بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

سارنگ حس خوبي دارم ...

ماشين وپارک کردم ... گوشي تو جيبم لرزيد ...

با ديدن اسم فرزام لبخندي نشست رو لبم ...

-به به ...جناب سرگرد ...سرهنگ نشدي هنوز؟!

-کم مزه بريز استاد ... هر وقت تو شدي چهره ماندگار سال منم ميشم سرهنگ تمام ...

خنديدمو پياده شدم ...کيفمو از صندلي عقب برداشتم و در ماشين و قفل کردم ...

-خب چي شده سرگرد ... يادي از ما کردي ...

-همينجوري اوضاع احوال چطوره ... بچه ها خوبن ؟

-همه خوب خوبيم ... حاشيه نرو برو سر اون اصله کاريه ...

صداي خنده مردونش تو گوشي پيچيد ...

-باشه بابا ... تو يه پروده خوردم به خنسي ... پيچ در پيچه ...

از پله هاي طولانيش رفتم بالا ...

-خب گيرت کجاس ؟!

-مربوط به دوتا قتل تو حوالي شمرونه چهار تا مضنون دارم و هيچ مدرکي ندارم ... ميدونم کار يکيشونه ولي کدوم نه

وارد اتاقم شدم و درو بستم

-قضيه چي بوده ...

-پول شويي ... تو يکي از بانکاي خصوصي ... معاون بانک و يکي از کارمندا به قتل رسيدن ...توي يه شب و يه جا ...

-و مضنونا ...

انگار صداش کردن که گفت

-همه چي و برات ميل کردم .... شب حرف ميزنيم راجبش ...بايد برم

-باشه ...فعلا

فعلا ...

گوشي و قطع کردم و لبتابمو گذاشتم روي ميز ... کتابمو برداشتم ... تا چند ديقه ديگه اولين کلاسم شروع ميشد ...

راه افتادم سمت کلاس ...

*********

مهسيما

ماشين و نگهداشتم .... دريا به محض ديدن ماشين دويد سمت ماشين ... پياده شدم و دستامو از هم باز کردم ... پريد تو بغلم

-سلام عمه

محکم گونشو بوسيدم

-سلام خوشگل من خوبي؟...

سرشو بالا پايين کرد ...

-اهوم ...عمو امير حسين خونس؟!

در ماشين و بازکردم و کمکش کردم سوار شه ...

-نخير عمو امير حسينتون سر کاره ...

اخم با نمکي کرد ...

-اِ مگه خودش نگفته بود امروز ميبرتمون پيتزا ....

کمر بندمو بستم و راهنما زدم ... از آينه نگاش کردم

-بله خانوم گل .... رو قولشم هست ...

-ولي تو که گفتي ...

بي توجه بهش گوشيمو برداشتم و شماره امير حسين و گرفتم .....پنج تا بوق خورده بود و داشتم نااميد ميشدم که با الاخره صداي شنگولش توي گوشم پيچيد

-سلام و درود بر همسرم شپش سرم ...

-عليک سلام ...

-خوبي همسرم

با دهن کجي گفتم

-مرسي شپش سرم ...

بلند خنديد ...

-خب چي شده بانو افتخار دادن شماره حقيرو بگيره ؟!

-زنگ زدم قولتو به بچه ها ياد آوري کنم ... نهار ... پيتزا ..

صداي که از برخورد کف دستش با پيشونيش ايجاد شد تو گوشي پيچيد

-آخ آخ ... خوب شد يادم انداختيا پاک فراموش کرده بودم ...

پفي کردم و ماشين و پارک کردم تا آران بياد

-بعله ... حدس ميزدم طبق معمول...

دريا از پشت آويزون شد جلو

-عمه بده منم با عمو حرف بزنم ... بده منم حرف بزنم ...گوشي و دادم دستش .... نگام روي آران ثابت

1401/09/05 19:27

موند که داشت با احتياط ميومد سمت ماشين

دستي برام تکون داد که جوابشو دادم ... درو باز کردو پريد تو ماشين ...

-سلام عمه

خم شدم و گونشو بوسيدم ...

-سلام گل پسر خسته نباشي ...

کيفشو گرفتم و انداختم پشت ميخواستم حرکت کنم که صداي جفتشون بلند شد

-بده منم با عمو حرف بزنم ...

-نخيرشم من دارم حرف ميزنم ...

-ميگمت بده

-نميدم ...

کلافه گفتم

-بچه هاااا ... ميزنم رو اسپيکر هردو نوبتي حرف بزنين ...

گوشي و گرفتم و زدم رو اسپيکر

-امير صدات رو بلند گوئه

-اي جونم ... په يه دهن بزار براتون بخونم ...

هرسه خنديديم ... آران خم شد رو گوشي

-عمو اداره اي ؟!

-آره پهلوون پنبه شما با عمه خانومتون برين همون جاي هميشگي منم تا نيم ساعت ديگه افتخار ميدم ميام پيشتون

همونجوريکه حواسم به خيابون بود گفتم

-افتخارو دو سال پيش شوهرش دادم رفت ...

-آره ميدونم ... دو شيکمم زايده ... لامصب بازده مفيدش چه خوبم بوده حيف شد کاش اونو جاي تو ميگرفتم ...

نگاهي به بچه ها کردم و با غيض گفتم

-امير حسيـــن...

بلند خنديد ... دريا با شيرين زبوني گفت

-عموزودي بيا دلم برات يه ذره شده ...

-اي من به فدات فنچ کوچولو ... اصلا چرا من تورو زودتر نديدم... اصلا حيف شدم من با اين عمت تو رو بايد ميگر...

تماس و قطع کردم اگه ولش ميکردم تا صبح ميخواست دري وري بگه ... سر همين چرت و پرت گفتناش بود که بچه ها عاشقش بودن ...

اصلا بهش نمي اومد پليس باشه از بس هميشه شنگول و بي دغدغس....

جلوي همون جاي هميشگي نگهداشتم .... تقريباهر وقت که قرار بود با بچه ها بريم فسفود مياوردمون اينجا ...

پارک کردم و پياده شديم به محض ورود گارسونه اومد طرفمون

-سلام خانوم رهنما خيلي خوش اومدين ...

لبخندي زدم ... دوسالي ميشد به اين فاميلي عادت کرده بودم ...

-سلام ممنون

-آقاي رهنما نميان؟!

-تا چند ديقه ديگه ايشونم مياد ...

با لبخند راهنماييمون کرد سمت ميز خلوته که گوشه سالن بزرگشون بود ... زيادم شلوغ نبود ولي خب يکم سرو صدا بود که سعي ميکردن با موزيک لايت و آروم صداشو خفه کنن ...

دو سه ديقه از نشستنمون نميگذشت که صداي جيغ دريا بلند شد ...

-واي عمو اومد ...

چرخيدم به پشت سرم نگاه کردم

دريا قبل اينکه به من مهلتي بده پريد پايين از صندليشو دويد سمت امير حسين ... نگام به دريايي بود که خودشو پرت کرد تو بغل امير حسين و امير حسين سفت به خودش فشارش داد ...

لباسش رسمي نبود همونايي بود که صبح پوشيده بود يه پيراهن جذب مردونه سرمه اي با يه شلوار پارچه اي مشکي و کاپشن مشکي ...

اومد نزديکمون ...لبخندي به روش زدم و بلند شدم ...

-سلام خسته نباشي ...

آران و بوسيد و چشمکي به من زد

-سلام بانو

1401/09/05 19:27

... مونده نباشي ...

دستاشو ماليد بهم

-خب سفارش که دادين ....

-بعله داديم ...

دست دراز کردو سس روي ميز و برداشت و ريخت روي انگشتش ... نگاهي به دورو بر کردمو با مشت آروم کوبيدم به بازوش ..

-اِ ...زشته ...

بي توجه به من سس و زد به نوک دماغ دريا ...

-زشت عمه مرحوم من بود که يه سال پيش به لطف قدوم مبارک تو جان به جان آفرين تسليم کردو يه قوم و از شر خودش راحت کرد ...

خندم گرفت ...

-گمشو بيشور ...

خنديد و باقي سس و ماليد به صورتم ... با چندش صورتمو عقب کشيدم

-اي .... بيشعور

خنديد ... عادت کرده بودم به مرد اين روزاي زندگيم ... به کسي که مردونگي بلده ...به کسي که بلده پشت باشه برام و مردونگي خرجم کنه ...

عادت کردم به اين مردي که بلده چطوري خوب کنه حال بقيه رو ...

پيتزاهارو آوردن و همگي مشغول شديم .... دريا و آران که يه ريز در حال غرو جنگ و دعوا بودن امير حسين چرخيد سمتم ...

-راستي مهسي بابا داره باز نشست ميشه دوماهه ديگه نامشو ميزنن ... تو فکرم يه جشن براش بگيريم

تيکه گاز زدم و سرم به معني تائيد تکون دادم

-آره فکر خوبيه ...حالا تو خونه خودمون يا خونه شما ..

يه نگاه عجيب غريب کرد

-خونه ما و اونا نداره که هر دو تويه خونه ايم ديگه

اخمام رفت توهم و عصبي نگاش کردم ...

-مگه قرار نبود تا آخر اين ماه يه خونه پيدا کني اسباب کشي کنيم

سعي کرد لحنش دلجويانه باشه

-چرا عزيزم ...قرار بود ولي خب خونه که به همين سادگي پيدا نميشه ...

پيتزارو پرت کردم رو بشقاب و به زور سعي کردم لحنم و آروم نگه دارم

-هشت ماهه اينو ميگي ... چرا يبارکي نميگي نميخوام از اون خونه برم و خودمو خودت و خلاص نميکني ...

از گوشه چشم نگاهي به بچه ها انداخت که الکي خودشو نو با غذا مشغول کرده بودن ... چشم غره اي بهم رفت

-اين بحث و بزار براي بعد خب ... بعدا باهم حرف ميزنيم ...

با لجاجت گفتم

-نه همين الان ميخوام ببينم تصميم تو چيه ... هي داري با وعده هاي سر خرمن منو دور ميزني که چي بشه ...دوساله طبقه بالاي خونه بابات ايناييم...کدوم عروسي حاضره تو اين دورو زمونه با مادر شوهرش تو يه خونه زندگي کنه ها؟!

کلافه دستي بين موهاش کشيد

-عزيز من تو اين مدت بي احترامي به تو شده ... مادر من حرفي زده ؟... بابا من تنها پسرشونم نميتونم ولشون کنم به امون خدا که

پوزخند صدا داري زدم

-هه ... بي احترامي ؟؟... اينکه دم به ديقه گير بده به اينکه من چي ميپوشم و چي ميخورم و چي ميخرم بي احترامي نيست ؟!... حتما که نبايد بياد فوش بده تو صورتم همين که سرشو کرده تو زندگي من و بيرون برو هم نيست بزرگترين عصاب خوردي من تـ..

عصبي گفت

-مهسيما راجب مادر من درست صحبت کن ....

-چطور حرفاي من بي

1401/09/05 19:27

احترامي به مادرته ولي حرفاي مادرت عزت و احترام واسه من ؟!... امير حسين بس کن ديگه عين بچه دوساله فقط مونده آمار دستشويي رفتنتو به مامانت بدي کي ميخواي بزرگ بشي...

-من به مادرم احترام ميزارم ... يه عمر تنهايي و با بد بختي بزرگم کرده

-فقط مادر تو ترو خشکت کرده ... مادراي ما مارو انداختن تو کوچه بازار خودمون بزرگ شديم ؟!... مگه من ميگم احترامشو نگه ندار من ميگم مستقل شو ...

-من از استقلالي که الان دارم راضيم

-من ناراضيـــــم ...

با قطع شدن صداي بلندم نگامو چرخوندم دورتا دور فسفود ... همه داشتن نگامون ميکردن ...سرم داشت تير ميکشيد ....

اين جنگ عصاب انگار تمومي نداشت .... امير حسين خوب بود و بزرگترين نقطه ضعفش که نميذاشت خوب بودنش به چشم بياد اين وابستگي شديدش به مادرش بود که به هواي دلسوزي خون به دل من ميکرد ...

با حرص بلند شدم و کيفمو برداشتم ... دست دريارو گرفتم

-بچه ها غذاتونم تموم شد ديگه بهتره بريم ....

دريا نگاهي به تيکه توي بشقابش انداخت

-ولي عمه هنوز يه تيکم مونده ....

کيفمو روي ساقم انداختم و با دستمال کاغذي تيکه رو برداشتم

-بيا بريم تو ماشين ميخوري...

امير حسين رو به روم وايستاد

-اين بچه بازيا چيه ... بزار بچه پيتزاشو تموم کنه ....

بي اينکه نگاش کنم دست دريا رو کشيدم و آرانم پشت سرمون بي حرف از سر ميز بلند شد

-تو ماشينم ميتونه پيتزاشو تموم کنه ...

بي اينکه نگامو به اطراف بندازم رفتم سمت در خروجي ...

-مهسيما .... مهسـ...

در بسته شدو صداشو نشنيدم ... درو باز کردم و دريا رو بلند کردم و نشوندم رو صندلي و پيتزاشو دادم دستش و در جلو باز کردم تا آران بشينه ... درو که بستم راه افتادم سمت راننده که ديدم از فسفود زد بيرون ... داشت کيف پولشو ميذاشت توي جيبشو کاپشنش تو دستش بود ... دويد سمتم وبازومو گرفت چرخوند سمت خودش ...

-وايستا ببينم ...

تند بازومو از دستش کشيدم که اينبار محکم تر گرفت و کشيد کنار تا صداي جرو بحثمونو بچه ها نشنون ... عصبي گفت

-اين بچه بازيا چيه در مياري ؟!..

-بچه بازي ؟!... چرا از نظر تو و مادرت من هر کاري ميکنم از سر بچگيه ...

-واسه اينکه بچگيه ...

برو بابايي گفتم و سوار ماشين شدم ... و گاز دادم .... متنفر بودم از اينکه نميتونست درک کنه من تو چه شرايطي دارم دست و پا ميزنم ....

بچه ها ساکت ساکت بودن و چقد ممنون اين سکوتشون بودم ...

ماشين و جلوي خونه پار کردم ... پياده شديم ... کليد انداختم و درو باز کردم تا بچه ها وارد بشن ... توي حياط نشسته بود و خواهرشم کنارش بود ... سعي کردم لبخندي بزنم تا متوجه گرفتگيم نشن و بد برداشت نکنن ...

-سلام مامان .... سلام خاله جون ...

خاله-به به

1401/09/05 19:27

سلام عروس خانوم ... چه عجب ما شما رو زيارت کرديم ....

لبخند تصنعي زدم ...

-شرمنده خاله جون کم سعادتي از ما بوده ... اينروزا که نه من نه امير حسين وقت سر خاروندنم نداريم ...

مادرجون پريد بين حرفام ...

-چه سر خاروندني مادر ... نه بچه مچه اي دارين نه تو سر کاري چيزي ميري .... پا تو انداختي روي پات عين خانوما داري زندگيتو ميکني ديگه والا زمون تو من هم امير حسين و شير ميدادم هم سر کار ميرفتم ...

پر حرص خنديدم ... بازم ميخواست بحث بچه رو پيش بکشه ...

-خب مادر جون زمون شما با زمون ما فرق داشته ....الان هر کسي درگير امير حسين که صبح ميره شب مياد فعلا هيچ کدوم قصد بچه دار شدن نداريم ...

خاله چشماشو ريز کرد ...

-قصدشو ندارين يا مشکلي دارين ....

شقيقم نبض گرفت از اين حرف ... نميدونستم چه رسم مزخرفيه که اگه تا دوسه سال بعد ازدواج بچه دار نشي کلي عيب روت ميذارن ... سعي کردم حرص صدامو پنهون کنم ...

-اين حرفا چيه خاله ....

مادر شوهرم باز پريد بين حرفم

-بهت برنخوره که عزيزم ما خيرو صلاح شما رو ميخوايم خوشگلم ... خب اگه چيزي هست به ما نگي به کي ميخواي بگي ... بگو تا فکري کنيم ...

-اين حرفا چيه مامان ...

چرخيدم سمت بچه ها و کليد و دادم به آران ...

-عزيزم بريد بالا الان منم ميام ...

وقتي ديدم دور شدن چرخيدم سمتشون ...

-اين حرفا چيه .. نه من نه امير حسين فعلا تصميمي براي بچه دار شدن نداريم .... هنوز زندگيمون سرو سامون حسابي نگرفته چه بچه اي ...

خواستن باز دهن باز کنن که سريع گفتم

-بچه ها بالا تنهان ... ببخشيد که تنهاتون ميزار ...

اينو گفتم و سريع از کنارشون رد شدم ... همينکه وارد سالن شدم درو نبسته صداي خاله به گوشم خورد ..

-خواهر اينا همه بهونس ... منکه ميگم عيب و ايرادي داره ..شايدم ارثي باشه ... نديدي برادرشم ازدواج نکرده دوتا بچه آورد بزرگ کنه تازه ميگن هر جام ميره خاستگاري ميگه بچه نميخوادو دختره بايد تا آخر عمرش اين دوتا بچه يتيم و بزرگ کنه

-والا چي بگم ... از خدا پنهون نيست از تو چه پنهون منم چند باري همين فکرو کردم ...چه شرايط نداشتني ... امير حسين جونش در ميره واسه بچه ...

-من ميگم تو با امير حسين صحبت کن برن يه آزمايش درست درمون بدن .... اگه عيب و ايرادي داره که برن دنبال دوا درمونش و اگرم نه که پس اين دل دل کردنا واسه چيه ....

-چي بگم آخه ميترسم بگم به بچم بر بخوره ... نميدوني که چقد خاطر دختررو ميخواد ميترسم بگم ازم دلچرکين شه ...

-چه دلچرکيني بابا ... جنگ اول به از صلح آخر ... يا برن دنبال دوا درمون يا اگه لا علاجه تا دير نشده يه فکري بکنيم ...نميشه که امير حسين بي بچه بمونه ...

دستامو مشت کردم ... نفسم در نمي اومد

1401/09/05 19:27

... حالم داشت از اين خاله خان باجيا بهم ميخورد ...درو ول کردم و با قدماي تند رفتم طبقه بالا ...

درو محکم کوبيدم و اومدم تو.... دستام از شدت عصبانيت داشت ميلرزيد ... چطور به خودشتون اجازه ميدن توي خصوصي ترين مسائل زندگي منم دخالت کنن...

با ديدن نگاه مظلوم دريا دلم گرفت ...اون دوتا چه گناهي داشتن ...

آران رو به دريا کرد

-دريا الان خسته اي برو بخواب يکم دريابي حرف راه افتاد سمت اتاقي که اتاق مخصوص خودشو آران بود آران اومد کنارم ...

-عمه من حواسم به دريا هست ...شمام يکم استراحت کنيد خسته ايد ...

روي زانو خم شدم و دستامو قاب کردم دور صورتش ...

با محبت نگاش کردم ...

-من بهت گفتم که خيلي دوست دارم ؟!...

لبخندي به روم زد ... چقد لبخنداش شبيه لبخنداي آيناز بود ...

-بله گفتين ولي فک کنم من نگفتم شما بهترين عمه دنيايين ...

سفت بغلش کردم ...

-مرسي که انقد ميفهمي ...

از بغلم اومد بيرون و گونمو بوسيد ... رفت سمت اتاقشونو درو بست .... شالمو از سرم برداشتمو خودمو پرت کردم روي مبل ...

دکمه هامو باز کردم دراز کشيدم روي مبل دو نفره ... نياز داشتم به کمي خواب ...

*****

نگاهي به ساعت و بعد به حياط انداختم ... ماشينش تو حياط پارک بودولي هنوز بالا نيومده بود ... نيم ساعت پيش مهيار اومد دنبال بچه ها و بردشون ...

راه افتادم سمت طبقه پايين ...حس خوبي به اين تاخير بيست ديقه اي نداشتم ...

-ببين امير حسين جان خاله ماکه بد تو رو نميگيم ... همش يه آزمايشه .. ايشالا که جوابش ميشه نه و چند ماهه ديگه يه پسر کاکل به سر تپل مپل عين خودت و ميدي بغلمون ...

نگام بهش افتاد که کلافه دست برد لاي موهاش ...

-آخه خاله من به مهسيما چي بگم ؟!ميدوني چقد ناراحت ميشه ؟!..

مادر جون اخمي کرد

-وا ... چه ناراحتي آونيکه پاکه چه منتش به خاکه ...ناراحتي اون مهم تره يا سرنوشت تو ؟!...نميخام تو زندگيتون دخالت کنما مادر ولي ...

قدمامو تند تر کردمو از پله ها اومدم پايين با صداي بلندي که بشنون گفتم

-ولي دارين دخالت ميکنين ...

سرشون چرخيد سمتمو لحن توبيخي امير حسين تو گوشم پيچيد ..

-مهسيما..

دستمو بردم بالا

-شما يه لحظه ساکت ...

چرخيدم سمت مادرشوهرمو و خواهرش که تا الان مونده بود تا امير حسين و پرش کنه ...

-اينکه من و امير حسين کي بچه دار ميشيم جز دو نفر که خودمو خودشيم به هيشکي ربط ندا...

-مهسيمــــا....

چرخيدم سمتش ...

-چيه مگه دروغ ميگم ... بسه ديگه ... هرچي هيچي نميگم ملت بيشتر سرک ميکشن تو زندگيم ... اصلا ميدونين چيه سر همين چيزاس که من بچه دار نميشم ... امير حسين خودش هنوز يه بچس که بله چشم گوي مامانشه چه نيازي به بچه داره ...

خالش با اخم و تخم گفت

-خوبه

1401/09/05 19:27

والا چه زبونتم درازه .... پسرشه اختيار دارشه ...

-منم زنشم ...

مادر شوهرم عصبي گفت ...

-انقد زنم زنم نکن ....خجالت نميکشي تو روم داري ميگي تو زندگيت فضولي ميکنم ...

خنده عصبي کردم ...

-مگه دروغ ميگم ... چي ميپوشي کي ميري کي مياي چي ميخري چي ميخوري ....حالام که يه تز جديد داديد به اسم بچه ...

با غيض گفت

-نه ميدوني چيه تا حرف آزمايش شد ترسيدي عيب و ايرادت روبشه داري اين الم شنگه رو راه ميندازيکه مارو دور بزني ...

امير حسين با لحن ارومي گفت

-مامان خواهش ميکنم..

-چه خواهشي پسر جون ... به جون خودت گمون کنم اجاقش کوره که اين جوري کولي بازي داره در مياره

با استيصال گفت

-مامان ما خودمون نميخوايم ...

نذاشت حرفش تموم شه ..

-نميخواين ؟.. نميخواين يا نميخواد ؟!... خود تو دوهفته پيش نگفتي دلت بچه ميخواد ؟!...نگفتي تو فکرشي بچه دار بشين؟!!گفتي يا نگفتي ...

خاله-بيا ... اينم از اين لابد يه چيزي هست ديگه تا نباشد چيزکي مردم نگويند چيز ها ...

عصبي تر از قبل گفتم

-اين چيزا رو آدماي بيکارو الافي مثله شما در ميارن برا مردم وگرنه ما حرفـ....

سيلي که خورد تو صورتم حرف تو دهنم ماسيد.... با بهت خيره بودم به مادرشوهرم امير حسين با دهن باز گفت

-مامان ....

-سر خواهر من هوار ميکشي بي ابرو ...

منتظر ادامه حرفش نشدم و به سرعت از پله ها رفتم بالا ... امير حسينم پشت سرم ...

-مهسيما ...مهسيما وايستا...

وارد خونه شدم و مستقيم رفتم سمت مانتوم ...مانتو رو از دستم کشيد

-مهسي يه ديقه ...

داد زدم

-خفه شو امير ... خفه شو فقط

مانتو رو از دستش گرفتم و بي اينکه دکمه هاشو ببندم تنم کردمو شالمو انداختم رو موهام ...

محکم بازوهامو گرفت و نگهم داشت

-دِ يه ديقه وايسا ... مامان و خاله که چيزي نگفتن تو ...

-خفه شو....

انگشت اشارمو به نشانه تهديد بالا بردم ...

-فردا ميريم آزمايشگاه ... جواب و که گرفتي چه منفي چه مثبت بيا دادگاه ...

هلش دادم عقب و رفتم سمت در

-غلط کردي وايستا ببينم ....بردي و دوختـ...

چرخيدم سمتش ...

1401/09/05 19:27

ادامه دارد...

1401/09/05 19:27

⛲️#پارت_#پانزدهم
رمان_#تا_تباهی⛲️

1401/09/06 10:57

-من نبريدم نه دوختم ... اين مادر و خالتن که بريدن و دوختن و دارن تنه تو ميکنن ...

راه افتادم سمت پايين و اونم پشت سرم ... مادر شوهرم با ديدن من سريع از روي مبل بلند شد ...

-خير باشه کجا ؟!... همينمون مونده بود آبرومونم بين درو همسايه...

بي توجه بهش رفتم سمت ماشين خودم که نياورده بودمش تو حياط...

تا خواستم حرکت کنم امير حسين درو باز کردو نشست کنارم

-اين بچه بازيا چيه چيزي نشده که

داد زدم

-چيزي نشده؟...چيزي نشده ؟مادرت ميزنه تو دهن من و عين بز وايستادي نگاه ميکني و ميگي چيزي نشده ...

دستشو آورد بالا

-من معذرت ميخوام ولي قبول کن خودتم کم بي تقصيـ...

-گمشو پاييـــــــن

-مهسـ

-گمشــــــــــو

صداي دادم انقدي بلند بود که براي ترس از آبروشم که شده سريع از ماشين بره بيرون ... درو نبسته پامو گذاشتم روي گازو مستقيم رفتم سمت خونه مهيار ...

دستم و روي زنگ تند فشار دادم ... صداي هل مهيار تو ايفون پيچيد

-بله کيـ....مهسي تويي ؟!

-مهيار درو باز ميکني ؟!...

در باز شد ... رفتم سمت اسانسور...بايد اينبار تکليفمو يه سره ميکردم تا من تو اون خونه بودم عصاب نداشتم ...

درواحدش باز بود همينکه وارد خونه شدم چشمم افتاد بهش با نگراني پرسيد

- چي شده؟ ...

همين يه کلمه کافي بود تا بغضم بترکه و خودمو پر کنم تو بغل مهيار ...

صداي نگران تر شد

-دِ ميگمت چي شده بچه ؟!...

بردم سمت کناپه نشوندم روش ... گريم بند نمي اومد ... يه ليوان آب گرفت طرفم ... آران و دريا از اتاقشون اومده بودن بيرون و هاج و واج داشتن نگامون ميکردن ...

مهيار با لحني جدي گفت

-بچه ها سريعتر بريد تو اتاقتون .... سريع ...

هردو بي حرف رفتن سمت اتاقشون .....

-بگو ببينم چي شده ؟!...

به زور بغضمو قورت دادم و دهن باز کردم ... دهن باز کردم و گله کردم از زندگيم ... گله کردم از خوشبختي که ميخوام داشته باشم و نميذارن....

گله کردم از سيلي که خورد تو دهنم

گله کردم از بي غيرتي شوهرم

گله کردم از سرنوشتي که انگار مدام داشت برام بد مينوشت ...

هرلحظه که حرف ميزدم رگ گردن مهيار کلفتر و رنگ صورتش تيره تر ميشد ...

حرفم تموم شده نشده دست دراز کردو تلفن و از روي ميز برداشت...

با صدايي گرفته گفتم

-داري به کي...

دستشو به نشونه سکوت آورد بالا ... و بعد چند لحظه کوتاه صداش رفت بالا

-ببينم امير حسين اين زرزرايي که کردين چه معني ميدي ...

-خودت بهتر ميدوني دارم از چي حرف ميزنم ...

-آره پيش منه ...خوش غيرت زنت ساعت ده نصفه شب پاشده اومده خونه...

بلند شدو داد زد

-خفه شو بي شعور ...بي غيرت وايستادي يه گوشه مادرت بزنه تو دهن زنت اسم خودتو گذاشتي مرررررررررد ...

-خفه شــــو ... فردا جلوي در

1401/09/06 10:57

آزمايشگاهي به خداي احدو واحد روزگارتو سياه ميکنم نياي ...

-تو غلط زيادي زياد کردي ... نميزارم خواهرمو...

بلند شدم و کنار مهيار ايستادم ...ميخواستم بشنوم چي ميگه و مهيار و آروم کنم انگار بد جوري عصبي شده بود ...

-مهيار آروم...

-اگه عيب و ايرادي داشته باشه نامردم اگه طلاقشو خودم ازتون نگيرم ...

اينو گفت و گوشي و پرت کرد رو زمين ... بازوشو گرفتم

-مهيار آروم باش...

زير لب زمزمه کرد

- مردک بي لياقت ميگه اگه نميترسه بياد آزمايش بده ... يکي نيست بگه آخه بي شرف...

چرخيد سمت من ...

-حق نداري پاتو بزاري اونجا تا جواب آزمايشت بياد ....فردا خودم ميبرمت آزمايشگاه ...

سعي کردم آرومش کنم

-باشه داداشم ... باشه ...تو آروم باش ...

حالا جامون بر عکس شده بود من داشتم آرومش ميکردم ...

مهيار دوسم داشت ... مهيار پشتم بود ... مهيار بود تو روزايي که کسي نبود ...

ميدونستم کسي پشتم نباشه مهيار هميشه هست ... سايه به سايم ...شونه به شونم ...

****

چشمم به دکتر خيره مونده بود که در پاکتاي بسته رو باز کرد ... مادرشم آورده بود کنار من فقط مهياري بود که اين چند روزه مهمونه خونش بودم و نذاتشه بود امير حسين بهم نزديکم بشه ...

ريلکس تکيه زده بودم به صندليم و حتي نگاشونم نميکردم ...

دکتر چند بار برگه هارو نگاه کردو سرشو آورد بالا ...

نگاهي به چهره امير حسين و بعدم من انداخت ... نگاش خيره موند روي من ...

مادرش زودتر گفت

-خب خانوم دکتر جواب چيه ...

دکتر عينکشو ازچشمش برداشت و نفس عميقي کشيد ...

-خب راستش ... راستشو بخواين يه ايراد کوچولويي توي آزمايشاهست ..

اخمام رفت توهم و ضربانم رفت بالا ... نگام به مهياري افتاد که انگار استرس داشت ...

-راستش ... فک ميکنم بنا به اين آزمايش تخمدان خانوم سارنگ توانايي توليد تخمک و ... نداره متاسفانه ...

آب يخ ريختن روي سرم و تنم يخ زد ... انگار دست و پام لمس شد ....

گوشام نه صدايي شنيد و چشمام نه چيزي و ديد ...

باورش سخت که نه غير ممکن بود ...غير ممکن بود برام باور حرفي که داشتم ميشنيدم از دهنش ...

سخت بود باور اينکه حقيقت داشت تلخي حرفاي مادرشوهرم

و سخت تر بود باور اينکه اين حرف يعني اينکه تا ابد خالي باشه اسم مادر تو هويتت تو گذشتت ...

حس کردم چرخيد دنيا دور سرمو چرخوند منو دور خودش ...

دنيا بچرخ تا بچرخيم ...

*****

چشمامو باز کردم ... نوري که صاف خورد تو چشم باعث شد چشم ببندمو دست بگيرم جلوي چشمام ....

-مهسيما جان ...مامان به هوش اومدي ؟

صداي مهيار اشنا تر از صداي قبلي بود

-مهسيما خوبي؟

چشم باز کردم و نگاه چرخوندم ... نگام قفل مردي شد که ريشاش سفيد تر از هميشه تکيه زده بود به ديوار و نگاه خيره به

1401/09/06 10:57

جايي که نميدونستم کجاس.... سنگيني نگامو حس کرد که نگاشو چرخوند سمتم

لبخند زد و براي اولين بار تو اين بيست و چند سال حس کردم که لبخندش بوي محبت ميده ... بوي دوست داشتن دختري که تا آخر عمر حسرت اومدن اسم مادر روش به دلش ميموند ...

-مهسيما ... خوبي خواهري ...

نگاش کردم ... بغض گرفت گلومو ... بايد بغض ميکردم ؟؟!...

ميخواستم گريه کنم اما انگار نميتونستم ... نميتونستم گريه کنم براي بچه اي که هيچوقت نميتونستم حسش کنم و نميتونستم گريه کنم براي دردايي که روي سينم حسابي داشت سنگيني ميکرد ....

درباز شد ... پيچد بوي عطري که بوييدنش برام عادت شده بود قد همه روزمرگي هايي که دوسال دچارش بودم ...

-سلام...

سر نچرخوندم ... سرنچرخوندم سمتش ... نميخواستم ببينه ضعيفم ...

خيلي سخته از عالم و آدم طلبکار باشي و يهو بدوني به همشون بدهکاري ..

سخته تحمل سنگيني پوزخند گوشه لب مادرش وقتي بيحرف کنار تختم وايستاد ...

سخته ترحم نگاه پدر شوهرتو به دوش بکشي وقتي کنار پدرت واي ميسته و سنگيني نگاهش سنگين تر ميکنه بغض تو سينتو ...

صداي زمزمه وار بابا تو اتاق يچيد

-سلام ..

صداي پر غرور و تکبر مادرش گوشم و آزار داد .....

-خب خدارو شکر انگار چيز خاصيم نبوده بهوش اومد ..

صداي مهيار که انگار از بين دندونا کليد شدش ميومد بيرون تو پيد بهش ...

- اگه چيز خاصي نبود بيهوش نميشد ...

-بيهوشيشم تقصير ماست؟...

صداي سرهنگ رهنما در اومد

-خانوم ...

تشري که زد باعث شد ساکت بشه و کنار بره کمي بوي عطرش داشت حالمو بهم ميزد ...

سرهنگ اومد جلو و خم شد کمي روي تخت

-خوبي بابا جان ؟!

چشمام پر شد ولي خود به خود پس زده شد از کاسه چشمام ...

نميخواستم گريه کنم ...

سري به نشونه آره تکون دادم و فقط خدا ميدونست که اين آره از صدتا نه تو زندگيم بد تره ...

موهايي که از زير شال بيرون زده بودو کنار زدو بوسه اي نشوند روي پيشونيم ... چقد مديون محبتاي اين مرد بودم که بيشتر از پدرم پدري خرجم کرد ...

-ان شاء الله که خير بابا جون غصه نخور همه چي و بسپار به خدا ..

اينبار امير حسينم اومد جلو با لحني گرفته گفت

-آره بابا ... الان علم کلي پيش رفت کرده اين غش کردنا ديگه واسه چيه اگه درده لابد درمونم داره ...

مهيار عصبي گفت

-ميشه خواهش کنم همگي از اتاق برين بيرون ... تازه به هوش اومده...

مامان-بريد من پيشش ميمونم ..

مهيار-نه مامان جان شما برو خودم هستم ...

به اجبار همشونو بيرون کرد .. حتي يه ثانيم نگامو نچرخوندم تا تو صورت يکيشون نگاه کنم ... وقتي همشونو از اتاق بيرون انداخت خواست درو ببنده که گفتم

-ميخوام دکترمو ببينم ...

-باشه فعلا...

-ميخوام ببينمش مهيار ...

سرمو

1401/09/06 10:57

چرخوندم سمتش و همه التماسمو ريختم تو چشمام

-لطفا ...

نفس عميقي کشيدو عقب گرد کردو از اتاق رفت بيرون ... درو که بست اولين قطره از گوشه چشمم سر خوردو افتاد پايين ... سريع پاکش کردم و سرمو بالا گرفتم ... با ملافه اي که روم کشيده بودن سريع صورتمو باد زدم تا اشکامو پس بزنم ...

نميخواستم غرورم بيشتر از اين خورد بشه ...

در باز شد ... همون دکتر بود ...

-سلام عزيزم ...

مقدمه نچيدم و صاف زل زدم تو چشماش ..

-درمان ميشه؟

خشکش زد ... انگار انتظار نداشت انقد صريح بپرسم سوالمو ...

-راستش ...

کلافه چشمامو بستم

-حاشيه نريد خانوم دکتر ..

نگاهي از سر ناچاري اول به مهيار و بعد به من انداخت ..

-خب حقيقتش نه ...يعني وقتي تخمداناي يه زن قادر به تخمک سازي نباشه عملا اون زن هيچوقت نميتونه مادر بشه ...

بغضم سنگين تر شد و چشمام سفت تر فشرده شد روي هم ... چشم که باز کردم مهيارو ديدم که رفت سمت پنجره اتاق و نگاش و دوخت به بيرون .....

-البته اميدتون بايد به خدا باشه ... توي تهران دارن يه کاري انجام ميدن و به موفقيت نسبيم رسيـــ..

-ممنون خانوم دکتر ...ببخشيد تا اينجا کشوندمتون...

فهميد که ديگه نميخوام چيزي بشنوم .... لبخندي بي معني زدو عقب گرد کرد ...

صداي هق هقمو تو گلوم خفه کردم ...

-مهم نيست فداي سرت ...

چرخيد سمتم

-ميريم تهران ... اصلا ميريم خارج ... بالاخره که يه درموني...

با تلخ خندي گفتم

-حرفات بوي دلداري ميده ... شک موج ميزنه بين حرف به حرفه حرفات ...

چشماشو محکم روي هم گذاشت ... اشک نريخت ولي ديدم مژه هاش از خيسي چسبيدن بهم و ديدم عميق نفس کشيد تا نفهمم بغضشو ..

*******

روبه روشون نشستم ... اين يه هفته رو کامل خونه بابام مونده بودم و امروز بعد يه هفته اومده بودن اينجا ...

مادرش با ديدنم پوزخندي زدو نگاشو سمت ديگه چرخوندو خودش خيره شد بهم ...

نگاهش بوي دلتنگي ميداد و من متنفر بودم از اينکه حس ترحمم قاطي اين دلتنگي بود ...

بابا سعي کردسکوتي که جو و پر کرده بودو بشکنه ...

-خب چرا همينجوري نشستين از خودتون پذيرايي کنين .... سرهنگ بفرما ميوه ...

دست بردو پر کرد پيش دستي سرهنگ رهنمارو ... مامان چايي به دست اومد سالن ... يکي يکي خم شدو چايي تعارفشون کرد..رسيد به مادرشوهرم و خم شد جلوش ..

پشت چشمي نازک کردو با دست پس زد سيني رو ...

-ممنون قبلا صرف شده ..

دستام مشت شد روي دسته مبل و نگام خيره شد ب نگاه امير حسيني که اينبار رنگ شرمندگي گرفت به خودش ...

باز همه ساکت شدن که اينبار مادر اون بود که سکوت و شکست...

راستش سرهنگ امشب واسه خوردن چايي و شيريني نيومديم اينجا .. اومديم فکرامونو بريزيم رو هم چندتا آدم عاقل و بالغيم

1401/09/06 10:57

بالاخره بايد يه فکري براي مشکل اين بچه ها بکنيم ديگه ....همينجوري که نميشه بلاتکليف ...

مهيار دندون قروچه اي کردو بابا نگاه چرخوند

سمتم ..

-والا چي بگم ... موندم چيکار کنيم .. راستش من خودم بلاتکليفم ...شوکم از اين اتفاقا به نظر شما ميتونم وقتي خودم بلا تکليفم براي اينا تعين تکليف کنم ؟

پا انداخت روي اون يکي پاش ...

-اونکه درست ولي خب نميشه که دست رو دست بزاريم و کاري نکنيم ... بحث يه عمر زندگيه ...بي بچه که نميشه سر کرد ...

سرهنگ رهنما لا اله اللهي زير لب گفت و دهن باز کرد

-خدا هرچي بده رحمته هرچي نده حکمته ... لابد حکمتي تو اين کار بوده ...

دستاشو تو هوا تکون داد ...

-اي بابا .... ما بنده ها چه عادت کرديم هرچي شد سريع به حکمت وچه ميدونم قضا و قدر و اين چيزا ربط بديم ...

عيب و ايراد ماها چه ربطي به حکمت خدا داره ... حرفايي ميزني آقاها ...

اينبار دستاي مامانمم مشت شد ... خوب تيکشو انداخت ...

هنوز ساکت ساکت بودم ...مهيار گفت حرف نزنم ... گفت زبون به دهن بگيرم جلوي اين زني که خودشو خوب بلده بره کنه و نقاب بزنه به سيرت گرگ صفتش ...

صداي امير حسين اينبار بلند شد ..

-قبل اينکه شماها تصميمي بگيريد و نظري بديد لا اقل اجازه بدين من نيم ساعت با خود مهسيما حرف بزنم

مهيار جبهه گرفت

-خير اجازه نميديم ...

امير حسين با جديت چرخيد طرفش ...

-من نيازي به اجازه شماندارم چون مهسيما زن شرعي و قانوني منه ...فقط خواستم احترام بزرگتراي مجلس و نگهداشته باشم ...

بابا رو به مهيا کرد

-مهيار جان شما فعلا ساکت باش ... بريد توي اتاق بالاهر حرفي داريد بزنيد ...

مادرش سريع پريد ميون حرف بابا

-چه حرفي مونده ديگه ...

سرشو چرخوند سمت امير حسين ...

-خب هر حرفي داري توي جمع بزن ...ماها که خورده برده اي از هم نداريم

امير حسين با درموندگي ناليد

-مادر...

سرهنگ رهنما رو کرد سمت من

-پاشو دخترم ... پاشو برو ببين حرف شوهرت چيه ...

به احترامش حرفي نزدم و نگاه مهيار کردم که از سر ناچاري سري به معني تائيد تکون داد ...

بلند شدم و تاب خورد تونيکي که توي تنم بودو من حالم بهم خورد از اين لاغري که ضعفمو به رخم ميکشيد ...

بي اينکه حرفي بهش بزنم با قدمايي سلانه سلانه راه افتادم سمت اتاقم ...

صداي بسته شدن در که اومد چرخيدم طرفش... نميدونستم بدهکارم يا طلبکار ... نميدونستم الان بايد چي ميگفتم و چي ميگفت ...

خيره شد توي چشمام ... توي نگاه هميشه خندونش ميشد رد پررنگي از غم و ديد ...

هيچ وقت به خودم اعتراف نکردم عاشقشم ولش راحت عاشقانه خرجم کردو الان غم دنيا ريخته بود توي دلش از فکر اينکه کنار من بايد خط بکشه رو اسم پدر شدن از لغت نامه

1401/09/06 10:57

زندگيشو براي هميشه بسوزه تو حسرت ..

-خب...

کتشو از تنش کندو پرت کرد رو تخت ... نشست گوشه تخت و دستشو گذاشت روي زانو هاشو سرشم تکيه زد به دستاش ...

-نميخواستم اينجوري شه ...

سعي کردم لحنم نلرزه ...

-تونخواستي ... خدا خواسته ...مادرت پر بيراهم نميگفت ...

سرشو آورد بالاصداي اوني که مرد بود لرزيد ولي صداي مني که زن بودم لرزشش پنهون شد پشت يه ديوار سنگي به اسم غرور

-مهسي من دوست دارم ...حتي بي بچه

پوزخندي بهش زدم و چرخيدم سمت پنجره

-مامانتم بي بچه دوسم داره ؟...خاله خانوم چي؟...اره و اوره و شمسي کوره چي ؟!...الان دوسم داري پنج ساله ديگم رو اين حرفت وايستادي ؟... واي ميستي پاش؟!

بلند شدو اومد پشت سرم

-زور داره حرفات مهسيما ... زور داره وقتي ميشناسيمو حرف از پاپس کشيدن ميزني ...

دستامو گره کردم بهم روي سينم ...

-ميشناسمت که ميگم پاپس ميکشي از حس ترحم الانت ... ميشناسمت که ميگم اون زني که اون بيرون پا رو پا انداخته و با پوزخند سرتاپامو نگا ميکرد سياه ميکنه روزگاري و که از ازل تا ابدشو با زغال خط زدن برام ...

بازوهامو گرفت چرخوندم ... با اخم خيره شد به صورتم که بيحس ترين حالشو داشت اين روزا ...

-تو چرا اينجوري شدي ... چرا نميفهمي مامانم دوست داره

با نيش خندي گفتم

-ميدوني که نداره ... اون فقط تو اين دنيا تو رو دوست داره

چشماشو روهم فشار داد

-باشه ...باشه اصلا هرچي تو ميگي ....مگه مهم من نيستم من ميگم دوست دارم ...تا قيام قيامتش دوست دارم ...

عالم و آدم بگن نه ميگم زنمه و دوسش دارم ...

-حرفات قشنگن ولي فقط واسه يکي دو سال ...

دستاش محکم تر شد

-يه عمر تو گوشت ميخونم اين حرفارو

-حرف باد هواس ...

کلافه بازوهامو ول کردو با کف دست کوبيد تو سرش

-دِ پس لامصب چيکار کنم ... چيکار کنم باور کني ميخوامت همه جوره حتي بي بچه ...

چشام پر شدو چرخيدم ... چرخيدم تا نبينه اشکمو ولي بغض گرفته راه گلوم رسوا ميکرد قطره هاي اشکمو ...

-نميتوني ... نميتوني تويي که جونت در ميره واسه بچه ... نميتونم مني که هر بار يه دختر باموهاي خرگوشي و لباس عروس ميبينم اسم رديف ميکنم تو سرم واسه بچم

نميتونه مادرت ... نميتونه سر کنه بي نوه ...بي بچه بودن تنها پسرشو

نميتونم سر کنم با يه عمر تو سري خوردن و حرف شنيدن از هر *** و ناکسي ...نميتونم تحمل کنم اين يکي و نميتونم...

صداش لرزيد

-به همون خدايي که ميپرستي قسم نميزارم از گل نازک تر بهت بگن...

تلخ خنديدم

-عين همون روزي که مادرت زد توي دهنم ....

ساکت شد...

ساکت شدم ...

نفسامون شکست اين سکوت و...

-خو...خونه جدا ميگيرم ...همين هفته....هين هفته اسباب کشي ميکنيم ...همين هفته ميبرمت از اون

1401/09/06 10:57

خونه

چرخيدم سمتش

-امير حسين نزن حرفي و که خودتم ميدوني هيچيش دست خودت نيست

صداش بالا رفت

-اين زندگي زندگي منه

صدام بالا رفت

-نيست ... نيست که(با دست اشاره کردم به بيرون اتاق)يه مشت آدم ريش سفيدو مادرت جمع کرده تا تصميم بگيرن واسه زندگيت

نيست که يه هفتس خونه پدرمو يبار نذاشتن بياي ديدن زن زندگيت ...

شل شد...

-اومدم ...

پوزخندم عميق تر شدو حال اون بدتر ...

-نشد بيام ... نتونستم بيام و دستتو بگيرم ببرم خونه خودت ....

نشستم روي صندلي ميز توالتم و خيره شدم ب عکسي که ماله پنجساله پيش بود و داشتم توش ميخنديدم ....

هميشه خنده جزئي از من بود ...

نشت کنار پامو دستم و گرفت توي دستش ... پس نکشيدم دستمو.... نگامو از قاب عکسم نگرفتم ...

-بيا برگرديم ... نقطه سر سطر ... فراموش ميکنم اصلا چي شده ... اصلا مگه چيزي شده ؟...

خنديدو نگاش کردم ... مات نگام شد ...

-به همه ميشه دروغ گفت ولي به خودمون !...

بلند شدم و از کنارش رد شدم رفتم سمت در ...درو باز کردم و بي اينکه برگردم سمتش گفتم

-پاشو گاهي بعضي چيزا هست که ميخوايش ...ولي نميتوني داشته باشيش

همينکه خواستم پامو از در بزارم بيرون صداش ميخکوبم کرد ...

-چرا هيچوقت حس نکردم اونقدري که من عاشقتم تو نيستي ؟!

آب دهنمو قورت دادمو وبي اينکه جوابي براي سوالش داشته باشم از اتاق زدم بيرون ...

نگاه همه سنگينيش روي قدمام بود که داشت از پله ها ميومد پايين ...

به پله آخر که رسيدم سرمو بالا گرفتم وخيره شدم تو نگاه پر سوال همشون ..

مامان زودتر از همه گفت

-خب ؟!...

سعي کردم لبام و به معني لبخند کش بدم و اين روزا چقد سخت بود خنديدن براي منه هميشه خندون ...

-فک ميکنم شما بيشتر از خودمون صلاح مارو ميدونين ...

لبخند رضايت نشست گوشه لب مادرش .... من رفتم سمت مبلي که مهيار روش بود ... نشستم کنارش و بعد يکي دو ديقه اونم اومد و نشست توي جاي قبلش ...

مادرش باز بزرگتري کرد براي جمع

-خب پس فک ميکنم بهتره جدي راجب اين مشکل صحبت کنيم و تعارف و بزاريم کنار ...

مامان با اخم گفت

-يه جوري ميگين تعارف و بذاريم کنارو جدي صحبت کنيم انگار چي شده ...

خيليا بارداريشون مشکل داشته و با دوا درمون...

باز نذاشت حرف تو دهن مادرمن صرف بشه ..

-ببين عزيزم ميگم بي تعارف واسه همينه ... من از سه تا دکتر ديگم پرسيدم ... همشون اتفاق القول گفتن که امکان بارداري مهسيما جون تا آخر عمرش صفره .... حتي نميتونن لقاح مصنوعيم کنن و چه ميدونم با اين روشاي جديد تو شيکم يه زن ديگه بچشون رشد کنه ...

صداي امير حسين در اومد

-اينکه آخر دنيا نيست ميتونيم يه بچه بياريم از پرو...

صداي پر تشرش ختم کلام امير حسين بود

-شما

1401/09/06 10:57

ساکت ...

پشت چشمي برام نازک کرد

-وقتي ميتوني يه بچه از وجود خودت داشته باشي که خون خودت تو رگاش باشه چرا بري بچه اي که معلوم نيست *** و کارش کين و رگ و ريشش ماله کجاست و بياري و بزرگ کني ...

مردم از بچه خودشونم خيري نديدن چه برسه به بچه مردم ...

سرهنگ رهنما نگاهي از سر دلسوزي بهم کرد و گفت

-حالا چيکار ميشه کرد اين آخرين کاره

قيافه اي حق به جانب به خودش گرفت

-نه کي گفته ...

همه نگاها چرخيد سمتش و اون کمي خودشو جمع و جور کرد ...

-والا همه ميدونين که من چقد مهسيما رو دوست دارم .. اصلا خود من بودم که اصرار داشتم مهسيما رو برا امير حسينم بگيريم ... ولي خب کار خداس ديگه ...

هنوزم که هنوزه ميگم مهسيما رو تخم چشماي من و امير حسين جا داره ولي خب خود خواهيه برا خاطرخودش پدر شدنو از امير حسين بگــ...

-مامـــــــان...

لحن پر گلايه و عصبي امير حسين باعث شد وقفه اي بي افته بين حرفاش ولي نذاشت اين وقفه طولاني بشه و ادامه داد ...

-من ميگم مهسيما جون برگرده سر خونه زندگيش خانومي کنه واسه خودش و امير حسينم بي سرو صدا يه دختر خانوم و با کمالات براش بگيريم تـــــــ....

دستاي من مشت شدو صداي بابا بلند شد ...

-خجالت بکش خانوم ...

از رو نرفت

-وا... سرهنگ خب قبول کنيد اين تنها راهه تا طلاق نگيرن از هم ... خودتونم خوب ميدونين که خيليا اين کارو ميکنن ...

مهيار رگ گردنش برجسته تر از هميشه شده بود ديگه نتونست دووم بياره ...

-خيليا غلط کردن ... واقعا خجالت نميکشين تو صورت ما نگاه ميکنين و همچين پيشنهادي ميديدن ....

خواست جواب مهيار و بده که صداي سرهنگ رهنما نشوندش سر جاش

-بس کن خانوم ... آتيشتو سوزوندي حالا نفت نپاش روش ...

طلبکارانه صداشو برد بالا

-اي بابا ... چه آتيشي ... مگه دروغ ميگم ... من نميتونم بشينم يه گوشه و بد بختي بچمو ببينم ...

مامان –منم نميتونم بد بختي بچمو ببينم ... منم يه مادرم ...

نيش زد باز

-بله مادري و ميفهمي مادر بودن يعني چي...

بابا گفت

-ممکن نيست همچين اجازه اي بـ...

اينبار من بودم که دهن باز کردم ...

-بابا...

همه ساکت شدن و چشم دوختن به مني که خيره بودم به دستام ... سرمو آوردم بالا و نگامو دوختم به نگاه بابايي که اين روزا شکسته تر از هميشه بود ...

-بابا من آدمي نيستم که طاقت هوو داشته باشم ...ادميم نيستم که خودمو به زندگي يکي تحميل کنم و يه عمر از *** و ناکس حرف بشنوم ...

هواي اطرافمو با دم عميقي کشيدم توي ريه هام ...

-بابا... بابا يه عمر هر چي خواستين رو حرفتون نه نياوردم و فقط چشم و بعلشو آوردم براتون ... خواهش ميکنم همين يبار ...

فقط همين يبار بزارين خودم تصميم بگيرم براي آيندم ...

بابا

1401/09/06 10:57

بي حرف خيره بود بهم ... چرخيدم سمت مادر امير حسين و با غرور زل زدم بهش .... غرورم الکي بود ولي لااقل نميذاشت خورد تر از ايني شم که الانم

-منم نميخوام واسه خود خواهي خودم پسر شما رو بد بخت کنم ...

نميتونممم يه عمر هوو رو تحمل کنم و بشم يه سر بار واسه پسرتونو يه سر خر واسه زندگي جديدش ... من طلاقمو ميگيرم و ميرم پي زندگيم ...

صداي مامان بلند شد

-مهسيما ...

مهيار نذاشت حرفشو بزنه ...

-مامان خواهش ميکنم ... اجازه بده براي يبارم که شده خود مهسيما تصميم بگيره از اين زندگي چي ميخواد ... مهسيما داره کار درست و ميکنه اگه بمونه براخاطر آبروي شما و خودش يه عمر بايد حرف بشنوه و بريزه تو خودشو دم نزنه

اين رشته پوسيده و بالاخره کنده ميشه .... چه امروز چه فردا ....

چه بهتر خودمون بکنيمش تا کسي موقع کشيدنش زمين نخوره ...

همه ساکت بودن امير حسين با بهت گفت

-چي دارين ميگين اين زندگي منم هستا ... منم آدمم ... من نميخوام زنمو طلاق بدم ...

مادرش داد زد

-بسه پسر ... تا کي ميخواي عين کبک سرتو کني زير برف ... اين عشق و عاشقيا و مجنون بازيا ماله دوساله ... دوسال بعد که ديدي سنت داره ميگذره و هنوز سرو ساموني به زندگيت ندادي خودت يهويي ميشيني ميبيني بد بخت کردي خودتو .... ميفهمي بچه ...

-مامان من زندگيمو دوس...

-امير حسين به خداي احدو واحد قسم شيرمو حلالت نميکنم بخواي منو حسرت به دل ديدن نوم بزاري

سرهنگ با درموندگي گفت

-چي داري ميگي زن خجالت بکش هنوز که چيزي معلوم نيست ...

-اتفاقا همه چي معلومه معلومه شما خودتونو زدين به اون راه ...

صدام اينبار محکم تر از قبل بود ...

-ديگه لزومي نداره اين بحث و کش بديم ...همه ماهايي که اينجا نشستيم ميدونيم ته اين ماجرا به کجا ختم ميشه ... بهتره سريع تر تمومش کنيم و بي سرو صدا هر کسي بره دنبال زندگي خودش ...

مهيار –منم موافق تصميم مهسيمام ...

مادر امير حسين با رضاايت گفت

-پس همه چي درست شد ديگه پس فردا شنبس و دادگاهام بازن ... يه اقدام کنيد براي طلاق توافقي و نهايت يکي دو هفته طول ميکشه کارا تموم شه...

امير حسين عصبي گفت

-مامان تورو خدا انقد سريع تصميم نگيرين راجب زندگي ما ...

رو کردم سمت امير حسين و به سردي گفتم

-اين تصميمي که منم گرفتم ... راه من و تو بالاخره بايد از هم جدا بشه و بهتره زودتر اين اتفاق بي افته ...

اينو و گفتم و چرخيدم سمت پله ها و راه افتادم سمت اتاقم ...

انگار سرنوشت من سر فصل هر فصل جديدش شکست بود ...

اينبارم شکست خوردم و شکستم ... اينبارم به ته خط رسيدم ....

اينبار به اندازه يه عمر حسرت مادر شدن به ته خط رسيدم ...

در اتاق و بستم و تکيه زدم به در و چشمامو

1401/09/06 10:57

بستم ... خسته بودم ...خسته بودم از اينکه يه زنم ...خسته بودم از اينکه اسم يه زن و بايد يدک بکشم ...

زني که خدا تو قرآنش گفته برابره حقش با مردش و مني که مسلمونم زنيم که کمترم از مردم ... زنم و بايد سکوت کنم

زنم و زنيتم بنده باکرگيمه ...

زنم و زنيتم بنده افکار آدماي دورو برمه

تو جايي ايستادم که دخترونم قياس ميشه با چيزي که بقيه فکر ميکنن

باورهاي خودت مهم نيست چون بازيچه باورهاي اوناست

سربه زير باشي مارک داهاتي بودن ميزنن رو پيشونيت همون مردمي که اگه متمدنو امروزي باشي اسم بي *** و کاري و بي خانوادگي ميزنن روت

دختر کسيه که جنس مخالف براش يه غول تو تصورش ...غول چون رفتن سمتش يعني هرزگي و دوري ازش يعني شکست خوردگي ...

دختر محکومه به اينکه شب گردياشو براي حفظ زنونگي هاش پشت يه دنيا حسرت قايم کنه

دختر که باشي محکومي مادر شي ...

محکومي به دنيا بياري بچه اي که نه ماه توي بطنتو آخرش بگن بچه فلاني ... آخرش اسم فاميل همون فلاني بياد رو اسمشو ... آخرش دادگاه حضانت بده به همون فلاني ....

چون تو فقط مادري و بچت که از بطن تو به دنيا اومده ماله فلانيه ...

سر خوردم روي زمين و نشستم رو زمين ... آخ که اين روزا چقد متنفرم از اين فلاني و چقد بدم مياد از اين نفرتي که داره خودمم از پا در مياره ...

گاهي خسته ميشم از اينکه يه دختر باشم ... يه زن باشم و زنانگي خرج فلاني هاي دورو برم کنم و آخرشم پس زده بشم و دورم بندازن ...

ميخوام خودم باشم ... براي خودم ... براي خود خود دخترونه هاي وجودم ...

ميخوام مهسيما سارنگ باشم نه مهسيما يي که يدک بکشه فاميل رهنمارو ...

*******

مهيار

همه چي داشت سريعتر از اون چيزي که پيش بيني کرده بودم پيش ميرفت ... بايد هر چي زودتر قال قضيه رو رو ميکنديم ...

نميخواستم مهسيما بيشتر از اين عذاب بکشه .....

هرچند همه چي داشت خوب پيش ميرفت ولي حس ميکردم مهسيما هر روز شکسته تر ازروز قبل ميشه ... عادت داشتم به صداي خنده هاش ... ولي اينروزا کم که نه ... اصلا نميخنديد ...

به غير از دوتا دادگاهي که تاالان رفتن نذاشتم امير حسين جاي ديگه مهسيما رو ببينه و حس ميکنم ديگه خودشم خسته شده ... هرچند با شناختي که من از امير حسين دارم اونقدري تخت نفوذ مادرش هست که علاقش به مهسيمارو به خاطر مادرش ناديده بگيره ...

امروز آخرين جلسه دادگاه بودو بعد تموم شدنش ديگه براي هميشه اين وصله ناجورو از مهسيما ميکنديم و مينداختم دور ...

بابا حرفي نميزد ولي مامان عزو جز ميکرد که مهسيما با طلاق بد بخت ميشه نميدونست که با اين ازدواج تحميلي که آره يا نه ي مهسيما هيچ نقشي توش نداشت از دوسال پيش مهسيما بد بخت شد ...

بچه

1401/09/06 10:57

ها رو برده بودم مدرسه و برگشته بودم تا همراه مهسيما براي آخرين جلسه دادگاه بريم ... تصميمم جدي بود درسته خودم نتونستم طعم خوشبخي و بچشم ولي همه زورمو ميزنم تا مهسيمارو خوشبخت کنم ...

دستمو گذاشتم روي زنگ ... صداي مامان تو آيفون پيچيد

-بيا تو ...

-نه ديگه مامان نميام دير ميشه به مهسيما بگو تو ماشين منتظرشم ...

منتظر نموندم حرفي بزنه که ميدونستم جز غر چيزي نيست سوار ماشين شدم و تا بياد پايين ...

در باز شدو نگام چرخيد طرفش ...

اخمام رفت توهم از لاغري که اين روزا بد تو ذوق ميزد ...

مانتوي مشکي با مقعنه سرمه اي و شلوار لي آبي پوشيده بود ... شبيه دختراي دبيرستاني شده بود ....

فيسش اصلا به يه دختر بيست و چهار پنج ساله نميخورد بيشتر ميخورد بهش تازه بيست سالش شده باشه ...

در ماشين و باز کرد و نشست ...

-سلام خانوم...

لبخند بي رمقي زد

-سلام ...

دستام و گره کردم روي فرمون و دنده رو جا به جا کردم و راه افتادم ...

تمام مسير داشت توي سکوت ميگذشت ... ترديد به دلم افتاده بودو نياز داشتم که در بيام از اين همه ترديد ...

جلوي دادگاه خانواده نگه داشتم ...

دستش رفت سمت دستگيره که دستم دور دستش پيچيد ...

چرخيد سمتم ... نگاهي به دستامون انداخت .... آب دهنمو قورت دادم ...

-مهسيما ...

منتظر خيره شد بهم ...

با جديت پرسيدم

-مهسيما .... اگه ... اگه فقط يه ذره فک ميکني که....

-داداش من مطمئنم ...

نگاه خيرمو دوختم بهش که لبخند مصنوعي زد ...

-من هيچ وقت دلم بند اين زندگي نبود که حالا براي دل کندن ازش ترديد داشته باشم ...

-ميخواي بگي امير حسين و دوسـ...

-اون شوهرم بود.... من اونو به چشم شوهر ميديدم همين ...

نفس عميقي کشيدمو منتظر نموند ... درو باز کردو پياده شد ...

پشت سرش پياده شدم از ماشين و قدم به قدمش از پله هاي دادگاه خانواده بالا رفتم ...

امير حسين جلوي اتاقي که دوتا جلسه قبليم اونجا بود روي صندلي نشسته بود ...

با ديدن ماسريع بلند شد .... منتظر نموندم بياد جلو درو بازکردم و سريع مهسيما رو فرستادم تو و خودمم پشت سرش وارد شدم ...

با اومدن قاضي مهلت پيدا نکرد حرفي بزنه ونشست سر جا ش... نگاش به مهسيما بود ولي مهسيما نگاهش به روبه رو ...

قاضي رو کرد سمت امير حسين ...

-خب آقاي رهنما مهريه روميخواييد چيکار کنيد ؟!.توافقي کردين ؟

قبل از امير حسين مهسيما دهن باز کرد ..

-من مهريمو ميبخشم ...

قاضي ابرويي بالا انداخت ...

-مطمئني دخترم ... مهريه حق زنه که...

مصمم گفت

- من مهري از اين آقا روي گردنم نيست .... مهريم و ميبخشم ....

-ولي آخه مهريه يه پشتوانه براي توئه....

اينبار من دخالت کردم

-ممنون آقاي قاضي خواهرم نياز مالي نداره لطفا

1401/09/06 10:57

زودتر تمومش کنيد ...

قاضي پفي کردو عينکشو زد به چشمش ...

-بسيار خب اگه که اينطوره من دخالتي نميکنم بفرماييد براي امضا ...

دفتر جلوشو برگردوند سمت ما و گفت

-آقاي رهنما ... خانوم سارنگ بفرماييد ...

هردو بلند شدن ... مهسيما خودکارو برداشت و بي اينکه تعللي کنه و نگاهي به امير حسين بندازه دفتر و امضا کرد ...

امير حسين خودکارو ازش گرفت ..... خيره بود به دفتر... ميشد دست و پا زدنشو کاملا حس کرد چرخيد سمت مهسيما ...

-مهسيما من ...

حلقه اي که مهسيما گذاشت جلوش باعث شد حرف تو دهن ماسيده بشه ...

خيره بود به حلقه ازدواجشون که حالا روي دفتر بود ... صداي قاضي در اومد

-آقاي رهنما امضا نميکنيد؟!...

به خودش اومد ... باجون کندن چند خط کشيد توي دفتر و همين يه امضا کافي بود تا خط بخوره اسم مهسيما و اون از زندگي هم ...

مهسيما اومد سمتمو کيفشو از روي صندليش برداشت ...

-مهسيما من ...متاسفم

مهسيما بي اينکه بچرخه سمتش به سردي گفت ...

-خدافظ

اينو و گفت و از اتاق خارج شد و منم پشت سرش ...

شايد از اولشم اين وصلت ... اين به زور باهم کردن مسير جدا از هم اين دوتا اشتباه بود ... ميدونستم امير حسين مهسيما رو دوست داره ولي هميشه دوست داشتناي يه طرفه به نتيجه نميرسن ....

سوار ماشين که شديم بغضش ترکيد ... بغضش ترکيدو من مات اون اشکايي بودم که ريخت از چشماش ...

دست بردم سمت بازوش که خودشو پرت کرد توي بغلم و هق زد ... هق ميزدو مشت ميکوبيد به سينم ...

-مهيار من نميتونم مادر شم .... مهيار من داغ مادر بودن به دلم ميمونه .... ميخواستم بچم دختر باشه .... ميخواستم لباس عروسکي صورتي تنش کنم و موهاشو ببافم ... ميخواستم براش کيک بپزم ... عروسک بخرم ....

آرزوي اينکه شبا براي بچم قصه بگم رو دلم ميمونه ... مهيار چرا خدا يادش رفته منو .... چرا به چشش نميام ... چرا شدم اضافي ....

بودن من کجاي دنياي به اين بزرگي و گرفته که زيادي شدم برا همه ...

سرشو آورد بالا و من سرمو دزديدم تا نبينه اشکاي تو چشمامو ... چنگ زد به پيراهنم ...

-چرا هرچي ميخوام بايد حسرت شه و بر تو کنج دلم ... چرا زندگي بايد بشه سوار و من بشم پياده ...

ها؟!... جوابمو بده ... جوابمو بده لعنتي .... جواب...مو....بده

حس کردم دستاش شل شد ...سريع برگشتم سمتش که روي دستام بيهوش افتاد ... اينبار بي ترس از اينکه اشکامو ببينه فشارش دادم به خودم و اجازه دادم اشکام روون شن ... مهسيما و من انگار زندگيمون طلسم شده با بد بياري ...

من اين شکستارو پشت مردونگيم پنهون ميکنم و مهسيما ميشکنه توي خودش ...

رفتي نموندي بي وفا

تنهايي سخته به خدا

**********

تصميمم قطعي بود... يه ماهي از طلاق ميگذشت و مهسيما هر روز افسرده

1401/09/06 10:57

تر از روز قبل ميشد ... ديگه عصابم داشت بهم ميريخت هرروز منزوي تر از روز قبل جوريکه ديگه براي غذا خوردنم از اتاق بيرون نمي اومد ...

ميدونستم براي دختري با روحيه اون اين يه شوک بزرگه ... حتي بزرگتر از شکستي که توي عشقش خورده بود ...

تکيه زدم به ميزمو گوشي و برداشتم ... دستم رفت روي شمارش ... مکث نکردم تا ترديد به دلم راه ندم ...

چند تا بوق خورد تا صداش تو گوشي پيچيد

-به به ... استاد ... احوال شريف؟!...

لبخندي نشست روي لبم اون پسر که انگار مجسمه يخي بود گاهي وقتا بد شيطون ميشد ...

-سلام سرگرد چطوري ؟!کارو بار در چه حاله

-به لطف حال و احوال کردن شما که حالمون خوبه خوبه از صدقه سري دوستان ارازل و مجرماي شريف وکارو بارمون حسابي سکه سکست....

-خوبه شکر خدا ...

-چه عجب يادي از ما کردي ...

-کارت دارم

صداش جدي شد و شد همون فرزام گنده دماغي که از سر غرور يه احترام خشک و خاليم برا دلخوشي منو بقيه نميذاشت ...

-جانم ..چي شده مشکلي برات پيش اومده ؟!...

-ميخوام بيام تهران

صداش پر شد از تعجب ...

-براي سفر؟!

نفس عميقي کشيدم

-نه براي زندگي ...

-زندگــــي؟!...خوبي تو چراانقد يهويي پس؟!

مردد بودم بين گفتن و نگفتن ولي بالاخره دل و زدم به دريا ...

-فرزام تو که از طلاق مهسيما باخبري درسته ...

چند لحظه اي مکث کرد

-خب ...

چشمام و روي هم فشار دادم

-اين روزا اوضاعش اصلا روبه راه نيست ....فک ميکنم ... يعني مطمئنم اگه کاري نکنم افسردگي ميگيره ...

-خب....براي چي ميخواي بياريش تهران؟ميخواي از محيط اطرافش دورش کني؟

-لازمه جداش کنم از آدماي اطرافش و بيارمش اونجا ... ميخوام تحت نظر يه روانشناس باشه ... نميخوام بيشتر از اين صدمه ببينه ...

صداي نفس هاي عميق و کشيدش توي گوشم ميپيچيد

-فکر خوبيه ولي فک نکنم مهسيما زياد ازش استقبال کنه ...

-راضيش ميکنم ...

-بايد تو شرايطش قرارش بدي ...مهسيما نبايد ازواقعيت فرار کنه بايد باهاش کنار بياد و قبولش کنه ...

-ميخوام انتقاليمو بگيرم براي يکي از دانشگاهاي تهران و همراه مهسيما و بچه ها بيام اونجا ...

-باشه ... شرايطشو براتون جور ميکنم ...

-مرسي ...

نگام رفت پي عقربه هاي ساعت ده ديقه تا شروع کلاس بعديم مونده بود ...

-بايد برم ...کلاسم داره شروع ميشه ...

-باشه منتظر خبرت هستم ... روز سفرتونو بهم خبرشو بده ...

-باشه ...بازم ممنون ...

-برو فعلا ...

گوشي و قطع کردم و خيره شدم به صفحش ... فرزام رفيق خوبي بود ... اونقدري خوب که بشه اعتماد کرد وقتي همه از پشت بهت خنجر ميزنن خودشو سپر خنجرا ميکنه ...

*******

فرزام

نگاهم روي ساعت ميخکوب بودو با پام روي زمين ضرب گرفته بودم ...

سرهنگ بيات خيال نداشت تمومش

1401/09/06 10:57

کنه اين جلسه رو ... شانس آوردم قبل اومدنم به اينجا يکي از سربازا رو فرستاده بودم با ماشينم بره دنبالشون وگرنه الان سيلون و ويلون بودن ...

-سرگرد شمسايي اتفاقي افتاده ؟انگار خيلي مضطربيد ...

حواسم جمع شد و ديدم که نگاه همه روي منه ... سرفه اي مصلحتي کردم و صاف نشستم ...

-خير قربان ادامه بديد ...

دست بردار نبود

-مشکلي داريد؟!

با جديت خيره شدم بهش ...

-گفتم که خير قربان ...جلسه رو ادامه بدين ...

يه تاي ابروشو انداخت بالا ...

-من اتمام جلسه رو اعلام کردم سرگرد گويا شما حواست پيش ما نبود ...

يه تاي ابروم رفت بالا ..خودمو جمع و جور کردم ... انگار خيلي تابلو شده بودم ...

از رو نرفتم و با همون جديت سابقم گفتم

-خب پس خسته نباشيد ...

اينو و گفتم و بلند شدم ... همشون به اخلاقم وارد بودن و ميدونستن که سربه سرم بزارن ممکنه سر به بيابون بزارن ...

بي توجه به بقيه از اتاق خارج شدم ...

تا الان حتما رسيده بودن ...يه ساعت و نيم ازساعت فرود پروازشون ميگذشت و تا حالا حتما نيم ساعتي ميشد که رسيده باشن خونه ...

رفتم تو محوطه کلانتري ... يکي از سربازا سوار موتور داشت از در خارج ميشد ...

سريع دويدم پشت سرش ...

-وايستا ...واسيتا ...

با ديدنم ايستادو سريع از موتور پياده شدو احترام نظامي گذاشت ... بي معطلي گفتم

-کجا داري ميري ؟

-قراره نامه هاي اداري روکه قراره امضا شن و ببرم ستاد ...

پريدم پشت موتور ...

-سوار شو اول منو برسون الهيه بعد هر جا خواستي برو ...

سري از روي بلاتکليفي تکون داد ...

-چشم ...

نشست پشت موتورو گازشو گرفت ... استرس عجيبي داشتم ... دوسال پيش وقتي که سر عقدش از تبريز زدم بيرون تا الان نديده بودمش ... ديگه حتي باهاشم صحبت نکردم .

انگار يه قرارداد نانوشته بود بينمون که ديگه سراغي از هم نگيريم ...

موتورو جلوي مجتمع نگه داشت .. سريع پياده شدم و دستي زدم به شونش ...

-ايول ممنون ... چند ماه خدمتي ؟!

لبخندي زد

-نوزده ماه قربان ...

خنديدم ...

-به عظيمي بگو سه ماه تشويقي بزنه به پروندت ...

يه لحظه حس کردم از خوشحالي سنکوب کرد ... با بهت خيره شد بهم ...

-سه...سه ماه قربان ...

-آره سه ماه ...

از موتور پريد پايين...

-قربان بزاريد من روي ماهتونو ببوسم ...

تا اومد سمتم سريع دستمو جلو گرفتم با جديت گفتم

-خيلي خوب بسه سريع تر برو تا پشيمون نشدم ...

انگار از لحن جديم ترسيد که سريع عقب گرد کرد و کلاشو از سرش برداشت ...

-چشم .. چشم قربان ... چشم .. هرچي شما بفرمايين

عقب گرد کردو سريع پريد ترک موتورو وگازشو گرفت رفت ....خيلي شارژ بودم امروز ... راه افتادم برم سمت در ورودي که يه لحظه خشکم زد ...

خير سرم مهمون داشتم زشت بود

1401/09/06 10:57

اينجوري دست خالي برم خونه ...

نگاهي به واحدم انداختم و عقب گرد کردم ... سريع راه افتادم سمت فروشگاه .... چقد ماشين نداشتن سخته ... بايد ميرفتم از پارکينگ ماشين و برميداشتم ولي حوصلشو نداشتم ....

وارد فروشگاه شدم و هر چي که به چشمم ميومد و ميريختم توي سبد ...يه جوري داشتم خريد ميکردم انگار قراره جنگي چيزي بشه دارم مايحتاج آذوقمو جمع ميکنم ...

همينکه از فروشگاه اومدم بيرون رفتم توي سوپري ميوه و چند کيليويم ميوه خريدم .... ميخواستم شيرينيم بخرم ولي ديدم خيلي ضايع ميشه يه جعبه شيريني بگيرم دستم برم خونه خودم بسته شکلات که خريده بودم همون کافي بود راه افتادم سمت خونه به هن هن افتاده بودم ولي چيزي از سرعت قدمام کم نکردم ...

از نگهباني رد شدم و وارد لابي شدم .... آسانسورو زدم ...وسايل و که گذاشتم تو آسانسور يه نفس راحت کشيدم ... به عمرم اينقد بارو باهم جابه جا نکرده بودم اونم اين همه مسافت ...

آسانسور طبقه هشتم که ايستاد نفس عميقي کشيدم و کيسه هاي خريدو برداشتم ...

يه استرس عجيبي سرتا پامو گرفته بود ... از زور استرس گردن دردم داشت شروع ميشد ... رفتم سمت در واحد ... خواستم کليد بندازم روي در تا بازش کنم که منصرف شدم

هم کيسه هاي توي دستم اين امکان و بهم نميدادو هم نميخواستم مهسيما معذب بشه ... دستمو گذاشتم روي زنگ ...

صداي دخترونه کوچيکي که شک نداشتم ماله درياست از پشت در بلند شد

-کيه ...

لبخندي زدم ...

-باز کن کوچولو منم عمو فرزام ...

همينکه در باز شد تا به خودم بيام پريد توي بغلمو و از گردنم آويزون شد ...

-واي سلام عمو....

به زور لبخندي زدم و بلندش کردم ...

-سلام خوشگل خا...نوم ....

اومدم تو و درو با پشت پام بستم ...

-عمو گفته بودي وقتي بيام تهران ميبريم شهربازيا....

-چشـم...شهربازيم ميبـ...

-سلام ....

نگام سريع چرخيد سمت صدا و يه لحظه دستام شل شد ... تا کيسه ها اومدن از دستم ول بشن سريع کشيدمشون بالا ولي يه ورکيسه اي که توش انار بود باز شدوانارا رو زمين قل خوردن ... چشمم به انارا بود که يکيشون صاف رفت و جلو پاش ايستاد ...

خم شدو انارو برداشت ... به زور به خودم مسلط شدم و خودم و جمع و جور کردم

-سلـ...سلام ...

ديدنش بعد دوسال حال عجيبي داشت ... من کسي نبودم که عين پسر بچه هاي پونزده شونزده ساله هل کنم از ديدن يه دختر ولي وقتي دوسال از آخرين باري که ديديش ميگذره و حالا اينجا تو خونت رو به روت وايستاده حسي داره که غير قابل درک برات ...

گردنم تير کشيد ... چشمامو از درد بستم... دستم و بردم سمت گردنم که پرتقالا ريختن رو زمين .... اه گندت بزنن فرزام ....

اومدم خم شم جمعشون کنم که صداي مهيار تو گوشم پيچيد ...

1401/09/06 10:57

-به به سرگرد شمسايي ... خيلي خوش اومدي صفا آوردي ... قدم رو تخم چشاي ما گذاشتي ...

از ديدن دوبارش لبخندي نشست روي لبم ... دريا رو گذاشتم روي زمين و کيسه هاي خريدم کنارش...

دستاشو باز کردو مردونه همو بغل کرديم ...

-سلام خوش اومدين ...

خنديد .... آران اومد جلو دستشو دراز کرد سمتم

-سلام عمو ....

نگاهي بهش کردم... يه پسر کامل که نمونه پسرونه آيناز بودو ته مايه هاي چهره و هيکل آيهانم داشت ...

دستشو توي دستم گرفتم و فشردم ...

-سلام آقا آران ... به تهران خوش اومدي ...

-چي کار کردي پسر ... نيومده گند زدي به خونمون که ... آخه اين همه ميوه واسه چي خريدي ...

لبخند لبام کش اومد و خيره شدم به مهياري که همراه مهسيما داشت ميوه هارو از رو زمين جمع ميکرد ...

نگامو از مهسيما گرفتم

-همينه ميگن دزد پرو خره صابخونه رو ميچسبه ها .... خونتــــون ...

دريا از پام آويزون شد ...

-عمو ...عمو اين پفکا ماله منه ؟...

صداي تو بيخي آران بلند شد

-دريا زشته ...

لب و لوچه دريا آويزون شد ... خنديدم و لپشو محکم کشيدم که جيغش در اومد ...

-آره خوشگل خانوم اون کيسه زرد رنگ کلا ماله تو و آرانه ...

-آخ جــــــــون ....

کيسه رو برداشت و در رفت آرانم پشت سرش .... انگارزيادي با ادب ترتبيت شده بود بلند گفت

-مرسي عمو ...

لبخندي زدم و چرخيدم سمت مهيار که يه آن نگاهم با نگاه مهسيما تلاقي کرد ....ناشيانه نگاشو ازم گرفت ... نميخواستم رفتاري کنم که بزاره پاي بي محلي و دلخور بشه ... رفتم جلو

-شما خوبي خانوم ؟!....تحويل نميگيريا ...

لبخند کمرنگي زد که هيچ شباهتي به لبخنداي دوسال پيشش نداشت ...

-مرسي خوبيم به خوبي شما ..

شما ؟!.... يعني انقد فاصله افتاده بود بينمون که بشم دوم شخص جمع ...

-مهسي چشات طوريش شده ؟!

با تعجب نگام کرد ... مهيار گفت

-نه چطور؟!

شونه اي بالاانداختم ...

-فک کنم بهتره يه چشم پزشکي چيزي بريم ... چشاش از هر چيزي چندتا چندتا ميبينه منو الان دقيقا چندتا فرزام ديدي تو ؟!...

هردو خنديدن ....

-نه خدايي چندتا ميبيني منو ؟

همونجوري که کيسه هارو از دست مهيار گرفت و رفت سمت آشپز خونه با صداي بلند گفت

-هفت هشتا ...

با لودگي گفتم

-واي خدا چقد مــــن

صداي خنده مهيار و من بلند شد... حس خوبي داشتم ... حسي که دوسالي ميشد سراغم نيومده بود ...

چرخيدم سمت مهيار ...

-تا شما از خجالت شيکم خودتون در ميايد من برم يه دوش پنج ديقه اي بگيرم و لباس عوض کنم و بيام ...

دستي زد به شونم و به شوخي گفت ...

-برو برو تعارف نکن فک کن اينجام خونه خودته ...

لبخندي زدم و راه افتادم سمت اتاقم ...

آب گرم و باز کردم و ريخت روي شونه هام ... نفس عميقي کشيدم ...حس ميکردم همه خستگي

1401/09/06 10:57