بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

-مشکلي پيش اومده ؟!...

پسره قيافه معقولي به خودش گرفت

-به نظر مياد مشکلي پيش اومده باشه ؟...

با بيسيمي که دستش بود اشاره اي به من کرد

-خانوم چه نسبتي باتون دارن ؟...

پسره نگاهي بهم کردو لبخندي زد

-دوست دخترم هستن ...

چشمام از زور تعجب باز شد ... ماموره انگار از قيافه مبهوتم فهميد اصلا تو باغ نيستم ... رو کرد سمت پسره

-چه شجاع !...ميشه تا يه سر با دوست دخترت بياي تا کلانتري و برگردي

دستاشو روي سينش قلاب کرد

-فک نکنم نيازي به اين کار باشه ...ميتونيم بين خودمون حلش کنيم ...

اخماي ماموره کاملا رفت توهم ...

-سوار شو ببينم ...مثله اينکه زيادي خوشي زده زير دلت ...

پسره پوزخندي بهش زد

-بهتره عاقل باشي ... بردن من به کلانتري مطمئن باش زيادم به نفعت نيست ...

ماموره رو به پسره با اخم غليظي گفت

-منفعت منو و شما ها تعيين نميکنيد ... سريعتر سوار شو ...مدارکتم بده به من ...

پسره بيخيال دست برد سمت جيب شلوارشو کيف پولشو در آورد ... خشکم زده بودو نگام خيره بود به تراولاي پنجاهي تا نخورده اي که از کيفش کشيد بيرون و نشون ماموره داد ...

-کافيه يا بزارم روش؟!

انگار يه ديگ آب جوش ريختي روي سر ماموره عصبي داد زد

-سريعترسوار شو تا به جرم رشوه دادن ننداختمت گوشه هلفدوني آب خنک بخوري ...خانوم شمام سوار ماشين ما بشيد ...

زبون باز کردم ..

-ولي آقا من...

-سوار شو خانوم ...

صداي دادش منو از جا پروند ...

نميدونستم چه غلطي بکنم ... دستام شروع کرده بود به لرزيدن ... پسره با لحن تندي گفت ...

-وقتي حالتو گرفتم ميفهمي با کي طرفي ..

با عصبانيت سوار ماشينش شدو درشو بست ... خواستم دهن باز کنم که با آنتن بيسيمش به بازوم فشار آورد

-سريعتر سوار شو ببينم ...

از زور ترس زبونم قفل شده بود ... تا به خودم بيام ديدم جلوي کلانتري نگه داشتن و پسرم خيلي ريلکس و خونسرد پياده شدو دنبال مامورا راه افتاد ...

سرم داشت گيج ميرفت ... حس ميکردم هر لحظه با سر ميام رو زمين ... روي صندلي نشستيم و پسره با فاصله يه صندلي کنارم نشست نگاهي بهم انداخت

-نترس تا يه ساعت ديگه حلش ميکنم بريم ...

با عصبانيت چرخيدم سمتش ...

-ميشه اون دهن گشادتو ببندي ...تا پسره اومد دهنشو باز کنه سربازي که همراه ما بود گفت پاشيد بريد اتاق سروان ...

بي معطلي بلند شدم ... نبايد ميذاشتم نگهم دارن ...

***********

فرزام

تقه اي به در خورد ...

-بيا تو

علي آبادي درو باز کرد و وارد شد ... سرمو بلند کردم

-مشکلي پيش اومده؟

-يه مورده بهتره خودت رسيدگي کني پسره انگار خيلي خرش ميره که ميخواست با پول سر ته مزاحمت خيابونيشو هم بياره ...

اخمام رفت توهم ... بازم يکي از اين آقا زاده ها بوده

1401/09/07 09:29

لابد .بايد يه جوري اينارو ميشوندم سر جاشون ديگه داشتن شورشو در مياوردن ... عصبي از پشت ميزم بلند شدم ...

-کجاست ...

-تو اتاق منه ...

راه افتادم سمت اتاقش... همينکه درو باز کردم خشکم زد .... انگار اونم از ديدنم جاخورد .... با بهت نگامو چرخوندم سمت پسره که بيخيال خيره بود به من ...

رو به علي آبادي گفتم

-چي شده؟!

قبل علي آبادي پسره گفت

-زنگ زدم وکيلم تا نيم ساعته ديگه اينجاست ...

مهسيما بلند شد ... نگاهي به تيپش انداختم... مورد خاصي جز اون کاپشن جيغ تو ظاهرش نبود ... موهاشم به زور فرستاده بود تو ...

-سلام

سري براش تکون دادم و رفتم جلو ....چرخيدم سمت پسره

-خانوم چه نسبتي باهات دارن؟..

پاشو انداخت روي اون يکي پاش

-دوست دخترمه ...

مهسيما سريع گفت

-دروغ ميگه به خدا ...

چپ چپ نگاش کردم ... خودمم نميدونم چرا .. پسره رو به مهسيما با غيض گفت

-بشين حرف نزن ...

اخمام رفت توهم ...

-بهتره تو حرف نزني چون تضميني نميکنم دندونات سالم بمونن ...

پوزخندي زد که حسابي رفت رو مخم ...

-منم تضميني نميکنم اين لباس به تنتون وفا کنه ... اون روزي که ستاره هاتو يکي يکي ميکنن از دوشت زيادم دور نيست ...

با عصبانيت رفتم جلو و فکشو گرفتم و مجبورش کردم بايسته ... از بين دندوناي قفل شدم گفتم

-ولي حيف که اون موقع داري تو زندان آب خنک ميخوري و نيستي که ببيني ...

سعي کرد به خودش مسلط باشه ...

-شک دارم ...

-مطمئن باش ... علي آبادي ...

-بله قربان ...

نگام هنوز به چشماي پسره بود که انگار از قيافه جديم ترسيده بود ...

-تشکيل پرونده بدين براش وبه جرم مزاحمت خياباني و رشوه به پليس بفرستين پروندشو داد گاه ...

-چشم قربان ...

فک پسره رو ول کردم ولي انگار حرکتم ناگهاني بود چون پرت شد روي صندلي ... رو به مهسيما چرخيدم و با لحن جدي گفتم

-بيا دنبالم ..

هنوز دو قدم برنداشته بودم که صداي پر تمسخره پسره بلند شد ...

-هه تنها تنها؟!.... بد نگذره بهتون ...

بي اينکه حتي لحظه اي ترديد به خودم راه بدم چرخيدم سمتشو با پشت دستم کوبيدن تو دهنش طوري که به ثانيه نکشيد خون از دهنش زد بيرون ... صداي هي بلند مهسيما و علي آبادي تو اتاق پخش شد ...

پسره دستي به دهنش کشيد و داد زد

-عوضي تو چه گ*و*ه*ي خوردي الان؟!.... ازت شکايت ميکنم ... حالتو جا ميارم ...

خونسرد نگاش کردم

-علي آبادي بگو راس و ريسش کنن ... اين خانوم موقع مزاحمت ايشون داشته از خودش دفاع ميکرده که با کيفش زده تو صورتش ... مفهمومه که ؟!

لبخندي از سر رضايت نشست رو لب علي ابادي ...

کيف مهسيما رو گرفتم و دنبال خودم کشيدم ... توجهي به فوشاي رکيکي که پسره داشت ميداد نکردم

در اتاق مو باز کردم و مهسيما رو

1401/09/07 09:29

انداختم توش ....قبل اينکه دهن باز کنم دستاشو گرفت بالا

-ببين ب خدا من بي تقصيرم اومدم بيرون از تنهايي در بيام که يهو سرو کلش پيدا شد ... بابا من گورم کجا بود کفن داشته باشم .... دوست پسرم کجا بود آخه ...به خدا من..

چشمامو روهم فشار دادم

-واي يه لحظه استپ بزن ببينم ....

صداي بلندم باعث شد صداش قطع بشه ... ترسيده نگام کرد ...

-کلا دوست داري بي افتي دنبال دردسر نه؟

اخم کرد ولي با مظلوميت گفت

-به خدا دردسره که افتاده دنبال من ...

پوفي کردم و رفتم سمت ميزم ... نميدونستم از دست اين دختره چيکار کنم ... اشاره کردم بشينه

کيفشو رو شونش محکم تر کرد

-مرسي راحتم ...

خندمو خوردم يه جوري رفتار ميکرد انگار يکي غير من جلوش نشسته که نميشناستش ... با جديت ذاتي خودم گفتم

-ميگم بشين ...

اينبار نشست ... دستي به موهام کشيدم ...

-خب ميشنوم ...

سرشو آورد بالا

-منکه گفتم ...

جدي نگاش کردم

-علت بيرون اومدن بي خبرتونو ميگم

-اونم که گفتم تنها بودم حوصلم سررفت ... خبرم که دادم به مهيار ...

-آره ...يعني نميدونم وقتي اس دادم خاموش بود ...

نفسمو با صدا دادم بيرون

-يعني انقد واجب بود بري بيرون که منتظر نشدي گوشيشو روشن کنه ....

اخم کرد

-به قول خودت نميتونم بشينم تو خونه و بپوسم که ... لازم داشتم يکم آب و هوا عوض کنم ..

دستامو قلاب کردم تو هم

-اون همه کتاب و پس من برا چي خريدم ... ديشب تا سه بيدار بودم براي خانوم جزوه مرتب ميکردم بشينه بخونه ....

شونه اي بالا انداخت

-بر بابا جزوه چيه دفتر نقاشي بود .. خجالت نميکشي همش رنگي رنگي بود لبخندي زدم

-جزوه ماله من نبود ...دخترا اهل اين جنگولک بازيان

سريع برگشتم سمتم

-دختر؟!

خواستم کمي اذيت کنم

-آره دختر ...

از رو نرفت

-کدوم دختر مگه تو تک فرزند نبودي

يه تاي ابرومو دادم بالا

-خب ...هستم نگفتم که ماله خواهرم بود ..

مشکوک نگام کرد

-پس ماله کيه

-دوست دخترم ...

خنديد ... يه لحظه شد همون مهسيماي دوسال پيش ... با خندش خنديدم...

-خنده داره؟!

-آخه از هر صد نفر يه نفر احتمال داره حاضر شه باتو دوست بشه اونم شايد

-خوش به حال اون يه نفر ...

بازم خنديد ...

-خوش به حال تو چون فک نکنم ديونه تر از اون يه نفر پيدا بشه که گيرت بياد و دل به دلت بده ...

دستي به موهام کشيدم و نگاهمو ازش گرفتم

-خدا بزرگه ...مام خدايي داريم ...

نگاهي به ساعت انداختم

-بلند شو ...ميگم يکي ازين سربازا هر کجا ميخواي ببرتت و بعد ببرتت خونه

ابروهاشو داد بالا ...

-استفاده ابزاري از سرباز وظيفه؟؟؟

شيطون شده بود و دوست داشتم اين شيطنتاي زير پوستيشو ... بلند شدم و رفتم سمت رخت آويز ...دست بردم توي جيب کتم و کليد

1401/09/07 09:29

ماشين و برداشتم و پرت کردم طرفش که رو هوا گرفت

-رانندگي که بلدي ....

با ذوق نگاهي به سويچه کرد

-اختيار داري قربان .... من هيجده نشده گواهي ناممو گرفتم

-گم نشي...

-نترس پيدا ميکنم ... آدرس خونتو بنويس بده بزارم تو کيفم به آقا پليسه نشون بدم خونتو نشونم ميده

خنديدم خواستم جوابشو بدم که تقه اي به در خورد ... بي اينکه منتظر جوابي از سمت من باشه بلافاصله در باز شد ...

چرخيدم سمت در با ديدن سرهنگ قيافم سخت و جدي شد ... احترام نظامي گذاشتم ... نگاهي به مهسيما کردو درو بست ..

-سرگرد اين چه وضعشه .... ميدوني چه گندي زدي؟!

خونسرد گفتم

-خير قربان ...

-سريع تر بگو ساشا خرسند و آزاد کنن

-ساشا خرسند کيه قربان ...

با عصبانيت نگاهي بهم کرد ...

-همونيکه با پشت دست کوبيدي تو دهنش ...تا هممونو بد بخت نکردي سريعتر آزادش کن

قيافم جدي تر از قبل و اخمام رفت توهم

-اولا که ايشون براي ايجاد مزاحمت مورد ضرب و شتم قرار گرفته ... دوما اونقدر دلايل محکمه پسند داريم که بفرستيمش دادگاه دليلي نداره دستور آزاديشو بدم ...

مهسيما گيج داشت نگامون ميکرد ... سرهنگ دستشو کوبيد رو ميز

-پسر ميفهمي چي داري ميگي ...

صداشو آورد پايين

-اصلا ميدوني اون کيه ؟!... شمسايي پسر مسعود خرسند نماينده مجلس و گرفتي انداختيش توبازداشتگاه ... ظرف بيست ديقه تلفن اتاق من از جا کنده شد ...سريعتر ولشون کن برن ...

پوزخندي زدم

-کيا رو ول کنم قربان

-خودشو ...اين دختررو ...

بااخم گفتم

-ايشون دختر سرهنگ سارنگ هستن و هيچ ربطيم به اين آقازاده نداره و اون براش مزاحمت ايجاد کرده بود ... و رسما داشت به مامور ما رشوه ميداده... اونقد دلايل و شواهد دارم که بکشونمش دادگاه ...

صداشو برد بالا

-ميفهمي چي داري ميگي ميگم اون پسـ...

صدامو مثله خودش بردم بالا ...

-اين شماييد که نميفهميد چي ميگيد قربان ...

خشکش زد ... با همون لحن ولي آرومتر ادامه دادم

-اين شماييد که يادتون رفته وظيفتون چيه و به خاطر تلفن دوتا مقامي که معلوم نيست سر پيازن يا ته پياز دارين حرمت لباسي و که تنتون کردين و ناديده ميگيريد

قربان تا کي به خاطر اين آقايون بايد چشم ببنديم رو کاراي آقازاده هاشونو بزاريم راست راست راه برن و هرغلطي دلشون ميخواد بکنن ....

ناموس من برام مهم تر از اخم و تخم اين آقايونه بهتره شمام به خودتون بيايد و انقد ارزش اين لباس و پايين نياريد به خاطر کوتاهي و کوتاه اومدناي امثال مان که يه پسر تازه به دوران رسيده با ماشين آخرين سيستمش تو خيابونا جولان ميده و حرفيم ميزني دست ميکنه تو جيبشو که وصله به جيب و اعتبار باباشه..

نگاهمو دوختم به چشماي سرهنگ

1401/09/07 09:29

-متاسفم اينو ميگم قربان ولي در کمال احترام من نه تنها اين پسرو آزاد نميکنم بلکه تا محکوم نکردنش ساکت نميشينم تنها لطفيم که ميتونم در حق پدرآقازاده بکنم اينکه نذارم کار به مطبوعات بکشه ...

خشک شده خيره مونده بود بهم ... نگاه من خونسرد و نگاه اون پر بهت بود ...چرخيدم سمت مهسيما ...

-برو ...ماشين تو محوطه کلانتري پارکه ...

خواست دهن باز کنه که سريع درو باز کردم و اشاره کردم که بره .... اول نگاهي به سرهنگ کردو بعد بي اينکه حرفي بزنه عقب عقب رفت و از در زد بيرون ...

درو بستم و چرخيدم سمت سرهنگ ...

نگاهش هنوز گيج بود .... دو ديقه نگذشت که طغيان کرد

-شمسايي ميفهمي داري چي ميگي ... سريعتر اون پسرو آزاد ميکني اين يه دستوره ....

رفتم جلو و ساعت مچيمو از دستم در آوردم و انداختم روميز ... دستم رفت سمت کمربندم ... گيج نگام ميکرد

کمربندمم پرت کردم کنار ساعت و احترام نظامي گذاشتم خواستم برگردم که صداش در اومد

-معني اين کارا چيه ؟!.

-ميرم خودم و به بازداشتگاه معرفي کنم مگه اين عاقبت سرپيچي از دستور مافوق نيست ...

اخماش رفت توهم

-اين کارا چيه ميکني يه ذره عقل تو کله تو نيست نه؟...

-متاسفم قربان اگه انجام وظيفه و باج ندادن به اين آقايون بي عقليه بله من بي عقلم ... و اينم ميگم که تا زماني که من هنوز سمتمو دارم اون پسر توي باز داشگاه ميمونه

دروکه باز کردم چشمم به مامورايي افتاد که پشت در ايستاده بودن ...

نگاه جدي به همشون انداختم

-بريد سر کارتون ...

صدم ثانيم طول نکشيد همگي احترام گذاشتن و سريع رفتن پي کارشون ... راه افتادم برم سمت بازداشتگاه که دستي نشست رو شونم

برگشتم سرهنگ نگاه حرصي بهم انداخت

-سريعتر برگرد سر کارت ...

اينو گفت و راه افتاد سمت اتاق خودش ... مسير رفتنشو دنبال کردم و لبخندي زدم هنوزم نميتونه تو روم وايسته ....

**********

مهسيما

دو هفته اي ميشد اينجا بوديم ... ديگه به خاطر فشاراي مهيار و فرزام شروع کرده بودم به درس خوندن .... با اينکه يه هفته اول مزخرف ترين کار دنيا بود برام ولي کم کم افتاده بودم رو غلتک و داشتم ميخوندم ...

خودم انگيزه پيدا کردم يه ذره وقتي به حرفاي فرزام فک ميکردم ميديدم پر بيراهم نميگه .... بايد کنار ميومدم يا اگه کنارم نمي اومدم لااقلکنش اين بود که ديگرانم درگير مشکل خودم نميکردم ...

سرم تو جزوه فيزيک مهيار بود که خيلي کامل بود ولي من تقريبا با دو ساعت مطالعه مفيد هنوزم نميفهميدم خازن متوالي و موازي و چطوري حساب کنم که قاطي نشه....

صداي زنگ در بلند شد ...

نگاهي به ساعت انداختم و لب و لوچم آويزون شد ... يبار نشد عين اين فيلما به ساعت نگاه کنم و ببينم انقد

1401/09/07 09:29

غرق مطالعه بودم که سه چهار ساعت گذشته ولي بد شانسي هر وقت نگا کردم بيشتر از سي ديقه نميشد ...

ساعت پنج بعد از ظهر بود بچه ها که کلاس زبان بودن مهيار و فرزامم که نمي اومدن اين ساعت ... مداد تو دستم و گذاشتم روي گوشم و راه افتادم سمت در

-کيه...

صدايي نيومد از چشمي در نگاه کردم .... يه خانومي بود ... درو باز کردم ... همينکه درو باز کردم چرخيد سمتم ...

هردو با چشمايي ريز شده خيره بوديم بهم ...قيافش آشنا بود برام

-سلام عليکم

سريع به خودم اومدم

-سلام

-شما؟!!!

ابروهامو دادم بالا

-من؟

-بله شما

نميدونم چرا هول شده بودم ... آب دهنمو قورت دادم و نگاهي به سرو وضعم کردم طبق معمول يه پيراهن مدل مردونه بلند و يه شلوار لي تنم بود

سعي کردم به خودم مسلط باشم

-شرمنده ولي شما؟!

-اخم ريزي کرد

-من مادر فرزامم

يهو لبخند نشست رو لبم

-اِ...سلام ...

از لحنم جا خورد

-ما هم ديگرو ميشناسيم؟!...

-بله يادتون نيست ... حدوا دوسال پيش تو اون عملياته که فرزام تو تبريز بودو تير خورده بود من دختر سرهنگ سارنگم مهسيما ...

کمي فک کردو يه لبخند زد

-آها حالا يادم اومد يه داداشم هم سنو سال فرزام داشتي ...

لبخندمو کش دادم

-بعله خودمم ..

يه آن يادم افتاد دم دره ...

-اي واي ببخشيد من جلو در ايستادم ... بفرماييد تو

پا گذاشت تو خونه و کفشاشو در آورد ... خم شدم و کفشاشو برداشتم گذاشتم تو جا کفشي ...

-بفرماييد تو ...منکه نبايد بگم خونه خودتونه ...

چرخيد سمتم حس کردم نگاش کمي مشکوکه ولي سعي کرد لحنش عادي باشه

-خوب چطوري عزيزم خانواده چطورن؟

با خشرويي گفتم

-ممنونم سلام دارن خدمتتون ... شما خوبيد حاج آقا؟

-ممنون عزيزم ...فرزام نگفته بود اينجايي

تعجب کردم

-اِ جدي؟... يه دو هفته ميشه اينجاييم نميدونستم شما اطلاع ندارين

ابروهاش رفت بالا

-دوهفتس اينجاييد؟..با کي؟...

-راستش با برادرم اومديم ... ميخواستيم اينجا خونه بگيريم که انگار يکي از واحداي طبقه بالا تا يه ماه ديگه تخليه ميکنن ... به اصرار فرزام مام فعلا اينجا مونديم ...

لبخند نشست رو لبش

-آها... خيلي خوش اومدين ... تا هر موقع که موندين موندين قدمتون سر چشم ...

لبخندي از سر محبت بهش زدم ...

-بفرماييد تو اينجا وايستاديد چرا ...

هردو راه افتاديم سمت سالن ... با ديدن روي ميزو زمين که پر بود از کاغذاي من سريع رفتم سمتشونو شروع کردم به جمع و جور کردنشون ...

نشست روي کاناپه ... دست دراز کردم برگه اي از کاغذا رو بردارم که زودتر از من برش داشت ... نگاش کردم ... لبخندي زد

-پس براي تو ميخواست

با تعجب گفتم

-بله؟برگه رو نشونم داد

-جزوه هاشو ميگم ... چند وقت پيش اومد خونه و از انباري

1401/09/07 09:29

برشون داشت براي تو ميخواست پس ...

لبخندي زدم

-بله آخه امسال ميخوام باز کنکور بدم براي همين ايشونم جزوه هاشو داده تا بخونم

-با تحسين نگام کرد

-ماشالا هزار ماشالا ... پشت کنکور بودي؟

لبخند با مزه اي زدم

-واي نه من داره بيست و پنج سالم ميشه ...ميخوام يبار ديگه شانسمو امتحان کنم ...

تا سنم و گفتم چشماش از تعجب گرد شد

-بيست و پنج سالته ؟

-بله

-اصلا بهت نمياد ...

با سر انگشتاش زد روي ميز

-ماشالا هزار ماشالا بچه تر ميزني ...

لبخندي زدم و بلند شدم

-ممنون لطف داريد شما ... من برم يه چايي چيزي بيارم براتون البته اگه جسارت نشه آخه خونه خودتونه بالاخره ...

لبخند مهربوني زدو بلند شد ...ما نتوشو درآورد گذاشت روي کاناپه ...

بريم مادر منم بيام آشپز خونه ...

-چشم پس من اينا رو بزارم اتاق و بيام ...

رفتم سمت اتاق و برگه هاو کتابامو گذاشتم روي تخت تا برگشتم از اتاق بزنم بيرون چشمم به خودم افتاد ...

خاک تو سرم ....چقد من بي عرضم خداااااااا ..بنده خدا حق داره بگه بچه تر ميزني ... همه موهامو با کليپس روي سرم جمع کرده بودم و از اينور اونور کميش ريخته بود رو صورتم و يه مدادم کنار گوشم ...

شبيه بچه دبيرستانيا شده بودم .... سريع موهامو باز کردم و شونه اي بهشون کشيدم ...

تا نزديکاي رونم ميرسيدن جمع کردن دوبارشون با کليپس مصيبت بود ...

همشونو انداختم جلومو شروع کردم به بافتن تيغ ماهي ... سريع تمومش کردم و يه رژ صورتي زدم و از اتاق پريدم بيرون ... توي آشپز خونه داشت به قابلمه ها نگاه ميکرد ... با ديدنم لبخند عريضي زد و نگاش سر خورد رو موهام ...

-واي هزار ماشالا عجب موهايي ... دختر چشمت ميزنم يه اسپند برا خودت دود کن ...

از خجالت لبو گزيدم ...

-اين چه حرفيه بابا ...

سريع رفت سمت يکي از کابينتا و درشو باز کرد ...

-آهااينجاست خودم خريدم گذاشتمش اينجا ...

با تعجب نگاش کردم که سريع اومد سمت گاز....

-مادر تعارف نکن ... آدم گاهي از سر مجبتم يکو چشم ميکنه ... يوقت فک نکني هاچشمم شوره نه والا ...ولي هزار ماشالا موهات انقد بلنده آدم ميترسه چش بزنه

ديدم بوي اسپند بلند شد ... آوردو دور سرم چرخوند ... دلم پر شد از محبت ...

-خوش به حال شوهرت دختر جون ...غذاتم که بار گذاشتي

خنديدو خنديدم منتها من تلخ تر

-بله يه ساعت ديگه بايد برم دنبال بچه هاي داداشم تا برم و برگرديم هفت و نيم هشت شده اون موقعم که مهيار و فرزام ميان وقت نميشه غذا آماده کنم

-ا برادرت بچم داره ماشالا .... خانومش کجاس ؟

لبخند موقعري بهش زدم ...

-برادرم اين دوتا بچه رو به فرزندي قبول کرده خودش مجرده

چشماش اول پر شد از بهت ولي بعد از تحسين

-احسنت .... شير مادرش

1401/09/07 09:29

حلالش باشه ...تو چي مادر تو نامزدي چيزي نداري

نگامو ازش دزديدم و موهاي فرضيمو زدم پشت گوشم

-دوماهه پيش جدا شديم

ساکت شد ... سرمو آوردم بالا و يه لبخند هولهولکي بهش زدم

-بزاريد براتون چايي آماده کنم زشته اينجوري

رفتم سمت چاي ساز ...صندلي ميز غذا خوري رو کنار کشيد و نشست روش

-فک نکني ميخوام فضولي کنما ولي منم جاي مادرت ...خواستي ميتوني روم حساب کني دردو دل کني ... نترس محرم خوبيم ...

لخند پر مهري بهش زدم ... حرفاش به دلم مينشست محبتاش ناب بود

-باهم نميساختين؟

لبخندم عريض تر شد ... فضولي تو ذات خانوما بود ...

نشستم رو صندلي ...دلم ميخواست سفره دلم و باز کنم براش ... نياز داشتم حرف بزنم با يکي ... دستمو تو دستش گرفت ... دستي که مادرم نگرفت

بعد اون ماجراها فقط آينه دغ شد که بدبخت شدم و سياه بخت شدم ....يبار نشست کنارم سر بزارم روپاهاشو يه دل سير گريه کنم ... يه دل سير پر بشه دلم از مادرانه هاش...

چشمام پر شدو قفل زبونم باز شد ...

گفتم از همه اونايي که مادرم نپرسيداين زن پرسيد گفتم از حسي که دارم تو خودم ميکشم .... گفتم از دردي که دارم ميکشم

گفتم و گوش کرد گفتم و حوصله کرد ... گفتم اونايي که غده شده بود تو دلم

-تموم شد؟

نگاش کردم و اشک ريختم خنديد ... دست کشيد رو گونه هام

-سي پنج سيو شيش سال پيش بود که با حاجي ازدواج کردم ... همين باباي فرزام و ميگم ... دختر عمو پسرعمو بوديم ... از همون بچگي نافمونو به اسم هم بريده بودن و منم تا برو رويي پيدا کردم و دست چپ و راستم و شناختم عاشقش شدم ...

ليلي مجنوني بوديم و رونميکرديم ... حاجي که بيست سالش شد عموم اومد خاستگاريمو و بهم محرم شديم به شيش ماه نکشيده عروسي کرديم و رفتيم سر خونه زندگيمون ...

مادر خدا بيامرزم ميگفت بچه شيرينيه زندگيه ... بچه که بياد با خودش مهر مياره محبت مياره ... دل مردت قرص ميشه به اين زندگي ... هم من و هم حاجي عشق بچه بوديم ... يه سال گذشت و خبري از بچه نشد ... دوسال گذشت و خبري نشد ... اين سال به سالا گذشت تا شد پنج سال... پنج سال شدو خبري از بچه نشد ... حاجي دم نميزدا اما زمزمه ها شروع شد که نکنه مشکلي هست ... خلاصه اونقد گفتن و گفتن تا افتاديم دنبال اين دکترو اون دکتر ...

اميدم به خدا بودو خدا خدا ميکردم جواب دکترا اوني نباشه که فکرشو ميکردم.... ولي از شانس من زدو همون شد ... دکترا گفتن خونمون باهم نميخونه ... گفت بايد دور بچه رو خط بکشيم که هيچ جوره ممکن نيست داشتنش ...

يه چشم شد خون و يه چشم شد اشک ... حاجي بازم دم نزد دلش گرم بود به اين زندگي که گرما نداشت ...

جاريم حامله شدو من بيشتر غصم گرفت... يه سال گذشت و يه شب تو اون روزاي آروم

1401/09/07 09:29

آروم بوي و رنگ پاييزي گرفته شهريور درد جاريم گرفت و بردنش بيمارستان ...

ضعيف بود بدنشو کم خوني داشت ... نميدونم انگار خونشم لخته نميشده ...

رفت تو اتاق عمل و...

چشماش پر شد و صورتشو چرخوند ...

ديگه بيرون نيومد ... برادر شوهرم که پسر عموم بود بچه رو گذاشت تو بغلم و زار زد ... بچه رو که بغل کردم انگار همه مهر دنيا يه جا جمع شدو تلپي افتاد تو دل من ...برادر شوهرم عذا دار زنش بود که از بيمارستان زد بيرون و يه خيابون اونور تر عجل مهلتش ندادو اونم رفت پيش زنش ... تصادف کرد تو يه روز دوتا داغ به دلمون گذاشت و يه تولد که بد جوري به دل همه نشسته بود ...

خدا دونفرو گرفت و جاش يکي و داد بهمون که شد دنياي من ...

بچه شير ميخواست و شير نداشتيم .... شير خشکم نميخورد ... پا به پاش اشک ميريختم و سينه خشک و خاليمو مينداختم دهنش ...

اونقد مهر اين بچه به دلم افتاده بود که شيرم جوشيد واسش .... مادر نشده شير دادم بچه اي رو که بچه جاريم بود ... از اونروز بچه شد دنياي من و من شدم مادر اون ...

انگار همه طبق يه قرار نا نوشته منو ديگه مادر اون ميدونستن ...

اون بچه شد پسر من و حاجيو شد فرزاممون ...

با بهت خيره شدم بهش ... باورم نميشد ... چرخيد و لبخندي به روم زد ...

مهر اون بچه اونقدي به دلم افتاده بود که شده بود جون و عمر من و نفس حاجي که بند بود به نفسش ...

قيافش جفت حاجي بود ...نگا نکن اين قهرو اخم و تخمشونو بهم ... حاجي که جونش وصله جون فرزامه و فرزام حاجي آخ بگه جون ميده براش ... خودش نميدونه ... يعني هيچ وقت نذاشتيم و کسي نخواست که بدونه ...

الان اينو گفتم که بدوني من بي اينکه به دنيا بيارم مادر شدم ... به همون خدا قسم اگه روزي شايد بچه دارم ميشدم اونقدري که فرزام و ميخواستم شايد بچه خودم و نميخواستم ...

اينارو گفتم که بدوني ميفهمم دردتو ... ميفهمم اين جلز و ولزتو برا مادر شدن ... ميفهمم غمي که تو دلته رو ...

فرزام من از گوشت و خونم نيست ولي همه جونمه ... مادر بودن و مادري کردنه که مهمه نه اينکه نه ماه به دوش بکشي بچه تو ...

غصه خوردن که کاري نداره ... زندگي کن و به يکي زندگي بده .... ياد بگير زندگي ايني نيست که بشيني و حسرت بخوري ... کاري کن اونيکه طلاقت دادو اوني که سرکوفتت زد حسرتتو بخورن

***********

کيسه هاي خريدو دستم گرفتم و مادرجون دست بچه هارو گرفت .... رو کرد سمت من

-فک کنم ديگه فرزام و داداشتم اومده باشن ..

سري به نشونه تائيد تکون دادم ... زنگ و زد ...بي اينکه بپرسه کيه درو باز کرد ... مادر جون زودتر وارد شد ... چشمم به فرزام افتاد که بيخيال داشت ميرفت سمت سالن انگار مطمئن بود که منو بچه هاييم ... مادر جون با لحن شاکي گفت -عليک

1401/09/07 09:30

سلام آقا فرزام ...

فرزام با شنيدن صداي مادر جون يه لحظه استپ و بعد سريع چرخيد سمت در -مادر جون شماييد؟... رفتم تو و درو با پشت پام بستم.... بچه ها دويدن سمتش ...

-سلام عمو .... هنوز نگاهش با تعجب به مادر جون بود ولي بچه ها رو بغل کرد ... مادر جون رفت جلو -بله منم چيه ناراحتي برگردم

سريع خودشو جمع و جورکرد ... -اِ اين چه حرفيه....بفرمايين تو ... نگاهش سوالي به من دوخته شده بود .... فقط يه لبخندبهش زدم و از کنارش رد شدم .... سبزي هارو گذاشتم توي سينکو بقيه خريدارم گذاشتم کنارش ... فرزام هنوز گيج ميزد -مادر جون خير باشه چيشداومدين خبر ميدادين مرغي خروسي فرزامي جلو پاتون قوربوني ميکرديم ... مادر جون که انگار مشغول احوالپرسي با مهيار بود روشو کرد سمت فرزام -خبه خبه ... ديگه نميخواد خودتو لوس کني ...اومده بودم يکم غذا مذا بپزم برات بذارم تو يخچال که ديدم مثله اينکه اين چند وقته نذاشتي بد بگذره به اون شيکمت .... يعني مهمونات نذاشتن که بد بگذره ... خنديد و عين پسر بچه هاي شيطون پس کلشو خاروند ... -نه اينطورام نبوده ... مادر جون با اخم گفت -ببينم اصلا تو چرا نگفتي مهسيما اينا اومدن .... چرا منتظرين طبقه بالا خالي بشه خب مگه طبقه بالاي خونه خود ما چشه مي آورديشون اونجا ديگه ... مهيار با نهايت احترام گفت

-ممنون .... اين چند وقته حسابي به فرزام جان زحمت داديم ديگه پرويي ميشد به شمام زحمت بديم

مادر جون اخم غليظي کرد

- اين حرفا چيه ... خونه خاليه ديگه من ميگفتم اجارش بديم حاجي گفت نه خونه دست مستجر دادن بعدش دلخوري پيش مياد و اينا .... شما که ديگه غريبه نيستين قدمتون سر چشم ميومدين اونجا تا هر وقتم ميخواستين ميموندين .... فرزام با خنده گفت -مادر جون مگه من خودم خونه ندارم مهمونامو بفرستم خونه شما ... رفتم توي سالن ... مادر جون با ديدنم لبخندي زد رو به همشون گفتم -شام آمادس ... بچينم ميزو؟

مادر جون از رو کاناپه بلند شد -بزار منم بيام کمکت مادر

تا خواستم مخالفت کنم صداي فرزام مانعم شد -مادر جون آقاجون خونه تنهاس؟

مادر جون درحاليکه دست منو گرفت و کشيد سمت آشپزخونه جوابشو داد ... -نه آقاجونت يه دوسه روزي رفت سمنان منم گفتم چرا خونه تنها بشينم پاشم بيام اينجاکه توام تنها نباشي ...ديدم نخير مثله اينکه فقط منم که تنهام .... هردو شروع کرديم به چيدن ميز ... فرزام از اپن آشپز خونه آويزون شده بود -اِ...آقاجون رفته اونور چيکار ؟

-رفته جنسارو از انبار بياره ....آقا يه انبارم اونجا خريد -آ چه خوب ... نگام به صورت فرزام افتاد ... حس کردم دلش ميخواست امشب باباشم اينجا باشه ... ناخواسته لبخند محوي گوشه لبم نشست ... يه آن سرشو آورد

1401/09/07 09:30

بالا و نگامو غافلگير کرد ... با لبخند خاصي سري تکون داد که چيه

حرفي نزدم و سرمو به نشونه هيچي تکون دادم ... نگاهي به مهيارو مادر جون کردو با خنده چشمکي بهم زدو چرخيد سمت سالن ... تک خنده اي از چشمک بامزش کردم ... -پسرم چه شنگول شده ... اين جنگولک بازيا اصلا بهش نمياد

شوکه گفتم -بعله؟!... درحاليکه ديس زشک پلو رو ميذاشت روي ميز با خنده گفت -والا تا وقتي که من يادمه اين پسر از بس از دماغ فيل افتاده بودو عالم و آدم لوسش کرده بودن به هرکي ميرسيد سه گرمه هاشو ميکشيد توهم انگار که دور ازجون ارث باباشو از اون بد بخت طلب داره ... واي به حال روزي که طرف دخترم بود ...به ماها که ميرسيد اخم و تخم ميکرد چشمکا و خنده زير پوستياش و انگار تو تبريز جا گذاشته بوده بچم... آب و هواي تبريز خوب به پسرم ساخته بوده ها ... نميدونم چرا از اين حرفش دست و پامو گم کردم ... سرفه مصلحتي کردم اومدم برم ليوانارو بزارم سر ميز که همون موقع فرزام و مهيار و بچه ها اومدن تو اشپز خونه ... بچه ها سريع دويدن سمت صندلياشونو نشستن روش ..

دريا با هيجان دستاشو کوبيد بهم -آخ جون زرشک پلو ... مادر جون به ذوقش خنديد ... -ماشالا عجب خوش اشتهاس اين بچه با اون همه هله هوله من گفتم اين عمرا شام بخوره ...مهيار دست دراز کردو لپ دريا رو کشيد که جيغش رفت هوا -پس چي خانوم شمسايي... نميبينين توپ قل قليه باباشه ... -خدا حفظش کنه برات ولي من و مادر جون صدام کن به مهسيمام گفتم شما برام با فرزام هيچ توفيري ندارين ... فرزام رو به من گفت -بشين ديگه همه چي و آوردي .. مادر جون باز از اون نگاه چند ديقه پيشش به من کردو صندلي کنار خودشو عقب کشيدمابين منو فرزام نشسته بود ...

فرزام دست برد و بشقاب مادر جونو برداشت و براش غذا کشيد ... تا خواستم منم بشقابمو بردارم زودتر از من بشقابمو برداشت و براي منم کشيد ...

مادر جون با شيطنت گفت -فرزام پسرم چه جنتلمن شدي مادرميگم ميخواي مهيار اينا دوماه بيشتر بمونن ..

فرزام خودشو لوس کرد براي مادرش -اِ مامان .... جنتلمن نبودم ؟!... -والا ماکه چيزي نديديم ... همگي زديم زير خنده ...مادرجون تا قاشق اول و گذاشت دهنش چشماش برق زد -به به ... عجب دستپختي آفرين به مادرت دختر ... لبخندزدم به روش

-نوش جونتون ... فرزام يه قاشق پرو پيمون گذاشت دهنش و نگام کرد سريع نگامو ازش گرفتم ...نميدونم چرا مامانشو ميديدم هل ميکردم ... ميترسيدم همش فک کنه ميخوام پسرشو اخفال کنم ... غذا رو مابين حرفاي گاه و بي گاه اونا و سکوت من خورديم ...

بعد از شام دور هم جمع شديم تا چايي بخوريم ... همينکه سيني و گذاشتم روي ميز فرزام خم شدو يه استکان بزرگ با دوتا دونه قند

1401/09/07 09:30

برداشت و گرفت سمتم

با چشمايي گرد شده نگاش کردم ... انگار تعجب و از چشمام خوند که اشاره اي به استکان کرد -تا ما بخوايم بخوابيم يه دوساعتي وقت هست بدو برو يکم درس بخون پس فردا ميخواي کنکور بدي .... اولش تعجب و بعش اخم کردم ... نشستم کنار مادر جون -برو بابا چه درسي کوتا شيش ماهه ديگه ميخونم حالا ... اخم اون غليظ تر شد ... -بهت ميگم پاشو برو درست و بخون ... شيش ماه چيه ميگي تا چشم رو هم بزاري تمومه

مادر جون دستموگرفت تو دستش ... -به تو چه بچه ... تو بيل زني باغچه خودتو بيل بزن يادت نمياد به زور کتک ميفرستاديمت پاي درس ومشقت

فرزام لبشو گزيد و به شوخي اشاره اي به من کرد -وا مادر جون کي!؟... من ذاتا هوشم بالا بود بدون خوندنم هميشه اول بودم ...

با تمسخر گفتم -توکه راست ميگـــي

فرزام -مگه شک داري

همگي زديم زير خنده ... دوساعت بعد بلند شديم بريم بخوابيم ... قرار شد من و مادر جون تو يه اتاق و مهيار و فرزامم تو يه اتاق وبچه هام تو اتاق مهيار بخوابن ... وارد اتاق که شديم جمع و جور کردم کتاب و جزوه هامو از رو تخت ... مادرجون قرصاشو خوردو دراز کشيد روي تخت ... چشماشو بست حس ميکردم امروز خسته شده ... مسير زيادي و باهم پياده طي کرده بوديم ... چراغ اتاق و خاموش کردم و از اتاق اومدم بيرون ...عادت داشتم شبا تند تند آب خورم براي همين يه پارچ آب ميذاشتم بالا سرم ... از اتاق که زدم بيرون ديدم چراغ همه جا خاموشه جز يه چراغ کوچيک که بخش کمي از سالن و روشن کرده بود ... فرزام بود که سرش تو پرونده جلوش بود ... با ديدنم عينک طبيشو که عجيب

بهش ميومد از چشمش برداشت ..

-نخوابيدي ؟!

نگاهي به پرونده ي جلوش انداخت -نه هنوز يکم کار دارم....راستي امروز درستو چيکار کردي -مهيار کو

چپ چپ نگام کرد ... -رفت دريا و آران و بخوابونه ... بحث و عوض نکن درس .. ريز خنديدم ... -خوندم ولي تقريبا هيچي حاليم نشد....

تکيه شو زد به کاناپه و يه پاشو انداخت روي اون يکي -چه مبحثي ... -خازن

-بيارش توضيح ميدم ...

چشمام گرد شد -الان؟!

يه تاي ابروشو داد بالا -بله نکنه خوابت مياد؟...

زير لب يه نه گفتم و برگشتم توي اتاق و جزوه هارو برداشتم.... -کجا ميري پس ؟

صداي مادر جون بود ... با لبخند نگاهش کردم -فرزام ميگه برم رفع اشکال کنه ... دست بردار نيست ... خنديد ... خنده هاش صدا دار بود بر خلاف فرزام

-برو ... برو تا با اسلحه نيومده بالا سرت ... رفتم تو سالن و جزوه هارو گذاشتم روي ميز ... از آشپزخونه اومد بيرون ... دوتا ليوان سفالي دستش بود ...يکيشو گرفت سمتم ... بوي نسکافه تو دماغم پيچيد ... لبخندي زدم -بخور که تا يک شب بايد بيدار بموني ... چشمامو گرد کردم -برو بابا اين دوتا سوالو بگي من

1401/09/07 09:30

رفتم ... لبخند مرموزي زد ...

- ميبينيم حالا ... نشست کنارمو و پرونده خودشو کنار زد ...بوي ادکلنش با بوي نسکافه قاطي شدو تو دماغم پيچيد ... چشمم به صفحه ال اي دي بزرگش افتاد که pm3داشت يه آهنگي و پخش ميکرد ... سرش تو جزوه هام بود ... صداشو کمي بردم بالا ....با شنيدن اولين بيت آهنگ سرشو آورد بالا و نگاشو دوخت ب صفحه

همينکه تو اينجا کنار مني

همينکه کنار تو نفس ميکشم

همينکه تو ميخندي و من فقط

کنارتو از غصه دست ميکشم ... نگاش چرخيد سمت منوونگام خيره موند توي نگاهش ...با اينکه اين نگاه هيچوقت ماله من نشد ولي هنوزم ناب ترين نگاه دنياست

همينکه تو چشماي من زل زدي

نگاهت پناه دل خستمه

نميخوام که دنيا بهم رو کنه

همينکه کنار مني بســـمه

لبخندي بهش زدم ولي اون فقط نگام کرد

من حتي به اين حدشم راضيم

که باشي کنارم بموني فقط

واسه من فقط بودنت کافيه

ديگه هيچي جز اين چيزي نميخوام ازت

موهام از پشت خيلي آروم کشيده شد ... يه آخ گفتم و اخم کردم ... خنديد ... -اونو ول کن

فکرتو بده پي درست بچه اجبار نگامو دوختم به جزوه و خودکاري که تو دستاي مردونش بود ... صداي زمزمش تو گوشم پيچيد

واسه من فقط بودنت کافيه

که هستي کنارم قدم ميزني

بهم حس دلداگي ميدي و

داري لحظه هامو رقم ميزني ... سرمو نياوردم بالا و نگام خيره مونده بود به برگه جلوم

من حتي به اين حدشم راضيم

که باشي کنارم بموني فقط

واسه من فقط بودنت کافيه

ديگه هيچي جز اين چيزي نميخوام ازت "کنارتو-عليرضا بهلولي"

صداش و دوست داشتم ... خوب بود اونقدري که دلم و لرزوند ... اونقدري خوب بود که اشکم تو چشمام لغزوند ... همينکه آهنگ تموم شد خاموشش کرد ... خودکارو گرفت دستشو خط کشيد دور يه فرمول ... اون ميگفت و من گوش ميدادم .... به قول شهاب حسيني نميدونستم چي ميگه داشتم صداشو فقط گوش ميکردم ... -خب حل کن ... خودکارو گرفت سمتم ... يه آن به خودم اومدم گيج نگاهش کردم -هان؟!...

چپ چپ نگام کرد -حلش کن ... چشمم رفت سمت مسئله اي که روي کاغذ بود ... حاضرم قسم بخورم اون لحظه عجيب ترين اشکال و خطوط دنيا اون خطاي راست و مورب و نميدونم چي چي بودن که کنار هم چيده شده بودن ... آب دهنمو قورت دادم و سرمو آوردم بالا .... يه تاي ابروشو داده بود بالا و منتظر خيره شده بود بهم ... لبخند پر استرسي زدم ... -الان حل کنم؟!... -اگه زحمت نميشه ... -زحمت که...نه فقط.... خب يکم ذهم خستس الان يکي دو ساعته به کوب داريم کار ميکنيم .... چشماشو گرد کرد -يکي دو ساعت؟!

بي حرف نگاش کردم که با تمسخر گفت -نگو اونقدر تو عمق درس فرو رفته بودي که نفهميدي فقط يه ربعه دارم همين مسئله رو بهت توضيح ميدم و باز قفل کردي -چي يه

1401/09/07 09:30

ربع؟!.....

دست چپشو آورد بالا و ساعت استيلشو گرفت جلو صورتم ... پر بيراهم نميگفت دوازده اومدم و الان ساعت دوازده و بيست ديقه بود ... موهامو زدم پشت گوشم و نفس عميقي کشيدم ... پوفي کردو خم شد جزوه ها و کتابارو جمع کرد و گذاشت تو بغلم ... -پاشو پاشو برو بخواب از تو درس خون در نمياد ...پاشو بروبزار به زندگيمون برسيم ... با خجالت گفتم -يبار ديگه توضيح بدي ميفهمما ... با نگاهي که داد ميزد ارواح خاک عمت نگام کردو من بي سرو صدا بساطمو جمع کردم و راه افتادم سمت اتاق ... از خير آب برداشتنم گذاشتم ... جدا الان فک ميکنه من هيچي بارم نيست.... آروم درو بستم و کتاب و جزوه هارو گذاشتم رو ميز توالت ... رفتم سمت کمدو لباسمو برداشتم... سريع عوضشون کردم و خزيدم زير پتويي که روي زمين براي خودم جا انداخته بودم ... -تموم شد ؟... با شنيدن صداي مادر جون يدفعه از جا پريدم ... خندش گرفت -ترسيدي... دستمو گذاشتم

روي سينم -واي مادر جون فک کردم خواب بودين ... صداش آروم بود ... چرخيد به پهلو سمتم -نه عزيزم هنوز نخوابيدم ... مگه فکرو خيال ميذاره ... منم به پهلو چرخ خورد سمتش -فکرو خيال ... چه فکرو خيالي ؟!....

نفس عميقي کشيدو با لحني که غصه توش موج ميزد ناليد -چي بگم ... امروز ياد همه درداي داشته و نداشتم افتادم ... فرزام و امروز بعد مدتها سرحال ديدم ... بچم هيچ وقت شانس درست و حسابي نداشت اون از اون دختره ي ....

لااله الله ...پشت سر مردم نبايد حرف زد خدا خودش ببخشتش ... با شک گفتم -خانومشو ميگيد؟!

-آره ... ترنم انتخاب ما بود ولي فرزامم نگفت نه ... از بچگي عادتش بود حرف حرف خودش بودا ولي هميشه نظر حاجي و من براش مهم تر از خودش بود ... فک ميکرديم خانومه خانواده داره ... اهل زندگيه ولي پير کرد فرزاممو ... چقد بچم حرف ناحق شنيد از اين و اون و دم نزد ... دم نزد تا آبروي خودش بره ولي آبروي ناموسش نه ... نگو ترنم قبل ازدواجشم معتاد بوده و ما بچه بيچارمونو بد بخت کرديم -اختلاف حاج آقا با فرزام سر چيه؟!..

نفس صدا داري کشيدو جوابموداد -چي بگم والا ... جفتشون شکل همن ...غد . لجباز ... حاجي که قبلا ميگفت زن وزندگيتو ول کردي نيا خونه من و بعدشم که معلوم شد ترنم مقصر بوده و ظاهرا ميخواسته از مملکتم فرار کنه مرد ... بعد مردنش گفتم خب ديگه فرزام برميگرده خونه ... ولي بهتر نشد که بد تر شد ... حاجي گفت چرا به من نگفتي و فرزامم گفت مگه باور ميکردين ... بحث کردن و فرزامم گفت انگار بودنش تو خونمون باعث اذيت حاجيه و گفت که ديگه پا نميذاره اينجا مگه اينکه خود حاجي بگه ... اونم که ... چي بگم والا اون ازاين بد تر اين از اون بد تر ... اون لج ميکنه ميگه خودش بياد اين لج ميکنه ميگه اون

1401/09/07 09:30

بگه تا بياد ... منم از اينجا رونده از اونجا مونده شدم .. با ناراحتي گفتم -يعني فرزام و حاج آقا همو نميبينن ..... -چرا مادر ميبينن ...منتها فرزام هر يکي دو هفته يبار ميره دم مغازه و اونجا همديگرو ميبينن ... اونم نيم ساعت که مطمئنم اين به اون اخم ميکنه اون به اين... اين و گفتو ريز خنديد منم خنديدم ... معلوم بود باباشم عين خودش لجبازه... بار اول که ديدمش و خوب يادمه ... عجب چکي خوردم ازش ... دستم رفت سمت گونم ولي لبخند نشست رو لبم ... با همه دردي که اونروز کشيدم خوشم اومد از غيرت اون مرد ....

روي عروسش غيرت داشت ... روي نوه به دنيا نيومدش غيرت داشت ... غيرت داشت که زد تو صورتم ... با همه دردش اين غيرته بد به دلم نشست ... برگشتم سمت مادر جون که ديدم نفساش منظم شده ... لبخندي زدم به روش آروم دراز کشيدم .... خودم خوابم ميومد حسابي بيخيال از همه جا چشمامو بستم و خوابم برد

*****************

فرزام

با حرص خيره بودم به کارگرايي که از در پشتي داشتن اثاثيه مهيارو ميبردن بالا ...مامان بالاخره کار خودشو کرد ... مونده بودم بابا رو چطوري راضيش کرده بود ... دستمو کلافه کشيدم توي موهام –فرزام مامان برو سر کارت ديگه تو ....

باصداي مامان چرخيدم سمتش ... با شيطنت داشت نگام ميکرد ... حس ميکردم ميفهميد چي تو مخمه

با خنده گفت -چيه مامان جان چرا اينجوري نگام ميکني ... دستامو از جيبم در آوردم و نفسو با صدا دادم بيرون -هيچي مادرم ... هر چقد ميخواي ساز بزن ديگه دارم رقاص خوبي ميشم ... به هر سازت مارو برقصونا .... خنديد و دلم ضعف رفت براي خنده با محبتش ... سري تکون دادم و سوار ماشين شدم ... طبقه دوم راهش از در پشتي بود ... اينم يه ايده از بابا بود اومدم از کوچه بزنم بيرون که رو در رو شدم با ماشين بابا .... نفسم حبس شد ... نگاه همديگه ميکرديم ... هميشه ازش حساب ميبردم و اين کاملا غريضي بود ... درو باز کردم و پياده شدم ... اونم پياده شد ... اخماش توهم ... خوشم ميومد پدرو پسر کلا خنده به لبمون نمي اومد ... دستمو دراز کردم طرفش -سلام آقاجون

دستمو فشارداد -سلام ... اينورا ؟کلات افتاده اومدي برش داري؟

-نه اومدم اسباب کشي ... -اومدن؟!

چشمامو ريز کردم -آقاجون چيشد شما که خونه دست مستجر نميدادي -کي گفت ميخوام اجاره بدم ... سوالي نگاش کردم ... زميناشو ازش خريدم ميخوام کارگاه بزنم -آخه مهيار چيزي نگفت ... -لابد صلاح نديده ...هرچند ربطيم به تو نداشت

با اين جواب صريح و گويا خيلي شيک و مجلسي ضايعم کردلبخندي بي معني زدم و گفتم -خب ديگه با اجازتون من برم اداره ... سري تکون دادو رفت سمت ماشين .... پوفي کردم عجب ديکتاتوري بود اين آقاجون مام ها ********

پارت ششم

سوار ماشين شدم

1401/09/07 09:30

و گازشو گرفتم ... اين روزا سرم شلوغ بود ولي انگار با وجود بيکاريم وقت واسه هيچ کاري نداشتم ...

.....ساعت هول و هوش ده بود ... نفس عميقي کشيدم هرروز ساعت هشت خونه بودم اما امروز بايد دير تر ميرفتم ... چاره ايم نداشتم نه از غذا خبري بود نه چيزي ...

بلند شدم و کاپشنمو برداشتم ...

چراغ و خاموش کردم و از اتاق زدم بيرون ... علي آبادي امشب شيفت بود با ديدنم احترامي گذاشت ...

بي حوصله گفتم

-خبري شد بهم زنگ بزنيد خودمو ميرسونم . ..

-بله قربان ...

دستي براش تو هوا تکون دادم و راه افتادم سمت ماشين ....درماشين و که باز کردم گوشيم تو جيبم لرزيد ...

لحظه اي ايستادم و گوشي و از جيبم کشيدم بيرون ...

با ديدن شمارش چشمام برق زد ... لبخند نشست رو لبم ...

-سلام ... خانوم پشت کنکوري ...

تونستم لبخندشو پشت چشماي بستم نقاشي کنم ...

-عليک سلام ... مادر جون ميگه شام تو گذاشته تو يخچال تو اون ظرف غذا خوري آبيه...

نشستم پشت فرمون و ماشين و روشن کردم

-ممنون خوبم ... تو چطوري

ريز خنديد ...

-شارژم داره تموم ميشه مزه نريز...

-آدم با مزه مزه ميريزه ميخنده ريزه ريزه ...

-کوفت فراق از منو و مهيار روت تاثير گذاشته ها شاعر شدي ...

-اوف چه جورم ... چه مادر جون مادر جوني ميکني چايي نخورده دختر خاله شدي ...

-تا چشت در آد توروسنـ...

قطع شد .... گوشي و گرفتم جلوم ....فک کنم شارژش تموم شد... شمارشو گرفتم

-ها چيه؟

اخم کردم

-ادب داشته باش بچه ...

خنديد

-چشم استاد ...

-يه ساعت ديگه آن شو اشکالاتو بفرست برات توضيح بدم ...

-چــــي؟!

-پيچ پيچي ... فک کردي از خونم بري دست از سرت برميدارم ...

-برو با....

با ديدن پليس راهنمايي رانندگي که سر چهار راه بهم ايست داد يه گندت بزنن زير لب گفتم ...

-ها با من بودي ؟!

ماشين و زدم کنار ...

-چند ديقه حرف نزن ببينم ...

-تو به من گفتي گندت بزنن؟.... واقعا ...

گوشي و از گوشم دور کردم ...

اومد نزديک شيشه مو دادم پايين

-خسته نباشين ...

نگاهي به قيافم کرد ...

-ممنون مدراک ماشين ....

نفس عميقي کشيدم اينم از اين ... نميخواستم چک و چونه بزنم ... کيف مدارکمو گرفتم سمتش .... نگاهي به کارتم که کنارش بود انداخت ...

نگاهي به عکس روي کارت کرد و بعد به صورتم

-جناب سرگرد از شما بعيده ... ديگه ما بايد شمارم متوقف کنيم ...

لبخندي از سر اجبار زدم

-بله شما درست ميگين معذرت ميخوام .. يه تلفن کاري بود ميدونـ.....

همين موقع صداي جيغ مانند مهسيما بلند شد ...

-هوي باتوامــــا

چشمامورو هم فشار دادم ... اين دختر آبرو واسه آدم نميذاره ....

ماموره نگاهي چپکي بهم کرد

-بله ... در هر صورت مجبورم جريمتون کنم ... ميدونين که قانون قانونه ...

-بله

1401/09/07 09:30

...سريعترلطفا ...

برگه قبض جريمه رو داد دستم نگاهي بهش کردم انداختمش جلوي ماشين ...

-خسته نباشيد ...

احترام نظامي گذاشت و من حرکت کردم تو دلم گفتم احترامت بخوره تو سرت گوشيو بردم نزديک گوشم ...

-تو دو ديقه نميتوني زبون به دهن بگيري بچه ...

-تو به من گفتي گندت بزنن

-اوفـــ مهسي تو شاهکار خلقتي ...

خنديد...

-مرسي تو بيشتر ...

-جريمت کرد؟

-فهميدي نگهم داشته و اونجوري داد زدي

-نه به جان تو ... وقتي جيغ زدم يهو که ساکت شدم ديدم گفت قانون قانونه واينا ...

-بله جريمه شم ...به لطف صداي شما ..

خنديد ...

-يه ساعت ديگه آن شو ....

-چي صدات قطع و وصل ميشه ...

-مهسيما لوس نشو يه ساعت ديگه اومدي اومدي نيومدي روزگارتو سياه ميکنم ...

-من صداتو ندارم ... شب بخير ...

اينو و گفت و گوشي و قطع کرد ... حرصي نگاهي به صفحه گوشي کردم تازه ده و ده ديقه بود ...

پيچيدم سمت خونه آقاجون اينا ... اين دختر انگار به هيچ صراطي مستقيم نبود ...

دستمو گذاشتم روي زنگ ....دوبار که زنگ زدم صداي آران تو گوشي پيچيد ...

-کيه ...

-منم آران باز کن ...

در باز شد ... سريع از پله ها رفتم بالا تا درو باز کردم سينه به سينش شدم ... هل کردو يه هي بلند گفت ...

يه تاي ابرومو دادم بالا و چپ چپ نگاش کردم ...

-عليک سلام ...

-مهيار خونه نيستا ...

-کجاس؟

-خونه شماست ...داره با آقاجون صحبت ميکنه برو اونجا ...

دريا و آران پريدن تو بغلم ...

-سلام عمو

جفتشونو بوسيدم و گفتم برن تو خونه تا بيام ... هردو دويدن سمت اتاقشون ...

نگاهي بهم انداخت و لبخندي زد

-برو ديگه زشته ...

خندمو خوردم ..

-جان ؟!... زشته ؟....چرا اونوقت ؟

نگاهي به اطرافش کرد

-همين ديگه خوبيت نداره يه پسر نامحرم تو خونمون باشه نيست تازه اومديم همسايه ها که درست و حسابي نميشناسنمون حرف در ميارن ....

کفشامو در آوردم و يه قدم رفتم جلو

-آها اونوقت يادت رفته من يه بيست سالي تو همين محل بزرگ شدم ...

انگار به اينجاش فک نکرده بود

-خب ... خب تو بزرگ شدي ما که تازه اومديم ....

سري تکون دادم براش

-آها ...

کاپشنمو در آوردم و پرت کردم تو بغلش که رو هوا گرفت ... رفتم تو و پشت سرم اومد

-با تو بودما ...

بي توجه بهش رفتم تو خونه که کامل و منظم چيده شده بود همه چيش ... خودمو پرت کردم رو مبل ...

-يه چايي بيار با تستات ... زود باش وقت نيست تا يکمم با بچه ها بازي کنم و برم يک شده ...

-وا چه چايي پاشو برو ما تازه اثاث کشي کرديم چاي نداريم ...

دستمو دراز کردم و کنترل تلوزيونو برداشتم و روشنش کردم ...

-باشه چايي ندارين ... يه ليوان نسکافه اي آبميو اي چيزي بيار...

دستاشو زد زير بغلش

-اونم نداريم

-يه ليوان آب خنک که پيدا ميشه تو

1401/09/07 09:30

خونتون ...

-خير اونم نداريم ...

خندم گرفته بود

-آب شيرتونم قطعه لابد

-بله ...

تلوزيونو خاموش کردم ..

-باشه پس چاره اي نيست ... با دهن خشک و خالي مجبورم بهت درس بدم ... بدو جزوه هاتو بيار ..تستاييم که زدي بيار ...

قيافش آويزون شد ...

-فرزام ....

يه جوري ناله ميکنه انگار بهش گفتم کوه جا به جا کن واسم ...

-آقا من نخوام کنکور بدم کيوبايد ببينم

اشاره اي به خودم کردم

-منو ...

دهن کجي بهم کرد

-بدو بيار زياد اذيتت نميکنم پنج تا تست ميدم حل کردي که هيچ نتونستي فردا بايد کل تستاي سه سال اخيرو بزني برام ...

-چــــي؟!

-همينکه شنيدي زود باش ببينم

دريا از اتاق اومد بيرون ...

-عمو بيا بازي ديگه آران پلستيشنو جور کرد ...

در حاليکه بلند ميشدم گفتم ...

-زود باش تا پشيمون نشدم و برات بخش گياهي زيست سوم و توضيح ندادم ...

تا اسم بخش گياهي اومد چشماش از حدقه زد بيرون ... عمرا کسي حاضر ميشد پاي همچين مبحثي بشينه اونم ماله سوم ...

خودمم دروغ گفته بودم تقريبا هيچي از گياه شناسي و اين جور بحثا حاليم نبود ... ديگه حتي بحثم نکرد ... سريع جزوه و کتاباشو گذاشت جلوم ...

ميدونستم چه سوالايي بايد بدم همونطور سر پا چندتا تست و علامت زدم و جزوه ها و کتابارو برداشتم

-اينا رو بزن تموم شد بيار ببينم ....

اينو و گفتم رفتم سراغ بچه ها ... صبح به آران قول داده بودم موقعي که اومدم اينجا پليستينشو وصل کنه و باهم بازي کنيم

گرم بازي بوديم که صداي مهيار از پشت

سرم اومدم

-سلام ...

سريع برگشتم سمتش ..

-سلام چطوري پايين بودي؟

نشست کنارم و دريا رو که داشت خوابش ميگرفت بغل کرد

-آره رفته بودم کار زمينا روبا بابات راست و ريس کنيم ...

نگام به صفحه بود و حواسم به مهيار

-نگفته بودي ميخواي زمينارو جاي خونه بدي ...

-تصميم نگرفته بودم والا بابات امروز سر شام پيشنهاد داد ...

ابروهام رفت بالا

-جدا؟!...

صداي جيغ آرا بلندشد

-ايول بردم ... عمو سوختي ...

خنده اي کردم ودستم و انداختم گردنشو محکم فشار دادم

-قبول نيست بابات حواسمو پرت کرد ...

-نخيرشم سوختي سوختي ...

دريا پريد پشت گردنم ..

-عمو سوختي .... سوختي ....

مهيار دريا رو از پشتم کشيد پايين .... صداي خندمون پر کرده بود اتاق .

-بيا همشو زدم ....

نگامون چرخيد سمت مهسيما که با قيافه آويزون تستارو گرفته بود جلوم ... مهيار از ديدن قيافش زد زير خنده ...

خندمو خوردم و تستارو از دستش گرفتم ... فقط به جواب آخرش نگا کردم بد نبود سه تاشو درست زده بود ...

-آفرين خوبه ولي بيشتر بخون ...

تستارو از دستم کشيد

-چشم ...

مهيار رو کرد سمتم

-شام خوردي ؟

نگاهي به ساعتم کردم داشت دوازده ميشد

-آره خوردم

1401/09/07 09:30

من ديگه بايد برم ...

بلند شدم ... اخماش تو هم بود ...

-چيه منکه درس ندادم

شاکي گفت

-درس ميدادي که انقد نميسوختم .... دوساعته منو کاشتي پاي پنج تا سوال

ناخداگاه دستمو بردم و محکم بينيشو بين دوتا انگشتام فشار دادم که دادش رفت هوا

از همه خدافظي کردم و از خونه زدم بيرون ....

دلم نيومد بي ديدن مادر جون برم ..خواستم زنگ و بزنم ولي ديدم تا اينجا اومدم نرم تو باز آقاجون جوشي ميشه براي همين بيخيال شدم و عقب گرد کردم ... سوار ماشين شدم و روندم سمت خونه ...

حالا سر حالتر بودم ... با ديدنش باز انرژي گرفتم ... اينبار ديگه تصميم جدي بود ... نميذاشتم از دستم بره ... من نياز داشتم به اين دختري که فقط بودنش دنياي آرامشمه ...

******

فرزام

براي صدمين بار گوشيم زنگ خود ... ديگه واقعا داشتم ديونه ميشدم از دست اين دختر

-بازچيــــــه

-مگه نگفتي نيم ساعته ديگه مياي خب شد چهل ديقه که ..دستمو بردم سمت موهامو با مشتم آروم کوبيدم تو سرم

-واي مهسيما اين صدمين بار زنگ زدي به خداي احدو واحد تو راهم... ترافيکه ....

-باشه بابا چرا داد ميزني منکه چيزي نگفتم منتظرم باي ...

گوشي و قطع کرد ...

دوهفته بود يه ريز رو مخم بود که روز اربعين بيام براي مراسم آش نذري مادر جون و سر صبحم پدر گوشيمو در آورده بود ...

قبول کرده بودم ولي هنوز سر حرفم بودم نميرفتم توخونه ...

بالاخره ده ديقه بعد رسيدم ... تا رسيدم ديدم دم در وايستاده و گوشيشم گرفته دستش ...

گوشيم تو جيبم لرزيد ريجکت کردم ... اخمشو ديدم رفت توهم ... در ماشين و بستم که سرشو چرخوند سمتم ...

*************

مهسيما



ريجکت داد ... اخمام رفت تو هم ... به من ريجکت ميده .... تا اومدم دوباره شمارشو بگيرم با صداي قفل شدن دراي يه ماشين نگام چرخيد اونور ...همينکه ديدمش ناخداگاه لبخند نشست رولبم...

يه پيراهن جذب مشکي با کاپشن مشکي و شلوار لي مشکي پوشيده بود يه شالگردن مشکي و سفيدم دور گردنش بود ...

چادر ملي که صبح مادر جون بهم داده بودو جلوش عين شال بود و مرتب کردم ... رسيد جلوم اول نگاهي به سرتاپام انداخت

-چه تحــــولي ...

نيشم باز شد

-سلام

لبخند مردونه اي زد

-عليک خواهر ....

-بيا تو مادرجون منتظرته بايد با مهيار برين کشک بگيرين ...

-باشه بريم تو ...

جلوتر ازش رفتم تو ... صداي ياالله گفتنش خنده آورد روي لبم ... چه آقا منشانه ...

ديدم همه سرا چرخيد سمتش ... خيلي ريلکس و عادي با چهره اي خونسرد راه افتاد سمت مادر جون و منم پشت سرش ...

خالش ايستاده بود کنار مادرش .... همينکه رسيد با احترام با خالش سلام و احوال پرسي کرد ... مادر جون کلي ذوق کرده بود

ماهه پيش گفت که فرزام سه ساله تو مراسم اربعينم

1401/09/07 09:30

نمياد اينجا منم بالاخره اونقدر آفتاب بالانس رفتم رو مخش و قول دادم اگه بياد درسمو بخونم که بلاخره قبول کرد ..

چرخيد سمت مادر جون

-مادر جون من در خدمتم حالا چيکار کنم ...

مادر جون رو به من گفت

-مادر برو به مهيار بگو بياد برن باهم کشکارو بگيرن بيارن ...

چشمي گفتم و راه افتادم سمت بيرون که مردا داشتن ظرفاي يبار مصرف ومياوردن ....

-مهسيما صب کن خودم ميرم ...تو نميخواد بري

صداش يکم بلند تر از حد معمول بودو تقريبا همه سرا چرخيد سمتمون .....بي توجه به همشون راه افتاد سمت بيرون ... از کنارم که ميگذشت چرخيد طرفم

-حواست به قلب مادر جون باشه ... فک کنم باز درد گرفته امروز رنگ وروش يکم پريدس

چشمامو به معني باشه گذاشتم رو هم ....

از کنارم رد شدو از در زد بيرون ... عقب گرد کردم که برم پيش مادر جون ...سنگيني نگاه خيليارو روي خودم حس ميکردم ...

تا رسيدم جلوي مادرجون محکم بغلم کرد ...

-الهي فدات شم من مادر ...بالاخره اين فرزاممو از خر شيطون آوردي پايين ...

خالش با محبت نگام کرد

-معرفي نميکني اين خانوم خشگله رو به ما خواهر؟!

مادر جون دستاشو محکم دور شونم حلقه کردو سرمو بوسيد

-اين عزيز دل منه ... خواهر دوست فرزامه همونيکه طبقه بالا رو بهشون فروختيم ... اسمشم مهسيماست

با ذوق روشو کرد سمتم

-اِ مبارکه عزيزم ....

سعي کردم تا ميتونم اداي دختراي متين و سر به زيرودر بيارم

-خيلي ممنونم ..مرسي ...

رو کرد سمت يه دختري که سر ديگ آش ايستاده بود ....

-حنا ....مامان بيا اينجا ببينم ...

دختره ديگ و ول کردو اومد سمتمون .... دقيق نگاش کردم .... هيکل ريزه ميزه اي داشت و بهش ميخورد هم سن و سال خودم باشه ... چش ابرو مشکي بود ... چشماش واقعا خوشگل و کشيده بودن شرقي شرقي ... بيني يکم قوس داري داشت که نه تنها زشتش نکرده بود بلکه بامزه ترشم ميکرد...

يه جورايي شبيه نيوشا ضيغمي بود خيلي قيافش ناز بود ... رسيد کنارمون مادر جون رو به من گفت

-اينم حنا خانوم گل خواهر زاده خوشگل منه ...

دستمو دراز کردم سمتش که دستمو گرفت و محکم کشيد تو بغلش

-واي سلام عزيزم ...

چشمام گرد شد .... عجب حس صميميتي وجود داشت بينمون خيلي زود دختر خاله شد ... خندم گرفت ...

خاله فرزام روبه حنا گفت

-حنا مهسيما جونم ببر پيش دخترا ...

حنا با ذوق گفت

-مامان بريم تو خونه ؟...

مادر جون اخمي کرد

-دختر کجا برين تو خونه خير سرتون اومدين آش بپزينا ...

حنا با شيطنت گفت

-اونم چه آشي ... روش يه وجب روغن خوابيده ... خاله شما که هستين ما بريم ديگه ...

مادرجون با خنده گفت

-باشه برين ...

حنا بي اينکه منتظر نظر من باشه دستمو گرفت

-بيا بريم مهسي

کشيد ولي ايستادم رو به مادر

1401/09/07 09:30

جون گفتم

-حالتون خوبه مادر جون ... يکم رنگ و روتون زرده ها ...

با دستش خيلي آروم زد رو گونم

-نگران من نباش عزيزم يکم استرس آش و دارم خوب خوبم ...

حنا دستمو کشيد و با صداي بلند رو به دختراي ديگه گفت

-بچه بيايد بريم بالا ...

رفت سمت پله ها و ازش رفت بالا .. بقيه دخترام پشت سرمون ... معلوم بود همشون دختراي خوبين و صميمين من موندم اين فرزام چرا انقد از دماغ فيل افتادس ...

همگي رفتيم طبقه بالا....حنا نشست تو پذيرايي طبقه بالا و دخترام يکي يکي نشستن کنارمون ... حنا بسته ها دستمال کاغذي و ريخت جلومون ...

-همينجوري که مشغولين اينارم تا کنين ميخوام ....

يکي از دخترا بسته ها رو پرت کرد اونور

-گمشو ببينم مردم از فضولي ...

برگشت سمت من

-ببينم توفرزام و از کجا ميشناسي ؟!...

خندم گرفت

-چطور مگه؟!

1401/09/07 09:30

ادامه دارد...

1401/09/07 09:30

?#پارت_#هجدهم
رمان_#تا_تباهی?

1401/09/07 22:25

حنا با خنده گفت

-نديدي غيرتي شد گفت نرو بيرون فک کنم گلوش پيشت گيره ها

چشام گرد شد يکي ديگه از دخترا دستاشو کوبيد بهم

-واي خدا فک کن ...هميشه دوست داشتم ببينم فرزام چطوري غيرتي ميشه ...

خندم گرفت

-چي ميگيد شماها ...

همون دختره گفت

-من اسمم هستيه ... اين دختره محناست اونيکه ور دلت نشسته حناست ... اينيکه ور دلمه شبنمه

شبنم گفت

-هممون دختر خاله و دختر عمه هاي فرزاميم ...

حنا –يه دختر داييم داره اون متاهله اسمش نيلاست اون پايين بود ....نميدونم ديديش يا نه يه دختر بور خوشگل

يه چيزايي يادم ميومد

-فک کنم ديدمش باز نميدونم خودشه يا نه

هستي با هيجان گفت

-اونو بيخيال نگفتي فرزام و از کجا ميشناسي ...

خيلي ريلکس گفتم

-خب داداشم دوست فرزامه خودمم تو يکي از عملياتاش باهاش چون همکاري ميکردم آشنا شدم ....

شبنم –واي توام پليسي ؟

-نه بابام وداداشم پليس بودن البته داداشم ديگه الان استعفاداده استاد دانشگاه تهرانه

حن با شيطنت گفت

-متاهله؟

خنديدم

-نچ...

دستاشو کوبيد ...

-ايول خب زودتر ميگفتي بيشتر تحويل ميگرفتيم ...

همگي زديم زير خنده ...

شبنم انگشتشو گرفت سمتون

-چشماتونو از کاسه در ميارم ... اون ماله خودمه ...

-داداشم دوتا بچه داره ها

همگي باهم گفتن

-چي؟!

لبخندي زدم

-داداشم سرپرستي دوتا بچه رو قبول کرده و بزرگشون ميکنه حالا با اين شرايط اگه باز پايه اين من اين وصلت و جوشش بزنم ...

حنا با هيجان گفت

-اقا حله معامله رو جوش بزن منکه راضيم ...

هستي يکي از جعبه هارو کوبيد تو سرش

-خفه شو بي حيا از تو بزرگتراش نشستن اينجا

محنا که به نظر آرومتر بود گفت

-همتون خفه شيد اول اينو تخليه اطلاعاتيش کنم ....تو مجردي ؟...

سعي کردم لبخندم و حفظ کنم ...

-آره چند ماهي ميشه طلاق گرفتيم ...

همگي يهوساکت شدن

حنا-طلاق برا چي ...

لحنم عادي بود

-خب نميتونستيم بچه دار بشيم جدا شديم ...

هستي خواست جو و عوض کنه

-به سلامتي ايشالا پس شيرينيش کو ...

خنديدم ...

محنا گفت

-برا هميشه اومدين تهران؟

-آره ديگه فک کنم ...

شبنم بلند شد و از پنجره طبقه بالا پايين و نگا کرد ...

-فرزام اينا اومدن ...

-اِ پس داداش منم اومد ...

شبنم با هيجان گفت

-داداشت اون پسر قد بلندس که کاپشن مشکي چرم پوشيده ؟

-آره خودشه ...

تا اينو گفتم حنا و هستي از جا پريدن ..

حنا-کو ببينم ...

خودشو پرت کرد سمت پنجره که يدفعه صداي هي بلند هر سه تاشون در اومد ... سريع رفتم کنارشون...

شبنم و هستي خودشونو سريع کشيدن تو و حنا دستشو گرفته بود جلو و دهنشو خشکش زده بود با تعجب پايين و نگاه کردم

مهيار پايين بود يه دستش رو سرش بودو تو دست ديگشم

1401/09/07 22:26

يه جعبه دستمال کاغذي ...

سرشو گرفت بالا ... حنا که سنگکوپ کرده بود و منم خندم داشت ميگرفت ... فرزامم سرشو بالا آورد ... مهيار با خنده جعبه رو بالا گرفت

-اين ديگه چيه ...

حنا سريع چرخيد و نشست رو زمين

با دست کوبيد تو سرش

-واي خاک تو سرم ...

با خنده رو به مهيار گفتم ...

-هيچي ...گفتم ببينه اومدي يا نه يهو دستمال کاغذي از دستش ول شد ...

دخترا بلند زدن زير خنده فرزام با قيافه اي جدي گفت

-آرومتر بخندين زشته توام کارتو بگو برو تو ...

نيشم بيشتر وا شد

-هيچي خواستم بگم دريا و آران تو حياطن حواستون بهشون باشه ...

جاي مهيار فرزام گفت

-باشه حواسمون هست برو تو پنجرم ببند ...

بي حرف خودمو کشيدم تو و پنجررو بستم ...

حنا نگاهي به من کرد

-گند زدم؟؟!

انگشت اشاره و شستم و بهم نزديک کردم

-يکم ...

خيلي جدي گفت

-فک ميکني با اين ضربه عاشقم شد يا ضربه مهلک تري لازمه ؟...

زديم زير خنده ...

دختراي خيلي باحالي بودن ... برا ي مني که هيچوقت دوست دختر ثابت نداشتم خيلي دوستاي خوبي بودن ...

طرفاي ساعت دوازده بود که ديگه ميخواستن اش و بدن ...

توي حياط روي تخت نشته بوديم و يکيمون کشک و اون يکي پياز داغارو ميريختيم روي کاسه هاي آش

من پياز داغ و حنا کشک و هستيم داشت ميچيد تو سيني و محنا يکي يکي کاسه هارو ميرسوند دستمون ...

دوست داشتم اين همکاري و خيلي حال و هواش و دوست داشتم ... چشمم خورد به مهيار که داشت با سيني بزرگ خالي ميومد سمتمون ... حنا با ديدنش سريع خودشو جمع و جور کرد

-من خودم و پرت کنم تو ديگ استتار کنم اين منو نبينه ...

خنديدم ... مهيار سيني و گذاشت جلومون تا اون يکي و برداره رو بهش گفتم

-داداش بچه ها کجان؟

خواست نگام کنه که نگاش اول سر خورد رو حنا که سرشو اونقد پايين انداخته بود که داشت فرو ميرفت تو کاسه آش ... خندشو خورد ...

-تو انباري با بقيه بچه ها بازي ميکنن خيالت راحت ...

سيني و برداشت و رفت ... حنا با لگد کوبيد تو پام

-بيشعور نگهش داشتي منو خجالتم بدي ...

شبنم

-نيست توام خيلي خجالتي هستي ....

هستي يه کاسه گذاشت تو سيني و با صداي آرومي گفت

-واي نيمه گمشدم پيدا شد خدايا ميدونستم بالاخره اين سبزي گره زدنا و ديگ هم زدنا جواب ميده ....

محنا سرشو خم کرد طرفمون ...

-بگو چرا کف اين ديگه سوراخ شده فک کنم هستي از بس هم زده ديگ سوراخ شده ...

حنا با خنده گفت

-بچه ها اينجارو ...

سرمون چرخيد سمت کاسه اي که جلوش بود ... با ديدن کاسه يدفعه زديم زير خنده ...

همه سرا چرخيد سمتون که همه بي استثنا اخم غليظي رو پيشونيشون بود ...

هستي

-اوه اوه ... نخورنمون

مهيار با همون اخما اومد تا سيني بعدي رو ببره ... هستي هل

1401/09/07 22:26