💜رمانکده💜

971 عضو

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_54


به محض این که پامونو توی حال گذاشتیم مامانش نگاهمون کرد و به آنی اشکش جاری شد و گفت:

-الهی دورتون بگردم! چقدر بهم میاید! خوبه که زنده ام و این روزو می بینم!

ای جانم! چقدر احساستی بود مامانش!
یارا رفت سمتش و بغلش کرد و در گوشش شروع کرد پچ پچ کردم و اشک چشمش رو پاک کرد.
منم با حسرت خیره شدم بهش.

می شد یه روزی اشکای منم همینجوری پاک می کرد، همین جوری بغلم می کرد و در گوشم با صدای جذابش حرف می زد.
آخ چه رویاهای احمقانه ای.

آرایه اومد کنارم و زد به پهلوم و گغت:

-چی می گفتید دو ساعت اون بیرون؟ خوبه صوریه...

دستمو گذاشتم روی دهنش و گفتم:

-هیششششششش! یکی میشنوه. بذار وقتی رفتن تعریف می کنم برات.

با چشماش برام خط و نشون کشید که یعنی اگه نگی می کشمت.
من فقط منتظر یه فرصت بودم تا اتفاقایی که افتاده رو بریزم بیرون.
فقط یه اشاره می خواستم تا به گریه بیوفتم. واقعا نیاز داشتم با ارا صحبت کنم.
پدر یارا منو خطاب قرار داد و گفت:

-فردا یارا میاد دنبالتون برید دنبال کارای حلقه و آزمایش خون. صبح زود آماده باش دخترم.

مطیعانه سر تکون دادم و بدون هیچ نگاهی به یارا که حالا نشسته بود روی مبل و دست مامانشو گرفته بود توی دستاش گفتم:

-چشم!



?? رمانکده ??

1400/10/30 17:05

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_55

مراسم توی به چشم بهم زدن تموم شد.
حالا من در مقایسه یک ماه پیش از زمین تا آسمون فرق داشتم.

حالا من تقریبا به منتهای آرزوم رسیده بودم.
حالا نامزد یارا فرهمند فوتبالیست مورد علاقه و کراش پونرده سالگی تا به الآنم بودم.

وقتی مهمونا رفتن بلافاصله آرایه به ساعت نگاه کرد و گفت:

-خب نگاهی منم برم دیگه دیر وقته. فردا که هیچ، پس فردا همه چیز رو برام تعریف می کنی. الانم میری توی اتاقت و درم می بندی که صدا نره بیرون که من تا خود صبح باهات کار دارم. باید برام تعریف کنی.

با نیشخند سری براش تکون دادم که بلند خطاب به مامان و بابا گفت:

-خب من دیگه برم، ببخشید مزاحمتون شدم.

نریمان از جا بلند شد و گفت :

-من می رسونمتون آرایه خانم.

آرا بی توجه به من گفت:

-وای نه دستتون درد نکنه. راهتون دور میشه. من اسنپ میگیرم رسیدم خبر میدم.

نریمان اخم جذابی کرد و گفت:

-اسنپ برای چی؟ من می رسونمتون. ساعت دوازده شب میخواید اسنپ بگیرید.

رو به ارایه گفتم:

-با نریمان برو آرا، خطرناکه این موقع شب اسنپ سوار شی.

برام سری تکون داد و نگاه شرمنده ای به نریمان کرد. نریمان با بفرمایید راهنماییش کرد بیرون.
به محض رفتنشون من دویدم توی اتاقم.
قلبم هنوز تند می زد!
باید همه اتفاقای امروزو مرور میکردم. باید باورشون میکردم.


?? رمانکده ??

1400/10/30 17:05

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_56


صدای زنگ در باعث شد نفس عمیقی بکشم. می دونستم مامان درو برای یارا باز می کنه تا بیاد تو.
داشتیم می رفتیم برای آزمایش خون و من واقعا استرس داشتم.

اگه مشخص بشه خونمون بهم نمی خوره چی؟ یارا به خاطر این ولم می کنه؟
مگه منو فقط برای سه ماه نمیخواد؟
دیوونه شده بودم، فکرم تا کجاها که نمی رفت.

نگاه اخرم رو به خودم توی آینه انداختم، مانتوی سنتی فیروزه ای بلند با روسری و کفش و کیف لاجوردی پوشیدم. یه پارچه ساتن فیروزه ای هم گره کردم به دسته کیفم که خیلی جیگر شد و از اتاق زدم بیرون.

مامان که پایین پله ها ایستاده بود، قربون صدقم رفت و دور سرم اسفند چرخوند و رفت بیرون که بریزه.
به این هول بودنش لبخند زدم که سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم.

توی سالن، نریمان و یارا نسسته بودن روی مبل و هر جفتشون خیره نگاهم می کردن.
با دیدن من هر جفتشون از جا بلند شدن.
نریمان با لبخند و یارا بی حس نگاهم می کردن.

یه سلام و احوال پرسی سرسری با یارا کردم. بعدش رفتم طرف نریمان و نرم بغلش کردم و گفتم:

-صبح به خیر داداش.

سرشو اورد کنار گوشم و گفت:

-کم دلبری کن بچه!

لبخند تلخی زدم و از بغلش اومدم بیرون، یه نگاه به ساعت کردم، شیش و نیم صبح بود. رو به یارا گفتم:

-بریم؟ من ساعت ده باید شرکت باشم.


?? رمانکده ??

1400/10/30 17:06

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_57


هه! جالب بود که حتی نمی دونست من شرکت دارم و اصلا شاغلم.
نامزد بودیم و هیچی از من نمی دونست.
از نگاه گنگ و سوالیش معلوم بود هیچی از من و کارم نمی دونه.
سری تکون داد و گفت:

-بریم.

مامان برامون دوباره اسفند ریخت و نریمان برامون ارزوب موفقیت کرد. طفلی داداشم نمی دونست هبچ خبری قرار نیست باشه.
یارا راهنماییم کرد سمت ماشینش.
یه i8 مشکی! همونی که اون روز توی نمایشگاه می خواست بخره.

درو جنتلمنانه برام باز کرد، نشستم توی ماشین و عطر پخش توی ماشینش که عطر تنش بود رو استشمام کردم.
خودشم ماشینو دور زد و اومد نشست پشت فرمون.

یه دفعه خم شد طرف من و دستشو گذاشت روی پشتی صندلیم تا از توی داشبرد یه چیزی برداره.
متوجه نبود چقدر بهم نزدیکه.
چشماش تو یه وجبی چشمام بود، مژه های بلندش، لباش...

نگاه خیره من به چشماش باعث شد دستش متوقف بشه و سرشو برگذردونه سمت من.
خیره شدم به عمق چشمای محشرش، اونم همین طور .
بعد از گذشت ممی دونم چند ثانیه گفتم:

-آقای فرهمند دیر شد!

چشماشو بست تا احتمالا تمرکز کنه، از توی داشبرد یه کلاه لبه دار و یه عینک آفتابی بزرگ در آورد و توی یه آن رفت عقب.

این درحالی بود که گرمای تنش و نفساشو هنوز حس می کردم.
قلبم روی هزار می زد و دلم....
دلم غلط کرد...!
دل من بی جا کرد که هوسای ممنوعه به سرش زد!

یارا عینکو زد به چشماش و کلاو گذاشت سرش. اینم از سختیای سلبریتی بودن بود. یه دفعه برگشت سمت من و گفت:

-شما شاغلین؟


?? رمانکده ??

1400/10/30 17:06

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_58

آهی کشیدم و هیچ جوابی ندادم.
حداقل می تونست از مامانش بپرسه، از پدر یا خواهرش!
این قدر نسبت به دختری که داشت وارد زندگیش می شد بی میل بود؟

وقتی دید هیچ جوابی نمی دم استارت زد و به راه افتاد.
نمی خواستم بهش بگم، اون حتی اسم منو، نگاه محبی صاحب برند نگاه به گوشش نخورده بود.
اون وقت من ابله تموم لباسامو برای خودش و از روی هیکل خودش طراحی می کنم.

نمی خواستم بگم اما گفتم یه وقت جلو مامان اینا سه میشه به خاطر همین گفتم:

-برند اسپرت نگاه مال منه. یه شرکت طراحس لباس دارم.

متعجب برگشت سمت من و تحسین آمیز نگاهم کرد. .
چیه؟ فکر می کرد منشی ای، تایپیستی چیزی هستم؟
فکر نمی کرد از خودم شرکت داشته باشم؟
ابرو بالا انداخت و گفت:

-چه عالی! از خانمای مستقل خوشم میاد.

هم خوشحال شدم هم ناراحت، تو دلم قند آب شد از این کهذیارا غیر مستقیم بهم گفت ازم خوشش اومده.
ناراحت از این که شرکت من با این سن کمم همه رو وادار به تحسین می کرد بجز پدر و مادرم رو.

رسیدیم جلوی آزمایشگاه. پارک کرد و گفت:

-ما از این در پشتی میریم تو، هماهنگ شدست کسی این ما نیست که مارو باهم ببینه خیالتون راحت.
برای اطمینان بهتره عینک افتابی بزنید.

شر تکون دادم و عینکم رو از توس کیفم درآوردم زدم به چشمام و توی آینه به خودم نگاه کردم، بعد از این که دیدم همه چیز اوکیه در ماشینو باز کردم و پیاده شدیم.


?? رمانکده ??

1400/10/30 17:06

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_59



..::(* یـارا *)::..

از در پشتی وارد ساختمون شدیم.
نگاه پا به پای من قدم بر می داشت، صدای پاشنه های کفشش باعث می شد نگاه معدود افرادی که اون جا بودن به ما جلب بشه.

حسینو از دور دیدم، براش دستی تکون دادم که با عجله اومد سمتمون و گفت:

-به! چطوری یارا؟ بیا داداش، باید برید توی اون اتاق.

بعد به نگاه نگاه کرد و باهاش مختصر دست داد. هنوزم افراد زیادی توی ساختمون بودن، نه من نه نگاه عینکمون رو بر نداشتیم.

وقتی رفتیم توی اون اتاق نگاه نفس عمیقی کشید و عینکش رو برداشت.
برگشتم و خیره شدم به چشماش!

لعنتی این دختر، با این چشمای خاصش واقعا برام یه مجهول بزرگ بود.
واقعا اسم نگاه برازندش بود چون خاص ترین نگاه دنیا رو داشت.

وقتی رفتم خاستگاری، وقتی با صدای نازک و قشنگش شروع به حرف زدن کرد و گفت خودش کسی رو دوست داره و من می تونم به خاطر همین موضوع همه چیز بهم بزنم یاد اون مکالمه توی بنگاه افتادم.

وقتی خودم حرف زدم و سرشو با حیرت گرفت بالا کیش و مات شدم...

تا حالا رنگی به اون خاصی ندیده بودم، اونم انگار از دیدن من، یه فوتبالیست معروف متعجب شده بود.
فهمیده بودم از اول مراسم اصلا بهذهیچ *** نگاه نکرده.

-سلام بفرمایید بشینید روی اون صندلی.

با صدای دختر سفید پوش به خودم اومدم و رو کردم به نگاه که اول اون بشینه اما با چهره رنگ پریده و چشمای دو دو زنش رو به رو شدم.

از آمپول می ترسید؟
وقتی با صدایی که سعی می کرد همچنان قوی باشه گفت:

-میشه اول شما بشینید؟

لبخند نشست روی لبم، اون از نمونه گفتن می ترسید!


?? رمانکده ??

1400/10/30 17:06

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_60


باشه ای گفتم، آستینمو دادم بالا و گذاشتم پرستاره ازم خون بگیره.

نگاه اصلا به من دستم نگاه نمی کرد، به شکل با مزه ای سرشو بر گردونده بود سمت پنجره و رنگش پریده بود.

اگه صمیمی تر بودیم کلی دستش مینداختم منتها این دختر همیشه یه حصار بلند دور خودش کشیده بود و اجازه نمی داد کسی به داخل اون حصار راه پیدا کنه.

دختره نمونه منو ریخت توی شیشه و به نگاه گفت:

-بشین عزیزم.

نگاه نفس عمیقی کشید و لرزون نشست روی صندلی. چشماش میخ شده بود روی پرستاره که داشت آمپولو از جعبش خارج می کرد.
خندیدم و گفتم:

-از آمپول می ترسی!

مظلومانه بهم نگاه کرد و گفت:

-نخند یارا!

اولین بار بود اسممو صدا می کرد. همین باعث شد لبخندم بیشتر بشه، اشک جمع شد تو چشماش و گفت:

-مگه باهات شوخی دارم!

لبخندمو نگه داشتم و گفتم :

-به تو نمی خندم.

همون لحظه پرستار اومد و گفت:

-گلم آستینتو بزن بالا.

سرشو تکون داد و با دستای لرزونش مشغول باز کردن دکمه سر استینش شد.
آستینش پفی بود ولی پایینش کیپ دستش بود و با یه دکمه طلایی بسته شده بود.

دستش اون قدر می لرزید که نمی تونست دکمه رو باز کنه.
به پرستار گفتم:

-میشه چند لحظه وقت بدین به من؟

سر تکون داد و یه قدم ازمون دور شد. گفتم:

-هیشششششش! نگاه! منو ببین.

وقتی دیدم عکسالعملی نشون نمیده دستای کوچولوشو گرفتم توی دستم. به محض اینکه لمسش کرده باشم شوکه شد و دستاش از حرکت ایستاد.


⚘⚘ رمانکده ⚘⚘

1400/10/30 17:06

nini.plus/romane

1400/10/30 20:27

nini.plus/romane

1400/10/30 20:27

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_61


چشماش خیره شد بهم که گفتم:

-فقط به من نگاه کن باشه؟ تحت هیچ شرایطی هیچ جای دیگه رو نبین خب؟

مظلومانه سرشو تکون داد.
دستاش یخ کرده بودن، دکمه سر ستینش رو باز کردم و آستینشو روم زدم بالا و گفتم:

-می دونستی من و برادرت از قبل هم دیگه رو میشناختیم؟

چشماش گرد شد، موفق شده بودم حواسش رو پرت کنم.
نگاه معنا داری به پرستار انداختم که فوری گرفت جریان چیه و اومد جلو.

نگاه دوباره حواسش پرت شد خواست سرشو برگردونه که گفتم:

-منو ببین. نریمان مربی بدنسازی منه. داره کمکم می کنه که دوباره رو فرم بیام.

پرستار جایی می خواست آمپولو فرو کنه رو ضد عفونی کرد، حس می کردم به چیز بهتر نیاز دارم برای پرت کردن حواسش برای همین گفتم:

-اون روز توی اون نمایشگاه ماشین... یادته؟ اون دختری که باهاش برخورد کردم خودت بودی؟

سرشو تکون داد، پرستار سوزنو نزدیک کرد که گفتم :

-میدونی اولین باری که دیدمت چه فکری به ذهنم رسید؟

دوباره سرشو این بار به نشونه نه تکون داد که همزمان با پرستار که آمپولو فرو می کرد توی دستش گفتم:

-به این که این دختر چه چشمای خاصی داره...

چند لحظه مکث کردم، نقشه ام جواب داد، اصلا حواسش مبود پرستاره داره الان ازش خون می گیره. برای این که باز تمرکزشو از دست نده گفتم:

-اولین باری که نریمانو دیدم حس کردم چقدر چشماش آشناست! شب خاستگاری فهمیدم تو و نریمان خواهر و برادرید و من اومدم خاستگاری همون دختر خاص توی بنگاه!

این حرفم که تموم شد پرستار سوزنو کشید بیرون و نگاه موفقیت آمیزی به ما انداخت و رفت تا نمونه رو خالی کنه توی شیشه.


?? رمانکده ??

1400/10/30 21:08

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_62

دستش هنوز توی دستم بود، دوباره لبخند زدم و گفتم:

-الان حالت خوبه؟

انگار که تو عالم خودش بوده باشه یهو پلک زد و فهمید اطرافش چه خبره.
برگشت خیره شد به دستش و چسب و پنبه ای که روش بود.
سرخ شد و آروم گفت:

-مرسی حواسمو پرت کردین!

چرا فکر می کرد اینا رو گفتم که فقط حواسشو پرت کنم؟
واقعیت بود اما یه جوری گفت که انگار دروغ گفتم تا حواسش پرت بشه.

یکم عصبی شدم، چرا فکر می کرد دروغگو ام؟ چرا این قدر مغرور بود این دختر؟
دستشو ول کردم و گفتم:

-اگه حالت خوبه بلند شو بریم.

نا خودآگاه لحنم سرد تر شده بود، جوری که دقیقا داشتم بهش این حسو القا می کردم که برای پرت کردن حواسش اون حرفارو زدم.

حالا که این دختر تصمیم داشت مغرور و سرد باشه پس منم مغرور و سرد می شدم.
سری تکون داد از جا بلند شد، هنوز رنگ پریده بود ولی اسرار داشت خودشو قوی نشون بده.

به ساعتم نگاه کردم، هشت بود، دو ساعت وقت داشتیم برای انتخاب حلقه چون ساعت ده می خواست بره شرکتش.

راستش وقتی فهمیدم شرکت داره متعجب شدم، من خیلی دوست داشتم همسرم مستقل باشه و از لحاظ سطح اجتماعی با من برابری کنه.

من احتیاجی به پولش ندلشتم، فقط می خواستم قوی باشه، بتونه از پس خودش بر بیاد، پا به پای من حرکت کنه.

مامان می گفت حق ندارم دور و بر دخترایی که شهرت دارن برم، می گفت عاقم می کنه.
وقتی آیه رو بهش معرفی کردم دو ماه باهام قطع رابطه کرد!

به نظرش آیه دختر درستی نیود، مامان آدم شناس بود واقعا!
کاش به حرفش گوش کرده بودم.
آخ که چقدر امروزو، این لحظه رو، حلقه، آزمایش و این چیزا رو با آیه تصور کرده بودم.


?? رمانکده ??

1400/10/30 21:08

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_63


نگاه عینکش رو زد به چشمش و جلوتر از من به راه افتاد.
منم کلاه و عینکم رو که برداشته بودم گذاشتم سر جاش و برکشتیم توی ماشین.

بدون هیچ حرفی ماشینو راه انداختم و روندم سمت مغازه دوست بابا که طلا فروش بود.
از کاری که توی آزمایشگاه کرده بودم پشیمون بودم.

الان پیش خودش چی فکر می کنه؟ به چشماش گفتم خاص. نکنه فکر و خیال بیخود بکنه.
اصلا دلم نمی خواست دختری که خودش عشق زندگیش رو پیدا کنه رو خیالاتی کنم و یه رفتاری داشته باشم که فکر کنه خبریه!

پوف کلافه ای کشیدم که باعث شد نگاه بهم نگاه کنه.
جلوی مغازه طلا فروشی نگه داشتم و گفتم:

-بریم برای حلقه.

سر تکون داد و دستگیره ماشینو کشید تا پیاده بشه.
طلا فروش دوست بابا بود. از قبل بهش گفته بودم من دارم میام به خاطر همین مغازش رو بسته بود و اجازه نمی داد کسی بیاد تو.

چقدر مسخره بود ولی گاهی وقتا دلم برای تابیدن نور افتاب توی چشمم وسط جمعیت تنگ میشه.

وقتایی که می تونستم با خیال راحت بین مردم باشم و کسی بر نگرده طرفم، پچ پچ نکنه، نیاد جلو برای امضا و عکس.
آرزوهایی که تفریبا باید به گور ببرمشون.

رفتیم داخل مغازه، عمو سعید که ما رو دیده بود اومد درو برامون باز گذاشت و پشت سرمون دوباره بستش و گفت:

-به به ببین کی این جاست! ستاره ملی.

تلخ خندی زدم و گفتم:

-سلام از ماست. طعنه نزنید عمو، لطف دارید به من. غرض از مزاحمت اومدم حلقه هاتون رو ببینم.


?? رمانکده ??

1400/10/30 21:08

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_64

گل از گلش شکفت و خیلی صمیمی تبریک گفت. با نگاه هم خیلی صمیمی احوال پرسی کرد.
رفت پشت میز و خم شد حلقه هاشو بیاره و هم زمان گفت:

-پس بلاخره دم به تله دادی آقا یارا.

عمو سعید دوست صمیمی بابا بود و خیلی خاله زنک! به خاطر همین رفتم تو نقش و گفتم:

-دله دیگه عمو! گیر کنه خدارو هم بنده نیست!

نگاه با تعجب بهم خیره شد، عمو سعید هنوز پشتش به ما بود، با نگاه سردی که بهش انداختم بهش فهموندم اوضاع از چه قراره.
پوزخند زد و نگاهشو گرفت.

عمو سعید یه عالمه انگشتر گذاشت جلومون و گفت:

-اینا کارای قیمتی و جدیدمونه. تک تکشون پر کار و خیره کننده هستن همون طوری که سحر خانم گفتن.

پوزخند زدم، مامان حتی انگشتری که من قرار بود برای زنم بخرم رو هم مشخص کرده بود چجوری باشه.

همه حلقه ها نگینای بزرگ و سنگین داشتن و شلوغ پلوغ بودن.
منو اگه می کشتن هم از اینا دستم نمی کردم، البته به ماکان گفته بودم بیرون از محیط خونه حلقه دست نمی کنم و قانعش کرده بودم برای شغلم مجبورم.

این حلقه دست کردن فقط سه ماه بود...
با سه ماه می تونستم کنار بیام.
نگاه یکم بهشون خیره شد و بعد گفت:

-من دنبال کارای اسپرت ترم. حلقه های ساده تون رو میشه بیارید؟

عمو سعید یکم مردد نگاه کرد و بعد گفت:

-ولی سحر خانم گفتن حلقه های...

نگاه پرید وسط حرفش ولی خیلی محترمانه و گفت:

-عذرمیخوام اما هیچ کدوم از این حلقه ها با سلیقه من جور نیست، کسی که قراره حلقه دست کنه منم.



?? رمانکده ??

1400/10/30 21:09

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_65


خیلی خوشم اومد که قاطعه و حرفش به کلامه! از کسایی که ثبات اخلاقی ندارن متنفرم.
برای این که رو حرفش حرف نزنم گفتم:

-عمو لطفا کارای ساده اتونو بیارید.

سعید بلاخره وا داد! برگشت سمت دکورش تا برامون حلقه اسپرت بیاره.
نگاه یکی از حلقه ها که از همه بزرگ تر بود و پر از نگین و طلای زرد بود رو رو گرفت توی دستش آروم پرسید:

-یعنی کسی هست که اینو دستش کنه؟

پوزخند زدم و گفتم:

-اگه مامان همراهمون بودن گیر می دادن همونو برداری!

نگاه ابرهاشو کشید توهم و چینی به بینیش انداخت. حلقه رو گذاشت سر جاش و گفت:

-تو مزونم همین طوریه! بعضی از خانما یه گل سینه هایی بر می دارن آدم مات می مونه.

خیلی کنجکاو بودم محل کارشو ببینم. کاش می شد یه روز بریم اون جا. می شد مامانو ببرم از اون جا لباس بخره؟
باید اول با مامان مشورت می کردم.

عمو سعید حلقه های سادش رو آورد گذاشت جلومون.
لبخندی روی لب هر دومون نشست. اینا خیلی بهتر بودن.
نگاه چندتا رو برداشت امتحان کرد ولی دست آخر دوتایی همزمان گفتیم:

-سومی از سمت راست

با لبخند دست دراز کرد سمت حلقه و برش داشت، یه حلقه طلا سفید ساده بود که بعضی جاهاش مات بود بعضی جاهاش براق با یه تک نگین درخشان روش. ست مردونش هم مثل همون بود منتها نگینای ریز و با فاصله داشت.

به این فکر کردم اگه آیه این جا بود کدومو بر می داشت. سلیقه ما اصلا باهم جور نبود.
اینو از چندباری که سعی کرده بود برام لباس انتخاب کنه فهمیده بودم.
احتمالاً اگه آیه بود امروز کارمون سخت می شد.

انگشتر به دست ظریف و سفید و باریک نگاه خیلی قشنگ بود، منم حلقه رو کردم توی دستم و گرفتم کنار دستش.


?? رمانکده ??

1400/10/30 21:09

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_61


چشماش خیره شد بهم که گفتم:

-فقط به من نگاه کن باشه؟ تحت هیچ شرایطی هیچ جای دیگه رو نبین خب؟

مظلومانه سرشو تکون داد.
دستاش یخ کرده بودن، دکمه سر ستینش رو باز کردم و آستینشو روم زدم بالا و گفتم:

-می دونستی من و برادرت از قبل هم دیگه رو میشناختیم؟

چشماش گرد شد، موفق شده بودم حواسش رو پرت کنم.
نگاه معنا داری به پرستار انداختم که فوری گرفت جریان چیه و اومد جلو.

نگاه دوباره حواسش پرت شد خواست سرشو برگردونه که گفتم:

-منو ببین. نریمان مربی بدنسازی منه. داره کمکم می کنه که دوباره رو فرم بیام.

پرستار جایی می خواست آمپولو فرو کنه رو ضد عفونی کرد، حس می کردم به چیز بهتر نیاز دارم برای پرت کردن حواسش برای همین گفتم:

-اون روز توی اون نمایشگاه ماشین... یادته؟ اون دختری که باهاش برخورد کردم خودت بودی؟

سرشو تکون داد، پرستار سوزنو نزدیک کرد که گفتم :

-میدونی اولین باری که دیدمت چه فکری به ذهنم رسید؟

دوباره سرشو این بار به نشونه نه تکون داد که همزمان با پرستار که آمپولو فرو می کرد توی دستش گفتم:

-به این که این دختر چه چشمای خاصی داره...

چند لحظه مکث کردم، نقشه ام جواب داد، اصلا حواسش مبود پرستاره داره الان ازش خون می گیره. برای این که باز تمرکزشو از دست نده گفتم:

-اولین باری که نریمانو دیدم حس کردم چقدر چشماش آشناست! شب خاستگاری فهمیدم تو و نریمان خواهر و برادرید و من اومدم خاستگاری همون دختر خاص توی بنگاه!

این حرفم که تموم شد پرستار سوزنو کشید بیرون و نگاه موفقیت آمیزی به ما انداخت و رفت تا نمونه رو خالی کنه توی شیشه.


?? رمانکده ??

1400/10/30 21:08

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_62

دستش هنوز توی دستم بود، دوباره لبخند زدم و گفتم:

-الان حالت خوبه؟

انگار که تو عالم خودش بوده باشه یهو پلک زد و فهمید اطرافش چه خبره.
برگشت خیره شد به دستش و چسب و پنبه ای که روش بود.
سرخ شد و آروم گفت:

-مرسی حواسمو پرت کردین!

چرا فکر می کرد اینا رو گفتم که فقط حواسشو پرت کنم؟
واقعیت بود اما یه جوری گفت که انگار دروغ گفتم تا حواسش پرت بشه.

یکم عصبی شدم، چرا فکر می کرد دروغگو ام؟ چرا این قدر مغرور بود این دختر؟
دستشو ول کردم و گفتم:

-اگه حالت خوبه بلند شو بریم.

نا خودآگاه لحنم سرد تر شده بود، جوری که دقیقا داشتم بهش این حسو القا می کردم که برای پرت کردن حواسش اون حرفارو زدم.

حالا که این دختر تصمیم داشت مغرور و سرد باشه پس منم مغرور و سرد می شدم.
سری تکون داد از جا بلند شد، هنوز رنگ پریده بود ولی اسرار داشت خودشو قوی نشون بده.

به ساعتم نگاه کردم، هشت بود، دو ساعت وقت داشتیم برای انتخاب حلقه چون ساعت ده می خواست بره شرکتش.

راستش وقتی فهمیدم شرکت داره متعجب شدم، من خیلی دوست داشتم همسرم مستقل باشه و از لحاظ سطح اجتماعی با من برابری کنه.

من احتیاجی به پولش ندلشتم، فقط می خواستم قوی باشه، بتونه از پس خودش بر بیاد، پا به پای من حرکت کنه.

مامان می گفت حق ندارم دور و بر دخترایی که شهرت دارن برم، می گفت عاقم می کنه.
وقتی آیه رو بهش معرفی کردم دو ماه باهام قطع رابطه کرد!

به نظرش آیه دختر درستی نیود، مامان آدم شناس بود واقعا!
کاش به حرفش گوش کرده بودم.
آخ که چقدر امروزو، این لحظه رو، حلقه، آزمایش و این چیزا رو با آیه تصور کرده بودم.


?? رمانکده ??

1400/10/30 21:08

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_63


نگاه عینکش رو زد به چشمش و جلوتر از من به راه افتاد.
منم کلاه و عینکم رو که برداشته بودم گذاشتم سر جاش و برکشتیم توی ماشین.

بدون هیچ حرفی ماشینو راه انداختم و روندم سمت مغازه دوست بابا که طلا فروش بود.
از کاری که توی آزمایشگاه کرده بودم پشیمون بودم.

الان پیش خودش چی فکر می کنه؟ به چشماش گفتم خاص. نکنه فکر و خیال بیخود بکنه.
اصلا دلم نمی خواست دختری که خودش عشق زندگیش رو پیدا کنه رو خیالاتی کنم و یه رفتاری داشته باشم که فکر کنه خبریه!

پوف کلافه ای کشیدم که باعث شد نگاه بهم نگاه کنه.
جلوی مغازه طلا فروشی نگه داشتم و گفتم:

-بریم برای حلقه.

سر تکون داد و دستگیره ماشینو کشید تا پیاده بشه.
طلا فروش دوست بابا بود. از قبل بهش گفته بودم من دارم میام به خاطر همین مغازش رو بسته بود و اجازه نمی داد کسی بیاد تو.

چقدر مسخره بود ولی گاهی وقتا دلم برای تابیدن نور افتاب توی چشمم وسط جمعیت تنگ میشه.

وقتایی که می تونستم با خیال راحت بین مردم باشم و کسی بر نگرده طرفم، پچ پچ نکنه، نیاد جلو برای امضا و عکس.
آرزوهایی که تفریبا باید به گور ببرمشون.

رفتیم داخل مغازه، عمو سعید که ما رو دیده بود اومد درو برامون باز گذاشت و پشت سرمون دوباره بستش و گفت:

-به به ببین کی این جاست! ستاره ملی.

تلخ خندی زدم و گفتم:

-سلام از ماست. طعنه نزنید عمو، لطف دارید به من. غرض از مزاحمت اومدم حلقه هاتون رو ببینم.


?? رمانکده ??

1400/10/30 21:08

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_64

گل از گلش شکفت و خیلی صمیمی تبریک گفت. با نگاه هم خیلی صمیمی احوال پرسی کرد.
رفت پشت میز و خم شد حلقه هاشو بیاره و هم زمان گفت:

-پس بلاخره دم به تله دادی آقا یارا.

عمو سعید دوست صمیمی بابا بود و خیلی خاله زنک! به خاطر همین رفتم تو نقش و گفتم:

-دله دیگه عمو! گیر کنه خدارو هم بنده نیست!

نگاه با تعجب بهم خیره شد، عمو سعید هنوز پشتش به ما بود، با نگاه سردی که بهش انداختم بهش فهموندم اوضاع از چه قراره.
پوزخند زد و نگاهشو گرفت.

عمو سعید یه عالمه انگشتر گذاشت جلومون و گفت:

-اینا کارای قیمتی و جدیدمونه. تک تکشون پر کار و خیره کننده هستن همون طوری که سحر خانم گفتن.

پوزخند زدم، مامان حتی انگشتری که من قرار بود برای زنم بخرم رو هم مشخص کرده بود چجوری باشه.

همه حلقه ها نگینای بزرگ و سنگین داشتن و شلوغ پلوغ بودن.
منو اگه می کشتن هم از اینا دستم نمی کردم، البته به ماکان گفته بودم بیرون از محیط خونه حلقه دست نمی کنم و قانعش کرده بودم برای شغلم مجبورم.

این حلقه دست کردن فقط سه ماه بود...
با سه ماه می تونستم کنار بیام.
نگاه یکم بهشون خیره شد و بعد گفت:

-من دنبال کارای اسپرت ترم. حلقه های ساده تون رو میشه بیارید؟

عمو سعید یکم مردد نگاه کرد و بعد گفت:

-ولی سحر خانم گفتن حلقه های...

نگاه پرید وسط حرفش ولی خیلی محترمانه و گفت:

-عذرمیخوام اما هیچ کدوم از این حلقه ها با سلیقه من جور نیست، کسی که قراره حلقه دست کنه منم.



?? رمانکده ??

1400/10/30 21:09

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_65


خیلی خوشم اومد که قاطعه و حرفش به کلامه! از کسایی که ثبات اخلاقی ندارن متنفرم.
برای این که رو حرفش حرف نزنم گفتم:

-عمو لطفا کارای ساده اتونو بیارید.

سعید بلاخره وا داد! برگشت سمت دکورش تا برامون حلقه اسپرت بیاره.
نگاه یکی از حلقه ها که از همه بزرگ تر بود و پر از نگین و طلای زرد بود رو رو گرفت توی دستش آروم پرسید:

-یعنی کسی هست که اینو دستش کنه؟

پوزخند زدم و گفتم:

-اگه مامان همراهمون بودن گیر می دادن همونو برداری!

نگاه ابرهاشو کشید توهم و چینی به بینیش انداخت. حلقه رو گذاشت سر جاش و گفت:

-تو مزونم همین طوریه! بعضی از خانما یه گل سینه هایی بر می دارن آدم مات می مونه.

خیلی کنجکاو بودم محل کارشو ببینم. کاش می شد یه روز بریم اون جا. می شد مامانو ببرم از اون جا لباس بخره؟
باید اول با مامان مشورت می کردم.

عمو سعید حلقه های سادش رو آورد گذاشت جلومون.
لبخندی روی لب هر دومون نشست. اینا خیلی بهتر بودن.
نگاه چندتا رو برداشت امتحان کرد ولی دست آخر دوتایی همزمان گفتیم:

-سومی از سمت راست

با لبخند دست دراز کرد سمت حلقه و برش داشت، یه حلقه طلا سفید ساده بود که بعضی جاهاش مات بود بعضی جاهاش براق با یه تک نگین درخشان روش. ست مردونش هم مثل همون بود منتها نگینای ریز و با فاصله داشت.

به این فکر کردم اگه آیه این جا بود کدومو بر می داشت. سلیقه ما اصلا باهم جور نبود.
اینو از چندباری که سعی کرده بود برام لباس انتخاب کنه فهمیده بودم.
احتمالاً اگه آیه بود امروز کارمون سخت می شد.

انگشتر به دست ظریف و سفید و باریک نگاه خیلی قشنگ بود، منم حلقه رو کردم توی دستم و گرفتم کنار دستش.


?? رمانکده ??

1400/10/30 21:09

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_66


دست سفید و کوچولوی نگاه کنار دست بزرگ و گندمی من منظره قشنگی درست کرده بود.
انقدر حلقه ها به دستامون می اومد. که هیچ کدوم دلمون نمی خواست درشون بیاریم.

بلاخره بعد از یه مدت دل کندیم و من به عمو سعید گفتم:

-عمو این ستو می بریم. وستتون درد نکنه.

هنوز از این که یه چیز گرون تر و سنگین تر بر نداشتیم عصبی بود اما لبخندی زد و حلقه ها رو گذاشت تو جعبه هاشون.

احتمالا الان داشت برای خودش سناریو می چید که چجوری سحر خانم رو مجاب کنه که پسر و عروستون خودشون اینو خریدن.

نگاه از داخل طل فروشی که اومدیم بیرون نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:

-ببخشید من دیگه باید برم شرکت.

مصمم گفتم:

-من می برمتون.

لبخندی زد و گفن:

-بیشتر از این مزاحمتون نمی شم آقای فرهمند. تا همین جاشم خیلی زحمت کشیدید برای سه ماه زندگی. به کارای دیگه اتون برسید.

عصبی شدم کی میخواست دست از تیکه انداختن و این بی محلی کردناش بردار؟
، طاقتم طاق شد، نتونستم تحمل کنم و گفتم:

-ببین دختر جون صبر منم
یه حدی داره. فکر نکن این همه گوشه و کنایه میندازی من فراموش می کنم.
تا سه بار جوابتو نمیدم. تا سه بار ممکنه صبر کنم. بار چهارم مثل یه چیزی میذارم تو کاست که هم نونت بشه هم آبت.

به آنی مثل من اخماشو کشید تو هم و گفت:

-کنایه نمی زنم آقای فرهمند. وقتی شما توی ماشین نبودین فردی به اسم آیه زنگ زد و از اون جایی که گوشی به ماشین و مانیتورش وصله من متوجه شدم.
کارای خیلی مهم تری بجز من دارید انگار، منتها الان مجبوذید منو تحمل کنید چون الان نامزدیم.

یه نفس عمیق کشید و با حرص ادامه داد:

_این آیه همون دختریه که تو برنامه زنده به عشقش اعتراف کردین؟ با این حساب من اضافه ام، میرم که راحت باشین.


?? رمانکده ??

1400/10/30 21:13

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_67


کیش و مات شدم.
نمی خواستم اصلا آیه رو به روم بیاره، آیه یه اشتباه بود تو رندگی من.
با حیرت پرسیدم:

-آیه به من زنگ زده بود.

با غرور سر تکون داد، تو چشماش ولی یه حسی بود که نمی دونم چی بود.
یه قدم عقب رفت و گفت:

-من دیگه میرم. روزتون به خیر آقای فرهمند.

نمی شد بذارم بره، اولا که دور از ادب بود بدون ماشین وسط شهر ولش کنم.
بعدشم، مامان دعوتش کرده بود برای ناهار و حتما باید با هم می رفتیم و من هنوز اینو بهش نگفته بودم.
واشت می رفت که دستشو گرفتم و گفتم:

-صبر کنید خانم محبی نیا.

یه نگاه به دست من کرد و یه نگاه به چشمام، دستش رو با ضرب از دستم در اورد و گفت:

-این قدر دستمو نگیرید، ما نا محریمیم. برای شما شاید بی اهمیت باشه برای من ولی مهمه.

حرفش مثل فحش بود برام.
پوزخند زدم و دستشو دوباره گرفتم تو دستم و کشیدم سمت ماشین و همزمان گفتم :

-متأسفانه من یه عوضی بوالهوسم که با گرفتن دستت تحریک میشه!
حالا هم تا ابرومو نبردی بیا بشین تو ماشین! زود! صبر منم تا یه حدی کشش داره.

دستشو دوباره از دستم کشید و با قدمای بلند راه افتاد سمت ماشین.
پوف کلافه ای کشیدم و راه افتادم پشت سرش.

خداروشکر خیابون به شدت خلوت بود و کسی هم اگر می دید با عینک و کلاه ما رو نمی شناخت.
نگاه داشت دیوونم می کرد، چجوری قرار بود سه ماه باهاش رندگی کنم خدا می دونست.

یه جورایی از این که این قدر یه کلام و قاطع بود خوشم می اومد.
اما نه در مقابل من!
این شاید خودخواهی بود اما با من نمی تونست این رفتارو داشته باشه.


?? رمانکده ??

1400/10/30 21:13

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_68


اخمامو کشیدم توهم و گفتم:

-آدرس!

نفس عیمقی کشید و گغت:

-منو جلوی ایستگاه مترو پیاده کنید.

محکم و بی توجه به ماشینای پشت سر و بوقای منتدشون زدم رو ترمز، برگشتم سمتش و گفتم:

-ببین بچه! ما قراره سه ماه هم دیگه رو تحمل کنیم بهتره باهم کنار بیایم!
منم همچین بیکار نیستم راننده اختصاصی تو بشم ببرمت و بیارمت.
الان دارم بهت احترام میذارم بفهم اینو.
اگه خودتو لایق این احترام می دونی بشین توی ماشین و آدرس شرکتتو بده اگه حس می کنی لیاقت احترامو نداری بفرما پایین.منم جلوتو نمیگیرم.

چشماشو بست، هر وقت ناراحت یا عصبی بود یا می خواست سرد برخورد کنه چشماشو از من می گرفت.
این اخلاقش دستم اومده بود.
کار خیلی بدی بود، چشماش خیلی قشنگ بودن!

دوست داشتم یه روز بشینم یه دل سیر چشماشو نگاه کنم و تا برام عادی بشه.
منتها این فرصت هنوز پیش نیومده بود و هر دفعه خیره می شدم بهش حواسمو پرت می کرد.

آروم و زیر لب آدرس داد و منم ماشینو راه انداختم.
پشت سرم همه بوق می زدن، خوب بود که آدم خون سردی بودم.

البته کارم درست نبود که وسط خیابون ایستادم و ترافیک درست کردم اما بی توجهی به اون همه بوق زدنای بقیه و داد و فریادایی که می شد محتوا شونو حتی بدون گوش دادن فهمید کار خیلی آسونی نبود.

یکم که دیدم جو ارومه گفتم:

-مامان دعوتمون کرده.برای ناهار، باید بریم متأسفانه.
حلقه ها پیش من می مونه سر ساعت دوازده میام دنبالت.
ممنون میشم به مامان بگی کارتو به خاطر امروز کنسل کردی.

باشه ای گفت و باز سکوت شد.
یه دفعه صدای گوشیم بلند شد.
اسمی که روی مانیتور نقش بست کسی بود که خیلی وقت بود قیدشو زده بودم.

نگاه پوزخندی و زد و جا به جا شد توی جاش، من ولی با عجله شدم کنار و خیره شدم به اسم کسی که زنگ زده بود!

به اسم Aye!


?? رمانکده ??

1400/10/30 21:13

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_69


اون قدر لفتش دادم تا قطع شد.
برای چی باید به من زنگ می زد؟ آیه دیگه تو زندگیم جایی نداشت.
خودش خواسته بود که جایی تو دنیا من نداشته باشه حالا زنگ زنش به من چیه؟

اخمام رفت توهم و به دلیل کارش فکر کردم.
نفهمیدم چه مدت همون جا گوشه خیابون پارک کرده بودم، نفهمیدم چند ساعت شد، حتی نفهمیدم نگاه کی پیاده شد و کی رفت!

آیه دوباره گند زده بود، آیه استاد گند زدن به همه چیز بود.

شاید فیلش یاد هندستون کرده.
شاید فهمیده اون قبری که بالاش گریه می کنه توش مرده نیست.

لعنتی اگه این قدر آهن پرست و تنوع طلب نبود الان کنارم بود، الان مامانو راضی کرده بودم به ازدواج.
اون قدر خیره شدم با مانیتور و اسم آیه به عنوان تماس از دست رفته که اعصابم کاملا ریخته شد بهم.

آیه اگه خودشو نصف می کرد، اگه به پام می افتاد بازم نمی تونست برگرده تو زندگی من.
دیگه نمی خواستمش.

درسته یه زمانی جونمم می دادم براش اما اون مال گذشته ها بود نه الان.
من وقتی قید یه نفرو بزنم اون آدم دیگه برام مرده.

وقتی به خودم اومدم ساعت یازده و بیست دقیقه بود.
صندلی کنارم خالی بود و عطر نگاه توی هوا داشت کم تر و کم تر می شد تا جای خالیش رو بیش تر تو چشمم فرو کنه.

. تا نیم ساعت دیگهذباید می رفتم خونه، با نگاه که نامزدم بود باید می رفتم اما نمی دونستم کجا کار می منه.
من حتی محل کارش رو هم کامل بلد نبودم.

وقتی بهش گفتم ادرس بده گفت راه بیوفت تا کم کم بهت بگم.
لعنتی نمی خواستم بهش زنگ بزنم. حسابی گند زده بودم با این کارم و عکس العملم در مقابل آیه واقعا گند زده بودم.

تنها راهی که برام مونده بود رو انتخاب کردم.


?? رمانکده ??

1400/10/30 21:13

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_70


زنگ زدم به نریمان

-جانم داداش.

حالا باید چی می گفتم؟
می گفتم حتی محل کار زنم رو هم نمی دونم؟
می گفتم نمی دونم خواهرت که الان رسما نامزدمه کجا کار می کنه؟
لعنت به مامان که منو توی این موقعیت قرار داد.

-الو؟ یارا؟

لبمو گزیدم و گفتم:

-سلام نریمان خوبی؟ ببخش من یکم عجله دارم آدرس محل کار نگاه جان رو فراموش کردم میشه برام بفرستی؟

یکم سکوت کرد. لعنتی!

-اره داداش می فرستم برات. البته محل کارش خیلی سر راسته جالبه که فراموش کردی. الان برات پیامک می کنم.

هیچی نداشتم بگم واسه همین ازش خداحافظی کردم.
فکر می کردن ما با هم در ارتباطیم و تاحالا چند بار رفتم شرکت نگاه.
نمی دونستن ما از دوتا غریبه هم غریبه تریم.

ادرس شرکتش رو نریمان خیلی زود برام فرستاد و منم تا جایی که می شد گاز دادم که سر موقع برسیم.

***

-چرا این قدر حلقه ها سادست یارا؟ خجالت نکشیدید اینو برداشتین؟

این حرف مامان بود به محض این که حلقه هامونو دید.
پوف کلافه ای کشیدم. کاش همون موقع یه چیز گنده بر می داشتیم تا مامان دیگه گیر نده! چهذفرقی میدکرد سه ماه که بیشتر نیست!
نگاه گفت:

-من انتخاب کردم سحر جان. اقای فرهمند... امممم...

وای سوتی داد! گندش بزنن!
مامانم تو هوا سوتیو گرفت و گفت:

-آقای فرهمند؟ منظورت یاراست؟ هنوز این طوری صداش می کنی؟ ببینم نکنه خدایی نکرده باهم قهرین؟

وای حالا بیا و درستش کن!


?? رمانکده ??

1400/10/30 21:13

⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️

#عشق‌فوتبالیست‌من

#پارت_66


دست سفید و کوچولوی نگاه کنار دست بزرگ و گندمی من منظره قشنگی درست کرده بود.
انقدر حلقه ها به دستامون می اومد. که هیچ کدوم دلمون نمی خواست درشون بیاریم.

بلاخره بعد از یه مدت دل کندیم و من به عمو سعید گفتم:

-عمو این ستو می بریم. وستتون درد نکنه.

هنوز از این که یه چیز گرون تر و سنگین تر بر نداشتیم عصبی بود اما لبخندی زد و حلقه ها رو گذاشت تو جعبه هاشون.

احتمالا الان داشت برای خودش سناریو می چید که چجوری سحر خانم رو مجاب کنه که پسر و عروستون خودشون اینو خریدن.

نگاه از داخل طل فروشی که اومدیم بیرون نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:

-ببخشید من دیگه باید برم شرکت.

مصمم گفتم:

-من می برمتون.

لبخندی زد و گفن:

-بیشتر از این مزاحمتون نمی شم آقای فرهمند. تا همین جاشم خیلی زحمت کشیدید برای سه ماه زندگی. به کارای دیگه اتون برسید.

عصبی شدم کی میخواست دست از تیکه انداختن و این بی محلی کردناش بردار؟
، طاقتم طاق شد، نتونستم تحمل کنم و گفتم:

-ببین دختر جون صبر منم
یه حدی داره. فکر نکن این همه گوشه و کنایه میندازی من فراموش می کنم.
تا سه بار جوابتو نمیدم. تا سه بار ممکنه صبر کنم. بار چهارم مثل یه چیزی میذارم تو کاست که هم نونت بشه هم آبت.

به آنی مثل من اخماشو کشید تو هم و گفت:

-کنایه نمی زنم آقای فرهمند. وقتی شما توی ماشین نبودین فردی به اسم آیه زنگ زد و از اون جایی که گوشی به ماشین و مانیتورش وصله من متوجه شدم.
کارای خیلی مهم تری بجز من دارید انگار، منتها الان مجبوذید منو تحمل کنید چون الان نامزدیم.

یه نفس عمیق کشید و با حرص ادامه داد:

_این آیه همون دختریه که تو برنامه زنده به عشقش اعتراف کردین؟ با این حساب من اضافه ام، میرم که راحت باشین.


?? رمانکده ??

1400/10/30 21:13