بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

اين چند ساله يه هويي ازتنم رفت بيرون ...

دستامو تکيه زدم به دو طرف ديوارو خيره شدم به آينه قدي پشت در حموم که آروم آروم داشت بخار ميگرفت ...

خيره بودم به خودم ... به فرزامي که ديگه سي سالش شده بود ...موهام هنوز سياه بودن ولي ميتونستم موهاي جوگندمي و که کنار شقيقه مهيار در اومده بودن و اونو جذاب تراز قبلش کرده بودو تو ذهنم تصور کنم ...

هيچوقت ازش نپرسيدم ولي ميدونستم يه جايي تو گذشتش تو يه نقطه مشترک يه خاطره مشترکي با آيناز اميري داشت که خودشو سپر مهيار کرد ...

ميدونستم چيزي که مهيار و پير کرد غم آيناز بود نه زمان ...

اون پرونده خيلي پرونده پيچيده اي بود ... نحس ترين و شايد بهترين پرونده تمام زندگيم ... پرونده اي که خيليا رو عاشق کردو خيليا رو جدا..

براي مهيار جدايي رو رقم زد که وصالي نداره و براي من و مهسيما عشقي رو رقم زد که آينده اي نداره ....

ريش تراشمو برداشتم ... امروز ميخواستم خوب باشم ... تر تميز و شيک ...

حس خوبي داشتم از وجودش تو اين خونه ... نميدونستم آخرش چي ميشه ولي همينکه حالا بي هيچ حس گناهي ميتونم تو ذهنم داشته باشمم برام کافي بود ... کافي بود براي مني که حتي به اين حضورکمرنگشم توي اين خونه راضيم ...

دستي روي اينه کشيدم و ريش تراش و بردم سمت صورتم ....

لبخندي از سر رضايت نشست روي لبم ... صورتم برق ميزد ... به قول مادر جون مورچه سر ميخورد رو صورتم ....

از حموم زدم بيرون ورفتم سمت کمدم ... ديگه خيلي کشش داده بودم سريع يه تيشرت آبي با يه شلوار ورزشي آديداس مشکي برداشتم و پوشيدم ...

به موهام دست نزدم و از اتاق اومدم بيرون ... سرو صداي بچه ها از اتاق بغلي ميومد ...سرکي توي اتاق کشيدم ... داشتن سر بسته بزرگ پاستيل باهم جنگ ميکردن ...

لبخندي به دنياي کودکانشون زدم وراه افتادم سمت سالن ....

مهيار با ديدنم سوتي کشيد ...

-اي جون ...چه نو نوار شدي ...

خودم و پرت کردم روي کاناپه راحتي کنارش ...

-تا چش بدخواهام در بياد ...

مهسيما اومد سالن و ظرف ميوه رو گذاشت روي ميز و خودش نشست روي کاناپه

خم شدم و پيش دستيمو برداشتم ..

-اي دستت طلا .. بخورين بخورين که من اهل تعارف نيستم ...

مهيارم يدونه سيب برداشت ...

ديدم مهسيما همونجوري ساکت پا روي پا انداخته و با گوشه تونيک سبزي که تنش بود مشغول بود ...

خم شدم و پيش دستي روي ميزو برداشتم ... فهميد براي اون ميخوام ميوه بزارم ... يه پرتقال که گذاشتم دستشو آورد بالا

-مرسي بسه ...

لبخندي زدم و کارد و گذاشتم توي پيش دستي و گرفتم سمتش...

زير لب تشکري کردو پيش دستي و ازم گرفت ... صاف نشستم ... مهيار تکه سيبي گذاشت توي دهنش ...

-فرزام خونه چي شد؟

شروع کردم

1401/09/06 10:57

به پوست کندن خيارم...

-تو فکرشم ... به دوتا مشاور املاک سپردم ولي پيشنهاد ميکنم فعلا دست نگه دارين چون يکي از واحداي طبقه بالا شنيدم ميخواد خونشو بفروشه ..تا يه ماه ديگه تخليه ميکنه اينجا رو بخريد به صرفه تره ...

مهياري سري تکون داد و رفت تو فکر

-هزينش چقده ؟!

شونه اي بالا انداختم ...

-دقيق نميدونم ولي چون نوسازه و تقريبا مثله واحد منه کم کم با تخفيف و اينا فک کنم هفتصد هشتصدتايي برات در بياد ...

ابروهاش همزمان رفت بالا ...

-برو بابا نفست از جاي گرم بلند ميشه من هفتصد هشتصد تومنم کجا بود ...يه استاد دانشگاه بي جيره مواجب ...

خنديدم ...و نمک پاشيدم روي تيکه هاي حلقه حلقه شده خيارم ...

-فشارت نيافته استاد ... خونت و مگه سيصد تا ندادي .... سيصد تا رو بده بهشون نقد برا بقيشم يه چک بکش برا شيش ماهه ديگه ...

چپکي نگام کرد

-تا شيش ماهه ديگه قراره معجزه بشه يا اينکه من قراره يه پول قلمبه اي دستم بياد؟!...

-سند خونه منو ميزاريم و يه وام چهارصد پونصد تومني ميگيري ...

-نه بابا اگه به سنده که سنداي زميناي پدر بزرگم که بهم رسيده رو ميزارم گرو ارزشش برابري ميکنه ...

-خب چرا پس نميفروشيشون ....

-آره به نظرم بفروشمشون بهتره چون زمين زمين زراعيه منم که چيزي از زراعت و اينا حاليم نيست افتادن يه گوشه چندتا از کشاورزاي اون اطرافشم برا خريدش مشترين ...

-خب پس حله ديـ...

نگام چرخ خورد روي مهسيما که بي حرف مشغول بود با پرتقالش ... نگام به پرتقاله افتاد که پوستشو تا نصف کنده بودو پرتقال و داشت شکل يه گل در مي آورد ....

ميخواستم از اين حالت انزوا درش بيارم ... بايد ميکردمش همون مهسيمايي که ميشناختم ...

خم شدم و تا به خودش بياد يه تيکه از پرتقالشو کنم و گذاشتم توي دهنم ...

اومدم صاف بشم که نگاه چندشي بهم انداخت ... يهو پرتقال پريد تو گلومو به سرفه افتادم... داشت خندمم ميگرفت ...

عجب نگاه خشنيم داشت انگار ميخواست منو جاي پرتقال ناقص شدش شکل گل برش بزنه ...

مهيار با خنده کوبيد به کمرم

روبه مهسيما وسط سرفه هام گفتم

-چيه خب بابا غلط کردم چرا اينجوري نگام ميکني...

با همون اخم گفت

-يکم صبر ميکردي تعارف ميکردم زدي ناقصش کردي ...

اون غر ميزدو من حل ميشدم تو خوشي فعلايي که با دوم شخص مفرد صرف ميشد و چقد راحت بودم با اين لحن و اين راحتي ...

از لبخندي که رو لبم بود حرصش گرفت و من لبخندمو بيشتر کش دادم ...

خيره شد به صورتم و من نگاه دزديدم از اين نگاه خيره ... تحمل سنگيني نگاهش سخت بود ... براي اينکه حواسشو پرت کنم با صداي بلند گفتم

-آران دريا بيايد ميوه بخوريد ...

خودمو مشغول کردم با ميوم ...بايد کنار ميومدم با

1401/09/06 10:57

اين حسم ... زيادي داشتم بچه بازي در مي آوردم ...

آران و دريا از اتاق اومدن بيرون دريا با همون جثه ريزه ميزش دستشو زد بغلش ..

-عمو مگه نگفتي ميبريم شهر بازي

مهيار چپکي نگاش کرد

-دريا زشته ما تازه رسيديما ...

بالجبازي شونه بالا انداخت

-خب چيه مگه ... عمو خودش قول داده ...

به روش خنديدم

-آره خوشگل خانوم خودم قول دادم ....

نگاهي به ساعت مچيم کردم ... تازه ساعت پنج شده بود ...

رو کردم سمت مهيار

-نهار که خوردين ؟!

-آره بابا کسي تا الان مگه ميتونست به اين بچه نهار نده

-خب من نهارمو خوردم ... يه ساعت ديگه ميريم باهم اول شهر بازي بعدم شام اوکيه ؟!

آران نشست کنار مهسيما و مهسيما لبخندي از سر محبت بهش زدو يه تيکه از پرتقالشو گرفت سمت آران ...

آران پرتقال و برداشت و رو به مهيار کرد ...

-بابا پس مدرسه منو ودريا چي ميشه ؟!

مهيار نگاهي بهم کرد ..

-راست ميگه اينجام که ثبتنام باتوجه به ناحيه هاس ...

-خيالت راحت آدرس خونه منو ميديم فعلا ... همين فردا برو برا ثبت نامشون ...

نيم ساعتي که حرف زديم بلند شديم همگي حاضر بشيم تا بريم شهر بازي ...

تصميم داشتم از اونجا برم اداره ...ميخواستم شب اول خودشون تو خونه چم و خم خونه رو بلد بشن و با بودنم معذب نشن ...

لباس فرمم وگذاشتم توي کاورشو زيپشو کشيدم ...

نگاهي توي آينه به خودم انداختم ...

يه پليور سفيد و مشکي با يه اورکت مشکي کوتاه و شلوار پارچه اي که خط اتوش بيشتر از خود شلواره تو چشم ميزد ... کفشاي ورني مشکيمم پام و بودو تيپم تکميل بود ... دست بردم سمت شال گردن بافتمو و انداختمش دور گردنم ..

کاور لباسمو همراه سويچ از رو ميز برداشتم و از اتاق زدم بيرون ... مهيار داشت پوتيناي صورتي دريا رو پاش ميکرد ...

درو باز کردم ...

-من ميرم پايين ماشين و از پارک در ميارم شمام بيايد پايين

اينو وگفتم و رفتم سمت اسانسور ... در صندوق عقب و باز کردم و کاورو گذاشتم توش و ماشين و از پارکينگ در آوردم ...

همگي توي محوطه ايستاده بودن ... ماشين و جلوشون نگه داشتم و سوار شدن ...

دريا خودشو از بين صندليا کشيد جلو ...

-عمو فرزام برام بستنيم بخر باشه ؟!

همونجوري که حواسم به جلو بود محکم لپشو کشيدم ...

-باشه جوجو ميخرم برات ...

-لواشکم ميخوام ...

1401/09/06 10:57

ادامه دارد...

1401/09/06 10:58

?#پارت_#شانزدهم
رمان_#تا_تباهی?

1401/09/06 20:35

-اونم ميخرم برات ...

-عمو پشمکــ...

مهيار پفي کرد

-عزيزم اول يه ليست تهيه کن بعد تحويل عمو بده انگار سفارشات شما سر دراز داره ...

آران کاپشن دريا و کشيدو نشوند کنارش ...

-اه بشين ديگه چقد سرتقي تو ...

دريا با جيغ جيغ گفت

-اِ ...بابا ببين اينو ...

دعواشون داشت بالا ميگرفت که صداي جدي و خشن مهيار دکمه آفشونو زد

-بس کنيد ... تارسيدن به شهر بازي جيکتون در نمياد ...

از آينه نگاشون کردم که بغ کرده نشسته بودن ... چشمم افتاد به مهسيما که بي توجه به هياهوي ماشين خيره بود به بيرون ...

دلم گرفت از اين همه سکوت ... نگام رفت سمت فلشي که دوسالي ميشد ازبر بودم آهنگاشو ...

پخش و روشن کردم و چندتا آهنگ و رد کردم ... رسيدم به اوني که ميخواستم ..

يه روزي توي آغوشت

چه ساده دردو دل کردم

به آغوش تو چسبيدم

همه دنيا رو ول کردم

يه روزي با نگاه من

دلت لرزيديادت نيست

دلت از چيزي تو دنيا

نميترسيد يادت نيست

نگاش چرخيد روي فلشو خيره موند به دستگاه پخش ...

دوست داشتم اين آهنگ

نگامو ازش گرفتم و دنده رو عوض کردم

يه روزي اين درو ديوار

منو خوشبخت ميديدن

قناري هاي توايونم

حرفامو ميفهميدن

يه روزي تو دلت بودم

يه روزي جامو پر کردي

سرشو تکيه داد به شيشه و ديدم لباشو که زمزمه کرد آهنگ

حالا گرميت مياد

روزي که برگردي

دلم يخ کرده تنهايي

واسه کي عشق ميبافي

به جرم چي داري راحت

تو روياهامو ميشکافي

ديگه نايي نموند واسم

کجاي قله قافي

چقدخيره بشم بيخود

به اين کوچه به اين خلوت

بترسم توي تنهايي

توي اين کلبه ي وحشت

داره جونم رو ميگيره

چقد راحت همين آدم

دلم تنگ خنده هاي مهسيمايي بود که خنده هاش خنده مي آورد روي لبم ... دلم تنگه لبخندم بود ... دلم تنگ دختري بود که هيچ شباهتي به دختري که خندش زندگيم بود نداشت

دست بردم سمت پخش و صداشو بلند تر از هر زماني کردم

يه روزي خنده هاي ما

جهان و زيرو رو ميکرد

سرشو آورد بالا و نگاهمون تو آينه خيره موند بهم ... کاش ميفهميدي چقد دلتنگ لبخندتم

يکي روزاشو با

لبخند عشق تو شروع ميکرد

يه روز از ترس تنهايي

منو محکم بغل کردي

تمام دلخوريهاتو

تو اين احساس حل کردي

سر چرخوندم سمت خيابونو و ذهنم پرکشيد به بهترين لحظه هاي دوسال پيشم ..

يه روز هر کار ميکردي

که من خوشحال تر باشم

ميدونستم دوسم داري

نميذاشتي که تنها شم

من امشب جاي خاليتو

بازم با عشق بوسيدم

مثله هر روز بعد از تو

توي اين خونه پوسيدم

دلم يخ کرده تنهايي

واسه کي عشق ميبافي

به جرم چي داري راحت

تو روياهامو ميشکافي

ديگه نايي نموند واسم

کجاي قله قافي

چقدخيره بشم بيخود

به اين کوچه به

1401/09/06 20:36

اين خلوت

بترسم توي تنهايي

توي اين کلبه ي وحشت

داره جونم رو ميگيره

چقد راحت همين آدم

"قله قاف-ميلاد مشهدي

ترانه سرا:مرتضي پاشايي"

ماشين و جلوي پارک اب و آتش نگهداشتم ... جاي خوبي بود ... بيشتر از جاهاي ديگه دوسش داشتم ...

همگي پياده شديم ...

همينکه از ماشين اومديم پايين دريا و آران بالا پايين پريدن ...

-آخ جون بريم شهر بازيش ... بريم شهر بازيش ...

مهسيما رو کرد سمت مهيار ...

-داداش من ميبرمشون ...

چرخيد سمت من

-شهربازي از کدوم طرفه؟!...

-صب کنين باهم بريم همگي گم ميشيد ...

سه تايي پشت سر بچه ها راه افتاديم ... مهيار نگاهي به اطراف کرد

-چقد شلوغه اينجا

منم مسير نگاشو دنبال کردم

-آره شلوغ هست ولي به شلوغيش نگا نکن ... کسي کاري به کار کسي نداره ... تازه تو آخر هفته ها رو نديدي اينجا صحراي محشره ... اينا که چيزي نيستن ...

مهيار خنديد ...

-براي شما که بچه تهروني اين شلوغيا چيزي نيست ...داداش ما بچه شهرستانيم ...

بچه ها با ديدن شهربازي جيغي کشيدن و بي اينکه منتظر ما باشن دويدن سمتش ... مهسيما برگشت طرف ما

-من ميرم پيش بچه ها ...

مهيارسري به نشونه تائيد تکون دادو مهسيما راه افتاد پشت سرشون ...

همراه مهيار روي نيمکتي که به اونام ديد کامل داشت نشستيم ... نگامون به بچه ها بود

-سخت نيست ؟!

سرش چرخيد سمتم

-چي سخت نيست ؟!...

نفس عميقي کشيدم

-همين ديگه ... بزرگ کردن دوتا بچه ... بي مادر ... بي هيچ تجربه اي ... بي هيچ کمک دستي ... وقتي گفتي ميخواي چيکار کني گفتم داري بلوف ميزني ...

خنديد و نگاشو برگردوند روي بچه ها

-چرا بهم نمياد بابا باشم ؟!..

نيم نگاهي بهش کردم و دستامو گذاشتم دو طرف نيمکت

-والا تو همين الانشم فقط بهت مياد با دله دزدا و قاچاقچيا و قمه کشا در بيفتي ... چيزيت به يه استاد دانشگاه و يه باباي نمونه نميخوره ... حداقل من نميتونم تو اين شخصيت تصورت کنم ...

بلند زد زير خنده .. نگاش کردم

-نگفتي سخت نيست ؟!...

ابرويي بالا انداخت

-تا از نظر تو سخت چي باشه ؟!...

-بزرگ کردن دوتا بچه ... مسئوليتي که گردنته ... همه اينا يه جا ... درسشون ... مريضيشون ... لباسشون ... غذاشون ... همه و همه يه دنيا مکافاته ...

باعلاقه خيره شد به بچه ها که سريع وسيله هاي بازي رو جا به جا ميکردن و مهسيمايي که پشت سرشون اينور و اونور ميدويد ...

-چرا سخته ... سخته ولي شيرينيش ميچربه به اين سختيا ... ميدوني آران خيلي کمکم ميکنه ... حواسش هست به دريا ... به اينکه چي ميپوشه چي ميخوره درسش چطوره ... گاهي حس ميکنم بيشتر از من حواسش به درياست ... وقتاييکه مريضن اولا نميدونستم چيکار کنم ... يکيشونو مينداختم رو کولم واونيکي دست تو دستم از

1401/09/06 20:36

اين بيمارستان به اون بيمارستان .... گاهي مامان گاهي مهسيما کمکم ميکردن ولي وقتايي که ساعت سه نصفه شب يکيشون تب ميکرد دنيا خراب ميشد رو سرم ...

خنديد

حالا ديگه ياد گرفتم ... يه پا حرفه اي شدم برا خودم ... ديگه ميدونم ... چي بخرم ... چي بپزم ... چي بپوشونم ... چه طوري مواظبشون باشم ...

تنها چيزي که هميشه نگرانشم مشکل آرانه ... قلبش هر چند وقت يبار درداش شروع ميشه ...

اخمام رفت توهم

-چرا اقدام نميکنين برا عملش ... تو ليست پيوند که هست ...

-هست ولي خيلي مونده تا نوبتش بشه از طرفيم دکتر ميگه تا به سن قانوني نرسه ريسک عملش بالاست ... بهتره تا هيجده سالگيش نهايت تا پونزده صبر کنن ...

نگاه آران کردم که داشت کمربند محافظ دريا رو محکم ميکرد

-از دکترش بخواه تا پروندشو منتقل کنه تهران ... اينجا پروندشو کار بنداز اينجا دکتراي خيلي خوبي داره ...

نفس عميقي کشيد و حرفي نزد ... خيره شدم به نيم رخ مردي که شبيه پدرا بود ... پدر نشده داشت پدري ميکرد ....

شايد بلد نبود ولي با همه ناشي گرياش داشت پدري ميکرد براي کسايي که هم خون دشمناش بودن ...

بعد از اينکه بچه ها حسابي سير شدن از بازي رفتيم براي شام ... همه چي خوب بود الا سکوت مهسيما ...

شام و که خورديم براي بچه ها بستني خرديم و عزم برگشتن کرديم ... ماشين و روندم سمت اداره ... همينکه جلوي اداره ايستادم مهيار با تعجب نگام کرد ... لبخندي بهش زدم و سويچ ماشين و گرفتم سمتش ...

-خب من امشب اينجا شيفتم ...اين خدمت شما ...

آران با تعجب گفت

-اِ ...عمو نمياي خونه ...

-نه عمو جون ...

رو کردم سمت مهيار

-گم که نميشي ؟!

ابرو گره کرد

-گفتم بچه شهرستانم ولي دانشکده افسري تهران درس خوندما ...

خنديدم ...

-خب پس ...اين خدمت شما ... توي کمد ديواري اتاق مهمونم پتو و ملافه و بالش و چه ميدونم هر چي که لازم دارين هست ... کلا هر چي لازم داشتي تعارف نکينين خونه رو زيرو رو کنين تا پيداش کنين ...فک کنين آلونک خودتونه ... دوتا اتاقاي مهمونم هست ولي باز هرکدوم خواستين اتاق منم هست من کلا از اونجا فقط واسه لباس عوض کردن استفاده ميکنم خيالتون راحت باشه ... و ... و ديگه اينکه ...

کمي چشم گردوندم

-وديگه اينکه هيچي ... شب بخير همگي ...

خم شدم و از بين صندليا صورت آران و دريا و بوسيدم و تو همون حالت به مهسيمايي که خيره بود بهم لبخندي زدم

-شب شمام بخير خانوم برج زهرمار ...

اينو گفتم چشمکي بهش زدم ... از ماشين پياده شدم و مهيارم پشت بند من پياده شد ... نگاهي به ساختمون کلانتري انداخت ...

-اينجاست؟!

دستي زدم رو شونش ...

-آره جناب اينجاست ... زياد نگاش نکن هوايي ميشي اينجا صاحاب داره ...

خنده بي صدايي کرد ...

1401/09/06 20:36

-کليداي خونه کنار سويچ ماشينه ... فقط قبلش در صندوق و بزن من لباسامو بردارم بعد رفع رحمت کن ...

در صندوق و زد و من لباس فرمم و برداشتم ... سوار ماشين شد و برام چراغ زد ... دستي براشون تکون دادم و اونم با تک بوقي راه افتاد ...

آران و دريا از شيشه عقب نگام کردن و دستشو نو به معني خدافظي برام تکون دادن و منم جوابشونو همونجوري دادم ...

امشب شب خوبي بود ...همينکه بعد مدتهابازم خنده هاي واقعي و کنارشون تجربه کردم برام دنيا دنيا ارزش داشت ...

رفتم تو اتاقم ... عادت داشتم به اينکه تخت خوابم بشه اتاق کارم ...

لباس فرمم و آويزون رخت آويز کنار در کردم و اورکتمم در آوردم و آويزون کردم روش ... ساعت نزديکاي دوازده شب بود ...

کمربندمو شل کردم وکفشامو در آوردم ... خودمو انداختم روي مبل و پاهامو انداختم روي هم ...

يه دستمو گذاشتم روي شکممو يه دستمم گذاشتم روي پيشونيم و خيره شدم به سقف ...

فکرم رفت سمت مهسيما .... مهيار گفت که چرا از اميرحسين جدا شد ... وقتي به مشکلش فکر ميکردم حس ميکردم قلبم فشرده ميشه ...

نه از سر دلسوزي و ترحم .... دلم ميسوخت براي مهسيمايي که چرخ گردون اصلابراش خوب نميچرخيد ... دلم ميخواست از خدا بپرسم چرا اين دختري که آزارش جز خودش ب هيشکي نميرسه

به قول بهروز وثوقي هي ميگن حکمت خدا حکمت خدا ... يه روز آدرس اين حکمت و بدن بريم در خونش در بزنيم بگيم دِ آخه نوکرم ول کن اين يقه مارو دست از سر کچل ما بردار .... الانم روزگار مهسيما شده بود روزگار اون ...

انگار اين حکمته بد جوري خرشو چسبيده بودو ول نميکرد ...

فک کردم به مهسيمايي که طعم مادر شدن و هيچ وقت نمي چشه ... دلم براي مهسيما نسوخت براي اون بچه اي سوخت که نميتونه مادري مثله مهسيما داشته باشه .... اون مامان خوبي ميشد ...

دلم براي امير حسيني ميسوزه که هنوز داغ و حاليش نيست چي و در ازاي چي از دست داده ...

آدما گاهي براي رسيدن به آينده بهتر اونقد داشته هاشونو پس ميزنن که نميدونن الانشون بهترين حالشونه ...

پدر شدن فقط حس به وجود آوردن يه بچه و جاري شدن خونت تو رگاش نيست ... پدر شدن يه تئوري فرضي که فقط باوجود يه انساني که مهم نيست از گوشت و پوست و خون خودت باش بايد اثباتش کرد ...

اين خون و رگ و ريشه نيست که به انسان هويت ميده اين آدمان که به رگ و ريششون هويت ميدن ...

پدر شدن مهم نيست اينکه بلد باشي پدري کني براي بچت و آدم نباشي فقط يه انسال باشي مهمه ... امير حسين فقط به اينکه يه آدمه و ميخواد يکي ديگه از جنس و خون خودشو به وجود بياره فک ميکنه نه به اينکه انسانيت خرج يه آدم بکنه ...

مهسيما حيف بود براي همچين آدمي .... خيلي حيف بود ...

فکرم

1401/09/06 20:36

رفت سمت ترنم و بچه اي که قرار بود ماله من باشه و من از پدرانه خرج کردن واسه بچم فقط اسمشوميخواستم يدک بکشم و اين پدري چقدر فرق داشت با پدرانه هاي مهيار ....

مني که يه موجود از تن خودم داشت رشد ميکرد کم بودم از مهياري که داشت پدرانه خرج بچه هاي دشمنش ميکرد ...

مهسيما بايد ميفهميد ميشه حس مادر بون و تو وجود يکي ديگم پيدا کرد ...يه روزي بالاخره بايد کنار ميومد با خودش و حس مادرانه اي که شايد يه روزي يه جايي خرج يه بچه ميشد که از خون خودش نبود ... از وجود خودش نبود ولي يه آدم بود ... پاکتر وبي گناهتر از هر آدم ديگه اي

************

دستم داشت ميسوخت و اين اسانسور انگار مشکل داشت که انقد کند ميرفت بالا .. نگاهي تو آينه آسانسور به خودم کردم ....

دوتا نون سنگک تو دستم بود ... و يه ظرف کله پاچه تو دست ديگم و ظرف حليم جلوي پام...واقعا آخه منو چه به اين کارا ... خود من هر روز به هرروز صبح زود ميرفتم اداره که لااقل از گشنگي نميرم اونوقت صبح کله سحر رفتم کله پزي ...

بالاخره در آسانسور باز شد ... سريع ظرف کله پاچه رو گذاشتم دم در واحدمو و قبل بسته شدن در آسانسور ظرف حليمم برداشتم ...

دستم و گذاشتم روي زنگ ... دستم داشت ميسوخت .... تند زنگ و فشار دادم ...

-کيه ... چه خبرته ...

همينکه مهسيما درو باز کرد سريع حليم و گذاشتم توي دستش که رو هوا بود ...

-بگير اينو دستم سوخت ...

با تعجب نگام ميکرد ... اومدم تو و درو بستم ... دستامو رو هوا تکون دادم ...

-اوف ... عجب داغ بودنا ...

با صدايي که بهت توش موج ميزد گفت

-سلام ...

تازه يادم افتاد سلام نکردم ....لبخندي به روش زدم ...

-عليک سلام به دست وروي نشستت

با اخم گفت

-اين چه طرز در زدنه سر صبحي ... هنوز صبحم نشده نميگي مردم خوابن ...

نگام رفت سمت لباساشو نگاه خودشم پشت بند من خيره شد به لباساش ...

خندم گرفت .... يه پيراهن فوق العاده گشاد آستين کوتاهه سفيد پوشيده بود با يه شلوارورزشي گشاد تر

لبامو بهم فشار دادم که خندمو بخورم ... طلبکار نگام کرد

-چيه مشکلي دارم ؟!

سري به نشانه نه تکون دادم

-نه اصلا خيليم خوب ...

سريع ظرف کله پاچه رو برداشتم و رفتم سمت آشپزخونه .... اگه اين هميشه از اين لباسا ميپوشه کاملا به امير حسين حق ميدادم طلاقش داده باشه .... راحت سه تاي مثله خودش ميتونستن با اسودگي خيال ول بخورن تو اون لباس ...

سعي ميکردم خندمو کنترل کنم ولي گاهي ناخداگاه شونه هام ميلرزيد

-چيه خب مگه آدم موقع خواب نبايد لباس راحت بپوشه ؟ کجاي اين خنده داره سر صبحي هر هر و کر کرت به راهه ...

چرخيدم سمتشو دستامو به علامت تسليم بردم بالا ...

-بابا منکه حرفي نزدم چرا ميزني...تازه گفتم

1401/09/06 20:36

خيليم خوبه ...

با همون اخم راه افتاد سمت اتاقي که فک کنم شبم اونجا خوابيده بود ...

***********

سعي کردم تن صدام پايين باشه

–مهيار هنوز بيدار نشده ؟!..

رفت تو اتاق

-ميبيني که ...

درو بست ...نفسمو با صدا دادم بيرون ... اين رفتارش کلافم نميکرد .... سرد نبود ... بي تفاوتي طي نميکرد ولي همين که اون مهسيماي سابق نبود حسابي رو مخم بود ...

-سلام کي اومدي؟!

نگام چرخيد سمت مهيار ک يه زير پوش تنگ پوشيده بود و از موهاي بهم ريختش معلوم بود همين الان از خواب بيدار شده ..

-سلام صبح بخير ... تازه رسيدم ...

نون سنگکارو بالا گرفتم ...

-صبحونه گرفتم ...

لبخند بي جوني زد

-دستت طلا ...

رفت سمت دستشويي ... شروع کردم به چيدن ميز صبحونه ... داشتم چاي سازو روشن ميکردم که ديدم مهسيما داره استکانارو توي سيني ميذاره ... لبخندي بهش زدم ...

يه شلوار راحتي با يه پيراهن مدل پيراهن مردونه که کمي پايين تر از کمرش بودو دستاشو تا آرنج تازده بودو جمع کرده بود ...

چاي سازو زدم و در يخچال و باز کردم ... اب ميوه رو برداشتم بزارم روي ميز که صداش در اومد ...

-اونو برا چي ميزاري ....

در يخچال و بستم ...

-خب آبميوه روبراي چي ميزارن سر ميز ... براي اينکه بخورن ديگه ...

سيني رو گذاشت روي ميز...

-اين سوسول بازيا مختص شماهاست ما از اين قرتي بازيا نداريم سر صبحي آبميوه با کله پاچه تناول کنيم ...

خنديدم

-پس شما ها چي تناول ميکنين ...

داشت يکي يکي کاسه و بشقابارو ميچيد و نگاش به اونا بود ...

-والا تا موقعي که مدرسه ميرفتيم که سر صبحي يه تيکه نون لاش ازاين پنير پاستوريزه ها که طعم آب ميدن گاهيم يکم نمک قاطيشونه از اونا ميماليدن به نون وميدادن سق بزنيم بعدم که مدرسمون تموم شد خودمون صبح به صبح عين کزت بايد پا ميشديم برا خودمون صبحونه آماده ميکرديم ولي چون حسش نبود بازم همون نون و پنيرمونو سق ميزديم ...

-البته گاهيم که پنيرمون تموم ميشد نون خالي با چايي ميخورديم تا نهارمون آماده شه ...

نگام چرخيد سمت مهيار که حوله روي دوش اومد تو آشپز خونه ...

با خنده گفتم

-پس اينو از اول ميگفتين انقد تو خرج نيافتم دو ساعت تو صف هر کدوم وايستادم ...

يه قالب پنير با دوتا نون لواشم افاقه ميکرد ديگه ...

مهيار يه تيکه از نون سنگک و گذاشت دهنشو شروع کرد به ريختن آبليمو توي کاسش

-نه داداش تو رسم مهمون نوازي و به جا آوردي حالا بزار يه روزم به اين شيکم ما خوش بگذره قرآن خدا که غلط نميشه ...

با خنده و شوخياي من و مهيار صبحونه رو خورديم ... چون اول صبح بود بچه ها رو بيدار نکرديم ...

صبحونمون که تموم شدرو کردم سمت مهيار ...

-آماده شو بريم براي ثبت نام بچه ها و

1401/09/06 20:36

معرفيت به دانشگاه

-تو کار داري برو من خودم ميرم ..

شونه اي بالا انداختم ...

-نه چه کاري تا ظهر بيکارم ...گفتم اگه کار واجب داشتن باهام تماس بگيرن ...

باشه اي گفت و بلند شد که بره لباساشو عوض کنه ...

نگام به مهسيمايي بود که توي اشپز خونه داشت ظرفارو جمع و جور ميکرد ...

ديشب کلي فک کرده بودم بايد اين دخترو سر عقل مي آوردم ... لااقل اون مدرک روانشناسي که قاب کردم سر تاقچه به يه دردي بخوره ...

بلند شدم و رفتم سمت آشپز خونه ... دستامو روي اپن گره کردم تو هم ... نيم نگاهي بهم کرد ولي چيزي نگفت و مشغول کار خودش شد ...

-ميگم مهسي تو هنوز مطربيتو ادامه ميدي ؟!...

اخم کرد

-مطربي؟!..

يدونه سيب از توي ظرف ميوه اي که رو اپن بود برداشتم

-آره ديگه ... موسيقي...

-آها... آره تموم کردم ...

-خب جاييم کار ميکني ؟!

چپکي نگام کرد

-چه کار کردني !...موسيقي به نظرت خيلي بازار کار عالي داره اونم تو تبريز؟!!!

گازي از سيب تو دستم زدم ..

-پس اين همه خرج کردي واسه چي؟

چندتا دستمال کاغذي از جعبش که کنارم بود کشيد بيرون ...

-چه ميدونم ... کنکور دادم اونو قبول شدم ....حوصله پشت موندن نداشتم رفتم ...

-چه کاريه خب ...يه چيز درست درمون نميتونستي قبول بشي!...

شروع کرد به تميز کردن ميز

-رشته تخصصي تجربي و کنکور دادم ولي چون رتبم اونقد داغون شد که قطع اميد کردن ازم ديگه هيج جا نگفتيم کنکور تجربيم دادم ....کلا منکر اين شديم که اصلا من تجربي خوندم ...

لبخند کمرنگي نشست روي لبش ...

باز شانس آوردم همون سال کنکور هنرم شرکت کردم رتبم شد پنج هزار ...ديگه برا اينکه نگن طرف مخش تو آفساايده همين موسيقي و رفتم ...

لبخندي زدم

-خب چرا يبار ديگه شانستو امتحان نميکني ؟!

دستاش ايستادو با تعجب نگام کرد

-شانسمو؟!...

رفتم تو اشپزخونه و آشغال سيبمو انداختم تو سطل آشغال ...شير آب و باز کردم و دستمو شستم ...

-آره ... چرا يه سال ديگه برا کنکور تجربي نميخوني .. توکه کار خاصي نداري لااقل يبار ديگه شانستو امتحان کن ...

پوزخندي زدو دستمالارو پرت کرد تو سطل آشغال

-که چي بشه ؟!...نکنه توام عين بقيه انتظار داري من دکتر شم ...

تکيه زدم به کابينتو نگام خيره بود روش ...

-نه بابا دکتر چيه ... تو دکتر بشي کلا مملکت به فنا ميره ... اين چرت و پرتا چيه تو اصلا گروه خونيت به اين حرفا نميخوره

چپ چپ نگام کرد که خندم گرفت ...تکيمو از کابينتا برداشتم ..

-حالا دکترم نه ... کم کمش ميتوني اين اميد واري و به خودت بدي که اونقدرام خنگ نيستي و رمز کارت شارژ شده رمز عابر بانکت ...

حس کردم لبخند کمرنگي نشست رو لبش....

-قبول؟

چرخيد سمتم

-ديگه نه دل و دماغشو دارم نه کششو بشينم

1401/09/06 20:36

يبار ديگه اون کتاباي مزخرف و بخونم ....

اون زمان که حالا دل و دماغيم داشتم درصداي تخصصيام منفي شد الان که ديگه هيچي ...

مصمم گفتم

-تخصصيات پاي من ... اصلا بخواي کلاسم ثبت نامت ميکنم ...

تا اومد دهن باز کنه صداي مهيار قبل اون بلندشد ...

-چه کلاسي ؟...

هردو چرخيديم سمتش ... داشت سوالي نگام ميکرد ... مهسيمابا پوزخند گفت

-هيچي ... فک کنم کله پاچه زياد خورده اونم که سنگين ... داره هزيون ميگه ...

نگاش کردم ...

-چه هزيوني ... همينکه گفتم ...تو که پزشکي نميخواي چند تا مبحث و از هر درس بلد باشي کافيه برات ..

مهيار کلافه گفت

-ميشه بگين چي به چيه ؟!

رو به مهيار کردم

-من ميگم مهسيما که بيکاره بشينه براي کنکور سال بعد بخونه ...

مهسيمابا تمسخر دستاشو تو هم قلاب کرد

-نگفتم داره هزيون ميگه

تا اومد از آشپزخونه بره بيرون مهيار گفت

-اتفاقا بدم نميگه ... به نظرم خيليم پيشنهاد باحاليه ...

عصبي نگامون کرد ...

-ميفهين چي ميگين ... ملت دو سه سال ميخونن آمادگي کنکور دادن ندارن بعد من شيش ماه مونده به کنکورهوس کنکور دادن زده به سرم ؟

راه افتادم سمت بيرون اشپز خونه ...

-تو کاريت نباشه بسپارش به من و مهيار ... مهيار بيا بريم ...

-من ميگم وقت نيست ...

مهيار با جديت گفت

-اتفاقا بيشتر وقتو تو داري از بهمن ماه به اونور کمتر کسي ديگه باز ميخونه و اکثر سياهي لشکرا از بهمن به اونور کنار ميرن ... شيش ماه وقت داري خودتو بالا بکشي ...

منتظر غر غراش نشديم و هر دو همزمان راه افتاديم سمت در خونه ...

از پارکينگ که زديم بيرون چرخيد طرفم

-چه فکري تو سرته ؟!

نيم نگاهي بهش انداختم

-ببين مهسيما الان تو دوره اي که هيچ مشغله فکري نداره و فکرش همش پي مشکلشه ... بايد يه جوري سرگرم بشه ...

-فک ميکني با درس مشغول شه؟

-در حال حاضر درس براش بهترين چيزه ...

-فک نکنم نتيجه بده ...

-لااقل از دست رو دست گذاشتن بهتره ... عمومياش پاي تو اختصاصياش پاي من ...

-وقت ميکني ؟!...

دنده رو جابه جا کردم ...

-اگه فقط درصداش بهم نزديک باشنم کفايت ميکنه ... چند تا مبحث خاص و باهاش کار ميکنم خيالت راحت ...

ديگه چيزي نگفت ... اول رفتيم سمت مدرسه غير انتقاعي که اونجا بودو آران و ثبت نام کرديم و بعدم دريا رو ... راه افتادم برم سمت دانشگاه آزاد که ديدم ترافيک بيداد ميکنه ...

مهيار نگاهي به اطراف کرد ...

-فرزام کنار يه ايستگاه مترو نگهدار ... با مترو برم راحتتر ميرسم که ...

خودمم ديدم بهترين راه همينه ... جلوي اولين ايستگاه مترو نگهداشتم ...

پياده شد...

-برو به کارت برس خيالت از طرف من راحت ...

دستي براش تو هوا تکون دادم ...

-باشه پس ... کاري داشتي زنگ بزن ...

سري

1401/09/06 20:36

تکون دادو رفت سمت ايستگاه ... اومدم برم سمت اداره که مسيرو تغير دادم ...

روندم سمت انقلاب ... نبايد کار امروزو واسه فردا مينداختم ...

نيم ساعتي طول کشيد بااين ترافيک مزخرف تا برسم ...

ماشينو پارک کردم و پياده شدم ...

رفتم سمت کتابفروشي ... ايستادم جلو پيشخوان و ازش خواستم هر چي کتاب داره از انتشارات مختلف بياره ...

يکي يکي نگاشون کردم ... بعد بيست ديقه رو کردم سمت فروشنده که دختر جووني بود ...

با جديت گفتم

-براي درساي عمومي گاج خاکستري ميبرم ...

يه کاغذ و خودکارم از روي ميز برداشتم و شروع کردم به نوشتن ...

-براي اختصاصيام اينا رو بدين ...

دختره نگاهي به برگه کرد... يه تاي ابروشو داد بالا ...

-شما استاد کنکوري چيزي هستين ...

جدي خيره شدم بهش ...

-نخير ..

لبخندي زد

-جالبه خيلي کتابارو اصولي و درست انتخاب کردين ...فک کردم چند سالي بايد تو اين کار باشين ...

-آخرين اصلاحيات کتابا ماله چند ساله پيشه؟

-اطلاع دقيقي ندارم والا تو اينترنت هست

-باشه مرسي

ديگه حرفي نزدم و کتابارو برام آماده کرد ... موقع پرداخت هزينه پوزخندي نشست روي لبم ...

مزخرفترين حرف دنيا اين بود که ميگفتن بي هيچ هزينه اي ميشه دانشگاه قبول شد ... اينکه ميگفتن منبع سوالات فقط کتاب درسيه منظور اين بود که سوالاي زيست و از کتاب فيزيک طرح نميکردن ...

کتابارو گذاشتم روي صندلي عقب ونشستم توي ماشين گوشيمو برداشتم ...

دلم براي ديدنش يه ذره شده بود ... بعد سه تا بوق صداش تو گوشم پيچيد ...

-الو

لبخندي زدم

-سلام عمر من ...

انگار صداش انرژي گرفت

-فرزام مادر تويي ؟!...الهي فدات شم من ...نميگي دلم ميپوسه اينجا ...تند تند زنگ بزن لااقل منه پيرزن دلم خوشه به زنگ زدناي گاه و بي گاه ....

با لبخند گوش ميدادم به غر غراي مادرونش ... همه زندگي يه پسر مادرش بود ...مادري که حتي غر غر کردناي ناتمومشم برام شيرين ترين قوربون صدقه دنياس ..

-مادر من مهلت ميدي منم حرف بزنم يا نه ؟

لحنش دلخور شد

-حرف بزن من چيکار به کار تو دارم ... يبارکي بگو حق گله کردنم ندارم ...

خنديدم

-اي الهي من قوربونت بشم ... گله گيات به سرم ايشالا عروسي پسرم ...

ذوق کرد

-آخ گفتي مادر ... کي ميشه من نومـ..

نذاشتم ادامه بده ...

-مادر جون وضعيت قلبت چطوره ميزونه ؟

آهي از سر درد کشيد ...

-خوبه مادر ... تو خوب باشي من هيچ دردي ندارم ... چي شد ياد مادرت افتادي

اخم کردم

-مامان بي معرفتي نکن ديگه ... منکه دوروز پيش باهات حرف زدم ...

غم صداش غمگينم کرد

-واسه يه مادر دوروز ميدوني قد يه عمره ؟

شرمندم کرد حسابي ...

-ببخشيد قوربونت برم ...

-خبه خبه ...لوس نکن خودتو بگو باز چيکار داري ياد من

1401/09/06 20:36

افتادي ...

خنديدم ... راسته که مادر نگفته حرفتو رو هوا ميزنه ...

-مادر جون من بعد کنکورم يه سري جزوه و اينا داشتم يادته دادي به هستي دختر خاله مهري

-خب آره ...

-اونم بعد کنکورش جزوه ها رو پس داد يه سري جزوم داشت که يادمه روي همون جزوه ها بهم پس داد ....چيکارشون کردي اونا رو؟

-همينجاست تو خونه انداختمشون تو يه کارتن گذاشتمشون تو انباري ...

لبخند اومد رو لبام ...

-ايول ... من بيام ميتوني اونارو بهم بدي ؟

کمي مکث کردو يهو گفت

-آره ... آره مادر پاشو بيا بدم ... کي مياي ؟!...

نگاهي به ساعت مچيم انداختم ....

-من يه نيم ساعت ديگه اونجام ...

-باشه قوربونت برم بيا منتظرم ...

ماشين و روش کردم و راه افتادم سمت خونه بابا که تو نياوران بود ...

همينکه رسيدم دم در خونه نگهداشتم گوشيمو برداشتم و شماره خونه رو گرفتم ...انگار منتظر بود

-بيا بالامادر ...

اخمام رفت توهم

-مادر اگه ميشه بياريد دم در من عجله دارم يکم...

-مادر من که با اين پام تا برم انباري و بيارمش صبح شده ... قلبمم که ميدوني وضعيتشو مادر تو جاي خفه ميگيره ... خودت بيا تو بردار الان درو باز ميکنم ...

تا اومدم حرفي بزنم گوشي و قطع کرد ... پوفي کردم ... بايد از اولم حدس ميزدم ...

نگاهي به در نيمه باز کردم ...از دوسال پيش حتي بعد مرگ ترنمم که همه چي معلوم شد ديگه پا تو اين خونه نذاشتم ...

گاهي ميومدم و مادرو ميديدم و از دورم بابا رو ميديدم ولي خب افتاده بودم رو دنده لجم و نميخواستم پا بزارم تو خونه بابا...

ناچار از ماشين پياده شدم ... تا اينجا اومده بودم ... نميخواستم دل مادر جونم بشکنم ...

رفتم سمت درو سرک کشيدم تو خونه ... خونه اي که خونه ي بچه گيام بود ...

نفس عميقي کشيدم هيچ تغيري نکرده بود ... هموزم همون درخت گيلاسي که همسن من بود و درختاي ريزو درشتي که شاهد بهترين روزاي زندگيم بودن ...

از راه وسط بين درختا که پر بود از سنگ ريزه گذشتم ... مستقيم رفتم سمت انباري ...

مثله هميش چراغش اتصالي داشت ... يبار نشد من بيام اينجا و اين چراغه درست کار کنه

نگامو بين کارتن هايي که کنار هم و توي قفسه و روش بودن چرخوندم ... حالا کدومش بود الله و اعلم ...

رفتم جلو ...کمي جا به جاشون کردم .....گردو خاک از روشون بلند شد ...

در انباري باز بودو نور بيرون کمي داخل و روشن کرده بود ميشد ديد کارتنارو ...

چشمم خورد به کاغذي که روي هر کارتن چسبيده بود ..

با خط کج و کوله اي روي کاغذ نوشته بودن"وسايل آشپز خونه خونه باغ"

لبخندي زدم به خط مادرجون ... روي همه کارتنا کاغذ زده بود که راحت پيداشون کنيم ...

يکم جابه جا کردم کارتنا رو که چشمم خورد به نوشته رويکي از کاغذا"کتاباي

1401/09/06 20:36

فرزامم"

لبم پر شد از خنده با ديدن اون ميم مالکيتي که پشت بند اسمم آورده بود ...

کارتن و از بين بقيه کارتنا بيرون کشيدم که گردو خاک بلند شد ... برش داشتم ببرمش بيرون .. حسابي به سرفه افتاده بودم ...

-فرزام مادر پيداش کردي ...

از در زدم بيرون و کارتن و انداختم رو زمين ... جلوي در انباري ايستاده بود ...

با ديدن سرو وضعم اخم کرد

-ببين چي کار کرد با خودش ...

حين سرفه هام لبخندي زدم و روي موها و اور کتمو تکوندم ...

مهلتش ندادم و سفت تو بغلم گرفتمشو چلوندمش ... عمر من اين زنه تپل مپل بود که وجودم بند وجودش بود ...

-سلام قوربونت بشم ...

با دستش سرمو خم کردو گونمو بوسيد

-الهي پيش مرگت شم .... چشمم به در خشک شده بود تا دوباره از اين در بياي تو ... انگار اين دنيارو دودستي دادن بهم ...

خنده اي روش کردم و رو زانو خم شدم در کارتنو باز کردم

-بيا بريم بالا يه چايي بخور ... از همون شکلاتاي تلخي که دوست داري برات رفتم تا بياي خريدم ...

نگاش نکردم تا دروغمم و از چشمام نخونه ...

-نه مادر الهي فدات شم عجله دارم ..

نگاهي به جزوه ها کردم و لبخند کجي زدم ...

ميدونستم با وجود همه اصلاحيه ها اکثر مباحث همونايينکه من و سه سال پيش هستي کنکورشو داديمه ...

در جعبه رو بستمو صاف ايستادم روبه روش ... رنگ دلخوري گرفته بود نگاهش ...

-مادر دست بردار از اين کينه ي شتريت ... نه بابات دست برداره نه خودت ... من و دغ ميديد چرا ؟

دستامو حلقه کردم دور شونش و بوسه اي روي موهاي رنگ شدش زدم ...

-مادر ميام الان وقتش نيست ...ايشالا يه روز ميام الان وقت تنگه ...بايد سريع برم

-پس لااقل وايستا بيارم اينجا بخور

خم شدم و کارتن و برداشتم و بوسه اي به گونش زدم

-ايشالا يه وقت ديگه.. برم ديرم شد ...

منتظر نشدم اصرار کنه سريع راه افتادم سمت در ... با غر غراي زير لب دنبالم مي اومد ...

-لااقل تند تند سر بزن بهم

-اي به روي چشم ..

-انقدم خودتو لوس نکن

-اونم به چشم ...

دم در نگهم داشت و با عشق نگام کرد

-مواظب خودتم باش

لبخند زدم

-ميدوني که هستم

-بيشتر باش ...تو زندگيم همين تويي و يه اميد زندگي ...

-اگه من اميد زندگيم تو خود زندگي ...

خدافظي کردم و کارتن و گذاشتم کنار بقيه کتابا ... سوار ماشين شدم و با تک بوقي از کوچه اومدم بيرون ...

رفتم سمت اداره .... امروز بايدهمه کاراي عقب موندمو راس و ريس ميکردم ...

*******

مهسيما

نگاهي به قابلمه انداختم و درشو گذاشتم ... قاشق و گذاشتم توي بشقاب و از آشپز خونه زدم بيرون ...

آران و دريا داشتن tvنگاه ميکردن....نگام به در اتاق فرزام افتاد ... دلم ميخواست برم فضولي ولي حال وحوصوله فضولي کردن نداشتم ...

رفتم توي اتاقي که

1401/09/06 20:36

خودم ديشب توش خوابيده بودم ... لب تاپمو در آوردم و بازش کردم ....

عکس بک گراندو که ديدم حالم بد شد .. يه عکس از خودمو امير حسين توي سفر شمالي که عيد امسال باهم داشتيم بود...

بي معتلي شروع کردم به ريست کردن لب تاپ ... هر چي که مر بوط به اونو و دونفره هاي با اون بودو يکي يکي پاک کردم ... عکساي مادرشو که ميديدم حالم از هرچي مادر شوهره بهم ميخورد ...

انقد غرق بودم توي لب تاپ که متوجه اطرافم نبودم ...

به خودم که اومدم چشمم خورد به ساعت گوشه بگ گراند ... هشت شب بود ...

سريع بلند شدم ... ياد غذاي روي گازافتادم ... هي بلندي کشيدمو دويدم سمت آشپزخونه ...

آران و دريا جفتشون خوابشون برده بود .. بوي خاصي حس نکرده بودم چون هود روشن بوده ... سريع قابلمه رو برداشتم و پرت کردم تو سينگ و آب و باز کردم روش ...

همراه با جلز و ولز قابلمه بوشم بلند شد ... اي گندت بزنن مهسيما ...

تا اومدم سريع شروع به شستن بکنم کليد توي در چرخيد .. از جا پريدم ... يا مهيار بود يا فرزام ...

-به به ...!عجب بوي سوخته سبزي راه انداختين ...ماشالا هزار ماشالا بوش تا هفت تا محل اونور ترم داشت مي اومد ...

چشمامو محکم روي هم فشار دادم ... واي گند زدم باز ...

با خنده اومد جلوي آشپز خونه ... تکيه زد به اپن ...

-خسته نباشي خانوم ... اصلا بوي اين سوخته سبزيت خورد به دماغم خرابم کرد اشتهام دوبل شد ...

اخم کردم

-خب کاريه که شد ديگه ...

بلند زد زير خنده .... يه لحظه از لبخندش لبخند اومد رو لبم ... وقتي چشماشو بست و سرش کمي به عقب متمايل شد ميشد ديد که چقد خندش واقعيه ...

خودمم خنديدم ... باهمون لبخند نگاهي بهم کرد

-باشه خانوم منکه چيزي نگفتم ... بيا اينا رو بياريم تو که دست تنها نميتونم ...

گره ريزي بين ابروهام افتاد

-چيا رو ...

اورکتشو در آورد و انداخت روي اپن ...

-بيا ميفهمي ...

دنبالش رفتم جلوي در که چشمم به دوتابسته بزرگ افتاد

که معلوم بود توش کتابه ... يه کارتنم کنار اونا بود ...

-اينا چين ...

رفت سمت کارتن و برش داشت

-کتاب ...

با بهت نگاش کردم

-کتاب؟

رفت سمت سالن

-آره کتاب... اونارو ور دار بيار ببينم ...

رفتم وکيسه هاي نايلوني که توشون پر بود از کتابايي که وزنشون سه تاي من بود و برداشتم ....

گذاشتم کنارشو نشستم اونجا ...

در کارتن و باز کرد

-اين همه کتاب واسه چيه ؟!...

داشت يه سري کاغذ و در مي آورد از توشو نگاشون ميکرد

-کتاب واسه چيه خب ... ميخوننش ديگه

-ميدونم ولي برا چي؟!...

يه نگاه عجيب بهم انداخت ...

-براي اينکه سرانه مطالعه کشورو بالا ببريم ... براي کنکورت ديگه ...

چشمام گرد شد ...

-برا کنکور؟!.... انگار خيلي جدي گرفتيــــا من قصد کنکور دادن ندارم

1401/09/06 20:36

...

کاغذارو گذاشت کنارو نيم نگاهي به بچه ها کردو چرخيد طرفم ...

-پس شما دقيقا قصد چه کاري و دارين ؟!...

نگاهي به کتابا کردم و با انزجار گفتم

-ترجيح ميدم خونه داري کنم تا اينکه يبارديگه اينارو بخونم ...

با چشم ابرو به آشپز خونه اشاره کرد

-آره خب حق داري ... معلومه چقد خانه دار قابليم هستي ..

با غيض نگاش کردم ...

-خب چيه ... اتفاقه ديگه پيش مياد ...

خنده مردونه اي کردو همه کاغذا رو ريخت رو زمين ..

-بله شما که راست ميگي ...

جزوه ها رو زير و رو کرد ...

-از شانست من اونموقع ها بچه درس خوني بودم جزوه ها تکميله در حد دکترا.... فقط امروز تو اينترنت زدم بعضي مبحثا عوض شده اونا رو بايد جدا کنم ...

-جدا انتظار داري من اينارو بخونم ...

سرشو آورد بالا

-انتظار زياديه ؟!...

شونه اي بالا انداختم

-زياد که نه ولي غيرقابل بر آورده کردنه ...

جزوه ها رو کنار گذاشت ...

-نه نيست ... عموميات با مهيار خودتم جزوه هارو بخون هر محبث فقط تستاي کنکوراي گذشته رو بزن ...

هر درس سي درصد بزنيم عاليه ...

جدي و کلافه گفتم

-ميشه بگي هدفت چيه از اين بازيا ؟!...

نگاه عميقي بهم کرد ...

-خودت چي فکر ميکني .... به نظرت هدفم چيه

-من چه بدونم تو سرتو چي ميگذره .... من اونقدر عاقل و بالغ هستم که بدونم چه کاري خوبه وچه کاري بد .... نميفهمم چرا نيومده برا من تز فرهنگي برداشتي اصرار داري کنکور بدم ...

نفس عميقي کشيد .... نگاش سخت و جدي تر از هميشه شد ...

-ميخواي کم باشي ؟؟؟....ميخواي تا آخرعمرت اينجوري باقي بموني ؟

اخم غليظي کردم

-مگه من چمه ؟!

با همه جديتي که ازش سراغ داشتم خيره شد تو چشمام ...

-بس کن .. تا کي ميخواي يه گوشه بشيني و زانوي غم بغل بگيري ... يه نگا به خودت بکن ... ميگي چمه؟...يعني خودت نميدوني چه مرگته .... دِ اگه چيزي نبود که اين همه فکر و خيال برا مهيار و بقيه درست نميکردي

من هدفي ندارم ولي تو هدفت چيه ؟...

ديگه بچه دار نميشي خب نشو به درک ... اونايي که بچه دار شدن چه خيري از بچشون ديدن که حالا تو براي نداشتنش داري عزو جز ميکني ...

عصبي صدامو بردم بالا ...

-خفه شو ..

بلند شد ايستاد رو به روم ..

-نه تو خفه شو ... عادت کردي به بچه بازي؟... ميگم درست و بشين بخون که کم نباشي که اونقدر زياد باشي همه به خاطر خودت بخوانت نه يه بچه اي که مهم نيست از خون خودت باشه يا نه ....بچه ميخواي باشه ... همين فردا ميبرمت شيرخوار گاه ...

کلي بچه هستن که حسرت يه جو محبت ديدن به دلشون مونده ...

مادر اونا مادر نبوده ؟!... احساس نداشته ؟!..داري حسرت چيو ميخوري حسي که خيليا راحت ازش ميگذرن ؟...

کسي که تو رو واسه خاطر بچه بخواد ميخوام صدسال سياه نخواد ...چرا

1401/09/06 20:36

نميخواي يکي بشي که همه تورو واسه خودت بخوان نه برا اينکه بشي يه دستگاه جوجه کشي براشون ...

کل ارزش يه زن فقط اينکه يه بچه به دنيا بياره و ترو خشکش کنه؟!...

واسه آدمايي امثال امير حسين زنش خلاصه شده تو آشپز خونه وتخت خوابش و دسشويي برا شستن بچش ...

ميخواي جايگاهت تو زندگيت همينقدر باشه ...سهم تو از آدم بودن قد به دنيا آوردن يه بچس ؟...

چرا نميفهمي داري خودتو واسه چيزي که اصلا مهم نيست از بين ميبري ... چرا حاليت نيست کل ارزشت توي اين زندگي خلاصه نشده تو بودن يا نبودن يه بچه ...

حس ميکردم دستام داره ميلرزه .... دستامو مشت کردم و چشمامو بستم ...

-يادته يه زماني گله ميکردي از دختر بودنت ... ميدوني چيه اين بقيه نيستن که شما رو دست کم ميگيرن و محدودتون ميکنن اين خودتونيد که خودتونو محدود ميکنيد ...

وقتي خود تو ارزشي براي خود وجودت قائل نيستي من چرا باشم ... بقيه چرا باشن ؟...

خودتو ميخواي تو سري خور باشي ... خود تو ميخواي يه عمر نقطه ضعفاتو به رخ بکشن ... خود تو داري خودتو کم ميبيني پس چرا من و بقيه نبينيم ؟!...

هان ؟....جواب منو بده ...

محکم چونمو گرفت و سرمو چرخوند سمت خودش ... نگامو دزديدم ...

-دِ منو نگا کن جوابمو بده .... وقتي خودت خودتو قبول نداري چرا ميخواي ديگران قبولت کنن؟.... نگام کن ميگمت ...

چونمو تند از دستش کشيدم بيرون و با قدمايي بلند رفتم سمت اتاق نگام افتاد به آران و دريا که از دعواي ماها ترسيده بودن ولي اون لحظه اونام مهم نبودن ...

نشستم روي زمين ....حرفاش سنگين بود هضمشون برام.... سرم داشت ميترکيد ... اونم نميفهميد ... اونم شده يکي مثله بقيه ... نميفهمه فرق داره بچه چند روزه اي که از وجود خودته بغل کردنش با بغل کردن يه بچه از خون يکي ديگه...

نميفهمه ...مادر بودن و عشق دادن به وجود کسي که از وجودته يعني چي ... نميفهمه

********

فرزام

کلافه خيره بودم به بشقاب غذام ... ميدونستم حرفام خيلي کوبنده بودن ولي لازم بود اين حرفا رو بشنوه ....

با اومدن مهيار تو آشپز خونه سرمو بالا گرفتم ... نگاه منتظرمو که ديدسرشو تکون داد ...

-گفت گشنش نيست .....

نتونستم بي تفات باشم ... همينکه پشت ميز نشست از جام بلند شدم و رفتم سمت کابينت ...يه بشقاب برداشتم برگشتم سر ميز ...کمي از برنجي که سالم مونده بودو ريختم تو بشقاب و از قرمه سبزي که ازبيرون سفارش داده بودم ريختم روش ...

مهيار داشت نگام ميکرد ولي بچه ها مشغول بودن ... يه ليوان دوغ ريختم و برش داشتم

-نميخوره بيخيال شو ...

توجهي به حرفش نکردم

-شما مشغول شيد الان ميام ...

بي اينکه در بزنم در اتاقشو باز کردم روي تخت دراز کشيده بودو هندسفري تو گوشش بود ولي

1401/09/06 20:36

انگار صداش کم بود چون به محض باز شدن در نگاهش چرخيد سمت در ...

با اخم بلند شدو نشست رو تخت هندسفري رو از گوشش در آورد

نگاهي به بشقاب تو دستم و ليوانه انداخت

-گفتم که نميخورم گشنم نيست ...

بشقاب و گذاشتم روي عسلي تخت يکنفره اي که تو اتاق بود ...

-بخورش ...

اخماش بيشتر رفت توهم

-منکه گفتم...

نذاشتم حرفش تموم شه ...

-بله شما گفتي منم شنيدم ...نميخواي ريخت منو ببيني باشه خيالي نيست ولي غذاتو بخور بهونه الکيم نيار ...

-بهونه نميارم گشنم نيست ....اشتها ندارم ...

-بخور اشتهاتم مياد سر جاش ....

با پرويي گفت

-خب بفرما بيرون ميخورم ...

يه تاي ابرومو دادم بالا ...

-بخور ميرم

يه لحظه حس کردم برق شيطنت از نگاهش زد بيرون ...

-وقتي هستي که نميتونم بخورم اشتهام و کور ميکني ...

هم حرص و هم خندم گرفت ... يه بچه پرو زير لب گفتم و و با خنده عقب گرد کردم ... نگاش به بشقاب بود ... انگشتمو به نشونه تهديد براش بالا آوردم ...

-تمومش ميکني وگرنه به جون خودم نباشه به جون خودت يه گوله حرومت ميکنم ...

-ترسيـدم

درو باز کردم

-منم گفتم که بترسي ...

اينو گفتم واز اتاق زدم بيرون ... هنوزهمون بود ... مهسيمايي که قهر کردناش به يه روزم نميکشيد ....

گاهي آدما سخاوت و بزرگيشونو تو اوج بچگيشون به رخت ميکشن ...

همينکه نشستم سرميز مهيار با تعجب نگام کرد

-خورد؟!

با انرژي بشقابمو کشيدم جلوم

-ميخوره ...

نيم ساعت بعد از اتاقش زد بيرون ... داشتيم همراه مهيار ميزو جمع ميکرديم ... نگاه جفتمون چر خيد روش که اومد بشقاب وليوان خاليشو گذاشت تو سينک ... داشت از آشپزخونه ميرفت بيرون که مهيار طلبکار گفت

-دست شمام درد نکنه ... نوش جان ...

چرخيدو چشماشو ريز کرد ...

-مگه تو خريده بودي غذا رو ؟!

-خير (با چشم و ابرو اشاره اي به من کرد)فرزام خريده بود ...

شونه اي بالا انداخت

-خب مهمونشيم ... طبيعيه از اونجاييم که من ميشناسمش اصلا از تعارف خوشش نمياد تشکر نکردم که معذب نشه ... ميدوني که ...

هردو خنديديم ..

-ممنون که انقد درکت بالاست ...

شونه اي بالا انداخت و با خنده گفت

-چيکار کنم ديگه يه چيز ذاتيه ...

شير آب و باز کردم و مشتمو پر کردم از آب و قبل اينکه وقت کنه بفهمه چي به چيه آب و پاشيدم روش ... يه جيغ کشيدو پريد عقب ...

-فرزام خيلـــي بي شعوري...

با مهيار زديم زير خنده

-برو بچه ... برو تا آبکشت نکردم ...

يقه لباسشو با دست گرفته بودو جلو کشيده بود ... غر غر کردو از آشپزخونه زد بيرون ... مهيار اومد کنارم ...

-بزا من ظرفارو ميشورم ديگه حرفه اي شدم ...

خنده اي کردم و هلش دادم اونور ...

-برو بابا من قصد ازدواج ندارم هنراتو برو به يکي ديگه نشون بده ماشين

1401/09/06 20:36

ظرفشويي دارم خودم ..

آستيناي لباس تا زدشو داد پايين ..

-تعارف کردم ...وگرنه به قول مهسي مهمونيم وظيفته خودت بسابي ....بشوري....بپزي...

خنديدم و ظرفا رو گذاشتم توي ماشين ظرف شويي ..

از اتاقش اومد بيرون ... لباسشو عوض کرده بود ... يه شلوار لي آبي سير با يه تيشرت بلندسفيد و فيروزه اي تنش کرده بود ...

از روي اپن خم شدم طرفشون ....

-چايي قهوه نسکافه؟!

مهيار کنترل TVرو برداشت و کانالارو بالا پايين کرد ...

-من قهوه ...

بچه ها که از بعد جرو بحث من و مهسيما يکم باهام سرسنگين بودن همزمان گفتن نسکافه ... مهسيما خودشو پرت کرد روي کاناپه ...

-منم قهوه ...

بشکني رو هوا زدم و رو بهشون گفتم

-پس شد همون چايي ...

*******

سيني چايي رو گذاشتم روي ميز ... آران نگاهي به استکاناي چايي کردو با اخم گفت

-پس نسکافه ما چي شد ؟...

يه استکان برداشتم ونشستم روي مبل ...

-اوناها اون دوتا استکان ها ماله شماست ...

دريا با تعجب نگاهي به استکانا کرد

-وا عمو اينکه چاييه ؟...

اخم غليظي بهش کردم که کمي عقب عقب رفت و خودشو جمع و جور کرد ... رو به مهيار با همون اخم گفتم

-مهيار به بچت ياد بده انقدر به فکر ظاهر نباشه به باطن اهميت بده ...

مهيار ابرويي بالا دادو با تمسخر گفت

-مثلا بچم به باطن چاييت اهميت بده چاييت نسکافه ميشه؟!...

شونه اي بالا انداختم و چايي و به لبام نزديک کردم

-نه ولي يه درس بزرگ زندگي رو ياد ميگره

دريا اخم کردو بقيه ريز خنديدن

-عمو ميدونستي خيلي بدي ؟!....بد اخلاقم هستي اصلا ديگه با من حرف نزن

بلند شدو درحاليکه هر کدوم از دستاش آويزون بودن راه افتاد سمت اتاق ...

مهيار با خنده گفت

-راست ميگه بچه عوض اينکه خوش اخلاق باشي براشون بشي الگو اخلاق گندتو نشونشون ميدي ...

يه قلپ از چاييمو سرکشيدم

-خب من نميخوام الگو بچه هات باشم که زندگيشون به فنا بره بزا درس عبرت بشم براشون تا بلکه به يه جايي رسيدن ..

زديم زير خنده ...

نگاهم به مهسيمايي بود که داشت بي حرف چايشو ميخورد ...ميخواستم تا تنور داغه نون و بچسبونم ...

پامو انداختم روي اون يکي پام ...

-راستي مهسيما کتابايي که برات گرفتم تو اتاق خودم .... فردا برشون دار از اونجا يه برنامه ي کوچولوهم بايد بزارم لاشون ...

بازاخم کرد و مهيار چپ چپ نگاهم کرد ... بيخيالي طي کردم و صاف زل زدم تو چشماي مهسيما ..

پوفي کرد و چايشو گذاشت تو سيني ... بلند شد ...

-من ميرم بخوابم ... شب همگي بخير ...

تا اومد راه بي افته سريع گفتم

-يادت نره ها ...

با غيض نگام کرد و حرفي نزد ... همينکه در اتاقشو بست مهيارحرصي شد

-دِ آخه نميتونستي يکم صبر کني ... ميبيني فعلا نميخواد بزار يه مدت بگذره

1401/09/06 20:36

بعد...

ابرويي بالا انداختم براش

-نچ ... تو حاليت نيست ... اين تا زور بالا سرش نباشه هيچ کاري نميکنه ... بزار من يه ماه متدد تربيتيمو رو اين پياده کنم ببين که چطوري آدمش ميکنم... داره خودشو ميزنه به موش مردگي ....

مهيار اخم غليظي کرد

-خجالت بکش خواهرمه ها درست حرف بزن ...

لبخند بي صدايي زدم و سيني و ازرو ميز برداشتم ...خيلي دلم ميخواست بگم داري زيادي اين خواهر کوچولوتو لوس ميکني ولي خب گاهي منم دل رحم ميشم ديگه ... دلم نيومد ...

******

مهسيما

خيره بودم به خروار خروار کتابايي که جلوم بود و لاي هر کدومم يه پنج شيش تا کاغذ

دست دراز کردم و يکي از کتابارو باز کردم ...

خندم گرفت ..لاي هر مبحث جزوه مربوط به همون مبحث و گذاشته بود ...

عجب آدم سمجي بود ... مرتب کردن اينا کم کم يه دوساعتي طول ميکشيد ...

نگام رفت پي دست خطش ... باورش سخت يه پسر انقد خوش سليقه جزوه بنويسه کلا با يه خودکار آبي و يه مداد همه جزوه هاشو نوشته بود ...

خوش خط بود ...

يکي ديگشو برداشتم .... همينکه باز کردم خشکم زد ... جزوه اي که انگار نقاشي شده بود ....

رنگا رنگ بود از هر خودکاري که ميشد تصور کرد استفاده کرده بود و خطشم با خط ميخي دوره هخامنشي مو نميزد ...

تابلو بود جزوه هاي خودش نيستن ... از فرض اينکه ي پسر خودکار رنگي گرفته دستشو اين اثر هنري علمي و خلق کرده زدم زير خنده ...

اصلا شايد برعکس بوده اون جزوه اوليه ماله يکي از دوستاشه اين ماله خودش ...

کتاب و پرت کردم سر جاش و بلند شدم ... رفتم تو سالن ... دريا و آران امروز کاراي درسيشون حل شده بود وخونه نبودن .... شديدا حوصلم سر رفته بود ...

نگاهي به ساعت کردم ... تازه نه صبح بود ...نشستم جلوي تلوزيون به هواي بالا پايين کردن کانالا ولي چيزبه درد بخوري نداشت..

همينکه تنها ميشدم حرفاي فرزام هجوم مياورد سمتم...حتي نميخواستم بهشون فکر کنم...فعلا نياز داشتم با خودم کنار بيام ...

"ارزش يه زن فقط به به دنيا آوردن يه بچس؟!"

سرمو محکم تکون دادم و دست بردم سمت تلفن ...

سريع دستم رفت سمت شماره ها و شماره مهيارو گرفتم ...

بايد ميرفتم بيرون از اين خونه هواش داشت سنگين ميشد برام

"مشترک مورد نظر خاموش ميباشـ..."

اه لعنتي .. لابد سر کلاس بود که خاموشش کرده بود ...امروز اولين روزش بود ...

بايد ميرفتم ...

سريع بلند شدم و رفتم سمت کمدي که توي اتاقم بود ... يه مانتوي مشکي با شلوار لي مشکي تنگ و شال مشکي سرم کردم ...

خوشم ميومد از تيپ مشکي ... نگاهي به خودم توي آينه انداختم ...

موهام به خاطر حالت خودشون يه طرفه ريخته بودن روي صورتم وبا وجود اينکه آرايشي نداشتم خوب و معقول بودم ...

کيف و گوشيم و بر داشتم و

1401/09/06 20:36

از اتاق زدم بيرون ... کليداي يدکي که حالا دست من و مهيار بود و آويزونش کرده بود به ديوار و برداشتم ...

همينکه سوار آسانسور شدم گوشيمو گرفتم دستمو و يه اس به مهيار زدم ..

"سلام

من دارم ميرم بيرون يکم بگردم"

سندو زدم و گوشي و پرت کردم توي کيفم ... از در مجتمع زدم بيرون ....

هواي تهران خنک بود ولي سرد نه .... کاپشن صورتيموشانسي برش داشته بودمو لبه هاشو بهم نزديک کردم...

ميخواستم برم خريد ... تنها چيزي که دخترارو آروم ميکنه خريد کردنه ...

تا رسيدن به کنار خيابون پياده رفتم ...

ايستادم کنار خيابون ....دستمو براي اولين تاکسي بالا بردم ولي از کنام ردشد ... دستمو سايه بون چشمام کردم چون آفتاب داشت ميزد ...

يه پورشه مشکي رنگ چند قدم جلوتر ازم ايستادم ...بي اينکه نگاش کنم دو قدم اومدم عقب و نگامو دوختم به خيابون ...

اومد عقب تر و اخمام اتوماتيکوار رفت توهم

-خانوم برسونمت ...

با جدي ترين لحن ممکن گفتم

-ممنون ... مسيرم به شما نميخوره ...

عينک آفتابيشوزد بالاي سرش ... فيس معمولي داشت ولي به لطف لباساي مارک و ماشينش ميشد گفت جذابه ...

-حالا بفرماييد بالا توي راه هم افتخار بدين آشنا ميشيم هم اينکه ميفرمايين مسيرتون کجاس که بخورنم بهش ...

-ممنون نيازي نيست ...

توي سمت مخالفش راه افتادم که باز اومد عقب ...و در ماشينشو باز کردو پياده شد ... تا خواست حرفي بزنه ماشين گشت درست ايستاد کنارمون .... رنگ از صورتم پريد ... کلا من تو اين موارد شانس نداشتم ...

يه مامور که سروان بود از ماشين پياده شداومد سمتمون ... پسره داشت ريلکس نگاش ميکرد ...

چهره ماموره فوق العاده برام آشنا بود انگار اونم داشت منو کنکاش ميکرد .... چرخيد سمت پسره ...

1401/09/06 20:36

ادامه دارد....

1401/09/06 20:37

?#پارت_#هفدهم
رمان_#تا_تباهی?

1401/09/07 09:29