The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

مه روی من کجاست؟

17 عضو

بلاگ ساخته شد.

سلام روزی دوتا پارت پست میکنم منتظر نظرات شما هستم ??

1400/02/11 13:32

حالم داره بهم میخوره، حالم از تو، از این خونه، از خودم که هنوز تو این سگدونی موندم بهم میخوره مهرداد میفهمی حالم داره از اینکه هیچ کاری ازم برنمیاد بهم میخوره میدونی بیشتر از اینکه از تو دلگیر باشم از خودم شاکیم شاکی ام شاکی ، بی رمق شده بودم و فقط زیر لب با صدایی که از شدت جیغ کشیدن دیگه در نمیومد تکرار میکردم "حالم داره بهم میخوره"
مهرداد: مردشور خودت و این صداتو ببرن که هیچوقت نمیزاری کیف کنم بسه دیگه ولم کن مگه نمیخوای بری خب برو کی جلوت رو گرفته
ازشنیدن صداش منزجر شده بودم خسته بودم خیلی خسته، خیلی به خودکشی فکر میکردم اما راستش را بخواهی جرئت نداشتم نه اینکه ترس از اون دنیا داشته باشما نه! اگه اخرش جهنمه مگه الان تو بهشت بودم؟! آخرش اتش بود دیگه مثل همین اتشی که داشتم از شعله هاش میسوختم
جواب مهرداد رو ندادم و از بین خرت و پرت هایی که ریخته بود اطرافش راهم رو کج کردم و رفتم تو اتاق 9متری ته راهروی خونمون! خونه! بیخیال گلایه نمیکنم لااقل سقف بالای سرم بود خدایا کرمت رو شکر! نه اینکه خیلی مومن باشما نه!از گلایه از خدا میترسیدم
هرچی من کشیدم از این ترس بود حتی از اسمشم میترسیدم! میفهمی؟!
ترس بزرگترین دشمن آدمیه و من به شدت از بزرگترین دشمنم هراس داشتم
صدای دعوای سمیرا و اکبر بلند شد مثل همیشه! انگار سریال هرشبی بود
"خاک تو سر من که با توی بی غیرت اومدم زیر یه سقف!"
اکبر:عههه قبلا که یه حرفای دیگه ای میزدی زیر سرت بلند شده منکه میدونم
حرفاشون رو حفظ بودم زیر لب زمزمه کردم "دوروز ولت کردما سرت رفت بالا ما شدیم اخ و تف!"
و تکرار همین جمله واو به واو این بار با صدای اکبر.
سمیرا تنها دوستم بود تو این غربت، چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم و به هیچ چیز فکر نکنم نه به اونی که بیرون این اتاق دود میشد و دود و دود! نه به سمیرا و اکبر و این سریال هرشبی درام، نه به صدای جیغ کشیدن گربه ای که شده بود مثل بچه ام هرشب بهش غذا میدادم و داشت حنجره اش رو پاره میکرد لعنتی شکم خودم داره سوراخ میشه از گشنگی، و نه به اون بالایی که انگار منو نمیدید میبینیم خدا؟

خوابم برد، خوابم برد تا خیلی چیزهارو نبینم خوابم برد تا نفهمم دنیا خیلی بی رحمه خیلی!
آخرین صدای جیرجیرک ها رو شنیدم و چشم هام سیاه شد نمیدونم ساعت چند بود که بیدار شدم خیلی وقت بود زمان از دستم رفته بود.
از اتاق زدم بیرون نور زد توی صورتم اخم کردم و آرنجم رو گرفتم روی چشم هام از روشنایی اول صبح که میزد تو صورتم بدم میومد،مهرداد هم مثل همیشه ولو شده بود روی زمین،بی تفاوت از کنارش رد شدم.
تو آینه دستشویی دختری رو

1400/02/11 13:33

دیدم که با خودم خیلی فاصله داشت خییلی!
"مهرسا... مهرسا"
باز سر و کله این پسره پیدا شد، با غضب اومدم بیرون و در شیشه ای هال رو که یه تیکه از شیشه هاش شکسته بود رو باز کردم.
"چیه باز؟!" زیر نگاه پر از هوسش ذوب شدم.

1400/02/11 13:33

به به مهرسا خانوم! چقدر خشن بهت نمیادا مهربون شو خانووم!
خواستم در رو اینقدر با شدت ببندم که هم بخوره تو صورت پسری که روبروم بود و هم از صداش مهرداد بیدار بشه که در نیمه بسته باقی موند و دست محسن از بینش زد بیرون در رو هل داد و با عصبانیت گفت
"چته تو؟! وحشی میشی چرا من با تو فعلا کاری ندارم با مهرداد کار دارم
"مهرداد خوابه نمی بینی مگه؟!"
محسن: بفهمه برای چی اومدم خواب زمستونی هم باشه بیدار میشه برو صداش بزن
"ببین محسن هم من میدونم برای چی اومدی هم خودت هم اون مهردادی که مثل جنازه ها خوابیده دفعه قبل بهت گفتم دیگه سراغ مهرداد نیا چرا حرف تو گوشت نمیره؟!
محسن: برو بابا مگه تو وکیل وصی مهردادی؟!
و با صدای گرفته اش داد زد مهرداد مهرداد و در هال رو باز کرد و باهمون کفش و بدون اجازه اومد داخل
بدون اجازه که میای داخل لااقل کفشاتو در بیار من اینجا نماز میخونم
محسن خنده تمسخر امیزی کرد و گفت :نه بابا تو نمازم میخونی؟!!نه باریک الله باریک الله خوشم اومد
"باهات شوخی نکردم کفشاتو در بیار
برخلاف چیزی که فکر میکردم دولا شد و کفشای کتونی سفیدش رو دراورد و راه افتادسمت وسط هال که مهرداد خوابیده بود با پاش اروم به پهلوی مهرداد ضربه زد و گفت
محسن :مهرداد هی پسر مهرداد با توئم بیدار شو
صدای ضعیف و خواب الود مهرداد رو شنیدم و نخواستم حرفاشون رو بشنوم عذاب می کشیدم . باید ناهار میپختم ساعت 11 بود، زمان صبحانه گذشته بود چیزی هم نداشتیم برای خوردن، حقم این زندگی نبود نمیدونم شاید هم بود و من توهم زده بودم تو اشپزخونه نشسته بودم یه سه گوش دنج بین ماشین لباسشویی کهنه و دیوار همیشه وقتی دلم میگرفت میومدم اینجا مینشستم، زمین سرد بود و یادم میداد سرد باشم، سرد باشم تا نگذارم یه گرمای موقتی دلم رو بلرزونه من باید سرد میشدم به همه چیز به همه *** و این وسط خودم یخ زده بودم
به کابینت هایی که یکی در میون باز و بسته بودن زل زده بودم
چیز خاصی هم داخلشون نبود اما لااقل دلخوشم میکرد به این زندگی، داشتم به خودم تلقین میکردم که این گذر هرروزی روزهام اسمش زندگی بود!
چندباری دیوونه شده بودم و با خودم میگفتم کاش جواب یکی از اینایی که اومدن من و از این جهنم ببرن یه جهنم دیگه بدم و از این خونه، سگدونی، هر اسمی که روش میزاشتم میبردن اوضاع اونجا بهتر نبود اما...
نمیدونم مهرسا پاشو وضع همیشه همینه به چی میخوای اینقدر فکر کنی پاشو ببین چی دارین برای خوردن
صدای خنده های مهرداد و محسن میومد سرم رو با نفرت برگردوندم و دنبال چیزی برای خوردن گشتم ته فریزر یه بسته لوبیا پیدا کردم لوبیا پلو!غذای

1400/02/11 13:35

مورد علاقه مهرداد
پوزخند زدم فعلا غذای مورد علاقه ی مهرداد چیز دیگه ای بود چیزی به جز غذا!!
مهرسا بس کن دختر غذاتو بپز که از گشنگی داری تلف میشی من غذا میپختم و مهرداد و محسن هم غذا!!
چقدر نفرت داشتم از این پسر هرچقدر میگفتم کم بود، دوست صمیمی مهرداد بود یجورایی خدا نده از این دوستا، داشتم جلز و ولز کردن پیاز هارو نگاه میکردم همیشه از سرخ کردن پیاز لذت میبردم شاید دیوونه شده بودم و خبر نداشتم
که صدای محسن رو شنیدم
محسن:مهرسا مهرسا یه سینی بیار اینا همش کثیفه، چشم هامو از حرص بستم و فقط میتونستم برای غیرت نداشته ی مهرداد تاسف بخورم، همه جون و زندگیش شده بود دود!میدونستم الان لجبازی کنم و براشون ظرف نبرم تا اخر شب اوقاتم تلخ میشه از داد و بیداد های مهرداد
سینی رو برداشتم و بردم هال پر شده بود از این ظرف ها، نه اینکه کثیف باشما نه!چندشم میشد کثافت کاری های مهرداد رو بشورم بدم میومد شده باشم ساقیش بدم میاد بساط جور کن مهرداد باشم! هرچند دقیقا همینطور شده بود
هی مهرسا چه رویاهایی داشتی فکرشو میکردی حالا شده باشی ساقی یه معتاد دود کردن!
باز صدای خنده های محسن و مهرداد بلند شد و من بیشتر غرق صدای جلز ولز پیازها شدم زل زده بودم به بخاری که از لوبیا پلو بلند میشد عادتم بود همیشه داغ داغ غذا میخوردم تا این بار یاد بگیرم بسوزم با سوز و ساز دنیا! صدای محسن رو شنیدم شالم رو کشیدم جلو نه اینکه خیلی معتقد باشما نه! از جنس نگاه محسن تنفر داشتم پر از هوس بود.
محسن: به به خانم کدبانو چی پختی؟!اوه اوه لوبیا پلو به ماهم که نمیدی آدم نیستیم دیگه
"برو بیرون محسن تا حالمو بهم نزدی"
محسن:مهرسا چندبار دیگه باید بگم تا قبول کنی؟! تو خودت میدونی من با همه دخترا دشمنی خونی دارم پس وقتی اینقدر باهات خوبم لجبازی نکن
"چی داری میگی تو؟! تو با من خوبی؟!
محسن: تو یه اره بگو هم خودت از این فلاکت درمیای هم جنس مهرداد جوره تا هروقت بخواد چون جنس من جوره..
"ساکت شو محسن ساکت شو"
محسن: حرف اخرته؟
"حرف اول و اخرمه صدهزار بارم بهت گفتم من زن یه مواد فروش نمیشم

1400/02/11 13:35

محسن: پس روز به روز اب شدن مهرداد رو ببین نابودش میکنم
لرزه به تنم افتاد درسته شده بود یه لجن به تمام معنا اما هم خونم بود
محسن داشت از اشپزخونه میرفت بیرون که گوشه آستین پیرهن چهارخونه اش رو گرفتم
محسن: یعنی اینقدر از من بدت میاد که دستم رو نمیگیری؟!
جواب ندادم و به جاش گفتم
"محسن جواب من چه ربطی به مهرداد داره؟! مگه خیر سرت دوست صمیمیش نیستی؟
خنده بلندی کرد و گفت :دوست صمیمی؟! حالت خوش نیست انگار قناری
من از مهرداد تنفر دارم میفهمی تنفر! کدوم دوستی؟! هرچی دور و اطرافش بودم بخاطر توی *** بود برااینکه تورو ببینم بلکه بتونم راضیت کنم تااین وسط مهردادم یه خیری ببینه اون به جنسش برسه من به تو که نخواستی حالا اینو تو گوشت فرو کن مهرسا من دو سال پیش قسم خوردم مهرداد رو نابود کنم قبل از اینکه تورو ببینم و تو تصمیمم سست بشم اما الان باز شدم محسن کله خراب بشین و نابودی مهرداد رو تماشا کن و با سرعت از آشپزخونه رفت بیرون و در شیشه ای سالن رو محکم به کوبید و من مونده بودم و شکِ حرفای محسن. منظورش چی بود؟! چرا از مهرداد تنفر داشت؟!
غذا رو نخورده ول کردم و رفتم تو سالن، مهرداد پای بساطش بود از دستش کشیدم بیرون و دو تا دستاشو گرفتم تو دستم زل زدم تو چشمای قهوه ایش ،چشم هایی که انگار آینه ی چشمای خودم بود به مژه های نه چندان بلندش به صورت توپری که حالا کاملا استخونی شده بود نگاه کردم، اومد داد بزنه که یه قطره اشک از چشمم چکید پایین
هیچی نگفت نگاهم کرد میدونستم بااینکه هیچ چیز مثل گذشته نیست هنوز روی گریه های من حساسه یادم بود همیشه میگفت گریه ی تو یعنی من مرد نیستم
"مهرداد تروجون من جون خودت جون هرکی دوست داری بیا بریم کمپ داری جلو چشمام آب میشی لعنتی بخدا دیگه طاقت ندارم به رو.. نزاشت ادامه بدم
با صدای کشیده اش و بریده بریده گفت
نمی... تو... نم بده اون لامصبو بمن
"مهرداد تروخدا...
صداش بلند شد و گفت: میگم بده اونو التماست میکنم
دستم شل شد و عشق این روزهای مهرداد تو دستاش جا گرفت، رمق برای هیچ کاری نداشتم من میخواستم زندگی کنم بیا اینم زندگی! زندگی یعنی دود شدن برادرت یعنی انتخاب بین بد و بدتر
رها کردم هرچی که بود رو باز من مونده بودم، گشنگی، اون اتاق 9متری رنگ و رو رفته ،دری که باید روغن کاری میشد، کمدی که از لباس های قدیمی من پر شده بود ،صدای دعوای سمیرا و اکبر و جیع های گربه ی سفید مشکیم، چه تکرار بدی!

1400/02/11 13:36

#قسمت#6

در سالن را باز کردم و برخلاف همیشه مهرداد رو مرتب و سالن رو تمیز شده دیدم ،مهرداد جلوی آینه ی کوچکی که با میخ به دیوار زده بودم ایستاده بود از پشت موهای مجعدش می درخشید که نشون میداد حمام هم رفته .چشم هام از تعجب گرد شده بود
"چه خبره؟کسی قراره بیاد؟"
محسن:مهرسا خدا بهم رو کرده محسن قراره کلی جنس برسونه میفهمی یعنی برای یک سال دیگه هم بسه وای خدا عالیه

شقیقه هام تیر کشید کلمات مهرداد تو ذهنم رژه میرفت
"خدا بهم رو کرده " ...خدایا قربونت برم تروجون خودت به این مفنگی رو نکن التماست میکنم همه رو داره دود میکنه
"تا یک سال دیگه؟" ...یعنی تا یک سال دیگه وضع همینه! حتی از خدا گفتن مهردادهم بدم اومده بود
جیغ زدم "مهرداد بمیری از دستت راحت بشم تو خدا میشناسی؟تو فقط یه چیز میشناسی بدبخت دلا شدم و پاکت سفید رنگی رو از روی زمین برداشتم و کوبیدم توی صورتش
"تو تو فقط اینو میشناسی میفهمی؟نه من و نه خودتو نه زندگیمونو فقط این زهرماری رو !
بدون توجه به حرفام گفت :مهرسا من امروز خیلی خوشحالم زهرمارم نکن من همینم که هستم خیلی هم خوشحالم اعتراض داری برو تو اون لونه ات هری
رفتم نزدیکش خواستم جلوش رو بگیرم اما هنوز با همه ی اعتیادش زور و بازوی زیادی داشت اشک هام بی اختیار می ریخت پایین اما انگار اونی که باید صدای ضجه هام رو می شنید گوش شنوایی نداشت ،هولم داد عقب و از جلوی چشم هام محو شد .

1400/02/12 16:04

#قسمت#7
.
چاره ای نداشتم میدونستم همش زیر سر محسنه خیر نبینی الهی میدونستم با این وعده مهرداد رو بیشتر نابد میکنه من نمی خواستم نمی خواستم میدونستم مهرداد چیزیش بشه دیگه تو این خونه هم نمیتونستم بمونم تو این محله یه دختر تنها هیچ آینده ای نداشت به کی رو بزنم ؟
باید به محسن زنگ میزدم باید قبول میکردم باید نابود میشدم تا مهرداد بیشتر از این نابود نشه
یه گوشی قدیمی داشتم که زیاد سراغش نمیرفتم یادمه اولین گوشی های لمسی ای که اومد به بازار بابا برای هدیه تولدم خریده بود ،شماره محسن را حفظ بودم از بس مهرداد بهش زنگ زده بود شماره را گرفتم و منتظر جواب موندم شروع به شمارش بوق ها کردم
یک ...دو ...سه... الو
"سلام" ...با صدای بی حوصله ای گفت شما؟!
"مهرسام" ...لحن صحبتش عوض شد خدا خدا میکردم رو حرف قبلیش مصمم نباشه و خوب جوابمو بده
محسن:بَه شما کجا زنگ زدن به من حقیر کجا؟! مفتخر کردی
داشت تیکه مینداخت چیزی نگفتم اگه اینطوری قبول میکرد اشکالی نداشت
"قبول میکنم" ..این جمله را با بی حس ترین حالت ممکن گفتم
محسن:چیو قبول میکنی ؟!
لعنتی داشت اذیت میکرد لذت میبرد از عذاب دادن من ..چشم هامو از حرص روی هم بستم و صدام را اوردم پایین تا مهرداد نشنوه
"باهات ازدواج میکنم " ...محسن خندید و گفت
"دِ نشد مهرسا خانوم حالا دیگه باید ازم خواهش کنی از اون جهنم بیارمت بیرون
خدایا منو میبینی ؟! میبینی برای اینکه زن یه مواد فروش بشم باید ازش خواهش کنم ؟!
"باهام ازدواج میکنی؟! "
عین دیوونه ها شروع به خندیدن کرد و گفت
"پس بالاخره سر عقل اومدی دیدی چه کارهایی میتونم بکنم ؟!،خیلی خب دیگه نگران اون داداش بی غیرتت نباش به خاطر تو کاری باهاش ندارم عصر بیا هم ببینمت هم کارهای عقد رو شروع کنیم
لرزه به تنم افتاد جدی جدی داشت میشد
"میشه فردا بیام ؟"
محسن:نه همینکه گفتم عصر سر خیابون ...

1400/02/13 22:21

#قسمت#8

دوباه زنگ زدم باید میپرسیدم مهرداد قراره بره پیشش یا نه ،دوتا بوق خورد و این دفعه گوشی رو جواب داد و گفت : بلههه عروس خانووم
حرصی شدم اومدم حرفی بزنم که باز جلوی خودم رو گرفتم
" مهرداد قراره بیاد پیشت ؟"
محسن: نه
" پس کجا میخواست بره ؟ گفت قراره جنس برسونی دستش؟ "
محسن: زر زده لابد جایی قرار داشته و هیستریک خندید و دوباره قطع کرد .
چقدر بدبخت بودم من این زندگی را نمی خواستم ،حالا عصر چطوری میرفتم پاهام کشش رفتن نداشت سرم گیج میرفت از بس تو این 9 متر راه رفته بودم سکوت مرگبار خونه هراس بیشتری به این روزهای من میداد .
میدونستم محسن هیچ وقت قرار نبوده اون جنس ها را بهش بده محسن عذاب کشیدن مهرداد را میخواست و من هنوز هم بعد از یک ماه که از صحبت های اونروز محسن تو آشمزخونه میگذشت نمیدونستم این نفرت از کجا اومده بود!
هنوز تو فکر نبودن مهرداد بودم اما سعی کردم بیخیالش بشم براش خوب بود یکم هوا بخوره ،داشتم به قرار عصر فکر میکردم به این تصمیم یهویی و نمیدونم درست بود یاغلط ! درست یا غلط بودنش الان هم مهم نبود مهم این بود این تنها راه نجات برای تنها عضو باقی مانده خانواده ام بود!
میارزید که این راه را برم هرچند که تهش خیلی گم بود خیلی
ساعت 4 بود ، دو ساعت تا ساعت قرار مونده بود که صدای بسته شدن در سالن اومد از اتاق زدم بیرون و مهرداد را دیدم دستش خالی بود یه نفس راحت کشیدم خداروشکر لااثل دنبال جنس نرفته بود
"سلام "...مهرداد:سلام ..."نبودی خونه !"...مهرداد:اره بیرون بودم رفتم یه هوایی بخورم نترس خوبم ..."خداروشکر
من ساکت شدم و مهرداد ساکت تر برگشتم اتاق باید یه بهونه جور میکردم تا برم بیرون بدون اینکه مهرداد بفهمه البته شاید اگر میفهمید هم براش مهم نبود شاید حتی از خداش بود خواهرش در ازای اون دونه های سفید رنگ معامله بشه !
چه معامله ی منصفانه ای ! اما هرچی که بود الان نمی خواستم بفهمه
اینقدر فکر کردم و فکر و فکر که ساعت 5 شد ،لباس پوشیدم و کیفم را برداشتم و از اتاق زدم بیرون مهرداد خواب بود خداروشکر از این چرت های نعشگی بود لااقل اینجا به کار میومد از اون خونه که برام شده بود جهنم اومدم بیرون ،محله ی ما خارج شهر بود تا خود شهر نزدیک 4،5 کیلومتر راه بود ماشین نگه میداشت یعنی در واقع ماشینی که بی قصد و قرض منو برسونه شهر نبود داشت پیاد میرفتم که یه ماشین بوق زد اول خواستم مثا بقیه ماشین ها یی که بوق زدند بی تفاوت بگذرارم رد بشه که صدای محسن را شنیدم
محسن:باشه بابا فهمیدم سوار نمیشی اینورو نگا محسنم
نگاهش کردم به خدایی خدا ترجیح میدادم سوار ان ماشین ها بشم ولی

1400/02/14 16:38

بااین سوار یه ماشین نشم اما مثل همیشه وادار شده بودم به انتخاب بین بد و بدتر !
دستیگره ی در را گرفتم و باز کردم و نشستم ،یه پرشیای سفید رنگ داشت .
محسن:خوبه اومدم میخواستی اینهمه راهو پیاده تنها بیای ؟!
پوزخندی که از لحن غیرت وار محسن داشت میومد تا بشینه روی لبم را مهار کردم و گفتم
"تو این طرفا چیکار میکردی ؟"
محسن:کار داشتم ..."کار؟همون مواد فروشی منظورته ؟"
محسن :مهرسا بزار حرفامو از همین الان شروع کنم دیگه تیکه انداختن به من ممنوع حالا که داری زنم میشی باید واقعا زنم باشی
ساکت شدم و هیچ حرفی نزدم
"حالا کجا میری؟" ...محسن:میریم سفره خونه دوستم حرفامونو بزنیم یعنی حرفامو بزنم
انگار قرار نبود روز خوش ببینم داشتم ازدواج میکردم با کسی که ازش تنفر داشتم با کسی که داداشمو نابود کرده بود با کسی که یه روز خوش تو این دو سال برامون نزاشته بود اینا باعث شده بود خفه بشم و هیچی نگم که صدای محسن از این سکوت در اومد
محسن :یه چیزی بگو فرقتو با سقف ماشین بدونم لااقل !
"بریم اونجا حرف میزنم
محسن:اونجا فقط من حرف میزنم باهات اتمام حجت میکنم نه تو خانوم
باز خفه شدم مقابل اینهمه زور ،زور نمیزدم و زور میدیدم

1400/02/14 16:38

#قسمت#9

محسن اهنگ گذاشته بود تا برسیم سفره خونه ای که حرفش را زده بودیم

" واس منکه برعکس کار زمونه یکی نیست که قدر دلم رو بدونه"

ساعتی طول کشید ماشین را پارک کرد و پیاده شدیم و سر در سفره خانه را نگاه کردم ،با خط خوشی روی کاشی ها نوشته شده بود " سفره خانه ی پونه"
با محسن به هرچیزی حس بدی داشتم وگرنه جای خیلی قشنگی بود .
یه حمام قدیمی بود که کاشی های آبی رنگش عجیب دلبری میکرد صدای فواره ی طرح فرشته ای که درست وسط سالن قرار داشت گوشم را نوازش میداد و یادم مینداخت ماهم یه حوض با کاشی های شکسته تو حیاط خونمون داریم
دورتا دور سالن تخت های چوبی بزرگ چیده شده شده بود
وارد شدیم که صندوقدارش با دیدن محسن سریع از جاش بلند شد و اومد استقبال
"به به ببین کی اومده پسر کم پیدایی ! چشمش به من افتاد و گفت "معرفی نمکنی خانوم رو ؟"
محسن :زن داداشت
"وای جدی میگی؟مبارک باشه بابا شیرینیشو یادت نره و رو به من گفت "خانوم این محسن ما یکیه تو دنیا مبارک باشه !"
این بار نتونستم جلوی پوزخندم را بگیرم و سمت یکی از تخت ها راه افتادم محسن هم دنبالم سعی کردم با دور ترین فاصله ازش بشینم
دور بودم ازش خیلی هم دلی هم فیزیکی !

1400/02/15 16:22

#قسمت#10

محسن یه نگاه به فاصله بینمون انداخت و زیر لب چیزی مثل درست میشی یا درستت میکنم زمزمه کرد ،سکوت کرده بودم تا تا من شروع کننده ی این گفتگوی کذایی نباشم !
محسن:خب تا عصرانه را میاره من حرفامو شروع کنم ،ببین مهرسا من اخلاق خوبی ندارم ،با تو خوبم ولی در کل اخلاق ندارم حالا که داری زنم میشی تیکه ،طعنه بدو بیراه ممنوع ،چیزی خلاف حرفام ببینم و بشنوم سرمهرداد و خودت خالی میشه
عقد و عروسی هم با هم میای بالا سر مامان بابام میشینی که من هم نبودم اونا حواسشون بهت باشه
مهرسا اگه باهام راه بیای ادم بدی نیستم لااقل خوبیش اینه دوستت دارم هیچ چیزی نگفتم فقط یه جمله!
"هرچی میگی قبوله باشه فقط حالا که زنت میشم قول بده مهرداد رو ببری کمپ من نمیتونم زورش کنم ولی تو میتونی
محسن :قرار نشد تو شرط بزاری همینکه از اون جهنم میارمت بیرون برات کافیه
"محسن ازت خواهش میکنم هرچی تو میگی قبوله ،مهرداد دیگه اون داداش مهربون و با معرفت من نیست اما هرچی باشه داداشمه!

اشکم دراومده بود که محسن گفت: خب باشه قبول اما حق نداری ببینیش اینکارو میکنم چون تو ازم خواستی اما این چیزی از نفرتم از مهرداد کم نمیکنه حق نداری ببینیش فهمیدی؟!
"محسن این نفرت از کجا اومده؟!"
محسن :بعدا برات میگم فالوده بستنیت رو بخور
به رشته های سفید رنگ روبروم که در هم‌ تنیده شده بودند نگاه کردم فقط باهاش بازی میکردم ساعت 7و نیم بود نمیدونستم دیگه کجا باید بریم محسن هم حرفی نزده بود
از روی تختی که نشسته بودیم بلند شد و من هم دنبالش قد بلندی داشت، من متوسط بودم اما محسن قد بلند بود و یه ظاهر و قیافه معمولی، شاید عضوی از صورتش که خیلی جلب توجه میکرد چشماش بود خییلی مشکی بود از اون چشم هایی که از شدت مشکی بودم ترسناک میشد، بینی اش قوز داشت و موهای سرش کمی خلوت شده بود اما این ظاهر چیزی از واقعیت را حذف نمیکرد محسن مواد فروش بود از داداشم متنفر بود و من از اون!
ازش پولی نگرفت و به جاش گفت بزار پای حسابت، صندوقدار هم با چشمک جواب محسن را داد مطمئن شده بودم محسن جنسش رو جور میکرد
"چه حسابی؟!
محسن:اهان اینم یه نکته دیگه ، تو کارای من فضولی نکن، لعنتی شده بودم برده زیر دستش، به ناچار سوار شدم داشتم فکر میکردم مهرداد ارزش این فداکاری رو داره یا نه و کنار همه بدی های این دوسالش، محبت ها و معرفت های مهرداد قبلی اومد تو ذهنم من باید مهرداد خودم رو زنده میکردم هرجور که شده بود

1400/02/15 16:23

#قسمت#11

محسن حرکت کرد و من چشم دوخته بودم به خیابون هایی که خیلی وقت بود ندیده بودم خیلی وقت بود خیلی چیزهارو ندیده بودم مثل خیلی از خوشی ها!
دی ماه بود و سرد! پاییز تموم شده بود و هوا فقط سرد بود از این سرما میترسیدم، میترسیدم یه روزی اینقدرسردم بشه که حتی مهرداد رو هم یادم بره که اینقدر یخ بزنم که فقط مردمک چشم هام حرکت کنه اما هیج چیز رو نبینم یا بهتر باشه که نبینم
به کاپشن چرمی که محسن پوشیده بود نگاه کردم و به بافت نازک خودم! اینقدر فاصله بود بینمون اینقدر خودخواه بود که لرزش من از سرمارو بببینه و حتی نخواهد بخاری ماشین رو بزنه اینقدر فاصله بود از کاپشن چرم محسن تا بافت نازک و کهنه من
بافت یادگاری دست های مادرم
روبروی یه طلا فروشی نگه داشت بغضم داشت راه باز شدنش رو پیدا میکرد جلوش رو گرفتم
نه مهرسا حق نداری گریه کنی جلوی کسی که قصد شکستنت رو داره محکم باش ازت خواهش میکنم
محسن:پیاده شو مغازه دوستمه حلقه رو بخریم و بریم کلی کار دارم
پاهام کشش نداشت نمیتونستم پیاده بشم این حلقه نشونه جدی شدن همه چیز بود به لرزش دست و پام نگاه کردم به چشم های سرخم و به این بافت کهنه!
محسن که دید پیاده نمیشم درو باز کرد و مچ دستم رو گرفت، از برخورد دستش با دستم برق بهم وصل شد و بیشتر لرزیدم اینبار نه از سرما از تنفر!
حس بدی داشتم سریع خواستم دستم رو بکشم که زورم نرسید و محسن منو دنبال خودش کشید به دستش که پیچیده شده بود دور مچ دستم نگاه کردم میدونستم الان دستم سرخ شده و شب از دردش خوابم نمیبره، مچ دستم خیلی حساس بود اما نمیدونستم محسن هم روی این حساسیت حساس بود یا نه!
در طلافروشی با قفل هوشمند بسته شده بود محسن به در شیشه ای زد و صاحب طلافروشی تا محسن رو دید سریع قفل رو زد و از جاش بلند شد خندم گرفته بود از این احترام ها! فکر کن برای مواد به کسی احترام بزاری!
به به اقا محسن چطوری گل پسر؟!
یه اقای میانسال با موهای جو گندمی بود نمیدونم چرا اما ته چهره اش شبیه مهرداد بود یا من توهم زده بودم، قیافه من و مهرداد شبیه هم نبود زیاد،من به بابا رفته بودم و مهرداد به مامان فقط برق چشم هامون مثل هم بود که خیلی وقت بود خاموش شده بود
محسن؛همین اطرافتیم داداش
خب جانم چیکار میتونم براتون بکنم؟!
محسن:اومدیم حلقه بخریم
اقایی که هنوز اسمش رو هم نمیدونستم چشماش گرد شد و با بهت محسن و بعدش من رو نگاه کرد مردمک چشم هاش بین من و محسن حرکت میکرد که به خودش اومد و گفت :مبارک باشه چقدر یهویی
محسن: اره دیگه یهویی شد حالا حلقه خوب داری؟
در چه حد قیمتی هزینه میکنین؟!
محسن: هرچی میخوای بیاری

1400/02/18 09:59

بیار فقط حلقه اش نما داشته باشه ریز نباشه میخوام از دور هم پیدا باشه شوهر داره

-خوشا به غیرتت خانوم تبریک میگم مرد باغیرت این روزا کمیابه
باز این پوزخند لعنتی دلش تنگ شده بود برای صورتم اما خودم هم نمیدونم برای چی برای حرف طلافروش؟! برای حرف محسن؟! برای داداشم که حالا معلوم نبود تو اون خونه چیکار میکنه یا برای خودم بااین بدبختی جدیدی که خودم با پای خودم داشتم به استقبالش میرفتم!
یه مستطیل مخمل قرمز مشکی پر از حلقه گذاشت جلوی ما
-بفرمایید اینا پر جلوه ترین حلقه هامونه قابل اقا محسنم نداره
هیچ حسی به این حلقه که قرار بود بشینه تو دست چپم نداشتم، بدون هیچ ذوقی نگاهشون میکردم واقعا قشنگ بودند یکیشون چشمم رو گرفت اما به محض اینکه به خودم گوشزد کردم که این قراره حلقه ازدواجت با محسن باشه ازش بدم اومد محسن صداش از این سکوت دراومد و گفت :انتخاب کردی یا نه؟!
"من حلقه نمیخام"... محسن: مگه دست خودته؟ بهت گفتم داری زنم میشی واقعا زنم باش اوقات تلخی هم نکن

1400/02/18 09:59

#قسمت #12
دستم را گذاشتم روی حلقه ای که
پسندیده بودم و محسن از جعبه در اوردش
محسن :نه بابا خوشم اومد خوش سلیقه ای و رو به دوستش کرد و گفت :صادق همینو میبریم
صادق :به به مبارک باشه خانومت خیلی خوش سلیقه هستن محسن، برای خودت رینگ بیارم یا حلقه؟!
محسن :فعلا هیچی بعدا میام میخرم
میخواست حلقه دستش نکنه تا راحت به کثافت کاریاش برسه برام اهمیتی هم نداشت هرکاری میخواد بکنه برای من نجات مهرداد مهم بود هرچقدر خواستم دودل بشم دیدن چهره این مرد مهرداد رو یادم میاورد با لبخند های معصوم قبل تر ها و مصمم میشدم تو تصمیمم
حلقه رو داخل جعبه گذاشت و به محسن گفت باهات حساب دارم دیگه بزن به حساب شادوماد
محسن چشمک زد و گفت چششم دستت درد نکنه مجلس خودمونیه وگرنه دعوتت میکردم
صادق:نه بابا این چه حرفیه خوشبخت بشین حالا ازدواج میکنی مارو یادت نره دیگه
محسن :نه بابا شما فراموش شدنی نیستی
محسن باز دست منو کشید سمت بیرون این بار مچ دستم داشت تیر میکشید با عصبانیت دستم رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم "ارووم دستم شکست"
محسن نگاهم کرد و بی هیچ حرفی سمت ماشین راه افتاد "اخیش خداروشکر رفت"
سوار ماشین شدم و محسن جعبه رو باز کرد و حلقه نشست داخل انگشتم
محسن :مهرسا بفهمم حتی یک دقیقه از دستت اوردیش بیرون دودمانتو به باد میدم من مثل اون داداشت بی غیرت نیستم
"به مهرداد توهین نکن"
محسن :اهان دمت گرم اینم یه چیز دیگه پیش من از اون عوضی طرفداری نکن
ساکت شدم و حلقه رو نگاه کردم شاید این حلقه تو این انگشت و به این نشون لبخند میاورد روی لب هر عروسی اما من نه! این حلقه حکم طناب اعدام رو داشت تو دستم احساس خفگی میکردم انگار که اون حلقه کوچک و زیبا شده حلقه شده بود دور گردنم یه بغض خفه کننده داشتم اما به خودم قول داده بودم اشک نریزم!
محسن :خوبه قشنگی عروس خانوم مبارک باشه و دیوانه وار خندید و حرکت کرد
"کجا میری؟!"
محسن :میبرمت مامان بابامو ببینی مامانمم عروسشو ببینه
"من باید برم خونه"... محسن: اونی که برای تو تعیین تکلیف میکنه منم نه خودت
"ازت متنفرم محسن متنفرمم"
انگار دیوونه شده بود فکر میکردم الان یه سیلی میخورم بااین حرفم ولی خندید و گفت :یه جا خوندم که دخترا فقط به پسری که عاشقشن میگن ازت متنفرم و چشمک زد و گفت اره؟!!
چشمام گرد شد از حرفش "نخیرم اصلا اینطور نیست"
محسن باشه ی کشیده ای گفت و پاش رو بیشتر روی پدال گاز فشار داد
از روبرو شدن با پدر مادرش ترس داشتم تا حالا ندیده بودمشون اصلا نمیدونستم چندتا بچه هستن هیچ اطلاعاتی نداشتم از یه طرف هم نگران مهرداد بودم لابد تاالان متوجه ی نبودنم

1400/02/19 22:13

شده بود اما هنوز بهم زنگ نزده بود شاید اصلا حواسش تبود که یه گوشی درب و داغون از قبل دارم .باز صدای اهنگ محسن ماشین رو برداشته بود فکر کنم ماشین سیستم داشت چون صداش خیلی بلندتر از حد عادی بود گوش هام داشت اذیت میشد
"میشه کمش کنی؟!"
محسن :2تومن پول سیستم دادم کمش کنم؟!
حرفی نزدم و محسن صدای اهنگ رو کم کرد
خودش شروع کرد حرف بزنه
محسن :پدر مادرم برعکس خودم ادم های درستین ازت برای مادرم تعریف کردم چون از ازدواج فراری بودم وقتی فهمید ازت خوشم اومده حوشحال شد یعنی گف خوشحالم که سرت به سنگ خورده و عاقل شدی
"منو ندیدن که؟!"
محسن :عکست رو دیده
عکس من؟!چه عکسی؟!
محسن :یه عکس روی دیوار اون جهنم دره با مهرداد داری از اون یه عکس گرفتم نشونش دادم
"کارت خیلی زشت بوده مثل بقیه کارهات
محسن :برو بابا
"چی گفتن؟!".... محسن :الان بهت بگم چی گفته پررو میشی
هرچی میومدم به این ازدواج کذایی حس بدی نداشته باشم نمیشد تخریب من شده بود کار محسن لذت میبرد
اصرار نکردم که بگه غرورم اجازه نداد حرفی بزنم و خودش گفت: مادرم گفت عروس خوشگلی دارم سلیقت به بابات رفته
خوشگل؟!من؟!فکر نمیکردم خوشگل باشم همیشه به خودم میگفتم قیافه معمولی دارم و حالا از کلمه خوشگل از زبون محسن اگه نمیخاستم دروغ بگم ذوق کرده بودم اما با دیدن موقعیتم با خودم گفتم کاش زشت بودم که محسن عاشقم نمیشد دیوونه شده بودم محسن زیر چشمی نگاهم کرد و گفت :ذوق کردی؟!
به خودم اومدم و با لحن تندی گفتم :نخیر،مادرتون لطف دارن
از این باشه های کشیده محسن هم بدم اومده بود یجورایی معنی "تو گفتی منم باور کردم میداد"
زمان زیادی نگذشته بود که ماشین رو روبروی یه خونه دو طبقه نگه داشت یه نمای معمولی زرد رنگ داشت و یه محله معمولی اما به نسبت محله ما بالا شهر بود!
محسن:پباده شو همین جاست
همونطور که خونه رو نگاه میکردم از ماشین پیاده شدم و دنبال محسن راه افتادم ساعت 9بود داشتم از درون میلرزیدم اما نمیدونم از سرما بود یا ترس!
محسن از داخل جیب پالتوش یه دسته کلید دراورد و در خانه رو باز کرد و رفت کنار
محسن :برو داخل
با ترس رفتم داخل حتی نمیدونستم پدر مادرش خونه هستن یا نه از این فکر بیشتر لرزیدم و خواستم برگردم و از خونه بزنم بیرون که محسن فکرم رو خوند
محسن: نترس خونه هستن، تا چندروز دیگه زنم میشی نیازی به کلاه گذاشتن سرت ندارم از خداتم باشه
"بی حیا"
محسن: گفتم بد و بیراه ممنوع
انگار چسب روی لبام زده شده بود قرار بود خفه بشم تو این زندگی قرار بود بشم یه زن مطیع تو این قرارداد
قرارداد!اره این اسم بهتری بود برای این ازدواج اجباری مثل رمان ها

1400/02/19 22:13

و داستان هایی که خونده بودم

1400/02/19 22:13

#قسمت#13
.
باز دست محسن حلقه شد دور مچ دستم در طبقه اول رو زد تقلا میکردم دستم رو از بین دستش بیارم بیرون که گفت :الکی تلاش نکن گفتم از خداتم باشه
"نیست"... محسن: نگران نباش میشه نمیتونی عاشق من نشی
اومدم جوابش رو بدم که در باز شد و یه خانم میانسال با موهای زیتونی کوتاه و یه کت و دامن مشکی روبروم دیدم شبیه محسن بود مشخص بود محسن به مادرش رفته
سعی کردم شخصیتم رو حفظ کنم الان جای لجبازی نبود
"سلام"...."سلام عروس خانوم" دست من رو گرفت و با خودش برد داخل ،برای اولین بار طی امروز حس خوبی پیدا کردم
"خوشبختم از اشناییتون"
"من بیشتر عزیزم دختری که محسنم دوستش داره فرقی با دخترم برام نداره دیگه برام مثل مهسایی "
"مهسا؟!" ..محسن سریع گفت :خواهرم دیگه خواهر شوهر تو ! و خندید .
نگاهش کردم و زیر لب گفتم خواهر شوهر!مادر محسن دستش را پشت کمرم گذاشت و منو سمت سالن فرستاد یه سالن تقریبا 20 متری ،یه اشپزخانه نقلی ،یه راهرو با دو تا اتاق جمعش شده بود یه خونه شیک ولی ساده
پدرش هم اومد استقبال
"سلام دخترم خوش اومدی " ..."سلام،خوشبختم " ..."منم همینطور"
تعجب کرده بودم از همچیین پدر مادری این پسر! محسن درست گفته بود پدر مادرش برخلاف خودش ادم های درستی بودند
از بودن کنارشون حس خوبی داشتم انگار که بالاخره بهم ارزش و احترام گذاشته میشد سرگرم حرف و تبریک و اشنایی بودیم که پدر محسن رو به من گفت : خب دخترم پدر مادرت کجا هستن؟یا خواهر برادر ؟
با اضطراب محسن را نگاه کردم حرفی نزده بود که هماهنگ باشیم تک سرفه ای کرد و صاف نشست
یه لحظه به ذهنم خطور کرد که واقعیت را بگم بلکه پدر مادرش مخالفت کنند . این قرارداد بهم بخوره که محسن پیش دستی کرد و گفت : پدر مادرش فوت شدن بابا ،یه داداش داره که اونور آبه مهرسا تنها زندگی میکنه
پدر محسن گفت :برای مراسم ها هم نمیتونن بیان ؟
به محسن نگاه کردم که چپ چپِ نگاهش این معنی را میداد که دست از پا خطا کنی من میدونم با تو !
گفتم
"نه راستش هرکاری کرد نتونست مرخصی بگیره واقعا معذرت خواست انشالله سر فرصت خدمت میرسه "
نیم ساعتی میشد که کنار پدر مادرش نشسته بودم و از بین حرف های مادرش فهمیدم محسن یه خواهر و یه برادر داره به اسم های مازیار و مهسا ،مازیار سه سال از محسن کوچیک تر بود یعنی بیست و سه سالش بود و مهسا چهار سال بزرگتر از محسن بود یعنی 30 سالش بود .
مازیار دانشجوی ترم اخر نساجی یزد بودو مهسا هم ازدواج کرده بود یعنی در واقع فعلا فقط محسن تو این خونه همراهشون زندگی میکرد .البته اینطور که تعریف کردن مازیار یه قل دیگه هم داشته که دو سال پیش فوت میکنه مادرش هنوز

1400/02/21 11:06

داغدار بود و بین صحبت هاش ‌مدام می گفت خیر نبینه اونی که بچم رو به کشتن داد .
به ساعتی که روی دیوار بود نگاه کردم و با دیدن عقربه ساعت شمار که 10 را نشون میداد با هراس محسن را نگاه کردم خیلی خونسرد نگاهم کرد و به پدرش گفت :پدر ما دیگه بریم مهرسا را ببرم برسونم
مادر محسن که حالا فهمیده بودم اسمش ازاده اس رو به من گفت : دخترم خیلی خوش اومدی دنبال کارای لباس عروس و تالار و ..میگیرم که این پسر هول من خیالش راحت بشه
لبخند بی جون و از سر اجباری زدم و ازشون خداحافظی کردم برای بدرقه تا دم در اومدند که با حرکت ماشین و یه تک بوق به داخل خونه برگردوندشون
هنوز تو حس و حال خوبم بودم که با صدای محسن خراب شد
محسن: خیلی احمقی اگه تصمیم داری به خاطر مهرداد و وضعیت خانواده ات و خونه ات پدر مادرمو پشیمون کنی خیلی احمقی اگه این ازدواج را بهم بزنی صداش داشت اوج میگرفت
مهرسا بهتر من گیرت نمیاد یعنی نمیزارم دست *** دیگه ای بهت بخوره دست چپتو نگاه کن حالا دیگه هرچی که مربوط به توئه صاحب داره از این فکرای احمقانه بیا بیرون بیچارت میکنما
"خیلی خب اینقدر صداتو برای من بلند نکن فهمیدم منو زودتر برسون خونه مهرداد حتما نگران شده
محسن خندید و گفت :اوه چه کسی هم !اون فقط نگران جنساش میشه عزیزم نترس
همیشه فکر میکردم از عزیزم گفتن همسرم قند تو دلم آب میشه اما قندی که آب نشد هیچی تلخی یه شکلات 98 درصد هم دوید تو وجودم و این بار خودم صدای اهنگ را زیاد کردم تا محسن دیگه خط و نشون نکشه برام
غروری که اینقدر مهم بود برام امروز بمباران شده بود اون هم از طرف همسر اینده ام !
خواننده میخوند :
"حق داری ،داری هزیون میگی باز تب داری /به همه غیر خودت شک داری /میگی از رابطمون بیزاری/رد دادی /دیگه از چشم منم افتادی /برو هرجا که میخای ازادی /تو یه ادم پر از ایرادی /....(رد دادی ،عماد طالب زاده )
محسن صدای اهنگ را کم کرد و صدای خودش را بلند و گفت :میگی از رابطمون بیزاری و بلند بلند خندید
"خدا شفات بده محسن امیدوارم حالت خوب بشه
جدی شد و گفت :پررو نشو " ...صدای کشیده شدن لاستیک ماشین کف خیابون اومد ،خالی شدن حرصش را سر پدال گاز بیچاره میدیدم .
یازده بود که سرکوچه نگه داشت ماشین داخل کوچه نمیومد خیلی نگاه رومون بود میدونستم تو دردسر افتادم این ساعت که میشد تازه مجلس غیبت زن های محل و دور هم نشستنشون شروع میشد ،میشدم لق لقِ دهنشون تو غیبت های فرداشون یا حتی همین امشب !
اما وسط این بدبختی هام دیگه اهمیت دادن به حرف مردم دیوانگی بود دستگیره در را گرفتم و خواستم پیاده بشم که محسن بازوم را گرفت و برم

1400/02/21 11:06

گردوند.
محسن:فردا میام دنبالت باید بریم ازمایش دیگه نهایت تا اخر اون هفته عقد کنیم خوش ندارم زنم تو این خونه باشه
صدای باشه ی ضعیفم را فقط خودم شنیدم و بازوم را از حصار دستای محسن بیرون کشیدم و باز یه تک بوق رفتن محسن را نشون داد .
زیر نگاه پر از سوال اکرم خانم یجورهایی کلانتر محل اب شدم و رد شدم که صداش وادارم کرد بایستم
"اره دیگه ناز و عشوه هات برای پسرای ماس ،گشت و گذارت با از ما بهترون ! پسر بدبخت من چی کم داشت ها ؟! خجالت بکش باید چندروز دیگه از کف خیابون جمعت کنیم
سرما رخنه کرده بود تو جونم اما داشتم اتیش میگرفتم از حرفاش
"لطفا احترام خودونو نگه دارید این اقا نامزدمه "
بلند بلند زد زیر خنده
"اره ه ه ه تو گفتی ما هم باور کردیم دختره ی خیابونی همون بهتر که عروس من نشدی
با رفتنم اجازه بیشتر حرف زدن بهش را ندادم و سمت خونه راه افتادم .

1400/02/21 11:06

#قسمت#14

تو این محله ی بی در و پیکر همیشه جوری رفتم و اومدم که اینطوری پشتم حرف زده نشه!داشتم از گرمای آشی که نخورده بودم میسوختم و این سوزش به مراتب بدتر از سوختن تو اتشی بود که خودت هیزم اش را اتش میزنی !
کسی تو حیاط نبود حتی گربه ام نبود خداروشکر انگار همه خواب بودند یا بیرون ،در شیشه ای سالن را با احتیاط باز کردم، چراغ ها خاموش بود وای خداروشکر یعنی مهرداد خوابیده !
داشتم پاورچین پاورچین سمت سالن میرفتم که صداش میخکوبم کرد
مهرداد:کدوم گوری بودی؟! با ترس نگاهش کردم چشم های سرخش تو همین تاریکی هم مشخص بود چندماهی میشد کاری به کار من نداشت اما الان...
"خونه سمیرا اینا"
با عصبانیت از جاش بلند شد و داد زد :فک کردی من خرم گفت نمیدونه کجایی اصلا گف قهره باهات حرف نمیزنه
با سرعت زیاد سمت اتاق راه افتادم که بتونم در را قفل کنم مهرداد هم دنبالم میدوید به خاطر اعتیادش تعادلش بین خرت و پرت هایی که ریخته بود تو سالن بهم خورد و افتاد کف سالن و من با سرعت نوررفتم تو اتاق و در را قفل کردم
صداش کوبیده شدن در اتاق داشت منو به مرز جنون میبرد چقدر امروز لرزیده بودم خدایا بس بود دیگه
مهرداد:بیچارت میکنم مهرسا بالاخره که این در کوفتی رو باز میکنی از این لونه درمیای گور خودتو کندی فکر کردی میزارم هر غلطی دلت خواست بکنی؟! فکر کردی مفنگی شدم هر گوهی دلت میخاد میتونی بخوری؟!
زار میزدم از ته دل تکیه زده بودم به در اتاق زار میزدم برای دل تنهای خودم
داشتم خودم را فدای این پسر میکردم که میخواست بیچارم کنه !
یکی نیست بهش بگه داداش من ، من بیچاره هستم دیگه بیشتر نمیشه قربونت برم مگه بدبختی شاخ و دم داشت؟!
همین که پناهی تو این دنیا نداشتم یعنی بدبختی چشم هام از ترس و خستگی تار شد و نفهمیدم چطوری لا به لای جیغ های گربه ام که سروکله اش پیدا شده بود ،صدای بم مهرداد،گلایه از خدا که هنوز هم ازش میترسیدم خوابم برد
باز از نوری که زد توی صورتم بیدار شدم بدنم خشک شده بود یخ زده بودم حالا نمیدونم از سرما بود یا بی کسی !
ترس داشتم از باز کردن در ،از روبرو شدن با مهردادِ دیشب بعد از مدت ها با همون داداش غیرتی !
تصمیم گرفتم تو اتاق بمونم 1 ساعت گذشت و من تو فکر زندگی پر فراز و نشیبم بودم سروصدایی از بیرون نمیومد از روی گوشیم ساعت را دیدم 8 بود 9 با محسن قرار داشتم باید میرفتم مهرداد هم از سروصدایی که نمیومد مشخص بود خوابه
در را با احتیاط باز کردم و قدم با تردیدی برداشتم اطراف را نگاه کردم خواب بود صدای خر و پفش میومد اگه حالت عادی بود الان سرش را روی بالشت جا به جا میکردم تا راخت تر بخوابه اما

1400/02/24 15:07

الان تو این وضعیت همین که نفهمه و من برم بیرون باید خداروشکر میکردم
کاش بدبختی هامم همین قدر سنگین مثل مهرداد میخوابیدن
برگشتم اتاق و لباس پوشیدم چیزی به جز همون بافت نداشتم که سردم نشه کیفم را برداشتم و با قدم های اروم از خونه زدم بیرون سمیرا تو حیاط بود لباس میشست چشم هاش تو چشم هام افتاد و سرش را برگردوند این هم از تنها دوستم !
زیر نگاه داوود رد شدم و در طوسی رنگ این خونه ی جهنمی را بستم
اکرم خانم با دیدنم پشت چشم نازک کرد و زیر لب چیزی گفت فکر کنم داشت لعن و نفرین میکرد!
سرش را به علامت تاسف تکون داد من هم برای خودم متاسف بودم
محسن حرفی از اینکه میاد اینجا نزده بود باید خودم میرفتم ادرس ازمایشگاه را داده بود من مونده بودم و جاده ای که دلم نمی خواست تموم بشه
نه خاک های کنار خیابون نه اسفالت خرابش نه صدای بوق ماشین ها و نه این خطوط سفید مشکی که مثل من هرروز و هرروز له و له تر میشدند

1400/02/24 15:07

#قسمت#15
زندگی داشت به هوا به هوای نفس هام سخت می گرفت، مثل کسی که نفس تنگی گرفته باشه به خس و خس افتاده بودم شاید خستگی مسیر را بهانه کرده بودم شاید نم باران را بهانه کرده بودم برای گریه
قطره های اشکام منو بدرقه میکرد
عروس ها این جور وقت ها با نقل بدرقه میشدند و من با اشک!
انگار حسابم از همه ی دنیا جدا بود...
زیادی گله کرده بودم دل پری داشتم که حالاحالاها خالی نمیشد
نزدیک های ازمایشگاه بودم که صدای گوشیم بلند شد صدام را صاف کردم نمی خواستم متوجه ی گریه کردنم بشه
"بله؟" ...محسن:کجایی؟..."نزدیکم
محسن:ادرس دقیق بگو
به دور و برم نگاه انداختم . گفتم یه پارک روبرومه اسمش فرشته اس
محسن:خیلی خب همونجا باش اومدم
گوشی قطع شد و من بی حس شدم سردم شده بود بافت را به خودم نزدیک کردم و منتظر محسن ایستادم که دو دقیقه بعد ماشینش را دیدم، جلوی پام نگه داشت
محسن:سوار شو
حرکت کرد
محسن:پیاده اومدی؟ ..."اره " ...
محسن :مطمئن باشم سوار ماشین نشدی؟ ...."اره "
محسن:مهرداد دعوا راه انداخت دیشب؟..."اره"
محسن:دوسم داری؟...سرم را برگردوندم و گفتم نه!
باز دیوونه شد و خندید و گفت :خیالم راحت شد فکر کردم قرص اره خوردی میرسیم مهرسا خانوم به دوست داشتن منم میرسیم اسمم که بره تو شناسنامت میفهمی به جز من هیچکس را نداری که نگرانت باشه حتی اون نره غول
دستم را به نشونه ی تهدید اوردم بالا "گفتم به ..
انگشت اشاره ام را گرفت تو دستاش و گفت :منم گفتم از اون پیش من طرفداری نکن شیرفهم شد؟!
فشاری که به انگشتم وارد می شد رو حس میکردم
دستم را با شدت کشیدم بیرون و چشم دوختم به خیابون و گوش دادم به موزیک
محسن:مادرم ازت خیلی خوشش اومده بود
بی تفاوت نگاهش کردم .."لطف دارن"
محسن:فقط خداکنه تا قبل عقد چیزی از خانواده ی عتیقه ات نفهمه روی اصالت خانواده حساسه
چشم هامو از حرص روی هم بستم
"ماهم برای خودمون کسی بودیم اگه نمیدونستی بدون "
محسن: خودت میگی بوودین الان دیگه نیستین
جلوی در ازمایشگاه نگه داشت دستمو گرفت اینبار تقلا نکردم چون میدونستم فایده نداره و فقط دست خودم درد میگیره کاری که بخواد انجام بده را انجام میده در جریان خودخواهیش بودم
نوبت گرفتیم و منتظر شدیم ،محسن از محضر معرفی نامه هم گرفته بود.دلم نمی خواست باهاش هم کلام بشم زجرها و اشک ها و دیدن آب شدن تنها کسی که برام باقی مونده بود زیر سر این پسر بود و حتی برخلاف اینکه می گفت من رو دوست داره رفتار خوبی باهام نداشت .
سرم را به دیوار تکیه دادم و خودم را به خواب زدم احساس کردم محسن هم فهمید فیلم بازی میکنم اما حرفی نزد و صدای تیک و تیک گوشیش اومد.
تو

1400/02/24 15:09

سیاهی چشم هام غرق بودم که رنگش را داده بود به زندگیم نگران موقعی بودم که برگردم خونه و مهرداد بیدار باشه شاید از همین ترس بود که خودم را به خواب زدم کاش میشد چشم هام را ببندم و باز کنم و ببینم همش یه خواب بوده کل این دو سال یه خواب وحشتناک بوده .
اینقدر این تلقین بزرگ و پرنگ شد که رنگ واقعیت گرفت و خوابم برد فکر کنم یک ساعتی شد که محسن شونه هام رو تکون داد تا بیدار بشم
محسن:پاشو نوبتمونه بریم شرش کنده بشه
"خوبه خودتم میدونی شره !"بریم "
محسن:خب حالا تو هم زبون درازی نکن
از همدیگه جدا شدیم تا این ازمایش لعنتی تموم بشه سرنگ دست پرستار را دیدم و چشم هام سیاهی رفت نه که ترسیده باشما نه!
درسته ادم ترسویی بودم اما از سرنگ و امپول نمیترسیدم اما اخه سرنگ!
ای بابا هرچی کشیدیم از همین سرنگ بود سریع به خودم اومدم چون میدونستم با ادامه پیدا کردن این وضعیت محسن را صدا میزنن نمی خواستم بشم سوژه خنده اش !
منتظر بودم تا اون سرنگ خونم را تو شیشه کنه مثل تموم روزهای این دوسال!
انتظار این جور وقت ها نمیدونستم شیرین بود یا نه یه وقت هایی دلت نمی خواد بعضی انتظارها تموم بشن چون میدونی نتیجه ی خوبی نداره !
ولی مثل همیشه همه چیز باب میل من پیش نرفت و پرستار سریع اومد و سرنگ از دست من دراومد باز چشم هام سیاهی رفت زود فشارم میفتاد لاجونی بودم سرم گیج رفت نشستم روی صندلی کناری
پنبه را روی دستم گذاشتم و از اون اتاق 10 متری که با پارتیشن جدا شده بود اومدم بیرون

1400/02/24 15:09