439 عضو
ميزد ...
انگار زندگي نميخواست روي خوش نشون ما بده ....
"جناب شمسايي راستش يکم اين بيهوشي خانوم شما مشکوکه .... تاري ديدو افت فشار خون به صورت خيلي آنرمال.... ايشون مشکوک به بيماري خوني هستن .... بهتره سريعتر ترتيب بستري و آزمايشونو بديد ... "
نيم ساعت پيش ازش آزمايش گرفتن ... ديگه نميتونستم ... نميتونستم بدون مهسيما تحمل کنم ....
اين سه ماه برام شيرين ترين لحظه هاي زندگيم بود ...
حالا فقط چند کلمه که خيلي راحت از دهنش اومد بيرون داشت زهر ميکرد اين خوشي و .... بهترين لحظه هاي زندگيم وقتيه که وارد خونه ميشدم و بوي غذا ميپيچيد توي خونه ...
چايي که ميذاشت جلوم و خستگيم در ميرفت ...
جرو بحثامون سر کنترل دست گرفتن ...
درس نخونداش ...
خريداي دونفرمون ....
صبحونه درست کردناش ...
مهسيما توي کم اهميت ترين خاطره هاممم پر اهميت ترين فرد زندگيم بود ...
نميدونستم خدا چرا انقد داره اذيتش ميکنه .... حاضر بودم همين الان نفسمو بگيرن ولي اتفاقي براش نيافته ....
داشتم به بزرگيش شک ميکردم ...
به اين مهربوني و کرمي که همه ازش دم ميزدن شک ميکردم
از ساختمون بيمارستان زدم بيرون .... ديکه حتي به وجود خودشم شک ميکردم ... نشستم تو ماشين .... بارون بهاري داشت ميکوبيد رو شيشه ماشين .... اولين قطره ريخت رو چشم .... سرمو بالا آوردم و خيره شدم به اسمون تيره
-ديگه شک دارم بهت .... شک دارم به بودنت .... شک دارم به بزرگيت ....
داد زدم
-پس کو؟.... چرا من نديدم .... ميخواي غضب کني باشه بکن .... بهم نشون بده که هستي .... نشون بده اونقدري که ميگن خوبي ...
خوبيتم ماله بقيس .... من و زنم گميم تو اين خيرات خوبيت ....چي خواستم ازت .... چي ميخواي که بيخيالش نميشي ....
بس نيست هرچي فکرو خيال بهش دادي؟....بس نيست درد مادر نشدنش که ميريزه تو خودشو دم نميزنه ....
پس کوشي کجايي که من نميبينمت ..... فقط واسه بقيه خدايي ؟..... د نشونم بده هستي .... معجزت کو .... نشونم بده الرحمن الرحميني
....سرمو گذاشتم روي فرمون و زار زدم .... اگه طوريش ميشد من ميمردم ..... بي مهسيما روزا سخت ميگذره ...
گوشي تو جيبم لرزيد ...
بي نگاه به شمارش تماس و وصل کردم ...
-بله
-آقاي شمسايي
-خودمم ...
-خانومتون به هوش اومدن .... هرچي دنبالتون...
-الان ميام ...
گوشي و قطع کردم و راه افتادم سمت بيمارستان ...
دم در اتاقش ايستادم رو تخت نشسته بودو با سرمش در گير بود ... چشمامو باز و بسته کردم و رفتم تو اتاق
-به به ... خانوم دکتر ...
با ديدنم لباش به خنده واشد ... يهو غم گرفت صورتشو ...
-فک کنم ديگه غشي شدم رفت ... ميدونم نااميدت کردم ...
سفت کشيدمش تو بغلم ...
-فدا سرت .... تو چه دکتر باشي چه نباشي همه چيزمي
...
با صداي سرفه مردي سريع چرخيديم سمت در ... دکتر درحاليکه سعي ميکرد به روي خودش نياره وارد اتاق شد ... اخمام رفت توهم ... از رو تخت بلند شدم و خيره شدم بهش ...
با لبخند گفت
-حالتون چطوره خانوم ؟!
مهسيما لبخندي به روش زد
-ممنون ...
دکتر رو کرد سمت من
-جواب آزمايش خانومتون اومد ...
سريع خواستم از اتاق ببرمش بيرون که بي معطلي گفت
-واقعا شوکه شدم جدا تبريک ميگم ...
يه لحظه خشکم زد گيج نگاش کردم .... کم کم لبخند اومد رو لبام ....
-يعني مشکلي نداره ؟..
-چرا مشکل خيلي حاد دارن ... يعني بيشتر از خانومتون شما مشکل دارين ...
گيج تر از قبل نگاش کردم ...مهسيما ابرو گره کرد
-يعني چي .... قضيه چيه ...
دکتر با خنده برگه اي و گرفت سمتم
-جناب شمسايي هم تبريک و هم تسليت .... بزرگ کردن بچه کار خيلي سختيه اونم وقتي بيشتر از يکي باشه ...
جريان دويست و بيستولتي از تنم رد شد ...
مهسيمام بد تر از من
-چي...چي ميگين شما؟...
-راستش اولش مشکوک شدم به بارداريتون ولي خب وقتي شوهرتون گفتن قبلا چه اتفاقي افتاده اين فرضيه رو رد کردم ...
ولي چون آزمايش خون داديَم بيمار خاصي ديده نشد توش محض احتياط اين آزمايشم دادم برسي کنن اونم دو بار که هردوبار جواب آزمايش بارداريشو ن مثبت از آب در اومد ....
نگام اول روي صورت متعجب مهسيما و بعدم روي برگه و دکتر چرخيد ...
-ولي اين ... اين ممـ...
دکتر با اطمينان خاطر گفت
-ببنيد هر اتفاقي ممکنه افتاده باشه .... بهتره يه تماس با مرکزي که آزمايش دادين بگيرين يا حتي ميتونيد يبار ديگه آزمايش بدين هرچند من مطمئنم و حتي به راحتي ميتونم تشخيص بدم بچه احتمالا دوقلو باشه ...
-فـ...فر....فرزا...
نگام سريع چرخيد سمت مهسيما که پرت شد رو تخت ...
از ذوقم نميدوستم چي کار کنم ... پرستارا يه آرامبخش بهش وصل کردن ... حتي نميدونستم با کي تماس بگيرم و خبرشو بدم ....
دکتر مجابم کرد اول با مرکز آزمايشگاه تماس بگيرم بعد کلي دنگ و فنگ و دردسر بالاخره يکي پيدا شد که جواب مارو بده .... ظاهرا همون روز يه خانوم ديگم آزمايش داده بودو جوابا اشتباه شده بود ....
حتي باورش برام غير ممکن بود ...
از ساختمون بيمارستان زدم بيرون ... بارون تند خورد رو صورتم .... خنده بلندي کردم و سرمو بردم سمت آسمون
معجزه بيشتر از اين ؟....
با همه توانم داد زدم
-نــــــــــــــــــــــوکترم....خيلي بامــــــــــــــــرامي .......خيلي حال دادي خـــــــــــــــدا
گوشيمو از جيبم در آوردم .... دونه هاي بارون ريخته بود رو صورت و مژه هام دستي به صورتم کشيدم و اسم مهيارو لمس کردم رو گوشي...
دوتا بوق نخورده صداش تو گوشي پيچيد
-من بعدا باهات
تمـ....
با هيجان گفتم
-مهيار داري دايي ميشي ...
حس کردم يه لحظه استب کرد ... با شک گفت
-چي؟!
خنديدم ... صداي خندم همه محوطه رو برداشته بود ...
-داري دايي ميشي ...
با ترديد گفت
-پرورشگاهيد الان ؟...بي خبـ...
-مهسيما حاملس .... ميفهمي .... حاملس ... داري دايي ميشي .....
-چـ...چي .... داري هزيون ميگي؟... کجا...کجايي تو ...
با ذوق گوشي و قطع کردم .... به يه ربع نرسيده همه خبردار شدن چه اتفاقي افتاده ....
همه جمع شدن تو بيمارستان .... غلغله اي شده بود ... سرهنگ و مادر مهسيمام راه افتاده بودن بيان تهران ... غلغله اي شده بود که بيا و ببين ....
مهسيما به محض بيرون اومدن از بيمارستان آقاجون يه قربوني جلوش سر بريد...
مادر جون انقدر نذر و نياز کرده بود که حسابش از دست خودشم در رفته بود .... دخترا هيچي نشده به فکر سيسموني بودن ....
در عرض يه روز انگار کنفه يکون شده بود ...مهسيما خودش که کلا گيج بودو رو فضا حس ميکرد دروغ داريم ميگيم ...
خاله بلافاصله از دکتر زنان براي فرداش وقت گرفت و يه وقت سونوگرافيم براش رزرو کرد ...
از خوشي داشتم بال در مي آوردم .... کلا قضيه کنکورو اينا به کل فراموش شده بود .... مهيار که بد تر از من بود ....
****************
چشماموباز کردم ونگاهي به ساعت کردم.....دو شب بودو هنوزبيدار بودم ... استرس داشتم ...بيشتر از همشون
-فرزام ...
جوابي نداد ....ميدونستم بيدار من صداي نفساشو ميشناختم...
-فرزام
چرخيد سمتمو دستشو حلقه کرد دور شکمم
-جان فرزام .... چرا نميخوابي ...
به پهلو چرخيدم سمتش ....
-باور نميکنم ... اگه دروغ باشه من نابود ميشم ...
لبخندي زد که گرماش تا ته مغزم فرو رفت ....
-ولي من باورش دارم ... يعني بهم قبولوند وجودشو
ابروهامو کشيدم تو هم
-کي؟
چشمکي بهم زد
-اوني که اينارو بهمون داده
خنديدم
-مگه قبول نداشتي ...
دستشو فرو کرد بين موهام
-نه تا وقتي که گفتن مشکوک به بيماري هستي ....
آروم با دستم زدم رو گونش
-کافر ... اببيل ... نمرود ...
خم شدو محکم گونمو بوسيد ... داشت جيغم در مي اومد به زور صدامو خفه کردم ... طاق باز خودشو پرت کرد رو بالش ...
-ميدوني مهسي اولين باري که ديدمت هيچوقت فکر نميکردم روزي بشي مادر بچم ...من آماده ورود يکي ديگه بودم و حالا ...
با ذوق بلند شدم و دستامو ستون چونم کردم
-فرزام از کي عاشقم شدي؟
چتريامو بهم ريخت و دستشو گذاشت زير سرش
-به من مياد همچين حماقتي کرده باشم؟
سرمو محکم کوبيدم رو سينش که صداي آخش در اومد
-اِ ...بگو ديگه
خنديد ....سعي ميکرد صداشو پايين نگه داره چون مامان اينا اتاق بغلمون خوابيده بودن
-به خدا من از اين غلطا نميکنم ... منو چه به اين غلطا ....
مشت محکمي
کوبيدم به سينشو پشتمو کردم بهش ...
-گمشو بابا بيشعور ....خفه شو ميخوام بخوابما ....
چشمامو رو هم فشار دادم ... حرصم گرفته بود ... ميمرد بگه از همون ديدار اول ... اونقدر با حرص چشمامو روهم فشاردادم که نفهميدم کي خوابم برد ...
**************
با ذوق دستامو گذاشتم روي دهنم و داشتم به صداي قلبشون گوش ميدادم ... صداشون انگار قاطي شده بود
واقعا نميتونستم اشک شيشه اي توي چشماي فرزام و باور کنم ...
سه قلو ... چيزي که فراتر از ذهن من بود
...حتي به خوابم نميديدم يه روزي بچه سه قلو حامله بشم ...
دکتر با لبخند نگام کرد ...
-جدا تبريک ميگم... دوماهشونه تازه ولي بايد خيلي مواظب باشي چون شديدا حساسه بچه سه قلو ...
فرزام با تته پته گفت
-دو ...دوماهشونه ...پس چرا ما ...
عينکشو از چشماش در آورد ...
-طبيعيه خيلي وقتا ممکنه اين جوري بشه ...گاهي وقتا بعد سه ماه علايم بارداري ظاهر ميشه ...
ولي خب شمام خيلي ديگه بي توجه بودين ... يه نگاه به اضافه وزن خانومتون ميکردي ميفهميدين .... در طول يه ماه هشت کيلو به وزنشون اضافه شده بود ...
با خنده گفتم
-آخه خانوم دکتر من نيست برا کنکور ميخوندم هي پرخوري ميکردم .... فک ميکردم از اونه ...
خنديد
-نه خانوم خوشگله برا اين سه تا شيطوناتن که انگار بد وختيم اعلام حضور کردن .... خدا به دادتون برسه من سر يکيش موندم سه تا رو چطوري ميخواييد بزرگ کنيد ...
هردو خنديديم ... نميدونست اين سه تا چقد برا ما باارزشن ...
پروندمو تشکيل دادن .... همراهش راه افتاديم سمت خونه ... مادر جون که همه تدارکشو ديده بود ...انگار همين فردا بچه ها قراره به دنيا بيان ...
همراه مامان برنامشو چيده بودن ... از سيسموني تا اتاق بچه ها و اسماشونو و همه و همه ....
شبشم که آقا جون تو خونه خودش قرار بود براي همه سور بده و شام دعوت کرده بود ....
مامان و بابام رفته بودن خونه مهيارو مامان رفته بود به مادر جون کمک کنه ...
طرفاي ساعت چهار بود که مهمونا يکي يکي اومدن ....
فرزام بد بخت به خاطر اين چند وقته مجبور بود امشب و بره به يه مامورييت ... از صبح همينکه منو پياده کرده بود رفته بود ...
دخترام اومده بودن .... و جنگ سر اسم بچه ها بلند شده بود ...
مادر جون که انگار ده سال جوونتر شده بود از آشپزخونه با صداي بلندي گفت
-نظراتونو نگه دارين واسه بچه هاي خودتون .... اسم نوه هام و خودم انتخاب ميکنم ....
مامان اخم الکي کرد
-وا حاج خانوم پس ما اينجا برگ چغندريم ...
مادرجون-والا از قديم و نديم گفتم بچه ماله خانواده شوهره ...ايشالا مهيار جون يه بچه ديگشم به دنيا مياد اسم اونو شماها بزاريد ...
خاله فرزام ژله هاي تو دستشو گذاشت تو فريز
-حالا
دعوا نکنيد ... اصلا نه حرف شما نه حرف شما ..... من ميگم که بحث و دعواييم راه نيافته ...
خنده همه از اين جرو بحثا بلند شده بود .... دخترا يه ليست تهيه کرده بودن پر اسم دختر پسر ... نظر من و فرزاممم که اين وسط اصلا مدنظر نبود ...
طرفاي ساعت هفت بود که آيفون صداش در اومد ... مردا ديگه کم کم داشت سرو کلشون پيدا ميشد ... حنا دويد سمت آيفون ....
مادر جون از آشپز خونه پرسيد
-حنا کيه مادر؟
حنا درو زد
-استاده ...
همه باهم گفتيم
-استــــاده؟!
پقي خنديد و در باز شد .... قامت مهيار تو درگاه ظاهر شد ...حنا چاپلوسانه سر خم کرد
-سلام استاد .... خيلي خوش اومدين ....قدم رو جفت چشاي کور شده من گذاشتين ...
مهيار همونجوري که با مادر جون و مامان دست ميداد چرخيد سمتش ...
-تو اين ترم درس نخون ....قبولي ...
حنا با سرخوشي خنديد ...همه گيج نگاشون ميکرديم که حنا رو بهمون گفت
-از شانس آس من آقاي مهيار سارنگ اين ترم زبان تخصصي و باايشون افتادم ....استاد گرام هستن ...
با تعجب گفتم
-اِ ... مهيار راست ميگه ...
مهيار کتشو انداخت رو آويز
-آره خواهر من بد بياري که شاخ و دم نميشناسه .... سراغ آدمايي مثله منم مياد
حنا پشت چشمي نازک کرد
-استـــــــاد نزنيد اين حرف و سعادتيه حضور من تو کلاساتون ....
مهيار دريا رو که رو مبل خوابش بردو خم شدو بوسيد
-بله حرف شما متين .... واسه همينم اگه يبار ديگه از اون مزه پروني هاي پري روز تو کلاس بکنيد کاري ميکنم يکي دو ترم ديگم اين سعادت نصيبم شه
همه به حرف مهيار خنديديم .... همه مهمونا تک تک اومدن .... بينشون ديدن سبحان و تبريک صميمانش خيلي معذبم کرد ....
کلي بابت نيومدنش تو عروسي ازم معذرت خواست ....سهام که هيچي آران داشت از سرو کولش بالا ميرفت ... فک کنم جفتشو پيدا کرده باشه واسه آيندش ...
با اومدن فرزام ديگه جمع تکميل شده بود تا آماده شدن سفره صداي بحث آقايون بلند شده بودو کل خونه رو گرفته بود ....
سياست و اقتصادو اجتماع و دلارو اعتيادو همه وهمه داشتن تز ميدادن .... منم داشتم تو چيدن ميز بهشون کمک ميکردم .... سفره رو ک کامل چيديم همه بلند شدن و اومدن سر سفره .... عاشق اين جمع سي چهل نفره بودم
موقع نشستن مابين باباو فرزام نشستم ....بابا کمي خودشو جا به جا کرد .... بشقابمو گرفتم سمتش ...
-بابا براي منم ميکشيد؟...
لبخند پدرانه اي به روم زد و بشقاب و ازم گرفت ... اين روزا بيشتر رفتاراش بوي پدرونه بودن ميداد ...
بشقابمو گذاشت جلومو قرمه سبزي ريخت کنارش .... با ولعي عجيب غريب شروع کردم به خوردن ...
صداي خنده هاي گاه و بيگاه و قاشق چنگالا که ميخورد به بشقابا فضا رو برام خيلي دلچسب تر کرده بود ... يه ده
ديقه نکشيد بشقابم ته کشيد.... همنيکه بشقاب خالي و گرفتم طرف بابا با چشمايي گرد شده نگام کرد ....
هنوز دو سه قاشق پر و پيمونم نخورده بود .... با خنده و رضايت يه بشقاب ديگه برام پر کرد اينبار بيشتر.... تا اومدم اولين قاشق و بزارم دهنم صداش کنار گوشم باعث شد قاشق تو دستم خشک بشه رو هوا ...
-مهسيما ...
سرمو چرخوندم سمتشو منتظر نگاهش کردم ... با محبتي ناب که نديده بودم تاحالا ازش نگام کرد
-خوشحالم که خوشبختي ....
فقط همينو گفت و من لبام کش اومد برا اين مرد مغرور و هميشه جدي زندگيم ...
اون گفت و من غرق لذت شد وجودم از اين حرفي که شديد به دلم نشست ....
غرق شدم تو مهربوني چشايي که اينبارشفاف تراز هميشه ميدرخشيد ... چقدر خوبه پا قدم کوچولوهام ... چقد عشق ريختن تو نگاه همه ....
-ميگم مهسيما ...
صداي جيغ جيغوي حنا از اونور سفره حواسم و پرت کردو نگامو کشوند سمت خودش ... با صداي بلندش گفت
-ميگم مهسي هي تا ميتوني به من نگا کن بچه هات شبيه من بشن ...
مهيار با شيطنت گفت
-که بترشن بمونن رو دستمون ...
يدفعه انفجار خنده جمع صداش به آسمون رفت ...
حنا با حرص نگاش کرد و چنگالشو گرفت سمت مهيارو بعد به معني سر بريدن چرخوند سمت گردنش ...
-چطوره ؟
باز نگام چرخيد سمت بابا ....
-چي ؟!
نامحسوس اشاره اي به حنا کرد ...
-چطوره واسه زن داداش بودن ...
چشمام گرد شد
-حنـــــا؟!
صداشو پايين تر آورد ...
-حس ميکنم ميتونه زن خوبي براي مهيار باشه ...
نگاهي به جفتشون کردم ...بهم ميومدن ولي بعيد ميدونستم مهيار شرايط حنا رو قبول کنه ...
داغي نفساي فرزام رو گوشم منو به خودم آورد
-فکر اونا رو نکن .... راضيشون ميکنم ...
با تعجب نگاشون کردم که خنديدو صداشو پايين تر آورد ...
-حنا که از همون روز اول دل و دينشو باخته مهيارم خودم ميپزم ... ميدونم دنبال يه زندگي آرومه ... حنا اين آرامش و بهش ميده ...
صاف نشست و من زمزمشو شنيدم زير لب
-ولي نه به اندازه آيـ....
بقيشو نشنيدم ولي حس ششمم ميتونست پرش کنه و من پس زدم اين فکرو ... پس زدم اون پنج حرفي که جاش چفت و جور نبود کنار اسم مهيار ...
بد نبود ولي تافته جدا بافته بود ...از جنس مهيار نبود ...
بيخيالي طي کردم ... تجربه بهم ثابت کرده زمان همه چي و حل ميکنه .... بايد خودتو بزاري تو مسير سر نوشت ...
اونوقته که همه چي به خواست اون بالا سري پيش ميره ...
حنا ميتونست خوشبختش کنه و مهيارم ميتونست دوسش داشته باشه.... يقين داشتم به اينکه هيچ عشقي عشق اول نميشه اما ميدونستمم دوست داشتن يکي کافيه براي خوشبختي خودتو خودش ...
مهيار نميتونست آينازو کنار بزاره ولي با نبودنش کنار اومده بود ... ميدونستم ميتونه با
بودن حنام کنار بياد ....
*************
روي مبل نشسته بودم و براي بار هزارم به ساعت مچيم نگاهي انداختم .... بازم دير کرده بود ...
پفي کردم و تلفن و از روي ميز برداشتم ...
به دوتا بوق نرسيده صداي هلش تو گوشي پيچيد ...
-اومدم ...اومدم به خدا ده ديقه ديگه خونم .... تو آماده شو ....
حرصي گفتم
-فرزام دوساعته داري همينو ميگي ....
-ايندفعه ديگه رسيدم ...جدي جدي ...
گوشي و قطع کردم و گذاشتم سر جاش بلند شدم و کيف مو برداشتم ...چمدونو تا نزديک در کشيدم .... جلوي آينه قدي ورودي ايستادم ...
شکم برجستم اززير اون مانتوي آبي لاجوردي کاملا معلوم بود .... با اينکه تاازه وارد چهار ماهگي شده بودم ولي شيکمم اندازه شکم يه زن هفت ماهه برجسته بود ...
به لطف اين دوتاپسر واون دخترکوچولو حسابي از هيکل افتاده بودم ... حالاي جاي شکرش باقي بود به خاطر نرمشايي که دکتر داده بود پاهام ورم نميکرد ...
صداي آيفون که بلند شد سريع درو باز کردم و چمدونو کشيدم بيرون و درو قفل کردم .... چمدونو گذاشتم تو آسانسورو رفتيم پايين ....
بالاخره مامان علي الرغم اصراراي مهيار کار خودشو کردو از حنا خاستگاري کرد .... منو مهيار اميد زيادي به موافقت خانوادش نداشتيم ولي خاله اينا کاملا استقبال کردن .... ميدونستم چقدر مهيار پيششون ارج و قرب داره ...
هيچ مشکليم با وجود دريا و آران نداشتن هرچند از حنايي که من ميشناختم بعيد بود مشکلي داشته باشه ...
ظرف يک ماه همه کاراشونو کردن و قرار شد عروسي و تبريز بگيرن ...
سريع اومد
-سلام من شرمندم ...دير شد ...
چپ چپ نگاش کردم که لپمو کشيد
-بيخيال ديگه خانومم بدو بيا آژانسم اومد ...
چمدونو گذاشت تو صندوق عقب ماشين آژانس و راه افتاديم سمت فرودگاه ...البته اگه به موقع ميرسيديم ...
چرخيدم سمت فرزام
-فرزام من لباس بر نداشتما هيچ کدوم اندازه نبود برام ...
مثله هميشه جدي گفت
-عيب نداره عزيزم ... از تبريز ميريم ميخريم ...
نگاهي به شکمم کردم و با لب و لوچه اي آويزون گفتم
-پيدا ميشه؟...
نگاش رنگ شيطنت گرفت سرشو خم کرد سمت گوشم ...
-نشدم لباساي حبيب آقا هست شک ندارم اندازته ...
نيش گون محکمي از رونش گرفتم که بي فايده بود چون نيومد تو دستم ... حبيب آقا پدر حنا بود که يکمم ماشالا زيادي تپل مپل و هيکلي بودن .... گاهي حنا به شوخي ميگفت بابام بچش چهار قولوئه زودتر از مهسيمام زايمان ميکنه ....
بالاخره بعد کلي دنگ و فنگ و استرس به موقع به پرواز رسيديم ...
دکتر گفته بود استرس برام بده مخصوصا توي پرواز واسه همين به محض سوار شدن يه قرص آرام بخش و خواب آورو باهم انداختم تا خوابم ببره ....
پيشنهاد فرزام بود که دکترم استقبال
کرد ... گفت مسافرت با ماشين برام ضرر داره حد اکثر سه ساعت ميتونم بشينم تو ماشين و بيشترش به بچه ها فشار مياره ...
ديگه نفهميدم چي به چيه .... به محض خوردن قرصا بلافاصله خوابم برد ....تنها چيزي که از بعد بيداري يادم علاوه بر اون منگي توي فرودگاه اتاق خودم بود که صبحي ازش بيدار شدم ....
ياد روز عروسي خودم افتادم .... تو خونمون غلغله بود ... همه در گير کاراي خودشون بودن .... همه فک و فاميل حنا و فرزام خونه ما بودن ...فک کنم ظرفيت همه اتاقا شب قبل تکميل شده بود ....
چون نصفه شب رسيده بوديم ديگه خيليارو نديديمو منم که کلا منگ بودم ...
صبحونه رو تو هياهو و شلوغي خورديم .... مهيارو حنا زودتر از همه رفته بودن براي خريد عروسي و بقيم که همراه مامان داشتن آماده ميشدن برن خريد ....
رزرو آرايشگاهم به عهده من بود .... براي پنج نفرمون از همون آرايشگاه خودم وقت گرفتم و براي بقيم دوتا آرايشگاه ديگه رو رزرو کردم به پيشنهاد فرزام طرفاي ساعت يازده منم آماده شدم که بريم براي خريد
بايد يه لباس مناسب در شان خواهر شوهر پيدا ميکردم ....
رفت سمت پاساژ لاله ... بعيد ميدونستم چيز به درد بخوري پيدا کنم ... با وجود قيمتاي نجوميش مدلاش اصلا به دلم نمي نشست
حدسمم درست بود .... بعد دوساعت گشتن راه افتاديم سمت پاساژاي ديگه ....
يکي يکي داشتيم ويترينارو نگا ميکرديم ... حقيقت اين بود بيشتر دنبال سايز ميگشتم تا مدل ....
يه پيراهن مشکي و سفيد بد جوري چشممو گرفت .... رفتم سمت ورودي مغازش ...
-فرزام بيا اينو ببـ...
چشمام خشک شد تو دو جفت چشم سبز که خيره شد بهم ...
-مهسيما ...
نگام چرخ خورد روي مادرش ... همينکه فرزام کنارم ايستاد متوجه اونا شد ...
نگام به دختر چادري افتاد که اونروزم توي فسفود ديده بودمش ... سعي کردم به خودم مسلط باشم ولي نگاه خيره امير حسين روي برجستگي شکمم نميذاشت ... فرزام زودتر از اونا به خودش اومد ... دستشو دراز کرد سمت امير حسين
-به ... سلام جناب سروان ...
امير حسين رنگش پريده بود ... با دستايي لرزون دستشو آورد جلو ...
-ببينم حامله اي ...
باز نگام چرخيد سمت مادرش که با ترديد اين سوال و پرسيد ... قبل من فرزام لبخند متيني زد
-بله اگه خدا بخواد ...
چشماشو ريز کرد و رو به من گفت
-توکه شيش ماه نيست ازدواج کردي اين بچه رو از کجا آوردي ....تازشم تو که اجاقت کور بود ...
سعي کردم لبخندم آروم باشه ...
-بله درسته ... چهارماهمه
دست فرزام حلقه شد دورم ...
-خانوم رهنما مهسيما جان سه قلو بارداره براي همين همه فک ميکنن هفت هشت ماهشه
-سه...سه قلـ...و
صداي همراه با تته پته و گرفتگي زبون اميرحسين توجه هر چهارتامونو سمت خودش
جلب کرد ...
با ناباوري خيره بود به شکمم و رنگش پريده تر از قبل بود ... دلم براش سوخت ... اون مرد بدي نبود ولي به قول معروف گفتي تو فنجون فال منم نبود ...
مادرش انگار خواست حال بدشو جمع و جور کنه ...
-اِ ...مبار...مبارکه ....اينم عروس من زهراست ...يه خانوميه دومي نداره ... هفته ديگم عروسيشونه ...
امير حسين نگاش چرخيد سمت مادرش و با ناباوري گفت
-ما...مان ...
مادرش حتي صبر نکرد من به عروس جديدش تبريک بگم ... سريع دست امير حسين و گرفت و دنبال خودش از مغازه بيرون کشيد ...
خدافظي سرسريش نشون داد که خيلي استرس گرفته ... امير حسين عين آدمايي که شوک بزرگي بهشون وارد شده باشه ...داشت گيج راه ميرفت ...قدماش سنگين و سلانه سلانه بود ....
-اميدوارم اين دختر بد بخت لااقل خوشبخت بشه ...
نگاهش کردم ... خنديد
-بيا بريم لباس و پرو کن ...بيخال اونا ...زمين گرده يه روزي هرچقدم بچرخي جلوي هموني واي ميستي که ازش فرار ميکردي ...
لبخندمو پاشيدم روي صورتش ..... لباس و گرفتم و رفتم تو اتاق پرو ...زيپش بسته نميشد ..... تقه اي به در اتاق پرو زدم ...
-فرزام ...
-جانم ؟...اندازس؟...
درشو باز کردم ...
-بيا اين زيپرو بکش بالا ...
آروم از لاي در اومد تو و درو بست ....
دست برد سمت زيپو آروم کشيدش بالا ... با وجود گردي قلمبه شکمم بهم ميومد ... از تو آينه لبخندي به روم زد
-بهت مياد ... خوشگلترت کرد ...
با ناز گفتم
-خوشگل بودم ...
-بر منکرش لعنت ...
دستشو حلقه کرد دور شکمم
-روز آخري که قرار بود فرداش زنش بشي بهم زنگ زدي ...بيدار بودم ولي جواب ندادم .... جواب ندادم چون نميخواستم به پام بسوزي ....چون نميخواستم با شنيدن دوست دارم از زبونم يه عمر به شوهرت خيانت کني ....
از اونروز سيم کارتمو در آوردم و تو شدي آخرين تماس ورودي بهش ....مثله همين الاني که شدي اولين و آخرين ورودي به قلبم ...
دستمو بلند کردم و گذاشتم روي گونش ...
-از اول دوست داشتم ....هيچوقت هيچ *** تو نشد ...
از تو آينه خيره شد به چشمام ...
-خوشبختي باهام ...
زيباترين و مطمئن ترين لبخندمو به روش زدم ...
-بهت گفتم چقد دوست دارم؟...
سرشو چرخوند سمت صورتم ...
-بهت گفتم چقد دوستون دارم؟...
دستش دور شکمم سفت تر شدو لباي داغش نشست روي گونم ... چشمامو بستم و غرق لذت شدم از اين همه عشقي که سرازير شد تو وجودم ...
عشق همينجاست
بي هيچ اسمي ميشه عاشق شد
بي هيچ رد آشنارو خاک
من سالها عاشق شدم بي تو
يه حس بي تفسير وحشتناک
من عاشق رفتارهاي تو
اين ترس بي اندازه شيرينم
تو عاشق چيزي که پنهونه
من عاشق چيزي که ميبينم
بي هيچ اسمي ميشه عاشق شد
جادوي اين دلداگي کم نيست
باعشق و بي تابي مدارا کن
حواي من
پایان.
1401/09/08 17:41سلام عزیزانم شبتون بخیر.
اسم رمان جدیدمون هست
? بی برگشت?
امیدوارم خوشتون بیاد???
?#پارت_#اول
رمان_#بی_برگشت?
داشتم روی تختم آهنگ گوش میدادم و کلی رفته بودم تو حس و چشامم بسته بودم که یهواحساس کردم رو هوام چشامو باز کردم دیدم فرهاد من رو بلند کرده و داره می بره سمت آشپزخونه انقدر دست وپا زدم که بالاخره گذاشت من رو زمین منم هرسم گرفت و هرچی زور داشتم مشت کردم دستامو مدام میزدم رو سینش ولی اون فقط می خندید هرسم گرفته بود از این که مشتای من هیچ اثری روش نداره.
-بابا انقدر حرص نخور آبجی کوچولو شیرت خشک میشه هاااااا
-خیلی رو اعصابی فرهاد، شاید هیکلم یک چهارم تو باشه اما خیر سرم 2 سال از تو بزرگترم آقا کوچولو...
صدای مامان نذاشت بحثمون رو ادامه بدیم :
-بسه فرهاد انقدر سر به سر لیلی نذار بیاید شام
من و فرهاد همیشه این طوری بودیم مدام با هم کل کل می کردیم و سر به سر هم میذاشتیم ولی هر کی هم نمیدونست من و فرهاد خوب می دونستیم این کارا همش از روی عشقه واسه من یه دنیا بود و یه فرهاد و یه مامان سیمین پدرم یک آدم مغرور و پول دوست بود که فقط از بچگی پولش بهم رسیده و هیچ مهر و محبتی ازش ندیدم و اگه بهم بگن با شنیدم اسم پدر یاد چی می افتی بدون فکر میگم پول و کتک زدن مادرم، بابای من وقتی بچه بوده توی شیراز زندگی میکرده و وقتی 13 سالش میشه می اد تهران و تا جون داره کار می کنه و انقدر تلاش می کنه و پادویی میکنه تا این که وضع مالیش خوب و خوب تر میشه و بعد ها یک کارخونه تولید کنسرو غذایی راه میندازه و کارش روز به روز بهتر میشه اما پولش به چه درد ما میخوره وقتی محبتش نیست و تبدیلش کرده به یک آدم آهنی بدون قلب ! اما عوضش یک بابا بزرگ داشتم که 3 سال پیش فوت کرد و من یکی از بهترین آدم های زندگیم رو از دست دادم مردی که همیشه مثل یک بابای مهربون بود و نذاشت من و فرهاد از دست اون بابای سنگی دق کنیم ولی خیلی زود رفت و من و فرهاد رو بی بابایی کرد!
هیچ وقت یادم نمیره یه روز خیلی گرم که من توی دانشگاه بودم سر کلاس نشسته بودم که تلفنم زنگ زد یادم رفته بود اون روز گوشیم رو بزارم روی سایلنت استاد اون درس هم خیلی روی این چیزا حساس بود و نه گذاشت و نه بر داشت از کلاس انداخت من رو بیرون خیلی جلوی پسرا ضایع شده بودم وقتی اومدم از کلاس بیرون نگاه کردم ببینم کی باعث ضایع شدن من شده با دیدم اسم فرهاد روی صفحه ی موبایلم بیشتر حرصم گرفت با خودم گفتم می کشمت فرهاد حالا خوبه میدونستی من این ساعت کلاس دارم و زنگ زدی معطل نکردم زود شمارش رو گرفتم تا هر چی از دهنم در می آد بهش بگم
-الو آبجی
-کوفت آبجی مگه تو نمیدونی من الان کلاس ...
نذاشت حرفم رو کامل بگم و پرید وسط حرفم
-تو رو خدا گوش کن با...
-حرف نزن پسره ی
نفهم
لرزش صداش هر لحظه داشت بیشتر می شد داشتم ادامه ی حرفم رو میزدم که صداش رو برد بالا و با گریه شروع کرد به حرف زدن
-باشه غلط کردم فقط یک دقیقه خفه شو من حرفم رو بزنم بعد ، آبجی تو رو خدا پاشو بیا بیمارستان آتیه آبجی زود بیا بابایی ...
دیگه صدای فرهاد رو نمیشنیدم پاهام سست شده بود همون جا افتادم زمین اما با زحمت خودم رو بلند کردم و رفتم سمت بیمارستان توی تاکسی فقط گریه می کردم از پله های بیمارستان که بالا می رفتم فقط صلوات می فرستادم بیمارستان رو صدای یه زن پر کرده بود یه جوری گریه می کرد که دل هرکس رو خون می کرد به صدا که رسیدم باورم نمیشد اون صدا ، صدای مامان من باشه وای نه خدایا بابایی فرامرز رو از من نگیر اما...
من بابایی رو دیگه فقط زیر خاک دیدم همه میگن اون روز تو بیمارستان بیهوش شدم و تا یه ماه روزه ی سکوت گرفته بودم و فقط می رفتم سر خاک بابایی و گریه می کردم .
همین جور داشتم سر میز شام به اون روزا فکر می کردم که باشنیدن صدای مامان به خودم اومدم
-وا لیلی !! دو ساعت دارم صدات میکنم کجایی پس مادر
-واقعا؟! ببخشید مامان حواسم نبود بفرمایید
-امروز پروین خانم زنگ زد گفت جواب لیلی خانم به پیشنهاد ازدواج ناصر چیه منم گفتم هنوز لیلی حرفی نزده بهتون جواب رو میگم حالا چی میگی مادر چی بگم بهشون؟
-بگو نه مامان
-د آخه واسه چی ناصر که خیلی پسر خوبیه تازه خانوادش رو هم میشناسیم
-مگه من گفتم پسر بدیه ؟ من حرفم اینه که الان قصد ازدواج ندارم
-آخه نمیشه که دخترم هر کی می آد میگی نه تو دیگه 25 سالته ...
-موندم رو دستتون مامان ؟
-این چه حرفیه تو میزنی ؟
-مامان خوشگلم به خدا خودم احساس کنم که آمادگیشو دارم دست از سرتون بر می دارم...
یک لحظه احساس کردم چشمای مامانم بارونی شد
-الهی من فدات شم چرا داری گریه می کنی آخه جواب رد دادن به ناصر گریه داره ؟ اصلا می خوای بگم راضیم تا تو دیگه ناراحت نباشی ...
فرهاد که دید قضیه داره بیخ پیدا می کنه سعی کرد مامان رو آروم کنه :
-مامان جان گریه نکن دیگه راست میگه لیلی شاید الان آمادگیشو نداره
مامان زود اشکاشو پاک کرد و یک لبخند خوشگل زد که ما رو آروم کنه
-نه مادر من راضی نمیشم تو با کسی که دوستش نداری زندگی کنی مثل من بد بخت بشی فقط ترسم از اینه که تو مبادا به خاطر اینکه بابات آدم نیست وهمش من رو اذیت میکنه و اینکه فرهاد صبح تا شب داره کار می کنه و میره دانشگاه و زیاد خونه نیست به خاطر اینکه من تنها نباشم و زنده بمونم از دست بابات آینده ی خودتو خراب کنی و فکر ازدواج رو هیچ وقت نکنی وگر نه چطوری دوری دختر به این خوشگلی
و مهربونی رو من تحمل کنم هرچی میگم به خاطر خودت می گم عزیز دلم
قیافه ی فرهاد اون لحظه دیدنی بود شبیه بچه ها قیافش رو لوس کرده بود و یک نیشخند بامزه گوشه ی لبهاش بود
-مامان انقدر از این دختر لوست تعریف نکن خوبه حالا تحفه ای هم نیست ها هی هندونه زیر بغلش بذار فکر کنه چی هست بعد فردا که وارد اجتماع شد وقتی میبینه که هیچ کسی تحویلش نمیگیره سر خورده میشه ها از من گفتن
-نخند مسخره با نمک مامان میبینی چون خودش چیز تعریف کردنی نداره داره از حسودی می میره
-باشه بابا تسلیم خانم کوچولو
-حالا هی میبینی من از این کلمه بدم می اد ها مدام تکرارش کن
فرهاد می خواست دوباره جوابم رو بده که مامان آتش بس اعلام کرد و ما هم تمومش کردیم.
دلم می خواست هر چی توان دارم بکوبم تو سر این گوشیم از بس که آلارمش رو اعصابم بود بالاخره از تخت گرم و نرمم دست کشیدم و رفتم سمت دست شویی و دست و صورتم رو شستم حسابی گرسنم بود نفهمیدم چطوری خودم رو رسوندم به آشپز خونه و در یخچال رو باز کردم و واسه خودم یه لقمه نون پنیر بزرگ گرفتم و نشستم و با ولع خوردم همین جوری که داشتم می خوردم یادم افتاد مامان هر صبح میره نون تازه می خره و کاش با نون کهنه صبحونه ام رو نمی خوردم اما انقدر گشنم بود که فکر می کردم اگه الان غذا نخورم شاید بمیرم همین جوری داشتم می خوردم که صدای خنده شنیدم
-الهی فدای این خواهر نخوردم بشم که عین قحطی زده ها میمونه عزیزم چند وقته غذا بهت ندادن ؟ میگم اگه خیلی گشنته سهم منم بخور ها البته اگه سهمی باقی مونده باشه
با همون دهن پرشروع کردم به غر زدن به جون فرهاد یه 5 دقیقه ای گفتم وگفتم منتظر بودم شروع کنه به جواب دادن که دیدم خیره زل زده به من بالاخره غذای توی دهنم رو قورت دادم
-چته زل زدی به من چیه نطقت بسته شد داداش کوچیکه
-راستش هیچی از حرفات نفهمیدم گذاشتم با کمال آرامش 5 دقیقه سخن رانی کنی با دهن پر بعد بگم متاسفم خواهر بزرگه هیچی نفهمیدم میشه دوباره تکرار کنی آيا ؟؟؟
-می کشمت...
حالا شروع کرد به دویدن منم که حرصم بگیره کسی جلودارم نیست و منم افتادم دنبالش که تلفنم زنگ زد همین طوری که تلفنم داشت زنگ می زد صدامو بلند کردم و خطاب به فرهاد گفتم: برو خدا رو شکر کن تلفنم زنگ زد وگر نه شده بود تا صبح می افتادم دنبالت
-بابا حالا تلفنت رو جواب بده هر کی اون طرف بود جون داد
دیدم راست میگه به خودم گفته لیلی کل کل بسه هر کی بود زیر پاش علف سبز شد جواب بده اون بی صاحابو ...
-الوسلام بفرمایید...
-سلام لیلی سحرم گوشی خودم شارژ نداشت گوشی مامانم رو ورداشتم بهت زنگ زدم
-به به رفیق
گرام حال شما دوستم ؟
-احوال پرسی می کنی ؟میشه بپرسم ساعت چنده خانم روانشناس ؟
دستم رو آوردم بالا وبه ساعتم نگاه کردم وااای دهنم وا مونده بود واقعا ساعت 10 بود ؟
-چی شد مردی اون طرف لیلی ؟
-وای ببخشید سحر الان میام خیلی مریض دارم ؟
-3 تا از ساعت 8 بهشون وقت داده بودم الان خانم تیموری وقت داره ولی 2 نفر دیگه هم قبل اون هستن زود بیا...
-تا 15 دقیقه دیگه اونجام
بدون خداحافظی قطع کردم مکالمه رو و رفتم زود حاضر شدم ماشین رو از پارکینگ در آوردم و گازشو گرفتم سمت مطب خوبه حالا مطب نزدیک خونه بود وگر نه نورالی نور میشد دزدگیر ماشین رو زدم و رفتم تو آماده یه معذرت خواهی به مریضام بودم آخه من معتقدم که سر وقت بودن مهم
-سلام ببخشید دیر شد خانم سجادی بفرستین تو
خلاصه اون روز هم گذشت و با هر بدبختی بود با مریض ها کنار اومدیم که یکم دیر تر از وقتشون مشاوره بگیرن من از همون موقعی که وارد دبیرستان شدم میدونستم که دوست دارم روانشناسی بالینی بخونم من عاشق رشته ی خودم بودم تو دانشگاه و بالاخره اون چیزی شدم که می خواستم یک خانم روانشناس با تعداد زیادی مراجع و همش به این خاطر این موفقیت به دست اومد که من از جون و دل واسه ی همه ی مریضام وقت میزاشتم و سعی می کردم با تک تک سلول های بدنم درکشون کنم تا بتونم روح و روانشون رو آروم کنم ...
اون روز تا عصر مطب بودم و بعدش با سحر رفتیم بیرون یه چیزی بخوریم من عادت داشتم خیلی زود گرسنم میشد و خیلی هم زود سیر می شدم و همیشه واسه این موضوع فرهاد مسخرم میکرد می گفت تو مثل جوجه غذا می خوری البته واقعا غذای من در مقایسه با غذای فرهاد مثل جوجه بود انقدر می خورد که دهنم وا میموند آخه حق هم داشت اون هیکل ورزیده و قد بلند باید یه جوری سر پا میموند خلاصه اون روز با سحر رفتیم فست فود نزدیک مطب و دلی از عزا در آوردیم
-لیلی ؟
-هان چیه ؟
-زهرمار هان این چه وضع جواب دادن خیر سرت روانشناسی والا به خدا من که منشی تو ام از تو با ادب ترم
-عوض این همه درس اخلاق دادن حرفت رو بزن
-به نظرت من الان اگه بخوام دوباره درس بخونم دانشگاه قبول میشم ؟
-وااای نمیدونی چه قدر خوشحال شدم این حرف رو شنیدم معلومه که قبول میشی عزیز دلم من همیشه هم بهت گفتم تو خیلی بیشتر از یه منشی لیاقت داری خودمم هر کمکی از دستم برات بر بیاد انجام میدم حالا دوس داری چی قبول بشی ؟
-مهندسی معماری
-خیلی رشته ی خوبیه اما... چطوری می خوای هم کار کنی پیش من هم اینکه درس بخونی ؟
-راجع به همین می خواستم حرف بزنم من یک دوستی دارم اسمش سروناز خیلی دختر خوب و خانمیه اگه بشه از صبح تا
ساعت 1 من وایستم و از 1 به بعد سروناز اون بیچاره هم خیلی مثل من دستش تنگه آخ خدا چی میشد ما هم مثل این لیلی خانم انقدر پول دار باشیم ؟
-خاک بر سرت سحر من آرزو دارم بابایی مثل بابای تو داشته باشم اما فقیر فقیر باشیم واسه قضیه منشی هم من حرفی ندارم اگه از نظر تو قابل اعتماده منم قبولش دارم
-مرسی که انقدر خوبی از فردا باید بلانسبت عین خر درس بخونم تا سراسری قبول شم اگه آزاد قبول شم پول ندارم بدم مجبور میشم نرم
-مگه من مردم دیوونه با هم یه کاریش می کنیم واسه خودت چه بلانسبتی هم میگی هاااا...
-پس چی
دلم واسه سحر میسوخت خیلی دختر خوبی بود حقش نبود که انقدر واسه یه لقمه نون این ور اون بزنه خودش رو بعد از دیپلمش دیگه خانواده اش پول دانشگاهش رو نداشتن و سحر هم به عشق تحصیل بیشتر شروع کرد به کار کردن من و اون توی دانشگاه با هم دوست شدیم سحر به عنوان خدمتکار دانشگاه رو تمیز می کرد و مهرش از همون اول به دلم نشسته بود به مظلومیتی توی چهرش بود که من رو جذبش می کرد یه روز ازش خواستم اگه دوست داره داستان زندگیش رو بهم بگه اونم تعریف کرد واسم اما اون موقع کاری از دستم براش بر نمی اومد تا این که فوق لیسانسم رو گرفتم و واسه خودم مطب باز کردم اون روزا داشتم در به در دنبال یک منشی با اعتماد میگشتم که یاد سحر افتادم و بهش پیشنهاد دادم اون هم با کمال میل قبول کرد و از اون موقع دوستی ما عمیق تر شد .
اون شب شام رو با هم خوردیم و من رسوندمش خونه و رفتم سمت خونه خودمون و شب با بدنی خسته به خواب رفتم .
امروز زنگ زدم به چند تا از دوستام قرار شد شب ساعت 8 بریم پارک ارم وااااای داشتم از ذوق می مردم از 18 سالگی به بعد دیگه نرفته بودم پارک ارم انقدر که سرم شلوغ بود همه قرار بود با یکی بیان اما من...
با خودم گفتم دوست پسر ندارم به جهنم یک داداش دارم از برد پیت بیشتر نباشه کم تر نیست که ،خلاصه گوشی رو برداشتم زنگ زدم به فرهاد
-الو داداشی ؟
-به سلام چی می خوای این جوری میگی داداشی کلک ؟
-من فقط زنگ زدم حالت رو بپرسم لیاقت نداری که
-باشه مرسی حالم رو هم پرسیدی پس قطع کنم دیگه ؟؟
-میگم ... تو میتونی ...با من شب بیای...بریم یه جایی؟
-واای شب ؟ با یه دختر تنها ؟؟ مردم چی میگن خواهر ؟
-شبیه خاله زنکا حرف نزن بچه
-حالا کجا می خوای بری بزرگ ؟
-پاااااااارک ارم
-وای داد نزن گوشم سوراخ شد مگه بچه ای با پارک ارم ذوق می کنی
-حالا اینا رو ول کن بیا دیگه تنهام همه با دوست پسراشون میان
-مگه من دوست پسر تو هستم ؟ نکنه بهم نظر داری شیطوووون ؟؟
-لوس نشوووو میای ؟
-ساعت چند ؟
-8 باید اون جا
باشیم
-ببخشید نمیتونم کار دارم
-چقدر بدی میگم تنهام بیاااااا تو رو خدا
-گفتم نه دیگه هم زنگ نزن خداحافظ
بدون این که بزاره حرفی بزنم تلفن رو قطع کرد اصلا فکر نمی کردم قبول نکنه گفتم با کله میاد از دستش دلخور شدم رفتم جلو آیینه تو صورت خودم نگاه کردم و با خودم گفتم
(حقته لیلی خانم وقتی بلد نیستی یه دوست پسر داشته باشی همین میشه مجبور میشی عین بچه یتیما بری)
رفتم یه دوش گرفتم و حاضر شدم که برم دیگه ذوق نداشتم با این کار فرهاد اما قول داده بودم برم ،یه شلوار لوله تفنگی سورمه ای با یه مانتو سفید بلند که روش یه کمربند سورمه ای می خورد و با یه شال مشکی. تیپم خوب شده بود دوستش داشتم خودم رو توی آیینه نگاه کردم : قربون خدا برم که همچین موجود زیبا و جذابی رو آفریده
داشتم قربون صدقه ی خودم میرفتم که صدای فرهاد رو شنیدم
-بسه بسه انقدر واسه خودت نوشابه باز نکن
-چه تیپی زدی کجا داری میری ؟
اصلا یادم نبود باهاش قهرم یک هو یادم افتاد و سعی کردم اخم کنم و دیگه حرف نزنم که فرهاد جواب سوال من رو داد
-داریم با خواهرم و دوستاش و دوست پسر های دوستاش میریم پارک ارم تازه باید ساعت 8 هم اونجا باشیم انقدر حرف نزن راه بیفت
نمیدونستم چی بگم الهی قربون داداش گلم برم که انقدر خوبه خیلی غافل گیر شدم اصلا انتظارش رو نداشتم با من بیاد تازه این همه هم تیپ بزنه
-مرسییییییییییییی
پریدم بغلش و یه بوس آب دار کردمش
-اه اه اه بسه رژ لبیم کردی ماشاالله انقدر هم رژ زدی که هر چه قدر بوسم میکنی تموم نمیشه
-الان تیکه انداختی بهم ؟
-کی ؟ من ؟ نه به جون تو بدو بریم
من رفتم تو کوچه فرهاد هم رفت ماشین رو آورد سوار شم یه لحظه دهنم وا موند بیچاره دخترای مردم اگه این فرهاد رو پشت این هیوندا کوپه ی قرمز ببینن که هلاک میشن ...
بوق بوق بوق
-سوار شو دیگه دو ساعت دارم بوق میزنم
سوار شدم و با بیشترین سرعت رفتیم سمت پارک ارم یکم طول کشید تا از ظفر برسیم ارم کلی هم ترافیک بود بالاخره ساعت 8:30 رسیدیم
چند تا از بچه ها هم با ما رسیدن گویا اون ها هم مونده بودن تو ترافیک
با چند تا تلفن همه جمع شدیم دورهم، 5 تا زوج بودیم خیلی وقت بود
خیلی از دوستام رو ندیده بودم و خیلی خوشحال بودم میدیدمشون
با توافق همه قرار شد اول سفینه سوار شیم من عاشق هیجان بودم
رفتیم و سوار شدیم و انقدر جیغ زدیم که تخلیه شدیم و بعد رفتیم سمت ماشین بازی بعضی ها دو تا دوتا نشستن ولی من دوست داشتم تنها سوار شم
خلاصه سوار شدم و زنگ شروع زده شد هر کی یه طرف می رفت
داشتم حال می کردم که یکی به شدت زد به ماشینم برگشتم
ببینم که از دوستان هست یا نه که دیدم نه غریبس منم با خودم گفتم تلافی می کنم و
افتادم پشت ماشینش و محکم زدم بهش انقدر محکم زدم که احساس کردم کمرش درد گرفت اما به روی خودم نیاوردم و رفتم یه سمت دیگه اما اون ول کن نبود که تا آخر بازی 4 یا 5 بار زد بهم هی شالم از سرم می افتاد و اون وایمیستاد بر و بر من رو نگاه می کرد دیگه داشتم عصبی می شدم که زنگ تموم شدن رو زدن
-چرا انقدر قرمز شدی آبجی لیلی ؟
-از بس که اون تو گرم بود اه اه حالم به هم خورد
داشتم دروغ می گفتم چون اگه فرهاد قضیه پسر رو می فهمید ول کنم نمیشد از بس که داداش کوچولوی ما غیرتیه
وقتی همه ماشین کوبنده رو سوار شدن داشتیم میرفتیم
که چشمم افتاد به سینما 3 بعدی پیشنهاد کردم که بریم اما هیچ *** استقبال نکرد دوست داشتم برم گفتم بیخیال ناراحت نباش لیلی جونم یه روز که تنها اومدی میری داشتم تو دلم حرف میزدم که دیدم فرهاد دوتا بلیط گرفته داره می اد سمتمون
-بچه ها شما بشینید این جا من و لیلی بریم یه سر این سینما بیایم
بعد رفتیم تو امروز این دومین دفعه ای بود که فرهاد خوشحالم کرد رفتیم و
نشستیم روی صندلی هامون وسطای فیلم داشتم جیغ میزدم که دیدم یه نفر که بغلم نشسته بود آروم تو گوشم گفت : آروم جیغ بکش عزیزم
دهنم وا مونده بود چه مردم زود پسر خاله میشن ؟؟؟!!!!!
تا آخر فیلم فقط حواسم به اون صدا بود خودمونیم ولی صداش خیلی جذاب و گیرا بود داشتم لحظه شماری می کردم که زود فیلم تموم بشه و چراغ هارو روشن کنند تا بتونم قیافه ی اون مرد رو ببینم
چراغ ها روشن شد سعی کردم لفت بدم تا اول اون بلند بشه بره بعد من
همین طور هم شد اون بلند شد منم تا اومدم نگاش کنم دهنم وا موند
همون پسری بود که توی ماشین کوبنده دست از سرم بر نمی داشت
خشک شدم روی صورتش توی ماشین کوبنده از بس که نور لیزر ها وجود داشت نتونستم خوب ببینمش یه پسر قد بلند در حد یک متر و 95 موهای پرپشت سیاه
چشمانی مشکی و با ته ریش و یک شلوار سورمه ای تیره با آلستار های مشکی
و پیرهن چهارخونه ی سفید مشکی خدایا خلقتت رو شکر چه قدر این بشر جذابه!!! به خودم اومدم و نگاهم رو ازش گرفتم اما اون هنوز داشت خیره نگاهم میکرد
با فرهاد زدیم از سینما بیرون بچه ها منتظر ما بودن که بعد از سینما بریم و ترن سوار شیم
بلیط هم گرفته بودیم راه افتادیم سمت ترن سوار ترن که شدیم دیدم که اون پسره پایین وایساده و داره واگن مارو نگاه می کنه نگام رو ازش گرفتم و سعی کردم تا راه بیفته ترن نگاش نکنم یه استرسی توی دلم بود چون از عصر به این ور کلی وسیله ی وحشتناک سوار شدیم و الانم داریم ترسناک ترینش
رو سوار میشیم داشتم دعا دعا می کردم حالم بد نشه آخه اولین بارم بود که داشتم ترن سوار میشدم مسٔول ترن اومد و کمربند هامون رو چک کرد و رفت که کلید شروع رو بزن قلبم داشت می اومد تو دهنم از خیلی ها شنیده بودم که ترن خیلی ترس داره چشمام رو بستم و خودم رو به خدا سپردم شروع شد
حالم داره به هم میخوره هنوز اون بالاییم هرچی توان دارم دارم جیغ میزنم فرهاد میگه آروم باش تازه راه افتاده اگه این جوری ادامه بدی تا آخرش سکته می کنی نمیدونم به غیر از جیغ چه کاری از دستم بر می آد که نشون بدم حالم بده صدای دعوا از پایین میشنوم همین جوری که صدای دعوا بیشتر میشه ترن آروم تر و آروم تر میشه همین جوری که دستم رو گذاشتم روی دهنم که حالم بد نشه وبالا بیارم میبینم که همون پسر به شدت داره با مسٔول ترن دعوا میکنه کم کم دارم به حالت عادی بر میگردم و صدا ها و قیافه ها رو بهتر می شنوم و می بینم
-مرتیکه دو ساعت دارم بهت میگم نگه دار ببین قیافشو عین گچ سفید شده حرف تو سرت نمیره ؟
-آقا دوساعت چیه ترن اینا که تازه راه افتاده بود تا راه افتاد این خانم حالش بد شد شما هم شروع کردی به بد دهنی این که نشد ما که به زور ایشون رو سوار نکردیم
-حرف شما درست ولی حرف من اینه که تو که میبینی حالش بده و من اصرار میکنم نگه دار چرا دست دست میکنی
متعجب نگاهشون می کردم منظورشون از اون خانم منم؟؟!!!!
فرهاد هم که مثل من متعجب شده بود جلوتر رفت تا از قضیه سر در بیار
و رفت سمت یکی از دوستامون که سوار نشده بود و اون پایین بود
-چی شده احسان دعوا سر چیه ؟
-هیچی بابا تا شما سوار شدید و لیلی خانم جیغش بلند شد و حالش بد شد این آقا اومد هی اصرار کرد که دستگاه رو خاموش کنه این مسٔول ترن هم گفت نمیشه و تازه راه افتاده انقدر گفت که دعوا راه افتاد شما میشناسید این آقارو که نگران لیلی خانم شد ؟
-عجب ، نه احسان من که نمیشناسم بزار از لیلی بپرسم
فرهاد من رو صدا کرد جلوتر و تو گوشم آروم گفت :
-تو که اینو نمیشناسی ؟
-وااا یه سوالایی میپرسی ها معلومه که نمیشناسم ؟
-مطمٰءن باشم دیگه ؟
-فرهاد همین جا میزنم تو دهنت ها وقتی میگم نمیشناسم نمیشناسم دیگه ...
-مگه میشه کسی رو نشناخت و اون طرف این طوری جوش بیاره و نگرانت بشه ؟هان میشه ؟ بیشتر فکر کن
دیگه نتونستم تحمل کنم من که تا حالا با هیچ پسری دوست نبودم لیاقتم همچین تهمتی اونم از سمت داداشم نبود و یک دفعه صدام رفت بالا...
-احمق باید سرت داد بکشن تا بفهمی نمیشناسم یعنی چی ؟
همین طوری که داد و بیداد میکردم رفتم سمت اون پسره گفتم : من تورو میشناسم نه اصلا بزار این
جوری بپرسم ما همدیگر رو میشناسیم
-نه
-بلند بگو صداتو نشنیدم یه بار دیگه میپرسم بلند تو صورت این آقا که مثلا برادرمنه و اخلاق من دستشه بگو منو میشناسی
یه لحظه دلم براش سوخت اون بیچاره که کاری نکرده بود تازه منم از اون بالا که داشتم سکته میکردم آورد پایین من خودمم میدونستم که از دست اون ناراحت نیستم از دست فرهاد ناراحتم که اون جوری باهام حرف زد شاید اگه فرهاد اون جوری حرف نمیزد میرفتم تازه از اون پسر تشکر هم میکردم بیچاره زل زد تو صورت فرهاد و بلند و شمرده شمرده گفت :
-نه آ قا ی محترم نه من ایشون رو میشناسم نه ایشون من رو...
و بعد زل زد به من و گفت :
-خانم راضی شدی ؟
همون موقع فرهاد اومد جلو و روبروی اون پسر وایستاد
-پس واسه چی به خاطر کسی که نمیشناسیش داشتی داد و بیداد می کردی ؟
اون پسر هم خیلی خون سرد و با یک لبخند پر از آرامش زل زد توی چشمای فرهاد و گفت :
-ایشاالله آشنا میشیم شما هرس نخور
-ببین دهنتو زیادی داری باز میکنی
یک دفعه نفهمیدم چی شد که به هم دیگه حمله کردن و شروع کردن به زدن هم دست خودم نبود اما هر وقت از دستم کاری بر نمی اومد شروع می کردم به گریه کردن با همون بغض و گریه خودم رو انداختم وسطشون تا جداشون کنم اون پسر هم تا دید من دارم گریه می کنم دست از زدن فرهاد کشید
-ببین من فقط به خاطر خواهرت که داره گریه میکنه کاریت ندارم وگر نه ...استغفرالله
با خودم گفتم زود باید تمومش کنم وگرنه دوباره می افتن به جون هم
-فرهاد داداشی خواهش می کنم بیا بریم تو رو جون من بیخیال شو
بالاخره با هر بدبختی بود بردمش توی ماشین و من نشستم پشت فرمون با اون اعصابش نمیتونست رانندگی کنه چه روز خوبی بود اگه اون اتفاق نمی افتاد و گند نمیزد به شبمون تو ماشین هیچی نگفتیم و رسیدیم خونه مامان که لباسای فرهاد رو دید شروع کرد به سوال کردن منم بهش گفتن مامان جان الان هیچ کدوممون حوصله ی حرف زدن نداریم بزار صبح برات تعریف می کنم خدارو شکر با این که نگرانی رو میشد از نگاش خوند اما بیخیال شد منم رفتم توی تختم و انقدر به امشب و اون پسره فکر کردم تا خوابم برد.
***********
چند روز از اون ماجرا گذشت کارم هرروز شده بود رفتن به مطب و از اونجا هم خونه اما با یه تفاوت که هر روز یه نفر من رو اسکورت میکرد و اونم کسی نبود جز اون پسر مرموز و به نظرم کمی دوست داشتنی !
دو ماهی از اون ماجرا گذشت اما پسر مرموز قصه ی ما دست بردار نبود و هر روز و هرشب پا به پای مزدا 3 من با پرشیا خودش می اومد با این که یک نگرانی ته دلم بود اما به هیچ *** این قضیه رو نگفته بودم چون از واکنش فرهاد به شدت
میترسیدم دیگه بهش عادت کرده بودم تازه یک وقت هایی که توی آیینه ماشینم گمش می کردم نگرانش هم میشدم و فکر میکردم در وجود من یک چیزی داره اتفاق می افته اما نه ... من چطوری می تونستم کسی رو دوست داشته باشم که 2 ماه فقط عین سایه رفتار کرده و جلو نمی آد ؟
وارد مطب شدم و به سحر گفتم یکی یکی بفرسته بیماران رو داخل ساعت نزدیکای 11 ظهر بود که سحر به گوشی اتاق زنگ زد و گفت :
-سلام خانم کمالی یه آقایی بود از یک ماه پیش وقت گرفتن آقای عماد کامکار اما چون وقتا پر بود الان نوبتشون شده بفرستم تو ؟
-آره عزیزم بفرست
همون موقع سحر خطاب به به آقای کامکار گفت : بفرمایید از اون طرف
منتظر بودم یک آدم با چهره ای خسته از این دنیا وارد اتاقم بشه که در زدن با یک بفرمایید داخل، اجازه ی ورود رو بهشون دادم
همون موقع در واشد و پسر مرموز روز و شب من وارد اتاق شد از تعجب دهانم باز مانده بود اما سعی کردم خون سردی خودم رو حفظ کنم ...
-سلام خانم کمالی ، لیلی کمالی درسته ؟-سلام بله بفرمایید شروع کنیم-ببخشید دقیقا چی رو شروع کنیم ؟-بازی بالابلندی رو عرض میکنم خوب پروسه ی درمان رو دیگه -آهان اما مگه من بیمارم ؟-نمیدونم شما به یک مطب روانشناسی مراجعه کردید برای خرید که نیومدید ؟-چرا اتفاقا برای خرید دل شما این جا اومدم ...-آقا بفرمایید بیرون لطفا این جا محل کار من خجالت بکشید-پس منزل خدمت برسیم مشکلی نداره دیگه ؟-خدا چه قدر به بعضی ها رو داده هااا میرید یا با 110 تماس بگیرم؟-ببینید خانم من 1 ماه از شما وقت گرفتم و الان بیمار شما هستم لطفا بهم رسیدگی کنید من بیمارم یک بیمار روانی که به جنون مبتلاست -بفرمایید بگید ...- ببخشید چی رو ؟-خب هرچیزی که لازم باشه بدونم تا به بیمارم کمک کنم دیگه -از خودم بگم یا از شما ؟-از من ؟؟!همین موقع بلند شد و شروع کرد به راه رفتن -بله از شما ، هر جا اشتباه بود بگید اصلاحش کنم -اشتباه ؟ اصلاح ؟ چی میگید؟-خانم لیلی کمالی فرزند اول خانواده ی کمالی دارای یک برادر عصبی و غیرتی به نام فرهاد که دو سال از خودش کوچیکتره، نام مادر مهناز ، نام پدر بهرام پدر این لیلی خانم ما از پولدار های تهرانه خونه ی اونا ظفر رشته ی روانشناسی خونده اونم تو ی دانشگاه علوم تحقیقات پدرش کارخونه ی کنسرو غذایی داره اصالتا اهل شیراز هستن و...-بسه بسه ببخشید شما از کجا انقدر اطلاعات دارید -ببین خانم کوچولو اگه کسی واست مهم باشه همه چیزش برات مهمه غذا خوردنش راه رفتنش رانندگی بدش خلاصه هرچی ...-میشه بپرسم بلوز زیر مانتوی من چه رنگیه ؟وااای این چه حرفی بود که زدم خاک بر سرت لیلی اومدی ضایعش کنی خودت ضایع شدی میدونم اگه الان قیافه ی خودم رو تو آیینه ببینم عین لبو شدم سعی کردم سرم رو بالا نیارم -چه خجالتی بودی شما ما نمیدونستیم ؟ رنگ بلوز زیر مانتوی شما هم سرخ آبی میباشد یه لحظه یادم رفت زیر مانتوم چی پوشیدم آره راست میگه صبح تاب سرخ آبیم رو پوشیدم نکنه دوربین گذاشته اونجا ؟ از کجا فهمیده آخه ؟-عزیزم انقدر فکر نکن از کجا فهمیدم یه نگاه به مانتوت بکنی می فهمی سریع مانتوم رو نگاه کردم وااای خاک بر سرم شالم رفته بود کنار و یک قسمت از لباسم معلوم بود -شما خجالت نمیکشی زل میزنی به دختر مردم و ورندازش میکنی ؟؟-دختر مردم با اون رنگی که تو پوشیدی از صد کیلومتر عقب تر هم میشه رنگه بلوز شما رو حدس زد بلهههه ...-خب دیگه خوب من رو به خودم شناخوندید میتونید تشریفتون رو ببرید -هنوز از خودم که نگفتم خب شروع میکنم حاضرید ؟-پووووف...-عماد کامکار تا فوق دیپلم عکاسی بیشتر درس نخوندم بعد وارد بازار کار شدم و برای خودم یک
1401/09/09 20:48آتلیه عکاسی راه انداختم و با بهتر شدن کارم آتلیه ام بزرگ و بزرگ تر شد و الان آتلیه من تو فرشته از بهترین های تهران به طوری که الان هرچی می خوام رو دارم به جز یه زن خوب که اونم زود زود به دستش میارم نام مادر ریحانه نام پدر بیژن و نام خواهر 12 ساله روشنک خانه ی این بنده در سعادت آباد و دیگر هیچ...-دو ساعت حرف زدین تازه میگین و دیگر هیچ ؟؟!!
-چرا ؟-ببخشید چی چرا ؟!!!-چرا انقدر با من بد حرف میزنی چرا غرورم رو میشکنی ؟چرا باور نداری دوست دارم ؟هان ؟اون جوری من رو نگاه نکن منم آدمم عصبی میشم دلخور میشم بفهم لعنتی ... شما زنا چرا این جورید ؟ انقدر لذت داره شکستن غرور یه مرد ؟نمیدونستم باید چی جوابشو بدم اخماش رفته بود توی هم و چشماش قرمز شده بود دلم براش سوخت خب آخه کدوم خواستگاری بلند میشه یک کاره میاد پیش خود دختر و ابراز احساسات میکنه ؟ خواستگار چیه مگه حالا بهت پیشنهاد ازدواج کرد ...؟؟-آخه مگه میشه آدم توی پارک ارم یک دختر رو ببینه و عاشقش بشه ؟-من فقط اون شب یه دختر ندیدم من یه ملکه زیبایی دیدم من یه جفت چشم طوسی دیدم که دلم رو برد من یه خانم دیدم که جلوی مردا کم نمیاره من یه آدم دیدم که انقدر پاکه وقتی بهش تهمت زده میشه آروم نمیشه و صدای زنانه اش رو بلند میکنه البته بگم من اون روز 100 در صد احساسم به شما عشق نبود و با گذشت 2 ماه این ور اون ور رفتن و زیر نظر گرفتن اخلاق و رفتار شما بود که فهمیدم اشتباه نکردم...از حرفاش دهنم باز مونده بود که دیدم اومد نشست روی زمین جلوی پام و خیلی صادقانه زل زد توی چشمام-تو رو خدا ازت خواهش میکنم داغونم نکن ببین منو من اولین بارمه که جلوی پای کسی میشینم من یه مرد مردادی ام که توی این ماه مغرور بودن طرف زبانزده پس ببین تو من رو تا کجا کشوندی که دارم این جوری میکنم سرتو بگیر بالا من رو نگاه کن - آقا عماد... بفرمایید برید من...من مریض دارم -چه قدر سنگ دلی... حتی دلت هم برام نسوخت با تو ام لعنتی نگااااام کن-تو رو خدا داد نزنید برید من بعدا باهاتون حرف میزنم-پس پرونده تشکیل بدم ؟-نه !-مرسی که جوابتون بله بود به منشیتون میگم پرونده تشکیل بده -شما حرف تو سرت نمیره نه ؟-مواظب خودت باش دیگه هم تعقیبت نمی کنم دوست ندارم خودم رو بهت تحمیل کنم و فکر کنی بهت شک دارمنذاشت حرف بزنم در رو باز کرد و رفت...سحر گفت بیمار بعدی زنگ زده میگه نمیتونه بیاد منم بهش گفتم زنگ بزن کلا مریض های امروز رو کنسل کن دوست نداشتم اون لحظه تو مطبم باشم دوست داشتم برم جایی که بتونم نفس بکشم و یکم فکر کنم به کسی که یکم با بقیه برام فرق داشت کسی که نمیدونستم حسی که بهش دارم چیه ولی این
رو خوب میدونستم که حس بدی نیست ماشین رو از پارکینگ مطب بر نداشتم دلم می خواست راه برم و قدم بزنم طرفای مطب یه پارک بود که خیلی باصفا و بزرگ بود نا خدا گاه کشیده شدم به اون سمت و رفتم رو چمن ها نشستم صندلی خالی بود ولی نمیدونم چرا دوست داشتم بشینم روی چمن ها ...نمیدونستم که باید این قضیه رو به مامان میگفتم یا نه ؟ ولی نه اگه بگم مامان اصرار میکنه ازدواج کنم باید انقدر خودم فکر کنم تا ببینم دوست دارم ادامه ی زندگیم رو با عماد بگذرونم یا نه ؟ ولی مامان چی ؟بابا بلایی سرش نیاره ؟ آخه من که نمیتونم تا آخر عمرمم بشینم پیش مامانم و کمکش کنم تازه فرهاد هم هست چشمام رو بستم و چند تا نفس عمیق کشیدم وای خدا جون چه قدر امروز هوا خوبه ...داشتم از هوا لذت میبردم که تلفنم زنگ زد شماره ی سارا یکی از دوستام بود:-الو سلام -سلام لیلی جون خوبی ؟-آره عزیزم تو چطوری ؟ چه خبر یادی از ما کردی ؟-منم خوبم راستش هفته ی دیگه کیش جشنواره هست و بعدش هم چند وقت دخترونه نرفتیم مسافرت میخواستم ببینم پایه ای بریم ؟-عزیزم دوست داشتم بیام ولی خودت که میدونی گرفتارم مطب رو چی کار کنم؟-حواست نیست ها برو تقویم رو نگاه کن هفته بعد دو روز تعطیله ما هم که بیکار نیستیم چون تعطیله داریم میریم -حالا کیا هستن ؟-من و نازنین و مهسا و سپیده ، اگه تو هم بیای که 5 نفریم کلا میای ؟-نمیدونم ... ببین من به تو فردا خبر میدم باشه ؟-باشه بوس بای-بای رفتم تو فکر بد هم نبود ها دو روز دور از خانواده و عماد تازه اون جا هم میتونم فکر کنم به پیشنهاد عماد اما فرهاد رو چی کار کنم ؟ فکر نکنم بزار تنهایی برم مسافرت منو باش مردم از باباهاشون میترسن من از داداش کوچیک تر از خودم آخه بابای من اصلا شبیه باباها نیست فکر کنم الان برم بپرسم من چند سالمه یکم نگام کنه بگه فکر کنم طرفای 14 ، 15 نه ؟ آخ خدا کمک کن مخ این فرهاد رو بزنم ...
رفتم ماشین رو برداشتم و رفتم سمت کافی شاپ فرهاد، عاشق اون کافی شاپ بودم چون وقتی میرفتم توش آرامش میگرفتم رفتم تو و خودش رو دیدم که وایساده بود و داشت با یه پسری که من نمیشناختمش خوش و بش میکرد رفتم سمتشون -سلام-سلام! لیلی تو این تا چیکار میکنی ؟آخ ببخشید معرفی نکردمکامران ایشون خواهر بندن ،لیلی جان آقا کامران هم از یکی از بهترین مشتری های ما هستن انقدر موهای پسره عجیب بود که یادم رفت اظهار ادب بکنم دیدم فرهاد منتظر یه چیزی بگم زود خندم رو جمع کردم-آقا کامران خوشحال شدم از آشناییتون -من بیشتر بانو داشت با چشماش منو میخورد انقدر چندش نگاه میکرد که حالم داشت به هم میخورد می خواستم برگردم بگم تو برو اون موهاتو
بهترین رمان ها رو در بلاگ ما بخوانید👆👆👆👆
439 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد