بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

جاي مامانم بودم تاحالا صد بار از بابام جدا شده بودم ...

دستامو کردم توي جيبم و نگاش کردم ...

-اونوقت چرا؟!

نگاش به ويترينا بود ...

-خب مزخرفه ديگه از اين ماموريت به اون ماموريت ... از هفت روزه هفته يه روزش اونم به زور تو خونس... دم به ديقه تو خطره ...خانوادش تو زندگيش براش الويت آخرن ...

حس کردم يکم دلخوري تو صداشه ...

-نه اينطوريام نيست ... واسه من خانوادم تو الويتن ...

پوزخندي زد ...

-مطمئني ؟

بي حرف خيره شدم بهش ... چرخيد سمتم ...

-نيست اگه بود الان اينجا نبودي کنار خانومت بودي که بارداره ...

از حرفش جا خوردم ... اخمام کمي رفت توهم ... نميدونستم چرا ولي حس خوبي نسبت به اين حرفش بهم دست نداد ...

لبخند تلخي زد

-ميدوني من حتي وقتي به دنيا اومدمم بابام تو ماموريت بود ... درست وقتي بيست روزه بودم منو ديده چون درگير پرونده هاش بوده ...تا حالا يبارم تولد من يادش نمونده ولي از ب بسم الله تا نون پايان بيو گرافي همه خلافکارارواز حفظه...

حس کردم اشک نشست تو چشماش ...

سريع صورتشو چرخوند تا نبينم چشماشو ... لبخند کمرنگي نشست روي لبم ...

حالا ميفهميدم دنياي دخترونه يعني چي ... چقد فرق بين دنياي من و دنياي اون ...

واسه مني که به نظرم تولد گرفتن واسم عاره درک دنياي دختري که دلخوشه به تولد گرفتن باباش براش سخت بود ...

درک اينکه غصه ميخوره واسه سالهايي که گذشته واشک ميريزه واسش غير قابل درک بود ... تو برخورد با مهسيما ميفهميدم دخترو ظرافتاي وجودش يعني چي ... مهسيما نشونم ميداد دخترا دنياشون کوچيکه ولي همه قشنگياي دنيا رو جمع کردن تو دنياي دخترونشون...

غصه هاشون شادياشون جنس خنده هاشون ....مهسيما دخترونه ترين دختري بود که تاحالا باهاش روبه رو شده بودم ...

لبخندي زدم و دستشو گرفتم ... سرشو برنگردوند ....غرورشم عطر و بوي دخترونگي ميداد ...

-خب مهسيما خانوم سارنگ ...از نظر ريخت شناسي به اونايي ميخوري که تابستوني هستن آره ؟

خنديد و چرخيد طرفم ...

-اِ.. از کجا فهميدي ...

-چون هميشه خدا نيشت تا بناگوش بازه زيادي خوش خنده اي

باز خنديد... خنديدم و با انگشتم زدم نوک دماغشو دستشو کشيدم ...

-من شهريوريم ...

لبخندي زدم و چيزي نگفتم ...

1401/09/03 09:58

ادامه دارد..

1401/09/03 09:58

?#پارت_#دهم
رمان_#تا_تباهی?

1401/09/03 17:41

دنبالم اومد

-به نظر منم تو بايدپاييزي باشي وزمستوني يا...آها ...اذر ماهي باشي فک کنم هم نزديک زمستونه هم پاييز ..

دست به جيب سمت ويتريناي پر زرق و برق نگاه کردم ...

-نه ...نه پاييزم نه زمستون ...

خنده ريزي کرد ...باصداي آروم گفت

-پس به احتمال نودو نه مميز نه دهم درصد همون شهريوري هستي چون شهريوريا يه جذابيت و جذبه و شکوه خاصي دارن ...

با شيطنت نگاهش کردم ...

-يعني ميخواي بگي من ...جذاب و ... پر جذبه و...باشکوهم ؟...هوم؟

قيافش و کج و کوله کرد

-خير اصلا منظورم اين نبود ... توي قوانين ثابت نيوتونم استثنا هست شهريوريم باشي تو جزو استثناهاشي ...

لب پاينم و گاز گرفتم تا خندم معلوم نشه ...

قدشم ازم کوتاه تر بود دستامو گذاشتم روي زانومو خيلي کم خم شدم طرفش ..

-باشه خانوم جذاب پرجذبه باشکوه با کمي آي کيو منفي و عقل نسبتا کمي تا قسمتي ناقص ...الان ميخواييد خريدعيدتونو بکنين تا بريم به بدبختيامون برسيم؟...

خنديد... شيطنتي که موقع خنديدن تو چشماش موج ميزد باعث ميشد ناخداگاه خنده بشينه رو لبام

-شما جواب سوالمو بده اول ..

نگاهي به ساعتم کردم ...

-اگه تا نيم ساعت ديگه خريداتو تموم کني به سه تا سوالت به دلخواه جواب ميدم

گيج نگام کرد ...چشمام خيره به عقربه هاي ساعت بود

-خـــب...آها نيم ساعتت شروع شد ...

انگار تازه دوزاريش افتاد بلافاصله وارد مغازه اي شد که رو به روش بوديم ...

تک خنده اي کردم و پشت سرش وارد مغازه شدم ... خيلي مسلط ترکي حرف ميزد و منم تکيه زده بودم به پيشخوان و فقط منتظر بودم تا پول خريداشو حساب کنم ...

نگام خيره به سراميکاي کف مغازه بود که از تميزي برق ميزد... سرموآوردم بالا ...مهسيما رفته بود لباس انتخابيشو پرو کنه ...

نگام به بيرون و مردم در حال رفت و آمد بود ...با پام روي زمين ضرب گرفته بودم ...

نگاهي به ساعتم انداختم...سرمو آوردم بالا خواستم ببينم تموم شد يا نه که ...

با ديدن تصوير باديگارد آيهان و مرد کناريش که داشتن توي مرکز خريد دنبال ما ميگشتن خشکم زد ... اينا ديگه از کجا پيداشون شد ...

يادم افتاد هنوز کارم تموم نشده ....نگاهي به اتاقي که مهسيما رفت توش انداختم ...

فقط سه تا مغازه مونده بود تا برسن به ما ... نگاهي به در اتاق پرو انداختم و ازمغازه زدم بيرون ... چشمم خورد به پله برقي که منتهي ميشد به طبقه بالا ... سريع رفتم سمتش ...

برگشتم سمت عقب به مغازه ديد داشتم با ديدن مهسيمايي که از اتاق پرو خارج شدخشکم زد ...

بايد يه کاري ميکردم تا قبل جاسازي اون رد ياب نبايد پيدامون ميکردن ...

مهسيما با نگاهي جستجوگر چشمشو دورتا دور مغازه چرخوند... وقت واسه تلف کردن نبود ... بلافاصله پله

1401/09/03 17:41

هارو که داشتن ميرفتن سمت بالا برعکس اومدم پايين ...

نگاه خيره چند نفر رو روخودم حس ميکردم ... باديگارد آيهان داشت ميرفت سمت مغازه ... نگاموچرخوندم...با ديدن پسر بچه اي که کفش اسکيت پاش بودو داشت ميومد سمتم فکري زد به سرم ... فقط اميد وار بودم بگيره....همينکه پسره از کنارم رد شد پشت پا زدم بهش.... چشمامو روهم فشار دادم .. با صداي داد پسره و حرفاي بي سرو ته باديگارد ودادو بيداد مادر پسره آروم برگشتم ...

صاف خورده بود بهش و پسره افتاده بود رو زمين ...سريع وارد مغازه شدم ... تا به مهسيما فرصت بدم بفهمه چي به چيه دستشو کشيدم سمت ديگه مغازه ...

-آ...کجـ...کجا ميري؟!

سريع هلش دادم تو اتاق پرو خودمم سريع رفتم پشت آويز چرخوني که لباساي مجلسي ازش آويزون بودن ...

باديگار آيهان وارد مغازه شد...ازبين لباسا چشمم بهش بود که داشت اينجا رو با نگاهش زيرو رو ميکرد ...

نگاهش چرخيد سمت من .... داشت ميومد سمتم که سريع اون يکي وارد مغازه شد ...

با دست تقه اي به شيشه زد ... باديگارد آيهان چرخيد سمتش ... با سر اشاره اي کردکه بيا بيرون ... باديگارد آيهان نگاه کلي به داخل مغاز انداخت و سري ازش زد بيرون ...

اينا ديگه از کجا پيداشون شد .... بايد سريع تر از اينجا رد ميشديم ....

سريع آويز چرخون و کنار زدم و رفتم سمت در اتاق پرو ... همينکه بازش کردم مهسيما هل کرد

-چيزي شده ؟!...

-نه فقط زودتر لباساتو بپوش بايد بريم...سريعتر فقط ...

سري تکون داد و در اتاق پرو و بست ...

چرخيدم و با نگام دنبالشون گشتم انگار رفته بودن به طبقه بالا ...

به سه ديقه نکشيده اومد بيرون

-بريم ...

لباسايي که دستش بودو گرفتم ورفتيم سمت پيش خان ...

-اتفاقي ميگم افتاده ..

حواسم به اطراف بود ...بي اينکه نگاهش کنم جواب دادم ...

-نه ...

نگاهي به لباسايي که تو دستم بودن انداختم ...نگامو چرخوندم روي صورت پر از نگرانيش ايستادم ...

-فقط همينارو ميخواي ؟!...

-نه بيا بريم نميخواد ...

لبخند دستپاچه اي زدم و سريع پول و حساب کردم ... دست مهسيما روگرفتم و بي اينکه بهش فرصت تجزيه تحليل بدم کشيدمش ... به ديقه نکشيده جلوي مرکز خريد سوار يه تاکسي شديم ... بايد ميرفتيم سمت هتل ولي قبلش بايد اين رد ياب و جا سازي ميکردم حتما ...

يه خيابون پايين تر از هتل پياده شديم ... با نگام دنبال يه جاي خلوت گشتم ...

با ديدن بريدگي که از وسط ديوار بود و ميشد دونفر به راحتي توش جا بشن مهسيما رو کشيدم اونطرف...

-همينجا وايستا ...

کيسه هاي خريدشو گذاشتم روي زمين .. . دستمو بردم سمت ساعتم .. چيزي نميگفت و بي حرف و با تعجب داشت به کارام نگا ميکرد ...

پشت ساعت استيلم و باز کردم ... با احتياط دستمو بردم

1401/09/03 17:41

جلو و يکي از رديابارو برداشتم ..

-اينا چين ؟!

بي اينکه نگامو از رديابا بگيرم روي زانو خم شدم.. پاشو کشيد عقب

-اِچيکار ميکني ؟..

نگاش کردم

-هيچي يه لحظه آروم بگير ميفهمي ...

خزاي بلند کفششو بالا پايين کردم پشت کفشش مناسب ترين جابود ...

ردياب و آروم چسبودم مابين خزاي نسبتا بلند کفش ...چون همرنگ بودن چيزي معلوم نبود ...

-اين چي بود ديگه؟...

صاف ايستادم و آروم ساعت و جمع کردم...نگامو چرخوندم و نگاهش کردم ...

ببين اين کفشارو در نمياري ... به هيچ عنوان ... حتي خواستي بري حمومم از خودت دورشون نکن ...

با شک پرسيد

-رد ياب بود ؟!

سري به معني تائيد تکون دادم ...

-خوب بريم ...

پشت سرم راه افتاد ...بعد چند ديقه رسيديم به هتل ... نگامو توي لابي چرخوندم ... با ديدن علي آبادي که دستي برامون تکون داد راه افتادم سمتش ....

-دنبالم بيا...

رفتيم سمت علي آبادي و نشستيم رو مبل کناريش ...

-سلام چطوري ؟!..

-ممنون همه چي مرتبه ؟!...

نگاهي نا محسوس به ميز کناريمون انداخت ...

-نه همه چي از صبح تحت نظر گرفتنم ....ازاونورم خبرايي شده ...

اخمامو کمي کشيدم تو هم

-چه خبرايي ؟

يکم خودشو کشيد جلوتر ...

-سلاح هايي که ما فروختيم به پژاک و آيهان يبار ديگه از اونا خريد ... با هماهنگي پليس ترکيه بچه ها از ديروز تحت نظرشون دارن .... همه محموله رو انتقال دادن به انبار ...

راستش اونجوري که بچه ها ميگفتن اينا مارک اسلحه هاي آمريکايي رو زدن روي اسلحه ها ...

اخم غليظي کردم ...

-چي ؟؟!!!...مارک اسلحه هاي آمريکايي ؟!..

سري تکون داد و نگاهي گذرا به آدم آيهان کردکه داشت مارو ميپاييد

-نفهميدين چرا همچين کاري کردن ؟..

-نه ...هنوز تحت نظر داريمشون کار خاصي نکردن ...

اخمام رفت توهم .... اينا داشتن چه غلطي ميکردن ...

-ايشون خانوم سارنگ هستن ؟!

سرمو آوردم بالا ...نگهي به مهسيما کردم که ساکت نشسته بود ...

-آره خودشه ... به سرهنگ خبر دادي؟...

-بله ...سرگرد سارنگم توي راهن دارن ميان اينجا ...

مهسيما –واسه خاطر من ؟!

خانوم سارنگ ... سرگرد وقتي فهميدن که شمارو آوردن اينجا بلافاصله گفتن دارن ميان ...

-چيز ديگه اي نگفت ...

-ا گفت جون و تو و جون مهسيما ...

سري تکون دادم ... بايد سر از کار اينا در مياورديم ...

-علي آبادي خوب گوش کن ... امشب ميخوام برق اصلي ساختمون خونه آيهان قطع بشه ..بايد وارد اتاق کارش بشم ...

-ميخواي به دوتا از بچه ها بگم برق و از منبع قطع کنن ...

-نميدونم چيکار ميخواييد بکنيد... فقط ميخوام از ساعت شيش تا شيش و ربع برقا قطع بشه...

مهسيما خودشو کمي کشيد جلو ....

-چرا اونموقع ؟ خب شب اين کارو بکنن....

-نه شب شک برانگيزه وباعث ميشه سريع برن ببين چي شده

1401/09/03 17:41

.... يکم طول بکشه و هوا تاريک نشده باشه سريع تر ميشه کارو انجام داد ...

علي آبادي-در اتاقش قفل باشه چي ؟

صداي مهسيما در اومد

-نه قفل نيست صبح وقتي بهم گفتي که حاضر شم ميخواستم بيام دنبالت بپرسم شالگردنم و از پايين برم بردارم يانه که ديدم آيناز از اتاق کار آيهان اومد بيرون و درو بست ولي قفل نکرد ...

-از کجا ميدوني اونجا اتاق آيهان بود ...

-چون موقعي که ميخواست بهم لباس بده رفت توي اتاق ديگه ...ازش پرسيدم مگه اتاقت اينجا نبود گفت نه اينجا اتاق کار آيهانه ...

لبخندي روي لبم نشست اين دختر امداد غيبي بود انگار ...

لبخندي زدم و چرخيدم سمت علي آبادي ...

-پس حله ديگه خيالم راحت باشه؟..

-آره خيالت تخت همه چي و رديف ميکنيم ... راستي يه چيزي ...

منتظر زل زدم بهش ...

نا محسوس نگاهي به نوچه هاي آيهان انداخت و گفت ...

-اونجوري که پليس ترکيه خبر داده آيناز امشب اواخر شب يه پرواز داره سمت آنکارا ....بليطش رفت وبرگشته دقيقا براي سه ساعت بعد يعني صبح نشده بر ميگرده ازمير يه بليت برگشتم گرفته ...

ابروهامو دادم بالا ... يه خبرايي تو اين سفره بوده ...

يکي از بچه ها رو بفرست توي همون پرواز جا بگيرن برا خودشون ... تک تک حرکات آيناز اميري بايد کنترل شه ...

-باشه ...

بلند شدم ...مهسيمام بلند شد ...

-خب ما ديگه ميريم ...سعي کنيد کارو خراب نکنيد ...

بلند شدو دستشو به طرفم دراز کرد ...دستشو فشردمو و همراه مهسيما از هتل زديم بيرون ...

نگاهي به پشت سرم انداختم ...

با ماشين دنبالمون ميکردن ...

-اينا ديگه از کجا فهميدن رفتيم اون مرکز خريد ...

-فک کنم کار خرابي کردم چون به ايناز گفتم که ميخوايم براي خريد بريم ...

شماتت بار نگاهي بهش کردم وبا انگشت اشارم فشاري به کلش آوردم

-آي دردسر ساز ...

خنديد ...

-کوفت خب چه ميدونسم اينجوري ميشه ..

چيزي نگفتم و به راهمون ادامه داديم ...

-ببينم تو ميدوني خونه آيهان کجاست ؟!...

شونه اي بلا انداختم ...

- زنگ ميزنيم به آيهان تا رانندشو بفرسته دنبالمون ... آدرس خونشو نميدونم ..

-ولي من ميدونم موقع اومدن خوندم اسم خيابونشو ..

چپ چپ نگاش کردم ...

گيج نگام کرد

-چيه خوب ميدونم ديگه...

با دهن کجي گفتم

-واقعا خوش به حالت که ميدوني ...پس مرض داري ميپرسي ؟

-خوب خواستم بگم اگه نميدوني نگران نباش من ميدونم گم نميشيم ...

پفي کردم و دستمو براي يه راننده تاکسي بالا بردم...

*********

با ويبره گوشي که علي آبادي زنگ زد نگاهي به ساعت کردم ... وقتش بود ... بلافاصله از تخت اومدم پايين ... درو باز کردم .... کسي تو راهرو نبود ...راه افتادم سمت اتاق ايهان ... دستم روي دستگيره بود تا دروباز کنم که با صداي باز شدن در

1401/09/03 17:41

نفسم تو سينه حبس شد ...

خشکم زد ....

-نترس منم ...

دندونامو با حرص روي هم فشار دادم و نگاهي به مهسيما انداختم که از اتاقش اومده بود بيرون ...

-برو ديگه دير ميشه ها...بدو من ميرم حواسم به پايين باشه ...

رفت سمت پله ها و خيره شد به پايين ... وقت واسه تلف کردن نبود ...

سريع دراتاق و باز کردم ... قفل نبود ...

رفتم تو ... بلافاصله شنودي که توي يقم جاسازي کرده بودم و در آوردم ... بايد جاي مناسبي وصلش ميکردم ... نگامو دورتادور اتاق چرخوندم ... با ديدن تابلوفرشي که روي ديوار بود لبخندي زدم ...

فرش شکل اسب سياهي بود که داشت ميدويد ... فرش توي قاب شيشه اي بود ... سريع قاب و برداشتم و پشت قاب و باز کردم ... بايد سريع عمل ميکردم ... فقط سه ديقه وقت مونده بود ...

بلافاصله شيشه رو برداشتم و شنود و درست قسمت پايين تابلو که تو ديد نبود چسبوندم .... ظرف سي ثانيه تابلو رو جمع کردم و به همون شکل قبلي زدم روي ديوار...

نگامو توي اتاق چرخوندم ... با ديدن پاکتي که درش نيمه باز روي ميز کار بود سريع برش داشتم ...

نگاهي به ساعتم انداختم ... يه ديقه مونده بود ... سريع محتويات پاکت و زدم بيرون ... تصاوير يه پايگاه بود ... عين پايگاه نظامي ولي لباس رسمي تو تن سربازا نبود ... عکس اسلحه ها و يه نقشه که نميفهميدم نقشه کجاستم تو پاکت بود ...

فقط پانزده ثانيه مونده بود ... سريع گوشيمو در آورد م و يه عکس از نقشه انداختم .... وقتي نمونده بودبلافاصله عکسارو فرستادم توي پاکت و از اتاق دويدم بيرون ... مهسيما هنوز نگاش به پايين بود ...

-سريع بدو تو اتاقت به همون حالت قبلي باش بدو ...

در اتاق و باز کردم و خودمو پرت کردم روي تخت ...همزمان صداي ويبره گوشي توي جيبمم بلند شد ...

نفسمو عميق دادم بيرون ... به خير گذشت ... بايد سريعتر ميفهميدم اون عکسا رو براي چي داشت و نقشه براي چي و کجا بوده ...

************

مهسيما

اوف ... تازه داشتم ميفهميدم اين پليساتو فيلما چه کارايي ميکنن ....

استرس داشتم ... دستمو گذاشتم روي قلبم ...انگار داشت با موسيقي عربي خودشو ميلرزوند ...

نميدونستم دوربين تو اتاق هست يا نه ولي بيخيال موهاموريختم دورمو و خودم و پرت کردم رو تخت ... نميدونستم مهيار اومده يا نه ...دلم برااش تنگ شده بود ... توي اون خانواده فقط مهيار بود که هميشه برام يه دوست بود ...

يه همدم .. يه پشتوانه محکم ...فکرم رفت پيش سروان... خندم گرفت امروز با همه استرسش روز خوبي براي من بود ...

تصميم و گرفته بودم .... من هيچوقت نميتونستم با سرنوشت بجنگم ... رسيدن به کسي که فاصله دنيامون از هم اونقدر زياد بود که حتي فکر کردن بهشم محاله آرزوي بيخودي بود ...

من هيچوقت نميتونستم

1401/09/03 17:41

پيشش باشم اما ميتونستم که دوست باشم براش ...گفت ميتونم ازش سوال بپرسم ...

يکي ميپرسم متولد کيه ....يکيم ..... خنده نشت روي لبم ...يکيم ميپرسم اسمش چيه ...

خندم گرفته بود ...نزديک به يه ماهه ميشناسمش ولي هنوز حتي اسمشم درست و حسابي بلد نيستم ....

نگام به کفشايي افتاد که پام بودن ... نذاشته بود درشون بيارم ... موندم اين چرا انقد خنگه ... خب ميداد يه جاي ديگه جاساز ميکردم ديگه ....شکر خدا ما خانوما جاي مخفي که کم نداريم ...

ريز خنديدم ... اسلام بد جوري دست و بالشو بسته بود ... نميدونستم چرا ولي وقتي با اون بودم ... با وجود اون اخم و تخم هميشگي وکم حرفياي عصاب خوردکنش بازم حال و هوام بهتر از هر زمان ديگه اي بود ...

حس ميکردم ميتونه درکم کنه ... ميتونه بفهمه الان تو اين موقعيت دارم به چي فکر ميکنم و چي ميخوام ...

محبتاي کمرنگش و ميشد به زور از لابه لاي کاراش پيدا کرد ... محبتاي اون عين خودکاراي بي رنگي بود که تا چراغ نمينداختيو دقيق نگا نميکردي ديده نميشد ...

جنس محبت کردناش و نگاهايي که گاهي برق شيطنتش بد جوري ميگرفتت برام خاص بود ... دوست داشتني بود ... دوست داشتني که اونقدرام مجاز نبود ...

تقه اي به در خورد و در اتاق باز شد ... آيناز بود ... نگاهي به قيافه جذابش انداختم ... حيف همچين دختري که خلافکار بود ...

يه سوال تو مخم حسابي داشت جلون ميداد .. آيناز ميتونست آدم بکشه ؟!... اصلا آدم کشته ؟!...

مني که دخترم مرغ جلوم سر ميبرن از ديدن خونش از حال ميرم و فشارم مياد پايين حالا از فکر اينکه يه دختر اونقد قصي القلب بشه که بتونه يکي ديگه رو بکشه برام غير قابل باور بود ...

-سلام ...

لبخندي به روش زدم ...

-سلام..

-بيا پايين ...ميخوايم ميوه بخوريم و بريم جايي ...

اخمامو کشيدم تو هم ...

-بريم جايي ؟!...

خنديد ...

-فردا بعد از ظهر بر ميگرديم ... نميخواي يکم اينجاهارو بگردي ؟!..

لبخندي به روش زدم و از تخت اومدم پايين ... اين دختر زيادي باهوش بود ...نبايد جلوش سوتي ميدادم ..

کنار ايستاد تا رد شم ... خواست بره سمت پله هاي منتهي به سالن پايين که گفتم

-سامان نمياد ؟!...

-پايينه ...

با شک نگاهش کردم ... راه رفترو برگشت ... دستمو گرفت ... خيره شد به چشمام ..

-ببين مهسيما... ميدونم ديگه نميتوني به آيهان و من اعتماد کني ... اصراريم براي ساختن دوباره اين اعتماد ندارم... ولي ... (نفس عميقي کشيد)ولي ميخوام بدوني که من مثله آيهان نيستم .... نميخوام کوچکترين صدمه اي بهت وارد بشه ....

نميدونم باور ميکني يا نه ولي .... ولي چشماي تو منو ياد يه کسي ميندازه که سالها پيش ميشناختمشو ديگه هيچوقت نمي تونم ببينمش .... من خوب نيستم ... ولي اين ..

سرشو به

1401/09/03 17:41

طرفين تکون داد ...

-اه اصلا بيخيال ... بيا بريم ..

منتظر نشد تا منم حرفي بزنم ... دستمو کشيدو از پله ها رفتيم پايين ... همشون پايين بودن حتي سعيدي که دستشو انگار از آرنج شکسته بود وبسته بودن ...

سنگيني نگاه آيهان حسابي آزارم ميداد .... نگاهش جور خاصي بود ... چند باري فکر کردم شايد منظورش از اين نگاها سوء استفاده و هوس باشه ولي توي نگاهش چيزي به جز اينا بود ...

هرچي دنبال نشوني از هوس تو نگاهاي خاصش ميگشتم کمتر به نتيجه ميرسيدم ...رفتم سمت سروان ياسامان يا سروان شمسايي .... بهتر بود از تنها فرصت در کنار هم بودنمون نهايت استفادمو بکنم ....

يه حسي بهم ميگفت بعد تموم شدن اين پرونده رابطه مام تموم ميشه ... يه حسي ميگفت تا اين پرونده هست داريشو بعد اون بايد خودت بسازي با دلت و بعد ..."يادم تورا فراموش ".....

از اين فکر قلبم فشرده شده ....

دستمو مشت کردم و سرمو انداختم پايين ... اخمام ناخواسته رفته بود توهم ...

-همه چي روبه راهه؟!

سرمو نياوردم بالا .... صورتش دقيقا کنار گوشم بودو نفساي گرمش جاي دستاش داشت ميخورد به صورتم ... اين همه وابستگي از کجا پيداش شد ... از کجا بود که افسار دلم از دستم در رفت از کجا بود که نفهميدم اين آدم ديگه برام سروان شمسايي نيست و شده يه بي نامي که همه زندگيمو در گير خودش کرده ...

فقط سرمو بالا پايين کردم ... صداي آيناز در اومد ...

-خب بهتره ديگه کدورتا رو بريزيم دور ... امروز روز آخريه که اينجاييم .... همگي با يه شام پنج نفره تو يه رستوران خوب و ايراني موافقيد ؟؟...

بازم سرمو بلندنکردم ...ايناز خودش بريد و خودش دوخت ... رو کرد سمتمونو گفت که سريعتر آماده شيم...

ميلي براي رفتن نداشتم ... حس ميکردم داريم به آخر اين بازي نزديکتر ميشيمو هر چي نزديکتر ميشديم ترس من براي بيشتر شدن فاصلم از روياهام بيشتر ميشد...

با همون لباسايي که صبح پوشيده بودم آماده کنار در اتاقم ايستادم ....سرم و انداخته بودم پايين و نگاهم به کفشايي بود که امروز برام خريد ...

گاهي وقتا فک ميکنم اين يه حس زودگذره ... يه تب تند که زود عرق ميکنه ... يه حسي که تاحالا تجربشو نداشتم ...

شايد زود وابسته شدم چون تاحالا با هيچ جنس مخالفي رابطه نزديکي نداشتم ... تا يادم مياد بابا ازهر گونه ارتباطي با پسرا چه فاميل و چه اشنا منعم ميکرد ...

اون اولين نفر بود ... اولين جنس مذکري که اجازه دادم بهش وارد حريمم شه ... اولين کسي بود که اجازه دادم بهش از حصاري که دور خودم کشيدم عبورکنه ...

همين وابستم کرد ... هميني که تاحالا کسي مثه اون نبود ... جنس حرفاش برام تازه بود ... نگاهاش برام خاص بود ...محبتاش به دلم ميشست... تا دختر نباشي و

1401/09/03 17:41

تجربه نکني دنياي دخترونه رو نميفهمي که بي دليل عاشق شدن ... بي دليل دلبستن به همچين محبتاي ريزو پيش و پا افتاده اي ....بي دليل وابسته شدن به آدمي که تو همه چي اولينه برات زيادم بعيد نيست ...

-چي انقد فکرتو مشغول کرده ... از بودن تو اينجا ناراحتي ؟؟؟...

سريع سرمو آوردم بالا ... اومد کنارمو تکيه زد به چارچوب در ... نگاهي بهش کردم ... بي انصافي بود منکر تيپ فوق العاده و هيکل بي نقصش بشيم ...

چهره اي معلومي داشت ولي هيکلش فوق العاد بود ...

يه پيراهن مردونه طوسي پوشيده بود با يه اورکت بلند تا روي زانو که قد بلند تر نشونش ميداد ... يه شلوار مردونه مشکيم پاش بود ... نگاهش هنوز روي من بود ...

-سوالمو جواب ندادي ؟!...

رومو کردم سمت اتاقش که درش بسته بود ...

-اجباريه جواب دادنش

ابروشو داد بالا ...

-نه معلومه که نه ..اما ميخوام بدونم چي انقد فکرتو مشغول کرده سامان ؟!!!...

پوزخندي زدم و سرمو چرخوندم سمت مخالفش ...

-حدس ميزدم ...منکرش نشو ..اون پسره فوق العاده ايه جذابيتش براي يه دختر به سن و سال تو نفس گيره

سريع گفتم

-من به اون فک نميکردم ...

خنديد ... بي صدا و مردونه ... تکيشو از ديوار کندو اومد به طرفم ...

اومد جلوتر ... اهل فيلم بازي کردن نبودم ... با وجود گستاخيم ولي جرئت نداشتم جلوش وايستم ...

اون يه قدم اومد جلو و من سريع سه قدم عقب گرد کردم ... خواست قدم دوم و برداره که سريع رفتم عقب ... با حس خالي شدن زير پام ...

خواستم داد بزنم که راه گلوم بسته شد ... هميشه موقع ترس صدام خفه ميشدو نميتونستم داد بزنم ...همينکه روي هوا معلق شدم حس کردم تمام هيکلم به جلو کشيده شد ...

با بهت و ترس خيره شدم به ايهاني که دستمو گرفت و منو کشيد سمت خودش .... دستي که دور کمرم حلقه شده بود داشت آزارم ميداد ...

خواستم به خودم بجنبم و از بغلش بيام بيرون که ديدم مچ دست چپم هنوز تو دستشه ... با اخم غليظ و دندوناي کليد شدش گفت

-لعنتي ازم نترس ...

تکون شديدي بهم داد ...

-نترس ...ميفهمي نبايد از من بترسي .... يه سگ وحشي شکاري وقتي طعمشو تيکه پاره ميکنه که ترس و تو چشماي طعمش ببينه .... نبايد ازم بترسي ...نبايد چشمات رنگشون رنگ ترس باشه تا منم هار نشم و حمله نکنم براي دريدنت ...

ترس توي چشمام صد بار شد ... محکم تر از قبل تکونم داد و با صداي بلندي گفت

-ميفهمي بهت ميگم ...

با صداش در دوتا از اتاقا بازشد ... سروان سريع دويدطرفمون ...

-داري چه غلطي ميکني ...؟

تااومد سمت ايهان تامنو از بين دستاش بيرون بکشه آيهان سفت تر کمرمو چسبيد و دستمو ول کردو هلش داد عقب ..

آيناز دويد طفمون

-آيهان داري چه غلطي ميکني ... مگه قرامون يادت رفت ...

آيهان بي

1401/09/03 17:41

توجه به هردوشون با چشماي وحشي خيره بود تو چشماي وحشت زدم...دستشو آورد سمت صورتم ....

خواستم عقب بکشم که با دستاش متوقفم کرد سروان خيز برداشت طرفمون که ايناز جلوشو گرفت ... دستشو برد سمت صورتمو و با سرانگشتاش پلکامو بست ...

از ترسم نميتونستم نفس بکشم چه برسه ب اينکه دوباره چشمامو باز کنم ...

گرمي نفساشو کنار گوشم حس کردم ...

"دفعه بعدانقد ساده رد نميشم از کنارت ... وقتي اين چشمارو بياربالا و نگام کن که ديگه ازم نترسي ...مه...سيما..."

اين و گفت و آروم هلم داد کنار .....رفت سمت پله ها وبه سرعت يکي دوتاشون کرد که بره پايين ...

-سريعتر بيايد ...

سروان دستمو گرفت و کشيد سمت خودش ...

-حالت خوبه ... اتفاقي که برات نيافتاده؟!...

به چشماي نگرانش نگاه کردم و سعي کردم لبخند بزنم ...

-نـ...نه ...خوبم ...

-چيکارت داشت ...چي زر زر ميکرد ؟؟

آيناز اومد جلو و بازوشو گرفت

-کاريش نداشت سامان ...بيخودي شلوغش نکن ...

با غيظ نگاهش کرد ... سعي کردم جو و اروم کنم ... لبخندي زدم ...

-چيزي نشد که بابا ... داشتم از پله ها پرت ميشدم پايين منو گرفت همين ....

نذاشتم بحث و کش بدن سريع گفتم ...

-بريم ديگه ديره ...

قبل از هردوشون از پله ها اومدم پايين ... به ناچار پشت سرم اومدن ... هيچ *** حرفي نميزد ... سعيد به طرز عجيبي ساکت مونده بود ... هگي سوار شديم ... سعيد و آيهان توي يه ماشين و من و آيناز و اونم تو يه ماشين ...

کسي حرفي نميزد ... سکوتم دست خودم نبود ... وقتي چيزي ناراحتم ميکرد نميتونستم بروزش بدم ...ميريختم تو خودم و صداشو در نمي آوردم ...

با ايستادن ماشين همگي پياده شديم ... سرمو بلند کردم ...

رستوران ايراني دريا...نگام چرخيد روي اون ....نگاهش به من بود ... وقتي نگامو ديد کمي خودشو جلو تر کشيدو کنار گوشم گفت ...

-چته تو ... اذيتت کرد؟؟

محکم گفتم

-نه ...نه ...نه ...چند بار بگم داشتم مي افتادم منو گرفت ...دست بر دار ديگه

با اخم گفت

-خب ...صداتو بيار پايين ...

-من کي صدامو بردم بالا ...

-براي من اداي غلدرارو در نيارا ... صداتو بالا نبردي ولي پايينم نبود ...

برو بابايي گفتم و پشت سر آيناز وارد رستوران شدم ...

داشتم بهونه الکي مياوردم ... نميدونم چرا دلم ميخواست باهاش دعواکنم ...

دق دليامو ميخواستم سرش خالي کنم ... حال خودم و نميفهميدم ... کاش از اولشم وارد اين بازي نميشدم ...

صداي موسيقي ملايم و صداي خواننده هايي که پخش ميشد يکم آرومم کرد ... دور يه ميز نشستيم ...

سرم هنوزم پايين بود ... با پخش شدن صداي فريدون آسرايي سرمو آوردم بالا خيره شدم به پسر جووني که صداش فوق العاده شبيه صداي فريدون آسرايي بود ...

نگام خيره مونده بود روي اون و گروه

1401/09/03 17:41

موسيقيشون ...

بگو سرگرم چي بودي

که انقد ساکت و سردي

خودت آرامشم بودي

خودت دلواپسم کردي

لبخندي زدم و شروع کردم به زمزمه آهنگ ....هميشه صداشو آهنگاش آرومم ميکرد ...

ته قلبت هنوز بايد

يه احساسي به من باشه

چقد بايد بمونم تا

يکي مثله تو پيدا شه

نگام چرخيد سمتش سرش پايين و خيره به دستاش بود ولي لباش تکون ميخورد انگار اونم اين آهنگ و شنيده بود

تو روز و روزگار من

بي تو روزاي شادي نيست

تو دنياي مني اما

به دنيا اعتمادي نيست

تــــو روز و روزگار من

بي تو روزاي شادي نيســت

چشمامو گذاشتم روي هم و نفس عميقي کشيدم ....

سلام اي ناله بارون

سلام اي چشماي گريون

سلام روزاي تلخ من

هنوزم دوسش دارم

همزمان صداي عليزاده توي سرم و گوشم تکرار شد

سلام اي بغض تو سينه

سلام اي آه و آيينه

سلام شبهاي دل کندن

هنوزم دوسش دارم

نميدوني تو اين روزا

چقد حالم پريشونه

دلم با رفتن تنگ و

دلم با بودنت خونه

خراب حال من بي تو

نميتونم که بهتر شم

تو دستاي تو گل کردم

بزار باگريه پر پرشم

صداي زمزمه آرومش توي گوشم پيچيد ... صداش چقد آروم و دلنشين بود ...سعي کردم صداشو تو ذهن و قلبم بايگاني کنم ...

شايد اين صدا آخرين بار باشه که شنيده ميشه

يه بي نشونم تو اين خزون

يه بينشونم تو اين خزون

من و از خودت بدون

يه بينشونم تواين خزون

بيقرارم يه نيمه جون

من و ازخودت بدون


سلام اي ناله بارون

سلام اي چشماي گريون

سلام روزاي تلخ من

هنوزم دوسش دارم

سلام اي بغض تو سينه

سلام اي آه و آيينه

سلام شبهاي دل کندن

هنوزم دوسش دارم

سرشو آورد بالا ... با ديدن نگاهم که خيره مونده بود روش لبخندي به روم زد ...

سعي کردم مثله هميشه غم چشمامو پشت لبخندم قايم کنم ... لبخندي بهش زدم ... لبخنديکه مصنوعي بود ... عين حال خوب اينروزام ... چند وقت بود که حال و هواي خوبم بو ميده ؟...بوي مصنوعي بودن ... بوي خنده هاي قاچاقي ... بوي تقلبي بودن ...

کمي صندليشو کشيد سمت من ...سعيد سرش با اخم غليظي پايين بود و آيهان و اينازم داشتن باهم جدي صحبت ميکردن...

-از اين آهنگ خوشم مياد ...

خنديدم...

-توام شنيدي؟!

لبخند کمرنگي زد

-آره توي فلشي که بهم داده بودي تو سفر شمال بود ...

چشمامو گرد کردم

-هــــي فلش من دست تو مونده؟...زمين و زمان و بهم ريختم پيداش کنم ...

حرفي نزد ...خنده نمکي کردم

-حالا غنيمت جنگي ورش داشتي ... خب مياوردي ميدادي ديگه ...

شروع کرد به لوله کردن دستمال کاغذي توي دستش ....

-برو بابا دلت خوشه ها ...شرمندتم ... ما چيزي و بگيريم ديگه پسش نميديم ...

حرفي نزدم و فقط لبخند غمگيني زدم ... از سر ميز بلند شدم ...نگاه و اونو به

1401/09/03 17:41

دنبالش نگاه آيهان و آيناز چرخيد سمتم ...

روبهشون گفتم...

-ميرم دستشويي برميگردم ...

-ميخواي منم بيام ...

لبخندي زدم و سرمو به نشونه نه تکون دادم ...صندليمو عقب کشيدم و اومدم بيرون ... رفتم سمت سرويس بهداشتي که با تابلو کوچيکي نشون داده بودن ....

از دستشويي اومدم بيرون ... شير آب و باز کردم تا دستامو بشورم ... ميخواستم آب و ببندم که يدفعه از پشت کشيده شدم و چسبيدم به ديوار .... دستي که جلوي دهنمو گرفته بود مانع از اين ميشد که داد بزنم ...

چشمامو بستمو محکم شروع به تقلا کردم .... نبايد ميذاشتم يبار ديگه کسي گيرم بندازه

-مهسي آروم باش منم ...

صداش آشنا بود ...خيليم آشنا ...انقدي که بگم نزديک بيست و يک ...بيست و دو سال تو گوشم تکرار شده ...

سريع چشمامو باز کردم ... با ديدن مهيارخشکم زد ...دستشو برداشت و سريع منو کشيد تو بغلش ...

-مهيـــار...

منو از بغلش در آورد و نگاهي به سرتاپام انداخت ... انگار ميخواست از سالم بودنم مطمئن شه ...-مهيار تو اينجا؟!...

نگاهي به بيرون انداخت و نگام کرد

-حالت خوبه

ناخواسته لبخندي به روش زدم و سرمو به نشونه تائيد تکون دادم ...

-خوبم ...تو خوبي ؟

لبخند مهربوني زد

-خوبه که خوبي الان حال منم خوبه ...

شيطون خنديدم ..

-چه خوب تو خوبي شد ...

جدي پرسيد-ببينم مشکلي که برات به وجود نياوردن ؟!...اذيتت که نکردن ؟!..

با لحني آروم و مطمئن گفتم

-نه بابا خيالت راحت سروان حواسش به همه چي هست ...

پسر جووني اومد تو

-قربان آيناز داره مياد اين سمت ...

مهيار سريع ازم فاصله گرفت و عقب عقب رفت ..

-خوبه خيالم راحت شد ... يه جوري بي اينکه کسي متوجه شه به شمسايي حالي کن بياد اينور ... اينو و گفت و سريع رفت تو يکي از دستشويي ها

-مهسيما تموم نشد کارت ؟

هل برگشتم عقب

-ها ؟!...چرا چرا تمومه تو چرا اومدي ...

خنديدو دستاشو تو هوا برام برد بالا ...

-اومدم دستامو بشورم ...

رفت سمت روشويي ...آب دهنمو قورت دادمو نگامو دور تا دور اونجا چرخوندم ...

-ببين يه چيزي بهت ميگم آويزه گوشت کن ...

با صداش کامل چرخيدم طرفش... اومد روبه روم ايستاد ....

-گوش کن مهسيما اين اطمينان و بهت ميدم تا زمانيکه پا روي دم ايهان نذاري خطري از جانب اون تهديدت نميکنه پس لطفا نگران چيزي نباش ...

نگام داشت ناخداگاه ميچرخيد سمت دري که مهيار چند ديقه پيش رفت توش و بستش ... سريع نگامو چرخوندم

-نيستم ...

خنديد ...منم خنديدم ...

-پس بريم ...

باهم از اونجااومديم بيرون ... سفارشارو آورده بودن ... نشستيم سر ميز

آيناز-به به... شيشليک ايروني ... اين غذا خوردن داره ها ...

حرفي نزديم و مشغول شديم ... تو فکر بودم چطوري بفرستمش اونور که آيهان اينا متوجه

1401/09/03 17:41

نشن ...

زير چشمي نگاهش کردم ...داشت خيلي آروم و ريلکس غذاشو ميخورد ...

-چيه؟!...

با صداش يهو از جا پريدم ... دستپاچه گفتم

-چي؟!.

يه تاي ابروشو داد بالا

-ميگم چيه زل زدي به غذاي من؟!

ديدم توجه هرسه تاشون جمع منه ... اه گندت بزنن ... سريع نگام افتاد به بشقابش ...

-هيچي راستش کباب سلطاني من خيلي دوست دارم ...

نگاهي به غذاي من و بعدم غذاي خودش کرد ...

آيهان

-خوب سفارش بده بيارن برات ...

آيناز خواست دستشو ببره بالا و گارسونو صدا کنه که صداش مانع اين کار شد

-نه لازم نيست ...

نگاش کردم ...بشقاب من کشيد سمت خودشو غذاي خودشو برداشت و گذاشت جلوي من ... بشقابشو چرخوند ...

-اينطرفش دست نخوردس با چنگال برداشتم ...

دهنم باز مونده بود ...

خودش مشغول خوردن باقالي پلو با ماهيچه من شد ...درواقع اصلا ميلي به غذا نداشتم ولي يه حسي ترغيبم ميکرد غذاشو بخورم ...

همه ترديدا رو کنار گذاشتم و مشغول شدم ...با لبخندي که يه لحظم محو نميشد کباب سلطانيشو تا ته خوردم ...

ميتونستم بگم توي اين بيست و يکي دوسالي که از خدا عمر گرفته بودم براي اولين بار تو زندگيم لذت غذا خوردن و با همه وجودم حس کردم ....

نگاهي به ساعت روي ديوار رستوران کردم ...مهيار تاالان حتما پوست سرمو قلفتي ميکنه ...

بيست ديقه گذشته بود ...

بايد حتما يه جوري بهش ميگفتم ..

نگاهي به اطراف کردم ... خواننده رستوران انگار داشت آماده ميشد تا آهنگ جديدي اجرا کنه بهترين وقت بود ...

همين که صداي گيتار پخش شد سريع سرمو بردم نزديک گوشش

-مهيار تو دستشويي منتظرته تظاهر کن درمورد آهنگ باهات حرف زدم

اينو گفتم و سريع نشستم چنگال و قاشقش تو دستش موند و نگاشو از بشقابش کشيد بالا و چرخوند سمت گروه موسيقي که اونجا بود ...

نگاه آيناز و ايهان بهمون افتاد ولي سعيد همچنان بي حرف سرش پايين بود ...

-آره همون آهنگه

اينو و گفت و لبخندي زد ...

آيناز با کنجکاوي پرسيد

-کدوم آهنگ ؟...

خنديدو صندليشو عقب کشيد ..

-هيچ کدوم غذاتونو بخوريد من برم دستشويي ميام الان ...

لبخندي به روم زد که جوابشو بالبخند دادم ... رفت سمت دستشويي ...

سعي کردم عادي باشم ... مشغول غذا خوردن شدم ...

*******

فرزام

نگاهي به پشت سرم انداختم

-جناب سروان شما بريد تو من حواسم هست ...

چشمم خورد به پسر جووني که دقيقا کنار سرويس بهداشتي ايستاده بود ... سريع چرخيدم و وارد شدم ...

-سلام ...

برگشتم پشت سرم ... کنار ديوار وايستاده بود ... لبخندي زدم و دستمو دراز کردم سمتش ...

-همه چي خوب پيش ميره ؟!...

دستمو فشرد ...

-تا تفسير تو از خوب چي باشه !

اخمامو کشيدم تو هم

-اتفاقي افتاده؟

-بچه ها اطلاعاتي بدست آوردن ... ظاهرا

1401/09/03 17:41

صالح مرداوي فقط واسطه بوده ... آيهان داره معامله رو با گروهک تروريستي pKKانجام ميده ... اونجوري که فهميدن گروهک توسط سازمان آمريکا پشتيباني ميشه و ميخواد حکومت مستقل به وجود بياره ... پليس ترکيه تونسته ردشونو بزنه و اون نقشم که چند ساعته پيش برامون ارسال کردي نقشه پايگاه نظامي لينجرليکه که ميخوان بهش حمله کنن ...

گيج گفتم

-نميفهمم يعني چي ؟!... يعني آيهان اسلحه هاي قاچاق و به اونا روخته

جدي گفت

-فقط اين نيست ... اسلحه ها از ايران داره خارج ميشه و به اسم آمريکا داره براشون فرستاده ميشه ... ماها فک ميکنيم که يه خبراييه ... فک کنم آيهان يه ربطي به سازمانهاي آمريکايي داشته باشه

سري تکون دادم

-احتمالا همينجوريه چون وزارت امور خارجه و حتي گزارشات خطوط هوايي آمريکام هيچ خروجي براي آيهان ثبت نکرده بود و اين خودشم بودار بوده ...

مهيار نگاهي به بيرون انداخت ...

-به نظرم کار آيهان فقط اين چيزانيست ... دخترا دوهفته ديگه از کشور قراره خارج شن ... بايد سرعت عملمونو بيشتر کنيم ...

خونسرد گفتم

-نگران چيزي نباش فردا برميگرديم ايران ...همه تلاشمونو ميکنيم تا کارا درست پيش بره ...

نگاهش به بيرون بود ...

-باشه برو ديگه مشکوک ميشن ... فقط...

با دلشوره اي که به وضوح توي چهرشم ديده ميشد گفت

-مهـ...مهسيما ...

لبخند اطمينان بخشي بهش زدم ...

-خيالت راحت مواظبشم ...

اينو گفتم و ديگه منتظر نموندم تا ببينم چي ميگه ... سريع زدم بيرون ...همينجوري که به ميز نزديک ميشدم نگاهم خيره بود به آيهان ....

اين پسر مرموز تر و پيچيده تر از اوني بود که فکرشو ميکردم ...

نشستم روي صندلي ... آيناز نگاهم کرد

-چقد طولش دادي ...

يه تاي ابرومو دادم بالا ...

-بايد جواب پس بدم ...

خنديدو با دستمال دور دهنشو پاک کرد ...

-خير قربان ...

نگاهي به ساعت مچيش انداخت ...

-خب شام خوشمزه اي بود ...برگرديم ؟!...

مهسيما سريع گفت

-چه زود .... بابا تازه اومديما ....

لبخندي به روش زد

-عزيزم من و سعيد بايد بريم جايي ....شمام با آيهان اگه ميخواييد بريد بگرديد ....ما داره ديرمون ميشه ....

مهسيما بازم رگ فضوليش گل کرده بود

-اين وقت شب کجا ميرين ؟!...

-براي ديدن يکي از دوستاي مشترکمون ميريم ... برميگرديم سريع ...

با ضربه نامحسوسي که به کفشش زدم نذاشتم بيشتر از اين کشش بده ...

-من و مهسيمام کمي ميگرديم وبعد خودمون ميايم ...

با اين حرف فهموندم که آيهان حکم سرخرو داره ... بچه ها حواسشون به همشون بود ... ميخواستم کمي پياده روي بکنم ...مهسيمارم نميتونستم با آيهان تنها بفرستم بره ...

آيناز چيزي نگفت و نگاه معني داري به آيهان انداخت ...

بعد حساب همگي از رستوران

1401/09/03 17:41

خارج شديم ...سعيد با اخم و تخم گفت

-من ميرم تو ماشين آيناز توام بيا ...

بي توجه به ما رفت سمت ماشين آيناز خواست با ما خدافظي کنه که مهسيما سريع گفت ...

-ببخشيد آيناز جون ميشه بگي گوشي منو بدن ...

آيناز سرشو چرخوند سمت آيهان ... آيهان نگاهي بهش کردو با سر اشاره کرد به باديگارد و راننده مخصوصش

آيناز بي حرف رفت سمتش... نگام به لکسوز مشکي رنگي افتادکه شيشه هاي دودي داشت.... باديدن راننده که همون پسرجوون توي رستوران بود فهميدم ماشين مهيار ايناست ...

-بگير عزيزم ...بخشيددير شد ...

مهسيما با لبخند گوشي و گرفت و تشکر کرد ... نگام بهش بود ... گوشيشو روشن کرد .... با ديدن رمزي که وارد کرد خندم گرفت ... چهار تا صفر ...

سرسري از آيناز خدافظي کرد...آيهانم سوارماشين ديگه شد ... ماشين برامون بوق زدو راه افتاد ... ماشين مهيار اينام پشت سرش راه افتاد ....

با ديدن مهيار خيالم راحت شد که حواس بچه هابه همه چي هست ...

نگاهمو چرخوندم سمت مهسيما ... فارغ از همه جا خيره بود به صفحه گوشيش ....

-انگار بيشتر از داداشت دلتنگ گوشيت بودي ...

خنده اي کرد ولي حرفي نزد ... چشمم خورد به دونه هاي ريز برف که کم کم داشتن شروع ميکردن به باريدن ...

حواسش کلا از دنياي اطرافش پرت بود انگار که کل دنيا جمع شده تو اون صفحه گوشيش ...

-هوي خانوم ميخواي تا صبح وايستيم اينجا تا گوشيتو چکاپ کني ؟!...

سرشو آورد بالا و لبخندي بهم زد ...

-نه بريم ...

دستامو تو جيب کاپشنم کردم و راه افتادم ... کنارم شروع کرد به قدم زدن...

-داره برف شروع ميشه ...

نگاهي به آسمون سراسر ابري و مشکي انداختم ...

-اهوم ... ولي هوا اونقدرام سرد نيست ...

دستاشو بغل کردو سرشو بالا گرفت

-من عاشق برفم ...خصوصا شباش ...از بچگي هميشه آرزوم بود تو زمستون شب بخوابم صبح ساعت هفت هشت بيدارشم بينم هوا گرگ و ميشه ... (تک خنده اي کرد)عاشق روزايي بودم که راديو ميگفت امروز مدارس به علت بارش برف تعطيله ... فرداي تعطيلي که ميرفتيم مدرسه هممون تو سراشيبي کنار ديوار خروجي مدرسه سرميخورديم و برف بازي ميکرديم ...

لبخندي نشست رو لبام ... هوا رو با دم عميقي کشيدم توي ريه هام ...

-وقتي دبيرستان بودم با دوستام يبار شرط بستيم تويه روز برفي با گوله برفي بزنيم تو صورت دخترا ماله هرکي به هدف خورد بقيه بايد بهش سور ميدادن ...(از يادآوري خاطره ها خنديدم)

همه زدن وقتي نوبت من بود و گوله رو سمت يه دختر چاق و تپل مپل پرت کردم از شانس گل و بلبلم صاف خورد تو صورت پدر دختره که ظاهرا اومده بود دنبالش ...

چرخيدم طرفش که داشت با خنده نگام ميکرد ...با هيجان گفتم ...

جات خالي مرده تا دوتا خيابون بالاتر از مدرسه

1401/09/03 17:41

دنبالم ميدوئيد ... يه جوري فلنگ و بستم که بايد سرعتم و با سرعت نور محاسبه ميکردن ...

حالا بماند چند باريم کله ملق زدم و دماغمم مو برداشت و عملش کرديم ...

با بهت گفت

-دماغتو عمل کردي ؟!!!

چپکي نگاش کردم

-آره...خب که چي مثلا؟!

خندشو به زور کنترل کرد

-هيچي هيچي ...خب ميگفتي ...

اخمامو کشيدم

-هيچي ديگه همينا ...

خنديد ...حرفي نزد ...هردوراه افتاديم ...

-سروان ...

نگاهم به روبه رو بود ...-بله ؟

چرخيد سمتم

-شرطمون يادته که !

گيج نگاش کردم –شرط؟!

انگشت اشاره و وسطشو نشونم دادو گفت

-دوتا سوال...

خنديدم ولبه هاي کاپشنمو يکم بهم نزديک کردم ...

-خب بپرس ...

-اول اينکه اسمت...

خنديدم

-همين سروان ساماني که ميگي خوبه ديگه ...

مشتي کوبيد به بازوم

-نپيچون بگو

از گوشه چشم نگاش کردم

-اسمم فرزامه ... فرزام شمسايي

خنديد و دستاشو کوبيد بهم ...

-ايــول

خب حالا دومي و بپرسم ...

دستشو گرفتم و کشيدم سمت دريا...

-بپرس ...

چرخيدو جلوم ايستاد .. همونجوري عقب عقب ميرفت ومنم جلو ميرفتم گفت ...

-نظرتو رک و پوسکنده راجب من بگو ....تعارف مارف و پيچوندنم نداريم ...

چشمامو سفت روهم فشار دادم ..

-واي نه ...

-بگو ديگه ... لوس نشـ..

داشت ميخورد به عابري که از پشت ميومد ... دستشو گرفتم و آروم کشيدمش اين سمت

-درست راه برو بچه ...

توجهي به حرفم نکرد و با سما جت گفت ...

-يالا ديگه ... بگو ببينم ... زود سريع تند ... بدو بدو بدو

خنديدم

-خب از نظر من تو يه دختر ....(دستشو گرفتم و کشيدم سمت ديگه با حرص گفتم)

-دِ بچه درست راه برو هي داري ميخوري به مردم .....

-اِ هنوز که نخوردم تو حرفتو بزن ...

حرصي نشستم روي يه نيمکت و دستشو گرفتم و کشوندم کنار خودم ... نشست و سريع برگشت طرفم

-خب بگو

پفي کردم

-چي بگم آخه ... يکي هستي عين بقيه ديگه ..

اخم کرد ....

-کوفت مگه چينيم عين همه باشم ...

با شيطنت گفتم

-آها ....قيافتو بگم ؟...

نگاهي به سرتا پاش کردم ..

-اومــــ...خب ...با ارفاق ميشه گفت خوشگلي...

مشت محکمي کوبيد به بازوم و با عصبانيت گفت

-حناق ... درد... حلاحل... مرض ... اخلاقي بود منظورم نه ظاهري ...در ثاني خيلي غلط کردي خيليم خوشگلم ...

خندم گرفت ... دستامو گذاشتم روي پشتي نيمکت ....نگامو دوختم به دريا ...

-خب اخلاقتم ... با نمکي ... کمي تا قسمتي باهوشي ولي گذاشتي مخت آک بمونه ازش استفاده نميکني ...

بگي نگي يکم مشنگي و خنگ ميزني ...

خواست مشت ديگه اي بکوبه که سريع خودمو عقب کشيدم ...

-خب خودت گفتي بي رو در وايسي بگم ...

از بين دندوناش غريد

-کـــــــوفت

-و خب ... يه کوچولو دست پا چلفتي ...

ديدم ناراحت شده چرخيدم سمتشو پامو انداختم روي اون يکي پام ...

-مهربوني ...

1401/09/03 17:41

صاف و ساده اي ... وقتي باهام حرف ميزني نگران اين نيستم که داري دروغ تحويلم ميدي و ميتونم بهت اعتماد کنم ...

بمب انرژي هستي برام ... عين دختر کوچولوهايي هستي که ولشون کني و حواست بهشون نباشه از ديوار راست ميرن بالا و از لوستر ميان پايين ...

خب خانوم همينقدر کافيه ؟!...

لبخندي زد

-آره مرسي ...

ديدم رفت تو خودش ... يادم رفت بگم زيادي احساساتي و نازک نارنجي هستي ...

چه آسون باشه دلبستن

به تويا سختـــــ

نمي ترسم از احساسم

به تو هيچوقتـــــ

با صداي آهنگي که پخش شد نگام چرخيد سمت گوشي توي دستش که صفحشو خاموش کرد و تو دستاش نگهش داشت ... نگاشو دوخت به دريا ...خيره شدم به صورتش ...

باد داشت موهاي آزادشو هر طرف ميکشوند و دونه هاي برف خيلي آروم ميريختن روي زمين ...

نوک بينيش از شدت سرما يه کوچولو قرمز شده بود ...

نميدوني چه احساسي به تو دارم

کنارتو منم يه عاشق خوشبخت

چه قسمت باشه سهم من ازعشق باشي

چه بي من تو توقلب هرکسي جاشي

چه پيروز شم چه داغون شم با ناکامي

تو تنها انتخاب آرزوهامي ....

بلند شدو بيحرف راه افتاد سمت دريا ... نگاهم بهش بود ... دستاشو قلاب کرد تو هم و خيره شد به دريايي که بد جوري توي تاريکي شب ميدرخشيد ...

بلند شدم و آروم قدم برداشتم سمتش

تورو ترک نميکنم يه لحظه حتي

نزاري يه وقت منو با گريه تنها

گريه از احساس خوبمه کنارت

يکمي دورم ازت ميگذره اما

ايستادم کنارش .... اين دختر کوچولو برام خيلي عزيز بود ...با هر بار ديدنش به مهيار حسوديم ميشد ...هميشه حسرت داشتن يه خواهر داشتم يه خواهري مثله مهسيما که هميشه کنارت باشه ....

اگه تو دردي دلم خونه درده

همين دردا منو دلتنگت کرده

بي تو من غريبه با شادي و خندم

دوست دارم به شادي تو دل ببندم

نا خداگاه دستامودورش حلقه کردم وچونمو و گذاشتم روي شونش ... جا خورد خواست سريع خودشو عقب بکشه و دستامو از دور کمرش باز کنه که دستاشو قفل کردم و گفتم

-يه چيزي و يادم رفت بگم .... هميشه دوست داشتم يه خواهر کوچولو مثله تو داشته باشم ... نگامو چرخوندم سمت صورتش ...

وقتي کنارتم انگار تو منو به اين آرزوم ميرسوني ... حس ميکنم خواهر کوچولوي لوس و ننرم کنارمه که بايد مواظبش باشم ...

اين خيال خوب و تنها نميذارم

آخ چقد حس ميکنم دوست دارم

حس کردم دستاش يخ بستن ...خنديدم

-نچايي بچه ...

دستاشو ميون دستام گرفتم تا گرم بشن...

تورو ترک نميکنم يه لحظه حتي

نزاري يه وقت منو با گريه تنها

گريه از احساس خوبمه کنارت

يکمي دورم ازت ميگذره اما

چه آسون باشه دلبستن

به تويا سختـــــ

نمي ترسم از احساسم

به تو هيچوقتـــــ

سرشو انداخت پايين و حس کردم يه قطره

1401/09/03 17:41

آب افتاد روي دستم

نميدوني چه احساسي به تو دارم

کنارتو منم يه عاشق خوشبخت

چه قسمت باشه سهم من ازعشق باشي

چه بي من تو توقلب هرکسي جاشي

چه پيروز شم چه داغون شم با ناکامي

تو تنها انتخاب آرزوهامي ....

(خيال خوب –محسن ياحقي)

تا دستمو و آوردم بالا ببينم چيه سريع خودشو عقب کشيدو سمت مخالفم چرخيد ...

-بيا بريم ديگه برف تند تر شد ...منم سردمه

اينو گفت و با قدمايي سريع راه افتاد ..با تعجب نگاهي به دستم کردم .... اين قطره قطره برف نبود ... لرزيدن صداي مهسيمام از سرما نبود ..بود؟!

پشت سرش راه افتادم .... گوشيش و خاموش کردو انداخت توي جيبش و جلوتر راه افتاد ... با قدمايي بلند خودمو بهش رسوندم ... سرش پايين بود ولي ميتونستم از نفساي عميقش بفهمم داره بغضي که تو گلوشه رو خفه ميکنه

حرفي نزدم .... دليل اين بغض و نوشتم پاي احساساتي که ازشون سر د ر نميارم ... احساساتي که برام گنگن ...

توي سکوت شب برفي ازمير قدم به قدمش رفتم بي حرف ...گاهي آدما نياز دارن فقط کنارشون باشي ... بي حرف ...بي حديث ... بي هيچ کاري ... بي هيچ توقعي ...فقط باشي و آخکه اين بودن چقد آرومت ميکنه ..

**********

مهيار

فاصله صندليم ازش فقط سه تا صندلي پشت سرش بود ... گوشي و انداختم توي گوشم ... دست بردم سمت يقم ... هواي اين هواپيما انقد سنگين شده بود يا نفساي من ؟!...

چشمامو بستم و تکيه زدم به صندلي ....

فاصلمون سه تا صندلي بود ولي اين فاصله طولاني تر از هر فاصله اي بود ... چرا الان اينجا ؟!... چرا الان اون اينجاست ... چرا آرزو داشتم الان اينجا هر کسي جز اين دختر بشينه ....

حرفاش اکو دادن توي سرم ...

"ميدوني مهيار آدما جنشون باهم فرق داره ديدي نفت و آب هيچوقت باهم قاطي نميشن يا آب و روغن...

حکايت من و توام حکايت همين آب و روغنه .... هيچ جوره نميتونيم باهم باشيم .... جنسمون ...اسممون ...رسممون ... زنديمون ازهم فاصله داره ... اونقدر از هم دوريم که قاليچه سليمانم نميتونه بهم برسونتمون "

سرم تير کشيد از ياد هاني... "سلام .. بهم بگو هاني ...عادت ندارم کش بدم اسمومنم به توميگم مهي "

چقد دور بودن اون سالها ... من و اون ... الان اينجا ...گم بودم توي جاده هاي ترديد ... توي خلا وسوالايي که تو سرم رژه ميرفتن

نميفهميدم کي اومد تو زندگيم و کي ازش رفت بيرون .... اولين بار شک کردم خودشه يا نه ... ولي من ميشناختمش ... اونقدري که چشم بسته از کنارمم رد ميشد تشخيص ميدادم اين دختر ...ايني که الان آينازه يه زماني هاني من بود ...

تا آخر مسير فکرم تو کوچه پس کوچه هاي خاطرات داشت پرسه ميزد ....

با فرود هواپيما چشمامو باز کردم و کلاه اسپرتمو که آرم نايک داشت گذاشتم روي سرم ... از وقتي

1401/09/03 17:41

مهسيما رو ديدم خيالم راحت تر شده...

ميدونستم فرزام مواظبشه براي همين فعلا همه فکر و ذکرم شده بود آيناز و سعيدي که معلوم نبود کجا دارن ميرن ....

پشت سرشون نا محسوس با سه تا از بچه ها که يکيشونم پليس ترکيه بود داشتيم تعقيبشون ميکرديم ...

درست توي چند قدميش بودم .... براي حمل چمدونش يه لحظه چرخيد ...سريع سرمو انداختم پايين و دستمو گذاشتم روي لبه کلاه ...

هنوزم همون عطر سابق پيچيد توي دماغم ... پس سليقش عوض نشده ....

بيرون فرودگاه رفتم کنار ماشين شاسي بلندي که اومده بود دنبالمون ...

-قربان ...

کلاه و از سرم برداشتم وموهامو مرتب کردم ...

-چيه ؟!

-اونجا رو نگاه کنيد

مسير دستشو دنبال کردم ... با ديدن آيناز و سعيد که راهشونو از هم جدا کردن اخمام رفت تو هم ...

-اينا چرا هر کدوم رفتن يه طرف؟!...

سعيد سوار يه هيونداي مشکي و آينازم سوار يه بي ام و ايکس 6شد

زماني-فک کنم ميخوان رد گم کنن ...

نگاهي به ماشينا انداختم که داشتن حرکت ميکردن... سريع چرخيدم سمت زماني ...

-برو پايين و يه تاکسي بگير ....سعيد و تعقيبش کن منو و اينم ميريم دنبال آيناز

-بله قربان

اينو و گفت و سريع از ماشين پريد پايين .... به راننده گفتم که تعقيبشون کنه ....

زرنگ تر از اوني بودن که فکر ميکرديم ... به هيچ عنوان ريسک نميکردن و بيگدار به آب نميزدن ... بعد بيست ديقه ماشين و جلوي يه رستوران نگه داشتن سريع پياده شديم و راه افتاديم سمت رستوراني که چندديقه پيش واردش شدن ...

کلامو تا نزديکي صورتم پايين کشيدم ...

همينکه خواستيم وارد بشيم نگهباني که جلوي در بود دستاشو به علامت ايستادن برامون باز کرد ... نگاش کرديم

محمد بوزلي مامورترکي که باهامون بود چرخيد سمتم

-همه صندلياي امشب رزرو شده ...

مشتي به کف دست راستم کوبيدم ...لعنتيا فکرهمه جارو کرده بودن ... گوشيم زنگ خورد ...

-بگو زماني ...

-قربان اين پسره ايستاد ...

-کجاييد الان؟

-الان ما جلوي رستوران ...اوم ....imbat restaurantهستيم ...

کمي عقب عقب اومدم و نگاهي به سر در رستوران کردم ... از ديدن اسم رستوران جا خوردم ...

برگشتم سمت محمد

-اينجا شعبه ديگه ايم داره ؟...

برگشت سمت نگهبان و سوالمو تکرار کرد

-نه فقط ميگه يه در پشتي هست

سريع دويديم سمتي که نگهبان اشاره کرد ... با ديدن سعيدي که کيف به دست از ماشين پياده شد سريع خودمو کشيدم پشت ديوار...

معلوم بود خيلي کار بلدن از دوتا مسير متفاوت اومده بودن تا اگه کسيم تعقيبشون ميکنه گمراه بشه ....

نميتونستيم آزادانه وارد اونجا بشيم ...

معلوم بود قراره مهميه که اين وقت شب اونم اينجا گذاشتن ....

زماني اومد کنارم ...

-قربان چيکار کنيم ... ممکن نيست

1401/09/03 17:41

بتونيم بريم داخل

نگاهي به اطراف کردم چشمم به در پشتي بود که بر خلاف در اصلي نگهباني نداشت ... اشاره اي به در کردم ...

-حواس راننده اي که سعيد و آوردو پرت کنين تا من بتونم از اين در وارد رستوران شم

محمد-ولي اين خيلي خطرناکه اگه گير بي افتي کل عمليات لو ميره

کلامو روي سرم مرتب کردم

-چاره اي نيست وقتي اونا ريسک نميکنن ما بايد ريسک کنيم ...

1401/09/03 17:41

ادامه دارد...

1401/09/03 17:41

?#پارت_#یازدهم
رمان_#تا_تباهی?

1401/09/04 13:06

زماني سري تکون داد

-ما حواسشونو پرت ميکنيم ... با يه درگيري ساختگي .... شمام بريد تو ...

اينو و گفت و هردو رفتن سمت ماشين ... همينکه رسيدن نزديک ماشين زماني با مشت کوبيد تو شکم محمد و اونم برعکس زد تو صورتش ....

خندمو خوردم ... معلومه الان ميخوان حسابي از خجالت هم در بيان ...

عقب عقب رفتم سمت در رستوران ... محمد زماني و کوبيد روي کاپوت ماشين ... راننده سعيد سريع پياده شد ...

خواست از ماشين دورشون کنه که زماني هلش داد عقب ... اونم با اينا در گير شد ... بهترين وقت بود ...

سريع دويدم سمت درو بازش کردم ...

تو تير راس نبودن و دعا دعا ميکردم دوربينيم تو رستوران نباشه ...

سريع خودمو کشيدم مابين ديواره همگي که تعدادشون حدود ده نفري ميشد دور يه ميز نشسته بودن ...

بايد ميفهميدم امشب اينا سر چي دارن باهم بحث ميکنن ... نگامو تو اطراف چرخوندم ...

با ديدن ميز سلف سرويس فکري به سرم زد ... تنها راه نزديک شدن بهشون همين بود ... فاصلم باهاش زياد نبود ...

يه چشمم به اونا بودو يه چشمم به ميز سلف سرويسي که تو منطقه تاريک رستوران بود ...

زير لب بسم اللهي گفتم و توي يه لحظه خودمو کشيدم زير ميز ... با ديدن اونا که سخت مشغول بودن و متوجه حرکتم نشدن نفسمو بي صدا دادم بيرون ...

دراز شدم زير ميز و خزيدم به طرفشون .... فاصلم باهاشون فقط يه ميز بود ....

داشتن انگليسي حرف ميزدن باهم ...

مردي که موهاي جو گندمي و سن و سالي بيشتر نسبت به بقيه داشت رو به مردي ديگه داشت صحبت ميکرد

-ما همه سلاح ها رو از پايگاه نظاميمون که توي ترکيس براتون ميفرستيم ... طبق نقشيم که کارولاين (اشاره اي به آيناز کرد

اخمام رفت توهم اين چند تا اسم داشت )

بهتون داده بايد به پايگاه نظامي لينجرليک ترکيه حمله و اونجارو تصرف کنيد ...

ماها هزينه هاي اين حمله رو متحمل ميشيم و بهتون براي تشکيل يه حکومت نو پا که تحت سلطه و متحد آمريکا باشه کمک ميکنيم ... در عوض شمام بايد اهداف نظامي ما روتو منطقه توي الويت کاريتون بزاريد ...

همون مرد گفت ...

-ما فقط اسلحه نياز نداريم ... نيروي انسانيمون خيلي کمه ... براي تصرف پايگاه نظامي لينجرليک افراد ما خيلي کمن ...

با صداي آيناز نگام چرخيد طرفش ...با غرور و تسلط خاصي روي تک تک کلمات اونا رو ادا ميکرد ... اين دختر چقد غريب اشنايي بود براي من

-ما نقشه اصلي ساختار اون پايگاه و در اختيارتون گذاشتيم از طرفيم بمب گذاري اصلي توي پايگاه به عهده افراد ماست ... بعد بمب گذاري ديگه نيازي نيست نگران تعداد نيروهاتون باشين ...

دستامو مشت کردم ....

حس ميکنم هيچوقت نتونستم اين دخترو بشناسم ...

مرد اولي گفت

-زمان حمله مشخص شده ... سه

1401/09/04 13:07