💜رمانکده💜

971 عضو

#پارت_52





*ساحل*




طاقت نگاه های پر از تحقیر دیگران رو نداشتم...
نمی‌خواستم دوباره ارباب بهم دست بزنه، دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم، می‌خواستم با ارباب حرف بزنم.


می‌خواستم بهش بگم که سپهر رو آزاد کنه و حاضرم که جاش مجازات بشم، وقتی که به سمت اتاقش حرکت کردم، منیژه یکی از خدمتکار ها با تحقیر گفت:



- خوبه والا... بعضی ها چقدر برای دور بعدی عجله دارن.



به معنای واقعی کلمه خورد شدم...
خدایا یعنی قراره هر روز این حرف‌ها رو بشنوم؟
نه من طاقت ندارم.


بدون در زدن در اتاق رو باز کردم که خالی بودن اتاق مواجه شدم...
ارباب توی اتاقش نبود!


آهی کشیدم و خواستم در اتاق رو ببندم که چشمم به پنجره‌ی باز اتاق افتاد که پرده رو به بازی گرفته بود.


بی‌اختیار به سمت پنجره حرکت کردم و پرده‌اش رو کنار زدم، چشمم به ارباب افتاد که داشت به سمت زیر زمین می‌رفت.
یادم اومد که دیشب دستور داده بود سپهر رو به زیر زمین بندازن.


قطره اشکی از چشمم چکید...
یعنی قراره هر روز اینطوری باشه؟


سپهر کتک بخوره و به من تجا**وز بشه؟
نه من این ننگ رو قبول نمی‌کنم.


با صدای منیژه به خودم اومدم.



- هی تو چی کار می‌کنی؟



سریع خودم رو بالا کشیدم و لبه‌ی پنجره نشستم...

ارتفاع پنجره تا زمین خیلی زیاد بود و اگه می‌افتادم پایین قطعا می‌مردم...
ماشین ارباب هم زیر پنجره بود پس بعد از افتادنم روی ماشینش می‌افتادم.


پوزخندی زدم...
عجب صحنه‌ای می‌شد.


منیژه جیغی کشید و گفت:



- دختره‌ی دیوونه چه غلطی می‌کنی؟




+ به اون اربابت بگو که این موش کوچولو بلده چطوری از دست مار فرار کنه.


دوباره جیغی کشید و از اتاق خارج شد...
حس خوبی داشتم..‌
حس آزادی و رهایی!
انگار که من داشتم پیروز می‌شدم...


آروم خندیدم...
چشمم به ارباب افتاد که داشت به عمارت نزدیک می‌شد...
منتظر موندم که بیاد...


باهاش کلی حرف داشتم...

1400/11/10 23:15

#پارت_53





باهاش کلی حرف داشتم...

نگاهم دوباره به پایین افتاد، نمی‌دونم چرا ترسی از مرگ نداشتم...
شاید چون تنها دارایی خودم‌ رو از دست دادم...
دخترونگیم رو...
دوباره بغضم شکست و اشک ریختم...


اشک می‌ریختم و باد با موهام بازی می‌کرد...
دلم می‌خواست خودم رو به دست باد بسپارم.


چشم هام رو بستم...



+ بهت گفتم چموش بازی در نیاااار.



سریع برگشتم و به ارباب نگاه کردم...
دیگه حتی از صورت عصبانیش هم نمی‌ترسیدم...
دوباره حس شجاعتم بیدار شده بود.
بهش حرف‌هایی زدم که توی دلم مونده بود.


حسابی عصبانیش کرده بودم..‌‌.
از این که بالاخره زهر خودم‌ رو ریخته بودم‌ خوشحال شدم.

نمی‌دونم ‌چی شد که با حرف آخرم سمتم خیز برداشت که با ترس از جا پریدم.

نمی‌دونم چی شد که از پنجره جدا شدم و زیر پام خالی شد.
جیغ بلندی کشیدم...


با این که تصمیم داشتم بپرم اما این اتفاق ترس به دلم چنگ زد و روح از تنم رخت بست....


چشم بستم اما هر چقدر منتظر موندم نه دردی حس کردم نه ضربه‌ای.
یعنی من...
من مردم؟
مرگ چقدر راحت بود!


یعنی الان می‌تونم چشم‌هام رو باز کنم؟




+ چشم‌هات رو باز کن...چشم‌هات رو باز کن تا من الان نشونت بدم مردن بی اجازه من یعنی چی.

1400/11/10 23:21

#پارت_50




"یاشار"




در اتاق رو بستم اما همون موقع صدای برخورد چیزی رو به در شنیدم، پوزخندی زدم و از عمارت خارج شدم و به سمت زیر زمین رفتم.


یکی از بادیگارد ها درست پشت سرم ایستاده بود که گفتم:




+ وضعیتش چطوره؟



- طبق دستورتون حسابی ازش پذیرایی کردیم ارباب... الان هم بیهوش شده.



پوزخندی زدم و با خباثت گفتم:



+ بیدارش کنید.




- چشم ارباب.



در زیر زمین رو باز کرد و من وارد شدم...


زیر نور کم سو لامپ، دیدمش که دست‌ و‌ پاهاش رو بسته بودن و سر و صورتش حسابی خونی شده بود.


با سر به اون بادیگارد اشاره کردم که سریع سطل آب یخ دستش رو روی سر سپهر خالی کرد...

تن سپهر از سردی آب لرزید و تکون خفیفی خورد و آروم سرش رو بالا گرفت...
به سمتش خم شدم و گفتم:



+ به به دوست رفیق شَفیق... می‌بینم که خوب ازت پذیرایی کردن داداش.



داداش رو با حرص و تمسخر گفتم...
بی‌حال پلکی زد و نالید:



- یا...شا...رررر.



با حرص چنگی به موهاش زدم و گفتم:



+ اسم منو به اون دهن گشادت نیار که حسابی ازت شاکی‌ام.



لبخندی زد و دوباره نالید:



- ب...با...ز از دست...دستم شا...کی شدی؟



+ آره نامرد... از دیشب تا الان از دستت شاکی ام کثافت...روی مال من دست می‌ذاری هااااان؟



چشم‌هاش رو بست که سرش رو تکون دادم و داد زدم:




+ نبند عوضی...




ملحفه توی دستم رو که با خون بکارت ساحل رنگین شده بود رو جلوی صورتش گرفتم و گفتم:



+ ببین این خونِ ساحلِ... خون دخترونگیش... این مهر مالکیت منه...این یعنی تو حق نداری از ده متری اون رد بشی افتاد؟ تا زمانی که من ازش خسته بشم اون‌وقت حق داری که بگیریش.




- من...دیشب مست بودم...هیچی یادم نی...ست...




پوزخند تلخی زدم و گفتم:




+ آدم‌ها رو باید دو جا شناخت...یکی توی عصبانیت....یکی تو عالم مستی...



توی چشم‌هام نگاه کرد و گفت:



- پس هر...هردومون خوب...هم رو شناختیم... تو...تو خودت رو توی عصبانیت...نشون دادی.



نفس پر حرصی کشیدم، موهاش رو ول کردم و بلند شدم....


با ذهن درگیری از زیر زمین زدم بیرون...اون بادیگارد دنبالم اومد و گفت:



- ارباب باهاش چی کار کنیم؟



+ فعلا اون تو بمونه...دیگه کتکش هم نزنید.



- چشم ارباب.



دیگه چیزی نگفتم و به سمت عمارت رفتم...

1400/11/10 23:08

#پارت_51





با صدای جیغ و دادی که از داخل عمارت شنیدم اخمی کردم و به سمت در دویدم....
در و باز کردم و با دیدن چند تا از خدمه و بادیگارد ها که در حال حرف زدن بودن داد زدم:



+ چه خبرهههه؟ چی شده همه جا رو گذاشتید روی سرتون؟




یکی از خدمتکار ها با ترس گفت:



- ارب... ارباب اون دختر... می‌خواد خودش رو بکشه.




+ چییییییی؟ کجااااااست.




- رفته لبه‌ی پنجره اتاق شما اگه خودش رو پرت کنه میوفته روی ماشین شما ارباب.




پنجره؟ پس چطور من ندیده بودمش؟
با حرص و عصبانیت از پله ها بالا رفتم و در و باز کردم.



با دیدنش که پشت به من لبه‌ی پنجره نشسته بود غریدم:



+ بهت گفتم که چموش بازی در نیاااار.




در حالی که باد موهای بلندش رو به بازی گرفته بود سرد گفت:



- نکنه برای مردن هم باید از تو اجازه بگیرم.



+ معلومه که باید از من اجازه بگیری... من ارباب تواَم.




- درسته تو ارباب منی...اما من نمی‌خوام برده‌ی شهو**ت و هو**س تو باشم.



با خشم زدم به تخت سینه‌ام و داد زدم:



+ ساحل منوووو سگ نکن که میاااااام خفه‌ات می‌کنم ها.



- بیا ببینم می‌خوای چه غلطی کنی.




با نفس نفس کمی نگاهش کردم و بعد با حرص سمتش پریدم که ترسید و جیغی کشید و تعادلش رو از دست داد و...

1400/11/10 23:14

#پارت_52





*ساحل*




طاقت نگاه های پر از تحقیر دیگران رو نداشتم...
نمی‌خواستم دوباره ارباب بهم دست بزنه، دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم، می‌خواستم با ارباب حرف بزنم.


می‌خواستم بهش بگم که سپهر رو آزاد کنه و حاضرم که جاش مجازات بشم، وقتی که به سمت اتاقش حرکت کردم، منیژه یکی از خدمتکار ها با تحقیر گفت:



- خوبه والا... بعضی ها چقدر برای دور بعدی عجله دارن.



به معنای واقعی کلمه خورد شدم...
خدایا یعنی قراره هر روز این حرف‌ها رو بشنوم؟
نه من طاقت ندارم.


بدون در زدن در اتاق رو باز کردم که خالی بودن اتاق مواجه شدم...
ارباب توی اتاقش نبود!


آهی کشیدم و خواستم در اتاق رو ببندم که چشمم به پنجره‌ی باز اتاق افتاد که پرده رو به بازی گرفته بود.


بی‌اختیار به سمت پنجره حرکت کردم و پرده‌اش رو کنار زدم، چشمم به ارباب افتاد که داشت به سمت زیر زمین می‌رفت.
یادم اومد که دیشب دستور داده بود سپهر رو به زیر زمین بندازن.


قطره اشکی از چشمم چکید...
یعنی قراره هر روز اینطوری باشه؟


سپهر کتک بخوره و به من تجا**وز بشه؟
نه من این ننگ رو قبول نمی‌کنم.


با صدای منیژه به خودم اومدم.



- هی تو چی کار می‌کنی؟



سریع خودم رو بالا کشیدم و لبه‌ی پنجره نشستم...

ارتفاع پنجره تا زمین خیلی زیاد بود و اگه می‌افتادم پایین قطعا می‌مردم...
ماشین ارباب هم زیر پنجره بود پس بعد از افتادنم روی ماشینش می‌افتادم.


پوزخندی زدم...
عجب صحنه‌ای می‌شد.


منیژه جیغی کشید و گفت:



- دختره‌ی دیوونه چه غلطی می‌کنی؟




+ به اون اربابت بگو که این موش کوچولو بلده چطوری از دست مار فرار کنه.


دوباره جیغی کشید و از اتاق خارج شد...
حس خوبی داشتم..‌
حس آزادی و رهایی!
انگار که من داشتم پیروز می‌شدم...


آروم خندیدم...
چشمم به ارباب افتاد که داشت به عمارت نزدیک می‌شد...
منتظر موندم که بیاد...


باهاش کلی حرف داشتم...

1400/11/10 23:15

#پارت_53





باهاش کلی حرف داشتم...

نگاهم دوباره به پایین افتاد، نمی‌دونم چرا ترسی از مرگ نداشتم...
شاید چون تنها دارایی خودم‌ رو از دست دادم...
دخترونگیم رو...
دوباره بغضم شکست و اشک ریختم...


اشک می‌ریختم و باد با موهام بازی می‌کرد...
دلم می‌خواست خودم رو به دست باد بسپارم.


چشم هام رو بستم...



+ بهت گفتم چموش بازی در نیاااار.



سریع برگشتم و به ارباب نگاه کردم...
دیگه حتی از صورت عصبانیش هم نمی‌ترسیدم...
دوباره حس شجاعتم بیدار شده بود.
بهش حرف‌هایی زدم که توی دلم مونده بود.


حسابی عصبانیش کرده بودم..‌‌.
از این که بالاخره زهر خودم‌ رو ریخته بودم‌ خوشحال شدم.

نمی‌دونم ‌چی شد که با حرف آخرم سمتم خیز برداشت که با ترس از جا پریدم.

نمی‌دونم چی شد که از پنجره جدا شدم و زیر پام خالی شد.
جیغ بلندی کشیدم...


با این که تصمیم داشتم بپرم اما این اتفاق ترس به دلم چنگ زد و روح از تنم رخت بست....


چشم بستم اما هر چقدر منتظر موندم نه دردی حس کردم نه ضربه‌ای.
یعنی من...
من مردم؟
مرگ چقدر راحت بود!


یعنی الان می‌تونم چشم‌هام رو باز کنم؟




+ چشم‌هات رو باز کن...چشم‌هات رو باز کن تا من الان نشونت بدم مردن بی اجازه من یعنی چی.

1400/11/10 23:21

#پارت_54




بهت زده چشم‌هام رو باز کردم که نگاهم به چشم‌های به خون نشسته اش افتاد
با دیدن نگاه بازم سریع با دست کوبید به صورتم...

دردی بدی رو کنار لبم حس کردم...
قبل از این که به خودم بیام پشت گردنم رو گرفت و منو به سمت پنجره خم کرد.



+ می‌خواستی بپری نهههه؟ می‌خواستی خودت رو بکشی؟ خوب به پایین نگاه کن ساحل... مرگ رو می‌بینی؟ حسش می‌کنی؟



با هر جمله‌ای که می‌گفت سرم رو بیشتر به سمت پایین خم می‌کرد.
بی‌جون گریه می‌کردم و نمی‌تونستم نگاهم رو از اون ارتفاع بگیرم.



حس می‌کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم.
کمی دیگه گردنم رو فشار داد و بعد ول کرد.


سریع خواستم بلند بشم که چنگی به کمرم زد و نگهم داشت.
با درد جیغی زدم...
هنوز از رابطه دیشب کمرم درد می‌کرد.

با خشم داد زد:



+ تو آدم نمی‌شی...الان یه درسی بهت بدم که تا عمر داری فراموش نکنی.



به زور نالیدم:



- نه خواهش می‌کنم...



بی‌توجه به التماسم شلوارم رو جر داد که جیغی زدم...
از صدای جیغم همه‌ی خدمه به بیرون عمارت اومده بودن و به من که روی پنجره خم شده بودم نگاه کردن.


وای یه آبرو ریزی دیگه...
نه خدایا نه...



با گریه جیغ زدم:




- ارب...ارباب خواهش می‌کنم نه...یا...یاشار نکن.



با دردی که زیر دلم پیچید ناله‌ی بلندی کردم...

1400/11/11 00:05

#پارت_55




گریه‌ام خفه شد...
با آه بلندی ضربه‌های خشنش رو شروع کرد.
از خجالت...
با نفرت و انزجار...
با بدبختی...
سرم رو پایین انداختم تا کسایی که پایین هستن صورتم رو نبینند...


که شکستم رو...
بی‌آبرویی من رو نبینن.

فقط چشم‌هام رو به هم فشردم تا بتونم این درد رو تحمل کنم.

هم‌زمان که توم کمر می‌زد زیر لب می‌گفت:


+ درست رو یاد گرفتی؟...آهههه...دیگه همین غلط هایی نکن...جووون .



شدت ضربه‌هاش رو تند تر کرد که بی‌اختیار جیغ آرومی کشیدم.
بالا تنه‌ام از برخورد با لبه پنجره درد گرفته بود.
چشم هام از بس که اشک ریخته بودم‌ سیاهی می‌رفت.


سیلی به لبه های باسنم زد...
آه پر دردی کشیدم.




+ تو...تو چی داری لعنتی؟ دی...دیوونه‌ام می‌کنی...‌آههههههه.




با آه بلندی که کشید بالاخره آروم شد...
چند دقیقه داخلم موند و بعد کشید بیرون.


خیس شدن بین پا‌هام رو حس کردم.
بی‌جون سر خوردم و کنار پنجره نشستم و آه پر دردی از برخورد پایین تنه برهنم با زمین کشیدم.


صدای سردش رو شنیدم:




+ حیف که مزه ات رفته زیر دندونم و نمی‌تونم بی‌خیالت بشم وگرنه تو رو هم می‌فرستادم پیش سپهر.



تو دلم نالیدم...
کاشکی منو می‌فرستادی پیشش

1400/11/11 00:06

#پارت_56




گلوم به خاطر جیغ هام خشک شده بود که بی‌حال سرفه‌ای کردم...


قبل از این که به خودم بیام دستش زیر زانوهام رو گرفت و منو توی بغل گرفت.
همین که بلندم کرد بی‌اختیار چنگی به یقه‌اش زدم.



+ آروم باش موش کوچولو..‌. اون‌قدر بهم حال دادی که الان آروم شدم پس مثل قبلا رام باش و بذار کارم رو بکنم.



چیزی نگفتم...
در اصل واقعا جون نداشتم.
تو بهت رابطه دومم بودم...
رابطه‌‌ای که یه جورایی همه شاهدش بودن.


چونه‌ام لرزید و به زور بغضم رو قورت دادم که دوباره سرفه‌ای کردم.
وارد حموم اتاقش شدیم.


منو پایین گذاشت...
با دردی که داشتم به زور ایستادم.
به صورتش نگاه نکردم...نگاهم به جلوی پاهاش بود.
هم می ترسیدم...هم بدم می‌اومد که به صورتش نگاه کنم.



با صدای آروم اما سردی گفت:




+ به حموم نیاز داری...لخت شو.




به زور لب زدم:



- این عمارت...حموم های دیگه ای هم داره.




+ ولی من می‌خوام اینجا حموم کنی.




پوزخندی زدم که چون سرم پایین بود ندید.
وقتی دید حرکتی انجام نمی‌دم...دستش رو لای موهام برد و کشید.
سرم به عقب متمایل شد و آخ پر دردی گفتم:



+ بهت گفتم آروم شدم اما از آرامش من سواستفاده نکن...وقتی بهت می‌گم لخت شو یعنی...



با دستش یقه‌ام رو جر داد...
باز هم خشونت...
باز هم زور...

نگاه هیزی به سی*نه‌هام انداخت و لیسی به زبونش زد و غرید:



+ یعنی این.




سرش لای سی*نه‌‌هام رفت...
چشم هام رو بستم.
لیسی لای سی**نه هام زد که مور مورم شد.


کی این شکنجه ها تموم میشه؟

1400/11/11 00:06

#پارت_57





+ لعنتی تو داری کمر منو داغون می‌کنی.



س..وتینم رو کنار زد...
با دیدن سی**نه‌هام انگار دیوونه شد.
با ترس گفتم:




- ن...نکن در...درد دارم.




انگار با حرفم به خودش اومد.
دوباره یه نگاه به سی**نه هام کرد و یه نگاه به من...
بوسه‌ای به نو**ک سی**نه‌ام زد و بعد ولم کرد.


نفس حبس شده ام رو با فشار بیرون دادم...
آروم گفت:




+ حیف که تازه ترتیبت رو دادم و الان خونریزی داری وگرنه...هوووم...سک**س تو حموم! خیلی وقته تجربه نکردم.



خیلی وقته تجربه نکرده؟
پوزخندی زدم...
پس کلی تجربه داشته...

ازم فاصله گرفت و آب وان رو روشن کرد...
با دیدن وان تازه فهمیدم چقدر به یه حموم نیاز دارم اما...
کاشکی این مرد کنارم نبود، شاید بعد از یه حموم جانانه می‌تونستم یه تیغ بردارم و به این زندگی خاتمه بدم.



+ باز داری به چی فکر می‌کنی؟



- هی...هیچی.



+ دروغ؟ نوچ نوچ نداشتیم‌ها موش کوچولو.



دستم رو کشید و کمکم کرد توی وان بشینم.
از برخورد پایین تنه دردناکم با کف وان آه آرومی کشیدم که با تحقیر و غرور نگاهم کرد.


سرم رو پایین انداختم...
طاقت این نگاه‌ها رو نداشتم.


شروع کرد به لخت شدن...
وقتی لخت شد اومد کنارم توی وان نشست.


حالم از این همه نزدیکی به هم می‌خورد.
اما اون بی‌توجه به حالم دستش رو دور کمرم حلقه کرد و...

1400/11/11 00:06

#پارت_58
****
غلطی زدم که درد شدیدی زیر دلم حس کردم...
آخی گفتم و چشم هام رو باز کردم که با فضای نا آشنایی رو به رو شدم.
کمی نیم‌ خیز شدم که ملحفه از روم کنار رفت و سی*نه هام بیرون افتاد.
بدنم حسابی کبود شده بود.
صدای دری اومد.
سر بلند کردم و ارباب رو دیدم که انگار تازه از حموم بیرون اومده.
یاد دیشب رو اتفاقات دیروز افتادم.
تنم یخ بست و ملحفه رو روی بدنم کشیدم.
+ بیدار شدی؟
معذب گفتم:
- بله.
+ درد نداری که؟
با مکثی گفتم:
- نه.... اممم من باید برم.
با شیطنت گفت:
+ کجا؟ تو دیگه جات تو بغل منه.
سرم رو پایین انداختم.
قبل از این که به خودم بیام ملحفه رو از روم کشید.
شوکه با دست سی*نه‌هام رو پوشوندم که نیش خندی زد.
دستم رو کشید و منو بلند کرد.
با خجالت لخ*ت جلوش ایستادم.
هیز و خیره به بدن کبود و سرخ شدم نگاه کرد.
زیر لب گفت:
+ درست همون طوری که دوست دارم.
از این که لخ*ت جلوش ایستاده بودم عذاب می‌کشیدم
درسته قبلا منو این‌طوری دیده بود...مخصوصا دیشب اما خب...
نگاهش اذیتم می‌کرد.
به سختی گفتم:
- من...من لباس نیاز دارم.
دستی روی شکمم کشید و گفت:
+ تا من هستم لباسی نیاز نداری.
دوباره دستم رو کشید و منو سمت آینه قدی برد...
پشت سرم ایستاد و از توی آینه بهم خیره شد.
نگاهم به بدن لخ*تم افتاد...
تا به حال این‌طوری به خودم نگاه نکرده بودم.
واقعا این هیکل ماله منه؟
+ می‌بینی چقدر بی‌نقصی ساحل؟ از هیکلت استفاده کن و مال من باش...دیشب بدجوری بهم حال دادی...اگه این‌طوری باشی زندگی شاهانه بهت می‌دم.
مسخ شده لب زدم
- یعنی چی؟
چنگی به سی*نه‌ها زد و خمار گفت:
+ معشوقه‌ام باش...تا ملکه‌ی عمارتم باشی.
تنم یخ بست و قلبم محکم کوبید...
معشوقه؟ من؟

1400/11/11 00:07

#پارت_59



واقعا این سرنوشت منه؟
که بشم معشوقه‌ی اربابم و بعد از این که استفاده‌اش رو از بدنم کرد رهام کنه؟
دیروز کنار پنجره وقتی که همه اون پایین بودن باهام راب*طه برقرار کرد.
تو حموم دستمالیم کرد...شب دوباره با من...
یعنی قراره همه‌اش این‌طوری باشه؟
سکوتم رو که دید گفت:
+ به چی فکر می‌کنی؟
صادقانه گفتم:
- به دیروز...به اتفاقاتش...به این که چه قبول کنم چه نکنم شما من رو به خواسته‌اتون مجبور می‌کنید.
با کمثی قهقهه‌ای زد و گفت:
+ خوشم اومد خوب منو شناختی...اما موافقت و رضایت تو یه چیز دیگه است، توی یک رابطه هر دو طرف باید راضی باشن این‌طوری لذت یه سک*س چند برابر می‌شه.
توی دلم پوزخندی زدم...
همه‌اش سک*س...همه‌اش راب*طه.
خب معلومه همه‌ی مرد‌ها فقط به فکر اون کلفت لتی پاهاشون هستن نه زن‌هایی مثل من...
منی که بهم تجاو*ز کرد...
به زور زنم کرد... کتکم زد...
آبروم رو برد.
حالا باید به درخواستش رضایت بدم؟
انگار از سکوتم عاصی شد که هوفی کشید و گفت:
+ تا تو فکر کنی منم به کارم می‌رسم.
بعد از گفتن این حرف سرش رو لای گردنم برد و بوسید و بوئید...
یه چیزی توی وجودم لرزید و سرازیر شد...این حس پایین رفت و رسید به لای پام!
بی‌اختیار آه کشیدم...
زیر گوشم‌ نجوا کرد:
+ می‌بینی ساحل؟ تو هم خوشت میاد...تو هم یه دختر داغ و *** هستی...می‌دونم که از تجاو*ز بیزاری پس خودت رو راحت کن و پیشنهادم رو قبول کن.
قبول کنم؟
من داغ و حشری‌ام؟
این مرد چی داره می‌گه؟
قبل از اومدنش من حتی یه بار هم از روی حس و هوس به مردی نگاه نکرده بودم حالا این مرد به من می‌گفت حشری؟


خواست حرفی بزنه که صدای در بلند شد و بعد یکی از خدمه گفت:
- ارباب مهمون دارید.
ارباب یاشار قدمی از من فاصله گرفت و خطاب بهم گفت:
+ جایی نمی ری.
- ام...اما من لباس نیاز دارم.
بی‌توجه بهم پیراهنی سرمه‌ای رنگی برداشت و گفت:
- یکی از تیشرت های منو بپوش...زود میام.
جدی و هشدار دهنده نگاهم کرد و گفت:
+ بفهمم بیرون رفتی کشتمت ساحل.

1400/11/11 00:07

#پارت_60





حرفی نزدم که نگاه غضب ناکی به صورتم کرد و از اتاق بیرون رفت، انگار با رفتنش به خودم اومدم.
دوباره نگاهی به بدنم کردم، نیاز داشتم حموم برم...
بی‌خیال لباس شدم و رفتم سمت حموم...هم‌زمان که زیر دوش ایستاده بودم به پیشنهاد ارباب فکر می‌کردم.
یعنی من می تونم معشوقه اش باشم؟
خاتون چه فکری می‌کنه؟
آبروم که تو عمارت رفته...ارباب هم بی‌خیالم نمی‌شه.
پس چی کار کنم؟
از حموم بیرون اومدم و با اون حوله دیروزی بدنم رو خشک کردم.
یکی از تیشرت های ارباب رو که برای من گشاد و بزرگ بود رو تنم کردم...
رنگش جیگری بود و حسابی به پوست سفیدم می‌اومد...موهام رو خیس دورم رها کردم، به خاطر خیس بودن فر های ریز خورده بودن.
همون طوری به خودم خیره شده بودم که در باز شد.
برگشتم و به سمت در نگاه کردم.
ارباب بود که همون دم در ایستاده بود و با چشم اول به پاهای لختم نگاه کرد بعد به تیشرتی که تنم بود.
کمی روی سی*نه‌هام که سوتین نبسته بودم مکث کرد و بعد به صورتم نگاه کرد.
لبخندی زد و آروم بهم نزدیک شد، طره‌ای از موهام رو برداشت و لب زد:
+ تو واقعا یه رعیتی یا ملکه‌ی زیبایی؟
چیزی نگفتم...
باید یاد می‌گرفتم در مقابل این مرد سکوت کنم چون هر وقت حرف می‌زدم چیزی جز کتک نصیبم نمی‌شد.
انگار خیلی درموردم کنجکاو بود که گفت:
+ تو چطور به این عمارت اومدی؟ پدر و مادرت کی هستن؟
پدر؟ مادر؟
حس کردم حالم دگرگون شد.
اگه بودن و می‌فهمیدن که من...

