💜رمانکده💜

971 عضو

#رمانکده

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت330

_ای ول ، بابا تو عجب آدم باهوشی هستی، برای همینِ هر کی می‌آد سمتت رو فرار می‌دی.

پشت چشمی برام نازک می‌کنه:

_اونا لیاقت منو ندارن .

چشم‌هام‌و به نشونه‌ی تائید می‌بندم:

_البته ، هیچکس لیاقت تو رو نداره .

می‌خواد لبخندی روی لب‌هاش شکل بگیره که با حرف بعدی من پر می‌کشه :

_چون آسمون باز شده و تو تالاپ افتادی پائین .

چونه‌ش رو می‌گیرم و سرش‌و به چپ و راست تکون می‌دم ‌:

_و از اونجایی که صورتت جای نچرال نداره حتما با صورت فرو اومدی و مجبور شدی بکوبی و از نو بسازی.

بعد هم با صدای بلند شروع به خندیدن کردم .

هیچ وقت عادت به مسخره کردن نداشتم .

وقتی هم که یکی رو می‌دیدم این کار زشت رو انجام می‌ده به شدت بهش تذکر می‌دادم اما این دختر از حدش فرا تر رفته بود و اگه من اینجوری نمی‌گفتم حالا حالا دمش کوتاه نمی‌شد.

1400/11/04 17:03

#رمانکده

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت331

اما اینبار همه چیز دست به دست هم داده بود تا به سیم آخر زده بودم .

چیزی نمی‌فهمیدم و درکی از دورو اطرافم نداشتم فقط دلم می‌خواست آیه از این خونه بره بیرون و من یه دل سیر گریه کنم.

زبونم نمی‌چرخید بگم خونه‌مون چون خونه‌ی ما نبود ، خونه‌ی یارا بود که هرلحظه منتظر بود تا من از اینجا برم .

این قدر از دستم خسته شده که به هر *** رسیده حتی به کسی که بهش نارو زده گفته که می‌خواد زودتر از دست من راحت بشه.

دستگیره‌ی در رو گرفتم :

_خیلی خوش نیومدی سعی کن جایی که تو رو نمی‌خوان نری.

در رو باز کردم که چهره‌ی یارا رو به همراه یکی دیگه پشت در دیدم .

یارا از بازشدن یهویی در و حضور آیه متعجب شد و ابروهاش بالا پرید.

منم از حضور شخصی که کنار یارا ایستاده بود متعجب شدم ، چون در نظرم آشنا بود .

اما هر چقدر فکر کردم نتونستم به یاد بیارم که من این جناب رو کجا دیدم.

1400/11/04 22:22

#رمانکده
#عشق‌فوتبالیست‌من
#پارت332

بی‌خیال شونه‌ای بالا انداختم .

من خودم این قدر درگیری و بدبختی دارم که بقیه برام مهم نیستن .

از جلوی در کنار رفتم و زیر لب گفتم:
_سلام .

یارا لبخند مصنوعی زد :

_سلام عزیزم ، ایشون ایجا چیکار می‌کنه ؟!

سرم‌و بالا اوردم و پوزخندی زدم:

_انگار اومده بود شما رو ببینه و باهات حرف بزنه اما بخاطر اینکه شما نبودی من شدم گوش شنوا برای ایشون.

یارا مردمک چشم‌هاش گشاد شدن .

برای حرف زدن دهنش‌و باز و بسته می‌کرد اما هیچ آوایی از حنجره‌ش خارج نمی‌شد.

یه نگاه به آیه انداخت و یه نگاه به من .

چقدر من می‌تونم *** باشم که هنوزم به فکر آبروی یارا هستم .

باید همین عشقش رو توی بغلش پرت می‌کردم و یه تف توی صورتش می‌نداختم.

دلم گرفت و بغض سنگینی توی گلوم نشست.

1400/11/04 22:23

#رمانکده
#عشق‌فوتبالیست‌من
#پارت333

یارا جوری برخورد می‌کنه که انگار من به زور زنش شدم .

جوری من‌و جلوی همه خورد می‌کنه که انگار من اونو تحت فشار قرار دادم و گفتم با من ازدواج کنه.

همه‌ی حرف هاش ، زنگ زدن هاش و پیگیری برای اینکه من چه جوابی می‌دم رو به کل فراموش کرده .

حقم داره الان براش سوال شده که چرا من به یه مردی ندیده و نشناخته جواب مثبت دادم .

واقعا خاکبرسر من که فکر کردم یارا با وجود عشق آتشیش به آیه عاشق من می‌شه.

با شنیدن صدای یارا از فکر بیرون اومدم:

_عزیزم حواست هست .

به چشم‌هاش نگاه کردم .

یارا همیشه با چشم هاش با من حرف می‌زد حتی روز خواستگاری هم با چشم هاش باهام حرف زد .

چشم‌های خودخواهش ازم می‌خواست که سکوت کنم و چیزی نگم .

جالب نیست در هر شرایطی فقط به فکر خودشِ و هیچ شخص دیگه‌ای براش مهم نیست.

با همون چشم‌های یخ زده نگاهش کردم که دستپاچه گفت:

1400/11/04 22:23

#رمانکده
#عشق‌فوتبالیست‌من
#پارت334

_عزیزم اجازه نمی‌دی بیایم داخل.

با این حرف دوست یارا خندید و خود یارا لبخند مصنوعی زد .

سرد گفتم:

_اینجا خونه‌ی توست من چرا باید اجازه بدم .

یارا کلافه دستش‌و داخل موهاش کرد .

می‌تونستم تعجب توی چشم های دوستش رو ببینم اما برام مهم نبود هیچ چیز برام مهم نبود .

خورد شدنم جلوی آیه برام مثل مرگ بود .

یارا گام بلندی به سمتم برداشت و دستش‌و دور کمرم حلقه کرد :

_امین تو بیا داخل ، من‌و خانمم الان میام پیشت.

با این حرف یارا ، آیه هم دستش‌و بهم کوبید :

_پس منم می‌مونم دیگه ، درست نیست جمع‌تون جمع باشه و گلتون کم باشه .

یارا گره‌ای بین ابروهاش افتاد اما بخاطر حضور امین سکوت کرد .

شاید امین بهونه و اخمش هم جز نمایش چیزی نباشه .

درسته چرا باید بذاره عشقش بره .

1400/11/04 22:24

#رمانکده
#عشق‌فوتبالیست‌من
#پارت335

احتمالا تنها شخصی که توی این جمع اضافه‌ست منم .

یارا پهلوم رو فشرد .

احتمالا ازم انتظار داشت که مخالفت کنم اما آخه من کی باشم که بخوام عشق جناب فرهمند رو از خونه‌ی خودشون بیرون بندازم.

وقتی دید آبی از سمتم من گرم نمی‌شه به خودش نزدیکم کرد و به سمت جلو هدایتم کرد:

_امین جان بفرما بشین ماهم الان برمی‌گردیم.

قبل از امین آیه بود که با لبخند دندون نمایی برگشت و روی مبل نشست.

یارا چشم غره‌ای بهش رفت و مجبورم کرد که راه بیفتم.

زمزمه کردم:

_شرمت نشدی که من‌و خانومت خطاب کردی . آهان نکنه باید عذر خواهی کنم .

یارا زیر لب غرید :
_خفه شو.

و باز هم طلبکار و حق به جانب.

با رسیدن به اتاق در رو باز کرد و من‌و داخل اتاق پرت کرد ، قدمی به سمتم برداشت:

1400/11/04 22:24

#رمانکده
#عشق‌فوتبالیست‌من
#پارت336


_معلومه چته ؟ چرا اینجوری می‌کنی ؟

ابرویی بالا انداختم :

_رفتارم باب میل شما نیست ، می‌خواید تنظیماتم رو عوض کن . شما امر کن تا منم طبق اوامرتون رفتار کنم .

کلافه دستی به موهاش کشید:

_اون شیطان چی تو گوش تو خوند که اینجوری شدی ؟ بخدا هر چی گفته دروغه . اون فقط هدفش اذیت کردن توست.

نیشخندی زدم:

_پس هدفتون باهم یکیِ .

به سینه‌م کوبید که روی تخت پرت شدم:

_چرا چرت و پرت می‌گی ؟ چه گهی خورده ؟

لبم‌و گاز گرفتم:

_آدم که راجب عشقش اینجوری حرف نمی‌زنه.

دست‌هاش‌و توی جیب شلوارش کرد و قدمی به سمتم برداشت :

_از کجا می‌دونی اون عشقمه ؟

1400/11/04 22:24

#رمانکده
#عشق‌فوتبالیست‌من
#پارت337

نفسم‌و پرصدا بیرون فرستادم :

_از اونجایی که راز های زندگیتو برای اون بازگو می‌کنی وحتی تاریخ طلاقمون روهم بهش گفتی.

شوکه به چشم هام نگاه کرد و ناباور خندید:

_شوخی می‌کنی ؟

سکوت کردم . جوابی ندادم بهش .

یارا عصبی غرید:

_توهم این چرندیات رو باور کردی؟

سرم‌و بالا نیوردم .

نمی‌دونم چرا حس بچه‌ی خطاکار رو داشتم در صورتی که تنها کسی که این وسط باید خجالت می‌کشید ، یارا بود و بس.

بازومو گرفت و از روی تخت بلندم کرد .

دستش‌و زیر چونه‌م گذاشت و سرمو بالا آورد:

_تو باور کردی؟

اینبار گستاخ به چشم‌هاش نگاه کردم .

بس بود دیگه هر چی سکوت کردم و ایشون هم تا جایی که می‌خواست تازونده.

1400/11/04 22:24

#رمانکده

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت331

اما اینبار همه چیز دست به دست هم داده بود تا به سیم آخر زده بودم .

چیزی نمی‌فهمیدم و درکی از دورو اطرافم نداشتم فقط دلم می‌خواست آیه از این خونه بره بیرون و من یه دل سیر گریه کنم.

زبونم نمی‌چرخید بگم خونه‌مون چون خونه‌ی ما نبود ، خونه‌ی یارا بود که هرلحظه منتظر بود تا من از اینجا برم .

این قدر از دستم خسته شده که به هر *** رسیده حتی به کسی که بهش نارو زده گفته که می‌خواد زودتر از دست من راحت بشه.

دستگیره‌ی در رو گرفتم :

_خیلی خوش نیومدی سعی کن جایی که تو رو نمی‌خوان نری.

در رو باز کردم که چهره‌ی یارا رو به همراه یکی دیگه پشت در دیدم .

یارا از بازشدن یهویی در و حضور آیه متعجب شد و ابروهاش بالا پرید.

منم از حضور شخصی که کنار یارا ایستاده بود متعجب شدم ، چون در نظرم آشنا بود .

اما هر چقدر فکر کردم نتونستم به یاد بیارم که من این جناب رو کجا دیدم.

1400/11/04 22:22

#رمانکده
#عشق‌فوتبالیست‌من
#پارت332

بی‌خیال شونه‌ای بالا انداختم .

من خودم این قدر درگیری و بدبختی دارم که بقیه برام مهم نیستن .

از جلوی در کنار رفتم و زیر لب گفتم:
_سلام .

یارا لبخند مصنوعی زد :

_سلام عزیزم ، ایشون ایجا چیکار می‌کنه ؟!

سرم‌و بالا اوردم و پوزخندی زدم:

_انگار اومده بود شما رو ببینه و باهات حرف بزنه اما بخاطر اینکه شما نبودی من شدم گوش شنوا برای ایشون.

یارا مردمک چشم‌هاش گشاد شدن .

برای حرف زدن دهنش‌و باز و بسته می‌کرد اما هیچ آوایی از حنجره‌ش خارج نمی‌شد.

یه نگاه به آیه انداخت و یه نگاه به من .

چقدر من می‌تونم *** باشم که هنوزم به فکر آبروی یارا هستم .

باید همین عشقش رو توی بغلش پرت می‌کردم و یه تف توی صورتش می‌نداختم.

دلم گرفت و بغض سنگینی توی گلوم نشست.

1400/11/04 22:23

#رمانکده
#عشق‌فوتبالیست‌من
#پارت333

یارا جوری برخورد می‌کنه که انگار من به زور زنش شدم .

جوری من‌و جلوی همه خورد می‌کنه که انگار من اونو تحت فشار قرار دادم و گفتم با من ازدواج کنه.

همه‌ی حرف هاش ، زنگ زدن هاش و پیگیری برای اینکه من چه جوابی می‌دم رو به کل فراموش کرده .

حقم داره الان براش سوال شده که چرا من به یه مردی ندیده و نشناخته جواب مثبت دادم .

واقعا خاکبرسر من که فکر کردم یارا با وجود عشق آتشیش به آیه عاشق من می‌شه.

با شنیدن صدای یارا از فکر بیرون اومدم:

_عزیزم حواست هست .

به چشم‌هاش نگاه کردم .

یارا همیشه با چشم هاش با من حرف می‌زد حتی روز خواستگاری هم با چشم هاش باهام حرف زد .

چشم‌های خودخواهش ازم می‌خواست که سکوت کنم و چیزی نگم .

جالب نیست در هر شرایطی فقط به فکر خودشِ و هیچ شخص دیگه‌ای براش مهم نیست.

با همون چشم‌های یخ زده نگاهش کردم که دستپاچه گفت:

1400/11/04 22:23

#رمانکده
#عشق‌فوتبالیست‌من
#پارت334

_عزیزم اجازه نمی‌دی بیایم داخل.

با این حرف دوست یارا خندید و خود یارا لبخند مصنوعی زد .

سرد گفتم:

_اینجا خونه‌ی توست من چرا باید اجازه بدم .

یارا کلافه دستش‌و داخل موهاش کرد .

می‌تونستم تعجب توی چشم های دوستش رو ببینم اما برام مهم نبود هیچ چیز برام مهم نبود .

خورد شدنم جلوی آیه برام مثل مرگ بود .

یارا گام بلندی به سمتم برداشت و دستش‌و دور کمرم حلقه کرد :

_امین تو بیا داخل ، من‌و خانمم الان میام پیشت.

با این حرف یارا ، آیه هم دستش‌و بهم کوبید :

_پس منم می‌مونم دیگه ، درست نیست جمع‌تون جمع باشه و گلتون کم باشه .

یارا گره‌ای بین ابروهاش افتاد اما بخاطر حضور امین سکوت کرد .

شاید امین بهونه و اخمش هم جز نمایش چیزی نباشه .

درسته چرا باید بذاره عشقش بره .

1400/11/04 22:24

#رمانکده
#عشق‌فوتبالیست‌من
#پارت335

احتمالا تنها شخصی که توی این جمع اضافه‌ست منم .

یارا پهلوم رو فشرد .

احتمالا ازم انتظار داشت که مخالفت کنم اما آخه من کی باشم که بخوام عشق جناب فرهمند رو از خونه‌ی خودشون بیرون بندازم.

وقتی دید آبی از سمتم من گرم نمی‌شه به خودش نزدیکم کرد و به سمت جلو هدایتم کرد:

_امین جان بفرما بشین ماهم الان برمی‌گردیم.

قبل از امین آیه بود که با لبخند دندون نمایی برگشت و روی مبل نشست.

یارا چشم غره‌ای بهش رفت و مجبورم کرد که راه بیفتم.

زمزمه کردم:

_شرمت نشدی که من‌و خانومت خطاب کردی . آهان نکنه باید عذر خواهی کنم .

یارا زیر لب غرید :
_خفه شو.

و باز هم طلبکار و حق به جانب.

با رسیدن به اتاق در رو باز کرد و من‌و داخل اتاق پرت کرد ، قدمی به سمتم برداشت:

1400/11/04 22:24

#رمانکده
#عشق‌فوتبالیست‌من
#پارت336


_معلومه چته ؟ چرا اینجوری می‌کنی ؟

ابرویی بالا انداختم :

_رفتارم باب میل شما نیست ، می‌خواید تنظیماتم رو عوض کن . شما امر کن تا منم طبق اوامرتون رفتار کنم .

کلافه دستی به موهاش کشید:

_اون شیطان چی تو گوش تو خوند که اینجوری شدی ؟ بخدا هر چی گفته دروغه . اون فقط هدفش اذیت کردن توست.

نیشخندی زدم:

_پس هدفتون باهم یکیِ .

به سینه‌م کوبید که روی تخت پرت شدم:

_چرا چرت و پرت می‌گی ؟ چه گهی خورده ؟

لبم‌و گاز گرفتم:

_آدم که راجب عشقش اینجوری حرف نمی‌زنه.

دست‌هاش‌و توی جیب شلوارش کرد و قدمی به سمتم برداشت :

_از کجا می‌دونی اون عشقمه ؟

1400/11/04 22:24

#رمانکده
#عشق‌فوتبالیست‌من
#پارت337

نفسم‌و پرصدا بیرون فرستادم :

_از اونجایی که راز های زندگیتو برای اون بازگو می‌کنی وحتی تاریخ طلاقمون روهم بهش گفتی.

شوکه به چشم هام نگاه کرد و ناباور خندید:

_شوخی می‌کنی ؟

سکوت کردم . جوابی ندادم بهش .

یارا عصبی غرید:

_توهم این چرندیات رو باور کردی؟

سرم‌و بالا نیوردم .

نمی‌دونم چرا حس بچه‌ی خطاکار رو داشتم در صورتی که تنها کسی که این وسط باید خجالت می‌کشید ، یارا بود و بس.

بازومو گرفت و از روی تخت بلندم کرد .

دستش‌و زیر چونه‌م گذاشت و سرمو بالا آورد:

_تو باور کردی؟

اینبار گستاخ به چشم‌هاش نگاه کردم .

بس بود دیگه هر چی سکوت کردم و ایشون هم تا جایی که می‌خواست تازونده.

1400/11/04 22:24

#رمانکده
#عشق‌فوتبالیست‌من
#پارت338


قاطع جواب دادم:

_آره باور کردم .

عصبی دستش‌و پشت کمرم گذاشت و به خودش نزدیکم کرد .

تنها فاصله‌ی ما دست‌های من بودن که روی سینه‌ش گذاشته بودم .

سرم‌و عقب کشیدم که خم شد و نفس عمیقی توی گردنم کشید:

_من به هیچکس حرفی نزدم.

به چشم‌هام خیره شد .

سرشو تا جایی که فاصله‌ی بین لب هامون به یه بند انگشت رسید خم کرد:

_من هیچکسی رو طلاق بده نیستم .

نرمی لب هاشو روی لب هام حس کردم .

_اینو علل حساب داشته باش تا وقتی که مهمون ها برن .

با زدن این حرف اتاق رو ترک کرد و من موندم‌و با یه حس پر از آرامش.

اما افکارم اجازه ی بیشتر ندادن تا توی خیالاتم غرق شم.

1400/11/04 22:54

#رمانکده
#عشق‌فوتبالیست‌من
#پارت339


من‌و با بی رحمی از دنیای خیالیم بیرون کشیدن و به دنیای واقعی پرت کردن.

نگاهی به خودم توی آینه انداختم .

دوباره زود خر شدم و من اینو نمی‌خواستم.

اما هر بار که می‌خواستم اخم کنم یاد حرفش که می‌گفت من طلاقت بده نیست میوفتم و نیشم تا بنا گوش باز می‌شه.

من ندید بدید عاشق با یه کلمه از سمت یارا دلم قیلی ویلی می‌ره.

دوباره یاد بوسه‌ش افتادم .

عرق سردی روی کمرم نشست ، گونه هام رنگ گرفتن .

تازه متوجه شدم که باید خجالت بکشم .

دوباره توی آینه به خودم نگاهی انداختم و چشم غره‌ای به خودم رفتم .

این همه *** بودن هم درست نیست .
پوف کلافه‌ای کشیدم .

موهام و درست کردم و شال رو روی سرم مرتب کردم.

نگاهی به سرتا پام انداختم و وقتی از خوب بودن تیپم اطمینان حاصل پیدا کردم از اتاق خارج شدم.

1400/11/04 22:55

#رمانکده
#عشق‌فوتبالیست‌من
#پارت340

اولین نفر آیه که پا روی پا انداخته بود و داشت خیار پوست می‌گرفت به چشمم اومد.

با دیدنش نفرت بود که به جای خون توی بدنم جریان پیدا کرد.

آدمی به کثیفی آیه ندیده بودم .

من نمی‌دونم حرف کدوم رو باور کنم .

ترجیح می‌دم هیچ کدوم رو باور نکنم .

مخصوصا یارا رو چون می‌دونم آخرش کسی که این وسط شکست می‌خوره منم.

اما حداقل تا زمانی که اسمم توی شناسنامه‌ی یارا هست اجازه نمی‌دم که فکر و خیال اضافه‌ای کنه .

ولی امشب حتما بحث طلاق رو وسط می‌کشم ، چون دلم نمی‌خواد این جمله رو از زبون یارا بشنوم .

من به اندازه‌ی کافی خراب شدن کاخ ارزوهام رو دیدم حداقل یه زمانی با این فکر که طلاق از سمت من بود بتونم زندگی کنم .

دیر یا زود من از زندگی یارا می‌رم .
ولی اجازه نمی‌دم که کسی بخواد *** فرضم کنه هرچند با کارهایی که تا الان کردم *** بودنم ثابت شده.

لبخندی زدم و روبه امین دوست یارا گفتم:

_خیلی خوش آمدید .

1400/11/04 22:55

#رمانکده
#عشق‌فوتبالیست‌من
#پارت338


قاطع جواب دادم:

_آره باور کردم .

عصبی دستش‌و پشت کمرم گذاشت و به خودش نزدیکم کرد .

تنها فاصله‌ی ما دست‌های من بودن که روی سینه‌ش گذاشته بودم .

سرم‌و عقب کشیدم که خم شد و نفس عمیقی توی گردنم کشید:

_من به هیچکس حرفی نزدم.

به چشم‌هام خیره شد .

سرشو تا جایی که فاصله‌ی بین لب هامون به یه بند انگشت رسید خم کرد:

_من هیچکسی رو طلاق بده نیستم .

نرمی لب هاشو روی لب هام حس کردم .

_اینو علل حساب داشته باش تا وقتی که مهمون ها برن .

با زدن این حرف اتاق رو ترک کرد و من موندم‌و با یه حس پر از آرامش.

اما افکارم اجازه ی بیشتر ندادن تا توی خیالاتم غرق شم.

1400/11/04 22:54

#رمانکده
#عشق‌فوتبالیست‌من
#پارت339


من‌و با بی رحمی از دنیای خیالیم بیرون کشیدن و به دنیای واقعی پرت کردن.

نگاهی به خودم توی آینه انداختم .

دوباره زود خر شدم و من اینو نمی‌خواستم.

اما هر بار که می‌خواستم اخم کنم یاد حرفش که می‌گفت من طلاقت بده نیست میوفتم و نیشم تا بنا گوش باز می‌شه.

من ندید بدید عاشق با یه کلمه از سمت یارا دلم قیلی ویلی می‌ره.

دوباره یاد بوسه‌ش افتادم .

عرق سردی روی کمرم نشست ، گونه هام رنگ گرفتن .

تازه متوجه شدم که باید خجالت بکشم .

دوباره توی آینه به خودم نگاهی انداختم و چشم غره‌ای به خودم رفتم .

این همه *** بودن هم درست نیست .
پوف کلافه‌ای کشیدم .

موهام و درست کردم و شال رو روی سرم مرتب کردم.

نگاهی به سرتا پام انداختم و وقتی از خوب بودن تیپم اطمینان حاصل پیدا کردم از اتاق خارج شدم.

1400/11/04 22:55

#رمانکده
#عشق‌فوتبالیست‌من
#پارت340

اولین نفر آیه که پا روی پا انداخته بود و داشت خیار پوست می‌گرفت به چشمم اومد.

با دیدنش نفرت بود که به جای خون توی بدنم جریان پیدا کرد.

آدمی به کثیفی آیه ندیده بودم .

من نمی‌دونم حرف کدوم رو باور کنم .

ترجیح می‌دم هیچ کدوم رو باور نکنم .

مخصوصا یارا رو چون می‌دونم آخرش کسی که این وسط شکست می‌خوره منم.

اما حداقل تا زمانی که اسمم توی شناسنامه‌ی یارا هست اجازه نمی‌دم که فکر و خیال اضافه‌ای کنه .

ولی امشب حتما بحث طلاق رو وسط می‌کشم ، چون دلم نمی‌خواد این جمله رو از زبون یارا بشنوم .

من به اندازه‌ی کافی خراب شدن کاخ ارزوهام رو دیدم حداقل یه زمانی با این فکر که طلاق از سمت من بود بتونم زندگی کنم .

دیر یا زود من از زندگی یارا می‌رم .
ولی اجازه نمی‌دم که کسی بخواد *** فرضم کنه هرچند با کارهایی که تا الان کردم *** بودنم ثابت شده.

لبخندی زدم و روبه امین دوست یارا گفتم:

_خیلی خوش آمدید .

1400/11/04 22:55

#رمانکده
#عشق‌فوتبالیست‌من
#پارت341


آیه با سرعت سرش‌و بالا می‌آره.

احتمالا فکر کرده الان من چمدون به دست از اون اتاق بیرون می‌آم.

ولی اشتباهش اینجاست، من زمانی که در حد مرگ بخاطر این آدم کتک خوردم هم حرف از رفتن نزدم .

رفتم داخل آشپزخونه ، کتری رو پر از آب کردم و روی گاز گذاشتم .

با صدای بلند گفتم:

_یارا جان یه لحظه می‌آی.

فقط می‌ترسیدم یارا نیاد و این وسط من ضایع بشم اما خدارو شکر افکار اشتباه از آب در اومد .

یارا داخل آشپزخونه شد و مهربون گفت:

_جان یارا.

خجالت کشیدم ، تا حالا یارا این مدلی صدام نزده بود .

سعی کردم جلوی باز شدن نیشم رو بگیرم که موفق هم شدم
.
اخمی کردم و جدی گفتم:

_این دوستت برای شام می‌مونه؟

لپم رو کشید:

_آره می‌مونه خانم اخمو ، اما خودم غذا از بیرون سفارش می‌دم.

1400/11/05 00:44

#رمانکده
#عشق‌فوتبالیست‌من
#پارت342


شونه‌ای بالا انداختم:

_کار خوبی می‌کنی چون من به هیچ عنوان دست به سیاه و سفید نمی‌زنم .

چشم‌هاشو بست .
جلوتر از اون راه افتادم تا از آشپزخونه بیرون برم که دستم کشیده شد :

_ممنونم که هنوزم اینجایی .

پوزخندی زدم:

_اما منم یه روز می‌رم.

خیره نگاهم کرد که دستم رو کشیدم و از آشپزخونه بیرون رفتم.

روی مبل روبه‌روی امین نشستم .

یارا هم اومد و کنار من نشست . دستش و روی دستم گذاشت .

نمی‌تونستم دستم‌و از زیر دستش بیرون بکشم چون آیه به دست هامون خیره شده بود .

امین با لبخند گفت:

_اون روز افتخار آشنایی با شما رو نداشتم ، اگه می‌شه خودتون رو معرفی کنید که من هم همسر دوستم‌و بشناسم.

1400/11/05 00:44

#رمانکده
#عشق‌فوتبالیست‌من
#پارت343


یارا فشاری به دستم آورد و قبل از اینکه من بخوام جواب بدم گفت:

_کدوم روز عزیزم .

و دقیقا این سوال منم بود کدوم روز ؟!

ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:

_کدوم روز جناب؟

دستی به موهاش کشید و لبخندی زد که چال روی گونه‌ش مشخص شد .

_انتظار نداشتم این قدر زود فراموشم کنید.

داداش من خودم این قدر گرفتاری و بدبختی دارم که خودمم یادم می‌ره چه برسه به تو .

البته اگه واقعا ما باهم برخورد کردیم و ایشون من رو با یکی دیگه اشتباه نگرفته باشه.

_داداش چه معنی داره زن من بخواد تصویر یکی رو بخاطر بسپاره .

لحن که حسادت توش موج می‌زد باعث شد تا سرم و بلند کنم .

رگ گردنش بیرون زده که باعث شد ابروهام از تعجب بالا بره .

الان دقیقا ایشون چی داره برای خودش ردیف می‌کنه!

1400/11/05 00:45

#رمانکده
#عشق‌فوتبالیست‌من
#پارت344


امین دست‌هاشو به نشونه‌ی تسلیم بالا آورد .

_داداش عصبی نشو منظور بدی که نداشتم.

کلافه سری تکون دادم :

_ای بابا یه لحظه اجازه بدید.

به چشم های امین نگاه کردم .

چقدر رنگ‌شون متفاوت و در عین حال خاص بود.

خودم متوجه‌ی نگاه خیره‌م که در عین حال بی ادبی هست شدم.

پوف کلافه‌ای کشیدم و پشت سر هم پلک زدم:

_می‌شه بهم بگید من و شما کجا همدیگه رو ملاقات کردیم؟

دستی به موهاش کشید :

_همون روزی حواستون نبود و اومدید جلوی ماشین من. یادتون اومد؟

یکم فکر کردم تا بالاخره یادم اومد .

همون روز هم پای آیه درمیون بود.

من حالم دوباره بد شده بود و نزدیک بودخودم رو صاف بکنم زیر ماشین همین آدم که به موقع ترمزکردو منو از مرگ حتمی نجات داد.

1400/11/05 00:45