بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

کردو به محض رسيدن مهيار کاسه ي جلوي حنارو برداشت و گذاشت تو سيني ... چشماي مهيار از ديدن کاسه و نوشته روش که با خط زيبا و نستعليق با کشک روش نوشته شده بود "يا شوهر"

گرد شده بود

واي بلندي که حنا گفت باعث شد مهيار نگاش کنه ... خندشو به زور خورد و حين برداشتن سيني گفت

-خدا حاجت رواتون کنه ....

-چه خبرتونه

نگاه همه چرخيد سمت فرزامي که عصبي داشت نگامون ميکرد ... دخترا سريع خودشونو جمع و جور کردن ... فرزام با همون لحن تند گفت

-اين چه وضعشه خير سرتون اومدين مراسم اربعين ... صدا هر هر وکر کرتون رو هواس ...

مخاطبش همه بودن ولي نگاش سمت من بود ... انگار داره به من ميگه نيشتو ببند ...

مهيار سقلمه اي بهش زد

-فرزام اينجارو ...

نگاه فرزام سر خورد رو کاسه ... حنا با يه جهش سريع کاسه رو برداشت و با انگشتش هم زد ... دستش سوخت و سريع بيرون کشيدو رو هوا تکون داد ..

-اين ماله خودم بود پسر خاله ...

فرزام قيافش هنوز سخت و جدي بود ولي نگاهش ميخنديد ....

با صدايي که ديگه عصبانيت قبلي توش نبود گفت

-خدا همه جوونارو به مراد دلشون برسونه ... مهيار با شيطنت يه آمين زير لب گفت ...

فرزام رو به مهيار گفت

-اينو ببر اون يکي و من ميارم ...

مهيار سيني و برد ... شروع کرديم تند تند به گذاشتن کاسه هاي جديد تو سيني ...

-سلام خانوما خسته نباشيد ...

سرمو بالا گرفتم ... باديدن يه پسري که کنار فرزام ايستاد خشکم زد ...

پسره به جرئت ميگم معني کامل کلمه جذابيت تو وجودش خلاصه شده بود ...

قد بلندي داشت که دو سه سانتم از فرزام بلند تر بود ...هيکل ورزيده اي داشت ..يه پيراهن مشکي پوشيده بودو آستيناشو تا کرده بود دستاي عضلانيش با اون ساعت استيل و دستبند چرمي که تو دستش بود فوق العاده جذابش کرده بود ... موندم چطوري سردش نميشد ...

پوست برنزه اي داشت با لبايي برجسته و ته ريشي مشکي و کوتاه ... بينيش انگار که عملي بود چشمايي فوق العاده مشکي و ابروهايي خوش فرم ... اين پسر اصلا مجسمه زيبايي بود ...

صداي محنا منو به خودم آورد سريع نگامو ازش گرفتم

-سلام سبحان تو کي اومدي نديديمت ؟!..

لبخند جذابي زد

-همين ده ديقه پيش رسيدم ..

چرخيد سمت فرزام ...

-سلام پسردايي وقت نشد احوال پرسي کنم ... چطوري ...

فرزام با نگاهي سخت و جدي دستشو گذاشت توي دست سبحان

-سلام ...

سبحان با همون لبخند گفت

-خوشحالم ميبينمت خيلي وقت بود نديده بودمت ...

فرزام بي حرف سري تکون داد... سبحان نگاهش و بين دخترا چرخوند تا رسيد به من ...

رو به هستي گفت

-دوستتونو قبلا نديدم اينجا ...

هستي لبخندي به روي من زد

-مهسيما خواهردوست فرزامه ...

لبخند متيني زدم

-سلام

صداي فرزام در

1401/09/07 22:26

اومد...

-سريع تر پياز داغا رو بريز ببرم سيني رو ...

سبحان لبخندي موقري زد

-خيلي خوشبختم خانوم ...سبحان هستم پسر عمه فرزام جان ...

همون موقع يه پسر جوون با يه دختر بچه حدودا دو ساله تو بغلش اومد سمتون رو به سبحان گفت

-سبحان سها بهونه ميگيره ...

سبحان با لبخند دست دراز کردو دختررو بغل کرد

-بيا اينجا ببينم عروسک بابا ...

نگام سر خورد روي دست چپش که هيچ حلقه اي توش نبود ... سبحان گونه دختررو محکم بوسيد ...

سها لپاي گردش آويزون شد ... ته ريشش اذيتش کرده بود .. خندم گرفت ... خيلي دختر خوردني بود ...

تپل مپل بودو سفيد ... يه پليور صورتي خز دار با پوتيناي همرنگش تنش بودو موهاي کوتاشو خرگوشي بسته بود ... معلوم بود مادر خوش سليقه اي داره ...

سبحان رو به من اشاره کرد

-خب اينم دخمل خوشگل من سها خانوم... سهابه خاله مهسيما سلام کن ...

نگاه دختر کوچولو چرخيد سمت من با ديدن خندم يهو خنديد که دوتا دندون خرگوشي جلوش پيدا شد ... سريع سرشو تو گردن سبحان پنهون کرد ... همه به اين کارش خنديدن الا فرزام که بي توجه به همه درگير گوشيش بود تا سيني پر بشه ... ديگه اين آخرين سيني بود ...

دستامو دراز کردم سمت سها

-مياي بغلم ...

سرشو از رو شونه سبحان بلند کرد... اول نگاهي بهم کردو بعد بي معتلي خودشو کشيد سمتم ...

حنا با خنده گفت

-چه زود مخشو زدي من دوماه روش کار کردم تا وقتي مياد بغلم وحشي نشه ...

هستي آخرين کاسه رم گذاشت تو سيني ...

-فرزام تمومه ...

فرزام نگاشو از گوشي کندو گذاشت تو جيب شلوار جينش ... نگاهي حرصي به من انداخت و خم شد سيني و برداشت ...

سبحان رو به من گفت

-مزاحمتون نميشيم خانوما ... بدين بچمو ما بريم ...

با لبخند گفتم

-ميشه پيشم باشه ... مواظبشم ...

جوابمو با لبخند جذابي داد ...

-اصلا ماله شما ... من برم گريه کرد خبرم کنيد ...

محنا خودشو انداخت کنارمون نشست ... لپ سها رو کشيد –آخ بخولمت دختر که کپ بابات جيگري ...

لپشو بوسيدم ...

-خيلي سفيده فک کنم به مامانش کشيده ... مامانش نيومده ؟

شبنم قيافشو مچاله کرد

-خبر مرگش بياد ... سبحان طلاقش داده

با تعجب گفتم

-چرا؟!...

حنا –بعد به دنيا اومدن سها با دوست پسر دوران مجرديش فرار کردن رفتن ترکيه سبحانم همون موقع طلاقش داد ...

اخمام رفت توهم

-چطوري تونست از بچش بگذره ...

هستي –به قول مامانم دختره از مادر بودن فقط زايدنشو بلد بوده

سها دستشو برد سمت کاسه يا شوهر حنا که سريع دستشو پس کشيدم

-چند سالشه

حنا-تا دوماهه ديگه دوسالش ميشه فک کنم ...

يه قاشق برداشتم و کمي از قسمت آبکي آش و پر کردم توش .... دهنشو باز کرد ... واي دلم ضعف رفت واسش ...

صداي مادر جون بلند شد

1401/09/07 22:26

...

-خب ديگه همگي خسته نباشيد بريم بالا خودتونم آش بخوريد بعد از ظهر ميايم ديگارو ميشوريم

همه شروع کردن به جمع و جور کردن بند و بساط که برن بالا ...

چشمم به فرزام افتاد که گوشه حياط با مهيار داشت دست ميداد ... فک کنم ميخواست بره ... بي توجه به دخترا سريع از تخت اومدم پايين و با قدمايي تند رفتم سمتش ...

از در زد بيرون ... رفتم تو کوچه داشت سوار ماشينش ميشد ....

-فرزام ...

نگاش چرخيد سمت من ... دويدم کنارش ... سها تو بغلم داشت بغ بغ ميکردو با خودش مشغول بود ...

-کجا ميري ؟...

نگاهي به سها و بعد به من کرد

-قرارمون اين بود که تاتموم شدن آش بمونم ديگه دارم ميرم يه دوش ميگيرم و از اونجا ميرم اداره ...

اخم کردم

-اِ خب يعني چي تا اينجا اومدي آش نخورده ميري ؟!

چپ چپ نگام کرد

-شما به فکر من نباش برو له له بچه مردم شو ...

اخمام رفت توهم

-منظور؟؟

در ماشينشو باز کردو نشست توش

-بي منظور ...

خواست درو ببنده که نذاشتم...

-منظورت چي بود ؟

لبخند اجباري به روم زد

-هيچي عزيز ...برو ديگه کـــــ

-چي شده ؟

صداي حاج اقا بود ... سريع پياده شد ....

مهسيما رو به بابا

-سلام حاج آقا ...

آقاجون لبخندي به روم زد

-سلام بابا جان چرا بيرون وايستادي همه رفتن تو برو آشتو بخور ...

نگاهي به فرزام کردم

-آخه...

حاج آقا دست دراز کردو سها رو از بغلم گرفت و گونشو بوسيد ...

-به به چه دختري ... چه عسلي ...

با سويچش پيشونيشو خاروند

-آقاجون با اجازه اگه ديگه کاري ندارين من برم ...

حاج آقا با اخم غليظي نگاهش کرد ...

-آش نمونده واست يا خونمون در حدو اندازه حضرت والا نيست

فرزام سرشو انداخت پايين

-نه آقاجون بحث اينا نيست يه ساعت ديگه بايد برم اداره ميخوام برم يه دوشـ...

-تا جاييکه يادمه خونم دوتا حموم داره ...فرزام تو بد شرايطي گير کرده بود ....حاج آقابا اخم بدي داشت نگاش ميکرد

سها رو داد بغل من

-بابا تو برو تو ...

نگاهي به فرزام کردم و سهارو گرفتم بغلم ... رفتم سمت خونه ... همينکه واردش شدم سينه به سينه سبحان شدم ...

لبخندي بهم زد

-اومدم دنبال سها

لبخندشو جواب دادم و سهارو دادم بغلش ...

-شما نميايد تو ...

-چرا بفرماييد ...

مهيار همراه دريا و آران کنار در ورودي منتظرمن بودن .... همگي باهم رفتيم تو ... نشستم کنار حنا که برام جا نگه داشته بود ...