+ جوابم رو بده.
آهی کشیدم و آروم گفتم:
- فوت کردن ارباب.
متفکر گفت:
+ خب؟
خب؟! یعنی باز هم بگم؟
- اممم...چیز زیادی از...از پدرم نمی دونم مادرم...مادرم وقتی منو حامله بود این...این جا اومد برای کار.
+ چطوری مرد؟
- مریض بود...قلبش مشکل داشت.
هومی گفت و دیگه حرفی نزد...
نه خدا بیامرزه‌ای گفت نه هم‌دردی کرد.
یه جوری رفتار کرد انگار بهش گفتم مادر و پدرم رفتن سفر خارجِ.

1400/11/11 00:07

#پارت_54




بهت زده چشم‌هام رو باز کردم که نگاهم به چشم‌های به خون نشسته اش افتاد
با دیدن نگاه بازم سریع با دست کوبید به صورتم...

دردی بدی رو کنار لبم حس کردم...
قبل از این که به خودم بیام پشت گردنم رو گرفت و منو به سمت پنجره خم کرد.



+ می‌خواستی بپری نهههه؟ می‌خواستی خودت رو بکشی؟ خوب به پایین نگاه کن ساحل... مرگ رو می‌بینی؟ حسش می‌کنی؟



با هر جمله‌ای که می‌گفت سرم رو بیشتر به سمت پایین خم می‌کرد.
بی‌جون گریه می‌کردم و نمی‌تونستم نگاهم رو از اون ارتفاع بگیرم.



حس می‌کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم.
کمی دیگه گردنم رو فشار داد و بعد ول کرد.


سریع خواستم بلند بشم که چنگی به کمرم زد و نگهم داشت.
با درد جیغی زدم...
هنوز از رابطه دیشب کمرم درد می‌کرد.

با خشم داد زد:



+ تو آدم نمی‌شی...الان یه درسی بهت بدم که تا عمر داری فراموش نکنی.



به زور نالیدم:



- نه خواهش می‌کنم...



بی‌توجه به التماسم شلوارم رو جر داد که جیغی زدم...
از صدای جیغم همه‌ی خدمه به بیرون عمارت اومده بودن و به من که روی پنجره خم شده بودم نگاه کردن.


وای یه آبرو ریزی دیگه...
نه خدایا نه...



با گریه جیغ زدم:




- ارب...ارباب خواهش می‌کنم نه...یا...یاشار نکن.



با دردی که زیر دلم پیچید ناله‌ی بلندی کردم...

1400/11/11 00:05

#پارت_55




گریه‌ام خفه شد...
با آه بلندی ضربه‌های خشنش رو شروع کرد.
از خجالت...
با نفرت و انزجار...
با بدبختی...
سرم رو پایین انداختم تا کسایی که پایین هستن صورتم رو نبینند...


که شکستم رو...
بی‌آبرویی من رو نبینن.

فقط چشم‌هام رو به هم فشردم تا بتونم این درد رو تحمل کنم.

هم‌زمان که توم کمر می‌زد زیر لب می‌گفت:


+ درست رو یاد گرفتی؟...آهههه...دیگه همین غلط هایی نکن...جووون .



شدت ضربه‌هاش رو تند تر کرد که بی‌اختیار جیغ آرومی کشیدم.
بالا تنه‌ام از برخورد با لبه پنجره درد گرفته بود.
چشم هام از بس که اشک ریخته بودم‌ سیاهی می‌رفت.


سیلی به لبه های باسنم زد...
آه پر دردی کشیدم.




+ تو...تو چی داری لعنتی؟ دی...دیوونه‌ام می‌کنی...‌آههههههه.




با آه بلندی که کشید بالاخره آروم شد...
چند دقیقه داخلم موند و بعد کشید بیرون.


خیس شدن بین پا‌هام رو حس کردم.
بی‌جون سر خوردم و کنار پنجره نشستم و آه پر دردی از برخورد پایین تنه برهنم با زمین کشیدم.


صدای سردش رو شنیدم:




+ حیف که مزه ات رفته زیر دندونم و نمی‌تونم بی‌خیالت بشم وگرنه تو رو هم می‌فرستادم پیش سپهر.



تو دلم نالیدم...
کاشکی منو می‌فرستادی پیشش

1400/11/11 00:06

#پارت_56




گلوم به خاطر جیغ هام خشک شده بود که بی‌حال سرفه‌ای کردم...


قبل از این که به خودم بیام دستش زیر زانوهام رو گرفت و منو توی بغل گرفت.
همین که بلندم کرد بی‌اختیار چنگی به یقه‌اش زدم.



+ آروم باش موش کوچولو..‌. اون‌قدر بهم حال دادی که الان آروم شدم پس مثل قبلا رام باش و بذار کارم رو بکنم.



چیزی نگفتم...
در اصل واقعا جون نداشتم.
تو بهت رابطه دومم بودم...
رابطه‌‌ای که یه جورایی همه شاهدش بودن.


چونه‌ام لرزید و به زور بغضم رو قورت دادم که دوباره سرفه‌ای کردم.
وارد حموم اتاقش شدیم.


منو پایین گذاشت...
با دردی که داشتم به زور ایستادم.
به صورتش نگاه نکردم...نگاهم به جلوی پاهاش بود.
هم می ترسیدم...هم بدم می‌اومد که به صورتش نگاه کنم.



با صدای آروم اما سردی گفت:




+ به حموم نیاز داری...لخت شو.




به زور لب زدم:



- این عمارت...حموم های دیگه ای هم داره.




+ ولی من می‌خوام اینجا حموم کنی.




پوزخندی زدم که چون سرم پایین بود ندید.
وقتی دید حرکتی انجام نمی‌دم...دستش رو لای موهام برد و کشید.
سرم به عقب متمایل شد و آخ پر دردی گفتم:



+ بهت گفتم آروم شدم اما از آرامش من سواستفاده نکن...وقتی بهت می‌گم لخت شو یعنی...



با دستش یقه‌ام رو جر داد...
باز هم خشونت...
باز هم زور...

نگاه هیزی به سی*نه‌هام انداخت و لیسی به زبونش زد و غرید:



+ یعنی این.




سرش لای سی*نه‌‌هام رفت...
چشم هام رو بستم.
لیسی لای سی**نه هام زد که مور مورم شد.


کی این شکنجه ها تموم میشه؟

1400/11/11 00:06

#پارت_57





+ لعنتی تو داری کمر منو داغون می‌کنی.



س..وتینم رو کنار زد...
با دیدن سی**نه‌هام انگار دیوونه شد.
با ترس گفتم:




- ن...نکن در...درد دارم.




انگار با حرفم به خودش اومد.
دوباره یه نگاه به سی**نه هام کرد و یه نگاه به من...
بوسه‌ای به نو**ک سی**نه‌ام زد و بعد ولم کرد.


نفس حبس شده ام رو با فشار بیرون دادم...
آروم گفت:




+ حیف که تازه ترتیبت رو دادم و الان خونریزی داری وگرنه...هوووم...سک**س تو حموم! خیلی وقته تجربه نکردم.



خیلی وقته تجربه نکرده؟
پوزخندی زدم...
پس کلی تجربه داشته...

ازم فاصله گرفت و آب وان رو روشن کرد...
با دیدن وان تازه فهمیدم چقدر به یه حموم نیاز دارم اما...
کاشکی این مرد کنارم نبود، شاید بعد از یه حموم جانانه می‌تونستم یه تیغ بردارم و به این زندگی خاتمه بدم.



+ باز داری به چی فکر می‌کنی؟



- هی...هیچی.



+ دروغ؟ نوچ نوچ نداشتیم‌ها موش کوچولو.



دستم رو کشید و کمکم کرد توی وان بشینم.
از برخورد پایین تنه دردناکم با کف وان آه آرومی کشیدم که با تحقیر و غرور نگاهم کرد.


سرم رو پایین انداختم...
طاقت این نگاه‌ها رو نداشتم.


شروع کرد به لخت شدن...
وقتی لخت شد اومد کنارم توی وان نشست.


حالم از این همه نزدیکی به هم می‌خورد.
اما اون بی‌توجه به حالم دستش رو دور کمرم حلقه کرد و...

1400/11/11 00:06

#پارت_58
****
غلطی زدم که درد شدیدی زیر دلم حس کردم...
آخی گفتم و چشم هام رو باز کردم که با فضای نا آشنایی رو به رو شدم.
کمی نیم‌ خیز شدم که ملحفه از روم کنار رفت و سی*نه هام بیرون افتاد.
بدنم حسابی کبود شده بود.
صدای دری اومد.
سر بلند کردم و ارباب رو دیدم که انگار تازه از حموم بیرون اومده.
یاد دیشب رو اتفاقات دیروز افتادم.
تنم یخ بست و ملحفه رو روی بدنم کشیدم.
+ بیدار شدی؟
معذب گفتم:
- بله.
+ درد نداری که؟
با مکثی گفتم:
- نه.... اممم من باید برم.
با شیطنت گفت:
+ کجا؟ تو دیگه جات تو بغل منه.
سرم رو پایین انداختم.
قبل از این که به خودم بیام ملحفه رو از روم کشید.
شوکه با دست سی*نه‌هام رو پوشوندم که نیش خندی زد.
دستم رو کشید و منو بلند کرد.
با خجالت لخ*ت جلوش ایستادم.
هیز و خیره به بدن کبود و سرخ شدم نگاه کرد.
زیر لب گفت:
+ درست همون طوری که دوست دارم.
از این که لخ*ت جلوش ایستاده بودم عذاب می‌کشیدم
درسته قبلا منو این‌طوری دیده بود...مخصوصا دیشب اما خب...
نگاهش اذیتم می‌کرد.
به سختی گفتم:
- من...من لباس نیاز دارم.
دستی روی شکمم کشید و گفت:
+ تا من هستم لباسی نیاز نداری.
دوباره دستم رو کشید و منو سمت آینه قدی برد...
پشت سرم ایستاد و از توی آینه بهم خیره شد.
نگاهم به بدن لخ*تم افتاد...
تا به حال این‌طوری به خودم نگاه نکرده بودم.
واقعا این هیکل ماله منه؟
+ می‌بینی چقدر بی‌نقصی ساحل؟ از هیکلت استفاده کن و مال من باش...دیشب بدجوری بهم حال دادی...اگه این‌طوری باشی زندگی شاهانه بهت می‌دم.
مسخ شده لب زدم
- یعنی چی؟
چنگی به سی*نه‌ها زد و خمار گفت:
+ معشوقه‌ام باش...تا ملکه‌ی عمارتم باشی.
تنم یخ بست و قلبم محکم کوبید...
معشوقه؟ من؟

1400/11/11 00:07

#پارت_59



واقعا این سرنوشت منه؟
که بشم معشوقه‌ی اربابم و بعد از این که استفاده‌اش رو از بدنم کرد رهام کنه؟
دیروز کنار پنجره وقتی که همه اون پایین بودن باهام راب*طه برقرار کرد.
تو حموم دستمالیم کرد...شب دوباره با من...
یعنی قراره همه‌اش این‌طوری باشه؟
سکوتم رو که دید گفت:
+ به چی فکر می‌کنی؟
صادقانه گفتم:
- به دیروز...به اتفاقاتش...به این که چه قبول کنم چه نکنم شما من رو به خواسته‌اتون مجبور می‌کنید.
با کمثی قهقهه‌ای زد و گفت:
+ خوشم اومد خوب منو شناختی...اما موافقت و رضایت تو یه چیز دیگه است، توی یک رابطه هر دو طرف باید راضی باشن این‌طوری لذت یه سک*س چند برابر می‌شه.
توی دلم پوزخندی زدم...
همه‌اش سک*س...همه‌اش راب*طه.
خب معلومه همه‌ی مرد‌ها فقط به فکر اون کلفت لتی پاهاشون هستن نه زن‌هایی مثل من...
منی که بهم تجاو*ز کرد...
به زور زنم کرد... کتکم زد...
آبروم رو برد.
حالا باید به درخواستش رضایت بدم؟
انگار از سکوتم عاصی شد که هوفی کشید و گفت:
+ تا تو فکر کنی منم به کارم می‌رسم.
بعد از گفتن این حرف سرش رو لای گردنم برد و بوسید و بوئید...
یه چیزی توی وجودم لرزید و سرازیر شد...این حس پایین رفت و رسید به لای پام!
بی‌اختیار آه کشیدم...
زیر گوشم‌ نجوا کرد:
+ می‌بینی ساحل؟ تو هم خوشت میاد...تو هم یه دختر داغ و *** هستی...می‌دونم که از تجاو*ز بیزاری پس خودت رو راحت کن و پیشنهادم رو قبول کن.
قبول کنم؟
من داغ و حشری‌ام؟
این مرد چی داره می‌گه؟
قبل از اومدنش من حتی یه بار هم از روی حس و هوس به مردی نگاه نکرده بودم حالا این مرد به من می‌گفت حشری؟


خواست حرفی بزنه که صدای در بلند شد و بعد یکی از خدمه گفت:
- ارباب مهمون دارید.
ارباب یاشار قدمی از من فاصله گرفت و خطاب بهم گفت:
+ جایی نمی ری.
- ام...اما من لباس نیاز دارم.
بی‌توجه بهم پیراهنی سرمه‌ای رنگی برداشت و گفت:
- یکی از تیشرت های منو بپوش...زود میام.
جدی و هشدار دهنده نگاهم کرد و گفت:
+ بفهمم بیرون رفتی کشتمت ساحل.

1400/11/11 00:07

#پارت_60





حرفی نزدم که نگاه غضب ناکی به صورتم کرد و از اتاق بیرون رفت، انگار با رفتنش به خودم اومدم.
دوباره نگاهی به بدنم کردم، نیاز داشتم حموم برم...
بی‌خیال لباس شدم و رفتم سمت حموم...هم‌زمان که زیر دوش ایستاده بودم به پیشنهاد ارباب فکر می‌کردم.
یعنی من می تونم معشوقه اش باشم؟
خاتون چه فکری می‌کنه؟
آبروم که تو عمارت رفته...ارباب هم بی‌خیالم نمی‌شه.
پس چی کار کنم؟
از حموم بیرون اومدم و با اون حوله دیروزی بدنم رو خشک کردم.
یکی از تیشرت های ارباب رو که برای من گشاد و بزرگ بود رو تنم کردم...
رنگش جیگری بود و حسابی به پوست سفیدم می‌اومد...موهام رو خیس دورم رها کردم، به خاطر خیس بودن فر های ریز خورده بودن.
همون طوری به خودم خیره شده بودم که در باز شد.
برگشتم و به سمت در نگاه کردم.
ارباب بود که همون دم در ایستاده بود و با چشم اول به پاهای لختم نگاه کرد بعد به تیشرتی که تنم بود.
کمی روی سی*نه‌هام که سوتین نبسته بودم مکث کرد و بعد به صورتم نگاه کرد.
لبخندی زد و آروم بهم نزدیک شد، طره‌ای از موهام رو برداشت و لب زد:
+ تو واقعا یه رعیتی یا ملکه‌ی زیبایی؟
چیزی نگفتم...
باید یاد می‌گرفتم در مقابل این مرد سکوت کنم چون هر وقت حرف می‌زدم چیزی جز کتک نصیبم نمی‌شد.
انگار خیلی درموردم کنجکاو بود که گفت:
+ تو چطور به این عمارت اومدی؟ پدر و مادرت کی هستن؟
پدر؟ مادر؟
حس کردم حالم دگرگون شد.
اگه بودن و می‌فهمیدن که من...

+ جوابم رو بده.
آهی کشیدم و آروم گفتم:
- فوت کردن ارباب.
متفکر گفت:
+ خب؟
خب؟! یعنی باز هم بگم؟
- اممم...چیز زیادی از...از پدرم نمی دونم مادرم...مادرم وقتی منو حامله بود این...این جا اومد برای کار.
+ چطوری مرد؟
- مریض بود...قلبش مشکل داشت.
هومی گفت و دیگه حرفی نزد...
نه خدا بیامرزه‌ای گفت نه هم‌دردی کرد.
یه جوری رفتار کرد انگار بهش گفتم مادر و پدرم رفتن سفر خارجِ.

1400/11/11 00:07

#پارت_61






چه توقعی داری ساحل؟ این مرد همونیِ که وقتی پدرش فوت کرد به جای عذاداری کو*ن تو رو دست کشید و...
یاد روز اول افتادم...کاشکی همون روز فرار می‌کردم تا دارایی‌ام از دست نمی‌رفت.
نفهمیدم چقدر توی فکر بودم که خدمتکار سینی صبحانه رو آورد، ارباب به مبل اشاره کرد و گفت:
+ بشین.
سریع نشستم که گفت:
+ همین امروز کاریت ندارم پس خوب صبحانه‌ات رو بخور بعد برو توی اتاقت بیرون نیا...فردا ازت جواب پیشنهادم رو می‌خوام قبول کردی که هیچ نکردی هم باز هم من کار خودم رو می‌کنم اما با یه تفاوت.
توی چشم‌های مات و نگرانم زل زد و با پوزخند گفت:
+ خشن تر و...هات تر.
خندید و لیوان آب پرتقالش رو برداشت.
نفس پر حرصی کشیدم...این من فقط به فکر سک*س خشن و طولانیِ...
حتی دیشب با این که بعضی قسمت هاش رو لذت بردم اما همه‌اش خشن بود...
سک*س باید ملایم و عاشقانه باشه نه این که بیاد روم و مثل بوفالو قدرتش رو به رخم بکشه.

دلم می‌خواست این حرف‌ها رو تو روش بگم اما می‌ترسیدم باز تنبیه‌ام کنه.
صبحونه رو در سکوت خوردیم...بعد از تموم شدن صبحانه بهم گفت می‌تونم برم.
خیلی خوشحال شدم!
بالاخره می تونستم کمی تنها بشم اما...
لباسم... منی که همیشه حجاب داشتم الان...
ناراحت شدم اما از اتاق زدم بیرون...نمی‌دونم با کدوم شجاعتی این کار رو کردم اما رفتم پایین.
صدای پچ پچ ها رو از اطراف می‌شنیدم.
حس بدی داشتم، حس یه زنِ بدکاره و هر*زه.
انگار نگاه همه به تنم سنگ پرت می‌کرد.
نگاه‌‌شون پر از حس بد داشت.
می‌خواستم برم توی اتاقم که صدای یکی رو شنیدم:
- خوبه والا سرویسش تموم شده حالا می‌خواد بره بکپه.
خندید و یکی دیگه‌شون گفت:
- ساحل جون قرص اورژانسی می‌خوای؟
تنم گر گرفت!...
- می‌خوای برم از اصغر برات کاندو*م بیارم.
دستم روی دستگیره لرزید...

خدایا بسه..‌.
اینا رو خفه‌ کن...لال کن.

اومدم در و باز کنم که صدای خاتون رو شنیدم.
- سوسن کبری برید سر کارتون...اومدید مزه پرونی کنید؟ خوبه به ارباب بگم هان؟ برید زود.
برگشتم و قدر دان به خاتون نگاه کردم.

1400/11/11 00:38

#پارت_62


خاتون بی‌توجه به من از اون‌جا رفت...
دلم شکست و با بغض وارد اتاقم شدم و در و به هم کوبیدم...
وسط اتاق ایستاده بودم و با غم به اطراف نگاه می‌کردم.
چی شد که این‌جوری شد؟
چرا همه با من بد شدن؟
یک دفعه یاد دیروز افتادم...یاد دیشب...
دیشب...
دیشب...
واقعا دیشب رو چطور تحمل کردم؟


**************

(فلش بک)


تو حموم با ارباب بودم و اون فقط دست‌مالیم می‌کرد...
حالم از این همه نزدیکی به هم می‌خورد اما اون بی‌توجه به حالم دستش رو دور کمرم حلقه کرد و منو بیشتر به خودش چسبوند.
اون حجم گوشتی بین پاهاش رو پشت کمرم می تونستم حس کنم که...
بدجوری باعث ترسم می‌شد.
ترجیح دادم اعتراضی نکنم، آروم شروع کرد به ماساژ شکمم...دروغ چرا حس خوبی از نوازش دستش داشتم باعث می‌شد دردی که حس کرده بودم کم تر بشه.
اما هر بار با پایین تر رفتن دستش عذاب می‌کشیدم.
کم کم بی‌خیال شکمم شد و دستش بین چاک بهشتم رفت.
لب گزیدم تا حرفی نزنم...
دلم نمی خواست دوباره تنبیه‌ام کنه.
انگار خودش فهمید که زمزمه کرد:
+ خوبه داری درست رو یاد می‌گیری.
کمی آل*تم رو مالید و بعد دستش رو کنار کشید.
با عقب رفتن دستش نفس راحتی کشیدم.
+ راستش رو بگو..‌چی کار کردی که هیکلت این‌قدر رو فرم و سک*سی شده؟
در همه حال فقط به فکر مسائل جنسی بود...
پوزخندی زدم و گفتم:
- تمیز کردن هر روز این عمارت بزرگ کم از ورزش کردن نداره.
آروم خندید و گفت:
+ اینم حرفیه.
چیزی نگفتم...
دستش بالا تر اومد و قاب سی*نه‌هام شد.
نفسم رفت و لب گزیدم.
شاید اولین بار بود که داشت کمی باهام با ملایمت رفتار می‌کرد که باعث شده بود بدنم عکس‌العمل نشون بده و بهم خیانت کنه.
نوک سی*نه‌هام رو که لمس کرد از برآمدگیش خندید و گفت:
+ خوشت میاد؟
سریع گفتم:
- آب داره سرد می‌شه می‌خوام حموم کنم.
هم‌زمان که به کارش ادامه می‌داد گفت:
+ الان هم داری حموم می‌کنی برده کوچولو.
می‌خواستم بگم به این دستمالی شدن زیر آب نمی‌گن حموم اما با فرو رفتن سرش بین گردنم و بازی کردن دست‌هاش با سی*نه‌هام خفه شدم.
وقتی حسابی از بدنم استفاده کرد رضایت داد که از وان بیام بیرون...
دیگه ازش خجالتی نداشتم.
هر چند خجالت جلوی این آدم معنا نداره.

1400/11/11 00:38

#پارت_63



بی‌توجه به نگاه خیره‌اش زیر دوش ایستادم و بهش پشت کردم، نگاهی به قفسه شامپو ها کردم که همه‌اش خارجی بود.
بدون فکر یکی از شامپو ها رو برداشتم و کف دستم ریختم، مشغول شستن موهای بلندم شدم که دستی روی کمرم کشیده شد.
خشکم زد که گفت:
+ تو مشغول باش...من لیفت می‌کشم.
با بی‌میلی به کارم ادامه دادم، اون هم لیف رو به کمر و شونه‌هام می‌کشید.
همین که کار شستن موهام تموم شد سریع گفتم:
- لیف رو بدید به من خودم...
پرید وسط حرفم و جدی گفت:
+ خودم انجامش می‌دم.
پر حرص نفسی کشیدم.
کمرم رو که شست لیف رو به شکم و سی*نه‌هام کشید.
وقتی که اون ها رو حسابی کفی کرد.
با یکی از دست‌هاش مشغول ماساژ دادن و ور رفتن با سی*نه‌هام شد.
تکون نخوردم تا سریع تر کارش رو تموم کنه.
وقتی که آب همه‌ی کف ها رو پاک کرد با لبخند لیف رو به دستم داد و گفت:
- حالا نوبت برده است که اربابش رو تمیز کنه.
با اکراه لیف رو از دستش گرفتم.
با همون نگاه خیره‌اش ایستاد و منتظر شروع کار من موند.
با تردید لیف رو روی کتفش کشیدم و با دست دیگه‌ام کف ها رو پاک کروم شستم.
با لمس پوست و عضله‌های بندش حس عجیبی بهم دست می‌داد.
نمی‌تونستم منکر جذابیت و خوش هیکلیش بشم اما چه فایده که اخلاقش مثل هیولا بود.
تو همین فکر ها بودم که گفت:
+ فکر کنم یه لایه از پوست کمرم برداشته شد...بسه دیگه.
با هول سریع دستم رو عقب کشیدم و لیف رو روی شکم و عضله‌های سینه اش کشیدم..

1400/11/11 00:38

#پارت_64





انگار کلافه شد که دستم رو برداشت و روی مردو*نه‌اش گذاشت و جدی گفت:
+ تمیزش کن.
با خجالت لب گزیدم و بدون این که نگاهش کنم لیف رو روی پایین تنه‌اش کشیدم.
سعی می‌کردم که دستم بهش نخوره اما نمی‌دونم چی شد که اون حجم گوشتی بین پاش بزرگ تر شد و سیخ ایستاد.
با دهن باز نگاهش کردم که خندید و گفت:
+ به لمس تو زود واکنش نشون می‌ده.

خواستم بگم من که لمسش نکردم اما بی‌خیال شدم.
سریع پاهاش رو هم لیف کشیدم و صاف ایستادم.
دستی به موهای خیسش زد و گفت:
+ بسه برو.
از خدا خواسته سریع لیف رو سر جاش گذاشتم و از زیر دوش بیرون اومدم.
از حموم زدم بیرون و بلاتکلیف به بدن لختم خیره شدم.
به دوتا حوله‌ای که کنار در بود نگاه کردم و در اخر یکیش رو برداشتم و دورم گرفتم که به زور تا زیر باسنم می‌رسید.
سریع به سمت لباس‌هاش پاره‌ام رفتم.
دلم نمی‌خواست وقتی ارباب بیرون میاد منو لخت ببینه.
فعلا اینا از هیچی بهتر بود.
با یادآوری یک ساعت پیش بغضم گرفت.
چت شده ساحل؟
تو که می‌خواستی به این زندگی کوفتیت خاتمه بدی حالا اجازه دادی یه بار دیگه باهات رابطه برقرار کنه و کلی توی حموم دستمالیت کنه؟
تو اینی ساحل؟
یه دختر هر*زه؟
جواب خدات رو چی می‌خوای بدی؟
مادرت چی؟ مگه اون بهت گوشزد نمی‌کرد که همیشه پاک بمون؟
بغضم رو به زور قورت دادم با عذاب وجدان لباس‌هام رو پوشیدم.
هر چند که لباس زیری برام نمونده بود.
خواستم از اتاق برم بیرون که در حموم باز شد و ارباب با حوله‌ای که دور کمرش بسته بود بیرون اومد.

1400/11/11 00:38

#پارت_65




نگاهی به من که کنار در ایستاده بودم کرد و گفت:
+ جایی تشریف می‌برید؟
- می...می‌خوام برم اتاقم.
پوزخندی زد و گفت:
+ فکر نکن توی حموم خوب بودم یعنی باهات کاری ندارم ها...امشب پیش من می‌مونی.
با این حرفش عمق ماجرا رو فهمیدم...
اگه من امشب پیشش بمونم...
یعنی قراره باز هم؟...
نه خدا نهههههه.

آروم نالیدم:
- من...من حالم خوب نیست درد دارم.
کمی ‌نگاهم کرد و بعد نگاهش رو روی هیکلم چرخوند و با هو*س گفت:
+ می‌دونم چی کار کنم که از درد هم لذت ببری.
این رو گفت و پشت به من کرد و حوله‌اش رو باز کرد.
سریع نگاهم رو از روش برداشتم.
تو فکر این بودم که امشب چطوری از دستش فرار کنم که با شلوارک کوتاهی جلوم ظاهر شد.
با تفریح نگاهی به هیکلم کرد و گفت:
+ الان چی رو از من قایم کردی؟
با دست جلوی یقه‌ ام رو پوشوندم که سی*نه هام بیرون افتاده بود که خندید و سری از روی تاسف تکون داد.

1400/11/11 00:39