439 عضو
درگير کرده رو داشت خراب ميکرد ..
صداي پر غيض مهسيما به گوشم خورد
-خجالت بکشيد ... اين عوض تشکر و نگراني براي جونه اونه ؟!... عمليات مهم تره يا اوني که به خاطر شغل و وظيفش افتاده رو تخت بيمارستان ...
تشر بابا هم نتونست چيزي از نگاه آتيشي مهسيما کم کنه ...
امير حسين با خونسردي لبخندي به مهسيما زد ...
-بله حرف شما متين ... ولي منظور من اين بود که ميتونست يکم محتاط تر عمل بکنه ....
الان کل عمليات وابسته به شخصه اونه ...اگه خدايي نکرده اتفاقي براش مي افتاد همه زحمتاي بچه ها به باد ميرفت ...
بابا هواي ماشين و با دم عميقي کشيد توي سينش
-پسره حرف گوش کني نيست ...
سرهنگ که مافوقش بود تو تهران ميگفت خانوادش از خانواده هاي سر شناس تهرانه و چون تک فرزندم بوده نميذاشتن پليس شه ... سر همينم چند سالي پليس مخفي بوده و بعد که علني ميشه مياد تو دايره پليس آگاهي ....
حرف حرف خودشه ... امشبم توي اين عملياته بخاطر اعزام نيروها براي اسکورت ماشين هاي هيئت دولت گوشا رهبري عمليات و داده بودن به اين ...
با ايستادن ماشين جلوي در خونه حرفشونو نيمه تموم گذاشتم .... بابا درو باز کرد و چرخيد سمتم ...
-ميخواي تا صبح بيمارستان باشي ؟!
سري به نشونه تائيد تکون دادم ...
-داداش ...
با صداي مهسيما چرخيدم سمت صندلي عقب ... چشم دوختم به چشمايي که زيادي شبيه خودم بود ...
جنس اين نگاه عين پارچه مخملي بود که لمسش برام آسون تر از هر چيزي بود ...
سر ميخورد حس نگاهش زير دستام ....
-منو بيخبر نذار ها ... بيدارم هر وقت به هوش اومد خبرم کن ...
لبخند زدم به دختري که بد عزيز بود برام .... به دختري که عجيب شبيه بود به خودم
فهميدن اينکه چرا هميشه مهسيما برام عزيز ترين بود سخت نبود ....
اون خود خود من بود ... و عزيز ترين چيز توي دنياي هر آدم خودشه ...
مهسيما خودي بود که سرنوشتمونم انگار از روي هم پرينت گرفته شده بود ...
-چشم ... تو بخواب به هوش که اومد ميس کال ميندازم واست ...
لبخند بي رمقي زد و پياده شد ... امير حسين اومد و جلو نشست ...
با تک گازي راه افتادم سمت خونه سرهنگ زهنما که زيادم دور نبود از خونمون ... امير حسين دهن باز کرد انگار رابطه مهسيما و فرزام براش عين يه مسئله چند مجهولي غير قابل حل بود ..
-نگفتي اين سروان شمسايي ما چيکار کرده خواهرت انقد دلواپسشه ...
با جديت نگامو دوخته بودم به روبه روم ... نميخواستم جوابي بدم که خودمم توش شک داشتم ... -مهسيما رو ميخواي ؟!
از جوابي که دادم گيج شدو چشماش گرد شد
-چي ؟
نيم نگاهي بهش کردم
-ميگم مهسيما رو ميخواي
سعي کرد خونسرد باشه ...
-نميخواستم امشب اينجا بودم ؟؟!.
-ميتوني خوشبختش کني
؟!
خونسرد تر از قبل گفت
-من قولي نميدم ولي همه تلاشمو ميکنم .... نميگم عاشق و شيدام و اين حرفا ...نه اصلا اين خاستگاري هر چند سنتي بوده ولي خود منم بي ميل به انجامش نبودم ... مهسيما خانـــــوم
با کش دادن خانوم حس کردم بهم کنايه زد ... اينو ميشد از لبخند محو گوشه لباشم فهميد
-داشتم ميگفتم ...مهسيما خانوم تنهاکيس مشترکي بود که من و خانوادم باهم روش به تفاهم رسيديم ...
از نظر من خانواده و خود ايشون کاملا تائيد شده هستن و فقط مونده که مهسيما خانومم منو تائيدم کنه ...
دنده رو جابه جا کردم
-هميشه بدم ميومد شوهر مهسيما پليس باشه ...
خنديد
-خب حق داري منم اگه خواهر داشتم هيچوقت به پليس جماعت نميدادمش
يه ابرومو دادم بالا و از گوشه چشم نگاهش کردم ....
تک خندي زد-والا به خدا من خودم پليسم حاليمه زندگي با من کار کرام الکاتبينه .... آي مهموني شد نمي تونم بيام و شيفتمو و ماموريتمو و نصفه شبي عملياتمو و تير ميخورم و هزار کوفت و زهر مار ديگه ....
نگاشو کامل چرخوند سمتم ....
-حق ميدم بهت ...
رسيده بوديم سر کوچه شون .... دستشو گذاشت روي داشبورد ...
-نگهدار .... همينجا پياده ميشم ... ديگه نرو تو کوچه بيرون اومدن ازش سخته ....
ماشين و نگهداشتم .... دستشو دراز کرد سمتم ....نگاهي اول به صورتشو بعد دستش کردم و دستمو گذاشتم توي دستش
-شبت بخير ....اميد وارم سريعتر پروندت به يه جايي برسه ...
بي حوصله لبخندي به روش زدم
-ممنون ....شب توهم بخير .... از سرهنگ و مادر عذر خواهي کن با بت امشب
لبخندي زد ... پياده شد از ماشين و من با چراغي که بهش زدم راه افتادم سمت بيمارستان ....
************
فرزام
چشمامو باز کردم ... نگاهم تار تار بود .... از تيري که سرم کشيد چشمامو سفت روي هم فشار دادم و چند لحظه تو همون حال موندم ...
آروم لاي پلکامو باز کردم ...عين آبي که گل آلوده و رفته رفته شفاف ميشه ديدم شفاف تر شد ....
نگاهي به اتاق انداختم که تاريک بود.... با ديدن دستگاها و تيري که نزديکي هاي شونم کشيد اخمام رفت توهم .... صحنه هاي در گيري اومد توي سرم ...
نميدونم يهو چي شد که تمرکزمو از دست دادم .... حس ميکردم يکي منو کله ملقم کرده باشه ...
ساعتي توي اتاق نبود تا چکش کنم ... چشمامو گذاشتم روي هم ... بهترين کار اين بود که تا فردا صبح اين بيخوابي هاي اخير و جبران کنم ...
چشمامو بستم ... بسته شدن چشمام همزمان شد با باز شدن در ...سريع نگامو چرخوندم سمت در ... پرستار با ديدنم شوکه شد ...
-اِ ...اين چه زود به هوش اومده ....
برگشت بيرون و دکتر صدا زد ... اينبار هر دو اومدن کنارم ...
دکتر ايستاد روبه روم ..
-سلام ... بهتري ...
بي حوصله سري به نشونه تائيد تکون دادم
...
-من حالم خوبه ... اسمم فرزام شمسايي هستش ...پليسم داره سي سالم ميشه ...پدرو مادرمو يادمه و دستا و امم کاملا ميتونم تکو بدم ...توي ديدمم مشکلي ندارم ...
اخم کرد ...
-معلومه زياد گذرت افتاده به اينورا که واردي
-کم نه !
از ابروهاي گره خوردش معلوم بود که زيادم خوش اخلاق نيست .... خواست حرفي بزنه که زودتر گفتم
-کي منتقل ميشم به بخش ....
پرستاره کنارش خنديد ...
-تازه سه ساعته از عملت ميگذره ... کجا منتقل شي بخش ...
اخم غليظي کردم و با همه جديتي که از خودم سراغ داشتم گفتم
-همين الان منتقلم ميکنيد بخش .... اصلا حوصله ادا اطوارا و تزاي پزشکي شماها رو ندارم
دکتر با اخم و عصبي گفت
-اينجا اوني که تشخيص ميده چي بشه شما نيستي منم
نگاه سردم و انداختم توي چشماش ...
-حوصله جرو بحث باهاتو ندارم ... يا سريعتر منتقلم ميکنيد يا خودم بلند ميشم و ميرم ...
هر دو داشتن نگاهم ميکردن ... انگار حرفمو زياد جدي نگرفته بودن .... ملافه نازکي که روم بودو کنار زدم .... تا اومدم بلند بشم کتفم تير کشيد ...
آخم و تو گلو خفه کردم تا آتويي دسته اينا ندم ... سريع دستمو گرفتن
-کجا داري ميري ممکنه خونريزي کني بخواب سر جات ...
با اطمينان خاطر نگاهي بهشون کردم ...
-منتقلم که ميکنيد ؟!
دکتر عصبي چارت و پرت کرد روي ميز و راه افتاد سمت در ....بي اينکه نگاهي به من بندازه گفت -سريعتر انتقالش بدين ...
لبخندي از پيروزي نشست روي لبام....بعد حدودا ده ديقه همراه تخت منتقل شدم به بخش که اتاق خصوصي بود ... پرستار بعد از معاينه داشت اتاق و ترک ميکرد که گفتم
-صب کن ...
ايستادو برگشت طرفم ...
-بله امري داشتين ؟!...
خيلي جدي گفتم ..
-سريعتر گوشي مبايله منو بياريد ..
-نيازي نيست ما به دوستاتون خبر داديم ... سرگرد سارنگم اينجان ...
اخم کردم ... مهيارم اينجا بود ...
-بحث نکن زود باش ...
نميدونم به خاطر پليس بودنم بود يا ذاتا توي فنو تيپم بود اين جديت که همه رو وادار به اطاعت ميکرد ... پرستار پوفي کردو از اتاق زد بيرون ... بعد چند لحظه کوتاه گوشي به دست برگشت ...گوشي و ازش گرفتم
-سرگرد سارنگ کجاس؟!
-توي نماز خونه خوابيدن ...
سري تکون دادم و اونم که بلاتکليف ايستاده بود اونجا عقب گرد کرد و از اتاق رفت بيرون و درو بست ...
گوشيمو روشن کردم ...
بايد به مهيار زنگ ميزدم و ميگفتم که بره خونه ... چشمم به ساعت افتاد نزديکاي سه و نيم بود ... دستمو روي اسمش چرخوندم ...
شروع کرد به شماره گيري .... هفت بوق زدو آخرشم صداي نازکي که گفت قادر به پاسخگويي نميباشد ...
دوباره امتحان کردم و وقتي دوباره همون پيغام و ديدم نفسمو با صدا دادم بيرون و بيخيال شدم ...
ديگه خوابم نمي
اومد ...
واي فاي گوشيمو باز کردم ... با ديدن آنتني که سيگنال کامل داشت لبخندي زدم ....حدسم درست بود واي فاي بيمارستان باز بوده ...
سيل پيامها ريخت تو گوشيم ....
حس کردم الانه که گوشي هنگ کنه ...چشمم به ليست مخاطبام افتاد ... با ديدن کلمهonlinزير اسم مهسيما يه لحظه خشکم زد ....
تا اين وقته شب بيدار بود ؟!...
نميدونستم کار درستيه يا نه فقط توي يه ثانيه بهش پيام زدم ...
"سلام"
درک نميکردم علت اين هيجان و .... گوشي و گذاشتم روي شکمم و دارز کشيدم ... دست سالمم و گذاشتم روي پيشونيمو و خيره شدم به سقف... پشيمون بوم از اينکه بهش پيام دادم ...
با لرزش گوشي دستپاچه گوشي و آوردم بالا ....با ديدن
"سلام شب بخير "
يه لحظه حس کردم از زور هيجان نميتونم يه جا بشينم ... سريع خودمو کشيدم بالاتر ....
-خوبي ؟ تا اين وقت شب بيداري چرا؟
Mahsima is tayping…
ديدن همين يه کلمه کافي بود تا حرارت بدنم بره بالا ... هيچوقت فکر نميکردم تا اين حد يه جمله بتونه بهم هيجان وارد کنه
-تا خوب چي باشه ... خود توهم که بيداري
اخم کردم ... سريع انگشتام و توي صفحه چرخوندم
-چرا ؟...چي شده؟!
-بيخيال ...تو خوبي
اخمم غليظ تر شد ... داشتم عصبي ميشدم ..
-دِ ميگم چته عين بچه آدم بگو
-گوش مفت داري واسه گوش دادن ؟!
-بگو ...
-امشب خاستگاريم بود ...
تازه ياد خاستگارش افتادم .... اخمام غليظ تر شد ... نکنه امشب چون مهيار و کشوندم اينجا و مراسمشو بهم زدم دلخوره... ميخواستم بنويسم مبارکه ولي نميدونم چرا انگشتام فقط همين دو حرف و تايپ کرد
-خب ...
-همش با اون مقايسش کردم .... با کسي که نبود و نميتونست باشه .... با کسي که حتي توي نبودنشم لحظه به لحظم پر بود از بودنش ...
نميدونم چرا لحظه به لحظه احساساي ضدو نقيض هجوم مياورد سمتم ... حس خوبي نسبت به کسي که داشت راجبش حرف ميزد نداشتم ...
-کي؟!...
با شک تايپ کردم
-دوست پسرت ؟!...
خودم بهتر از هر کسي ميدونستم اگه ميگفت آره دندون سالم تو دهنش نميذاشتم ... چه معني داشت دختري به سن و سال مهسيما دوست پسر داشته باشه ....
-نه ..
نتونستم لبخندي که از تيک خوردن اين کلمه رو گوشيم افتاد و مخفي کنم ....
-خب پس کي ؟!
-دوست داداشم بود ... امشب وسط خاستگاري درست لحظه هايي که سعي ميکردم فراموشش کنم ...زنگ زدن ... زنگ زدن که بيمارستانه ...زنگ زدن که بگن نميتوني ... نميتوني بي خيال لحظه هاي با فرزام بشي.....
انگار جريان برق دويست و بيست ولتي از تنم گذشت ...
لرزشي که توي تنم پيچيد کاملا نا خواسته بود .... نگام روي پيامش و تک تک کله هاش داشت ميچرخيد ... حروف به حروف پيام و اسمي که توي سطر آخر بهم دهن کجي ميکرد ....
جوري توي بهت بودم که حس ميکردم سر
انگشتام سر شدن و توانايي نوشتن ندارن.....
Mahsima is tayping...
اينبار اين کلمه هيجان نداشت ... درد داشت ... درد داشت حسي که قلبم و فشرد
-نميدونم چي شد و چرا ولي وقتي به خودم اومدم ديدم شده بخش مهمي از زندگيم .... ميدونستم دوست داشتنش گناهه ... ميدونستم عشقي که بهش دارم غلطه ... راهي که دارم ميرم بيراهه ... ميدونستم دلم تنگ بشه نميتونم دلتنگي کنم ... آشوب بشه نميتونم گلايه کنم ...
ماله من نبود ....يعني بودا منتها تو خيالم ... توي رويايي که باهاش ساخت بودم منتها توي يه قصر شيشه اي روي آب ...
وقتي اولين بار از پدرش سيلي خوردم سريع بخشيدمش ... راست ميگفت ... هرزه بودم که عاشق مردي شدم که بچش توي راه بود و زن داشت ... دلم هرز رفته بود
قلبم سريده بود براش براي کسي ميدونستم غلطه دوست داشتنش ولي اين غلط کردن به غلط کردم گفتاي بعدش مي ارزيد ...
آب دهنمو قورت دادم .... چنگ زدم به گلوم ... نبايد اينطوري ميشد ... نبايد مهسيما وابسته ميشد ... نبايد باور ميکردم حرفايي که بوي صداقت از لابه لاي کلمه هاش بلند ميشد ...
نبايد به دلم ميشست حرفايي که حرف دل بود ...
نبايد ميذاشتم دلم اينجوري بلرزه ...
نبايد ميذاشتم سرم داغ شه ...به زحمت و با جون کندن انگشتامو تکون دادم ...
بايد تمومش ميکردم ...بايد دل ميبريد از اين حسي که ميدونستم تهش تلخيه ...
-دست بردار ... وقتي نميتوني بموني ...
خواستم بنويسم دل بکن ولي نتونستم ... انگار از آرنج به پايينم فلج شده بود ...
-وقتي بهونه اي براي موندن نداري ..نمون ...
-موندن پاي کسي بهونه نميخواد نسترن ...يه جو معرفت ميخواد ...
بي تعلل تايپ کردم
-اين دوست داشتن غلطه ...
-همين دوست داشتن غلط دوست داشتني ترين چيز توي زندگيم بود ...
-چرا نگفتي بهش ...
-زن داره ...
چشمامو از درد فشردم ...نميفهميدم اين تيري که سرم ميکشيدو چشايي که ميسوخت براي چي بود
-ميدوني و عاشقشي؟!...
-عشق دست خود آدم نيست ...
-گفتي عاشق نيستي ...
-نسترن گاهي دلت انقد پره که فقط ميخواي دردو دل کني ... براي يه دختر سخته ...سخته بگه به هر کسي چي ميگذره توي دلش ... گاهي با ديوارا و گاهي با عروسکايي که مامانشون بودي حرف ميزني وگاهي با کسي که نميشناسيش و ميدوني نميشناستت ...
-مهسيما ...
پس بکش از اين بازي بي قانون ...
شکلک يه لبخند اومد و خندش شکل گرفت توي سرم ...
خنده اي که دنيايي بود براي خودش ... مهسيما بود و خنده هاش ... دلم بد جوري ميلرزيد وقتي ياد چشماشو خندهاش جون ميگرفت تو يادم ....
يعني دروغ بود اون خنده ها ؟!...
قاچاق بود ؟!....مگه خنده هاي قاچاقي هم داريم ....
-داداشم هميشه ميگفت يا وارد بازي نشو يا اگه شدي بازي کن ...
نميتونم .
نميخوام ... پا پس نميکشم ... ميخوام باشه ... ميدونم نميشه پيشم باشه ...سايه به سايم باشه ولي ميخوام که کنارم باشه ...
بهم گفت براش عين خواهرشم .... ميخوام به بهونه داداش بودنش کنارم باشه
آبي که پر شد تو کاسه چشمام واسه خاطر خستگي بود ديگه آره؟
ميخواست داداشش بمونم ... ميخواست کنارش باشم ...
دلم الان کمي مهسيما ميخواست ... فارق از همه اين دنيا و آدماش ...
دلم بد جوري هوس خنده هاي دختري و کرده بود که الان پشت اين گوشي داره تايپ ميکنه براي دلداگي خودشو و دل من ...
گاهي دلم ميخواددنيا رو بهم بريزم و خودم از اول بسازمش ... آدماشو ... سرنوشت و ....رابطه ها رو ... فاصله هارو ...
دلم مهسيايي رو ميخواست که ساده بود ... يکي بود ...دختري که خنده هاش برام زندگي بود ولي بودن باهاش غلط بود ...
غلط بود اعتراف به اينکه دوست داشتني بود ... غلط بود اعتراف به اينکه مهسيما هموني بود که پر ميکرد نيمه ديگمو ...
غلط بود اين کوبيدناي قلبم که داد ميزد چرا پنهون ميکني .... چرا نقاب ميزني رو حست تا نشناسنش ... چرا برچسب ميزني روي عشقم و روش مينويسي خواهرم ...
دلم مهسيمايي رو ميخواست که دلش منو و ميخواست ...
دلم سادگي دختري رو ميخواست که الان داره با کسي که نميشناستش دردو دل ميکنه ...
دلم اوني و ميخواد که نميتونم بگم دل بکن ... چون نميتونم دل بکنم
جون کندم تا بنويسم ...
-شايد دوست داره ...
هيچي ننوشت.... دوسش داشتم؟!...سخت بود اعترافش ولي داشتم ....دوسش داشتم و بايد دل ميکندم از اين دوست داشتن
مهسيما سهم من نبود ... حق من نبود ... اين و هم خودم خوب ميدونستم هم سرنوشت ...
سهم من از اون چيزي جز موندن کنارش و يدک کشيدن اسم داداش نبود ...
-ميخوام بدوني ميفهمم اينکه همه دنيات و سهمت از اين دنيا يه نفر باشه و تو نداشته باشيش چه حالي داره ....
ولي گاهي لازمه يه جاي ديگه جايي که دور از دنياته يه دنياي جديد بسازي ...
Mahsima is tayping….
-زندگي من شده عين اولين مشق شب بچه اول دبستاني .... پره از غلط ... ميخوام پاکش کنم ... از اول مينويسمشون ...يه جور ديگه با دقت ... مشکلش اينجاست شايد درست بشه ولي جاي نوشته هاي قبلي تو دفتر باقي ميمونه ....
چي مينوشتم ... چي داشتم بنويسم ...
-چرا نميري بخوابي ... الان ذهنت داغونه نميتوني درست فک کني ...
دروغ گفتم ذهن خودم داغون تربود ... سر دردم ... جاي تيرم ... قلبي که اولين بار به وضوح حس کردم بودنشو چشمايي که تار و دوتايي ميديد هر چيزيو
من ذهنم داغون تره يا اون ؟!...
-منتظرم به هوش بياد ... منتظرم زنگ بزنن بهم ... امشب بيخيال خاستگاري رفتم بيمارستان ... اون برام مهم ترين چيزه الان ... مهم تر از الاني که از زور خواب
چشمام سرخ سرخن ...
-بايد برم ...
-شب بخير....
چيزي نگفت ... نگفت بمون ...نگفت بمون تا درد و دل کنم ... ميريزه تو خودش ... گوش که نميدي به حرفش حرف ميزنه با خودش ... با عروسکاش ... با درو ديوار اتاقش ...
مهسيمايي که من شناختم دلش پره ... پره از اين دنيا و آدماش و بازياش ...
آف شدم ... دراز کشيدم و چشمامو بستم ...کلافه تر از اوني بودم که خوابم ببره ... دست بردم و زنگ و فشار دادم ...به ديقه نکشيد پرستار اومد تو اتاق ...
با ديدن چشماي بازم لبخندي زد ...
-اتفاقي افتاده مي تونم کمکتون کنم؟!.
گوشيمو گرفتم سمتش ...
-با دختري که اسمش مهسيماست و شمارش تو گوشيمه تماس بگيريد ... بگين که به هوش اومدم ... ابروهاشو کشيد توهم
-اين وقته شب ؟!....
چشمامو سفت روي هم فشار دادم ...
-لطفا ...
کمي مکث کرد ولي بعد چند لحظه دست دراز کردو گوشيمو ازم گرفت ...
-رمز داره
نگامو دوختم به سقف
-4822
گوشيشو در آورد و شماره مهسيما رو توش يادداشت کرد ... گوشيو گذاشت روي ميز کنار تخت و از اتاق زد بيرون ...
سرمو محکم کوبيدم به بالش که درد تو سرم و بدنم پيچيد ...
لعنت به تو مهسيما .... لعنت به تو .....
****************
نشستم روي تخت .... و شروع کردم به بستن دکمه هاي پيراهنم ...
-لااقل تا روز عمليات بيمارستان باش که تا اون موقع ميزون باشي ...
نگاهي بهش انداختم ...
-بيخيال شو سرگرد ... من تاحالا سه بار گلوله خوردم و هر سه بارم سرپايي پانسمانشون کردم ... اينکه چيزي نيست به خاطرش يه هفته بيمارستان بمونم ...
سري از روي تاسف تکون داد ...
-بايد تا اونروز بري مرخصي
يه تاي ابرومو دادم بالا و آستيناي پيراهن مردونمو تا کردم
-اين يه خواهشه؟!
با جديت گفت
-يه دستور از مافوقته ...
پوزخندي زدم و آستين دست ديگمم تا کردم
-شرمندم قربان ... ميتونين از خدمت معلقم کنيد ... ولي من جز در مواقع خاص مافوقم فقط خودمم ...
با حرص نگام کرد .... سعي کردم لبخندي به روش بزنم ولي بيشتر پوزخند بود انگار ...در اتاق باز شد...
با ديدن کسي که تودرگاه بود دهنم باز موند ...
با ديدنم انگار بال در آورد و پر کشيد سمتم ...
-الهيي مادر قوربونت بره ... الهي خودم پيش مرگت شم ... کاش کور ميشدم و تورو اينجا نميدم ...
دستش خورد به جاي زخمم وآخم بلند شد ...هول کردو سريع عقب کشيد
-فرزامم قوربونت بره مادر چت شد يدفعه ...
لبخند پر دري بهش زدم ... با تعجب به چشماي پف کردشو ونگاه سرد ولي نگران نامحسوس آقاجون کردم
-شما اينجا چيکار ميکنيد ...
انگار شنيدن صدام کافي بود تا چشمه اشکش بجوشه ... دستاشو آورد بالا و قلاب کرد دور گردنم ... دست پيچوندم دور کمرش و با عشق بو کشيدم عطر زني و که نبودش تو اين مدت داغونم کرده بود
....
-مادر نميدوني چي کشيدم گفتن تير خوردي ... هزار تا امن يجيب و نذر کردم تا سالم باشي ... مردم زنده شدم تا برسم اينجا ...
بوسه اي روي روسري سبزو ابيش که با سنجاق جلوشو محکم کرده بود زدم و با محبت خيره شدم به چشماش
-چرا قوربونت برم ... مگه دفعه اولم بود که انقد نگران شدي ...چرا خودت و الکي اذيت و نگران کردي ... ميدوني که براي قلبت سمه نگراني ...
بي توجه به حرفم نگاهي به سرتا پام انداخت
-سالمي؟!
با صداي آقاجون نگاهمو از مادر جون گرفتم ...
خيلي وقت بود نگرانم نشده بود ...
از روي ادب از سر جام بلند شدم ... دقيقا رو به روش وايستادم
-سلام آقاجون ...
سري به نشونه سلام تکون داد
لبخندي به روش زدم .... تا مادر جون خواست دهن باز کنه تقه اي به در خورد و در باز شد ....اول سرهنگو پشت بندشم مهسيما و مادرش وارد اتاق شدن ...
با ديدن مهسيما تنم يخ زد ... ترسيدم بابام اينبار جلوي سرهنگ چيزي بهش بگه ... نگاه پر از ترسمو دوختم بهش ... نگاه اونم به بابا بود ...
سرهنگ اومد جلو
-به به سروان شمسايي ميبنيم که سرو مر گنده اي ....
نگاهم بين آقاجون و مهسيما که خيره بودن بهم ميچرخيد ... در کاملا باز شد و پسر جووني اومد داخل .... نميشناختمش ....
سرهنگ دستشو دراز کرد سمت آقاجون
-سلام عرض شد جناب شمسايي مشتاق ديدار ...
آقا جون به اجبار نگاهشو از مهسيما گرفت و نگاهي تقريبا سرد و خشک به سرهنگ کرد
مهسيما قدمي به جلو گذاشت و دسته گلي که دستش بودو گرفت سمت من
-سلام ...خدا بد نده ...
بابا تا اومد جبهه بگيره سرهنگ گفت
-بهتره مام خودمونو معرفي کنيم .... من سرهنگ سارنگم پدر مهيار
اشاره اي به مهيار کرد که بي حرف و غرق فکر کنارم ايستاده بود
-اينم همسرم و اينم دخترم مهسيماست و اين آقا پسر رشيدم که ميبيني آقا امير حسين که به اميد خدا اگه خدا بخواد قراره بشه دومادم ...
سريع نگامو از نگاه مهسيما دزديدم .... پس قضيه ديشب جدي تر از اين حرفا بوده ... دوماد آينده ....
نگام به بابا افتاد که اينبار با شک داشت به مهسيما نگاه ميکرد ... مهسيما لبخندي از اون خنده هايي که بد جوري آدموميبرد تو کما زدو اومد جلوتر
-سلام آقاي شمسايي خوشحالم از اينکه دوباره زيارتتون ميکنم ...
بابا نگاهش هنوز دوستانه نبود ...شک داشت به رابطه اي که از من و مهسيما تو ذهنش ساخته بود ...
مهسيما چرخيد سمتم
-خوبي خان داداش ؟!
قلبم تير کشيد ....داداش ...ميخواست به بهونه داداش بودن کنارش باشم ...اين تنها راه موندن بود ....تنها راهي که من باشم و مهسيما ....
لبخند تلخي زدم و نگام و دوختم به نگاهش ...
-خوبم شاباجي ....
از اين حرفم به خنده افتادن ... اونم خنديد ولي خنده هاش خنده
هاي مهسيما نبود ...نفس بند مياورد ....ميخواستم بگم بخند ... مثله قبلنا هرچند دروغ بود ولي براي من الان حکم تنفس مصنوعي داشت که نفس ميده براي زنده بودن و زندگي کردن ...
آقا جون با شک گفت
-خان داداش ؟!...
تند و بي وقفه گفتم
-مهسيما تو اين عمليات آخر با ماست ... برام عين خواهر نداشتم عزيزه ....براي همين قرار گذاشتيم اون بشه خواهر نداشته من و منم بشم خان داداشش ....
مهيار با خنده گفت
-هوي هوي نداشتيما اگه به سن و ساله و خان و خان کشيه که من بزرگترم و حق آب و گل دارم ...
مهسيما با خنده شيريني گفت
-اينجا ما فرض و بر بزرگي عقل و شعور گذاشتيم ...
مهيار با اخم گفت
-بله ؟!.... الان اين حرفتون دقيقا يعني چي ؟!
امير حسين با لودگي گفت
-يعني غير مستقيم گفت تو دور از جونت کم عقل و بيشعوري ...
مهيار خيز برداشت سمت مهسيما و مهسيمام دويد پشت سر من
نگام خيره بود به امير حسين ....قيافه بدي نداشت... چشماي رنگي داشت و چهار شونه بود ...
پسر بدي به نظر نمي اومد ... اميدوار بودم خوشبختش کنه که اگه نکنه گردنشو با دستام ميشکستم ....
نگامو که چرخوندم سمت بابا رد پررنگي از شرمندگي و تو نگاهش ديدم ... نگاهي که خيره بود به مهسيما ...
مادر جون –خيلي خوشبختم ... خوش اومدين ... شرمنده کردين ...
مهيار استين مهسيما رو گرفت و کشيد سمت خودش ...
-بيا ببينم اينجا که من کم عقل و کم شعورم آره ؟
مهسيما ول ميخورد که دستشو آزاد کنه
-اِ داداش من کي همچين حرفي زدم ... اين پسره خله يه چيزي گفت ....
امير حسين زد پشت دستش ...
-اِ ...اِ ... رو رو برم به خدا ... خجالت نکشيا يوقت...من خلم؟
-نخير نميکشم من اهل دودو دم نيستم ...
لبخندي زدم و توجهي به کل کلاشون نکردم ... آستينم و مرتب کردم و گوشيمو گذاشتم توي جيبم و صاف ايستادم ...
نگاه همه چرخيد سمتم ....
لبخندي زدم و گفتم
-خب ديگه بريم ..!
مادر جون با بهت گفت
-چي ؟!...کجا بريم ...
دست سالمموحلقه کردم دورش ...
-بريم خونه ديگه قوربونت بشم ... مرخصم ...
سرهنگ-چي ميگي پسر جون تو ديروز عمل شدي هنوز يه روزم نشده ... دستتم که به گردنت نبستن ...
خلاصه و مختصر گفتم ...
-بيخيال سرهنگ دردسر ميشد ... عادت دارم ...حالم خوبه خوبه ...
مهسيما با نگراني گفت
-يعني چي حالم خوبه ... خوب بود که عملت نميکردن .... کم کم دو سه روزي بايد اينجا باشي ...
به شوخي خنديدم و چترياي جلو موهاشو که صاف و يدست ريخته شده بود يه ور صورتشو بهم ريختم ...
-اوفــــــ چه خبره دوسه روز ...مگه سه قلو زايدم ... همش يه تير بود که تموم شدو رفت ...
-خير همش يه تير نبود ... در رفتگي هم داشت و تيرم درست کنار استخون بود .... تقريبا يه ماهي وقت لازمه تا بهبودي کاملت
نگامون چرخيد سمت دکتر که انگار ازدوستان مهيارم بوده
مهيار -پس اين چي ميگه گفتين مرخصه....
دکتر نگاهي چپ چپ بهم انداخت
-والا چي بگم از ديشب که ما داريم به هرسازي که اين اقا ميزنن ميرقصيم ... به زور که نميشه نگهش داشت ميشه
مار جون با اخم گفت
-غلط کرده مگه دست خودشه ...
چر خيدم سمتش ...
-مادر من چرا گير الکي ميدي
اخماشو کشيد توي هم ...
-چه گيري مادر ... فردا پس فردا دستت قطع شه چه خاکي بريزم توي سرم؟
مهيار با لحني شوخ گفت
-يه دور از جوني چيزي...
بي توجه به همشون با قدمايي بلند راه افتادم سمت در اتاق .... تظاهر نميکردم واقعا اونقدرام درد نداشتم ... البته ميدونستم که به خاطر مرفينايي که ريختن تو رگام وگرنه الان روي پام بند نبودم ...
درو باز کردم و همونجوري که دستم روي دستگيره بود چرخيدم سمتشون ...
-بيايد بريم بابا کلي کار ريخته سرمون ....
همه مات نگام ميکردن .... کلافه پفي کردم و گفتم
-ميايد يا برم ؟!
امير حسين زودتر از همه دهن باز کرد ..
-کله شقي نکن.... بزار براي عمليات آماده باشي ...
اخم کردم ... هيچ رغبتي براي هم صحبت شدن باهاش نداشتم ...
با همون اخما ....نگاش کردم
-من بهتر از هر کسي از وضعيت خودم باخبرم و ميدونم چيکار کنم تا براي عمليات آماده باشم ...
اينو گفتم و زودتر از همه از اتاق زدم بيرون ... راه افتادم سمت حسابداري ....همه لباسا و وسايلمو و آورده بودن و کيف پولم توي جيب شلوارم بود ...
-صب کن ببينم
چرخيدم عقب ... مهيار بود ... ايستادم ... با دوتا گام بلند و سريع خودشو رسوند بهم ...
-هميشه انقد لجوجي ؟!
شونه اي بالا انداختم
-نه هميشه ولي بيشتر وقتا آره ...
دستم و گرفت ...
-بمون برميگردم ....
ايستادم سر جام و رفت سمت صندوق ... مانع نشدم که حساب کنه ... بعدنم ميتونستم باهاش تسويه کنم ...
حساب کردو برگشت کنارم ...
-بريم ... امير حسين مهسيما و مامان و ميبره منم با بابا ميرم اداره ....
با شنيدن اسمش اخمام داشت ميرفت توهم ولي جمعشون کردم ...
-تبريک ميگم انگار تصميمتون جديه .... خواهرتو داري عروس ميکني...
خنده بي صدايي کرد ...
-هر دختري بالاخره يه روز عروس ميشه ...
با لحني سردو جدي گفتم
-مهسيما هنوز بچس ....
-منم همينو ميگم ولي خب بايد بزرگ بشه ...
حس ميکردم خودشم از حرفايي که ميزنه زياد مطمئن نيست ...حرفي نزدم ...حقي نداشتم که حرفي بزنم ... سوار ماشين آقاجون شدم .... دروبستم....
تقه اي خورد به شيشه ... دست دراز کردم و شيشه رو دادم پايين ... مهيار بود ...
-خر نشي پاشي بياي اداره ها تا دوروز مرخصي اجباري هستي ...
بي حرف سري تکون دادم ...
تمام طول راه من و بابا ساکت بوديم و مادر جون يه ريز داشت غر ميزد
... فکرم درگير بود ... درگير مهسيمايي که با امير حسين رفت ... درگير سرهنگ سارنگ که گفت دوماد آيندمه ....
حق داشتم گله کنم؟!
حق داشتم شاکي باشم از اين دنيا؟!
ميدونستم يه ديوار بين رسيدن من به اونو و اون به عشقشه ... من ترنم و نميخواستم ولي اسمش يه ديوار بود ... يه سياهي تو شناسنامم
بچه اي که دوسش نداشتم ولي به تاوان يدک کشيدن اسم پدر شده يه ديوار .... يه ديوار بين من و دلم که بد موقعي لرزيد ...
بين من و مهسيمايي که غلط رفت و دلش زد به بيراهه ...
حق داشت خوشبخت بشه ... حق داشت زندگي کنه با پسريکه تضمين ميکرد خوشبختيشو ... اون نميتونست با من باشه ..
يه دختر بيست و يک دوساله کجا و من يه پسر با يه زن و اسمش تو شناسناممو يه بچه که وبال گردنمه کجا ...
گاهي آدما به يه جايي ميرسن که با خودشونم روراست نيستن ... حيرون بين خواستن و نخواستن ...
ميخواستم ... ميخواستم مهسيمايي که آرامش بود ... خنده هام کنارش واقعي بود ... ابروهام گرش باز ميشد وقتي ميخنديد ...
شده بودم معتاد خنده هايي که با خنديدنش ميخندوند لبامو ...
ميخواستم همه اين حجم انساني که منبع آرامش بود و نميخواستمش....نميخواستم يه عمر حرف باشه پشت سرش... نميخواستم نزاييده بشه مادر .... نميخواستم له له شه براي بچه اي که از گوشت و خونش نبود ...
نميخواستم حرف بشنوه از سر هنگي که آرزو ها داره براي يکي يدونش ...
ممکن نبود سرهنگ بزاره مهسيما بشه ماه من ...مجبور بودم کنار بکشم از اين بازي که بازندش از الان خودم و خودش بوديم ...
ماشين ايستاد ... نگاه چرخوندم به ساختموني که الان چند ماهه چند ساعتم توش نبودم ... درو باز کردم ...
-ترنم توهستش؟!...
با يه نميدونم زير لب خودمو از ماشين بيرون کشيدم و درو بستم ... پشت سرم اومدن ... کنار کشيدم خودمو از جلو آسانسور تا وارد بشن .... کليد چرخوندم توي قفل دري که اسما خونه منو رسما ماله زنم بود ...
وارد شدن ... مثله هميشه سکوت تنها چيزي بود که بيداد ميکرد توي اون خونه سيصد متري .... کليدو پرت کردم روي اپن .... پوزخند نشست گوشه لبم ...
يه وجب گردو خاک نشسته بود روي اپن آشپزخونه ... صداي مادر و پشت بندش باز شدن در اتاقش .... اومد بيرون ... خشکش زد از ديدن آقاجون و مادر جون ... نگاه چرخوند سمت مني که بي حتي نيم نگاهي رونه شدم سمت اتاقم ...
-صب کن ببينم ...
دستم روي دستگيره و پاهام توي درگاه در قفل شد ...
-مگه اتاق تو و ترنم يکي نيست ...پوزخندم عريض تر شد ... بي اينکه برگردم و نگاش کنم دهن باز کردم ...
-يادم نمياد گفته باشم قراره اتاقمون يکي باشه ...
صداش ميلرزيد از عصبانيت ...
-فرزام تمومش کن اين بچه بازيارو ...
صداي مادر مداخله و صلح
طلبانه از بين بحثمون بلند شد ...
-حالا چه وقت اين حرفاس ... زن و شوهرن صلاح خودشـــ....
-باتو بودم ...موقعي که باهات حرف ميزنم برگردو نگام کن ...
بي حوصله برگشتم سمتش ... اومد جلو تر .... خيره شدم به چشماش ...
چشمايي که همرنگ چشمام بود با اين تفاوت که ماله من تيره تر بود ...
چشمايي که.....
برق از سرم پريد و صورتم خم شد يه طرف ديگه ....
دست گذاشتم روي گونه اي که جاي انگشتاش داغ بود رو گونم ... چشمامو سفت فشار دادم روهم .... حقمه اين سيلي ؟!....
پوزخندي صدا دار زدم ...
اين روزا همه حق دارن ومن نه .... همه محقن و من مديون .... اينروزا چرخ گردون بد برعکس ميچرخه به حال و روز من ....
مادر دويد طرفم
-واي چيکار کردي مرد ... بچه تاز از بيمارستان در اومده
صداي با بهتش توگوشم پيچيد
-بيمارستان ؟!...
منتظر نشدم کسي چيزي بگه سرمو آوردم بالا و محکم ترو جدي تر از قبل خيره شدم به چشماش ...
-آقاجون ...
خواست سيلي بعدي رو بزنه که دستشو رو هوا سفت گرفتم ...اخم کردو تقلا کرد واسه بيرون کشيدن دستش از دستم ...
-آقاجون ...من ديگه اون پسر بچه اي نيستم که نگران ترو خشک کردنش بودي و نذاشتي خار تو پاش بره .... من فرزامم ... فرزام شمسايي ... پسرت ... کسي که يه عمر جووني و دارو ندارتو پاش ريختي و سر همين ريختنا و عمر گذشتا يه عمر نوکريتو ميکنم و مديونتم .... تا حالا هر چي گفتي دم نزدم ولي خوب ميشناسي پسرتو ...
کسي که از زندگي فرزام خط خورده يعني خط خورده .... پاکش نميکنم نگهش ميدارم تا درس عبرت بشه برام ..من ترنم و نخواستم و به احترام شما سعي کردم بخوامش ولي حالا دارم ميگم ... امروز اينجا حرف آخرم اينه ... ترنم براي من تموم شدس ... اونقدري تموم شده که فقط دوماه صبر ميکنم واسه موندن اسمش تو صفحه دوم شناسنامم ...
تا آخر عمرم غلامي خودتو نوه تو ميکنم ولي بي ترنم ....پس زور نزن براي ساختن اين خونه زندگيکه ديوارش از اول بناش کج گذاشته شده ....
دستشو خم کردم و لباو چسبوندم به پشت دستش و به سرعت گذشتم از کنارشون ... صداي مادر جون تو صداي بسته شدن در گم شد ....
زدم بيرون از خونه ....
به جون ميخرم اخم پدريو که کم نذاشت توي پدرانه خرج کردن واسم...ولي من نميتونم ادامه بدم ... برديم از اين زندگي که نميدونم چيش ماله منه و چيش نيست ...
دوروز بايد استراحت ميکردم ...
دوروز مرخصي اجباري ...
کجارو داشتم که برم ...
نميتونستم رانندگي کنم ....گوشيمو در آوردم تا زنگ بزنم برام ماشين بفرستن که گوشي تو دستم لرزيد .... اسم آيناز ابرومو داد بالا تماس و وصل کردم
-الو
-به به سامي خان چطوري شاه پسر ....
-سلام ...
-اوف يادم رفت سلام ...چطوري ؟!
راه افتادم سمت خيابون ...
-خوبم ...چي باعث شده زنگ بزني بهم ...
-کار داشتم باهات ...
-ميشنوم ...
-بايد ببينمت خصوصيه ...
ابروهام گره خوردن
-کار خصوصي ؟!...
-اهوم ...ميتوني بياي خونم ؟!
-خونت؟!مگه تو هتل نيستي؟!!
خنديد
-همه فک ميکنن من الان آمريکام ولي الان تو قلب تبريزم ... مياي آدرسو بفرستم ؟!توضيح ميدم!!
-بفرست ...
گوشي و قطع کردم و به ديقه نکشيده اسمس دادو آدرس و فرستاد ...خيره بودم به آدرس .... ياخچيان ....
دستمو براي يه تاکسي بالا بردم ... نشستم توي ماشين و آدرس و گرفتم جلوش ... دردم داشت شروع ميشد ... انگار تازه داشتم ميفهميدم چه بلايي سرم اومده ...
چشمامو بستم و سرمو تکيه زدم به صندلي ماشين ....تا رسيدن سعي کردم چشمامو بندم تا بلکه اين درد لامصب که ديقه به ديقه داشت بيشتر ميشد آروم بگيره ...
-آقا رسيديم ...
چشمامو باز کردم ... نيم ساعتي ميشد که نميفهميدم داره کجا ميره ... چشم چرخوندم ... يه برج سفيد با سنگاي مرمر و خيلي شيک ....
پياده شدم و پول تاکسي و حساب کردم ... راه افتادم سمت ساختمون ... نگهبان جلومو گرفت ...
-با کي کار دارين ؟!!
نميدنستم چي بگم ... اين دختر مارم داشت دور ميزد ...بي توجه به نگهبان گوشي و دستم گرفتم و شمارشو گرفتم ...
-الو ...
-رسيدم بگو نگهبانه رام بده...
به ده ثانيه نکشيده گوشي نگهباني زنگ خورد و پشت بندش مجوز ورود من صادر شد ... طبقه سيزدهم ....
داشتم به نحسي اين عدد فک ميکردم .. عين صاحباش ...
در واحدش باز بود ... پا گذاشتم تو خونه و نگاه چرخوندم دور تا دورش ...
جمع و جورو کوچيک بود ولي شيک ...
-بيا تو کسي نيست ..
صداش از آشپز خونه مي اومد ...
رفتم سمت آشپزخونه ... داشت قهوه درست ميکرد با لبخند چرخيد سمتم ...
-خيلي خوش اومــ
با ديدنم حرف تو دهنش ماسيد ... نگاهي به چهرم کرد و قدم جلو گذاشت ...
-خو..خوبي تو اين چه سرو شکليه ؟!...
اهم کردم
-چه سرو شکليه؟!
اشاره به گوشه ديوار کرد
-يه نگاه تو آينه بندازي ميفهمي ...
چرخيدم سمت آينه و خودم تعجب کردم از خودي که تو آينه بود ...
موهام حسابي شلخته بودن و صورتم زرد زرد... لبام از شدت خشکي همرنگ ديوارشده بود و پوست پوست شده بود ...
بي حوصله خودمو پرت کردم رو کانپه که شونم تير کشيد و آخ خفه اي گفتم ...
سريع اومد کنارم
-چه مرگته تو ...
چشمامو محکم رو هم فشار دادم
-چيزيم نيست ...چيکارم داشتي ...
حرفي نزد ...چشم باز کردم ببينم چي به چيه که ديدم نگاش خيره به پيراهنمه ... چشم چرخوندم و نگام خيره موند به رد قرمزي که هر لحظه پر رنگ تر ميشد ... سريع تکيمو از کاناپه برداشتم ...
-اه لعنتي ...
اومد طرفمو دست برد سمت پيراهنم
-چي شده ... چه گندي زدي؟!اين خونا ...
دستشو پس زدم ...
-چيزي نيست ... بگو دستشويي کدوم طرفه ؟!... با دست اشاره اي به يه بريدگي کرد ... بلند شدم و رفتم سمت دستشويي ...
پيراهنمو از تنم در آوردم ....اخمام از شدت درد رفت توهم ...
نگاهي توي آينه به باندي که کنار رفته بودو زخمي که سر باز کرده بود انداختم ...
تقه اي به در خوردو در باز شد ...
-بيا بيرون ببينم ...
نگاش خيره شد به زخمم
-چيزي نيست...
-ميگمت بيا بيرون ...
رفت بيرون... دستمال کاغذي هاروبرداشتم و فشار دادم روي زخمم ... صداش که داشت با گوشي صحبت ميکرد تو خونه پيچيد ...
"مهدي وسايلتم جمع کن و سريعتر خودتو برسون خونه من ... نميخوام کسي بويي از اين ماجرا ببره ...تا يه ربع ديگه اينجا باش "
اومدم بيرون
-کي بود؟!...
گوشي و گذاشت روي ميز
-بيا بزار بياد دکتره ميشناسيش ...
خودمو انداختم روي کاناپه ...
-دکتر؟!
از روي کاناپه ها به آشپز خونه ديد داشتم ...
-آره همونيکه تو شمالم ديديش ....مهموني رو که يادته ...
اخمام رفت توهم نبايد ميذاشتم بياد وگرنه ميفهميد جاي گولولس روي شونم ...
بلند شدم که همزمان باهام با دوتا ليوان سفالي و بزرگ اومد بيرون ...
-بشين ديدم جاي گلولس ...الکي هول نکن ...
خون تو تنم يخ بست ... آب دهنمو به زور قورت دادم ... يه ليوان و گرفت سمتم ...
-بگير بشين ... چي شده ؟!
فقط ذهنم تونست توي سه ثانيه آناليز کنه و دروغشو سرهم کنه
-پليسا ريخته بودن تو انبار مهمولاتمون ... نميدونم از کجا گيرآورده بودن جاشو ... درگير کـ...
-عمليات لو رفته ....
اخمامو کشيدم تو هم .... نميفهميدم چي داره ميگه ...
ريلکس نشست روي کاناپه و پاشو انداخت روي اون يکي ...
-کسي چيزي نميدونه ولي دارم بهت ميگم پليسا نفوذ کردن بينمون .... به احتمال پنجاه درصد هممون لو رفتيم ...
نميدونستم الان چند چندم ... چي ميدونه و چي نميدونه ... براهمين حرف تو دهن خشک شدم نميچرخيد که بياد روي زبونم ...
نگاه جدي وآبيشو انداخت توي چشمم
-اين يه معاملس بين من و تو ...من تو رو نجاتت ميدم و توام يه کار کوچيکي و برا من انجام ميدي ...
سر درگم خيره بودم بهش نميفهميدم چي داره ميگه ... با دست اشاره اي به کاناپه کرد ...
-بشين خون داره ازت ميره ...
بي اراده نشستم ...
-چي داري ميگي ... چرا دري وري ميبافي بهم ... يعني چي عمليات لو رفته ... پس چرا آيهان چيزي به من نگفته .. يعني جابجايي دخترا لغو شد؟!...
ليوانشو گذاشت جلوش ...
-نه ...
منتظر شدم ادامه بده ... از بازي بازي کردن خوشش ميومد ... ميخواست طرفش و بچزونه و بعد دهن باز کنه ...
نگاشو کشيد بالا
-گفتم کسي از اين قضيه چيزي نميدونه ... نه آيهان نه هيچ *** ديگه اي ...
-پس تو ...
-نپرس از کجا که نميتونم بگم ... حاضري يه معامله اي
بکنيم؟!
بي حرف خيره بودم بهش ... اين دختره چي داشت ميگفت ؟!...
با دم عميقي هوا رو فرستاد به ريه هاش ...
-من تو و دارم نجات ميدم و برات موقيتي فراهم ميکنم که بشي يه غول بي شاخ و دم تو کارت و توام يه کار کوچيک بايد برام بکني ...
با شک پرسيدم
- چي ؟!
-اولين تور مسافرتي خارج از کشورتون مقصدش کجاست ؟!...
نيدونستم هدفش چيه و جواب سوالشم نميدونستم ولي چون اکثرا هميشه يه پرواز به دبي هست گفتم
-ابوظبي ...دبي ..
سري تکون دادوشروع کرد به جويدن لبش
-خوبه ...کي هست ؟!..
-نميدونم دقيق شايد همين يکي دو روزه....
چشماش برق زد ...
-خوبه ... ترتيبي بده که تور موقع برگشتن دو نفرو به طور مخفيانه وارد کشور کنه و اونا روببر به جايي که آدرسشو بهت ميدم ...
گره اي بين ابروهام انداختم
-دو نفر ؟!...
-ميتونم بهت اطمينان کنم ؟!
سردو خشک گفتم
-اگه اعتمادي نداري دليليم نداره اينارو برام بگي ...
نفسشو با صدا داد بيرون ...
ادامه دارد...
1401/09/04 22:19?#پارت_#سیزدهم
رمان_#تا_تباهی?
-پسرم و پرستارشن ... بايد بي سرو صدا وارد کشورشون کنم و انتقالشون بدم به يه جاي امن ..
يه تاي ابرومو دادم بالا ...
-چرا از آيهان نميخواي کمکت کنه ... شما که دختري به بزرگي و سن و سال مهسيما و بدون اينکه آب از آب تکون بخوره از مرز رد کردين اونوقت نميتونين اين بچـــ
-آيهان نبايد بفهمه ...
خيره شدم به چشماش که با استيصال دو دو ميزد ولي اصرار داشت که خودشو خونسرد نشون بده
-نه آيهان نه هيچ *** ديگه اي نبايد بفهمه .... هيچ *** ...
-چرا ؟!...
کلافه گفت
-نپرس ... داريم معامله ميکنيم ... تو برام اين کارو بکن و جاش همه معاملات اسلحه با کله گنده هاي عرب و ترک و ميدم بهت ...
پوزخندي زدم
-تو ؟!...
نگاش يخ بست ..
-مثله اينکه منو خيلي دست کم گرفتي ... آيهان فقط ريس اين بانده اگه من نباشم و طرفاي معامله هايي که من براش جور ميکنم اون هيچي نيست..
دستمو بردم سمت زخمم و سفت فشارش دادم ... اخمام رفت توهم ...
-نمي....نمي فهمم جايگاه شما دوتارو..
همه قهوه شو سر کشيد و بلند شد رفت سمت دري که زنگ خورد ...
-به وقتش ميفهمي ...
درو باز کرد ... شناختمش ... همون دکتره بود ... سلامي کردو نگاشو چرخوند سمت من ...
آيناز-کسي که نفهميد اومدي اينجا ...
-نه ...
آيناز درو بست و جلوتر راه افتاد سمت کاناپه اي که من روش بودم ...
-بايد پانسمانش کني ... تميز و شيک ...
رسيد کنارم حرفي نزدم و اونم حرفي نزد ... پيراهن و از روي زخمم کنار زد ... با نيم نگاهي نگاشو چرخوند اول روي صورت من و بعدم آيناز ...
-جاي گلولس ...
ايناز با سرد ترين لحن ممکن گفت ..
-بي سوالي طرح نکردم ... خودم ميدونم جاي گلولس پانسمانش کن ...
-زخم قبلا پانسمان شده ولي سر باز کرده ...
کلافه و عصبي گفت ...
-توضيح نده کارتو شروع کن ...
پسره پفي کرد و کيفي که دستش بودو باز کرد ... يه کيف سامسونت با همه تجهيزات پزشکي که معلوم بود استيريل شده ...
رمقي براي حرف زدن نداشتم چشمامو بستم و روي شکم خوابيدم رو کاناپه ....فقط صداشونو ميشنيدم ...
-نميتونم بيهوشش کنم ... يه بي حسي موضعي ميکنم که البته بازم درد داره .. صداش که در نمياد؟!...
آيناز روي زانو نشست روبه روم تا بتونه به صورتم ديد داشته باشه ...
-ميتوني تحمل کني ؟!...
نگاهي به چهرش کردم و چشمامو به نشونه آره بستم ...
اولين سوزني که رفت توي گوشت تنم نفسمو حبس کرد ...دستمو جوري مشت کردم که رگاش زد بيرون ..... صدامو با نفس توي سينم خفه کردم ...
بايد تحمل ميکردم ...
بعد چند ديقه ديدم عادي شده بود ... هنوزم نميتونستم تحمل کنم ولي نسبت به اوايل خيلي بهتر شده بودم ....
دقيقا نميدونم چقد گذشت که گفت تمومه ...
خواستم بلند شم که صداش در اومد ...
-دراز بکش
...بخيه هاشو به قول خودت تميز و شيک زدم ... ريز ريز ... فقط يه روز کامل نبايد دستشو تکون بده ....
صداي آيناز در اومد
-اوکي ..ممنون ...ميتوني بري
لوازمشو جمع کرد ...
-گوش کن ..نميخوام کسي بويي از اين ماجرا ببره ... هيچ احدالناسي ..
-اوکيه ...
-دست مزدتو ميريزم به حساب ...
خنديد –باشه حالا
-ميتوني بري ...
با خدافظي کوتاه از خونه زد بيرون ... خواستم بلند شم که صداي آيناز در اومد ....
-نشنيدي چي گفت ... دراز بکش ...
بي توجه به حرفش صاف نشستم ... تير کشيد ولي نه اونقدري که دمار از روزگارم در بياره ...نگاهي به پيراهنم انداختم که تغير رنگ داده بود و سرخ سرخ بود ... نگاهي به پيراهنم کردو دست بردو برش داشت ..
-ميندازمش تو لباسشويي ...
با تعجب گفتم ...
-خوبه چندشت نشد پر خون بود ...
پوزخند صدا داري زدو راه افتاد سمت آشپزخونه
-وقتي وارد اين کار بشي ديگه حالت از خودت بهم ميخوره نه اين چيزا ...
با نگاهم تا آشپزخونه بد رقش کردم ... سر از کارش در نمي آوردم ...
بعد چند ديقه اومد و نشست رو به روم سر جاي قبليش
-خب اوکيه ؟!..
بيخيال زل زدم بهش ...
-تا ندونم چي به چيه نه
پفي کرد ...
-همين برات بس نيست که دارم بزرگترين شانس زندگيتو برات جور ميکنم ...
پوزخندي نشوندم گوشه لبم
-بزرگترين شانس ؟...اينجوري که بوش مياد داري به برادرت پشت ميکني ...
پوزخندم رنگ گرفت و اخماي اون رفت توهم
-اونيکه به برادرشو هم خون خودش پشت ميکنه ساده از پشت منو نشونه ميگيره ...
گره اخماش کور تر شد
-من نگفتم آدم توام يا بهت وفا دار ميمونم ... من دارم باهات معامله ميکنم ... آيهان بلده گليم خودشو از آب بکشه بيرون تو نيازي نيست توي رابطه ما سرک بکشي ... بهتره سرت به کار خودت باشه ...
خنديدم و خندم با دردي که تو شونم پيچيد ماسيد رو لبم ..
-من سرم به کار خودمه تو داري منو سر ميدوني ...من از اين معامله کلي سود به جيب ميزنم ..-ولي وقتي بگيرنت و بندازنت پشت ميله ها تا آب خنک بخوري سودت از جيبت پر ميکشه و خودتم پر پر ميشي ...
کمي خم شدم به جلو
-ميدوني آخر عاقبتش چيه و بهم نميزني اين معامله رو ... ممکنه جاي من آيهان پر پر بشه ...
پاشو انداخت روي پاش و با خونسردي گفت ..
-من برادرمو بهتر از تو ميشناسم ... اون پر پر نميشه چون پر داره واسه پريدن ... گاهي آدما لازمه براي منفعت خودشون از خرابه هاي ديگران پل بسازن برا خودشون ...آيهانم يه وسيلس برا رسيدن به حقم ...
چشمامو ريز کردم
-هنوزم نفهميدم تو آيهان جايگاهتون دقيقا کجاست ... کدومتون ريسه !؟آيهاني که ميگي وابسته توئه يا تويي که برده حلقه به گوش اوني ...
خنديد ...کوسن و پرت کرد سمتم که با دست سالمم گرفتم و
گذاشتم زير دستم و دراز کشيدم ...
خيره شد بهم
-ميدوني رابطه من و آيهان از بچگي زياد باهم خوب نبود ... يعني ميونمون شکر آبم نبودا ولي اصولا عين آب و نفت بوديم قاطي هم نميشديم هيچکدوم بهم کاري نداشتيم ...
آيهان ازم بزرگتر بود و يه کپي برابر اصل بابا ... منم شبيهش بودم ولي آيهان يه چيز ديگه بود ... انگار ارسلان خان يه بار ديگه از روش ساخته شده ..
وقتي رفت آمريکا قرار بود درس بخونه و براخودش کسي بشه ...يعني من و بقيه همچين فکري ميکرديم غافل از اينکه بابا داره سرمايه گذراري بلند مدت ميکنه برا آيهاني که نمونه کوچيک شده خودش بود ..
منم رفتم ... قرار نبود من قاطي کاراي بابا شم .... ميخواست آيهان باشه که بشه دست راستش ومن فقط يه دختر ناز نازي عزيز کرده بمونم ...
وقتي اولين شکست زندگيمو تجربه کردم و ارسلان غرورمو ترميم کرد فهيدم قدرت چيز خوبيه ..
اونقد خوب که اگه داشته باشيش تو بازنده ترين حالت زندگيتم برنده اي ...
خواستم بيام تو کارشون ...آيهان دست راستش بود ... بعد بابا اون بود که اقايي ميکرد ميخواستم مثله اون باشم ...
از اونروز که بابا قبولم کرد رقابت بين من و آيهان شروع شد ... گاهي حتي يادمونم ميرفت برادر و خواهريم ...
اون خريدار و جنس جور ميکرد و خودشو بالا ميکشيد من رابطه و نفوذ ...
اونقدري که ديگه کارمون شده بود مکمل هم ... وقتي ارسلان مرد آيهان و نشوند جاي خودش و خواست که باشم دست راست آيهان ...
خيلي دوست داشتم جاي آيهان ريس باشم ولي خب نشد ...
بعد ريس شدنش کار اونم افتاد گردن من ... برام بد نشده بود کلا بم وابسته بود از همه لحاظ ... ولي محتاط تر از اين حرفا بود ..
پسرم و گرو گرفت...درست از همون روزي که شد ريس و من شدم دست راستش آران شد گرو واسه وفاداري من به داداشم و دمو دستگاهش ...
نفس عميقي کشيد و صاف نشست و دستاشو قفل کرد توهم ...
-وقتشه گرويي مو پس بگيرم ازش ... نميخوام با من پسرمم بکشه به تباهي ...
يه تاي ابرومو دادم بالاو با شک گفتم
-چرا حالا به فکر افتادي پس ؟....چراچند سال پيش اين کارونکردي ؟!...
با صداي لباس شويي بلند شدو راه افتاد سمت آشپزخونه ..
-آران بايد برگرده ايران ... بايد تو جايي زندگي کنه که امنيتش تامين شده باشه ..
-چرا فک ميکني اونجا امنيت نداره ؟!...
اتو و پيراهنم توي دستش از آشپز خونه اومد بيرون و تخت اتورو باز کرد .... نيم رخش سمت من بودو حواسش به پيراهني که داشت صاف ميکرد روي تخته ..همونجوريکه حواسش به اتو کشيدن پيراهنم بود دهن باز کرد ...
-شده گاهي حس کني ديگه داري به آخر خط نزديک ميشي ... آخرآخرش ... اينروزا حس ميکنم ديگه آخراي بازي که چند ساله شروعش کردم ...
نميخوام بعد خارج کردنم از گود براي آرانم اتفاقي بي افته ...
ايران تنها جاييکه آران و ميتونم مخفيش کنم ... از آيهان ... از آدماش و آدمايي که مربوطن به من و به واسطه من مربوطن به آران ...
چرخيد سمتم ...
-اينبار ميخوام دورشون بزنم ... جوري که تا يه مدت فقط دور خودشون بچرخن ...
عميق نگاش کردم ...حرفاش بوي زرنگي ميداد...تو دلم اعتراف کردم آينازپيچيده ترين زنيکه تا به حال توي زنديگم ديدم ...
پيراهنمو انداخت روي کاناپه و خودشو پرت کرد روي جاي سابقش ...
-خب قبوله؟!...
-چي به من ميرسه واضح بگو ..
شونه اي بالا انداخت ...
-کم چيزي نيست معامله با شيخاي عرب و تاجراي ترک ... حق انحصاري معاملاتشون ماله تو ...
-و در عوض؟!...
-سه روز ديگه جابجايي جنسا و دختراس تا اونروز آران و پرستارشو بيار ايران و ببر به جاييکه من بهت ميگم ...
-باشه ...
لبخندي زد....
-خب پس معامله انجام شد ...شام وکه ميموني ؟!... تا فردا مهمون مني
اخمي براي دردم کردم لااقل از اين آلاخون والا خوني بيرون ميومدم
-اوکي قبوله
**************
مهيار
بيسيمو دستم گرفتم....
-زماني چيشد پس؟!...بچه کجاست ؟!..
صداي سيگنالي که قبل صداي زماني تو گوشم پچيد عصابمو داغون کرد ....
-قربان داريم انتقالشون ميديم
-ببين نميخوام هيچ اتفاقي براي اون بچه بي افته ... فرداشب شب جابه جايي جنساس يه اشتباه کوچيک همه چيو بهم ميريزه ...
-بله قربان خيالتون راحت
بيسمو پرت کردم روي ميز ... هر لحظه استرسم بيشتر از قبل ميشد ... نميدونم چرا اين عمليات برام حس و حالش فرق داشت با بقيه عمليات ...
دلم گواه بد ميداد ...
هر لحظه آشفته تر از لحظه پيش ميشدم ...
تقه اي به در خورد .... سرمو از بين دستام آوردم بالا
-بيا تو ...
در باز شد و قامت ورزيده فرزام جلو چشمم قرار گرفت ... بخيال رو به روم ايستاده بود ... با حرص دندونامو روي هم فشار دادم ...
گاهي احساس ميکردم اين احترام نذاشتناش باعث ميشه يه گلوله درست وسط پيشونيش خالي کنم ...
-همه چيز آمادس ...ميخوام دستور صادر کني تا با بچه ها بريم منطقه رو شناسايي کنيم ...
سري تکون دادم و بلند شدم ...
-نيازي نيست تو بري هنوز کامل روبه راه نيستي خودم همراشون ميرم ...
با لحني محکم گفت
-من حالم خوبه ...
چرخيدم سمتش و با تمام جديتي که از خودم سراغ داشتم خيره شدم به نگاه سرد ومغرورش ..
-نميخوام فردا هيچ مشکلي پيش بياد ... خوبي ...باشه قبول تا فردا بهتر ازايني شو که الان هستي ...
اينو و گفتم و از کنارش رد شدم ... بايد قبل از عمليات همه محدوده رو کامل برسي ميکرديم ...
درماشين و باز کردم که سوار شدم گوشيم تو جيبم لرزيد ... بيسيمو و انداختم توي ماشين و گوشيمو از
جيبم در آوردم ... از زندان بود ...
اخم ريزي کردم
-بله ؟!
-سلام سرگرد سارنگ؟!
-خودم هستم ...
-خسته نباشين قربان راستش ميخواستم بهتون اطلاع بدم يکي از زندانيا به اسم ايرج نامدار تقاضاي ملاقات با شمارو کرده ...
زيرلب اسمشو زمزمه کردم ...
-ايرج...
-چيزي فرمودين قربان ..
-نه ...نه ... باشه ممنون که گفتين ...
-وظيفه بود قربان ...
-خدانگهدار
-روز خوش خدانگهدار ...
گوشيو قطع کردم و سوار ماشين شدم ... بايد ميرفتم ديدنش ... اگه اون نبود اين پرونده حالا حالا رشتش سر دراز داشت....
همراه چند تا از بچه هاي گروه ويژه راه افتاديم سمت منطقه ...
به نيم ساعت نکشيده اونجا بوديم ... به بچه ها دستور دادم بي سرو صدا منطقه رو بررسي کنن ... تو اينجا بود که بايد جنسا جابه جا ميشد ولي دخترارو لب مرز جابجا ميکردن ...
رو کردم سمت محمدي
-بگو يه نقشه هوايي از هر دو منطقه ميخوام ... اونجوريکه گفتن مثله اينکه قراره با هوا پيمام جنسا جابه جا شه ....
-بله قربان ...
بعد چهل ديقه و برسي همه راهها دستوور برگشت دادم و خودمم روندم سمت زندان ...
نياز ي به حکم دادگاه نبود قبلا مجوز بازپرس پرونده رو گرفته بودم ...
در اتاق باز جويي باز شد و اومد تو ... نسبت به يه ماهه پيش پير تر شده بود ...
با ديدنم از اون لبخنداي مخصوص خودش که حس ميکردي داره ريش خندت ميکنه تحويلم داد ...
دستبندشو باز کردن و اومد نزديکتر ...
-به به سرگرد ... فک نميکردم به اين زودي بياي ....
خونسرد نگاش کردم ...
-آدم بد قولي نيستم ...
چشماش برق ميزد .... گاهي آدم ميترسيد از اين برقي که از پشت چشاي شيشه ايش تنتو ميلرزوند...
-ميدونم سرگرد ... من به تو و حرفات اعتماد کامل دارم
چشم ريز کردم ...
-حرف اصليتو بزن ...
يه تاي ابروشو داد بالا ...
-مرخصيمو که يادته ...
اخم کردم –خب ؟!
-ميخوام از پونزده روز آزاديم استفاده کنم ...
-الان؟!...
تکيه زد به صندلي و دستاشو قلاب کرد
-اشکالي داره ؟!..
حوصله اي براي جرو بحث باهاش نداشتم ...کلافه دستي بردم بين موهام
-باشه ...ترتيبشو ميدم ... ديگه؟!
خنده دندون نمايي کرد
-هيچي موفق باشي ...
بلند شدم و راه افتادم سمت در اتاق
-سرگرد ...
ايستادم ولي نچرخيدم سمتش ... صورتمو برگردوندمو خيره نگاهش کردم ...
-اينو بدون يه شير حتي وقتي پيرم بشه يه شير باقي ميمونه ... حتي اگه پشت قفس باغ وحشم باشه بازم شير ميمونه ...
شير سلطانه ...سلطانم ميمونه در هر شرايطي ... پشيمون نميشي از اينکه بهم اعتماد کردي ...
پوزخندصدا داري حوالش کرم
-اميد وارم ...
-اين آخرين ملاقات مادوتاس ... ميخوام ياد آوري کنم دريامو ...
-يادم نرفته بود که يادم مياريش ... (چشمام و ريز کردم و با
اخطار گفتم)
فکر فرار و از سرت بيرون کن ...
خنديد بلند و صدادار ...
-يه شير فرار نميکنه ...
بي توجه به اون شيرپير که از نظر من شير پاکتي هم نبود زدم بيرون ...
نياز داشتم آروم شم و نميدونستم چطوري ... نياز داشتم براي فردا ريلکس کنم ...
بد آشوبي توي دلم افتاده بود ... بد دلم داشت بي تابي ميکرد ...
نميدونستم کجا برم و چيکار کنم فقط ميدونستم الان حوصله و عصابي براي رفتن به اون اداره نداشتم ...
ماشين و روندم سمت اِئل گلي ...وسط روز بودو خلوت ...
وقت نهار بودو کسي نبود ...پارک کردم و پياده شدم ...با قدمايي آروم و سلانه سلانه جلو رفتم ...
تک و توک بودن کسايي که کنار استخر بزرگ قدم ميزدن ...
نگام به چمناي جلوي پام بود که داشتن آروم آروم رنگ ميدادن به بي رنگي زمستونو مهر خاتمه ميزدن روي اين سالي که داشت نزديک ميشد به آخرش ...
نزديک ميشد به پاياني که شروعش دست خودش نبود ...
-اولين باري که باهم قرار گذاشتيم اينجا بود ...
سريع چرخيدم ... نگام قفل شد تو نگاهش ...
-تو ...!
لباش کش اومد ...
-خواستم براي آخرين بار اينجارو ببينم ولي انگار قسمت بود تو رو ببينم ...
خواستم دهن باز کنم که پيش دستي کرد ...
-بيا امروز فراموش کنيم کي هستيم ....اگه امروز آخرين ديدارمونه ميخوام که تلخ نباشه ...
-رابطه ما سراسر تلخيه ...
-هميشه تلخيا بد نيستن ...ميشه از تلخ ترين چيزام لحظه هاي شيرين ساخت ...
صاف ايستادم
-لحظه هاي شيريني که طعم تلخيش ته دندونت مونده باشه حالتو بد ميکنه آيناز اميري
حس کردم مردمکش لرزيد و چشماش تاب خورد ولي لبخند هولي که نشوند روي لباش ثابت کرد اون تيله غلتونو ...
-ته مايه همه تلخيا شيرينيه عين يه شکلات تلخ ...
-هيچوقت شکلات تلخ دوست نداشتم ...
-امتحانش کن ...
بي حرف خيره بودم به نگاهش ...لبخندي دوباره زدو هوش و حواسم پرکشيد سمت لبخنداي چند سال پيش ...
جنس خنده هاش ازاون خنده هايي بود که يه زماني جونم براش در ميرفت ..
يه قدم جلو گذاشت ...
-امروز... امروز ميخوام ....ميخوام خواهش کنم بشيم دوتا آدمي که تو يه برهه زماني از زندگيشون خاطرات مشترکي داشتن ... ميدونم شايد تلخ بوده ولي تو از اين خاطره هاي مشترک خوباشو هاشور بزن
بازم نگام فقط خيره بود ... دستشو دراز کرد سمتم
-امروز فقط قدم بزنيم و مثله اون وقتا بريم آش بخوريم باشه ؟!.
نگاهي به دست دراز شدش به سمتم انداختم و نگامو چرخوندم بالا ... التماس موج ميزد تو اون چشمايي که يه زماني دنيام بود ...
دست انداختم توي جيبامو راه افتادم ... قدمام آروم بود ... اونقدري که انگار نميخواستم تموم شه اين قدم زدن ...
ايستاده بود سر جاش و جم نميخورد ....ايستادم و برگشتم
... نگاش خيره به من و پاهاش قفل زمين بود ...
ميخواستم ... ميخواستم که بسازم آخرين خاطره مشترکمو با دختري که بهترين خاطره ساز زندگيم بود ...
ميخواستم امروز سرگرد مهيار سارنگ نباشم و اون آيناز اميري نباشه ...
ميخواستم آلزايمر بگيره ذهنم امروز و يادم بره کيم و کيه ....
-نميخواي بياي ؟!..
لباش خنديد....
چشماش برق زد ...
مردمکش لرزيد از خوشي ...
دستاش مشت شدو قدم تند کرد به سمتم ...
قدم تند کرد دختري که حسم ميگفت اين آخرين خاطره تنها دونفره اي که باهم ميسازيم ...
قدمام هماهنگ بود با قدماش ...
قدم برميداشتم نه سايه به سايش ...شونه به شونش ...
با هر قدم يادم ميرفت کي هستيم و يادم مي اومد کي بوديم ...
با هر قدم حبس ميکردم هوايي رو که بوش بوي دونفره هاي قديمي بودو پر بود از عطر نفسهايي که آشنا تر از هر عطري بود برام ...
دستام و بردم جلو و قفل شدن انگشتاش لاي انگشتام ...
يخ بست دستشو من نگاه گرفتم از نگاه پر بهت خيره بهم ...
-ميخوام براي آخرين بار گول بزنم خودمو و بگم که تو ايني نيستي که الان ميشناسم ... ميخوام امروز براي آخرين بار و براي هميشه برام بشي هانيه ...
قدم برداشتم و انگشتاش تاب خورد بين انگشتام ...هنوز چفت بودن سرجاي قبليشون ... هنوزم جاش محکم ميشد توي جايگاهي که يه زماني صاحبشون بودن ...
هنوزم يادم مينداختن عشق تو در دل نميميرد خاموشي نميگيرد ...
دوست داشتم اين سکوتي که پر بود از حرف ...
دوست داشتم اين دونفره اي که خالي بود از هر *** ...
دوست داشتم الاني و که مهيار بودم نه مهيار سارنگ ...
دوست داشتم الاني و که دستاش قفل بود تو دستام ....
دوست داشتم الاني و که دستاش قفل بود دوره کاسه داغ آش رشته و دوست داشتم ثبت اين خاطره هارو نه توي ذهنم که روي قلبم ...
سرم گرم کاسه اي بود که مشغول هم زدنش بودم و کشتن اين ثانيه هايي که مسابقه گذاشته بودن براي پيشي گرفتن از هم ...
-فردا ...
سرمو آوردم بالا و اون سرشو انداخت پايين
-نميدونم فردا چي پيش مياد ... تنها چيزي که ميدونم اينکه از فردا همه چي عوض ميشه ...
-ميدونستـــ..
پريد ميون حرفم ...
-حرفي به کسي نزدم ... حرف نزدم چون بايد يه جايي تمومش کنم ...
با صدايي گرفته که ميخواستم راشو که بسته بودو باز کنم گفتم
-چي ميخواي بگي ...
نگاشو آورد بالاتر ...خيره شد به چشمام و يه دنيا حسرت ديدم تو نگاش ..
-زندگي من از اول غلط شروع شده بود و تا آخرش غلط رفت ...
خشت اول زندگيم و کج گذاشتن و تا ثريا کج رفت بالا ...تقصير من نبود اگه بد بودم ... اگه بد شدم ...
من نخواستم و بدم کردن ... نگفتم به کسي که لو رفتيم ... من نگفتم و بقيش مونده پاي خودت که چيکار کني ...
سرش
افتاد پايين و صداش حل شد توي بغضي که قورت داد ...
-همونطوري که امروز فراموش کردي سرگرد مهيار سارنگي و منم آيناز اميري فردا فراموش کن مهيار و هانيه اي بوده ...
فردا سرگرد مهيار سارنگي باش که باباش بي غيرتي يادش نداده .... سرگردي باش که جون مردمش مهم تر از احساسشه ...
من فردا اسلحه دستمه ...ميزنم پس بزن ... حتي يه لحظم فک نکن به من و گذشتمون ...
من امروز همينجا همه خاطره هامو و گذشتمو و ميزارم و ميرم پامو که گذاشتم بيرون ميشم آيناز اميري و دشمن تر از دشمني ميشم برات ... پس فردا نذار احساست قفل کنه ذهنتو ...
حرفي نزدم ... پس زد کاسه کوچيکش و بلد شد ...
بلند شدو نگام با بلند شدنش از چهرش بلندش شد...
نگاه دزديد تا نبينم اشکشو ...نگاشو دزديد ولي صداشو چيکار ميکرد ...
-مرسي که امروز بودي.... مرسي که بهترين بخش خاطراتم بودي ...مواظب خودت باش ...
اينو گفتو کيف به دست با قدمايي محکم قدم برداشت سمت در و محو شد از ديد من و ولو شدم روي تخت ...
هانيه براي هميشه تموم شده بود تو خاطرم ...
اينم از آخرين خاطرمون باهم ....
********
مهسيما
نگامو چرخوندم ... مگسم پر نميزد که مگس بپرونيم ...
بايد يه تاکسي ميگرفتم و ميرفتم خونه ... حالم امروز اصلا خوش نبود...
ايستادم کنار خيابون و دست بالا بردم براي اولين تاکسي ... به سرعت از کنارم گذشت و توجهي بهم نکرد ...
زير لب فشي دادم به رانندش که منو سوار نکرد ..سرمو چرخوندم که دست بالا ببرم براي تاکسي بعدي که ترمزي درست جلوي پام زده شد ...
-سوار شو ...
بي توجه به کسي که پشت اون پرشياي سفيد نشسته بودو رانندشم جلوش دو قدم عقب گذاشتم و رفتم کنار ....
اومد عقب و شيشه کنار راننده کامل اومد پايين ...
-ميگم سوار شو ...
نگام سرخورد روي سعيدي که با اخمايي در هم جلوو لاله پشت ماشين نشسته بود ...
-لاله!!!
عينک افتابيشو از روي چشمش برداشت و خيره شد بهم ...
- سوار شو الان يکي ميبينتمون
اولش دو دل بودم ولي بعد بيخيال دل دل کردن شدم و سوار ماشين شدم ...
همينکه درو بستم ماشين از جا کنده شد ... دوهفته اي ميشد که خبري از لاله نداشتم ... حس ميکردم لاغر تر از قبل شده و پوستشم تيره تر شده ...
-لاله کجا بودي خره ...چرا هر چي بهت تک ميزدم جواب نمــ...
فقط توي يه ثانيه تا به خودم بيام خيزبرداشت سمتمو دستمالي که دستش بودو فشار داد روي دهنم ....
تقلام به چند ثانيه نرسيده قطع شدو ديگه حاليم نشد چي شده ..
******
مهيار
نگامو و سرتاسر اون بيابون چرخوندم ...
ماشيناشون يکي يکي داشتن ميومدن و متوقف ميشدن پشت سر هم ...
گوشي بيسمو نزديک کردم به دهنم
-از ستار يک به همه واحدها
صداشون تو گوشم پيچيد
-ستار يک
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد