971 عضو
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت345
ای خدا بگم چیکارش نکنه که توی هر دعوا و بدبختی دست داره .
اصلا زمانی که پاشو نزدیک ما میذاره محاله که ما رو به جون هم نندازه.
سرمو تکون دادم و بشکنی زدم:
_بله یادم اومد شما همون فرشتهی نجات بودید که بهم یه بطری آب هم دادید.
قهقههای زد :
_انگار اون بطری رو خوب به یاد دارید.
از سرجام بلند شدم و درهمون حال گفتم:
_نه من آدم هایی رو که بهم کمک میکنن رو هیچ وقت از یاد نمیبرم چه غریبه باشن چه آشنا.
امین سری تکون داد :
_قشنگ بود.
وارد آشپزخونه شدم . کتری رو برداشتم و آب جوش اومده رو داخل قوری ریختم و صبر کردم تا دم بیاد.
همون جا ایستادم و به کابینت تکیه دادم .
دروغ نگفتم من آدمی بودم که به شدت قدر کارهایی که بقیه برام انجام میدادن رو میدونست.
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت346
آخر این رفتارم کار دستم داد اما هنوزم ازش دست بر نداشتم.
به نظر من اینکه بخوای خوبیای بقیه رو نادیده بگیری یا زود فراموش کنی اوج بی انصافی و نامردیه.
آدم باید همیشه قدر کارهایی که دیگران براش میکنن رو بدونه .
حتی میتونه یه تشکر خشک و خالی کنه قطعا که نمیتونه زخمتش رو جبران کنه اما میتونه با همین تشکر خشک و خالی کلی خوشحالش کنه.
با صدای پایی سرم رو برگردوندم که امین رو توی آشپزخونه دیدم.
یه قدم به سمتش برداشتم:
_چیزی میخواستین؟
لبخند مهربونی زد:
_بله یه لیوان آب ، البته اگر زحمتی نیست.
این مرد رو من از همون روز اول ازش خوشم اومد .
حس بدی بهش نداشتم و فکر نمیکردم که بخواد آسیبی از جانبش به من وارد شه.
ظاهرش هم مرد بدی رو نشون نمیداد. و برعکس چهرهی مهربون و لحن با ادبی که داشت ازش یه مرد با شخصیت و به شدت دوست داشتنی ساخته بود.
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت347
اشارهای به قوری و کتری رو گاز کردم:
_چه زحمتی اما من چایی درست کردم ، اگه میتونید بعد از یه لیوان آب دوتا استکان چایی هم بخورید تا من لیوان آب رو تقدیمتون کنم .
با صدای بلندی خندید:
_شخصیت جالبی دارید .
آه پر سوزی کشیدم و توی دلم گفتم حیف که قدر نمیدونن .
صدای عصبی یارا باعث شد تا نگاهمو از امین بگیرم:
_امین جان تو قرار بود بری دستشویی پس چرا سر از اینجا در آوردی .
با شیطنت گفتم :
_یارا جان زیادی کنجاوه.
امین لبخندی زدو سمت یارا برگشت:
_آره میشناسمش تازه حسودم هست . برادر من اومدم یه لیوان آب بخورم.
یارا توجهای به تیکهای که امین انداخت نکرد با چشم های ریز شده پرسید :
_پس کو لیوان آبت ؟!
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت348
امین ضربهای به شونهی یارا زد:
_خانومت بهم نداد .
با تموم شدن جملهش آشپزخونه رو ترک میکنه.
یارا با عصبانیت سمتم اومد ، بخاطر قد بلندش مجبور شدم سرمو بالا بگیرم:
_تو از کی تا حالا با این صمیمی شدی که گل میگی و گل میشنوی؟!
چشمکی زدم:
_من با همهی رفیقام گل میگم و گل میشنوم.
یارا دستمو پیجوند و پشت کمرم گذاشت ، بهم نزدیک شد و غرید:
_از کی تا حالا با این یارو رفیق شدی هان ؟
لبمو گاز گرفتم :
_اِ یارو چیه ؟! از یه مرد فرهیخته مثل تو بیان این الفاظ بعیده .
از اینکه اینجوری حرصش میدادم یه حس قدرت عجیبی بهم دست داده .
دستم رو محکم فشرد:
_با من بازی نکن .
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت349
پاشو لگد کردم که ازم فاصله گرفت.
مشغول ماساژ دادن مچ دستم شدم :
_میدونی اون حداقل شعور برخورد با یه خانم رو داره چیزی که تو نداری .
با چشم هایی که شعله های آتش ازش زبونه میکشید نگاهم کرد .
دندوهاش و روی هم سابید :
_پس ازش خوشت اومده .
شونهای بالا انداختم :
_میتونه یکی از انتخاب هام بعد از تو باشه .
فاصله ای که بینمون به وجود اومده بود رو پر کرد :
دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو به سینهش چسبوند .
_نگاه من اونقدر ها که فکر میکنی خونسرد نیستم پس با روان من بازی نکن ، کاری نکن پاشم برم از این خونه پرتش کنم بیرون.
خاک فرضی روی شونهش رو تکوندم :
_میخوای قبل از تو خودم برم و به بیرون راهنماییشون کنم ؟
میدونستم قبل از هر چیزی آبرو برای یارا مهمه و هیچ وقت نمیاد برای ادم موقت زندگیش آتیش بزنه به این آبرو .
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت350
پوف کلافهای کشید و از آشپزخونه خارج شد .
سعی میکردم رفتارهاش و نادیده بگیرم تا خودم کمتر اذیت بشم.
استکان ها رو مرتب توی سینی چیدم و قندون رو هم گذاشتم بعد از اونم یه چایی خوشرنگ ریختم .
سینی به دست از آشپزخونه بیرون اومدم که امین متوجهم شد :
_دست شما درد نکنه توی زحمت افتادید .
قبل از اینکه بخوام خم بشم و چایی تعارف کنم یارا گفت:
_صبر کن .
از روی مبل بلند شد و سینی رو از دستم گرفت .
اینکارش برای من تازگی داشت که داشتم با دهن باز نگاهش میکردم .
سعی کردم زیاد تابلو بازی در نیارم ولی واقعا برام عجیب بود که یارا فرهمند بخواد بیاد سینی رو از من بگیره و خودش از مهمون ها پذیرایی کنه.
چشمم به آیه که یا حرص به من نگاه میکرد افتاد .
سرمو با معنی چیه تکون دادم که چشم غرهای برام رفت و روشو ازم برگردوند.
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت341
آیه با سرعت سرشو بالا میآره.
احتمالا فکر کرده الان من چمدون به دست از اون اتاق بیرون میآم.
ولی اشتباهش اینجاست، من زمانی که در حد مرگ بخاطر این آدم کتک خوردم هم حرف از رفتن نزدم .
رفتم داخل آشپزخونه ، کتری رو پر از آب کردم و روی گاز گذاشتم .
با صدای بلند گفتم:
_یارا جان یه لحظه میآی.
فقط میترسیدم یارا نیاد و این وسط من ضایع بشم اما خدارو شکر افکار اشتباه از آب در اومد .
یارا داخل آشپزخونه شد و مهربون گفت:
_جان یارا.
خجالت کشیدم ، تا حالا یارا این مدلی صدام نزده بود .
سعی کردم جلوی باز شدن نیشم رو بگیرم که موفق هم شدم
.
اخمی کردم و جدی گفتم:
_این دوستت برای شام میمونه؟
لپم رو کشید:
_آره میمونه خانم اخمو ، اما خودم غذا از بیرون سفارش میدم.
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت342
شونهای بالا انداختم:
_کار خوبی میکنی چون من به هیچ عنوان دست به سیاه و سفید نمیزنم .
چشمهاشو بست .
جلوتر از اون راه افتادم تا از آشپزخونه بیرون برم که دستم کشیده شد :
_ممنونم که هنوزم اینجایی .
پوزخندی زدم:
_اما منم یه روز میرم.
خیره نگاهم کرد که دستم رو کشیدم و از آشپزخونه بیرون رفتم.
روی مبل روبهروی امین نشستم .
یارا هم اومد و کنار من نشست . دستش و روی دستم گذاشت .
نمیتونستم دستمو از زیر دستش بیرون بکشم چون آیه به دست هامون خیره شده بود .
امین با لبخند گفت:
_اون روز افتخار آشنایی با شما رو نداشتم ، اگه میشه خودتون رو معرفی کنید که من هم همسر دوستمو بشناسم.
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت343
یارا فشاری به دستم آورد و قبل از اینکه من بخوام جواب بدم گفت:
_کدوم روز عزیزم .
و دقیقا این سوال منم بود کدوم روز ؟!
ابرویی بالا انداختم و پرسیدم:
_کدوم روز جناب؟
دستی به موهاش کشید و لبخندی زد که چال روی گونهش مشخص شد .
_انتظار نداشتم این قدر زود فراموشم کنید.
داداش من خودم این قدر گرفتاری و بدبختی دارم که خودمم یادم میره چه برسه به تو .
البته اگه واقعا ما باهم برخورد کردیم و ایشون من رو با یکی دیگه اشتباه نگرفته باشه.
_داداش چه معنی داره زن من بخواد تصویر یکی رو بخاطر بسپاره .
لحن که حسادت توش موج میزد باعث شد تا سرم و بلند کنم .
رگ گردنش بیرون زده که باعث شد ابروهام از تعجب بالا بره .
الان دقیقا ایشون چی داره برای خودش ردیف میکنه!
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت344
امین دستهاشو به نشونهی تسلیم بالا آورد .
_داداش عصبی نشو منظور بدی که نداشتم.
کلافه سری تکون دادم :
_ای بابا یه لحظه اجازه بدید.
به چشم های امین نگاه کردم .
چقدر رنگشون متفاوت و در عین حال خاص بود.
خودم متوجهی نگاه خیرهم که در عین حال بی ادبی هست شدم.
پوف کلافهای کشیدم و پشت سر هم پلک زدم:
_میشه بهم بگید من و شما کجا همدیگه رو ملاقات کردیم؟
دستی به موهاش کشید :
_همون روزی حواستون نبود و اومدید جلوی ماشین من. یادتون اومد؟
یکم فکر کردم تا بالاخره یادم اومد .
همون روز هم پای آیه درمیون بود.
من حالم دوباره بد شده بود و نزدیک بودخودم رو صاف بکنم زیر ماشین همین آدم که به موقع ترمزکردو منو از مرگ حتمی نجات داد.
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت345
ای خدا بگم چیکارش نکنه که توی هر دعوا و بدبختی دست داره .
اصلا زمانی که پاشو نزدیک ما میذاره محاله که ما رو به جون هم نندازه.
سرمو تکون دادم و بشکنی زدم:
_بله یادم اومد شما همون فرشتهی نجات بودید که بهم یه بطری آب هم دادید.
قهقههای زد :
_انگار اون بطری رو خوب به یاد دارید.
از سرجام بلند شدم و درهمون حال گفتم:
_نه من آدم هایی رو که بهم کمک میکنن رو هیچ وقت از یاد نمیبرم چه غریبه باشن چه آشنا.
امین سری تکون داد :
_قشنگ بود.
وارد آشپزخونه شدم . کتری رو برداشتم و آب جوش اومده رو داخل قوری ریختم و صبر کردم تا دم بیاد.
همون جا ایستادم و به کابینت تکیه دادم .
دروغ نگفتم من آدمی بودم که به شدت قدر کارهایی که بقیه برام انجام میدادن رو میدونست.
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت346
آخر این رفتارم کار دستم داد اما هنوزم ازش دست بر نداشتم.
به نظر من اینکه بخوای خوبیای بقیه رو نادیده بگیری یا زود فراموش کنی اوج بی انصافی و نامردیه.
آدم باید همیشه قدر کارهایی که دیگران براش میکنن رو بدونه .
حتی میتونه یه تشکر خشک و خالی کنه قطعا که نمیتونه زخمتش رو جبران کنه اما میتونه با همین تشکر خشک و خالی کلی خوشحالش کنه.
با صدای پایی سرم رو برگردوندم که امین رو توی آشپزخونه دیدم.
یه قدم به سمتش برداشتم:
_چیزی میخواستین؟
لبخند مهربونی زد:
_بله یه لیوان آب ، البته اگر زحمتی نیست.
این مرد رو من از همون روز اول ازش خوشم اومد .
حس بدی بهش نداشتم و فکر نمیکردم که بخواد آسیبی از جانبش به من وارد شه.
ظاهرش هم مرد بدی رو نشون نمیداد. و برعکس چهرهی مهربون و لحن با ادبی که داشت ازش یه مرد با شخصیت و به شدت دوست داشتنی ساخته بود.
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت347
اشارهای به قوری و کتری رو گاز کردم:
_چه زحمتی اما من چایی درست کردم ، اگه میتونید بعد از یه لیوان آب دوتا استکان چایی هم بخورید تا من لیوان آب رو تقدیمتون کنم .
با صدای بلندی خندید:
_شخصیت جالبی دارید .
آه پر سوزی کشیدم و توی دلم گفتم حیف که قدر نمیدونن .
صدای عصبی یارا باعث شد تا نگاهمو از امین بگیرم:
_امین جان تو قرار بود بری دستشویی پس چرا سر از اینجا در آوردی .
با شیطنت گفتم :
_یارا جان زیادی کنجاوه.
امین لبخندی زدو سمت یارا برگشت:
_آره میشناسمش تازه حسودم هست . برادر من اومدم یه لیوان آب بخورم.
یارا توجهای به تیکهای که امین انداخت نکرد با چشم های ریز شده پرسید :
_پس کو لیوان آبت ؟!
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت348
امین ضربهای به شونهی یارا زد:
_خانومت بهم نداد .
با تموم شدن جملهش آشپزخونه رو ترک میکنه.
یارا با عصبانیت سمتم اومد ، بخاطر قد بلندش مجبور شدم سرمو بالا بگیرم:
_تو از کی تا حالا با این صمیمی شدی که گل میگی و گل میشنوی؟!
چشمکی زدم:
_من با همهی رفیقام گل میگم و گل میشنوم.
یارا دستمو پیجوند و پشت کمرم گذاشت ، بهم نزدیک شد و غرید:
_از کی تا حالا با این یارو رفیق شدی هان ؟
لبمو گاز گرفتم :
_اِ یارو چیه ؟! از یه مرد فرهیخته مثل تو بیان این الفاظ بعیده .
از اینکه اینجوری حرصش میدادم یه حس قدرت عجیبی بهم دست داده .
دستم رو محکم فشرد:
_با من بازی نکن .
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت349
پاشو لگد کردم که ازم فاصله گرفت.
مشغول ماساژ دادن مچ دستم شدم :
_میدونی اون حداقل شعور برخورد با یه خانم رو داره چیزی که تو نداری .
با چشم هایی که شعله های آتش ازش زبونه میکشید نگاهم کرد .
دندوهاش و روی هم سابید :
_پس ازش خوشت اومده .
شونهای بالا انداختم :
_میتونه یکی از انتخاب هام بعد از تو باشه .
فاصله ای که بینمون به وجود اومده بود رو پر کرد :
دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو به سینهش چسبوند .
_نگاه من اونقدر ها که فکر میکنی خونسرد نیستم پس با روان من بازی نکن ، کاری نکن پاشم برم از این خونه پرتش کنم بیرون.
خاک فرضی روی شونهش رو تکوندم :
_میخوای قبل از تو خودم برم و به بیرون راهنماییشون کنم ؟
میدونستم قبل از هر چیزی آبرو برای یارا مهمه و هیچ وقت نمیاد برای ادم موقت زندگیش آتیش بزنه به این آبرو .
#رمانکده
#عشقفوتبالیستمن
#پارت350
پوف کلافهای کشید و از آشپزخونه خارج شد .
سعی میکردم رفتارهاش و نادیده بگیرم تا خودم کمتر اذیت بشم.
استکان ها رو مرتب توی سینی چیدم و قندون رو هم گذاشتم بعد از اونم یه چایی خوشرنگ ریختم .
سینی به دست از آشپزخونه بیرون اومدم که امین متوجهم شد :
_دست شما درد نکنه توی زحمت افتادید .
قبل از اینکه بخوام خم بشم و چایی تعارف کنم یارا گفت:
_صبر کن .
از روی مبل بلند شد و سینی رو از دستم گرفت .
اینکارش برای من تازگی داشت که داشتم با دهن باز نگاهش میکردم .
سعی کردم زیاد تابلو بازی در نیارم ولی واقعا برام عجیب بود که یارا فرهمند بخواد بیاد سینی رو از من بگیره و خودش از مهمون ها پذیرایی کنه.
چشمم به آیه که یا حرص به من نگاه میکرد افتاد .
سرمو با معنی چیه تکون دادم که چشم غرهای برام رفت و روشو ازم برگردوند.
#پارت351
بالاخره یارا جلوی من خم شد .
استکانی رو برداشتم زیر نگاه خیرهش داشتم آب میشدم اما خم به ابرو نیوردم .
_ممنونم .
با شنیدن تشکرم سینی رو روی میز گذاشت.
تا اومد که کنارم بشینه زنگ در به صدا در اومده .
خواستم بلند شم که یارا با دستش مانع شد و گفت:
_حتما غذاهارو آوردم خودم میرم.
من اگر میدونستم این دونفز تا این حد میتونن روی رفتار یارا تاثیر بذارن خداشاهده هر روز مهمون خونمن.
والا که جاشون روی چشمهام بود .
ولی نه آیه تا حالا به جز دعوا برای من هیچ خیری،نداشته پس حتما قدم امین خوب بوده که اینجوری یارا مهربون شده.
وگرنه یارا رو چه به پذیرایی!
نهایت کاری که یارا انجام میداد این بود که لیوان چاییشو از روی میز برداره و بخوره.
یارا با نایلون بزرگی که پراز ظرف غذا بود برگشت داخل خونه.
#پارت352
آیه با ناز گفت:
_یارا جون چرا زحمت کشیدی .
یارا بدون اینکه بهش توجهای کنه یا عکس العملی نشون بده رفت داخل آشپزخونه .
خیلی حال کردم که آیه ضایع شد .
برگشتم سمتش و سری به نشونهی تاسف تکون دادم .
دیدم که دستشهاش و مشت کرد و این قدر فشار داد که رنگشون تغییر کرد .
چرا این بشر هر چقدر بهش بی توجهای میشه بلند نمیشه بره .
یعنی این قدر دیگه غرورش براش اهمیت نداره و جایی که حتی نیم نگاهی حوالهش نمیشه نشسته و تکون هم نمیخوره.
من برای بار اول که توی محضر دیدمش اصلا فکر نمیکردم همچین آدمی باشه ولی انگار به کل اشتباه کرده بودم و ایشون برای رسیدن به خواستش حاضره هر کاری بکنه.
بلند شدم و استکان های چایی رو جمع کردم و به آیه گفتم:
_عزیزم یه وقت دیرت نشه .
لبخندی زد و جواب داد :
_نه عزیزم نگران نباش.
#پارت353
اتفاقا نگرانم ، اینجوری که تو داری پیش میری حتما میخوای شبم کنارمون بمونی .
حیف که امین اینجا نشسته وگرنه از همین بازوش میگرفتم و از خونه پرتش میکردم بیرون.
سینی به دست وارد آشپزخونه شدم که یارا رو در حال تزئین بشقاب ها دیدم .
یه لحظه دلم براش سوخت .
انگاری حرفمو که گفتم من دست به سیاه و سفید نمیزنم رو جدی گرفته .
سینی رو روی کابینت گذاشتم .
بشقاب رو از زیر دستش کشیدم که با تعجب سرشو بلند کرد :
_تو برو پیش مهمونا من انجام میدم .
در اون یکی ظرف رو باز کرد :
_نه من خودم حلش میکنم .
اخمی کردم :
_تو برو پیش مهمونات .
زیتون ها رو کنار جوجه کباب ها چیدم .
_نگاه این قدر تیکه ننداز ، اگه آیه اینجا اومده و موندگار شد تقصیر من چیه؟
#پارت354
بعد از تموم شدن کار زیتون ، جعبهی چیپس سیب زمینی رو باز میکنم :
_من حرف بدی نزدم اما از قدیم گفتن حرف و که زمین بندازی صاحبش بر میداره انگار این جمله برای تو هم صدق میکنه .
پوف کلافه ای کشید ، کلافه دستی لابه لای موهاش کشید و از آشپزخونه خارج شد .
میخواستم بهش بگم پس پای این آیه رو کی به زندگی ما باز کرده ؟!
الان این با رفتار های کی امید پیدا کرده که تا اینجا اومده و هیچ جوره هم بیرون نمیره.
اینا که کار من نیست ، قطعا زیر سر خودته ولی کیه که قبول کنه و بخواد گردن بگیره .
از یه طرفی هم نمیخواستم که بحثی بینمون پیش بیاد .
چون میدونستم شاید جسم آیه داخل پذیرایی باشه اما تمام هوش و حواسش به من و یاراست.
بعد از تزئین بشقاب ها و آماده کردن همه چیز اون ها رو روی میز ناهار خوری که گوشهی سالن قرار داشت چیدم .
و آیه با اینکه دید دارم سفره رو میچینم به خودش زحمت نداد تا تعارف کنه و ببینه کمک میخوام یا نه ؟!
#پارت355
با صدای بلند از همه دعوت کردم تا سر میز بشینن .
خودمم آخرین نفر نشستم تا ببینم اگر کم و کسری هست برطرف کنم .
دلم میخواست همه چیز زیبا به نظر برسه .
امین اولین قاشق رو که خورد گفت:
_من خیلی امروز زحمت دادم بهتون خیلی شرمنده .
قبل از اینکه ما جواب بدیم آیه مداخله کرد:
_چه زحمتی عزیزم ، یه میوه و شیرینی که این حرف ها رو نداره ، این غذا رو هم که از بیرون سفارش دادن .
آیه به من نگاه کرد و ادامه داد :
_عزیرم پس چرا خودت غذا درست نکردی ؟ نکنه دست پختت تعریف چندانی نداره !
قیافهش و ناراحت نشون داد:
_من میبینم که یارا چند وقتی هست لاغر شده نگو تو زیاد بهش نمیرسی .
دیگه داشت پاشو فراتر از حدش میذاشت و اگه جوابشو نمیدادم قطعا میترکیدم.
یارا دهنشو برای جواب دادن باز کردن که بی حواس دستمو روی ران پاش گذاشتم .
#پارت356
_عزیزم ، آیه جان اول از همه میخوام بگم که سعی کنیم تو مسئله ای که مربوط،به ما نیست دخالت نکنیم ، قطعا خودت متوجه نیستی که چقدر این رفتار زشته ، و نکتهی دوم اینه که من برای افراد مهم زندگیم تلاش میکنم تا بهترین شب رو براشون تدارک ببینم و امشب بخاطر حضور تو نشد اونچه رو که در شان امین آقا هست رو به نمایش بذاریم و فعلا همینه که از دستمون بر اومده ایشالا سری بعد بدون وجود هیچ مزاحمی از خجالتشون در میایم.
برام مهم نبود که جلوی این همه آدم خوردش کردم .
برام مهم نبود که الان چه حالی داره .
اون اگه این چیزها براش مهم بود قطعا این همه خودشو خرد نمیکرد .
اون هر کاری میکرد تا جلوهی منو خراب کنه اما خوشبختانه هربار این تیر ها به خودش اصابت میکنه.
نگاهی به جمع انداختم:
_بفرمایید بخورید .
امین داخل دهن باز شدهش سریع تکه گوشتی گذاشت .
احتمالا با خودش گفته تا قبل از اینکه به منم بپره سرمو بندازم پایین و مثل بچهی خوب غذام رو بخورم.
بعد بحث بین منو آیه شام رو همه در سکوت و آرامش خوردیم و بعد از اون دیگه امین بلند شد و قصد رفتن کرد .
#پارت357
بنده خدا چشمش ترسید.
به اصرار های ماهم جواب ردی داد و گفت که کار داره .
آیه هم پشت سر امین داشت بیرون میرفت که بازوش توسط یارا اسیر شد .
دندون هامو روی هم سابیدم .
تحمل دیدن این صحنه برام سخت بود .
امین سوار آسانسور شد که آیه نالید :
_ولم کن منم میخوام برم.
یارا لبخند ترسناکی زد :
_چرا ما تازه میخوایم باهم حرف بزنیم.
وقتی از رفتن امین اطمینان پیدا کرد آیه رو داخل خونه پرت کرد .
دررومحکم بست که از صداش شونه های من بالا پرید.
آیه روی زانوهاش افتاده بود که به سرعت بلند شد :
_چیکار میکنی عوضی ؟!
یارا گلدون روی جاکفشی رو برداشت و محکم به زمین کوبید:
_تو به چه حقی به زن من یه مشت چرت و پرت گفتی؟!
#پارت358
به وضوح پریدن رنگ صورتش رو دیدن .
اما همچنان گستاخ گفت:
_هر چی گفتم عین واقعیت بوده .
پوزخندی زد و ادامه داد :
_چرا عادت کردی خودت رو پشت دروغ هات پنهان کنی؟
یارا بدون اینکه کنترلی روی رفتارش داشته باشه گام بلندی برداشت .
قبل از اینکه آیه بخواد فرار کنه یارا دستشو دور گلوش حلقه کرد و به دیوار کوبیدش .
هر لحظه فشار دستش بیشتر میشد و من از رفتارهای ضد و نقیضشون چیزی نمیفهمیدم .
سردرگم داشتم به این دوتا موجود که به جون هم افتاده بودن نگاه میکردم .
با تجزیه تحلیل موقعیت یارا شتاب زده سمتش رفتم .
آیه برای نفس کشیدن و کنار زدن دست یارا تقلا میکرد اما زور اون کجا و زور یارا کجا ؟
رنگ آیه قرمز شده بود و گلوش به خس خس افتاده بود .
هر چقدر ازش متنفر باشم اما راضی به مرگش هم نیستم .
#پارت359
بازوی یارا رو گرفتم:
_توروخدا ولش کن ارزش نداره بخاطر این ادم قاتل بشی .
انگار داشت به حرف هام فکر میکرد که بعد از چند ثانیه دستش و از دور گلوش باز کرد .
آیه با باز شدن راه تنفسش پشت سر هم سرفه میکرد .
اما من کنار یارا که به دیوار تکیه زده بود ایستادم .
دستش و توی دستم گرفتم و زمزمه کردم :
_معلوم هست داری چیکار میکنی ؟
سرشو بالا آورد و با چشم های سرخ شده نگاهم کرد:
_دارم سعی میکنم بفهمم چی تو گوشت تو خونده؟
_من ازتون شکایت میکنم .
سمت آیه برگشتم . انگار حالش بهتر شده بود .
ایستاده بود و داشت تهدید میکرد .
من بی تفاوت گفتم :
_باشه .
اما یارا خیلی آتیشی شد که به سمت آیه حمله کرد :
_میخوای بری شکایت کنی برو اما اینو هم حتما ضمینهی پرونده کن ... حالا بگو ببینم به زن من چی گفتی !
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد