971 عضو
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت315
اما منم خسته بودم . خستهم کرده بود .
با تک تک رفتارهاش داغونم کرد اما به زبون نیوردم تا یه وقت غرورم جلوش خرد نشه .
اما امروز شکستم ، علاوه بر بغض و غرورم خودمم شکستم .
از زمانی که من پام به این خونه باز شده جز آسیب رسیدن به روح و جسمم اتفاق خوشایند دیگه ای برام نیفتاد که دلم خوش باشه .
که بخوام با به یادآوردنش لبخند بزنم و بگم این هم جبران تمام اتفاقات بدم .
سری به نشونهی تاسف تکون دادم:
_از وقتی اون قوطی کبریت رو ساختن تا حالا که شده اندازهی یه دیوار همیشه تو رو یه آدم پرصلابت و محکم و از همه بهتر حس میکردم جز تو کسی نمیتونه مرد باشه اما ...
لیوان کنار دستم و برداشت و به زمین کوبیدم که هزار تکه شد :
_اما اشتباه فکر کردم ، از همون بچگی خریت کردم و به جای اینکه بزرگ بشم آدم بشم *** تر از روز قبلم شدم . تو یه آدم ضعیفی هستی که جز خودت شخص دیگه ای در نظرت نیست . متاسفم برای خودم و هرکس دیگه ای که تو رو الگوی خودش قرار داده .
عقب عقب رفتم و چشم هامو از چشم هاش نگرفتم.
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت316
با صدای آروم اما به صورتی که به گوش یارا برسه گفتم :
_میدونی تو این قدر خودخواه بودی که میخواستی دختری رو که برای تو و مادرت داشت زندگی خودشو خراب کنه تو زندگی یکی دیگه رو بسازه ول میکردی و میرفتی .
خواست حرفی بزنه که دستمو بالا آوردم و مانع شدم :
_اصلا..... اصلا انکار نکن که اگه نرفتی من اجازه ندادم ، من با هزار تا التماس ، خواهش و تمنا نذاشتم از سر سفره ی عقد بذارم بری . نذاشتم با اینکارت بقیه رو داغون کنی و سکتهشون بدی .... اما بعدش به بدترین شکل ممکن تقاص نرفتنتو پس گرفتی .
دلم نمیخواست این حرف ها رو بزنم چون هنوزم نگران غرور مرد روبه روم بودم اما از یه طرفم دیگه نمیتونستم تو دلم نگه دارم و بخوام در برابر این همه ظلم سکوت کنم .
یکی یه جوری باید بهش میفهموند که قرعه به نام من افتاد .
_چه دل پری داشتی .
جواب این مدت سکوتی که کردم این بود .
نه عذرخواهی نه پشیمونی بلکه یه دنیا طلبکاری .
اشتباه از خود من بود که وقتی میدونستم براش مهم نیست ایستادم و حرف های دلمو بهش زدم .
من احمقم .
من!
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت317
با تاسف سری براش تکون دادم.
_میدونی اشتباه از خودم بود که فکر کردم اگه این حرفهارو بزنم شاید یکم درکت بالاتر بره اما انگار نه انگار ، شایدم تقصیر خودمه که از آدمهایی که نباید توقع بیجا دارم.
امروز روزی بود که بدون هیچ ترس یا استرسی حرف دلمو زدم .
بدون اینکه بخوام نگران این باشم که یه وقت نگاهش راجبم عوض شه.
عقب گرد کردم که بازوم از پشت کشیده شد .
سرجام ایستادم که یارا هم اومد و روبهروم ایستاد.
به چشمهام خیره شد :
_وقتی یه حرفی میزنی صبر کن جوابت رو هم بگیر ، نه اینکه برای خودت ببری و بدوزی و بخوای به زور هم تن من کنی .
پوزخندی زدم:
_حواسم نبود شما یارا فرهمند هستی و حرف هیچکس رو قبول نمیکنی .
دوست نداشتم به حرف هاش گوش کنم ، یعنی حوصلهای برای ایستادن نداشتم .
چون میدونستم تهش من مقصر همهی اتفاق ها میشم.
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت318
می خواستم فرار کنم .
ای کاش میتونستم .
میتونستم تا جایی که می تونم و در توانم بدوم ، تا جایی که نفسم بگیره .
تاجایی که قدرت از پاهام گرفته بشه و از همه مهم تر تا جایی که آروم بشم .
آروم بشم و بتونم اتفاقات اخیر رو به فراموشی بسپرم .
بتونم حال دلمو مثل همیشه خوب کنم .
با دستی که جلوی چشم هام تکون خورد از فکر بیرون اومدم .
چشم هامو به چشم های یارا دوختم .
_فهمیدی چی گفتم؟
شونهای بالا انداختم:
_نه .
بازوم رو فشار داد :
_چرا اونوقت ؟!
_چون برام مهم نیست.
_اما من به حرف های تو گوش دادم .
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت319
با انگشت به سینهاش کوبیدم:
_تو برای اینکه مجبور بودی به حرف هام گوش دادی که بعدش ثابت کردی نه حرف هام برات مهمه نه تاثیری توی روند رفتارت داره ؟ نداره.
بدون اینکه بهش فرصت انجام کاری رو بدم بازومو از توی دستش بیرون کشیدم.
به سمت اتاقم رفتم و بعد از اینکه وارد شدم در رو محکم بستم.
روی تخت دراز کشیدم ، به اشک هام اجازهی باریدن ندادم.
دیگه دوست نداشتم گریه کنم . ضعیف بودن رو من به هیچ وجه دوست نداشتم .
به پهلو چرخیدم و دستمو زیر سرم گذاشتم . چشم هام گرم خواب شدن .
با صدای زنگ در ترسیده چشم هامو باز کرده بودم .
شخصی که دستشو روی زنگ گذاشته بود قصد برداشتن دستشو نداشت.
با عجله خودمو به آیفون رسوندم ، با دیدن تصویر آیه حرصی چشمهامو روی هم فشار دادم.
چرا این بشر دست از سر زندگی من بر نمیداره .
خسته نشده ، هرکس دیگه ای جاش بود کم اورده بود این چرا شکست ناپذیره!
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت320
مگه خودش یارا رو ترک نکرده بود حالا چرا بیخیال نمیشد. اخه این چه سوال مسخرهای معلومه دیگه چرا باید از یارای همه چیز تموم دست برداره .
رفت دوراشو زد هیچکس رو نتونست مثل یارا پیدا کنه حالا دوباره برگشته با خودشم فکر کرده یارا که *** با دوتا لشک و آه و نالهی من خر میشه پس چرا از فرصت استفاده نکنم و تا تنور داغه نون رو نچسبونم .
البته تا الان موفق هم هست . تونسته فکر یارا رو درگیر کنه . من یه زنم و اینو از رفتار های یارا میتونم بفهمم.
از فکر بیرون اومدم . آیفون رو برداشتم و با حرص غریدم:
_چیه ، دستتو گذاشتی روی زنگ برم نمیداری.
آیه با تمام پرو بودنش،دستشو بالا آورد :
_خانم خواهشا شما دخالت نکن من با یارا کار دارم .
_جدی میگی ؟ ای بابا چرا زودتر نمیگی ، خانم محترم شما دیگه شورشو درآوردید هرچه زودتر از اینجا برید تا به پلیس زنگ نزدم و به جرم مزاحمت شکایت نکردم ازتون.
پوزخندی که زد رو تونستم از اینجا هم ببینم :
_اون وقت دست به دست یارا یا بهتر بگم دست به دست شوهرت باهم میریم کلانتری .
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت321
عصبی شدم ، دلم نمیخواست اسم یارا رو به زبونش بیاره .
وقتی هم گفت شوهرت تونستم لحنی که سراسر تمسخر داشت رو بفهمم .
انگار نقطه ضعف های منو فهمیده بود که اینجوری هدفشون گرفته بود و اذیتم میکرد .
اما من اینو نمیخواستم ، دلم نمیخواست و اجازه نمیدادم که کسی بخواد اذیتم کنه ، من قوی تر از این حرف ها بودم و هستم .
اما نتونستم حرصمو مخفی کنم :
_چی میگی تو ؟ ... چرا توهم میزنی؟... این موضوع چه ربطی به شوهر من داره ؟
کلمهی شوهر رو یه جوری گفتم تا شاید حساب کار دستش بیاد .
اما خیال بیخودی بوده و این پروتر از این حرف هاست.
یه جوری شوهر شوهر میکردیم که هر *** اینجا بود مطمئن بودم از خنده پهن زمین میشد اما من فعلا حال و هوای خندیدن رو نداشتم.
_باز میکنی یا نه؟
یه حسی بهم میگفت بگم نه و ضایعهش کنم اما از یه طرف حس کنجکاوی که خودم داشتم مانع از این کار میشد .
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت322
بالاخره حس کنجکاویم کار دستم داد و شاسی رو زدم و در رو روش باز کردم که ای کاش باز نمیکردم.
در رو باز گذاشتم و تا اومدنش طول و عرض پذیرایی رو طی کردم.
پشیمون شده بودم از اینکه در رو براش باز کردم اما الان دیگه پشیمونی سودی نداره .
خبری از یاراهم نیست که بیاد و به دادم برسه.
جلوی این دختر به شدت اعتماد به نفسم کم میشه و حس میکنم ضعیف ترین موجود روی زمین میشم.
تقه ای به در خورد .که ابروهام بالا پرید ، فکر نمیکردم عقلش به این کار برسه اما با کاری که انجام داد و در رو هل داد و وارد خونه شد بدون اینکه منتظر تعارف من بمونه فهمیدم اشتباه فکر کردم و ایشون همون ادم قبله و عوض نشده و من نباید انتظارات بی خود ازش داشته باشم.
اولین قدم رو که بر داشت انگار این خونه اوار شد توی سر من .
با دیدن قیافهش و اون پوزخند گوشهی لبش قلبم فشرده شد .
من بخاطر این دختر هر بار پس زده شدم و مورد تحقیر قرار گرفتم .
با یاداوری گذشته نفرت سراسر وجودمو پر کرد .
دستهامو مشت کردم تا این نفرت کار دست هر دومون نده .
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت323
تا ایشون رو راهی بیمارستان و منو راهی زندان نکنن.
نگاهی به خونه انداخت:
_میدونستم سلیقهت داغونه ولی نه تا این حد دیگه !
از این همه پرو بودنش دهنم از شگفتی باز شد. انتظار این رفتار رو نداشتم حداقل داخل خونهی خودم.
اشاره ای از سرتا پاش کردم:
_یارا زمانی سلیقهی داغونش رو با انتخاب تو نشون داد که در این شکی نیست و اتفاقا باید بگی این خونه هم سلیقهی خود یاراست و تو هم با بد سلیقه بودنش موافقی و قراره این بدسلیقه بودن رو من تغییر بدم .
در پایان جملهم چشمکی زدم تا بیشتر بسوزه .
با ناز قدمی برداشت و قری به گردنش داد :
_از یه آدم سطح پاییت توقع همچین رفتاری با مهمون بعید نبود .
_اتفاقا همین ادم هرچقدر سطح پایین ولی بلده با هر مهمونی چجوری برخورد کنه مخصوصا مهمونایی که حد خودشونو نمیدونن و گنده تر از دهنشون حرف میزنن .
خیره نگاهش کردم که سرشو پایین انداخت ، با قدم های بلندی داشت میومد داخل پذیرایی که دستمو روی سینهش گذاشتم و مانع شدم.
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت324
ابرویی،بالا انداختم :
_اتفاقا این ادم سطح پایین نمیذاره کسی با کفش روی فرش بره مخصوصا ادمی که توی زندگیمون جایگاهی جز مزاحم بودن نداره .
فکر نمیکرد اینجوری باهاش برخورد کنم که چشم هاش از تعجب گرد شدن .
پشت چشمی نازک کرد :
_خوبه خودتم به پایین بودن سطحت اعتراف میکنی و این رفتارا فقط از خودت بر میاد من موندم یارا چجوری تو رو تحمل میکنه .
دلم گرفت ، اگه یه حرف راست زده باشه همین بود که یارا داشت به سختی منو تحمل میکرد.
این موضوع رو خودم فهمیده بودم اما هربار سعی داشتم انکار کنم ، دوست نداشتم باور کنم .
و اینکه این موضوع اینجوری توی صورتم کوبیده بشه برام درد داشت .
چشم هامو با درد روی هم فشار دادم اما نذاشتم این دختر چیزی از حال درونیم بفهمه :
_پایین بودن سطح خیلی بهتر از پایین بودن عقل و شخصیته کاش اینو بفهمی و بیشتر از این خودتو خورد نکنی .
ابرویی برام بالا انداخت.
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت325
_دلم میخواست این حرف ها رو جلوی خود یارا بگم اما متاسفانه اینجا نیست .
اشکالی نداره من به خودت میگم تا بتونی قشنگ به اصطلاح شوهرت رو بشناسی .
کفش هاشو درآورد . بدون اینکه منتظر تعارفی از جانب من باشه رفت و روی مبل نشست .
دست به سینه منتظر به من نگاه کرد :
_میتونم دعوت چایی تو بپذیرم . البته اگه جای وسیله ها رو بلدی.
با چشم های درشت شده بهش خیره شدم ، پشت این حرفش چه منظوری داشت.
بدون اینکه جدیش بگیرم و بخوام براش چایی ببرم روی مبل روبهروییش نشستم .
یکی از دلایلی هم که توجهای بهش نکردم این بود که روش،بیش از حد زیاد بود و این به مذاق من زیاد خوش نیومد.
جدی نگاهش کردم و گفتم:
_هر حرفی میخوای بزنی همین الان بزن و بعد هم گورتو از خونه ی من گم کن .
سرشو به نشونهی تاسف تکون داد :
_پس یارا حق داره که انتخابش تو نباشی.
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت326
قدرت نفس کشیدن ازم گرفته شد ، سینهم به خس خس افتاد اما همچنان سعی کردم تا عادی رفتار کنم و نقشهی یارا رو خراب نکنم .
پوزخندی زدم اما فقط خدا میدونه که توی دل من چه خبره .
_تو چی داری برای خودت میگی؟
با چشم هایی که شیطنت ازش میبارید جشمکی زد :
_ای بابا انکار نکن دیگه ، منم دیگه از خودتونم.
از شدت عصبانیت نتونستم بشینم ، بلند شدم و داد زدم:
_درست حرف میزنی یا از خونه پرتت کنم بیرون ؟
دستهاشو بالا اورد :
_جوش نزن ، همینجوری هم که کسی چشم دیدنت رو نداره اون وقت از سکه میافتی و بعد از طلاقت اگه یکی کیف پر از پولشم طرف تو بیفته سمتت نمیاد .
خشکم زد ، شوکه شدم و بدون پلک زدن فقط به آیه خیره شدم .
حرف هاش دروغ بود ؟! نبود .
نبود هیچکدوم از حرف هاش دروغ نبود اتفاقا همشون عین حقیقت بود. فقط من بودم که عین *** ها سعی در مخفی کردن حقیقت داشتم . یارا حداقل حرمت این رو نگه نداشت و نذاشت من از زندگیش برم بیرون بعد اینجوری پشت سرم صفحه بچینه.
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت327
چشم هامو از روی ناتوانی بستم .
بستم و این قدر روی هم فشار دادم تا شاید از این خواب بد بیدار بشم .
ای کاش همه چیز خواب بود ، ای کاش هنوز این قدر بی عقل نشده بود و قبل از اشتباه کردنم یکی جلوم رو میگرفت.
آره آرایه میخواست مانعم بشه اما خودم گوش نکردم ، خدا لعنتم کنه که خودم باعث شدم تا اینجوری تحقیر بشم .
خدایا حال و روزمو میبینی ، می دونم تو هم میگی تصمیم خودت بود اما من نمیدونستم این قدر بنده هات سنگدلن .
این قدر بی معرفتن و از همه مهم تر این قدر نمک نشناسن .
بگم اشتباه کردم که همه رو مثل خودم دیدم از این مخمصه نجاتم میدی ؟
اگه بگم اعتماد کردن به همه کار درستی نیست چی ؟ اگه بگم درس عبرت شد برام !
اصلا تو نجاتم بده من یه دل سیر توبه میکنم . با ضربه های پی در پیای که به شونهم وارد شد چشم هامو باز کردم.
آیه با نیشخند گفت:
_فکر کردم خوابت برد ، میخوای ادامهی حرف های به اصطلاح شوهرت رو برات بگم ؟
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت328
دستشو زیر چونهش گذاشت . کاش میتونستم دستمو جلوی دهنش بذارم و خفهش کنم بدون اینکه قاتل بشم .
چرا این آدم ها رو محکوم نمیکنن . چرا میذارن با حرف هاشون ، زخم زبون هاشون برای خودشون بگردن .
چرا بخاطر نیش هایی که میزنن ، مقصر نمیشن ، والا اینا حرف هاشون از نیش مار هم سمی تره یعنی اگه تو مار بزننت احتمال سرپا شدن و زنده موندنت زیاد هست اما اگه اینا بخوان نیشت بزنن هیچ امیدی نیست .
_یارا به من گفت به زودی طلاقت میده و وقتی شرت از زندگیش کم شد دوباره بر میگرده پیش خودم .....وسعی کن تویی که عین بختک به زندگیش چسبیدی دل بکنی دیگه .
با همین جملهش کاخ آرزوهای من به ویرونه تبدیل شد .کمرم شکست اما خم نشدم ، نمیذارم کسی خورد شدنم رو ببینه .
من روزهای بدی رو تجربه کردم اما نذاشتم هیچکس بفهمه ، نذاشتم کسی ناراحتیمو ببینه ، حالا هم نمیذارم و این اجازا رو نمیدم .
حالا که یارا این قدر خوب خودشو برای طلاق دادن من آماده کرده باشه ، منم کاری میکنم تا زودتر به مراد دلش برسه.
پوزخندی زدم ، نمیدونستم باید چی بگم ، بازوشو گرفتم و کشیدم.
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت329
با صدای جیغش داد زد و بازوش رو کشید :
_چیکار میکنی عوضی؟!
گوش هامو گرفتم و نیشخندی زدم:
_دارم از خونهم پرتت میکنم بیرون . درضمن چه صدای داغونی دارید رسما صدای کلاغ در برابر تو سر خم میکنه.
از عصبانیت سرخ شد :
_حرف دهنتو بفهم.
ابروهام از این همه پروییش بالا رفت:
_تو توی خونهی من با نهایت پرویی حرف میزنی ، اون وقت به من میگی حرف دهنمو بفهمم تو عجب آدم بیشعوری هستی.
چشمهاش رو ریز کرد و سری برام تکون داد :
_آهان الان فهمیدم تو برای چی این قدر عصبانی شدی ....
چشمکی زد :
_ تو از اینکه فهمیدی قراره مثل دستمال کاغذی از زندگی یارا پرت شی بیرون اینجوری داری میسوزی .
سرمو تکون دادم و با لحن مسخرهای گفتم:
_ای ول ، بابا تو عجب آدم باهوشی هستی ، برای همینه که هر کی میاد سمتت رو فراری میدی .
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت330
_ای ول ، بابا تو عجب آدم باهوشی هستی، برای همینِ هر کی میآد سمتت رو فرار میدی.
پشت چشمی برام نازک میکنه:
_اونا لیاقت منو ندارن .
چشمهامو به نشونهی تائید میبندم:
_البته ، هیچکس لیاقت تو رو نداره .
میخواد لبخندی روی لبهاش شکل بگیره که با حرف بعدی من پر میکشه :
_چون آسمون باز شده و تو تالاپ افتادی پائین .
چونهش رو میگیرم و سرشو به چپ و راست تکون میدم :
_و از اونجایی که صورتت جای نچرال نداره حتما با صورت فرو اومدی و مجبور شدی بکوبی و از نو بسازی.
بعد هم با صدای بلند شروع به خندیدن کردم .
هیچ وقت عادت به مسخره کردن نداشتم .
وقتی هم که یکی رو میدیدم این کار زشت رو انجام میده به شدت بهش تذکر میدادم اما این دختر از حدش فرا تر رفته بود و اگه من اینجوری نمیگفتم حالا حالا دمش کوتاه نمیشد.
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت321
عصبی شدم ، دلم نمیخواست اسم یارا رو به زبونش بیاره .
وقتی هم گفت شوهرت تونستم لحنی که سراسر تمسخر داشت رو بفهمم .
انگار نقطه ضعف های منو فهمیده بود که اینجوری هدفشون گرفته بود و اذیتم میکرد .
اما من اینو نمیخواستم ، دلم نمیخواست و اجازه نمیدادم که کسی بخواد اذیتم کنه ، من قوی تر از این حرف ها بودم و هستم .
اما نتونستم حرصمو مخفی کنم :
_چی میگی تو ؟ ... چرا توهم میزنی؟... این موضوع چه ربطی به شوهر من داره ؟
کلمهی شوهر رو یه جوری گفتم تا شاید حساب کار دستش بیاد .
اما خیال بیخودی بوده و این پروتر از این حرف هاست.
یه جوری شوهر شوهر میکردیم که هر *** اینجا بود مطمئن بودم از خنده پهن زمین میشد اما من فعلا حال و هوای خندیدن رو نداشتم.
_باز میکنی یا نه؟
یه حسی بهم میگفت بگم نه و ضایعهش کنم اما از یه طرف حس کنجکاوی که خودم داشتم مانع از این کار میشد .
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت322
بالاخره حس کنجکاویم کار دستم داد و شاسی رو زدم و در رو روش باز کردم که ای کاش باز نمیکردم.
در رو باز گذاشتم و تا اومدنش طول و عرض پذیرایی رو طی کردم.
پشیمون شده بودم از اینکه در رو براش باز کردم اما الان دیگه پشیمونی سودی نداره .
خبری از یاراهم نیست که بیاد و به دادم برسه.
جلوی این دختر به شدت اعتماد به نفسم کم میشه و حس میکنم ضعیف ترین موجود روی زمین میشم.
تقه ای به در خورد .که ابروهام بالا پرید ، فکر نمیکردم عقلش به این کار برسه اما با کاری که انجام داد و در رو هل داد و وارد خونه شد بدون اینکه منتظر تعارف من بمونه فهمیدم اشتباه فکر کردم و ایشون همون ادم قبله و عوض نشده و من نباید انتظارات بی خود ازش داشته باشم.
اولین قدم رو که بر داشت انگار این خونه اوار شد توی سر من .
با دیدن قیافهش و اون پوزخند گوشهی لبش قلبم فشرده شد .
من بخاطر این دختر هر بار پس زده شدم و مورد تحقیر قرار گرفتم .
با یاداوری گذشته نفرت سراسر وجودمو پر کرد .
دستهامو مشت کردم تا این نفرت کار دست هر دومون نده .
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت323
تا ایشون رو راهی بیمارستان و منو راهی زندان نکنن.
نگاهی به خونه انداخت:
_میدونستم سلیقهت داغونه ولی نه تا این حد دیگه !
از این همه پرو بودنش دهنم از شگفتی باز شد. انتظار این رفتار رو نداشتم حداقل داخل خونهی خودم.
اشاره ای از سرتا پاش کردم:
_یارا زمانی سلیقهی داغونش رو با انتخاب تو نشون داد که در این شکی نیست و اتفاقا باید بگی این خونه هم سلیقهی خود یاراست و تو هم با بد سلیقه بودنش موافقی و قراره این بدسلیقه بودن رو من تغییر بدم .
در پایان جملهم چشمکی زدم تا بیشتر بسوزه .
با ناز قدمی برداشت و قری به گردنش داد :
_از یه آدم سطح پاییت توقع همچین رفتاری با مهمون بعید نبود .
_اتفاقا همین ادم هرچقدر سطح پایین ولی بلده با هر مهمونی چجوری برخورد کنه مخصوصا مهمونایی که حد خودشونو نمیدونن و گنده تر از دهنشون حرف میزنن .
خیره نگاهش کردم که سرشو پایین انداخت ، با قدم های بلندی داشت میومد داخل پذیرایی که دستمو روی سینهش گذاشتم و مانع شدم.
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت324
ابرویی،بالا انداختم :
_اتفاقا این ادم سطح پایین نمیذاره کسی با کفش روی فرش بره مخصوصا ادمی که توی زندگیمون جایگاهی جز مزاحم بودن نداره .
فکر نمیکرد اینجوری باهاش برخورد کنم که چشم هاش از تعجب گرد شدن .
پشت چشمی نازک کرد :
_خوبه خودتم به پایین بودن سطحت اعتراف میکنی و این رفتارا فقط از خودت بر میاد من موندم یارا چجوری تو رو تحمل میکنه .
دلم گرفت ، اگه یه حرف راست زده باشه همین بود که یارا داشت به سختی منو تحمل میکرد.
این موضوع رو خودم فهمیده بودم اما هربار سعی داشتم انکار کنم ، دوست نداشتم باور کنم .
و اینکه این موضوع اینجوری توی صورتم کوبیده بشه برام درد داشت .
چشم هامو با درد روی هم فشار دادم اما نذاشتم این دختر چیزی از حال درونیم بفهمه :
_پایین بودن سطح خیلی بهتر از پایین بودن عقل و شخصیته کاش اینو بفهمی و بیشتر از این خودتو خورد نکنی .
ابرویی برام بالا انداخت.
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت325
_دلم میخواست این حرف ها رو جلوی خود یارا بگم اما متاسفانه اینجا نیست .
اشکالی نداره من به خودت میگم تا بتونی قشنگ به اصطلاح شوهرت رو بشناسی .
کفش هاشو درآورد . بدون اینکه منتظر تعارفی از جانب من باشه رفت و روی مبل نشست .
دست به سینه منتظر به من نگاه کرد :
_میتونم دعوت چایی تو بپذیرم . البته اگه جای وسیله ها رو بلدی.
با چشم های درشت شده بهش خیره شدم ، پشت این حرفش چه منظوری داشت.
بدون اینکه جدیش بگیرم و بخوام براش چایی ببرم روی مبل روبهروییش نشستم .
یکی از دلایلی هم که توجهای بهش نکردم این بود که روش،بیش از حد زیاد بود و این به مذاق من زیاد خوش نیومد.
جدی نگاهش کردم و گفتم:
_هر حرفی میخوای بزنی همین الان بزن و بعد هم گورتو از خونه ی من گم کن .
سرشو به نشونهی تاسف تکون داد :
_پس یارا حق داره که انتخابش تو نباشی.
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت326
قدرت نفس کشیدن ازم گرفته شد ، سینهم به خس خس افتاد اما همچنان سعی کردم تا عادی رفتار کنم و نقشهی یارا رو خراب نکنم .
پوزخندی زدم اما فقط خدا میدونه که توی دل من چه خبره .
_تو چی داری برای خودت میگی؟
با چشم هایی که شیطنت ازش میبارید جشمکی زد :
_ای بابا انکار نکن دیگه ، منم دیگه از خودتونم.
از شدت عصبانیت نتونستم بشینم ، بلند شدم و داد زدم:
_درست حرف میزنی یا از خونه پرتت کنم بیرون ؟
دستهاشو بالا اورد :
_جوش نزن ، همینجوری هم که کسی چشم دیدنت رو نداره اون وقت از سکه میافتی و بعد از طلاقت اگه یکی کیف پر از پولشم طرف تو بیفته سمتت نمیاد .
خشکم زد ، شوکه شدم و بدون پلک زدن فقط به آیه خیره شدم .
حرف هاش دروغ بود ؟! نبود .
نبود هیچکدوم از حرف هاش دروغ نبود اتفاقا همشون عین حقیقت بود. فقط من بودم که عین *** ها سعی در مخفی کردن حقیقت داشتم . یارا حداقل حرمت این رو نگه نداشت و نذاشت من از زندگیش برم بیرون بعد اینجوری پشت سرم صفحه بچینه.
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت327
چشم هامو از روی ناتوانی بستم .
بستم و این قدر روی هم فشار دادم تا شاید از این خواب بد بیدار بشم .
ای کاش همه چیز خواب بود ، ای کاش هنوز این قدر بی عقل نشده بود و قبل از اشتباه کردنم یکی جلوم رو میگرفت.
آره آرایه میخواست مانعم بشه اما خودم گوش نکردم ، خدا لعنتم کنه که خودم باعث شدم تا اینجوری تحقیر بشم .
خدایا حال و روزمو میبینی ، می دونم تو هم میگی تصمیم خودت بود اما من نمیدونستم این قدر بنده هات سنگدلن .
این قدر بی معرفتن و از همه مهم تر این قدر نمک نشناسن .
بگم اشتباه کردم که همه رو مثل خودم دیدم از این مخمصه نجاتم میدی ؟
اگه بگم اعتماد کردن به همه کار درستی نیست چی ؟ اگه بگم درس عبرت شد برام !
اصلا تو نجاتم بده من یه دل سیر توبه میکنم . با ضربه های پی در پیای که به شونهم وارد شد چشم هامو باز کردم.
آیه با نیشخند گفت:
_فکر کردم خوابت برد ، میخوای ادامهی حرف های به اصطلاح شوهرت رو برات بگم ؟
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت328
دستشو زیر چونهش گذاشت . کاش میتونستم دستمو جلوی دهنش بذارم و خفهش کنم بدون اینکه قاتل بشم .
چرا این آدم ها رو محکوم نمیکنن . چرا میذارن با حرف هاشون ، زخم زبون هاشون برای خودشون بگردن .
چرا بخاطر نیش هایی که میزنن ، مقصر نمیشن ، والا اینا حرف هاشون از نیش مار هم سمی تره یعنی اگه تو مار بزننت احتمال سرپا شدن و زنده موندنت زیاد هست اما اگه اینا بخوان نیشت بزنن هیچ امیدی نیست .
_یارا به من گفت به زودی طلاقت میده و وقتی شرت از زندگیش کم شد دوباره بر میگرده پیش خودم .....وسعی کن تویی که عین بختک به زندگیش چسبیدی دل بکنی دیگه .
با همین جملهش کاخ آرزوهای من به ویرونه تبدیل شد .کمرم شکست اما خم نشدم ، نمیذارم کسی خورد شدنم رو ببینه .
من روزهای بدی رو تجربه کردم اما نذاشتم هیچکس بفهمه ، نذاشتم کسی ناراحتیمو ببینه ، حالا هم نمیذارم و این اجازا رو نمیدم .
حالا که یارا این قدر خوب خودشو برای طلاق دادن من آماده کرده باشه ، منم کاری میکنم تا زودتر به مراد دلش برسه.
پوزخندی زدم ، نمیدونستم باید چی بگم ، بازوشو گرفتم و کشیدم.
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت329
با صدای جیغش داد زد و بازوش رو کشید :
_چیکار میکنی عوضی؟!
گوش هامو گرفتم و نیشخندی زدم:
_دارم از خونهم پرتت میکنم بیرون . درضمن چه صدای داغونی دارید رسما صدای کلاغ در برابر تو سر خم میکنه.
از عصبانیت سرخ شد :
_حرف دهنتو بفهم.
ابروهام از این همه پروییش بالا رفت:
_تو توی خونهی من با نهایت پرویی حرف میزنی ، اون وقت به من میگی حرف دهنمو بفهمم تو عجب آدم بیشعوری هستی.
چشمهاش رو ریز کرد و سری برام تکون داد :
_آهان الان فهمیدم تو برای چی این قدر عصبانی شدی ....
چشمکی زد :
_ تو از اینکه فهمیدی قراره مثل دستمال کاغذی از زندگی یارا پرت شی بیرون اینجوری داری میسوزی .
سرمو تکون دادم و با لحن مسخرهای گفتم:
_ای ول ، بابا تو عجب آدم باهوشی هستی ، برای همینه که هر کی میاد سمتت رو فراری میدی .
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد