971 عضو
#پارت465
ای کاش می تونستم صورت خودشو لمس کنم نه عکسشو.
_میدونم همیشه حواست بهمون هست ...... تو حتی الانم حواست به من هست.
شاید حقیقت ماجرای منو نگاه رو هم فهمیده باشی .
مامان من هم شرمندهی توام ، هم شرمندهی اون دختر .
دختری که بهش قول دادم بعد از دوماه زندگی با من اجازه میدم میره اما الان ....
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
_اما الان نمی تونم اجازه بدم بره .
یادم به چند ساعت پیش افتاد که تمام حواس نگاه به من بود .
به حرفی که قبل از خواب بهم زد .
آخه من چجوری می تونم این دختر رو ول کنم .
اون دختر منو به خودش بدجور وابسته کرده.
با صدای پایی سریع اشک هامو پاک کردم.
برگشتم که با بابا مواجه شدم.متعجب پرسیدم:
_بابا تو هنوز نخوابیدی ؟
بابا با چشم های ریز شده بهم نگاه کرد .
برای اینکه نفهمه گریه کردم چشم هامو ازش دزدیدم.
_بابا اتفاقی افتاده؟
#پارت466
_نه ، فقط نگران تو بودم اما حالا که می بینم این قدر حالت خوبه که روی پاهای خودت ایستادی حال منم خوب شد.
سرمو بالا آوردموپرسیدم:
_نگران من ! برای چی؟
دستی روی شونهم زد:
_نگاه گفت تب کردی ، بعد هم رفت توی اتاقو دیگه بیرونم نیومد ، منم نگران شدم ، خواستم بیام در اتاق رو بزنم اما دیگه خجالت کشیدم.
لبخندی زدم و دست بابا رو از روی شونهم برداشتم و بوسیدم:
_نگاه از شدت خستگی خوابش برد .
این دختر تمام فکر و ذهن منو پر کرده بود .
صورت غرق خوابش جلوی چشم هام نقش بست که لبخندی زدم .
اون دختر یه فرشته بود.
بابا چشمکی بهم زد:
_چیه رفتی تو فکر؟!
قهقههی بلندی سر دادم .
یه لحظه یادم افتادم که نگاه تازه خوابیده و ممکنه با صدای قهقههی من بترسه .
با دستم جلوی دهنمو گرفتم که بتونم جلوی خندهم رو بگیرم.
#پارت467
بابام پیشونیم بوسید.
_حقم داشت اون جور که اون عین پروانه دورت می گشت و مواظبت بود هر *** دیگه ای هم بود خسته می شد.
با این حرف بابا شدت ذوقمو بیشتر شد که لبخند دندون نمایی زدم.
من حاضر بودم هر روز همین جوری بشم تا فقط برای یک ساعت توجه ی نگاه رو برای خودم داشته باشم.
شونه به شونهی بابا وارد آشپزخونه شدیم .
بابا سمت کابینت ها رفت و بشقابی بیرون آورد.
_بابا چی می خوای بخوری ؟
نیم نگاهی بهم انداخت :
_سوپ.
متعجب زمزمه کردم:
_سوپ؟!
کی این سوپ رو درست کرده .
بابا بدون اینکه به منتوجه ای کنه گفت:
_این قدر که راه رفتم گرسنهم شد .
ابروهام بالا پرید.
بابا به سمت قابلمه ای که روی اجاق بود رفت و بشقابشو پر کرد.
#پارت468
اومد و سر میز نشست که پرسیدم:
_این سوپ رو کی درست کرده؟
بابا لبخند مرموزی زد:
_همون دختری که عین پروانه داشت دورت می گشت .
تازه حواسم جمع شد که یه بشقاب سوپ هم روی میز بود .
اما من اصلا فکرشو نمی کردم که نگاه این ساعت بلند شده باشه و برای من سوپ درست کنه.
با حیرت زمزمه کردم:
_نگاه!
