971 عضو
#پارت_86
دوباره دلم سوخت!
اشکم چکید که ارباب چنگی به پشت سرم زد و از روی شال موهام رو توی مشتش گرفت.
با درد چشمهام رو بستم که توی صورتم غرید:
+ بغض نکن لعنتی...اونا بهت بد کردن تو چرا دل میسوزونی؟
بیحرف نگاهش کردم...
حتی خودم هم جوابش رو نمیدونستم.
کمی توی چشم هام نگاه کرد و بعد ولم کرد.
شلاقی که کنار پاهاش افتاده بود رو از روی زمین برداشت...
با دیدن کلفتی شلاق تنم یخ بست.
شلاق رو به سمتم گرفت و گفت:
+ توی این دنیای بیرحم تو نباید رحم داشته باشی...باید مثل خودش بی رحم باشی، اولین درس بیرحمی نابود کردن دلسوزی توی وجودتِ.
با چشم به شلاق اشاره کرد و گفت:
+ بگیرش.
نفسم تند شد و ناباور گفتم:
- چی؟
با خشم کنار گوشم گفت:
+ این کار و نکنی تا صبح زیرم جرت می دم پس بزن.
وای خدا!
من شلاقشون بزنم؟
با ترس نگاهشون کردم...بینشون چند تا دختر هم سن خودم هم بودن.
وای من نمیتونستم.
#پارت_87
گریهام بلند شد که ارباب داد زد:
+ بگیرش.
بیاختیار گفتم:
- نمیتونم.
با خشم زیاد و تحقیر نگاهم کرد.
لبخند پلیدی زد و گفت:
+ باشه...پس برو داخل، امشب نمی ذارم حتی یک ثانیه بخوابی.
دلم از ترس تکون خورد.
اما بهتر از عذاب وجدان کتک زدن این مردم بود.
عقب عقب رفتم که برگشت و شلاق رو بالا بود.
نتونستم نگاه کنم.
سریع برگشتم که صدای جیغ و فریادی شنیدم.
با هق هق دستهام رو روی گوش هام گذاشتم و به سمت عمارت پا تند کردم.
خاتون با دیدنم با نگرانی گفت:
- وای ساحل؟ چرا رفتی؟
چیزی نگفتم...
فقط پریدم بغلش و بلند گریه کردم.
#پارت_88
روی تخت نشسته بودم و به بخت بدم فکر میکردم.
خدایا چرا من اینقدر بدبختم؟
چرا ارباب رهام نمیکنه؟
چرا من نباید پدر و مادری داشته باشم تا ازم حمایت کنه؟
اصلا پدر من کیه؟
با باز شدن در با فکر به این که ارباب یاشاره با ضرب بلند شدم و نشستم که تنم از درد تیر کشید.
هنوز خوب نشده بودم.
با دیدن خاتون نفس راحتی کشیدم
در و بست و با لبخند اومد کنارم نشست و گفت:
- خوبی عزیزم؟
آهی کشیدم و سری به نشونهی مثبت تکون دادم.
دستی به سرم کشید و گفت:
- قربون دل مهربونت برم که دل سنگ هم آب میکنه.
گیج و سوالی نگاهش کردم که ادامه داد.
- دیدم که چطوری التماس ارباب میکردی اونها رو ول کنه تو که رفتی ارباب چند بار به شلاق اونا رو زد اما بعد ولشون کرد، اونا الان رفتن خونههاشون.
با خبر خاتون چشمهام برقی زدن!
باورم نمیشد...
ارباب ولشون کرد؟
#پارت_89
خوشحالیم زیاد دوام نیاورد که خاتون گفت:
- ارباب میخواد تو رو ببینه ساحل.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- کی؟
کمی به صورتم نگاه کرد و گفت:
- الان.
آهم رو توی گلو خفه کردم...
پس امشب کارم ساخته بود، باشه ای گفتم که خاتون بلند شد و رفت.
با نگرانی بلند شدم و لباس هام رو عوض کردم و به سمت لوازم آرایشم رفتم.
میخواستم کمی به خودم برسم و ناز کنم تا دلش به حالم بسوزه.
پوزخندی به فکرم زدم...
وقتی پای شهو*ت وسط بود ارباب هیچی نمیفهمید.
آماده شدم و از اتاقم بیرون رفتم...
عمارت اونقدر خلوت بود که حس میکردم جز منو ارباب کسی اینجا نیست.
کمی استرس گرفتم.
از پله ها بالا رفتم و پشت در ارباب ایستادم.
نفس عمیقی کشیدم و در زدم.
#پارت_90
با شنیدن صداش دلم تکون خورد.
+ بیا تو.
آروم در و باز کردم و رفتم داخل.
رو به پنجره پشت به در ایستاده بود، در بستم و بلاتکلیف همون جا ایستادم.
آروم برگشت سمتم و نگاهی به سر تا پام کرد.
نگاهش اصلا تغییر نکرد...
کانلا خنثی بود، کوتاه گفت:
+ لخت شو.
نفس عمیقی کشیدم...
ترجیح دادم به حرفش گوش کنم.
آروم دست به لباس هام بردم و یکی یکی درشون آوردم و لخت شدم.
نگاهش به کبودی های روی تنم میخ شد...
هنوز بعضی از کبودی ها خوب نشده بودن.
همین که کامل لخت شدم آروم نزدیکم شد و منو با دست برگرداند و نگاهی به پشتم کرد.
به قسمتی از کمرم دست کشید که از درد لب گزیدم.
فکر کنم زخم بود.
دستش پایین تر رفت و روی باسنم نشست، نفسم تو سینهام حبس شد.
کمی کو*نم رو نوازش کرد و یک دفعه سیلی محکمی بهش زد که بیاختیار آخی گفتم.
انگار جری تر شد و به سمت دیوار هولم داد و منو به دیوار چسبوند.
کی**رش رو به پشتم مالید و کنار گوشم گفت:
+ امشب از این جا جرت می دم.
#پارت_91
با ترس گفتم:
- ارباب.
بی توجه به حرفم انگشتش رو وارد دهنم کرد و گفت:
+ خیسش کن جن*ده.
به ناچار انگشتش رو کمیدم و خیس کردم.
کمی تو دهنم عقب جلو کرد و انگشتش رو در آورد و به پشتم برد.
از ترس دلم تکون خورد.
انگشت خیس شده اش رو به سوراخ پشتم فشار داد که آخ بلندی گفتم.
موهام رو کشید و غرید:
+ آخ بگی خشک خشک میکنمت ساحل پس صدات در نیاد.
به بغض لب گزیدم، انگشتش رو بیشتر فشار داد که خودم رو از درد سفت کردم.
انگار عصبی شد که گازی از سرشونهام گرفت.
به زور جلوی خودم رو گرفتم تا جیغ نزنم.
خشن گفت:
+ شل کن دختر.
کمی خودم رو شل کردم که محکم فشار داد و نصفش وارد شد.
حس کردم انگار جونم رو آتیش زدن.
وای چه دردی!
#پارت_92
با ترس گفتم:
- ارباب.
بی توجه به حرفم انگشتش رو وارد دهنم کرد و گفت:
+ خیسش کن جن*ده.
به ناچار انگشتش رو کمیدم و خیس کردم.
کمی تو دهنم عقب جلو کرد و انگشتش رو در آورد و به پشتم برد.
از ترس دلم تکون خورد.
انگشت خیس شده اش رو به سوراخ پشتم فشار داد که آخ بلندی گفتم.
موهام رو کشید و غرید:
+ آخ بگی خشک خشک میکنمت ساحل پس صدات در نیاد.
به بغض لب گزیدم، انگشتش رو بیشتر فشار داد که خودم رو از درد سفت کردم.
انگار عصبی شد که گازی از سرشونهام گرفت.
به زور جلوی خودم رو گرفتم تا جیغ نزنم.
خشن گفت:
+ شل کن دختر.
کمی خودم رو شل کردم که محکم فشار داد و نصفش وارد شد.
حس کردم انگار جونم رو آتیش زدن.
وای چه دردی!
#پارت_91
با ترس گفتم:
- ارباب.
بی توجه به حرفم انگشتش رو وارد دهنم کرد و گفت:
+ خیسش کن جن*ده.
به ناچار انگشتش رو کمیدم و خیس کردم.
کمی تو دهنم عقب جلو کرد و انگشتش رو در آورد و به پشتم برد.
از ترس دلم تکون خورد.
انگشت خیس شده اش رو به سوراخ پشتم فشار داد که آخ بلندی گفتم.
موهام رو کشید و غرید:
+ آخ بگی خشک خشک میکنمت ساحل پس صدات در نیاد.
به بغض لب گزیدم، انگشتش رو بیشتر فشار داد که خودم رو از درد سفت کردم.
انگار عصبی شد که گازی از سرشونهام گرفت.
به زور جلوی خودم رو گرفتم تا جیغ نزنم.
خشن گفت:
+ شل کن دختر.
کمی خودم رو شل کردم که محکم فشار داد و نصفش وارد شد.
حس کردم انگار جونم رو آتیش زدن.
وای چه دردی!
#پارت_92
با ترس گفتم:
- ارباب.
بی توجه به حرفم انگشتش رو وارد دهنم کرد و گفت:
+ خیسش کن جن*ده.
به ناچار انگشتش رو کمیدم و خیس کردم.
کمی تو دهنم عقب جلو کرد و انگشتش رو در آورد و به پشتم برد.
از ترس دلم تکون خورد.
انگشت خیس شده اش رو به سوراخ پشتم فشار داد که آخ بلندی گفتم.
موهام رو کشید و غرید:
+ آخ بگی خشک خشک میکنمت ساحل پس صدات در نیاد.
به بغض لب گزیدم، انگشتش رو بیشتر فشار داد که خودم رو از درد سفت کردم.
انگار عصبی شد که گازی از سرشونهام گرفت.
به زور جلوی خودم رو گرفتم تا جیغ نزنم.
خشن گفت:
+ شل کن دختر.
کمی خودم رو شل کردم که محکم فشار داد و نصفش وارد شد.
حس کردم انگار جونم رو آتیش زدن.
وای چه دردی!
#پارت_93
چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم تا بتونم این درد لعنتی رو تحمل کنم، اما اون با شهوت کنار گوشم لب زد:
+ آفرین دختر خوب...داری درسِت رو یاد میگیری.
کمی انگشتش رو عقب جلو کرد که چشمهام سیاهی رفت، پاهام شل شد که محکم تر نگهم داشت.
بوسه ای به سرشونهام زد و انگشتش رو بیرون کشید، سوزش عمیقی توی سوراخم پیچید که اشک توی چشمهام حلقه کرد.
دست زیر پاهام انداخت و منو روی دست هاش بلند کرد، حتی نا نداشتم دست هام رو دور گردنش حلقه کنم.
روی تخت پرتم کرد، فکر کردم الان روم خیمه میزنه اما سمت کمد کنار تخت رفت و چیزی از داخلش برداشت.
قلبم از ترس و هیجان محکم میزد و پشتم درد و سوزش بدی رو حس میکردم، اگر انگشتش اینطور بوده وای به حاله...
با برخورد مادهی لزج و سردی به سوراخم با ترس نگاهش کردم که گفت:
+ باید خوشحال باشی که دارم آمادهات میکنم...می خوام کم تر درد بکشی، هر چند با اون سوراخ فوقالعاده تنگی که تو داری حتما ج*ر میخوری.
دلم از ترس تکون خورد، با بغض نالیدم:
- ارباب خواهش...
حرفم هنوز تموم نشده بود که انگشت آغشته به روغنش رو دوباره تو پشتم وارد کرد.
بی اختیار از درد خودم رو سفت کردم که سیلی ای به سی*نه هام زد و غرید:
+ شل کن ساحل...باهام راه بیا تا زود تموم بشه.
با اشک نالیدم:
- در...دردم میاد ارباب تو رو خدا رحم کن.
انگار از دستم کلافه شد که بیملاحظه محکم فشار داد.
#پارت_94
جیغ بلندی کشیدم و با صدای بیشتری گریه کردم، اما اون بیتوجه به حالم انگشتش رو توم حرکت میداد.
با چشمهای خمار شده گفت:
+ شل کن ساحل، شل کن کمتر درد بکشی.
نمیتونستم، از شدت درد پاهام میلرزید، نا نداشتم حتی تقلا کنم فقط از درد ناله میکردم.
چند دقیقه با همون یک انگشت باهام ور رفت تا تونستم به دردش عادت کنم، دیگه به شدت قبل نبود.
خودم رو کمی شل کردم که با صدای دورگه گفت:
+ آفرین دختر خوب...شل کن زود باش.
بعد از گفتن این حرف، انگشت دومش هم به اولی اضافه کرد، از ترس چنگی به شونههاش زدم و آخ بلندی گفتم.
پشتم دوباره سوخت.
+ بسه دیگه اینقدر نرو رو اعصابم...یکم تحمل کنی تموم میشه رعیت کوچولو.
- نمی...تونم خیلی...درد داره.
با شنیدن لحن پر از بغضم نگاهی به چشمهای اشکآلودم انداخت...سعی کردم با تموم وجود بهش نگاه کنم که دلش برام بسوزه، اما اون همچنان که به چشمهام نگاه میکرد شروع به عقب جلو کردم انگشتهاش کرد.
با درد چشمهام رو بستم، باید میدونستم که بیخیال نمیشه...
همونجوری چشمهام بسته بود که حرکت زبونش رو روی نو*ک سی*نهی چپم حس کردم.
چشمهای خمارم رو باز کردم و بهش نگاه کردم، نوک سی*نهام رو لای دندونهاش گرفت و کشید که نو*کش سیخ ایستاد.
با این کارش لب گزیدم، انگشتهاش راحت تر توی سوراخم حرکت میکردن دردم کم شده بود اما سوراخم هنوز میسوخت.
انگار این موضوع رو فهمید که آروم انگشت سومش رو هم داخل کرد...
میدونستم داشت منو برای تحمل حجم اون آل*تش آماده میکرد.
به قول خودت سوراخم اونقدر تنگ بود که ممکن بود ج*ر بخورم.
#پارت_93
چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم تا بتونم این درد لعنتی رو تحمل کنم، اما اون با شهوت کنار گوشم لب زد:
+ آفرین دختر خوب...داری درسِت رو یاد میگیری.
کمی انگشتش رو عقب جلو کرد که چشمهام سیاهی رفت، پاهام شل شد که محکم تر نگهم داشت.
بوسه ای به سرشونهام زد و انگشتش رو بیرون کشید، سوزش عمیقی توی سوراخم پیچید که اشک توی چشمهام حلقه کرد.
دست زیر پاهام انداخت و منو روی دست هاش بلند کرد، حتی نا نداشتم دست هام رو دور گردنش حلقه کنم.
روی تخت پرتم کرد، فکر کردم الان روم خیمه میزنه اما سمت کمد کنار تخت رفت و چیزی از داخلش برداشت.
قلبم از ترس و هیجان محکم میزد و پشتم درد و سوزش بدی رو حس میکردم، اگر انگشتش اینطور بوده وای به حاله...
با برخورد مادهی لزج و سردی به سوراخم با ترس نگاهش کردم که گفت:
+ باید خوشحال باشی که دارم آمادهات میکنم...می خوام کم تر درد بکشی، هر چند با اون سوراخ فوقالعاده تنگی که تو داری حتما ج*ر میخوری.
دلم از ترس تکون خورد، با بغض نالیدم:
- ارباب خواهش...
حرفم هنوز تموم نشده بود که انگشت آغشته به روغنش رو دوباره تو پشتم وارد کرد.
بی اختیار از درد خودم رو سفت کردم که سیلی ای به سی*نه هام زد و غرید:
+ شل کن ساحل...باهام راه بیا تا زود تموم بشه.
با اشک نالیدم:
- در...دردم میاد ارباب تو رو خدا رحم کن.
انگار از دستم کلافه شد که بیملاحظه محکم فشار داد.
#پارت_94
جیغ بلندی کشیدم و با صدای بیشتری گریه کردم، اما اون بیتوجه به حالم انگشتش رو توم حرکت میداد.
با چشمهای خمار شده گفت:
+ شل کن ساحل، شل کن کمتر درد بکشی.
نمیتونستم، از شدت درد پاهام میلرزید، نا نداشتم حتی تقلا کنم فقط از درد ناله میکردم.
چند دقیقه با همون یک انگشت باهام ور رفت تا تونستم به دردش عادت کنم، دیگه به شدت قبل نبود.
خودم رو کمی شل کردم که با صدای دورگه گفت:
+ آفرین دختر خوب...شل کن زود باش.
بعد از گفتن این حرف، انگشت دومش هم به اولی اضافه کرد، از ترس چنگی به شونههاش زدم و آخ بلندی گفتم.
پشتم دوباره سوخت.
+ بسه دیگه اینقدر نرو رو اعصابم...یکم تحمل کنی تموم میشه رعیت کوچولو.
- نمی...تونم خیلی...درد داره.
با شنیدن لحن پر از بغضم نگاهی به چشمهای اشکآلودم انداخت...سعی کردم با تموم وجود بهش نگاه کنم که دلش برام بسوزه، اما اون همچنان که به چشمهام نگاه میکرد شروع به عقب جلو کردم انگشتهاش کرد.
با درد چشمهام رو بستم، باید میدونستم که بیخیال نمیشه...
همونجوری چشمهام بسته بود که حرکت زبونش رو روی نو*ک سی*نهی چپم حس کردم.
چشمهای خمارم رو باز کردم و بهش نگاه کردم، نوک سی*نهام رو لای دندونهاش گرفت و کشید که نو*کش سیخ ایستاد.
با این کارش لب گزیدم، انگشتهاش راحت تر توی سوراخم حرکت میکردن دردم کم شده بود اما سوراخم هنوز میسوخت.
انگار این موضوع رو فهمید که آروم انگشت سومش رو هم داخل کرد...
میدونستم داشت منو برای تحمل حجم اون آل*تش آماده میکرد.
به قول خودت سوراخم اونقدر تنگ بود که ممکن بود ج*ر بخورم.
#پارت_95
از وارد شدن انگشتش آهی کشیدم، دوباره دردم گرفت اما به شدت قبل نبود، وقتی دید دیگه مقاومت نمیکنم بیشتر روم خم شد و لبهام رو شکار کرد.
محکم لبهام رو میک می زد و میلیسید، بعد از چند دقیقه از لبهام دل کند و سراغ گردن و سی*نههام رفت، نو*ک هر دوتا سی*نههام رو گاز میگرفت و می کشید توی دهنش.
با این کارهاش کم مونده بود دیوونه بشم، آهی کشیدم که جری تر شد و شروع به خوردن یکی شون کرد.
همزمان سه انگشتش رو محکم توی سوراخ پشتم عقب جلو میکرد.
دروغ چرا داشتم لذت می بردم، درد و لذت توی تنم پیچیده بود.
پاهام رو کامل باز کرده بودم تا راحت تر کارش رو بکنه، از خوردن سی*نههام دست کشید و کمی بلند شد، پاهام رو بالا تر داد تا راحت تر بتونه شاهکارش رو ببینه.
با چشمهای خمار و پر از هوس به حرکت دستش نگاه میکرد، چند لحظه بعد توی چشمهام نگاه کرد و گفت:
+ زیبا ترین صحنهی عمرمه.
خودش از گفتن این حرف نیش خندی زد یک دفعه انگشتهاش رو عقب کشید...
آخ بلندی به خاطر سوزشش کشیدم
دوباره اشک به چشمهام هجوم آورد.
اما اون بیتوجه به حالم از اون مادهی لزج به آل*ت و سوراخ من مالید...
کمی استرس گرفتم.
آب دهنم رو سخت قورت دادم و گفتم:
- اگه می میخوای از جلو...
نذاشت حرفم تموم بشه و حرکت اول رو زد...
جیغ من و آه اون با هم ترکیب شد، هنوز چیزی داخلم نکرده بود اما فوقالعاده درد داشتم.
دوباره گریهام گرفت.
#پارت_96
دوباره گریهام گرفت و با التماس نالیدم:
- وای ارباب...تو رو خدا درش بیار دارم میمیرم.
باز هم به حرفم توجه نکرد، آروم آروم خودش رو بهم فشار می داد.
حس میکردم فقط سرش واردم شده، کمی گذشت که آه مردونه ای کشید و با شهوت گفت:
+ تو این سالهایی که با دخترهای مختلفی بودم هیچ کدومشون به تنگی تو نبودن...تو عالی هستی ساحل، عالی!
با این حرفش خودش رو محکم فشار داد، که از درد چشمهام سیاهی رفت و شل شدم.
اون هم از فرصت استفاده کرد و شروع به کمر زدن کرد.
هم زمان آه های مردونه ای میکشید، پاهام رو باز تر کرد و دستش رو به بهش*تم رسوند.
چوچو**لم رو بین انگشتهاش گرفت و فشار داد.
بیاختیار تو اوج بیحالیم آهی کشیدم، خوشش اومد و مشغول بازی کردن با بهش*تم شد.
کارش باعث شد دردم رو فراموش کنم و غرق لذت بشم، وقتی که انگشتش رو وارد سوراخم جلوم کرد اومی گفتم که ارباب غرید:
+ جووون آره همینه...لذت ببره جن*دهی من...اوووف.
انگار دیوونه شد که حرکتهاش رو محکم و عمیق تر کرد، دوباره درد توی تنم پیچید.
اما با حرکت تند تند انگشتش توی سوراخ جلوم دردم رو نادیده میگرفتم.
آه و نالههام دست خودم نبود، بیاختیار جیغ زدم:
- آره...آره ارباب...آه...بیشتر...
+ جانم جان....میخوای ج*ر بخوری؟ چشمممم ج*رت می دم.
سه انگشتش رو همزمان وارد جلوم کرد و تند تند تکون داد که حس کردم رفتم هوا و بعد محکم به زمین کوبیده شدم.
با آه بلندی لرزیدم و به اوج رسیدم.
ترشحاتم روی دستش ریخت که همه رو به سوراخ پشتم مالید، کمرم رو توی دستهاش گرفت و تند د کوبنده ادامه داد.
لحظهی بعد داغیش رو توی سوراخ پشتم حس کردم.
#پارت_97
با این که ارضا شده بود اما باز هم درونم حرکت میکرد و وقتی کامل همهی آبش رو توم خالی کرد آروم کشید بیرون.
حس عجیبی داشتم، حس میکردم سوراخ پشتم کلی باز شده.
ارباب کنارم دراز کشید اما من با حس دستشویی شدیدی که داشتم با درد سریع بلند شدم و به سمت سرویس اتاق رفتم.
روی کاسهی توالت نشستم و با درد سعی میکردم خودم رو خالی کنم، سوراخم حسابی میسوخت و کارم رو سخت کرده بود.
بغض کردم...یعنی قراره باز هم این درد و تجربه کنم؟
جوابم به خودم فقط آه بلندی بود، کارم رو به سختی تموم کرد و از دستشویی خارج شدم.
واسه این که دردم نیاد مجبور بودم گشاد گشاد راه برم، لخت بودم اما دیگه خجالت نمیکشیدم...چه فایده اون که همه جای منو دیده بود.
حتی به خودش زحمت نداده بود که ببینه من کجا رفتم، بیخیال آرنجِش رو روی چشمهاش گذاشته بود، معلوم نبود خوابه یا بیدار.
سعی کردم بی سر و صدا کنارش دراز بکشم.
وقتی سرم رو روی بالش گذاشتم گفت:
+ تنبیه امشب رو فراموش نکن...دیگه نبینم بر خلاف دستورم عمل کنی.
چیزی نگفتم که دستش رو از روی چشمهاش برداشت و جدی بهم نگاه کرد و گفت:
+ نشنیدم.
منطورش رو فهمیدم و آروم گفتم:
- چشم.
لبخند پیروزمندانه ای زد و پشت بهم کرد و خوابید...
دوباره آهی کشیدم و سعی کردم دردم رو نادیده بگیرم و بخوابم.
**************
صبح وقتی بیدار شدم خبری از ارباب یاشار نبود، هنوز هم پشتم درد میکرد اما نه به شدت قبل...
لباسهام رو پوشیدم و از اتاقش بیرون رفتم، دلم میخواست یک راست به اتاقم پناه ببرم!
بین راه خدمتکارها منو میدیدن اما بی هیچ حرفی ازم دور میشدن انگار از یه چیزی میترسیدن.
فکر کنم یاشار با تنبیه اون مردم از همه زهر چشم گرفته بود.
#پارت_98
تو همین فکرها بودم که به اتاقم رسیدم، در و باز کردم و وارد شدم اما با دیدن سپهر خشکم زد.
بیخیال به من روی تختم نشسته بود و با سنجاق موی من ور میرفت، آب دهنم رو سخت قورت دادم و گفتم:
- شما این جا چی کار می کنید؟
سرش رو بالا گرفت و با پوزخند گفت:
- راستش اونقدر اون بالا سر و صدا بود که مجبور شدم بیام این جا بخوابم...خیلی بلند جیغ می کشیدی.
حس کردم گونههام از حرارت شرم سوخت...لب گزیدم و سرم رو انداختم پایین...
با دیدنم خندید و گفت:
- دیگه باید این خجالت رو بذاری کنار...واسه همه عادی شده.
حس کردم با این حرفها قصد آزار دادن منو داره، نفس عمیقی کشیدم و بدون نگاه کردن بهش سرد گفتم:
- میشه از اتاقم برید بیرون؟
بی پروا گفت:
- اگه نرم؟
با حرص چرخیدم تا خودم خارج بشم که نفهمیدم چطوری خودش رو بهم رسوند، محکم از پشت بغلم کرد و زیر گوشم گفت:
- تو خوب داری به یاشار سرویس میدی، حتی منی هم که نسبت به رابطه سردم رو هم تحریک می کنی.
با ترس تقلا کردم و گفتم:
- ولم کن...با توهم میگم ولم کن.
کمی تقلا کردم که ولم کرد، سریع چرخیدم و تیز نگاهش کردم...
عقب رفت و دستهاش رو به نشونه تسلیم بالا برد و با لبخند مسخره ای گفت:
- جو گیر نشو عزیزم.
اخمی کردم و عصبی گفتم:
- برو بیرون سپهر وگرنه به ارباب می گم.
با خباثت گفت:
- فکر می کنی فقط منو تنبیه میکنه؟
دلم تکون خورد و با ترس نگاهم کرد...انگار متوجه ی ترسم شد.
بوسی توی هوا برام فرستاد و از اتاقم خارج شد.
همین که رفت زانو هام شل شد و روی تختم نشستم.
ارباب یاشار کم بود که حالا سپهر هم بهش اضافه شد؟
#پارت_99
چند روز گذشت... تو این چند روز ارباب ازم رابطه نخواسته بود و این باعث خوشحالی من شده بود.
تو این چند روز سعی کرده بودم زیاد جلو چشم سپهر نباشم اون هم باهام کاری نداشت.
از صبح که بیدار شده بودم خاتون فقط دورم چرخ می زد حسابی گیجم کرده بود، با وارد شدن زنی با کیفی پر از لوازم آرایش بالاخره سکوتم رو شکستم و گفتم:
- خاتون این جا چه خبره؟ مهمونی شده؟
خاتون با لبخند گفت:
- آره عزیزم یه مهمونی کوچیکه تو هم مهمون ویژه ای.
مهمون ویژه؟ بیشتر گیج شدم اما باز هم چیزی نگفتم.
اون آرایشگر که اسمش نگین بود مشغول آرایش صورتم شد.
جلوی آینه رو پوشونده بود تا نتونم خودم رو ببینم.
نفهمیدم چی کار می کنه فقط صورتم و آرایش کرد و بعد رفت سراغ موهام.
یک ساعتی کارش طول کشید و بعد عقب رفت.
لبخند رضایت بخشی زد و گفت:
- ارباب حتما پاداش خوبی بهم میده.
خواستم حرفی بزنم پارچه ی روی آینه رو برداشت و من با دیدن صورتم مات موندم.
اولین بار بود که صورتم رو با آرایش میدیدم چقدر تغییر کرده بودم.
موهام رو همه رو فر کرده بود و یک طرف شونهام رها کرده بود، آرایشم شامل یه رژلب قرمز و خط چشم و ریمل بود، سایه محو سفید و صورتی ای پشت پلکهام زده بود.
خیلی زیبا شده بودم!
بیاختیار لبخندی زدم که خاتون گفت:
- عالی شدی ساحل عالی! حالا بیا این رو بپوش.
چشمم به لباسی افتاد که خاتون توی دستش گرفته بود.
یه پیراهن بلند سفید که روی بالاتنهاش با الماس های ریز تزیین شده بود، خیلی ناز بود.
بی اختیار گفتم:
- این لباس مال منه؟
خاتون سری تکون داد که با ذوق بلند شدم تا بپوشمش...کلا یادم رفته بود چیزی از مهمونی سوال کنم...
لباس رو که پوشیدم حسابی اندازهام بود، خودم رو که توی آینه دیدم بیاختیار یاد عروس ها افتادم...
عروس؟ من که دیگه هیچ وقت نمی تونم عروس بشم.
با یادآوری این که دیگه دختر نیستم آهی کشیدم.
#پارت_100
با صدای خاتون از فکر خارج شدم، دستم رو کشید و به سمت در هولم داد، در و باز کرد و منو به بیرون هول داد.
از همهی این کارها تعجب کرده بودم اما با دیدن ارباب که وسط سالن با کت و شلوار ایستاده بود ماتم برد.
چشمم به میز عقد خشک موند، ارباب خیلی جدی نگاهم کرد و دستش رو سمتم دراز کرد.
بیاختیار به سمتش قدم برداشتم...حسابی غافلگیر شده بودم.
دست سردم رو توی دست گرمش گذاشتم.
منو به خودش نزدیک تر کرد و کنار گوشم لب زد:
+ یه صیغهی محرمیت یک ساله است...برای این که راحت تر به عنوان معشوقه ام کنارم باشی...فکر چرتی پیش خودت نکن.
با دلخوری نگاهش کردم که به روی خودش نیاورد و بهم اشاره کرد روی مبل بشینم، حتی به این همه تغییر چهرهام هم توجه نکرد.
اونقدر براش بیارزش بودم که بهم نگفت امروز قراره صیغه اش بشم.
وای خدایا یعنی کارم به جایی کشیده که صیغه بشم؟
اونم صیغهی ارباب؟
نگاهم به سپهر افتاد که گوشهی سالن ایستاده بود و با پوزخند بهم نگاه میکرد.
دلم شکست!
با اومدن حاج آقا سرم رو پایین انداختم و تسلیم خواسته ی ارباب شدم.
#پارت_95
از وارد شدن انگشتش آهی کشیدم، دوباره دردم گرفت اما به شدت قبل نبود، وقتی دید دیگه مقاومت نمیکنم بیشتر روم خم شد و لبهام رو شکار کرد.
محکم لبهام رو میک می زد و میلیسید، بعد از چند دقیقه از لبهام دل کند و سراغ گردن و سی*نههام رفت، نو*ک هر دوتا سی*نههام رو گاز میگرفت و می کشید توی دهنش.
با این کارهاش کم مونده بود دیوونه بشم، آهی کشیدم که جری تر شد و شروع به خوردن یکی شون کرد.
همزمان سه انگشتش رو محکم توی سوراخ پشتم عقب جلو میکرد.
دروغ چرا داشتم لذت می بردم، درد و لذت توی تنم پیچیده بود.
پاهام رو کامل باز کرده بودم تا راحت تر کارش رو بکنه، از خوردن سی*نههام دست کشید و کمی بلند شد، پاهام رو بالا تر داد تا راحت تر بتونه شاهکارش رو ببینه.
با چشمهای خمار و پر از هوس به حرکت دستش نگاه میکرد، چند لحظه بعد توی چشمهام نگاه کرد و گفت:
+ زیبا ترین صحنهی عمرمه.
خودش از گفتن این حرف نیش خندی زد یک دفعه انگشتهاش رو عقب کشید...
آخ بلندی به خاطر سوزشش کشیدم
دوباره اشک به چشمهام هجوم آورد.
اما اون بیتوجه به حالم از اون مادهی لزج به آل*ت و سوراخ من مالید...
کمی استرس گرفتم.
آب دهنم رو سخت قورت دادم و گفتم:
- اگه می میخوای از جلو...
نذاشت حرفم تموم بشه و حرکت اول رو زد...
جیغ من و آه اون با هم ترکیب شد، هنوز چیزی داخلم نکرده بود اما فوقالعاده درد داشتم.
دوباره گریهام گرفت.
#پارت_96
دوباره گریهام گرفت و با التماس نالیدم:
- وای ارباب...تو رو خدا درش بیار دارم میمیرم.
باز هم به حرفم توجه نکرد، آروم آروم خودش رو بهم فشار می داد.
حس میکردم فقط سرش واردم شده، کمی گذشت که آه مردونه ای کشید و با شهوت گفت:
+ تو این سالهایی که با دخترهای مختلفی بودم هیچ کدومشون به تنگی تو نبودن...تو عالی هستی ساحل، عالی!
با این حرفش خودش رو محکم فشار داد، که از درد چشمهام سیاهی رفت و شل شدم.
اون هم از فرصت استفاده کرد و شروع به کمر زدن کرد.
هم زمان آه های مردونه ای میکشید، پاهام رو باز تر کرد و دستش رو به بهش*تم رسوند.
چوچو**لم رو بین انگشتهاش گرفت و فشار داد.
بیاختیار تو اوج بیحالیم آهی کشیدم، خوشش اومد و مشغول بازی کردن با بهش*تم شد.
کارش باعث شد دردم رو فراموش کنم و غرق لذت بشم، وقتی که انگشتش رو وارد سوراخم جلوم کرد اومی گفتم که ارباب غرید:
+ جووون آره همینه...لذت ببره جن*دهی من...اوووف.
انگار دیوونه شد که حرکتهاش رو محکم و عمیق تر کرد، دوباره درد توی تنم پیچید.
اما با حرکت تند تند انگشتش توی سوراخ جلوم دردم رو نادیده میگرفتم.
آه و نالههام دست خودم نبود، بیاختیار جیغ زدم:
- آره...آره ارباب...آه...بیشتر...
+ جانم جان....میخوای ج*ر بخوری؟ چشمممم ج*رت می دم.
سه انگشتش رو همزمان وارد جلوم کرد و تند تند تکون داد که حس کردم رفتم هوا و بعد محکم به زمین کوبیده شدم.
با آه بلندی لرزیدم و به اوج رسیدم.
ترشحاتم روی دستش ریخت که همه رو به سوراخ پشتم مالید، کمرم رو توی دستهاش گرفت و تند د کوبنده ادامه داد.
لحظهی بعد داغیش رو توی سوراخ پشتم حس کردم.
#پارت_97
با این که ارضا شده بود اما باز هم درونم حرکت میکرد و وقتی کامل همهی آبش رو توم خالی کرد آروم کشید بیرون.
حس عجیبی داشتم، حس میکردم سوراخ پشتم کلی باز شده.
ارباب کنارم دراز کشید اما من با حس دستشویی شدیدی که داشتم با درد سریع بلند شدم و به سمت سرویس اتاق رفتم.
روی کاسهی توالت نشستم و با درد سعی میکردم خودم رو خالی کنم، سوراخم حسابی میسوخت و کارم رو سخت کرده بود.
بغض کردم...یعنی قراره باز هم این درد و تجربه کنم؟
جوابم به خودم فقط آه بلندی بود، کارم رو به سختی تموم کرد و از دستشویی خارج شدم.
واسه این که دردم نیاد مجبور بودم گشاد گشاد راه برم، لخت بودم اما دیگه خجالت نمیکشیدم...چه فایده اون که همه جای منو دیده بود.
حتی به خودش زحمت نداده بود که ببینه من کجا رفتم، بیخیال آرنجِش رو روی چشمهاش گذاشته بود، معلوم نبود خوابه یا بیدار.
سعی کردم بی سر و صدا کنارش دراز بکشم.
وقتی سرم رو روی بالش گذاشتم گفت:
+ تنبیه امشب رو فراموش نکن...دیگه نبینم بر خلاف دستورم عمل کنی.
چیزی نگفتم که دستش رو از روی چشمهاش برداشت و جدی بهم نگاه کرد و گفت:
+ نشنیدم.
منطورش رو فهمیدم و آروم گفتم:
- چشم.
لبخند پیروزمندانه ای زد و پشت بهم کرد و خوابید...
دوباره آهی کشیدم و سعی کردم دردم رو نادیده بگیرم و بخوابم.
**************
صبح وقتی بیدار شدم خبری از ارباب یاشار نبود، هنوز هم پشتم درد میکرد اما نه به شدت قبل...
لباسهام رو پوشیدم و از اتاقش بیرون رفتم، دلم میخواست یک راست به اتاقم پناه ببرم!
بین راه خدمتکارها منو میدیدن اما بی هیچ حرفی ازم دور میشدن انگار از یه چیزی میترسیدن.
فکر کنم یاشار با تنبیه اون مردم از همه زهر چشم گرفته بود.
#پارت_98
تو همین فکرها بودم که به اتاقم رسیدم، در و باز کردم و وارد شدم اما با دیدن سپهر خشکم زد.
بیخیال به من روی تختم نشسته بود و با سنجاق موی من ور میرفت، آب دهنم رو سخت قورت دادم و گفتم:
- شما این جا چی کار می کنید؟
سرش رو بالا گرفت و با پوزخند گفت:
- راستش اونقدر اون بالا سر و صدا بود که مجبور شدم بیام این جا بخوابم...خیلی بلند جیغ می کشیدی.
حس کردم گونههام از حرارت شرم سوخت...لب گزیدم و سرم رو انداختم پایین...
با دیدنم خندید و گفت:
- دیگه باید این خجالت رو بذاری کنار...واسه همه عادی شده.
حس کردم با این حرفها قصد آزار دادن منو داره، نفس عمیقی کشیدم و بدون نگاه کردن بهش سرد گفتم:
- میشه از اتاقم برید بیرون؟
بی پروا گفت:
- اگه نرم؟
با حرص چرخیدم تا خودم خارج بشم که نفهمیدم چطوری خودش رو بهم رسوند، محکم از پشت بغلم کرد و زیر گوشم گفت:
- تو خوب داری به یاشار سرویس میدی، حتی منی هم که نسبت به رابطه سردم رو هم تحریک می کنی.
با ترس تقلا کردم و گفتم:
- ولم کن...با توهم میگم ولم کن.
کمی تقلا کردم که ولم کرد، سریع چرخیدم و تیز نگاهش کردم...
عقب رفت و دستهاش رو به نشونه تسلیم بالا برد و با لبخند مسخره ای گفت:
- جو گیر نشو عزیزم.
اخمی کردم و عصبی گفتم:
- برو بیرون سپهر وگرنه به ارباب می گم.
با خباثت گفت:
- فکر می کنی فقط منو تنبیه میکنه؟
دلم تکون خورد و با ترس نگاهم کرد...انگار متوجه ی ترسم شد.
بوسی توی هوا برام فرستاد و از اتاقم خارج شد.
همین که رفت زانو هام شل شد و روی تختم نشستم.
ارباب یاشار کم بود که حالا سپهر هم بهش اضافه شد؟
#پارت_99
چند روز گذشت... تو این چند روز ارباب ازم رابطه نخواسته بود و این باعث خوشحالی من شده بود.
تو این چند روز سعی کرده بودم زیاد جلو چشم سپهر نباشم اون هم باهام کاری نداشت.
از صبح که بیدار شده بودم خاتون فقط دورم چرخ می زد حسابی گیجم کرده بود، با وارد شدن زنی با کیفی پر از لوازم آرایش بالاخره سکوتم رو شکستم و گفتم:
- خاتون این جا چه خبره؟ مهمونی شده؟
خاتون با لبخند گفت:
- آره عزیزم یه مهمونی کوچیکه تو هم مهمون ویژه ای.
مهمون ویژه؟ بیشتر گیج شدم اما باز هم چیزی نگفتم.
اون آرایشگر که اسمش نگین بود مشغول آرایش صورتم شد.
جلوی آینه رو پوشونده بود تا نتونم خودم رو ببینم.
نفهمیدم چی کار می کنه فقط صورتم و آرایش کرد و بعد رفت سراغ موهام.
یک ساعتی کارش طول کشید و بعد عقب رفت.
لبخند رضایت بخشی زد و گفت:
- ارباب حتما پاداش خوبی بهم میده.
خواستم حرفی بزنم پارچه ی روی آینه رو برداشت و من با دیدن صورتم مات موندم.
اولین بار بود که صورتم رو با آرایش میدیدم چقدر تغییر کرده بودم.
موهام رو همه رو فر کرده بود و یک طرف شونهام رها کرده بود، آرایشم شامل یه رژلب قرمز و خط چشم و ریمل بود، سایه محو سفید و صورتی ای پشت پلکهام زده بود.
خیلی زیبا شده بودم!
بیاختیار لبخندی زدم که خاتون گفت:
- عالی شدی ساحل عالی! حالا بیا این رو بپوش.
چشمم به لباسی افتاد که خاتون توی دستش گرفته بود.
یه پیراهن بلند سفید که روی بالاتنهاش با الماس های ریز تزیین شده بود، خیلی ناز بود.
بی اختیار گفتم:
- این لباس مال منه؟
خاتون سری تکون داد که با ذوق بلند شدم تا بپوشمش...کلا یادم رفته بود چیزی از مهمونی سوال کنم...
لباس رو که پوشیدم حسابی اندازهام بود، خودم رو که توی آینه دیدم بیاختیار یاد عروس ها افتادم...
عروس؟ من که دیگه هیچ وقت نمی تونم عروس بشم.
با یادآوری این که دیگه دختر نیستم آهی کشیدم.
#پارت_100
با صدای خاتون از فکر خارج شدم، دستم رو کشید و به سمت در هولم داد، در و باز کرد و منو به بیرون هول داد.
از همهی این کارها تعجب کرده بودم اما با دیدن ارباب که وسط سالن با کت و شلوار ایستاده بود ماتم برد.
چشمم به میز عقد خشک موند، ارباب خیلی جدی نگاهم کرد و دستش رو سمتم دراز کرد.
بیاختیار به سمتش قدم برداشتم...حسابی غافلگیر شده بودم.
دست سردم رو توی دست گرمش گذاشتم.
منو به خودش نزدیک تر کرد و کنار گوشم لب زد:
+ یه صیغهی محرمیت یک ساله است...برای این که راحت تر به عنوان معشوقه ام کنارم باشی...فکر چرتی پیش خودت نکن.
با دلخوری نگاهش کردم که به روی خودش نیاورد و بهم اشاره کرد روی مبل بشینم، حتی به این همه تغییر چهرهام هم توجه نکرد.
اونقدر براش بیارزش بودم که بهم نگفت امروز قراره صیغه اش بشم.
وای خدایا یعنی کارم به جایی کشیده که صیغه بشم؟
اونم صیغهی ارباب؟
نگاهم به سپهر افتاد که گوشهی سالن ایستاده بود و با پوزخند بهم نگاه میکرد.
دلم شکست!
با اومدن حاج آقا سرم رو پایین انداختم و تسلیم خواسته ی ارباب شدم.
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد