💜رمانکده💜

971 عضو

#پارت508

من هم به مامان آسیب زدم هم به این دختر .

نمی تونستم این آدم رو بپذیرم و بی خیال برخورد کنم .

با شنیدن صدای در اتاق سرمو بالا اوردم .

آیه به همراه همون دکتر از اتاق بیرون اومد .

دستشو سمت من دراز کرد :

_یارا کمکم می کنی ؟

به چشم‌هاش نگاه کردم اما نتونستم حس خوبی رو دریافت کنم .

انگار فقط می خواست به من نزدیک بشه و مشکلی نداره .

از کنارش رد شدم :

_میرم تسویه .

به سمت صندوق رفتمو نفس حبس شده‌م رو بیرون فرستادم .

الان تونستم فرار کنم اما اخرش که چی ؟

پول بیمارستان رو حساب کردم که آیه روی صندلی نشسته بود .

_بلند شو بریم .

سرشو بالا اورد :

_کمکم کن .

_خودت می تونی راه بری حتی تو از منم بهتری.

1400/11/07 11:26

#پارت509

پوزخندی زد :

_خوب باشم یا نباشم‌ مهم نیست ، مهم اینه که مقصر این ماجرا تویی و نمی خوای جبران کنی ؟!

از این همه پرو بودنش حرصم گرفته بود .

خودش باعث شد الان من این همه مدت اینجا باشم .

اگه این همه دور من نبود .

اگه با حرف هاش اعصاب منو بهم نمی ریخت قطعا این اتفاق هم نمی افتاد .

انگشت اشاره‌م رو سمتش گرفتم :

_اگه الان اینجایی همه‌ش تقصیره خودته و اگه من دارم کمکت می کنم فقط بخاطر اینه که آواره نشی وگرنه بدون که اصلا مهم نیستی برام چه بسا که نبودت برای من بهتره .

پوزخندی زد :

_چرا برات مهمه که آواره نشم .

از روی صندلی بلند شد و ادامه داد :

_چرا هر بار می خوام بی خیالت بشم خودت نمی ذاری .

داشت با حرف هاش اعصابمو خط خط می کرد :

_در توهم بودن تو که شکی نیست و قطعا این موضوع به من ربطی نداره اما ...

قدمی سمتش برداشتم :

_کاری نکن قید همه چیز رو بزنم و همینجا با دست های خودم خفه ت کنم .

1400/11/07 11:26

#پارت510

پوزخندی زدم :

_می دونی که برای هیچکس مهم نیستی و خیلی راحت می تونم دیه‌ت رو بدم و تمام .

هر *** دیگه ای بود با این حرف ها قطعا نابود می شد .

اما آیه بی رگ تر از این حرف ها بود .

چشمکی زد :

_برای هر *** مهم نباشم برای اون زنت مهمم .

دقیقا درست به هدف زد .

نگاه به شدت روی ایه حساس بود و اینو خودشم فهمیده بود .

مثل خودم قدمی به جلو برداشت و پوزخندی زد :

_من برم اونم می برم .

دستشو طرف چپ سینه‌م گذاشت و ادامه داد :

_اما در هر صورت اون می ره ولی من هیچ جوره بی خیالت نمیشم .

دست هامو پشت کردم تا نزنم فکشو پایین بیارم‌.

زیر لب غریدم :

_تو خیلی غلط می کنی .

عصبی شده بودم .

می دونستم اگه از اینجا فاصله نگیرم قطعا یه بلایی سر این دختر میارم .

1400/11/07 11:26

#پارت511

برای همین با قدم های بلند ازش فاصله گرفتم .

دختره‌ی *** .

نه نه اون *** نیست من احمقم که روی واقعی اینو نشناختم .

من احمقم که عالم و آدم بهم هشدار دادن اما توی گوش من نرفت .

کور و کر شده بودم و فقط مطیع اون بودم .

اگه روز بود و آیه بهم می گفت شبه قبول می کردم .

این همه *** بودن توی باور خودمم نمی گنجید .

از بیمارستان بیرون زدم .

نفس عمیقی کشیدم .

احساس خفگی بهم دست داده بود و نفس های پی در پی می کشیدم .

اما انگار نه انگار .

هیچ اکسیژنی وارد ریه هام نمی شد .

تصمیم گرفتم که کلا از اینجا فاصله بگیرم .

بی درنگ سمت ماشینم رفتم.

سوار شدم و استارت زدم که در باز شد .

با خشم‌نگاه کردم که دیدم آیه روی صندلی نشست .

_تو چرا یه ذره غرور نداری ؟‌این قدر لهت می کنم چرا برات مهم نیست .

1400/11/07 11:26

#پارت512

لبخند شیطونی زد :

_آخه تو فقط برای من مهمی عزیزم .

با خشم روی فرمون کوبیدم و فریاد زدم‌:

_ببند دهنتو تا خودم فکتو خورد نکردم.

دستش روی بازوم نشست و با آرامش گفت :

_ای بابا تو خودتو اذیت نکن گلم ، من سوار شدم چون تو نگران بودی یه وقت اواره نشم .

این همه آروم بودنش داشت دیوانه م می کردم .

کلافه دستمو داخل موهام کردمو کشیدم :

_لعنت بهت آیه .

چشمک ریزی زد :

_چرا عزیزم .

جوابی بهش ندادم.

به جاش استارت زدم تا زودتر از شرش راحت بشم .

فقط سعی می کردم حضورش رو نا دیده بگیرم .

یکم موفق بودم که گفت :

_یارا بیا دوباره از نو شروع کنیم .

غریدم‌:

_تا زمانی که برسیم بهتره ساکت باشی.

1400/11/07 11:26

#پارت513

ابرویی بالا انداخت:

_یارا چرا لج کردی؟

پوزخندی زدم:

_با تو لج کنم ؟ آیه تو چرا این قدر خودتو کوچیک می کنی ، یکبار بهت گفتم نمی خوامت.

لبخندی زد:

_ میدونی فقط تو می تونی این قدر قشنگ اسممو صدا بزنی .

کلافه دستی لابه لای موهام کشیدم :

_تو واقعا مریضی.

همچنان اون لبخند مسخره روی لب هاش بود :

_من مریض توام.

عصبی ماشین رو گوشه ی خیابون پارک کردم :

_پیاده شو.

متعجب ابرویی بالا انداخت:

_می خوای من و با این حال تنها بذاری و بری .

پوزخندی زدم:

_تو حالت خیلیم خوبه .

هر چقدر منتظر موندن دیدم از جاش تکون نخورد که کلافه خم شدم و در رو باز کردم .

_گفتم پیاده شو .

1400/11/07 11:26

#پارت514

ابرویی بالا انداخت :

_نمی خوام ، پیاده نمیشم .

کلافه از ماشین پیاده شدم ‌.

اون سمت ماشین رفتمو در رو باز کردم .

بازوشو گرفتم که یکم خودشو بلند کرد و گونه‌م رو بوسید .

شوکه شدم و دهنم از تعجب باز شد .

انگشت هامو از دور بازوش باز کردم .

با عجله خواستم ازش فاصله بگیرم که سرم به سقف ماشین خورد .

اما برام اصلا مهم‌ نبود .

تنها چیزی که می خواستم فاصله گرفتن از این آدم بود .

دستمو روی سرم گذاشتم :

_از ماشین من گمشو بیرون .

لبخندی زد و با ناز از ماشین پیاده شد .

روبه روم ایستاد :

_انگار خیلی از بوسه‌م خوشت اومد که نفهمیدی داری چیکار می کنی .

خیلی دوست داشتم یه مشت توی دهنش بکوبم .

اونجوری قطعا نمی تونه این همه با اعصاب من بازی کنه.

به سینه ش کوبیدم که چند قدمی عقب رفت :

1400/11/07 11:26

#پارت515

_از من فاصله بگیر دیگه دلم نمی خواد چشمم بهت بیفته.

چشمکی زد :

_اما از الان به بعد قراره خیلی زیاد منو ببینی .

با تموم شدن حرفش روی پاشنه ی پا چرخید :

_خداحافظ عزیزم .

واقعا در برابرش کم آورده بودم .

نمی تونستم چیکار کنم که دست از سرم برداره .

همه ی ترسمم از این بود که نگاه متوجه ی این ماجرا ها بشه و بخواد منو تنها بذاره .

نگاهی به آیه که گوشه ی خیابون ایستاده بود انداختم .

تاکسی جلوی پاش ایستاد که سوار شد .

شیشه رو پایین کشید و دستی برام تکون داد :

_مواظب خودت باش عزیزم.

عصبی سوار ماشین شدم .

سرمو روی فرمون گذاشتم و چشم هامو بستم.

توی مخمصه‌ی بدی گیر افتاده بودم .

گرفتار مردابی شده بودم که هر چقدر تلاش می کردم برای رهایی از دستش بیشتر گرفتارش می شدم.

تنها راه حل این رهایی نگاه بود .

اون می تونست منو نجات بده البته اگه کنارم بمونه .

1400/11/07 11:27

#پارت516

سرمو از روی فرمون برداشتم و ماشین رو روشن کردم .

می دونستم خیلی نگرانم شدن و بهتره که دیگه برگردم خونه.
***
نگاه

هر چقدر شماره ی یارا رو می گرفتم جواب نمی داد .

دلم داشت مثل سیر و سرکه می جوشید .

حس بدی داشتم و رسما به غلط کردن افتاده بودم .

می ترسیدم که نکنه اتفاقی براش افتاده .

اگه بلایی سرش بیاد من نابود می شم.

نمی تونم هیچ وقت خودمو ببخشم .

یارا بخاطر حرفی که من زدم این قدر عصبانی از این خونه بیرون زد .

ای کاش لال می شدم و هیچی نمی گفتم تا یارا هم این قدر عصبی نمیشد و اونجوری از خونه بیرون نمی زد.

روی تخت نشسته‌م که تقه ای به در خورد .

_بفرمایید .

در باز شد و چهره ی بابا جون نمایان شد:

_اتفاقی افتاده دخترم .

لبخند بی جونی زدم :

_نه.

_می تونم بیام داخل ؟

1400/11/07 11:27

#پارت517

از روی تخت بلند شدم :

_البته بفرمایید ‌.

بابا جون داخل اتاق شد و در رو بست .

سمتم اومد و دستمو گرفت :

_منم مثل پدر خودت بدون .

سرمو پایین انداختم :

_غیر از اینم نیست .

دستشو زیر چونه م گذاشت و سرمو بالا آورد :

_پس بهم بگو چه مشکلی داری ؟

بغضی تو گلوم نشست :

_یارا با عصبانیت از خونه بیرون زد و الان جواب تلفن هاشو نمیده .

بابا دستی به سرم کشید :

_این نگرانی نداره ، حالا میاد شاید کار داره.

قطره اشکی از چشمم پایین چکید :

_کار داشته باشه هم که دلیل نمیشه جواب منو نده.

بابا لبخندی زد :

_این‌پسر همین جوریه .

دستی به چشم‌های خیسم کشیدم .

1400/11/07 11:27

#پارت518

لبخند غمگینی به بابا زدم‌:

_اما من‌آدمش می کنم .

به این‌حرفی که زدم‌خودم یک درصد هم باور نداشتم‌ اما فقط برای دلخوشی بابا این‌حرف و زدم .

می دونستم بعد از رفتن مامان حالش بد شده و اصلا دلم‌نمی خواست که منم یکی دیگه از دلایل بد بودن حالش بشم.

هر کسی نمی دونست اما من خوب می دونستم که توی زندگی یارا موندگار نیستم.

بابا لبخند مهربونی زد :

_امیدوارم.

مشغول کندن پوست دست هام شدم که بابا از جاش بلند شد :

_دخترم من می رم بیرون تا تو راحت باشی اما اگه با من کاری داشتی حتما بگو من همینجام .

سرمو تکون دادم :

_چشم ، ممنونم ازتون.

بابا هم چشم هاشو بست .

با بیرون رفتن بابا از اتاق دوباره گوشی رو برداشتم .

خواستم دوباره باهاش تماس بگیرم اما دیگه نتونستم .

حس یه مزاحم بهم دست داده بود .

بخاطر این افکارم سرم به شدت درد گرفته بود .

1400/11/07 11:27

#پارت519

هر چقدرم می خواستم که این افکارمو نادیده بگیرم متاسفانه موفق نبودم.

با شنیدن صدای ماشین از جا پریدم .

درست حدس زده بودم .

ماشین یارا بود که توی حیاط پارک شده بود .

نفس حبس شده‌‌‌م رو بیرون فرستادم .

از شدت عصبانیت هر لحظه ممکن بود که منفجر بشم و اشک بریزم .

برای همین با عجله خودمو داخل حمام انداختم .

خودم داخل حمام بودم اما تمام فکر و ذکرم پیش یارا بود که ببینم کی میاد داخل اتاق .

تقریبا بیست دقیقه گذشت که صدای کوبیده شدن در اتاق رو شنیدم .

انگار خیالم راحت شد که نفس عمیقی کشیدم .

اینبار با آرامش زیر دوش حمام ایستادم .

اجازه دادم اشک هامو آب بشوره و ببره .

به خودم قول دادم که هر چقدر بخوام اینجا می تونم گریه کنم اما بیرون از اینجا نه .

از گرم بودن اینجا حالت تهوع بهم دست داده بود .

و بیشتر از این دیگه نمی تونستم اینجا بمونم برای همین با عجله خودمو شستم .

1400/11/07 11:27

#پارت520

پاهام سست شده بود و دیگه به سختی می تونستم روی پاهام بایستم .

خودمو خشک کردم .

با خودم لباس نیوردم برای همین از خدا خواسته از حمام بیرون زدم .

احساس می کردم به سرم یه وزنه ی سنگین وصل کردن .

چشم هام داشت روی هم میوفتاد و به سختی تونستم باز نگه شون دارم .

از حمام که بیرون زدم یارا رو دیدم که روی تخت نشسته .

زیرلب گفتم :

_سلام .

سرشو بلند کرد و نگاهی بهم انداخت .

تونست حال بدم رو بفهمه :

_نگاه حالت خوبه ؟

پاهام دیگه نتونستم وزنم رو تحمل کنن .

هر لحظه منتظر بودم تا سقوط کنم .

دیگه بیشتر از این نتونستم تظاهر به خوب بودن کنم .

با ناتوانی زمزمه کردم :

_نه .

با کلمه‌ای که به زبون آوردم احساس کردم زمین از زیر پاهام رد شد.

1400/11/07 11:27

#پارت507

همین دختری که روی تخته منو کور و کرم کرد .

کاری کرد که الان پشیمون باشم .

بر عکس نگاه .

نگاه قلب مهربونی داره اما آیه فکر نمی کنم .

جدیدا عادت کرده بودم همه رو با نگاه مقایسه می کردم و آخر سر کسی که برنده میشد نگاه بود .

وقتی دیدم باید لباس بیمارستان رو بیرون بیاره گفتم :

_خانم دکتر لطفا کمکش کنید .

و بدون اینکه منتظر حرفی باشم از اتاق بیرون رفتم .

طول و عرض راهرو رو متر کردم .

واقعا خسته شده بود و احتیاج داشتم تا پناه ببرم به کسی که این روزا بد منو به خودش عادت داده .

سرمو پایین انداختم و با پاهام روی زمین ضرب گرفتم .

خیلی از خدا ممنون بودم که این قضیه ختم بخیر شد .

فکر اینکه نگاه قضیه رو می فهمید مو به تنم سیخ می کرد .

اون همین جوریشم ناراحته و وقتی بفهمه چیکار کردم قطعا یه لحظه هم نمی مونه .

خودمم نمی تونم هضم کنم که چرا اینجوری شدم .

حس یه هیولا رو داشتم .

به همه آسیب می زنم و دست خودم نیست .‌‌

1400/11/07 11:26

#پارت508

من هم به مامان آسیب زدم هم به این دختر .

نمی تونستم این آدم رو بپذیرم و بی خیال برخورد کنم .

با شنیدن صدای در اتاق سرمو بالا اوردم .

آیه به همراه همون دکتر از اتاق بیرون اومد .

دستشو سمت من دراز کرد :

_یارا کمکم می کنی ؟

به چشم‌هاش نگاه کردم اما نتونستم حس خوبی رو دریافت کنم .

انگار فقط می خواست به من نزدیک بشه و مشکلی نداره .

از کنارش رد شدم :

_میرم تسویه .

به سمت صندوق رفتمو نفس حبس شده‌م رو بیرون فرستادم .

الان تونستم فرار کنم اما اخرش که چی ؟

پول بیمارستان رو حساب کردم که آیه روی صندلی نشسته بود .

_بلند شو بریم .

سرشو بالا اورد :

_کمکم کن .

_خودت می تونی راه بری حتی تو از منم بهتری.

1400/11/07 11:26

#پارت509

پوزخندی زد :

_خوب باشم یا نباشم‌ مهم نیست ، مهم اینه که مقصر این ماجرا تویی و نمی خوای جبران کنی ؟!

از این همه پرو بودنش حرصم گرفته بود .

خودش باعث شد الان من این همه مدت اینجا باشم .

اگه این همه دور من نبود .

اگه با حرف هاش اعصاب منو بهم نمی ریخت قطعا این اتفاق هم نمی افتاد .

انگشت اشاره‌م رو سمتش گرفتم :

_اگه الان اینجایی همه‌ش تقصیره خودته و اگه من دارم کمکت می کنم فقط بخاطر اینه که آواره نشی وگرنه بدون که اصلا مهم نیستی برام چه بسا که نبودت برای من بهتره .

پوزخندی زد :

_چرا برات مهمه که آواره نشم .

از روی صندلی بلند شد و ادامه داد :

_چرا هر بار می خوام بی خیالت بشم خودت نمی ذاری .

داشت با حرف هاش اعصابمو خط خط می کرد :

_در توهم بودن تو که شکی نیست و قطعا این موضوع به من ربطی نداره اما ...

قدمی سمتش برداشتم :

_کاری نکن قید همه چیز رو بزنم و همینجا با دست های خودم خفه ت کنم .

1400/11/07 11:26

#پارت510

پوزخندی زدم :

_می دونی که برای هیچکس مهم نیستی و خیلی راحت می تونم دیه‌ت رو بدم و تمام .

هر *** دیگه ای بود با این حرف ها قطعا نابود می شد .

اما آیه بی رگ تر از این حرف ها بود .

چشمکی زد :

_برای هر *** مهم نباشم برای اون زنت مهمم .

دقیقا درست به هدف زد .

نگاه به شدت روی ایه حساس بود و اینو خودشم فهمیده بود .

مثل خودم قدمی به جلو برداشت و پوزخندی زد :

_من برم اونم می برم .

دستشو طرف چپ سینه‌م گذاشت و ادامه داد :

_اما در هر صورت اون می ره ولی من هیچ جوره بی خیالت نمیشم .

دست هامو پشت کردم تا نزنم فکشو پایین بیارم‌.

زیر لب غریدم :

_تو خیلی غلط می کنی .

عصبی شده بودم .

می دونستم اگه از اینجا فاصله نگیرم قطعا یه بلایی سر این دختر میارم .

1400/11/07 11:26

#پارت511

برای همین با قدم های بلند ازش فاصله گرفتم .

دختره‌ی *** .

نه نه اون *** نیست من احمقم که روی واقعی اینو نشناختم .

من احمقم که عالم و آدم بهم هشدار دادن اما توی گوش من نرفت .

کور و کر شده بودم و فقط مطیع اون بودم .

اگه روز بود و آیه بهم می گفت شبه قبول می کردم .

این همه *** بودن توی باور خودمم نمی گنجید .

از بیمارستان بیرون زدم .

نفس عمیقی کشیدم .

احساس خفگی بهم دست داده بود و نفس های پی در پی می کشیدم .

اما انگار نه انگار .

هیچ اکسیژنی وارد ریه هام نمی شد .

تصمیم گرفتم که کلا از اینجا فاصله بگیرم .

بی درنگ سمت ماشینم رفتم.

سوار شدم و استارت زدم که در باز شد .

با خشم‌نگاه کردم که دیدم آیه روی صندلی نشست .

_تو چرا یه ذره غرور نداری ؟‌این قدر لهت می کنم چرا برات مهم نیست .

1400/11/07 11:26

#پارت512

لبخند شیطونی زد :

_آخه تو فقط برای من مهمی عزیزم .

با خشم روی فرمون کوبیدم و فریاد زدم‌:

_ببند دهنتو تا خودم فکتو خورد نکردم.

دستش روی بازوم نشست و با آرامش گفت :

_ای بابا تو خودتو اذیت نکن گلم ، من سوار شدم چون تو نگران بودی یه وقت اواره نشم .

این همه آروم بودنش داشت دیوانه م می کردم .

کلافه دستمو داخل موهام کردمو کشیدم :

_لعنت بهت آیه .

چشمک ریزی زد :

_چرا عزیزم .

جوابی بهش ندادم.

به جاش استارت زدم تا زودتر از شرش راحت بشم .

فقط سعی می کردم حضورش رو نا دیده بگیرم .

یکم موفق بودم که گفت :

_یارا بیا دوباره از نو شروع کنیم .

غریدم‌:

_تا زمانی که برسیم بهتره ساکت باشی.

1400/11/07 11:26

#پارت513

ابرویی بالا انداخت:

_یارا چرا لج کردی؟

پوزخندی زدم:

_با تو لج کنم ؟ آیه تو چرا این قدر خودتو کوچیک می کنی ، یکبار بهت گفتم نمی خوامت.

لبخندی زد:

_ میدونی فقط تو می تونی این قدر قشنگ اسممو صدا بزنی .

کلافه دستی لابه لای موهام کشیدم :

_تو واقعا مریضی.

همچنان اون لبخند مسخره روی لب هاش بود :

_من مریض توام.

عصبی ماشین رو گوشه ی خیابون پارک کردم :

_پیاده شو.

متعجب ابرویی بالا انداخت:

_می خوای من و با این حال تنها بذاری و بری .

پوزخندی زدم:

_تو حالت خیلیم خوبه .

هر چقدر منتظر موندن دیدم از جاش تکون نخورد که کلافه خم شدم و در رو باز کردم .

_گفتم پیاده شو .

1400/11/07 11:26

#پارت514

ابرویی بالا انداخت :

_نمی خوام ، پیاده نمیشم .

کلافه از ماشین پیاده شدم ‌.

اون سمت ماشین رفتمو در رو باز کردم .

بازوشو گرفتم که یکم خودشو بلند کرد و گونه‌م رو بوسید .

شوکه شدم و دهنم از تعجب باز شد .

انگشت هامو از دور بازوش باز کردم .

با عجله خواستم ازش فاصله بگیرم که سرم به سقف ماشین خورد .

اما برام اصلا مهم‌ نبود .

تنها چیزی که می خواستم فاصله گرفتن از این آدم بود .

دستمو روی سرم گذاشتم :

_از ماشین من گمشو بیرون .

لبخندی زد و با ناز از ماشین پیاده شد .

روبه روم ایستاد :

_انگار خیلی از بوسه‌م خوشت اومد که نفهمیدی داری چیکار می کنی .

خیلی دوست داشتم یه مشت توی دهنش بکوبم .

اونجوری قطعا نمی تونه این همه با اعصاب من بازی کنه.

به سینه ش کوبیدم که چند قدمی عقب رفت :

1400/11/07 11:26

#پارت515

_از من فاصله بگیر دیگه دلم نمی خواد چشمم بهت بیفته.

چشمکی زد :

_اما از الان به بعد قراره خیلی زیاد منو ببینی .

با تموم شدن حرفش روی پاشنه ی پا چرخید :

_خداحافظ عزیزم .

واقعا در برابرش کم آورده بودم .

نمی تونستم چیکار کنم که دست از سرم برداره .

همه ی ترسمم از این بود که نگاه متوجه ی این ماجرا ها بشه و بخواد منو تنها بذاره .

نگاهی به آیه که گوشه ی خیابون ایستاده بود انداختم .

تاکسی جلوی پاش ایستاد که سوار شد .

شیشه رو پایین کشید و دستی برام تکون داد :

_مواظب خودت باش عزیزم.

عصبی سوار ماشین شدم .

سرمو روی فرمون گذاشتم و چشم هامو بستم.

توی مخمصه‌ی بدی گیر افتاده بودم .

گرفتار مردابی شده بودم که هر چقدر تلاش می کردم برای رهایی از دستش بیشتر گرفتارش می شدم.

تنها راه حل این رهایی نگاه بود .

اون می تونست منو نجات بده البته اگه کنارم بمونه .

1400/11/07 11:27

#پارت516

سرمو از روی فرمون برداشتم و ماشین رو روشن کردم .

می دونستم خیلی نگرانم شدن و بهتره که دیگه برگردم خونه.
***
نگاه

هر چقدر شماره ی یارا رو می گرفتم جواب نمی داد .

دلم داشت مثل سیر و سرکه می جوشید .

حس بدی داشتم و رسما به غلط کردن افتاده بودم .

می ترسیدم که نکنه اتفاقی براش افتاده .

اگه بلایی سرش بیاد من نابود می شم.

نمی تونم هیچ وقت خودمو ببخشم .

یارا بخاطر حرفی که من زدم این قدر عصبانی از این خونه بیرون زد .

ای کاش لال می شدم و هیچی نمی گفتم تا یارا هم این قدر عصبی نمیشد و اونجوری از خونه بیرون نمی زد.

روی تخت نشسته‌م که تقه ای به در خورد .

_بفرمایید .

در باز شد و چهره ی بابا جون نمایان شد:

_اتفاقی افتاده دخترم .

لبخند بی جونی زدم :

_نه.

_می تونم بیام داخل ؟

1400/11/07 11:27

#پارت517

از روی تخت بلند شدم :

_البته بفرمایید ‌.

بابا جون داخل اتاق شد و در رو بست .

سمتم اومد و دستمو گرفت :

_منم مثل پدر خودت بدون .

سرمو پایین انداختم :

_غیر از اینم نیست .

دستشو زیر چونه م گذاشت و سرمو بالا آورد :

_پس بهم بگو چه مشکلی داری ؟

بغضی تو گلوم نشست :

_یارا با عصبانیت از خونه بیرون زد و الان جواب تلفن هاشو نمیده .

بابا دستی به سرم کشید :

_این نگرانی نداره ، حالا میاد شاید کار داره.

قطره اشکی از چشمم پایین چکید :

_کار داشته باشه هم که دلیل نمیشه جواب منو نده.

بابا لبخندی زد :

_این‌پسر همین جوریه .

دستی به چشم‌های خیسم کشیدم .

1400/11/07 11:27

#پارت518

لبخند غمگینی به بابا زدم‌:

_اما من‌آدمش می کنم .

به این‌حرفی که زدم‌خودم یک درصد هم باور نداشتم‌ اما فقط برای دلخوشی بابا این‌حرف و زدم .

می دونستم بعد از رفتن مامان حالش بد شده و اصلا دلم‌نمی خواست که منم یکی دیگه از دلایل بد بودن حالش بشم.

هر کسی نمی دونست اما من خوب می دونستم که توی زندگی یارا موندگار نیستم.

بابا لبخند مهربونی زد :

_امیدوارم.

مشغول کندن پوست دست هام شدم که بابا از جاش بلند شد :

_دخترم من می رم بیرون تا تو راحت باشی اما اگه با من کاری داشتی حتما بگو من همینجام .

سرمو تکون دادم :

_چشم ، ممنونم ازتون.

بابا هم چشم هاشو بست .

با بیرون رفتن بابا از اتاق دوباره گوشی رو برداشتم .

خواستم دوباره باهاش تماس بگیرم اما دیگه نتونستم .

حس یه مزاحم بهم دست داده بود .

بخاطر این افکارم سرم به شدت درد گرفته بود .

1400/11/07 11:27