بابا سری تکون داد :
_آره .
صورتمو بین دست هام مخفی کردم که صدای بابا رو شنیدم:
_چیه؟!
جوابی ندادم که بابا ادمه داد:
_میدونم تعجب کردی اتفاقا خود منم خیلی تعجب کردم.
پوف کلافه ای کشیدم.
نمی گم از این کار های نگاه لذت نبردم ، چرا اتفاقا خیلی لذت بردم که یکی اینجوری به فکرمه.
اما دیگه داشتم خجالت می کشیدم.
#پارت469
هی هر بار که می خواستم خوشحال بشم یادم می افتاد که من چه رفتاری با نگاه داشتمو اون الان چه رفتاری با من داره.
حس شرمساری بیخ گلوم چسبیده بود و هیچ جوره هم نمی تونستم از دستش خلاص بشم.
***
غلتی زدم و دست هامو باز کردم .
یکی از چشم هامو باز کردم که با برخورد نور سریع چشممو بستم.
خمیازه ای کشیدم و آروم چشم هامو باز کردم.
بلند شدم و روی تخت نشستم که دهنم از تعجب باز شد.
یادم میاد که دیشب روی کاناپه به اون سفتی خوابیدم و حالا روی این تختم .
متعجب به دور و اطراف نگاه کردم.
تا اونجایی که من بخاطر میارم سابقه ی راه رفتن توی خوابم ندارم .
فقط یه احتمال می تونم بدم اونم اینه که یارا منو از روی کاناپه بلند کرده باشه.
برام عجیب بود اما فعلا بی خیال فکر های اضافه شدم .
از روی تخت بلند شدم تا ببینم یارا کجاست و حالش چطوره .
اول از همه توی آینه نگاهی به خودم انداختم و وقتی از خوب بودنم اطمینان به دست آوردم از اتاق بیرون رفتم.
#پارت470
با سر و صدایی که از آشپزخونه میومد مستقیم سمت آشپزخونه رفتم .
توی چهارچوب در ایستادم و به یارا نگاه کردم.
یارا مشغول چیدن میز بود و یه لحظه سرشو بالا آورد و متوجه ی حضور من شد.
لبخندی زد:
_سلام صبح بخیر.
سری تکون دادم :
_سلام صبح توهم بخیر .
وارد آشپزخونه شدم و پرسیدم:
_یارا حالت خوبه؟ تو چرا از جات بلند شدی؟
_آره حالم خوبه ، بلند شدم تا بتونم به کار ها برسم دیگه .
ابرویی بالا انداخت و ادامه داد:
_من همچین فرد زحمت کشی هستم.
با تمسخر سرمو تکون دادم که گفت:
_مسخره می کنی؟
شونه ای بالا انداختم:
_نه تو همچین فکری کردی ؟
_آره.
#پارت471
سرمو به نشونهی تاسف تکون دادم:
_پس اشتباه فکر کردی .
برگشتم تا یه آبی به دست و صورتم بزنم که با صدای یارا سرجام ایستادم:
_کجا می ری؟
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم:
_دستشویی .
گوشه ی لبشو گاز گرفت :
_فکر کردم دوباره قهر کردی ، وگرنه نمی پرسیدم .
دست به بغل سمتش برگشتم :
_اونی که همیشه قهر می کنه تویی نه من.
یارا به صورت نمایشی به سینهش زد :
_کی من؟!
ابرویی بالا انداختم:
_نه عمهی من .
سرش با تمسخر تکون داد:
_آهان راجب عمهت دیگه اطلاعی ندارم.
از این کلکلی که با یارا داشتم و برندهش من نشدم عصبی زمزمه کردم:
_برو بابا .
#پارت472
قهقههی بلندی سر داد که حرصی از آشپزخونه بیرون زدم.
وارد دستشویی که شدم آبی به دست و صورتم زدم .
روبه روی آینه ایستادم و نگاهی به صورت خیسم انداختم.
با دستمال کاغذی صورتمو خشک کردم و دستمال رو توی سطل زباله انداختم .
از دستشویی که بیرون اومدم با دلارا سینه به سینه شدم .
لبخند بی جونی بهم زد .
دست خودم نبود که خم شدم و گونهش رو بوسیدم.
_زود خوب شو باشه؟
انگار منتظر همین حرف بود که اشک به چشم هاش دمید:
_ نمی تونم ، من دیگه هیچ وقت اون آدم قبل نمیشم .
بغضش ترکید و ادامه داد:
_مامان با رفتنش دلارا رو هم برد ، نابود کرد ، سربه نیست کرد .
خم شد و روی زانوهاش افتاد.
منم بغض بزرگی اومد و نشست توی گلوم .
نمی تونستم حرف بزنم چون هر لحظه این بغض می شکست و وضعیت رو بدتر می کرد .
کنارش روی زانوهام نشستم.
#پارت473
سرشو روی سینه م گذاشتم .
یارا از آشپزخونه بیرون اومد و خواست فریاد بزنه .
اما با دیدن ما دهنش نیمه باز موند .
ترسیده به سمت ما اومد .
بهم نگاهی انداخت:
_چی شده ؟
به سختی زمزمه کردم:
_دوباره یاد مادرت افتاد و حالش بد شد .
یارا کنار دلارا نشست.
مشغول نوازش کردن موهاش شد :
_خواهرم ، عزیزم تو تا کی می خوای با عذاب دادن خودت ما رو هم عذاب بدی .
یه لحظه نفهمیدم چی شد که دلارا دیوونه شد و منو به عقب پرت کرد.
دست هامو روی زمین گذاشتم تا تعادلم حفظ بشه.
_من نمی تونم مثل شما مامان رو به همین راحتی فراموش کنم .
به سمت یارا حمله کرد و مشت هایی به سینهش کوبید:
_من نمی تونم مثل تو سنگ دل باشم .
با این حرف صدای شکستن قلب یارا رو شنیدم .
#پارت474
شکست و دم نزد .
به جاش در تلاش بود تا خواهرشو آروم کنه .
قلب خودش در حال متلاشی شدن بود اما همچنان بدون اینکه خم به ابرو بیاره مواظب بود تا خواهرش روحیهش خراب نشه.
_باشه من بد اما تو با خودت اینجوری نکن .
دلارا اصلا توی حال خودش نبود که بی وقفه به سینهی یارا مشت می کوبید.
از این سکوت یارا دلم داشت آتیش می گرفت.
بس بود این قدر صبوری.
غم هاشو پنهون کرد تا دیگران رو اذیت نکنه .
در صورتی که همین آدما بدترین حرف ها رو بهش می زنن.
خواستم دست هاشو از پشت بگیرم که یارا ابرویی بالا انداخت:
_بذار آروم شه .
دلارا داشت با ناخوناش به گردن و بازوی یارا چنگ می انداخت.
پوف کلافه ای کشیدم.من بیشتر از همه یارا برام مهم بود .
همین قدر که دلارا ناراحته یاراهم ناراحته اما چون داد و بیداد راه نمی ندازه که دلیل بر غصه نخوردنش نیست.
#پارت475
کاش می تونستم اینو بلند توی صورت دلارا فریاد بزنم.
انگار این دختر خستگی ناپذیر بود که عقب نمی کشید.
شاید هم زمان برای من طولانی می گذشت .
هر چی که بود دوست نداشتم یارا رو این قدر بیچاره ببینم.
دیگه طاقت نیوردم و شونه های دلارا رو گرفتم و اونو عقب کشیدم .
یارا مغموم به دلارا نگاه می کرد .
چشم هامو به نشونهی اینکه حواسم بهش هست بستم که یارا متوجهی منظورم شد.
از جاش بلند شد.
به محض اینکه یارا کمی از ما دور شد روبه روی دلارا نشستم .
سرش پایین بود که دستمو زیر چونهش گذاشتم و سرشو بالا آوردم .
صورتشو ازم برگردوند .
مصمم تر و محکم تر چونهش رو فشار دادم.
با تحکم گفتم:
_به من نگاه کن .
دلارا زیر لب زمزمه کرد:
_نمی خوام .
#پارت476
از دستش به شدت عصبانی بودم .
از طرز رفتارش حرصم گرفته بود و نمی تونستم خودمو کنترل کنم:
_چرا نمی خوای نگاه کنی .
فشار انگشت هام هر لحظه روی چونهش بیشتر میشد:
_نکنه فهمیدی چه چرت و پرت هایی به داداشت گفتی.
_آخ .
با آخی که گفت صورت ناراحته یارا جلوی چشم هام نقش بست .
باتمسخرگفتم:
_آخ ...
زیر لب زمزمه کردم:
_دردت گرفت .
به عقب هلش دادم:
_تو اگه با یه فشار کوچیک من دردت گرفت ببین حال روز برادرت الان چیه!
عصبی از روی زمین بلند شدم:
_به سر و صورتش چنگ میندازی و حرف هایی بهش میزنی که دل سنگ رو آب می کنه چه برسه به یه آدم.
پوف کلافه ای کشیدم.
#پارت477
می دونستم نباید باهاش اینجوری حرف بزنم.
اون الان توی حال خودش نیست .
اما منم اختیارمو از دست داده بودم ، هربار که می خواستم خودمو کنترل کنم صورت مغموم یارا جلوی چشم هام نقش می بست.
یادم افتاد که دلارا همونی بود که وقتی تنها توی بیمارستان افتاده بودم به دادم رسید ، اما نمی تونستم یارا رو نادیده بگیرم.
من هر کاری هم می کردم بازم یارا برام توی اولویت بود .
دلم نمی خواست یه خم به ابروش بیاد و حالا که اینجوری جلوی من خوردش کردن هم نمی تونستم آروم بگیرم.
عصبی پامو زمین کوبیدم:
_می دونی دیشب داداشت تب کرد؟
دلارا سرشو با تعجب بالا آورد:
_چی؟!
ناخودآگاه پوزخندی زدم:
_آره بایدم بگی چی .... نمیدونی دیشب به داداشت چی گذشت و توی چه حالی بود.
روبه روش روی زانوهام نشستم:
_اگه می بینی داداشت داره اینجوری برخورد می کنه فقط و فقط بخاطر اینکه تو حالت بد نشه .
#پارت478
ضربه ای به شونه ش زدم و ادامه دادم:
_پس بهتره که این قدر حق به جانب نباشی و یک طرفه به قاضی نری ... اگه اون مادر تو بوده مادر یارا هم بوده.
با شنیدن صدای پایی سرمو چرخوندم .
با دیدن یارا بلند شدم .
یارا خم شد و بازوی خواهرشو توی دستش گرفت:
_بلند شو عزیزم ، دیشب درست و حسابی چیزی نخوردی ضعف می کنی بیا بریم باهم صبحانه بخوریم.
دلارا روی پاهاش ایستاد.
انگار حرف های من خیلی روش تاثیر گذاشته بود که داداششو محکم بغل کرد:
_داداش معذرت می خوام اگه ناراحتت کردم.
یارا موهای دلارا رو کنار زد و پیشونیش بوسید:
_من درکت می کنم.
با شنیدن این حرف از زبون یارا با خجالت لبخندی زدم.
اگه یارا نمی رسید قطعا من دلارا رو یه کتک مفصل زده بودم.
یارا به من اشاره کرد:
_بیا بریم سر میز صبحانه .
سری تکون دادم و زمزمه کردم:
_باشه.
#پارت479
پشت میز نشستیم که بابا هم اومد .
بابا یه نگاه به صورت تک تکمون انداخت و وقتی جو فضا رو سنگین دید گفت:
_اتفاقی افتاده؟
دلارا سرشو پایین انداخت و یارا جواب داد:
_نه.
یارا برای همه چایی ریخت و پشت میز نشست.
همه ساکت بودن و صبحانه رو توی سکوت خوردیم.
با تموم شدن صبحانهای از پشت میز بلندشدم:
_دستت درد نکنه.
یارا لبخندی زد:
_نوش جونت.
از آشپزخونه بیرون اومدم و مشغول جمع و جور کردن خونه شدم.
سرم گرم کار خودم بود که حضور شخصی رو کنارم احساس کردم .
برگشتم که دلارا رو دیدم.
حس کردم یه معذرت خواهی بخاطر رفتار زشتم بهش بدهکارم برای همین گفتم:
_دلارا من بخاطر رفتارم ازت مع....
نذاشت حرفمو کامل بزنم و بغلم کرد.
#پارت480
متعجب بهش نگاه می کردم.
زیر گوشم زمزمه کرد:
_ممنونم ازت که با رفتارت تلنگری ایجاد کردی تا به خودم بیام.
لبخندی زدم:
_من کاری نکردم ، فکر کردم از رفتادم ناراحت میشی اما خواستم متوجه ی رفتار زشتت بشی.
گونهش رو بوسیدم و ادامه دادم:
_برای همین اون حرف ها رو بهت زدم واون جوری برخورد کردم.
دلم می خواست مثل این آدم بدهی داستان ها قهقههی بلندی سر بدم از اینکه تونستم رفتار زشتم خوب جلوه بدم .
دلارا ازم فاصله گرفت و دستی به موهاش کشید:
_واقعا داداش دیشب حالش بد شده بود؟
سرمو به نشونهی مثبت تکون دادم:
_آره.
_پس چرا مننفهمیدم؟
شونه ای بالا انداختم:
_از شدت خستگی بیهوش شده بودی؟
با انگشتش بهم اشاره کرد:
#پارت471
سرمو به نشونهی تاسف تکون دادم:
_پس اشتباه فکر کردی .
برگشتم تا یه آبی به دست و صورتم بزنم که با صدای یارا سرجام ایستادم:
_کجا می ری؟
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم:
_دستشویی .
گوشه ی لبشو گاز گرفت :
_فکر کردم دوباره قهر کردی ، وگرنه نمی پرسیدم .
دست به بغل سمتش برگشتم :
_اونی که همیشه قهر می کنه تویی نه من.
یارا به صورت نمایشی به سینهش زد :
_کی من؟!
ابرویی بالا انداختم:
_نه عمهی من .
سرش با تمسخر تکون داد:
_آهان راجب عمهت دیگه اطلاعی ندارم.
از این کلکلی که با یارا داشتم و برندهش من نشدم عصبی زمزمه کردم:
_برو بابا .
#پارت472
قهقههی بلندی سر داد که حرصی از آشپزخونه بیرون زدم.
وارد دستشویی که شدم آبی به دست و صورتم زدم .
روبه روی آینه ایستادم و نگاهی به صورت خیسم انداختم.
با دستمال کاغذی صورتمو خشک کردم و دستمال رو توی سطل زباله انداختم .
از دستشویی که بیرون اومدم با دلارا سینه به سینه شدم .
لبخند بی جونی بهم زد .
دست خودم نبود که خم شدم و گونهش رو بوسیدم.
_زود خوب شو باشه؟
انگار منتظر همین حرف بود که اشک به چشم هاش دمید:
_ نمی تونم ، من دیگه هیچ وقت اون آدم قبل نمیشم .
بغضش ترکید و ادامه داد:
_مامان با رفتنش دلارا رو هم برد ، نابود کرد ، سربه نیست کرد .
خم شد و روی زانوهاش افتاد.
منم بغض بزرگی اومد و نشست توی گلوم .
نمی تونستم حرف بزنم چون هر لحظه این بغض می شکست و وضعیت رو بدتر می کرد .
کنارش روی زانوهام نشستم.
#پارت473
سرشو روی سینه م گذاشتم .
یارا از آشپزخونه بیرون اومد و خواست فریاد بزنه .
اما با دیدن ما دهنش نیمه باز موند .
ترسیده به سمت ما اومد .
بهم نگاهی انداخت:
_چی شده ؟
به سختی زمزمه کردم:
_دوباره یاد مادرت افتاد و حالش بد شد .
یارا کنار دلارا نشست.
مشغول نوازش کردن موهاش شد :
_خواهرم ، عزیزم تو تا کی می خوای با عذاب دادن خودت ما رو هم عذاب بدی .
یه لحظه نفهمیدم چی شد که دلارا دیوونه شد و منو به عقب پرت کرد.
دست هامو روی زمین گذاشتم تا تعادلم حفظ بشه.
_من نمی تونم مثل شما مامان رو به همین راحتی فراموش کنم .
به سمت یارا حمله کرد و مشت هایی به سینهش کوبید:
_من نمی تونم مثل تو سنگ دل باشم .
با این حرف صدای شکستن قلب یارا رو شنیدم .
#پارت474
شکست و دم نزد .
به جاش در تلاش بود تا خواهرشو آروم کنه .
قلب خودش در حال متلاشی شدن بود اما همچنان بدون اینکه خم به ابرو بیاره مواظب بود تا خواهرش روحیهش خراب نشه.
_باشه من بد اما تو با خودت اینجوری نکن .
دلارا اصلا توی حال خودش نبود که بی وقفه به سینهی یارا مشت می کوبید.
از این سکوت یارا دلم داشت آتیش می گرفت.
بس بود این قدر صبوری.
غم هاشو پنهون کرد تا دیگران رو اذیت نکنه .
در صورتی که همین آدما بدترین حرف ها رو بهش می زنن.
خواستم دست هاشو از پشت بگیرم که یارا ابرویی بالا انداخت:
_بذار آروم شه .
دلارا داشت با ناخوناش به گردن و بازوی یارا چنگ می انداخت.
پوف کلافه ای کشیدم.من بیشتر از همه یارا برام مهم بود .
همین قدر که دلارا ناراحته یاراهم ناراحته اما چون داد و بیداد راه نمی ندازه که دلیل بر غصه نخوردنش نیست.
#پارت475
کاش می تونستم اینو بلند توی صورت دلارا فریاد بزنم.
انگار این دختر خستگی ناپذیر بود که عقب نمی کشید.
شاید هم زمان برای من طولانی می گذشت .
هر چی که بود دوست نداشتم یارا رو این قدر بیچاره ببینم.
دیگه طاقت نیوردم و شونه های دلارا رو گرفتم و اونو عقب کشیدم .
یارا مغموم به دلارا نگاه می کرد .
چشم هامو به نشونهی اینکه حواسم بهش هست بستم که یارا متوجهی منظورم شد.
از جاش بلند شد.
به محض اینکه یارا کمی از ما دور شد روبه روی دلارا نشستم .
سرش پایین بود که دستمو زیر چونهش گذاشتم و سرشو بالا آوردم .
صورتشو ازم برگردوند .
مصمم تر و محکم تر چونهش رو فشار دادم.
با تحکم گفتم:
_به من نگاه کن .
دلارا زیر لب زمزمه کرد:
_نمی خوام .
#پارت476
از دستش به شدت عصبانی بودم .
از طرز رفتارش حرصم گرفته بود و نمی تونستم خودمو کنترل کنم:
_چرا نمی خوای نگاه کنی .
فشار انگشت هام هر لحظه روی چونهش بیشتر میشد:
_نکنه فهمیدی چه چرت و پرت هایی به داداشت گفتی.
_آخ .
با آخی که گفت صورت ناراحته یارا جلوی چشم هام نقش بست .
باتمسخرگفتم:
_آخ ...
زیر لب زمزمه کردم:
_دردت گرفت .
به عقب هلش دادم:
_تو اگه با یه فشار کوچیک من دردت گرفت ببین حال روز برادرت الان چیه!
عصبی از روی زمین بلند شدم:
_به سر و صورتش چنگ میندازی و حرف هایی بهش میزنی که دل سنگ رو آب می کنه چه برسه به یه آدم.
پوف کلافه ای کشیدم.
#پارت477
می دونستم نباید باهاش اینجوری حرف بزنم.
اون الان توی حال خودش نیست .
اما منم اختیارمو از دست داده بودم ، هربار که می خواستم خودمو کنترل کنم صورت مغموم یارا جلوی چشم هام نقش می بست.
یادم افتاد که دلارا همونی بود که وقتی تنها توی بیمارستان افتاده بودم به دادم رسید ، اما نمی تونستم یارا رو نادیده بگیرم.
من هر کاری هم می کردم بازم یارا برام توی اولویت بود .
دلم نمی خواست یه خم به ابروش بیاد و حالا که اینجوری جلوی من خوردش کردن هم نمی تونستم آروم بگیرم.
عصبی پامو زمین کوبیدم:
_می دونی دیشب داداشت تب کرد؟
دلارا سرشو با تعجب بالا آورد:
_چی؟!
ناخودآگاه پوزخندی زدم:
_آره بایدم بگی چی .... نمیدونی دیشب به داداشت چی گذشت و توی چه حالی بود.
روبه روش روی زانوهام نشستم:
_اگه می بینی داداشت داره اینجوری برخورد می کنه فقط و فقط بخاطر اینکه تو حالت بد نشه .
#پارت478
ضربه ای به شونه ش زدم و ادامه دادم:
_پس بهتره که این قدر حق به جانب نباشی و یک طرفه به قاضی نری ... اگه اون مادر تو بوده مادر یارا هم بوده.
با شنیدن صدای پایی سرمو چرخوندم .
با دیدن یارا بلند شدم .
یارا خم شد و بازوی خواهرشو توی دستش گرفت:
_بلند شو عزیزم ، دیشب درست و حسابی چیزی نخوردی ضعف می کنی بیا بریم باهم صبحانه بخوریم.
دلارا روی پاهاش ایستاد.
انگار حرف های من خیلی روش تاثیر گذاشته بود که داداششو محکم بغل کرد:
_داداش معذرت می خوام اگه ناراحتت کردم.
یارا موهای دلارا رو کنار زد و پیشونیش بوسید:
_من درکت می کنم.
با شنیدن این حرف از زبون یارا با خجالت لبخندی زدم.
اگه یارا نمی رسید قطعا من دلارا رو یه کتک مفصل زده بودم.
یارا به من اشاره کرد:
_بیا بریم سر میز صبحانه .
سری تکون دادم و زمزمه کردم:
_باشه.
#پارت479
پشت میز نشستیم که بابا هم اومد .
بابا یه نگاه به صورت تک تکمون انداخت و وقتی جو فضا رو سنگین دید گفت:
_اتفاقی افتاده؟
دلارا سرشو پایین انداخت و یارا جواب داد:
_نه.
یارا برای همه چایی ریخت و پشت میز نشست.
همه ساکت بودن و صبحانه رو توی سکوت خوردیم.
با تموم شدن صبحانهای از پشت میز بلندشدم:
_دستت درد نکنه.
یارا لبخندی زد:
_نوش جونت.
از آشپزخونه بیرون اومدم و مشغول جمع و جور کردن خونه شدم.
سرم گرم کار خودم بود که حضور شخصی رو کنارم احساس کردم .
برگشتم که دلارا رو دیدم.
حس کردم یه معذرت خواهی بخاطر رفتار زشتم بهش بدهکارم برای همین گفتم:
_دلارا من بخاطر رفتارم ازت مع....
نذاشت حرفمو کامل بزنم و بغلم کرد.
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد