971 عضو
#پارت480
متعجب بهش نگاه می کردم.
زیر گوشم زمزمه کرد:
_ممنونم ازت که با رفتارت تلنگری ایجاد کردی تا به خودم بیام.
لبخندی زدم:
_من کاری نکردم ، فکر کردم از رفتادم ناراحت میشی اما خواستم متوجه ی رفتار زشتت بشی.
گونهش رو بوسیدم و ادامه دادم:
_برای همین اون حرف ها رو بهت زدم واون جوری برخورد کردم.
دلم می خواست مثل این آدم بدهی داستان ها قهقههی بلندی سر بدم از اینکه تونستم رفتار زشتم خوب جلوه بدم .
دلارا ازم فاصله گرفت و دستی به موهاش کشید:
_واقعا داداش دیشب حالش بد شده بود؟
سرمو به نشونهی مثبت تکون دادم:
_آره.
_پس چرا مننفهمیدم؟
شونه ای بالا انداختم:
_از شدت خستگی بیهوش شده بودی؟
با انگشتش بهم اشاره کرد:
#پارت481
_تو مواظبش بودی ؟
سرمو به نشونهی مثبت تکون دادم که چشم هاش از اشک پر شد :
_من شرمنده شم.
لبمو گاز گرفتم و گفتم:
_دشمنت .
اما انگار حرف منو نشنید که ادامه داد:
_به جای اینکه مرحم باشم شدم زخم زبون.
بغلش کردم:
_مهم نیست دیگه، گذشته ها گذشته مهم الانه .
_می بینم خوب خواهر شوهر و عروس همدیگه رو بغل کردید .
با شنیدن صدای بابا از دلارا فاصله گرفتم:
ابرویی بالا انداختم:
_بابا نکنه حسودی می کنی ؟
بابا سرشو بالا برد و به سقف خیره شد:
_بگی نگی اما بیشتر از رفتار خوب شما متعجبم .
دلارا پرسید:
_چطور؟
#پارت482
بابا جواب داد:
_شما الان باید موهای همدیگه رو بکشید .
من و دلارا به لحن بانمک بابا خندیدیم .
با بیرون اومدن یارا از آشپزخونه با نگاهم دنبالش کردم که رفت داخل اتاق.
از بابا و دلارا فاصله گرفتم.
بتادین و کمی پنبه برداشتم و رفتم توی اتاق.
یارا روی تخت نشسته بود .
با صدای در سرشو بلند کرد و به من نگاه کرد.
چشم هاش خیس بود.
با دیدن چشمهاش که خیس بود دوست داشتم برگردم و یه مشت توی دهن دلارا بکوبم.
می دونم بخاطر حرف های دلارا اینجوری ناراحت شده.
کنارش روی تخت نشستم:
_از کی و چرا ناراحتی؟
لبخندی زد:
_از کسی ناراحت نیستم ، از خودم ناراحتم.
روبه روش ایستادم:
_چرا؟
#پارت483
شونه ای بالا انداخت:
_نمیدونم.
کمی بتادین روی پنبه ریختم و زیر لب زمزمه کردم:
_ولی من میدونم.
_چیزی گفتی؟
ابرویی بالا انداختم:
_نه .
به پنبه ای که توی دستم بود اشاره کرد:
_میخوای چیکار کنی؟
پنبه رو روی خراشش که تقریبا باز شده بود گذاشتم :
_میخوام زخم هاتو ضدعفونی کنم.
عقب کشید:
_نیازی نیست.
پنبه رو روی زخمش فشار دادم که قیافهش مچاله شد:
_هست ، با منم لجبازی نکن.
سکوت کرد که اول از همه زخم های روی گردنشو تمیز کردم.
آستین تیشرتشو کمی بالا زدم .
یه خراش بزرگ در حالی که دور تا دورش خون خشک شده بود توجهم رو جلب کرد.
#پارت485
_چون تهش خودت درد می کشی.
لبشو گاز گرفت:
_قانع کننده بود ، قانع شدم .
خوبه ای زیر لب زمزمه کردم.
بعد از تموم شدن کارم کنارش نشستم.
دست هامو بهم قلاب کرد .
برای حرفی که می خواستم بزنم دودل بودم تا بالاخره خود یارا گفت:
_حرفی می خوای بزنی؟
سری تکون دادم:
_خب بگو .
لب هامو با زبونم تر کردم:
_تو از حرف های دلارا دلگیر شدی ؟
سکوت کرده بود که ادامه دادم:
_.... اون منظور بدی نداشت فقط حالش خوب نبوده و نمی فهمید که چی می گفت .
سرشو پایین انداخت:
_میدونم.... دلگیر نشدم.
دستمو زیر چونهش گذاشتم و سرشو بلند کردم .
با چشم های نافذش بهم نگاه کرد که بی اختیار بغلش کردم .
#پارت486
مشخص بود که شوکه شده چون چند دقیقه دست هاش کنار بدنش افتاده بود .
بعد از اینکه تونست کارمو هضم کنه دست هاشو دور کمرم پیچید .
سرمو روی سینهش گذاشتم.
صدای تپش های قلبش قشنگ ترین موسیقی بود که تاحالا شنیده بودم.
احساس کردم روی موهام بوسه ای زد.
بعد از چند دقیقه عقب کشیدم .
زمان خیلی زود گذشته بود .
کلا ساعت همیشه همین جور بود.
وقتی حالت بده یه جوری میره که انگار سال ها طول کشیده و وقتی حالت خوبه انگار گذاشتنش روی دور تند.
سرمو پایین انداختم که یارا موهامو پشت گوشم فرستاد:
_ممنونم که کنارمی.
دوست داشتم لبخندی بزنم و بگم من همیشه کنارت می مونم اما نتونستم .
چون فکر اینکه این موندن طولانی مدت نیست داشت به شدت عذابم می داد .
آخر سر نتونستم تحمل کنم و گفتم:
_ولی فکر نکنم این موندن زیاد طولانی بشه.
#پارت487
در انی ابروهای های یارا بهم گره خورد .
_منظورت چیه؟
لبخند غمگینی زدم:
_منظورم اینه که کم کم مدت قول و قرارامون داره تموم میشه .
یارا دهنشو برای زدن حرفی باز کرد اما انگار منصرف شد.
کلافه بلند شد .
دستشو داخل موهاش کرد و کشید .
سرگردون دور خودش می چرخید ، انگار که یه حرفی بخواد بهم بزنه اما نتونه.
سرجاش ایستاد و نگاهم کرد .
با نگاهش انگار می خواست چیزی رو بهم بفهمونه اما نمی تونست .
یعنی من نمی فهمیدم .
وقتی هیچ عکس العملی از من ندید از اتاق بیرون رفت و در رو محکم بهم کوبید .
شونه هام از شنیدن صدای بسته شدن در بالا پرید .
این رفتارشون درک نمی کردم و نمی تونستم بذارم به حساب چی .
رفتارش به شدت گنگ و نا مفهوم بود .
شایدم من زیادی متوهم بود که انتظار داشتم بتونم از نگاهش چیزی رو بخونم.
#پارت488
یارا .
با شنیدن حرف های نگاه داشتم از درون آتش می گرفتم.
می دونستم دیر یا زود این حرف رو می شنوم اما الان انتظارشو نداشتم .
از خونه بیرون زدم .
انگار که هوا داخل خونه برام نمونده بود .
من نمی تونستم از این دختر دست بکشم .
نمی تونم بی خیالش بشم و بذارم بره .
سوار ماشین شدم و استارت زدم که در ماشین باز شد.
متعجب داشتم به شخصی که سوار ماشین شده بود نگاه می کردم که صورتشو سمتم چرخوند .
با دیدن آیه می تونستم حس کنم که الان دود از دماغم بیرون میاد .
آیه بد زمانی رو برای تحویل چرت و پرتش انتخاب کرده بود.
من دنبال بهونه بودم تا سر یکی رو از تنش جدا کنم و آیه هم این فرصت رو دو دستی بهم تقدیم کرد.
فریاد زدم:
_از ماشین من گمشو بیرون.
آیه اول با دهن باز نگاهم کرد.
انتظار همچین برخوردی رو از من نداشت .
شالشو روی سرش مرتب کرد و گفت:
#پارت489
_اون دختر تو رو اینجوری عصبی کرده ؟
داشت دیوانهی می کرد .
برام سوال شده بود که یه زمانی من چجوری این دختر رو تحمل می کردم.
بلند تر از دفعه ی قبل داد زدم:
_به تو هیچ ربطی نداره ، گمشو برو بیرون .
ابرویی بالا انداخت و لبخند دندون نمایی زد :
_نمیرم.
نمی دونم چجوری شد که کنترلم از دست دادم .
انگشت هامو توی موهاش کردم و با تمام قدرتم موهاش رو کشیدم.
کنده شدن موهاش توی دستم رو احساس کردم اما نمی تونستم خودمو کنترل کنم و انگشت هامو از لابه لای موهاش بیرون بیارم.
صدای جیغ و دادش انگار لذت بخش ترین موسیقی بود که داشتم گوش می دادم .
_آخ ولم کن .... وحشی میگم ولم کن.
هیچکدوم از حرف هاشو نمی شنیدم .
انگار که کر شده بودم یا شایدم خودم خواسته بودم که کر بشم.
اما هر چی که بود حس خوبی رو به وجودم تزریق می کرد .
#پارت490
هر بار یادم می افتاد که بخاطر این دختر چه بلاهایی سر نگاه آورده بودم بیشتر موهاشو می کشیدم.
من بخاطر این دختر الان دارم نگاه رو از دست می دم .
بخاطر این دختر کارهایی رو انجام دادم که الان شرمم میشه توی صورت خانوادهم نگاه کنم .
_یارا ولم کن داری موهامو می کنی .
سرش داد زدم:
_من چقدر بهت گفتم دست از سر زندگیم بردار تو گوش کردی؟
اشک هاش بی وقفه از چشم هاش پایین می اومد:
_غلط کردم ولم کن دیگه سمتت نمیام .
_دیگه برای به غلط افتادن خیلی دیره .
با صدای بلند گریه می کرد و ازم می خواست تا ولش کنم .
اما من نمی تونستم .
نمی شنیدم فقط حرف نگاه توی سرم تاب می خورد.
بدون اینکه دست خودم باشه سر آیه رو محکم به داشبورد کوبیدم .
انگار تازه اون موقع بود که تونستم به خودم بیام .
ناباور به آیه که سرش روی داشبورد بود خیره شدم .
تکونش دادم.
#پارت491
تازه داشتم موقعیتی که توش گیر افتاده بودم رو درک می کردم .
نمی تونستم باور کنم .
من از کی تاحالا این قدر هیولا شدم .
بدون اینکه پلک بزنم به آیه خیره شده بودم .
تکونش دادم و نالیدم:
_آیه یه چیزی بگو .
اما جوابی جز سکوت دریافت نکردم .
حالت تهی بهم دست داده بودم .
دلم می خواست از ماشین پیاده بشم و فرار کنم .
برم یه جایی که هیچکس نباشه اما ممکن نبود .
کلافه دستمو داخل موهام کردم .
نگاه اگه می فهمیدم قطعا نظرش راجبم عوض می شد .
سر آیه رو از روی داشبرد برداشتم و به صندلی تکیه دادم .
پوف کلافه ای کشیدم و زیرلب زمزمه کردم:
_دختر تو فقط برای من دردسری .
پامو روی پدال گاز فشار دادم.
با آخرین سرعت به سمت نزدیک ترین بیمارستان حرکت کردم.
#پارت492
به بیمارستان رسیدیم .
کلاه کپی که همیشه توی ماشین بودو برداشتم و روی سرم گذاشتم .
عینک آفتابی و به همراه ماسک زدم و از ماشین پیاده شدم .
به پرستار هایی که اونجا می چرخیدن گفتم:
_یه مورد اورژانسی اینجاست میشه رسیدگی کنید.
پرستار ها با شنیدن صدای من به سمتم دویدن .
عقب تر ایستادم و به ماشین تکیه دادم.
دستمو توی جیب شلوارم کردم .
به پرستار هایی که در حال جنب و جوش بودن خیره شدم.
به اونا نگاه می کردم اما فکر و ذهنم اینجا نبود .
با صدا زدنم توسط پرستاری سرمو بلند کردم:
_شما همراه این خانم بودید ؟
دست هامو از توی جیب شلوارم بیرون اوردم :
_بله.
به داخل بیمارستان اشاره کرد:
_لطفا همراه ما بیاید .
پوف کلافه ای کشیدم.
#پارت493
عذاب وجدانی نداشتم و معتقد بودم که حقش بود .
من بار ها و بار ها بهش تذکر دادم که از زندگی من بیرون بره اما گوش خودش بدهکار نبود .
شاید بلایی که سرش آوردم یکم زیادیش بوده اما حقش بود .
اگه من اینجوری نمی کردم حالا حالا ها دست از سرم بر نمی داشت.
البته بعید می دونم حالا هم برداره.
پرستار روبه روی اتاقی ایستاد .
سمت من برگشت و پرسید:
_این بلا چه جوری سر این خانم اومده؟
دستی پشت گردنم کشیدم :
_تصادف کردیم ، این خانومم کمربند نبسته بود سرشون به داشبرد خورد .
پرستار نگاه بدی بهم انداخت:
_ما هر روز خیلی از این خانوما رو می بینم که یا به کابینت خوردن یا به در یا به دیوار اما تبریک میگم شما بهانهی جدیدی آوردین.
گرهای بین ابروهام افتاد .
این آدم چجوری به خودش اجازه می داد با یه مراجعه کننده اینجوری برخورد کنه .
عینک رو از روی چشم هام برداشتم:
_بهتره حد و مرز خودتون رو بدونین .
#پارت494
چشم غره ای بهم رفت که ادامه دادم:
_در ضمن شما شخص مهمی هم نیستی که بخوام بهتون دروغ بگم .
انگشت اشارهشو سمتم گرفت:
_آقا محترم شما حق ندارید با من اینجوری صحبت کنید .
ابرومو بالا انداختم:
_دقیقا دارم طبق لیاقتتون باهاتون برخورد می کنم .
و بدون اینکه منتظر جوابی از سمتش باشم روی نیمکتی نشستم.
می دونستم اگه یکی بفهمه من یه فوتبالیستم که طرز برخوردم اینجوریه قطعا برام بد میشه .
شایدم رسانه ای بشم .
اما برام مهم نبود .
تنها چیزی که برام مهم بود اینه که از اینجا خلاص شم.
با بیرون اومدن دکتری از اتاق نیم نگاهی بهش انداختم .
نمی دونستم این دکتر به آیه رسیدگی می کنه یا نه .
اصلا نمی دونستم اتاقی که ایه توش هست شمارهی چنده .
همون زن سمتم اومد:
_شما همراه همین خانومین که یه سرش ضربه خورده؟
#پارت495
از روی صندلی بلند شدم:
_بله .
_همسرتون هستن ؟
_خیر .
_چه نسبتی با شما دارن؟
از این سوال و جواب هاش خسته شدم که کلافه گفتم:
_یکی از دوستان خانوادگی ، میشه مشکلشون رو بگین .
انگار بهش بر خورد که اخمی کرد .
_مشکل چندانی ندارن ، زخمشون رو پانسمان کردیم تا چند ساعت دیگه هم می تونین برین.
چند قدمی برداشت و انگار چیزی یادش اومد که روی پاشنهی پا چرخید:
_البته اگر شکایتی ازتون نداشته باشن .
ناخودآگاه یکی از ابروهام بالا پرید:
_چرا باید شکایتی داشته باشه.
شونه ای بالا انداخت و پوزخندی زد :
_اونو دیگه شما بهتر می دونید .
کلافه دستمو داخل موهام کردم .
زیرلب زمزمه کردم:
_عجب گیری افتادما.
#پارت496
اصلا حوصله ی اینکه بخوام برم پیشش رو نداشتم .
اما مجبور بودم .
چون از یه طرف همحوصله ی سرو کله زدن با پلیس ها رو نداشتم .
کلاهم روی سرم مرتب کردم .
دستمو روی دستگیرههای در گذاشتم .
در رو به آرومی باز کردم و نگاهی به داخل اتاق انداختم .
وارد اتاق شدم که سر آیه سمتم چرخید .
خیره نگاهم کرد که گفتم:
_نیومدم برای عیادت.
پوزخندی زد و پرسید:
_پس برای چی اومدی؟
نیشخندی زدم:
_اومدم بگم این یه اتفاق بوده و قرار نیست کسی از این اتفاق چیزی بفهمه .
اول چشم هاش گرد شد اما همچنان پوزخندی روی لبش حفظ کرد:
_عجب رویی داری تو .
دستمو توی جیب شلوارم کردم:
_از خودت یاد گرفتم .
#پارت497
شونه ای بالا انداخت و با لبخند شیطونی نگاهم کرد:
_اما الان دور دور منه .
نفرت سراسر وجودمو گرفت .
مشغول مقایسه کردن نگاه و آیه شدم .
دیدم نگاه چقدر فرشتهست .
بی تفاوت نگاهش کردم که ادامه داد:
_می تونم ازت شکایت کنم .
ابرو هام بالا پرید:
_اون وقت به چه جرمی ؟
لبخند مرموزی زد:
_به جرم کتک زدن .
دهنم دیگه بیشتر از این باز نمی شد .
انگار به هدفی که میخواد رسیده که اینجوری لبخند می زنه.
دقیقا من خودم با دست هام کاری کردم که به خواسته های پلیدش برسه.
دوست داشتم دو دستی توی سرم بزنم.
اما همچنان خونسردیمو حفظ کردم .
کلاهم از روی سرم برداشتم :
_به نظرت چند سال برام می برن .
#پارت498
قهقههی بلندی سر داد :
_کم کم دو سه سال .
با تمسخر نگاهش کردم :
_تو عقل سالمی داری؟
اصلا انتظار این حرف رو از من نداشت .
احتمالا الان با خودش می گفت یارا میاد به دست و پام می افته.
اخمی کرد و پرسید:
_چطور؟
اینبار نوبت من بود که پوزخند بزنم:
_متاسفانه باید به اطلاعت برسونم که تیرش به خطا رفت.
همچنان منتظر نگاهم می کرد.
انگار خیلی عجله داشت تا حرف های منو بشنوه.
_چه نیازی هست وقتی پول دارم دیگه برم زندان ، دیه می دم .
انگار بد کیش و ماتش کردم .
_اما برای تو بد می شه .
عصبی بلند شد و نشست :
_چرا برای من باید بد بشه ؟
#پارت499
از اینکه عصبیش کرده بودم سر کِیف اومده بودم :
_بالاخره من یه ادم معروف و محبوبم که حرفم رو میخرن اما تو چی؟
متوجهی منظورم شد که پلکش پرید :
_ تو خیلی عوضی.
برای بیشتر حرص دادنش لبخندی زدم :
_میدونم .
انگشت اشاره مو جلوش گرفتم:
_درضمن بهتره که دیگه دور و ور این آدم عوضی پیدات نشه چون اون وقته که بد می بینی .
با صدای بلندی فریاد زد:
_بد می بینی ، از اینکه منو تهدید می کنی بد می بینی .
چشم هامو بستم و لبخند دندون نمایی زدم:
_باشه.
تقه ای به در خورد.
آیه از شدت عصبانیت حتی بفرمایید هم نگفت که خودم سمت در رفتم .
در رو باز کردم .
دکتر به همراه دوتا پلیس جلوی در ایستاده بودن .
در رو تا اخر باز کردمو گفتم:
_بفرمایید.
#پارت500
وقتی همه وارد اتاق شدن ، چشمکی به آیه زدم .
اما ته دلم هنوز می ترسید .
این دختر عقل درست و حسابی نداره و اگه یه وقت حرفی بزنه قطعا من بدبخت می شم .
یکی از همون پلیس ها گفت:
_خانم می تونین اظهاراتتون رو بگین .
آیه سری تکون داد.
به من نگاه کرد و لبخند خبیثی زد که ته دلم خالی شد .
_بله می تونم بگم .
همون دوتا پلیس با شنیدن این جمله از زبون آیه رو به ما کردن:
_لطفا شما بیرون تشریف داشته باشید .
بدون اینکه بخوام نشون بدم که ترسیدم از اتاق بیرون اومدم .
تپش قلب گرفته بودم و هر لحظه منتظر بودم تا قلبم از سینهم بیرون بیاد.
داشتم دعا می کردم که این دختر یه وقت نزنه به سرش و یه چیز دیگه ای بگه .
طول و عرض راهرو رو چند بار طی کردم که همون دکتره گفت:
_مگه تصادف نبوده ، پس چرا تو این قدر استرس داری؟
سرمو بالا آوردم و نگاهی به صورتش انداختم .
#پارت481
_تو مواظبش بودی ؟
سرمو به نشونهی مثبت تکون دادم که چشم هاش از اشک پر شد :
_من شرمنده شم.
لبمو گاز گرفتم و گفتم:
_دشمنت .
اما انگار حرف منو نشنید که ادامه داد:
_به جای اینکه مرحم باشم شدم زخم زبون.
بغلش کردم:
_مهم نیست دیگه، گذشته ها گذشته مهم الانه .
_می بینم خوب خواهر شوهر و عروس همدیگه رو بغل کردید .
با شنیدن صدای بابا از دلارا فاصله گرفتم:
ابرویی بالا انداختم:
_بابا نکنه حسودی می کنی ؟
بابا سرشو بالا برد و به سقف خیره شد:
_بگی نگی اما بیشتر از رفتار خوب شما متعجبم .
دلارا پرسید:
_چطور؟
#پارت482
بابا جواب داد:
_شما الان باید موهای همدیگه رو بکشید .
من و دلارا به لحن بانمک بابا خندیدیم .
با بیرون اومدن یارا از آشپزخونه با نگاهم دنبالش کردم که رفت داخل اتاق.
از بابا و دلارا فاصله گرفتم.
بتادین و کمی پنبه برداشتم و رفتم توی اتاق.
یارا روی تخت نشسته بود .
با صدای در سرشو بلند کرد و به من نگاه کرد.
چشم هاش خیس بود.
با دیدن چشمهاش که خیس بود دوست داشتم برگردم و یه مشت توی دهن دلارا بکوبم.
می دونم بخاطر حرف های دلارا اینجوری ناراحت شده.
کنارش روی تخت نشستم:
_از کی و چرا ناراحتی؟
لبخندی زد:
_از کسی ناراحت نیستم ، از خودم ناراحتم.
روبه روش ایستادم:
_چرا؟
#پارت483
شونه ای بالا انداخت:
_نمیدونم.
کمی بتادین روی پنبه ریختم و زیر لب زمزمه کردم:
_ولی من میدونم.
_چیزی گفتی؟
ابرویی بالا انداختم:
_نه .
به پنبه ای که توی دستم بود اشاره کرد:
_میخوای چیکار کنی؟
پنبه رو روی خراشش که تقریبا باز شده بود گذاشتم :
_میخوام زخم هاتو ضدعفونی کنم.
عقب کشید:
_نیازی نیست.
پنبه رو روی زخمش فشار دادم که قیافهش مچاله شد:
_هست ، با منم لجبازی نکن.
سکوت کرد که اول از همه زخم های روی گردنشو تمیز کردم.
آستین تیشرتشو کمی بالا زدم .
یه خراش بزرگ در حالی که دور تا دورش خون خشک شده بود توجهم رو جلب کرد.
#پارت485
_چون تهش خودت درد می کشی.
لبشو گاز گرفت:
_قانع کننده بود ، قانع شدم .
خوبه ای زیر لب زمزمه کردم.
بعد از تموم شدن کارم کنارش نشستم.
دست هامو بهم قلاب کرد .
برای حرفی که می خواستم بزنم دودل بودم تا بالاخره خود یارا گفت:
_حرفی می خوای بزنی؟
سری تکون دادم:
_خب بگو .
لب هامو با زبونم تر کردم:
_تو از حرف های دلارا دلگیر شدی ؟
سکوت کرده بود که ادامه دادم:
_.... اون منظور بدی نداشت فقط حالش خوب نبوده و نمی فهمید که چی می گفت .
سرشو پایین انداخت:
_میدونم.... دلگیر نشدم.
دستمو زیر چونهش گذاشتم و سرشو بلند کردم .
با چشم های نافذش بهم نگاه کرد که بی اختیار بغلش کردم .
#پارت486
مشخص بود که شوکه شده چون چند دقیقه دست هاش کنار بدنش افتاده بود .
بعد از اینکه تونست کارمو هضم کنه دست هاشو دور کمرم پیچید .
سرمو روی سینهش گذاشتم.
صدای تپش های قلبش قشنگ ترین موسیقی بود که تاحالا شنیده بودم.
احساس کردم روی موهام بوسه ای زد.
بعد از چند دقیقه عقب کشیدم .
زمان خیلی زود گذشته بود .
کلا ساعت همیشه همین جور بود.
وقتی حالت بده یه جوری میره که انگار سال ها طول کشیده و وقتی حالت خوبه انگار گذاشتنش روی دور تند.
سرمو پایین انداختم که یارا موهامو پشت گوشم فرستاد:
_ممنونم که کنارمی.
دوست داشتم لبخندی بزنم و بگم من همیشه کنارت می مونم اما نتونستم .
چون فکر اینکه این موندن طولانی مدت نیست داشت به شدت عذابم می داد .
آخر سر نتونستم تحمل کنم و گفتم:
_ولی فکر نکنم این موندن زیاد طولانی بشه.
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد