971 عضو
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_82
دل آرا گفت امیر حسین( نامزدش) داره میاد دنبالش.
یارا برای دل آرا سر تکون داد راه افتادیم.
بین راه هیچ صحبتی بینمون نشد، مثل دوتا غریبه. تا برسیم به باغ تالاری که توش مراسمو گرفته بودیم من با نریمان و آرایه چت کردم.
تموم مسیر که کم هم نبود تلفنش زنگ خورد و بغض منو بزرگ و بزرگ تر کرد. همه اون زنگا از طرف آیه بود.
آیه ای که اگه سحر جون نبود الان سر جای من نشسته بود.
با هر بار زنگ زدنش نفس کلافه و کش داری می کشید و ریجکت می کرد.
یه بار بهش گفتم:
-می تونید یه گوشه نگه دارید من برم بیرون و شما جوابش رو بدین.
اما با دیدن اخماش و لال شدم.
آن چنان با اخم و کینه بهم نگاه کرد که ترسیدم و نزدیک بود اشکم جاری بشه.
اخر سر هم با یه لازم نکرده محکم جوابمو داد!
با درد و دل با آرایه خودمو خالی کردم تا برسیم. به هر مکافاتی که بود رسیدیم باغ.
خداروشکر هم خانواده ما هم خانواده یارا مقید بودن و زنونه مردونه جدا بود. نمی خواستم هیچ جوره یارا منو بدون حجاب ببینه.
شاید بگید احمقم و از همین طریق می تونم کم کم جذبش کنم تا با خودم بمونه.
اما محال ممکن بود از زیبایی و تنم برای نگه داشتن مردی که دلش یه جای دیگه گیر بود استفاده کنم.
ارزش خودم رو این طوری نمی اوردم پایین حتی اگه اون آدم عشق همیشگیم و یارا فرهمند معروف بود.
یارا از ماشین پیاده شد، مادرش رو می دیدم که با ویلچرش ایستاده اون جلو و ریز ریز گریه می کنه. چقدر خوشحال بود خدا می دونه!
مامان و بابا هم ایستاده بودن و لبخند می زدن، مامان هم زیر چشماش خیس بود.
ببخشید مامان.
ببخشید سحر جون.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_83
..::(* یــــارا *)::..
عطر خوشبو و لایت دختری که کنارم روی صندلی نشسته بود می پیچید توی بینیم.
چشماشو می دیدم از توی آینه که با عذاب وجدان به مامان و مامان خودش نگاه می کرد.
حسی که من هم داشتم اما خیلی کم رنگ تر بود.
نگاه دختر زیبایی بود، به جرئت جزء قشنگ ترین دخترایی که دیدم.
مادرش شاید به خاطر چشمای خاصی که داشت اسمشو انتخاب کرده بود.
هر چی که بود می خواستم روش بیشتر فکر کنم. شاید می تدنست برام جای آیه رو بگیره.
دوباره با یاد آیه اخمام درهم شد، لعنتی امروز هزار بار زنگ زده بود و من داشتم جون می دادم بفهمم چرا داره بهم زنگ می زنه.
واقعا مسخره و احمقانه بود اما دوباره هوایی شده بودم.
به خاطر همین بود که می خواستم نگاهو برای خودم نگه دارم.
نگاه می تونست منو پا بند زندگی کنه و کاری کنه دیگه به آیه فکر نکنم، یا حداقل کم تر فکر کنم.
خودخواهی محض بود اما نگاهو برای این می خواستم که زاپاس آیه باشه.
تو همین فکرا بودم عاقد اومد و نشست توی جایگاهی که براش مشخص شده بود.
همه فامیلا و آشناها حلقه زده بودن دور ما و منتظر عقد بودن.
چشم گردوندم بین جمعیت و به نریمان که با لبخند مهربون و جذابی بهمون نگاه می کرد لبخند زدم اما یه دفعه چشمم خورد به پشت سر نریمان...
خشک شدم سر جام و لبخند از رو لبم پر کشید...
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_81
عمدا شنلم رو قبل از اومدن یارا پوشیدم. درسته که محرمم بود اما این محرمیت قلبی نبود.
پس لازم نبود منو بدون حجاب ببینه.
-نگاه...
صدای گرم و مخملی خودش بود، صدای یارا. می خواست سر بلند کنم و ببینمش.
من اگر سرمو بلند می کردم، اگر می دیدمش ممکن بود اشکم بریزه و آبرومو ببره.
-نگاهم...
وای خدایا کمک.
نگاهم؟ لعنت بهذاین نقش بازی کردنا. کاش دلآرا الان این جا نبود تا روی واقعی یارا رو می دیدم.
لابد می اومد دنبالم زنگ می زد می گفت بیا پایین دیره.
چشمامو محکم بستم تا اشکم بره عقب، نفس عمیقی کشیدم تا ضربان قلبم یکم بیاد پایین و سرمو گرفتم بالا.
اون این جا بود!
با یه لبخند روی لبش، که کم کم به یه نگاه مات و مبهوت تبدیل شد.
تموم رویاهای یواشکی و فانتزیم حالا با کت و شلوار دامادی مشکی رو به روم ایستاده بود.
یه کروات مشکی باریک هم زده بود. کت و شلوار به هیکل ورزیدش خیلی میومد.
موهاشو بر خلاف همیشه خیلی قسنگ و رسمی مدل داده بود.
دسته گل ژیپسوفیلای سفید رنگی که خودم سفارش داده بودم رو گرفت به سمتم. دل آرا گفت:
-نمیخوام مزاحم بغ بغوی عاشقانتون بشم اما مامان زنگ کشم کرده.
یکم دیره بچه ها.
با این حرفش یارا به خودش اومد، لبه شنلم رو کشید پایین تر و گفت:
-بریم.
یارا باید بازیگر می شد. این همه حرفه ای و عاشقانه بازی کردن کار یه فوتبالیست نبود.
عینک آفتابیش رو زد به چشماش و جلوتر رفت در ماشین رو برام باز کرد.
وقتی نشستم پایین دامنم رو جمع کرد که بین در گیر نکنه.
-تو با چی میری دل آرا؟
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_82
دل آرا گفت امیر حسین( نامزدش) داره میاد دنبالش.
یارا برای دل آرا سر تکون داد راه افتادیم.
بین راه هیچ صحبتی بینمون نشد، مثل دوتا غریبه. تا برسیم به باغ تالاری که توش مراسمو گرفته بودیم من با نریمان و آرایه چت کردم.
تموم مسیر که کم هم نبود تلفنش زنگ خورد و بغض منو بزرگ و بزرگ تر کرد. همه اون زنگا از طرف آیه بود.
آیه ای که اگه سحر جون نبود الان سر جای من نشسته بود.
با هر بار زنگ زدنش نفس کلافه و کش داری می کشید و ریجکت می کرد.
یه بار بهش گفتم:
-می تونید یه گوشه نگه دارید من برم بیرون و شما جوابش رو بدین.
اما با دیدن اخماش و لال شدم.
آن چنان با اخم و کینه بهم نگاه کرد که ترسیدم و نزدیک بود اشکم جاری بشه.
اخر سر هم با یه لازم نکرده محکم جوابمو داد!
با درد و دل با آرایه خودمو خالی کردم تا برسیم. به هر مکافاتی که بود رسیدیم باغ.
خداروشکر هم خانواده ما هم خانواده یارا مقید بودن و زنونه مردونه جدا بود. نمی خواستم هیچ جوره یارا منو بدون حجاب ببینه.
شاید بگید احمقم و از همین طریق می تونم کم کم جذبش کنم تا با خودم بمونه.
اما محال ممکن بود از زیبایی و تنم برای نگه داشتن مردی که دلش یه جای دیگه گیر بود استفاده کنم.
ارزش خودم رو این طوری نمی اوردم پایین حتی اگه اون آدم عشق همیشگیم و یارا فرهمند معروف بود.
یارا از ماشین پیاده شد، مادرش رو می دیدم که با ویلچرش ایستاده اون جلو و ریز ریز گریه می کنه. چقدر خوشحال بود خدا می دونه!
مامان و بابا هم ایستاده بودن و لبخند می زدن، مامان هم زیر چشماش خیس بود.
ببخشید مامان.
ببخشید سحر جون.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_83
..::(* یــــارا *)::..
عطر خوشبو و لایت دختری که کنارم روی صندلی نشسته بود می پیچید توی بینیم.
چشماشو می دیدم از توی آینه که با عذاب وجدان به مامان و مامان خودش نگاه می کرد.
حسی که من هم داشتم اما خیلی کم رنگ تر بود.
نگاه دختر زیبایی بود، به جرئت جزء قشنگ ترین دخترایی که دیدم.
مادرش شاید به خاطر چشمای خاصی که داشت اسمشو انتخاب کرده بود.
هر چی که بود می خواستم روش بیشتر فکر کنم. شاید می تدنست برام جای آیه رو بگیره.
دوباره با یاد آیه اخمام درهم شد، لعنتی امروز هزار بار زنگ زده بود و من داشتم جون می دادم بفهمم چرا داره بهم زنگ می زنه.
واقعا مسخره و احمقانه بود اما دوباره هوایی شده بودم.
به خاطر همین بود که می خواستم نگاهو برای خودم نگه دارم.
نگاه می تونست منو پا بند زندگی کنه و کاری کنه دیگه به آیه فکر نکنم، یا حداقل کم تر فکر کنم.
خودخواهی محض بود اما نگاهو برای این می خواستم که زاپاس آیه باشه.
تو همین فکرا بودم عاقد اومد و نشست توی جایگاهی که براش مشخص شده بود.
همه فامیلا و آشناها حلقه زده بودن دور ما و منتظر عقد بودن.
چشم گردوندم بین جمعیت و به نریمان که با لبخند مهربون و جذابی بهمون نگاه می کرد لبخند زدم اما یه دفعه چشمم خورد به پشت سر نریمان...
خشک شدم سر جام و لبخند از رو لبم پر کشید...
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_84
آیه پشت سر نریمان ایستاده بود. آیه لعنتی!
با همون چشمای معصوم عسلی، با همون لبای قلوه ای که هزار بار بوسیده بودمشون.
لعنتی چیزی که داشت منو می کشت چشماش بود، لبالب بود از اشک.
وفتی نگاه منو به خودش دید اشکش چکید روی گونش و من دیوونه شدم، دیوونه!
دستم که روی پام بود مشت شد و تموم رگای صورتم برجسته شدن. تحمل گریه هاشو نداشتم، آیه همیشه می خندید، هر جا می رفت صدای قهقهه اش بلند بود.
لعنتی به خودت بیا یارا!
احمق نشو!
به خودت بیا!
پلک بستم و دستامو محکم تر مشت کردم، تصویر چشمای اشکی آیه جلوی چشمام داشت منو می کشت.
باید می رفتم پیشش، به خاطر من بود که گریه می کرد، به خاطر من چشماش لبریز اشک بود.
مگه همون دختری نبود که منو ول کرد و رفت با یکی دیگه، مگه منو پس نزد؟
مگه قسم نمی خوردم برام مرده؟
همش ادعا بود؟
چرت و پرت بود؟
آره!
همش مزخرف خالی بود. من هنوز آیه رو دوست داشتم.
ازش تو برنامه زنده خواستم برگرده و ببین! حالا برگشته!
آیه من برگشته!
اونم هم منو دوست داشت، فهمیده بود چه اشتباهی کرده که منو از دست داده.
چقدر طول می کشید مامان راضی بشه؟
باید راضیش می کردم، ایه دختر بدی نبود مامان می تونست باهاش کنار بیاد.
بایددبهش می گفتم اون تنها دختریه که دل من باهاش آروم و قرار می گیره بایو می گفتم یا آیه یا هیچ کس!
بابا می تونست بهم کمک کنه؟
بابا همیشه طرف من بود، همیشه من براش افتخارش بودم.
دل آرا چی؟
باید می رفتم، باید!
من بدون آیه نمی تونستم زندگی کنم. اومد سر عقد و بهم فهموند زندگی بدون اون فقط نفس کشیدنه.
بلند شو یارا، پاشو مثل اون برنامه زنده به همه بگو واقعا کیو دوست داری.
همین الان!
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_85
خواستم بلند شم که یهو دستی نشست رو دستم و مانع شد!
هنوز توجه هیچ *** رو جلب نکرده بودیم چون عاقد هنوز دفترشو باز نکرده بود شروع کنه به خوندن خطبه.
نشستم و سعی کردم صدام بلند نشه، به نگاه مه نگران نگاهم می کرد غریدم:
-دستمو ول کن!
اشک نشست توی چشماش و خیره بهم نگاه کرد و گفت:
-چقدر احمقی! میخوای آبروی منو و خودتو دوباره ببری؟
دستمو از دستش کشیدم و گفتم:
-به تو ربطی نداره. همون طوری که اومدی تو زندگیم همون طوری هم گورتو گم می کنی و میری!
اشکش چکید و فقط من دیدم چون شنلش اجازه نمی داد کسی صورتش رو ببینه.
ولی اشکش مانع نشد تا حرفشو نزنه:
-من به جهنم! سحر مامانتو نگاه کن.
توی جمعیت دنبال مامان گشتم، پیدا کردنش سخت نبود.
نشسته بود روی ولیچرش، گردنش افتاده بود و رنگش مثل گچ به نظر می رسید.
بابا داشت تو کیسه داروهاش دنبال دارو می گشت و دل آرا بی توجه به آرایشش مثل ابر بهار گریه می کرد و مامانو باد می زد.
لعنت به من!
به خاطر چی اخه این طوری می کنی مامان؟ چراذسخته برات کنار اومدن با دل من.
چرا نمی فهمی من عاشق کسی دیگه ام؟ چرا برات سخته قبول کنی عشق منو.
کلافه تر شدم، عاقد شروع کرد به خوندن خطبه عقد و نگاه کنار گوشم لرزون و با گریه گفت:
-من اگه بله میدم فقط به خاطر سحر جونه! چون برعکس تو که جونش پشیزی ارزش نداره برات من زندهذموندن یه آدم برام مهمه.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_86
از حالت نیم خیز در اومدم و نشستم دوباره سر جام.
نگاهمو از نگاه اشکی و نگران مامان گرفتم و دوختم به چشمای آیه ای که هنوز پشت نریمان ایستاده بود.
خیرگی نگاهمو که دید هق هق کرد و لب زد:
-دوستت دارم!
انگار یه نفر به قلبم شلیک کرد.
آیه هیچ وقت نگفته بود دوستت دارم، نه در حالت عادی!
توی معاشقه هامون تحت تاثیر اون لحظه شاید گفته باشه اما تو حالت عادی نه.
دوباره نگاهمو دادم به نگاه نگران مامان، یه نفر با صدای بلند گفت:
-عروس رفته گل بچینه.
و من می دونستم عروس داره اشکاشو پاک. می کنه چون داماد دیوونه یکی از مهمونای مراسمه!
چون داماد اگه حال مادرش خوب بود همین الان می زد زیر همه چیز و دست عشقشو می گرفت می رفت.
عاقد برای بار دوم پرسید و دوباره همون صدا گفت:
-عروس رفته گلاب بیاره!
هه!
باشه مامان!
من قید عشقمو می زنم، به خاطر تو و خوب بودن حالت دور کسی که تموم زندگیمه رو خط می کشم.
اما دنیا رو برای این عروس خانم جهنم می کنم!
-برای بار سوم عرض می کنم، دوشیزه نگاه محبی نیا....
خیره شدم تو چشمای مامان و سعی کردم با نگاهم باهاش حرف بزنم.
خوب نگام کن مامان! پسرتو کشتی!
با نشوندن من سر عقد با کسی که نمیخوامش، با مجبور کردنم به ازدواج جلوی چشمای عشقم منو تیکه تیکه کردی!
نمی بخشمت مامان!
-عروس زیر...
-با اجازه پدر و مادر و برادرم... بـ... بله!
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_87
صدای کل کشیدن همه و بله گفتن عجله ای نگاه باعث نشده بود خیال مامان و بابا و دل آرا راحت بشه.
برایذچی بدون گرفتن زیر لفظی بله داد؟
ترسید فرار کنم؟
هه!
میذاشتی زیر لفظیتو بدم عروس خانم، باید میذاشتی گردنبندی که مامان برات خریده بود و اسم من روی پلاکش نوشته شده بود رو بندازم گردنت!
اشتباه کردی!
حالا نوبت بله گفتن من بود.
من سه بار فرصت نداشتم، فقط یه دفعه وقتدبود که بگم بله و تمام!
چی می شد می گفتم نه؟
اولین اتفاق از دست دادن مامان بود، مامان طاقت نمی آورد این رسوایی بزرگو.
بعد بابا به خاطر فوت شدن مامان منو هیچ وقت نمی بخشید و از همه بدتر دل آرا بود که به خاطر کشتن مامان شکنجم می داد.
می دونستم عکس العمل خانوادم چیه.
آقای داماد وکیلم؟
جمعیت سکوت کرده بود.
دل آرا لبشو می جوید و التماس می کرد.
بابا بالا سر مامان با نگاهش خواهش می کرد بگم بله.
مامان روی ویلچرش اشک می ریخت و رنگش از همیشه پریده تر شده بود.
از همه بدتر چشمای توسی و اشک آلود دختری بود که از توی آینه نگاهم می کرد.
اگه می گفتم نه آبروش می رفت!
برام مهم نبود!
نگاه حالا در نظر من دختری بود که خودشو چسبونده بود به یه فوتبالیست معروف تا ازش نردبون بسازه و خودشو بکشه بالا.
عاقد تذکر داد:
-آقای داماد وکیلم؟ شما هم رفنتی گل بچینی؟
همه خندیدن و من برایذخرین بار نگاه کردم به آیه که لب زد:
-با من این کارو نکن یارا!
و من دقیقا بعد از این جمله پوزخند زدم و بلند گفتم:
-بله!
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_88
مامان با خیال راحت انگار که از یه زندان آزاد شده باشه پلکاشو بست و نفس راحتی کشید.
دل آرا خندید و نفس حبس شدشو محکم داد بیرون، بابا هم با لبخند دست مامانو گرفت و من چی؟
با یه پوزخند بزرگ روی لبم به دست زدن و کل کشیدن همه نگاه می کردم.
خیره شده بودم به هق هقای خفه آیه که کم کم عقب عقب رفت و بین جمعیت گم شد.
لعنت بهتون! لعنت به شمایی که خوشی و خوشبختی منو نمی خواین.
لعنت به شمایی که فقط فکر منافع خودتونید.
دختر توی آینه هم مثل مامان با خیال راحت پلک بست.
حتی شاید با مامان دست به یکی کرده بودن که من و ایه از هم دور بمونیم.
تبریک میگم، آیه رفت مامان اما این دختر حالا زن منه!
انتقام نداشتن آیه رو از این دختر می گیرم.
شما ناخواسته یه هیولا از من ساختید مامان.
مهمونا می اومدن و بهمون هدیه می دادن و من یه لبخند مسخره روی لبم بود.
شایدم یه پوزخند، یا یه تلخ خند.
سر تا پای دختره غرق طلا شده بود، مامان یه سرویس گرون قیمت طلا بهش داد از طرف منم یه نیم ست برلیان.
چقدر خوش خیال بود مامان.
حالش خوب بود و این نشون می داد قبل از عقد داشته نقش بازی می کرده. هه! من چقدر ساده گول این جماعتو خوردم.
پرونده خانم نگاه محبی نیا داره سنگین و سنگین تر میشه.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_89
بلافاصله از جا بلند شدم و بی توجه به نگاهای بقیه از سالن زدم بیرون.
لحظه اخر نگاه نگراه نگاهو دیدم.
هه!
باید دنبال آیه می گشتم، نباید میذاشتم این قدر ساده رهام کنه و بره.
بابد بهش می گفتم فقط سه ماه طول می کشه این برزخ لعنتی.
نریمان اومد جلوی راهم و گفت:
-داداش این...
تنه ای بهش ردم و بی هیچ جوابی دویدم بیرون.
توی حیاطو با دقت گشتم و همه جا رو با چشمام زیر و رو کردم. اما نبود.
گزینه بعدی پارکینگ بود، دویدم توی پارکینگ و چون هیچ *** نبود بلند اسمشو صدا زدم.
هیچ جوابی نیومد...
206 صندوق دار سفیدش رو ولی پیدا کردم، با همون آویز میکی موس مسخره جلوی آینش.
رفتم سمت ماشین و گفتم :
-آیه میدونم این جایی.
توی ماشین نبود، حسش می کردم که هست اما کجاست رو نمی دونم.
ماشینش رو دور زدم و فورا دیدمش.
با همون لباسای سر تا پا سیاهش تکیه داده بود به تایر ماشین، خودشو بغل کرده بود و از ته دل ولی بی صدا گریه می کرد.
انگار یه نفر قلبمو گرفته باشه تو مشتش، انگار که دیوونه شده باشم.
تحمل آیه ای که غمگین بود و گریه می کرد کار من نبود، من باید این دخترو همیشه با قهقهه می دیدم.
بی توجه به کت و شلوار دامادی آروم رفتم و نشستم کنارش.
دستامو حلقه کردم دور تنش و کشیدمش تو آغوشم.
تنش بوی قدیما رو می داد ، بوی شبایی که تا صبح تو بغلم بیدار می موند و روی تنم خطایی فرضی می کشید. هر چیدمی گفتم نکن بچه بذار بخوابم هم گوشش بدهکار نبود.
آروم در گوشش گفتم:
-الان این گریه برای چیه؟
یه دفعه دستاشو پیچید دور تنم و با هق هق نالید:
-یارا...
با ملایم ترین لحن گفتم:
-چیه؟
نمی خواستم بهش رو بدم، یادم نرفته بود بهم خیانت کرد و بی توجه به التماسام رفت.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_90
با هق هق گفت:
-ازدواج کردی؟ این افریطه خانم کیه جای من اوردی؟
اخمام درهم شد، برای این که نگاهو این طوری خطاب کرد؟ نمی دونم.
دستامو از دورش برداشتم و گفتم:
-عشقمه!
جیغ کشید و گفت:
-منم عشقت بودم! قلبت بو پا میده از بس عشق عوض کردی یارا!
پوزخند زدم، قلب من فقط خونه خودت بود آیه خانم.
به خاطرت حاضر بودم با عالم و آدم بجنگم، حاضر بودم تو روی مامان خودم وایسم می فهمی؟؟
به خاطر تویی که این جا منو به لاشی و هول بودن متهم می کنی.
هیچی نگفتم که با گریه نالید:
-من دوستت دارم.
به خنده افتادم، انگار که یادم افتاده باشه آیه کی بوده و چیکار کرده.
با خنده های من حساب کار دستش اومد و گریش قطع شد.
نیش دار گفتم:
-پیش خودت گفتی حالا که رستا ورشکسته شده برگردم پیش یارا! یارا هم که احمق، عاشقه، خره حالیش نیست تا جایی که میتونم بتیغمش! هوم؟
با حیرت گفت:
-چی میگی یارا....
فکر نمی کرد دستشو خونده باشم؟ دوستش داشتم اما...
واقعا ارزشش رو داشت؟ خیره شدم تو چشمای درشت و خیسش. مژه های کاشته شده و بینی عروسکیش، لبایی که اوایل اشنایی با من کوچیک و قشنگ بودن اما بعد رفت ژل تزریق کرد و قلوه ایشون کرد.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_84
آیه پشت سر نریمان ایستاده بود. آیه لعنتی!
با همون چشمای معصوم عسلی، با همون لبای قلوه ای که هزار بار بوسیده بودمشون.
لعنتی چیزی که داشت منو می کشت چشماش بود، لبالب بود از اشک.
وفتی نگاه منو به خودش دید اشکش چکید روی گونش و من دیوونه شدم، دیوونه!
دستم که روی پام بود مشت شد و تموم رگای صورتم برجسته شدن. تحمل گریه هاشو نداشتم، آیه همیشه می خندید، هر جا می رفت صدای قهقهه اش بلند بود.
لعنتی به خودت بیا یارا!
احمق نشو!
به خودت بیا!
پلک بستم و دستامو محکم تر مشت کردم، تصویر چشمای اشکی آیه جلوی چشمام داشت منو می کشت.
باید می رفتم پیشش، به خاطر من بود که گریه می کرد، به خاطر من چشماش لبریز اشک بود.
مگه همون دختری نبود که منو ول کرد و رفت با یکی دیگه، مگه منو پس نزد؟
مگه قسم نمی خوردم برام مرده؟
همش ادعا بود؟
چرت و پرت بود؟
آره!
همش مزخرف خالی بود. من هنوز آیه رو دوست داشتم.
ازش تو برنامه زنده خواستم برگرده و ببین! حالا برگشته!
آیه من برگشته!
اونم هم منو دوست داشت، فهمیده بود چه اشتباهی کرده که منو از دست داده.
چقدر طول می کشید مامان راضی بشه؟
باید راضیش می کردم، ایه دختر بدی نبود مامان می تونست باهاش کنار بیاد.
بایددبهش می گفتم اون تنها دختریه که دل من باهاش آروم و قرار می گیره بایو می گفتم یا آیه یا هیچ کس!
بابا می تونست بهم کمک کنه؟
بابا همیشه طرف من بود، همیشه من براش افتخارش بودم.
دل آرا چی؟
باید می رفتم، باید!
من بدون آیه نمی تونستم زندگی کنم. اومد سر عقد و بهم فهموند زندگی بدون اون فقط نفس کشیدنه.
بلند شو یارا، پاشو مثل اون برنامه زنده به همه بگو واقعا کیو دوست داری.
همین الان!
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_85
خواستم بلند شم که یهو دستی نشست رو دستم و مانع شد!
هنوز توجه هیچ *** رو جلب نکرده بودیم چون عاقد هنوز دفترشو باز نکرده بود شروع کنه به خوندن خطبه.
نشستم و سعی کردم صدام بلند نشه، به نگاه مه نگران نگاهم می کرد غریدم:
-دستمو ول کن!
اشک نشست توی چشماش و خیره بهم نگاه کرد و گفت:
-چقدر احمقی! میخوای آبروی منو و خودتو دوباره ببری؟
دستمو از دستش کشیدم و گفتم:
-به تو ربطی نداره. همون طوری که اومدی تو زندگیم همون طوری هم گورتو گم می کنی و میری!
اشکش چکید و فقط من دیدم چون شنلش اجازه نمی داد کسی صورتش رو ببینه.
ولی اشکش مانع نشد تا حرفشو نزنه:
-من به جهنم! سحر مامانتو نگاه کن.
توی جمعیت دنبال مامان گشتم، پیدا کردنش سخت نبود.
نشسته بود روی ولیچرش، گردنش افتاده بود و رنگش مثل گچ به نظر می رسید.
بابا داشت تو کیسه داروهاش دنبال دارو می گشت و دل آرا بی توجه به آرایشش مثل ابر بهار گریه می کرد و مامانو باد می زد.
لعنت به من!
به خاطر چی اخه این طوری می کنی مامان؟ چراذسخته برات کنار اومدن با دل من.
چرا نمی فهمی من عاشق کسی دیگه ام؟ چرا برات سخته قبول کنی عشق منو.
کلافه تر شدم، عاقد شروع کرد به خوندن خطبه عقد و نگاه کنار گوشم لرزون و با گریه گفت:
-من اگه بله میدم فقط به خاطر سحر جونه! چون برعکس تو که جونش پشیزی ارزش نداره برات من زندهذموندن یه آدم برام مهمه.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_86
از حالت نیم خیز در اومدم و نشستم دوباره سر جام.
نگاهمو از نگاه اشکی و نگران مامان گرفتم و دوختم به چشمای آیه ای که هنوز پشت نریمان ایستاده بود.
خیرگی نگاهمو که دید هق هق کرد و لب زد:
-دوستت دارم!
انگار یه نفر به قلبم شلیک کرد.
آیه هیچ وقت نگفته بود دوستت دارم، نه در حالت عادی!
توی معاشقه هامون تحت تاثیر اون لحظه شاید گفته باشه اما تو حالت عادی نه.
دوباره نگاهمو دادم به نگاه نگران مامان، یه نفر با صدای بلند گفت:
-عروس رفته گل بچینه.
و من می دونستم عروس داره اشکاشو پاک. می کنه چون داماد دیوونه یکی از مهمونای مراسمه!
چون داماد اگه حال مادرش خوب بود همین الان می زد زیر همه چیز و دست عشقشو می گرفت می رفت.
عاقد برای بار دوم پرسید و دوباره همون صدا گفت:
-عروس رفته گلاب بیاره!
هه!
باشه مامان!
من قید عشقمو می زنم، به خاطر تو و خوب بودن حالت دور کسی که تموم زندگیمه رو خط می کشم.
اما دنیا رو برای این عروس خانم جهنم می کنم!
-برای بار سوم عرض می کنم، دوشیزه نگاه محبی نیا....
خیره شدم تو چشمای مامان و سعی کردم با نگاهم باهاش حرف بزنم.
خوب نگام کن مامان! پسرتو کشتی!
با نشوندن من سر عقد با کسی که نمیخوامش، با مجبور کردنم به ازدواج جلوی چشمای عشقم منو تیکه تیکه کردی!
نمی بخشمت مامان!
-عروس زیر...
-با اجازه پدر و مادر و برادرم... بـ... بله!
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_87
صدای کل کشیدن همه و بله گفتن عجله ای نگاه باعث نشده بود خیال مامان و بابا و دل آرا راحت بشه.
برایذچی بدون گرفتن زیر لفظی بله داد؟
ترسید فرار کنم؟
هه!
میذاشتی زیر لفظیتو بدم عروس خانم، باید میذاشتی گردنبندی که مامان برات خریده بود و اسم من روی پلاکش نوشته شده بود رو بندازم گردنت!
اشتباه کردی!
حالا نوبت بله گفتن من بود.
من سه بار فرصت نداشتم، فقط یه دفعه وقتدبود که بگم بله و تمام!
چی می شد می گفتم نه؟
اولین اتفاق از دست دادن مامان بود، مامان طاقت نمی آورد این رسوایی بزرگو.
بعد بابا به خاطر فوت شدن مامان منو هیچ وقت نمی بخشید و از همه بدتر دل آرا بود که به خاطر کشتن مامان شکنجم می داد.
می دونستم عکس العمل خانوادم چیه.
آقای داماد وکیلم؟
جمعیت سکوت کرده بود.
دل آرا لبشو می جوید و التماس می کرد.
بابا بالا سر مامان با نگاهش خواهش می کرد بگم بله.
مامان روی ویلچرش اشک می ریخت و رنگش از همیشه پریده تر شده بود.
از همه بدتر چشمای توسی و اشک آلود دختری بود که از توی آینه نگاهم می کرد.
اگه می گفتم نه آبروش می رفت!
برام مهم نبود!
نگاه حالا در نظر من دختری بود که خودشو چسبونده بود به یه فوتبالیست معروف تا ازش نردبون بسازه و خودشو بکشه بالا.
عاقد تذکر داد:
-آقای داماد وکیلم؟ شما هم رفنتی گل بچینی؟
همه خندیدن و من برایذخرین بار نگاه کردم به آیه که لب زد:
-با من این کارو نکن یارا!
و من دقیقا بعد از این جمله پوزخند زدم و بلند گفتم:
-بله!
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_88
مامان با خیال راحت انگار که از یه زندان آزاد شده باشه پلکاشو بست و نفس راحتی کشید.
دل آرا خندید و نفس حبس شدشو محکم داد بیرون، بابا هم با لبخند دست مامانو گرفت و من چی؟
با یه پوزخند بزرگ روی لبم به دست زدن و کل کشیدن همه نگاه می کردم.
خیره شده بودم به هق هقای خفه آیه که کم کم عقب عقب رفت و بین جمعیت گم شد.
لعنت بهتون! لعنت به شمایی که خوشی و خوشبختی منو نمی خواین.
لعنت به شمایی که فقط فکر منافع خودتونید.
دختر توی آینه هم مثل مامان با خیال راحت پلک بست.
حتی شاید با مامان دست به یکی کرده بودن که من و ایه از هم دور بمونیم.
تبریک میگم، آیه رفت مامان اما این دختر حالا زن منه!
انتقام نداشتن آیه رو از این دختر می گیرم.
شما ناخواسته یه هیولا از من ساختید مامان.
مهمونا می اومدن و بهمون هدیه می دادن و من یه لبخند مسخره روی لبم بود.
شایدم یه پوزخند، یا یه تلخ خند.
سر تا پای دختره غرق طلا شده بود، مامان یه سرویس گرون قیمت طلا بهش داد از طرف منم یه نیم ست برلیان.
چقدر خوش خیال بود مامان.
حالش خوب بود و این نشون می داد قبل از عقد داشته نقش بازی می کرده. هه! من چقدر ساده گول این جماعتو خوردم.
پرونده خانم نگاه محبی نیا داره سنگین و سنگین تر میشه.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_89
بلافاصله از جا بلند شدم و بی توجه به نگاهای بقیه از سالن زدم بیرون.
لحظه اخر نگاه نگراه نگاهو دیدم.
هه!
باید دنبال آیه می گشتم، نباید میذاشتم این قدر ساده رهام کنه و بره.
بابد بهش می گفتم فقط سه ماه طول می کشه این برزخ لعنتی.
نریمان اومد جلوی راهم و گفت:
-داداش این...
تنه ای بهش ردم و بی هیچ جوابی دویدم بیرون.
توی حیاطو با دقت گشتم و همه جا رو با چشمام زیر و رو کردم. اما نبود.
گزینه بعدی پارکینگ بود، دویدم توی پارکینگ و چون هیچ *** نبود بلند اسمشو صدا زدم.
هیچ جوابی نیومد...
206 صندوق دار سفیدش رو ولی پیدا کردم، با همون آویز میکی موس مسخره جلوی آینش.
رفتم سمت ماشین و گفتم :
-آیه میدونم این جایی.
توی ماشین نبود، حسش می کردم که هست اما کجاست رو نمی دونم.
ماشینش رو دور زدم و فورا دیدمش.
با همون لباسای سر تا پا سیاهش تکیه داده بود به تایر ماشین، خودشو بغل کرده بود و از ته دل ولی بی صدا گریه می کرد.
انگار یه نفر قلبمو گرفته باشه تو مشتش، انگار که دیوونه شده باشم.
تحمل آیه ای که غمگین بود و گریه می کرد کار من نبود، من باید این دخترو همیشه با قهقهه می دیدم.
بی توجه به کت و شلوار دامادی آروم رفتم و نشستم کنارش.
دستامو حلقه کردم دور تنش و کشیدمش تو آغوشم.
تنش بوی قدیما رو می داد ، بوی شبایی که تا صبح تو بغلم بیدار می موند و روی تنم خطایی فرضی می کشید. هر چیدمی گفتم نکن بچه بذار بخوابم هم گوشش بدهکار نبود.
آروم در گوشش گفتم:
-الان این گریه برای چیه؟
یه دفعه دستاشو پیچید دور تنم و با هق هق نالید:
-یارا...
با ملایم ترین لحن گفتم:
-چیه؟
نمی خواستم بهش رو بدم، یادم نرفته بود بهم خیانت کرد و بی توجه به التماسام رفت.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_90
با هق هق گفت:
-ازدواج کردی؟ این افریطه خانم کیه جای من اوردی؟
اخمام درهم شد، برای این که نگاهو این طوری خطاب کرد؟ نمی دونم.
دستامو از دورش برداشتم و گفتم:
-عشقمه!
جیغ کشید و گفت:
-منم عشقت بودم! قلبت بو پا میده از بس عشق عوض کردی یارا!
پوزخند زدم، قلب من فقط خونه خودت بود آیه خانم.
به خاطرت حاضر بودم با عالم و آدم بجنگم، حاضر بودم تو روی مامان خودم وایسم می فهمی؟؟
به خاطر تویی که این جا منو به لاشی و هول بودن متهم می کنی.
هیچی نگفتم که با گریه نالید:
-من دوستت دارم.
به خنده افتادم، انگار که یادم افتاده باشه آیه کی بوده و چیکار کرده.
با خنده های من حساب کار دستش اومد و گریش قطع شد.
نیش دار گفتم:
-پیش خودت گفتی حالا که رستا ورشکسته شده برگردم پیش یارا! یارا هم که احمق، عاشقه، خره حالیش نیست تا جایی که میتونم بتیغمش! هوم؟
با حیرت گفت:
-چی میگی یارا....
فکر نمی کرد دستشو خونده باشم؟ دوستش داشتم اما...
واقعا ارزشش رو داشت؟ خیره شدم تو چشمای درشت و خیسش. مژه های کاشته شده و بینی عروسکیش، لبایی که اوایل اشنایی با من کوچیک و قشنگ بودن اما بعد رفت ژل تزریق کرد و قلوه ایشون کرد.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_91
با بغض گفت:
-من دوستت داشتم یارا. رستا منو گول زد، بهم گفت با هم میریم سفر دور دنیا، گفت اگه تورو ول کنم باهام ازدواج می کنه.
هه!
بلاخره اعتراف کرد آهن پرست و عوضیه. چه ادمی رو می خواستم برای زندگی انتخاب کنم، دل مامانو با چه آدمی می خواستم بشکونم.!
من چقدر ابله و عاشقم که با دوتا قطره اشک این آدم می خواستم زندگیمو بهم بریزم و بزنم زیر قول و قرارایی که دادم.
پوزخند زدم و با لبخند عصبی گفتم:
-سفر دور دنیا؟ سیرایی نداری تو؟ من که بهت قولشو داده بودم. نداده بودم؟
مگه نگفتم وقت میخوام تا با مامان راجع به تو صحبت کنم؟
چرا این قدر آشغالی اخه؟
اونم عصبی شد و گفت:
-اره من آشغالم، اون جـ... خانم که حلقش دستته خوبه فقط!
چند سال منو سر دوندی اگه می خواستی باهام ازدواج کنی زود تر این کارو انجام داده بودی، تو منو واسه هوی و هوست می خواستی.
قهقهه زدم و از جا بلند شدم.
توی اون لحظه فقط خدا رو شکر می کردم که مراسمو نزده بودم بهم.
از جا بلند شدم و گفتم:
-اونی که اول اومد سمت من تو بودی، اونی که اول رابطه خواست تو بودی.
اونی که پول پرست و عوضیه هم این وسط فقط تویی.
اشتباه کردم اومدم، دیگه طرف من پیدات نشه.
اگه دور و بر خودم دیدمت تیکه پارت می کنم آیه.
دوباره به سلاحش ینی اشکاش متوسل شد و گفت:
-از رستا جدا شدم یارا! من دوستت دارم!
بدون این که برگردم با اعصاب داغون گفتم:
-منم فکر می کردم دوستت دارم!
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_92
و بعد راهمو کشیدم و رفتم.
اگه عاقل بود دیگه دور و بر من پیداش نمی شد.
من چرا این قدر زود وا دادم؟ به خاطر چهارتا قطره اشک؟
از آیه گذشتم، مشکلی توی اینش نیست اما از مامان نمیگذرم!
اون منو مجبور به ازدواج کرد.
امروز دیدم چطور فیلم بازی می کرد قبل از این که خطبه کامل خونده بشه.
فهمیدم با دختره دست به یکی کردن منو پا بند زن و زندگی کنن. این یکی رو یادم نمیره!
مامانو نمی تونم کاریش کنم اما اون دخترو میشه بهش یه درس حسابی داد.
میشه به فهموند من یارا فرهمندم، باید ازم بترسه.
سر چقدر پول حاضر شد این کارو با من بکنه؟ ازدواج کنه با مردی کهذهیچ علاقه ای بهش نداره.
کتمو در آوردم انداختم روی ساعد دستم و برگشتم توی سالن.
همه نگاهشون برگشت طرف من، با یه لبخند ژکوند خیلی ریلکس رفتم طرف نگاه و مامان که حالا چیک تو چیک هم نشسته بودن و حرف می زدن.
مردا داشتن می رفتن قسمت مردونه شاید یکم بد شد که من بلافاصله بعد از عقد ول کردم رفتم اما می شد ماست مالیش کرد.
رفتم طرف مامان و بی توجه به نگاه مضطربِ نگاه بهش گفتم:
-الان خیالت راحت شد سحر بانو؟ من دیگه برم.
مامان گفت:
-عه کجا میری یارا، نمی خوای خانومتو ببینی.
با پوزخند غلیظ تر گفتم:
-از امشب تا روز ابد و یکم وقت دارم یه دل سیر خانومم رو ببینم. چه عجله ایه حالا؟
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_91
با بغض گفت:
-من دوستت داشتم یارا. رستا منو گول زد، بهم گفت با هم میریم سفر دور دنیا، گفت اگه تورو ول کنم باهام ازدواج می کنه.
هه!
بلاخره اعتراف کرد آهن پرست و عوضیه. چه ادمی رو می خواستم برای زندگی انتخاب کنم، دل مامانو با چه آدمی می خواستم بشکونم.!
من چقدر ابله و عاشقم که با دوتا قطره اشک این آدم می خواستم زندگیمو بهم بریزم و بزنم زیر قول و قرارایی که دادم.
پوزخند زدم و با لبخند عصبی گفتم:
-سفر دور دنیا؟ سیرایی نداری تو؟ من که بهت قولشو داده بودم. نداده بودم؟
مگه نگفتم وقت میخوام تا با مامان راجع به تو صحبت کنم؟
چرا این قدر آشغالی اخه؟
اونم عصبی شد و گفت:
-اره من آشغالم، اون جـ... خانم که حلقش دستته خوبه فقط!
چند سال منو سر دوندی اگه می خواستی باهام ازدواج کنی زود تر این کارو انجام داده بودی، تو منو واسه هوی و هوست می خواستی.
قهقهه زدم و از جا بلند شدم.
توی اون لحظه فقط خدا رو شکر می کردم که مراسمو نزده بودم بهم.
از جا بلند شدم و گفتم:
-اونی که اول اومد سمت من تو بودی، اونی که اول رابطه خواست تو بودی.
اونی که پول پرست و عوضیه هم این وسط فقط تویی.
اشتباه کردم اومدم، دیگه طرف من پیدات نشه.
اگه دور و بر خودم دیدمت تیکه پارت می کنم آیه.
دوباره به سلاحش ینی اشکاش متوسل شد و گفت:
-از رستا جدا شدم یارا! من دوستت دارم!
بدون این که برگردم با اعصاب داغون گفتم:
-منم فکر می کردم دوستت دارم!
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_92
و بعد راهمو کشیدم و رفتم.
اگه عاقل بود دیگه دور و بر من پیداش نمی شد.
من چرا این قدر زود وا دادم؟ به خاطر چهارتا قطره اشک؟
از آیه گذشتم، مشکلی توی اینش نیست اما از مامان نمیگذرم!
اون منو مجبور به ازدواج کرد.
امروز دیدم چطور فیلم بازی می کرد قبل از این که خطبه کامل خونده بشه.
فهمیدم با دختره دست به یکی کردن منو پا بند زن و زندگی کنن. این یکی رو یادم نمیره!
مامانو نمی تونم کاریش کنم اما اون دخترو میشه بهش یه درس حسابی داد.
میشه به فهموند من یارا فرهمندم، باید ازم بترسه.
سر چقدر پول حاضر شد این کارو با من بکنه؟ ازدواج کنه با مردی کهذهیچ علاقه ای بهش نداره.
کتمو در آوردم انداختم روی ساعد دستم و برگشتم توی سالن.
همه نگاهشون برگشت طرف من، با یه لبخند ژکوند خیلی ریلکس رفتم طرف نگاه و مامان که حالا چیک تو چیک هم نشسته بودن و حرف می زدن.
مردا داشتن می رفتن قسمت مردونه شاید یکم بد شد که من بلافاصله بعد از عقد ول کردم رفتم اما می شد ماست مالیش کرد.
رفتم طرف مامان و بی توجه به نگاه مضطربِ نگاه بهش گفتم:
-الان خیالت راحت شد سحر بانو؟ من دیگه برم.
مامان گفت:
-عه کجا میری یارا، نمی خوای خانومتو ببینی.
با پوزخند غلیظ تر گفتم:
-از امشب تا روز ابد و یکم وقت دارم یه دل سیر خانومم رو ببینم. چه عجله ایه حالا؟
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_93
..::(* نگــاه *)::..
از سرما و چیز مرموز و شومی که توی چشمای یارا بود لرزیدم.
خدای من!
اون یارایی که رفت بیرون با یارایی که برگشت توی مراسم فرق داشت.
انگار که یه دم دیگه به جاش اومده باشه.
سحر جون هم انگار فهمید که بلند دل آرا رو صدا زد و وفت قرصاشو بهش بده.
طفلک خودش پسرشو میشناخت و می دونست این نگاهی که بهمون انداخت یه نگاه معمولی نیست.
اشک نشست توی چشمام و به سحر جون بقیه گفتم میرم دستشویی. آرایه گفت میخوام بیاد کمک و منم یه جوری دست به سرش کردم.
رفتم توی سرویس و ایستادم جلوی آینه.
چقدر چند ساعت پیش خوش حال بودم که قراره با یارا فرهمند عشق چندین ساله ام ازدواج کنم.
چقدر خیالات خوش و ابلهانه ای داشتم.
چقدر مسخره بود که فکر می کردم یارا بهم علاقه مند شده!
هه!
اون نگاهی که به آیه مینداخت و دیدم و فهمیدم حتی تا یه قدمی علاقه هم نزدیک نشدم.
یارا اون قدر با عشق بهش نگاه می کرد، اون قدری خاص و پر احساس خیره شده بود بهش که حسادت چنگ زد به قلبم و همون لحظه از زندگی سیر شدم.
مطمئن بودم میخواد مراسمو بهم بزنه، از نگاهذخسمانه ای که به مامانش داشت م یشد فهمید.
وقتی نیم خیز شد مطمئن شدم قراره با تبروی هممون بازی کنه. همون لحظه قیدشو برای همیشه زدم.
یارا آدم زندگی کردن نبود.
ادمی که با چهارتا قطره اشک نمایشی می خواست حتی مامانش رو بکشه ادمی نبود که بشه روش حساب کرد.
اخ که چقدر اون لحظه ها دردناک بود.
?? رمانکده ??
⭐️?⭐️?⭐️?⭐️?⭐️
#عشقفوتبالیستمن
#پارت_94
یه نفر تق تق کوبید به درد و پشت بندش صدای دل آرا بلند شد:
-نگاه خوبی؟ کمک لازم نداری؟
اشکامو پا کردم و گفتم:
-نه عزیزم الان میام بیرون.
آرایشم چیزیش نشده بود چشمام ولی یکم قرمز بودن که اونم مهم نبود. اشکامو با احتیاط خشک کردم و رفتم بیرون.
دل آرا با دیدنم گفت:
-وای این شنل و ایناتو در بیار خفه نشدی اون زیر؟
شنلمو در اوردم و دادم به آرایه که با عشق نگام می کرد. مامان اشک زیر چشمشو خشکوند و قربون صدقم رفت. سحر جون گفت:
-چقدر موهات بلنده. قربونت برم.
بوسیدمش و گفتم:
خدانکنه.
یارا دیگه نیومد تو خانوما، هر چی بهش اصرار کردن حداقل برای فیلم بیاد نیومد و بغض منو سنگین تر کرد.
ناهار که نخورده بودم، شام هم کوفتم شد.
شی عروسیم با یارا به لطف حضور کزایی آیه گند زده شد توش.
آخر شب هم خودم شنلمو پوشیدم و رفتم بیرون. به جهنم که همه میگن چه عروسی عجیبی، چه عروس عجیب تری.
به جهنم که ابروم جلوی همکارای کمی که بالاجبار دعوت کرده بودم و فامیلامون رفت. به جهنم که فهمیدن عروس یه مرگیش هست امشب...
همه چیز به جهنم.
اصلا گور بابای همه!
رفتم کنار ماشین یارا و قبل از این که درو بخواد برام باز کنه خودم درو باز کردم و نشستم.
?? رمانکده ??
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد