439 عضو
بگوشم ...
-چشمام خيره بود به اوناييکه از ماشين پياده شدن ....
-همگي تو موقعيت خودشون مستقر شدن ؟!..
-بله قربان ...
-دقت کنيد تا زماني که دستور شليک ندادم هيچ تيراندازي اتفاق نمي افته ... نميخوام درگير بشين سروان شمسايي بينشونه نبايد جونش به خطر بي افته ...
-بله قربان ...
دوربين ديد در شبو به چشمام نزديک کردم ....نگام به فرزامي بود که کنار آيناز ايستاده بود ...
آيناز نقشه فرار فرزام وخودشو کشيده بود قبلا ... نميدونستم چرا با وجود فهميدن اينکه مهسيما کيه چرا به فرزام شک نکرد ...
آيهان از پرادو مشکي رنگش پياده شدو با مردي درشت هيکل که انگار طرف معاملشون بود دست داد ...
يه ون مشکي درست پشت سرش پارک کرد ...
آيهان با سر اشاره اي به باديگاردش کردو اونم رفت سمت ون ...
-از ياسر به ياسر يک ...از ياسر به ياسر يک ....
گوشيو به گوشم فشار دادم ...
-ياسر به گوشم ...
-قربان محموله ها بار گيري شد توي بالگرد ... دستور چيه .. اين داره ميپره ...
ميدونستم بلافاصله بعد درگيري تو اونجا خبرش به اينورم ميرسه ...
-فعلا صبر کنين ...تا نپريده اقدامي نکنيد...
-بله قربان ..
دوربين و آوردم بالا ... دخترا رو يکي يکي داشتن ميبردن سمت ماشين ون مشکي رنگي که اونطرف بود ...
رگ غيرتم حسابي باد کرده بود و ميخواستم بکشم اين حرومزاده هايي که براي پول بيشتر دارن شرف و ناموسشونو ميفروشن ...
نگام برگشت سمت وني که ماله ايهان بود ...انگار خبرايي بود ... فرزام خشکش زده بودو بهت از قيافش ميباريد ... خيره بود به دختري که با ديدنش داشت عقب عقب ميرفت و سعيد بهش نزديک شد ...
آيهان چرخيدو قدم برداشت سمت اونا ...حس ميکردم الانه که اتفاق بدي بي افته ..
انگار حس ششمم بد بيراهم نميگفت ...آيهان چرخيد سمت فرزام
************
فرزام
خشکم زده بود ... انگار تو اين سرماتنم يخ زده بود ... ذهنم قدرت تجزيه تحليلشو از دست داده بود .. ترنم اينجا چه غلطي ميکرد ... چه اتفاقي داشت مي افتاد ...
عقب عقب رفت ... ترس از چشماش ميباريد ... سعيد رفت سمتش ...
-هي چته راه بي افت ديگه ...
صداش با تته پته در اومد
-اون ... اون ...
سعيد نگاشو چرخوند سمت من ... چشم ريز کردو مشکوک پرسيد
- اون چي؟!
ترنم وحشت کرده بود .... ولي وحشت من بيشتر بود ... حسم ميگفت همه چي داره بهم ميريزه ... آيهان چرخيد سمتمونو با ديدن مني که خشکم زده بودو ترنمي که داشت سکته ميکرد از ترس انگار مشکوک شدو قدماشو کج کرد سمتمون ...
صداي آيناز تو گوشم پيچيد
-ميشناسيش؟!....
حتي نميدونستم چي بايد جواب بدم صداي سعيد تو گوشم پيچيد
-دِ ميگم اون کيه ؟!...
ترنم با ترس گفت
-شو ...شوهرم...
صداي سراسر بهت آيهان و سعيد همزمان
بلند شد ...
"شوهرت ؟!"
آيهان چرخيد سمتم
-اين چي ميگه ؟!... مگه تو زن داشتي؟!...
تا اومدم دهن باز کنم سعيد گفت
-صب کن ببينم ...
چرخيد سمت ترنم
-مگه تو نگفته بود شوهرت ....(نگاش چرخيد سمت من )شوهرت ...پليسه...
فاصله بين زماني که اين حرف از دهن سعيد خارج شدو ماشه ي اسلحه آيهاني که سمتم نشونه رفت و اسلحه هايي که آماده تير اندازي شدن به سي ثانيم نرسيد ...
تو آني همه چي بهم ريخت ... آيهان نگاهي به دورو برش انداختو اومد جلو ...با اسلحه که کوبيد تو فکم پرت شدم روي زمين ....
-مرتيکه آشغال منو دور ميزني ...
ضامن کشيده شد ...قبل تير اون صداي تير توي صحرا پيچيد ...
فاصله زماني صدم ثانيه اي طول کشيد تا صداي تير اندازي بدون وقفه بپيچه توي صحرا ....
قبل از اينکه آيهان به خودش بياد سريع چرخيدم و توي يه حرکت لگدي به دستش زدم که اسلحه از دستش افتاد ...
خودمو پرت کردم سمت اسلحه و روي زمين غلت خوردم و خودمو کشيدم پشت ماشينم ...
تير اندازي شروع شده بود .... مهيار و بقيه ريختن وسط ... باديگاردآيهان مسلسلي دستش گرفت و نشونه گرفت سمتم ....
نشونه گرفتم و قبل از شليک اون تيرو زدم و خودمو پرت کردم داخل ماشين
سرمو که آوردم بالا ديدم افتاد روي زمين ... پامو فشار دادم روي گاز و رفتم سمت آدماي آيهان و اون مرد که توي يه رديف داشتن تير اندازي ميکردن ...
سرعتم از دويست گذشت ... داشت ماشين ميرفت سمت دره اي که اونجا بود ... کنترلش ممکن نبود ...
همنيکه رسيدم بهشون خودمو از در باز ماشين پرت کردم بيرون ...
آموزشاي نظاميم تو کوير لوت تو سرم شکل گرفت ...
نفسمو حبس کردم و روي زمين موازي باهاشون با همه سرعتم غلت زدم و بي وقفه تير اندازي کردم ...
بلافاصله بعد بلند شدنم صداي داد ميهار بلند شد ...
-فرزام مواظب باش...
تا به خودم بجنبم تير آيهان درست خورد به دست راستم ....
قبل از اومدن سه تا آمپول تزريق کرده بودم که درد کتفمو نفهمم ولي انگاربا اين تير بي اثر شدن .....
مهيار شروع کرد به تير اندازي سمت ايهاني که پريد توي يه ماشين و ميخواست فرار کنه ....نگام و چرخوندم سمت سعيد که سوار پرشياي سفيدش شدبا تک گازي که کلي گردو خاک بلند کرد دستي و کشيدو ماشين چرخيد ...
وقت براي تلف کردن نبود ...نبايد ميذاشتم در بره ....
تا دويدم سمت آزراي پارک شده صداي آخ بلند اشنايي تو گوشم پيچيد ... نگام چرخيد پشت سرمو خيره موند به زني که روي زمين غرق شد تو خونه خودش با چشماي باز جون داده بود ...
تنم يخ زد ...
تنم يخ زد براي بچه اي که به دنيا نيومده قرباني شد و زني که تو اوج جونيش پروندش بسته شد ...
-قربان آيهان اميري زدش ...
چرخيدم سمت محمدي .... آيهان؟!...
انگار فهميد گيجم ....
-سرگرد رفت دنبالش ...
بااين حرف انگار به خودم اومدم ... قدمام که شل شده بودن يبار ديگه سفت شدن .... پريدم توي ماشين و گاز دادم پشت سر ماشينش .....
بايد ميگرفتمش ... سرعت ماشينم بيشتر بود ... پيچيدم جلوش ...
خواست سبقت بگيره که پامو روي گاز گذاشتم و دستي و کشيدم بالا و ماشين چرخيد ... چرخ خورد و محکم خورد به ماشين ...
ماشينامون شاخ به شاخ شده بودن ... من عقب عقب ميرفتم و اون جلو ميومد ... دستشو از پنجره آورد بيرون و بي درنگ اسلحشو نشونه گرفت سمتم ...
سرمو دزديدم و شيشه هاي جلوي ماشين ريختن روي سرم ... پام و محکم فشار دادم روي گاز .... با تکون شديدي ماشين ايستاد سرمو آوردم بالا ...
اسلحه رو گرفتم سمتش ... تير اول و نزده دستم خشک شد رو هوا ...
نميتونستم به چشام براي ديدن چيزي که روبه روم بود اعتماد کنم ...
الان حاضر بودم جونم و دودستي بدم ولي صحنه اي که جلومه فقط يه دروغ محض باشه ...
اسلحه به دست خشک شدم و خيره موندم روي مهسيمايي که اسلحه سعيد رو شقيقش بود ...
-پياده شو سروان ...
هنوز توي بهت بودم ... هيچي اونجوري که ميخواستم پيش نميرفت ... تاس بردم داشت برميگشت رو دور باختش ....
**********
مهيار
زماني پاشو رو گاز فشار داد ... سرمو از پنجره بيرون اوردم و نشستم ... يه دستم به سقف ماشين و دست ديگم روي ماشه بود ...
لاستيکشو هدف گرفتم و تيرو زدم .... ماشين و منحرف کردو تير نخورد ....
حرکاتش مارپيچي بود کارمو سخت ميکرد خواستم سر راننده رو هدف بگيرم که چشمم خورد به آينازي که سر خم کردو تير انداخت سمتمون ...
دستام شل شد ...
گفت بزن ... گفت فراموش کن ....
نتونستم ... نميتونم فراموش کنم و بزنم نميتــ....
با چپ شدم ماشين يه لحظه به خود اومدم ... آيهان تير و زده بود وسط پيشوني زماني ... يه يا زهرا گفتم ولي تا خودمو بکشم تو ماشين دير شدو ماشين چپ کرد ...
دو دور ماشين چرخيد ... و ايستاد ... پرت شدم بيرون و ماشين با تير خلاصي که آيهان زد به باکش رفت روهوا ...
تا خودمو عقب بکشم انگار موج انفجارمنو گرفت که حس کردم دست و پام فلج شدن ...
ماشينشون ايستاد ... ايهان اسلحه به دست اومد سمتم ...
نگام سر خورد به دختري که پشت سرش پياده شدو دويد سمتش ... بايد فراموش کنم ميشناختمش ؟!...
اسلحلش نشونه رفت سمتم ....
-آيهان صب کن ... بيا بريم الان پليسا ميرسن ...
مشتي که خورد تو صورتشو و پرت شد روي زمين .... اخمام رفت توهم خاستم بلند شدم که اولين تير خورد به پام ...
با همه احساس فلجي دردش تو تنم پيچيد ...
دندوناشو روهم فشار داد ...
-اشغال ميخواستين منو بگيرين ... همتونو ميکشم...
تا ماشه رو کشيد ماشه رو کشيدم و صداي سه تا تير پخش
شد ....
برق از سرم پريد از ديدن تني که افتاد رو زمين ... نگام خيره موند به دختري که جلوم پرت شد زمين ... به آينازي که يه زماني هانيه ام بود ...
يه تير خورده بود به مهره کمرشو يه تير خورده بود به قفسه سينش ... اسلحش از دستش افتادو خيز برداشتم سمتش ...
خيز برداشتم سمت کسي که با همه سياهيش برام روشن ترين روشنايي بود ...
سريع سرشو بلند کردم ... نميفهميدم چرا چشمام ميسوخت و خيسي صورتم و چشمام نميذاشت واضح ببينمش ..
شايد دست خودم بوده
همين تقدير امروزم
انقدر غصه دارم که
دارم تو گريه ميســـوزم
داد زدم .... عربده کشيدم براي تن آينازي که تو دستام داشت غرق ميشد توي خون
-آيناز ... هاني... هانيم چت شد ... لعنتي چت شده ... تو رو خدا جواب بده ... تو رو قسم به عشقمون .... تو رو جون مهيارت طاقت بيار ... من بدون تو نميتونم ... بدون تو دووم نميارم لعنتي
بلند شدم دستش قفل شد دور دستم واشکش ريخت از گونش....
همش تو فکر آيندم
پر از روزاي تکراري
تو هر روزم هزار تا غم
تو از حالم خبر داري ...
دهنش پرو خالي شد از خون و صداش تو گوشم پيچيد ...
-خوشحالم آخرش واسه من تلخ شدو واسه تو شيرين ...
لنگ زدم و پرت شدم روي زمين ... اومدم بلندش کنم که پرت شدم کنارش ... صدام پر شد از بغض و حسرت و چشام سوخت از چشمه اشکي که روون شده بود
-نميخوام ... لعنتي نميخوام بي تو ... تو تو اوج تلخي شيرين ترين اتفاق زندگيم بودي ... بفهم که نباشي ميميرم ....
خزيدم سمتشو دست بردم سمت صورتش ... سمت ماهي که رو زمين بود و ماله من بود ...
دوباره باطلم بي تو
دارم بيهوده من ميرم
نشوني از تو نيست و من
کجا دستاتو ميگيرم
-خيلي دوست دارم مهيار ... يادت نره دوست دا.....
مردم مردم با چشايي که بسته شدو حرفي که نيمه تموم موند ...حنجرم پاره شد از صداي عربدم ...
-باز کن چشماتو ... تورو به هرچي ميپرستي باز کن ... باز کن تا بگم من بيشتر .... باز کن چشاتو لعنتي ....
تکون دادم تن بيجونشو ... تني که جونم به جونش وصل بودو با رفتنش جونمو برد
تموم دنيا رو گشتم
به جاي تو غم و ديدم
تو اين مدت به ياد تو
چه راحت دردو فهميدم
سرمو گذاشتم لاي موهاشو زجه زدم ميون بوي خوش عطر تنش که ديگه نداشتم
-خــــــدا
"بيداري -از کامران مولايي"
***********
دستام مشت شد از ديدن مهسيمايي که با فشار ماشه تفنگ روي سرش روي زمين افتاد ... خنده هيستريکش تو گوشم پيچيد ...
-سروان فک نميکردم انقد زرنگ باشي آفرين ... ترنم گفته بود شوهرش پليسه کار درستيه منتها افتخار نداشتم باهاتون آشنا بشم که شدم ... منتها بد جايي و تو بد شرايطي ....
دندونام فشار دادم رو هم ...
-مهسيمارو ول کن بره ...
خنديدو روي زانو خم شد ... با
دست سالم اسلحله و با اون يکي دستش موهاي مهسيما رو گرفت و کشيد ...
قلبم تير کشيد از صداي دادش که خفه شد پشت اون چسب زخيم جلوي دهنش ...
-ولش کن حرومزاده ....
بلند زد زير خنده ....
-کجا ولش کنم ... از اولم ميدونستم اين دختره برگه برنده منه هم جلو آيهاني که داشت عاشقش ميشدو هم جلوي شما پليس وظيفه شناس ....
يه قدم رفتم جلو که موهاشو باز کشيدو پاهام قفل شد ....
-جلو نيا سروان علي الحساب اون اسلحتو رد کن اينور ...کار داريم باهم حالا حالا ها
نگاهي به مهسيما کردم و چشماموروهم فشار دادم ...اين پسر پر بود از کينه و نفرت ... نميتونستم ريسک کنم ...
خيره شدم به نگاهش ... قهوه اي چشماش تيره تر شده بود و پر بود از بغض ... پر بود از حرفايي که نزدو حرفايي که نزدم ... پر بود از عشقي که تا ابد بايد مخفي موند ....
اين چشما برام ارزشش بيشتر از هرچيزي بود ...
ازجونم ميگذشتم ولي از اينا نه ...
نگاش کردم ... دعا دعا کردم بخونه حرفمو از چشام .... بفهمه چي ميخوام ازش ...
يه يا علي گفتم تو يه حرکت اسلحله رو با همه قدرتم پرت کردم طرف دستش که شسکته بودمش ...
دست خودم بدتر تير کشيد ولي آخي که سعيد گفت و هواسش پرت شد همزمان شد با خيز برداشتن مهسيما به سمتم ... سعيد سريع مچ پاشو گرفت و مهسيما رو زمين چرخيد و با کف کفش کوبيد توي صورتش ...
تا سعيد به خودش بياد دويد سمتمو خودشو پرت کرد توي بغلم ...
پر شدم از آرامش ... پر شدم از حسي که از يادم برد حال بدمو ... چشمامو که باز کردم نگام خورد به اسلحه اي که نشونه رفته بود سمت مهسيما و دستام سفت شد دور تنش ... چرخيدم و خودمو نو پرت کرديم روي زمين ....
خوني که رو مانتوي سفيدش خونه کرد وحشت و مهمون خونه چشمام کردو نگاه اون وحشت زده تر شد ...
سريع چسب و کندم و صداي جفتمون همزمان بلند شد ...
-خوبي؟!
خواستم بلند شم از روش که مانتوش پررنگ تر شدو ديدم خوني که از پهلوم چکيد روي تنش ...
با ديدن خوني که از تن خودم ميرفت نفسموول دادم ... با صداي تيربعدي آخم بلند شد ... و پشت بندش صداي جيغ مهسيما و اژير ماشيناي پليسم بلند شد ...
دستم رفت سمت کتفم که قبلانم تير خورده بود ...
نگام به پشت سرم رفت که همه در گير تيراندازي با سعيد شدن ... چرخيدم سمت مهسيمايي که داشت زجه ميزد ... لباي سردمو گذاشتم روي پيشونيش و فشار آرومي به گردنش دادم
-مواظب خودت باش
حس از تنم رفت و پرت شدم روي زمين .....
مهيار
بي حرف کناري ايستاده بودم و چشمم خيره جسدايي بود که داشتن ميبردن سمت آمبولانسها ...
نگام خيره به اونا و فکرم پي چند ديقه پيش بود که کند تر از هر لحظه ميگذشت ...
يه چيزي چنگ انداخته بود روي گلومو سفت فشارش ميداد
اونقدي که داشتم خفه ميشدم از سنگينيش ...
نگام افتاد به جنازه آيهان که روي برانکارد داشتن ميبردن .... نگام خيره به جاي گلوله اي بود که صاف روي قلبش بود ...
گلوله اي که آيناز زد بهش تا نزنه بهم ...گوله اي که زد به من و خورد به آيناز .... گلوله اي زدم به سمتشو خورد به آيناز ...
اين مثلث سه گوشش ختم ميشد بهم....
صداي جيغايي آشنايي منو بيرون کشيد از اين شوک و وارد کرد توي يه شوک جديد ...
صدا صداي جيغاي مهسيما بود ... نگام چرخيد سمتشو قبل اون قفل شد روي برانکاردي که داشتن با عجله ميبردن سمت بالگرد ...
بلند شدم وباز خوردم زمين ...
-جناب سرگرد حرکت نکنيد پاتون بد جو...
بي توجه به حرفش يبار ديگه بلند شدم و کشون کشون رفتم سمتش....
برانکاردو سوار بالگرد کردن ... با ديدن فرزام رنگم پريد .... همه تنش غرق بود توي خون .... دست دکتري که بودو چرخوندم سمت خودم
-چي شده؟... چي...
-خون خيلي زيادي ازش رفته ... خيلي خيلي زياد ... فقط دعا کنيد به موقع بتونيم برسونيمش بيمارستان ...
داشتم ميخوردم زمين که دست انداختم به بازوي مهسيمايي که داشت از حال ميرفت ...
چرخيد سمتم و زجه زد ... صداشو نميشنيدم و فقط حس ميکردم چقد اين لحظه ها شبيه منه ....
مونده بودم تو کار خدا که چرا ما دوتا رو انقد شبيه هم خلق کرد ...
-لعنتي سريعتر بايد بلند شيم وگرنه ميميره ...
چرخيدم سمت دکتر ...
-چي شده ... چرا نميپرين ...
خلبان از بالگرد پياده شد ...
-امکان پرواز نيست ... اصلا ديد نداريم ... هوا طوفانيه ... اصلا اجازه پرواز نداريم ...
يقشو چسبيدم ...
-چي ميگي مرتيکه ... سريع تر بلند شو داره ميميره ...
محمدي اومد جلو و دستمو گرفت و به زور عقب کشيدم ...
داد زدم
-سريعتر منتقلش کنيد ... زود باشيد ... با ماشيــ...
مقدم-امکان نداره ... از اينجا تا اولين بيمارستان مجهز با بالگرد بيست ديقه راهه با ماشين چهل ديقه طول ميکشه ...
-پس شما ها دارين چه غلطي ميکنين .... سريعتر يه کاري بکنين ...
از عربده اي که زدم گلوم سوخت ... نميتونستم شاهده از دست رفتن فرزامم باشم ...
خواستم بازم داد بزنم تا خالي کنم همه عقده هامو که مهسيما روي زانو افتاد روي زمين ...
با بهت خيره بودم به مهسيمايي که افتاده بود به پاي دکتر
-تو رو خدا ... تو رو جون بچه هات يه ... يه کاري بکن ... اون نبايد بميره ... تو رو خدا .... تورو جون عزيزت نجاتش بده .... تورو ....
مقدم خم شدو به زور سعي ميکرد بلندش کنه ولي مهسيما التماس ميکرد... دکتر با کلافگي دستي کشيد بين موهاش ...
چرخيد سمت خلبان و پرستاري که کنارش بود ...
-سريعتر محيط بالگردو استريل کنيد ...
چرخيد سمت من ...
-به يکي نياز دارم که گروه خونيش o-باشه ...
بي
معتلي چرخيدم سمت همه نيروها ... صدامو بردم بالا ...
-کي خونشo-?
همگي چرخيدن سمتم ... اينبار بلند تر داد زدم
-ميگم کي o-هست؟!
يکي از ماموراي گروه ويژه اومد جلو
-من قربان ...
خواستم برم سمتش که پام خم شدو افتادم روي زمين ...
محمدي و يه سرباز بلندم کردن ... دکتر اومد کنارم
نگاهي به پام کرد ...
-وضعيت خودت بدتره .... بايد بري عمل وگرنه ممکنه تا آخر عمرت لنگ بزني ...
محمدي –من تا بيمارستان همراهيتون ميکنـ...
-نه ...
نگام چرخيد سمت آمبولانسي که جنازه آيناز توش بود ....
-با اون ميرم ...
ميخواستم براي آخرين بار کنارش باشم ... اون لحظه برام مهسيما مهم نبود ... فرزام مهم نبود فقط ميخواستم داشته باشم آخرين لحظه هاي بودن کنارشو حتي بدون خودش ...
آمبولانس راه افتاد ....ملافه سفيدي که رو صورتش بودو کنار زدم ...
چشام سوخت و ريخت اشکام .... ن باروني که بعد رعد و برق ريخت روي شيشه آمبولانس ...
دستام مشت شد روي ملافه و سر گذاشتم کنار دستش ....
هق زدم بي اينکه يادم باشه مردم .... هق زدم بي اينکه خجالت بکشم ... هق زدم به خاطر کسي که رفت تا باشم
سراغي از ما نگيري
نپرسي که چه حاليم
عيبي نداره ميدونم
باعث اين جداييم
رفتم شايد که رفتنم
فکرتو کمتر بکنه
نبودنم کنارتوحالمو بهتر بکنه
" خوشحالم آخرش واسه من تلخ شدو واسه تو شيرين .."
لج کردم با خودم آخه
حست به من عالي نبود
احساس من فرق داشت با تو
دوست داشتن خالي نبود
هق ميزدم و حرفي نميزدم .... حرفي نداشتم بزنم
يه وقتايي ديگه
حرفي واسه گفتن نداري
ساکت بودن رو به خيلي از حرفا ترجيح ميدي
و مي ري تو لاک خودت
حس الانم شبيه همون حس بود
باختن تو اين بازي واسم
از قبل مسلم شده بود
سخت شده بود تحملت
عشقت به من کم شده بود
" خيلي دوست دارم مهيار ... يادت نره دوست دا....."
رفتم ولي قلبم هنوز
هواتو داره شب و روز
من هنوزم عاشقتم
به دل ميگم بساز بسوز
در آمبولانس باز شدو برانکاردو کشيدن بيرون ...يه برانکاردم آوردن و روش دراز کشيدم ....
هردو منتقل شديم من به اتاق عمل و اون به سرد خونه
***********
مهسيما
چشمام خيره بود به دستاي دکتري که داشت يکي يکي گلوله ها رو از بدنش خارج ميکرد ....شروع کردم به خوندن آيه الکرسي .... لبام باز ميشد و زمزمه آيه الکرسي بيرون ميومد از لاشون ...
به جاي دستام دلم باز شده بود رو به آسمون .... نذر کردم اگه چيزيش نشه نوزده هزارتا امن يجيب و براش بخونم ...
چشمامو بستم و باز کردم ....نگام قفل شد روي دکتري که دستش خشک شد رو هوا ونگاش به کپسول اکسيژني خيره مونده بود که بادکنک هواش بالا وپايين نميشد ...
دستام يخ زد ... نگامو دهنم خشک شده بودو حس
ميکردم بزاقم تلخ شده ..... به زور لباي خشک شدمو از هم باز کردم ...
-دکـ....دکتر ....
بي توجه به من با تشر رو به پرستار گفت ....
-سريعتر اکسيژن و بالا ببر ... بايد بهش شوک وارد کنيم ....
پرستار بلافاصله يه سرنگ تزريق کرد به دستش ....
-نميشه دکتر اينجا امکان استفاده از دستگاه نيست ...
سريع بلند شدم .... دکتر دستاشو گره کرده بود روي هم و با ريتم منظم داشت به قفسه سينش فشار مي آورد ... باد کنک هوا هنوز پايين بود ...
انگار صاعقه زده بود بهم که خشک شده بودم و توان قدم برداشتن نداشتم ....
داشت زمان ميگذشت .... نفساش نمي اومد ... نمي اومد نفسايي که ــــ
دستاشو عقب کشيد و چشماشو روهم فشار داد ...
پرستار با ترحم نگام کرد ... چرا ؟!...مگه چي شده ؟!....نميفهميدم چرا دستش رفت سمت ماسک اکسيژن نميفهميدم چرا ماسک و برداشت .... نميفهميدم چرا دکتر دستکشاشو از دستش بيرون کشيدو بلند شد ...
نميفهميدم چرا هجوم بردم سمت تن بيجونش روي زمين ... نميفهميدم دارم چيکار ميکنم ... انگار حجم عظيمي از درد داشت گلومو فشار ميداد
دستامو گره کردم و گذاشتم روي سينش .... دستم نلرزيد.....
اولين فشارو دادم و اولين قطره ريخت روي سينش ...
-معلم آمادگي دفاعيمون ميگفت اينطوري نبض برميگرده
دومين فشار و دادم و دو قطره ريخت روي سينش ....
-ميگفت بايد ... بايد ريتمش منظم باشه ..يک ...دو...سه...
چشماي پر آبم نميذاشت ببينم صورتشو ...
-بابا هميشه ميگفت وقتي چيزي ياد نميگيرم ايراد از حواس پرته منه وگرنه معلما چيز غلط سر کلاسشون ياد بچه ها نميدن ...
صورتم و بالا گرفتم تا اشکام نچکه روي تنش ...
-راست ميگه ديگه .... معلممون گفت نبض برميگرده ...
يه فشار ديگه
-پس بايد برگرده ....
خيس شد صورتمو و اشک از چونم سر خوردو رسيد به گردنم .... فشار دستام محکم تر شد
-يک ... دو...نفس بکش ...يادم نيست چي گفت واسه برگردوندن نفس .... خودت نفس بکش ...
تار بود همه دورو ورم .... خيس بود صورتم ... بغضم نميذاشت دهن باز کنم ....
-به خدا دفعه ديگه بازيگوشي نميکنم ... هواسمو جمع ميکنم ياد بگيرم .... همين يدفعه خودت نفس بکش ....
يه سيلي زدم به صورتش ... باز فشار دادم به سينش که زير پوستش هيچ نبضي نميزد ...
-همين يبار .... تورو خدا همين يبار ... به خدا ديگه برات دردسر درست نميکنم ....
دستام کشيده شد ....
-بس کن ديگه هفت ديقس داري ماساژ ميدي .... تموم شده ...
دستمو محکم پس کشيدم و داد زدم
-ريتمشو بهم نريز .... الان برميگرده ....
درد گرفت دستام و فشارشون بيشتر شد
-برميگرده ... بايد برگرده ... بايد باشه .... گفت داداشمه ... گفت مواظب خودم باشم ....
شوري اشکاي دهنم و خشکي گلوم نميذاشت صدام در بياد ...
-بلد
نيستم ... نميتونم مواظب خودم باشم ... مگه نگفتي داداشمي ...
دستام ول شد و سرشو کشيدم توي بغلم ...
-تورو خدا برگردو مواظبم باش ...من بي عرضم ... بي دست و پام .... برگرد ... تورو جون مهسيما برگرد ...
پرستارو پليس زن دستمو کشيدن ...
-خانوم سارنـ....
-خفــــه شيد ....
سرش تو بغلم بودو نفسم بند ميومد از شدت گريه ....صورت خيسم چسيبده بود به صورت سردش ....
يخ بود تنش و تنم يخ زد از اين سرما .... نبايد اينجوري تموم ميشد ... حتي وقت نشد بهش بگم دوسش دارم
.....زار ميزدم و حس ميکردم نگاه پر ترحم بقيه رو روم ... زار ميزدم يادم مي اومد صحنه هاي بودن باهاش ....
زار ميزدم و.....
تنم داغ شد ....همه وجودم حس شدو جمع شد رو گونه چپم که سوخت .... حس کردم يه تيکه آهن داغ گذاشتن روي گونم .... خشک شد دستام و قطع شد صدام ... ميترسيدم نفس بکشم .... به پنج ثانيه نکشيده دوباره همون حس گرما .... سريع عقب کشيدم و چرخيدم سمت دکتر ...
-نفـ...نفـس ميکش....نفس
اشاره کردم به گونم .... دکتر خيز برداشت سمتش و خوابوندش روي تخت آمده .... چشام تار بود ديدشو واضح نميديدم ولي ديدم گوشي که رفت روي قلبشو انگشتايي که رفت جلوي بينيش ....
-پرستار سريع کپسول اکسيژن وصل کن ....
همهمه اي به پا شد و من مات موندم اينبار از چيزي که باورش غير ممکن بود برام .... مردن ممکن نبود و زنده شدنش غير ممکن بود ....
نميدونستم داره چي ميشه که همه چي داشت ميچرخيد .... زني چادري که از کلش فقط چادر سياه و مانتوي سبزش برام قابل تشخيص بود تا دکتر سفيد پوش و پرستاراش....
سرم چرخيد و نگام چرخيد .... کوبيده شدم روي زمين ....
******
از پشت پنجره اي شيشه اي خيره شده بودم بهشون ... برگشتن فرزام وعمل مهيار ....
-عمليات سختي روبه آخر رسوندن ....توام کم کمکشون نکردي ...
نگاهش کردم لبخند بي جوني نشست روي لبم ...
-باباکي منتقل ميشن به بخش ؟!...
نگاشو از اونا گرفت
-فعلا معلوم نيست ... برو خونه .. بايد استراحت کني ازديشب که منتقل شدن اينجا يه لنگه پا اينجا سرپا ايستادي ...
-نه ميمونـ...
-رو حرف من حرف نزن ...
خيره نگاهش کردم ... نميدونم از سر دلسوزي بود يا سياستاي پدرانه که دستشو گذاشت روي بازومو لبخند زد...
-برو دختر ...خدا روشکر همه چي به خيرو خوشي تموم شده ديگه لازم نيست نگران باشي ... فرزام و مهيار که سر پا شدن يه جنش مفصل هم واسه پيروزيشون تو اين پرونده و هم واسه عقد تو و امير حسين ميگيريم ...
سرمو انداختم پايين ...پشت سکوتم داد زدم همه نه هايي که ميتونستم بگم و نبايد ميگفتم ...
با قدمايي شل و سلانه سلانه از کنارش رد شدم
ديگه نميخواستم ...نميخواستم فرزامي که حقم نبودو ...همينکه زنده هست و نفس ميکشه کافيه
برام
همين از تمام جهان کافيه
همينکه کنارتونفس ميکشم
********
مهيار
نگاهي به برگه انداختم و گذاشتمش تو کشوي عسلي کنار تختم ... تقه اي به در خورد
-بيا تو ...
در باز شدو مامان وارد شد
-مهيار جان مامان همکارات اومدن ديدنت ...
خودمو رو تخت بالا کشيدم و صاف نشستم ...
-راهنمايشون کن مامان ...
تقه اي به در خورد و مقدم و محمدي با دسته گلي اومدن تو اتاق ... جفتشون احترام گذاشتن ... سعي کردم لبخندي به روشون بزنم ...
-خيلي خوش اومدين ...
اشاره کردم به صندلي هاي توي اتاق هردو نشستن روش ...
مامان-شما بشينيد من برم براتون چايي و شيريني بيارم
مقدم-نه...ممنون حاج خانوم بايد سريعتر بريم ...
مامان اخمي کرد
-کجا برين ...يه چايي ميخورين بعد ...
بي توجه به ما از اتاق زد بيرون ... چرخيدم سمتشون ..
-خب چه خبرا ...
محمدي نگاهي بهم کرد
-سروان شمسايي که تا چهار روز ديگه مرخص ميشه ولي يه مرخصي دو هفته براي شما و ايشون رد شده ...
همه اوناييم که دستگير شدن جز چند نفر کاملا به جرايمشون اعتراف کردن و دادگاهشون تا چند وقته ديگه تشکيل ميشه ...
با اخمايي در هم گفتم
-تشيع جنازه زماني کيه ؟
قيافه اونم رفت توهم ...
-ايشونم ديروز به سردخونه تبريز منتقل شدن ... فردا مراسمشونو تو قطعه شهدا ميگيرن ...
مقدم –قربان يه مطلبيم هست اونم اينکه پسر آيناز اميري که به ايران اومده رو تحويل بهزيستي دادن....ولي چون اون تابعيت آمريکا رو داشت و رسما يه شهروند آمريکايي محسوب ميشه از وزارت خونه خواستن سريعتر مشکلشو حل کنيم چون ممکنه بعدا دردسر پيش بياد ...
سري تکون دادم و حرفي نزدم ... مامان وارد اتاق شدو سيني که توش چاي و شيريني بودو گذاشت روي ميز جلوشون ...
-بفرماييد ...
هردو تشکري زير لب کردن وفنجون چايشونو برداشتن ...ميخواستم هرچه سريعتر پسر آيناز و ببينم ... تصميمم براي آينده جدي بود ...
بعد چند ديقه نشستن بلند شدن و رفتن ... يه هفته از مرخص شدنم از بيمارستان ميگذشت ولي فعلا روي ويلچر ميشستم ... فردا بايد توي تشيع جنازه زماني شرکت ميکردم ...
از اونجام ميرفتم ديدن فرزام ...
اين روزا حال جسميم خوبه ولي حال روحيم ....
از پنجره خيره شدم به بيرون ... به درختايي که داشتن شکوفه ميزدن ... فقط دو هفته تا عيد مونده بود ...
داشت يه سال ديگم تموم ميشد ...امسال خانواده زماني بي اون سال و تحويل ميکنن ...
امسال خيليامون سر سفره هفت سينمون يکي و کم داريم ...
****
صداي پوتيناي سربازا تو گوشم پيچيد
-الله و اکبر ...
نگاهم به تابوتي افتاد که عکس زماني با اون يوني فرم سبز رنگ روش بود
"شهيد امير رضا زماني "
همگي احترام گذاشتيم .... دست باباو محمدي
رو گرفتم و سر پا ايستادم .... پشت سرش تابوت دو نفر ديگه از شهداي اين عمليات و آوردن ...
دلم سوخت از ديدن زن جووني که داشت زجه ميزد کنار تابوتش ... ميدونستم يه سال بيشتر نبود که ازدواج کرده بود والان بي اينکه لذتي از اين زندگي ببره داشتن خاکش ميکردن ...
چشمامو رو هم فشار دادم ... من يه پليسم .... يه پليسي که به خاطر لباسي که تنش ميکنه بايد ها مياد تو زندگيش ...
بايد بگذري از خودت
بايد بگذري از خانوادت ...
بايد بگذري از احساست ...
بايد بگذري از چيزايي که ميخواي و نبايد بخواي ...
بايد فکرت بشه مردمت ..
بايد ذکرت بشه ناموس و شرفت ...
بايد بشي سپر بلا براي مردمت ....
بااحترام تن خاکستر شده زماني و شهداي ديگه رو گذاشتن زير خاک ...
ادامه دارد...
1401/09/05 09:58دوست عزیزی که تو چالش پرسیدی منچندسالمه?من 25 سالمه عزیزم??
1401/09/05 09:59?#پارت_#چهاردهم
رمان_#تا_تباهی?
رفتم سمت قبري که يه جاي ديگه توي گوشه کنار همين جا بود ... مهسيما روند ويلچر و منم نگام خيره موند به سنگ قبري که جزاسم و تاريخ وفات چيزي نداشت ....
آيناز اميري ....
آيناز اميري ...
وقت براي موندن و درد و دل کردن نداشتم .... دلي براي موندن نداشتم .. بي اينکه سرمو بچرخونم گفتم
-مهسيما برگرد ...
حرفي نزد ... اينروزا کم حرف ميزنه ... کم حرف تر شده ... خانوم تر شده ... اينروزا دور شده از دنياي بچگونش ... اينروزا مهسيما ديگه مهسيما نيست ...
در اتاقشو باز کردم و وارد شدم ...
عينک به چشم خيره بود روي نوشته هايي که نميدونستم چيه ... سرشو چرخوند سمتم و با دينمون يه تاي ابروشو داد بالا ...
-به جناب سرگرد ... شما چرا زحمت کشيدي با اين پاي عليلت ...
خنديدم ...
-چطوري ؟!
دستي که دور گردنش بودو نشونم داد
-ميبيني که ...
رو کرد سمت مهسيما
-احوال شاباجي ...
صداش آرومتر ازهميشه بود ...
-سلام خان داداش ...خوبي ؟!
خنديد و عينکشو از چشماش برداشت ..
-خوبم به خوبي شما شاباجي ...
-امروز تشيع جنازه زماني بود ...
ناراحتي حتي صورت سرد اونم درهم کرد
-حيف شد ... ميخواستم منم باشم
صداي پر تشر مهسيما بلند شد
-لازم نکرده همون دفعه قبل يه روز بعد عمل پاشدي خودت خودتو مرخص کردي کافيه ... تا دکتر اجازه نداده حق نداري از اين تخت بلند شي...
-من خودم دکترم بچه ...
مهسيما دهن کجي کرد و مصنوعي خنديد
-بله منتها از اون دکتر قلابيا ..
هر سه خنديديم ... فرزام کاغذاي توي دستشو گرفت سمتم
-خوندي اعترافاتشنو؟! ...سعيدم ديروز اعتراف کرد ...
اخم غليظي کردم
-آره خوندم ... تا امروز هفت فقره قتل و تشيع اعضاشونو و سي و چهار مورد قاچاق دختر ...
-داد گاهشون کيه ؟
-اميريا که مردن تموم شد پروندشون ... پرونده هاي همکاريشون با گروهکاي تروريستي باز بود که بعد دستگيري چند نفر ديگه هيچ مدرکي برا دنبال کردنشون نداشتيم ... دادگاه بقيم چند روزه ديگس ...
-ميخوام تو دادگاهشون باشم ...
با تک خنده اي گفتم
-فعلا آماده شو قراره تو عقد کنون خواهرت باشي ...
ديدم لباش کش اومد به معني خنده وخنديد ... از اون خنده هايي که الکين ولي بد جوري سعي ميکني واقعي نشونشون بدي ...
-تا اون موقعم سر پا ميشم ...
صداي در اتاق اومد ... نگام به دري افتاد که مهسيما ازش زد بيرون ... نگامو چرخ دادم سمتش که خودشو سر گرم کرد با کاغذاي دستش ...
-چه خجالتي بودو ما نميدونستيم ...
حرفي نزدم ... گاهي وقتا لازمه خودتو بسپاري به جريان سرنوشت ....بخواي جلوش وايستي زمينت ميزنه ...
-راستي تسليت ميگم بابت بچت و .....زنت ..
پوزخندي نشست گوشه لبش و نگاشو از نوشته ها نگرفت
-بچم که از پنج ماهگي رشد نکرده
بودو زنمم ....
نفس عميقي کشيدو سرشو بالا گرفت ...
-وضعيت پات چطوره از کي بر ميگردي سر کار ...
-شايد هيچوقت ...
اخم کرد
-منظورت چيه ؟
با دم عميقي هوارو کشيدم تو ريه هام ...
-ديگه خسته شدم از پليس بودن ... شايد واسه هميشه کنارش گذاشتم ...
-حيفي ...کم پيدا ميشه پليسي مثله تو ...
لبخندزدم به روش
-کمم نيستن امثال تو ...
هردو بيحرف خاتمه داديم به بحثمون ... بحث قشنگي نبود نه اون انگيزه داشت براي ادامه دادنشو نه من علاقه اي براي توضيح دادنش ..
*********
فرزام
با اومدن قاضي همگي بلند شديم به احترامش .... جو سنگين بود و سکوت اين جمع و فقط فلشاي دوربين ميشکستن ..
دادستان برگي دستش گرفت و بلند شد ... شروع کرد به خوندن احکام و من منتظر بودم ببينم حکم سعيد چيه ...
"اقاي فرشاد حسيني با نام مستعار سعيد به دليل مشارکت در تمامي جرايم فوق به قصاص نفس با طناب دار محکوم ميشود ....
صابر پهلوان به سي سال حبس
آقاي امير علي مستوفي به دوازده سال حبس و پنجاه ضربه شلاق
خانوم ها فرحناز سعادت و لاله شريف هر کدام به ترتيب به بيست و دو سال حبس هر کدام با چهل ضربه شلاق محکوم ميشوند ..."
با گفتن ختم جلسه همگي بلند شدن ...نفسمو به راحتي آزاد کردم ... حالا ديگه با خيال راحت ميتونستم برگردم سر کارم ... از دادگاه زدم بيرون با قدمهايي محکم راه افتادم سمت ماشينم ...
-جناب سروان ...
چرخيدم سمت صدا ... با ديدن پرگل با اون موهاي تيره و مقعنه سرمه اي لبخدي رو لبم نشست پرهامم کارش بود ....دستشو دراز کرد سمتم
-سلام ...
لبخندي به روش زدم
-سلام
صورتمو چرخوندم سمت پرگل
-سلام خانوم ...
لبخندي زد
-سلام جناب سروان ...
پرهام
-خواستم ازتون تشکر کنم ... و البته خدافظي ...
سوالي نگاش کردم که خودش ادامه داد ...
-گفته بودم که کارايي اينجا دارم .. اولش ميخواستم از صابرو اونايي که پرگل و دزديدن انتقام بگيرم ولي ديدم بهتره همه چي و بسپرم دست شما ... به توصيتون گوش دادم و کارامون و جور کردم ... داريم ميريم آلمان ...من و پرگل دوتايي ...
خندم عريض تر شد ..
-خوشحالم که کارعاقلانه اي رو داري انجام ميدي ...
کامل رو کردم سمت پرگل ...
-توام ياد بگير توي زندگيت هيچوقت ... هيچوقت خودتو توي به هواي اعتماد به يه غريبه تو سياهچال نندازي ... يادت باشه يه غريبه هرچيم باشه اسمش غريبس ...
تنها کسي که دلش برات ميسوزه اول خودتي و بعد خانوادت ...
پرگل-ميدونم ... از اين به بعد بيشتر مواظب خودمم مرسي که به قولتون عمل کردين
-من فقط کاري و کردم که وظيفم حکم ميکرد ... تو ام بهتره فعلا همه فکر و تمرکزت پي درست باشه ... آلمان جاي خوبيه براي رشد کردن و بالا کشيدن خودت ... سعي
کن آرزوهاتو اونجا تبديلش کني به واقعيت ... البته
انگشت اشارمو بالا گرفتم
-آرزوهاي مثبتتو نه منفي با فياي بچگونتو ...
هر دو خنديدن ...در ماشين و باز کردم و برگشتم سمتشون ...
-مواظب خودتون باشين ... (نگاهي به پرگل کردم)منتظر خبراي خوبي از طرفت هستما نا اميدت نکردم پس توام نااميدم نکن ...
با اطمينان خيره شد به چشمام
-بهتون قول ميدم ... نميذارم زياد انتظارتون طول بکشه ...
لبخندي بهشون زدم و سوار ماشين شدم ...راه افتادم سمت اداره ... بايد ديگه کارامو راس و ريس ميکردم ...
رحيم پور احترامي گذاشت ...
-قربان دوتا نامه دارين ...
پاکتا رو از دستش گرفتم و تشکري کردم .. نگاهي به فرستنده کردم هردو از ستاد بود ... نشستم پشت ميزمو و دست گذاشتم روي لبه هاي پاکت و گوشه پاکت و کشيدم ...
بازش کردم
پوزخندي نشست گوشه لبم ... سروان فرزام شمسايي با انتقال محل خدمت شما از کلان شهر تبريز به مرکز فراماندهي تهران بزرگ موافقت شده و تامورخه 1/23خود را به محل خدمت جديد معرفي کنيد ...
نامه رو پرت کردم روي ميزو دومي وباز کردم ... دعوت نامه بود براي مراسمي که از سمت نيروي انتظامي پليس آگاهي گرفته شده بود ...
هردو رو انداختم توي کشوي ميزمو سرمو تکيه دادم به ديوار .. خنکاي ديوار توي سرمو و تنم پيچيد ....
اينروزا نياز داشتم به آرامش حتي ثانيه ايش
نشستم روي صندلي و نگامو دور تا دور سالن چرخوندم ... نديدمش ...
حضور امير حسين و که دقيقا کنارم نشست و قشنگ حس کردم ...
الان حکمش تو زندگيم فقط توفيق اجباري بود که بايد تحملش ميکردم
مراسم داشت شروع ميشد ... سرمو انداختم پايين ...بايد حدس ميزدم که نمياد ... اون آدمي نبود که حوصله همچين مراسمايي رو داشته باشه ...
نفس پر غصمو کشيدم توي ريه هام ...
صداي مجري و پشت بندش سرود ملي که پخش شد تو سرم پيچيد ... به تبعيت از همه از جام بلند شدم و سرمو آوردم بالا تا سرود تموم شه ...
يه آن نگام افتاد به نيم رخ مردي که اين روزا بايد جا به جا ميکردم جايگاهشو تو زندگيم ...
خيره بودم به نيم رخ مردونش به چشماي درخشان و جديش و ابروهاي خوش حالت که هميشه خدا يه گره کور وسطش داشت .... به ته ريشي که جذابش کرده بود ... جذاب تر از همه مرداي همه سالهاي زندگيم ...
پس اومده بود ... همينکه حضورشو اينجا حس ميکنم برام کافيه ... کافيه براي اينکه تحمل کنم سنگيني هواي اينجا رو ...
بعد سخنراني هاي معمول و تقدير و تشکر از همه به خاطر موفقيت بزرگي که بدست آورده بودن نوبت رسيد به تشکراي ويژه ...
يکي يکي به اسم نيروهاو آدمايي که تکرار ميشد گوش ميدادم و دست ميزدم ....
بابا گفته بود که از منم قراره تقدير بشه ... منتظر
بودم اسمم خونده شه
-خوب ميشد منم تو اين عمليات باشم و اسم منم بره تو ليست اين دلاورا
به سردي گفتم
-هر چيزي لياقت و شايستگي ميخواد
با چشمايي گرد شده نگام کرد
-که لابد من ندارم بله ؟!....
بي اينکه نگاش کنم گفتم
-من همچين حرفي نزدم حالا هر برداشتي خودتون دارين به من مربوط نيست ...
قبل از اينکه بتونه حرفي بزنه اسمم تو ميکروفون خونده شد
"و يه تشکر ويژه و تقدير به خصوص از خانوم مهسيما سارنگ که دختر سرهنگ سارنگ عزيز هستن و توي پيشبرد اين پرونده از هيچ کمکي دريغ نکردن .... به افتخارشون ..."
بلند شدم و بدون اينکه نگاهي به امير حسين بندازم راه افتادم سمت سن ...
صداي دستا و افرادي که تک و توک به احترامم بلند شده بودن به کنارو نگاهي که تا بالا رفتن از پله ها بدرقم کرد به کنار ... سنگيني نگاشو خوب ميشناختم ....
حواسم نبود چي شدو چيکار کردم تقدير نامه و جعبه کادويي که دادن به دستم و چرخيدم سمت بقيه و به نشانه احترام و تشکر سري براشون خم کردم ...
نگام قفل شد توي نگاهش که با تحسين و لبخند مهربوني برام دست ميزد ....
لبخندي به نگاهش زدم و از پله هاي سن اومدم پايين ...
مجري يه ريز داشت از پدرمو و بچه هاش تعريف و تمجيد ميکردو من لبخندم براي لبخندي بود که به روم زد...
نشستم سر جام لبخند از لبام کنار نميرفت و نگام به ظاهر روي سن و فکرم پر ميزد تو هواي رديف دوم صندليا ...
"و در آخر تقدير و تشکر ويژه و ارتقاع درجه از رده سروان يکم به سرگرد تمام به خاطر حضور درخشان و برجسته و ازخود گذشتگي غير قابل چشم پوشي که انجام دادن ...
تقدير ميکنيم از...جناب سرگرد ... فرزام شمسايي"
همزمان با خونده شدن اسمش بيشتر نظاميا و افراد حاضر بلند شدن از جاشون ....
با قدمايي محکم ولي شمرده شمرده راه افتاد سمت سن .... بلند شدم و براش دست زدم ....
رفت روي سن ...
هيکل ورزيدش توي اون لباس فرم خيلي تو چشم بودو برازنده تر از هر زماني نشونش ميداد ...
احترام نظامي به سرهنگايي که ميخواستن بهش درجه بدن گذاشت و يکيشون درجه هاشو همراه با يه لوح تقدير به دستش داد ..
چرخيد سمت ما و دستشو به نشونه احترام برد سمت پيشونيش ...
-خدا بده شانس به يه سال نکشيده درجشو بهش برگردوندن
نگاهش نکردم
-گفتم که هر چيزي لياقت و شايستگي ميخواد ...
اينبارلحنش پر شد از خنده
-که مطمئنن من ندارم
خواسم دهن باز کنم جوابشو بدم که دستشو به نشونه سکوت بالا گرفت و خنديد ...
-باشه ميدونم شما همچين حرفي نزدي
اينو گفت و خندشو خورد .. نگامو ازش گرفتم ... تو روش فوشم ميدادي نيششو جر ميداد واست ....
********
فرزام
وارد اداره شدم پامو که گذاشتم تو راهرو صداي دست
همه بلند شد با تعجب نگاهي به جمعشون کردم ....
همگي توي راهرو جمع شده بودن ...
سروان احمدي يه قدم جلو گذاشت و احترام نظامي گذاشت ... پشت بندش همه ماموراي خانوم و آقا احترام گذاشتن ...
لبخند کمرنگي به روشون زدم
احمدي-تبريک ميگم قربان ...
يکي از ستوانا گفت
-قربان پس شيرينيش کو
احمدي –لابد سفارش دادن باقلواي مخصوص دارن ميارن...
از هر طرف صدايي ميومد و من ساکت بودم ... وقتي کمي همهمه ها خوابيد دستمو به نشونه سکوت بردم بالا
همه يدفعه ساکت شدن ... سعي کردم لبخند رو لبم باشه اما ميدونستم مثله هميشه اخمم غلبه ميکنه به خندم
-اولاممنونم از همتون و خيلي شرمنده کردين ... ودوما چايي شيريني خوردن تو ساعت کاري خلاف قوانينه ... سرماهام خيلي شلوغه بهتره همگي بريم سرکارمون ....
اينو و گفتم و بي توجه به قيافه آويزون همشون از بينشون رد شدم و را افتادم سمت اتاق خودم ..
ميتونستم راحت حدس بزنم الان ميخوان سربه تنم نباشه ...
تلفن و برداشتم
-بله قربان ...
-سريعتر بيا به اتاق من ...
گوشي و گذاشتم و همزمان تقه اي به در خورد و در باز شد ... نجف زاده با اون قدو قواره وهيکل لاغر تو درگاه احترام نظامي گذاشت...
-در خدمتم قربان ...
دستمو بردم و کيف پولم و از جيب شلوار در آوردم ... دوتا تراول پنجاه تومني ازش در آوردم و گرفتم سمتش ...
اينو بگير و برو براي همه نيروها باقلواي اصل بگير و بيار ...
خنده نشست رو لباش و اومد جلو
-قربان شيريني درجتونه ؟!...تا باشه از اين ارتقاع درجه ها ... حالا خودم حساب ميکردم
با جديت گفتم
-خوبه ديگه برو و سريع برگرد وقت تلف نکن ...
خودشو جمع و جور کردو پول و از روي ميز برداشت و از اتاق زد بيرون ...
کشوي ميز کارمو کشيدم بيرون و گذاشتم روي ميز بايد وسايلمو جمع و جور ميکردم ...
بيسيم روي ميز صداش در اومد
-شهاب شهاب مرکز ... شهاب شهاب مرکز
سريع بيسيمو برداشتم
-شهاب به گوشم ...
-قربان درگيري که توي باغ بيست کيلومتري خارج از شهر رخ داده بود تموم شد...دستور چيه ؟!..
اطلاعي از اين عمليات نداشتم
-سريعتر حرکت کنيد سمت اداره
-بله قربان ...
بعد ده ديقه تقه اي به در خورد و شهاب وارد اتاق شد
نگاهي به سرو روي خاکيش کردم که خودشو تکوند ...
-ماجرا چي بوده ؟!
نگاشو آورد بالا
-ظاهرا يه تسويه حساب شخصي بوده بين چند تا از قاچاق چيا ... يکيشونم که انگار ميخواسته بقيه رو بکشه چند روزه پيش از زندان براي مرخصي اومده بوده بيرون ...ايرج نامدار ...
ابروهامو دادم بالا
-کي؟...ايرج نامدار ؟..
-بله قربان ...تير خورده و الانم انتقالش داديم به بيمارستان ...
سريع بلند شدم و کلاه و بيسيممو برداشتم ... بايد از
خودش ميپرسيدم چي به چيه ...
-خسته نباشي ميتوني بري ..
-احترامي گذاشت و از اتاق زد بيرون ... سريع رفتم سمت ماشينمو سوارش شدم ...
گوشيمو برداشتم و همونجوري که يه چشمم به جلو بودو يه چشمم به گوشي شماره مهيار و گرفتم ...
به بوق دوم نرسيده صداش تو گوشي پيچيد
-الو
-سلام فرزامم
-طوري شده ...
-مثله اينکه ايرج نامدار دردسر درست کرده و الانم تير خورده و بيمارستانه ...
-چي ؟!...
-دارم ميرم بيمارستان ..خواستي بيا ...
اينو گفتم و گوشي و قطع کردم .... همينکه رسيدم بيمارستان چشم افتادبه ماشين مهيار که دوتا ماشين جلوتر از ماله من پارک شده بود ...
انگار زودتر از من رسيده بود ...
رفتم سمت پذيرش ... برخلاف اکثر بيمارستانا يه مرد پشت کامپيوتر نشسته بود ... اينم از مزيتاي بيمارستاناي نظامي بود ...
-بله بفرماييد ...
دستمو گذاشتم روي پيشخوان ...
-ايرج نامدار ... حدودا يه ساعت پيش آوردنش ...تير خورده ...
نگاهي به کامپيوترش کرد ...
-توي بخش مراقبتهاي ويژس ...
تشکري زير لب کردم و رفتم سمت مهياري که داشت با اون عصاي زير بغلش ميومد سمتم ...
-سلام ..
-سلام ...قضيه چيه ...چرا تير خورده ؟!
شونه اي بالا انداختم ...
-ظاهرا قضيه انتقامو اين حرفا بوده ...
دقيق نميدونم چي شده ...
رو به پرستاري که از بخش اومد بيرون گفتم
-خانوم ببخشيد ... چرخيد سمتم
-بله؟!
-پزشک معالج ايرج نامدار کيه ؟!يه ساعته پيش آوردنش ...
اشار اي به در ورودي بخش کرد
-الان خودش مياد ...
اينو گفت و رد شد ...همينکه دکتر اومد بيرون روکرديم سمتش انگار منتظرمون بود که بلافاصله گفت
-فقط ده ديقه ...وضعيتش حاد تر از چيزيه که فک کنين ...فک نکنم دووم بياره ...
هردو راه افتاديم سمت بخش ... همنيکه از در وارد شديم و چشمش بهمون افتاد رو کرد سمت مهيار ...
-سرگرد قولت که يادت نرفته .... دريا رو بايد بزرگش کني ...
نگاهي به مهيار انداختم که اخم کرد
-چيکار کردي؟...
معلم بود وضعيتش مناسب نيست ... لبخندي درد آلود ولي با جذبه زد
-انتقام پسرموو عروسمو گرفتم ... انتقام دريامو که بي پدرو مادر بايد بزرگ شه .... يه جماعتو از شرشون خلاص کردم ...
مهيار-تو مسئول مجازات کردن نيستي ... اين کار کار قانونه ...
-تو صنف ما قانون بين خودمون تدوين و تصويب ميشه و مجريشم خودمونيم ... ماها آدم نيستيم و قانونامونم عين خودمون حيونين ...
-کي بودن ؟!
-يه مشت انگل که عين زالو مي افتادن به جوون جوناي مردم و خونشونوميمکيدن و ميکردن تو شيشه ...
پوزخندي زد
-واسه شمام که بد نشد .... يه پرونده به اون بزرگي و براتون حلش کردم ...
هردو بي حرف خيره بوديم بهش که صداي بوق ممتد تو گوشم پيچيد ... تعلل نکردم و بلافاصله
دکمه قرمز بالاي سرشو فشار دادم ...
به ثانيه نکشيده دکتر و پرستارا ريختن توي اتاق .... بازوي مهيار و گرفتم و از اتاق کشيدمش بيرون...
بعد ده ديقه در اتاق باز شدو دکتر اومد بيرون .... بي حرف سوالي نگاش کرديم که سري از سر تاسف برامون تکون داد ...
-همونطوري که حدس ميزدم ... دووم نياورد ...
صداي واي گفتن مهيار تو گوشم پيچيد و سرمو انداختم پايين ...
هرکسي مسير زندگيشو خودش انتخاب ميکنه ... يکي مستقيم و يکي ميان بري که ميخوره به جاده خاکي که توش پره گرگ و سگ وهزار چيز جور و ناجوره ....
ايرج نامدارم سر نوشتش همين بوده .... بالاخره بايد تموم ميشد ... چه اينجا و چه بالاي طناب دار ...
از بيمارستان زديم بيرون و راه افتاديم سمت ماشينا ...
-رانندگي با اين پا زياد برات سخت نيست؟!
نگاش به روبه رو بود
-با مهسيما اومدم
ابرومو دادم بالا
-موقع اومدن نديدمش...
قبل اينکه مهيار فرصت کنه جوابمو بده رسيديم به ماشينشونو در ماشين باز شدو مهسيما پياده شد ....لبخندي به روم زد ...
خنده هاش مثله هميشه خنده نمياورد روي لبم و جاش خروار خروار غصه بي قصه ميريخت تو اين دلي که بد داشتم افسارشو ميکشيدم اين روزا ...
-سلام خان داداش ....
سعي کردم مثله همه اين روزا نقاب بزنم به صورت احساسم ...
-به ... شاباجي ... تبريک چه تقديرم ازت شدا الکي الکي کلي هندونه رفت زير بغلت
اخم بامزه اي کرد
-نيست واسه شما بد شد ... واسه خاطر همکاري جان فشانانه من بود که يه ستاره اومد کنار ستاره هاي شونت ...
-من خودم يه پا تک ستارم اين جقل ستاره ها به کارم نمياد
هر سه خنديديم ... مهيار چرخيد سمتم ...
-کي ميري تهران ...
قبل من صداي مهسيما در اومد
-واسه چي بره تهران ؟!. ...
سعي کردم نگامو بدزدم ازش ...
-فک کنم شيش روزه ديگه برم امروز ميرم کاراي رفتنمو راس و ريس کنم... فروختن خونه و اينا يکم طول ميکشه ..
صداي مهسيما اينبار با سماجت و يه نگراني خفيفي تو گوشم صدا داد
-دِ بگين برا چي ميري...
مهيار قبل من دهن باز کرد
-باز برش گردوندن به تهران ... داره بر ميگرده
قشنگ حس کردم رنگي که پريد و سري که سريع پايين انداخت تا نبينم اون غمي که ريخت تو چشماش ...
-پس...پس...
مهيار سريع گفت
-پس براي عقد کنون مهسيما چي .... دقيقا شيش روزه ديگس ميدوني که
به زور خنديدم و لبامو کش دادم ...
-هستم اونو بليطمو براي آخرين پرواز ميگيرم ...بعد عقد حرکت ميکنم ...
نميتونستم بيشتر از اين جو و تحمل کنم ... نگاهي به ساعت انداختم
-من ... من ديگه برم دير شد ...کلي کار دارم ... ميبينمتون ...
مهلتي براي خدافظي به اونا ندادم و با يه فعلا از کنارشون رد شدم ...
سوار ماشين شدم و پا گذاشتم روي
گاز ....
سنگين بود ... سنگين بود هوايي که مهسيما داشت توش با بغض نفس ميکشيد ...
پامو گذاشتم روي گاز و صداي آهنگ و دادم به آخر .... بايد فراموش کنم ...
بايد فراموش کنه
*************
مهسيما
نگام سر خورد روي ساعت چهار صبح .... چند ساعت مونده تا وقتي که اسمم بره تو شناسنامه کسي که تو زندگيم هيچي نبود و هيچي نميشه .کز کرده بودم توي گوشه خالي ميز توالت و کمد ديواري ....
ميخواستم مخفي شم ... مخفي شم از آدماي دورو برم که خفه کردن صدامو
خفه کردن خواستنمو
خفه کردن عشقمو
دستامو بردم جلو گوشيمو از جلوي پاهام برداشتم دستام ميلرزيد از گريه و نگام خيره بود به صفحه خاموشي که صورتمو قاب گرفته بود ...
تا چند ساعته ديگه بايد دفن ميکردم اين مهسيما و ميشدم اوني که بقيه خواستن ... امشب تاقبل صبح بايد ميکشتم اين مهسيما و خواستنشو ...
اين مهسيما و عشقي که کسي نفهميد کي اومد و کي شد همه فکر و ذکرم ...
دستم روي شمارش لرزيد ...
ميخواستم بشنوم براي آخرين بار صداي نفسايي که بهونه نفس کشيدنم بود ....
بوق خورد و دستم رفت زير تخت...
بوق خورد و بيرون کشيدم چمدونمو ...
بوق خوردو برداشتم جعبه شيشه ي ادکلني که روز ولنتاين هرچند به اشتباه با کلي خيال خوب دخترونه داد بهم ...
بوق خورد و دستام گره شددورش ...
بوق خورد و اشکام سر خورد رو گونم ....
بوق خورد و بازم بوق خورد ....
من موندم و دوست دارمايي که پشت صداي اين بوقا خفه شد از بغض ...
سفت فشارش دادم رو سينم و بوش پيچيد توي تنم ... فشارش دادمو اشکام سر خورد روي صورتم .... فشارش دادم و کشتم اين حس و که دلبسته بويي شد که جدايي انداخت بينمون
شيشه عطر تو رو که ميبينم
دوباره دلم هوايي ميشه
به خدا قسم حقيقت داره
عطر باعث جدايي ميشه
******
فرزام
محکم کردم گره کراواتمو و خيره شدم تو آينه به خودم ...
امشب برازنده تر از هميشم ... امشب بيشتر از هميشه تو چشمم
امشب روز عروسي عشقمه ...
نگام خيره بود به مرديکه تو استانه سي سالگي داشت يکي يکي شکستارو تجربه ميکرد ...شکستايي که دارن برام عادت ميشن ...عين نفس کشيدن ...
پيراهن سفيد جذبم که کاملا به تنم نشسته بودو کت و شلوار تنگي که توتنم ايستاده بودو کراوات براق مشکيم رو سينم افتاده بود ... همه موهامو داده بودم بالا و امشب ميخواستم بهتر از هر روزم باشم ....
امشب ميخواستم سنگ تموم بزارم براي عروسي خواهر اين روزاي زندگيم ....
سنجاق سر ي که زده بودم روي اينه رو برداشتم و خيره شدم بهش .... لبخند کمرنگي که تلخيشو خودم حس کردم نشست روي لبم ....سنجاق سرو گذاشتم توي جيبم...دسته چمدونو گرفتم و کشيدم دنبال خودم ... خيره شدم به خونه اي که حالا
خالي خالي بود ...
از اولشم اين خونه جاي من نبودو بايد ميرفتم جاي خودمو پيدا ميکردم ...
در کاپوت ماشين و باز کردم و چمدونو گذاشتم توش .... نيم ساعت ديگه مراسم شروع ميشد ... شروع ميشد و من بايد ميبودم تو بله گفتن خواهري که خواهر نبود ...
من بايد شاهد عقد عروسي ميشدم که عروس رويام بود ...
ماشين و روشن کردم و راه افتادم....
ماشين و نگه داشتم دم درخونشونو پياده شدم ....حياط تزئين شده بودو پر بود ازميز و صندلي هايي که براي مهمونا چيده شده بود ....
مهيار با ديدنم سريع اومد سمتم ...لنگ ميزد ولي عصا نداشت ...
-دير کردي الان عروس و دوماد ميرسن ...
لبخند زدم به روش
-طول کشيد شرمنده ...
-بريم بريم تو مهمونا دارن ميان ...عاقدم الاناست که برسه ...
هردو راه افتاديم سمت ساختمون که صداي يه پسر بچه قفلم کرد سرجام
-عروس و دوماد اومدن ....
آب دهنمو قورت دادم نفس عميقي کشيدم ... همه هجوم بردن سمت حياط ومن خيره بودم به دود اسپندي که هر لحظه بيشتر از قبل ميشد و بويي که ميپيچيد توي دماغم ...
خيره شدم به در و از پشت دود اسپند ديدم عروسي رو که عروس رويام بود ...
ديگه بايد فراموش ميکردم اين حس وفراموش ميکردم عروسي و که داشت ماله يکي ديگه ميشد ... اين يه اجباره نه يه اصرار
شنيدم داره تو قلبت
يه نفر جامو ميگيره
ديگه هيشکي نميتونه
جلو اشکامو بگيره
سرشو بالا گرفت و چشام خيره موند روي چشايي که يه روز معصوميت و پاکيش بي اينکه خبر دارم کنه پاگيرم کرد ....
نيستي و دارم ميسوزم
گريه داره حال و روزم
نميدونم چرا اما
تورو دوست دارم هنوزمــــ
چشاش پر شد و لبم کج شد .... سرشو انداخت پايين و رد شد از کنارمو بو کشيدم عطري که خودم براش خريده بودم .... کنار ايستادم و رد شد عشقي که از امشب ميشد خواهر و امشب بايد برادري خرجش ميکردم
بعد از توتوي دلم نيمه شبا
هيچي جز غم نيست
حسرتت موند به دلم
واسه غمام هيچي مرحم نيست
سرمو انداختم پايين و رفتم تو .... رفتم تو و گوش دادم به النکاح و سنتي که سنتا اجبار کرد برام که کنارش نباشمو امروز پشتش باشم ...
بعد از توتوي دلم نيمه شبا
هيچي جز غم نيست
حسرتت موند به دلم
واسه غمام هيچي مرحم نيست
خانوم دوشيزه محترمه مکرمه مهسيما سارنگ فرزند .....
بعد از توتوي دلم نيمه شبا
هيچي جز غم نيست
حسرتت موند به دلم
واسه غمام هيچي مرحم نيست
نگاش بالا اومد ... نگاهي پر بود از حرفايي که نگفته بودو نگاهم پر شد از حرفايي که نگفتم ... بعضي از حرفا رو نميشه زدو اين حرفا ميشن قطره و به اسم اشک فرو ميان ....
ريخت حرفاي نگفتش روي گونش
بـــــــــا يادت
امشـــــب
شدم ديونــــه
بي تو غصم روي اين
شونه
"با اجازه پدرم ومادرم و .... داداشم....بله"
ديگه نميــــــادصداتــــ
توي اين خونـــــــه
"حسرت-شروين "
[اين آهنگ و دوست عزيزم سمانه سيف پيشنهاد داده بودن]
چشمامو بستم و گوشم پر شد از صداي کل کشيدن زنا و چشم پر شد وقتي نقل ريخت روي سرم و دلم پر شد وقتي ثبت شد اسمش کنار اسم يکي ديگه ....
چرخيدم که برم بيرون ... سنگين بود هواي اون اتاق ... سنگين بود ديدن سفره اي که اسمش سفره عقد بودو آينه و شمدونش تصوير اونا رو کنار هم نشون ميداد ...
صداي سرهنگ تو گوشم پيچيد ...
-بچه ها برين به عنوان شاهد امضا کنين عقد نامه رو ...
چشمامو سفت روهم فشار دادم ... نگاش نکردم و امضا زدم پاي عقد نامش ...
نگاش نکردم و جعبه رو از جيبم کشيدم بيرون ... نگاش نکردم و همه دست زدن واسه دستبندي که بستم دست تازه عروس ...
نگاش نکردم و تنم يخ زد از يخ بودن دستاش ...
راه افتادم سمت در .... صداي موسيقي و هياهوي توي ساختمونو مرداي تک و توک توي حياط پشت ميزا نشسته رو عصابم بود ...
-فرزام ...
برنگشتم ولي ايستادم ... خودشو رسوند بهم و دست گذاشت روي شونم
-کجا داري ميري ؟...
سعي کردم عادي باشم ... من عادت داشتم به شکست
چرخيدم و لبخندي به روش زدم ...
-پروازم يه ساعته ديگس ... فقط اومدم که نگه داداشم نبود ...دارم ميرم از سرهنگ و بقيه خدافظي کنم ...
حس کردم نگاه مهيارم پر شد از حسرت و تلخ شد لبخند رو لبش ...
-مهسيما ناراحت ميشه تا آخرش نباشي ...
دروغ گفتم اينبار برعکس هميشه به بقيه دروغ گفتم نه خودم ..
-ميخوام بمونم ولي نمـ..
-داداش ...
با صداش چرخيدم ... نگام ثانيه مسير نگاشو دنبال کردو سريع نگاه دزديدم از چشماش که حالا ماله يکي ديگه بود ...
اومد جلو ...
-کجا ؟...ميريد بيرون؟!...
قبل مهيار خودم گفتم
-داشتم ميرفتم براي خدافظي ...يه ساعت ديگه پروازمه ...
صداش پر شد از بهت و بغض
-ولي ...
خنديدمو سرمو بالا گرفتم ...
-مهسيما خوشبخت شو ...
منتظر موندم و کشيدمش توي بغلم ...فشار محکمي بهش دادم براي آخرين بار جدا شدم از تني که برام بد عزيز شده بود ..
پنج ديقم خدافظيم طول نکشيد ... چرخيدم تا از در بزنم بيرون ... برگشتم و نگام قفل شد روي چشمايي که از پشت پنجره خيره بود بهم ... لبخند کمرنگي زدم و آروم لب زدم ...
-خوشبخت شو ... به جاي منم خوشبخت شو ...
نگامو ازش گرفتم و سوار ماشين شدم ... هنوز وقت بود ... وقت بود چهار ساعتي بمونم تو باروني که يدفعه گرفت و وقت موند براي زل زدن به خيابوني که آب گرفتش ...
هنوز وقت بود واسه بو کشيدن نم خاکي که هواي شهرش هواييم ميکرد ...
هنوز وقت بود واسه لمس کردن و حس کردن شهري که منو روند و قلبم و نگه داشت ...
وقت بود
براي خوردن يه قهوه تو کافي شاپ کنار آموزشگاه ...
وقت بود براي دل کندن از اين شهر و دلکندن از دلبستگي هام ... گره ي کراوات باز کردم و بيرون کشيدم سنجاق سرو از جيبم ...
اينم قسمت من نبود ...دستمو مشت کردم ...ولي همه سهم من از جودشه ...
******
دوسال بعد
مهيار
نگاه کلافه مو دوختم به آراني که سعي داشت به زور کاپشن دريا رو تنش کنه ...
دريا-اِ ... نميخوام گرمه ...
لحن توبيخي آران مجبورش کرد صاف وايسته
-دفعه پيشم همينو و گفتيو سرما خوردي ... حرف نباشه ...
اينو گفت و زيپ کاپشن و بالا کشيد .... دستمو گذاشتم روي زنگ در
-دِ بدوئيد ديرتون شد...
آران-اومديم بابا ....اومديم ...
در آسانسورو باز کردم و منتظر شدم اول اونا وارد بشن ... پارکينگ و زدم ... آران کيف باب اسفنجي دريارو روي شونش مرتب کردو کيف خودشم انداخت رو دوشش ...
در ماشين و زدم ... طبق عادتشون بي دعوا دريا پريد رو صندلي عقب و آرانم نشست جلو ...
بايد سريعتر ميرفتم داشت ديرشون ميشد ...
صداي غر غراي دريا که از گرمي هواو کاپشن به زور تن کرده به اجبار آران بودو صداي آهنگ مزخرفي که آرن تو پخش انداخته بودو اينور اونورش ميکرد و از طرفيم ترافيک اول صبحي رو عصابم بود ...
دستم و رو بوق فشار دادمو راه باز شد... سريع گاز دادم .... سر پنج ديقه رسيدم دم آمادگي دريا ايستادم ... خودشو کشيد که بره پايين ...
چرخيدم عقب ....
-دريا امروز من نهار نيستم عمه مهسيما مياد دنبالتون .... نهارم اونجاييد شب ميام دنبالتون افتاد ...
-بعله افتاد ... خدافظ..
با غر غر خودشو پايين کشيدو رفت سمت آمادگي .... ماشين و سريع حرکت دادم....
آران-بابا آرومتر برو زنگ اول ورزش داريم زياد مهم نيست ...
نگام چرخيد سمتشو لبخندي به روش زدم ...
-چشم ... شما وقت دکترت برا کيه ؟!...
-بيست و سوم اين ماه ....مي افته برا چهار شنبه مدرسه دارم ...
-اشکالي نداره اجازه ميگيريم برات ...
جلوي مدرسش نگهداشتم ... چرخيد سمتمو مردونه دستشو گذاشت توي دستم و خدافظي کرد ...
با لبخندي بدرقش کردم ... توي تموم اين دوسال اين دوتا بزرگترين دلخوشياي زندگيم بودن .... دوست داشتم اين دوتا رو با اين حس پدر شدني که يهويي بود ...
با آرامش راه افتادم سمت دانشگاه .... دانشگاه آزادي که يه سال و نيم ميشد توش زبان فرانسه تدريس ميکردم.....
زندگي روي روال عادي خودش داشت پيش ميرفت ... بعد پستي و بلندي افتاده بودم رو يه اتوبان يه طرفه که آخرشو نميدونستم ....
يه ماه بعد از بهبوديم استعفا دادم ولي چون موافقت نشد خودمو باز نشست کردم ....حالا باباي دوتا بچه و يه استاد دانشگاهم ... نه سرگرد مهيار سارنگ و چقد از اينکه حالا مهيار سارنگم نه سرگرد مهيار
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد