971 عضو
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_95
صدای پوزخندش رو شنیدم، شمشیرو از رو بسته بود برام.
نشست توی ماشین و بلافاصله متوجه شدم چقدر بوی الکل میده.
از ادمای الکلی متنفر بودم، یه دفعه یه فکری به سرم زد و احساس خطر کردم، یارا مست بود حالا باید چیکار می کردم؟
نکنه یه وقت یه کاری بخواد بکنه؟
ترس نشست توی دلم و اضطراب و دلهره گرفتم، تک سرفه ای کردم و به یارا که استارت می زد گفتم:
-میخوای من بشینم؟
پوزخند زد و نیش دار گفت:
-لازم نکرده.
صدامو بردم بالا و گفتم:
-تو مستی!
با تمسخر خندید و گفت:
-استغفرالله حاج خانم! شرابش شراب عرفانی بود مستم نکرد.
هم زمان استارت زد و روشن کرد. صبر نکرد بقیه هم بهش برسن، حتی بعضیا هنوز سوار ماشین نشده بودند.
تک بوقی زد و توی یه آن با نهایت سرعت گاز داد.
جیغ ناخودآگاهی که می خواستم بزنم رو خفه کردم. چشمامو بستم و نفسمو حبس کردم.
یارا واقعا دیوونه شده بود.
از این که مجبور شده جلوی چشم عشقش با من ازدواج کنه، از این که مامانش آیه رو قبول نداره دیوونه شده بود.
خدایای کمکم کن!
با نهایت سرعت گاز می داد توی خیابونا و لایی می کشید، چندتا چراغ قرمز رو رد کرد و هر ثانیه نزدیک بود بکوبه به یه ماشین یا بره توی گاردریل.
منم روح از تنم رفته بود.
با چشمای وق زده فقط بیرون رو نگاه می کردم و هر ثانیه دعا می کردم سالم برسیم خونش.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_96
چقدر برای این لحظه ارزو داشتم، چقدر دلم میخواست حالا نه خیلی عاشقانه اما دوستانه یه اهنگ اروم گوش بدیم و رو لب جفتمون لبخند باشه.
دوست داشتم تو راه رفتن به خونش هر از چند گاهی برگردم نگاهش کنم و مطمئن شم خواب نمی بینم و این مرد واقعا یاراست.
اصلا شبیه اونی که دوست داشتم نبود، یارا زده بود یه سیم اخر، مست کرده بود و می خواست جفتمونو به کشتن بده.
همین باعث شد برای بار هزارم بغض کنم.
برای بار هزارم شکایت کنم و اشکم بچکه روی گونم. شاید اشتباه کردم قبول کردم این قرارداد سه ماهه رو.
شاید باید میذاشتم یارا از دور یارا باشه، قهرمانم باشه، عشق زندگیم باشه نه این هیولایی که از نزدیک می بینم.
اشتباه کردم قبول کردم، هیچ سلاحی نداشتم در مقابل این مردی که زده بود به سیم اخر.
به این فکر کردم منم اگه جلوی چشم عشقم با یکی دیگه ازدواج می کردم، اگه عشق منم گریه می کرد به خاطرش این جوری می شدم؟
شاید یارا حق داشت، آیه خیلی زیبا بود. موهای کاهی و دماغ عروسکی، چشمای درشت لبای قلوه ای با اون هیکل فوق العاده و لباسایی که خیلی شیک ولی مشکی بودن ازش یه زن زیبا ساخته بود.
برای اولین بار وقتی دیدمش پیش خودم گفتم:
-پس تین دختریه که یارا به خاطرش حتی حاضر شد از ابروش هم بگذره.
یارا ریموت پارکینگو زد و رفتیم تو.
یه خونه فوق العاده با نمای شیک داشت.
هه !
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_97
یه زمانی خودمو تو رویاهام درحالی می دیدم که یارا چشمامو میگیره و میگه با چشم بسته برم تو چون میخواد سورپرایزم کنه.
ولی به جاش یارا به سرعت پیاده شد ماشینو دور زد اومد طرف من و قبل از این که حتی خودم فرصت کنم درو باز کنم درو باز کرد و دستمو بدون هیچ ملایمتی با تموم قدرتش کشید!
با درد نالیدم اما اون بی توجه دستمو کشید و با تموم قدرتش هول داد توی اسانسور.
خوردم به دیواره و میله اتاقک و از درد کبود شدم. انقدر درد زیاد بود که دولا شدم و دستمو فشار دادم به پهلوم.
یارا اما دلش اصلا به حالم نسوخت، دسر وقت بود و هیچ کسی هم اون جا توی اون خراب شده بیدار نبود به دادم برسه.
اشکام می چکیدن روی گونم با التماس گفتم:
-چیکار... داری می کنی؟
چشمای سرخ و عصبیشو دوخت به چشمام و گفت:
-می کشمت! امشب میمیری تا یاد بگیری برای بدبخت کردن من با هیچ *** دست به یکی نکنی! می میری تا یادبگیری خودتو بندال و اویزون زندگی یکی دیگه نکنی.
با گریه نالیدم:.
-کدوم آویزون؟ تو اومدی خواستگاری یادت نیست.... من چیکار...
پشت دستشو کوبید به دهن و چونم و با بلند ترین صدایی که ازش شنیدم داد زد:
-خفه شو... *** گیر اوردی؟ فکر کردی من خرم؟ فکر کردی نمی دونم با مامان ریختی روهم؟
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_98
آخ، حلقه ای که سر عقد عجله ای اما با عشق دستش کرده بودم حالا محکم کوبیده شد به لبم و باعث شد از درد جیغ بکشم.
بمیرم برای خودم...
بمیرم برای نگاه که این قدر ابله و ساده ای ...
نگاه کن!
اینم یارات! یارا فرهمند اسطوره تموم دوران زندگیت!
خوب بهش نگاه کن، اینه کسی که اون همه سال دیوونش بودی!
این چهره واقعی عشقته.
در اسانسور باز شد و یارا منی رو که خم شده بودم و دستم روی پهلوم بود رو کشوند ازش بیرون.
در قهوه ای سوخته خونش رو باز کرد و منو توی یه حرکت پرت کرد وسط سالن.
با آخ غلیظی فرود اومدم روی پارکتای سرد خونه.
-هه! کدوم احمقی این خونه رو چیده؟ دل آرا؟
اومد بالای سرم و خم شد روم. موهای شنیون شده ام رو از روی شنل گرفت و کشید تا سرم بیاد بالا و بعد گفت:
-هه! ببین چقدر رمانتیکه! گلای رز سرخ و شمعای معطر کوچیک.
میخوای ازشون استفاده کنیم؟
نمیخوام بغلت کنم ببرمت رو تخت و تا خود صبح حال کنم باهات.
حتی حالا که مستم هم رقبت نمی کنم نگات کنم دختره تازه به دوران رسیده!
ولی خب این جوری این همه گل و شمع حیف نمیشه؟
با تمام توانم هق می زدم و اسم خدا رو صدا می کردم. این جا شاید ته خط بود، این جا جایی بود که من می مردم.
یارا یکی از شمعای روشن رو برداشت و با دقت بهش نگاه کرد و گفت:
-آیه ی من داشت گریه می کرد، مشکی پوشیده بود و اشک می ریخت! آیه رفت ولی تقاص اشکاشو تو باید بدی...
شمعو خم کرد و حرارت شعله اش باعث شد آب بشه و قطره های مذابش بریزه روی پارکت...
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_93
..::(* نگــاه *)::..
از سرما و چیز مرموز و شومی که توی چشمای یارا بود لرزیدم.
خدای من!
اون یارایی که رفت بیرون با یارایی که برگشت توی مراسم فرق داشت.
انگار که یه دم دیگه به جاش اومده باشه.
سحر جون هم انگار فهمید که بلند دل آرا رو صدا زد و وفت قرصاشو بهش بده.
طفلک خودش پسرشو میشناخت و می دونست این نگاهی که بهمون انداخت یه نگاه معمولی نیست.
اشک نشست توی چشمام و به سحر جون بقیه گفتم میرم دستشویی. آرایه گفت میخوام بیاد کمک و منم یه جوری دست به سرش کردم.
رفتم توی سرویس و ایستادم جلوی آینه.
چقدر چند ساعت پیش خوش حال بودم که قراره با یارا فرهمند عشق چندین ساله ام ازدواج کنم.
چقدر خیالات خوش و ابلهانه ای داشتم.
چقدر مسخره بود که فکر می کردم یارا بهم علاقه مند شده!
هه!
اون نگاهی که به آیه مینداخت و دیدم و فهمیدم حتی تا یه قدمی علاقه هم نزدیک نشدم.
یارا اون قدر با عشق بهش نگاه می کرد، اون قدری خاص و پر احساس خیره شده بود بهش که حسادت چنگ زد به قلبم و همون لحظه از زندگی سیر شدم.
مطمئن بودم میخواد مراسمو بهم بزنه، از نگاهذخسمانه ای که به مامانش داشت م یشد فهمید.
وقتی نیم خیز شد مطمئن شدم قراره با تبروی هممون بازی کنه. همون لحظه قیدشو برای همیشه زدم.
یارا آدم زندگی کردن نبود.
ادمی که با چهارتا قطره اشک نمایشی می خواست حتی مامانش رو بکشه ادمی نبود که بشه روش حساب کرد.
اخ که چقدر اون لحظه ها دردناک بود.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_94
یه نفر تق تق کوبید به درد و پشت بندش صدای دل آرا بلند شد:
-نگاه خوبی؟ کمک لازم نداری؟
اشکامو پا کردم و گفتم:
-نه عزیزم الان میام بیرون.
آرایشم چیزیش نشده بود چشمام ولی یکم قرمز بودن که اونم مهم نبود. اشکامو با احتیاط خشک کردم و رفتم بیرون.
دل آرا با دیدنم گفت:
-وای این شنل و ایناتو در بیار خفه نشدی اون زیر؟
شنلمو در اوردم و دادم به آرایه که با عشق نگام می کرد. مامان اشک زیر چشمشو خشکوند و قربون صدقم رفت. سحر جون گفت:
-چقدر موهات بلنده. قربونت برم.
بوسیدمش و گفتم:
خدانکنه.
یارا دیگه نیومد تو خانوما، هر چی بهش اصرار کردن حداقل برای فیلم بیاد نیومد و بغض منو سنگین تر کرد.
ناهار که نخورده بودم، شام هم کوفتم شد.
شی عروسیم با یارا به لطف حضور کزایی آیه گند زده شد توش.
آخر شب هم خودم شنلمو پوشیدم و رفتم بیرون. به جهنم که همه میگن چه عروسی عجیبی، چه عروس عجیب تری.
به جهنم که ابروم جلوی همکارای کمی که بالاجبار دعوت کرده بودم و فامیلامون رفت. به جهنم که فهمیدن عروس یه مرگیش هست امشب...
همه چیز به جهنم.
اصلا گور بابای همه!
رفتم کنار ماشین یارا و قبل از این که درو بخواد برام باز کنه خودم درو باز کردم و نشستم.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_95
صدای پوزخندش رو شنیدم، شمشیرو از رو بسته بود برام.
نشست توی ماشین و بلافاصله متوجه شدم چقدر بوی الکل میده.
از ادمای الکلی متنفر بودم، یه دفعه یه فکری به سرم زد و احساس خطر کردم، یارا مست بود حالا باید چیکار می کردم؟
نکنه یه وقت یه کاری بخواد بکنه؟
ترس نشست توی دلم و اضطراب و دلهره گرفتم، تک سرفه ای کردم و به یارا که استارت می زد گفتم:
-میخوای من بشینم؟
پوزخند زد و نیش دار گفت:
-لازم نکرده.
صدامو بردم بالا و گفتم:
-تو مستی!
با تمسخر خندید و گفت:
-استغفرالله حاج خانم! شرابش شراب عرفانی بود مستم نکرد.
هم زمان استارت زد و روشن کرد. صبر نکرد بقیه هم بهش برسن، حتی بعضیا هنوز سوار ماشین نشده بودند.
تک بوقی زد و توی یه آن با نهایت سرعت گاز داد.
جیغ ناخودآگاهی که می خواستم بزنم رو خفه کردم. چشمامو بستم و نفسمو حبس کردم.
یارا واقعا دیوونه شده بود.
از این که مجبور شده جلوی چشم عشقش با من ازدواج کنه، از این که مامانش آیه رو قبول نداره دیوونه شده بود.
خدایای کمکم کن!
با نهایت سرعت گاز می داد توی خیابونا و لایی می کشید، چندتا چراغ قرمز رو رد کرد و هر ثانیه نزدیک بود بکوبه به یه ماشین یا بره توی گاردریل.
منم روح از تنم رفته بود.
با چشمای وق زده فقط بیرون رو نگاه می کردم و هر ثانیه دعا می کردم سالم برسیم خونش.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_96
چقدر برای این لحظه ارزو داشتم، چقدر دلم میخواست حالا نه خیلی عاشقانه اما دوستانه یه اهنگ اروم گوش بدیم و رو لب جفتمون لبخند باشه.
دوست داشتم تو راه رفتن به خونش هر از چند گاهی برگردم نگاهش کنم و مطمئن شم خواب نمی بینم و این مرد واقعا یاراست.
اصلا شبیه اونی که دوست داشتم نبود، یارا زده بود یه سیم اخر، مست کرده بود و می خواست جفتمونو به کشتن بده.
همین باعث شد برای بار هزارم بغض کنم.
برای بار هزارم شکایت کنم و اشکم بچکه روی گونم. شاید اشتباه کردم قبول کردم این قرارداد سه ماهه رو.
شاید باید میذاشتم یارا از دور یارا باشه، قهرمانم باشه، عشق زندگیم باشه نه این هیولایی که از نزدیک می بینم.
اشتباه کردم قبول کردم، هیچ سلاحی نداشتم در مقابل این مردی که زده بود به سیم اخر.
به این فکر کردم منم اگه جلوی چشم عشقم با یکی دیگه ازدواج می کردم، اگه عشق منم گریه می کرد به خاطرش این جوری می شدم؟
شاید یارا حق داشت، آیه خیلی زیبا بود. موهای کاهی و دماغ عروسکی، چشمای درشت لبای قلوه ای با اون هیکل فوق العاده و لباسایی که خیلی شیک ولی مشکی بودن ازش یه زن زیبا ساخته بود.
برای اولین بار وقتی دیدمش پیش خودم گفتم:
-پس تین دختریه که یارا به خاطرش حتی حاضر شد از ابروش هم بگذره.
یارا ریموت پارکینگو زد و رفتیم تو.
یه خونه فوق العاده با نمای شیک داشت.
هه !
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_97
یه زمانی خودمو تو رویاهام درحالی می دیدم که یارا چشمامو میگیره و میگه با چشم بسته برم تو چون میخواد سورپرایزم کنه.
ولی به جاش یارا به سرعت پیاده شد ماشینو دور زد اومد طرف من و قبل از این که حتی خودم فرصت کنم درو باز کنم درو باز کرد و دستمو بدون هیچ ملایمتی با تموم قدرتش کشید!
با درد نالیدم اما اون بی توجه دستمو کشید و با تموم قدرتش هول داد توی اسانسور.
خوردم به دیواره و میله اتاقک و از درد کبود شدم. انقدر درد زیاد بود که دولا شدم و دستمو فشار دادم به پهلوم.
یارا اما دلش اصلا به حالم نسوخت، دسر وقت بود و هیچ کسی هم اون جا توی اون خراب شده بیدار نبود به دادم برسه.
اشکام می چکیدن روی گونم با التماس گفتم:
-چیکار... داری می کنی؟
چشمای سرخ و عصبیشو دوخت به چشمام و گفت:
-می کشمت! امشب میمیری تا یاد بگیری برای بدبخت کردن من با هیچ *** دست به یکی نکنی! می میری تا یادبگیری خودتو بندال و اویزون زندگی یکی دیگه نکنی.
با گریه نالیدم:.
-کدوم آویزون؟ تو اومدی خواستگاری یادت نیست.... من چیکار...
پشت دستشو کوبید به دهن و چونم و با بلند ترین صدایی که ازش شنیدم داد زد:
-خفه شو... *** گیر اوردی؟ فکر کردی من خرم؟ فکر کردی نمی دونم با مامان ریختی روهم؟
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_98
آخ، حلقه ای که سر عقد عجله ای اما با عشق دستش کرده بودم حالا محکم کوبیده شد به لبم و باعث شد از درد جیغ بکشم.
بمیرم برای خودم...
بمیرم برای نگاه که این قدر ابله و ساده ای ...
نگاه کن!
اینم یارات! یارا فرهمند اسطوره تموم دوران زندگیت!
خوب بهش نگاه کن، اینه کسی که اون همه سال دیوونش بودی!
این چهره واقعی عشقته.
در اسانسور باز شد و یارا منی رو که خم شده بودم و دستم روی پهلوم بود رو کشوند ازش بیرون.
در قهوه ای سوخته خونش رو باز کرد و منو توی یه حرکت پرت کرد وسط سالن.
با آخ غلیظی فرود اومدم روی پارکتای سرد خونه.
-هه! کدوم احمقی این خونه رو چیده؟ دل آرا؟
اومد بالای سرم و خم شد روم. موهای شنیون شده ام رو از روی شنل گرفت و کشید تا سرم بیاد بالا و بعد گفت:
-هه! ببین چقدر رمانتیکه! گلای رز سرخ و شمعای معطر کوچیک.
میخوای ازشون استفاده کنیم؟
نمیخوام بغلت کنم ببرمت رو تخت و تا خود صبح حال کنم باهات.
حتی حالا که مستم هم رقبت نمی کنم نگات کنم دختره تازه به دوران رسیده!
ولی خب این جوری این همه گل و شمع حیف نمیشه؟
با تمام توانم هق می زدم و اسم خدا رو صدا می کردم. این جا شاید ته خط بود، این جا جایی بود که من می مردم.
یارا یکی از شمعای روشن رو برداشت و با دقت بهش نگاه کرد و گفت:
-آیه ی من داشت گریه می کرد، مشکی پوشیده بود و اشک می ریخت! آیه رفت ولی تقاص اشکاشو تو باید بدی...
شمعو خم کرد و حرارت شعله اش باعث شد آب بشه و قطره های مذابش بریزه روی پارکت...
?? رمانکده ??
????????
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_99
ترسیدم و تقلا کردم از دستش خودمو نجات بدم.
هر چی با گریه اسمشو صدا می زدم فایده نداشت.
خیره شد توی چشمام و گفت:
-که کیسه دوختی برای من؟
با هق هق گفتم:
-نه... نه... بخدا نه...
اصلا چشماش نمی دید.
دستش رفت سمت شنلم، بازش کرد و پرتش کرد جایی که نمی دونم کجا بود.
دستمو گرفت و آروم گفت:
-لعنت بهت! تو خیلی خوشگلی! اما حیف قراره یکم خرابش کنم....
و یه دفعه شمع توی دستشو وارونه کرد و قطراتش ریخت روی بازوم.
جیغی کشیدم که حتی هنجره خودمم درد گرفت.
تموم تنم سوخت.
یارا ولی با آرامش گفت:
-هر چیزی یه تقاصی داره! زندگی با یه فوتبالیست مشهور هم همینطور...
اون قدر درد داشتم که نمی فهمیدم چی داره میگه. بازوم اتیش گرفته بود، هنوز شمع توی دستش بود و دست منم توی اون یکی دستش!
هنوز قطره قطره اون شمع آب می شد و می چکید روی بازوی من.
یارا بعد از هر قطره ای که می چکید شمعو می برد بالاتر که قطره ها یه جا تجمع نکنن. از آرنج تا کتفم می سوخت و انگار واقعا آتیش گرفته باشه.
اون قدری درد غیر قابل تحمل شد که رمق از تنم رفت و بی جون شدم توی دستاش...
خیره شدم تو چشماش که هیچ رحم و مروتی توشون نبود و خیلی اروم لب زدم :
-من دوستت داشتم...
-چی؟ درست بنال! چی گفتـ...
هه نشنیده بود. منم دیگه اگه می خواستم هم نمی تونستم تکرارش کنم.
چشمام بسته شد و دیگه هیچی هیچی نفهمیدم....
?? رمانکده ??
????????
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_100
با خشکی گردنم و درد خیلی خیلی زیادی که توی دستم بود کم کم هوشیار شدم.
انگار دستم آتیش گرفته باشه، انگار که روش اسید ریخته باشن.
خونه تاریک و شمعا آب شده بودن، من همونطوری بی جون با لباس عروس وسط سالن مونده بودم. نمی دونم چند ساعت بی هوش بودم.
خبری از س
یارا نبود و خونه توی سکوت فرو رفته بود.
با یادآوری کاری که یارا باهام کرد، درد بی امان دستم و سوزش بی خیلی خیلی زیادش بی صدا زدم زیر گربه!
از همه بدتر شکستن بتی که از عشقم تو ذهنم داشتم درد داشت.
از جا که بلند شدم کل تنم تیر کشید، اون قدر دردش شدید بود که واقعا ترسیدم.
نمیدونم حتی ممکن بود یکی از استخونام شکسته باشه!
نمی دونستم چمدونام کجان و وسایلم توی کدوم اتاقه تنها چیزی که تو زاویه دیدم بود همون شنل لعنتیم بود.
خودمو کشوندم به طرفش و به سختی پوشیدمش.
هیچ *** نباید می فهمید.
حتی نمی خواستم به ارایه بگم چه خفتی کشیدم. نباید می فهمیدن من شب عروسیم به جای ناز و نوازش تا حد مرگ شکنجه شدم.
با بی چارگی سرپا ایستادم و خودم با قدمای آروم رفتم سمت در خروجی.
باید می رفتم بیمارستان وگرنه می مردم !
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_101
این که با چه فلاکتی خودمو رسوندم به آسانسور بماند...
این که چطوری دم در اون ساعت از شب ماشین گیر اوردم هم بماند.
اون قدر درد داشتم، اون قدر برزخی و بیچاره بودم که پریدم وسط خیابون و یه پراید هاچ بک مشکی که یه پسر جوون توش بود نگه داشت.
پیاده شد و گفت:
-یا خدا. خوبی؟ خانم؟
با صدای دورگه و خش دارم لرزون بهش گفتم:
-منو می رسونی بیمارستان؟
خودمو که میذاشتم به جاش یه دختر با لباس عروس اونم با این حال زار وسط خیابون خیلی ترسناک بود. نمی دونم چی تو نگاهم دید که سر تکون داد و گفت:
-سوار شو. خودت می تونی یا بیام کمک؟
خودم سوار شدم و پسر با نهایت سرعت روند طرف بیمارستان. شاید اگه حالم خوب بود و در شرایط عادی بودم همین پسر فکر می کرد یه دختر خراب و بی *** و کارم و سعی می کرد یه بلایی سرم بیاره.
ببین چقدر ترحم برانگیز شدم که حتی این آدم که از قیافش پیداست چیکارست هم دلش به حالم سوخته.
-هی ببین من پایین نمایاما.... اسمی از من نیاری.... دردسر نشه. حیف که حالت خوب نیس!
می ترسید! حق می دادم بهش خودمم از خودم می ترسیدم!
رسید جلوی بیمارستان و وسط خیابون نگه داشت به محض اینکه پیاده شدم گازشو گرفت و رفت.
من انقدر حالم بد بود و انقدر درد داشتم که خم شده بودم و راه می رفتم، با گزیدن لبم سعی می کردم جلوی گریه هامو بگیرم.
وقتی از حیاط بیمارستان زیر نگاهای متعجب و پی پیای بقیه رد شدم و رفتم تو یه پرستار با دیدین حال زارم دوید سمتم و فریاد زد:
-یه برانکارد بیارین. خانم... کسی همراهتون هست؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم! هه! من اگه همراه داشتم وضعیتم این نبود...
نمیدونم دیگه چی شد، برانکارد اوردن ولی من دوباره از هوش رفتم...
فقط اون قدری توان داشتم که خودمو برسونم این جا!
?? رمانکده ??
????????
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_99
ترسیدم و تقلا کردم از دستش خودمو نجات بدم.
هر چی با گریه اسمشو صدا می زدم فایده نداشت.
خیره شد توی چشمام و گفت:
-که کیسه دوختی برای من؟
با هق هق گفتم:
-نه... نه... بخدا نه...
اصلا چشماش نمی دید.
دستش رفت سمت شنلم، بازش کرد و پرتش کرد جایی که نمی دونم کجا بود.
دستمو گرفت و آروم گفت:
-لعنت بهت! تو خیلی خوشگلی! اما حیف قراره یکم خرابش کنم....
و یه دفعه شمع توی دستشو وارونه کرد و قطراتش ریخت روی بازوم.
جیغی کشیدم که حتی هنجره خودمم درد گرفت.
تموم تنم سوخت.
یارا ولی با آرامش گفت:
-هر چیزی یه تقاصی داره! زندگی با یه فوتبالیست مشهور هم همینطور...
اون قدر درد داشتم که نمی فهمیدم چی داره میگه. بازوم اتیش گرفته بود، هنوز شمع توی دستش بود و دست منم توی اون یکی دستش!
هنوز قطره قطره اون شمع آب می شد و می چکید روی بازوی من.
یارا بعد از هر قطره ای که می چکید شمعو می برد بالاتر که قطره ها یه جا تجمع نکنن. از آرنج تا کتفم می سوخت و انگار واقعا آتیش گرفته باشه.
اون قدری درد غیر قابل تحمل شد که رمق از تنم رفت و بی جون شدم توی دستاش...
خیره شدم تو چشماش که هیچ رحم و مروتی توشون نبود و خیلی اروم لب زدم :
-من دوستت داشتم...
-چی؟ درست بنال! چی گفتـ...
هه نشنیده بود. منم دیگه اگه می خواستم هم نمی تونستم تکرارش کنم.
چشمام بسته شد و دیگه هیچی هیچی نفهمیدم....
?? رمانکده ??
????????
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_100
با خشکی گردنم و درد خیلی خیلی زیادی که توی دستم بود کم کم هوشیار شدم.
انگار دستم آتیش گرفته باشه، انگار که روش اسید ریخته باشن.
خونه تاریک و شمعا آب شده بودن، من همونطوری بی جون با لباس عروس وسط سالن مونده بودم. نمی دونم چند ساعت بی هوش بودم.
خبری از س
یارا نبود و خونه توی سکوت فرو رفته بود.
با یادآوری کاری که یارا باهام کرد، درد بی امان دستم و سوزش بی خیلی خیلی زیادش بی صدا زدم زیر گربه!
از همه بدتر شکستن بتی که از عشقم تو ذهنم داشتم درد داشت.
از جا که بلند شدم کل تنم تیر کشید، اون قدر دردش شدید بود که واقعا ترسیدم.
نمیدونم حتی ممکن بود یکی از استخونام شکسته باشه!
نمی دونستم چمدونام کجان و وسایلم توی کدوم اتاقه تنها چیزی که تو زاویه دیدم بود همون شنل لعنتیم بود.
خودمو کشوندم به طرفش و به سختی پوشیدمش.
هیچ *** نباید می فهمید.
حتی نمی خواستم به ارایه بگم چه خفتی کشیدم. نباید می فهمیدن من شب عروسیم به جای ناز و نوازش تا حد مرگ شکنجه شدم.
با بی چارگی سرپا ایستادم و خودم با قدمای آروم رفتم سمت در خروجی.
باید می رفتم بیمارستان وگرنه می مردم !
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_101
این که با چه فلاکتی خودمو رسوندم به آسانسور بماند...
این که چطوری دم در اون ساعت از شب ماشین گیر اوردم هم بماند.
اون قدر درد داشتم، اون قدر برزخی و بیچاره بودم که پریدم وسط خیابون و یه پراید هاچ بک مشکی که یه پسر جوون توش بود نگه داشت.
پیاده شد و گفت:
-یا خدا. خوبی؟ خانم؟
با صدای دورگه و خش دارم لرزون بهش گفتم:
-منو می رسونی بیمارستان؟
خودمو که میذاشتم به جاش یه دختر با لباس عروس اونم با این حال زار وسط خیابون خیلی ترسناک بود. نمی دونم چی تو نگاهم دید که سر تکون داد و گفت:
-سوار شو. خودت می تونی یا بیام کمک؟
خودم سوار شدم و پسر با نهایت سرعت روند طرف بیمارستان. شاید اگه حالم خوب بود و در شرایط عادی بودم همین پسر فکر می کرد یه دختر خراب و بی *** و کارم و سعی می کرد یه بلایی سرم بیاره.
ببین چقدر ترحم برانگیز شدم که حتی این آدم که از قیافش پیداست چیکارست هم دلش به حالم سوخته.
-هی ببین من پایین نمایاما.... اسمی از من نیاری.... دردسر نشه. حیف که حالت خوب نیس!
می ترسید! حق می دادم بهش خودمم از خودم می ترسیدم!
رسید جلوی بیمارستان و وسط خیابون نگه داشت به محض اینکه پیاده شدم گازشو گرفت و رفت.
من انقدر حالم بد بود و انقدر درد داشتم که خم شده بودم و راه می رفتم، با گزیدن لبم سعی می کردم جلوی گریه هامو بگیرم.
وقتی از حیاط بیمارستان زیر نگاهای متعجب و پی پیای بقیه رد شدم و رفتم تو یه پرستار با دیدین حال زارم دوید سمتم و فریاد زد:
-یه برانکارد بیارین. خانم... کسی همراهتون هست؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم! هه! من اگه همراه داشتم وضعیتم این نبود...
نمیدونم دیگه چی شد، برانکارد اوردن ولی من دوباره از هوش رفتم...
فقط اون قدری توان داشتم که خودمو برسونم این جا!
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_102
-دیشب خودش اومد باورت میشه؟
-خودش؟ این طفل معصوم که خورد و خاکشیره.
-بخدا همه بچه های اورژانسم شاهدن. یهو دیدیم با یه لباس عروس خیلی شیک و کار شده اومد تو. انقدر درد داشت که دولا شده بود.
-آخی حیوونی! حالا چش بود؟
-خون ریزی داخلی داشت، یکی از کلیه هاشو از دست داد، دست راستش سوختگی درجه سه داشت، یه عالمه کبودی و کلی زخم... تیکه و پاره بود این دختر.
-چقدم خوشگله. تصادق کرده بود؟
-نه تصادف نیست. قشنگ جای پنج تا انگشت روی بازوش کبوده. نمی دونم کی دلش اومده بزنتش، اونم شب عروسی. یعنی کار داماد بوده؟
-خاک به سرم! چه آدمایی پیدا میشن. اگه تنها اومده قطعا شوهره زدتش! لابد می خواسته گربه رو دم حجله بکشه. لباسشو کجا گذاشتین؟
-می خواستن پارش کنن من نذاشتم. زودی از تنش درش اوردم معلوم بود کلی پولشه. شاید کرایه ای بود چجوری می خواست پول لباس به اون گرونیو بده؟ گذاشتمش تو اون نایلون بزرگه که اون گوشه ست.
-چی میگید شما پچ پچ می کنید بالا سر مریض؟ بفرمایید بیرون
-چشم آقای دکتر.
-شما بمون خانم نیک کار. وضعیتش چطوره؟
مکالمه جالبی بود.
فکر می کردن من بی هوشم و بالای سرم داشتن حرف می زدن!
دلم می خواست خون گریه کنم! الان فقط دلم می خواست همون خانم نیک کار یه سرنگ هوا خالی کنه تو رگ دستم و تمام.
کاش می شد داد بزنم من کاردستی سلبریتی محبوبتونم. یارا فرهمند. منتها دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_103
همون زمانی که دکتر و همون پرستاره نیک کار داشتن علائم منو چک می کردن من خودمو زدم به خواب.
واقعاذحوصله سین جیم نداشتم.
می دونستم به محض به هوش اومدنم می خوان کلی سوال بپرسن. سوالایی که من حتی با یاداوریشونم تموم تنم درد می گیره و می سوزه.
یاد شمعای قرمز میوفتم....
یاد لباس عروسم...
یاد حرفای یارا....
اینا میشن زخم عفونی و کل تنمو به گند می کشن.
حالا باید فکر کنم ببینم این غیبتی که نمی دونم چقدر طول کشیده رو چطوری به مامان و بابا بگم و چطوری توجیهشون کنم.
کار سختی بود و من اصلا دروغ گوی خوبی نبودم.
دکتر که رفت و من تنها شدم چشم باز کردم و خیره شدم به حیاط بیمارستان.
حالا باید چیکار می کردم؟
طول درمان می تونستم بگیرم و بعد از یارا جدا شم.
می تونستیم طلاق توافقی بگیریم.
اما بعد با سحر جون باید چیکار می کردم؟
اگه می مرد؟
اگه تن ضعیفش که روز عقد می دیدم چقدر رنجور و خستست طاقت نمی اورد و تسلیم می شد چی؟
تا اخر عمر باید با این عذاب وجدان زندگی کنم؟
سحر جون می دونست تک پسرش چیکار کرده؟
میدونست من الان به خاطر شازده پسرشون یه کلیه ندارم؟
می دونه دستم سوخته و تنم تیکه و پارست؟
دل ارا می دونست با شیطنتی که دیشب کرده بود.
با درست کردن یه مسیر روی زمین با شمع چه فلاکتی برای من خرید؟
می دانست چقدر تحقیر شدم؟
می دونست با همون شمعا چه خاطرات بدی دارم؟
آهی کشیدم و کم کم توی چشمام نم اشک نشست، حالا باید با این همه جراحت چیکار می کردم؟
با عشق همیشگیم چیکار می کردم؟
پر از درد زدم زیر گریه و هیچ *** نبود نازمو بکشه بگه گریه نکنم.
تنها و غریب بستری شدم بیمارستان، ای خدا اینا تقاص کدوم کارمه؟
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_102
-دیشب خودش اومد باورت میشه؟
-خودش؟ این طفل معصوم که خورد و خاکشیره.
-بخدا همه بچه های اورژانسم شاهدن. یهو دیدیم با یه لباس عروس خیلی شیک و کار شده اومد تو. انقدر درد داشت که دولا شده بود.
-آخی حیوونی! حالا چش بود؟
-خون ریزی داخلی داشت، یکی از کلیه هاشو از دست داد، دست راستش سوختگی درجه سه داشت، یه عالمه کبودی و کلی زخم... تیکه و پاره بود این دختر.
-چقدم خوشگله. تصادق کرده بود؟
-نه تصادف نیست. قشنگ جای پنج تا انگشت روی بازوش کبوده. نمی دونم کی دلش اومده بزنتش، اونم شب عروسی. یعنی کار داماد بوده؟
-خاک به سرم! چه آدمایی پیدا میشن. اگه تنها اومده قطعا شوهره زدتش! لابد می خواسته گربه رو دم حجله بکشه. لباسشو کجا گذاشتین؟
-می خواستن پارش کنن من نذاشتم. زودی از تنش درش اوردم معلوم بود کلی پولشه. شاید کرایه ای بود چجوری می خواست پول لباس به اون گرونیو بده؟ گذاشتمش تو اون نایلون بزرگه که اون گوشه ست.
-چی میگید شما پچ پچ می کنید بالا سر مریض؟ بفرمایید بیرون
-چشم آقای دکتر.
-شما بمون خانم نیک کار. وضعیتش چطوره؟
مکالمه جالبی بود.
فکر می کردن من بی هوشم و بالای سرم داشتن حرف می زدن!
دلم می خواست خون گریه کنم! الان فقط دلم می خواست همون خانم نیک کار یه سرنگ هوا خالی کنه تو رگ دستم و تمام.
کاش می شد داد بزنم من کاردستی سلبریتی محبوبتونم. یارا فرهمند. منتها دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_103
همون زمانی که دکتر و همون پرستاره نیک کار داشتن علائم منو چک می کردن من خودمو زدم به خواب.
واقعاذحوصله سین جیم نداشتم.
می دونستم به محض به هوش اومدنم می خوان کلی سوال بپرسن. سوالایی که من حتی با یاداوریشونم تموم تنم درد می گیره و می سوزه.
یاد شمعای قرمز میوفتم....
یاد لباس عروسم...
یاد حرفای یارا....
اینا میشن زخم عفونی و کل تنمو به گند می کشن.
حالا باید فکر کنم ببینم این غیبتی که نمی دونم چقدر طول کشیده رو چطوری به مامان و بابا بگم و چطوری توجیهشون کنم.
کار سختی بود و من اصلا دروغ گوی خوبی نبودم.
دکتر که رفت و من تنها شدم چشم باز کردم و خیره شدم به حیاط بیمارستان.
حالا باید چیکار می کردم؟
طول درمان می تونستم بگیرم و بعد از یارا جدا شم.
می تونستیم طلاق توافقی بگیریم.
اما بعد با سحر جون باید چیکار می کردم؟
اگه می مرد؟
اگه تن ضعیفش که روز عقد می دیدم چقدر رنجور و خستست طاقت نمی اورد و تسلیم می شد چی؟
تا اخر عمر باید با این عذاب وجدان زندگی کنم؟
سحر جون می دونست تک پسرش چیکار کرده؟
میدونست من الان به خاطر شازده پسرشون یه کلیه ندارم؟
می دونه دستم سوخته و تنم تیکه و پارست؟
دل ارا می دونست با شیطنتی که دیشب کرده بود.
با درست کردن یه مسیر روی زمین با شمع چه فلاکتی برای من خرید؟
می دانست چقدر تحقیر شدم؟
می دونست با همون شمعا چه خاطرات بدی دارم؟
آهی کشیدم و کم کم توی چشمام نم اشک نشست، حالا باید با این همه جراحت چیکار می کردم؟
با عشق همیشگیم چیکار می کردم؟
پر از درد زدم زیر گریه و هیچ *** نبود نازمو بکشه بگه گریه نکنم.
تنها و غریب بستری شدم بیمارستان، ای خدا اینا تقاص کدوم کارمه؟
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_104
بینیمو کشیدم بالا. گریه و ناله بس بود باید خودمو جمع و جور می کردم، درست بود که نمی خواستم هیچ *** بفهمه یارا منو زده و تا چه حد خوار شدم اما اینم درست نبود که هیچ *** ندونه!
دفعه بعدش که پرستار اومد تو وقتی دید به هوشم گفت:
-بلاخره به هوش اومدی عروس خانم؟ سرگیجه و هالت تهوع که نداری؟ درد تو ی ناحیه کلیه و دستت که نداری؟
با حرکت سر جوابشونو دادم.
دستم زیر لباس باند پیچی شده بود ولی سوزش نداشت.
به پرستاره که داشت سرمم رو چک می کرد گفتم:
-میشه... میشه من با یکی تماس داشته باشم؟
پرستار اخمی کرد و گفت:
-استفاده از تلفن همراه ممنوعه گلم.
کل التماسمو ریختم توی نگاهم و گفتم:
-لطفاً! خواهش می کنم... میشه یه تلفن جور کنی؟ توروخدا....
اشکم چکید روی گونم، پرستاره مردد نگاهم کرد و بعد گفت:
-باشه تا یه ربع دیگه برات میارم. فقط زود تمومش کن خب؟ به کسی هم نگو من بهت گوشی دادم باشه؟
خوش حال از این که حرفمو قبول کرده اشکامو با دیت سالمم پاک کردم و گفتم:
-باشه به کسی نمیگم.
پرستار رفت بیرون و طبق قولی که داده بود با یه گوشی توی دستش برگشت. پر از استرس بهم نگاه کرد و گفت:
-من بیرونم و حواسم هست کسی نیاد تو. فقط توروخدا زودی تمومش کن من یه کارورز ساده بیشتر نیستم. بیچاره میشم اگه بفهمن.
نموند تا جوابشو بدم و رفت بیرون. قفل تلفن باز بود کلی زور زدم تا شماره ای که می خواستم رو گیر بیارم.
وقتی گذاشتم در گوشم یه مرد برداشت و گفت اشتباه گرفته. با اعداد و ارقام کلنجار رفتم و چند بار اشتباه گرفتم تا این که بلاخره تیرم به هدف خورد و خودش جواب داد:
-بله؟
خوش از شنیدن صداش و موفق شدنم اشکام جاری شد و با همون صدای لرزون گفتم:
-دل آرا؟ خودتی؟
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_105
در با شدت باز شد و دل آرا با چهره نگران اومد تو.
با دیدن من روی تخت دستشو گرفت جلوی دهنش و هین بلندی کشید.
پوزخند زدم، کارم از گریه گذشته بود واقعا.
اشکای دل آرا یکی یکی ریختن روی گونش و اومد با قدمای اروم سمت من.
وقتی رسید بهم با صدای لرزونش پرسید:
-چی... چی سرت اومده... نگاه؟
از پنجره به بیرون خیره شدم و گفتم:
-کاردستی داداشته. به خاطر آیه.
بلند زد زیر گریه و سرشو گذاشت روی بازوم. آخه بلندی که گفتم باعث شد با ترس سرشو بلند کنه و با چشمای اشکی خیره بشه بهم و بگه:
-چت شد نگاه؟
با اخمایی که از درد رفته بود توهم گفتم:
-سوختگی درجه سه!
حیرت زده بهم نگاه کرد، چشماش سر خورد روی کبودیای صورتم و لرزون گفت:
-یارا... چیکار کرده؟
تعارف رو گذاشتم کنار، وقتش بود یه نفر هم تو جناح من باشه، به یکی نیاز داشتم تا طرف من باشه، تا بهم حق بده بدون این که بهم سرکوفت بزنه سا سرزنشم کنه.
-سوختگی درجه سه، خون ریزی داخلی، یه کلیمو هم از دست دادم با یه عالمه زخمای ریز و درشت...
دل آرا دوباره با درد زد زیر گریه و این بار سرشو گذاشت روی تخت.
مدام زمزمه می کرد:
-ببخشید.... ببخشید...
تقصیر این بچه چیه؟ مشکل داداشش بود، مشکل شکنجه گری بود که منو بهذاین روز انداخته بود.
زیر لب گفتم:
-آروم باش دلا....
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_104
بینیمو کشیدم بالا. گریه و ناله بس بود باید خودمو جمع و جور می کردم، درست بود که نمی خواستم هیچ *** بفهمه یارا منو زده و تا چه حد خوار شدم اما اینم درست نبود که هیچ *** ندونه!
دفعه بعدش که پرستار اومد تو وقتی دید به هوشم گفت:
-بلاخره به هوش اومدی عروس خانم؟ سرگیجه و هالت تهوع که نداری؟ درد تو ی ناحیه کلیه و دستت که نداری؟
با حرکت سر جوابشونو دادم.
دستم زیر لباس باند پیچی شده بود ولی سوزش نداشت.
به پرستاره که داشت سرمم رو چک می کرد گفتم:
-میشه... میشه من با یکی تماس داشته باشم؟
پرستار اخمی کرد و گفت:
-استفاده از تلفن همراه ممنوعه گلم.
کل التماسمو ریختم توی نگاهم و گفتم:
-لطفاً! خواهش می کنم... میشه یه تلفن جور کنی؟ توروخدا....
اشکم چکید روی گونم، پرستاره مردد نگاهم کرد و بعد گفت:
-باشه تا یه ربع دیگه برات میارم. فقط زود تمومش کن خب؟ به کسی هم نگو من بهت گوشی دادم باشه؟
خوش حال از این که حرفمو قبول کرده اشکامو با دیت سالمم پاک کردم و گفتم:
-باشه به کسی نمیگم.
پرستار رفت بیرون و طبق قولی که داده بود با یه گوشی توی دستش برگشت. پر از استرس بهم نگاه کرد و گفت:
-من بیرونم و حواسم هست کسی نیاد تو. فقط توروخدا زودی تمومش کن من یه کارورز ساده بیشتر نیستم. بیچاره میشم اگه بفهمن.
نموند تا جوابشو بدم و رفت بیرون. قفل تلفن باز بود کلی زور زدم تا شماره ای که می خواستم رو گیر بیارم.
وقتی گذاشتم در گوشم یه مرد برداشت و گفت اشتباه گرفته. با اعداد و ارقام کلنجار رفتم و چند بار اشتباه گرفتم تا این که بلاخره تیرم به هدف خورد و خودش جواب داد:
-بله؟
خوش از شنیدن صداش و موفق شدنم اشکام جاری شد و با همون صدای لرزون گفتم:
-دل آرا؟ خودتی؟
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_105
در با شدت باز شد و دل آرا با چهره نگران اومد تو.
با دیدن من روی تخت دستشو گرفت جلوی دهنش و هین بلندی کشید.
پوزخند زدم، کارم از گریه گذشته بود واقعا.
اشکای دل آرا یکی یکی ریختن روی گونش و اومد با قدمای اروم سمت من.
وقتی رسید بهم با صدای لرزونش پرسید:
-چی... چی سرت اومده... نگاه؟
از پنجره به بیرون خیره شدم و گفتم:
-کاردستی داداشته. به خاطر آیه.
بلند زد زیر گریه و سرشو گذاشت روی بازوم. آخه بلندی که گفتم باعث شد با ترس سرشو بلند کنه و با چشمای اشکی خیره بشه بهم و بگه:
-چت شد نگاه؟
با اخمایی که از درد رفته بود توهم گفتم:
-سوختگی درجه سه!
حیرت زده بهم نگاه کرد، چشماش سر خورد روی کبودیای صورتم و لرزون گفت:
-یارا... چیکار کرده؟
تعارف رو گذاشتم کنار، وقتش بود یه نفر هم تو جناح من باشه، به یکی نیاز داشتم تا طرف من باشه، تا بهم حق بده بدون این که بهم سرکوفت بزنه سا سرزنشم کنه.
-سوختگی درجه سه، خون ریزی داخلی، یه کلیمو هم از دست دادم با یه عالمه زخمای ریز و درشت...
دل آرا دوباره با درد زد زیر گریه و این بار سرشو گذاشت روی تخت.
مدام زمزمه می کرد:
-ببخشید.... ببخشید...
تقصیر این بچه چیه؟ مشکل داداشش بود، مشکل شکنجه گری بود که منو بهذاین روز انداخته بود.
زیر لب گفتم:
-آروم باش دلا....
?? رمانکده ??
?????????
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_106
با شدت بیشتری زد زیر گریه و نالید:
-خدای من... نگاه...ببخشید توروخدا!... می کشمش... به خدا من... نمی دونستم... یعنی این قدر وحشی.... نبود...
نمی فهمیدم چی میگه، احتمالاً خودشم نمس فهمید داره چی میگه.
اجازه دادم گریه هاشو بکنه و اروم شه اما باید شاهد می شد که داداشش چه بلایی سر من اورده.
تک تک اتفاقایی که افتاده بود رو براش تعریف کردم، از همون روز خاستگاری تا همین چند شب پیش که شکنجه شدم.
با کلمه به کلمه حرفام گریه کرد، فکر نمی کرد برادرش این قدر عوضی باشه.
منم فکر نمی کردم عشقم، کسی که حاضر بودم تغییر قیافه بدم و برم استادیوم ببینمش همچین آدم کثافتی باشه.
-نگاه حالا میخوای چیکار کنی؟ من یه وکیل خوب میشناسم، ببین اول باید بریم پزشکی قانو...
فکر می کرد من میخوام طلاق بگیرم؟
تا کجاها رفته بود.
دستشو گرفتم و گفتم:
-اشکاتو پاک کن دل آرا، من هیچ جا نمیرم.
اشکاشو پاک کرد و گفت:
-منظورت چیه؟
نگاه کردم تو چشمای پر از اشکش و گفتم:
-از داداشت طلاق نمی گیرم. میذارم قراردادی که باهاش بستم همچنان بمونه.
گیج و مبهوت و یکم عصبی گفت:
-چرا؟ عقلتو از دست دادی؟ میخوای دفعه بعد بکشتت؟
کاش میکشت و راحتم می کرد! به جای این حرف جوابشو دادم:
-سحر جون گناه داره. حتی تویی که طرف منی هم نمی تونی اجازه بدی مادرت به خاطر به اشتباه و حماقت من فوت کنه.
زار و بد حال نالید:
-من با مامان صحبت می کنم. اصلا میارمش این جا اما خوب فکراتو بکن نگاه. اگه بخوای جدا بشی حتی مامان هم مثل کوه پشتت می ایسته اگه شاهکار شاه پسرشو ببینه
سرمو با شدت به دو طرف تمون دادم و گفتم:
-نه نه! به هیچ *** نگو... هیچ کس! نمی خوام ته مونده غرورم هم به باد بره.
?? رمانکده ??
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد