971 عضو
#پارت_74
نفس عمیقی کشید و گفت:
- یکی رو میخوام کمک دستم باشه، چند تا دستمال تمیز و یه ظرف آب گرم و باند و این جور چیزا میخوام...این عمارت جعبه کمک های اولیه داره دیگه؟
بیتوجه به سوالش گفتم:
+ خوب میشه؟
پوزخندی زد و گفت:
- نگران جن*دهاتی؟
با این حرفش خواستم با خشم برم سمتش که گفت:
- تعجب نکن...میخواستم فقط بهت بگم تو با اون کارت چقدر این دختر رو بدنام کردی...حتی منی که توی زیر زمین بودم از آدمهای خودت شنیدم لب پنجره هم بهش تجا*وز کردی...میدونی حتی خبر سنگسارش زودتر از تو بهم رسید.
یقه اش رو گرفتم و گفتم:
+ تو با اونا گو*ه میخورید که درمورد کارهای من نظر میدید.
با تمسخر نگاهم کرد و گفت:
- اگه بخوای تا صبح اینطوری با من بحث کنی ساحل از دستت می ره
#پارت_75
نیم نگاهی به ساحل انداختم و یقه اش رو ول کردم...چنگی به موهام زدم و ازش فاصله گرفتم اون هم به سمت تخت ساحل رفت.
از اتاق خارج شدم و به یکی از ندیمه ها کارهایی که سپهر گفته بود رو گوشزد کردم.
یکی از بادیگارد هام رو مامور کردم تا. نامحسوس درمورد اتفاق پیش اومده تحقیق کنه.
با حرص دستور دادم برام نوشیدنی بیارن.
دست خودم نبود از وقتی که به این عمارت اومده بودم اتفاقات عجیبی برام میافتاد.
از تبدیل دوستی به دشمنی با سپهر تا رابطه با یه رعیت...
از اون اول نباید الکی الکی ساحل رو وارد این بازی میکردم.
باید یه کاری کنم که به عنوان معشوقه ی من بهش احترام بذارن.
تو همین فکر ها بودم و همزمان که پشت در اتاقش رژه میرفتم بطری مشروبم رو سر میکشیدم...
صدای گریه های خاتون روی اعصابم بود اما حوصله ی کلکل با اون رو هم نداشتم
نمیدونم چند ساعت گذشته بود که با صدای یکی از ندیمه ها به خودم اومدم.
- ارباب شام آماده است.
شام؟ یعنی شب شده؟
بطری رو دست اون ندیمه دادم و با قدمهایی که به خاطر مستی کمی شل شده بود به سمت اتاق ساحل رفتم.
#پارت_76
با دیدن سپهر که ساحل رو لخت کرده بود خشم تموم وجودم رو گرفت و غریدم:
+ عوضی داری چه گوهی میخوری؟
خواستم به سمتش حمله کنم که داد زد:
- آروم باش یاشار...دارم زخماش رو پانسمان میکنم...یکم ذهن مریضت رو آروم کن.
با نفس نفسی که از روی عصبانیت بود به ساحل نگاه کردم...
خونهای روی صورتش پاک شده بود و نصف بدنش هم پانسمان شده.
حق با سپهر بود اما...
طاقت نداشتم به جز من کسی بدن سفید و بینقص ساحل رو ببینه...حتی با این زخم ها و کبودی ها.
با چشمهای خمار به سپهر نگاه کردم و سرد گفتم:
+ کی خوب میشه؟
با چشمهای ریز شده گفت:
- تو مستی؟
بلند داد زدم:
+ گفتم کی خوب میشه.
با حرص لب هاش رو جمع کرد و غرید:
- فعلا بیهوشِ...برو بیرون تا کارم رو انجام بدم.
به ساحل نگاه کردم...آروم خوابیده بود.
انگشت اشاره ام رو جلوی صورت سپهر تکون دادم و گفتم:
+ بهش دست نمیزنی.
بیتوجه به پوزخندی که زد از اتاق خارج شدم.
#پارت_77
نزدیکهای صبح بود که کار سپهر تموم شد و گفته که ساحل خوب میشه اما تموم مدت باید استراحت کنه و تکون نخوره، بدنش کوفته و پر از زخم و کبودیِ اگر تکون بخوره زخم ها سر باز میکنه.
گفت فعلا وضعیتش نرمالِ اما محض محکم کاری باید بیمارستان بره و از سرش یه عکس برداری بشه.
این خبر رو که کشیدم خیالم راحت شد و کمی به اتاقم رفتم تا استراحت کنم.
خودم هم نمیدونستم چرا اینقدر نگران ساحل بودم..
نگران که نه...بیشتر میخواستم ببینم چه بلایی سرش میاد.
انگار خودم هم حال خودم رو نمیفهمیدم.
تو همین فکر ها بودم که چشمهام گرم شد...
************
"ساحل"
با شنیدن صدای هق هقی کنار گوشم هوشیار شدم...
اما نای باز کردن چشمهام رو نداشتم، حس میکردم اصلا جونی تو تنم نیست پس فقط ناله کردم.
بلافاصله صدای خاتون رو شنیدم.
- جانم عزیزم؟ الهی شکر بیدار شدی؟...ساحل جان عزیزم چشمهات رو باز کن...ای الهی دورت بگردم من.
نمیدونستم چی شده میخواستم چشم هام رو باز کنم اما اونقدر تنم درد میکرد که نمیدونستم به چه حالم ضجه بزنم
#پارت_78
دوباره از درد نالیدم که حس کردم خاتون با هول به سمتی رفت.
انگار یه ترس به وجودم تزریق شد...
ترس از تنهایی...
ترس از مورد کتک قرار گرفتن!...
صدای فحش و تحدید هاشون هنوز توی گوشم جولان میداد...درد اون مشت و لگدها و سنگ هایی که به بدنم میخورد رو میتونستم حس کنم.
با بغض چشمهام رو باز کردم...
حتی حس کردم پشت پلکهام هم ورم. کرده.
با وارد شدن کسی به اتاق به در نگاه کردم...با دیدن سپهر تن بیجونم یخ بست، یاد اون شب افتادم.
اگه اون شب سپهر مست نمیکرد و منم باهاش نمیرفتم شاید این اتفاق ها نمیافتاد.
با دیدن چشم های بازم به سمت تختم اومد و گفت:
- فکر نمیکردم به این زودی بهوش بیای...حالت خوبه؟
با صدای گرفته ای گفتم:
- درد دارم...همه جام درد میکنه.
با کمی مکث نفسی کشید و گفت:
- طبیعیِ...زود خوب میشی.
حس میکردم سپهر هم خبر داره چی شده، انگار همه خبر داشتن.
با بغض خجالت چشمهام رو بستم که گفت:
- نگران نباش...زود خوب میشی.
#پارت_79
چیزی نگفتم که حس کردم از اتاق خارج شد.
خدایا بهم کمک کن!
یا منو از این دنیا ببر یا آدمهات رو خوب کن....
- ساحل...
با شنیدن اسمم از زبون خاتون سریع چشمهام رو باز کردم.
نگاهش کردم که دیدم چشمهاش پر از اشک شده...دلم اتیش گرفت!
با صدای بغض داری گفت:
- منو ببخش دخترم! باید پشتت میموندم....میدونم ارباب اون کار و باهات کرد اما...منو ببخش! ببخش ساحل.
با صدای خش داری لب زدم:
- گریه نکن خاتون...اونی که باید پشیمون باشه پشیمون نیست.
+ منظورت منم؟
خاتون با شنیدن صدای ارباب سریع با هول بلند شد.
اما من سرد و بیتفاوت به ارباب نگاه کردم اما خدا می دونه چقدر توی دلم آشوب بود.
خاتون هول کرده بود اما ارباب یاشار با همون نگاه خیره اش آروم آروم به تختم نزدیک شد
#پارت_80
وقتی به بالای تختم نزدیک شد توی چشمهام نگاه کرد و محکم گفت:
+ من هیچوقت از کارم پشیمون نمیشم ساحل...اینو یادت نره.
دل چرکین نگاهش کردم که رو به خاتون گفت:
+ شما برو...برای ساحل هم سوپ آماده کن.
خاتون سریع عقب رفت و گفت:
- چشم ارباب.
از اتاق که بیرون رفت...
ارباب روی تختم نشست و آروم گفت:
+ خوبی؟
ناراحت و با طعنه گفتم:
- برات مهمه؟
+ تو فکر کن آره.
پوزخند دردناکی زدم و گفتم:
- خوب نیستم...درد دارم...حالا راضی شدی؟
کمی روم خم شد و قاطع گفت:
+ الان اره راضی شدم میدونی چرا؟ چون قراره هر کسی که اون بیرون به تو آسیب زده رو به فلک ببندم.
تنم لرزید...
هم به خاطر حرفش هم به خاطر طرز نگاهش که پر از تحدید بود.
#پارت_81
انگار فهمید ترسیدم که دستی به سرم کشید...
نگاهی توی صورتم کرد و با لحن خماری گفت:
+ حتی با این کبودی ها هم هات هستی.
نذاشت فکر کنم و خم شد روم و لب هام رو به دهن گرفت...
فکرش رو نمیکردم که با بوسهاش آروم بشم، انگار به یکی نیاز داشتم که بوسم کنه.
توازشم کنه تا خوب بشم...این بار خیلی عجیب بود، من دارم اینا رو با کسی تجربه میکنم که مسبب این حالمِ.
احساس ضعف و ناتوانی میکردم...
زبونش رو توی دهنم فرستاد و بیاختیار میکی به زبونش زدم، ناله ی مردونه اش توی دهنم خفه شد.
خشکم زد!
یعنی من تو این حال هم تحریکش میکردم؟
با نشستن دستش روی بهشتم به یقین رسیدم.
سریع صورتم رو تکون دادم که لب هاش از روی لبهام سر خورد.
با خواهش گفتم:
- نه ارباب...نکن.
با صدای خش داری گفت:
+ میدونم تو این حالت نمیتونی اما...تواِ لعنتی منو تسخیر خودت می کنی ساحل.
چیزی نگفتم و لب گزیدم...
فشاری به بهشتم آورد و بعد دستش رو عقب کشید، نفس راحتی کشیدم که گفت:
+ خوب شدی باید جبران کنی.
این حرفش نشون داد که حالا حالا بیخیال من نمیشه.
#پارت_82
یک هفته با هر مکافاتی بود گذشت...
بدنم خیلی درد میکرد، پر از کوفتگی بود حتی جون نداشتم بلند بشم.
توی این چند وقت سپهر وضعیتم رو چک میکرد و خاتون مراقبم بود.
اما خبری از ارباب یاشاز نبود.
غیر از اون روز دیگه ندیده بودمش، از پچ پچ هایی که خاتون و سپهر باهم میکردن کنجکاو شده بودم اما کسی به من چیزی نمی گفت.
نمیدونستم چه خبره...
مثل هر روز صبح کمی از روی تخت بلند شدم و توی اتاق راه رفتم، توصیه سپهر بود که نباید فقط توی تخت باشم.
اما نمیدونم چرا اینبار دلم میخواست از این اتاق بیرون برم.
چند روزی بود که از این اتاق و در و دیوازهاش خسته شده بودم...شالی سرم کردم و آروم از اتاقم خارج شدم.
اما با دیدن ندیمه ها که تند تند به این طرف و اون طرف میرفتن خشکم زد.
اینا چه شون شده؟
جلوی راه یکی از خدمتکار ها رو گرفتم و گفتم:
- صدیقه چی شده؟
چپ چپ نگاهم کرد اما چیزی نگفتم...
با حرص گفت:
- یعنی خبر نداری؟
گیج گفتم:
- از چی؟
نیش خندی زد...
طوری نگاهم کرد انگار دارم براش جوک تعریف میکردم اما من واقعا نمی دونستم چه اتفاقی افتاده.
دلم شور می زد.
#پارت_83
بی قرار گفتم:
- بگو دیگه صدیقه چی شده؟
با همون حرص گفت:
- ارباب به خاطر تو میخواد باغبون بیچاره و چند تا از مردم روستا رو به فلک ببنده و زندانی کنه...حالا فهمیدی؟
خشکم زد و با بهت نگاهش کردم...
وقتی دید چیزی نمیکم تنهای بهم زد و ازم گذشت.
یاد حرفش افتادم که گفته بود.
" قراره هر کسی که اون بیرون به تو آسیب زده رو به فلک ببندم"
وای خدا راست گفته بود!
اگه می خواد این کار و کنه...وای خدا پس خانواده هاشون چی؟
سریع خواستم به سمتی برم که دستی بازوم رو گرفت.
برگشتم که دیدم سپهرِ...
جدی گفت:
- کجا میری.
بی توجه به حرفش گفتم:
- تو و خاتون چرا در مورد تصمیم ارباب چیزی به من نگفتین؟
اخمی کرد و گفت:
- چون مهم نبود...بیا برو داخل باید استراحت کنی.
دستم رو عقب کشیدم و گفتم:
- نه من باید با ارباب حرف بزنم.
#پارت_84
پوفی کشید و گفت:
- ساحل بس کن...میخوای بری به یاشار چی بگی؟
قاطع گفتم:
- نباید بذارم این کار و کنه...پس زن د بچه هاشون چی؟ نه من دلم طاقت نمیاره.
تقلا کردم که باز هم ولم نکرد.
با اخم گفت:
- فکر کردی یاشار به حرفت گوش میده؟
تو سکوت نگاهش کردم...
سپهر هدفش چی بود؟
این بار محکم تر دستم رو عقب کشیدم که ولم کرد.
- می خوام تلاشم رو کنم.
نذاشتم دیگه حرفی بزنه و به سمت در خروجی رفتم.
#پارت_85
از در خارج شدم و با دیدن وضعیت حیاط ماتم برد.
بادیگارد های ارباب دور تا دور حیاط جمع شده بودن و همهی مردمی که بهم سنگ زده بودن وسط حیاط افتاده بودن و با خواهش و التماس از ارباب که بالای سرشون ایستاده بود طلب بخشش میکردن.
دلم سوخت و نزدیک تر رفتم و به خودن جرات دادم و ارباب رو صدا زدم:
- ارباب.
سریع برگشت و بهم نگاه کرد...
با دیدن چشمهای عصبیاش ماتم برد، اخم غلیظی کرد و گفت:
- چرا اومدی بیرون؟ برو داخل.
کنارش ایستادم و با خواهش گفتم:
- ارباب ولشون کن...اونا زن و بچه دارن سخته براشون...ببخش.
جوری نگاهم کرد که انگار منم میخواد با اونا به فلک ببنده.
ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم.
روی صورتم خم شد و غرید:
- یه بار دیگه بگو؟
با چشمهای اشکی نالیدم:
- ارباب.
توی صورتم داد زد:
- اینا تو رو سنگسار کردن اونوقت تو میخوای ببخشم؟ من به خاطر تو این کار و نمیکنم...اونا به مال من دست زدن...جای من تصمیم گرفتن من ازشون نمیگذرم.
با این حرفش چند نفرشون که زن بودن بلند زدن زیر گریه.
دوباره خواهش و التماسهاشون از سر گرفت.
#پارت_86
دوباره دلم سوخت!
اشکم چکید که ارباب چنگی به پشت سرم زد و از روی شال موهام رو توی مشتش گرفت.
با درد چشمهام رو بستم که توی صورتم غرید:
+ بغض نکن لعنتی...اونا بهت بد کردن تو چرا دل میسوزونی؟
بیحرف نگاهش کردم...
حتی خودم هم جوابش رو نمیدونستم.
کمی توی چشم هام نگاه کرد و بعد ولم کرد.
شلاقی که کنار پاهاش افتاده بود رو از روی زمین برداشت...
با دیدن کلفتی شلاق تنم یخ بست.
شلاق رو به سمتم گرفت و گفت:
+ توی این دنیای بیرحم تو نباید رحم داشته باشی...باید مثل خودش بی رحم باشی، اولین درس بیرحمی نابود کردن دلسوزی توی وجودتِ.
با چشم به شلاق اشاره کرد و گفت:
+ بگیرش.
نفسم تند شد و ناباور گفتم:
- چی؟
با خشم کنار گوشم گفت:
+ این کار و نکنی تا صبح زیرم جرت می دم پس بزن.
وای خدا!
من شلاقشون بزنم؟
با ترس نگاهشون کردم...بینشون چند تا دختر هم سن خودم هم بودن.
وای من نمیتونستم.
#پارت_87
گریهام بلند شد که ارباب داد زد:
+ بگیرش.
بیاختیار گفتم:
- نمیتونم.
با خشم زیاد و تحقیر نگاهم کرد.
لبخند پلیدی زد و گفت:
+ باشه...پس برو داخل، امشب نمی ذارم حتی یک ثانیه بخوابی.
دلم از ترس تکون خورد.
اما بهتر از عذاب وجدان کتک زدن این مردم بود.
عقب عقب رفتم که برگشت و شلاق رو بالا بود.
نتونستم نگاه کنم.
سریع برگشتم که صدای جیغ و فریادی شنیدم.
با هق هق دستهام رو روی گوش هام گذاشتم و به سمت عمارت پا تند کردم.
خاتون با دیدنم با نگرانی گفت:
- وای ساحل؟ چرا رفتی؟
چیزی نگفتم...
فقط پریدم بغلش و بلند گریه کردم.
#پارت_88
روی تخت نشسته بودم و به بخت بدم فکر میکردم.
خدایا چرا من اینقدر بدبختم؟
چرا ارباب رهام نمیکنه؟
چرا من نباید پدر و مادری داشته باشم تا ازم حمایت کنه؟
اصلا پدر من کیه؟
با باز شدن در با فکر به این که ارباب یاشاره با ضرب بلند شدم و نشستم که تنم از درد تیر کشید.
هنوز خوب نشده بودم.
با دیدن خاتون نفس راحتی کشیدم
در و بست و با لبخند اومد کنارم نشست و گفت:
- خوبی عزیزم؟
آهی کشیدم و سری به نشونهی مثبت تکون دادم.
دستی به سرم کشید و گفت:
- قربون دل مهربونت برم که دل سنگ هم آب میکنه.
گیج و سوالی نگاهش کردم که ادامه داد.
- دیدم که چطوری التماس ارباب میکردی اونها رو ول کنه تو که رفتی ارباب چند بار به شلاق اونا رو زد اما بعد ولشون کرد، اونا الان رفتن خونههاشون.
با خبر خاتون چشمهام برقی زدن!
باورم نمیشد...
ارباب ولشون کرد؟
#پارت_89
خوشحالیم زیاد دوام نیاورد که خاتون گفت:
- ارباب میخواد تو رو ببینه ساحل.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- کی؟
کمی به صورتم نگاه کرد و گفت:
- الان.
آهم رو توی گلو خفه کردم...
پس امشب کارم ساخته بود، باشه ای گفتم که خاتون بلند شد و رفت.
با نگرانی بلند شدم و لباس هام رو عوض کردم و به سمت لوازم آرایشم رفتم.
میخواستم کمی به خودم برسم و ناز کنم تا دلش به حالم بسوزه.
پوزخندی به فکرم زدم...
وقتی پای شهو*ت وسط بود ارباب هیچی نمیفهمید.
آماده شدم و از اتاقم بیرون رفتم...
عمارت اونقدر خلوت بود که حس میکردم جز منو ارباب کسی اینجا نیست.
کمی استرس گرفتم.
از پله ها بالا رفتم و پشت در ارباب ایستادم.
نفس عمیقی کشیدم و در زدم.
#پارت_90
با شنیدن صداش دلم تکون خورد.
+ بیا تو.
آروم در و باز کردم و رفتم داخل.
رو به پنجره پشت به در ایستاده بود، در بستم و بلاتکلیف همون جا ایستادم.
آروم برگشت سمتم و نگاهی به سر تا پام کرد.
نگاهش اصلا تغییر نکرد...
کانلا خنثی بود، کوتاه گفت:
+ لخت شو.
نفس عمیقی کشیدم...
ترجیح دادم به حرفش گوش کنم.
آروم دست به لباس هام بردم و یکی یکی درشون آوردم و لخت شدم.
نگاهش به کبودی های روی تنم میخ شد...
هنوز بعضی از کبودی ها خوب نشده بودن.
همین که کامل لخت شدم آروم نزدیکم شد و منو با دست برگرداند و نگاهی به پشتم کرد.
به قسمتی از کمرم دست کشید که از درد لب گزیدم.
فکر کنم زخم بود.
دستش پایین تر رفت و روی باسنم نشست، نفسم تو سینهام حبس شد.
کمی کو*نم رو نوازش کرد و یک دفعه سیلی محکمی بهش زد که بیاختیار آخی گفتم.
انگار جری تر شد و به سمت دیوار هولم داد و منو به دیوار چسبوند.
کی**رش رو به پشتم مالید و کنار گوشم گفت:
+ امشب از این جا جرت می دم.
#پارت_78
دوباره از درد نالیدم که حس کردم خاتون با هول به سمتی رفت.
انگار یه ترس به وجودم تزریق شد...
ترس از تنهایی...
ترس از مورد کتک قرار گرفتن!...
صدای فحش و تحدید هاشون هنوز توی گوشم جولان میداد...درد اون مشت و لگدها و سنگ هایی که به بدنم میخورد رو میتونستم حس کنم.
با بغض چشمهام رو باز کردم...
حتی حس کردم پشت پلکهام هم ورم. کرده.
با وارد شدن کسی به اتاق به در نگاه کردم...با دیدن سپهر تن بیجونم یخ بست، یاد اون شب افتادم.
اگه اون شب سپهر مست نمیکرد و منم باهاش نمیرفتم شاید این اتفاق ها نمیافتاد.
با دیدن چشم های بازم به سمت تختم اومد و گفت:
- فکر نمیکردم به این زودی بهوش بیای...حالت خوبه؟
با صدای گرفته ای گفتم:
- درد دارم...همه جام درد میکنه.
با کمی مکث نفسی کشید و گفت:
- طبیعیِ...زود خوب میشی.
حس میکردم سپهر هم خبر داره چی شده، انگار همه خبر داشتن.
با بغض خجالت چشمهام رو بستم که گفت:
- نگران نباش...زود خوب میشی.
#پارت_79
چیزی نگفتم که حس کردم از اتاق خارج شد.
خدایا بهم کمک کن!
یا منو از این دنیا ببر یا آدمهات رو خوب کن....
- ساحل...
با شنیدن اسمم از زبون خاتون سریع چشمهام رو باز کردم.
نگاهش کردم که دیدم چشمهاش پر از اشک شده...دلم اتیش گرفت!
با صدای بغض داری گفت:
- منو ببخش دخترم! باید پشتت میموندم....میدونم ارباب اون کار و باهات کرد اما...منو ببخش! ببخش ساحل.
با صدای خش داری لب زدم:
- گریه نکن خاتون...اونی که باید پشیمون باشه پشیمون نیست.
+ منظورت منم؟
خاتون با شنیدن صدای ارباب سریع با هول بلند شد.
اما من سرد و بیتفاوت به ارباب نگاه کردم اما خدا می دونه چقدر توی دلم آشوب بود.
خاتون هول کرده بود اما ارباب یاشار با همون نگاه خیره اش آروم آروم به تختم نزدیک شد
#پارت_80
وقتی به بالای تختم نزدیک شد توی چشمهام نگاه کرد و محکم گفت:
+ من هیچوقت از کارم پشیمون نمیشم ساحل...اینو یادت نره.
دل چرکین نگاهش کردم که رو به خاتون گفت:
+ شما برو...برای ساحل هم سوپ آماده کن.
خاتون سریع عقب رفت و گفت:
- چشم ارباب.
از اتاق که بیرون رفت...
ارباب روی تختم نشست و آروم گفت:
+ خوبی؟
ناراحت و با طعنه گفتم:
- برات مهمه؟
+ تو فکر کن آره.
پوزخند دردناکی زدم و گفتم:
- خوب نیستم...درد دارم...حالا راضی شدی؟
کمی روم خم شد و قاطع گفت:
+ الان اره راضی شدم میدونی چرا؟ چون قراره هر کسی که اون بیرون به تو آسیب زده رو به فلک ببندم.
تنم لرزید...
هم به خاطر حرفش هم به خاطر طرز نگاهش که پر از تحدید بود.
#پارت_81
انگار فهمید ترسیدم که دستی به سرم کشید...
نگاهی توی صورتم کرد و با لحن خماری گفت:
+ حتی با این کبودی ها هم هات هستی.
نذاشت فکر کنم و خم شد روم و لب هام رو به دهن گرفت...
فکرش رو نمیکردم که با بوسهاش آروم بشم، انگار به یکی نیاز داشتم که بوسم کنه.
توازشم کنه تا خوب بشم...این بار خیلی عجیب بود، من دارم اینا رو با کسی تجربه میکنم که مسبب این حالمِ.
احساس ضعف و ناتوانی میکردم...
زبونش رو توی دهنم فرستاد و بیاختیار میکی به زبونش زدم، ناله ی مردونه اش توی دهنم خفه شد.
خشکم زد!
یعنی من تو این حال هم تحریکش میکردم؟
با نشستن دستش روی بهشتم به یقین رسیدم.
سریع صورتم رو تکون دادم که لب هاش از روی لبهام سر خورد.
با خواهش گفتم:
- نه ارباب...نکن.
با صدای خش داری گفت:
+ میدونم تو این حالت نمیتونی اما...تواِ لعنتی منو تسخیر خودت می کنی ساحل.
چیزی نگفتم و لب گزیدم...
فشاری به بهشتم آورد و بعد دستش رو عقب کشید، نفس راحتی کشیدم که گفت:
+ خوب شدی باید جبران کنی.
این حرفش نشون داد که حالا حالا بیخیال من نمیشه.
#پارت_82
یک هفته با هر مکافاتی بود گذشت...
بدنم خیلی درد میکرد، پر از کوفتگی بود حتی جون نداشتم بلند بشم.
توی این چند وقت سپهر وضعیتم رو چک میکرد و خاتون مراقبم بود.
اما خبری از ارباب یاشاز نبود.
غیر از اون روز دیگه ندیده بودمش، از پچ پچ هایی که خاتون و سپهر باهم میکردن کنجکاو شده بودم اما کسی به من چیزی نمی گفت.
نمیدونستم چه خبره...
مثل هر روز صبح کمی از روی تخت بلند شدم و توی اتاق راه رفتم، توصیه سپهر بود که نباید فقط توی تخت باشم.
اما نمیدونم چرا اینبار دلم میخواست از این اتاق بیرون برم.
چند روزی بود که از این اتاق و در و دیوازهاش خسته شده بودم...شالی سرم کردم و آروم از اتاقم خارج شدم.
اما با دیدن ندیمه ها که تند تند به این طرف و اون طرف میرفتن خشکم زد.
اینا چه شون شده؟
جلوی راه یکی از خدمتکار ها رو گرفتم و گفتم:
- صدیقه چی شده؟
چپ چپ نگاهم کرد اما چیزی نگفتم...
با حرص گفت:
- یعنی خبر نداری؟
گیج گفتم:
- از چی؟
نیش خندی زد...
طوری نگاهم کرد انگار دارم براش جوک تعریف میکردم اما من واقعا نمی دونستم چه اتفاقی افتاده.
دلم شور می زد.
#پارت_83
بی قرار گفتم:
- بگو دیگه صدیقه چی شده؟
با همون حرص گفت:
- ارباب به خاطر تو میخواد باغبون بیچاره و چند تا از مردم روستا رو به فلک ببنده و زندانی کنه...حالا فهمیدی؟
خشکم زد و با بهت نگاهش کردم...
وقتی دید چیزی نمیکم تنهای بهم زد و ازم گذشت.
یاد حرفش افتادم که گفته بود.
" قراره هر کسی که اون بیرون به تو آسیب زده رو به فلک ببندم"
وای خدا راست گفته بود!
اگه می خواد این کار و کنه...وای خدا پس خانواده هاشون چی؟
سریع خواستم به سمتی برم که دستی بازوم رو گرفت.
برگشتم که دیدم سپهرِ...
جدی گفت:
- کجا میری.
بی توجه به حرفش گفتم:
- تو و خاتون چرا در مورد تصمیم ارباب چیزی به من نگفتین؟
اخمی کرد و گفت:
- چون مهم نبود...بیا برو داخل باید استراحت کنی.
دستم رو عقب کشیدم و گفتم:
- نه من باید با ارباب حرف بزنم.
#پارت_84
پوفی کشید و گفت:
- ساحل بس کن...میخوای بری به یاشار چی بگی؟
قاطع گفتم:
- نباید بذارم این کار و کنه...پس زن د بچه هاشون چی؟ نه من دلم طاقت نمیاره.
تقلا کردم که باز هم ولم نکرد.
با اخم گفت:
- فکر کردی یاشار به حرفت گوش میده؟
تو سکوت نگاهش کردم...
سپهر هدفش چی بود؟
این بار محکم تر دستم رو عقب کشیدم که ولم کرد.
- می خوام تلاشم رو کنم.
نذاشتم دیگه حرفی بزنه و به سمت در خروجی رفتم.
#پارت_85
از در خارج شدم و با دیدن وضعیت حیاط ماتم برد.
بادیگارد های ارباب دور تا دور حیاط جمع شده بودن و همهی مردمی که بهم سنگ زده بودن وسط حیاط افتاده بودن و با خواهش و التماس از ارباب که بالای سرشون ایستاده بود طلب بخشش میکردن.
دلم سوخت و نزدیک تر رفتم و به خودن جرات دادم و ارباب رو صدا زدم:
- ارباب.
سریع برگشت و بهم نگاه کرد...
با دیدن چشمهای عصبیاش ماتم برد، اخم غلیظی کرد و گفت:
- چرا اومدی بیرون؟ برو داخل.
کنارش ایستادم و با خواهش گفتم:
- ارباب ولشون کن...اونا زن و بچه دارن سخته براشون...ببخش.
جوری نگاهم کرد که انگار منم میخواد با اونا به فلک ببنده.
ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم.
روی صورتم خم شد و غرید:
- یه بار دیگه بگو؟
با چشمهای اشکی نالیدم:
- ارباب.
توی صورتم داد زد:
- اینا تو رو سنگسار کردن اونوقت تو میخوای ببخشم؟ من به خاطر تو این کار و نمیکنم...اونا به مال من دست زدن...جای من تصمیم گرفتن من ازشون نمیگذرم.
با این حرفش چند نفرشون که زن بودن بلند زدن زیر گریه.
دوباره خواهش و التماسهاشون از سر گرفت.
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد