971 عضو
#پارت_41
به زور با دست کمی نیم خیز شد و گفت:
- من... ساحل رو ازت...میخرم.
با خشم یه بار دیگه خواستم بهش لگد بزنم که ساحل پام رو گرفت و گفت:
- ارباب خواهش میکنم...آقا سپهر مست کرده...دست خودش نبود...نزنش ارباب.
از طرفداریش حالم به هم خورد...
عقب رفتم و چند تا از نگهبانهایی که با سر و صدام بیرون اومده بودن رو صدا زدم...
سریع به سمتم اومدن که گفتم:
+ این مردک رو بندازین توی زیر زمین...این برده رو هم ببرین اتاق من...
سریع به سمت سپهر رفتن و بلندش کردن...
یه سمتش رفتم و موهاش رو توی مشتم گرفتم و توی صورتش غریدم:
+ درسته یک عمر توی آمریکا بزرگ شدم اما توی رگ من خون یک "ارباب" جریان داره.
چشم هاش رو بیرمق بست که به اون نگهبانها اشاره کردم که ببرنش...
به سمت ساحل برگشتم که یکی از نگهبان ها دستش رو گرفته بود و به سمت عمارت میکشید.
پوفی کشیدم و به سمتش رفتم و خودم بازوش رو گرفتم...
محکم به بازوش فشار آوردم که جیغی کشید.
سرم رو به سمت گوشش بردم و گفتم:
+ اگه امشب تا صبح ج.ر*ت ندادم یاشار نیستم.
#پارت_36
متعجب نگاهم کرد و گفت:
- چطوری؟
پا رو پا انداختم و با لبخند مرموزی گفتم:
+ به چیزی که میخواستم رسیدم.
اول کمی گیج نگاهم کرد اما انگار متوجه منظورم شد که با حرص گفت:
- کار خودت رو کردی نه؟ آخر بهش تجا*وز کردی؟
با خونسردی گفتم:
+ نه...پرده داشت...خواستم کار و تموم کنم که تو مزاحم شدی اما خب...
با لبخند معنا داری ادامه دادم:
+ با همون لا*پا هم مزهاش زیر دندونم رفت.
سری از روی تاسف تکون داد و گفت:
- از دست تو...بگم نیاد؟
+ کی؟
- همون زنِ...
نمیدونم چی شد که نظرم عوض شد...
بیاد ببینم چطوریه...
شونهای بالا انداختم و گفتم:
+ بذار بیاد.
- لامصب سیر مونی نداری نه؟
مردونه خندیدم و چیزی نگفتم
#پارت_37
تا شب اتفاق خاصی نیفتاد جز خوب شدن حال ساحل و برگشتنش به اتاق خودش...وقتی برای استراحتم روی تخت دراز کشیدم بوی اون رو حس کردم...
بویی که حاصل از هیچ عطر و ادکلنی نبود، بویی که متعلق به یک "دختر" بود...بوی گل...بوی شیرین!
از روی تخت بلند شدم و تصمیم گرفتم دوشی بگیرم.
به سمت حموم رفتم و لخ*ت شدم...
حوله رو دور کمرم پیچیدم و از اتاق بیرون اومدم که متوجه خاموشی چراغ اتاق شدم.
مطمئن بودم برق روشن بود پس چطوری الان...
با پخش شدن موزیک رقص عربیای نگاهم به زنی افتاد که لباس پر زرق و برقی پوشیده بود و پشت به من آروم آروم کمرش رو میلرزوند...
خشک شدم...
این دیگه کی بود؟
*ساحل*
به چیزایی که گوش میدادم اصلا اعتماد نداشتم...
یعنی حرف های خاتون درست بود؟
الان تو اتاق ارباب یک زن رفت؟
نمی دونم چرا بغضم گرفت...من امروز تنم رو در اختیار اون گذاشتم درسته که اتفاقی نیفتاد اما...اما اون دوباره منو به اوج آسمون برد و بهم لذت داد و حالا...حالا...
بغضم رو با شنیدن صدای خاتون قورت دادم.
- کجایی دختر حلقم پاره شد از بس که صدات زدم...زود این بطری رو ببر برای ارباب.
نگاهم به بطری مشروب افتاد...بازم این کوفتی؟
با صدای گرفتهای گفتم:
+ نمیشه *** دیگهای ببره؟
با حرص گفت:
- چقدر تو تنبل شدی...یادت رفته خدمتکار مخصوص اربابی؟
خدمتکار مخصوص؟
آره من فقط یه خدمتکار بودم...یه برده...
آهی کشیدم و بطری رو از دست خاتون گرفتم.
آروم به سمت پله ها رفتم...هر قدمی که برمیداشتم نفسم سنگین تر میشد.
به پشت در که رسیدم صدای آهنگی میاومد...با تردید دست بلند کردم که صدای عجیبی هم شنیدم.
آب دهنم رو قورت دادم و بیاختیار سرم رو به در نزدیک کردم و گوشم رو به در چسبوندم.
- آهههههه...یاشار.
+ چیه جن*ده؟ خوشت اومد؟
سریع گوشم رو از در برداشتم...
چشمهام از شدت اشک همه چیز رو تار میدید...
#پارت_38
باورم نمیشد که من فریب ارباب خشن و هات خودم رو خورده بودم...
چطور بهش اجازه دادم بهم دست بزنه؟
اون فقط یه مرد هوس بازه...
خواستم یک قدم به عقب بردارم که به چیزی خوردم و سریع با ترس برگشتم...
با دیدن سپهر هول کردم.
+ ببخشید من...من...من...
کوتاه خندید و گفت:
- نمیخواد توضیح بدی...بیا بریم.
با خجالت سر پایین انداختم و خواستم دنبالش برم که بطری رو از دستم گرفت و سرش رو باز کرد.
- بیا دنبالم.
آه کوتاهی کشیدم و اشکهام رو پاک کردم...
قدم برداشتم و از اون اتاق با هر اتفاق بد فاصله گرفتم.
اتاقی که امروز صبح من مهمون تختش بودم و شب یکی دیگه.
اصلا حواسم نبود که با سپهر دارم توی حیاط قدم میزنم و اون هم داره جرعه جرعه از اون زهر ماری میخوره.
با لحنی که نشون میداد مست کرده گفت:
- می دوووونی از چی میسوووزم؟
سوالی نگاهش کردم...
پوزخندی زد و گفت:
- این که نمیتوووونم الان مثل یاشار باشم.
گیج نگاهش کردم...
منظورش چی بود؟
نکنه از این که ارباب نیست ناراحته؟
یا...یا...
یا چی؟
خدایا گیجم...
آهی کشید و گفت:
- من از خیییییلی چیزاااا...محرومم.
بیاختیار گفتم:
+ چرا؟
با چشمهای قرمزش بهم نگاه کرد و گفت:
- امروز اولین بارت لذت داشت نه؟
به آنی صورتم گر گرفت و سرخ شد...
وای سپهر میدونست؟
بی توجه به حالم گفت:
- من حتی اولیییین بار هم لذت نبردم.
دوباره گیج نگاهش کردم...نکنه؟...
وای نه...
یعنی...
همون موقع تلو تلو خورد و نزدیک بود زمین بخوره که سریع پریدم و نگهش داشتم...
فاصلهمون خیلی کم بود حتی یه جورایی سی*نههام به بازوهاش مالیده میشد.
خمار به صورتم نگاه کرد و زمزمه کرد:
- حق با یاشار بوووود...چشم و ابرو مشکی هم قشنگه.
#پارت_39
خدایا چه اتفاقی داره میافته؟
اونجا...
توی اون عمارت، مردی که صبح منو با دنیای لذت آشنا کرد...داره شب رو با یکی دیگه صبح میکنه و اینجا...
من تو بغل بهترین دوستشم...
خواستم از بغلش بیرون بیام که نذاشت...منو به سمتی کشید، به درختی کوبید و محکم بغلم کرد.
- نمیذاررررم بری.
میدونستم مستِ...
اما...
+ ولم کن سپهر.
بیتوجه به حرفم گفت:
- دلت میخوااااد جای اون زنه باشی نه؟
همووون طوری که من..دلمممم میخواد جای یاشااااار باشم.
چنگی به پهلوم زد...
آخی گفتم و اشکم چکید...
سر خورد و از کنار بینیم اومد روی لبم...
با چشم قطره اشک رو دنبال کرد و نگاهش میخ لب هام شد...
*یاشار*
مردو*نهام رو به بهشتش مالیدم که آهی کشید...
کافی نبود...
برای من کافی نبود...
یه چیزی کم بود...
یه چیزی مثل نوشیدنی...بعد از اون بهتر میتونستم تو حس فرو برم...
شاید این بهانه ای بود که برای خودم آورده بودم میخواستم انکار کنم که با هر دقیقه به جای این زن ساحل میاد تو ذهنم...
لعنتی جوری زیر دندونم رفته بود که نمیتونستم ازش بگذرم...
من بکا*رتش رو می خواستم...
همه ی وجودش رو برای خودم میخواستم....
بلند شدم و از تخت پایین اومدم....شلوارم رو پوشیدم که گفت:
- کجا میری؟
سرد گفتم:
+ بخواب تو...الان برمیگردم.
قفل در و باز کردم و از اتاق خارج شدم...
ده دقیقه پیش باید نوشیدنیم رو میآوردن.
میخواستم به بهانه نوشیدنی ساحل رو به اتاقم بکشم...
به طبقه پایین رفتم...
خبری ازش نبود، حتی سپهر هم که توی پذیرایی بود هم دیگه نبود.
چنگی به موهام زدم...
چرا حس می کنم یه چیزی این وسط میلنگه؟
#پارت_40
از در عمارت بیرون رفتم...
کمی جلو تر رفتم و نگاهم رو توی باغ چرخوندم....
با حرص نفسم رو بیرون دادم...آخه این وقت شب ساحل اینجا میاد؟
خواستم برگردم داخل که صدای آخی رو شنیدم.
سریع مکث کردم...
آدمِ گوش تیزی بودم...
به سمت صدا نگاه کردم...صدا از پشت یکی از درختها بود...بیاختیار به سمت درخت ها حرکت کردم.
هر چی نزدیک میشدم صداها واضح تر میشد و من عصبی تر...خشمگین تر و...
درنده تر میشدم...
- ول...ولم کن آقا سپهر...آخخخخ.
+ هیییییش... بعد از عمری یکی پیدا شده که تحریکم کنه...نمیذاررررم از دستم بری.... تو رو از یاشار میخرم.
- هیعععع...آیییی...
+جووون دردت اومد؟ چقدر این هلوهات نَرمَن...
دیگه نتونستم تحمل کنم...
با خشم زیادی به سمت اون درخت رفتم...
چی دیدم؟
سپهر با دکمه های باز...یه دستش به یکی از سی*نه های ساحل چنگ زده بود ...
نفهمیدم چطوری پریدم و یقه اش رو از پشت چنگ زدم...
ساحل جیغی کشید...سپهر رو چرخوندم و مشت محکمی به صورتش خوابوندم...
پرت شد روی زمین...
ساحل گریون گفت:
- ار...ارباب...اون...
طاقت نیاوردم و با پشت دست سیلیای به صورتش زدم...
کنار سپهر پخش زمین شد...
به قدری عصبی بودم که دلم میخواست هر دو تاشون رو بکشم...
با نفس نفس به سپهر گفتم:
+ کثافت تو رفیقم بودی..میدونستی که وقتی با دختری هستم و تا ازش خسته نشم اون رو به کسی نمیدم...تو میدونی که من چقدرررر روی داشته هام حساسم...امروز هم این بردهی لعنتی جزو داشته هام شده بود و تو...توووو با لمس کردنش نجسش کردددددییییی.
تکونی خورد که همون موقع لگدی به کمرش زدم و غریدم:
+ تواِ عوضی مریضی فهمیدی؟ از همون چند سال پیش که از پس یه س*ک*س معمولی بر نمیاومدی فهمیدم...تو با اون کی*ر خرابت می خواستی ساحل رو مال خودت کنی؟
تویی که تو عالم مستی واسه من سیخ کردی!...شاید اصلا به دختر ها تمایل نداشته باشی و ترنس یا گی باشی؟
تو چی هستی سپهر؟
جنست چیه آشغاااااال؟
ساکت شدم...