تو گوشم گفت

-نيومد تو؟

فهميدم فرزام و ميگه پکر گفتم

-نه ...

بوي کاپتان بلک تو بينيم پيچيد ... سرمو که چرخوندم چشمم افتاد به سبحاني که کنارم نشست ... چشم چرخوندم دور تا دور سفره بزرگي که پهن شده بود ... جاي ديگه اي جز جاي خالي کنار من نبود ...

لبخندي بهم زد و سها رو نشوند کنار خودش ... سها با

1401/09/07 22:26

ديدنم چهار دست و پا اوم سمت سفره و ميونبر زد سمت من ... اومد تو بغلم ...

خاله فرزام با خنده گفت

-ماشالا مهسيما جون مهره مار داره ... اين بچم رام خودش کرد ...

محکم صورت سها رو گرفتم و بوسيدم ... انگشتامو تو دستاي تپلش گرفت و باهاشون بازي کرد .... يدفعه سرشو آورد پايين و با اون دوتا دندون خرگوشي محکم دستمو گاز گرفت ... صداي آخم که در اومد خنده جمع بلند شد ...

همزمان صداي ياالله حاج آقا بلند شد ...

سرمون که چرخيد سمتش يهو همه يجا ساکت شدن ... فرزام با يه غرور خاصي کنار حاج آقا ايستاد بود

حاج آقا اومد جلو و نگاهي به سفره انداخت

-انگار واسه ما جا نيست ...

با اين حرفش همه جمع و جور شدن ... ديگه همگي چفت هم بوديم ... فرزام نشست کنار خالش که درست روبه روي من بود ... نگاهش آزار دهنده بود ... يه جورايي پر بود از اخم ....

لبخندي سر سري بهش زدم ...با اخم سرشو چرخوند طرف ديگه ...

همه سعي ميکردن عادي باشن ... کاسه آش و که گذاشتم جلوم سبحان برگشت سمت من و آروم گفت

-بدينش به من اذيتتون ميکنه ...

-نه من راحـ...

نگام که به چشماي برزخي فرزام افتاد حرف تو دهنم ماسيد و سبحان سها رو از بغلم کشيد بيرون ...

فرزام نگاهش چرخ خورد بين فاصه نا نو متري منو سبحان که عملا بي هيچ فاصله اي نشسته بوديم ... خودمم معذب بودم ...

فرزام بلند شد نگاها همه همراهش بلند شدن ... خيلي خونسرد گفت

-ميرم دستامو بشورم بيام ....

رفت سمت دستشويي ...نفس راحتي کشيدم و کاسمو کشيدم جلوم تا شروع کنم که گوشيم تو جيبم لرزيد .... يه حسي ميگفت نودو نه درصد فرزامه ...

گوشي و ازجيبم کشيدم بيرون و با يه ببخشيد بلند شدم ...و کمي از سفره فاصله گرفتم ... خودش بود

-بله

-مهسيما با عصاب من بازي نکن تا فکر و خيالي به سر عمم و بقيه نزده پاشو برو بشين اونور ...

-چي؟!

-زهر مار ... پاميشي مياي ميشيني اينور وگرنه جوري ميزنمت نفهمي از در خوردي يا از ديوار ...

خيلي جدي اينو و گفت و گوشي و قطع کرد .. ...

برگشتم سمت سفره .... نگاهي به جمع کردم ... آروم خم شدم دم گوش حنا گفتم

-ميري جاي من با هستي يه کار کوچولويي دارم...

اولش خيره نگام کردو بعد با يه لبخند کمي کنار کشيد و من مابين اونو هستي نشستم ...دوست نداشتم بيادو فک کنه ازش ترسيدم و از اينجور حرفا ولي خب از فرزام بعيد نبود با کمر بند سياه و کبودم کنه ...

برگشت ... همينکه وارد سالن شد نگاهش مستقيم به من بود ... گوشه لباش يه وري رفت بالا و نگاهش رنگ پيروزي گرفت ... پشت چشمي نازک کردم و اشمو که حنا گذاشته بود جلومو هم زدم ...

-جونم چيکارم داري؟

با صداي هستي به خودم اومدم

-ها؟

-به حنا گفتي کارم داري ...

لبخند دندون نمايي زدم

-هيچي

1401/09/07 22:26

بابا کنار آقا سبحان معذب بودم ...

سرشو آوردکنار گوشم ..

-خب خره جاتو با من عوض ميکردي ....

خندمو خوردم ... نگام چرخيد سمت سبحان که خيلي مردونه نشسته بود و سهام بغل دستش بود ...

يه لحظه دلم پر غم شد يه مرد اونم مثله سبحان چطوري از پس بزرگ کردن يه دختر بچه دساله داره برمياد ...

مادرش چطوري دلش اومده همچين بچه اي رو ول کنه و بره دنبال هوسش ...

خيلي دوست داشتم مردي که باهاش فرار کرده رو ببينم ... سبحاني که من ميديدم فوق العاده بود ... شايد به جرئت ميتونم بگم فوق العاده ترين مردي بود که به تمام عمرم ديده بودم زيايي و جذابيتش نفس گير بود

حتي از فرزامم سرتر بود ...

-مهسيما نمکدونو بده به من ...

صداي فرزام و که شنيدم سريع نگامو کندم از سبحان ...با اخم خيلي خيلي غليظي خيره بود بهم ..

-چي گفتي ؟...

هستي دست بردو نمکدنو داد بهش ...

فرزام با غيض نگاشو ازم گرفت .... دلم غنج رفت يه لحظه گاهي دلخوشي يعني که کنارته و فک کني بيخيالته ولي زير چشمي هواتو داشته باشه ...

با لبخند سرمو انداختم پايين و مشغول شدم ... بعد ناهار چون بيشتر ظرفا يبار مصرف بود از شانس خوبمون کار ظرف شستنمون راحت تر شده بود... ديگا رو که تو حياط مردا شستن و ظرفاي نهارم عمه و خاله فرزام شستن و نذاشتن ماها کاري کنيم ...

همه نشسته بوديم توسالن جوونا يه گوشه و بقيه هم يه گوشه ديگه ...

خانواده فرزام خيلي پر جمعيت بودن ... کلي پسر عمه و دايي و دختر خاله و چي و چي داشتن .. مهيار نشسته بود کنار من و فرزامم کنار اون ... همه از هر دري که بحث پيش ميومد صحبت ميکردن ... همه جووناشون آدماي صميمي و خوش مشربي بودن الا فرزام که عنق نشسته بود و صداشم در نمي اومد ....

بعد يکي دو ساعت همگي عزم رفتن کردن و بلند شدن ... فرزام رفت سمت مادر جون که از خوشي روي پاش بند نبود ....

منم چادرمو در آوردم و تا کردم گذاشتم روي مبل ... فرزام اول نگاهي به من کردو بعد بيحوصله روبه مادر جون کرد

-خب مادر جون من ديگه برم ... به آرزوتم که رسيدي بالاخره پامو کشيدي تو اين خونه ...

مادر جون با ذوق عين بچه ها از گردنش آويزون شد ...

-الهي مادر قوربونت بشه ... الهي من دورت بگردم نميدوني امروز دو دستي دنيا رو بهم ميدادن انقد خوشحال نميشدم ...

فدات شم که روي آقاجونتو زمين ننداختي ...


فرزام بوسه اي روي موهاش زد

-زندايي جون من ديگه رفع زحمت کنم امري نيست ؟

نگام چرخيد روي سبحان

مادر جون سها رو از بغلش گرفت و محکم بوسيد

-نه عزيزم برو ... مواظب اين عروسکم باش ...

سبحان لبخندي زدو روشو چرخوند سمتم ...

-خيلي خوشحال شدم از آشناييتون اميد وارم بيشتر زيارتتون کنيم ...

-مگه زيارتگاهه ...

1401/09/07 22:26

نگاه هر سه تامون چرخيد روش... با لحن شوخ ولي نگاه جدي اين حرف و زد ...

لبخند سبحان حرفشو بي جواب گذاشت ... خدافظي ازمون کردو رفت ...

منم بي اينکه حرفي به فرزام بزنم از کنارش رد شدم تا برم و از دخترا خدافظي کنم ...

******

فرزام

با اخم و تخم سوار ماشين شدم ... با حرص ماشين و روشن کردم و دنده عقب گرفتم ...

گندت بزنن فرزام ... من موندم خدا شانس قسمت ميکرد من کدوم جهنم دره اي دنبال دزدو و ارازل افتاده بودم ...

اين سبحانم معلوم نيست از کجا سرو کلش پيدا شد ... دختره بي چشم و رو يه جوري نگاش ميکنه انگار آدم نديده ...

نديد بديد بد بخت ...بچه اونم زده به دندونش با خودش اينور اونور ميکشونه ...

من حال اين يکي و ميگيرم ... هيز بد بخت پسر نديده ....

عوض اينکه بشينه سر درس و کتابش بخونه برا کنکور پدر جزوه هاشو در بياره پدر سبحان و در آورد ...

اينقدر دقيق که اونو داشت زيرو رو ميکرد الان کتاباشو زير رو کرده بود الان کنکور نداده پزشکي شهيد بهشتي قبول بود ...

ديگه ببين چقد تابلو بازي در آورده آقا جونم فهميده ...

پشت چراغ قرمز زدم رو ترمز ...

حرفاي آقاجون توسرم اکو داد....

"ميخواي دست به کار شي دست به جنبون ... مادرت ميگفت عوض شدي باورم نشد

فک کنم خيلي خاطر خواشي که واسه خاطرش پا گذاشتي رو حرفت ...

يا امروز مياي تو و ميشيني سر اون سفره و بي سرو صدا غذاتو ميخوري يام اينو بدون پدر مرحومم از قبر پاشه بياداينجا وساطتتو بکنه هم برات نميرم خاستگاريش ...

حالا خود داني ..."

حس کردم دونه عرق از فرق سرم ريخت رو گردنم ....

آبروم پيش آقا جون رفته ... حدس ميزدم مادر جون بوهايي برده و برا همين اونا رو کشونده خونه خودشون ولي فک نميکردم به آقاجونم گفته باشه ...

دوبار با دست کوبيدم تو سرم

خاک تو سرت فرزام ... وقتي يادش مي افتم که چجوري عين جوجه اردک افتادم پشت آقاجون و رفتم تو خونه دلم ميخواد همينجا با ماشين خودمو بکوبم به دارو درختي ...

جدا اون لحظه نفهميدم دارم چه غلطي ميکنم ...من خودم و سنگ رو يخ کردم اونوقت اين مياد سبحان و نگا نگا ميکنه ... لرزش گوشيمو حس کردم ... دست بردک و برش داشتم ... با ديدن اسم آقا جون رنگم پريد اومدم ريجکت کنم که ترسيدم ...

-الو

-زود رفتي حرف داشتم باهات

-بله؟...

خيلي جدي گفت

-شب براي شام بيا اينجا ... حرفايي داريم که بايد بزنيم ...

-آخه شب ...

-منتظريم ...

ديگه صبر نکرد حرفي بزنم و قطع کرد ... نفس حبس شدمو دادم بيرون ... اي خدا عجب گيري کردما ... حالا چيکار کنم ...

رفتم اداره... تا شب دل تو دلم نبود ... استرس گرفته بودم ...حال و هوام مثله پسراي بيست و يک دو ساله بود که خاطر خواه دختر همسايشون ميشن و لو

1401/09/07 22:26

ميرن ...

هي ميخواستم زمان کند بگذره و لامصب تند تر از هميشه ميگذشت ساعت هشت شده بود ...

به خاطر زنگ آقاجون مجبور بودم برم وگرنه باز تحريمم ميکرد ...

هرچي نزديک تر ميشدم حس ميکردم ضربانم ميره بالاتر ...

تو عمليات دوساله پيش تبريزم تا اين حد هيجان و ترس نداشتم ...

دستمو گذاشتم روي زنگ ... اولين زنگ و نزده در باز شد ... انگار مامان پشت آيفون نشسته بود ...

درو باز کردم و پا گذاشتم تو خونه ... خدايا به اميد تويي گفتم و رفتم تو ...

مامان اومد پيشوازم ... يه جوري قوربون صدقم ميرفت انگار تازه برگشتم از سفر قندهار ...

آقاجون جلوي در منتظرم بود ... حس ميکردم چشماش داره ميخنده

-خيلي خوش اومدي

تشکري زير لب کردم هر سه راه افتايم سمت سالن ... مادر جون انگار که من از قحطي برگشته باشم هرچي دم دستش ميومد فرو ميکرد تو دهنم ...

کلافه نگاهي به آقاجون کردم ...

چرا حرفشو نميزد راحتمون کنه .. انگار از نگام فهميد ديگه عصابم داره بهم ميريزه ... نفس عميقي کشيد و دهن باز کرد

-خب حالا چيکار کنيم ...تصميمت چيه ؟!

يکم خودمو جمع و جور کردم و خودم زدم به اون راه

-تصميمم؟... براي چي؟

مادر جون با هيجان گفت

-دورت بگردم مهسيما ديگه ...

سرفه مصلحتي کردم ... يکم يقمو کشيدم جلوتر ....

-من هيچ تصميمي ندارم والا ... اون مثله خواهـ...

آقاجون خيلي جدي گفت

-پس دارم از خواهرت براي سبحان خواستگاري ميکنم امروز عمت يه زمزمه هايي ميکرد ...

نفسمو کلافه دادم بيرون ...

-بيخيال آقاجون ...

چشماش خنديد ...

-تصميمتو بگير پسر جون دست نجنبوني از دستت رفته ...اين چند وقته که اينجا بودن خوب زير نظر گرفتمش دختر خوبيه ... خوشبختت ميکنه اگه بد بختش نکني ...

مادر جون –اصلا ااون روزي که ديدمش مهرش به دلم نشست ... تو خونتم که ديدمش فهميدم گلوي خودتم پيشش گيره ...

عرق کرده بودم ... از من بعيد بود همچين عکس العملايي ...

-من نه ...اونقدرام جدي بهش فکر نميکنم ...

دروغ ميگفتم عين چي ... آقاجون پا روي پا انداخت

-حالا جدي يا غير جدي بهش فکر که ميکني ...اگه تصميمت جديه برا ازدواج بگو تا دست به کار بشيم اگرم نه که همينجا قضيه رو فراموش ميکنيم چون عمت ميخواد باهاش صحبت کنه ....

کلافه گفتم

-آقاجــون ... يعني چي عمم تا يه دختر ميبينه ميخواد بگيره برا پسرش مهسيما هنوز داره درس ميخونه

-به تو چه انگار جدي جدي باورت شده برادرشي ...

-آخه ...

سرمو انداختم پايين ...

-ميتوني با بچه دار نشدنش کنار بياي ميتوني پدر يکي باشي که پسرت نيست؟...

سرم پايين بود ...ميتونستم؟.... ميتونستم مهسيما رو فقط براي خودش بخوام؟....

سرمو گرفتم بالا و خيره شدم به آقاجون ....

-خوب فکراتو تا

1401/09/07 22:26

آخر امشب بکن ... فردا ميگم مادرت باهاش صحبت کنه ... اگه ميتوني که فردا راجب تو باهاش صحبت ميکنه اگرم نه که سبحان ...

بلند شد رفت سر ميز شام ... فکرم درگير بود ... ميخواستمش ولي يه شکي اون ته ته هاي ذهنم صدا ميداد ...

ميتونستم يه عمر زندگي کنم و سرکوفت نزنم ... ميتونستم بابا باشم و شوهر ....

ميتونستم خوشبختش کنم؟

نفهميدم اصلا شام چي خوردم ... اگه سبحان نبود راحت ميتونستم جواب بدم فعلا نه ولي الان پاي سبحاني وسط بود که کم کسي نبود براي خودش .....

فکرم رفته بود پي خاطراتم .. ميخواستم باشه .... ميخواستم باشه آرامشي که کنارش داشتم ... ميخواستم داشته باشمش با همه چيزايي که نداره ...

جاي همه نداشته هاش مهسيما برام دنياي آرامش بود ... اون تو وجودش زندگي داشت ...

سرمو بي اينکه بيارم بالا نگاهم خيره به بشقاب گفتم

-مامان فردا بهش بگو ... هم منو هم سبحان و .... حق انتخاب کردن داره ... بزار انتخاب کنه من يا سبحان ...

بشقابمو کنار زدم و با لبخند نگاش کردم

-ممنون خيلي خوشمزه بود غذاتون .... خيلي وقت بود دلم برا غذا خوردن تو اينجا تنگ شده بود ...

مادر جون

-نوش جونت عمرم ... بازم بکش ... اومد بشقابمو پر کنه که نذاشتم

-نه مادر جون سير شدم ديگه مرسي ...

آقا جونم کنار کشيد ...

-ممنون خانوم ... دستت درد نکنه ...

بلند شدم و به مامان کمک کردم تا ميزو جمع کنه .... مادر جون حرفي نميزد ... حس ميکردم آقاجون بهش گفته چون بي سابقه بود مامان من همچين چيزي بگم و حرفي نزنه

مادر ظرفارو گذاشت توي ماشين ظرف شويي .... هيچ کدوم ديگه حرفي راجب مهسيما نزدن باهام و چقد ممنون اين حالشون بودم...

مثله گذشته نشستيم کنار هم ... مثله گذشته بابا زد اخبار و نشستم کنارشو ديدم ...

مثله گذشته ها مامان چايي ريخت و با شکلات تلخ داد دستم ...

امشب مثله گذشته ها بوديم ... بي حرف ترنم ... بي دغدغه ... بي دعوا ...

امشب مايه خانواده بوديم ...

*********

مهسيما

چايي رو گذاشتم جلوي مادر جون .... خنديد ... مهربون بود ... مثله هميشه ...

-خب مادر جون چه عجب ... قدم رنجه فرمودين ... قدم رو تخم چشاي من گذاشتين اومدين بالا ...

محکم بغلم کردم

-انقد زبون نريز دختر ...همينجوريشم عزيزي واسه من ...

خنديدم ...

نگاهي به من کرد که گفتم

-پاشم ميوم بيارم براتون ..

دستمو گرفت و باز منو نشوند جاي قبليم ...

-نميخواد مادر ...بشين باهات دو کلوم حرف دارم ...

نشستم و سوالي نگاش کردم

-حرف ؟... مشکلي پيش اومده ؟...

-نه مادر چه مشکلي ... خدا بخواد خيره

-خيــره؟!!!

لبخند مادرانه اي زد ...

-ببين گلم ميدونم تازه جدا شدي و هنوز تو حال و هواي ازدواج نيستي ولي خب چه ميشه کرد دختر خوب و که نميذارن رو زمين

1401/09/07 22:26

بمونه ...حقيقتشو بخواي امروز واسه دوتا چيز اومدم اينجا ....

با بهت گفتم

-چي ؟

نفس عميقي کشيد

-راستش .... ديروز عمه فرزام ...زهره رو ميگم ...تورو ديد تو مجلس ... زهره مادر سبحانه ...

ببين مادر جون دوسال پيش بود که زن شير ناپاک خورده سبحان اونو با اين بچه گذاشت و رفت پي عشق جوونيش ...

اين پسر آقاييه براي خودش ... با اون همه دب دبه و کب کبه خم به ابرو نياورد و بچه شو يکه و تنها بزرگ کرد ...

نبين انقد خاکيه ... يه شرکت ساختمون سازي داره به چه بزرگي ...دختراي تهرون براش سرو دست ميشکنن اما خب اول اينکه خودش نميخواست و دومم مادرش دلش رضا نبود به هر دختري...

تا اينکه ديروز تو رو ديد ...

مثله اينکه بد به دل خودش و سبحانش نشستي .... از من خواست وساطتت کنم ... واسطه بشم بين اونو خودت تا بهت بگم تو رو ميخوان برا سبحانشون ...

از آقايي اين پسر هر چي بگم کم گفتم مادر ...اخلاقش ...رفتارش .. خانوادش تحصيلاتش .... همه و همه عاليه ... حالا همه اينا به کنار يه حرفيم هست حرف دل خودم و حاج آقا .....

با بهت خيره بودم به صورتش ....

من و ميخواستن ؟...حتي تصورشم نميکردم به اين زودي بهم اين پيشنهاد بشه ... من هنوز از شوک طلاق و مادر نشدنم در نيومدم ...

بي اينکه منتظر جواب من باشه شروع کرد

-ببين بحث سبحان ب کنار ... گفتم که نگي مادر جون بهم نگفت و نذاشت خودم تصميم بگيرم و از اين حرفا...

راستش منو حاجي تو اين مدت مهرت بد به دلمون نشسته .... فرزام منم که ميدوني ... اون خدابيامرز که خدا از سر تقصيراتش بگذره گند زد به زندگي و خوشبختيش ...

فرزامم از اولم ترنم و نميخواست ولي نه ام نگفت ....تا اينکه اون ماجرا پيش اومد ... حالا بگذريم ... ببين گل دختر نه فرزام من نه تو ميتونيد تا اخر عمرتون مجرد بمونيد ...

حاجيم حالا حالا ها دس رو هر دختري نميذاره ولي انگار مهرتو بد به دلش افتاده که گفت امروز اينجا بگم لابه لاي اين فکر کردنات به فرزام منم فک کني

با لکنت گفتم

-حاج آقا گفتن !؟

خدا خدا ميکردم بگه نه فرزام .... کاش ميگفت فرزام ... کاش...

-حاجي گفته ولي من زير زبون اين پسررم بيرون کشيدم بدش نمياد... انگار اونم زير آبي ميرفته برا ماها

به اين حرفش خنديد و منو انگار از بالاي برج بيست طبقه پرت کردن رو زمين ...

دستمو به دسته مبل فشار دادم تا نيافتم ...

آب دهنمو قورت دادم تا از خشکيش کم کنم....

-خب حالا مونده نظر خودت ... تصميم با خودته حق ميدم بهت اگه سبحان و انتخاب کني ولي خب آرزومه عروسم باشي ....ولي خوشبختيت برام مهم تره ....

فرزام بچمه ميشناسمش ... خودشو ميگيره و يکم خشکه ولي به وقتش مهربون ترين مرد دنيا ميشه ....

به اخم و تخماش نگا نکن دلش خيلي

1401/09/07 22:26

نازکه ... اونقدري که تا حاجي گفت اگه سر ظهري ديروز نياد سر نهار براش هيچ وقت نميره خاستگاري و عين بچه ها سريع اومد تو ...

بازم اول آخرش پاي خودته سبحان يا فرزام ....

فکراتو بکن و بهم بگو ...

رنگ و روم حسابي پريده بود فک کنم ... با لکنت گفتم

-آخه... آخه من ... يعني من نميتونم بچـ...

اخم کرد ... اخماش شبيه اخماي فرزام بود ...

-ببين دختر جون ارزش يه زن و انقد پايين نيار ... بچه دار شدن يه نعمته درست ولي خيليا يکيش همين مادر سها که بچشو به دنيا آورد و فرار کرد مادر نيستن ..

فرزام منکه شرايطتو ميدونه اگه راضيه يعني اينکه از بابت بچم راضيه ... سبحانم خودش يه بچه داره و اگرم بچه ي ديگه اي ميخواد بيخيال تو ميشه ...

سرمو انداختم پايين ... حتي باور اينکه فرزامم منوبخواد يه رويا بود ...مات بودم از درخواستش ... واقعا منو ميخواستن ؟؟....

باورم نميشد ... ممکن نبود اون حتي يبارم نخواست خودشو به من ثابت کنه ... حتي يبارم حرفي از علاقه کاري از سر عشق نشوني از يه احساس تعلق خاطر نسبت به من از خودش بروز نداده و حالا ...

گيج بودم بين خواستن و ترديد ... نه اينکه نخوامش ميخواستمش بيشتر از قبل حتي ولي ...

ولي فکر اينکه اين عشق نيست و ترحمه ... فکر اينکه فرزام منو ميخواد تا از زير فشار حاج آقا در بيادو حال خرابمو خوب کنه راحتم نميذاشت ...فکر اينکه سبحان منو واسه خاطر بچش بخواد و من بشم يه پرستار براي بچش آزارم ميداد ...

فکر اينکه دليلي واسه خواسته شدنم از طرفشون نداشتم آزارم ميداد ...

دستامو گره مشت کردم ... نبايد اينبارم اشتباه ميکردم ... نبايد واسه خاطر احساسم اينبارم پشت پاميزدم به عقلم ...

يه اشتباه دفعه اول اسمش ميشه اشتباه ... دفعه دوم ميشه تجربه... دفعه سوم اسمش حماقته ... وقتي حماقت بکني نميتوني برگردي ... اگه براي بار سوم تکرارش کني ميشه حماقت .... نبايد اينبارم حماقت ميکردم ...

کم سرکوفت نشنيدم سر امير حسين ... کم خودمو و خانوادم تحقير نشد ...ديدم زنيکه يه زماني آرزوش بود با خانوادمون وصلت کنه چه حرفايي پشت سرمون در آورد... ديدم موهاي مهياري که روز به روز سفيد تر ميشه ... ديدم برادري که غصه منو بيشتر از دل خودش ميخوره...

سرمو گرفتم بالابا اطمينان گفتم

-مادر جون تصميم اول و آخر من با پدرمو و مهياره .... ولي خودم تا زمانيکه کنکورمو ندادم هيچ جوابي نميدم ... به هر دوشون بگيد ... هر کدوم که ميخواد تا اون موقع صبر کنه ... نميتونم دوباره اشتباه کنم ... اينبار بايد فکر کنم ... اينبار بايد عاقلانه فکر کنم و تصميم بگيرم ... اينبار بايد بفهمم منو براي خودم ميخوان يا بچه ....

ايندفعه ديگه بايد ثابت بشه بهم منو براي خودم

1401/09/07 22:26

ميخوان ...

با تموم شدن حرفم لبخند پر محبتي بهم زد ...

-حق داري عزيزم ... بهترين کارو ميکني ... من به جفتشون ميگم ... شماره خونتونم بهم بده تا با خانوادتم صحبت کنم ...

-اول به مهيار نميگيد؟

-درستش اينه اول پدرو مادرت بدونن .... امشب خودت با مهيار حرف بزن يا اگه سختته شام بيايد پايين حاجي باهاش صحبت کنه ...

موهامو زدم پشت گوشم ...

-چشم ...

پيشونيمو بوسيد دوست داشتم جنس محبت کردناشو .. بوي مادرانه ميداد ...

*********

فرزام

کفرم در اومده بود ... عصبي سر ستوان اميري داد کشيدم

-پس حواستون کجا بود .... سه تا ماشين گشت نتونستيد يه جغل بچه رو گير بندازين ... اسم خودتونو گذاشتين پليس ...

اميري-قربان تصادف کرديم .. يه پرايد پيچيـ...

بلند تر داد زدم

-توجيه نکن .... الان يه پرادو تا خر خره پر شيشه داره جولون ميده و تو وايستادي اينجا چي تحويل من ميدي ؟.... يه پرايد پيچيد جلوتون ؟... سه تا ماشين فرستادم همينو دارين بگين ؟...

اميري نگاش به روبه رو بود ...

-چهل و هشت ساعت وقت بدين گيرش مياريم ...

انگشت اشارمو گرفتم رو به روشون ...

-فقط بيست و چهار ساعت ... فقط بيست و چهار ساعت وقت دارين ... اون بچه و اون پرادو با همه جنساشو تحويلم بدي ... واي به حالتون يه گرم از جنسا کم شده باشه

همگي ساکت ايستاده بودن

-برين ديگه ...

بي معطلي از اتاق رفتن بيرون ... عصابم داغون بودو مقصرم فقط مهسيما بود ... نميسوختم از اينکه گفته بايد فک کنه ... نمي سوختم از اينکه به حسم مطمئن نيست از اين ميسوختم که به اون پسرم گفته ميخواد روش فک کنه ...

پوزخندي زدم معني عشقم فهميديم يه زماني مثلا عاشقم بود ولي تا ديد که يکي بهتر از من براش پا پيش گذاشته شک کرد به حسش ...

مشت محکمي کوبيدم روي ميز حالم داشت از اين دوست داشتنا بهم ميخورد ... پشيمون بودم از اينکه ازش خاستگاري کردم ...

نميخواستم بگم دختر بي لياقتيه اما همينکه داشت منو مقايسه ميکرد با سبحاني که قد دو تا جمله کاملم نميشناستش زور داشت....

اينکه ..

دستمو فرو کردم تو موهام ... ديگه نميخواستم کاري بکنم اگه قرار بود بفهمه دوسش دارم ميفهميد همونجوري که من فهميدم ... همونجوري که من داغون شدم و دم نزدم ... اگه انتخابش سبحان باشه مثله دفعه قبل ميام تو عروسيشو شاهد ازدواجش ميشم ...

ديگه نميخوام کاري کنم که بعدا غرورم خورد بشه جلوش ...حتي اگه انتخابش منم نباشم نميتونم از زندگيش کنار برم چون ميشه عروس عممو يه عمر چشمم تو چشمش مي افته ... بايد جوري باشم که بعدا از هر بار ديدنش سر شکسته نشم ...

من هنوزم همون آدمم ... من تا وقتي بخوام برادرم براي مهسيمايي که شرط و شروط ميذاره براي شناختنم

سويچمو

1401/09/07 22:26

برداشتم واز اتاق زدم بيرون ... ديگه کافي بود هرچي خواستم و نشد ... هرچي کردم و نديد ...

کاراش نيم ساعت بيشتر طول نکشيد ... از در آموزشگاه زدم بيرون ... گوشيمو از جيبم در آوردم ... دستم رفت سمت اسمش ... ترديد نکردم و لمس کردم اسمشو ...

سه تا بوق خورد تا صداي ضعيفش تو گوش پيچيد ...

-الو ...

سعي کردم لحنم عادي باشه مثله هميشه ...

-الو سلام .... خوبي...

نفس عميقي کشيد

-مرسي ممنون ..

بي مقدمه رفتم سر اصل مطلب ...

-مهسيما من يه مدت نيستم قراره برم به يه ماموريتي براي درسات توي آموزشگاه يکي از دوستام که نزديک خونست کلاس برداشتم.... خودت اگه خوندي که هيچ نخونديم پنج شنبه ها و چهار شنبه هاي کلاساي جمع بندي و رفع اشکاله ميتوني بياي آدرسشو برات پيام ميکنم ...

يکم مکث کرد ...

-چند وقته مگه ماموريتت ؟!...

خيلي خشک گفتم

-حدودا پنج ماه

-پنج مــــــــــاه؟

-آره پنج ماه ... با دقت درساتو بخون ... اميدوارم موفق بشي ...

-اما ...اما آخه...

نذاشتم حرفشو بزنه ...

-الان بايد برم ... هر وقت کار واجبي پيش اومد تماس بگير ...

صداش رنگ ناچاري و غم گرفت

-باشه ولي آخه کجا ميري؟

-کرمانشاه .... براي يکي از عمليات ..

-باش...باشه ...

-خدافظ ...

اينو گفتم و گوشي و قطع کردم ... نميخواستم رقابت کنم .. اون اگه قرار بود منو بشناسه تا الان بايد ميشناخت ... نميخواستم چيزي و ثابت کنم که ارزشش برام بالا تر از اين رقابت بچه گانس ...

بزار تا دلش ميخواد سبحان و بشناسه ... اگه قراره ظرف پنج ماه اونو بشناسه و تائيد کنه بهتر ... حاضر نيستم به خاطرش تمام اين سه سالي که منوشناخت به باد بره...

خوشبختيش آرزومه چه با من چه بي من ...

***********

مهسيما

گوشي و قطع کرد .... حالم بد بود چراشو نميدونم ...صداش عادي بود ولي حس خوبي نميگرفتم با اين لحنش ...

فکر ميکردم زنگ زده تا علت شرطمو بدونه ولي حتي يه کلمم حرفي از اين شرط و شروطا نزد ... شايد حاج آقا و مادر جون مجبورش کردن به اين خاستگاري ... شايد ...

گوشي و پرت کردم روي تختم ... سرمو بين دستام گرفتم ... بدم ميومد از اين حس ترديد لعنتي ... بدم ميومد از اين حسي که الان اومده بود سراغم ...

اگه بافرزام بودن و انتخاب ميکردم يعني تا آخر عمر داغ يه بچه که از خون خودم و خودش نباشه به دلمون ميموند ... اصلا شايد يه روزي دلش ميخواست يه بچه از خودش داشته باشه اونکه ايرادي نداشت ... اگه پسم ميزد منطقي بود ولي سبحان ...

سبحان بچه داشت يه بچه از خودش ... يه بچه که باز براي من از خودم نبود ولي لااقل ماله شوهرم بود ...

حداقلش ميفهميدم خوني که تو رگاشه از خونه کيه ...

ميفهميدم محبت کردناش سر کوفت زدن نداره ... منت نداره ...

با صداي

1401/09/07 22:26

پيامک گوشي دستم و از سرم برداشتم ... آدرس و شماره آموزشگاه بود بي هيچ حرفي نه سلامي نه عليکي ...

دوست نداشتم اين فرزامو ... دوست نداشتم اين دوست نداشتنشو ...

دست بردم سمت جزوه هام ... نميخواستم فعلا بهش فکر کنم ... بايد ذهنمو دور ميکردم از سبحان و فرزامي که يهويي افتادن وسط زندگيم و ميخوان بيان تا تهش ...

******

از در آموشگاه زدم بيرون ... نگاهي به گوشيم انداختم ... امروز قرار بود بياد دنبالم ...صداي بوق ماشيني گواه داد که اومده ...

سرمو چرخوندم ...

نگام موند روي سمند سفيدي که برام چراغ زد ... اولش تعجب کردم ... با تعريفايي که مادر جون ميکرد فکر ميکردم ماشين بلوکس تر از اين باشه ...

با قدمايي آروم ولي محکم راه افتادم سمت ماشينش ... موهامو زدم توي مقعنه ... ديشب که زنگ زد و گفت از مادر جون و پدرم اجازه گرفته براي قرار گذاشتن چاره اي جز موافقت براي اين قرار نداشتم ... درو باز کردم و نشستم توي ماشين ....

-سلام ...

روشو کرد سمتم و بازم همون لبخند جذاب ... خوشم ميومد از طرز نگاهو لبخنداش بي شيله پيله بود ...

-سلام خانوم مهسيما .... خوشحالم دوباره ميبينمتون ...

فقط لبخندي در جوابش زدم و اون ماشين و روشن کرد .... بوي کاپتان بلک تو ماشين پيچيده بود ... تيپشو همون ثانيه اول از نظر گذروندم ...

يه شلوار پارچه اي با يه پيراهن مردونه و تنگ ... واقعا برام جاي سوال بود اين مرد سردش نميشه؟...

تيپش در عين سادگي بهش ميومد ... جلوي يه کافي شاپ نگه داشت ...

-بريم تو يا توي ماشين راحت ترين ؟...

لبخندي زدم-فرقي نميکنه ...

درو باز کرد ...

-پس بريم تو ...

خم شدو سويشرتشو از صندلي عقب برداشت و به خاطر نزديکيش بوش بيشتر رفت توي دماغم ....

هردو پياده شديم ... بي اينکه سويشرت و بپوشه کنارم راه افتاد سمت کافي شاپ ... درورودي و باز کردو کنار ايستاد تا اول من وارد شم...

رفتارش در نهايت احترام و متانت بود ...

صندليمو کنار کشيدم و نشستم... نشست رو به روم ... گارسون که اومد هردو سفارش نسکافه داديم ... نگام خيره به انگشتاي دستام بود ...


دستاشو قلاب کرد توهم

-خب من شرمندم از اينکه وقتتونو گرفتم ...

-نه بابا اين چه حرفيه ...

-راستش بهتر ديدم قبل اينکه با خودتون قرار بزارم اول از پدرتون اجاره بگيرم ...

-ممنون ...

يکم خم شد به جلو

-راستش مهسيما خانوم من ...

-آقاي سبحان آسايش؟

با صداي دختري که اينو گفت سرمون چرخيد سمتشون .... صداي دوتا دختر کناريشم که با هيجان دستاشو کوبيد بهم باعث شد شوکه بشم ...

-واي من عاشق شمام ... استايلتون فوق العادس ...

دوستش رو کرد سمت من ...

-اي واي دوست دخترتونه ...

قبل اينکه اجازه بده سبحان حرفي بزنه فلش دوربين

1401/09/07 22:26

خورد تو صورتمون ...

با بهت خيره بودم بهشون ... سبحان سريع از سر ميز بلند شد ...

-خانوم اين چه کاريه سريع اون عکس و پاک کن ببينم ...

دختره با صداي لوسي گفت

-واي شما مدلام که همش رنگ به رنگ دوست دختر عوض ميکنين ... بابا ديگه عادي شده از چي ميترسين ...

سبحان با خشونت گوشي دخترو از دستش کشيدو قبل اينکه دختره کاري بتونه بکنه فک کنم سريع عکس و پاک کرد..

-خانوم لطفا مزاحم نشيد ...

-يکم مردمي بودنم بد نيست اين چه طرزه حرف زدنه ...

-خانوم چه ربطي به مردمي بودن داره شما الان جفت پا پريدين تو حريم خصوصي من ...

مدير کافي شاپ سريع اومدن سمتشون

-چه اتفاقي افتاده ...

سبحان با عصبانيت گفت

-بهتره آرامش مشترياتونو فراهم کنيد آقا يعني چي اين خانوم به خودش اجازه ميده از خانومي که همراه من بي اجازه عکس بگيره ...

بحثشون داشت بالا ميکشيد ... واقعا متعجب بودم ... نميفهميدم چي به چيه ...

سريع بلندش شدم ...سبحان بي اينکه منتظرباشه ببينه دختره چي ميگه کيف منو گرفت و رفت سمت در ...

در ماشين و باز کردو بعد نشستم بست ... همينکه سوار شد گفتم

-ميشه بگيد اينجا چه خبره ... من گيج شدم ...

دستي بين موهاش کشيد ...

-من واقعا ... واقعا بي اندازه متاسفم ...

خيره نگاهش کردم که ماشين و کنار زد و چرخيد سمتم ...

-راستش من به دعوت يکي از دوستام چندتا کار مدلينگ براش انجام دادم ... براي همين همه فکر ميکنن مدل رسمي هستمو گاهي از اين دردسرا برام پيش مياد ...

باور کنيد کاملا غير قابل پيش بيني بود ... اصلا نميخواستم اينجوري بشه ..

گيج گفتم

-آخه مگه ميشه ... يهو پريدن وسط و انگار نه انگار که ...

چشماشو بست و دستاشو به نشانه سکوت بالا آورد

-ميدونم ... ميدونم ... واقعا شرمندم من ... خيلي از اين مشکلات برام درست شده ... بايد حتما يه فکر اساسي بکنم ...

من زندگي آرومي دارم ... سعي ميکنم دور از حاشيه باشم ولي هميشه اين حاشيس که دنبال منه ....

ساده ميگردم ... ساده ميپوشم ...ماشين آنچناني سوار نميشم ... ولي انگار همين دوري از حواشي برام بزرگ ترين حاشيس ...

لبخندي زدم ...

-عين فوتباليستا و بازيگرا ديگه ...

لبخندي زد و دستشو دور فرمون حلقه کرد

-نه من سعي ميکنم تا ميتونم دور باشم از اين حواشي .... اين کار و به خاطر علاقم ميکنم نه نياز مالي ...

فقط سري تکون دادم و حرفي نزدم ...

-خب قسمت نشد بريم کافي شاپ ... موافقين ببرمتون يه جاي دنج که اين ساعت کسي مزاحمون نشه؟

با تکون دادن سرم موافقتمو اعلام کرن ... مسافت زيادي رو طي نکرد... جلوي يه مجتمع تجاري که نماي شيکي داشت نگه داشت ...

حدس زدم شرکت خودش باشه ... پياده شديم ...

-شرمنده آوردمتون اينجا ... طبقه پايين

1401/09/07 22:26

اينجا با شراکت بقيه شرکتاي اين مجتمع يه رستوران زديم براي راحتي کارمندا ...

فک کنم ازاولشم بهتر بود مياوردمتون اينجا ...

با راهنماييش رفتيم سمت رستوراني که ميگفت ... با ديدنش به اين خوش فکريشون آفرين گفتم ... فضاي بزرگ و شيکي بود ...

همه کارکنان رستوران با ديدنش بهش سلام ميکردن و با خشرويي جواب تک تکشونو ميداد ... خوشم ميومد که خودشو نميگيره ... شخصيتش جوري بود که ناخداگاه مجبورت ميکرد بهش احترام بزاري ...

نشستيم پشت يکي از صندليا...يکي از گارسونا که پسر جوونيم بود اومد سمتمون ..

-سلام جناب آسايش ...

با ديدنش لبخند عريضي زد

-به سلام آقا حميد ... حالت چطوره ؟!

-ممنون آقا ... به لطف شما خوب خوبم ...

-وامي که برا ازدواجت گفته بودم و از حساب داري گرفتي ؟!

پسره نگاهش پر شد از قدر داني

-بله آقا ... واقعا شرمندم کردين ... شما نبودين الان نه کار درست وحسابي داشتم نه پولي براي ازدواج ...

اخم ريزي کرد

-اين حرفا چيه ... پدرت بيشتر از اينا به گردن من حق داره ... فعلانم زياد حرف نزن دوتانسکافه اي چيزي بيار برامون وقت نيست ....

پسره با خنده دور شد

روشو کرد سمت من ...

-پدرش نظافتچي شرکتمه ... خيلي به گردنم حق داره چند باري کمکشون کرده بودم ... سه سال پيش تا لب ورشکستگي رفتم جوري که لنگ پنجاه مليون پول بودم ...

باورم نميشد خونه شصت متريشو واسه خاطر کمک به من بفروشه ... درسته سي مليون چيزي نيست اما تو شرايط بحراني برام بيشتر از سي ميليارد ارزش داشت ... يه هفته بعدش که حسابم پر شد يه خونه دوبرابر خونه قبليشون نزديک شرکت براش خريدم و پسرشم اينجا گذاشتم استخدادم کنن ....

نگام خيره به دستام بود...

-بهتون اصلا نمياد انقد خير باشين ...

-همونقدري که به شما نمياد خجالتي باشين ...

با تعجب سرمو آوردم بالا ... خنديد ... نسکافه هارو که گذاشتن روي ميز .. دستاشو بهم قلاب کرد

-ببين مهسيما خانوم من آدم روک و روراستيم ... اهل رو بازي کردنم نه زيرو رو کشيدن ... نميخوام دروغ بگم از همون لحظه اول که ديدمتون از فيستون خوشم اومد ولي از وقار و متانتتون بيشتر ...

البته نميدونستم شمام تو زندگي قبليتون شکست خوردين وقتي مامان اينو گفت شوکه شدم و البته دروغ نگم يکمم خوشحال ...

من زندگي عادي دارم ... و فقط جاي يه زن تو زندگيم خاليه ... کسي که قبول کنه زن من بشه بايد قبول کنه مادر بچمم بشه ...

من و سها عين قلب و مغزيم ... هر کدوم نباشيم اون يکي به هيچ کاري نمياد ...

امروز ميخواستم سهارم بيارم ... ميخوام سنگامو وا بکنم ... اگه قراره خودمو اثبات کنم بهتون ترجيح ميدم خودمو کنار بچم اثبات کنم ...

اگه قراره منو بپذرين بايد سهارم بپذيرين

1401/09/07 22:26

... همين اول کار اينو ميگم که نگين نه و نميشه ...

پريدم وسط حرفش...

-شما ميدونين علت جدايي من از همسر سابقم چي بوده؟...

نگاهش رنگ تاسف گرفت

-بله متاسفانه ... ولي من مشکلي با بچه دار نشدن شما ندارم ...

صاف تو چشماش خيره شدم

-يه سوالي ميتونم ازتون بپرسم رک و پوست کنده جوابمو ميدين ؟...

-بفرماييد ..

-شما تنها دليلتون سهاست براي ازدواج ؟..

لبخند جذابي زد

-من سها رو تو بد ترين برهه زماني تنهاييم بزرگ کردم ... حتي حاضر نشدم براش پرستار بگيرم ... تو اين دوسال زندگي و شب و روزم خلاصه شد تو وجود سها .... بعد از اينم ميتونم همين روال و ادامه بدم ... من زندگيم يه نظم ميخواد ... يه آرامش ...

-يه سوال ... شما که از هر لحاظ ايده آليد پس چرا خانومتون...

باز خنديد ... انگار اين مرد اخم کردن بلد نيست ...

-آره شايد ايده آل به نظر برسم ولي خب اين چيزيه که اطرافيانم فک ميکنن اونا منو از بيرون ميبينن ... نميدونم شايدکم بودم براش تو زندگي مشترک ... البته نازلي يه اشتباه بود که خودم مرتکب شدم ... مادرم هميشه ميگفت دختري که نجيب باشه وخانواده دار هيچوقت سراز خيابونا در نمياره ...

من و نازلي بعد سه سال دوستي باهم ازدواج کرديم ... البته اينم بگم همزمان بامن باهمون آقايي که معشوقشم بوده دوست بودن ... يه جورايي من ساپورت ماليش ميکردم و اون ساپورت احساسيش ...

يک سال بعد ازدواجم يک ميليارد از پولمو برداشت و فرار کردن که خب زيادم مهم نيست ...همش صدقه سري سهام ... من الان بي نازليم خوشبختم ولي دوست دارم سهام خوشبخت باشه ...

-اگه يه روز برگرده ...

خيلي عادي گفت

-هيچ جايگاهي تو زندگيم نداره ... من همون شيش هفت ماه بعد ازدواج که فهميدم نازلي حرص پول داره نه عشق دلسرد شدم از زندگي باهاش ... سها تنها دليلي بود که تحملش ميکردم .... که خب اونم خدارو شکر حل شد ...

خود سهام که قانونا ماله منه ولي اون زن هيچ وقت برنميگرده

ابروهامو کشيدم توهم

-چرا؟

شونه اي بالا انداخت و فنجونشو گذاشت رو ميز

-من بعد رفتنش پرونده سرقت يک ميلياردي شو تشکيل دادم و نذاشتم بسته شه خودشم خوب ميدونه هر موقع برگرده بايد مستقيم بره زندان براي همين ديگه دورو بر من و زندگيم آفتابي نميشه ...

-خب شما به خاطر شکستيکه خوردي هميشه ممکنه به من و زندگيتون بامن شک داشتـ...

دستشو به نشانه سکوت بالا گرفت

-ببين مهسيما خانوم من سي و سه سالمه ...اونقدري عاقل و بالغ هستم که همه رو به يه چوب نزنم ... نازلي بد بود قبول دليل نميشه همه بد باشن ... من با وجود خيانتي که نازلي کرد هنوز هم که هنوزه خرج پدر و مادرشو ميدم هرچند اونا نميدونن من کيم ولي خب من حاليمه که اونا

1401/09/07 22:26

مقصر نيستن ...

نازلي گند زد به آبروشونو باباش يه روز بعد رفتنش سکته کردو الان فقط تنها کارايش ديدنشه ... مادرشم پير تراز اونيکه بتونه خرج خودشو شوهرشو در بياره ...

اگه قرار بود بين اين همه آدم آدم بد وجود نداشته باشه که ديگه ما قدر آدم خوبا رو نميدونستيم ...

با تحسين نگاهش کردم ... واقعا تو دلم تاسف خوردم براي زني که همچين کسي و از دست داد ...

نگاهي به ساعتش انداخت ... –ببين خانوم مهسيما ... من ميخوام بشناسمت و توام منو بشناسي ... در آخر تصميمت هرچي باشه ... هرچي ... کاملا به نظرت احترام ميذارم ...

فکر نکن چون فرزام پسر دايمه اينو ميگم ...

فرزام يکي از با لياقت ترين پسرايي که دورو برم ديدم ... اونم مثله من شکست بدي خورد من از اول ترنم و ميشناختم دختر درستي نبود ولي نميخوام منکر علاقش به فرزامم بشم ... خدا بيامرزدتش ولي به درد فرزام نميخورد ...

فرزام لياقت خوشبختي و داره ... مطمئنم هستم کنار تو ميتونه اين خوشبختي و بدست بياره ولي مهم اينکه تو کنار کي خوشبخت باشي ...

لبخندي به روش زدم و نسکافمو سر کشيدم ... سبحان خوب بود ...ولي شايد به قول خودش از بيرون خوبه ....

نسکافمو خوردم ...دلم يه خواب ميخواست ... يه خواب تو ظهر زمستوني که آفتابي بود ... دوست داشتم روزاي آفتابي زمستونو ... آرومم ميکرد ...

********

نشستم روي تابي که توي حياط بود ... پس فردا عيد ميشد ولي هوا بد جوري سوز داشت ... ژاکتمو پيچيدم دور خودم و خيره شدم به ماه تو آسمون ...

"تو ماه را دوست داري و من ماهاست که تورا"

سرمو چرخوندم سمت مهيار ... نشست کنارم ...

-چيه خواهر کوچيکه فاز عشقي برداشتي ... نکنه عاشق سبحان شدي ؟...

خنديدم ...

-يه چي ميگي ها ...

خنديد و دست انداخت دور شونم ...

-تصميمت چيه ...

-هنوز خيلي مونده تا جواب بدم ...

-آره خيلي مونده ولي خب حق دارم به عنوان برادرت برام پارتي بازي کني و جوابتو بدونم..

صادقانه گفتم ...

-تصميمي نگرفتم مهيار ... ميترسم از اينکه باز اشتباه کنم

نگام کرد

-از چي ميترسي ... امير حسين و خانوادشو نميشناختي ولي داري سعي ميکني سبحان و بشناسي فرزامم که کم نشناختي ....

-تو جاي من بودي کدوم و انتخاب ميکردي ...

1401/09/07 22:26

ادامه دارد..

1401/09/07 22:26

?#پارت_#نوزدهم
رمان_#تا_تباهی?

1401/09/08 13:32

شونه اي بالا انداخت ...

-خدا رو شکر که جاي تو نيستم و نميخوامم باشم ولي اگه عاقلانه فک کنيم جفتشون خوبن ولي اگه پاي احساس بياد وسط من نميتونم نظري بدم ...

فرزام و ميشناسم اونقدريکه بدونم بلده يکيو عاشق کنه و خوشبختش کنه سبحانم اين چند وقته شناختم ... بلده زندگيشو منطقي بچرخونه .... بلده راضي کنه طرفشو ...

نگامو دوختم به ماه

-مهيار گاهي از اينکه انقد سريع بزرگ شدم بدم مياد ...

نگاهش هم جهت با نگام چرخيدو با صداي آرومي گفت

-من گاهي از اينکه به دنيا اومدم بدم مياد ...

-مهيار

-هوم؟!

-برام شعر ميخوني ؟...

سرشو چرخوند سمتم

-از کي ؟!

- فروغ ...دوست دارم امشب بسازم تو ذهنم چيزي که تو شعرشه ...

با لبخند برادرانه اي منو بيشتر غرق کرد تو بغلش

تو امدي زدورها و دورها

زسرزمين عطرهاو نورها

نشانده اي مرا کنون به زورقي

زعاجها,زابرها,بلورها

مرا ببر اميد دلنواز من

ببربه شهر شعرهاو شورها

به راه پر ستاره مي کشاني ام

فراتر از ستاره مي نشاني ام

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب ازستارگان تب شدم

چوماهيان سرخ رنگ ساده دل

چشمامو بستم و زمزمه کردم همراهش .... هواي امشب سوز داشت سوز آخر سال ... سوز آخراي اسفند ... سوزي که بوي عيد ميداد ... بوي تب و تاب و دلشوره ... بوي زندگي ... سوزي که گرم بود با همه سرديش

چوماهيان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چين برکه هاي شب شدم

چهدور بود پيش از اين زمين ما

به اين کبود غرفه هاي آسمان

کنون به گوش من دوباره ميرسد

صداي تو ...

ساکت شدو تنهايي ادامش دادم ....

صداي بال برفي فرشتگان

نگاه کن که من به کجا رسيده ام

به کهکشان,به بيکران,به جاودان

کنون که آمديم تابه اوجها

مرا بشوي به شراب موجها

مرا بپيچ در حرير بوسه ات

مرا بخواه در شبان ديرپا

مرا دگر رها مکن

مرا از اين ستاره ها جدا مکن

ياد آقابزرگ افتادم وقتي اين شعرو با احساس ميخوند برامون

نگاه کن که موم شب براه ما

چگونه قطره قطره آب ميشود

صراحي ديدگان من

به لاي لاي گرم تو

لبالب از شراب خواب ميشود

نگاه کن

تو ميدمي و آفتاب ميشود

"آفتاب ميشود _فروغ فرخزاد از مجموعه تولدي ديگر "

گوشي مهيار زنگ خورد .... هردو حواسمون رفت پي گوشي ... گوشي و از جيبش در آورد ... نگاهي بهم کردو يه تاي ابروشو داد بالا

-سبحانه ...

تماس و وصل کردو زد رو اسپيکر صداي مردونش تو گوشي پيچيد ...

-الو

-سلام سبحان جان ...

-سلام آقا مهيار خوبي ؟ بچه هات خوبن؟

مهيار نگاهي بهم کردو جواب داد

-شکر همه خوبيم ... خير باشه تماس گرفتي ...

-راستش علت اينکه مزاحمت شدم اين بود که يه پيشنهاد بدم بهتون ... برنامتون برا عيد چيه؟ميرين تبريز ؟..

-معلوم نيست

1401/09/08 13:32

هنوز شايد رفتيم ...

-ما و چند تا از فک و فاميل داريم تا پنجم ميريم دماوند ... ميخواستم پيشنهاد بدم اگه برنامه اي ندارين شماهم بيايد ...

مهيار نگاهي به من کرد که بي تفاوت شونه اي بالا انداختم براش ...

-کيا هستن ؟...

-غريبه نيستن همشونو ديدين ولي خب اکثرا جوونان فعلا معلوم نيست کيا اوکي شن صد در صد ... تا فردا قطعي ميشه اکيپمون ...

-باشه پس منم همون فردا جوابمونو ميدم بهت ...ر استش بايد اول با بچه ها هم هماهنگ کنم ميدوني که ...

-نترس براي اونام يه فکري کردم ... مربي مهد سها که بيشتر وقتا اونجا ميزارم تا مواظبش باشه مادر يکي از دوستامه که اونم باهامون مياد خيالت از بابت بچه ها راحت باشه ...

-باشه بزار به مهسيمام بگم خبرشو بهت ميدم

-باشه منتظرم پس ..

-سها رو ببوس ...

-ممنون توام بچه ها رو ببوس و سلام برسون فعلا

-فعلا ...

گوشي و قطع کردو چرخيد طرفم

-خب اينم از برنامه عيدمون پايه اي بريم يا نه ؟

شونه اي بالا انداختم

-نميدونم ... اگه تو برنامه خاصي نداري بريم ...

-نه برنامه خاصي ندارم .... اتفاقا بدم نميشه حال و هوامونم عوض ميشه ...

***********


ماهي هاي قرمز و گذاشتم وسط سفره ...

-مادر جون چقد مونده تلوزيون روشنه ؟

دريا از رو مبل پريد پايين ...

-من روشن کردم الان احسان داره ميده ...

نگام چرخيد سمت ديگه سالن که دريا با عشق زل زده بود به صفحه تلوزيون ... مهيار آروم موهاي بافته شدشو از پشت کشيد

-اي بچه انقد احسان احسان نکن من غيرت دارم ...

خنديدم

-عليخانيه ؟...امسالم سال تحويل با اونه ؟!...

مهيار نگاشو از تلوزيون گرفت و رفت پيش حاج آقا ...

-آره امسالم اين پسرس...

باخنده گفتم

-من موندم ملت چرا انقد خودشونو کشتن براي اين اينکه ...

راه افتادم سمت تلويزون و نشستم کنار دريا ...

کت و شلوار مشکي براقي پوشيده بود که شديدا بهش ميومد ... با ذوق گفتم

-واي چه خوشتيپ شده امسال ...

همگي زدن زير خنده ... خودمم خندم گرفت دريا باهيجان گفت

-واي من ميخوام زن احسان شم عمه ببين چقد خوشگله ...

آران با اخم گفت

-خجالت بکش ... خيليم زشته

دريا شاکي گفت

-اِ .... بابا ببينش ... به احسان ميگه زشت ...

مهيار با خنده بلندي گفت

-پسر به دوماد من توهين نکن خيليم خوشگل ...

مادر جون از آشپز خونه گفت

-پاشيد همگي بريم سر سفره بشينيم بيست ديقه ديگه سال تحويله ...

تا مهيار و حاج آقا بلند شدن صداي آيفون بلند شد ... حاج آقا خواست بره سمت آيفون که گفتم

-من باز ميکنم ...

مادر ون-کيه اين دم دماي سال تحويل آخه ...

دويدم سمت آيفون ... با ديدن صفحه مربعي کوچيکش يه لحظه نفسم حبس شد ... پشتش به من بود ولي من اين استايل و خوب ميشناختم ...

اين پسري

1401/09/08 13:32

که پشتش به من بودو يه کت مشکي کوتاه پوشيده بود و هيکل چهارشونش معلوم بود و خوب ميشناختم ...

ضربان قلبم نامنظم شده بود ... نفسم در نمي اومد يه ماهي ميشد نبود ...

گوشي آيفونو برداشتم ..

-کيـ... کيه...

صدام ميلرزيد از هيجان ... چرخيد سمت آيفون ... با ديدن اون ته ريش منظم و موهاي بهم ريخته لبخندي نشست رو لبم ....

بي اينکه معطل کنمش درو زدم ...

حاج آقا از اون ور سالن پرسيد

-کيه بابا ؟...

سعي کردم هيجانمو تو صدام پنهان کنم ...

-فـ...فرزامه ...

سريع درو باز کردم و رفتم حياط ... دويدم سمت در حياط که وسط راه پاهام ايستاد ...

لبخندي که رو لبم ميومد ناخواسته بود .... جون کندم تا پنهونش کنم ...

رسيد رو به روم

-سـ...سلام... مگه ...مگه ماموريت نبودي ...

يه تاي ابروشو دادبالا و لباش يه وري کج شد...

اون لحظه حس کردم جذاب ترين و زيباترين لبخنددنيا رو قاب گرفته توي صورتش ...

اون لحظه عقلم نبود که داشت تصميم ميگرفت ... حسم بود ...

-اگه ميخواي برگردم برم ...

ناخداگاه دست بردم سمت آستين کتش ...

-نه بيا بريم ..

نگاهي به آستينش کرد که مشت شده بود تو دستم ... نميدونم چرا دوست داشتم اون لبخند محوي و که کنار لبش بود ...

-فرار نميکنما ...

توجهي به کنايش نکردم ... الان دوست داشتم که دستشو بگيرم ...

-بيا بريم الان سال تحويل ميشه ...

استينشو که کشيدم دستم خشک شد ... با دست ديگش مچ دستمو چسبيد ...

نفسم حبس شد توي سينم و يه لحظه يادم رفت نفس کشيدنو ...

نگام رفت سمت دستش که انگشتاش لغزيد بين انگشتامودست سردم گم شد توي دستاي مردونش ...

قلبم ميلرزيد .... حس ميکردم توي قفسه سينم آشوبيه بيا و ببين ...

دستام يخ کرد ... نگاهم نکردو راه افتاد سمت درساختمون که يهو در باز شد ...

فاصله بين باز شدن درو فشار خفيفي که به دستم وارد کردو دستم ول شد دوثانيم طول نکشيد ...مادر جون دويد سمتش ...

-الهي فدات شم مادر که اين شب عيدي چشم انتظارم نذاشتي ..

خدا عيديمو پيش پيش داد....

سروصورتشو بوسه بارون ميکرد ... چشمم به حاج آقا افتاد که چشماش داشت ميخنديد ... فرزام با خنده دلنيشني مادرشو تو بغلش کشيدو رو به حاج آقا گفت

-فک کردم بعد سه سال دلم براي يه سفره هفت سين خانوادگي تنگ شده .... برا همين يکي دو روز مرخصي دادم به خودم ...

حاج آقابا لبخند گفت

-خوش اومدي ...

مهيار دستشو دراز کرد سمت فرزام

-چطوري پسر ؟...

-خوب بودم ولي الان عالي شدم ... ميزون ميزون ...

صداي دريا بلند شد که داد ميزد

-بدوئيد احسان ميگه الان سال تحويل ميشه ...

همگي راه افتاديم سمت خونه ...

هيجان خاصي داشتم ... داشت خندم ميگرفت ...يه جوري ذوق کرده بودم انگار چي شده ... فرزام با مهيار نشستن

1401/09/08 13:32

کنار سفره هفت سين ... دريام تو بغل فرزام نشسته بود ....

درست رو به روش نشستم ...نگام به صورتش افتادو لبخند عريضي بهش زدم که با يه لبخند کمرنگ جوابمو داد...

صورتشو چرخوند سمت تلوزيون ....حاج آقا نشست کنار منو قرآن و برداشت ...

صداي خوش دعاي تحويل سال داشت شروع ميشد

يا مقلب القلوب والابصار

دستامو بلند کردم سمت آسمون ...

قلبم و عاشق کن و عاشق نگهدار ... قلب که عاشق باشه محبت کردن و خوب ياد ميگيره ...

يا محول الحول والاحوال

چشمامو بستم ... دعاي دم تحويل سال يه حال و هواي ديگه داشت ... نميدونستم چي بخوام...

حالمو خوب کن هر جوري که حال تو خوب ميشه باهاش

يا مدبر اليل و النهار

هرچي که به صلاحمه تو سال جديد همون و برام رقم بزن

حول حالنا الي احسن الحال

حالمو خوب کن ....

صداي شليک توپ و لبخندي که نشست روي لبمو وچشمايي که باز کردم ...

نگاش خنديد تو چشمام ...عسلي چشماش چقد شيرين ميزد تو اين لحظه ...

گونم داغ شد ...

-عيدت مبارک خوشگلم ...

مادر جون و محکم بغل کردم ... بازار ماچ و بوس و تبريک داغ داغ شد ...

حاج آقا اسکناس تا نخورده از لا قرآن در آورد خندم رفت هوا .... عاشق اين مراسما بودم ...

يه ده تومني تا نخورده گرفت سمت منو و ده تومنم گرفت سمت فرزام و مهيار ... دوتا پنجاه تومنيم داد به بچه ها که سر از پا نميشناختن ...

دريا پاشده بودو با آهنگي که از تلوزيون پخش ميشد ميرقصيد ....

مادر جون سريع کانالا رو زد رونکست وان ... دريا محکم دستمو کشيد ...

-عمه بدو بيا برقصيم ...

خجالت کشيدم دستشو پس زدم

-اِ بچه برو بابا تو بلند کن ...

مهيار گوشي به دست اومد کنارم ...

-هر چي زنگ ميزنم بابا اينا بر نميدارن فک کنم رفتن خونه دايي که آنتن نميده

دريا دست جفتمونو کشيد ... به زو بردمون وسط با تشويق هاي مادر جون و لبخنداي از ته دل حاج آقا مجبور شديم باهم برقصيم ...

منو و مهيار زوج خوبي تو رقص بوديم ... آران و دريام اومدن وسط ...

آران و پشت سرش دريا سريع رفتن سمت فرزام و به زور سعي داشتن بلندش کنن ...

صداي قهقهش رفته بود رو هوا ...

اونقدر زور زدن تا بلند شد ... عين زامبيايي ها ريخته بوديم وسط و هر کي يه سازي ميزد .....آران با آهنگ فارسي بندري ميرقصيد ....مهيار و من شلنگ تخته مينداختيم و فرزام مردونه جلوي دريا بشکن ميزدو قر ميداد ...

چه قد دوست داشتم خوشي الانمونو ...

چقدر خوبه يه خانواده باشي پر آدم ... پر قلباي مهربون ... پر عشق ....

گرماي خانواده رو ميشد حس کرد وسط اين حجم عظيم از عشق و مهربوني ...

*******

فرزام

نگام به لب و لوچه آوزونش افتاد برخلاف يه ساعت پيش چقد قيافش دپرس بود ...

گوشيمو برداشتم و گذاتشم توي جيبم ...مادر جون

1401/09/08 13:32

با لحني پر از گله و ناراحتي گفت

-يعني چي مادر خب امشب و بمون فردا برو ...

صورتشو بوسيدم

-نميشه قوربونت برم يه امشب و مرخصي داشتم اونم فقط واسه خاطر تو گرفتم ...

آقاجون قيافش بشاش تر شده بود

-برو پسر جون همينم که تا اينجا اومدي خوشحالمون کرد ... پرواز داري يا با ماشين اداره ميري ...

-به احتمال قوي با بچه ها بر گردم ...

مهيار دستشو گذاشت رو شونم ...

-رسيدي خبرشو بهمون بده ...

لبخند زدم به چهره جذاب و مردونش

-حتما ... شما مسافرت خوش بگذره بهتون .. تا ميتونيد صفا کنيد که مهسيما خانوم بعد برگشتنش بايد بکوب بشينه پاي درس ...

جوابمو ندادوروشو کرد اونور ...

اين ادا اصول بچه گونش بود که آدم و اسير ميکرد ... دلخورياشم شبيه يه آدم بزرگه نبود ...

نذاشتم تا دم در بيان ... از خونه زدم بيرون و درو بستم ... يقمو کمي بالا کشيدم ... هوا هنوز سوز داشت ....

ماشين و تو خيابون پارک کرده بودم تا موقع بيرون آوردنش مشکل پيش نياد ... مجبور بودم تا اونجا پياده روي کنم ...

داشتم از کوچه خارج ميشدم که صداي قدماي تندي و پشت سرم حس کردم ....

-فرزام ...

سريع چرخيدم ... با ديدن مهسيما که رسيد جلومو نفس نفس ميزد چشمام گرد شد ...

-چيه چي شده ؟...چرا دويدي دنبالم ؟

صاف ايستادو نفس نفس ميزد ...

-خواستم ... خواستم عيديتو بدم ...

لبخند نشست رو لبم ...

-خب بده ببينم ...

دست مشت شدشو جلوم باز کرد ... چشمامو ريز کردم و پلاک کوچيکي که زنجير ظريفي بهش وصل بودو برداشتم ...

-اين ون يکاده ... وقتي بچه بودم مادر بزرگم برام روز تولدم خريد ... به قول خودش دفع بلاست .... پيش خودت نگهش دار ...

لبخند پر محبتي به روش پاشيدم ... ميل عجيبي داشتم به اينکه بکشمش توي بغلم ...

دروغ گفتم امشب به خاطر اون اومدم ... دلم تنگش بود ... دلم پوکيده بود از بس از دور ديدم و جلو نيومدم ...

زنجيرشو باز کردم ودست مشت شدشو باز کردم زنجيرو گذاشتم توش ... با تعجب به کارم نگا ميکرد ...

گردنمو خم کردم و گردنبند خودمو باز کردم ... پلاک و انداختم توي زنجير خودمو گرفتم سمتش ...

-خودت بنداز گردنم ...

لبخند دندون نمايي زد وروي پنجه پا بلند شد ....خم شدم تا هم قدو قوارش بشم ...

بوي ادکلنش تو دماغم پيچيد گردنش جلوي چشمام بود ... چشمامو بستم و يبار ديگه نفس عميقي کشيدم ...

زنجيرو که محکم کرد خواست صاف بايسته که دستامو حلقه کردم دورش ...

خشکش زد ... بي توجه به اينکه وسط کوچه ايم کنار کشيدم و کشيدمش تو بغلم ... سرمو بردم نزديک گوشش ...

-منم ميخوام يه عيدي بدم بهت فسقلي .... ميدونم کمه ولي همه غرورمو دارم پاش ميدم ...

برام مهم نيست تصميمت چيه من يا سبحان ... مهم خوشبختيته که آرزومه ...

ولي

1401/09/08 13:32

امشب همينجا تو اين جا يه حرفي بهت ميزنم که مطمئن باش اولين و آخرين نفري هستي که ميشنويش ... بلد نيستم ثابت کنم ولي با همه وجودم ميگم

لبامو چسبوندم به گوشش که از شالش زده بود بيرون

-دوست دارم ... قد همه روزايي که نميشناختمت و ميشناسمت دوست دارم ...

قد خوش ترين خاطرات خوشيم دوست دارم ...

تا فردا اينجام ... تصميمتو بگير ... نميگم عجله کن ولي نميخوامم بازي و شروع کنم که بازندش باشم ... بازي نميکنم ... اولش بگو آخرش کجاست

اينو گفتم و ول کردم دستاشو ... بي اينکه به صورت مبهوتش نگاه ديگه اي بندازم از کوچه زدم بيرون ...

ماشين و روشن کردم و دور شدم... نگام از آينه بهش افتاد که دستش روي گوشش بودو خيره بود به مسير رفتنم ...

من نميتونم رقابت کنم .. ولي حداقلش اينکه که بي بازي کنار نکشيدم ... حداقلش اينکه اگه فردا با سبحان ديدمش حسرت اينو که حرفمو نزدم ونميخورم

...غرورمو فداي حسم کردم ...اميدوارم ارزششو داشته باشه ...

تا فردا صبح اگه جوابمو داد که هيچ اگه نداد بازم ازش دور ميشم عين دوسال پيش ...

نميخوام بمونم و بشم آينه دق

نميخوام بمونه و بشه آينه دق

هردو بايد مسيرمونو مشخص کنيم يا کنار هم تو يه مسير ..... يا تو دوتا مسير جدا از هم ...

*****

مهسيما

نگام به ساعت بود ...پنج و نيم بودو من هنوز نخوابيدم ... غلت زدم ...

گفت تا امروز جوابشو بدم ...داشتم دست و پا ميزدم تو بلا تکليفي داغي لباش روي لاله گوشم هنوزم داشت وجودمو به آتيش ميکشوند ...

نشستم روي تخت .... سبحان و ميخواستم يا فرزام ؟...

سبحان که سها رو داشت ميتونستم مادري کنم براش؟... ميتونستم عاشق سبحان و بچش باشم؟

بايد با خودم روراست ميبودم ... من عاشق فرزام بودم ... گاهي عشق بي منطق ميشه نمي تونستم زن سبحان باشم و عاشق فرزام ....

سريع از تخت اومدم پايين ... ميدونستم دارم ريسک ميکنم ولي ميخواستم اينبار پاي دلم بشينم نه عقلم ...

نميخواستم براي بار دومم از دستش بدم ... نمي خواستم يه عمر حسرت بشه و خيالي که پر بکشه سمتش ....

مانتومو ازکمد برداشتم و سريع تنم کردم و شالمو انداختم روي سرم .... از اتاق زدم بيرون و سويچ مهيار و برداشتم و از خونه زدم بيرون ... فقط خدا خدا ميکردم به موقع برسم ...

دستم مدام روي بوق بود ...

بايد بهش ميگفتم ... اون گفت ... فرزام با همه غرورش گفت ... گفت دوسم داره ...

بايد ميگفتم حرفي و که ديشب شک داشتم به گفتنش ... نميتونستم ترديد به دلم راه بدم ...بايد ريسک ميکردم ...

فرزام با همه خوبيا و بدياش يه زماني عاشقم کرد ... من فرزام و ميشناختم عالي نبود ولي براي مني که دوسش داشتم با همه نقاط منفيش بهترين بود ...

گوشيمو برداشتم ... شيش شده بود

1401/09/08 13:32