💜رمانکده💜

971 عضو

#پارت487

در انی ابروهای های یارا بهم گره خورد .

_منظورت چیه؟

لبخند غمگینی زدم:

_منظورم اینه که کم کم مدت قول و قرارامون داره تموم میشه .

یارا دهنشو برای زدن حرفی باز کرد اما انگار منصرف شد.

کلافه بلند شد .

دستشو داخل موهاش کرد و کشید .

سرگردون دور خودش می چرخید ، انگار که یه حرفی بخواد بهم بزنه اما نتونه.

سرجاش ایستاد و نگاهم کرد .

با نگاهش انگار می خواست چیزی رو بهم بفهمونه اما نمی تونست .

یعنی من نمی فهمیدم .

وقتی هیچ عکس العملی از من ندید از اتاق بیرون رفت و در رو محکم بهم کوبید .

شونه هام از شنیدن صدای بسته شدن در بالا پرید .

این رفتارشون درک نمی کردم و نمی تونستم بذارم به حساب چی .

رفتارش به شدت گنگ و نا مفهوم بود .

شایدم من زیادی متوهم بود که انتظار داشتم بتونم از نگاهش چیزی رو بخونم.

1400/11/06 19:59

#پارت488

یارا .

با شنیدن حرف های نگاه داشتم از درون آتش می گرفتم.

می دونستم دیر یا زود این حرف رو می شنوم اما الان انتظارشو نداشتم .

از خونه بیرون زدم .

انگار که هوا داخل خونه برام نمونده بود .

من نمی تونستم از این دختر دست بکشم .

نمی تونم بی خیالش بشم و بذارم بره .

سوار ماشین شدم و استارت زدم که در ماشین باز شد.

متعجب داشتم به شخصی که سوار ماشین شده بود نگاه می کردم که صورتشو سمتم چرخوند .

با دیدن آیه می تونستم حس کنم که الان دود از دماغم بیرون میاد .

آیه بد زمانی رو برای تحویل چرت و پرتش انتخاب کرده بود.

من دنبال بهونه بودم تا سر یکی رو از تنش جدا کنم و آیه هم این فرصت رو دو دستی بهم تقدیم کرد.

فریاد زدم:

_از ماشین من گمشو بیرون.

آیه اول با دهن باز نگاهم کرد.

انتظار همچین برخوردی رو از من نداشت .

شالشو روی سرش مرتب کرد و گفت:

1400/11/06 19:59

#پارت489

_اون دختر تو رو اینجوری عصبی کرده ؟

داشت دیوانه‌ی می کرد .

برام سوال شده بود که یه زمانی من چجوری این دختر رو تحمل می کردم.

بلند تر از دفعه ی قبل داد زدم:

_به تو هیچ ربطی نداره ، گمشو برو بیرون .

ابرویی بالا انداخت و لبخند دندون نمایی زد :

_نمیرم.

نمی دونم چجوری شد که کنترلم از دست دادم .

انگشت هامو توی موهاش کردم و با تمام قدرتم موهاش رو کشیدم.

کنده شدن موهاش توی دستم رو احساس کردم اما نمی تونستم خودمو کنترل کنم و انگشت هامو از لابه لای موهاش بیرون بیارم.

صدای جیغ و دادش انگار لذت بخش ترین موسیقی بود که داشتم گوش می دادم .

_آخ ولم کن .... وحشی میگم ولم کن.

هیچکدوم از حرف هاشو نمی شنیدم .

انگار که کر شده بودم یا شایدم خودم خواسته بودم که کر بشم.

اما هر چی که بود حس خوبی رو به وجودم تزریق می کرد .

1400/11/06 20:00

#پارت490

هر بار یادم می افتاد که بخاطر این دختر چه بلاهایی سر نگاه آورده بودم بیشتر موهاشو می کشیدم.

من بخاطر این دختر الان دارم نگاه رو از دست می دم .

بخاطر این دختر کارهایی رو انجام دادم که الان شرمم میشه توی صورت خانواده‌م نگاه کنم .

_یارا ولم کن داری موهامو می کنی .

سرش داد زدم:

_من چقدر بهت گفتم دست از سر زندگیم بردار تو گوش کردی؟

اشک هاش بی وقفه از چشم هاش پایین می اومد:

_غلط کردم ولم کن دیگه سمتت نمیام .

_دیگه برای به غلط افتادن خیلی دیره .

با صدای بلند گریه می کرد و ازم می خواست تا ولش کنم .

اما من نمی تونستم .

نمی شنیدم فقط حرف نگاه توی سرم تاب می خورد.

بدون اینکه دست خودم باشه سر آیه رو محکم به داشبورد کوبیدم .

انگار تازه اون موقع بود که تونستم به خودم بیام .

ناباور به آیه که سرش روی داشبورد بود خیره شدم .

تکونش دادم.

1400/11/06 20:00

#پارت491

تازه داشتم موقعیتی که توش گیر افتاده بودم رو درک می کردم .

نمی تونستم باور کنم .

من از کی تاحالا این قدر هیولا شدم .

بدون اینکه پلک بزنم به آیه خیره شده بودم .

تکونش دادم و نالیدم:

_آیه یه چیزی بگو ‌.

اما جوابی جز سکوت دریافت نکردم .

حالت تهی بهم دست داده بودم .

دلم می خواست از ماشین پیاده بشم و فرار کنم .

برم یه جایی که هیچکس نباشه اما ممکن نبود .

کلافه دستمو داخل موهام کردم .

نگاه اگه می فهمیدم قطعا نظرش راجبم عوض می شد .

سر آیه رو از روی داشبرد برداشتم و به صندلی تکیه دادم .

پوف کلافه ای کشیدم و زیرلب زمزمه کردم:

_دختر تو فقط برای من دردسری .

پامو روی پدال گاز فشار دادم.

با آخرین سرعت به سمت نزدیک ترین بیمارستان حرکت کردم.

1400/11/06 20:00

#پارت492

به بیمارستان رسیدیم .

کلاه کپی که همیشه توی ماشین بودو برداشتم و روی سرم گذاشتم .

عینک آفتابی و به همراه ماسک زدم و از ماشین پیاده شدم .

به پرستار هایی که اونجا می چرخیدن گفتم:

_یه مورد اورژانسی اینجاست میشه رسیدگی کنید.

پرستار ها با شنیدن صدای من به سمتم دویدن .

عقب تر ایستادم و به ماشین تکیه دادم.

دستمو توی جیب شلوارم کردم .

به پرستار هایی که در حال جنب و جوش بودن خیره شدم.

به اونا نگاه می کردم اما فکر و ذهنم اینجا نبود .

با صدا زدنم توسط پرستاری سرمو بلند کردم:

_شما همراه این خانم بودید ؟

دست هامو از توی جیب شلوارم بیرون اوردم :

_بله.

به داخل بیمارستان اشاره کرد:

_لطفا همراه ما بیاید .

پوف کلافه ای کشیدم.

1400/11/06 20:00

#پارت493

عذاب وجدانی نداشتم و معتقد بودم که حقش بود .

من بار ها و بار ها بهش تذکر دادم که از زندگی من بیرون بره اما گوش خودش بدهکار نبود .

شاید بلایی که سرش آوردم یکم زیادیش بوده اما حقش بود .

اگه من اینجوری نمی کردم حالا حالا ها دست از سرم بر نمی داشت.

البته بعید می دونم‌ حالا هم برداره.

پرستار روبه روی اتاقی ایستاد .

سمت من برگشت و پرسید:

_این بلا چه جوری سر این خانم اومده؟

دستی پشت گردنم کشیدم :

_تصادف کردیم ، این خانومم کمربند نبسته بود سرشون به داشبرد خورد .

پرستار نگاه بدی بهم انداخت:

_ما هر روز خیلی از این خانوما رو می بینم که یا به کابینت خوردن یا به در یا به دیوار اما تبریک میگم شما بهانه‌ی جدیدی آوردین.

گره‌ای بین ابروهام افتاد ‌.

این آدم چجوری به خودش اجازه می داد با یه مراجعه کننده اینجوری برخورد کنه .

عینک رو از روی چشم هام برداشتم:

_بهتره حد و مرز خودتون رو بدونین .

1400/11/06 20:00

#پارت494

چشم غره ای بهم رفت که ادامه دادم:

_در ضمن شما شخص مهمی هم‌ نیستی که بخوام بهتون دروغ بگم .

انگشت اشاره‌شو سمتم گرفت:

_آقا محترم شما حق ندارید با من اینجوری صحبت کنید .

ابرومو بالا انداختم:

_دقیقا دارم طبق لیاقت‌تون باهاتون برخورد می کنم .

و بدون اینکه منتظر جوابی از سمتش باشم روی نیمکتی نشستم.

می دونستم اگه یکی بفهمه من یه فوتبالیستم که طرز برخوردم اینجوریه قطعا برام بد میشه .

شایدم رسانه ای بشم .

اما برام مهم نبود .

تنها چیزی که برام مهم بود اینه که از اینجا خلاص شم.

با بیرون اومدن دکتری از اتاق نیم نگاهی بهش انداختم .

نمی دونستم این دکتر به آیه رسیدگی می کنه یا نه .

اصلا نمی دونستم اتاقی که ایه توش هست شماره‌ی چنده .

همون زن سمتم اومد:

_شما همراه همین خانومین که یه سرش ضربه خورده؟

1400/11/06 20:00

#پارت495

از روی صندلی بلند شدم:

_بله .

_همسرتون هستن ؟

_خیر .

_چه نسبتی با شما دارن؟

از این سوال و جواب هاش خسته شدم که کلافه گفتم:

_یکی از دوستان خانوادگی ، میشه مشکلشون رو بگین .

انگار بهش بر خورد که اخمی کرد .

_مشکل چندانی ندارن ، زخمشون رو پانسمان کردیم تا چند ساعت دیگه هم می تونین برین.

چند قدمی برداشت و انگار چیزی یادش اومد که روی پاشنه‌ی پا چرخید:

_البته اگر شکایتی ازتون نداشته باشن .

ناخودآگاه یکی از ابروهام بالا پرید:

_چرا باید شکایتی داشته باشه.

شونه ای بالا انداخت و پوزخندی زد :

_اونو دیگه شما بهتر می دونید .

کلافه دستمو داخل موهام کردم .

زیرلب زمزمه کردم:

_عجب گیری افتادما.

1400/11/06 20:00

#پارت496

اصلا حوصله ی اینکه بخوام برم پیشش رو نداشتم .

اما مجبور بودم .

چون از یه طرف هم‌حوصله ی سرو کله زدن با پلیس ها رو نداشتم .

کلاهم روی سرم مرتب کردم .

دستمو روی دستگیره‌های در گذاشتم .

در رو به آرومی باز کردم و نگاهی به داخل اتاق انداختم .

وارد اتاق شدم که سر آیه سمتم چرخید .

خیره نگاهم کرد که گفتم:

_نیومدم برای عیادت.

پوزخندی زد و پرسید:

_پس برای چی اومدی؟

نیشخندی زدم:

_اومدم بگم این یه اتفاق بوده و قرار نیست کسی از این اتفاق چیزی بفهمه .

اول چشم هاش گرد شد اما همچنان پوزخندی روی لبش حفظ کرد:

_عجب رویی داری تو .

دستمو توی جیب شلوارم کردم:

_از خودت یاد گرفتم .

1400/11/06 20:01

#پارت497

شونه ای بالا انداخت و با لبخند شیطونی نگاهم کرد:

_اما الان دور دور منه .

نفرت سراسر وجودمو گرفت .

مشغول مقایسه کردن نگاه و آیه شدم .

دیدم نگاه چقدر فرشته‌ست .

بی تفاوت نگاهش کردم که ادامه داد:

_می تونم ازت شکایت کنم .

ابرو هام بالا پرید:

_اون وقت به چه جرمی ؟

لبخند مرموزی زد:

_به جرم کتک زدن .

دهنم دیگه بیشتر از این باز نمی شد .

انگار به هدفی که میخواد رسیده که اینجوری لبخند می زنه.

دقیقا من خودم با دست هام کاری کردم که به خواسته های پلیدش برسه.

دوست داشتم دو دستی توی سرم بزنم.

اما همچنان خونسردیمو حفظ کردم .

کلاهم از روی سرم برداشتم :

_به نظرت چند سال برام می برن .

1400/11/06 20:01

#پارت498

قهقهه‌‌ی بلندی سر داد :

_کم کم دو سه سال .

با تمسخر نگاهش کردم :

_تو عقل سالمی داری؟

اصلا انتظار این حرف رو از من نداشت .

احتمالا الان با خودش می گفت یارا میاد به دست و پام می افته.

اخمی کرد و پرسید:

_چطور؟

اینبار نوبت من بود که پوزخند بزنم:

_متاسفانه باید به اطلاعت برسونم که تیرش به خطا رفت.

همچنان منتظر نگاهم می کرد.

انگار خیلی عجله داشت تا حرف های منو بشنوه.

_چه نیازی هست وقتی پول دارم دیگه برم زندان ، دیه می دم .

انگار بد کیش و ماتش کردم .

_اما برای تو بد می شه .

عصبی بلند شد و نشست :

_چرا برای من باید بد بشه ؟

1400/11/06 20:01

#پارت499

از اینکه عصبیش کرده بودم سر کِیف اومده بودم :

_بالاخره من یه ادم معروف و محبوبم که حرفم رو میخرن اما تو چی؟

متوجه‌ی منظورم شد که پلکش پرید :

_ تو خیلی عوضی.

برای بیشتر حرص دادنش لبخندی زدم :

_میدونم .

انگشت اشاره مو جلوش گرفتم:

_درضمن بهتره که دیگه دور و ور این آدم عوضی پیدات نشه چون اون وقته که بد می بینی .

با صدای بلندی فریاد زد:

_بد می بینی ، از اینکه منو تهدید می کنی بد می بینی .

چشم هامو بستم و لبخند دندون نمایی زدم:

_باشه.

تقه ای به در خورد.

آیه از شدت عصبانیت حتی بفرمایید هم نگفت که خودم سمت در رفتم .

در رو باز کردم .

دکتر به همراه دوتا پلیس جلوی در ایستاده بودن .

در رو تا اخر باز کردمو گفتم:

_بفرمایید.

1400/11/06 20:01

#پارت500

وقتی همه وارد اتاق شدن ، چشمکی به آیه زدم .

اما ته دلم هنوز می ترسید .

این دختر عقل درست و حسابی نداره و اگه یه وقت حرفی بزنه قطعا من بدبخت می شم .

یکی از همون پلیس ها گفت:

_خانم می تونین اظهاراتتون رو بگین .

آیه سری تکون داد.

به من نگاه کرد و لبخند خبیثی زد که ته دلم خالی شد .

_بله می تونم بگم .

همون دوتا پلیس با شنیدن این جمله از زبون آیه رو به ما کردن:

_لطفا شما بیرون تشریف داشته باشید .

بدون اینکه بخوام نشون بدم که ترسیدم از اتاق بیرون اومدم .

تپش قلب گرفته بودم و هر لحظه منتظر بودم تا قلبم از سینه‌م بیرون بیاد.

داشتم دعا می کردم که این دختر یه وقت نزنه به سرش و یه چیز دیگه ای بگه .

طول و عرض راهرو رو چند بار طی کردم که همون دکتره گفت:

_مگه تصادف نبوده ، پس چرا تو این قدر استرس داری؟

سرمو بالا آوردم و نگاهی به صورتش انداختم .

1400/11/06 20:01

#پارت501

حوصله ی کسی رو نداشتم .

انگار ایناهم متوجه شده بودم که تصمیم گرفته بودن تا اعصاب منو بهم بریزن .

دندون هامو روی هم سابیدم .

با خشم غریدم :

_نکنه شغل شریف شما از دکتر بودن به مفتش بودن تغییر کرده ؟!

این کلاهی که روی سرم بود به همراه ماسکی که زده بودم کارم رو خیلی راحت کرده بودن .

من یه آدم نگران بودم که اینا داشتن نگرانیمو بیشتر می کردن .

دکتر هم با خشم غرید :

_من متاسفم برای شما آقا .

کلافه سری تکون دادم :

_باشه خانم متاسف باش فقط برو و دست از سرما بردار .

وقتی دید کل کل با من فایده ای نداره چشم غره ای بهم رفت .

اما از جاش تکون نخورد .

چند دقیقه ای که گذشت انگار برای من چند ساعت گذشت .

بالاخره این در باز شد و دوتا مامور بیرون اومدن .

پاهام به زمین خشک شده بودن و می ترسیدم اون چیزی که می خوام رو نشنوم .

1400/11/07 11:24

#پارت502

من به اندازه ی کافی داغون شده بودم و می ترسیدم با کلماتی که به زبون میارن نابود بشم .

من این روز ها از کلمه ها می ترسم .

بعضی از کلمان ادم رو بدجور بیچاره می کنن .

احساس کردم الان می گن آقا شما باید همراه ما بیاید .

می ترسیدم به چشم هاشون نگاه کنم .

می ترسیدم اون چیزی که نمی خوام ببینم رو ببینم .

مامورا به سمتم اومدن .

آب دهنمو باصدا قورت دادم .

جلوم ایستادن .

سرشو تکون دادن و بدون زدن هیچ حرفی رفتن .

نفس حبس شده‌م رو بیرون فرستادم.

اصلا حواسم نبود که الان زیر نگاه تیزبینانه‌ی خانم دکتر هستم .

خانم دکتر پشت چشمی برام نازک کرد و رفت داخل اتاق.

خواستم روی صندلی ها بشینم اما ترسیدم .

ترسیدم که مبادا این دکتر بخواد مغز آیه رو شست و شو بده .

با قدم های بلندی سمت در رفتم .

بدون اینکه بخوام در بزنم داخل اتاق شدم .

1400/11/07 11:24

#پارت503

انگار درست حدس زده بودم و دکتر داشت یه چیزی در گوش آیه زمزمه می کرد .

وقتی منو دید غرید :

_بیرون تشریف داشته باشید .

بهتر بود هر چی زودتر آیه رو از اینجا ببرم .

ابرویی بالا انداختم:

_راحتم .

دکتر با حرص گفت :

_اما من ناراحتم .

دست هامو توی جیب شلوارم کردم و شونه ای بالا انداختم :

_اینم مشکل من نیست .

وقتی دید هیچ جوره نمی تونه منو از این اتاق بیرون کنه گفت :

_اگر این آقا اذیتت کرده می تونی به من بگی .... ازش نترس من خودم کمکت می کنم .

کلافه چشم هامو بستم :

_خانم شما مطمئنی حالت خوبه ؟

_من زیاد می بینم خانم هایی رو که یا سرشو به کابینت خورده یا به در و دیوار .

بی تفاوت زمزمه کردم :

_خب؟

1400/11/07 11:24

#پارت504

می تونستم از نگاهش بفهمم که قصد خفه کردنم و داره اما متاسفانه نمی تونه .

لبشو گاز گرفت :

_متاسفم براتون آقای محترم .

کلافه سری تکون دادم :

_خانم محترم شما بخاطر اینکه زیاد از اینا می بینید دلیل نمیشه که به همه مشکوک باشید من گفتم بهتون یه تصاف اتفاقی بود واقعا نمی تونم دلیل این همه اصرارتون رو بفهمم ، الانم اگه ممکنه این خانم رو مرخص کنید تا خانواده ش نگران نشن .

دکتر زیر لب زمزمه کرد :

_امیدوارم.

خواست حرفشو ادامه بده که آیه اجازه نداد :

_من امشب می خوام اینجا بمونم .

عصبی چشم هامو بستم :

_می خوای اینجا بمونی که چی بشه ؟

لبخندی زد :

_خون زیادی ازم رفته یه وقت حالم بد بشه بهتر نیست اینجا بمونم.

پوزخندی زدم :

_یه جوری می گی انگار زخم شمشیر خوردی .

شونه ای بالا انداخت :

1400/11/07 11:24

#پارت506

_تو مگه شماره‌ای از خانواده‌ی من داری؟

داشت تلاش های اخرش رو برای موندن می کرد .

دوباره برگشتم‌ سمتش :

_می دونی که گیر اوردن یه شماره برای من کاری نداره .

یکم خیره نگاهم کرد و در اخر گفت :

_میام باهات .

سری تکون دادم .

زیر ماسک برای خودم لبخندی زدم .

خیلی خوشحالم که این دختر نتونست به هدف شومش دست پیدا کنه.

قطعا اگه من یارای قبل بودم‌الان جونمم براش در می رفت .

برای بودن یه لحظه کنارش خودم و به آب و آتیش می زدم اما الان قضیه فرق کرده .

من الان نگاه رو دارم .

کسی رو دارم که بیشتر از هر *** توی زندگیم نقش داره .

اون کاری کرد که من از یارای گذشته فاصله بگیرم .

اون خیلی توی زندگیم کمکم کرد .

بدون اینکه خودم بفهمم .

البته من اون موقع کور و کر شده بودم .

1400/11/07 11:25

#پارت501

حوصله ی کسی رو نداشتم .

انگار ایناهم متوجه شده بودم که تصمیم گرفته بودن تا اعصاب منو بهم بریزن .

دندون هامو روی هم سابیدم .

با خشم غریدم :

_نکنه شغل شریف شما از دکتر بودن به مفتش بودن تغییر کرده ؟!

این کلاهی که روی سرم بود به همراه ماسکی که زده بودم کارم رو خیلی راحت کرده بودن .

من یه آدم نگران بودم که اینا داشتن نگرانیمو بیشتر می کردن .

دکتر هم با خشم غرید :

_من متاسفم برای شما آقا .

کلافه سری تکون دادم :

_باشه خانم متاسف باش فقط برو و دست از سرما بردار .

وقتی دید کل کل با من فایده ای نداره چشم غره ای بهم رفت .

اما از جاش تکون نخورد .

چند دقیقه ای که گذشت انگار برای من چند ساعت گذشت .

بالاخره این در باز شد و دوتا مامور بیرون اومدن .

پاهام به زمین خشک شده بودن و می ترسیدم اون چیزی که می خوام رو نشنوم .

1400/11/07 11:24

#پارت502

من به اندازه ی کافی داغون شده بودم و می ترسیدم با کلماتی که به زبون میارن نابود بشم .

من این روز ها از کلمه ها می ترسم .

بعضی از کلمان ادم رو بدجور بیچاره می کنن .

احساس کردم الان می گن آقا شما باید همراه ما بیاید .

می ترسیدم به چشم هاشون نگاه کنم .

می ترسیدم اون چیزی که نمی خوام ببینم رو ببینم .

مامورا به سمتم اومدن .

آب دهنمو باصدا قورت دادم .

جلوم ایستادن .

سرشو تکون دادن و بدون زدن هیچ حرفی رفتن .

نفس حبس شده‌م رو بیرون فرستادم.

اصلا حواسم نبود که الان زیر نگاه تیزبینانه‌ی خانم دکتر هستم .

خانم دکتر پشت چشمی برام نازک کرد و رفت داخل اتاق.

خواستم روی صندلی ها بشینم اما ترسیدم .

ترسیدم که مبادا این دکتر بخواد مغز آیه رو شست و شو بده .

با قدم های بلندی سمت در رفتم .

بدون اینکه بخوام در بزنم داخل اتاق شدم .

1400/11/07 11:24

#پارت503

انگار درست حدس زده بودم و دکتر داشت یه چیزی در گوش آیه زمزمه می کرد .

وقتی منو دید غرید :

_بیرون تشریف داشته باشید .

بهتر بود هر چی زودتر آیه رو از اینجا ببرم .

ابرویی بالا انداختم:

_راحتم .

دکتر با حرص گفت :

_اما من ناراحتم .

دست هامو توی جیب شلوارم کردم و شونه ای بالا انداختم :

_اینم مشکل من نیست .

وقتی دید هیچ جوره نمی تونه منو از این اتاق بیرون کنه گفت :

_اگر این آقا اذیتت کرده می تونی به من بگی .... ازش نترس من خودم کمکت می کنم .

کلافه چشم هامو بستم :

_خانم شما مطمئنی حالت خوبه ؟

_من زیاد می بینم خانم هایی رو که یا سرشو به کابینت خورده یا به در و دیوار .

بی تفاوت زمزمه کردم :

_خب؟

1400/11/07 11:24

#پارت504

می تونستم از نگاهش بفهمم که قصد خفه کردنم و داره اما متاسفانه نمی تونه .

لبشو گاز گرفت :

_متاسفم براتون آقای محترم .

کلافه سری تکون دادم :

_خانم محترم شما بخاطر اینکه زیاد از اینا می بینید دلیل نمیشه که به همه مشکوک باشید من گفتم بهتون یه تصاف اتفاقی بود واقعا نمی تونم دلیل این همه اصرارتون رو بفهمم ، الانم اگه ممکنه این خانم رو مرخص کنید تا خانواده ش نگران نشن .

دکتر زیر لب زمزمه کرد :

_امیدوارم.

خواست حرفشو ادامه بده که آیه اجازه نداد :

_من امشب می خوام اینجا بمونم .

عصبی چشم هامو بستم :

_می خوای اینجا بمونی که چی بشه ؟

لبخندی زد :

_خون زیادی ازم رفته یه وقت حالم بد بشه بهتر نیست اینجا بمونم.

پوزخندی زدم :

_یه جوری می گی انگار زخم شمشیر خوردی .

شونه ای بالا انداخت :

1400/11/07 11:24

#پارت506

_تو مگه شماره‌ای از خانواده‌ی من داری؟

داشت تلاش های اخرش رو برای موندن می کرد .

دوباره برگشتم‌ سمتش :

_می دونی که گیر اوردن یه شماره برای من کاری نداره .

یکم خیره نگاهم کرد و در اخر گفت :

_میام باهات .

سری تکون دادم .

زیر ماسک برای خودم لبخندی زدم .

خیلی خوشحالم که این دختر نتونست به هدف شومش دست پیدا کنه.

قطعا اگه من یارای قبل بودم‌الان جونمم براش در می رفت .

برای بودن یه لحظه کنارش خودم و به آب و آتیش می زدم اما الان قضیه فرق کرده .

من الان نگاه رو دارم .

کسی رو دارم که بیشتر از هر *** توی زندگیم نقش داره .

اون کاری کرد که من از یارای گذشته فاصله بگیرم .

اون خیلی توی زندگیم کمکم کرد .

بدون اینکه خودم بفهمم .

البته من اون موقع کور و کر شده بودم .

1400/11/07 11:25

#پارت507

همین دختری که روی تخته منو کور و کرم کرد .

کاری کرد که الان پشیمون باشم .

بر عکس نگاه .

نگاه قلب مهربونی داره اما آیه فکر نمی کنم .

جدیدا عادت کرده بودم همه رو با نگاه مقایسه می کردم و آخر سر کسی که برنده میشد نگاه بود .

وقتی دیدم باید لباس بیمارستان رو بیرون بیاره گفتم :

_خانم دکتر لطفا کمکش کنید .

و بدون اینکه منتظر حرفی باشم از اتاق بیرون رفتم .

طول و عرض راهرو رو متر کردم .

واقعا خسته شده بود و احتیاج داشتم تا پناه ببرم به کسی که این روزا بد منو به خودش عادت داده .

سرمو پایین انداختم و با پاهام روی زمین ضرب گرفتم .

خیلی از خدا ممنون بودم که این قضیه ختم بخیر شد .

فکر اینکه نگاه قضیه رو می فهمید مو به تنم سیخ می کرد .

اون همین جوریشم ناراحته و وقتی بفهمه چیکار کردم قطعا یه لحظه هم نمی مونه .

خودمم نمی تونم هضم کنم که چرا اینجوری شدم .

حس یه هیولا رو داشتم .

به همه آسیب می زنم و دست خودم نیست .‌‌

1400/11/07 11:26