بهترین رمان ها(پسران مغرور،دختران شیطون)📚

439 عضو

...بي توجه به ساعت و وقت و بي وقت بودنش شماره سبحان و گرفتم ... سر پنجمين بوق بود که صداي خواب آلودش تو گوشم پيچيد ..

-الو

نفس عميقي کشيدم

-سلام آقا سبحان مهسيمام ...

انگار هشيار تر شد ...

-جانم سلام .... طوري شده ؟

-نه فقط ...

چشمامو بستم و باز کردم و با اطمينان خاطر و قوت قلبي که ب خودم ميدادم بي وقفه گفتم

-آقا سبحان خيلي فک کردم ... اين بي لياقتي محضه که کسي از آدمي مثله شما بتونه بگذره ولي گاهي دل آدما گوش نميده به حرف عقل و منطقشون ... شما فوق العاده ايد ...

شايد اگه يه روزي ... يه زماني ... يه جاي ديگه شما رو ميديدم و ميشناختم بي برو برگرد عاشقتون ميشدم ...

شايد اون موقع برام چه عقلي چه حسي بهترين و تنها ترين انتخاب بودين ولي من ...

نذاشت حرفمو ادامه بدم ...

-حدس ميزدم .... فرزام پسري نيست که بشناسيش و بتوني از کنارش رد بشي ... منو و فرزام هر دو شکست بدي خورديم ...اميد وارم بتوني آرومش کني و بتونه خوشبختت کنه

تقريبا حدس ميزدم جواب آخرت چي باشه ولي خب ميخواستم يبار ديگه شانسمو امتحان کنم ...

نفسشو با صدا داد تو گوشي ...

-مهسيما خانوم .... شما اولين يا آخريش نيستين .... من و سها فعلا تنهاييم ... چيزي ازتون نميخوام واميدوارم خوشبخت بشيد ... من و سها هر دو دوست داريم خوشبختيتو ببينيم تو براي هر دومون عزيزي....

لبخندي با رضايت خاطر زدم ... اين مرد با همه جونيش مرد تر از همه مردايي بود که تاحالا ديده بودم ...حقش خوشبختي با زني بود که واقعا عاشقش باشه .... ميدونستم حسش به من عشق نيست ولي احترام تو تک کاراش مشهود بود ...

-يه دنيا ممنون محببتونم ......

خنديد ... مردونه مثله هميشه آخر شخصيت بود ... ماشين و نگهداشتم و سريع پياده شدم ....

صداش تو گوشم پيچيد

-هميشه ميتوني رو کمکم حساب کني ....

تا خواستم جواب بدم از در زد بيرون .... خشکم زد ... لباس فرم تنش بود

منتظر جوابش نشدم و سريع قطع کردم ....

به زور نفسمو تو سينه حبس کردم

-فـ....فرزام ...

ايستاد ... سريع چرخيد سمتم .... با ديدنم انگار خشکش زد ...

سريع رفتم جلو ... نميدونستم چطوري بحث و شروع کنم .... دستامو ماليدم بهم و دستپاچه نگاهي به اطراف کردم ...

-تو ... اومدي اينجـ...

چند بار سرفه کردم تا راه گلوم باز شه ....

-راستش ... گفتي ...جواب بدم گفتم ... يعني اومدم بگم که ....

انگار فهميد دارم جون ميکنم تا حرف بزنم ....

-خب اومدي که جوابمو بدي؟...

نگامو از نگاش دزديدم ...

-نه ... فقط ... خب ...راستش ....

از بي عرضگي خودم حرصم گرفت .... نفس عميقي کشيدم و يه نفس گفتم

-ببين فرزام من تصميم و گرفتم ... يعني گرفته بودم ولي شک داشتم .... من با همه بديات و اخلاقاي مزخرف و غير قابل تحملت

1401/09/08 13:32

تصميم گرفتم يه عمر تحملت کنم ...

اين و گفتم و خندم گرفت .. دستشو گذاشت جلوي دهنشو و روشو چرخوند اونطرف ... از خط باريک و کوچيک کنار چشمش فهميدم خندش گرفته

نگام کرد ...

-الان يعني ميخواي زن من بشي ؟!..

بي حرف نگاش کردم که دستي بين موهاش کشيدو نگاهي به ماشين مهيار کرد ...

-خب پس باشه ديگه ...من برم سر کار توام که ماشين داري ... بعدا راجبش مفصل صحبت ميکنيم ...

خشک شدم ... فقط همين ... فک کردم داره شوخي ميکنه ولي ديدم جدي جدي راه افتاد سمت ماشين ادارشون که کمي جلوتر نگهداشته بود ...

-برگشت سمتم

-ميبينمت فعلا ...

سوار ماشينشون شدو اونم با تک گازي ازم دور شد ... کپ کرده بودم ... نه به اون همه احساس ديشب و نه به اين سردي امروز ...

گوشيم توي جيبم لرزيد ... نميدونستم بايد چيکار کنم يه لحظه حس پشيموني سر تا پامو گرفت....

اخمام رفت توهم ... غرورم و له شده ميديدم .... نميدونم چرا يه حس خيلي بدي اومده بود سراغم ...

يه حسي ميگفت ديشب فقط يه نقشه بود براي اينکه بهم ثابت کنه دوسش دارم ... اين حس که حرفاش حقيقت نداشت عين خوره افتاده بود به جونم ...

دستمو گذاشتم روي سينم و بغضو قورت دادم .... با قدمايي سلانه سلانه رفتم سمت ماشين ... حس سر خوردگي يه جوريم ميکرد ... اون لحظه حاضر بودم خودم و بکشم ولي اين اتفاق نيافته ...

يه جوري براي اولين بار ميخواستم به چند ثانيه قبل برگردم و پاک کنم اين چند دقيقه رو ....

پشيمون از اومدنم بودم ... در ماشين و بستم ....تا خواستم ماشين وروشن باز جيبم لرزيد و اهنگش رفت رو مخم.... عصبي از جيبم بيرون کشيدمش

با ديدن شمارش خشکم زد ... ميخواستم بازش نکنم ولي حس اينکه ممکنه فک کنه الان داغونم کرده باعث شد تماس و وصل کنم .. صداي جديش تو گوشم پيچيد ...

-فک کردم از خوشي غش کردي...

آب دهنمو قورت دادم تا لرزش صدام و نشنوه

-چرا غش ؟...

صداش پر شد از شيطنت ...

-اس ام اس رو نخوندي نه ؟

ابروهامو کشيدم توهم ...

-اس ام اس ؟..

خنديد ... ولي مردونه ...

-رسيدي خونه چمدون خودتو و مهيار و بچه ها رو ببند ... پنجشنبه مراحمتون ميشيم برا امر خير ...

نفسم عين صداش قطع و وصل ميشد ... چرا داشت باهام بازي بازي ميکرد ...

-الو ... الو ... ميشنوي صدامو ؟....

-تو ... تو...

خنديد ... با حرص گفتم

-تو خيلي بيشعوري ... خيلي زياد ... غلط ميکني بياي خاستگاري من جواب من منفيه ....

-ناز نکن ... هر چند نازتم خريداريم ولي ارزون بده مشتري شيم ...

تا خواستم از عصبانيت جيغ بکشم سريع گفت

-سربازه اومد فعلا ....

جيغم پشت صداي بوق خفه شد ...

گير کرده بودم بين خنده و گريه ... داشت خندم ميگرفت و از طرفيم داشت گريم ميگرفت.... نگاهي تو آينه به خودم کردم ....

1401/09/08 13:32

لپام سرخ سرخ بودو‌ نيشم باز ... هر چقد سعي ميکردم ببندمش نميشد....

چند باز بازو بستش کردم .... از اين همه ذوق کردن خودم خجالت کشيدم ..

سريع ماشين وروشن کردم و راه افتادم سمت خونه .... هر لحظه ياد کارش و حرفش مي افتادم تک خنده ميکردم و سريع جمعش ميکردم ... ذوق کردناي دخترونم عالمي داشتا ...

ماشين و پارک کردم و با نون بربري هاي تو دستم را افتادم سمت در .... همينکه درو باز کردم يه حجم گوشتالو نرمي محکم بغلم کرد ....

-الهي مادر به فدات دختر .... خدايا شکرت آرزو به دلم نذاشتي ....

گيج بوسه هاي پشت سر همش بودم

-نميدوني فرزام که گفت موافقت کردي چه حالي شدم ... الهي عاقبت به خير شي مادر

نگام به مهيار افتاد ... از لباسي که نصفش تو شلوار و نصف ديگش بيرون بودو از موهاي آشفتش تابلو بود که الان از خواب بيدار شده ...

چپ چپ داشت نگام ميکرد و يه نمه هم دلخور.... گيج نگاش کردم ... مادر جون يه بند داشت حرف ميزد که صداي حاج آقا کلامشو بريد ...

-خيلي مبارکه دخترم ... ايشالا اگه اول خدا و بعد خانوادتم بخوان ديگه عروس خودم ميشي ...

بهت زده داشتم نگاشون ميکردم مهيار اومد جلو و با اخم گفت

-من آخرين نفربايد بفهمم؟!

توي ذهنم داشتم حلاجي ميکردم دقيقا چند ديقه از زمانيکه اولين نفر فهميد ميگذره ؟!...

واقعاگيج شده بودم ...يه کلمم حرف نميتونستم بزنم ...

مهيار بغلم کردو سفت فشارم داد که آخم در اومد ...دم گوشم گفت

-يکي طلبت ابجي کوچيکه ...

همه چي اونقدر سريع داشت پيش ميرفت که من شک داشتم به خواب نبودنش ...

ظرف دو روز من و مهيار اومديم تبريز و خبرشو مادر جون به مامان و بابام داد ...

قرار بود پنجشنبه صبح برسن .... مامانم يه جوري هول و ولا داشت انگار بار اولشه...

خودمم يه استرس عجيبي داشتم علتشو نميدونستم ...

آخرين نگاه و تو آينه به خودم انداختم لپام از بس گل انداخته بود بي رژ گونه سرخ سرخ بود ...

يه شلوار دمپاي سفيد با يه تونيک بنفش و سفيد پوشيده بودم خواستم شال سفيدم‌ بندازم سرم ديدم خيلي مسخره ميشه جلوشون شال وروسري سر نميکنم شب خاستگاري بکنم ؟

موهامو دم اسبي بسته بودم وکامل تا زير کمرم ريخته بودن ...

ذاتا لخت بودو با اون مو صاف کنيم که من کشيده بودم ديگه هيچي ....

آرايش ملايمي کرده بودم ... يه جوري ذوق داشتم که قلبم بندري ميرقصيد رسما...

نگاهي به اتاقم کردم ... خوب بود ساده و شيک ... صداي زنگ در اومد ... سريع از اتاق زدم بيرون ... تو آيفون طبقه بالا ديدمشون ... تنها چيزي که معلوم بود پشت حاج آقا بود که رو به دوربين بود...

يه اه زير لب گفتم و از پله ها سريع دويدم پايين ...

-کله پا نشي يوقت ...

برگشتم عقب ... چشمم افتاد به مهيار

1401/09/08 13:33

که خوشتيپ تر از هميشه شده بود... بي جواب خنديدم ... اخم کردو موهامو آروم کشيد

-يکم حيا داشته باشي بد نيستا

-آخ ... داداش خب دارم ... منتها صلاح نميدونم بروزش بدم ...

محکم بغلم کرد

-برو بي حيا .... برو تا لهت نکردم ...

هردورفتيم پايين ... صداي خوش و بش و خوش آمد گويشون مي اومد ... با مهيار رفتيم جلوي ورودي ....

مادر جون تا چشمش به من افتاد با خنده دستاشو باز کرد ...

-به به عروس گلم ....

با ديدن اونايي که پشت سر مادر جون وارد خونه شدن خشکم زد ...

حنا و محنا و خاله هاي فرزام همگي اومده بودن ... نگاهي به مهيار کردم که انگار اونم جا خورده بود .... با سقلمه آرومي که زد به پشتم به خودم اومدم و رفتم جلو مادر جون بغلم کرد .... بازار ماچ و بوسه حسابي به راه بود ... تقريبا همه رو ميديدم الا فرزام ... حنا و محنا از سرو کولم بالا ميرفتن

همشونو تعارف کرديم تو ... داشتم يکي يکي ميشماردمشون که موقع چايي آوردن کم نياد ...

همگي يکي يکي ميرفتن و چشمم دنبال اونا بود ...

-سلام ....

سريع چرخيدم سمتش ... به زور دهنمو بسته نگه داشتم ...

-سـ....سلام ...

اومد جلوتر و يه سبد پر گل رز سفيد و صورتي گرفت سمتم و لبخند مردونه اي زد ....

نگام رفت سمت تيپش ...

يه کت و شلوار سير سرمه اي با پيراهن سفيد و کراوات آبي و براق .... سرمو انداختم پايين ...گوشم به خوشو بشش با بابا و مامان بود....مامان يه نيشگون از پهلوم گرفت ... قبلا گوشزد کرده بود بهم ...

سريع رفتم سمت آشپز خونه در کابينت و باز کردم و يه ده پونزده تا پيش دستي در آوردم ...

سريع آجيلا و شيرينيا رو گذاشتم روي اپن ....

-مهيـــــار ....

سريع اومد سمت آشپز خونه ...

نگاش به روي اپن افتاد و سري از روي تاسف تکون داد...

-بچه اول يه شربتي چيزي بيار گلوشون خشک شده ...

کلافه گفتم

-اهه ... ببر ميارم اونم ...همشو باهم ببر

دستاشو آورد بالا

-خواهرم من دو تا دست بيشتر ندارما ...

-ولي منم دوتا دست دارم ....

-و من...

نگاه جفتمون چرخيد سمت حنا و محنا ... حنا با خنده گفت

-نيازي نيست تشريفاتيش کني ... بده ببريم بابا ...

تعارف به خرج دادم

-شما بشينيد خودمومهيار مياريم ...

حنا يه گمشو باباي زير لبي گفت و رو به مهيار گفت

-هزار ماشالا شمام که کد بانويي هستي و از هر انگشتتون يه هنر ميباره همه هم واقفا به اين امر يه امشب و بزاريد ما ترشيده ها خودنماييم کنيم بلکه بختمون واشه ...

مهيار با خنده گفت

-و من الله و توفيق ..

حنا کمي خم شدو دستشو گذاشت رو پيشونيش ...

-اجرکم عندالله برادر

مهيار با خنده راه افتاد سمت مهمونا ... هردو پريدن تو آشپز خونه ...

محنا محکم با کف دست کوبيد تو پيشونيم

-اي ناکس گفتم يه کاسه اي زير

1401/09/08 13:33

نيم کاسته ها چيز خورش کردي؟

حناموهامو کشيد

-ببين چه به خودشم رسيده ... شوهر نديده بد بخت ....نميدونم چه سحرو جادويي خونده فوت کرده تو صورتش پسرخاله بد بختم و هوايي شده ...


خنديدم و سيني و گرفتم طرفشون

-خفه بابا ... اين يه چي خورده سرش عاقل شده به شما ها چه ...

حنا با خنده پيش دستيارو برداشت و محنام بقيشو ...

محنا-ماکه بخيل نيستيم ولي لااقل اون سحررو بده مام فوت کنيم تو چش و چال پسر مردم بلکه يکي پيدا شه بياد بگيرتمون

راه افتادن سمت سالن .... سريع ليوانارو در آوردم و چيدم تو سيني .... شربتا رو ريختم ... از ذوقم دستام ميرزيد ...مامان اومد آشپز خونه ....

با ديدن دستام حرصي گفت

-دست و پا چلفتي بازي در نيار ببينم اين چه طرز شربت ريختنه برو کنار

هلم داد کنار و شروع کرد به ريختن شربتا و غر غر ....

ببين صاف راه برو ... نزار شربت بريزه تو سيني ... يه تار مو از اون شيويتاي رو سرتم بياد جلو بريزه تو سيني خدا شاهده با ماشين نمره چهار ميزنمش ...

نيشتم ببندهي نخند ...سنگ رو يخم نکني ها ... يبار از خودت عرضه نشون بده...

با خنده ريزي دست دراز کردم و برداشتم سيني رو ...

-باشه مادر من ...

سيني و برداشتم و راه افتادم سمت سالن ... نگاهه همه چرخيد روم ...حتي تو خاستگاري امير حسينم انقد استرس نداشتم ....

خاله فرزام زودتر از همه دهن باز کرد

-به به ..... عروس خانوم جاي چايي شربت آورده .... به به !

حنا با شيطنت گفت

-داره غير مستقيم به هممون ميفهمونه بي چک و چونه دهنمونو شيرين کنيم ...

همه ريز خنديدن .... شربتارو يکي يکي گرفتم جلوشون.. وقتي رسيدم به حنا با پاشنه کفشم ناخن شست پاشو چنان فشار دادم که جيغش در اومد ...

مامان سريع گفت

-واي چي شد ؟!...

حنا آبروريزي کرد

-اه خاله پاشين بريم اين زن زندگي نيست از الان چشم نداره فاميل شوهرشو ببينه واي به حال فردا پسفردا که بياد بشه عروس خونتون ...

قبل مادرجون حاج آقا گفت ...

-فاميلي که عين بعضيا کرم بريزه بايدم دم حجله دمشو بچيني ...

حنا با اخم گفت

-اِ ... عموداشتيم ؟!

باخنده چرخيدم سمتش ...

-دفعه ديگه به جاي دمت زبونتو ميچينما ... دو ديقه خودت زحمتشو بچين ...

بي توجه به خنده جمع سيني و که فقط دوتا شربت توش بودو گرفتم سمت فرزام ...

خيلي جدي دستشو دراز کرد سمت سيني که صداي مادر جون در اومد

-من ميگم اگه جناب سرهنگ اجازه بدن ...اين دوتا جوون برن باهم حرفاشونو بزنن شربتشونم بخورن بعد بيان اگه به خواست خدا همه چي حل شد بشينيم بقيه صحبتارم بکنيم ..

بابالبخند عريضي زد

-اختيار دارين حاج خانوم ...هرچي شما صلاح بدونين ...

مهسيما بابا فرزام جان و راهنمايي کن ...

سيني و گذاشتم روي

1401/09/08 13:33

ميز

خاله فرزام –عزيزم شربتتونم ببريد گلوتون خشک ميشه يهو...همه سنگاتونو وا بکنيد

شوهر خالش که مرد موقري ميومد با لحني که ته مايه هاي شيطنت داشت گفت

-آره فرزام جان .... اين اشتباه و يبار ميتوني انجام بدي...

فرزام بلند شدو کتشو مرتب کرد

-مواظبم آقاي حسيني حواسم هست ...

چشم غره اي بهش رفتم و راه افتادم سمت اتاقم ... پشت سرم از پله ها اومد بالا ...

در اتاق و باز کردم و کنار ايستادم ... با دستم اشاره کردم به داخل اتاق ... با لبخند يه وري گفتم

-اول شما...

يه تاي ابروشو داد بالا

-ميخواي بفرستيم تو اتاق تنهايي خفتم کني؟

با دهن کجي گفتم

-همچين آش دهن سوزيم نيستي آخه ...

سرشو کمي خم کرد سمتم

-خدا از ته دلت بشنوه ....

وارد اتاق شدو مستقيم رفت رو تخت نشست ... وارد اتاق شدم و سيني و گذاشتم روي ميز توالت ...

خم شدو ليوانشو برداشت ...

-خب بگو ببينم انتظاراتت از همسر ايده آلي مثله من چيه ...

خندم گرفت

-ايده آل ؟!

با اطمينان گفت

-ايده آل ...

شونه اي بالا انداختم

-شما بگو اول ...

پاشو روي پاش انداخت و شروع به چرخوندن ليوان تو دستش کرد

-ببين مهسي ...من کم و بيش تورو ميشناسم ...دختر خوب و معقولي هستي ... انتظار آنچناني ندارم ازت جز اينکه زندگي کني نه بازي بازي...خانوادم برام مهمه

احترام ميذارم به خانوادت و احترام بزار به خانوادم ...

دوست ندارم به هيچ عنوان هيچ کسي تو زندگيم دخالت کنه

هر حرف و حديثي شد بين خودمو خودت و چهار ديواري خونمون دوست دارم بمونه ... رک ميگم راجب بچه ...

فعلا نه من بچه ميخوام نه تو موقعيتشو داري ... درستو بشين بخون مثله بچه آدم ...دوسه سال بعدم ميشينيم يه فکري برابچم ميکنيم ...

خب من همينارودارم که بگم ...حالا تو بگو چي ميخواي

صاف نشستم و نفس عميقي کشيدم ... با جديت گفتم

-ببين گفتي خانواده ... من ميدوني که از گل نازک تر به مادر جون نگفتم و نميگم ولي انتظار دارم اونم منو مثله دختر خودش بدونه ...

دوست ندارم عين مادر امير حسين تو زندگيم همه سرک بکشن ...

کارتم يه چيز ديگس که بايد يکم کمش کني من از بي حوصلگي و بهونه آوردن واسه خستگي کار بدم مياد ...

از کار اومدي ميشي مرد خونه مفهومه ؟...

جفت ابروهاشو داد بالا و دستاشو ستون تنش کردو خيره شد بهم

-انتظار داري بگم بله قربان؟...

خنديدم

-حناق ميگيري بگي ؟

-نچ ... زياديت ميشه بچه ...

بلند شد ...منم بلند شدم ...دست دراز کرد وموهاي بلندمو از پشت کشيد....

جمع کن اين شراره هاي اتش وفهميديم خوشگلي ....

با ناز گفتم

-شک داشتي مگه ...

خنديد ...

-هنوزم شک دارم ...

خواستم چيزي بگم که سريع از اتاق اومد بيرون و باز شد همون فرزام جدي و عصا قورت

1401/09/08 13:33

داده ...

رفتيم پايين ... همه ميدونستن جواب دو طرف چيه و به قول حنا اين فقط يه خاستگاري فرماليته بود براي خالي نبودن عريضه ...

حرف مهريه و جشن و همه چيز زده شد ... خيلي رفتار آقا جون موقع تعين مهريه به مذاقم خوش اومد وقتي بابا گفت مهريه رو کي داده کي گرفته

حاج آقا با جديت گفت

-جناب سرهنگ هم مهريه رو ميدن ... هم ميگيرن ... مهريه کوچکترين حق زن از يه عمر زندگي با شوهرشه ...اينجور تعارفا اصلا جا نداره ... بايد يه پشتوانه مالي براي دخترتون در نظر بگيرين و هر چيم باشه بي برو برگرد قبول داريم ..

مهريه و اين چيزام خيلي سريعتر از اون چيزي که فک ميکرديم تعين شد ... قرار بر اين شد که سه روز بعدش عقد کنيم و يه مهموني کوچيک بگيريم


به اصرار مامان همشون قرار شد بمونن شب و خونه ما .... هر چند خودشونم بي ميل نبودن چون معلوم بود تکميل اومدن ...

طبقه بالا رو براي بزرگترا آماده کرديم و حنا و محنا اومدن اتاق من ... محنا اونقدر خسته بود که تا جاشو انداختم بيهوش شد ...

خودمم جامو انداختم کنارشون و به پهلوم چرخيدم سمت حنا ...خم شدو چراغ خواب کنارشو خاموش کردو چرخيد سمتم

-مهسيما!...

-هوم ؟

-يه سوالي بپرسم راستشو ميگي ؟

-تا سوالت چي باشه

-سخت نيست

-سخت از نظر آدما فرق ميکنه...

کمي من من کرد ...

-ببين تو .... يعني تو ميتوني با اينکه فرزام قبلا زن داشته بسازي ؟...

گيج گفتم

-خب منم قبلا شوهر داشتم اين به اون در

دستشو تند تکون داد

-نه ...نه .... ببين يعني ... چطوري بگم .... اگه تو اين شرايط نبودي .... اگه دختر بودي ... اگه قراربود روزي مادر بشي بازم حاضر بودي با کسي مثله فرزام ازدواج کني ؟

ساکت شدم ... راست ميگفت حاضر بودم ؟!.... جواب سوالشو خوب ميدونستم ...علاقه من به فرزام ماله امروز و ديروز نبود .... علاقه من ماله سالهاي دور نزديک زندگيمه ... ماله لحظه هاي شيريني که کنارش تجربه کردم ...

اون موقع که عاشقش شدم هم ميدونستم اون زن داره ... اون بچه داره ...همون موقعم با اينکه ميدونستم اين يه غلطه ... اين يه اشتباهه بازم تجربش کردم ....

با اطمينان خاطر گفتم

-آره ازدواج ميکردم ... ازدوج ميکردم چون عاشقش بودم ...

با تعجب گفت

-عاشق فرزام؟

بي جواب خنديدم و اون ديد خندمو تو تاريک و روشن اتاق ...

-ايـــــــي مگه ميشه اون بد عنق خشن و دوسم داشت ...خرمغزتوگاز زده به خدا

--من .... من فرزام و خيلي ساله ميشناسم ...

-ميدونم ..

روي بالش گذاشتم سرمو خيره شدم به سقف اتاقم ...

-ميدوني اولين باري که ديدمش ازش ترسيدم ... جدي بود ... نگاش سرد اونقدري که يخ ميکردي از نگاهش ...

بعد کلي اين در اون در زدن و پايين بالا قرار شد توي پرونده کمکشون کنم .... از

1401/09/08 13:33

اون روز ديگه اون شد سامان و من شدم مهسيما ....

حتي اسم اصليشم نميدونستم ...نميدونم چي شد ... کي شد ... چه طور اتفاق افتاد فقط وقتي به خودم اومدم ديدم سردي نگاش ديگه سردم نميکنه بلکه وجودمو آتيش ميزنه ...

به خودم که اومدم ديدم يه مرد زن دار که بچش تا چند ماهه ديگه به دنيا ميومد شده بود همه دنيام ...

ميدونستما گناهه ...ميدونستم دارم بزرگترين خيانت و تو سرم به اونو و زنش ميکنم ولي چيکار ميکردم ... دلم حرف حاليش نبود ...

بعد اون عمليات هيچوقت نگفت دوسم داره من برا فراموش کردنش زن امير حسين شدم .... دروغ نگم امير حسين بد نبودا ولي مرد زندگيم نبود ...

اون برده حلقه به گوش مادرش بود و اسم اين بردگيم ميذاشت احترام ...

با صدايي که بهت توش بيداد ميکرد گفت

-يعني ... يعني تو از اون موقع عاشق اين بودي ؟...

بي حرف چرخيدم سمتش

-با... باورم نميشه مهسيما ...چطوري تونستي اين همه وقت صبر کني ... اگه باز نمي اومد خاستگاريت چي ؟..

تلخ خنديدم ...

-ميدوني بلد نيستم با مشکلاتم کنار بيام ولي کنارشون ميزارم ... فرزام و کنار گذاشته بودم .. ميخواستم به خودم به قبولونم اون برام حکم يه برادر رو داره و بس ...

-مگه ميشه .... مگه ميشه به عشقت به چشم برادر نگاه کني ...

-هميشه که نميشه بشه ... گاهي مجبوري قبول کني شرايط نشدني و

حس کردم قيافش دمغ تر شد

-ميدوني مهسي... خيلي سخته عاشق يکي بشي که عالم و آدم نذارن بهش برسي ....

پوزخند تلخي زد

-اون موقعس که مه و خورشيدو فلک و اره و اوره و شمسي کوره و اقدس خانوم از نميدونم کدوم ده کوره دست به دست هم ميدن تا بد بياري پشت بد بياري بار بياري

-يه دستمو گذاشتم زير سرمو چرخيدم سمتش ... با شيطنت گفتم

-کلک نکنه توام آره ؟!

چپ چپ نگام کرد

-کوفت و آره .... من مگه عين تو خرم من اسبم .... من اسبم ... اسبم ...

هردو زديم زير خنده که يه لحظه حس کردم ستون فقراتم جا به جا شد ...

-اي درد بگيرين جفتتون قاطرين خرين گاوين .... گوسفندا حاليتون نيست خوابيدم ...

حنا بلند شدو دستاشو گذاشت رو پهلوي من و خم شد طرفش ...

–خو تقصير خودته ميخواستي امشب بري تو طويله خودت

بلند شدو حرصي نشست سر جاش

-درد بگيرين الهي اين دختره که از ذوق شوهر خوابش نميبره توام از درد حسرت شوهر .... بگيرين بکپين خوب

يه کوچولو چرخيدم سمتش

-تو از چي انقد راحت خوابت برد؟...با خيال شوهر ؟!...

جيغ خفه اي کشيد و بالش و برداشت و محکم کوبيد تو سرم ... حنا سريع از روم بلند شدو پريد عقب .... با لحن جدي گفت

-هـوش.... چخه ... چخه .... آرام حيوان .... هــــوش آرام

صداي جيغ و دادمون بلند شده بود يهو در اتاق باز و سرهر سه تامون چرخيد سمت در که مهياربا يه

1401/09/08 13:33

زيرپوش تنگ تو در ظاهر شد ...

محنا سريع پريد سر جاشو حنا با جيغ پتورو پيچيد دور خودش ... با عصبانيت رو به مهيار گفت

-يه اهني ... اوني ... ياللهي... استغفراللهي ....مگه اينجا طويلس ...

مهيار دستشو زد به کمرشو چپ چپ نگامون کرد

-والا با اين چخه چخه کردنا و لگد پرونيا کم از طويلم نداره ...

حنا-خير اينجا محل خواب سه تا خانوم متشخصه ...

مهيار با شيطنت گفت

-مثــــلا متشخص ...

محنا با صدايي ضغيف طلبکار گفت

-حيام خوب چيزيه والا خب بفرما بيرون ديگه نميبينيد معذبيم ...

من از خنده خودمو پرت کردم رو بالش ...

مهيار با خنده گفت

-اولا يه نظر حلاله دوما ...انقد لگد نپرونيد اينور دوتا آدم خوابيدن ..

با خنده گفتم

-بيا برو نصفه شبي اومدي گله گذاري ...بيا برو تا دوتا لگدم نوش جون نکردي ...

-وقتي گرفتمت با کمربند سياه و کبودت کردم ميفهمي لگد پروني يعني چي ...

نگامون چرخيد سمت فرزام که در حال مرتب کردن موهاش کنار مهيار ايستاد ..... با اخم گفتم

-مهيار ببين چي ميگه ؟...

مهيار شونه اي بالا انداخت ...

-والا بي راه نميگه تورو به زور کتک اونم شايــــد بشه آدمت کرد ...

با دهن کجي و حرصي گفتم

-آدم بشم که شما تنها ممونيد ....

فرزام دست انداخت دور شونه مهيار ....

-تو خيالت راحت ... تا دلت بخواد حوري و پري و فرشته هستن که بخورن به پست ما ....

حنا با دهن کجي زير لب گفت ...

-آره والا مخصوصا به پست تو .... دست راست عزرائيلي ...

فرزام چرخيد سمت حنا

-شما چيزي فرمودي

حنا با پرويي خيره شد بهش

-شما مگه چيزي شنيدي؟

-آها ...

با اخم گفتم

-نميخواييد بفرماييد بيرون ؟.... ما ميخوايم بخوابيم ...

مهيار –ما که داريم آماده ميشيم بريم بالا پشت بوم ...

هر سه باهم گفتيم

-بالا پشت بوم ؟؟

-آره ميخوام بريم چادرو بزنيم ... يادته که بچگيا ....

يهو از جا پريدم ....

-ايول مام ميام ...

فرزام –بيخود جمع مردونس ....

حنا سريع بلند شد

-مام ميام يعني چي ...

يهو خنده هممون رفت هوا و حنا دستپاچه نشست و باز خودشو پتو پيچ کرد ...

مهيار با خنده بلندي گفت

-ما ميريم بالا ... يه چيز درست درمون بپوشين بياين اگه مياين ...

اينو گفت و دروبست .... سريع هر سه پاشديم ...

محنا-قضيه پشت بومتون چيه...

رفتم سمت کمد

-بپوشين بريم ميفهمين انقد با صفاست ....

هر سه بلند شديم ... يه سويشرت کرم با شلوار ورزشي پوشيدم و همراه دخترا راهي پشت بوم شديم

آروم در پشت بومو باز کردم ... صداي جر جر در آهني در اومد ... هر سه سريع پريديم تو پشت بوم و درو بستم ....

نگام به فرزام و مهيار افتاد که داشتن چادرو به پا ميکردن... رفتيم سمتشون ... مهيار با ديدنم گفت

-مهسي بپر زغال و بساطمونو بيار

1401/09/08 13:33

؟...

حنا با چشمايي گرد شده گفت

-بساط دودو دم ؟..

مهيار لبشو گاز گرفت و چپکي نگاش کرد

-اي بر دل سياه شيطون لعنت .... صلوات بفرست دختر

از اتاقک کوچيک گوشه پشت بوم بساط و آوردم بيرون ... با ديدن سماور زغالي آقا بزرگ خندم گرفت ... برش داشتم و راه افتادم سمتشون ... بچه ها با ديدنم خنديدن ....

مهيار سماور و زغالارو ازم گرفت .....

-بپر پايين تخمه هارو از تو گنجه مامان کش برو بيا بالا .... امشب شب نشينيه ...

اوکي دادم و دويدم پايين ....

آروم آروم باکمترين صداي ممکن رفتم سمت آشپز خونه يه کيسه زباله بزرگ از کابينت برداشتم و تخمه و ميوه و آب و هر چي دم دستم بودو با چايي و استکان ريختم توش و عين دزداي تو کارتونا انداختم رو کولم و مستقيم رفتم سمت پشت بوم ...

مهيارو فرزام بساط و به پا کرده بودن .... با ديدن خوردنياي تو کيسه همه کيفشون کوک شد ...

تا خود دم دماي صبح خورديم و زديم و خونديم و خنديديم .... بهترين جمع پنج نفري بود که تجربه کرده بودم ...

اون فرزام خشک و الکي جدي اون روشو رو کرده بود و حسابي داشت مزه ميپروند ... کل کلاي حنا و مهيار و پارازيتاي محنا ....

کري خوندناي من و فرزام ... خاطرات مهيار و فرزام از عملياتشون .... خاطراتمون از دبيرستان .... آخر آخريا انقد خنديده بودم کليه هام داشت ميترکيد از درد ...

ساعت چهار صبح بود که مهيار گفت ديگه پاشيم بريم بخوابيم ... خسته بوديم همگي ولي خيال خواب نداشتيم .... همه بساطمونو جمع کرديم ... با دخترا راهي اتاق من شديم ولي فرزام و مهيار موندن تو چادر بخوابن ...

اينبار هر سه از خستگي سرمون به بالش نرسيده بي هوش شديم ...

حس ميکردم روزا غير طبيعي داره سريعتر از موعدش ميگذره ... از صبح که ساعت نه بيدار شديم پنج تاييمون زديم بيرون براي خريد مراسم عقد ...

همگي رفتيم سمت بازار بزرگ تبريز و پاساژ شمس ....

نميخواستم لباس عروس بپوشم ولي مادر جون موقع اومدن قسمم داد که بايد لباس عروسم بخرم ....

پنج تايي تو پاساژا گشت ميزديم .... هر کي يه نظري ميداد ولي خدا وکيلي سليقه مهيار ازهممون بهتر بود آخرشم لباسي که اون انتخاب کردو پرو کردم ...

با دستام دنباله افتاده لباس و گرفتم و يه چرخ زدم ... لباس فوق العاده بود ....

لباس سفيد سفيد که دامنش پف بود و حالت پرنسسي داشت ويه دنباله دورو درازم پشت سرش بود ...

از سينه تا بالاي کمر حسابي تنگ و فيت تنم بودو سنگ دوزي فوق العاده ظريف و ساده اي داشت و از شونه تا مچ دستام از حرير نازک و سفيد پوشيده شده بود که آستيناش خيلي شل وافتاده بودن ...

واقعا محشر بود ....

حنا و محنا با ديدنش تو تنم دهنشون باز مونده بود ....بي اغراق زيبايي لباس خيره

1401/09/08 13:33

کننده بود جوري که اگه دختر ناصرالدين شاهم با اون سيبيلاش تنش ميکرد هوري و پري ميشد به قول فرزام ...

نذاشتم مهيار و فرزام لباس و ببين ...حنا و محنا هر کدوم يه لباس مجلسي خريدن که سر اونم مهيارو کچل کردن تا براشون انتخاب کنه چون از سليقش خيلي خوششون اومده بود ....

محنا يه لباس ماکسي آبي ساده ساده که سر شونه هاش روي بازوش افتاده بودن و و يکي از سر شونه هاش که کلفتتر از اون يکي بود با سنگاي مشکي و ابي لاجوردي سنگ دوزي شده بود ...

توي تن محنا فوق العاده بود ...

براي حنام يه لباس دکلته مشکي تا يه وجب بالاي زانو که از پشت يه دنباله خيلي طولاني حرير مشکي داشت و جلوش يه نوار طلايي نقره اي اريب خورده بود ...

سفارش سفره عقدم و داديم ... تقريبا تا ده شب که پاساژ بسته شد ما داشتيم ميگشتيم تو پاساژا ....

به پيشنهاد مهيار رفتيم سمت فروشگاهاي زنجيره اي پدر خوب ... بد جوري هوس همبرگر و غذاي فسفودي کرده بودم ...

همگي دور يه ميز نشستيم.... مثله هميشه پر بود از مشتري و جاي خلوت نميشد پيدا کرد .... مهيار سفارشارو دادو نشست ...

دستاشو ماليد بهم ...

-واي که اين قرو فر خانوما چقد عمر آدمو تلف ميکنه .... خدايي آخر دردسرن ...

محنا سريع جبهه گرفت

-بله بله ...چه دردسري؟؟؟

********

مهيار با تک خنده اي گفت

-والا ما آقايون يه شلوار و پيرهن تنمونم کنيم تمومه .... شماها رو ميايم يه جفت جوراب براتون بخريم بايد يه کفش مناسب بااون جوراب بخريم براتون بعد يه شلواري که به اون کفشه بياد .... اينو درست کرديم بايد به فکر شال و مانتوي ستشم باشيم ...اي واي کيف و ماتيک و خط چشم و خط لب و خط ابرو و کلي خز خزي ديگتونم تازه ميمونه که االه و اعلم پولشو بايد از کجا بياريم ...

حنا –واه واه .... يعني چي يه جوري ميگين انگار آقايون لباس ست نميکنن ...

مهيار شونه اي بالا انداخت ...

-والا من لباسامو از ارزون سراها ميگيرم باهم ست ميکنم ... پيراهن گرفتم بيست تومن ...مامان .... تن خورشم بيسته ... اما شماها چي .... لباس شما که شده صدو شصت محنا خانوم دويست و خورده اي حالا بگيم اين مهسي عروسه زير پوستي رد ميکنيم اون يه تومن زبون بسته رو .... اين فرزام بد بخت و بگو واسه دو ساعت هشتصد تومن داد ... بابا ميدادم يکي از کت شلواراي منو ميپوشيدي ديگه ...

حنا يه تاي ابروشو داد بالا

-لابد يکي از همونا که از ارزنسرا خريدين ...

اونا داشتن کل کل ميکردن و مشغول بودن ولي يه حس بدي مثله حس سنگيني نگاه يه نفر بد جوري داشت آزارم ميداد ....

اخمامو کشيدم تو هم و نگامو دور تا دور فسفود چرخوندم .... يدفعه نگام خشک شد سر يکي از ميزاي دو نفره که فاصله چندانيم با ما نداشت ...

1401/09/08 13:33

نگام سر خورد رو دختر چادري و محجبه اي که سادگي و مظلوميت از قيافش ميباريد و چرخيد سمت دوتا چشم سبز تيره که خيره بود بهم ...

حدودا داشت شيش ماهي از آخرين باري که ديدمش ميگذشت ... حدس ميزدم اون دختري که روبه روشه کي ميتونه باشه .... عروس بعدي خانواده رهنما رو داشتم به چشم ميديدم ...

توي نگاهش يه جوري انگار پر حرف بود که ميخواست بهم بزنه ....

ابروهامو کشيدم تو هم و سرمو چرخوندم ... نميدونم چرا ولي ذره اي حسرت نخوردم ....نگام چرخيد سمت فرزامي که داشت به کل کل حنا و مهيار ميخنديد ...

من راضي بودم ... راضي بودم از اين طلاق .... راضي بودم از اين آزادي و خوشبخت بودم با خنده اين مرد روبه روم ...

خوشبخت بودم با مرد همه روزاي خوشيم ... با مردي که براي اولين بار حس کردم احساسمو ميفهمه درک ميکنه دخترونه هامو ... درک ميکنه غمامو .... با مردي که عاشقش شدم پنهوني ....

خوشبخت بودم الان از داشتن مردي که مدتهاپنهونش کردم حتي از خودم ... حتي از حسم .... هيچوقت پشيمون نميشم از کنار رفتن از مسير زندگي امير حسين رهنما ....

-کجايي بانو؟

با صدايي که درست کنار گوشم بود يهو پريدم ... نگام چرخ خورد رو فرزامي که چفتم نشسته بود ...

-پس بقيه کوشن؟

با چشم ابرو اشاره کردبه روبه رو ...

-حنا و محنا رفتن دستاشونو بشورن مهيارم رفت سفارشارو بگيره ...

نگاه مهيار کردم

-اهوم ...

-نگفتي کجايي ؟!

نگاش کردم و لبخند زدم اشاره کردم به فاصلمون

-ميبيني که همينجام ... ور دلت .....

جدي نگام کرد ...

-خودت که نه فکرتوکه دورو بر اون صندلي دومتر اونور ترمون داره پرسه ميزنه ....

حرفي نزدم و بي حرف خيره نگاش کردم ... نگاهي کردم به مهياري که داشت بهمون نزديک ميشد ...

-دختر خوبي به نظر مياد ولي زياديه براي پسري مثله امير حسين رهنما ....

مهيارسفارشارو گذاشت رو ميز ...

-بيايد بخوريد دعا به جون من کنيد ...دوتا همبرگر منو گذاشت جلوم ...

-بيا اينو بخور غصه اون چشم وزغي ماماني و مادرشو نخور اين دخترم يکي مثله تو خون به جيگرش ميکنن ..

با ناراحتي گفتم

-توام فهميدي ...

مهيار نشست سر جاش...فرزام در حاليکه سس و ميزد روي پيتزاش با خنده گفت

-اونجوري که تو عين غاز گردن دراز کردي واسه ديدنش فقط خواجه حافظ شيرازي نفهميد ...

با ناراحتي گفتم

-به خدا منظوري نداشتم ... نگاش خيلي خيره بود يه لحظه ...

فرزام صورتشو چرخوند سمت من .... تو نگاه هميشه سردش بر خلاف هميشه محبت نابي بود يه جور محبت بکر و خاص

-ميدونم خانوم.... من خانوممو ميشناسم ...ميدونم فقط چشماش ماله منه ...

خم شد دم گوشم و با کمترين صداي ممکن گفت

-دستت ماله هرکي باشه چشمت دنباله منه

هرنگاهت انگاري

1401/09/08 13:33

اسمم و فرياد ميزنه

ريز خنديدم ... اين تزاي عاشقي به فرزام خشک و از دماغ افتاده نمي اومد ... با اومدن حنا و محنا بي توجه به نگاها امير حسين در کمال آرامش غذامونو با شوخي و خنده خورديم ...

بعد اينکه مهيار و فرزام رفتن برا حساب کردن ومن بميرم و تو بميري و تعارف تيکه پاره کردن با دخترا رفتيم سمت سرويس بهداشتي تا هم دستامونو بشوريم هم آرايشمونو تمديد کنيم ...

من رفتم دستشويي و حنا و محنا آرايشونو تمديد کردن .... اومدم بيرون و دستامو شستم .... رژمو از کيفم در آوردم تا تمديدش کنم که محنا گفت

-مهسي من برم کيفمو بردارم مونده رو ميز ...

1401/09/08 13:33

ادامه دارد...

1401/09/08 13:33

⚜️#پارت_#آخر
رمان_#تا_تباهی⚜️

1401/09/08 17:39

حنا گفت

-وايسا منم بيام ...مهسي زودي بيا منتظريم ..

با سر يه باشه گفتم و رژ مايعمو کشيدم روي لبام ... آينه سرويس بهداشتي زياد تميز نبود ... اومدم بيرون و آينه خودمو از کيفم در آوردم ... داشتم گوشه هاي لبمو مرتب ميکردم که يه آن چشمم خورد به امير حسيني که داشت ميومد سمت من ... خشکم زد ...نميدونم چرا استرس گرفتم ...نگام خيره بود بهش که يهو يکي دستمو گرفت و چرخوند .... با ديدن فرزام تا خواستم دهن باز کنم يهو همه وجودم آتيش گرفت از خيسي لبايي ک چفت لبام شد ...

چشماي گشاد شدمو دوختم به صورت فرزامي که بي توجه به نگاه پر بهت من منو کشيده بود تو خلوت ترين نقطه اونجا و نگاش که خيره به لبم بود نه چشمام داشت منو ميبوسيد ...

تنم داشت ميسوخت از حرارتي که منبعش لباش بودن ... دستشو از زير شال توي سرم برد ميون موهام گذاشت پشت گردنم فشار خفيفي به گردنم وارد کردو فشار لباشم بيشتر شد ...

از استرس دستام يخ کرده بودو از هيجان تنم داشت تو حرارت ميسوخت ..

اين اولين باري بود که انقدر بهم نزديک بود ... اين اولين باري بو که داشتم لذت بوسيده شدن و ميچشيدم ...

نميدونستم چون اولين بارمه انقدر سرتاپا غرق هيجانم يا از ترسه که قلبم انقدر تند داشت ميکوبيد ...

فرزام بي توجه به اطراف کمرمو چنگ زد و منو بيشتر کشيد سمت خودشو سرمو با دستش بالا آورد ...

يه لحظه دل و زدم به دريا ... اونقدر ذوق و هيجان و ترس و لذت داشتم که نميدونست چيکار دارم ميکنم ...

انگار يه دختر چهارده سالم که اولين بوسشو با دوست پسرش داره تجربه ميکنه و پنهوني و يه کوچه خلوت دارن همو ميبوسن .. دستامو آوردم بالا و صورتشو قاب گرفتم ...محکم لبامو قفل کردم رو لباي متحرکش ...

يه لحظه ايستاد ... عميق ترين بوسه عمرمو کاشتم رو لباش ... جوري لبام و روي لباش فشار دادم که لبام درد گرفت ....

سريع ولش کردم و بي اينکه حتي صدم ثانيه وقفه بندازم سريع چرخيدم و دويدم سمت ميزمون ...

سر راه دويدن دستمو گرفتم جلوي دهنم تا کسي متوجه رژم نشه .... سريع از فسفود زدم بيرون ... شالمومشکي بود ...بي درنگ شال و محکم کشيدم روي لبام...

اونقدر محکم کشديم که حس کردم لبام يه لايش کنده شد ... دخترا سوار ماشين شده بودن ... درو باز کردم و بي اينکه منتظر فرزام بمونم پريدم تو ماشين ...

مهيار چرخيد عقب

-پس فرزام کو ...

احساس ميکردم مهيار به قيافم نگا کنه لو ميرم براي همين الکي تظاهر کردم دارم موهامو درست ميکنم ... با صدايي که به زور لرزششو پنهون کردم گفتم

-نمـ...نميدونم ...الان ...ميـ..مياد ...

نگام از شيشه افتاد به فرزامي که کيف من تو دستش داشت ميومد سمت ماشين ... سريع نگامو دزديم ... شيشه رو دادم

1401/09/08 17:40

پايين آخ که چقد گرم بود ... در ماشين باز کردو نشست تو ماشين ...

جلوي موهاش خيش بود انگار که صورتشو شسته باشه ...

تا مهيار حرکت کرد چرخيد سمت عقب و کيف و گرفت سمتم ...

دستمو بردم جلو که کيف و بگيرم يه آن نگامون بهم افتاد ... فرزام تک خنده با مزه و مردونه اي کردو سريع چرخيد جلو ...

دستامو وسط پاهام جمع کردم تا لرزشش معلوم نشه .... دلم ميخواست بخندم ولي نميدونم چرا .... يه ذوق عجيب غريبي داشتم ...

همينکه رسيديم خونه با دخترا زودتر رفتم تو .... واقعا روي روبه رو شدن باهاشو نداشتم ....ب اصرار مادر جون رفتم توي اتاقم تا لباسه رو بپوشم ...شانس آوردم زيپه از بغل ميخورد ...

موهاي بلندمو باز کردم و شونه کشيدم بهشون .... يهو در اتاق سريع باز شد ... همينکه چرخيدم سمت در يهو فرزام پريد تو اتاق ... تا اومدم جيغ بزنم برو بيرون خيز برداشت سمتمو دستشو گرفت جلو دهنم ....

چرخوندم سمت اينه ... با شيطنت از تو اينه نگام کرد

-اي جونــــم ... چي شدي ...رسما لباسه از لولو به هلو تبديلت کرده ها ...

آروم دستشو برداشت با حرص چشم غره اي رفتم

-هلو بودم ...

چرخوندم سمت خودش ....

-اي جون ... پس هلو بيا بپر تو گلو ...بوس ميکني در ميري ديگه ؟!

يهو پرتم کرد به پشت روي تخت و خودشم پرت شد روم ... لباشو محکم فشار داد روي لبام ... جيغم لاي به لاي لباي قفل شدمون خفه بود که يهو يه صداي جيغ در اومد که هردو دستپاچه چرخيديم سمت در ...

دريا دستشو گذاشت رو چشماش و از اتاق دويد بيرون و درو بست ....

هر دو خشکمون زد ... يه ثانيم طول نکشيد اين اتفاقا ... همينکه سر فرزام چرخيد سمتم محکم با لگد کوبيدم تو زانوش ...

-بيا همينو ميخواستي ... آبرومون رفت ...

از روم سر خردو نشست پايين تخت

-خاک به سر شديم .... بابا بفهمه قبل عقد از اين غلطا کردم تردم ميکنه ک هيچ آقمم ميکنه ...

بلند شدم و يه لگد ديگه زدم تو پهلوش که اينبار صداي آخش در اومد

-حقته ...بيشعور وقت نشناس... خجالتم سرش نميشه ...

با مظلوميت گفت

-بابا چه وقت نشناسي اونجا گفتم به اين پسره گلابي حالي کنم ديگه بي صاحاب نيستي اونجام که خودت دل به دلم دادي هواييم کردي خدايي تقصير من چيه ؟!...

با حرص گفتم

-فرزام پاشو .... پاشو از جلو چشمم دور شو تا نزدم ناقصت نکردم ... ميگم پاشو

به زور از اتاق پرتش کردم بيرون از اتاق ... اينبار جدي جدي استرس گرفتم ... سريع درو باز کردم و از لاي در داد زدم

-دريا... دريـــــا عمه جون يه لحظه بيا ...

تا دريا بياد من صد بار مردم و زنده شدم .... خيلي جدي زل زد بهم تا خواستم دهن باز کنم خيلي جدي گفت

-چک و چونه نزن عمه ... همه رژاتو بده تا به کسي نگم

چشمام از تعجب گرد شد ... خيلي رک و صريح

1401/09/08 17:40

مواضعشو اعلام کرد ... از سر ناچاري فقط سر تکون دادم که سريع دويد تو اتاق ... تو چشم بهم زدن هر چي رژ رو ميز آرايش و کيف لوازم آرايشيم بود و برداشتو ريخت تو دامنشو دويد سمت اتاق خودشو آران ...

يعني من غلط بکنم اين دهه هشتاديا رو دست کم بگيرم ....

*********

مادر جون بلافاصله بعد ديدن لباس عروس به به و چه چه کردو مامانم سريع اسفند دود کرد ...

خودمم ذوق کرده بودم واقعا هيجان الانم کجا و هيجان زمان ازدواجم با امير حسين کجا ...

تو چشم بهم زدن مهمونا دعوت شدن و خونه رو چيديم .... همه فاميلاي نزديک هر دو طرف دعوت شدن و خودشونو رسوندن

منو و دخترا هممون از صبح راهي آرايشگاه شديم ... ساعت چهار بايد ميرفتيم محضر و از اونجام ميرفتيم خونه براي مراسم ....

کاري به کار آرايشگر نداشتم چون تجربه ثابت کرده هر چقد بهشون دستور ندي بهتر کارتو انجام ميدن ....

حنا و هستي زودتر از همه تموم شده بودن ... واقعا چهرشون عوض شده بود .... هستي جلو اينه دستشو برد بالا

-اي خدا به حق اين روزا تو اين عروسي بخت هر چي ترشيده و توخونه موندسم وا کن ...

يدفعه شبنم از زير دست آرايشگر سرشو بيرون کشيدو با صداي بلند گفت

-بگو ايشـــــــــــــالا

همه زديم زير خنده .... تا اومدم بخندم با تشر آرايشگر که گفت تکون نخور سريع خندمو خوردم ...

کلا عصاب درست درموني نداشت .... بهش ميخورد خيلي از خود راضي باشه ولي خب همه کارشو تصديق ميکردن ....

کار شينيونممم خودش انجام داد ...

نگام تو آينه به خودم بود .... کمترين آرايش و بيشترين جلوه .... واقعا کار گيريمش عالي بود ....

از هفتادو هفت قلم استفاده نکرده بودو همين ارزش کارشو بالا برده بود ...

بالاخره بعد کلي مکافات تموم شد ... واقعا خسته شده بودم .... هستي با ذوق گفت

-واي مهسي شدي عروسک ....

آرايشگره کسل نگاهي به من کرد

-معلومه خانوم من عروس ناراضي نميفرستم بره ... کار من تو کل اين منطقه تکه ....

حنا سفت بغلم کرد

-خدايي عروس مام عروسک بودا

پشت چشمي براش نازک کرد

-خانوم به من يه دختر از پشت کوهم تحويل ميدادن عروسکش ميکردم اين که کلي دستکاري شده بود تازه اين بود

همگي با بهت بهم نگا کرديم .... رسما داشت ميگفت من خودم چيزي نيستم ...

با خنده زير پوستي چرخيدم سمت آينه

همه موهامو يکدست عسلي کرده بودو فرهاي درشت کرده بود و ريخته بود پشتم و جلوشم چند تا تار ريخته بود جلوي صورتم ... گريم تکميل بود .... اگه اخلاقشو فاکتور بگيريم کارش حرف نداشت ...

-ريحانه جون دوماد اومده ....

با صداي شاگردش همگي حواسمون رفت پِيش .... شنل نازکمو به کمک شبنم و دستيار آرايشگره پوشيدم ....

از در آرايشگاه زدم بيرون ... فرزام

1401/09/08 17:40

با ديدنم خيلي متشخص اومد جلو واقعا آدم خشکي بود گفتم الان يه چشمکي چيزي ميزنه ولي دسته گل و گرفت طرفموخيلي عادي رو به دخترا گفت

-دارن ميان دنبالتون ...

پول و شيريني آرايشگاه و حساب کرد ... هميشه از فيلم بردار بدم ميومد و از شانس آسم فرزامم فقط گفته بود از مراسم عقد تو محضر فيلم بگيرن ....

دستمو گرفت و راه افتاديم سمت ماشين .... حقيقتش يکم دمغ شدم برخلاف همه عروس دومادا انقدر بي ذوق اين کارو ميکرد که همه اشتياق منم داشت ته ميکشيد ...

نشستيم تو ماشين همينکه درو بست چرخيدم سمتش

-مرسي توام خيلي خوب شدي ...

با شيطنت يه تاي ابروشو داد بالا و نيم نگاهي بهم کرد ....

-اونکه بودم ...اگه نبودم که الان افتخار اينو نداشتي کنارم بشيني خانوم

حرصي دسته گلو کوبيدم تو سينش که خندش رفت رو هوا ....

با صداي شنگولي گفت

-خانومي حرص نخور پوستت چروک ميشه ميرم يه زن ديگه ميگيرما

دلخور گفتم

-نيست الانم خيلي خوشحالي از گرفتن من ...

دست دراز کردو لپم و با همه توانش کشيد

-اخم نکن جوجه اردک زشت .... يه عمر جذبه خرج اين دخترا کردم ميديدن ذوق مرگ دارم ميشم يه عمر سوژشون بودم ...

دستشو پس زدم که ششيشه ماشين و داد پايين صداي سيتم و داد آخر ... خندم گرفت و دستامو گذاشتم روي گوشم ...

سرشو از شيشه برد بيرون و يه هوي بلند کرد ....

آستين کتشو گرفتم و کشيدم تو

-بيا تو ديونه چيکار داري ميکني ...

بلند خنديد .... عمق خندهاش خندوندم ...

-ول کن بابا کسي نميشناستمون که .... امروز ماله من و توئه ... خودمونو عشقه ....

تو دلم هميشه هستي

پيش روم اگه نباشي

عاشقت که ميشه باشم

آرزوم که ميشه باشي

با دستاش روي فرمون ضرب گرفته بودو با صداي بلند آهنگ و ميخوند

دوري و ازم جدايي

ولي کنج دل يه جايي داري

مثله نبضي تو وجودم

که ميزني و بيصدايي ...

شنلم افتاد روي شونم بي توجه بهش بشکن زنون با صداي بلند شروع کردم به خوندم

شبا وقتي تو تنهايي

پريشـــونه

سراغتو ميگيره اين دل

ديونــــــه

جواب خستگي هام تويي درمونم

خودت نيستي هنوزم

ازتو ميخونم ....

دستمو گرفت توي دستش ... دسته گل عروسمو که پر بودن از رزاي غنچه سفيدو از شيشه ماشين گرفتم بيرون

هردو باهم دل به دل سامي بيگي داديم

تو فکر داشتنت مثله خود مجنونم

اميد آخرم عشقت شده جونم

از اين شبهاي دلتنگي ديگه ختسم

از اين حسي که اسمشو نميدونـــم

شروع کردم قردادن تو ماشين....ميدونستم هرکي ببينه ميگه چه عروس جلفي و سبکيه ولي به قول فرزام خودمونو عشقه

کس نميدونه اين دل ديونه

وقتي ميگيره از تو ميخونه

من فقط ميخوام که باشم

تا براي تو فدا شم

چند تا ماشين کناريمون همراهمون

1401/09/08 17:40

شروع کردن به بوق زدن .... از ته دل ميخنديدم .... فرزام خشک واخمالومم داشت ميخنديد

چقد دوست داشتم اين ميم مالکيت ته اسمشو

تو دلم هميشه هستي

پيش روم اگه نباشي

عاشقت که ميشه باشم

آرزوم که ميشه باشي

دوري و ازم جدايي

ولي کنج دل يه جايي داري

مثله نبضي تو وجودم

که ميزني و بيصدايي ...

فرزام دستمو گذاشت روي دنده و فشار آرومي بهش وارد کرد ... چرخيد سمتمو در حاليکه با انگشتاي مردونش روي فرمون نبض گرفته بود آهنگ و با صداي بلند ميخون

شبا وقتي تو تنهايي

پريشـــونه

سراغتو ميگيره اين دل

ديونــــــه

جواب خستگي هام تويي درمونم

خودت نيستي هنوزم

ازتو ميخونم ....

تو فکر داشتنت مثله خود مجنونم

اميد آخرم عشقت شده جونم

از اين شبهاي دلتنگي ديگه خستم

از اين حسي که اسمشو نميدونـــم

هردو باهم داد ميزديم ديگه .... اين آخرشه ... الان ته دنياس برام ... الان ته خوشبختيه ....

کس نميدونه اين دل ديونه

وقتي ميگيره از تو ميخونه

من فقط ميخوام که باشم

تا براي تو فدا شم

"آهنگ فدا شم -سامي بيگي"

بانزديک شدن به محضر سريع خودمونو جمع و جور کرديم ...مهيارو پسر دايي و شوهر خاله فرزام بيرون محضر منتظرمون بودن .... با ديدن ماشين پسر دايش دويد تو محضر و سيل جمعيت زن و مرد ريخت بيرون ...

فرزام ماشين و نگهداشت ....همه اومدن سمت در من .... محضر درست کنار خيابون بودو ما راه و رسما بند آورده بوديم .... حتي تشراي حاج آقا و بابامم نتونست خانوما و بچه هارو مجبور کنه کنار برن ...

دقيقا پشت سر ما دخترا رسيدن ...هستي سيني اسپندو از مادرش گرفته بودو هي دورمون ميچرخوند ... همه رو ديگه تو هاله دود ميديدم ....

صدامون کل خيابونو برداشته بود آخرشم عموم طاقت نياورد و چون يکمم آدم معتقدي بود به خانوما تشر زد که سريع برن تو که زشته با آرايش وسط خيابون هل هل و کل کل راه انداختن ...

کارمون تو محضربيشتر از يک ساعت و نيم طول کشيد مخصوصا با اون همه امضا که ديگه داشت عرق من يکي و در مي اورد ...

بيشتر مهمونا خونه بودن براي همين همگي بلافاصله راه افتاديم سمت خونه ... حالا سلفياي حنا و شبنم که دم به ديقه دست مينداخت دورگردنمو ژستاي مسخره و لوس ميگرفتن و فاکتور ميگرفتيم ...حنا اونقد با همه سلفي انداخت که موقع سوار شدن به ماشينا مهيار يهو گفت

-واي حنا خانوم يادت رفت ...

حنا سريع گفت

-چيو ؟... چيزي جا گذاشتم ...

مهيار خيلي جدي گفت

-سلفي نگرفتي با حاج آقا الان بهش برميخوره يهو ديدي خطبه رو اشتباه خونده.... تا وقت هست برو بگير بياد درست کنه ...

حنا دهن کجي بهش کرد

-نمــــــــک....

بعد رسيدن به خونه و پارکينگ که چيده بودنش برا عروسي

1401/09/08 17:40

تازه بزن و بکوبا شروع شده بود .... کسي حاضر نبود يه ديقم بشينه سر جاش ....

به پيشنهاد مامان و اصرار مادر جون فرزام و که خيلي معذب بود جلوي چند تا از همکارا و سرهنگا برقصه رو مجبور کردن به يه رقص دو نفره ....

از صدقه سري مهندسي پسر خالش همه چراغاي پارکينگ خاموش شدو يه رقص نور ملايم فقط فضا رو روشن ميکرد ....

دستمو گذاشتم توي دستش ... سرشو خم کرد کنار گوشم ...

-زشته بابا ...

با شيطنت گفتم

-زشت تو بودي که ديگه کلاه رفت سرمو شدي شوهرم ...به قول خودت امروز فقط خودمو خودتو عشقه ....

آهنگ شروع شد .... تاحالا همچين آهنگي براي رقص دو نفره نشنيده بودم ولي ميدونستم آهنگاي امشب کار هستي و شبنمن ... دستشو گرفتم و خودم و عقب کشيدم ....

ميون بغض و لبخندم

ميون خواب و بيداري

تو با من به اين رويا

يه حس مشترکي داري ...

منو کشيد سمت خودش .... از بين دستاش چرخ خودم وچفت شدم باهاش ...

هنوزم باورش سخته

که تو اينجايي بي وقفه

حالا دنياي من باتو

همينجا زير اين سقفه. دستاش سفت شد دور کمرمو يه دور ديگه چرخيدم و اينبار سفت تر دستشو حلقه کرددور کمرم

با تصوير همين ديدار

جهان يک لحظه ماتش برد

تاکه چشماتو واکردي

غماي توي قلبم مرد ...

دستامو محکم گرفت و کمي هلم داد عقب .... عقب رفتم و تند چرخيدم و به پشت توي بغلش فرو رفتم ....

تو رو ديدم خدا خنديد

من از عشق تو حذ کردم

با تو من کل دنيا رو

تو يک لحظه عوض کردم

برم گردوند و اينبار دستمو بالا بردو مجبورم کرد چرخ بخورم و روبه روش وايستم

تو رو ديدم خدا خنديد

من از عشق تو حذ کردم

با تو من کل دنيا رو

تو يک لحظه عوض کردم

صداي دست و جيغ همه بلند شد ...فرو رفته بودم تو آغوشي که دنيام خلاصه شده بود بين دو تا بازوهاش .... دنيايي که خودش دنياي آرامش بود ...

********

فرزام

گوشم به ظاهر با سرهنگ بودولي چشمم دنبال مهسيمايي بود که داشت با دخترا ميگفت و ميخنديد ...

خنده هاش آرامشم بود ...

-حيف واقعا ...

سرم چرخيد سمت مهيار که نشست کنارم و نگاه مهسيما کرد

-چي حيف ؟

با شيطنتي که ازش بعيد بود گفت

-امشب بايد بسوزي و بسازي يار در جوارتو و تو تشنه لبان ميگردي ...

اخمام رفت تو هم ...

-زهر مار بي تربيت منحرف ...

خبيثانه خنديد ...

-فرزام به جان خودم نود درصد اينايي که اينجان خندشون واسه خوشي نيست واسه حال توئه .... چه ضد حاليه شب اول زندگيت جدا بخوابي اونم ور دل داداش عروس جاي خود عروس ...

لگد محکمي به پاش کوبيدم که خندش عميق تر شد ...

-چيه داداش حرصشو سر ما خالي ميکني چرا ...ميخواستي زن از بلاد غريب نگيري ...

بالحني پر تمسخر ولي قيافه اي کاملا معقول و جدي برا اينکه بقيه متوجه نشن

1401/09/08 17:40

گفتم

-عيب نداره برادر زن جان امشب جاي زنم تو رو بغل ميگيرم ...

چشماي مهيار گرد شد

-خيلي بي حيايي فرزام ... شرم کن مرد

به شوخي دستي به صورتش کشيدم ..

-چه صورت صاف و نرميم داري ... خوش به حالت چه سفيدو تو دل برويي بلا ...

سيني گذاشت جلو دهنشو با خنده گفت

-ناکس اينا رو ميخواي تو گوش خواهرم بخوني .... پاشم سينه چاک کنم گوش تاگوش گوشتو ببرم بزارم کف دست ننه بابات ...

هردو زديم زير خنده .... واقعا مهيار رفيق بود .... رفيقي که ميشد روش واسه اينکه حالتو خوب کنه حساب کرد ... اوايل که ديدمش آدم جدي و مغروري بود ... عين خودم ... خودش خاني ميکرد واسه خودش ...

از وقتي بچه ها رو آورد پيش خودش روحيش به کل عوض شد ... شيطون و بازيگوش تر شد ... انگار نه انگاار اين مرد سي و پنج سالش رد شده ....

بعد کلي بزن بکوب بالاخره مهموني تموم شد ...

همه اقوام ما که اتراق کردن و موندن و اينبار ديگه اتاق خالي نموندو بيشتر آقايونم رفتن تو سالن خوابيدن ...

در اتاق مهياروباز کردم درو نبسته بودم که صداي مادر مهسيما خشکم کرد

-فرزام جان کجا مادر ؟...

چرخيدم سمت اونو مادر جون که با خاله بزرگم داشتن ميرفتن سمت يکي از اتاقا.... با تعجب نگاشون کردم .... مهيار درحاليکه داشت کراواتشو باز ميکرد کنارم ايستاد...

-مامان چيه کاري دارين ؟؟....

مادر جون با اخم گفت

-پسر بيا برو تو اتاق پيش زنت ... ديگه بهم محرم شدين ديگه ....

مامان و خاله هم پشت بندش حرفشو تائيد کردن ...

نه اينکه دلم نخواد واقعا خجالت ميکشيدم امشب و اينجا کنار مهسيما صبح کنم ...

هي از من انکار و از اونا اصرار ... حاضر بودم بيرون تو ماشين بخوابم ولي تنها با مهسيما نه ...

مادر جون ديگه داشت شورشو در مي آورد ميخواست بره آقا جونو صدا کنه ...

حتي فکر اينکه آقاجون منو بفرسته تو اتاقم ديونم ميکرد ... مهيار خندشو خورد و دستشو گذاشت پشتمو آروم زد رو کمرم ...

-برو ... برو تا حموم دوماديم نفرستادنت ...

با عصبانيت رفتم تو اتاق ... سريع درو بستم ... همينکه چرخيدم سمت اتاق جيغ مهسيما رفت بالا

-واي گمشو بيرون ...

نگام روي دستاش موند که نيم تنه لباس و نگه داشته بود تا نيفته ....

پفي کردم و دستي به موهام کشيدم ... انگار امشب کلا جا خواب برا من نبود .... سريع درو باز کردم ...

همزمان سر همشون که هنوز نرفته بودن تو اتاق چرخيد سمت من

کلافه گفتم

-دخترا امشب پس کجا بخوابـــ...

مهيار پريد وسط حرفم

-تو نگران اونا نباش ... من لباس عوض ميکنم ميرم پيش آقاجون اونا اتاق منن .... شب بخير ...

ديگه منظر نشدم و درو کوبيدم ... مهسيما هنوز ول معطل بود ... باکلافگي گفتم

-ها چيه ؟...

اخم کرد

-برو لباس عوض کنم ...

1401/09/08 17:40

کراواتمو باز کردم و کتمو در آوردم پرت کردم روي مبل ... با همون پيراهن و شلوار کليد برقو زدم و رفتم سمت تخت .... خودمو پرت کردم روي تخت

-عوض کن تاريکه نميبينم ...

دست آزادشو زد به کمرش

-اِ...زرنگيـــــي

چرخيدم سمتش

-عوض کن تا عوضش نکردم برات ....ساعدمو گذاشتم روي چشمام تا خيالش راحت شه ...داشتم بيهوش ميشدم ...

يه آن شيطنتم گل کرد خواستم سر به سرش بزارم که دستموسريع برداشتم ...

-سک سکـــــ.....خشکم زد ... اونم خشکش زد ...

حس کردم تو صدم ثانيه گلوم خشک شد ... سريع نشستم رو تخت ...نگامو نميتونستم ازش بگيرم و اونم انگار برق گرفتتش شوکه وايستاده بود ...

از روي تخت بلند شدم که برم بيرون ... تابلو نگامو دزديدم

-ميگم برم ...برم دستشويي بيام ...

تا سريع اومدم از کنارش رد شم يهو نميدونم چي شد کراواتم که دور گردنم باز بود گير کرد به سنگاي درشت لباس عروس ... کپ کردم ... يعني هزار سال ميگذشت اين اتفاق نمي افتاد ولي الان ...

هردو به دست و پا افتاديم .... يهو دستمو آوردم بالا

-آروم آروم ... چيزي نشده که ... الان ما زن و شوهريم ...

سعي کرد تظاهر کنه الان عاديه ... آب دهنشو قورت داد...لباس تو دستشو پرت کردرو زمين

-اهم....ام ... آره بابا ...

دستم رفت سمت بازوش.... جوابمو خودم دادم ... من و اون زن و شوهريم ... آب که از سرما گذشته ....حالا دوتايي غرق بشيمم چه بهتر ...

دستام رفت سمت دوتا بازوهاش و از پشت کشيدمش توي بغلم ...

-پس اگه زنمي .... يعني امشبم ماله مني؟!...

صداش آروم تر از هميشه بود

-من هميشه ماله توام ...

يه قدم عقب کشيدم و دستمو به زور رسوندم به کليد روي در .... صداي چرخيدن قفل و گذاشتن لبام رو گردنش چند ثانيه اي وقت برد .... چشمامو بستم و خيلي نرم لبامو گذاشتم زير گودي گلوش ...

امشب و هر شب ... مهسيما ماله من بود ...

اون نهايت هر چيزي بود که خدا ميتونست بهم بده .... اون آرامشمه ...

*** نگاهي به ساعت انداختم .... چهار صبح بود ... از خستگي داشتم هلاک ميشدم ... بکوب از تبريز رونده بودم ...

مهسيما دراز کشيده بود ولي معلوم بود جاش ناراحته چون تند تند جا به جاميشدو گردنشو ميماليد ...

براي نگهبان چراغ زدم و در

پارکينگ و باز کردم و ماشين و بردم پارکينگ ... حوصله بالا بردن چمدون و اينارو نداشتم فعلا ... کيف پولم و باگوشي و کيف مهسي برداشتم ....

دست مو بردم سمت بازوش و آروم تکون دادم ..

-مهسي ...مهسيما ... عزيزم رسيديم ....

خوابش سنگين بود .... گوشه شال صورتيشو که افتاده بود رو شونشو گرفتم و بردم سمت دماغش ....

همينکه يه نمه وارد سوراخ دماغش کردم سريع از جا پريد....

با همه خستگيم خندم گرفت ... حرصي نگام کرد

-کوفت .... مريضي؟...

با شيطنت

1401/09/08 17:40

چشمکي بهش زدم

-آره ...درمونشم تويي ...

همينکه ذوق کرد کافي بود برام ... درو باز کردم

-پياده شو رسيديم ... بدو که دارم هلاک ميشم از خستگي ...

-چمدونامـ...

-پياده شو فردا برميدارم الان دارم ميميرم از خستگي ....

هردو پياده شديم ... قفل ماشين و زدم و رفتم سمت آسانسور .... آسانسور که راه افتاد از شدت خستگي دستاشو قلاب کرد روسينشو چشماشو بست .... سرشو گذاشت روي شونم ....

خندم گرفت از اينه خيره بودم به چهره خوابالوش ... دستمو حلقه کردم دور شونش ... در آسانسور که باز شد کشوندمش سمت واحد ...

درو باز کردم و واردش شدم ...

واقعا هيچ جا خونه خود آدم نميشه .... داشتم هلاک ميشدم ... هردو راه افتاديم سمت اتاق خواب ....

-واي فرزام دارم بيهوش ميشم همه تنم درد ميکنه ...

در کمدو باز کردم يه شلوارک برداشتم و تنم کردم بي معطلي پريدم روي تخت ...حتي حاضر نبود چشماشو باز کنه تو همون خواب و بيداري لباساشو عوض کردو با تاپ دکلته زير مانتو خودشو پرت کرد رو تخت ....

چراغ خواب روي عسلي رو خاموش کردم ...چرخيدم سمتشو با يه حرکت کشيدمش توي بغلم .... الان با خيال راحت ميتونستم بگيرم بخوابم ....

حواسم پي اون بود که گرماي نفساي منظمش خورد تو سينم ... موهاشو از صورتش کنار زدم و سرشو بيشتر تو بغلم فشردم ....

نفهميدم کي خوابم برد ...

********

سه ماه بعد

مهسيما

با اينکه صبحونه خورده بودم ولي باز حالت تهوع داشتم ... مقعنمو سرم کردم

-مهسيما ....بدو ديگه دختر دير شد ...

عصبي گفتم

-واي فرزام چي ميگي تو ... استرس نده ببينم ساعت هنوز شيشه ....

سرشو از در اتاق آوردم تو

-چي چيو زوده .... ملت چادر زدن دم حوزه ... با ترافيک تهران اونم اين سر صبحي عمرا برسيم ...

کارتمم برداشتم و جلوش ايستادم

-بريم ...

نگاهي به سرتا پام کرد

-خوبي .. استرس که نداري ؟

اخم کردم

-مگه دفعه اولمه ... بيا بريم بابا ...

سريع از کنارش رد شدم ... واقعا دروغ ميگفتم ...استرس داشتم در حد چي ...

هردو راه افتاديم سمت حوضه واقعا ترافيک بود ...

فرزام با خنده نگام کرد

-مهسيما ببينم چه ميکني .... ميخوام ثابت کني کلاه سرم نرفته ...

با استرس مشت کوبيدم رو شونش...

-فرزام کشتمتا .... جو نده از خداتم باشه ....

بلند خنديد ...

-بيخيال بابا ... امسال نشد سال بعد ... توعلاقه و توانمندي دکتر شدن داري ولي فقط آي کيوشو نداري که اونم سال به سال روش کار ميکنم که بهتر بشه از پيارسال

پنج ديقه مونده بود به شروع آزمون که رسيديم .... کيسه پر کاکائو شکلاتارو داد دستم ...

-به خودت مسلط باش ... با آبروي من بازي نکن اسمت در حد اسم قبوليا بيادم قبول دارم من ... فقط اسمت بياد ...

داشت گريم ميگرفت

-فرزام خونت حلاله ...

1401/09/08 17:40

اخم قشنگي کرد

-بدو برو تا درو نبستن ...

رفتم سمت ورودي ... آب معندي وکيکم و گرفتم .... استرسم بيشتر شده بود ...نميتونستم صندليمو پيدا کنم ...از طبقه سه ميرفتم طبقه دو از دو ميومدم اول باز ميرفتم طبقه سه ...

شماره داوطلبيم اصلا انگار گم شده بود ...

رفتم سمت يکي از مراقبين ...

-سلام خسته نباشين کلاس شماره سيو سه ...

-خانوم بگرد پيدا کن من چه ميدونم ...

عصبي ميخواستم سرمو بکوبم به ديوار ... گرماي هوا حسابي داشت اذيتم ميکرد ... حالم داشت بهم ميخورد ... يکي از دخترا که حالمو ديد بلند شد

-چته بابا چرا رنگ و روت انقدر پريده ... بيا من برات پيدا ميکنم سه ساله پشت کنکورم ديگه خبره شدم ...

کارتمو گرفت و شروع کرد به گشتن .... سه چهار ديقه بعد صندليم پيدا شد ... خودمو انداختم رو صندلي همه مشغول پچ پچ بودن ...

چشمم از پنجره به بيرون افتاد که همه جلوي در ورودي ساختمون جمع شده بودن ... هر لحظه برام قد يه قرن ميگذشت ...نميخواستم زحمتاي فرزام و هدر بدم ... واقعا اين چند وقته برام زحمت کشيده بود ... با وجود خستگي تا دير وقت براي درسام بيدار ميموند ...

سوالات هر *** پلمپ شده کنار ميزشون گذاشته شد ... با اعلام شروع آزمون صداي خش خش پاره کردن رو پوش پلمپ شده سوالا کلاس و پر کرد .... سوالا رو از روپوش کاور مانندشون در آورديم ... زمان کم بود براي جوااب دادن ...بي اينکه صبر کنم شروع کردم ....

سوالات عمومي راحتتر از اوني بود که فکرشو ميکردم ...

خيلي سريع جوابارو ميزدم ... آخراي سوالاي زبان بودم که يه شکلات گذاشتم دهنم .... چشمم افتاد به دختري که کنارم نشسته بود ... يه لحظه چشمم رفت سمت پاهاش که از کفش در آورده بود ...

چون جوراب پاش نبودو کفشاشم اسپورت بودن و منم يه جور وسواس خاصي داشتم در حين جويدن شکلات حس کردم بوي بد پاش تو بينيم پيچيد ...

احساس کردم همه معدم و مخلفاتش برگشت سمت دهنم ....

حتي يه ثانيم نتونستم تحمل کنم سريع دويدم از اتاق بيرون ... شانس آوردم سرويس بهداشتي دقيقا کنار کلاسمون بود ... وخودمو پرت کردم توش .... عق ميزدم ....

احساس ميکردم الانه که دل و رودم از حلقم بريزه بيرون ... همينکه ياد پاهاي بي ريخت دختره مي افتادم حالم بد تر ميشد ...

دوتا از مراقبا اومدن کنارم

-خانومم حالت خوبه ...

-دخترم ... ميخواي استراحت کني ؟...

چرخيدم سمتشون ... دستمو به نشونه نه بالا آوردم ... تا خواستم اولين قدم و بردارم سمت بيرون يدفعه سرم گيج رفت و چشام سياهي رفت ... فقط اين حاليم شد که پرت شدم تو بغل اون دوتا مراقب ...

****************

فرزام

مات و مبهوت خيره بودم ب صورت رنگ پريدش که سرم به دستش وصل بود.... صداي دکتر توي گوشم داشت زنگ

1401/09/08 17:40