💜رمانکده💜

971 عضو

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_67


کیش و مات شدم.
نمی خواستم اصلا آیه رو به روم بیاره، آیه یه اشتباه بود تو رندگی من.
با حیرت پرسیدم:

-آیه به من زنگ زده بود.

با غرور سر تکون داد، تو چشماش ولی یه حسی بود که نمی دونم چی بود.
یه قدم عقب رفت و گفت:

-من دیگه میرم. روزتون به خیر آقای فرهمند.

نمی شد بذارم بره، اولا که دور از ادب بود بدون ماشین وسط شهر ولش کنم.
بعدشم، مامان دعوتش کرده بود برای ناهار و حتما باید با هم می رفتیم و من هنوز اینو بهش نگفته بودم.
واشت می رفت که دستشو گرفتم و گفتم:

-صبر کنید خانم محبی نیا.

یه نگاه به دست من کرد و یه نگاه به چشمام، دستش رو با ضرب از دستم در اورد و گفت:

-این قدر دستمو نگیرید، ما نا محریمیم. برای شما شاید بی اهمیت باشه برای من ولی مهمه.

حرفش مثل فحش بود برام.
پوزخند زدم و دستشو دوباره گرفتم تو دستم و کشیدم سمت ماشین و همزمان گفتم :

-متأسفانه من یه عوضی بوالهوسم که با گرفتن دستت تحریک میشه!
حالا هم تا ابرومو نبردی بیا بشین تو ماشین! زود! صبر منم تا یه حدی کشش داره.

دستشو دوباره از دستم کشید و با قدمای بلند راه افتاد سمت ماشین.
پوف کلافه ای کشیدم و راه افتادم پشت سرش.

خداروشکر خیابون به شدت خلوت بود و کسی هم اگر می دید با عینک و کلاه ما رو نمی شناخت.
نگاه داشت دیوونم می کرد، چجوری قرار بود سه ماه باهاش رندگی کنم خدا می دونست.

یه جورایی از این که این قدر یه کلام و قاطع بود خوشم می اومد.
اما نه در مقابل من!
این شاید خودخواهی بود اما با من نمی تونست این رفتارو داشته باشه.


?? رمانکده ??

1400/10/30 21:13

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_68


اخمامو کشیدم توهم و گفتم:

-آدرس!

نفس عیمقی کشید و گغت:

-منو جلوی ایستگاه مترو پیاده کنید.

محکم و بی توجه به ماشینای پشت سر و بوقای منتدشون زدم رو ترمز، برگشتم سمتش و گفتم:

-ببین بچه! ما قراره سه ماه هم دیگه رو تحمل کنیم بهتره باهم کنار بیایم!
منم همچین بیکار نیستم راننده اختصاصی تو بشم ببرمت و بیارمت.
الان دارم بهت احترام میذارم بفهم اینو.
اگه خودتو لایق این احترام می دونی بشین توی ماشین و آدرس شرکتتو بده اگه حس می کنی لیاقت احترامو نداری بفرما پایین.منم جلوتو نمیگیرم.

چشماشو بست، هر وقت ناراحت یا عصبی بود یا می خواست سرد برخورد کنه چشماشو از من می گرفت.
این اخلاقش دستم اومده بود.
کار خیلی بدی بود، چشماش خیلی قشنگ بودن!

دوست داشتم یه روز بشینم یه دل سیر چشماشو نگاه کنم و تا برام عادی بشه.
منتها این فرصت هنوز پیش نیومده بود و هر دفعه خیره می شدم بهش حواسمو پرت می کرد.

آروم و زیر لب آدرس داد و منم ماشینو راه انداختم.
پشت سرم همه بوق می زدن، خوب بود که آدم خون سردی بودم.

البته کارم درست نبود که وسط خیابون ایستادم و ترافیک درست کردم اما بی توجهی به اون همه بوق زدنای بقیه و داد و فریادایی که می شد محتوا شونو حتی بدون گوش دادن فهمید کار خیلی آسونی نبود.

یکم که دیدم جو ارومه گفتم:

-مامان دعوتمون کرده.برای ناهار، باید بریم متأسفانه.
حلقه ها پیش من می مونه سر ساعت دوازده میام دنبالت.
ممنون میشم به مامان بگی کارتو به خاطر امروز کنسل کردی.

باشه ای گفت و باز سکوت شد.
یه دفعه صدای گوشیم بلند شد.
اسمی که روی مانیتور نقش بست کسی بود که خیلی وقت بود قیدشو زده بودم.

نگاه پوزخندی و زد و جا به جا شد توی جاش، من ولی با عجله شدم کنار و خیره شدم به اسم کسی که زنگ زده بود!

به اسم Aye!


?? رمانکده ??

1400/10/30 21:13

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_69


اون قدر لفتش دادم تا قطع شد.
برای چی باید به من زنگ می زد؟ آیه دیگه تو زندگیم جایی نداشت.
خودش خواسته بود که جایی تو دنیا من نداشته باشه حالا زنگ زنش به من چیه؟

اخمام رفت توهم و به دلیل کارش فکر کردم.
نفهمیدم چه مدت همون جا گوشه خیابون پارک کرده بودم، نفهمیدم چند ساعت شد، حتی نفهمیدم نگاه کی پیاده شد و کی رفت!

آیه دوباره گند زده بود، آیه استاد گند زدن به همه چیز بود.

شاید فیلش یاد هندستون کرده.
شاید فهمیده اون قبری که بالاش گریه می کنه توش مرده نیست.

لعنتی اگه این قدر آهن پرست و تنوع طلب نبود الان کنارم بود، الان مامانو راضی کرده بودم به ازدواج.
اون قدر خیره شدم با مانیتور و اسم آیه به عنوان تماس از دست رفته که اعصابم کاملا ریخته شد بهم.

آیه اگه خودشو نصف می کرد، اگه به پام می افتاد بازم نمی تونست برگرده تو زندگی من.
دیگه نمی خواستمش.

درسته یه زمانی جونمم می دادم براش اما اون مال گذشته ها بود نه الان.
من وقتی قید یه نفرو بزنم اون آدم دیگه برام مرده.

وقتی به خودم اومدم ساعت یازده و بیست دقیقه بود.
صندلی کنارم خالی بود و عطر نگاه توی هوا داشت کم تر و کم تر می شد تا جای خالیش رو بیش تر تو چشمم فرو کنه.

. تا نیم ساعت دیگهذباید می رفتم خونه، با نگاه که نامزدم بود باید می رفتم اما نمی دونستم کجا کار می منه.
من حتی محل کارش رو هم کامل بلد نبودم.

وقتی بهش گفتم ادرس بده گفت راه بیوفت تا کم کم بهت بگم.
لعنتی نمی خواستم بهش زنگ بزنم. حسابی گند زده بودم با این کارم و عکس العملم در مقابل آیه واقعا گند زده بودم.

تنها راهی که برام مونده بود رو انتخاب کردم.


?? رمانکده ??

1400/10/30 21:13

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_70


زنگ زدم به نریمان

-جانم داداش.

حالا باید چی می گفتم؟
می گفتم حتی محل کار زنم رو هم نمی دونم؟
می گفتم نمی دونم خواهرت که الان رسما نامزدمه کجا کار می کنه؟
لعنت به مامان که منو توی این موقعیت قرار داد.

-الو؟ یارا؟

لبمو گزیدم و گفتم:

-سلام نریمان خوبی؟ ببخش من یکم عجله دارم آدرس محل کار نگاه جان رو فراموش کردم میشه برام بفرستی؟

یکم سکوت کرد. لعنتی!

-اره داداش می فرستم برات. البته محل کارش خیلی سر راسته جالبه که فراموش کردی. الان برات پیامک می کنم.

هیچی نداشتم بگم واسه همین ازش خداحافظی کردم.
فکر می کردن ما با هم در ارتباطیم و تاحالا چند بار رفتم شرکت نگاه.
نمی دونستن ما از دوتا غریبه هم غریبه تریم.

ادرس شرکتش رو نریمان خیلی زود برام فرستاد و منم تا جایی که می شد گاز دادم که سر موقع برسیم.

***

-چرا این قدر حلقه ها سادست یارا؟ خجالت نکشیدید اینو برداشتین؟

این حرف مامان بود به محض این که حلقه هامونو دید.
پوف کلافه ای کشیدم. کاش همون موقع یه چیز گنده بر می داشتیم تا مامان دیگه گیر نده! چهذفرقی میدکرد سه ماه که بیشتر نیست!
نگاه گفت:

-من انتخاب کردم سحر جان. اقای فرهمند... امممم...

وای سوتی داد! گندش بزنن!
مامانم تو هوا سوتیو گرفت و گفت:

-آقای فرهمند؟ منظورت یاراست؟ هنوز این طوری صداش می کنی؟ ببینم نکنه خدایی نکرده باهم قهرین؟

وای حالا بیا و درستش کن!


?? رمانکده ??

1400/10/30 21:13

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_71



هول شدم، نمی دونستم چجوری باید ماست مالیش کنم یه دفعه نگار گفت:

-تا وقتی نامحرم هستیم ترجیح میدم این طوری صداشون کنم. برام راحت تره.

مامان خیالش راحت شد و یه نفس عمیق کشید و گفت:

-ترسیدم دختر! فکر کردم زبونم لال مشکلی دارید باهم. این که مشکلی نداره عزیزم من قبلا اجازه صیغه خوندن رو از پدرت گرفتم، الان میگم پدر یارا بیاد بخونه بینتون.

نگاه رنگ از صورتش پرید و گفت:

-چ... چی؟ صیغه؟

مامان از جاش بلند شد و به بابا و دل آرا که تو آشپزخونه بودن و تدارک ناهارو می دیدن گفت بیان توی سالن و به بابا گفت:

-محمد خدا رو هزار مرتبه شکر که یه عروس خوب و نجیب و سر به زیر گیرمون اومده.

و بعد مکالمه چند دقیقه پیش رو برای بابا تعریف کرد.

بابا لبخندی نشست روی لباش و دل آرا نگاه محبت امیزی به نگاه زد. قشنگ مشخص بود بابا از رفتارای نگاه خوشش میاد. همیشه دلش می خواست دل آرا نجیب و حرف گوش کن باشه و هر چی میگه بگه چشم، منتها از خواهر من غد تر و لجباز تر وجود نداره.

-بشین پیش یارا دخترم.

نگاه سعی کرد از این مخمصه ای که توش افتادیم فرار کنه گفت :

-من مشکلی با محرم نبودنمون ندارم واقعا.

مامان نه گذاشت نه برداشت گفت:

-نه نگاه جان من این پسر خودمو میشناسم! تا مار دستت نداده صیغه کنید بهتره.

یا قمر بنی هاشم! این چه شناختیه مادر من؟



?? رمانکده ??

1400/10/30 22:17

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_71



هول شدم، نمی دونستم چجوری باید ماست مالیش کنم یه دفعه نگار گفت:

-تا وقتی نامحرم هستیم ترجیح میدم این طوری صداشون کنم. برام راحت تره.

مامان خیالش راحت شد و یه نفس عمیق کشید و گفت:

-ترسیدم دختر! فکر کردم زبونم لال مشکلی دارید باهم. این که مشکلی نداره عزیزم من قبلا اجازه صیغه خوندن رو از پدرت گرفتم، الان میگم پدر یارا بیاد بخونه بینتون.

نگاه رنگ از صورتش پرید و گفت:

-چ... چی؟ صیغه؟

مامان از جاش بلند شد و به بابا و دل آرا که تو آشپزخونه بودن و تدارک ناهارو می دیدن گفت بیان توی سالن و به بابا گفت:

-محمد خدا رو هزار مرتبه شکر که یه عروس خوب و نجیب و سر به زیر گیرمون اومده.

و بعد مکالمه چند دقیقه پیش رو برای بابا تعریف کرد.

بابا لبخندی نشست روی لباش و دل آرا نگاه محبت امیزی به نگاه زد. قشنگ مشخص بود بابا از رفتارای نگاه خوشش میاد. همیشه دلش می خواست دل آرا نجیب و حرف گوش کن باشه و هر چی میگه بگه چشم، منتها از خواهر من غد تر و لجباز تر وجود نداره.

-بشین پیش یارا دخترم.

نگاه سعی کرد از این مخمصه ای که توش افتادیم فرار کنه گفت :

-من مشکلی با محرم نبودنمون ندارم واقعا.

مامان نه گذاشت نه برداشت گفت:

-نه نگاه جان من این پسر خودمو میشناسم! تا مار دستت نداده صیغه کنید بهتره.

یا قمر بنی هاشم! این چه شناختیه مادر من؟



?? رمانکده ??

1400/10/30 22:17

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_72


دل آرا تیکه انداخت:

-اگه تا همین الان گند نزده باشه!

به دل آرا چشم غره رفتم، انگار تاحالا شکم چند نفرو اورده بودم بالا که این جوری می گفتن پیش نگاه.
مامان با عشق بهش نگله کرد و گفت:

-چه سرخ شد بچم! اذیتش نکن دلا.

بابای اومد نشست رو به رومون و گفت:

-فقط باید بگید قبلتُ زیاد سخت نیست.

نگاه اخرین تلاشش رو هم کرد و گفت:

-سحر جان واقعا میگم مشکلی با این قضیه تا قبل از عقد ندارم. خودم حواسم به همه چیز هست.

مامان اخم کرد و گفت:

-تا عقد میخوای همین طوری معذب باشی جلوی یارا؟ بخون یاسین.

بیشتر از این باعث می شد مامان شک کنه واسه همین نگاه دیگه حرفی نزد.
هیچ حسی نداشتم از ان که قرارذبود بهم محرم بشه.
من کاری به کارش نداشتم اون قدری آشغال و لاشخور نبودم که وقتی کسی دیگه رو دوست داشت مال خودم بکنمش.

تا چشم بهم گذاشتیم تموم شده بود، مامان گفت:

-حالا پاشید بیاید ناهار بخوریم. می دونم خون دادید و حسابی گرسنه و خسته اید.

برای خود شیرینی نگاهی به نگاه کردم و گفتم:

-اره طفلکم خیلی خسته شد! راستی مامان خانوم می دونستی عروست از آمپول می ترسه؟

نگاه معترض برگشت سمتم و با لوندی زیادی که ریخته بود توی صداش گفت:

عه یارا!


?? رمانکده ??

1400/10/30 22:17

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_73


یا جد السادات!
چه هنرایی داشت این نگاه خانم و رو نمی کرد، نا خود گاه گفتم:

-جانم! مگه دروغ میگم.

مامان با لبخند و لذت داشت نگاهمون می کرد. هر چی بیشتر می گذشت بیشتر ایمان می اوردم که بهترین تصمیم رو گرفتم.
همه این دردسرا به لبخند مامان می ارزید.

با یاد اوری این که قرار بود فقط تا سه ماه داشته باشمش یه چیزی چنگ انداخت به قلبم و مچالش کرد.
دل آرا گفت:

-اهل بیت بفرمایید ناهار.

نگاه از جا بلند شد و گفت:

-من میرم دستامو بشورم.

منم از جا بلند شدم و گفتم:

-باید لباسامو عوض کنم بدرقمه رو مخمه.

مامان غرغر کرد که زود تر باید این کارو می کردم اما من فقط با بوسیدن سرش جوابش رو دادم.
راستش این بود که بغض کرده بودم و باید یه جوری خودمو آروم می کردم.

یکم که اون جا موندم تقه ای به در خورد و صدای خفه نگاه از پشتش بلند شد:

-آقای فرهمند؟

ای بابا! من از این آقای فرهمند گفتنای تو حامله شدم بچه!
کسل گفتم:

-بیا تو!

-نه مرسی شما زود بیاین بیرون همه منتظر شما هستن برای ناهار.

کوبیدم به پیشونیم انقدر حواسم پرت بود که ناهارو به کل از یاد برده بودم.
حتی لباسامو هم فراموش کرده بودم عوض کنم.

سریع یه لباس دم دستی پوشیدم و رفتم بیرون.
نگاه هنوز منتظر ایستاده بود.
باعجله گفتم:

-ببخش منتظر موندی. بریم.

پایین پله ها روم دستشو گرفتم توی دستم، داشتیم دارد آشپزخونه می شدیم و لازم بود بریم تو نقش


?? رمانکده ??

1400/10/30 22:17

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_74


مامان با دیدنمون گفت:

-بیاید سر میز.

نشستیم کنار هم دیگه رو به روی مامان. به محض نشستن مامان یه بشقاب خیلی خیلی پر داد دستم.
متعجب گفتم:

-مامان من که برنج زیاد نمی خورم!

مامان پشت کشم نازک کرد و گفت:

-توام با این فوتبالت! برای خگدت ننها نیست واسه نگاه جان هم هست.

به آنی فهمیدم منظور مامان چیه و آه از نهادم بلند شد. می خواست توی یه بشقاب غذا بخوریم.
نگاه آروم کنار گوشم گفت:

- اگه چندشت میشه یا هر چی... می تونیم بپیچونیم. یه چیزی جور می کنیم و به مامانتون تحویل میدیم.

لبامو متفکر دادم تو و خیره نگاهش کردم و پرسیدم:

-من مشکلی ندارم، تو چی؟

چینی به بینیش انداخت و گفت:

-این یه بارو می تونم باهاش کنار بیام.

داشتیم در گوش هم پچ پچ می کردیم که دل آرا اومد نشست اون طرف مامان و گفت:

-تیمتونم که یکی خورد شازده پسر!

با نیشخند گفتم :

-اشکال نداره، رکورد چهارتایی نزدیم هنوز!

مامان از بحث فوتبالی متنفر بود، اونم سر میز ناهار.
اونم وقتی مهمون داشتیم. اونم وقتی مهمون نامزد قلابی من بود!
اخم کرد و به دلارا گفت:

-بس کنید! این بحث مزخرفو پیش نکشید.

مامان چه ارادتی به شغل من داشت!
دلا آرا یهو از نگاه پرسید:

-نگاه تو فوتبالی هستی؟



?? رمانکده ??

1400/10/30 22:17

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_75


نگاه همون طوری که با پرستیژ مرغش رو سر چنگال زده بود گفت:

-نه خیلی زیاد. مسابقات حساسو می بینم. می دونی به خاطر شغلم مجبورم روی ورزشای مختلف مطالعه داشته باشم، نه فقط فوتبال! تنیس، والیبال، بسکتبال حتی شنا.

دلارا گفت:

-ست اسپرت ساده چطور؟ من فیتنش کار می کنم، میخوام یه سر بیام فروشگاهتون. برند نگاه واقعا یه برند معتبر ایرانیه، خیلی تحسین بر انگیزه.

نگاه خواست جواب بده که من اخم کردم و پرسیدم:

-چرا اسم برندت نگاهه؟

پر سوال نگاهم کرد و گفت:

-چرا نگاه نباشه؟

حس بدی داشتم اسمش روی تی شرت ها و لباسای ورزشی باشه. با اخم گفتم :

-چرا اسم زن من باید رو سینه و کلاه و کفش و چمیدونم وسایل ورزشی یه مشت نره خر چاپ شده باشه؟

مامان با عشق نگام کرد و دل آرا تیکه انداخت:

-اوه اوه! نگاه داداشم غیرتی شده.

نگاه برگشت به سمتم و با خنده گفت:

-یه سال زود تر اگه اقدام کرده بودی اسم برندمو گذاشته بودم یارا، دیر اومدی عزیزم!

همه زدن زیر خنده، چرا نمی فهمیدن من جدی ام؟
خوشم نمی اومد اسم کوچیک خانمم رو مثلا تبلیغ کنن و چمیدونم بندازن سر زبونا.
مخصوصا که یه ساله این قدر مشهور شده بود اگه قرار بود سال به سال موفق تر بشه چی؟

اومدم حرفمو بزنم که یادم افتاد قراررنیست نگاه تا ابد زن من باشه. فقط یه قرار داد سه ماهه است.
فقط قراره سه ماه تظاهر کنیم و بعدش تموم!
چرا دلم آروم نمی گرفت برای اسم برندش؟ اگه یه روز در آینده بهم بگه برندش رو تبلیغ کنم چی؟
چه بهانه ای بیارم؟


?? رمانکده ??

1400/10/30 22:18

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_72


دل آرا تیکه انداخت:

-اگه تا همین الان گند نزده باشه!

به دل آرا چشم غره رفتم، انگار تاحالا شکم چند نفرو اورده بودم بالا که این جوری می گفتن پیش نگاه.
مامان با عشق بهش نگله کرد و گفت:

-چه سرخ شد بچم! اذیتش نکن دلا.

بابای اومد نشست رو به رومون و گفت:

-فقط باید بگید قبلتُ زیاد سخت نیست.

نگاه اخرین تلاشش رو هم کرد و گفت:

-سحر جان واقعا میگم مشکلی با این قضیه تا قبل از عقد ندارم. خودم حواسم به همه چیز هست.

مامان اخم کرد و گفت:

-تا عقد میخوای همین طوری معذب باشی جلوی یارا؟ بخون یاسین.

بیشتر از این باعث می شد مامان شک کنه واسه همین نگاه دیگه حرفی نزد.
هیچ حسی نداشتم از ان که قرارذبود بهم محرم بشه.
من کاری به کارش نداشتم اون قدری آشغال و لاشخور نبودم که وقتی کسی دیگه رو دوست داشت مال خودم بکنمش.

تا چشم بهم گذاشتیم تموم شده بود، مامان گفت:

-حالا پاشید بیاید ناهار بخوریم. می دونم خون دادید و حسابی گرسنه و خسته اید.

برای خود شیرینی نگاهی به نگاه کردم و گفتم:

-اره طفلکم خیلی خسته شد! راستی مامان خانوم می دونستی عروست از آمپول می ترسه؟

نگاه معترض برگشت سمتم و با لوندی زیادی که ریخته بود توی صداش گفت:

عه یارا!


?? رمانکده ??

1400/10/30 22:17

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_73


یا جد السادات!
چه هنرایی داشت این نگاه خانم و رو نمی کرد، نا خود گاه گفتم:

-جانم! مگه دروغ میگم.

مامان با لبخند و لذت داشت نگاهمون می کرد. هر چی بیشتر می گذشت بیشتر ایمان می اوردم که بهترین تصمیم رو گرفتم.
همه این دردسرا به لبخند مامان می ارزید.

با یاد اوری این که قرار بود فقط تا سه ماه داشته باشمش یه چیزی چنگ انداخت به قلبم و مچالش کرد.
دل آرا گفت:

-اهل بیت بفرمایید ناهار.

نگاه از جا بلند شد و گفت:

-من میرم دستامو بشورم.

منم از جا بلند شدم و گفتم:

-باید لباسامو عوض کنم بدرقمه رو مخمه.

مامان غرغر کرد که زود تر باید این کارو می کردم اما من فقط با بوسیدن سرش جوابش رو دادم.
راستش این بود که بغض کرده بودم و باید یه جوری خودمو آروم می کردم.

یکم که اون جا موندم تقه ای به در خورد و صدای خفه نگاه از پشتش بلند شد:

-آقای فرهمند؟

ای بابا! من از این آقای فرهمند گفتنای تو حامله شدم بچه!
کسل گفتم:

-بیا تو!

-نه مرسی شما زود بیاین بیرون همه منتظر شما هستن برای ناهار.

کوبیدم به پیشونیم انقدر حواسم پرت بود که ناهارو به کل از یاد برده بودم.
حتی لباسامو هم فراموش کرده بودم عوض کنم.

سریع یه لباس دم دستی پوشیدم و رفتم بیرون.
نگاه هنوز منتظر ایستاده بود.
باعجله گفتم:

-ببخش منتظر موندی. بریم.

پایین پله ها روم دستشو گرفتم توی دستم، داشتیم دارد آشپزخونه می شدیم و لازم بود بریم تو نقش


?? رمانکده ??

1400/10/30 22:17

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_74


مامان با دیدنمون گفت:

-بیاید سر میز.

نشستیم کنار هم دیگه رو به روی مامان. به محض نشستن مامان یه بشقاب خیلی خیلی پر داد دستم.
متعجب گفتم:

-مامان من که برنج زیاد نمی خورم!

مامان پشت کشم نازک کرد و گفت:

-توام با این فوتبالت! برای خگدت ننها نیست واسه نگاه جان هم هست.

به آنی فهمیدم منظور مامان چیه و آه از نهادم بلند شد. می خواست توی یه بشقاب غذا بخوریم.
نگاه آروم کنار گوشم گفت:

- اگه چندشت میشه یا هر چی... می تونیم بپیچونیم. یه چیزی جور می کنیم و به مامانتون تحویل میدیم.

لبامو متفکر دادم تو و خیره نگاهش کردم و پرسیدم:

-من مشکلی ندارم، تو چی؟

چینی به بینیش انداخت و گفت:

-این یه بارو می تونم باهاش کنار بیام.

داشتیم در گوش هم پچ پچ می کردیم که دل آرا اومد نشست اون طرف مامان و گفت:

-تیمتونم که یکی خورد شازده پسر!

با نیشخند گفتم :

-اشکال نداره، رکورد چهارتایی نزدیم هنوز!

مامان از بحث فوتبالی متنفر بود، اونم سر میز ناهار.
اونم وقتی مهمون داشتیم. اونم وقتی مهمون نامزد قلابی من بود!
اخم کرد و به دلارا گفت:

-بس کنید! این بحث مزخرفو پیش نکشید.

مامان چه ارادتی به شغل من داشت!
دلا آرا یهو از نگاه پرسید:

-نگاه تو فوتبالی هستی؟



?? رمانکده ??

1400/10/30 22:17

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_75


نگاه همون طوری که با پرستیژ مرغش رو سر چنگال زده بود گفت:

-نه خیلی زیاد. مسابقات حساسو می بینم. می دونی به خاطر شغلم مجبورم روی ورزشای مختلف مطالعه داشته باشم، نه فقط فوتبال! تنیس، والیبال، بسکتبال حتی شنا.

دلارا گفت:

-ست اسپرت ساده چطور؟ من فیتنش کار می کنم، میخوام یه سر بیام فروشگاهتون. برند نگاه واقعا یه برند معتبر ایرانیه، خیلی تحسین بر انگیزه.

نگاه خواست جواب بده که من اخم کردم و پرسیدم:

-چرا اسم برندت نگاهه؟

پر سوال نگاهم کرد و گفت:

-چرا نگاه نباشه؟

حس بدی داشتم اسمش روی تی شرت ها و لباسای ورزشی باشه. با اخم گفتم :

-چرا اسم زن من باید رو سینه و کلاه و کفش و چمیدونم وسایل ورزشی یه مشت نره خر چاپ شده باشه؟

مامان با عشق نگام کرد و دل آرا تیکه انداخت:

-اوه اوه! نگاه داداشم غیرتی شده.

نگاه برگشت به سمتم و با خنده گفت:

-یه سال زود تر اگه اقدام کرده بودی اسم برندمو گذاشته بودم یارا، دیر اومدی عزیزم!

همه زدن زیر خنده، چرا نمی فهمیدن من جدی ام؟
خوشم نمی اومد اسم کوچیک خانمم رو مثلا تبلیغ کنن و چمیدونم بندازن سر زبونا.
مخصوصا که یه ساله این قدر مشهور شده بود اگه قرار بود سال به سال موفق تر بشه چی؟

اومدم حرفمو بزنم که یادم افتاد قراررنیست نگاه تا ابد زن من باشه. فقط یه قرار داد سه ماهه است.
فقط قراره سه ماه تظاهر کنیم و بعدش تموم!
چرا دلم آروم نمی گرفت برای اسم برندش؟ اگه یه روز در آینده بهم بگه برندش رو تبلیغ کنم چی؟
چه بهانه ای بیارم؟


?? رمانکده ??

1400/10/30 22:18

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_76


..::(* نگاه *)::..


یارا گرفته بود، نمی دونم چرا اما از همون موقع که پرسید چرا اسم خودم رو برندمه و همه خندیدن یکم سر سنگین رفتار می کرد.

شاید کسی متوجه نشده بود من اما فهمیدم.
دلم میخواست روباهای دخترونه ببافم و پیش خودم خیالات داشته باشم که یارا سر من غیرتی شده.
واقعی... نه نقش بازی کردن!

دوست دارم فکر کنم که دلش نمی خواد اسم من بیوفته سر زبونا، که ته دلش بگه اسم نگاه منو فقط باید خودم تکرار کنم و بس!
دیوونه شده بودم!

دوبار دستمو گرفته بود و جلوی خانوادش نقش بازی کرده بود خیالات برم داشته بود.
آه عمیقی کشیدم، رو کردم به یارا و آروم گفتم:

-می تونید آخر بشقابو بذارید برای من، یه کاریش می کنم بلاخره.

واقعا متنفر بودم با یکی توی یه بشقاب غذا بخورم اما این یه قلم فرق داشت.
این یکی یارا بود!
ولی اون شاید بدش می اومد با من یه جا غذا بخوره، نمیخواستم مجبورش کنم.

نیم نگاهی بهم انداخت و سرد گفت:

- مشکلی باهاش ندارم.

چرا این قدر سرد. قلبم ایستاد و یخ کردم. حتی جلوی خانوادش هم مراعات نکرد.

یهو احساس اضافه بودن کردم، احساس کردم برای خانواده فرهمند یه وصله ناجورم، یه کسی که به اجبار اون جاست.

درست بود!
من اضافه بودم، مندبه اجبار مامان یارا این جا بودم.
قرار بود وقتی سحر جون مرد منو شوت کنن بیرون. بغض گلومو گرفت، بیشتر از این نمی تونستم تحمل کنم.

نتونستم تحمل کنم این سرمای نگاه و حرفش رو، چند ثانیه خیره نگاهش کردم و بعد مثل خودش سرد گفتم:

-اوکی!

با لبخند رو کردم به دل آرا و گفتم:

-مرسی دل آرا جان خیلی خوش مزه بود، باید دستور پختشو بهم بدی. از شما هم متچکرم آقای فرهمند. ببخشید من چند لحظه برم بیرون.


?? رمانکده ??

1400/10/30 23:32

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_77


خوب بود که گوشیم همراهم بود و تونستم موبایلمو بهانه کنم و برم بیرون.
به محض رسیدن به حیاط شروع کردم به نفسای عمیق کشیدن.

نمی خواستم گریه کنم و بغضم بشکنه، اصلا نمی خواستم یارا بفهمه تونسته ناراحتم کنه یا کاراش روی من تاثیر میذاره.

بعد از این که یکم تو حیاط با صفای خونشون آروم شدم برگشتم تو.
سحر جون تا منو دید گفت:

-اومدی عزیزم. یارا بالاست توی اتاقشه.

نمی خواستم به هیچ عنوان برم پیش یارا محال ممکن بود.
سحر جون با آقای فرهمند نشسته بودن روی کاناپه و و داشتن صحبت می کردن.

با لبخند رفتم کنارشون نشستم و گفتم:

-مزاحمتون که نیستم؟

پدر یارا مهربون گفت:

-نه دخترم مراحمی. من برم چای بیارم بخوریم و حرف بزنیم.

از جا بلند شدم و گفتم:

-نه نه شما بشینید من میارم.

اومدن تعارف تیکه پاره کنن که گفتم:

-مگه من عروس این خونه نیستم؟ یه چایی اوردن چیه اخه.
لبخندی روی لب هر جفتشون نشست، تو دل یارا که نمی تونم جا باز کنم اما حداقل می تونم تو دل پدر و مادرش بشینم یا نه؟

چایی که ریختم و برگشتم دیدم دل را هم نشسته کنار پدر و مادرش و دارن باهم حرف می زنن.

-به به این چایی خوردن داره!

یه مدتی نشستم کنارشون و گپ زدیم. بعد از اونم رفتم اتاق دل آرا.
به هیچ عنوان هم اتاق یارا نرفتم.
اونم نیومد پایین. این طوری بهتر بود.


?? رمانکده ??

1400/10/30 23:32

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_78


کم کم داشت دیر می شد، می خواستم برم شرکت.
توی اتاق دل آرا بودم و داشتم به کتابای زبانش نگاه می کردم که یه دفعه گوشیم زنگ خورد.

آرایه بود، برایذاین که دل آرا که تو چرت بود بیدار نشه زود از اتاقش زدم بیرون و رفتم توی سالن.

-جانم آرا؟
-سلام نگاه جان. خانم بیتا صادقیان این جا هستن و یه لباس برای اکران فیلمشون. هرچه سریع تر خودت رو برسون شرکت.

مشخص بود جلوی خود طرف داشت باهام حرف می زد، از جا جهیدم و کیفم رو برداشتم و به ارا گفتم:

-تا کم تر از بیست مین دیگه میام، ازشون پذیرایی کن و بگو تو چه مایه هایی میخوان باشه.

گوشیو قطع کردم، کیفمو برداشتم و به پدر و مادر یارا که هنوز توی سالن بودن گفتم:

-باید منو ببخشید الان باید خیلی سریع برم شرکت.

دل آرا از اتاقش اومد بیرون و یه دفعه ای گفت:

-برای چی؟

با لبخند گفتم:

-بیتا صادقیان برای لباس روز اکرانش.

دل آرا خودجوش گفت:

-اوه اوه! میرم یارا رو صدا کنم.

نتونستم بگم نه، نشد بگم بیدارش نکن. تا به خودم بیام رفته بود !


?? رمانکده ??

1400/10/30 23:32

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_79


به دختر توی آینه خیره شدم.
به جرئت زیبا ترین دختر توی رایشگاه بود.
تک تک عروسا با حسرت بهش نگاه می کردن و با هم دیگه پچ پچ می کردن.

امروز روز عقد بود!
بعد از دو هفته سحر جون حالش بد شد و رو تخت بیمارستان گفت تا عمرش به دنیاست عقد کنیم که بتونه خوش بختی پسرشو ببینه.

این که من و یارا چقدر عذاب وجدان داشتیم بماند.
این که من چقدر حس بدی داشتم از این که اومدم جای آیه هم بماند.
این که چقدر جلوی بقیه حرفه ای نقش بازی می کردیم هم بماند...

-هزار ماشاءالله! کاش منم موهام مادرزادی بلوند بود.

لبخندی به یکی از همراها که اینا رو بهم می گفت زدم و باز برگشتم جلوی آینه.

ارایشگر وقتی موهامو دیده بود گفت حیفه همشو شنیون کنم و این زیبایی دیده نشه.

این شد که نصفش سنیون بود و نصف دیگش ریخته بود روی شونه هام از دو طرف.

یه تاج پر از نگین ظریف هم روی موهام قرار داشت که منو بیشتر شبیه یه ملکه تازه تاج گذاری شده کرده بود تاذیه عروس! دلارا اینو می گفت.

میکاپم خیلی محو بود، بیشتر شبیه گریم. اولین عروسی بودم که با میک آپ صورتم زنونه نشده بود و همون ملاحت دخترونم رو هنوز داشتم!
تنها چیز پر رنگ صورتم لبام بود که رژ زرشکی مات نشسته بود روش!

لباسم طراحی خودم بود، از خیلی وقت پیش طرحشو زده بودم و بعد دادم به بکی از همکارا که لباس عروس تولید می کرد برام بدوزتش.

از بچگی آرزو داشتم لباس عروسم پفی باشه، می دونستم دامنای ساده الان بیشتر روی بورس هستن من ولی تا جایی که تونسته بودم دامنم رو پفی کرده بودم.



?? رمانکده ??

1400/10/30 23:32

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_80


ترکیب براق و زیبایی از نگین و سنگ و تور و گیپور.

-نگاه امشب داداشم دیوونه میشه. به خوابشم نمی دید همچین دختر زیبایی زنش بشه.

آخ که منم حتی توی خواب هم نمی دیدم یه روزی همسر یارا بشم.
عشق زندگیم، کسی که قبل از این که خودمو حتی بشناسم اونو شناختم حالا قرار بود همسر واقعیم بشه.
لبخندی به دل آرا زدم و گفتم:

-چه لباست بهت میاد.

قری به سر و گردنش داد، دامن مشکی رنگش رو گرفت و گفت:

-زن داداشم طراحیش کرده دیگه.

-آقا داماد اومدن عروس خانم!

با ما بود. دلا سریع رفت شنلم رو ورد و انداخت روی شونه ها و موهام.
قلبم تند تند می تپید، خدایا این لحظه رو چند بار توی خواب دیده بودم؟ این که یارا بیاد دنبالم توی آرایشگاه؟

تقریبا اشکم ریخته بود که خودمو کنترل کردم و خودمو کشتم تا آرایشم رو خراب نکنم.
دلارا راهنماییم کرد سمت خروجی، صدای پچ پچ بعضیا رو میشنیدم که می گفتن:

-اون یارا فرهمنده؟
-کیو هم گرفته!
-منم اگه سلبریتی بودم یه سوپرمدل زنم بود.
-خدایا میشه بریم ازش امضا بگیریم؟
-پس بگو چرا گوشیامونو گرفتن!
-کاش فیلم می گرفتیم.

از بوی عطر مردونه خنک و تلخش فهمیدم یارا الان ایستاده جلوم.
جرئتش رو نداشتم سر بلند کنم و ببینمش، می ترسیدم بزنم زیر گریه!


?? رمانکده ??

1400/10/30 23:32

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_76


..::(* نگاه *)::..


یارا گرفته بود، نمی دونم چرا اما از همون موقع که پرسید چرا اسم خودم رو برندمه و همه خندیدن یکم سر سنگین رفتار می کرد.

شاید کسی متوجه نشده بود من اما فهمیدم.
دلم میخواست روباهای دخترونه ببافم و پیش خودم خیالات داشته باشم که یارا سر من غیرتی شده.
واقعی... نه نقش بازی کردن!

دوست دارم فکر کنم که دلش نمی خواد اسم من بیوفته سر زبونا، که ته دلش بگه اسم نگاه منو فقط باید خودم تکرار کنم و بس!
دیوونه شده بودم!

دوبار دستمو گرفته بود و جلوی خانوادش نقش بازی کرده بود خیالات برم داشته بود.
آه عمیقی کشیدم، رو کردم به یارا و آروم گفتم:

-می تونید آخر بشقابو بذارید برای من، یه کاریش می کنم بلاخره.

واقعا متنفر بودم با یکی توی یه بشقاب غذا بخورم اما این یه قلم فرق داشت.
این یکی یارا بود!
ولی اون شاید بدش می اومد با من یه جا غذا بخوره، نمیخواستم مجبورش کنم.

نیم نگاهی بهم انداخت و سرد گفت:

- مشکلی باهاش ندارم.

چرا این قدر سرد. قلبم ایستاد و یخ کردم. حتی جلوی خانوادش هم مراعات نکرد.

یهو احساس اضافه بودن کردم، احساس کردم برای خانواده فرهمند یه وصله ناجورم، یه کسی که به اجبار اون جاست.

درست بود!
من اضافه بودم، مندبه اجبار مامان یارا این جا بودم.
قرار بود وقتی سحر جون مرد منو شوت کنن بیرون. بغض گلومو گرفت، بیشتر از این نمی تونستم تحمل کنم.

نتونستم تحمل کنم این سرمای نگاه و حرفش رو، چند ثانیه خیره نگاهش کردم و بعد مثل خودش سرد گفتم:

-اوکی!

با لبخند رو کردم به دل آرا و گفتم:

-مرسی دل آرا جان خیلی خوش مزه بود، باید دستور پختشو بهم بدی. از شما هم متچکرم آقای فرهمند. ببخشید من چند لحظه برم بیرون.


?? رمانکده ??

1400/10/30 23:32

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_77


خوب بود که گوشیم همراهم بود و تونستم موبایلمو بهانه کنم و برم بیرون.
به محض رسیدن به حیاط شروع کردم به نفسای عمیق کشیدن.

نمی خواستم گریه کنم و بغضم بشکنه، اصلا نمی خواستم یارا بفهمه تونسته ناراحتم کنه یا کاراش روی من تاثیر میذاره.

بعد از این که یکم تو حیاط با صفای خونشون آروم شدم برگشتم تو.
سحر جون تا منو دید گفت:

-اومدی عزیزم. یارا بالاست توی اتاقشه.

نمی خواستم به هیچ عنوان برم پیش یارا محال ممکن بود.
سحر جون با آقای فرهمند نشسته بودن روی کاناپه و و داشتن صحبت می کردن.

با لبخند رفتم کنارشون نشستم و گفتم:

-مزاحمتون که نیستم؟

پدر یارا مهربون گفت:

-نه دخترم مراحمی. من برم چای بیارم بخوریم و حرف بزنیم.

از جا بلند شدم و گفتم:

-نه نه شما بشینید من میارم.

اومدن تعارف تیکه پاره کنن که گفتم:

-مگه من عروس این خونه نیستم؟ یه چایی اوردن چیه اخه.
لبخندی روی لب هر جفتشون نشست، تو دل یارا که نمی تونم جا باز کنم اما حداقل می تونم تو دل پدر و مادرش بشینم یا نه؟

چایی که ریختم و برگشتم دیدم دل را هم نشسته کنار پدر و مادرش و دارن باهم حرف می زنن.

-به به این چایی خوردن داره!

یه مدتی نشستم کنارشون و گپ زدیم. بعد از اونم رفتم اتاق دل آرا.
به هیچ عنوان هم اتاق یارا نرفتم.
اونم نیومد پایین. این طوری بهتر بود.


?? رمانکده ??

1400/10/30 23:32

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_78


کم کم داشت دیر می شد، می خواستم برم شرکت.
توی اتاق دل آرا بودم و داشتم به کتابای زبانش نگاه می کردم که یه دفعه گوشیم زنگ خورد.

آرایه بود، برایذاین که دل آرا که تو چرت بود بیدار نشه زود از اتاقش زدم بیرون و رفتم توی سالن.

-جانم آرا؟
-سلام نگاه جان. خانم بیتا صادقیان این جا هستن و یه لباس برای اکران فیلمشون. هرچه سریع تر خودت رو برسون شرکت.

مشخص بود جلوی خود طرف داشت باهام حرف می زد، از جا جهیدم و کیفم رو برداشتم و به ارا گفتم:

-تا کم تر از بیست مین دیگه میام، ازشون پذیرایی کن و بگو تو چه مایه هایی میخوان باشه.

گوشیو قطع کردم، کیفمو برداشتم و به پدر و مادر یارا که هنوز توی سالن بودن گفتم:

-باید منو ببخشید الان باید خیلی سریع برم شرکت.

دل آرا از اتاقش اومد بیرون و یه دفعه ای گفت:

-برای چی؟

با لبخند گفتم:

-بیتا صادقیان برای لباس روز اکرانش.

دل آرا خودجوش گفت:

-اوه اوه! میرم یارا رو صدا کنم.

نتونستم بگم نه، نشد بگم بیدارش نکن. تا به خودم بیام رفته بود !


?? رمانکده ??

1400/10/30 23:32

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_79


به دختر توی آینه خیره شدم.
به جرئت زیبا ترین دختر توی رایشگاه بود.
تک تک عروسا با حسرت بهش نگاه می کردن و با هم دیگه پچ پچ می کردن.

امروز روز عقد بود!
بعد از دو هفته سحر جون حالش بد شد و رو تخت بیمارستان گفت تا عمرش به دنیاست عقد کنیم که بتونه خوش بختی پسرشو ببینه.

این که من و یارا چقدر عذاب وجدان داشتیم بماند.
این که من چقدر حس بدی داشتم از این که اومدم جای آیه هم بماند.
این که چقدر جلوی بقیه حرفه ای نقش بازی می کردیم هم بماند...

-هزار ماشاءالله! کاش منم موهام مادرزادی بلوند بود.

لبخندی به یکی از همراها که اینا رو بهم می گفت زدم و باز برگشتم جلوی آینه.

ارایشگر وقتی موهامو دیده بود گفت حیفه همشو شنیون کنم و این زیبایی دیده نشه.

این شد که نصفش سنیون بود و نصف دیگش ریخته بود روی شونه هام از دو طرف.

یه تاج پر از نگین ظریف هم روی موهام قرار داشت که منو بیشتر شبیه یه ملکه تازه تاج گذاری شده کرده بود تاذیه عروس! دلارا اینو می گفت.

میکاپم خیلی محو بود، بیشتر شبیه گریم. اولین عروسی بودم که با میک آپ صورتم زنونه نشده بود و همون ملاحت دخترونم رو هنوز داشتم!
تنها چیز پر رنگ صورتم لبام بود که رژ زرشکی مات نشسته بود روش!

لباسم طراحی خودم بود، از خیلی وقت پیش طرحشو زده بودم و بعد دادم به بکی از همکارا که لباس عروس تولید می کرد برام بدوزتش.

از بچگی آرزو داشتم لباس عروسم پفی باشه، می دونستم دامنای ساده الان بیشتر روی بورس هستن من ولی تا جایی که تونسته بودم دامنم رو پفی کرده بودم.



?? رمانکده ??

1400/10/30 23:32

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_80


ترکیب براق و زیبایی از نگین و سنگ و تور و گیپور.

-نگاه امشب داداشم دیوونه میشه. به خوابشم نمی دید همچین دختر زیبایی زنش بشه.

آخ که منم حتی توی خواب هم نمی دیدم یه روزی همسر یارا بشم.
عشق زندگیم، کسی که قبل از این که خودمو حتی بشناسم اونو شناختم حالا قرار بود همسر واقعیم بشه.
لبخندی به دل آرا زدم و گفتم:

-چه لباست بهت میاد.

قری به سر و گردنش داد، دامن مشکی رنگش رو گرفت و گفت:

-زن داداشم طراحیش کرده دیگه.

-آقا داماد اومدن عروس خانم!

با ما بود. دلا سریع رفت شنلم رو ورد و انداخت روی شونه ها و موهام.
قلبم تند تند می تپید، خدایا این لحظه رو چند بار توی خواب دیده بودم؟ این که یارا بیاد دنبالم توی آرایشگاه؟

تقریبا اشکم ریخته بود که خودمو کنترل کردم و خودمو کشتم تا آرایشم رو خراب نکنم.
دلارا راهنماییم کرد سمت خروجی، صدای پچ پچ بعضیا رو میشنیدم که می گفتن:

-اون یارا فرهمنده؟
-کیو هم گرفته!
-منم اگه سلبریتی بودم یه سوپرمدل زنم بود.
-خدایا میشه بریم ازش امضا بگیریم؟
-پس بگو چرا گوشیامونو گرفتن!
-کاش فیلم می گرفتیم.

از بوی عطر مردونه خنک و تلخش فهمیدم یارا الان ایستاده جلوم.
جرئتش رو نداشتم سر بلند کنم و ببینمش، می ترسیدم بزنم زیر گریه!


?? رمانکده ??

1400/10/30 23:32

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_81


عمدا شنلم رو قبل از اومدن یارا پوشیدم. درسته که محرمم بود اما این محرمیت قلبی نبود.
پس لازم نبود منو بدون حجاب ببینه.

-نگاه...

صدای گرم و مخملی خودش بود، صدای یارا. می خواست سر بلند کنم و ببینمش.
من اگر سرمو بلند می کردم، اگر می دیدمش ممکن بود اشکم بریزه و آبرومو ببره.

-نگاهم...

وای خدایا کمک.
نگاهم؟ لعنت بهذاین نقش بازی کردنا. کاش دلآرا الان این جا نبود تا روی واقعی یارا رو می دیدم.
لابد می اومد دنبالم زنگ می زد می گفت بیا پایین دیره.
چشمامو محکم بستم تا اشکم بره عقب، نفس عمیقی کشیدم تا ضربان قلبم یکم بیاد پایین و سرمو گرفتم بالا.

اون این جا بود!
با یه لبخند روی لبش، که کم کم به یه نگاه مات و مبهوت تبدیل شد.
تموم رویاهای یواشکی و فانتزیم حالا با کت و شلوار دامادی مشکی رو به روم ایستاده بود.

یه کروات مشکی باریک هم زده بود. کت و شلوار به هیکل ورزیدش خیلی میومد.
موهاشو بر خلاف همیشه خیلی قسنگ و رسمی مدل داده بود.

دسته گل ژیپسوفیلای سفید رنگی که خودم سفارش داده بودم رو گرفت به سمتم. دل آرا گفت:

-نمیخوام مزاحم بغ بغوی عاشقانتون بشم اما مامان زنگ کشم کرده.
یکم دیره بچه ها.
با این حرفش یارا به خودش اومد، لبه شنلم رو کشید پایین تر و گفت:

-بریم.

یارا باید بازیگر می شد. این همه حرفه ای و عاشقانه بازی کردن کار یه فوتبالیست نبود.
عینک آفتابیش رو زد به چشماش و جلوتر رفت در ماشین رو برام باز کرد.

وقتی نشستم پایین دامنم رو جمع کرد که بین در گیر نکنه.

-تو با چی میری دل آرا؟


?? رمانکده ??

1400/10/30 23:44