منتظرم ...
گوشي و قطع کردم ... بلافاصله دور شدن سايه رو حس کردم ... سريع درو باز کردم... کسي نبود ... نگام و چرخوندم سمت پله ها ... از موهاي زنونه اي که توي آخرين ثانيه ديدم حدس زدم که بايد آيناز باشه ...
اخمام حسابي توهم بود ... اينا داشتن چيکار ميکردن ...
نامحسوس نگاهي به دوربينا کردم ... اتاق آيهان دقيقا توي تير راس دوربينا بود ... مدل دوربينا اونقدرام جديد نبود که به صورت اتومات بتونه حتي وقتي برقا قطع شدن فيلم بگيره ....
فکري زد به سرم ... بايد فردا نقشه رو براي علي آبادي توضيح ميدادم ...
تا نزديکي راه پله ها رفتم ولي برگشتم سمت اتاق ...
تا فردا نميتونستم هيچ کاري انجام بدم ...
دراز کشيدم روي تخت .... هدفش از آوردن مهسيما گرفتن آتو از من و داشتن يه برگ برندس ... ميخواد از اون به عنوان طعمه براي روز مباداش استفاده کنه ...
چشمامو گذاشتم روي هم ...بايد سر از کار آيهان اميري در مياوردم ... زيادي باهوش بود ... شايد اگه از اين هوشش تو کاراي بهتري استفاده ميکرد الان يه نخبه جهاني ميشد ...
خيلي چيزا راجبش برام مجهول بود ... اينکه بظاهر توي آمريکاست و وزارت خارجه و هواپيمايي آمريکا هيچ خروجي و براش ثبت نکردن .. خونه اي که توي ترکيه داره و قاچاقي که از طريق ايران انجام ميده و توي ايرانه ..
بايد ميفهميدم اون اسلحه ها رو براي چي ميخواد ... چرا مستقيما خودش ازم نخريد و کسي مثله صالح مرداوي و واسطه کرده ...
***********
کليد و توي قفل چرخوندم ... تقه اي به در زدم
-بيا تو ...
درو کامل باز کردم نشسته بود رو تخت ... نگاه جدي به سر تا پاش انداختم .همون مانتوي ديروز تنش بود ...
-ميشه بگي الان تکليف من چيه ...
با صداش نگامو از لباساش گرفتم ...
-سريعتر حاضر شو بايد بريم ...
-ميمردي همون ديشب منو ميبردي ... الان مامانم سکته ناقصه رو رد کرده ...
دستم رو دستگيره خشک شد
-ديشب ؟!...
نگام کرد ...
-بله ديگه ديشب ...
چشمامو ريز کردم ...
-ببينم تو الان ميدوني ما کجاييم ؟!
گيج نگام کرد ...
-تو تبريزيم ديگه !!..
ابروهام ناخداگاه بالارفت با تر ديد پرسيدم ...
-چطوري تا اينجا آوردنت؟!...
بلند شدو شونه اي بالا انداخت
-چه بدونم من بيهوش بودم ...
دستم و گذاشتم روي سرم .. اينم يه مجهول ديگه ... چطوري دخترارو بي سرو صدا از کشور خارجشون ميکنه ...
-چطور مگه چرا اينو ميپرسي؟
سعي کردم لحنم آروم باشه ...
-بين مهسيما ... تو الان توي...چشمامو روي هم فشار دادم .. الان ترکيه اي ...( سريع گفتم)ولي يکي دوروز نشده برت ميگردونم قول ميدم ..
-چــــي؟
با صداي بلندش دستمو گذاشتم روي گوشم ...
-ببين آرومم بگي من ميشنوم
...
-تو ... تو الان چي گفتي ... ترکيه ايم ؟؟!بگو که شوخي ميکني ؟!...
سرمو انداختم پايين ... توقع نداشتم انقدر جا بخوره هرچند انتظارشم ميرفت درکش ميکردم براي يه دختر سخته که ...
-آخ جــــــون...
با شنيدن حرفي که زد سرمو سريع آوردم بالا ... دستاشو کوبيد بهم ....
-ايول خريد عيدمم ميکنم...
حس ميکردم مخم کاملا هنگ کرده ... نميتونستم داده هارو تحليل کنم ...نميفهميدم چي به چيه ... نگاه متعجبم زوم بود روش که از آستين لباسمو کشيد...
با صورتي که سعي داشت مظلوم جلوش بده ولي چشماش از شيطنت برق ميزد گفت ...
-تو رو خدا ... قبل برگشتن بريم خريد ... اينجا اجناسش فوق العادن ...
چشام گرد شده بودو دهنم باز مونده بود ... واقعا داشتم به سلامت عقلاني اين دختر شک ميکردم ... سعي کردم آستينمو از بين دستاش بکشم بيرون که محکم تر کشيد
-لطفا.... پولشونو بده برگشتني پست ميدم ... لطفا ... لطفا ..
با بهت گفتم
-تو ... ديوون..ديونه اي به مولا
اخم کرد ...
-هوي ديوونه خودتيا ...
کامل چرخيدم سمتش و دستامو گذاشتم روي بازوش ... با دقت خيره شدم تو چشماش...
-دختر جون ميتوني درک کني الان دزديده شدي ؟!
با نگاهي بي خيال و گيج خيره شد بهم و شونه اي بالا انداخت
-خب که چي ؟!
دهنم باز تر شد ...
-مهسيما تو الان دزديده شدي ... توي يه کشور ديگه اي ...
-خــــب ؟!... منظور
يا خدا ... دستمو کلافه کشيدم بين موهام ... يامنو اسکل کرده بود يا واقعا شوت بود ...
برگشتم سمتش
-مهسيما الان در طبيعي ترين حالت ممکن و خوشبينانه ترين حالت بايد جيغ و داد راه بندازي ؟!ميفهمي اينو ..
گيج گفت-يعني الان جيغ بزنم ؟!...
-يعني ... يعني نميخواي جيغ بزني ...
تک خنده اي کرد
-خب نه ... مگه ديونم ...
خشکم زد....توانايي تکلمم و حس ميکردم از دست دادم ... درک نميکردم چي شده ...
-خب ببين وقتي تو پيشمي يعني اينکه دزديده نشدم .. خب اگه تو نبودي به احتمال زياد الان اينجا رو رو سرشون خراب کرده بودم ..
پفي کردم و دست راستمو گذاشتم روي دهنم و دست چپمم زدم به پهلوم ....
خيره بودم به موجود نادري که يکم زيادي دلگنده بود ...واقعا داشتم به معجزات الهي پي ميبردم ... -خب حالاکه نميريم خونه پس کجا ميريم ؟
حس کردم اگه فقط دو ديقه ديگه اونجا وايستم سرمو ميکوبم به ديوار و خودم و خلاص ميکنم ... نيشموباز کردم و به تمسخر گفتم ...
-ميريم خريد ...
اينو گفتم و از اتاق زدم بيرون ... خودم و انداختم توي اتاق و نفسمو با صدا دادم بيرون ... فهميدن اين دختر از درک مطالب دين و زندگي سال چهارم دبيرستانم سخت تر بود ...
*****
نگاهي توي آينه اتاق به خودم انداختم... کاپشن اسپورت آبي با تيشرت مشکي و جين مشکي ... لباساي زيادي با خودم
نياورده بودم و مجبور بودم با همينا بسازم ... شالگردنمو انداختم دور گردنم و از اتاق زدم بيرون ...
چيز زيادي براي آماده شدن لازم نداشت ...يعني چيزي همراه خودش نداشت تقه اي به در زدم ووارد شدم ...
با ديدنش خشکم زد ...
آيناز نشسته بود روي تخت .. با اخم نگاهش کردم ...
لبخندي زد ..
-اومده بود پايين دنبال شالگردنش ... گفت ميخواييد بريد بيرون فک کردم بهتره يه دست لباس بدم بهش ....
نگام چرخيد سمت مهسيما که يه لبخند بهم زد ...رو کرد سمت آيناز که از روي تخت بلند شده بود ..
-مرسي کلي ...
آيناز لبخندي بهش زدو از کنارم گذشت و از اتاق رفت بيرون ...
بلافاصله پشت سرش اومدم بيرون و درو بستم
-فکر اينکه مهسيمارم وارد اين بازي کنيد و از سرتون بندازين بيرون ..
ايستادو کمي چرخيد به طرفم
-ببين بحث کار جداست ولي ... ولي مطمئن باش خودمم دوست ندارم مهسيما آسيبي ببينه ..
پوزخند صدا داري زدم
-هه چيه ... توام عين داداشت حس خوبي نسبت بهش داري (با تمسخر ادامه دادم)انرژي مثبت ازش دريافت ميکني لابد ...
خنديد ...
-نه اينطور نيست ...
نگاشو دوخت به در بسته اتاق
-مهسيما منو ياد يکي ميندازه که سالها پيش ميشناختمش ... يکي که يه زماني خيلي عزيز بود برام ...
اينو گفت و بي اينکه منتظر جوابي از طرف من باشه از پله ها رفت پايين ...
با کشيده شدن دستم به عقب سريع برگشتم ... دستم هنوز روي دستگيره بود... دستگيره رو ول کردم ...
در اتاق و باز کردو اومد بيرون ... نگاهي بهش انداختم ... شلوارش همون شلوار جين آبي لوله تفنگي بود که ديروز تنش کرده بود ... يه پليور کرم تا وسطاي رون و يه کاپشن خوشدوخت سفيدکه کلاهش پر از پراي سفيد بود با شال و کلاه کرمي و سفيد رنگ ...
تيپش عالي بود ... يعني براي يه دختري که ربوده شده بودو الان تو ناکجا آباد بودوسط يه مشت قاچاقچي و آدم کش اين تيپ فوق عالي بود ...
خنديد
-ميدونم الان داري تو ذهنت ميگي اين دختر چرا هرچي ميپوشه بهش مياد ...
خندم گرفت يه لحظه ...با تمسخر گفتم ...
-آره واقعا ....آخه چرا
پشت چشمي نازک کرد برام
-خب خوشگلي و خوشتيپي يه چيز ذاتيه نه اکتسابي چيکار ميشه کرد
جلوي خندمو گرفتم و چرخيدم سمت پله ها ... پشت سرم راه افتاد ...
با رسيدن به پايين چشمم خورد به آيهان که از در ورودي وارد سالن شد ... از سرو وضعش معلوم بود رفته بوده ورزش...
چشمش به من و مهسيما افتاد ... زوم کرد رومون ولي حرفي نزد ...
بي توجه بهش از جلوش رد شدم ...درو باز کردم و منتظر ايستادم تا اول مهسيما رد بشه ... آيهان راه افتاد سمت ميزصبحونه اي که آماده بود
بي اينکه بچرخه سمت باديگاردش که کنار من ايستاده بود به زبون ترکي گفت
-Gozonozi sho kizdan
ayirmin sakin
بي توجه بهش درو بستم و دستمو گذاشتم توي جيبم ...و جلوتر راه افتادم ... سريع دويد کنارم ...
-هي سروان ...
چپ چپ نگاهش کردم ... بي توجه به نگام صداشو آورد پايين و آروم گفت
-فک کنم ميخوان تعقيبمون کنن...
ايستادم و سوالي نگاش کردم ... آستين لباسمو گرفت و کشيد ...
-واينستا شک ميکنن ...
-چي ميگي تو ...
نگاشو دوخت به روبه رو ...
-آيهان به اون يارو گفت مواظب دختره باشين چشم ازش بر ندارين ...بهتره بپيچونيمشون ...
لعنتي ... برگشتم سمتشو چشماموريز کردم ...
-تو ترکي بدي ؟...
لبخندي زد ..
-با اجازتون ...سخت نيست که دوتا فيلم عشقي کشکي مثله عمر گل لاله و فريحا و اينا رو ببيني فول فول ميشي ... ميخواي يادت بدــــ
با کشيدن دستش مانع از ادامه نطقش شدم
-نه نيازي نيست يادم بدي فقط نذار بفهمن که بلدي ...خنديد
-بابا اونکه حله خودم ميدونم ...خنگ که نيستم ..
زير لب با حرص غريدم ...
-اصلا ...
-ها ؟!...چيزي گفتي ...
بي اينکه نگاش کنم راهمو ادامه دادم ..
-نه ...
راه افتاديم سمت پياده رو فعلا بهتر بود اول نميزاشتم اونا پيدام کنن ... بايد اول چيزيو که ميخاستم و پيدا ميکردم بعد ...
نگام به جلو بود ولي توجهم به مهسيما ...
-مهسي...
-ها ؟!..
چپکي نگاهش کردم
-بينم ميتوني سريع تر از ايني راه بري که الان داري مياي !
نگاهي به اطرافش انداخت ...
دست برد سمت شالگردنشو کمي اونو بالاتر کشيد جلوي دهنش ... سرشو چرخوندسمت من ...
نگاهم بهش بود که سرشو به معني اوکي دادن تکون داد ...
نگاهي بين کوچه پس کوچه ها چرخوندم .... نه ميشناختم نه ميدونستم کجا به کجا ختم ميشه ولي بايد يه جوري از دستشون در مي رفتيم ...
-آماده اي ؟...
سري تکون داد ...هوا رو با دم عميقي کشيدم توي ريه هام ...
-بيا ...
قدمامو تند ترکردم .... سعي کرديم خودمونو بکشيم لابه لاي قسمتاي شلوغ ... يه نگام به جلو بود و يه چشمم به مهسيما ...
سريع پيچيدم توي يکي از کوچه هاي فرعي ...
-بــدو ...
با سرعت شروع کردم به دويدن.... پا به پام ميومد .... بلافاصله بعد ديدن يه کوچه ديگه که به خيابون منتهي ميشد پيچيدم توش ...
ديدم ديگه وايستاده ... خواستم بايستم که صداي منقطعش در اومد ...
-برو ... برو ميـ..ميام ...
همه زورشو زد و صاف ايستاد... کنار خيابون ايستاديم ... بيشتر از اين نميتونست بره ... سريع دستمو براي يه تاکسي بردم بالا ...
بلافاصله بعد ايستادنش اول مهسيما رو فرستادم تو و بعد خودم سوار شدم ...
نگاهي به پشت سر انداختم ...فک کنم گممون کرده بودن ...
-اوف ...عجب ... عجب فيلم پليسي شده بودا ...
صاف نشستم و نگاهش کردم ... صورتش سرخ شده بود و هنوز نفساش يکي در ميون در مي اومد ...
جوابي ندادم و گوشي و از جيبم
در آوردم با علي آبادي تماس گرفتم و گفتم حواسش به اطراف هتل باشه تا تحت نظر نباشن ...
گفتم ماشين و کنار يه مرکز خريد نگه داره .... ترکي حاليم نبود ولي شکر خدا مثله ايران نبودکه انگليسي و يه خط در ميون بلد باشن ...
پياده شدم و مهسيمام پشت سرم پياده شد ... شانس آوردم قبل اومدن براي پيش بيني هاي احتمالي پولام چنچ کردم وگرنه الان بايد ويلون کوچه خيابون بوديم ...
راه افتادم سمت مرکز خريد ... مهسيما با ذوق بچه گانه اي گفت
-ايول بابا ...خدايي فک نميکردم تا اين حد پايه باشي ... خيالت راحت چيز زيادي نميخوام ... سر تهشو سريع هم...
پفي کردمو دستشو کشيدم ... مثله هميشه از ساق دستش چسبيدم تا دستم به دستش نخوره ...
-سروان ولي ايول خدايي حال کردم ديشـ...
چپ چپ نگاش کردم و ايستادم ... عصبي گفتم
-ببينم تو اين سروان گفتنتو نميخواي بزاري کنار ... انگار ميخواي سر جفتمونو به باد بدي ها نه ؟...
نگام کرد و صورتش آويزون شد ...
-خب من جلواونا بهت ميگم سامان ...اينجام سروان اسمت و نميدونم که ...
چشمام از زور تعجب گرد شد ..
-نميدوني ؟؟؟
شونه اي بالا انداخت
-نميدونم والا شايد شنيدم و يادم نيست يا يه همچين چيزي ...ولي در کل نميدونم
با تاسف نگاش کردم
-و هيچ وقتم سعي نکردي بپرسي؟!..
بيخيال گفت
-چه بدونم والا ... يا يادم نبود وقتيم که يادم بود وقتش نبود ... حالا اسمت چيه ؟
پفي کردم و چرخيدم سمت ويترينا ... بايد اون چيزي که ميخواستم و پيدا ميکردم ...
-همون بهتر که ندوني ...بدوني اينبارم اين مدلي ميشي مخل اعصاب ..
صورتشو جمع کرد و سرشو چرخوند سمت مخالف ....
-از کي گرفتنت ؟!..
باز چرخيد سمتم-همون ديروز اول صبح ... کلاسم کنسل شد ميخواستم بر گردم گرفتن کردنم تو ماشين ...
با حرص گفتم
-وتوام هيچ مقاومتي نکردي
-چرا کلي دست و پا زدم ولي عين گوريل بود دستاش ...گرفته بود جلو دهنم نميذاشت جيک بزنم ...
با غيظ نگاهش کردم ...
-پس اين همه دفاع شخصي کار کردي محض دلخوشي بوده ؟!
يه دستشو زد به کمرش ...
-خير ولي اون لحظه مغز آدم قفل ميکنه انصافا اون موقع ترسيده بودم ...
پوزخندي زدم ...
-چقدم ترسيدي واقعا ... لااقل تظاهر کن دزديده شدي و ميترسي تا دلم نسوزه ...
ريز خنديد ...
-آخه ديگه ترس واسه چي ... وقتي تو هستي خوب قطعا مواظبمي ديگه تا الانم حتما به مهيار اينا گفتي که من پيشتم پس الکي چرا بترسم ...
حرفي نزدم نگام به ويترين بود
-ولي خدايي ديدي ديشب چه فيلمي اومدم ...اصلا خودمو گم نکرده بودما...
ابروهامو کمي کشيدم تو هم و جلوي يکي ازويترينا ايستادم ...
-کدوم فيلم ؟!
-همون سامان توام با اينايي ديگه ... انصافا هرکي جاي من بود از ترس زبونش بند
ميومد ولي من ريلکس ريلکس بودم...
خبيث گفتم
-خانوم مسلط اونقد زر زده بودي چش و چالت باد کرده بود عين چي ...
حرصي گفت ....
-نخيرم ميخواستم طبيعي به نظر برسه
نگاهي بهش کردم و با دهن کجي زير لب آروم گفتم
-چقدم که تو طبيعيه رفتارات ...
اينو گفتم و منتظر نشدم يبار ديگه مخمو کار بگيره ... دستشو گرفتم و کشيدم توي مغازه کفش فروشي ...
رو به فروشنده گفتم نيم بوتاي مشکي که بود بالاشون پر خز بود و بياره ... با ديدن کفشا ذوق کرد
-ايول چه خوشگلن ... ولي سفيدش هست من اون ميخوام ...
بي توجه به حرفش يه جفت کفش دادم دستش ..
-امتحانشون کن ..
-اون سفيدا رو ميـ...
-باشه امتحان کن اينارو ..
سريع کفشارو پاش کرد ...انگار اندازه بودن ... خواست در بياره که گفتم بزاره بمونه ...
-من سفيدشو ميخواما ...
بي اينکه نگاش کنم پول کفشارو حساب کردم و کفشاي خودشم انداختم تو جعبه ... داشت همينجوري با دهن باز نگام ميکرد که دستشو گرفتم و کشيدم ...
-خب هر چي ميخواي انتخاب کن....
با حرص زير لب غريد ...
-نيست شمام خيلي به انتخاباي ديگران احترام ميزاري !
لبام ناخواسته يه وري کج شد ...از گوشه چشم نگاش کردم ... اخماشو توهم کرده بود وقيافش به نسبت جدي تر از هميشه بود ..
-حالا قهر نکن...فک کن اينا عيديتن يه جفت کفش ديگم انتخاب کن ...
با ذوق برگشت طرفم ... چشماش برق عجيبي داشت ...
شبيه دختر بچه هاي چهار ساله اي که باباشون بهشون ميگه اسباب بازي مورد علاقتو انتخاب کن ...
خنديد ... از خندش خندم گرفت ...
چرخيد سمت ويترينا ... با ذوق و شوق خاصي لباسارو نشونم ميدادو ازم نظر ميخواست ... تنها کاري که ميکردم فقط تکون دادن سرم بود .... منتظر نميشد تائيد يا رد کنم سريع ميرفت سراغ بعدي ...
-واو ... اين کاپشنه رو نگا آخرشه ...چه شيکه
نگاهي به کاپشنه کردم ...يه کاپشن صورتي رنگ بلند بود که عروسکي و دخترونه بود ...خندم گرفت ميدونستم بهش ميومد ...مناسب سن و سالش بود ...
-ميگم سروان ...(با نگاه عصبي که بهش کردم سريع حرفشو خورد)حالا هرچي ... ميگم توام خريداتو بکن ديگه بري ايران جنس بنجول ميکنن توپا....
يدفعه دوزاريش افتادو دستپاچه حرفشو عوض کرد
-ميکنن تو پاکت و تحويلت ميدن ...
خندمو خوردم و سرمو چرخوندم سمت مخالف ...
-ميتوني درک کني که من الان براي چيز ديگه اي اينجام ؟!
خنديد ...
-اوف يادم رفت سفر شما کاريه نه سياحتي ...
حرفي نزدم ...خودش ادامه داد ...
-ولي خدايي کار شمام خيلي مزخرفه ها مني که هم بابام پليسه هم داداشم کاملا درک ميکنم پليس بودن مزخرف ترين(چپکي نکاش کردم ...سريع حرفش عوض کرد)
-يعني جزو مشاغل پرخطر و سخته جامعس ...
-بله شما درست ميگي ...
-خدايي من خودم
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد