بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

روز ديگه پنج صبح به طور همزمان سه تا بمب توي اين پايگاه منفجر ميشه و پشت سرش دراي اصلي براي ورودتون به پايگاه باز ميشه ...

يادتون باشه در صورت بروز هر اتفاقي ... (تاکيد کرد)هر اتفاقي ... هيچ کدوم از افرادي که اينجان همديگرو نميشناسن ... اگه حرفي از ايالت متحده آمريکا و کاخ سفيد بياد وسط هيچ حمايتي ازتون نميشه و عواقب بعديش پاي خودتونه ...

مردي که انگار نماينده pkkبود گفت

-بمبا کجا هستن ...

سعيد-هرسه تاشون امشب کامل شدن و توي همين رستوران اشپز خونه جا سازي شدن ...امکان کشف بمبا حتي در صورت لو رفتن عملياتم تقريبا صفره ....

آشپزخونه بايد سريع ميرفتم توي آشپز خونه و اون سه تا بمب و دست کاري ميکردم اينجوري که اينا حرف ميزنن ظاهر نفوذي دارن تو پايگاه و پيدا کردن محلهاي بمب گذاري سخته ...

ميدونستم با اين کارم ممکنه همه عمليات و خراب کنم ولي نزديک هزار و پونصد نفر تو اون پايگاه بودن ...نميتونستم ساده از اين موضوع بگذرم ...

بعد نيم ساعت که جلسه تموم شد همگي بلند شدن ...

باديگار داي هرکدوم رفتن به طرفشون ...همشون حرکت کردن سمت در خروجي ... بهترين زمان بود چون ديد کافي براي ديدن من نداشتن ...آخرين نفر که از در زد بيرون

نفسمو تو سينه حبس کردم و با همه تواني که از خودم سراغ داشتم روي زمين

غلت زدم و خودمو رسوندم به اشپز خونه .... چراغاش خاموش بود ... خاموشي مطلق ...

دستمو بردم توي جيبم و چراغ قوه جيبي کوچيکمو کشيدم بيرون ... بايد همين امشب اين بمبارو پيدا ميکردم ...

چراغ قوه رو روشن کردم و بي سرو صدا شروع کردم به گشتن ... نگاهي به ورودي آشپزخونه انداختم ... با تاريک شدن سالن خيالم راحت شد که رفتن ... سريع شروع کردم به گشتن ...

وقت نداشتم ... گفت جاسازي شده پس دم دست نيست ... رفتم سمت ديوار بهتر بود از اونجا شرو کنم ... با دسته چراغ قوه آروم زدم به ديوار... جلو جلو ميرفتم و گوشم و داده بودم به صداي بم و ريزي که از ديواردر ميومد و نشون ميدادپشتش خالي نيست ...

-تو کي هستي ؟...

سريع چرخيدم ...اونقدر سريع که نفهميدم نور چراغ قوم چطوري افتاد روي چشماش و نفهميدم چرا مات شدم روي دوتا چشم آبي رنگي که توي اون سياهي پر بود از بهتت و حيرت ... پر بود از درخشندگي يادم مي انداخت اين همون ادمه ....

سعيد –ايناز

سريع به خودم اومدم و خيز برداشتم طرفش ... دستمو گذاشتم روي دهنشو و خودمو کوبيدم به ديوار پشت در ... نفسم در نميومد ..همه عمليات خراب شد... نبايد ميذااشتم صداش در بياد...

-من ميرم فرودگاه ...

صداش نزديک تر شد...دستم رفت روي اسلحه کمريم و دستي اوومد روي دستم ...

نور چراغ قوه قطع شد ....

-کيفتو پيداکردي برداشتي توام

1401/09/04 13:07

بيا ... ايناز کجايي پس؟....حتما رفته دستشويي جايي ...

صدا دور تر شدو پشت بندش صداي در اومد ... نفسمو به راحتي آزاد کردم ... دست سردم هنوز قفل بود روي دهنش .... نميدونستم بايد چيکار کنم ... حالا بايد چه غلطي ميکردم ... اين دختر الان آيناز بود ... آيناز اميري ... کسي که نميدونم قاچاقچيه .... تروريسته يا قاتل .... نميدونم اين دختري که الان اينجاست چه دخلي به من و گذشتم داره .... دستم شل شده بود ...

-رفت ...

با صداي گرفتش دستم آروم از روي دهنش سر خورد پايين ...

يه قدم رفت جلو و برنگشت ... پشتش به من بود

-فک نميکردم بعد اين همه سال ...اينجا ...اينطوري ..

پريدم ميون حرفش ...

-نشنيدي ميگن کوه به کوه نميرسه ولي آدم به آدم ميرسه ...

پوزخند صدا داري زد

-کاش اين دفعه کوه به آدم ميرسيد ....

حرفي نزدم ... نميدونستم چي بگم ... نميدونستم الان مهيارم يا سرگرد مهيار سارنگ ... نميدونستم الان اينجا ... اينکه جلومه اون زنيکه همه اين سالا توي ذهنم روزبه روز يادش پرنگ تر شدو از يادم نرفت يا متهميه که پروندش سنگين تره و از يادم نميره ...

-از کي ؟

-چي از کي ؟!

-از کي لو رفتيم ...

حرفي نزدم .... ميخواستم سرمو بکوبم به ديوار ...

-مهسي....مهسيما خواهر توئه مگه نه!

جاخوردم ... نبايد ميذاشتم بويي از اين ماجرا ببره

-نه ... اونم يه قربا...

-از همون بار اوليکه ديدمش چشاش برام آشنا بود ... کم پيش مياد اين همه شباهت اين همه يه رنگي توي چشماي دوتا آدم غريبه يکي باشه ...

يبار اسمشو بهم گفته بودي .... خواهر کوچولوت مهسيما کوچولوت ....

خنده تلخي کرد

شک داشتم که اين دختر همون دختره يا نه ولي حالا با ديدن تو ميفهمم اين دختر همون دختره ...با حرص غريدم ...

-هر فکر و خيالي براش داري از اون کله پوکت بريز بيرون ... يه تار مو از سر مهسيما کم شه دنياتونو به آتيش ميکشم ...

پوزخندي زدو چرخيد طرفم ... چشمام به تاريکي عادت کرده بود ... ميتونستم حالا چهره آشناشو تو روشن و خاموش آشپز خونه ببينم ...

-فک ميکني توموقعيتي هستي که بتوني منو تهديد کني سروا.... فک کنم تا الان سرگرد شده باشي ...

جناب سرگرد ...

به زور نگام و روي اون دوتا تيله آبي رنگ نگه داشتم اين دختر ....اين آدمي که همه زندگيش از من و باورمو و زندگيم دور بود چي داشت که هنوز دلم درگير نگاهش بود ...

-تهديد نبود واقعيت بود ... اگه يه تار مو از سر مهسيما کم شه زندتون نميذارم ....

نگاه آبيش کدر شد ... حس کردم چهرش رنگ غم گرفت

-من تضمين نميکنم مويي از سرش کم نشه چون آمار تعداد موهاش و ندارم ... ولي ...

(نگاشو از نگام دزديد)

پاشو از اين ماجرا بکش بيرون ... پاتونو ...پاتونو از اين ماجرا بکشين بيرون ...

منتظر پايان خوش

1401/09/04 13:07

نباش ...من تموم نشده آخرشو ميدونم ... تهش تلخيه ...

با لحني جدي گفتم

-منم ميدونم تلخيه ... ولي تلخي که به کام تو و اون آدمايي که دور اون ميز نشستن و توي بازي قدرت دارن يکي يکي جون آدما رو ميگرن ...

صداش ضعيف شد انگار که از عمق چاهي داره در مياد که خودش براي خودش کنده ...

-دوست ندارم يکي از اين آدما مهسيما باشه ... اونو ببرن بيرون گود ...

پوزخند صدا داري زدم وبا تمسخر گفتم

-مگه امثال تو اين دلنگرونيام حاليشونه که دلواپس مهسيمايي ...

با صداي در سريع سرشو آورد بالا ...

دستپاچه نگاهي بهم کرد

-فردا ساعت شيش صبح توي ميدان اصلي ازمير جلوي برج ساعت ...

رفت سمت در آشپزخونه ...

لحظه آخر چرخيد به طرفم ....

-تنها بيا ... لطفا...

خواست بزنه بيرون که ايستاد

-نگرد ...بمبي اينجا نيست ...

اينو گفت و سريع از در زد بيرون ... خشک شدم ...تنم يخ زد ... چند وقت بود ....چند ساعت ... چند ديقه ....چند روز ...

چه قد از آخرين باري که باهاش همکلام شده بودم ميگذشت ؟!... چقدر از آخرين باري که خيره رفتنش شدم ميگذشت ...

اونشبم به تاريکي امشب بود ... هوام به سردي همين امشب بود ... ولي برف نبود ... بارون بود که ميخورد روي شيشه جلوي ماشين ...

بخاري پژو چهارصد پنج و روشن کرده بودم ...ماشين پارک بود ولي برف پاک کنا چپ و راست ميشدن و ميشستن دونه هايي که هر لحظه تند تر از لحظه قبلشون ميخوردن به شيشه ... شب تولدم بود ....

گفت بايد بريم بيرون .... رفتيم گشتيم ... خاطره ساخت و نميدونستم قراره خودشم خاطره شه ..

دستم رفت سمت گردنبندي که هنوزم دور گلومه ...

چشمامو بستم و جون گرفت صحنه اي که يه لحظم از يادم نرفته بود ...

نصفه شب توي اون خيابون ....شب تولدم .... نگاهي که دزديد .... خنده اي که تلخ خنديد ...چشمايي که باروني شد ...

اون شب لنز گذاشته بود ... مشکي بودن چشماش ...چشماي آبي که دوست داشتم نبودن .... نميدونستم اون شب ميخواد روزگارم و همرنگ لنزاي توي چشمش کنه ...

"مهيار ميخوام باور کني ... باور کني که توي همه ي سالهاي زندگيم ...ثانيه به ثانيشو ...لحظه به لحظشو ...فداي يه لحظه کنارت بودن ميکنم ... بودن با تو فرق داشت ... جنست با من و آدماي دورو برم فرق داشت ...(دهن باز کردم تا بگم منظورش چيه ولي انگشتاي کشيده و باريکش قفل زد به لبام)

باتو بودن مي ارزيد ... مي ارزيد به اينکه به خاطرش بگذرم از همه چي ... از دنيام ... از گذشتم ... مي ارزيد که خط بکشم رو اوني که بودم و بشم ايني که الان هستم ...

روزايي که تو بودي ...لحظه هايي که تو بودي خوب بودن ... اونقد خوب و آروم که من و ميترسوندن ... من توي زندگيم به اين آرامش عادت نداشتم ...

به قول پدرم وقتي همه چي خوبه يعني يه جاي

1401/09/04 13:07

کار ميلنگه ...

من ..(بغضي که قطره شدو چکيد رو گونش و گيجي که هر لحظه بيشتر منو درگير خودش ميکرد )

مهيار من ميلنگم ... يه سر اين رابطه که منم ميلنگم ... نميخوام ..نميخوام روزي که اين لنگيدن زمينم زد تو باشي ... نميخوام با زمين خوردنم زمين بزنمت ...

تکيه زدم به ديوار سرد آشپز خونه و سر خوردم پايين ...چشمامو بستم ... خاطرات داشتن بد جوري هجوم مياوردن سمتم و انرژيمو ازم ميگرفتن ...

"مهيار بايد برم ... نميتونم بمونم ... نميتونم باشم

-نميخواي يا نميتوني

-نميتونم ... "

باروني که ميزد تو سرو صورتم ... باروني که خيس کرد تنم و و خيس کرد صورتشو ...

چتري که باد برد و اشکايي که حل شدن تو قطره هاي بارون ... برگشت و دور شد....مثله الان ... مثله حالا توي همين تاريکي ... توي همين هواي سرد ..

محو شد ...غيب شد و پاک شد از زندگيم ...خواست فراموشش کنم که بخشي از زندگيم بوده ...رفت و نفهميد بخشي از زندگيم نبود و همه زندگيم بود ...

گوشي که توي جيب کتم لرزيد ...من و از دنيام کشيد بيرون ...

نفسمو با صدا دادم بيرون

-دارم ميام زماني ...

به زور تکيمو از درو ديوار کندم و با قدمايي سلانه سلانه و بي احتياط رفتم سمت در پشتي ....هنوز باز بود....زدم بيرون ...ماشين جلوم ايستاد ...سوارش شدم وحرکت کرد

-قربان چيزي دستگيرتون شد ؟!...

دستمو به نشونه سکوت آوردم بالا ...

-فعلا حرفي نزن زماني ... يکم ساکت باشيد...

چشمامو بستم .... هوا کم بود يا نفسام تنگ؟!...

*********

نگاهي به اطرافم کردم همه جا سفيد سفيد بود ...

ديشب تا صبح خواب به چشمم نيومده بود ...بعد دادن گزارشا تا صبح بيدار موندم و الانم سرماي هوا و خستگي ديشب نميذاشت چشام باز بمونن ...


-سلام ....

با صداش چشمامو باز کردم ... سرخي چشماش واسه بيخوابي ديشب بود؟!...

چيزي نگفتم و نگاش کردم

-تنها اومدي ؟!...

بي حوصله گفتم

-نه با يه لشگر سوار نظام اومدم

خنديد ... خنده اي که مصنوعي بود ... نگامو از صورتش گرفتم و خيره شدم به برفايي که روي زمين نشسته بود ...

-حرف بزنيم ؟!...

پوزخندي زدم

-راجب بمب گذاري ...يا قاچاق و دزدياتون ؟!

-راجب خودمون ...

سرم و آوردم بالا ..

-به نظرت يه سرگرد نيروي انتظامي ميتونه ربطي به يکي مثله تو داشته باشه ....

حس کردم سيب گلوش بالا پايين شدو نگاشو دزديد....

-ربطش ماله الان نيست ... ماله چندساله پيشه الان من بي ربط ترين آدم براتم ..

نفسمو کلافه بيرون دادم ....

-خب ميشنوم ...

دستاشو کرد تو جيب پالتوش ...

-اينجا ؟

-پس کجا؟!

کلافه گفت

-هيچي همينجا ...

منتظر خيره شدم بهش .... دست دست ميکرد .... ميدونستم استرس داره ....

-بشيـ...بشينيم ؟!...

بي اينکه جوابي بدم عقب عقب اومدم و نشستم روي نيمکتي که

1401/09/04 13:07

زير سايه بون گذاشته بودن و خشک بود

آروم آروم اومد سمتم ....نشست کنارم با فاصله ...

-ميشنوم ...

-چي بگم ؟

پفي کردم و نگامو دوختم به عابراي پياده اي که تک و توک از جلوم رد ميشدن ...

-نميدونم ...هرچي ...از اينکه تو اينجا ....چه دخلي داري به اين آدما ...يا جاي هانيه وسط اين ماجرا چيه ؟!... تو خيلي توضيح بهم بدهکاري ... از اون شبي که صبش ديگه نبودي تا همين الاني که نشستي کنارم

هوا رو از دهنش داد بيرون و من خيره بودم به هوايي که جاش تو اين هواي سرد باقي بود ....

اولين بار وقتي هشت سالم بود فهميدم بابام چيکارس ...

فهميدم مامانم چرا از بابام ميخواست طلاق بگيره .... فهميدم چرا بابا هميشه خدا درگير و استرس داره...نه سالم بود حاليم شد پولي که تو دستامه پول خون و بدبختي صد نفره ...

بزرگتر که شدم با آيهان فرستادمون آمريکا ....ميخواست دورمون کنه تا به قول خودش ازمون محافظت کنه ... روز به روز آيهان بيشتر شبيه بابا ميشد و منم هر روز حريصتر واسه بدست آوردن پول

يه دختر هفده هجده ساله غرب زده شده بودم که ميخواستم همه خوشياي دنيا رو تجربه کنم ...

تا اينکه از يکي از دوست پسرام حامله شدم ...بهم تجاوز کردو فرار کرد ...

سرتا پام شد پر نفرت و وقتي بابام جنازشو برام آورد شدم پر لذت ...

دوست داشتم اين قدرت و دوست داشتم اين ترسي و که تو چشماي تک تک آدماي بابام بود ...

شدم يکي مثله خودش...شديم دست چپ و راستش ... راه و چاه و نشونمون دادو مام شديم يه حيوون عين خودش ...وقتي مرد اومديم ايران ...ميخواستيم کارشو ادامه بديم ...

جفتمون فوت و فنشو ياد گرفته بوديم ...

نفس عميقي کشيدو نگاشو چرخوند سمت ديگه ....

بايد ميفهميديم پليس چيزي از ماها ميدونه يا نه ...آشنايم باها ت....

آشناييم باهات اتفاقي بود ... خيلي اتفاقي توي خيابون

خنديد ...تلخ ...انگار که شيرين ترين خاطره هاش براش طمع تلخي داشت ...

-سروان مهيار سارنگ .... *** مني که داشت ميرفت اداره و به خاطر ماشين خراب من ايستاد .... اسمت و رو يوني فرمت ديدم ... سروان مهيار سارنگ ...

جوون بودي ...بهت نمي اومد سروان باشي...جرقه دوستيمون که خورد بيشتر شناختمت بابات سرهنگ بود ...ميخواستم ازت استفاده کنم و بفهمم پرونده اي برامون تشکيل شده يا نه ...

نميدونم چي شد ...چه فکري کردم که حرفي ازت به آيهان نزدم ...

نميدونم چي شد وابسته شدم .... موندم ...خواستم که بمونم ...

کنارتو هانيه بودم ... هانيه اي که فرق داشت با آيناز و گذشتش ...کنار تو يه آدم ديگه بودم ... کنارتو آدم بودم ...

وقتي تورو شناختم فهميدم زندگي يعني چي ... فهميدم تاحالا زندگي نکردم فقط نفس کشيدم ...ميدونستم بودن باهات و موندن باهات خطر

1401/09/04 13:07

ناکه ...

پوزخندي زد

-توي سروان نيروي انتظامي و چه به من ... ولي دلم ريسک ميخواست ... دلم کمي عشق ميخواست ...

دلم محبت نگاهي و ميخواست که هچوقت تو نگاه هيشکي نديدم ...

ميدوني هميشه ميخواستم بهترين آينده رو برا خودم بسازم و واسه خاطرش بهترين روزاي زندگيمو حروم کردم ...

خاطره هاي خوبم باتو انقد شيرين و کم بودن که هيچوقت از خاطرم نرفتن ...

وقتي قرارشد برم ... وقتي بايد دل ميکندم ... وقتي دل دل ميکردم ....

چشماشو محکم رو هم فشار داد ...

اونروز خيلي فک کردم ...

من هانيه صادقي نبودم ... آيناز بودم آيناز اميري ...اينازي که خودشو و خانوادش و وجودش گندبودو غرق بود تو لجن ...

آينازي که يه بچه داشت... آينازي که لقمه گلوي سروان نبود ....

نگام کرد و خيره شد به دستاش

-ميدوني مهيار تويهويي ترين شيريني زندگيم بودي ... يهويي اومدي تو زندگيم و يهويي شدي همه زندگيم ...

همه يهويي ها باتو خوب بودن

يهويي بغل کردن

يهويي بوسيدن

يهويي ديدن

يهويي سورپرايز کردن

يهويي بيرون رفتن

يهويي دوست داشتن

يهويي عاشق شدن

اما...اما امان از يهويي رفتن !!!

تو يهويي اومدي و من يهويي رفتم ..رفتم تا يه روز نري .. رفتم تا نمونم و نبينم روزي و که ميري و من و خط ميزني ....

سخت بود ولي بايد ميرفتم ...

با جديت نگام کرد

رفتم و شدم ايني که هستم ... اين خود واقعي هانيه اي بود که ميشناختي ... من اينم ...آيناز ...آيناز اميري دختر ارسلان اميري ...

مردمکش ميلرزيد و نگاش بغض داشت....

-برو مهيار ... بکش بيرون از اين ماجرا ... نمون تهش تلخيه ... نگو برا من ... اين پرونده اي که توشي فرق داره ...

خطر داره از ب بسم اللهش تا نون پايانش ...در نيفت با آدمايي که فقط اسمشون آدمه ...کنار بکش خودتو و مهسيما رو از وسط اين بازي

-نگرانمي؟!...

-نباشم ؟!...

پوزخندي زدم و خم شدم .... آرنجمو گذاشتم روي زانوم ...

-چرا کنار بکشم؟!

-جونت در خطره

با جديت گفتم

-بابام بي غيرتي يادم نداده ....

نگاه جديمودوختم تو صورتش ...

-اونقدي بي غيرت نيستم که واسه خاطر خودم ...واسه خاطرجونم ...عقب بشينم و ببينم دختراي کشورم يکي يکي واسه خاطر بالا رفتن صفراي حساب بانکي امثال شما دارن نابود ميشن ... اونقدي ترسو نيستم که واسه خاطر جونم چشم ببندم رو گرفتن جون آدمايي که بي گناهن ...

تو فعلا نگران خودت باش ...

اولين قطره اشک ريخت رو گونش و اين دختر الان چقد فرق داره با آيناز اميري

-نيستم ... نيستم چون ميدونم آخرش چي ميشه

بلند شدو رو به روم ايستاد... سرش پايين بود ...پايين بود نبينم اشکاي روي گونشو ولي پلکاي خيسش بد جوري لوش ميداد

-اگه التماست کنم کنار بکشي ... اگه قسمت بدم به حسي که يه زماني

1401/09/04 13:07

بينمون بوده کنار ميکشي ؟!...

چشمامو بستم و نگامو چرخوندم ...

-تو چي کنار ميکشي ؟!

چشمم به زميني بود که دوتا قطره ريختن رو برفي که يکدست بود ...

سفيد بود درست بر عکس سرنوشت ما

-من بازيگر اين بازي نيستم .... من فقط بازيچم ...

-پس بکش خودتو کنار ...

سرشو آورد بالا ... ديگه پنهون نکرد اشکاشو...

-نميتونم

روبه روش ايستادم

-پس از منم انتظار نداشته باش بتونم ...

تلخ خنديد ... اشکاش گم شدن ميون خنده هاش ...

-از حرفام براي خودت جواب نساز ..

-جواب نمي سازم حرفات جوابمه

چشماي شيشه اي و براقشو دوخت تو چشمام

-هنوزم لجبازي ...

دستمو گذاشتم جلو دهنم و نگامو از نگاش گرفتم

-نگفته بودم عوض ميشم ...

-باشه ...

دو قدم عقب رفت ...

نگامو دوختم بهش ... خنديد ... خنده اي که تلخ بود عين تلخون

-باشه سرگرد مهيار سارنگ ... امروز و اين ساعت و اين حرفارو فراموش کن ...

فراموش کن آيناز هانيس .... لااقل بزار تو خاطراتت هانيه بمونم ...

سرمو چرخوندم تا چشمامو نبينه ...برگشتم تا اشکاشو نبينم

-مهيار تهش هرچي شد ... هرچي ...ميخوام ...ميخوام بدوني ...تا ته دنيا براي تو همون هانيم ....هانيه اي که دروغ بود ...ولي همه دلم خوش بود به اين دروغ ...

جون کندم تا صدام نلرزه

-اين اشکا تاوان اون دروغه؟!

-نه بعضي حرفا هستن نميشه گفتشون ... اون حرفان که معمولن اشک ميشن و ميان پايين

برگشت ...

پام قفل شد زير برفا .... رفت ... يه روزي دوست داشتم باز ببينمش و بگم برگرده ولي يه حس لعنتي ميگفت اين رفتن امروز ديگه برگشتي نداره ....

يه حسي ميگفت اين آخرين قرار با هانيه اي که نفهميدم کي اومد و کي رفت ...

نميدونم اين خيسي صورتم برا دونه برفي که افتاد روش يا براي اشکي که بي اجازه پايين اومد....

********************

خيال کن ...روزگارم روبه راهه

خيال کن ....رفتي و دلم نمرده

خيال کن ...مهربون بودي و قلبم

کنار تو ازت زخمي نخورده

"ميدوني مهيار جنس آدما ...رنگشون باهم فرق داره ....همه آدميما منتها يکي مشکي يکي خاکستري و يکي سفيده ...هانيه ام بي رنگه ...همرنگ آدماي دوروبرشه و رنگي از خودش نداره ... هرکي هر جوري ميخواد رنگش ميکنه ...تو سفيد ...بقيه سياه ...عيب بي رنگيم همينه ديگه نمي توني يه رنگ باشي"

خيال کن ...هيچي بين ما نبوده

خيال کن ...خيلي ساده داري ميري

خيال کن ...بيخيال بيخيالم

شايد اينجوري آرامش بگيري

"مهيار ...بهت گفته بودم وجودت آرامشيه واسه منه هميشه نا آروم؟..."

گذشتي از من و ساکت نشستم

گذشتي از من و ديدي که خستم

تو يادت رفته که توي چه حالي

کنارت بودم و زخماتو بستم

"آرومم و آرامشم تويي دل تو با منه ..."

خيال کن ...که سرم گرمه عزيزم

خيال کن ...بي تو هيچ فرقي

1401/09/04 13:07

ندارم

خيال کن ...زمستونه ولي من

توي شبها شب سردي ندارم

خيال کن قلب من شکستني نيست

خيال کن حقمه تنها بمونم

خيال کن عاشقم بودي ولي من

شايد قدر تو رو هرگز ندونم

پرت کردم خودمو روي نيمکت ...متنفرم از اينکه يه پليسم ....

گذشتي از من و ساکت نشستم

گذشتي از من و ديدي که خستم

تويادت رفته که توي چه حالي

کنارت بودم و زخماتو بستم

کنارت بودم و زخماتو بستم

(خيال کن-شهرام شکوهي )

*************

فرزام

چمدونم و پشت سرم کشيدم .... مهسيمام درست کنارم قدم به قدم باهام ميومد ...

صداي آيناز باعث شد بايستم ...

چرخيدم طرفش

-دوتا از دخترا کمه ... تا آخر هفته بعد جورشون کن

اينو گفت و بي اينکه منتظر جوابم بمونه چمدونشو پشت سرش کشيد ...

از سر صبح تو لک بود ...کلا اونو مهسيما يه چيزيشون شده بود ...اينم از ديروز روزه سکوت گرفته بود ... ميترسيد حرف بزنه روزش باطل شه ...

سوار تاکسي شديم ...

-اولتو رو ميرسونم باشه؟!

سري تکون دادو حرفي نزد ... داشت با اين سکوتش کلافم ميکرد ... پفي کردم و نگام و از شيشه ماشين دوختم به بيرون ...

ماشين بعد چهل ديقه رسيد سر کوچشون ... درو باز کرد پياده بشه که منم باهاش پياده شدم .... سوالي نگام کرد ...

-برو ...

چيزي شبيه خداحافظ زير لب زمزمه کردو راه افتاد سمت خونشون ... نميدونم چرا حس ميکردم پاهاش تعادل کافي رو نداره ...

انگار جون نداشت واسه راه ر فتن ... فک کنم سرما خورده بود ... نگاهم بهش بود که در خونشون باز شد ... لحظه آخر چرخيد نگام کرد ... لبخندي زدم و دستمو براش به معني خدافظي تکون دادم ...

سري تکون داد و رفت تو ... بايد هرچه سريعتر ميرفتم خونه و از اونجام اداره ... وقتي براي استراحت کردن نداشتم ....

درو باز کردم و وارد شدم ... چمدونمو پشت سر خودم کشيدم ..... درو بستم و نگاهي به اطراف خونه انداختم ...

همه چي تقريبا سر جاش بود ... خواستم برم سمت اتاقم که در اتاق روبه رويي باز شد ... با ديدنش انگار يه سطل آب داغ ريختن روي سرم ...

لعنتي ...کلا يادم رفته بود اينم اينجاست ...انگار اونم تعجب کرده بود

-سلام ...اينجايي؟!

بي توجهي خرجش کردم و چمدونم و پشت سر خودم تا اتاق کشيدم ...

-براي اومدن به خونه خودم بايد از تو اجازه بگيرم ؟!...

-نـ...نه ...نه ... کجا بودي اين چند وقته ...

چمدونمو گذاشتم توي اتاق و برگشتم سمتش ... نگام به شکمش افتاد ... نبست به آخرين باري که ديده بودمش هيچ تغيري نکرده بود ....

نگامو کشيدم بالا تر روي صورتش ....باديدن رگه هاي سرخ چشماش و بيني که آروم و تند تند بالا ميکشيد پوزخندي زدم ... تازه مصرف کرده بود ...حتم داشتم اگه ميرفتم تو اتاق هنوز بساطش به راه بود ...

معني نگاه پر تمسخرم و فهميد

1401/09/04 13:07

... سعي کرد بپيچونه

-کجا ... کجا بودي؟

-اگه ميخواستم بگم موقع رفتنم ميگفتم ...

اينو و گفتم و رفتم توي اتاق ... دست بردم سمت دکمه لباسم ...داشتم پيراهنمو در مي آوردم که در و بازکرد ....

چشماموبا حرص بستم و چرخيدم طرفش ...

-سر در اينجا نوشته طويله سرتو انداختي پايين اومدي تو ؟!

دستش رو دستگيره در بود ...طلبکار گفت ...

-کدوم گوري بودي اين چند وقته ...نميگي من يه زن حامله ممکنه هربلايي سرم بياد

پوزخندي زدم و پيراهنمو در آوردم ... رفتم سمت کمد و يوني فرممو برداشتم

-نترس تو سگ جون تر از اين حرفايي ... پيراهن سبز رنگمو و با اون چهارتا سه تاره روي شونش و برداشتم تنم کردم ...

-فرزام چرا نميخواي تمومش کني

-خيلي وقته تمومش کردم ...

ايستادم جلوي آينه و پيراهنموو مرتب کردم ... دستي به موهام کشيدم ... اومد پشت سرم ايستاد ...

-لعنتي چرا نميخواي بس کني ... اين بچه اي که تو شکمه منه بچه توام هست ...

خونسرد گفتم

-اگه نبود که توام الان سينه قبرستون بودي....پوزخندي بهش زدم

يعني هر دوتون تو قبرستون بودين

شلوارمو و برداشتم و رفتم سمت سرويس بهداشتي .... بعد حاظر شدم پوتينامو پام کردم ورفتم سمت در

دنبالم رونه شد

-باز کجا ميري نيومده ....

دستم روي دستگيره بود که چرخيدم طرفش ... با تمسخر گفتم

-که بشينم کنارت باهم دود کنيم ؟!....تنها نميچسبه بهت؟

با حرص دستاشو مشت کرد ... درو بستم و زدم بيرون ....

دلم عجيب براي اين ماشينم تنگ شده بود ... دستي به کاپوتش کشيدم و نشستم توش ...

روشن کردم و از پارکينگ زدم بيرون ...

راه افتادم سمت اداره .....به محض پياده شدنم تو پارکينگ چشمم افتاد به سرهنگ

احترام گذاشتم ...

-آزاد ...

صاف ايستادم

-سلام قربان ...

دستي گذاشت روي شونم ...

-سلام پسر خدا قوت نيومده اينجا چيکار ميکني ....يه استراحتي ميکردي بعد

با جديت گفتم ...

-وقت براي استراحت نيست قربان ....تا يکي دو هفته ديگه بايد پرونده رو ببنديم ...

لبخندي از سر رضايت زد

-باشه برو سر کارت ....

احترامي گذاشتم و از کنارش رد شدم .... ميدونستم مهيار و زماني هنوز برنگشتن ...پروازشون براي امشب بود ...

رفتم اتاق کنترل ... بايد ميفهميدم چيزي از اين شنود کردنا عايدشون شده يا نه ...

درو که باز کردم مقدم و بقيه سرشون چرخيد سمت من ...

مقدم چادرشو مرتب کردو احترام گذاشت ... درو بستم و رفتم سمتشون

-خب چه خبرا چيزي دستگيرتون شده ..

مقدم -قربان ظاهرا بمب گذاري توسط يکي از سربازاي نفوذي پايگاه قرار بوده انجام بشه ....

سرگرد با پليس و نيروهاي امنيت ترکيه صحبت کرده و قراره پايگاه تا قبل از بمب گذاري تخليه بشه ....

-خب ديگه چي ...

محمدي يه سري ريز مکالمات

1401/09/04 13:07

گذاشت جلوم ...

-آيهان اميري با هاکان در مورد مراوده دخترا صحبت کرده ... و علاوه بر اون يه هوا پيماي مجهز اختصاصي براي انتقال جوارح داخلي بدن ازش درخواست کرده ... اونجوري که مامورا ترجمه کردن ظاهرا همون شبي که قراره دخترا مراوده بشن بلافاصله اين جاجايي انجام ميشه و مواد مخدرصنعتي با اعضاي بدن اون دخترا تعويض ميشه ....

اخمام و کشيدم تو هم .... با بد حيووني طرف بوديم ...

خم شدم روي ميز و نگاهي به عکسا انداختم ...

-خب چيزي از اين آدما دستگيرتون شده ...

مقدم دستشو گذاشت روي عکس مردي که اونروز توي اون رستوران داشت معامله ميکرد و آيناز و به اسم کارولين صدا زده بود ...

-ديود اشمين يکي از سر شاخ هاي اصلي سازمان جاسوسي آمريکا موساده ...از حدودا سي تا سي و هفت سالگي و توي اسرائيل براي آموزش نيروهاي نظامي اونا اونجا بوده و بعدش برگشته آمريکا ...

تقريبا ميشه گفت متخصص و طراح نقشه هاي بمب گذاري و تروريستي هستش ...

اشاره به عکس بعدي کرد که فک کنم از عوامل گروهک pkkبود ...

-اينم عبدالله وهاب (*کليه اشخاص و اسم هايي که به کار برده شده کاملا حقيقي هستن *)مسئول اين گروهک تو رمانيه

يه تاي ابرومو دادم بالا

-روماني ...

-بله قربان ...اين گروهک تروريستي از چند سال پيش که تشکيل شده تا الان تو بيشتر کشورها و اکثرا کشورهاي اروپايي کمپ و پايگاه براي خودش زده ...حتي با حمايت کشورهايي مثله آلمان و انگليس يه شبکه تلوزيوني مخصوص و نشريه سياست آزاد جديد که چاپ آلمانه داره

تعجب کردم

-خب ... ديگه چي

-ظاهرا اينجوري که فهميديم آيهان اميري با سازمان آمريکا همکاري داره و اسلحه اونا رو تامين ميکنه ...

پفي کردم ... اين پسر با اين سن و سالش چه کار ها که نميکرد ...

-يه جوري بايد ريشه اينارو از ته سوزوند ...

محمدي-اينا توايرانم نفوذ داشتن و بعضي از فعاليتاشونم توي استان آذر بايجان غربي ديده شده ...

-ريسشون کيه

مقدم برگه اي از روي ميز برداشت و نگاهي بهش کرد

-اسمش عبدالله اوجالان هستش ... يه حيون به تمام معنا ميگن اونقدر ديکتاتورو خودکامس که توي انفجاراي انتحاري حتي افراد خودشو ترور ميکنه ...

دستي به پشت گردنم کشيدم ... با بد کسايي طرف بوديم فقط خداميتونست کمکمون کنه ...

-باشه ... بازم شنود کنيد و خبرارو لحظه به لحظه به من گزارش بدين...

از اتاق زدم بيرون ومحمديم پشت سرم اومد ...

-قربان دوتا از خانوماي نيرو قراره به عنوان نفوذي برن بين بقيه دخترا ...

-حرفه اي هستن يا تازه کارن ...

-از نيروهاي حرفه اي هستن و يکيشونم از تهران اعزام شده ...

دراتاق و باز کردم و وارد شدم

-خوبه ....بهشون بگو کليه اطلاعات و بايد مو به

1401/09/04 13:07

مو و دقيق گذارش کنن .... از اين آدما هر چيزي بر مياد ...

-چشم ... راستي ...

نگاش کردم ...

-ديگه چيه ...

-اگه خاطرتون باشه گفته بوديد بايد ويلايي که تو شماله يبار باز رسي بشه .... بچه ها رفتن ..ويلا کاملا تخليه شده بود ولي جسد سوخته سه نفر اونجا پيدا شد ... تقريبا هيچي ازشون باقي نمونده بود و دفن شده بودن ...

قيافم مچاله شد... حتي تصورشم حال بهم زن بود ...

-گزارش پزشک قانوني وداري ؟

-بله روي ميزتونه ...

نشستم پشت ميزو و بازش کردم .... چشمم که خورد به عکس جسد سوخته حالت تهوع بهم دست داد ... چشمامو يبار بازو بسته کردم و نگاموروي گزارشا چرخوندم ...

-هر سه تا دختر بودن

-بله ...و تقريبا کليه اعضاي بدنشون خارج شده بوده .... با آزمايش دي ان اي که انجام شده ميتونيم بفهميم کين ...

گزارشو بستم و گذاشتم کنار

-آزمايش کي آماده ميشه ...

-نهايتا تا دو يا سه روز ديگه ..

سري تکون دادم

-خيلي ديره .... همين الان ميري آزمايشگاه و ميگي تا عصر بايد جوابا آماده باشه ...

-ولي قربان ...

-همينکه گفتم ... تحت فشارشون بزار ...بايد سريعتر بفهميم اين سه تا دختر کي بودن ...

-بله قربان ...

-سريعتر برو

احترامي گذاشت و از در زد بيرون ... با دستم محکم شقيقمو فشار دادم ... اين پرونده داشت زياد تلفات ميداد ...

تلفن روي ميز زنگ زد ... بي حوصله دست بردم و تلفن و برداشتم ...

-بله ...

-جناب سروان سرهنگ صالحي گفتن همين الان برين توي اتاقشون ...

-بسيار خب ...

تلفن و گذاشتم و بلند شدم ...

گردنم تير کشيدو چشمام سياهي رفت .... دستامو و ستون بدنم کردم ... اين درد لعنتي نميخواست دست از سر من برداره انگار ...

کمي ايستادم تا سر گيجم بهتر بشه ... با قدمايي نسبتا آهسته راه افتادم سمت اتاق سرهنگ ...

تقه اي به در زدم ...

-بيا تو ...

درو باز کردم و رفتم تو ... احترام که گذاشتم چشمم به سردار افتاد ... نميشناختمش ولي از درجش معلوم بود کم کسي نيست ...

-کاري با من داشتين قربان ...

حرفي نزدو نگاهي به سردار کرد ... منم به تبع نگامو چرخوندم سمت سردار ...

يه مشت برگه رو انداخت رو ميز ...

-خيلي دوست دارم بدونم دارين چيکار ميکنين ... همه مطبوعات کشور مارو تحت فشار گذاشتن ... حيثيت شغليمون رفته زير سوال ... اين پرونده نه ماهه بازه و شما چي دارين ؟... هيچي فقط چهار تا جسد مجهول الهويه با هشت نه تا دختر که معلوم نيست کجان .... سراسر کشور دارن خبر دار ميشن ....

روزنامه رو انداخت روي ميز جلوم....

-بردار ...بردار خودت بخون ...کل سابقه کاري من و اداره رفته زير سوال هرروز بد تر از ديروز ... اونا دارن کار خودشونو ميکنن وما داريم درجا ميزنيم

نگام به تيتر يکي از روزنامه ها افتاد ... اجساد

1401/09/04 13:07

سوخته پنج دختر در يکي از خانه هاي ويلايي رويان ...

پوزخندي زدم و نگامو آوردم بالا تر ... سردار خواست يبار ديگه بتوپه بهم که با جديت گفتم

-ســردار....

مکث کردو با اخمايي غليظ خيره شد بهم ... با جديت گفتم

-قربان بهتره اينودر اول بگم که من مسئول رسيدگي به اين پرونده نيستم و مسئول اين پرونده سرگرد سارنگه که امشب تشريف ميارن و ميتونين با خودشون صحبت کنيد ... دوم اينکه مطبوعات هميشه عادت دارن توي هر کاري سرک بکشن واين يه چيزه عادي و معموليه. .. چيزي که اين وسط غير عاديه رفتار شماست ... فک نميکنم سابقه کسي با درجه شما با همچين پرونده اي زير سوال بره ....

شما خودتون هم اينجا هستين و دارين ميبينين ما شبانه روزي داريم جون ميکنيم تا پرونده رو سريعتر ببنديم ... ما با يه باند آماتور طرف نيستيم طرف ما يه آدم حرفه اي و با نفوذه ...

شما بهتره به جاي اينکه نگران درجه و سابقه شغلي خودتون باشين از افرادتون حمايت کنيد وجوابگو باشيد ....

عصباني غريد

-سروان مواظب حرفاييکه ميزني باش ...من نگران اعتبار پليسم

با جديت و صدايي که محکم و کوبنده بود گفتم

-متاسفم سردار اين حرف و ميزنم ولي وقتي خواستم پليس شم و اين پيراهن و بپوشم بهم ياد دادن که اعتبار خودم و پليس بعد جون و مال مردمم برام مهم باشه...من وهمکارام داريم همه تلاشمونو ميکنيم ... برام مهم نيست اعتبار شما يا هر *** ديگه اي زير سوال بره ...

الان مهم ترين چيز برام اينکه اين پرونده رو حل کنم ...

سرهنگ صالحي مداخله کرد

-سروان سردار منظوري نداشت .... مطبوعات روي ماها دارن فشار ميارن ... خبرا همه جا پيچيده ...

چرخيدم سمت سرهنگ و نگاه سردمو و دوختم به نگاهش ...

-فک نميکنيد اينم به خاطر کوتاهي شماست ؟!... وظيفه شما الان اينکه سپر افرادتون باشيد ... اين کار مطبوعات و شايعه پراکني ها فقط جو و متشنج کرده ...اين پرونده از اولشم داشت به صورت محرمانه دنبال ميشد و درج کردن اين خبرا فقط کار مارو سخت تر کرده همين ...

بهتره به جاي متهم کردن و زير سوال بردن ما عوامل نشراين خبرو دست گير کنيد و يه جوري اين قضيه رو فيصله بدين ...

سردار با عصبانيت داشت نگاهم ميکرد ... نگاه من ولي کاملا خونسرد بود

-سروان ... جسارت و شجاعت خوبه ولي پارو از گليم دراز کردن ممکنه پس لرزه هايي داشته باشه ها ...

لبام ساکن بود ولي چشمام پوزخند ميزد

-قربان کسي که نکات ايمني در زمان وقوع زلزله رو رعايت کنه و بلد باشه از پس لرزه هاشم در امون ميمونه ..

بهت و به خاطر حاضر جوابيم تو نگاهش ميديدم ...

سرهنگ گفت

-اميدوارم سريعتر اين پرونده رو حل کنيد ...

نگاهش کردم ..-منم اميد وارم سرهنگ

-ميتوني

1401/09/04 13:07

بري ...

احترامي گذاشتم و از اتاق زدم بيرون .... پوزخندي جا خوش کرد گوشه لبام .... تصور ميکرد ممکنه از تهديدش بترسم ولي من حقيقتو گفته بودم ...

تو حرفاش فقط نگراني اونم براي موقعيت خودش موج ميزد نه من و افرادي که داشتيم از جون و دل مايه ميذاشتيم براي اين پرونده ...

**********

چشمامو بستم و وزنه هارو کشيدم پايين ... حس اينکه عضلاتم منقبض ميشه و قطره هاي عرق مي افته از پيشونيم حس خوبي بود ...

چشمام و که باز کردم مهيار داشت ميومد طرفم .... لباس ورزشي پوشيده بود ....

دو روزي ميشد برگشته بودن ...نشست طرف ديگه پشت به من ...

-امروز رفتم پيش سرهنگ ...

وزنه ها رو کشيدم پايين

-خب

-گفت که گردو خاک کردي حسابي ...

وزنه هارو دادم بالا ...

-حرف مفت ميزد ....

صداش سنگين بود چون نفسشو حبس کرده بود ...

-فرزام سر نترسي داري ... ميترسم سر همين قضيه هم سرتو به باد بدي ...

خنديدم

-نگران نباش من پوست کلفتتر از اين حرفام ...

-کلا ... سرت درد ميکنه واسه دعوا ... زدي ....زدي اون سعيدم ناقص کردي

-حقشه زر زيادي زد ... نبايد مهسيمارو مياوردن ...

با حرص گفتم ...

-اين مگه دفاع شخصي کار نکرد ؟!...چطوري انقد راحت گرفتنش ...

خنديد –بيشتر از اينم ازش انتظار نميره ... وقتي ميترسه دست و پاش خشک ميشن ... توانايي حرکت نداره کلا

اخمام رفت توهم ...

-خب چرا نميبرينش پيش يه روانپزشک ...

وزنه ها رو ول کرد ... بلند شد رفت سمت کيسه بوکس ...

-مگه ديونس ؟!

اخم کردم ...

-نذار فک کنم هنوز تو عهد دقيانوسي.... شايد تا حالا مهم نبوده ولي بايد اين مشکلش حل شه اگه اينطوري باشه ممکنه بعدا براش مشکلي پيش بياد ...

وزنه رو کشيدم پايين ....

رگاي بازوم زده بود بيرون ... مهيار داشت پشت سر هم مشت ميزد به کيسه بوکس ...

-ول کن بچس فعلا درست ميشه ....

حرفي نزدم وکارمو ادامه دادم با حرص گفت

-من موندم آخه اين بچه رو واسه چي دارن شوهر ميدن .... هرچي به بابا ميگم مهسيما هنوز سنش کمه تو گوششون نمـ....

يدفعه وزنه ها از دستم ول شد .... صداي بدي تو کل سالن پيچيد و اکثر سرا برگشت طرفمون ... خواستم برگردم عقب که کتفم تير کشيد ... يه آخ گفتم و دستم و سريع بردم سمتش....

مهيار اومد سمتم

-چي شد؟

دستمو به علامت ايستادن آوردم بالا

-چيزي نيست وزنه ول شد ...

پيمان که مربي بود اومد دستم ...

-چي شد ... چرا يدفعه ول کردي ....

دست ديگم و گذاشتم روي دشک و بلند شدم ...

-از دستم سر خورد چيزي نيست ...

پيمان اومد سمتم ...

-بزار ببينم ...

-چيزي نيست خوبم .... برم يه دوش بگيرم برگردم ...

رفتم سمت حموم باشگاه ...

نميدونم چرا اخمام رفته بود توهم ... دردم خيلي رو مخم بود ...شير آب گرم و باز کردم و با همون زير پوش تنگ

1401/09/04 13:07

رفتم زير دوش

تنم خيس بودو موهام ريخته بود رو پيشونيم ولي حال در آوردن زير پوشمو نداشتم ...

حرف مهيار اومد تو ذهنم ..

شوهرش بدن؟... گيج بودم واقعا منظورش مهسيما بود ؟... اخمام رفت توهم ... حتي فکرشم خنده دار بود اون خودش بچه بود نياز داشت يکي ترو خشکش کنه بعد ميخوان شوهرش بدن ...حرصي زير پوش و از تنم کندم که صداي آخم بلند شد ... بايد با مهيار حرف ميزدم ... مگه تو دوره قجريم دخترو به زور شوهرش بدن ... اونم کي مهسي

دستي کشيدم بين موهاي خيسم ...

بايد به مهيار بگم ... چه معني داره برميگرده ميگه تو رو سنه نه ... اصلا شايد اين دختره خودش راضيه ... غلط کرده بچس حاليش نيست ...

کلافه از زير دوش اومدم بيرون ... به کل اعصابم ريخته بود بهم ... اگه يه خواهر مثله مهسيما داشتم عمرا ميذاشتم اينجوري هل هلکي شوهرش بدن ....

لباسامو پوشيدم و از رختکن زدم بيرون

مهيار داشت ميرفت سمت حموم

-بهتري ... دستت که چيزيش نشده

دستي به کتفم کشيدم و با اخمايي در هم گفتم

-نه ...

توجهي بهش نکردم و راهمو کشيدم واومدم بيرون از باشگاه هواسردبودو موهاي منم حسابي خيس بودن ...

رفتم سمت ماشين و سوارش شدم ... خسته بودم .... تواين يه هفته اخير سر جمع سه ساعتم خواب مفيد نداشتم ....

نميخواستم برم خونه .... ديدن اون برام از هرچيزي اعصاب خورد کن تر بود ... پيچيدم توي يه کوچه خلوت ...

ماشين و پارک کردم و صندلي و خوابوندم ... اين صندلي در حال حاضر برام از صدتا تخت پر پرو قو هم آرامش بخش تر بود ...

چشمامو بستم فعلا ميخواستم فقط بخوابم ... فکرمو خالي کردم از ترنم و بچه تو شکمش از مهسيماو اين شوهرکردن يهوييش...از اين پرونده کوفتي و دختراي مفقودالاثر

چشمامو بستم اونقدر خسته بودم که به ثانيه نکشيد خوابم برد ...

***********

مهسيما

امشب قرار بود بيان .... جلوي آينه ايستادم و يه نگاه به خودم کردم ...

سياهي زير چشمامو با کرم پودر پوشونده بودم ... تصميممو گرفته بودم ... نبايد خودمو درگير احساساتي ميکردم که آخر عاقبت خوشي نداشت ...

اون زن داشت و بچش تا چند وقته ديگه به دنيا مي اومد ... حتي فکر کردن بهشم گناه بود ...

فکر کردن به مردي که منو جاي خواهر نداشتش ميديد و محبت خرجم ميکرد

-مهسيما ..... زود باش ديگه ...

دل از آينه کندم ...

-اومدم مامان ...

نفس عميقي کشيدم و از اتاق اومدم بيرون ... مامان تو آشپز خونه بودو بابا داشت لباساشو ميپوشيد....

-مهسيما واي نستا اونجا بيا اين شيريني ها رو بچين الان خانواده سرهنگ رهنما ميان ....

حرفي نزدم و رفتم سمت شيرينيا.... شروع کردم به چيدنشون ....

زنگ در صداش در اومد ... مامان هل کرد ...

-واي اومدن ....

بابا از اتاق اومد بيرون ...

1401/09/04 13:07

-پس چرا ايستادين برو درو باز کن ...

مامان رفت سمت آيفون ....

بابا نگاهي بهم کرد ...مهيارم اومد پايين... همگي رفتيم سمت در براي پيشواز خانواده سرهنگ ... ايستادم کنار در ورودي ...

بابا و مهيار براي استقبال رفتن ... هيچ دل و دماغي براي اين مهموني نداشتم ولي امروز مجبور بودم ... مجبور بودم به جدا کردن راهم از کسي که راهم يکي نيست باهاش

فقط با سري پايين افتاده جواب سلام سرهنگ و خانومشو دادم ....با گرفتن سبدي که پر گلاي رز بود سرمو آوردم بالا ... نگاهم افتاد توي چشماي سبز رنگش ...

لبخند دوستانه و قشنگي روي لبش بود که مجابم کرد در جوابش لبخند بزنم ...

-سلام ...

نگاهم و انداختم به سبدگلي که توي دستم بود ...

-سلام خيلي خوش اومدين بفرمايين

يه ببخشيدي گفت و از کنارم رد شد ..از پشت نگاهش کردم

مثله اکثرپليساي دورو برم هيکلي چهار شونه و درشت داشت ...

قيافش بد نبود ....معمولي بود ... با سقلمه اي که مامان بهم زد رفتم تو و سبدو گذاشتم روي ميز .. سرم پايين بود نميدونستم به چي فکر ميکنم و سرمم از طرفي پر ازچيزاي در هم بود ...

نميفهميدم چي ميگن ... اصلا نميخواستم بفهمم چي ميگن...

هميشه تو زندگي آدما يه حسرته... حسرت زندگي منم ميشه اون..

اوني که ميخواد داداشم باشه.... هه داداشم ...

پوزخندي که نشسته بود گوشه لبم و با صداي مامان جمع کردم ...

-مهسيما جان ..آقا امير حسين و راهنمايي کن به اتاقت ...

لبخندي تصنعي به جمع زدم و بلند شدم ... پشت سرم بلند شد با اجازه اي گفت و پشت سرم راه افتاد سمت طبقه بالا ...

جلوي در کنار ايسادم تا اول اون وارد بشه .... با تواضع گفت

-خواهش ميکنم اول شما بفرماييد ...

تعارف نکردم ...ببخشيدي گفتم و از کنارش رد شدم

نشستم روي کاناپه راحتي که توي اتاق بود ... اومد توي اتا قو درو نيمه باز گذاشت .... خندم گرفت اگه فرزام بود مطمئنن اول خودش وارد ميشد و ميگفت درم پشت سرت ببند ...

اومد تو و رفت سمت تخت ... اشاره اي به کاناپه کوچيکي کردم که رو به روم بود

-بفرماييد اينجا ...

لبخندي به روم زد ...

-اگه اشکالي نداره ميخوام اينجا بشينم ...

حرفي نزدم و سري تکون دادم ...

نشست روي تخت و نگاشو دور تا دور اتاق چرخوند ...

-اتاقتون خيلي خوش سليقه چيده شده آفرين ...

سعي کردم لبام و کمي کج کنم تا فک کنه شايد خنديدم ...

-از مادرم شنيدم که دانشجوي هنر هستين ....فک کنم اين خوش سليقگيتونم تبعات همون هنرمند بودنتونه

با لحن خونسردي گفتم

-ممنون نظر لطفتونه

کمي خم شدو دستاشو بهم قفل کرد

-خب مهسيما خانوم بهتره بريم سر اصل مطلب ...

-بفرماييد ...

با لحني آروم و شمرده شمرده گفت

-من که چيز خاصي ندارم بگم ...نديده هم

1401/09/04 13:07

نيستيم ... دوسه باري قبلا ديده بودمتون وقتيم که بابا و مامان شما رو پيشنهاد کردن استقبال کردم چون دختر سرهنگ سارنگيد ...

نگامو کشيدم بالا تر

-پس من انتخاب مادرتونم درسته ؟!

لبخند ديگه اي زد ... ديگه داشت با اين لبخنداش اعصابمو ميريخت بهم

-خب اگه واقعيتشو بخواييد بله ... ببينيد مهسيما خانوم فک نميکنم نيازي باشه ولي بهتره بگم ... راستيتش من از بچگي توي يه خانواده نسبتا مذهبي وسنتي بزرگ شدم تا دبيرستان که همه فکرو ذکرم درس بودو بعدشم که دانشگاه و اين شغل ... اونقدر درگيري و مشغله داشتم که اصلا ازدواج توش گم بود ...

ولي خب شمابهتر ميدوني که هيچ *** نميتونه تا آخر عمرش عذب بمونه که ...

وقتي مادرم شما رو پيشنهاد داد برمبناي شناختي که از سرهنگ و خانوادتون داشتم و خودتونو که دوسه باري ديده بودم موافقت کردم که امشب اينجا مزاحمتون باشيم ...

نميدونم چرا هيچ استرسي نداشتم ... شايد چون هيچ احساسي به اين مرد مقابلم ندارم ...

-من هميشه دوست داشتم زندگيمو با عشق شروع کنم

-خيليم خوب ... منم همين نظرو دارم ولي عقيده دارم عشق بعد ازدواج پايدار تر و بهتره ...

-من و شما هيچي راجب عقايد و افکار هم نميدونيم ...

سرشو کمي به سمت چپ خم کردو با لبخند گفت

-اينم درسته ... و خب ما اينجاييم تا بيشتر باهم آشنا بشيم ...

نفس عميقي کشيدم

-ميتونم بپرسم براي شما شغلتون مهم تره يا زندگي زناشويتون؟!

خيلي مطمئن گفت

-به طبع در وهله اول خانوادم برام مهم تره ...

يه تاي ابرومو دادم بالا و دقيق نگاش کردم

-يعني اگه روزي مجبور به انتخاب يکيش بشين کدومو انتخاب ميکنين ؟!...

-خب اميد وارم هيچوقت همچين چيزي پيش نياد ولي اگه روزيم اينجوري شد ترجيح ميدم با خانوادم باشم ...

من کاراي ديگم از دستم بر مياد ميتونم برم سراغ يه کار ديگه ولي خانواده نه ....

نگاهي به اطرافم کردمو وسعي کردم خونسرد باشم ...

-ببينيد اقااميرحسين ....من ...من نوع پوششم و دوستامو...

حرفمو قطع کرد-مهسيما خانوم گفتم که نديد نيستيم .. من قبل اينم شماو نحوه پوششتونو ديده بودم و با چشم باز انتخاب کردم و اومدم اينجا

گفتم توي خانواده اي مذهبي و سنتي بزرگ شدم ولي نه فکرمن نه فکرخانوادم اونقدر بسته نيست که درک نکنيم شما نسل نويي هستي و داري تو چه جامعه اي زندگي ميکني

من تا زماني که لباستون ...رفتارتون ...دوستاتون و هرچيز ديگه اي ...تا اون زمان که حس نکنم به من و شان و شخصيتم توهين نميشه براي من مسئله اي نيست ...

گوشه لبمو به دندون گرفتم ... اين منطقي حرف زدنش رو عصاب ميرفت ...

-خب ديگه؟!.

شونه اي بالا انداختم ...ذهنم داغونتر از اوني بود که بتونم حرفارو براش

1401/09/04 13:07

رديف کنم ...

-حالا اجازه ميدين من بگم ؟

سري به معني موافقت تکون دادم ... دستي به کتش کشيد ... صاف نشست...

-من چيزاي زيادي راجب شما ميدونم ولي گمون نکنم شما چيز زيادي جز اسمم و شغلم ازم بدونين ...

خب امير حسين رهنمام ... بيست و هفت سالمه ... تا دوماهه ديگه حکم سروان يکميم مياد ..

خب ببينيد هم پدر و هم برادرتون پليسن ...شما سختياي کار ما رو ميدونيد ممکن ماموريت يکي دوماهه پيش بياد برامون ...ممکنه تير بخوريم ... ممکنه يه روز صبح بريم و...

حرفشو خورد ...

"اونم پليسه"

-در هر صورت ببينيد کار من غير قابل پيشبينيه سخته ساختن با کسي که خودشم نميدونه امروزکه برگشت خونه فردا بلايي سرش مياد يا نه

شما ميتوني با همچين آدمي بسازي؟!...

چشمامو روهم گذاشتم ... ميتونستم با هاش بسازم ؟... نه سخت بود ...

-سخته ...

-بله سخته ... ولي اين شرايط منه ...من يه پليسم ... کارم شب و روز نميشناسه ... خطر داره ...منو با اين شرايط قبول داريد؟..

حرفي نزدم يعني چيزي نداشتم که بگم ... تصميم آخر بامامان و بابا بود و من نقش مترسک سر جاليز و داشتم ...

دختر که باشي ميگن تصميم آخر با خودته ولي آخرش خودشون ميگن آره يا نه ...توام بايد عين يه طوطي جوابشونو تکرار کني

منتها با اجـــازه بزرگترا ...

هواي اتاق و که پر بود از عطرم و کشيدم تو ريه هام ...

-اجازه بدين با پدرو مادرمم صحبت کنم

لبخندي مردونه زد و بلند شد ...

-حتما منتظر جوابتون هستم و.....اميد وارم جوابتون مثبت باشه ...

لبخند تصنعي زدم و رفتم سمت در ... از پله ها که ميومديم پايين سنگيني نگاه همه رومون بود ......

سرم پايين بودو اونم پشت سرم ميومد ...

سخته آرزو داشته باشي يکي ديگه کنارت باشه که ميدوني هيچوقت نميشه ...

سخت بود ... داشت واسم سخت ميگذشت ... بدترين چيز واسه دختر اينه شبه خاستگاريش دلش گير يکي ديگه باشه ...

دل دادن آسونه ولي وقتيکه طرفم دل بده ...طرف من دل داده منتها به يکي ديگه

مادرش رو بهم لبخندي ...

-خب مهسيما جان دهنمونو شيرين کنيم يا نه ؟...

نگاش کردم ....سريع نگامو دزديدم تا بغض تو نگامو نبينه ... آب دهنمو قورت دادم تا بغض تو گلومو خفه کنم ...

گفت وقتي با منه به آرزوش ميرسونمش ... گفت آرزو داشت خواهري مثله من داشته باشه ...

ولي من يه داداش دارم ... من داداش نخواستم خواستم؟...

صداش منو از اين برزخ نجات داد ...

-مادر جون يکم به مهسيما خانوم فرصت بدين تا با خانوادشونم مشورت کنن و جواب بدن ...شايد بخوان تحقيقي چيزي بکنن ...

بابا خنديد ...

-توکه زير دست خودم بزرگ شدي ... صبح تا شب تو اداره ميبينمت ديگه تحقيق واسه چي ..

خنده متيني کرد

-نزنين اين حرف وسرهنگ ...خودتون به ما ياد

1401/09/04 13:07

دادين اولين شرط پليس بودن ...تحقيق کردن در مورد صحت هر چيزيه حتي اگه چيزي که ميخوايم راجبش تحقيق کنيم پدر خودمون باشه ... مثلا از کجا معلوم باباي من يه زن ديگه تو اهوازنگرفته باشه ... بلند زد زير خنده ...سرهنگ چشم غره اي بهش رفت

-بيا بشين پدر صلواتي ... حالا ديگه زير آب منو ميزني ؟...

خنديد و با صداي آروم گفت

-بفرماييد بشينيد مهسيما خانوم

بعد با صدايي شوخ گفت

-والا دروغ نميگم که ... اين ماموريتاي يه ماه درميون اونم فقط به اهواز خب بوداره ديگه ... هر سري بابا ميادو ميره من اين بوئه رو حس ميکنم ...

زن سرهنگ چشماشو تنگ کردو با شک پرسيد

-چه بوهايي امير ؟...تو چيزي ميدوني

سرهنگ باچشمايي گرد شده نگاشو بين زنشو پسرش که خونسرد و کاملا جدي نشسته بود چرخود ... -وا اعظم اين بچه يه حرف مفت داره ميزنه ... تو چرا بل ميگيري ...

قيافش جدي تر از قبل شد ...

-چه حرف مفتي پدر من مگه دروغ ميگم ... الان همه ي شهراي مملکت نيروي مازاد دارن جز اهواز؟... هر سري که ميريد و ميايد فک ميکنيد من بوهاش به دماغم نميخوره ولي خوب ميدونم چه خبره ....

بابا –امير حسين جان شوخي بسه

با جديت به بابا نگاه کرد

-من کاملا جديم سرهنگ ... نميدونم بابا و بقيه چرا فک ميکنن چون پليسن هر کاري کنن و ميتونن مخفي کنن ...

ما وقتي اين پيراهن و تنمون ميکنيم قسم ميخوريم طرفدار عدل و عدالت باشيم نه اينکه در حق زن و بچمون ظلم کنيم ...

سرهنگ دستپاچه گفت

-آخه چي ميگي تو پسر .... مگه من چي کار کردم ...

با خشم گفت

-بس کنيد بابا ..نميخواستم بحث و به اينجا بکشم ولي من ازتون نميگذرم ... هيچوقت ...

ما داشتيم هاج و واج به اين خانواده نگاه ميکرديم ... هنگ کرده بودم ... يعني سرهنگم ...

-بگو ...امير حسين بگو چي ميدوني ... خدا شاهده شيرمو حلالت نميکنم نگي چه خبره .... بگو ببينم چه بوهايي بردي ...

ريلکس پاشو انداخت روي اون يکي پا

-سمبوسه ...

سرهنگ و بابا همزمان گفتن

-چــي؟

داشتيم با بهت بهش نگاه ميکرديم ... خونسرد گفت

-سمبوسه ... دو بار قبليم فهميدم از اهواز سمبوسه آورده باخودش ...بار اول ندادن گفتم باشه ... باره دوم ندادن باز دندون سر جيگر گذاشتم ... ولي اينبار ديگه نميگذرم ...از جفتتون نميگذرم ....

مدتي سکوت شد ...

با قيافه اي کج و کوله خيره بودم بهش ...به نظرم بي مزه ترين موجودي ميومد که تا به حال ديدم و شديدا توهم خوشمزگي داشت ...

با شليک خنده جمع نگامو چرخوندم سمتشون ... همگي داشتن ميخنديدن ولي خودش با جديت خيره بود بهشون ...

واقعا کجاي حرفش خنده دار بود؟...نگاهش کردم ... ديدم داره نگام ميکنه وقتي نگاه بي تفاوت و سرد منو و ديد فک کردم خودشو جمع و جور ميکنه ولي

1401/09/04 13:07

برعکس خنديد و سرشو انداخت پايين ....کلاانگار مشکل داشت ...

نفس عميقي کشيدم و سرمو انداختم پايين ....فضاي اينجا زيادي خفه بود انگار .... چشم چرخوندم ... نگام به مهيار افتاد ... لبخند رو لباش بود ولي نگاهش نميخنديد ...

نگام خيره بود به صورتش ... انگار سنگيني نگامو حس کرد که نگاهشو چرخوند سمتم ... لبخندي بهش زدم که جوابمو بايه لبخند مهربون داد....

من داداش داشتم ...خيليم دوسش داشتم ... مهيار کافي بود ... کم نبود که زياد بود برا من ... من داداش نميخواستم ...

من نميخواستم خواهر کسي باشم ...

نگاهمو ازش چرخوندم ....دلم بد جوري داشت بي تابي ميکرد ...ضربان قلبمو که تند تر از هميشه بودو دلي که آشوب بود و کاملا حس ميکردم ...

چشمامو رو هم گذاشتم و نفسمو نامحسوس دادم بيرون .... خدايا تمومش کن..بسمه...

فرزام

اسلحمو بستم به کمرمو بيسيمو از روي ميزم برداشتم ....

مقدم -قربان يه تيم عملياتي اعزام شده ....گروگانگيرا مسلح هستن ....سه نفرن و دوتا نگهبان صرافي رو گروگان گرفتن ..

راه افتادم سمت ماشين ....درو باز کردم و نشستم -بي سيم بزن و بگو يه تيم ويژه عملياتي بفرستن نقشه اصلي ساختمون صرافيم ميخوام ..

رو به سرباز پشت فرمون گفتم حرکت کنه ....

به ده ديقه نکشيده رسيديم به منطقه ...سريع پياده شدم ....جمعيت کم و بيش تجمع کرده بودن ...

رو کردم سمت ستوان پژمان ...

-سريعتر مردم و متفرق کنيد ... دو نفرم با من بيايد ميريم تو

محمدي -قربان اونا مسلح هستن .... بي توجه به حرفش گفتم -تو و زماني با من بيايد داخل بقيم پشتيباني ميکنن ...بي سرو صدا وارد ميشيم .

پژمان-ولي کاملا به در ورودي ديد دارن ..

مقدم رسيد کنارم ...

-قربان نقشه ساختمون و منطقه رسيد ....

نقشه رو ازش گرفتم ...نگاهي بهش کردم و سرمو آوردم بالا و بين ساختمونا چرخوندم ..

چشمم به ساختمون مجاورش افتاد .... از راه پله هاي اضطراري بهم راه داشتن انگار .

-محمدي شما پشت سرم بيايد ....يه تک تيراندازم بزاريد رو پشت بوم خونه روبه روييي به محض دستور بزندشون ...

1401/09/04 13:07

ادامه دارد......

1401/09/04 13:07

?#پارت_#دوازدهم
رمان_#تا_تباهی?

1401/09/04 22:17

هرسه راه افتاديم سمت ساختمون مجاور....

پله هاي اظراري و رفتيم بالا ....انگار طبقه چهارم بودن ....بايد ي جوري وارد ساختمون اصلي ميشديم زماني پشت سرم اومد -از راه پله به پنجره واحدي که توشن راه داره انگار ...

نگاهي به نقشه توي دستم کردم ....ميشد وارد شد ولي ميفهميدن ...گوشي و آوردم نزديک دهنم ...

-تک تير انداز تو چه موقعيتيه؟

صداش تو گوشم پيچيد -مستقر شدم قربان -به داخل ديد داري؟ -بله قربان بيشتر محدودشون تو ديدمه -ماداريم ازپنجره پشتي وارد ساختمون ميشيم ....الان تو چه موقعيتين؟

-چند لحظه قربان

منتظر ايستاديم ...-قربان محدوده امنه يکي تو تير رس من دقيقا مسلط به ورودي ساختمونه و دوتاي ديگم توي سالن اصلين ...

-ستوان پژمان ...ما داريم ميريم تو...نياز دارم يه سرو صدا ايجاد کنيد ....هرج و مرج به وجود بياريد ...

-چقد زمان نياز داريد؟ -حد اکثر دو ديقه -بله ...

چرخيدم سمت زماني و محمدي وباسر اشاره کردم راه بياافتن ....

جلوي پنجره که رسيدم زير لب يه يا علي گفتم و دست بردم سمت گوشي ....

-حالا ....

همزمان با دستورم صداي تير اندازي بلند شد ... نقشه رو پرت کردم بغل زماني و پريدم سمت نرده ها و با پا آروم زدم به پنجره ....کمي تکون خورد ولي باز نشد ....

-ستوان صداي بلند تري ميخوام ....

-بله قربان ....

صداي تير اندازي و همزمان صداي آژير بلند شد ....يه تابي به بدنم دادم و اينبار محکم تر ضربه زدم ....پنجره که پنجره تا شو بود کمي باز شد ....

دستام داشت خسته ميشد ....تابي به خودم دادم و خودم و پرت کردم سمت پنجره ...دستم خورد به لبه پنجره ...تا خواستم خودمو بالا بکشم دستم سر خورد ...

دستپاچه سريع دستموآوردم بالا و تنم و کشيدم تو ...با آرنجم زدم به پنجره که رفت بالا ....

خودمو کشيدم بالا و نگاهي به اتاق کردم و پرت کردم توي اتاق ....نگاهي به دورتا دور اتاق کردم ....محمدي و زماني پشت سرم پريدن تو اتاق ..

با سر اشاره کردم برن جلو .... خودمم جلو تر راه افتادم ....

صداي تير اندازي هنوز ميومد ....

نگام به رو به رو بود با صداي آرومي گفتم -سرگرد سارنگ هنوز نرسيده ....بابد دستور تير بده

زماني-فک نکنم امشب بيان سرهنگ اختيار تام دادن بهت

اخمام رفت توهم -چرا نمياد سرگرد؟

-ظاهرا امشب خاستگاري خواهر....

حرفش با صداي يکي از گرو گان گيرا قطع شد ....

داد زد -لعنتي اومدن تو ...

نگاهي به پنجره کردم که باز بودو تصوير هر سه مون روش افتاده بود..

بي فکر گفتم ...

-من رفتم ...

بي توجه به اون دوتا از پشت در اومدم بيرون ...تير اندازي و شروع کردم "خاستگاري خواهرش؟!"

اخمام رفت توهم ..ذهنم بهم ريخت ....اولين تيرو زدم به مچ دست يکيشون ....صداي تير اندازي بلند شد روي زمين

1401/09/04 22:17

غلت خوردم ....يه تير خورد وسط پيشوني يکيشون ..اوني که سالم بود حمله کرد سمتم ...

-ميکشمت لعنتي ....

"خاستگاري مهسيما بود امشب؟! "

ضربه اي که خورد تو شکمم اسلحه از دستم افتاد لگدشو آورد بالا ...

با جفت دستام پاشو رو هوا گرفتم و چرخوندم .....خورد زمين ولي بلافاصله روي زمين چرخيدو زد پشت پام ....

قبل از اينکه بخورم زمين خودمو پرت کردم سمت اسلحم ....

تا برگشتم تير بزنمش يه زير پا انداخت و پرت شدم زمين ......خيز برداشتم و با يه حرکت صاف ايستادم ....

تمرکز نداشتم ...نميدونم چرا يهو سرم سردرگم شد ....اسلحه رو گرفتم سمتش .. تا خواستم دست بند بزنم زانوشو آورد بالا و با کف پاش يه لگد زد وسط سينم ....تنها چيزي که حس کردم ضربه گلوله اي بود که از پشت صاف خورد تو کتفم .... اسلحه از دستم افتادو پرت شدم زمين ....سوزشي عجيب و تو ستون فقراتم حس کردم ...

صداي زماني تو گوشم پيچيد

-شمسايي

********

مهيار

بي حوصله نگاهمو چرخوندم و از امير حسين گرفتم ....

پسر بدي نبود و ميتونست مهسيمارو خوشبخت کنه ولي امشب حوصله اين خاستگاري مسخره رو نداشتم ...

با صداي زنگ گوشيم سرا چرخيد سمتم ... نگاهي بهشون کردم و گوشيمو از جيب شلوار پارچه اي و تنگم کشيدم بيرون با ديدن اسم محمدي کمي گره افتاد بين ابروهام ...

رو کردم سمت جمع -معذرت ميخوام

تماس و وصل کردم -الو -سلام قربان -سلام چيزي شده ...منکه گفتم امش...

-بله قربان متوجهم ولي يه اتفاقي افتاده

گره ابروهام کور تر شد -اتفاق؟..چه اتفاقي؟

سنگيني نگاه همه روم بود که صداش تو گوشم پيچيد

-راستش قربان امروز يه مورد سرقت مسلحانه و گروگانگيري تو منطقه شريعتي جنوبي گزارش شد ....وقتي رفتيم توي درگيري ....راستش سروان شمسايي تير خوردن ...

نا خداگاه از جام بلند شدم -شمسايي تير خورده؟

با اين حرفم صداي بابا و و مهسيما همزمان بلند شد

-چي؟

محمدي -قربان راستش تير از کنار جليقه ضد گلوله رد شده و خورده به کتفش ....الان تو اتاق عمل هستن ....

دستم رفت سمت موهام -يا خدا ....

مهسيما دستپاچه اومد سمتم

-چي ...چي شده مهيا...

-کدوم بيمارستانه؟

محمدي-بيمارستان ارتش ....

دويدم سمت اتاقم -تا چند ديقه ديگه خودمو ميرسونم

مهسيما پشت سرم اومد صداي بابا بلند شد -تو ديگه کجا مهسيما؟

مهسيما با استيصال گفت

-بابا منم برم .....خودتون که ميدونين چقد ازم مواظبت کرده ...نميتونم همنيجوري بشينم

سرهنگ رهنما سرشو چرخوند سمت بابا -اين همون سروان فرزام شمسايي نيست که درجشوازش گرفتن ؟...

بابا سري به نشونه تائيد تکون داد

سرهنگ-مافوقش ميگفت يکي از بهترين نيروهاي پليس تهران بوده

بابا بلند شد -مهيار صبر کن منم ميام

صداي امير

1401/09/04 22:17

حسين بلند شد -منم ميام

سرهنگ گفت-بهتره همگي بريم

بابا رو به مهسيما گفت -مهسي تو بمون ..

مهسيما با بغض گفت

بابا ...تورو خدا ....اون ....

بغضش بيشتر شد ...سرشو انداخت پايين -اون ...اون ...قد مهيار ...قد مهيار عزيزه برام

حس کردم براي زدن اين حرف جون کند ...بابا حرفي نزد ....همگي ميدونستيم مهيار تا چه حد زحمت مهسيمارو کشيده ...

همگي دويديم سمت ماشين ...بابا جلو نشست و امير حسين و سرهنگ و مهسيمام پشت نشستن ....

با بيشترين سرعت روندم سمت بيمارستان ...

عصبي بودم ...اگه اتفاقي مي افتاد همه زحمتامون ميرفت به باد ....تا يه هفته ديگه مراوده انجام ميشدو فرزام بايد ميبود ....

رسيدم به حياط بيمارستان ....سرمو چرخوندم که ماشين و پارک کنم نگام افتاد به چشماي باروني و بغض تو نگاش ...

يه لحظه تنم لرزيد ...از اين نگاه ترسيدم ....اين چشما چشماي هميشگي مهسيما نبود ....

جنس نگاهش حس و حالش فرق داشت .....اين نگاه آشنا بود واسم ..خيليم آشنا

ماشين و پارک کردم و سريع دويديم تو بيمارستان ...رفتم سمت پذيرش ....رو به مردي که اونجا بود گفتم -سروان فرزام شمسايي رو آوردن اينجا ...الان کجاست؟

مرد به کنايه سلامي دادو اسمش و تو کامپيوتر سرچ کرد ....

-تو اتاق عمل هستش هنوز...

با ديدن محمدي و مقدم بي توجه به مرده دويدم سمتش ....

هردو احترام نظامي گذاشتن ....

-چي شده؟

-جناب سروان درگير شدن که يکيشون از پشت زد گلوله رو ....ظاهرا گوله از جليقه رد شده خورده به کتفشون ...چهل ديقه اي ميشه تو اتاق عمله

بابا-مشکل حادي براش پيش نيومده که؟

محمدي سري تکون داد

-اطلاع ندارم قربان ...

مهسيما خودشو انداخت رو صندلي ....بقيم نشستن ...

استرس داشتم بايد سريعتر ميفهميدم وضعيتشو ....

ده ديقه گذشت که دکتر از اتاق عمل اومد بيرون ....نگاشو چرخوند بين ماها

-همراه ايشون کدومتونيد؟

با قدمايي بلند خودمو رسوندم بهش ...

-وضعيتش چطوره دکتر؟

ماسکشو از روي صورتش برداشت ....

-وضعيتش زياد حاد نيست ولي فعلا نميتونه از کتفش استفاده کنه چون انگار يه در رفتگيم بين

استخوناش بوده

محمدي-آره فک کنم چون امروزم دستشو که انداخت لبه پنجره رو بگيره نتونست خودشو نگهداره

صداي پر از نگراني مهسيما نذاشت دهن باز کنم ... -حالا....حالا کي بهوش مياد؟

دکتر به صورت پر نگرانش نگاهي انداخت

-شما زنشي؟

نگاه پراخم بابا و امير حسين چرخيد روش

مهسيما لبشو گزيد و سرشو انداخت پايين...با صدايي خفه و ضعيف گفت -اون داداشمه

پارت پنجم

نشستن روي صندلي هاي نيمکت مانندي که اونجا بود ...

ذهنم داغون بود ... اين پرونده فشار زيادي داشت روم مياورد اونقدري که گاهي حس ميکردم دوست دارم بزارمش کنار

1401/09/04 22:17

وبه يه سفر دورو دراز برم ...

با صداي صحبت بابا و سرهنگ رهنما نگاهم چرخيد سمتشونو از فکر در اومدم

سرهنگ رهنما انگار ميخواست بره ...رفتم جلو تر ...

-سرهنگ دارين تشريف ميبرين ؟؟!

برگشت سمتمو لبخندي به روم زد

-آره پسرم ديگه من برم ... امير حسين اينجا ميمونه تا سروان به هوش بياد ... منم بيخبر نذارين ...

-بفرماييد پس من تا خونه ميرسونمتون ...

دستشو گذاشت روي شونم

-نه مهيار جان نيازي نيست ... زنگ زدم حاج خانوم داره مياد دنبالم ...

بعد خدافظي از جمع دور شد ... رفتم و تکيه زدم به ديوار ... حضور امير حسين و کنارم حس کردم ...

-اين سروان شمسايي همونيکه دارين باهاش روي پرونده دخترا کار ميکنين ؟!.

بي حرف سري به نشونه تائيد تکون دادم ...

-تعريفشو زياد شنيدم ... معلومه خيلي هواي مهسيمارو داشته که انقد دوسش داره ...

اخمام رفت توهم ...

-چايي نپره تو گلوت ...

با تعجب نگام کرد

-چي ؟؟

با همون اخما گفتم ...

-ميگم چايي نپره تو گلوت پسر خاله ...

انگار تيکمو گرفت که لبخندي زد

-نه مواظبم ...

-کيشميشم دم داره يه خانوم پشت بند حرفات از اين به بعد بنداز ...

با خنده دستشو گذاشت روي چشماش

-اي به روي چشم برادر زن جان ...

نفسمو با صدا دادم بيرون ... اين بريده و دوخته بود فقط مونده بود مهسيما تنش کنه

با بيرون اومدن پرستار از اتاق سريع صاف ايستادم ... مهسيمام بلافاصله بلند شد ...

پرستاره چرخيد سمتم ..

-تا فردا به هوش مياد خيالتون راحت ....

-ميتونم ببينمش؟!

-وقتي بيهوشه ديدنش چه فايده اي داره آخه؟!

راست ميگفت ... بي فايده بود ... بايد به خانوادش خبر ميدادم ...

برگشتم سمت مقدم که هنوز اونجا بود ..

-ستوان يه لحظه ...

با قدمايي محکم اومد جلو

-بله قربان ...

-به خانوده سروان شمسايي خبر بدين که چه اتفاقي براش افتاده ... فقط جوري بگين که حول نکنن ..

-چشم قربان ...

رو به بابا کردم ...

-خب من شماها رو ميرسونم و خودم بر ميگردم اينجا ...ديگه دير وقته ...

بابا سري به نشونه موافقت تکون داد ... به مقدم و بقيم گفتم ميتونن برنو فقط يه سرباز و گذاشتم توي بيمارستان بمونه ...

همه سوار ماشين شدن ... اينبار بابا جلو و امير حسين و مهسيما عقب نشستن ...

بابا-حالا ميخواي چيکار کني ؟!... با اين وضعيتش فک ميکني بتونين به عمليات برسين ؟!

کلافه نگاهي به چراغ قرمز روبه روم انداختم و بي اينکه نگاهمو ازش بگيرم جواب بابا رو دادم

-دقيق نميدونم .... بايد به هوش بياد تا ببينم وضعيتش چجوريه ...

-پسر کله شقيه ... اگه رو به موتم باشه کارشو تموم ميکنه ...

صداي امير حسين از پشت سر اومد

-کله شق و سر خوده ... داشته سر خودشو به باد ميداده و يه عمليات کامل وکه همه رو

1401/09/04 22:17