The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

ماه دریا👑

246 عضو

بلاگ ساخته شد.

سلام خدمت‌دوستان گل
یه رمان هیجان انگیز به نام ماه دریا
❤?بیاین و لذت ببرید
یه رمانی کااااملا متفاوت با رمانایی که خوندین

1400/09/28 22:47

#ماه_دریا
_???_____________
#پارت_1
سارا : دیگه خسته شدم دیگه تحمل ندارم تا کی باید هر چی میگن بگم چشم !
هر کاری گفتن کردم خر نیستم که عمرمو تلف کنم والله
همه از خداشونه یه فرشته مثه من داشته باشن تو خونشون
ننه بابای ما دارن ولی کیه که قدر بدونه
از وقتی یادم میاد همیشه بین من و آنا فرق می ذاشتن
همیشه به خاطر نشان روی گردنم مسخره شدم و به چشم ترحم و حقارت بهم نگاه کردن
حالا یه مصیبت دیگه نازل شده روسرم

دیگه نمی خوام این دیگه زیادیه
من چرا باید به زور شوهر کنم ؟اونم با کی ؟
باکسی که چهل سال از من بزرگتره
مرتیکه همسن بابا بزرگمه
من دیگه عمرا حتی یه ثانیه به مرگ خودم حتی یه ثانیه این خونه نکبت با آدمای بدذاتشو تحمل نمیکنم

آره باید از این خونه برم و خود واقعیمو پیدا کنم تا کی حقارت
تمام لوازمی که احتیاج داشتم برداشتم و ریختم تو یه ساک کوچیک که دست و پا گیر نباشه
اگه بابام بفهمه می خوام چیکار کنم چشماش قد توپ بیسبال میشه البته بماند که صددرصد زندونیم میکنه

همین امشب باید بزنم به چاک و الفرار خودمو از ازدواج با اون پیر کچل خلاص کنم مرتیکه یه تار مو رو سرش نداره
یه پاش لب گوره می خواد زن بگیره
باش تا عزراییل بیاد خواستگاریت خوش بخت بشید ایشالله
_???_____________

1400/09/28 22:47

#ماه_دریا
_???_____________
#پارت_2

خوب دیگه همینا کافیه یه دست لباس و یکم چیز میزای شخصی اهم اهم

لوازم آرایشی از اکسیژن برام مهمتره با اینکه بهشون نیازی ندارم خخخخخ
سقف سوراخ شد

از نظر مادی هم که به کسی جز خودم نیازی ندارم
آخ اگه بابام می فهمید من چه جواهریم منو تو صد تا صندوق قایم می کرد تا کسی نفهمه و نبینه و سراغم نیاد

از وقتی 10 سالم شد این علامت روی گردنم ظاهر شد وبه همراه اون من توانایی ذهن خوانی رو پیدا کردم وفهمیدم که دختر واقعی این خانواده نیستم
وقتی مادرم آنا رو باردار شد رفتارش با من فرق کرد و به من اهمیت نمی داد ولی به خاطر اینکه به هیچ *** نگفته بودن من دختر واقعی اونا نیستم
به خاطر همین مثل دختر خودشون از تمام امکانات خانواده برخوردار بودم به جز محبت اون ها
اونا نمی دونستن که من می تونم ذهنشونو بخونم و می دونم که دختر اونا نیستم برای همین هرگز به اونا نگفتم چه توانایی دارم بهشون نگفتم وقتی گریه میکنم اشک هام به صورت الماس از چشمام جاری میشه
والا با این پدر و مادری که من دارم هر روز وادارم می کردن گریه کنم یا منو به باد کتک می گرفتن تا الماس جمع کنن
با این بلایی هم که سر دارایی بابا اومده دیگه بدتر می شد رسما میشد قوز بالا قوز
توی همین فکرا بودم که چند تقه به در اتاقم خورد سریع کیفمو زیر تخت قایم کردم تا کسی نبینه که دوباره در زدن.
سارا : کیه؟
آنا : منم آنا می تونم بیام تو؟
سارا: لعنت به خر مگس معرکه تحفه
هم زمان که داشتم تو دلم به جدو آبادش سلام میرسوندم
گفتم : بیا تو
آنا : داری چیکار میکنی؟ بابا دو ساعته داره دنبالت میگرده چرا جواب نمیدی ؟
سارا :اول اینکه به تو چه *** خانوم دوم اینکه کی صدام زد که من نشنیدم؟حالا چیکارم داره؟
آنا : ها ها ها دیشب تو آب نمک خوابیدی؟؟؟
بیا پایین خودت ببین ایییش

سارا : شرررررررت کم با تشکرررر
_???_____________

1400/09/28 22:48

#ماه_دریا
_???_____________

#پارت_3

سارا : دختریه کک مکی شیطونه میگه .....
استغفرالله گیر چه آدمایی افتادما یکی از یکی چندش تر
خوب مثل اینکه بازیشون شروع شده برم ببینم بابای نسبتا عزیزم دیگه چه خوابی برام دیده
اول باید بافت موهامو باز کنم تا چشم بابام به نشان روی گردنم نیافته دوباره شروع کنه غر بزنه که اعصابشو ندارم

یواش یواش داشتم از پله ها پایین می اومدم که صدای صحبت کردن بابا و مامان رو شنیدم !
کنجکاو شدم ببینم چی میگن برای همین بالای پله ها فال گوش وایسادم
مامان: حالا بعد از ازدواج سارا بدهیت به آقای کمالی صاف میشه؟
بابا : آره اون عاشق سارا شده بهم قول داده بعد عقد سارا تمام بدهیم بهش صاف میشه
مادر : اگه سارا زیر بار این ازدواج نره چی؟ چیکار کنیم؟
بابا : غلط کرده این همه سال خورد و خوراکشو دادم تمام امکانات در اختیارش بوده حالا بیاد روی حرف من حرف بزنه؟ اون با مهرداد ازدواج می کنه خیلیم دلش بخواد داره با سر نیره تو ناز و نعمت مهرداد عاشقشه چیزی براش کم نمی زاره تازه طرف یه پاش لب گوره وقتی بمیره همه ی داراییش به سارا می رسه که برای ما خیلی خوبه.
این ازدواج حتما باید سر بگیره وگرنه ما بیچاره میشیم تمام دارایی من توی اون کشتی لعنتی بود که دزدای دریایی غارت کردن من همه ی پولی رو که از کمالی قرض گرفته بودم سر این معامله خرج کردم اگر این ازدواج سر نگیره من ورشکست میشم و باید بریم کنار خیابون گدایی پس نشد نداریم

سارا :
عجب اسمی داره مهرددددداد! هه!
مهرداد نگو بگو *** داد بیشتر بهش میاد مردک پلشت فسیل
حرفاشون که تموم شد یه پوزخند عمیق زدم
به مهرو محبت سرشارشون چه با اطمینان میگی نشد نداره بابای گلم اتفاقا قراره آبرویی که قاشق قاشق جمع کردی ملاقه ملاقه بریزم تو جوووووب
اومدم بقیه پله هارو برم پایین که چشمم به آینه افتادو به معنای واقعی کلمه پشمام موند خودم ریختم
این چییییییییییییه
مردم پوزخند میزنن جذاب میشن من خوش شانس شبیه سکته ای ها شدم بسم الله

زود خودمو جمع و جور کردم خدا درکنار خوشگلی زیادم بعضی از آپشنامم کور کرده دیگه چه میشه کرد یکی شانس خوشگلم دومیم پوزخند زدنم بلا به دور

خخخخخ به هر حال خودمو عشق است

راه افتادم سمت پایین........


_???_____________

1400/09/28 22:50

_???_____________

#پارت4

دیدم روی مبل نشستن ور دل همدیگه دارن واسه ی من نقشه میکشن
نوچ نوچ نوچ
من اگر اراده می کردم می تونستم اینا رو از این بدبختی دربیارم ولی در عوض تمام تحقیر هایی که شدم عذابهایی که بهم دادن به هر صورت این کارو نمی کنم

کار خوبی میکنم اصلا عذاب وجدان ندارم

رفتم جلو مثل دخترای خوب سلام کردم
سلام بابایی کارم داشتی؟
بابا : بیا بشین می خوام باهات حرف بزنم
رفتم روی مبل روبه رویی شون نشستم
گفتم : بفرمایین گوش می کنم
بابا : ببین سارا جان ! این حرفی که می خوام بزنم به آینده ی خانواده مون بستگی داره
سارا : هِن؟

مامانم فورا زد رو دستش و گفت با بابات درست صحبت کن سلیطه

انا از اون طرف نطقش و باز کرد و گفت بی ادبه دیگه

سارا :
انا خانوم لطفا تو دهن گشادت ببند

مامانم اومد دوباره بهم تشر بزنه که بابا داد زد بس کنید با همتونم

بابا : همونطور که می دونی من از آقای کمالی پول قرض گرفتم تا تجارت کنم ولی کشتی که کالاهای ما رو از خارج می آورد توسط دزدای دریایی غارت شد
و شرکت من ضرر زیادی کرده بیشتر بدهی من به آقای کمالیه .
راستش آقای کمالی گفت حاضره همه ی بدهی منو نادیده بگیره.
سارا : عه چه خوب؟!!! چه آدم خوبیه این آقای کمالی !!(هه هه منم خر گوشام درازه)
بابا : آره دخترم مرد خیلی خوبیه خیلیم مهربونه
خوب سارا جان تو تولد آنا رو که یادته ؟
ما آقای کمالی رو هم دعوت کرده بودیم راستش اون تو رو توی اون مهمونی دیده و یک دل نه صد دل عاشقت شده
سارا : چی؟ عاشق من شده ؟ ( فکر می کنه من از قبل خبر نداشتم اینا برام چه خوابی دیدن زرشککککک)
همونطور که به اصطلاح بابام داشت حرف میزد چشمم خورد به یار دیرینم
و ستاره بارون شد
عشق من هندوووونه
فورا هندونه رو باظرفش گذاشتم روپام و مشغول لمبوندن شدم و به بقیه حرفش گوش کردم و از اون طرف مامان آنا دماغشونو چین دادن که به یه ورمم نگرفتم با عرض پوزش

بابا : آره دخترم داشتم میگفتم خیلیم دوستت داره و گفته که هر چی بخوای به نامت می زنه و هر جا که بخوای می برتت
منم دیدم حرفاشو با صداقت می زنه قبول کردم برای همین قراره امشب برای خواستگاری تو بیان اینجا

سارا :
منم مثلا مثل آدمای شوکه شده وانمود کردم هندونه پریده تو گلومو با سرفه که محتویات دهنم مستقیم پخش میشد روصورت مامان و آنا گفتم :
بابا اون مرد( سرفه) یه پاش لب گوره (سرفه) تو می خوای( سرفه)من با یه پیرمرد ازدواج کنم؟؟؟؟
و دوباره سرفه البته دیگه چیزی تو دهنم نمونده بود که به بهانه سرفه تف نکرده باشم رو صورتشون

_???_____________

1400/09/28 23:56

_???_____________

#پارت_5 #ماه_دریا

بعد بایه قیافه حق به جانب
گفتم : داری بدهیات رو با دادن من بهش صاف می کنی؟ مگه من دخترت نیستم؟
بابا : چی میگی سارا؟ کی گفته تو دختر من نیستی؟ من تو وآنا رو به یک اندازه دوست دارم و هیچ فرقی بینتون نمی زارم .
سارا : (آره جون ننت منم باور کردم)
بابا : ولی توی این شرایط باید به همدیگه کمک کنیم تا خانواده سر پا بمونه و فعلا تو تنها کسی هستی که می تونه این کارو انجام بده .
سارا : چرا من؟ چرا آنا نباشه ؟ چرا دارین منو قربانی می کنین؟
بابا : چی داری میگی دختره احمق؟ مهرداد تو رو می خواد نه آنا رو . می خوای من برم بهش بگم سارا تو رو نمی خواد بیا آنا رو بگیر؟
سارا : (حالا می خوام ببینم حرف زبونت با حرف دلت یکیه؟ وقتی ذهنت بخونم می فهمم.
و
به چشماش زُل زدمو رفتم تو ذهن بابا(دختره سر راهی من از سر راه برداشتم بزرگت کردم تا به اینجا رسیدی حالا برای من بلبل زبون شدی؟ این کمترین کاری که می تونی برای جبرانش انجام بدی
تا وقتی تو هستی چرا باید آنا رو که از گوشت و پوست خودمه قربانی کنیم ؟ تا با اون پیر خرفت ازدواج کنه و زندگیش تباه بشه) به به چه پدری چه قدرم منو مثل دختر خودش دوست داره . یه بلایی سر تو و اون دخترت بیارم که اون سرش ناپیدا پدر خوانده جان وقتی دختر عزیزتو دو دستی تقدیمش کردی می فهمی نامردی یعنی چی.
بابا : حالا هم مثل بچه آدم میری و برای خواستگاری امشب آماده میشی حرف زیادی هم نمی زنی نبینم خراب کاری کنی.
آنا : سارا جان شنیدی که بابا جان چی گفت برو آماده شو عروس خانم که وقتی آقای داماد تشریف آوردن از دیدن عروسش لذت ببره.
خطاب به آنا گفتم : تو خرمگس معرکه دوباره نطق کردی حرف نزنی نمیگن لالی

آنا یه چشم غره توپ بهم رفت که منم یه بیشین بینیم باوو نثارش کردم

سارا : خدایا دیگه دارم دیوونه میشم مغزم داره سوت می کشه هر چی هیچی نمیگم فکر می کنه نون مفت توی خونش خوردم در ازای هر کلمه ای که توی مدرسه یاد گرفتم توی شرکتش براش کار کردم و جون کندم ...
_???___________

1400/09/28 23:58

_???_____________

#پارت_6 #ماه_دریا

از سر کلاس که می آمدم یک راست می رفتم سر حساب کتابای شرکت تا کارهای ناتموم رو تموم کنم
شب و روز نداشتم حالا داره منت سرم می زاره
آنا : با تواما کری؟
سارا : تو یکی خفه شو ایکبیری خانوم کسی از تو نظر نخواست
بفرما ارزونی خودت من نمی خوام زن عن‌داد خان بشم
بعد برگشتم تا به اتاقم برم که روی پله صدای فریاد بابا رو شنیدم که
می گفت : شب مثل آدم میای پیش مهمونا من آبرو دارم
رفتم تو اتاقم یکم خندیدم بعد خودمو انداختم روی تخت
امشب بعداز اجرای نقشه ها جیم میزنم میرم و برنمیگردم های هاهاهای های

اونقدر درگیر افکارم بودم که نفهمیدم کی خوابم برده ولی خیلی چسبید

دم دمای غروب بود هوا دیگه داشت تاریک می شد که مامان اومد تو اتاق
مامان : عه عه تو که هنوز حاضر نشدی دختره خیره سر زود باش پاشو ببینم گرفته خوابیده پاشو دوش بگیر بعدم این لباسو بپوش بابات برای خواستگاری امشب گرفته که بپوشی زود باش

منم دوباره شروع کردم ننه من غریبم بازی درآوردن

سارا : ای خدا من دردمو به کی بگم مامان جان من نمی خوام زن این مرتیکه تاس و فسیل بشم باید به کی بگم؟ نمی خوام نمی خوام نمی خوام
مامان : تو خیلی بیجا میکنی که نمی خوای زود باش حاضر شو چه بخوای چه نخوای زن آقای کمالی میشی فهمیدی؟

مامان خانوم آقای کمالیتون گوه خورده عاشق شده عن‌داد خان بگو بره گمشه توام برو از اتاق من بیررررررررررون

بعدم گزاشت از اتاق رفت بیرون و در رو محکم به هم کوبید (بری که دیگه برنگردی زنیکه بی وجدان)
هرچی سرشون بیاد حقشونه فکر کردن من بیکار نشستم همینکه فهمیدم می خوان منو به *** داد خان بدن یک روز رفتم درباره ی آقای کمالی تحقیق کردم که فهمیدم آقا به عطر گل بابونه حساسیت دارن منم رفتم سراغ عطر فروشیا شهر رو زیر و رو کردم تا بالاخره پیداش کردم و حالا امشب از این عطر معجزه گر نهایت استفاده رو خواهم برد.

بلایی به سرت بیارم آقای کمالی فسیل که به خودت بر❌نی آبم قطعه

خوب اول برم حموم یه دوش بگیرم

خدایا دمت گرم هر چی این آنای سیریش و کچل آفریدی منو از بابت مو مستفیظ فرمودی
آنا خانوم دارم براتتتتتت خخخخخخخ
بعدم مثل سرخوشا زدم زیر آواز
امشب چه شبیست شب مراااااااد است امشب . . ‌.

1400/09/29 06:08

___???_______________

#پارت_7 #ماه_دریا

بلندی موهام تا زیر زانوم میاد دلمم نمیاد کوتاهش کنم از بس خوشگله بعد یک ساعت ور رفتن با موهام از حموم اومدم بیرون و رفتم جلوی آینه تا موهامو خشک کنم یه نیم ساعت طول کشید تا موهام خشک کنم که البته دود از کله سشوار بلند شد یا بهتر بگم سوختتت
تا من رضایت دادم که تمومش کنم بعدم رفتم سراغ لباس که بابا جانم برام خریده بود
یه لباس شب حریر بود که تا روی پاهام میومد لباس رو پوشیدم الحق که بهم میومد سلیقه بابای ما هم بدنیستا!!!
رفتم سراغ آرایش کردن که به کرم و رژلب و ریمل ختم شد چون به آرایش زیادی احتیاج نداشتم خدادادی زیبا بودم نوبت رسید به موهام نمی تونستم دم اسبی ببندم چون موهام زیاد بود وقتی دم اسبی می بستم مثل ژله وا می رفت میومد پایین برای همین تصمیم گرفتم که موهام ببافم بعد با یه کش موی گل قرمز به موهام زدم خوب حالا رسیدیم به قسمت جذاب آماده شدن
عطر بابونه رو برداشتم زدم روی خودم و شیشه عطرو گزاشتم تو یقه ی لباسم آخه لازمش دارم
یه شال حریر هم رنگ لباسمم انداختم سرم یه نگاه تو آینه به خودم انداختم به به چه جیگری شدم من چقدم خودمو تحویل میگیرم
توی افکار خودم غرق بودم که صدای زنگ در اومد یعنی اومد؟
زمان چه زود گذشت الان میان که برم استقبال از مهمان محترم هنوز حرفم تموم نشده بود که آنا مثل جن بدون در زدن وارد شد
آنا : پس داری....
که دهنش مثل دهانه ی غار علی صدر باز موند
داشت هاج و واج منو نگاه می کرد
سارا : هوی چته مثل چی سرتو انداختی پایین میای تو ؟ این اتاق در داره ها!!! هوی با توام کر شدی؟ چته چرا اینجوری نگام می کنی؟

1400/09/29 06:08

_???_____________
#پارت_8 رمان #ماه_دریا

خوشگل ندیدی؟

ببند در دروازه رو مسواک گرون شد

آنا : هان چی؟ آهان بابا گفت زود بیای پایین مهمونا رسیدن عجله کن.
اینو که گفت یه خورده دیگه مثل بز بهم نگاه کرد تونستم حسرت و حسادت رو از تو چشماش ببینم آخه زیبایی چندانی نداشت موهای بوری داشت که تا روی کتفش می رسید با چشمای قهوه ای روشن قد بلندی داشت و لاغر اندام بود من یه خورده از آنا کوتاه ترم آنا بعد از این که ور اندازم کرد از اتاق رفت بیرون.
خدا کنه نقشه ام بگیره وگرنه امشب نمی تونم از اینجا برم با سلام و صلوات راه افتادم و رفتم طبقه پایین دیدم همه جلو در ورودی وایسادن و منتظر ورود *** داد خان هستن .

خخخخخخخ

منم رفتم کنار آنا وایسادم بابا و مامان یه نگاه به سرتا پام انداختن و لبخندی از رضایت زدن .
در همون زمان در باز شد و آقای *** داد خَرداد تشریف فرما شدن .
به به چه تیپیم زده فسیل برای خودش یک دست کت و شلوار کرمی با یه پیرهن سفید که یه دستمال قرمزم به یقه کتش بود یه کفش ورنی مشکی هم پوشیده بود .
صبر کن ببینم گل رز آبی دستشه .
این از کجا می دونه من رز آبی دوست دارم ؟
از این به بعد حالم از هرچی رز آبیه بهم میخوره به سر کچل *** داد قسم

اومد داخل و با بابا ومامان وآنا احوال پرسی کرد و برگشت طرف من و از سرتا پامو وراندازکرد و یه نگاه خریدارانه بهم انداخت مردک هیززززززززز

گفت : سلام سارا جان از دیدنت خوش حالم بعد دسته گل داد دستم
همین که گل و گرفتم دماغمو چین دادم گفتم متنفرم از رز آبیییییی

دهنش واموندو هاج و واج بابا رو نگاه کرد بعد یه اخم گنده کرد اسکل
ها ها ها چقد خبیثم من

بعد سلام کردم و راهنماییش کردم طرف پزیرایی که بتمرگه پیرمرد پرحاشیه

همه رفتن نشستن و من گل رو گزاشتم روی میز عسلی و رفتم آشپز خونه تا چای دم کنم .
رفتم قوری برداشتم و چایی رو دم کردم چند تا برگ گل بابونه هم انداختم توش تا آقای داماد از خوردنش لذت ببره
بعد از اینکه چایی رو دم کردم از تو کابینت فنجونای گرون قیمت مامان رو برداشتم
یه نگاهی به فنجونا انداختم آه بلندی از نهادم برخواست کاش میتونستم تو سر *** داد بشکونمشون
ولی چه فایده
فنجونهارو چیدم توی سینی و گزاشتم روی میز ناهار خوری خودمم نشستم پشت میز و گوشام رو تیز کردم تا ببینم دارن چه زری میزنن...

_???_____________

1400/09/29 06:08

_???_____________
#پارت_9 رمان #ماع_دریا

خوب آقای کمالی خیلی خوش آمدین حالتون چطوره ؟ خوب هستین؟
کمالی : خیلی ممنون صادقی جان به خوبی شما به شما هم زحمت دادیم
مامان : اختیار دارین آقای کمالی این چه حرفیه تا باشه از این زحمتها
من : نوچ نوچ نوچ چه نونی هم به هم قرض میدن .
کمالی : خوب صادقی جان اگه اجازه بدین بریم سر اصل مطلب .
بابا : بله بله خواهش می کنم بفرمایین .
کمالی : صادقی جان ما قبلا حرفامونو زدیم و شما هم قبول کردین که در ازای بدهی که شما به من دارین من با دختر شما سارا جان ازدواج کنم منم قول دادم که تمام سفته های شما رو بعد از ازدواجم با ساراجان به شما پس بدم فقط مونده مهریه که باید در موردش صحبت کنیم .
بابا : ریش و قیچی هم دست خودتونه هر چی شما بگین ما قبول داریم .
کمالی : خوب پس چطوره سارا جانم تشریف بیارن تا نظر اونم بپرسیم ؟
بابا : بله حتما
مامان : سارا دخترم چایی بیار.
سارا : باشه
(سارا جان برو بریم که وقت اجرای نقشست)
قوری از روی سماور برداشتم چای و ریختم چه چای خوش رنگیم شده
کدبانوییم واسه خودم
سر و وضعم رو مرتب کردم و سینی چای رو برداشتم رفتم پزیرایی تا چای تا تعارف کنم و از اون جایی که *** داد بزرگتر از بابا جان تشریف دارن اول چای رو برای ایشون تعارف کردم
عن داد همین طور که داشت فنجون چای رو برمی داشت
گفت : به به سارا خانم چقدر این لباسا به شما میاد خیلی زیباتر شدین .
من : (آره تا چشمات دراد زیبایی من که نصیب تو نمیشه )
با ادب گفتم : خیلی ممنون شما لطف دارین . یواشتر گفتم برعکس شما بعد با عشوه خندیدم که رنگش پرید
بعدم چای رو برای مامان و بابا و آنا تعارف کردم
بابا : سارا جان سینی رو بزار روی میز و برو پیش آقای کمالی بشین می خوان درباره مهریه باهات صحبت کنن.
من : حتما
منم از خدا خواسته رفتم روی مبل دونفره که *** داد نشسته بود نشستم
کثافت عطر مارک زده بود

1400/09/29 06:09

_???_____________
#پارت_10 رمان #ماه_دریا

خودمم می خواستم برم کنارش بشینم تا بتونم نقشه امو عملی کنم ولی روم نمی شد نه که خیلی دختر باحیاییم خجالت می کشیدم خخخخخخخخ

: آقای کمالی بفرمایین اول چاییتونو میل کنین.
من (آره بخور عمه هات به فدات بخور)
کمالی داشت چاییشو می خورد و منم عین چی بهش زل زده بودم یه تای ابرومم داده بودم بالا دیدم هی داره بینیشو جمع می کنه و چین به پیشونیش افتاده .
بابا : چی شده آقای کمالی چاییش خوب نیست؟
کمالی : چرا اتفاقا خیلیم خوش طعمه عه سارا جان عطر چه گلی رو استفاده کردین؟؟؟؟
سارا : (خدایا منو ببخش ولی.‌‌‌‌... ) عه این عطر رو میگین آقای کمالی؟ بعد هم عطر رو نشونش دادم و
گفتم : این عطر گل بابونه هست من خیلی دوستش دارم
بعد تا به خودش بیاد عطر رو اسپری کردم رو سر و صورتش


تودلم صدتا صلوات نذر کردم که آلرژیش به گل بابونه راست باشه
ای ننه اگه راست نباشه مثه خر ضایع میشم

کمالی : چیکار کردی سارا من به بابونه آلرژی دارم.
بابا : چی؟ شما به عطر بابونه آلرژی دارید ؟
هنوز حرف بابا تموم نشده بود که بدن *** داد به لرزه افتاد عینه لبو سرخ شد و با سر اومد روی زمین و شروع به خاروندن خودش کرد حقش بود پیر عنتر.
بابا : وای سارا خدا لعنتت کنه چیکار کردی دختره *** حالا چه خاکی به سرم بریزم ؟ حالا چرا وایسادی؟ زنگ بزن به اورژانس بیان ببرنش بیمارستان تا نمرده .

یه جوری خندم گرفته بود که فقط چشم غره بابا میتونست جمعش کنه و همینطورم شد
پس به این ترتیب نیشمو بستمو

گفتم : چشم بابا الان زنگ می زنم بعدش گوشی تلفن برداشتم به اورژانس بیمارستان زنگ زدم .
عن داد مرض گرفته وسط حال افتاده بود یه لحظه دلم براش سوخت ولی حقش بود هلک هلک پاشده اومده خواستگاری منی که هم سن نوه هاشم خوب ادبش کردم بعد از نیم ساعت آمبولانس رسید و *** دادو بردن بیمارستان.
باباهم افتاد دنبالشون
بعد از این که بابا و آقای کمالی رفتن...


_???_____________

1400/09/29 06:09

_???_____________
#پارت_11 رمان #ماه_دریا

مامان اومد روبه روم ایستاد و گفت : چرا این کار رو کردی؟
گفتم : چیکار کردم مگه من چه بدونم آقا به بابونه حساسیت دارَ.....
حرفم تو دهنم نصفه مونده بود
که احساس کردم یه طرف صورتم داغ شد مامان چنان سیلی خوابوند بیخ گوشم که برق از سرم پرید .
ناباور و با نفرت داشتم نگاهش می کردم که فریاد زد : وای به حالت اگه آقای کمالی از ازدواج با تو نفهم منصرف بشه اون وقت من می دونم با تو دختره سلیطه سرراهی
چنان بلایی به سرت میارم که اون سرش ناپیدا.
آنا : چی میگی مامان اون از عمد این کارو کرد تا با آقای کمالی ازدواج نکنه
.
حالا این اسکلُ ببینا

مامان : آره سارا عمدی بود؟
گفتم : نه عمدی نبود یه بار بهت گفتم که نمیدونستم آلرژی داره اصلا شد که شد به دررررررک

حالا وقت اینه از زبون خودش بشنوم

بعدشم مامان تو چرا به من گفتی سر راهی؟ مگه من دختر واقعی شما نیستم؟
به وضوح دیدم که رنگ از صورت مامان پرید دهنش رو باز کرده بود و چیزی که نباید می گفت رو گفته بود .
مامان: چی؟ خوب خوب!!!
آنا: عه مامان چرا من من می‌کنی فهمید که فهمید چه بهتر حالا می‌فهمه که فقط یه بچه یتیم سر‌راهی بوده و شما بهش لطف کردید و بزرگش کردین.
گفتم: تو خفه شو کثافت
مامان من دختر شما نیستم نه؟
مامان: نه نیستی تو دختر ما نیستی.
گفتم: پس من کیم؟ منو از کجا آوردین؟ پدر و مادر واقعیم کجان؟
مامان: من نمی‌دونم تو کی هستی یا پدر و مادر واقعیت کیا هستن راستش منو صادقی بچه‌دار نمی‌شدیم همه دکترا جوابمون کرده بودن حال هردومون خیلی بد بود یه روز برای اینکه از این حال و هوا دربیایم با هم رفتیم کنار ساحل داشتیم با هم قدم می زدیم که رسیدیم کنار صخره‌های سنگی بزرگی که کنار ساحل بودن می‌خواستیم اونجا استراحت کنیم که صدای گریه یه بچه به گوشمون خورد درست کنار صخره توی یه سبد بچه رو گزاشته بودن هیچ *** اون اطراف نبود ساحل...

_???_____________

1400/09/29 06:10

_???_____________

#پارت_12 رمان #ماه_دریا

ساحل خالی بود.
تو توی اون سبد اونجا رها شده بودی منو صادقی خیلی خوش‌حال شدیم چون تو دو ماهت بیشتر نبود و ما می‌تونستیم تو رو خیلی راحت به جای بچه خودمون معرفی کنیم برای همین تو رو از ساحل برداشتیم و اومدیم خونه صادقی گفت باید یک سالی از اینجا بریم تا کسی نفهمه که تو بچه ما نیستی ما از اینجا رفتیم بعداز یک سال هم معجزه شد ومن آنا رو باردار شدم حالا فهمیدی تو واقعا دختر ما نیستی اگرم تا حالا واقعیت رو بهت نگفتیم به خاطر صادقی بود نمی خواست که تو بدونی.
گفتم: کنار ساحل؟ اونجا چرا؟
آنا: ما از کجا بدونیم لابد شومی، بدقدمی، نحسی چیزی بودی که رهات کردن دیگه
گفتم: تو یکی خفه شو که اگه من شوم و بدقدم بودم تو یکی الان اینجا نبودی نکبت پتیاره
مامان: ساکت شو سارا تو حق نداری با آنا اینطوری حرف بزنی احترام خودتو نگه‌دار الانم گم‌شو برو تو اتاقت تا من برم بیمارستان ببینم چه خاکی به سرمون کردی .
دیگه جوابشو ندادم و رفتم تو اتاقم (آره برو مامان خانوم هه من می‌دونستم سر راهیم فقط نمی‌دونستم کنار دریا رها شدم شاید دلیل کابوس های شبانه من هم همین باشه اون زنی که وسط دریا غرق در خون منو نگاه می‌کنه یعنی پدر و مادرم مردن؟)
صدای باز و بسته شدن در اومد فهمیدم که مامان از خونه رفته الان وقتشه باید برم باید برم و خودمو از این خراب شده نجات بدم باید بفهمم چرا رها شدم

حالا باید قسمت دوم نقشمو اجرا کنم و از جادوی تغییر چهره خودم روی آنا استفاده کنم ولی کسی نباید منو موقع انجام این کار ببینه پس باید عالیه خانم و که خدمتکار خونست رو زودتر بفرستم بره
باید الان تو اتاق خدمتکارا باشه
مامان گفته بود موقع اومدن مهمونا بره تا استراحت کنه و به وجودش نیازی نیست...

_???_____________

1400/09/29 06:10

_???_____________

#پارت_13 رمان #ماه_دریا

رفتم جلوی در اتاق خدمتکارا گوشمو چسبوندم به در هیچ صدایی نمی اومد.
اوپسسسسس

حتما خوابه نمی‌تونم بزارم اینجا باشه اگه اینجا باشه هم برای من بد میشه هم برای خودش

عالیه زن خیلی مهربونی و همیشه بامن با محبت رفتار کرده نمیتونم بزارم تو دردسر بی‌افته
بیدارش کنم بره راحت شیم والله
چند تقه به در اتاقش زدم صداش کردم
: عالیه خانم عالیه خانم
عالیه: بله بله اومدم خانم
گفتم: سلام ببخشید بیدارت کردم.
عالیه: نه خانم این چه حرفیه مهموناتون رفتن خانم؟الان میام همه جا رو تمیز میکنم
با روی خوش گفتم: نه لازم نیست عالیه جون بیدارتون کردم که برگردین خونه کار زیادی نیست انجام بدین آقای کمالی حالش بد شد بابا و مامان بردنش بیمارستان شما هم برین خونتون
عالیه: وای خدا مرگم بده خانوم چرا حالشون بد شده؟
با بیخیالی گفتم: هیچی *** آقا به عطر گل بابونه آلرژی داشتن
عالیه:چی چی آقا؟؟؟؟
گفتم همون آقای کمالیتون

حالشون بد شد شما نگران نباشین و برین خونتون(ده بیا برو دیگه ذلّم کردی به توچه آخه؟)
گفت: باشه خانوم پس من دیگه میرم ولی شما کمک نمی خواین خانوم؟
گفتم: نه کمک نمی خوام شما بفرمایین
عالیه: خوب پس من رفتن خدافظ
(آخیش بالاخره رفت خوب حالا بریم سراغ آنا خانم چنان کپیش کنم که با اصل خودم مو نزنه باید حواسم بهش باشه چون جادوی من 24 ساعت بیشتر نمی‌مونه باید جادو رو روش تمدید کنم تا عروسیش سر بگیره )
یواش یواش از پله‌ها بالا رفتم اتاق آنا درست روبه‌روی اتاق منه یعنی داره چیکار میکنه؟ یعنی بیداره؟ یا شایدم خوابیده باشه.
یواشکی گوشم چسبوندم به در اتاق نخوابیده مثل اینکه
صداش میاد
داره با یکی حرف میزنه حالا باید چیکار کنم؟ زر زرو معلوم نیست چه گوهی میخوره

اینطوری نمی‌تونم جادومو روش انجام بدم .
باید یه کاری کنم بخوابه
چیکار کنم؟ چیکار کنم؟
(آهان یافتم قرص خواب بابا آره خودشه)
بدو بدو از پله‌ها رفتم پایین واول رفتم...

_???_____________

1400/09/29 10:18

_???_____________

#پارت14 رمان #ماه_دریا

اول رفتم آشپز خونه وقهوه درست کردم بعدم رفتم به اتاق خواب بابا وقرصای خوابشو پیداکردم 2تا ازش برداشتم عه حالا که فکرشو میکنم میبینم 2تا کمه 3تاخوبه چون ممکنه دیر به عالم هپروت بره تمام نقشه هام خراب بشه.
بعد از اینکه قرصارو برداشتم برگشتم آشپز خونه وقرص خواب رو انداختم توی لیوان آنا آخه منو آنا لیوانای جداگانه برای خودمون داریم.
بعدم قهوه رو ریختم توی لیوانا وگذاشتم توی سینی رفتم بالاجلوی دراتاق آنادر زدم
آنا: کیه؟
منم قهوه آوردم میخوری؟
آنا: بیا تو.
دختره ی نکبت فکر کرده خدمتکارشم (بیاتو)گوربه به گور شده حیف که باید لالا کنی وگرنه صد سال سیاه عنم نمیدادم بخوری ایکبیری خانم هه.
درو باز کردم رفتم تو روی تخت دراز کشیده بود داشت باگوشیش ور میرفت معلوم نیست باز داره مخ کدوم ننه مرده ای رو میزنه .
آنا: چی شده خانم قهوه درست کردن ؟واسه خاطره جنابعالی درست نکردم !!
: باحرفایی که مامان زد خواب ازسرم پریده بود برای خودم درست کردم دیدم زیاده گفتم حیفه بمونه خراب بشه گفتم برای توهم بیارم کوفت کنی .
آنا: خودت کوفت کنی پا میشم یه درسی بهت میدما؟
: تو غلط میکنی !میخواد منو ادب کنه بچه پررودیگه واینستادم به زر زراش گوش بدم قهوه رو گذاشتم روی میز اومدم بیرون درم محکم بستم هنوز داشت پشت سرم زر زیادی میزد .
حالا قهوه تو بخور دارم برات .
رفتم توی اتاقم دروبستم .لباسامو عوض کردم یه شلوار جین بایه تاپ سفید پوشیدم با مانتوی همرنگش شال سفیدمو انداختم سرم به ساعتم نگاه کردم نیم ساعت میشه که بهش قهوه دادم یعنی خورده خداکنه فقط کوفت کرده باشه

اگه خورده باشه الان خوابه !
برم ببینم!
ازاتاق امدم بیرون رفتم طرف اتاق آنا گوشمو چسبوندم به درهیچ صدایی نمی امدحتماً قرص خواب اثر کرده محض احتیاط در زدم بازم هیچ صدایی نیومدخدارو شکر دروبازکردم رفتم تودرازبه دراز افتاده
بود روی تختش .
رفتم جلو تکونش دادم یه وقت غافلگیر نشم اوه اوه خانم داشت خواب هفت کوتوله میدید.
خوب تا وقتی آناخانم دارن ازبین هفت کوتوله ها شوهر آیندشو انتخاب می کنه منم جادومو روش انجام بدم .
شروع کردم دستمو گرفتم جلوی صورتش وچشمامو بستم باید تمرکز کنم تا بتونم آنارو کپی خودم کنم بعدم جادورو انجام دادم
باترس چشمامو باز کردم ها ها ها وای خدا باورم نمیشه کپی خودم شده باخود واقعیم مو نمیزنه

_???____________

1400/09/29 10:18

_???_____________

#پارت_15 رمان #ماه_دریا

حالابایدآنارو ببرم اتاق خودم لباساشو عوض کنم با یه حرکت آنارو برداشتم بردم توی اتاق خودم ولباساشو ازتنش درآوردم ولباس قرمزی که بابا برام خریده بود تنش کردم ارزونی خودشون خب آنا خانم خوب بخوابی من دیگه باید برم ولی از دور مواظبتم تاجادوت ازبین نره تاروز عروسیت با عن‌داد خان همراهیت میکنم ولی حیفه این صورت خوشمل من که باید باتو باشه ولی چه کنم باید دندون روی جیگر بزارم تا کارم با این عن‌داد و شما تموم شه

حالا باید اول این نامه رو بزارم توی اتاقت تا بابا و مامان دنبالت نگردن آخه تو با دوستات شبونه رفتین شمال ویک هفته ی دیگه برمیگردین خخخخخخ

.آخی فکر نکنم یک هفته طول بکشه !!خیلی زود دست تودست کمالی میشی خواهری.

خخخخ استغفرالله نخند سارا که به فنا میری

رفتم توی اتاق آنا نامه روگذاشتم روی میز که چشمم خورد به گوشی آناخوب شد دیدم پاک یادم رفته بود !باید گوشی خودمو با گوشیه آنا عوض کنم گوشی آنا روباتمام مدارکش برداشتم وگوشی خودمو بامدارکم گذاشتم توی اتاق پیش آنا خب اینم از این تموم شد دیگه

رفتنی با خیال راحت از خونه زدم بیرون پیش به سوی خونه ی عالیه خانم هه هه چه باهوشیم من مو لادرز نقشم نمیره
آخ کمرم ای وربپری آنا کمرم رگ به رگ شد انقدر عجله داشتم اصلاً نفهمیدم چطوری اون آنای خر رو بلند کردم بردم توی اتاق دختره ی نکبت!
ایش ولی هرکولی بودم واسه خودم خبر نداشتم !اووووووووه بابا سارا هرکول خخخخخخخ

خوب الان باید یه زنگ به این نامادری سیندرلا می زدم صدامو تغییر دادم وزنگ زدم بعداز چند بوق برداشت.
: الو سلام مامان
؛سلام آناجان خوبی مادر ؟کاری داشتی
؛نه کاری نداشم مامان. راستی آقای کمالی حالش خوبه؟
: آره مادر خوبه خدا به دادمون رسید
عه عه دیدی دختره چش سفید چیکار کرد
چیزی نمونده بود این مرتیکه ی عنترو بکشه !!!خوب مامان جان فعلاً که بخیر گذشت حالا کی بر میگردین ؟
من الان برمی گردم ولی بابات باید باشه تا این کمالی شاکی نشه .
راستی سارا چیکار میکنه؟
هیچی رفته توی اتاقش درم قفل کرده ..مامان کاری نداری من خوابم میاد خداحافظ بعدم گوشیو قطع کردم.
هه !ببین من چقدر بدبختم که این شده عاقبتم !!!یه آشی براتون بار گذاشتم من که انگشتای دست که هیچ پاهاتونم باهاش بخورین...

_???_____________

1400/09/29 10:19

_???_____________

#پارت_16 رمان #ماه_دریا

راه افتادم برم که دوباره گوشیم زنگ خورد
پووووووف مامان بود

جواب دادم بله مامان کاری داشتی ؟

آره دخترم بابات گفت: کمی پیشش باشم من امشب کمی دیر میام خواستم بگم سربه سر سارا نزارمواظبش باش یه وقت کار احمقانه ای نکنه کارمون بهش گیره این بدهی کذایی فقط با وجود سارا صاف میشه

باشه حواسم هست بای بای.

گوشیو قطع کردم

باشه مامان خوش خیالم من همه ی بدهیتون صاف میکنم اونم به روش خودم !!!

خب مثلِ اینکه امشب دیر برمیگردین خونه
خیلی خوبه منم میرم سراغ مرحله ی بعدی نقشم

همینکه رسیدم سر خیابون یه تاکسی دربست گرفتم رفتم خونه ی عالیه خانم کرایه رو حساب کردم وپیاده شدم رفتم جلو وزنگ درو زدم خدا خدا میکردم عالیه خانم به چیزی شک نکنه


بعد از چند دقیقه درباز شد عالیه خانم بایه چادر سفید جلوی در ایستاده بود داشت باتعجب منو نگاه میکرد

یه سرفه الکی کردم
: اهم اهم سلام عالیه خانم
مهمون نمیخوای ؟
تازه باحرفم به خودش امد که گفت: عه عه چرا خانم مهمون حبیب خداست ولی اتفاقی افتاده ؟
آقای کمالی حالش خوبه؟
حرصم دراومد ناجوررررر
هرجا میرم کمالی کمالی سریش نچسب فسیل
برای همین گفتم:
وای عالیه خانم من امدم خونت مهمونی
اونوقت تو میگی اون *** داد خان عنتر زندست یا خدا مرده شورشو برده در جوابت باید عرض کنم که ایشون سگ جون تر از این حرفاست که با یه عطر سقط بشن.
عالیه بدبخت سرشو انداخت پایین یه ببخشید آرومی گفت که از هرچی گفته بودم پشیمون شدم آخه این بدبخت چه گناهی داره؟ ازوقتی شوهرش در اثر تصادف فوت کرده اون بادخترش توی این خونه تنها زندگی میکنه دخترش تقریباًهم سن منه
با پشیمونی گفتم: ببخشید عالیه خانم من زیاده روی کردم معذرت میخوام اون مهردادکمالی حالش خوبه فرداهم مرخص میشه.
عالیه: پس چی شده خانم ؟منکه مردم از نگرانی !!

من: چرا نگرانی عالیه خانم تازه باید خوشحالم باشی.
عالیه با تعجب گفت: وا خانم ازچی باید خوشحال باشم؟

منم خودمو شیطون کردم وگفتم: برای اینکه من فرشته ی خوش خبرم وخبرای خوب واست دارم عزیزم که میدونم حسابی خوشحالت میکنه بعدم یه چشمک عالیه کش نصیبش کردم
عالیه: چه خبری خانم؟؟؟؟؟؟
_???_____________

1400/09/29 11:00

_???_____________

#پارت_17 رمان #ماه_دریا

خب راستش منو دوستم می خواستیم برای یه سفر تفریحی بریم کیش ولی برای دوستم مشکلی پیش اومده امروز زنگ زد گفت: نمی‌تونه به این سفر بیاد ولی من بلیط هواپیما گرفتم وبدون دوستم نمیخوام برم برای همین تصمیم گرفتم بلیط هارو بدم به شما
نظرتون چیه می‌رین؟ من توی یه هتل اتاق گرفتم تمام مخارج سفرتونم به عهده‌ی منه شمانگران هیچی نباشین چطوره؟

عالیه با خجالت گفت: وای خانم خیلی ممنون ترانه خیلی خوش حال میشه ولی

: ولی چی عالیه خانم؟
مشکلی هست؟
(د جون بکن دیگه عالیه این فرصت عالیه خخخخخ)

بعد کلی من من گفت: فقط من که از خانم مرخصی نگرفتم فکر نمیکنم اجازه بدن برم!

شیطونه میگه کلا منصرف بشما هوووف

با لحنی که قانعش کنه گفتم: وای عالیه خانم من فکر کردم چی شده شما نگران اون نباش خودم حلش میکنم خوبه؟

عالیه: خیلی ممنون خانم انشا الله هرچی از خدا میخواین بهتون بده...

خر ذوق گفتم: مرسی عالیه خانم فقط اگر زحمتی نیست من امشب خونه ی شما بمونم تا فردا شمارو برسونم فرودگاه
بعدشم یه لبخند مکش مرگ ما زدم

خوشحال گفت: این چه حرفیه خانم !لطفاً بفرمایین تو خانم خونه ی خودتونه

_???___________

1400/09/29 11:01

_???_____________

#پارت_18 رمان #ماه_دریا

بعدم ازسر راهم رفت کنار

همین که یکم کشید کنار مثه خر با جفتک پریدم تو حیاط
اووووووووووووف

: وای خدا چه حیاط کوچیکو باصفایی دارین عالیه خانم آدم احساس سر زندگی میکنه چقدر قشنگه دوسش دارم خوش به حال ترانه حتماً اینجا حسابی بهش خوش میگذره

همینجوری خرذوق مثل این باغ و باغچه ندیده ها یه ریز داشتم حرف میزدم که صدای خنده مستانه ی عالیه خانم شنیدم برگشتم طرفش
: عه عالیه خانم به چی میخندی؟؟؟؟

: به شما خانم آخه طوری برای این باغ کوچیک ذوق کردین که اگه توی خونتون کار نمی کردم فکر میکردم دار و درخت ندارین شما که باغ به اون بزرگی وزیبایی دارین خانم ازچیه اینجا خوشتون امده ؟؟

: آخ آخ دست رو دل کباب شدم نزار عالیه خانم آخه باغی که هیچ صفایی نداره وبوی زندگی نمیده که باغ نیست عزیزم نگا باغ به این میگن کوچیکه اما بوی زندگی میده به آدم حس تازگی وتراوت میده
بعدم دستامو بردم بالا ویه نفس عمیق کشیدم آخیش چسبید به به

: خانم !!

: هان ببخشید بله عالیه خانم ؟
عالیه : خاستم بگم بفرمایین داخل هواداره سرد میشه یه وقت سرما نخورین خدای نکرده.
تک خندی زدم و گفتم
: نگران نباش عالیه خانم بادمجون بم آفت نداره من چیزیم نمیشه خخخخخ

باعالیه خانم رفتیم تو از تعجب دهنم باز مونده بود

زود دهنمو بستم تا پشه نرفته توش ولی خدایی باتمام سادگیش وکوچیک بودنش واقعاً زیبا تزئین شده بود یه خونه ی نقلی بایه حاله کوچیک که با گلای طبیعی کناره پنجره زیباترم شده بود وسایل خونه ساده و ارزون بود اما با سلیقه تزئین شده بود.داشتم در و دیوارو مثه خر تیتاپ دیده نگاه میکردم که عالیه خانم
گفت: ببخشید خانم خونه ی ما در شانه شما نیست یه امشبو باید بد بگذرونین

یه اخم وحشتناکی کردمو گفتم: نگو عالیه خانم خونتونم مثل باغتون خوشگله فکر کنم امشب دیگه کابوس نبینم راستی عالیه خانم ترانه خونه نیست؟
: چرا خانم ولی خسته بود رفت خوابید برم بیدارش کنم ؟؟
: نه نه لازم نیست بیدارش نکنین بزارین بکپه

چیزه منظورم اینکه بخوابه بعدم نیشمو باز کردم

عالیه: خانم چیزی میخورین براتون بیارم؟

: نه خوردم فقط عالیه خانم من امشب اینجا می خوابم اگه اشکالی نداره؟

: نه اشکالی نداره خانم ولی اتاق خواب هست چرا اونجانمی خوابین ؟

لبامو آویزون کردم وبه شوخی گفتم: نموخام من موخام اینجا بخوابم تولوخدا !!

عالیه از خنده سرخ شده بود من هم سن دخترش بودم ولی بامن با احترام رفتار می کرد باخنده گفت: باشه هرجور راحتین میرم براتون رخت خواب بیارم .
عالیه خانم رخت خوابه منو توی حال پهن کرد خودشم رفت بخوابه یه

1400/09/29 11:10

نفس راحت کشیدم آخییییییش

_???_____________

1400/09/29 11:10

بغلم کرده بود چقدرم خون گرمه خدا خفه شدم !
: آه سلام ترانه جون منم از دیدنت خوش حالم عزیزم خوبی ؟میشه ولم کنی خفه شدم .

_???_____________

1400/09/29 11:58

_???_____________
#پارت_19 رمان #ماه_دریا

بالاخره این مرحله هم به خوبی گذشت حالا باخیال راحت بگیرم بکپم که فردا کلی کاردارم که باید انجام بدم پس باید خوب استراحت کنم رفتم تو رخت خواب وگرفتم راحت خوابیدم البته امیدوارم دیگه اون کابوسارو نبینم .
.............................

صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم گیج و منگ نشستم توی رخت خواب دیشب دوباره اون کابوس و دیدم نتونستم بخوابم

همونطور که داشتم سرم و میخاروندم وخمیازه می‌کشیدم چشمم افتاد به سفره‌ی صبحانه که وسط اتاق پهن شده بود

اینا کی از خواب بیدار شدن که سفره هم پهن کردن ؟
: سلام سارا خانم صبح به به بخیر
:عه سلام عالیه خانم چی شده چرا به تته پته افتادی ها؟؟؟؟
: هیچی خانم همین جوری راستی دیشب خوب خوابیدین ؟
: بله خیلی ممنون (ازبس کابوس دیدم چشم رو هم نزاشتم )عالیه خانم ترانه هنوز خوابه ؟
: نه خانم صبح زود رفت نون بگیره تا شما یه دستی به آب برسونی اونم برگشته خانم .

: باشه پس من میرم حموم راستی عالیه خانم چمدوناتونو بستین؟ ساعت ده پرواز دارین دیر نشه؟
: نگران نباشین خانم چمدون ها رو بستم حاضر و آماده جلوی دره دیر نمیشه خیالتون راحت.

: باشه پس منم زود حاضر میشم .
رفتم حموم هنوز داشتم گیج میزدم پام گیر کرد به پاشنه ی در چیزی نمونده بود
بامخ برم تو روشویی به زور خودم نگه داشتم لبه ی روَشویی گرفتم سرمو بلند کردم تاروی ماه نشستمو توی آینه ببینم

وااایییییییییی یا خود خدا جنه؟؟؟؟؟چنان جیغ بنفشی کشیدم که گوشای خودم سوت کشیدداشتم سکته میکردم خدااااا این چی بود من دیدم؟
: چی شده خانم ؟حالتون خوبه ؟خانم باشمام چراجواب نمیدین ؟؟؟؟
هنوز حالم سر جاش نیومده بود عالیه خانمم پشت در داشت خودشو می کشت باترس دوباره به آینه نگاه کردم سعی کردم که اینبار نترسم !!کمی بادقت به آدم توی آینه خیره شدم وای خدا !!خاک توسرت سارا اینکه خودتی !این چه قیافه ایه تمام آرایشم پخش شده بود روی صورتم موهای سرم شده بود اینه جنگل آمازون از بس آشفته وبهم ریخته بود باز دیشب کابوس دیدم افتادم به جون موهای بدبختم بگو عالیه خانم چرا به تته پته افتاده بود !بدبخت سکته رو نزد خیلیه بهتر زودتر برم صورتم رو بشورم تاجن زده نشدم

عالیه خانم هنوز داشت پشت در صدام می کرد که گفتم: چیزی نیست حالم خوبه که اونم یه باشه ای گفت ورفت.
بعد از نیم ساعت از حموم امدم بیرون ترانه ومادرش سر سفره نشست بودن .

ترانه تامنو دید از جاش بلند شد امد طرفم
: وای سلام ساراجون خوش امدی حالت خوبه خیلی وقته ندیدمت دختر چه عجب از این ورا؟

همینطور یه بند داشت حرف می زد و احوال پرسی میکرد ومحکم

1400/09/29 11:58

_???_____________

#پارت_20 رمان #ماه_دریا

هول کرد و گفت: وای ببخشید زیادی ذوق کردم .
یه لبخند زدم و: اشکالی نداره ترانه جان .
عالیه با خنده‌ای که سعی داشت بخورتش گفت: سارا خانم بفرمایین سر سفره صبحانه حاضر.
: خیلی ممنون عالیه من اول باید موهامو شونه کنم اگه خشک بسه دیگه باز نمیشه خیلی کار داره.
با مهربونی همیشگیش گفت: شمابفرمایین صبحانه میل کنین من خودم موهاتونوبراتون شونه می کنم خوبه؟؟

منم از خدا خاسته گفتم: باشه هرچی شما بگین رفتم سر سفره نشستم

که ترانه اومد کنارم نشست وگفت: ساراجون میدونی وقتی خواب بودی یه عکس خوشگل ازت گرفتم

: چیییی!!!چیکارکردی؟؟
: هیچی عزیزم گفتم ازت عکس گرفتم آخه وقتی خواب بودی قیافت خیلی دیدنی بود دلم نیومد اون لحظه تاریخی رو ثبت نکنم. میخوای بیبینیش ؟؟؟

(از تعجب داشتم شاخ
در میاوردم خون خونمو داشت می
خورد این کی وقت کرده بود از من عکس بگیره اونم با اون قیافه بیشعور سعی کردم خودمو ناراحت نشون ندم

برای همین گفتم: آره گوشیشو برداشت بازش کرد عکسو نشونم داد...

یعنی باید می رفتم توی افق محو میشدم صد رحمت به جن و شبح طاق باز خوابیدم تمام موهام پخش شده روی بالشت و صورتم هر دودستم توموهام بود
اونم بادهن باز وایییییی ابرویی که مثقال مثقال جمع کرده بودم رفت .
با جیغ گفتم: ترانههههههههه می کشمت

تابرگشتم طرفش دیدم نیست !جاتره و بچه نیست داشتم حرص می خوردم که صدای خندشو از پشت سر عالیه خانم شنیدم .
: هاهاها چطور بود؟ازعکست خوشت امد؟ دیدی چقدر کیوتی؟
: ترانههههه مگه دستم بهت نرسه به هزار تکیه نامساوی تقسیمت میکنم ورپریده

افتادم دنبالش حالا ترانه بدو سارا بدو کل باغچه ی حیاط رو ده دور زدیم آخرشم دوید رفت خونه که گرفتمش انقدر قلقلکش دادم که دیگه نفسش درنمیومد افتاد به خواهشو التماس و غلط کردن که ولش کردم جفتمون داشتیم نفس نفس می زدیم که دیدم عالیه خانم افتاده روی زمین داره از خنده ریسه میره وا این چش شده؟
ای داد نکنه عکس توگوشی و دیده که دیدم بله خودش گوشی دستش داره ریسه میره آبروم رفت شدم سوژه خنده...

عالیه خانم همینطور که داشت میخندید رو به ترانه گفت: خدا ذلیلت کنه دختر این چه عکسی از خانم گرفتی ها؟
: وااااا حالا بیا و خوبی کن بدکردم اول صبحی موجبات خنده شمارو فراهم کردم؟ این دستم که نمک نداره سارا جون می بینی تورو خدا !!!خخخخخخخخ

: آره دارم میبینم ور پریده رو آب بخندی ایشالا بعدم هرسه تایی زدیم زیر خنده
ازحق نگذریم خیلی وقت بود که انقدر بهم خوش نگذشته بود خلاصه بابگو بخندو شوخیای خرکی ترانه صبحانه خوردیم از عالیه خانم تشکر کردم

1400/09/29 11:58

رفتم موهامو شونه کنم ساعت هشت و نیم بود ده باید فرودگاه باشیم جلوی آینه نشسته بودم داشتم با موهام ور میرفتم که ترانه حاضر وآماده وارد شد

_???_____________

1400/09/29 11:58