سپهر تکون نمیخورد...
هق هق ساحل تنها صدایی بود که سکوت اون تاریکی رو میشکست.
#پارت_41
به زور با دست کمی نیم خیز شد و گفت:
- من... ساحل رو ازت...میخرم.
با خشم یه بار دیگه خواستم بهش لگد بزنم که ساحل پام رو گرفت و گفت:
- ارباب خواهش میکنم...آقا سپهر مست کرده...دست خودش نبود...نزنش ارباب.
از طرفداریش حالم به هم خورد...
عقب رفتم و چند تا از نگهبانهایی که با سر و صدام بیرون اومده بودن رو صدا زدم...
سریع به سمتم اومدن که گفتم:
+ این مردک رو بندازین توی زیر زمین...این برده رو هم ببرین اتاق من...
سریع به سمت سپهر رفتن و بلندش کردن...
یه سمتش رفتم و موهاش رو توی مشتم گرفتم و توی صورتش غریدم:
+ درسته یک عمر توی آمریکا بزرگ شدم اما توی رگ من خون یک "ارباب" جریان داره.
چشم هاش رو بیرمق بست که به اون نگهبانها اشاره کردم که ببرنش...
به سمت ساحل برگشتم که یکی از نگهبان ها دستش رو گرفته بود و به سمت عمارت میکشید.
پوفی کشیدم و به سمتش رفتم و خودم بازوش رو گرفتم...
محکم به بازوش فشار آوردم که جیغی کشید.
سرم رو به سمت گوشش بردم و گفتم:
+ اگه امشب تا صبح ج.ر*ت ندادم یاشار نیستم.
#پارت_42
بیتوجه به صورت پر از وحشتش دستش رو کشیدم و به سمت عمارت بردم...
همهی خدمه توی سالن جمع شده بودن...چیزی نگفتم...
میخواستم همه ببینن که چه بلایی سر ساحل میارم...
یه راست بردمش طبقه بالا... در اتاقم رو باز کردم که اون دختر رو دیدم لخ*ت روی تخت دراز کشیده و داره با خودش ور میره.
با دیدنم دست از کار کشید و با تعجب به ساحل نگاه کرد...
ساحل رو وسط اتاق انداختم و به سمت اون دختر رفتم...
دستش رو کشیدم و لباسهاش رو از روی زمین برداشتم.
به سمت در رفتم و لخ*ت پرتش کردم بیرون...
جیغی کشید و خواست بیاد داخل که در و محکم به هم کوبیدم و قفل کردم...
بدون جیغ و داد های اون دختر برگشتم و به ساحل نگاه کردم...
با فکرهای پلیدی که در سر داشتم، آروم آروم به سمتش رفتم.
با ترس و گریه روی زمین خزید و عقب تر رفت.
پوزخندی زدم و گفتم:
+ چیه ترسیدی؟ واسه من ادا تنگا رو در میاری و واسه سپهر جن*ده شهر میشی؟
چرا سپهر که ناتوانی داره؟
خودم هستم تا صبح جر*ت میدم.
با گریه نالید:
- تقصیر من نبود...خودش به من چسبید.
سرم رو به عقب بردم و قهقهه بلندی زدم....
#پارت_43
خندهام که تموم شد جوری نگاهش کردم که انگار خنده دار ترین جوک دنیا رو گفته.
با خشم و شهوت غریدم:
+ لخ*ت شو.
نمیدونم با کدوم جراتی...
اما سرش رو به نشونهی منفی تکون داد...
با خشم دست سمت شلوارم بردم و کمربندم رو باز کردم.
+ هنوز نفهمیدی که نباید رو حرف اربابت حرفی بزنی جن*ده؟
اشکش چکید و چشمهاش رو بست...
کمربندم رو در آوردم و بالا آوردم...
با بیرحمی...
با سنگدلی...
بدون دلسوزی...
کمربند رو پایین آوردم و روی کمرش فرود آوردم...
جیغ بلندی کشید که فریاد زدم:
+ لختتتتتتت شوووووووو.
ضجه و بیشتر توی خودش جمع شد...
دوباره کمربند رو بالا بردم و روی کمرش فرود آوردم...
یکی...
دوتا...
سه تا...
جیغ میزد و گریه میکرد...
با نفس نفس از زدنش دست کشیدم...
نمیخواستم بیهوش بشه.
کمربند رو به گوشه ای پرت کردم و به سمتش رفتم.
با یه حرکت لباس رو توی تنش جر دادم که از ترس شروع کرد به لرزیدن...
همهی لباس هاش رو از تنش در آوردم...
آره همین بود...
یه بدن اغوا کننده که بدون مشروب منو توی حس شهوت غرق کنه.
کمرش به خاطر ضربات کمربند حسابی قرمز و کبود شده بود.
خمار دستی به بدنش کشیدم که نالید:
- نههههه.
دوباره عصبی شدم و سیلیای به باس*ن*ش زدم...
#پارت_44
آخ بلندی گفت و سعی کرد با دستهاش بدنش رو بپوشونه...
سریع روش خیمه زدم و داد زدم:
+ چیه برای من نقش دست نخورده ها رو بازی میکنی؟ مگه تو همونی نبودی صبح داشتی زیرم آه و ناله میکردی؟...مگه تو همون هر*زه ای نیستی که بغل بهترین دوستم بود؟
چنگی به سی*نهی لختش زدم و توی مشتم فشار دادم...
+ مگه دست اون اینجا نبود؟ هااااااان
با گریه داد زد:
- بسه خوااااهش میکنم...اون مست بود.
با حرص گفتم:
- باشه اون مست بود...من که مست نیستم...من میخوام باهات باشم.
سریع خم شدم و گازی از گردنش گرفتم که دوباره جیغ زد...حریص صورتش رو با دست سمت خودم برگردوندم و با ولع لباش رو شکار کردم.
جیغش قطع شد اما هم زمان که تقلا میکرد صدای اوممممم اوممم از دهنش در میاومد.
این دختر داشت دیوونهام میکرد!
لباش مثل شهد عسل بود!
با شهوت غیر قابل کنترلی گازی از پایین لبش گرفتم که طعم خون رو حس کردم.
مشت ضعیفی به شونهام زد که عقب کشیدم و سیلی ای به سی*نه اش زدم...
دوباره جیغی زد...
صدای جیغش وحشی ترم کرد...
نوک یکی از سی*نه هاش رو به دهن بردم و گازی گرفتم...
هینی کشید و چنگی به موهام زد و گفت:
- نه ارباااااب...آهههه.
اگه تو هر زمان دیگه ای بود میخواستم اولین بارش رو براش لذت بخش رقم بزنم...
اما با اون کارش...
جوری میکنمش که بفهمه دنیا دست کیه...
#پارت_45
دستم رو به بین پاش بردم و چو*چو*لش رو مالیدم...
مثل مار به خودش پیچید...
اونقدر سی*نه هاش رو خوردم و گاز گرفتم که حسابی سرخ شده بودن...
کم مونده بود شیرش در بیاد...
نگاهی به صورتش کردم که حسابی خمار و گریان بود...
نیش خندی زدم و با بیرحمی یکی از انگشتهام رو داخلش فرو کردم...
جیغی از درد کشید...
+ یکم دیگه فشار بدم پرده ات پاره میشه...میدونستی؟
ناله ای کرد و سعی کرد دوباره منو پس بزنه...
کی***رم رو از داخل شلوارم بیرون آوردم...
اونقدر غرق بدن ساحل شده بودم که فراموش کرده بودم لباسهای خودم رو در بیارم...
حتی روی تخت هم نرفته بودیم...
مهم نیست...اینطوری بیشتر درد میکشه.
کی**رم رو به سوراخش مالیدم و به چهرهی وحشت زده اش نگاه کردم.
+ میدونستی الان همهی خدمه خبر دارن که تو اینجایی؟
چونهاش از بغض لرزید...
با بیرحمی گفتم:
+ با دنیات خداحافظی کن.
قبل از این که به خودش بیاد با یه حرکت محکم کی**رم رو داخلش فرو کردم...
#پارت_42
بیتوجه به صورت پر از وحشتش دستش رو کشیدم و به سمت عمارت بردم...
همهی خدمه توی سالن جمع شده بودن...چیزی نگفتم...
میخواستم همه ببینن که چه بلایی سر ساحل میارم...
یه راست بردمش طبقه بالا... در اتاقم رو باز کردم که اون دختر رو دیدم لخ*ت روی تخت دراز کشیده و داره با خودش ور میره.
با دیدنم دست از کار کشید و با تعجب به ساحل نگاه کرد...
ساحل رو وسط اتاق انداختم و به سمت اون دختر رفتم...
دستش رو کشیدم و لباسهاش رو از روی زمین برداشتم.
به سمت در رفتم و لخ*ت پرتش کردم بیرون...
جیغی کشید و خواست بیاد داخل که در و محکم به هم کوبیدم و قفل کردم...
بدون جیغ و داد های اون دختر برگشتم و به ساحل نگاه کردم...
با فکرهای پلیدی که در سر داشتم، آروم آروم به سمتش رفتم.
با ترس و گریه روی زمین خزید و عقب تر رفت.
پوزخندی زدم و گفتم:
+ چیه ترسیدی؟ واسه من ادا تنگا رو در میاری و واسه سپهر جن*ده شهر میشی؟
چرا سپهر که ناتوانی داره؟
خودم هستم تا صبح جر*ت میدم.
با گریه نالید:
- تقصیر من نبود...خودش به من چسبید.
سرم رو به عقب بردم و قهقهه بلندی زدم....
#پارت_43
خندهام که تموم شد جوری نگاهش کردم که انگار خنده دار ترین جوک دنیا رو گفته.
با خشم و شهوت غریدم:
+ لخ*ت شو.
نمیدونم با کدوم جراتی...
اما سرش رو به نشونهی منفی تکون داد...
با خشم دست سمت شلوارم بردم و کمربندم رو باز کردم.
+ هنوز نفهمیدی که نباید رو حرف اربابت حرفی بزنی جن*ده؟
اشکش چکید و چشمهاش رو بست...
کمربندم رو در آوردم و بالا آوردم...
با بیرحمی...
با سنگدلی...
بدون دلسوزی...
کمربند رو پایین آوردم و روی کمرش فرود آوردم...
جیغ بلندی کشید که فریاد زدم:
+ لختتتتتتت شوووووووو.
ضجه و بیشتر توی خودش جمع شد...
دوباره کمربند رو بالا بردم و روی کمرش فرود آوردم...
یکی...
دوتا...
سه تا...
جیغ میزد و گریه میکرد...
با نفس نفس از زدنش دست کشیدم...
نمیخواستم بیهوش بشه.
کمربند رو به گوشه ای پرت کردم و به سمتش رفتم.
با یه حرکت لباس رو توی تنش جر دادم که از ترس شروع کرد به لرزیدن...
همهی لباس هاش رو از تنش در آوردم...
آره همین بود...
یه بدن اغوا کننده که بدون مشروب منو توی حس شهوت غرق کنه.
کمرش به خاطر ضربات کمربند حسابی قرمز و کبود شده بود.
خمار دستی به بدنش کشیدم که نالید:
- نههههه.
دوباره عصبی شدم و سیلیای به باس*ن*ش زدم...
#پارت_44
آخ بلندی گفت و سعی کرد با دستهاش بدنش رو بپوشونه...
سریع روش خیمه زدم و داد زدم:
+ چیه برای من نقش دست نخورده ها رو بازی میکنی؟ مگه تو همونی نبودی صبح داشتی زیرم آه و ناله میکردی؟...مگه تو همون هر*زه ای نیستی که بغل بهترین دوستم بود؟
چنگی به سی*نهی لختش زدم و توی مشتم فشار دادم...
+ مگه دست اون اینجا نبود؟ هااااااان
با گریه داد زد:
- بسه خوااااهش میکنم...اون مست بود.
با حرص گفتم:
- باشه اون مست بود...من که مست نیستم...من میخوام باهات باشم.
سریع خم شدم و گازی از گردنش گرفتم که دوباره جیغ زد...حریص صورتش رو با دست سمت خودم برگردوندم و با ولع لباش رو شکار کردم.
جیغش قطع شد اما هم زمان که تقلا میکرد صدای اوممممم اوممم از دهنش در میاومد.
این دختر داشت دیوونهام میکرد!
لباش مثل شهد عسل بود!
با شهوت غیر قابل کنترلی گازی از پایین لبش گرفتم که طعم خون رو حس کردم.
مشت ضعیفی به شونهام زد که عقب کشیدم و سیلی ای به سی*نه اش زدم...
دوباره جیغی زد...
صدای جیغش وحشی ترم کرد...
نوک یکی از سی*نه هاش رو به دهن بردم و گازی گرفتم...
هینی کشید و چنگی به موهام زد و گفت:
- نه ارباااااب...آهههه.
اگه تو هر زمان دیگه ای بود میخواستم اولین بارش رو براش لذت بخش رقم بزنم...
اما با اون کارش...
جوری میکنمش که بفهمه دنیا دست کیه...
#پارت_45
دستم رو به بین پاش بردم و چو*چو*لش رو مالیدم...
مثل مار به خودش پیچید...
اونقدر سی*نه هاش رو خوردم و گاز گرفتم که حسابی سرخ شده بودن...
کم مونده بود شیرش در بیاد...
نگاهی به صورتش کردم که حسابی خمار و گریان بود...
نیش خندی زدم و با بیرحمی یکی از انگشتهام رو داخلش فرو کردم...
جیغی از درد کشید...
+ یکم دیگه فشار بدم پرده ات پاره میشه...میدونستی؟
ناله ای کرد و سعی کرد دوباره منو پس بزنه...
کی***رم رو از داخل شلوارم بیرون آوردم...
اونقدر غرق بدن ساحل شده بودم که فراموش کرده بودم لباسهای خودم رو در بیارم...
حتی روی تخت هم نرفته بودیم...
مهم نیست...اینطوری بیشتر درد میکشه.
کی**رم رو به سوراخش مالیدم و به چهرهی وحشت زده اش نگاه کردم.
+ میدونستی الان همهی خدمه خبر دارن که تو اینجایی؟
چونهاش از بغض لرزید...
با بیرحمی گفتم:
+ با دنیات خداحافظی کن.
قبل از این که به خودش بیاد با یه حرکت محکم کی**رم رو داخلش فرو کردم...
#پارت_46
*ساحل*
جیغی که کشیدم برای خودم هم غریبه بود...
درد برای یک لحظه اش بود...
حس کردم کل وجودم با همون یک ضربه سوخت...
به معنای واقعی کلمه جر خوردم...
سرازیر شدن مایع داغی رو بین پاهام حس کردم...
تموم شد...
خون بکارتم ریخته شد...
اون هم نه توسط شوهرم...بلکه توسط ارباب جوان این عمارت...
یک ارباب بیرحم!
با نهایت نامردی بهم تجاوز کرد...
دیگه نه تقلا کردم نه جیغی زدم اما باز هم نمیتونستم جلوی اشک ریختم رو بگیرم...
نفس های کشدار و پر از هوسش کنار گردنم آتیشم میزد...
با هر کمری که میزد آه علیظی میکشید...انگار داره نهایت لذت رو میبره اما من...
حس گناه و بدبختی دست از سرم بر نمیداشت...
کاشکی اون قدر با کمر بند کتکم میزد که بیهوش میشدم و بعد بهم تجاوز میکرد...
حداقل اون موقع چیزی حس نمیکردم.
همزمان که محکم درونم کمر میزد با شهوت غرید:
+ برام آه بکش لعنتی.
لبهام رو به هم فشار دادم تا صدایی از در نیاد...
فهمید و سیلی محکمی به سی*نهام زد...
با درد جیغ و آهم با هم در اومد که جون کشداری گفت.
+ اخ لعنتی چقدر تنگی! تا به حال ک**س به این تنگی نکرده بودم.
پاهام رو بالا داد و شدید تر از قبل خودش رو بهم کوبید...
صدای کوبیده شدن بدن هامون حسابی توی اتاق پیچیده بود.
دوباره دردم گرفت...
دلم میخواست هر چه زود تر تمومش کنه...
یه دفعه ایستاد و به رونهام چنگ زد...همزمان چشمهاش رو بست و فا*ک غلیظی گفت....
همون لحظه هجوم مایع داغی رو داخلم حس کردم...
با بیحالی کنارم افتاد و شروع کرد به نفس نفس زدن اما من...
بهت زده و ماتم زده به سقف اتاق زل زده بودم.
#پارت_47
*یاشار*
با بیحالی کنارش افتادم...
لذتی که بهم داده بود بیشتر از حد تصورم بود!
حسابی تنگ و کردنی بود...
تا گشادش نمیکردم ولش نمیکنم.
وقتی نفسم جا اومد از روی زمین بلند شدم و بهش نگاه کردم... مثل جنین توی خودش جمع شده بود و اشک میریخت...
پوفی کشیدم و بلند شدم...از روی میز دستمالی برداشتم و خودم رو باهاش تمیز کردم...
به سمت تخت رفتم و ملحفه رو برداشتم و به سمتش پرت کردم.
+ بلند شو برو تا کل اتاق رو با خونت به گند نکشیدی.
با بغض بهم نگاه کرد که با خشم گفتم:
+ چیه؟
با چونهی لرزون گفت:
- نمی تونم...دلم درد میکنه.
پوزخندی زدم و بیخیال روی تخت دراز کشیدم و گفتم:
+ پس اونقدر اونجا دراز بکش که تا بمیری...
چشمهام رو بستم تا بتونم کمی اعصابم رو آروم کنم.
*ساحل*
نگاهم رو ازش گرفتم...
دیگه طاقت موندن تو این اتاق خفقان آور رو نداشتم.
کمی نیم خیز شدم که زیر دلم تیر کشید.
به زور جلوی جیغ زدم رو گرفتم...
تموم پایین تنم خونی شده بود.
با انزجار ملحفه رو دورم پیچیدم و سعی کردم از روی زمین بلند بشم.
با بدبختی بلند شدم و با کمر خمیده به سمت در حرکت کردم.
زیر دلم ذوق ذوق میکرد.
چشمهام تار میدید...
اما با این همه سعی کردم به در برسم که نمیدونم چی شد چشمام سیاهی رفت.
#پارت_48
*******
با حس خیس شدن لبهام چشمهام رو باز کردم...
اولین چیزی که دیدم صورت بیروح خاتون بود که داشت دستمال مرطوبی رو روی لبهام میکشید.
هول زده خواستم بلند بشم که زیر دلم تیر خفیفی کشید و آخی گفتم.
پوزخند خاتون و نگاه پر از حس بدش متعجبم کرد..
مگه چی شده بود؟
با شنیدن صداش بهت زده بهش نگاه کردم.
- مادرت قبل از مرگش تو رو به من سپرد...من اینطوری تربیتِت کردم دختر؟
من تو رو یه هر**زه بار آوردم؟ هیچ میدونی دیشب وقتی اون حرفها رو در مورد تو شنیدم چه حالی بهم دست داد؟
صدای جیغ و دادت وقتی که با ارباب توی اتاق بودید کل عمارت رو پر کرده بود....الان دیگه آبرویی برات نمونده، به جز خودت آبروی من و مادرت هم بردی.
پره های روسریش رو جلوی صورتش گرفت و های های گریه کرد...
دیشب تو اتاق با ارباب؟
مننننننننننن؟؟؟؟؟
یک دفعه همه چی یادم اومد.....
ای وای من!
من چی کار کردم؟
ارباب چی کار باهام کرد؟
وای خدااااااااا!.....
بلند زدم زیر گریه و نالیدم:
+ خاااا...تون
- درد خاتون.... اِی ایشالا بمیره این خاتون...بهتره خفه بشی ساحل.
گوشه لباسش رو گرفتم و گفتم:
+ ب.... بخدا تقصیر من...من نبود....ارباب بهم تجا***وز کرد.
- آها باشه ارباب اوک کار و کرد....پس حتما من بودم که داشتم با دوستش... استغفرالله دختر دهن منو باز نکنها.
از روی تخت بلند شد و به سمت در رفت...
با نگرانی صداش زدم:
+ نه خاتون تنهام نذار.
بدون اینکه نگاهم کنه سرد گفت:
- ارباب بهم دستور داد که تا بهوش بیاد مراقبت باشم و بعد بهش خبر بدم....من دیگه کاری با تو ندارم.
این حرف و زد و بعد از اتاق خارج شد...
اشکهام انگار که با هم مسابقه گذاشته بودن.
کسی از حال من خبر نداشت....
همه حق رو به ارباب میدادن.
کسی دلش با حال من نمیسوخت!
هیچ *** فکر نمیکرد که ارباب بهم تجا**وز کرده باشه.
سرم رو روی بالش گذاشتم و بلند تر گریه کردم.
#پارت_49
با صدای باز شدن در به امید این که خاتون باشه سرم رو از روی بالش بلند کردم و با امید به در نگاه کردم
اما با دیدن ارباب همهی امیدم پر کشید...
در حالی که وجودم پر از ترس بود، لبخندی زد و با نگاه پر از غرور و تحقیر به سمت تختم اومد و گفت:
+ خوشم اومد... حسابی سگ جونی.
با این که ازش میترسیدم اما یه خشم و نفرت عجیبی نسبت بهش داشتم...
جوری که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و غریدم:
- باز چی از جونم میخوای؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
+ عه زبون هم در آوردی؟
- داشتم منتها شما کور بودی ندیدی.
برخلاف انتظارم که فکر میکردم یک کشیده میخوابونه به صورتم اما بلند خندید و گفت:
+ تو خیلی بامزهای موش کوچولو.
با حرص نگاهش کردم که به سمتم خم شد و به زور چونهام رو تو مشتش گرفت...
همزمان که به چشمهام خیره شده بود زمزمه کرد:
+ ببین کوچولو...من عاشق موش کوچولوهای مثل تواَم که تا یه سوراخ پیدا میکنن فکر میکنن در امانن اما خبر ندارن که اون سوراخ لونهی ماره... تا زمانی که رام باشی ازت خوشم میاد اما وای به حالت که بخوای چموش بازی در بیاری.
با شیطنت به لبهام نگاه کرد و ادامه داد:
+ هر چند چه رام و چموش باشی من ولت نمیکنم...تازه مزهات رفته زیر زبونم.
این رو گفت و قبل از این که جلوش رو بگیرم لیسی به لبهام زد...
خواستم سرم رو عقب بکشم که میکی به لبهام زد و بعد ولم کرد.
با بغض و چندش لبهام رو پاک کردم و بهش نگاه کردم...
چشمکی بهم زد و گفت:
+ تا شب استراحت کن که قراره تا صبح عملیات داشته باشیم.
با ناراحتی اخمی کردم که بلند خندید و از اتاق بیرون رفت...
با حرص بالش رو برداشتم و به سمت در پرت کردم و نالیدم:
- ازت متنفرممممم....متنفررررر.
#پارت_46
*ساحل*
جیغی که کشیدم برای خودم هم غریبه بود...
درد برای یک لحظه اش بود...
حس کردم کل وجودم با همون یک ضربه سوخت...
به معنای واقعی کلمه جر خوردم...
سرازیر شدن مایع داغی رو بین پاهام حس کردم...
تموم شد...
خون بکارتم ریخته شد...
اون هم نه توسط شوهرم...بلکه توسط ارباب جوان این عمارت...
یک ارباب بیرحم!
با نهایت نامردی بهم تجاوز کرد...
دیگه نه تقلا کردم نه جیغی زدم اما باز هم نمیتونستم جلوی اشک ریختم رو بگیرم...
نفس های کشدار و پر از هوسش کنار گردنم آتیشم میزد...
با هر کمری که میزد آه علیظی میکشید...انگار داره نهایت لذت رو میبره اما من...
حس گناه و بدبختی دست از سرم بر نمیداشت...
کاشکی اون قدر با کمر بند کتکم میزد که بیهوش میشدم و بعد بهم تجاوز میکرد...
حداقل اون موقع چیزی حس نمیکردم.
همزمان که محکم درونم کمر میزد با شهوت غرید:
+ برام آه بکش لعنتی.
لبهام رو به هم فشار دادم تا صدایی از در نیاد...
فهمید و سیلی محکمی به سی*نهام زد...
با درد جیغ و آهم با هم در اومد که جون کشداری گفت.
+ اخ لعنتی چقدر تنگی! تا به حال ک**س به این تنگی نکرده بودم.
پاهام رو بالا داد و شدید تر از قبل خودش رو بهم کوبید...
صدای کوبیده شدن بدن هامون حسابی توی اتاق پیچیده بود.
دوباره دردم گرفت...
دلم میخواست هر چه زود تر تمومش کنه...
یه دفعه ایستاد و به رونهام چنگ زد...همزمان چشمهاش رو بست و فا*ک غلیظی گفت....
همون لحظه هجوم مایع داغی رو داخلم حس کردم...
با بیحالی کنارم افتاد و شروع کرد به نفس نفس زدن اما من...
بهت زده و ماتم زده به سقف اتاق زل زده بودم.
#پارت_47
*یاشار*
با بیحالی کنارش افتادم...
لذتی که بهم داده بود بیشتر از حد تصورم بود!
حسابی تنگ و کردنی بود...
تا گشادش نمیکردم ولش نمیکنم.
وقتی نفسم جا اومد از روی زمین بلند شدم و بهش نگاه کردم... مثل جنین توی خودش جمع شده بود و اشک میریخت...
پوفی کشیدم و بلند شدم...از روی میز دستمالی برداشتم و خودم رو باهاش تمیز کردم...
به سمت تخت رفتم و ملحفه رو برداشتم و به سمتش پرت کردم.
+ بلند شو برو تا کل اتاق رو با خونت به گند نکشیدی.
با بغض بهم نگاه کرد که با خشم گفتم:
+ چیه؟
با چونهی لرزون گفت:
- نمی تونم...دلم درد میکنه.
پوزخندی زدم و بیخیال روی تخت دراز کشیدم و گفتم:
+ پس اونقدر اونجا دراز بکش که تا بمیری...
چشمهام رو بستم تا بتونم کمی اعصابم رو آروم کنم.
*ساحل*
نگاهم رو ازش گرفتم...
دیگه طاقت موندن تو این اتاق خفقان آور رو نداشتم.
کمی نیم خیز شدم که زیر دلم تیر کشید.
به زور جلوی جیغ زدم رو گرفتم...
تموم پایین تنم خونی شده بود.
با انزجار ملحفه رو دورم پیچیدم و سعی کردم از روی زمین بلند بشم.
با بدبختی بلند شدم و با کمر خمیده به سمت در حرکت کردم.
زیر دلم ذوق ذوق میکرد.
چشمهام تار میدید...
اما با این همه سعی کردم به در برسم که نمیدونم چی شد چشمام سیاهی رفت.
#پارت_48
*******
با حس خیس شدن لبهام چشمهام رو باز کردم...
اولین چیزی که دیدم صورت بیروح خاتون بود که داشت دستمال مرطوبی رو روی لبهام میکشید.
هول زده خواستم بلند بشم که زیر دلم تیر خفیفی کشید و آخی گفتم.
پوزخند خاتون و نگاه پر از حس بدش متعجبم کرد..
مگه چی شده بود؟
با شنیدن صداش بهت زده بهش نگاه کردم.
- مادرت قبل از مرگش تو رو به من سپرد...من اینطوری تربیتِت کردم دختر؟
من تو رو یه هر**زه بار آوردم؟ هیچ میدونی دیشب وقتی اون حرفها رو در مورد تو شنیدم چه حالی بهم دست داد؟
صدای جیغ و دادت وقتی که با ارباب توی اتاق بودید کل عمارت رو پر کرده بود....الان دیگه آبرویی برات نمونده، به جز خودت آبروی من و مادرت هم بردی.
پره های روسریش رو جلوی صورتش گرفت و های های گریه کرد...
دیشب تو اتاق با ارباب؟
مننننننننننن؟؟؟؟؟
یک دفعه همه چی یادم اومد.....
ای وای من!
من چی کار کردم؟
ارباب چی کار باهام کرد؟
وای خدااااااااا!.....
بلند زدم زیر گریه و نالیدم:
+ خاااا...تون
- درد خاتون.... اِی ایشالا بمیره این خاتون...بهتره خفه بشی ساحل.
گوشه لباسش رو گرفتم و گفتم:
+ ب.... بخدا تقصیر من...من نبود....ارباب بهم تجا***وز کرد.
- آها باشه ارباب اوک کار و کرد....پس حتما من بودم که داشتم با دوستش... استغفرالله دختر دهن منو باز نکنها.
از روی تخت بلند شد و به سمت در رفت...
با نگرانی صداش زدم:
+ نه خاتون تنهام نذار.
بدون اینکه نگاهم کنه سرد گفت:
- ارباب بهم دستور داد که تا بهوش بیاد مراقبت باشم و بعد بهش خبر بدم....من دیگه کاری با تو ندارم.
این حرف و زد و بعد از اتاق خارج شد...
اشکهام انگار که با هم مسابقه گذاشته بودن.
کسی از حال من خبر نداشت....
همه حق رو به ارباب میدادن.
کسی دلش با حال من نمیسوخت!
هیچ *** فکر نمیکرد که ارباب بهم تجا**وز کرده باشه.
سرم رو روی بالش گذاشتم و بلند تر گریه کردم.
#پارت_49
با صدای باز شدن در به امید این که خاتون باشه سرم رو از روی بالش بلند کردم و با امید به در نگاه کردم
اما با دیدن ارباب همهی امیدم پر کشید...
در حالی که وجودم پر از ترس بود، لبخندی زد و با نگاه پر از غرور و تحقیر به سمت تختم اومد و گفت:
+ خوشم اومد... حسابی سگ جونی.
با این که ازش میترسیدم اما یه خشم و نفرت عجیبی نسبت بهش داشتم...
جوری که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و غریدم:
- باز چی از جونم میخوای؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
+ عه زبون هم در آوردی؟
- داشتم منتها شما کور بودی ندیدی.
برخلاف انتظارم که فکر میکردم یک کشیده میخوابونه به صورتم اما بلند خندید و گفت:
+ تو خیلی بامزهای موش کوچولو.
با حرص نگاهش کردم که به سمتم خم شد و به زور چونهام رو تو مشتش گرفت...
همزمان که به چشمهام خیره شده بود زمزمه کرد:
+ ببین کوچولو...من عاشق موش کوچولوهای مثل تواَم که تا یه سوراخ پیدا میکنن فکر میکنن در امانن اما خبر ندارن که اون سوراخ لونهی ماره... تا زمانی که رام باشی ازت خوشم میاد اما وای به حالت که بخوای چموش بازی در بیاری.
با شیطنت به لبهام نگاه کرد و ادامه داد:
+ هر چند چه رام و چموش باشی من ولت نمیکنم...تازه مزهات رفته زیر زبونم.
این رو گفت و قبل از این که جلوش رو بگیرم لیسی به لبهام زد...
خواستم سرم رو عقب بکشم که میکی به لبهام زد و بعد ولم کرد.
با بغض و چندش لبهام رو پاک کردم و بهش نگاه کردم...
چشمکی بهم زد و گفت:
+ تا شب استراحت کن که قراره تا صبح عملیات داشته باشیم.
با ناراحتی اخمی کردم که بلند خندید و از اتاق بیرون رفت...
با حرص بالش رو برداشتم و به سمت در پرت کردم و نالیدم:
- ازت متنفرممممم....متنفررررر.
#پارت_50
"یاشار"
در اتاق رو بستم اما همون موقع صدای برخورد چیزی رو به در شنیدم، پوزخندی زدم و از عمارت خارج شدم و به سمت زیر زمین رفتم.
یکی از بادیگارد ها درست پشت سرم ایستاده بود که گفتم:
+ وضعیتش چطوره؟
- طبق دستورتون حسابی ازش پذیرایی کردیم ارباب... الان هم بیهوش شده.
پوزخندی زدم و با خباثت گفتم:
+ بیدارش کنید.
- چشم ارباب.
در زیر زمین رو باز کرد و من وارد شدم...
زیر نور کم سو لامپ، دیدمش که دست و پاهاش رو بسته بودن و سر و صورتش حسابی خونی شده بود.
با سر به اون بادیگارد اشاره کردم که سریع سطل آب یخ دستش رو روی سر سپهر خالی کرد...
تن سپهر از سردی آب لرزید و تکون خفیفی خورد و آروم سرش رو بالا گرفت...
به سمتش خم شدم و گفتم:
+ به به دوست رفیق شَفیق... میبینم که خوب ازت پذیرایی کردن داداش.
داداش رو با حرص و تمسخر گفتم...
بیحال پلکی زد و نالید:
- یا...شا...رررر.
با حرص چنگی به موهاش زدم و گفتم:
+ اسم منو به اون دهن گشادت نیار که حسابی ازت شاکیام.
لبخندی زد و دوباره نالید:
- ب...با...ز از دست...دستم شا...کی شدی؟
+ آره نامرد... از دیشب تا الان از دستت شاکی ام کثافت...روی مال من دست میذاری هااااان؟
چشمهاش رو بست که سرش رو تکون دادم و داد زدم:
+ نبند عوضی...
ملحفه توی دستم رو که با خون بکارت ساحل رنگین شده بود رو جلوی صورتش گرفتم و گفتم:
+ ببین این خونِ ساحلِ... خون دخترونگیش... این مهر مالکیت منه...این یعنی تو حق نداری از ده متری اون رد بشی افتاد؟ تا زمانی که من ازش خسته بشم اونوقت حق داری که بگیریش.
- من...دیشب مست بودم...هیچی یادم نی...ست...
پوزخند تلخی زدم و گفتم:
+ آدمها رو باید دو جا شناخت...یکی توی عصبانیت....یکی تو عالم مستی...
توی چشمهام نگاه کرد و گفت:
- پس هر...هردومون خوب...هم رو شناختیم... تو...تو خودت رو توی عصبانیت...نشون دادی.
نفس پر حرصی کشیدم، موهاش رو ول کردم و بلند شدم....
با ذهن درگیری از زیر زمین زدم بیرون...اون بادیگارد دنبالم اومد و گفت:
- ارباب باهاش چی کار کنیم؟
+ فعلا اون تو بمونه...دیگه کتکش هم نزنید.
- چشم ارباب.
دیگه چیزی نگفتم و به سمت عمارت رفتم...
#پارت_51
با صدای جیغ و دادی که از داخل عمارت شنیدم اخمی کردم و به سمت در دویدم....
در و باز کردم و با دیدن چند تا از خدمه و بادیگارد ها که در حال حرف زدن بودن داد زدم:
+ چه خبرهههه؟ چی شده همه جا رو گذاشتید روی سرتون؟
یکی از خدمتکار ها با ترس گفت:
- ارب... ارباب اون دختر... میخواد خودش رو بکشه.
+ چییییییی؟ کجااااااست.
- رفته لبهی پنجره اتاق شما اگه خودش رو پرت کنه میوفته روی ماشین شما ارباب.
پنجره؟ پس چطور من ندیده بودمش؟
با حرص و عصبانیت از پله ها بالا رفتم و در و باز کردم.
با دیدنش که پشت به من لبهی پنجره نشسته بود غریدم:
+ بهت گفتم که چموش بازی در نیاااار.
در حالی که باد موهای بلندش رو به بازی گرفته بود سرد گفت:
- نکنه برای مردن هم باید از تو اجازه بگیرم.
+ معلومه که باید از من اجازه بگیری... من ارباب تواَم.
- درسته تو ارباب منی...اما من نمیخوام بردهی شهو**ت و هو**س تو باشم.
با خشم زدم به تخت سینهام و داد زدم:
+ ساحل منوووو سگ نکن که میاااااام خفهات میکنم ها.
- بیا ببینم میخوای چه غلطی کنی.
با نفس نفس کمی نگاهش کردم و بعد با حرص سمتش پریدم که ترسید و جیغی کشید و تعادلش رو از دست داد و...
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد