971 عضو
#پارت_66
تا شب با ترس گوشهی تخت نشسته بودم و آماده باش به ارباب خیره شده بودم.
اما اون بیتوجه به من به کار هاش رسیدگی کرد حتی شام هم توی اتاقش خورد و من هم در حد این که جلوی ضعف کردنم رو بگیرم کمی خوردم.
از بیتوجه ای هاش دیگه مطمئن شدم کاری به کارم نداره...دیگه داشت خوابم میگرفت که دستی روی گونهام نشست.
از جام پریدم که هولم داد و به شدت روی تخت پرت شدم.
خیره نگاهم کرد و نگاهش روی هیکلم چرخید.
با ترس آب دهنم رو قورت دادم...
واقعا مقاومت ارزش داشت؟
اون که آخرش کار خودش رو میکرد.
پس چشمهام رو بستم...
چنگی به پهلوهام زد و بعد به لبهام حمله ور شد.
میلیسید و گاز میگرفت.
دستهاش همهی تنم رو فتح میکرد.
اون لباس جر خورده رو دوباره تو تنم پاره پوره کرد.
حتی شلوارک خودش هم جر داد.
با دیدن کلفت بین پاش که حسابی بزرگ شده بود وحشت کردم...
کم از کی*ر اون اسب نداشت!!!
نیش خندی بهم زد و چنگی به موهام زد و به وسط پاهاش هول داد.
+ بخورش ساحل...دهن تو رو میخواد جن*ده.
راضی نبودم اما با اکراه چشمهام رو بستم و لیسی زدم.
آهی کشید و سرم رو به خودش فشرد، کی*رش توی دهنم رفت.
حس میکردم لبهام داره کش میاد.
دهنم داشت جر میخورد.
اوقی زدم اما میکی بهش زدم و تو دهنم عقب جلو کردم.
میخواستم راضی شه تا زودتر این عذاب تموم بشه اما اون بیخیال نمیشد.
وقتی حسابس پدر دهنم رو در آورد.
عقب کشید و کی*رش رو گذاشت لای سی*نههام.
بیاختیار سی*نههام رو به هم فشردم.
کی*رش اسیر لای سی*نههام شده بود.
اوفی گفت و شروع کرد به کمر زدن.
نگاهم میخ کلفتش شده بود.
تا به حال همچین چیزی رو نه دیده بودم نه تجربه کرده بودم.
واسه همین نفرتم رو از ارباب فراموش کردم و خیرهی اون کلفت بودم.
کم کم حس میکردم بدنم داغ شده.
+ جوووون...دختر تو همه چیت تنگ و خواستنیه حتی لای سی*نههات.
بلندم کرد و منو دوباره روی تخت انداخت.
#پارت_67
بلندم کرد و منو روی تخت هول داد.
با خباثت گفت:
+ حالا وقتشه از درد هم لذت ببری.
ترسیده اما مشتاق نگاهش کردم...
پاهام رو باز کرد و قبل از این که جلوش رو بگیرم سرش بین پام رفت.
هیچوقت اون لحظه رو یادم نمیره.
انگار جریان برق بهم وصل کرده بودن.
اون لیس میزد و من به خودم میپیچیدم.
میک میزد و زنانگیم رو گاز میگرفت من آه میکشیدم.
همه چی فراموشم شده بود و فقط شه*وت و نیاز یادم مونده بود.
- وااااااییییی اربااااااب....آههههههه
اومی گفت و زبونم رو واردم کرد.
جیغی زدم و کمرم رو به تخت کوبیدم.
محکم نگهم داشته بود.
حس میکردم الانه که به اوج برسم اما همون موقع سرش رو عقب کشید.
انگار میدونست کی قراره ارضا بشم.
با خواهش نگاهش کردم که ایستاد و پاهام رو بابا داد و حسابی باز کرد.
خمار و منتظر نگاهش میکردم که یه ضرب واردم کرد.
چشمهام سیاهی رفت و آه غلیظی کشیدم.
بیوقفه شروع کرد محکم کمر زدن و با نفس نفس غرید:
+ گفتم کاری می...میکنم از درد هم لذت ببری.
چیزی نگفتم...
آهی کشیدم و چنگی به سی*نههام زدم و نوک*شون رو فشردم.
پاهام رو بیشتر باز کرد و محکمتر ادامه داد.
حس کردم هر آن ممکنه ج*ر بخورم...
با انگشتش چو*چو*ل*م رو فشرد و تکون داد...
همون موقع انگار از زمین کنده شدم...
با جیغی لرزیدم و بیحال افتادم.
همین که دید شل شدم، جونی گفت و پاهام رو توی دلم جمع کرد و با قدرت و سرعت خودش ادامه داد.
****
حال
با یادآوری اون اتفافات بین پام نبض گرفته بود...
این چه حسیِ دیگه؟
#پارت_68
دلم گرفته بود!
میخواستم کمی سر خاک مامان برم تا باهاش درد و دل کنم...
با بغضی که مهمون گلوم شده بود لباس یک دست مشکیای پوشیدم و چادر مشکی رنگم رو هم سرم انداختم.
قانون عمارت این بود که اگر رعیتی بخواد بیرون بره باید حتما از اربابش اجازه بگیره اما من با اون آبروریزی دیروز هنوز رعیت این عمارتم؟
یا یه برده؟
پوزخندی به این فکرها زدم و از اتاق بیرون اومدم.
وقتی داشتم به سمت در خروجی میرفتم نگاه متعجب و پر از تحقیر بقیه رو روی خودم حس میکردم، دیگه حس بدی نداشتم...
به درک بذار اونقدر نگاه کنن تا چشمهاشون در بیاد!
چند تا از بادیگاردها خواستن جلوم رو بگیرن که با تندی باهاشون رفتار کردم و قبل از این که چیزی بخوان بگن از عمارت فاصله گرفتم...
چی میشد الان بیخیال همه چی بشم و از این روستا و آدمهاش فرار کنم؟
تا خودِ قبرستان دویدم و بغضم رو قورت دادم، وارد قبرستون که شدم به سمت درختی رفتم که قبر مامان زیر اون درخت بود.
یه قبر ساده با یک سنگ رنگ و رو رفتهی بی ارزش!
چرا باید به خاطر این که مامان یک رعیتِ خدمتکار بود باید سنگ قبرش هم بیارزش باشه؟
بغضم شکست و دستی به سنگ قبر کشیدم.
- مامان شرمنده ام! ببخشید...من نتونستم پاکی خودم رو نگه دارم...مامان من...من محکوم به گناه شدم، من اسیر ارباب خشن و هات خودم شدم...
با هق هق ادامه دادم:
- مامان...من...من نمی خوام...هر**زه باشم...کمک...کمکم کن.
بعد از این که حسابی با مادرم خلوت کردم و اشک ریختم حس سبکی میکردم!
وقتی به خودم اومدم آفتاب در حال غروب کردن بود.
تنم از یادآوری ارباب یاشار یخ بست!
#پارت_69
وای خدای من!
ساعت چنده؟ چطور حواسم به گذر زمان نبود؟
سریع بلند شدم و خاک های روی چادرم رو تکوندم و از قبرستون بیرون اومدم.
تند تند قدم برمی داشتم تا زود تر به عمارت برسم توی راه چشمم به باغبون عمارت افتاد که سوار اسب و گاریش بود.
سریع صداش زدم:
- آقا باقر صبر کنید.
ایستاد و به من نگاه کرد...
با نفس نفس گفتم:
- منم با خودتون ببرید عمارت لطفا!
- من مجانی نمیبرم ها.
عاصی شده گفتم:
- باشه پول می دم فقط برید دیرم شد.
حریص گفت:
- من پول نمیخوام...(آروم تر ادامه داد) خودت رو میخوام...یه شب به منم بده حقوق دو ماهم رو بهت میدم.
تنم از حرفش یخ زد...
خدایا چی شنیدم؟
چی؟...
با خشم و بغض کنترل شده ای غریدم:
- خفه شو مرتیکه ی آشغال...چی داری میگی؟
انگار بهش برخورد که گفت:
- نشونت می دن جن**ده.
رو کرد به سمت مردمی که بیخیال داشتن رد میشدن و داد زد:
- آهای مردم این همون دختری هست که ارباب جدیدمون رو اغفال کرده حالا هم داره به من پیشنهاد می ده...این زن بدکاره است مایه ننگه روستاست.
چشم هام از این همه بدی سیاهی رفت.
صدای پچ پچ های مردم بلند شد.
از ترس ک ناباوری میلرزیدم...
من بدکاره ام؟
واقعا؟
نه خدا! نمی خوام باشم...
من بدکاره نیستم.
صدای زنی از بین جمعیت بلند شد.
- وای بر ما! این زن باید سنگسار بشه.
یکی دیگه داد زد:
- آره اون ارباب رو گول زده...باید مجازات بشه.
ترسیده چادرم رو روی صورتم کشیدم و خواستم برم که کسی به چادرم چنگ زد و اون رو از سرم کشید.
جیغی زدم و روی زمین افتادم...
مشت و لگد بود که به تن و بدنم میخورد و من فقط جیغ میکشیدم.
مردها میزدن و زن ها سنگ پرت میکردن.
حس میکردم جونم داره بالا میاد.
#پارت_70
*یاشار*
توی اتاق کارم نشسته بودم و همزمان که داشتم قهوهی تلخم رو مینوشیدم ایمیلهام رو هم چک میکردم.
از موقعی که ایران اومده بودم کارهای شرکتم حسابی به هم ریخته بود.
پوفی کشیدم و سرم رو توی دستهام گرفتم.
هنوز تکلیف سپهر رو مشخص نکرده بودم، باید یه کاری انجام بدم.
با یاداوری ساحل لبخندی زدم...موش کوچولوی هات من!
با شنیدن صدای در از فکر خارج شدم و داد زدم:
+ بله؟
- ارباب یه مشکلی پیش اومده.
با شنیدم صدای خاتون که پر از ترس و دلهره بود اخمی کردم و گفتم:
+ بیا داخل...
وقتی اومد داخل گفتم:
+ چه مشکلی پیش اومده؟
با رنگ و روی پریده گفت:
- ارباب سا...ساحل...
با شنیدن اسم ساحل نیم خیز شدم...
باز چه گندی زده؟
با خشم گفتم:
+ ساحل چی؟ نکنه باز میخواد خودکشی کنه؟
با ترس گفت:
- نه ارباب...ساحل...ساحل رفته بیرون خبر رسیده مردم روستا دارن سنگسارش میکنن.
با شنیدن این خبر سرم سوت کشید...
سنگسار؟!
خونم به جوش اومد...
سریع اسلحهام رو برداشتم و به سمت در یورش بردم.
خاتون جیغ کشید، چند تا از بادیگارد ها جلوم سبز شدن که داد زدم:
+ همهتون با من بیاید...همه توووون.
سریع اطاعت کردن و از عمارت بیرون زدیم.
نیاز به گشتن نبود، جمعیت زیادی کمی دور تر از عمارت حلقه زده بودن.
عصبی تر اسلحهام رو بالا بردم و تیر هوایی ای زدم.
#پارت_61
چه توقعی داری ساحل؟ این مرد همونیِ که وقتی پدرش فوت کرد به جای عذاداری کو*ن تو رو دست کشید و...
یاد روز اول افتادم...کاشکی همون روز فرار میکردم تا داراییام از دست نمیرفت.
نفهمیدم چقدر توی فکر بودم که خدمتکار سینی صبحانه رو آورد، ارباب به مبل اشاره کرد و گفت:
+ بشین.
سریع نشستم که گفت:
+ همین امروز کاریت ندارم پس خوب صبحانهات رو بخور بعد برو توی اتاقت بیرون نیا...فردا ازت جواب پیشنهادم رو میخوام قبول کردی که هیچ نکردی هم باز هم من کار خودم رو میکنم اما با یه تفاوت.
توی چشمهای مات و نگرانم زل زد و با پوزخند گفت:
+ خشن تر و...هات تر.
خندید و لیوان آب پرتقالش رو برداشت.
نفس پر حرصی کشیدم...این من فقط به فکر سک*س خشن و طولانیِ...
حتی دیشب با این که بعضی قسمت هاش رو لذت بردم اما همهاش خشن بود...
سک*س باید ملایم و عاشقانه باشه نه این که بیاد روم و مثل بوفالو قدرتش رو به رخم بکشه.
دلم میخواست این حرفها رو تو روش بگم اما میترسیدم باز تنبیهام کنه.
صبحونه رو در سکوت خوردیم...بعد از تموم شدن صبحانه بهم گفت میتونم برم.
خیلی خوشحال شدم!
بالاخره می تونستم کمی تنها بشم اما...
لباسم... منی که همیشه حجاب داشتم الان...
ناراحت شدم اما از اتاق زدم بیرون...نمیدونم با کدوم شجاعتی این کار رو کردم اما رفتم پایین.
صدای پچ پچ ها رو از اطراف میشنیدم.
حس بدی داشتم، حس یه زنِ بدکاره و هر*زه.
انگار نگاه همه به تنم سنگ پرت میکرد.
نگاهشون پر از حس بد داشت.
میخواستم برم توی اتاقم که صدای یکی رو شنیدم:
- خوبه والا سرویسش تموم شده حالا میخواد بره بکپه.
خندید و یکی دیگهشون گفت:
- ساحل جون قرص اورژانسی میخوای؟
تنم گر گرفت!...
- میخوای برم از اصغر برات کاندو*م بیارم.
دستم روی دستگیره لرزید...
خدایا بسه...
اینا رو خفه کن...لال کن.
اومدم در و باز کنم که صدای خاتون رو شنیدم.
- سوسن کبری برید سر کارتون...اومدید مزه پرونی کنید؟ خوبه به ارباب بگم هان؟ برید زود.
برگشتم و قدر دان به خاتون نگاه کردم.
#پارت_62
خاتون بیتوجه به من از اونجا رفت...
دلم شکست و با بغض وارد اتاقم شدم و در و به هم کوبیدم...
وسط اتاق ایستاده بودم و با غم به اطراف نگاه میکردم.
چی شد که اینجوری شد؟
چرا همه با من بد شدن؟
یک دفعه یاد دیروز افتادم...یاد دیشب...
دیشب...
دیشب...
واقعا دیشب رو چطور تحمل کردم؟
**************
(فلش بک)
تو حموم با ارباب بودم و اون فقط دستمالیم میکرد...
حالم از این همه نزدیکی به هم میخورد اما اون بیتوجه به حالم دستش رو دور کمرم حلقه کرد و منو بیشتر به خودش چسبوند.
اون حجم گوشتی بین پاهاش رو پشت کمرم می تونستم حس کنم که...
بدجوری باعث ترسم میشد.
ترجیح دادم اعتراضی نکنم، آروم شروع کرد به ماساژ شکمم...دروغ چرا حس خوبی از نوازش دستش داشتم باعث میشد دردی که حس کرده بودم کم تر بشه.
اما هر بار با پایین تر رفتن دستش عذاب میکشیدم.
کم کم بیخیال شکمم شد و دستش بین چاک بهشتم رفت.
لب گزیدم تا حرفی نزنم...
دلم نمی خواست دوباره تنبیهام کنه.
انگار خودش فهمید که زمزمه کرد:
+ خوبه داری درست رو یاد میگیری.
کمی آل*تم رو مالید و بعد دستش رو کنار کشید.
با عقب رفتن دستش نفس راحتی کشیدم.
+ راستش رو بگو..چی کار کردی که هیکلت اینقدر رو فرم و سک*سی شده؟
در همه حال فقط به فکر مسائل جنسی بود...
پوزخندی زدم و گفتم:
- تمیز کردن هر روز این عمارت بزرگ کم از ورزش کردن نداره.
آروم خندید و گفت:
+ اینم حرفیه.
چیزی نگفتم...
دستش بالا تر اومد و قاب سی*نههام شد.
نفسم رفت و لب گزیدم.
شاید اولین بار بود که داشت کمی باهام با ملایمت رفتار میکرد که باعث شده بود بدنم عکسالعمل نشون بده و بهم خیانت کنه.
نوک سی*نههام رو که لمس کرد از برآمدگیش خندید و گفت:
+ خوشت میاد؟
سریع گفتم:
- آب داره سرد میشه میخوام حموم کنم.
همزمان که به کارش ادامه میداد گفت:
+ الان هم داری حموم میکنی برده کوچولو.
میخواستم بگم به این دستمالی شدن زیر آب نمیگن حموم اما با فرو رفتن سرش بین گردنم و بازی کردن دستهاش با سی*نههام خفه شدم.
وقتی حسابی از بدنم استفاده کرد رضایت داد که از وان بیام بیرون...
دیگه ازش خجالتی نداشتم.
هر چند خجالت جلوی این آدم معنا نداره.
#پارت_63
بیتوجه به نگاه خیرهاش زیر دوش ایستادم و بهش پشت کردم، نگاهی به قفسه شامپو ها کردم که همهاش خارجی بود.
بدون فکر یکی از شامپو ها رو برداشتم و کف دستم ریختم، مشغول شستن موهای بلندم شدم که دستی روی کمرم کشیده شد.
خشکم زد که گفت:
+ تو مشغول باش...من لیفت میکشم.
با بیمیلی به کارم ادامه دادم، اون هم لیف رو به کمر و شونههام میکشید.
همین که کار شستن موهام تموم شد سریع گفتم:
- لیف رو بدید به من خودم...
پرید وسط حرفم و جدی گفت:
+ خودم انجامش میدم.
پر حرص نفسی کشیدم.
کمرم رو که شست لیف رو به شکم و سی*نههام کشید.
وقتی که اون ها رو حسابی کفی کرد.
با یکی از دستهاش مشغول ماساژ دادن و ور رفتن با سی*نههام شد.
تکون نخوردم تا سریع تر کارش رو تموم کنه.
وقتی که آب همهی کف ها رو پاک کرد با لبخند لیف رو به دستم داد و گفت:
- حالا نوبت برده است که اربابش رو تمیز کنه.
با اکراه لیف رو از دستش گرفتم.
با همون نگاه خیرهاش ایستاد و منتظر شروع کار من موند.
با تردید لیف رو روی کتفش کشیدم و با دست دیگهام کف ها رو پاک کروم شستم.
با لمس پوست و عضلههای بندش حس عجیبی بهم دست میداد.
نمیتونستم منکر جذابیت و خوش هیکلیش بشم اما چه فایده که اخلاقش مثل هیولا بود.
تو همین فکر ها بودم که گفت:
+ فکر کنم یه لایه از پوست کمرم برداشته شد...بسه دیگه.
با هول سریع دستم رو عقب کشیدم و لیف رو روی شکم و عضلههای سینه اش کشیدم..
#پارت_64
انگار کلافه شد که دستم رو برداشت و روی مردو*نهاش گذاشت و جدی گفت:
+ تمیزش کن.
با خجالت لب گزیدم و بدون این که نگاهش کنم لیف رو روی پایین تنهاش کشیدم.
سعی میکردم که دستم بهش نخوره اما نمیدونم چی شد که اون حجم گوشتی بین پاش بزرگ تر شد و سیخ ایستاد.
با دهن باز نگاهش کردم که خندید و گفت:
+ به لمس تو زود واکنش نشون میده.
خواستم بگم من که لمسش نکردم اما بیخیال شدم.
سریع پاهاش رو هم لیف کشیدم و صاف ایستادم.
دستی به موهای خیسش زد و گفت:
+ بسه برو.
از خدا خواسته سریع لیف رو سر جاش گذاشتم و از زیر دوش بیرون اومدم.
از حموم زدم بیرون و بلاتکلیف به بدن لختم خیره شدم.
به دوتا حولهای که کنار در بود نگاه کردم و در اخر یکیش رو برداشتم و دورم گرفتم که به زور تا زیر باسنم میرسید.
سریع به سمت لباسهاش پارهام رفتم.
دلم نمیخواست وقتی ارباب بیرون میاد منو لخت ببینه.
فعلا اینا از هیچی بهتر بود.
با یادآوری یک ساعت پیش بغضم گرفت.
چت شده ساحل؟
تو که میخواستی به این زندگی کوفتیت خاتمه بدی حالا اجازه دادی یه بار دیگه باهات رابطه برقرار کنه و کلی توی حموم دستمالیت کنه؟
تو اینی ساحل؟
یه دختر هر*زه؟
جواب خدات رو چی میخوای بدی؟
مادرت چی؟ مگه اون بهت گوشزد نمیکرد که همیشه پاک بمون؟
بغضم رو به زور قورت دادم با عذاب وجدان لباسهام رو پوشیدم.
هر چند که لباس زیری برام نمونده بود.
خواستم از اتاق برم بیرون که در حموم باز شد و ارباب با حولهای که دور کمرش بسته بود بیرون اومد.
#پارت_65
نگاهی به من که کنار در ایستاده بودم کرد و گفت:
+ جایی تشریف میبرید؟
- می...میخوام برم اتاقم.
پوزخندی زد و گفت:
+ فکر نکن توی حموم خوب بودم یعنی باهات کاری ندارم ها...امشب پیش من میمونی.
با این حرفش عمق ماجرا رو فهمیدم...
اگه من امشب پیشش بمونم...
یعنی قراره باز هم؟...
نه خدا نهههههه.
آروم نالیدم:
- من...من حالم خوب نیست درد دارم.
کمی نگاهم کرد و بعد نگاهش رو روی هیکلم چرخوند و با هو*س گفت:
+ میدونم چی کار کنم که از درد هم لذت ببری.
این رو گفت و پشت به من کرد و حولهاش رو باز کرد.
سریع نگاهم رو از روش برداشتم.
تو فکر این بودم که امشب چطوری از دستش فرار کنم که با شلوارک کوتاهی جلوم ظاهر شد.
با تفریح نگاهی به هیکلم کرد و گفت:
+ الان چی رو از من قایم کردی؟
با دست جلوی یقه ام رو پوشوندم که سی*نه هام بیرون افتاده بود که خندید و سری از روی تاسف تکون داد.
#پارت_66
تا شب با ترس گوشهی تخت نشسته بودم و آماده باش به ارباب خیره شده بودم.
اما اون بیتوجه به من به کار هاش رسیدگی کرد حتی شام هم توی اتاقش خورد و من هم در حد این که جلوی ضعف کردنم رو بگیرم کمی خوردم.
از بیتوجه ای هاش دیگه مطمئن شدم کاری به کارم نداره...دیگه داشت خوابم میگرفت که دستی روی گونهام نشست.
از جام پریدم که هولم داد و به شدت روی تخت پرت شدم.
خیره نگاهم کرد و نگاهش روی هیکلم چرخید.
با ترس آب دهنم رو قورت دادم...
واقعا مقاومت ارزش داشت؟
اون که آخرش کار خودش رو میکرد.
پس چشمهام رو بستم...
چنگی به پهلوهام زد و بعد به لبهام حمله ور شد.
میلیسید و گاز میگرفت.
دستهاش همهی تنم رو فتح میکرد.
اون لباس جر خورده رو دوباره تو تنم پاره پوره کرد.
حتی شلوارک خودش هم جر داد.
با دیدن کلفت بین پاش که حسابی بزرگ شده بود وحشت کردم...
کم از کی*ر اون اسب نداشت!!!
نیش خندی بهم زد و چنگی به موهام زد و به وسط پاهاش هول داد.
+ بخورش ساحل...دهن تو رو میخواد جن*ده.
راضی نبودم اما با اکراه چشمهام رو بستم و لیسی زدم.
آهی کشید و سرم رو به خودش فشرد، کی*رش توی دهنم رفت.
حس میکردم لبهام داره کش میاد.
دهنم داشت جر میخورد.
اوقی زدم اما میکی بهش زدم و تو دهنم عقب جلو کردم.
میخواستم راضی شه تا زودتر این عذاب تموم بشه اما اون بیخیال نمیشد.
وقتی حسابس پدر دهنم رو در آورد.
عقب کشید و کی*رش رو گذاشت لای سی*نههام.
بیاختیار سی*نههام رو به هم فشردم.
کی*رش اسیر لای سی*نههام شده بود.
اوفی گفت و شروع کرد به کمر زدن.
نگاهم میخ کلفتش شده بود.
تا به حال همچین چیزی رو نه دیده بودم نه تجربه کرده بودم.
واسه همین نفرتم رو از ارباب فراموش کردم و خیرهی اون کلفت بودم.
کم کم حس میکردم بدنم داغ شده.
+ جوووون...دختر تو همه چیت تنگ و خواستنیه حتی لای سی*نههات.
بلندم کرد و منو دوباره روی تخت انداخت.
#پارت_67
بلندم کرد و منو روی تخت هول داد.
با خباثت گفت:
+ حالا وقتشه از درد هم لذت ببری.
ترسیده اما مشتاق نگاهش کردم...
پاهام رو باز کرد و قبل از این که جلوش رو بگیرم سرش بین پام رفت.
هیچوقت اون لحظه رو یادم نمیره.
انگار جریان برق بهم وصل کرده بودن.
اون لیس میزد و من به خودم میپیچیدم.
میک میزد و زنانگیم رو گاز میگرفت من آه میکشیدم.
همه چی فراموشم شده بود و فقط شه*وت و نیاز یادم مونده بود.
- وااااااییییی اربااااااب....آههههههه
اومی گفت و زبونم رو واردم کرد.
جیغی زدم و کمرم رو به تخت کوبیدم.
محکم نگهم داشته بود.
حس میکردم الانه که به اوج برسم اما همون موقع سرش رو عقب کشید.
انگار میدونست کی قراره ارضا بشم.
با خواهش نگاهش کردم که ایستاد و پاهام رو بابا داد و حسابی باز کرد.
خمار و منتظر نگاهش میکردم که یه ضرب واردم کرد.
چشمهام سیاهی رفت و آه غلیظی کشیدم.
بیوقفه شروع کرد محکم کمر زدن و با نفس نفس غرید:
+ گفتم کاری می...میکنم از درد هم لذت ببری.
چیزی نگفتم...
آهی کشیدم و چنگی به سی*نههام زدم و نوک*شون رو فشردم.
پاهام رو بیشتر باز کرد و محکمتر ادامه داد.
حس کردم هر آن ممکنه ج*ر بخورم...
با انگشتش چو*چو*ل*م رو فشرد و تکون داد...
همون موقع انگار از زمین کنده شدم...
با جیغی لرزیدم و بیحال افتادم.
همین که دید شل شدم، جونی گفت و پاهام رو توی دلم جمع کرد و با قدرت و سرعت خودش ادامه داد.
****
حال
با یادآوری اون اتفافات بین پام نبض گرفته بود...
این چه حسیِ دیگه؟
#پارت_68
دلم گرفته بود!
میخواستم کمی سر خاک مامان برم تا باهاش درد و دل کنم...
با بغضی که مهمون گلوم شده بود لباس یک دست مشکیای پوشیدم و چادر مشکی رنگم رو هم سرم انداختم.
قانون عمارت این بود که اگر رعیتی بخواد بیرون بره باید حتما از اربابش اجازه بگیره اما من با اون آبروریزی دیروز هنوز رعیت این عمارتم؟
یا یه برده؟
پوزخندی به این فکرها زدم و از اتاق بیرون اومدم.
وقتی داشتم به سمت در خروجی میرفتم نگاه متعجب و پر از تحقیر بقیه رو روی خودم حس میکردم، دیگه حس بدی نداشتم...
به درک بذار اونقدر نگاه کنن تا چشمهاشون در بیاد!
چند تا از بادیگاردها خواستن جلوم رو بگیرن که با تندی باهاشون رفتار کردم و قبل از این که چیزی بخوان بگن از عمارت فاصله گرفتم...
چی میشد الان بیخیال همه چی بشم و از این روستا و آدمهاش فرار کنم؟
تا خودِ قبرستان دویدم و بغضم رو قورت دادم، وارد قبرستون که شدم به سمت درختی رفتم که قبر مامان زیر اون درخت بود.
یه قبر ساده با یک سنگ رنگ و رو رفتهی بی ارزش!
چرا باید به خاطر این که مامان یک رعیتِ خدمتکار بود باید سنگ قبرش هم بیارزش باشه؟
بغضم شکست و دستی به سنگ قبر کشیدم.
- مامان شرمنده ام! ببخشید...من نتونستم پاکی خودم رو نگه دارم...مامان من...من محکوم به گناه شدم، من اسیر ارباب خشن و هات خودم شدم...
با هق هق ادامه دادم:
- مامان...من...من نمی خوام...هر**زه باشم...کمک...کمکم کن.
بعد از این که حسابی با مادرم خلوت کردم و اشک ریختم حس سبکی میکردم!
وقتی به خودم اومدم آفتاب در حال غروب کردن بود.
تنم از یادآوری ارباب یاشار یخ بست!
#پارت_69
وای خدای من!
ساعت چنده؟ چطور حواسم به گذر زمان نبود؟
سریع بلند شدم و خاک های روی چادرم رو تکوندم و از قبرستون بیرون اومدم.
تند تند قدم برمی داشتم تا زود تر به عمارت برسم توی راه چشمم به باغبون عمارت افتاد که سوار اسب و گاریش بود.
سریع صداش زدم:
- آقا باقر صبر کنید.
ایستاد و به من نگاه کرد...
با نفس نفس گفتم:
- منم با خودتون ببرید عمارت لطفا!
- من مجانی نمیبرم ها.
عاصی شده گفتم:
- باشه پول می دم فقط برید دیرم شد.
حریص گفت:
- من پول نمیخوام...(آروم تر ادامه داد) خودت رو میخوام...یه شب به منم بده حقوق دو ماهم رو بهت میدم.
تنم از حرفش یخ زد...
خدایا چی شنیدم؟
چی؟...
با خشم و بغض کنترل شده ای غریدم:
- خفه شو مرتیکه ی آشغال...چی داری میگی؟
انگار بهش برخورد که گفت:
- نشونت می دن جن**ده.
رو کرد به سمت مردمی که بیخیال داشتن رد میشدن و داد زد:
- آهای مردم این همون دختری هست که ارباب جدیدمون رو اغفال کرده حالا هم داره به من پیشنهاد می ده...این زن بدکاره است مایه ننگه روستاست.
چشم هام از این همه بدی سیاهی رفت.
صدای پچ پچ های مردم بلند شد.
از ترس ک ناباوری میلرزیدم...
من بدکاره ام؟
واقعا؟
نه خدا! نمی خوام باشم...
من بدکاره نیستم.
صدای زنی از بین جمعیت بلند شد.
- وای بر ما! این زن باید سنگسار بشه.
یکی دیگه داد زد:
- آره اون ارباب رو گول زده...باید مجازات بشه.
ترسیده چادرم رو روی صورتم کشیدم و خواستم برم که کسی به چادرم چنگ زد و اون رو از سرم کشید.
جیغی زدم و روی زمین افتادم...
مشت و لگد بود که به تن و بدنم میخورد و من فقط جیغ میکشیدم.
مردها میزدن و زن ها سنگ پرت میکردن.
حس میکردم جونم داره بالا میاد.
#پارت_70
*یاشار*
توی اتاق کارم نشسته بودم و همزمان که داشتم قهوهی تلخم رو مینوشیدم ایمیلهام رو هم چک میکردم.
از موقعی که ایران اومده بودم کارهای شرکتم حسابی به هم ریخته بود.
پوفی کشیدم و سرم رو توی دستهام گرفتم.
هنوز تکلیف سپهر رو مشخص نکرده بودم، باید یه کاری انجام بدم.
با یاداوری ساحل لبخندی زدم...موش کوچولوی هات من!
با شنیدن صدای در از فکر خارج شدم و داد زدم:
+ بله؟
- ارباب یه مشکلی پیش اومده.
با شنیدم صدای خاتون که پر از ترس و دلهره بود اخمی کردم و گفتم:
+ بیا داخل...
وقتی اومد داخل گفتم:
+ چه مشکلی پیش اومده؟
با رنگ و روی پریده گفت:
- ارباب سا...ساحل...
با شنیدن اسم ساحل نیم خیز شدم...
باز چه گندی زده؟
با خشم گفتم:
+ ساحل چی؟ نکنه باز میخواد خودکشی کنه؟
با ترس گفت:
- نه ارباب...ساحل...ساحل رفته بیرون خبر رسیده مردم روستا دارن سنگسارش میکنن.
با شنیدن این خبر سرم سوت کشید...
سنگسار؟!
خونم به جوش اومد...
سریع اسلحهام رو برداشتم و به سمت در یورش بردم.
خاتون جیغ کشید، چند تا از بادیگارد ها جلوم سبز شدن که داد زدم:
+ همهتون با من بیاید...همه توووون.
سریع اطاعت کردن و از عمارت بیرون زدیم.
نیاز به گشتن نبود، جمعیت زیادی کمی دور تر از عمارت حلقه زده بودن.
عصبی تر اسلحهام رو بالا بردم و تیر هوایی ای زدم.
#پارت_71
از صدای تیر کسی نترسید اما خیلی ها برگشتن و به من نگاه کردن...
هر کسی که منو شناخت به نشانهی احترام سر خم کرد و عقب رفت.
با چشمهایی که شک نداشتم از شدت عصبانیت قرمز شده قدم به قدم نزدیک تر رفتم...
جمعیت با نزدیک شدنم کنار رفتن و من تونستم جسم خونین مالی ساحل رو ببینم.
دست آزادم رو مشت کردم و طوری نعره زدم که حس کردم حلقم پاره شد:
+ کی به خودش همچین جرات رو داد؟ شماها چه غلطی کردید؟
سر ها همه به سمتی میچرخید و ترسیده پچ پچ میکردن...
+ خفه شید...خفهههه... شما مگه اربابید که جای من تصمیم میگیرید؟ به چه حقی دست روی مال من بلند کردید؟
یکی از زن ها با ترس گفت:
- ارباب این زن بدکاره است اون شما رو اغفال کرده بو...
نذاشتم حرفش رو ادامه بده و دوباره تیر هوایی زدم و این بار جیغ کشیدن.
+ کسی منو اغفال نکرده بود...شما ها همه تون یه مشت رعیت خرافاتی هستید.
دیگه ادامه ندادم و به سمت ساحل رفتم...
بدون نگرانی بابت لباسم اون رو بغل کردم...
کثافت ها یه جای سالم توی بدنش نداشته بودن.
امیدوارم چبزیش نشه.
نگاه هشدار دهندهای به همهشون کردم و بعد به سمت عمارت پا تند کردم.
به زودی همه شون تاوان کارشون رو خواهند داد.
#پارت_72
وارد عمارت شدم از همون جا داد زدم:
+ سپهر رو سریع بیارید زود.
تند تند داخل عمارت رفتم...
ندیمه ها با دیدن وضعیت ساحل جیغ کشیدن، خاتون روی زمین زانو زد و گریه سر داد.
اهمیت ندادم...
وارد اتاقش شدم و به سمت تختش رفتم، آروم اون رو روی تخت گذاشتم و به صورتش نگاه کردم.
خدای من!
پر از خون و کبودی بود...این دختر چطوری قراره دوام بیاره؟
چنگی به موهام زدم و فحشی نثار اون مردم کردم.
بعد از چند دقیقه با نیومدن سپهر داد زدم:
+ پس چی شد؟ سپهر رو بیارید.
اون لعنتی دکتر بود و تو این وضعیت تنها امید من برای نجات ساحل بود.
کلافه خودم دست به کار شدم و شال و مانتوش رو در آوردم.
میترسیدم جاییش شکسته باشه، کمی دستش رو جا به جا کردم تا آستینِش رو در بیارم که ناله دردناکی کرد.
بیاختیار گفتم:
+ آروم باش ساحل...طاقت بیار...خوب میشی.
کمی آروم گرفت...
دستی به موهای به رنگ شبش کشیدم.
#پارت_73
تو حال و هوای خودم بودم که صدای در اومد، از ساحل فاصله گرفتم که در باز شد و سپهر لنگان لنگان وارد شد.
خیلی بیحال میزد اما سعی میکرد در مقابل من محکم باشه.
نگاهی به ساحل انداخت و با صدای خش داری گفت:
- چش شده؟
+ رفته بود بیرون مردم هم سنگسارش کردن.
هیچ اثری از تعجب و ناراحتی توی چهرهاش ندیدم...این برای من که سپهر رو مثل کف دستم میشناختم عجیب بود.
+ تو باید کمکش کنی سپهر...تو یه دکتری.
کلافه گفت:
- من دکتر هم باشم هیچ وسیله ای اینجا ندارم...این دختر باید بره بیمارستان.
بیطاقت داد زدم:
+ فکر کردی به فکر خودم نرسیده؟ این تا بیمارستان دوام نمیاره...یه کاری کن.
نگاهی به ساحل انداخت...
انگار رگ دکتریش بالا زده بود و دلش سوخته بود.
#پارت_74
نفس عمیقی کشید و گفت:
- یکی رو میخوام کمک دستم باشه، چند تا دستمال تمیز و یه ظرف آب گرم و باند و این جور چیزا میخوام...این عمارت جعبه کمک های اولیه داره دیگه؟
بیتوجه به سوالش گفتم:
+ خوب میشه؟
پوزخندی زد و گفت:
- نگران جن*دهاتی؟
با این حرفش خواستم با خشم برم سمتش که گفت:
- تعجب نکن...میخواستم فقط بهت بگم تو با اون کارت چقدر این دختر رو بدنام کردی...حتی منی که توی زیر زمین بودم از آدمهای خودت شنیدم لب پنجره هم بهش تجا*وز کردی...میدونی حتی خبر سنگسارش زودتر از تو بهم رسید.
یقه اش رو گرفتم و گفتم:
+ تو با اونا گو*ه میخورید که درمورد کارهای من نظر میدید.
با تمسخر نگاهم کرد و گفت:
- اگه بخوای تا صبح اینطوری با من بحث کنی ساحل از دستت می ره
#پارت_75
نیم نگاهی به ساحل انداختم و یقه اش رو ول کردم...چنگی به موهام زدم و ازش فاصله گرفتم اون هم به سمت تخت ساحل رفت.
از اتاق خارج شدم و به یکی از ندیمه ها کارهایی که سپهر گفته بود رو گوشزد کردم.
یکی از بادیگارد هام رو مامور کردم تا. نامحسوس درمورد اتفاق پیش اومده تحقیق کنه.
با حرص دستور دادم برام نوشیدنی بیارن.
دست خودم نبود از وقتی که به این عمارت اومده بودم اتفاقات عجیبی برام میافتاد.
از تبدیل دوستی به دشمنی با سپهر تا رابطه با یه رعیت...
از اون اول نباید الکی الکی ساحل رو وارد این بازی میکردم.
باید یه کاری کنم که به عنوان معشوقه ی من بهش احترام بذارن.
تو همین فکر ها بودم و همزمان که پشت در اتاقش رژه میرفتم بطری مشروبم رو سر میکشیدم...
صدای گریه های خاتون روی اعصابم بود اما حوصله ی کلکل با اون رو هم نداشتم
نمیدونم چند ساعت گذشته بود که با صدای یکی از ندیمه ها به خودم اومدم.
- ارباب شام آماده است.
شام؟ یعنی شب شده؟
بطری رو دست اون ندیمه دادم و با قدمهایی که به خاطر مستی کمی شل شده بود به سمت اتاق ساحل رفتم.
#پارت_76
با دیدن سپهر که ساحل رو لخت کرده بود خشم تموم وجودم رو گرفت و غریدم:
+ عوضی داری چه گوهی میخوری؟
خواستم به سمتش حمله کنم که داد زد:
- آروم باش یاشار...دارم زخماش رو پانسمان میکنم...یکم ذهن مریضت رو آروم کن.
با نفس نفسی که از روی عصبانیت بود به ساحل نگاه کردم...
خونهای روی صورتش پاک شده بود و نصف بدنش هم پانسمان شده.
حق با سپهر بود اما...
طاقت نداشتم به جز من کسی بدن سفید و بینقص ساحل رو ببینه...حتی با این زخم ها و کبودی ها.
با چشمهای خمار به سپهر نگاه کردم و سرد گفتم:
+ کی خوب میشه؟
با چشمهای ریز شده گفت:
- تو مستی؟
بلند داد زدم:
+ گفتم کی خوب میشه.
با حرص لب هاش رو جمع کرد و غرید:
- فعلا بیهوشِ...برو بیرون تا کارم رو انجام بدم.
به ساحل نگاه کردم...آروم خوابیده بود.
انگشت اشاره ام رو جلوی صورت سپهر تکون دادم و گفتم:
+ بهش دست نمیزنی.
بیتوجه به پوزخندی که زد از اتاق خارج شدم.
#پارت_77
نزدیکهای صبح بود که کار سپهر تموم شد و گفته که ساحل خوب میشه اما تموم مدت باید استراحت کنه و تکون نخوره، بدنش کوفته و پر از زخم و کبودیِ اگر تکون بخوره زخم ها سر باز میکنه.
گفت فعلا وضعیتش نرمالِ اما محض محکم کاری باید بیمارستان بره و از سرش یه عکس برداری بشه.
این خبر رو که کشیدم خیالم راحت شد و کمی به اتاقم رفتم تا استراحت کنم.
خودم هم نمیدونستم چرا اینقدر نگران ساحل بودم..
نگران که نه...بیشتر میخواستم ببینم چه بلایی سرش میاد.
انگار خودم هم حال خودم رو نمیفهمیدم.
تو همین فکر ها بودم که چشمهام گرم شد...
************
"ساحل"
با شنیدن صدای هق هقی کنار گوشم هوشیار شدم...
اما نای باز کردن چشمهام رو نداشتم، حس میکردم اصلا جونی تو تنم نیست پس فقط ناله کردم.
بلافاصله صدای خاتون رو شنیدم.
- جانم عزیزم؟ الهی شکر بیدار شدی؟...ساحل جان عزیزم چشمهات رو باز کن...ای الهی دورت بگردم من.
نمیدونستم چی شده میخواستم چشم هام رو باز کنم اما اونقدر تنم درد میکرد که نمیدونستم به چه حالم ضجه بزنم
#پارت_71
از صدای تیر کسی نترسید اما خیلی ها برگشتن و به من نگاه کردن...
هر کسی که منو شناخت به نشانهی احترام سر خم کرد و عقب رفت.
با چشمهایی که شک نداشتم از شدت عصبانیت قرمز شده قدم به قدم نزدیک تر رفتم...
جمعیت با نزدیک شدنم کنار رفتن و من تونستم جسم خونین مالی ساحل رو ببینم.
دست آزادم رو مشت کردم و طوری نعره زدم که حس کردم حلقم پاره شد:
+ کی به خودش همچین جرات رو داد؟ شماها چه غلطی کردید؟
سر ها همه به سمتی میچرخید و ترسیده پچ پچ میکردن...
+ خفه شید...خفهههه... شما مگه اربابید که جای من تصمیم میگیرید؟ به چه حقی دست روی مال من بلند کردید؟
یکی از زن ها با ترس گفت:
- ارباب این زن بدکاره است اون شما رو اغفال کرده بو...
نذاشتم حرفش رو ادامه بده و دوباره تیر هوایی زدم و این بار جیغ کشیدن.
+ کسی منو اغفال نکرده بود...شما ها همه تون یه مشت رعیت خرافاتی هستید.
دیگه ادامه ندادم و به سمت ساحل رفتم...
بدون نگرانی بابت لباسم اون رو بغل کردم...
کثافت ها یه جای سالم توی بدنش نداشته بودن.
امیدوارم چبزیش نشه.
نگاه هشدار دهندهای به همهشون کردم و بعد به سمت عمارت پا تند کردم.
به زودی همه شون تاوان کارشون رو خواهند داد.
#پارت_72
وارد عمارت شدم از همون جا داد زدم:
+ سپهر رو سریع بیارید زود.
تند تند داخل عمارت رفتم...
ندیمه ها با دیدن وضعیت ساحل جیغ کشیدن، خاتون روی زمین زانو زد و گریه سر داد.
اهمیت ندادم...
وارد اتاقش شدم و به سمت تختش رفتم، آروم اون رو روی تخت گذاشتم و به صورتش نگاه کردم.
خدای من!
پر از خون و کبودی بود...این دختر چطوری قراره دوام بیاره؟
چنگی به موهام زدم و فحشی نثار اون مردم کردم.
بعد از چند دقیقه با نیومدن سپهر داد زدم:
+ پس چی شد؟ سپهر رو بیارید.
اون لعنتی دکتر بود و تو این وضعیت تنها امید من برای نجات ساحل بود.
کلافه خودم دست به کار شدم و شال و مانتوش رو در آوردم.
میترسیدم جاییش شکسته باشه، کمی دستش رو جا به جا کردم تا آستینِش رو در بیارم که ناله دردناکی کرد.
بیاختیار گفتم:
+ آروم باش ساحل...طاقت بیار...خوب میشی.
کمی آروم گرفت...
دستی به موهای به رنگ شبش کشیدم.
#پارت_73
تو حال و هوای خودم بودم که صدای در اومد، از ساحل فاصله گرفتم که در باز شد و سپهر لنگان لنگان وارد شد.
خیلی بیحال میزد اما سعی میکرد در مقابل من محکم باشه.
نگاهی به ساحل انداخت و با صدای خش داری گفت:
- چش شده؟
+ رفته بود بیرون مردم هم سنگسارش کردن.
هیچ اثری از تعجب و ناراحتی توی چهرهاش ندیدم...این برای من که سپهر رو مثل کف دستم میشناختم عجیب بود.
+ تو باید کمکش کنی سپهر...تو یه دکتری.
کلافه گفت:
- من دکتر هم باشم هیچ وسیله ای اینجا ندارم...این دختر باید بره بیمارستان.
بیطاقت داد زدم:
+ فکر کردی به فکر خودم نرسیده؟ این تا بیمارستان دوام نمیاره...یه کاری کن.
نگاهی به ساحل انداخت...
انگار رگ دکتریش بالا زده بود و دلش سوخته بود.
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد