971 عضو
#پارت_101
چادر سفیدی که خاتون دستم داد رو روی سرم انداختم و روی صندلی نشستم...خیلی استرس داشتم!
همزمان بغضم شکست و همونطوری که چادر روی سرم بود اشک ریختم...
مامان کجایی که ببینی چه بلایی داره سر دخترت میاد؟
با نشستن ارباب کنارم بغضم رو قورت دادم...
اصلا نفهمیدم چطور بله دادم و کی ارباب یه حلقهی طلا ساده رو دستم کرد...
مگه این یه صیغهی معمولی نبود پس چرا حلقه دستم کرد؟
درسته زنش شدم اما در اصل خودم رو یه بردهی جن*سی میدونستم، تو همین فکر ها بودم که ارباب چادر رو از روی سرم کنار داد و به صورتم نگاه کرد.
کمی با تحسین نگاهم کرد و بعد دستش روی صورتم نشست و رد اشکهام رو پاک کرد و گفت:
+ نباید تا زمانی که با منی اشک بریزی...من قراره تو رو خوشبخت کنم پس بهتره قبولم کنی.
بیاختیار با خجالت شدم رو پایین انداختم و گفتم:
- چشم.
دستم رو گرفت و بلندم کرد، سوالی نگاهش کردم که گفت:
+ میخوام لباسی که بهت دادم رو توی تنت ببینم.
بیاختیار لبخندی زدم که چشمهاش برق زد و بعد با هم به سمت پله ها حرکت کردیم.
تمام مدت دستم توی دستهای گرمش بود باورم نمیشد که الان محرمش شده باشم.
#پارت_102
وارد اتاقش که شدیم سریع گوشهی چادرم رو کشید و اون رو از روی سرم پایین انداخت.
نگاهش روی تمام بدنم سنگینی میکرد، آروم دورم چرخید و بعد جلوم متوقف شد.
نگاهم به زیر بود و به صورتش نگاه نمیکردم اما دست زیر چونهام گذاشت و سرم رو بالا گرفت، با شرم به چشمهاش نگاه کردم که مسخ شده گفت:
+ این همه طنازی ذاتیِ یا ادا؟
چیزی نگفتم...بهم نزدیک تر شد و آروم بغلم کرد، آغوشش برخلاف همیشه نرم و گرم بود.
نه پر از هو**س و شهو**ت...
پس با خیال راحت سرم رو روی سینهی پهن و محکمش گذاشتم.
+ تو از امروز تا یک سالِ دیگه زن منی ساحل...توی این یک سال تو قرار نیست به عنوان یه ندیمه زندگی کنی.
خواستم سرم رو از روی سینهاش جدا کنم که نذاشت و سرم رو به خودش فشار داد و گفت:
+ تو دیگه جات این جاست...هیچ وقت نباید از اغوش من فاصله بگیری.
نمیدونم چرا اما از این حرفش خوشم اومد و لبخند زدم...
اون روز بعد از مدت ها حالم عجیب خوب بود!
اون هم به خاطر حرفهای ارباب بود.
*******
شب ارباب یاشار خواسته بود که شام رو کنار هم بخوریم و حضور من رو سر میز شام میخواست.
منم خوشحال شدم و بعد از این که مرتب ترین لباسم رو پوشیدم از اتاق خارج شدم.
دوباره نگاه اطرافیان روم سنگینی میکرد اما من دیگه از نگاههاشون بدم نمیاومد...بالعکس احساس گناه و خجالت نمیکردم.
#پارت_103
وقتی به میز غذا رسیدم تنها افراد سر میز ارباب و سپهر بودن.
سعی کردم به سپهر نگاه نکنم...
ارباب با دست به نزدیک ترین صندلی به خودش اشاره کرد.
از خدا خواسته رفتم کنارش نشستم، فکرش رو نمیکردم منی که همیشه غذای این میز زو آماده میکردم حالا سر همین میز کنار ارباب روستا برای خوردن غذا بشینم.
با نشستن دست ارباب روی رون پام از فکر بیرون اومدم، فشاری بهم آورد و کمی رونم رو نوازش کرد...
لب گزیدم و با خجالت زمزمه کردم:
- وای ارباب!
خندید و گفت:
+ ارباب؟ آدم شوهرش رو ارباب صدا میزنه؟
شوکه نگاهش کردم که دستش بین پام رفت، سریع پاهام رو چفت کردم و با هول به سپهر که سرگرم سالادش بود نگاه کردم و گفتم:
- وای الان میبینه.
+ تو تابلو نباشی نمیبینه...میخوام تا اومدن غذا دستم اونجا باشه پس پاهات رو باز کن.
با خواهش و التماس نگاهش کردم که اخم ظریفی کرد...به ناچار کمی پاهام رو باز کردم که فشاری به بین پام آورد.
لب گزیدم و با شرم سرم رو پایین انداختم.
مشغول مالیدن نازم شد و من به زور جلوی آهم رو گرفتم...
چشمهام خمار شده بود و دیگه کم مونده بود خیس بشم که دستش رو عقب کشید و تونستم نفس راحتی بکشم.
کمی طول کشید تا به خودم اومدم و با همون حال به ارباب نگاه کردم که لبخند شیطونی زد.
#پارت_104
کمی طول کشید تا به خودم اومدم و با همون حال به ارباب نگاه کردم که لبخند شیطونی زد.
تا به حال اینطوری ندیده بودمش... کلا تموم تفکراتم رو به هم زده بود.
با آماده شدن میز دست از این فکرها برداشتم و به غذاهای روی میز خیره شدم، یه جورایی از خوردن این غذاها معذب بودم.
آخه من سر این میز...کنار ارباب روستا چی کار میکردم؟
+ چرا چیزی نمی خوری؟
با صدای ارباب اول به اون بعد به سپهر نگاه کردم که پوزخندی روی لبهاش بود، با حرص نگاهم رو ازش گرفتم و سعی کردم با لحن ملایمی بگم:
- الان میخورم.
کمی برای خودم برنج ریختم و مشغول خوردن شدم، نصف بشقابم تموم نشده بود که سیر شدم.
ارباب انگار فهمید که کنار گوشم گفت:
+ بخور دیگه.
با خجالت گفتم:
- ممنون سیر شدم.
چیزی نگفت و چند دقیقه بعد که اونا هم غذاشون تموم شد خدمتکار ها مشغول جمع کردن میز شدن.
یاد خودم افتادم... واقعا چطوری شد که من از زندگیم فاصله گرفتم؟
ارباب نذاشت بیشتر فکر کنم دستم رو کشید و منو به سمت اتاقش برد...
جلوم ایستاد و با چشمای پر از شهو*ت و شیطنت نگاهم کرد.
دوباره از طرز نگاهش خجالت کشیدم.
دستم رو کشید و منو به سمت کمد برد و گفت:
+ بیا ساحل...میخوام امشب با هر شب دیگه ای متفاوت تر کنمِت.
چشمهام گرد شد...
حرفش چند معنی داشت، یا منظورش این بود که توی رابطه منو به شیوهی دیگه ای بکن*ه یا...
در کمد رو باز کرد و یه لباس خواب توری مشکی رو که جنسش از حریر بود جلوم نگه داشت...
با لبخند گفت:
+ این به سفیدی پوستِت خیلی میاد...متفاوت میشی.
اوه پس منظورش از تفاوت این بود...
من چقدر منحرف شده بودم، با همون خجالت گفتم:
- امشب...اینو بپوشم؟
سری تکون داد و گفت:
+ آره...میخوام این لباس رو توی تن تو ببینم.
لبخندی زدم...بدم نمیاومد حالا که خوش اخلاق شده بود و از همه مهم تر محرم بودیم باهاش باشم.
#پارت_105
لباس خواب رو از دستش گرفتم، خواستم برم توی حموم بپوشمش که کمرم رو گرفت و گفت:
+ کجا؟
با تعجب گفتم:
- خب برم اینو بپوشم.
خندهای کرد...انگار براش جوک تعریف کرده باشم، ابرویی بالا انداخت و گفت:
+ تو همین جا جلوی چشم من این لباس رو عوض میکنی.
چشمهام برای لحظه ای گرد شد...
اما با فکر به این که اون بارها بدنم رو دیده خجالت رو کنار گذاشتم و سعی کردم جلوش لخت بشم.
انگار فهمید مخالفتی ندارم که منتظر نگاهم کرد که من اول شالم رو در آوردم و بعد دکمه های تونیکم رو باز کردم.
زیرش یه تاپ قرمز تنم بود، سوتین هم نبسته بودم و این کمی خجالت زدهام میکرد.
نگاهم رو ازش گرفتم و بدون در آوردن تاپم شلوارم رو در آوردم و بعد آروم تاپم رو در آوردم.
حالا فقط یا به شرت قرمز جلوش ایستاده بودم.
سریع لباس خواب رو تنم کردم...کاملا اندازهام بود اما چه فایده همه جام مشخص بود.
چون کلا از تور بود حتی سی*نههام هم راحت مشخص بود.
دستش روی کش موهام نشست و موهام رو باز کرد.
این کارش باعث شد به چشمهاش خیره بشم، نگاهش تب دار و خمار بود.
حالت چشمهاش باعث شد منم گرمم بشه، تو یک چشم به هم زدن سرش رو خم کرد و لبهام رو به بازی گرفت.
چشمهام خود به خود بسته شد و باهاش همراه شدم.
دستم رو دور گردنش حلقه کردم و سعی کردم خودم رو بالا بکشم.
همزمانگازی از لبهام گرفت که آهم بین لبهاش گم شد.
#پارت_106
چشمهام خود به خود بسته شد و باهاش همراه شدم.
دستم رو دور گردنش حلقه کردم و سعی کردم خودم رو بالا بکشم.
همزمانگازی از لبهام گرفت که آهم بین لبهاش گم شد.
چنگی به یکی از سی*نههام زد و توی مشتش فشار داد...آخ آرومی گفتم که هالم داد و پشتم به دیوار خورد، سرش رو توی گردنم فرو کرد و شروع به مکیدن پوست گردنم کرد.
حس کردم توی ابرام...چشمهای رو بستم و خودم رو بهش سپردم...
سرش توی یقهام رفت...سی*نههام رو لیسید...
دوباره پایین تر رفت و جلوم زانو زد، نمیدونستم میخواد چی کار کنه.
پاهام رو باز کرد و لباس خوابم رو بالا داد، سرش رو بین پاهام خم کرد...بی قرار شدم.
خیسی شرتم رو مالید و بعد شرتم رو کنار زد، زبونش که به چاک ک**صم میخورد حس لذت عجیبی بهم دست میداد.
بیاختیار پاهام رو باز تر کردم و یکی از پاهام رو بالا دادم که پام رو انداخت روی شونهاش راحت تر ک**صم رو خورد.
آهی کشیدم و لب گزیدم.
سرش رو به خودم فشار دادم...بین پام کاملا خیس شده بود، چند دقیقه به کارش ادامه داد که با آه عمیقی رها شدم...
وای عالی بود!
نفس نفس میزدم که عقب کشید، خمار نگاهش کردم خیسی دور لبهاش تحریکم میکرد.
لبخندی زد و گفت:
+ حالا نوبت تواِ.
اینو گفت و بلند شد، کمی نفس کشیدم تا حالم جا بیاد و بعد جلوی پاهاش زانو زدم
#پارت_107
لبخندی زد و گفت:
+ حالا نوبت تواِ.
اینو گفت و بلند شد، کمی نفس کشیدم تا حالم جا بیاد و بعد جلوی پاهاش زانو زدم.
سعی کردم بهتر این کار و براش انجام بدم، مثل خودش شروع کردم به لیس زدن.
دستش رو توی موهام فرو کرد و کشید دردم اومد اما محل ندادم.
روی کلاهکش رو بوسیدم و دوباره اون رو وارد دهنم کردم.
با صدای دورگه ای گفت:
+ اووووف ساحل دیوونهام میکنی.
منو بالا کشید و دوباره به جون لب هام افتاد، سریع بردم سمت تخت و هولم داد...دوباره وحشی شده بود.
یه ارباب خشن و هات...ارباب خشن و هات من!
لباس خوابم رو جر داد و روم خیمه زد...گازی از سرشونهام گرفت و بعد به جونه سی*نههام افتاد که نالهای کردم...
- وااای ارب...ارباب.
+ بهم بگو یاشار...با ناله اسمم رو صدا کن.
لیسی به نو*ک سی*نهام زد که بیاختیار خواسته اش رو انجام دادم و گفتم:
- یاشاااااار
با شور سرش رو بلند کرد و گفت:
+ جاااان جان همینه.
شرتم رو از پام در آورد، خیلی بیتاب بودم انگار اون هم مثل من بود که بین پاهام جا گرفت و خودش رو تنظیم کرد.
#پارت_108
شرتم رو از پام در آورد، خیلی بیتاب بودم انگار اون هم مثل من بود که بین پاهام جا گرفت و خودش رو تنظیم کرد و ضربهی اول رو محکم زد.
جیغی کشیدم که پاهام رو بالا داد و ضربه هاش رو شروع کرد...
با صدای دورگهای گفت:
+ اوووف لعنتی بازم تنگی...پس کی قراره ازت سیر بشم...آه...
اجازهی حرف زدن رو بهم نمیداد با هر ضربهای که میزد تنم بالا پایین میشد درد و لذت توی تنم چرخ می زد.
آه کشیدنم هام دست خودم نبود.
یاشار واقعا علی بود!
*یاشار*
ساحل واقعا عالی بود!
حتی توی سک**س بیشتر از الیزابت ازش لذت می بردم.
پاهاش رو بیشتر باز کردم و عمیق تر توش کمر زدم.
جیغ هایی که میکشید برام لذت بخش بود و هر لحظه منو به ار*ضا شدن نزدیک میکرد.
تو همین فکر بودم که دوباره لرزید و شل شد.
باورم نمیشه اینقدر زود به آخر خط برسه.
خندیدم و روش خم شدم و گفتم:
+ طاقت بیار دختر من هنوز ار*ضا نشدم.
چند بار پلک زد و بعد پاهاش رو دورم حلقه کرد...
بینهایت از رام بودنش خوشم میاومد.
#پارت_109
بوسه ای به لبهاش زدم و دوباره تند کمر زدم...
دیگه جونی نداشت و آروم ناله میکرد، نفس های خودمم تند شده بود.
با چند تا ضربه ی محکم محشری توم به وجود اومد که بیسابقه بود.
بدون این که متوجه بشم خودم رو توش خالی کرده بودم...
بیجون کنارش افتادم...انگار تموم آب کمرم خالی شده بود.
من قبلا با دوستدختر هام همیشه بیشتر از یه دور رابطه داشتم اما با ساحل همون بار اول سیر میشدم.
نفس عمیقی کشیدم و دستی به تن برهنهاش کشیدم...
فکر کنم بیهوش شده بود یا شاید هم خوابیده بود.
ملحفه رو روش کشیدم و چشمام رو بستم.
**
"ساحل"
با صدای تق و توقی که اومد چشمهام رو باز کردم، با دیدن فضای اتاق فهمیدم توی اتاق اربابم...
خواستم بلند بشم که دیدم تنم برهنه است.
با خجالت ملحفه رو روی سی*نههام نگه داشتم.
خبری از ارباب نبود...ارباب؟
یادم اومد ارباب توی سک**س بهم گفته بود اسمش رو بگم...توی دلم ذوق نابی کردم.
با باز شدن در از فکر بیرون اومدم...
اول فکر کردم اربابِ اما با دیدن خاتون وایی از خجالت گفتم.
اما اول لبخندی روی لبهاش بود و سینی صبحانهای توی دستش بود.
- چطوری دخترم؟
با من من گفتم:
- خو...خوبم...خاتون چیزه میشه..میشه به من نگاه نکنی؟
برخلاف دفعه قبل نگاهش مهربون بود و عادی گفت:
- از من خجالت نکش عزیزم ارباب حسابی توصیه کرد که بهت برسم...حالا اینا رو برات آوردم.
لبخندی به خاطر حرفش زدم...
#پارت_110
برخلاف دفعه قبل نگاهش مهربون بود و عادی گفت:
- از من خجالت نکش عزیزم ارباب حسابی توصیه کرد که بهت برسم...حالا اینا رو برات آوردم.
لبخندی به خاطر حرفش زدم، سینی رو روی عسلی گذاشت و منم با همون خجالت جوری که خاتون حواسش نباشه لباسهام رو پوشیدم.
زن فهمیده ای بود اونقدر پشت به من ایستاد که من راحت کارم رو بکنم.
درد داشتم اما به روی خودم نیاوردم، تخت رو کمی مرتب کردم و رفتم توی دستشویی و آبی به سر و صورتم زدم.
کمی چک کردم ببینم یه وقت گردنم کبود نشده باشه یه وقت آبروم جلوی خاتون بره.
وقتی دیدم خبری نیست نفس راحتی کشیدم و از اتاق خارج شدم.
خاتون هنوز توی اتاق بود و داشت ملحفه های کثیف رو جمع میکرد.
دوباره مردم از خجالت...حتما آثار منو و ارباب یاشار روی ملحفه ها بود...
وایِ من!
اما خاتون خیلی عادی گفت:
- بشین صبحانهات رو بخور عزیزم.
روی مبل نشستم و آروم گفتم:
- خاتون ارباب کجاست؟
- رفت چرخی توی روستا بزنه تا ظهر میاد.
اهانی گفتم و نگاهی به سینی صبحانه انداختم...
دلم ضعف رفت، خم شدم و لیوان شیر رو برداشتم و ازش خوردم.
خاتون که رفت منم صبحانهام رو تموم کردم و بلند شدم.
به سمت آینه رفتم و دستی به موهام کشیدم.
من واقعا زیبا بودم که ارباب اینقدر از بدنم لذت میبره؟
به گفتهی خاتون صورتم شبیه مادرمه...مادرم...مامان النازم!
به چشم هام نگاه کردم...چشمهام مشکی بود اما یادمه چشمهای مادرم آبی بود پس چشمهام به پدرم رفته؟
چرا چیزی از پدرم نمیدونم؟
چرا مادرم هیچ حرفی از پدرم بهم نزده بود؟
شاید اگر کنارم بود زندگیم الان اینطوری نبود
#پارت_101
چادر سفیدی که خاتون دستم داد رو روی سرم انداختم و روی صندلی نشستم...خیلی استرس داشتم!
همزمان بغضم شکست و همونطوری که چادر روی سرم بود اشک ریختم...
مامان کجایی که ببینی چه بلایی داره سر دخترت میاد؟
با نشستن ارباب کنارم بغضم رو قورت دادم...
اصلا نفهمیدم چطور بله دادم و کی ارباب یه حلقهی طلا ساده رو دستم کرد...
مگه این یه صیغهی معمولی نبود پس چرا حلقه دستم کرد؟
درسته زنش شدم اما در اصل خودم رو یه بردهی جن*سی میدونستم، تو همین فکر ها بودم که ارباب چادر رو از روی سرم کنار داد و به صورتم نگاه کرد.
کمی با تحسین نگاهم کرد و بعد دستش روی صورتم نشست و رد اشکهام رو پاک کرد و گفت:
+ نباید تا زمانی که با منی اشک بریزی...من قراره تو رو خوشبخت کنم پس بهتره قبولم کنی.
بیاختیار با خجالت شدم رو پایین انداختم و گفتم:
- چشم.
دستم رو گرفت و بلندم کرد، سوالی نگاهش کردم که گفت:
+ میخوام لباسی که بهت دادم رو توی تنت ببینم.
بیاختیار لبخندی زدم که چشمهاش برق زد و بعد با هم به سمت پله ها حرکت کردیم.
تمام مدت دستم توی دستهای گرمش بود باورم نمیشد که الان محرمش شده باشم.
#پارت_102
وارد اتاقش که شدیم سریع گوشهی چادرم رو کشید و اون رو از روی سرم پایین انداخت.
نگاهش روی تمام بدنم سنگینی میکرد، آروم دورم چرخید و بعد جلوم متوقف شد.
نگاهم به زیر بود و به صورتش نگاه نمیکردم اما دست زیر چونهام گذاشت و سرم رو بالا گرفت، با شرم به چشمهاش نگاه کردم که مسخ شده گفت:
+ این همه طنازی ذاتیِ یا ادا؟
چیزی نگفتم...بهم نزدیک تر شد و آروم بغلم کرد، آغوشش برخلاف همیشه نرم و گرم بود.
نه پر از هو**س و شهو**ت...
پس با خیال راحت سرم رو روی سینهی پهن و محکمش گذاشتم.
+ تو از امروز تا یک سالِ دیگه زن منی ساحل...توی این یک سال تو قرار نیست به عنوان یه ندیمه زندگی کنی.
خواستم سرم رو از روی سینهاش جدا کنم که نذاشت و سرم رو به خودش فشار داد و گفت:
+ تو دیگه جات این جاست...هیچ وقت نباید از اغوش من فاصله بگیری.
نمیدونم چرا اما از این حرفش خوشم اومد و لبخند زدم...
اون روز بعد از مدت ها حالم عجیب خوب بود!
اون هم به خاطر حرفهای ارباب بود.
*******
شب ارباب یاشار خواسته بود که شام رو کنار هم بخوریم و حضور من رو سر میز شام میخواست.
منم خوشحال شدم و بعد از این که مرتب ترین لباسم رو پوشیدم از اتاق خارج شدم.
دوباره نگاه اطرافیان روم سنگینی میکرد اما من دیگه از نگاههاشون بدم نمیاومد...بالعکس احساس گناه و خجالت نمیکردم.
#پارت_103
وقتی به میز غذا رسیدم تنها افراد سر میز ارباب و سپهر بودن.
سعی کردم به سپهر نگاه نکنم...
ارباب با دست به نزدیک ترین صندلی به خودش اشاره کرد.
از خدا خواسته رفتم کنارش نشستم، فکرش رو نمیکردم منی که همیشه غذای این میز زو آماده میکردم حالا سر همین میز کنار ارباب روستا برای خوردن غذا بشینم.
با نشستن دست ارباب روی رون پام از فکر بیرون اومدم، فشاری بهم آورد و کمی رونم رو نوازش کرد...
لب گزیدم و با خجالت زمزمه کردم:
- وای ارباب!
خندید و گفت:
+ ارباب؟ آدم شوهرش رو ارباب صدا میزنه؟
شوکه نگاهش کردم که دستش بین پام رفت، سریع پاهام رو چفت کردم و با هول به سپهر که سرگرم سالادش بود نگاه کردم و گفتم:
- وای الان میبینه.
+ تو تابلو نباشی نمیبینه...میخوام تا اومدن غذا دستم اونجا باشه پس پاهات رو باز کن.
با خواهش و التماس نگاهش کردم که اخم ظریفی کرد...به ناچار کمی پاهام رو باز کردم که فشاری به بین پام آورد.
لب گزیدم و با شرم سرم رو پایین انداختم.
مشغول مالیدن نازم شد و من به زور جلوی آهم رو گرفتم...
چشمهام خمار شده بود و دیگه کم مونده بود خیس بشم که دستش رو عقب کشید و تونستم نفس راحتی بکشم.
کمی طول کشید تا به خودم اومدم و با همون حال به ارباب نگاه کردم که لبخند شیطونی زد.
#پارت_104
کمی طول کشید تا به خودم اومدم و با همون حال به ارباب نگاه کردم که لبخند شیطونی زد.
تا به حال اینطوری ندیده بودمش... کلا تموم تفکراتم رو به هم زده بود.
با آماده شدن میز دست از این فکرها برداشتم و به غذاهای روی میز خیره شدم، یه جورایی از خوردن این غذاها معذب بودم.
آخه من سر این میز...کنار ارباب روستا چی کار میکردم؟
+ چرا چیزی نمی خوری؟
با صدای ارباب اول به اون بعد به سپهر نگاه کردم که پوزخندی روی لبهاش بود، با حرص نگاهم رو ازش گرفتم و سعی کردم با لحن ملایمی بگم:
- الان میخورم.
کمی برای خودم برنج ریختم و مشغول خوردن شدم، نصف بشقابم تموم نشده بود که سیر شدم.
ارباب انگار فهمید که کنار گوشم گفت:
+ بخور دیگه.
با خجالت گفتم:
- ممنون سیر شدم.
چیزی نگفت و چند دقیقه بعد که اونا هم غذاشون تموم شد خدمتکار ها مشغول جمع کردن میز شدن.
یاد خودم افتادم... واقعا چطوری شد که من از زندگیم فاصله گرفتم؟
ارباب نذاشت بیشتر فکر کنم دستم رو کشید و منو به سمت اتاقش برد...
جلوم ایستاد و با چشمای پر از شهو*ت و شیطنت نگاهم کرد.
دوباره از طرز نگاهش خجالت کشیدم.
دستم رو کشید و منو به سمت کمد برد و گفت:
+ بیا ساحل...میخوام امشب با هر شب دیگه ای متفاوت تر کنمِت.
چشمهام گرد شد...
حرفش چند معنی داشت، یا منظورش این بود که توی رابطه منو به شیوهی دیگه ای بکن*ه یا...
در کمد رو باز کرد و یه لباس خواب توری مشکی رو که جنسش از حریر بود جلوم نگه داشت...
با لبخند گفت:
+ این به سفیدی پوستِت خیلی میاد...متفاوت میشی.
اوه پس منظورش از تفاوت این بود...
من چقدر منحرف شده بودم، با همون خجالت گفتم:
- امشب...اینو بپوشم؟
سری تکون داد و گفت:
+ آره...میخوام این لباس رو توی تن تو ببینم.
لبخندی زدم...بدم نمیاومد حالا که خوش اخلاق شده بود و از همه مهم تر محرم بودیم باهاش باشم.
#پارت_105
لباس خواب رو از دستش گرفتم، خواستم برم توی حموم بپوشمش که کمرم رو گرفت و گفت:
+ کجا؟
با تعجب گفتم:
- خب برم اینو بپوشم.
خندهای کرد...انگار براش جوک تعریف کرده باشم، ابرویی بالا انداخت و گفت:
+ تو همین جا جلوی چشم من این لباس رو عوض میکنی.
چشمهام برای لحظه ای گرد شد...
اما با فکر به این که اون بارها بدنم رو دیده خجالت رو کنار گذاشتم و سعی کردم جلوش لخت بشم.
انگار فهمید مخالفتی ندارم که منتظر نگاهم کرد که من اول شالم رو در آوردم و بعد دکمه های تونیکم رو باز کردم.
زیرش یه تاپ قرمز تنم بود، سوتین هم نبسته بودم و این کمی خجالت زدهام میکرد.
نگاهم رو ازش گرفتم و بدون در آوردن تاپم شلوارم رو در آوردم و بعد آروم تاپم رو در آوردم.
حالا فقط یا به شرت قرمز جلوش ایستاده بودم.
سریع لباس خواب رو تنم کردم...کاملا اندازهام بود اما چه فایده همه جام مشخص بود.
چون کلا از تور بود حتی سی*نههام هم راحت مشخص بود.
دستش روی کش موهام نشست و موهام رو باز کرد.
این کارش باعث شد به چشمهاش خیره بشم، نگاهش تب دار و خمار بود.
حالت چشمهاش باعث شد منم گرمم بشه، تو یک چشم به هم زدن سرش رو خم کرد و لبهام رو به بازی گرفت.
چشمهام خود به خود بسته شد و باهاش همراه شدم.
دستم رو دور گردنش حلقه کردم و سعی کردم خودم رو بالا بکشم.
همزمانگازی از لبهام گرفت که آهم بین لبهاش گم شد.
#پارت_106
چشمهام خود به خود بسته شد و باهاش همراه شدم.
دستم رو دور گردنش حلقه کردم و سعی کردم خودم رو بالا بکشم.
همزمانگازی از لبهام گرفت که آهم بین لبهاش گم شد.
چنگی به یکی از سی*نههام زد و توی مشتش فشار داد...آخ آرومی گفتم که هالم داد و پشتم به دیوار خورد، سرش رو توی گردنم فرو کرد و شروع به مکیدن پوست گردنم کرد.
حس کردم توی ابرام...چشمهای رو بستم و خودم رو بهش سپردم...
سرش توی یقهام رفت...سی*نههام رو لیسید...
دوباره پایین تر رفت و جلوم زانو زد، نمیدونستم میخواد چی کار کنه.
پاهام رو باز کرد و لباس خوابم رو بالا داد، سرش رو بین پاهام خم کرد...بی قرار شدم.
خیسی شرتم رو مالید و بعد شرتم رو کنار زد، زبونش که به چاک ک**صم میخورد حس لذت عجیبی بهم دست میداد.
بیاختیار پاهام رو باز تر کردم و یکی از پاهام رو بالا دادم که پام رو انداخت روی شونهاش راحت تر ک**صم رو خورد.
آهی کشیدم و لب گزیدم.
سرش رو به خودم فشار دادم...بین پام کاملا خیس شده بود، چند دقیقه به کارش ادامه داد که با آه عمیقی رها شدم...
وای عالی بود!
نفس نفس میزدم که عقب کشید، خمار نگاهش کردم خیسی دور لبهاش تحریکم میکرد.
لبخندی زد و گفت:
+ حالا نوبت تواِ.
اینو گفت و بلند شد، کمی نفس کشیدم تا حالم جا بیاد و بعد جلوی پاهاش زانو زدم
#پارت_107
لبخندی زد و گفت:
+ حالا نوبت تواِ.
اینو گفت و بلند شد، کمی نفس کشیدم تا حالم جا بیاد و بعد جلوی پاهاش زانو زدم.
سعی کردم بهتر این کار و براش انجام بدم، مثل خودش شروع کردم به لیس زدن.
دستش رو توی موهام فرو کرد و کشید دردم اومد اما محل ندادم.
روی کلاهکش رو بوسیدم و دوباره اون رو وارد دهنم کردم.
با صدای دورگه ای گفت:
+ اووووف ساحل دیوونهام میکنی.
منو بالا کشید و دوباره به جون لب هام افتاد، سریع بردم سمت تخت و هولم داد...دوباره وحشی شده بود.
یه ارباب خشن و هات...ارباب خشن و هات من!
لباس خوابم رو جر داد و روم خیمه زد...گازی از سرشونهام گرفت و بعد به جونه سی*نههام افتاد که نالهای کردم...
- وااای ارب...ارباب.
+ بهم بگو یاشار...با ناله اسمم رو صدا کن.
لیسی به نو*ک سی*نهام زد که بیاختیار خواسته اش رو انجام دادم و گفتم:
- یاشاااااار
با شور سرش رو بلند کرد و گفت:
+ جاااان جان همینه.
شرتم رو از پام در آورد، خیلی بیتاب بودم انگار اون هم مثل من بود که بین پاهام جا گرفت و خودش رو تنظیم کرد.
#پارت_108
شرتم رو از پام در آورد، خیلی بیتاب بودم انگار اون هم مثل من بود که بین پاهام جا گرفت و خودش رو تنظیم کرد و ضربهی اول رو محکم زد.
جیغی کشیدم که پاهام رو بالا داد و ضربه هاش رو شروع کرد...
با صدای دورگهای گفت:
+ اوووف لعنتی بازم تنگی...پس کی قراره ازت سیر بشم...آه...
اجازهی حرف زدن رو بهم نمیداد با هر ضربهای که میزد تنم بالا پایین میشد درد و لذت توی تنم چرخ می زد.
آه کشیدنم هام دست خودم نبود.
یاشار واقعا علی بود!
*یاشار*
ساحل واقعا عالی بود!
حتی توی سک**س بیشتر از الیزابت ازش لذت می بردم.
پاهاش رو بیشتر باز کردم و عمیق تر توش کمر زدم.
جیغ هایی که میکشید برام لذت بخش بود و هر لحظه منو به ار*ضا شدن نزدیک میکرد.
تو همین فکر بودم که دوباره لرزید و شل شد.
باورم نمیشه اینقدر زود به آخر خط برسه.
خندیدم و روش خم شدم و گفتم:
+ طاقت بیار دختر من هنوز ار*ضا نشدم.
چند بار پلک زد و بعد پاهاش رو دورم حلقه کرد...
بینهایت از رام بودنش خوشم میاومد.
#پارت_109
بوسه ای به لبهاش زدم و دوباره تند کمر زدم...
دیگه جونی نداشت و آروم ناله میکرد، نفس های خودمم تند شده بود.
با چند تا ضربه ی محکم محشری توم به وجود اومد که بیسابقه بود.
بدون این که متوجه بشم خودم رو توش خالی کرده بودم...
بیجون کنارش افتادم...انگار تموم آب کمرم خالی شده بود.
من قبلا با دوستدختر هام همیشه بیشتر از یه دور رابطه داشتم اما با ساحل همون بار اول سیر میشدم.
نفس عمیقی کشیدم و دستی به تن برهنهاش کشیدم...
فکر کنم بیهوش شده بود یا شاید هم خوابیده بود.
ملحفه رو روش کشیدم و چشمام رو بستم.
**
"ساحل"
با صدای تق و توقی که اومد چشمهام رو باز کردم، با دیدن فضای اتاق فهمیدم توی اتاق اربابم...
خواستم بلند بشم که دیدم تنم برهنه است.
با خجالت ملحفه رو روی سی*نههام نگه داشتم.
خبری از ارباب نبود...ارباب؟
یادم اومد ارباب توی سک**س بهم گفته بود اسمش رو بگم...توی دلم ذوق نابی کردم.
با باز شدن در از فکر بیرون اومدم...
اول فکر کردم اربابِ اما با دیدن خاتون وایی از خجالت گفتم.
اما اول لبخندی روی لبهاش بود و سینی صبحانهای توی دستش بود.
- چطوری دخترم؟
با من من گفتم:
- خو...خوبم...خاتون چیزه میشه..میشه به من نگاه نکنی؟
برخلاف دفعه قبل نگاهش مهربون بود و عادی گفت:
- از من خجالت نکش عزیزم ارباب حسابی توصیه کرد که بهت برسم...حالا اینا رو برات آوردم.
لبخندی به خاطر حرفش زدم...
#پارت_110
برخلاف دفعه قبل نگاهش مهربون بود و عادی گفت:
- از من خجالت نکش عزیزم ارباب حسابی توصیه کرد که بهت برسم...حالا اینا رو برات آوردم.
لبخندی به خاطر حرفش زدم، سینی رو روی عسلی گذاشت و منم با همون خجالت جوری که خاتون حواسش نباشه لباسهام رو پوشیدم.
زن فهمیده ای بود اونقدر پشت به من ایستاد که من راحت کارم رو بکنم.
درد داشتم اما به روی خودم نیاوردم، تخت رو کمی مرتب کردم و رفتم توی دستشویی و آبی به سر و صورتم زدم.
کمی چک کردم ببینم یه وقت گردنم کبود نشده باشه یه وقت آبروم جلوی خاتون بره.
وقتی دیدم خبری نیست نفس راحتی کشیدم و از اتاق خارج شدم.
خاتون هنوز توی اتاق بود و داشت ملحفه های کثیف رو جمع میکرد.
دوباره مردم از خجالت...حتما آثار منو و ارباب یاشار روی ملحفه ها بود...
وایِ من!
اما خاتون خیلی عادی گفت:
- بشین صبحانهات رو بخور عزیزم.
روی مبل نشستم و آروم گفتم:
- خاتون ارباب کجاست؟
- رفت چرخی توی روستا بزنه تا ظهر میاد.
اهانی گفتم و نگاهی به سینی صبحانه انداختم...
دلم ضعف رفت، خم شدم و لیوان شیر رو برداشتم و ازش خوردم.
خاتون که رفت منم صبحانهام رو تموم کردم و بلند شدم.
به سمت آینه رفتم و دستی به موهام کشیدم.
من واقعا زیبا بودم که ارباب اینقدر از بدنم لذت میبره؟
به گفتهی خاتون صورتم شبیه مادرمه...مادرم...مامان النازم!
به چشم هام نگاه کردم...چشمهام مشکی بود اما یادمه چشمهای مادرم آبی بود پس چشمهام به پدرم رفته؟
چرا چیزی از پدرم نمیدونم؟
چرا مادرم هیچ حرفی از پدرم بهم نزده بود؟
شاید اگر کنارم بود زندگیم الان اینطوری نبود
#پارت_111
نمیدونم زنده است یا مرده...البته مادرم از بین حرفهاش میگفت که پدرت مرده اما نه عکسی ازش بهم نشون داده بود نه حتی اسمی ازش نام برده بود...
آهی کشیدم و بغضم رو قورت دادم.
از اتاق ارباب بیرون رفتم و به سمت اتاق خودم حرکت کردم که بین راه خاتون رو دیدم و پرسید:
- کجا میری؟
- میرم اتاقم خاتون.
لبخندی زد و گفت:
- ارباب دستور داد اتاقت رو عوض کنیم عزیزم...اتاقت کنار اتاق اربابِ تموم وسایلت هم اونجا منتقل شده.
شرط میبستم چشمهام از این باز تر نمیشد...
ارباب این دستور رو داده بود؟ چرا یهویی اینقدر تغییر کرده بود؟
خاتون دستم رو کشید و گفت:
- بیا بریم اتاق جدیدت رو ببینیم.
بیحرف دنبال خاتون راه افتادم...باورم نمیشه توی دو روز زندگیم اینقدر تغییر کرده باشه.
خاتون در کنار اتاق ارباب رو باز کرد، چشمم به اتاق بزرگی با دیزاین سفید و کرم افتاد که پنجرهی تمام قدی داشت...خیلی دل باز بود!
با ذوق گفتم:
- عالیه!
خاتون گفت:
- دیشب این جا رو تمیز کردیم...میمونه وسایل ها که الان جمیله و صدیقه میارن...برم بهشون کمک کنم.
سری تکون دادم و خاتون هم چرخید و رفت.
نفس عمیقی کشیدم و دوباره با شیفتگی به اتاق جدیدم خیره شدم اما...
- خوش میگذره نه؟
سریع چرخیدم و به سپهر نگاه کردم...باز چی از جونم میخواست؟
نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت:
- شرمنده سلام نکردم...سلام خانوم کوچیک.
با شک گفتم:
- خانوم کوچیک؟
پوزخندی زد و نزدیک تر اومد.
#پارت_112
با شک گفتم:
- خانوم کوچیک؟
پوزخندی زد و نزدیک تر اومد که اخمی کردم اما اون گفت:
- آره دیگه الان شما خانوم کوچیک این عمارت هستید... از وقتی که مخ ارباب این روستا رو زدی.
اخمی کردم و دلخور گفتم:
- چطور وقتی از همه چی خبر دارین این حرفو میزنید؟
خنثی نگاهم کرد و بعد چرخی توی اتاقم زد و گفت:
- آره از همه چی خبر دارم...خبر دارم که چطور از یه دختر ساده تبدیل شدی به یه هر**زه...خبر دارم چطوری خودت رو به یاشار فروختی...خبر دارم چطوری آبروت از بین رفت و الان صیغهی ارباب یاشار شدی.
بغض به گلوم چنگ زد...حرفاش عین حقیقت بود.
چرخید و به چشمهام نگاه کرد که گفتم:
- درد تو چیه؟ چرا عذابم میدی؟ تو که اینطوری نبودی.
مثل بچه ها داشتم حرف میزدم فکر کردم الانه که مسخرهام کنه اما چشمهاش غمگین شد...
چند لحظه نگاهم کرد و بعد از کنارم گذشت و رفت.
حرفهای آخرش توی سرم چرخ میخورد و واقعیت تلخی رو برام روشن میکرد.
داشتم کی رو گول میزدم؟
ارباب این همه امکانات رو به من داد در عوض چی؟
ابروم؟ بکارتم؟ آزادیم؟
داشتم خام میشدم...داشتم مثل اون دخترایی میشدم که همه چی خودشون رو برای موقعیت و پول فدا میکردن.
نه من اینطوری نیستم.
آهی کشیدم و بغضم رو قورت دادم.
خاتون دوباره وارد اتاق شد.
چمدان لباسهام هم دستش بود، قبل از این که اون رو زمین بذاره گفتم:
- وایسا خاتون.
با تعجب گفت:
- چی شده؟
نفس عمیقی کشیدم و جدی گفتم:
- من این اتاق رو نمیخوام.
#پارت_113
با تعجب گفت:
- چی شده؟
نفس عمیقی کشیدم و جدی گفتم:
- من این اتاق رو نمیخوام.
با نگرانی گفت:
- چرا؟
- میخوام برم اتاق قبلیم خاتون...وسایلهام رو ببر اون جا.
با شک و ترس گفت:
- ولی ساحل جان دستور ارباب اینه.
عصبی نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- برام مهم نیست من این اتاق رو نمیخوام.
دیگه اجازه ندادم حرفی بزنه و سریع از اون اتاق که دلم رو برده بود بیرون زدم...لعنت بهت سپهر...
لعنت بهت ارباب یاشار...
لعنت به هر چی مردِ...
بین راه چشمم به سپهر افتاد که روی پله ها ایستاده بود و نگاهم میکرد...
بغض کردم و با نفرت ازش چشم برداشتم.
بیتوجه به نگاه متعجب دیگران وارد اتاقم شدم و در و بستم.
ناراحت و غمگین به اتاق کوچیک رو به روم با وسایل کهنهاش انداختم...
آره جایگاه من اینجاست...
من متعلق به اینجام!
صدای در اتاق بلند شد و پشت بندش صدای خاتون:
- در باز کن ساحل...بگو چی شده.
با همون تن صدای سرد و عصبی گفتم:
- چیزی نشده خاتون فقط وسایلم رو بده.
به ناچار باشه ای گفت و منم در و باز کردم.
#پارت_114
با تردید وارد اتاق شد و چمدانم رو کنار در گذاشت...
اجازه ندادم حرفی بزنه و گفتم:
- مرسی خاتون میتونی بری.
با کلی شک و تردید برگشت و رفت...
در اتاق رو بستم و روی تخت نشستم...حالا بهتر شد نه؟
یه قطره از چشمم چکید که سریع پاکش کردم.
بلند شدم و لباسهام رو با لباس های سادهای عوض کردم و مثل همیشه شالم رو سرم کردم و حجاب کاملی گرفتم.
حالا شدم ساحل گذشته؟
دقیقه ها گذشت و من داشتم به خود قبلیم فکر میکردم که در یه دفعه باز شد...
برگشتم و به ارباب نگاه کردم، اخم پر رنگی کرده بود و جلو اومد و عصبی گفت:
+ تو اینجا چی کار میکنی؟
با خونسردی گفتم:
- این جا اتاق منه ارباب.
پوزخندی زد و گفت:
+ ولی من دستور دادم بری اتاق بالایی...میفهمی دستور.
توی چشمهای نگاه کردم و گفتم:
- درسته ولی من ندیمهی شمام و جام اینجاست.
انگار عصبی تر شد که داد زد:
+ آره تو ندیمهی منی اما تا موقعی که صیغهی منی باید در حد من زندگی کنی نه مثل یه کلفت.
بغض کردم...لعنتی از این بغض متنفرم!
بیتوجه به ناراحتیم دستم رو گرفت و کشید.
با گریه گفتم:
- نمیام.
برگشت سمتم و داد زد:
+ چه مرگت شده هار شدی؟
- آره هار شدم ولم کن.
با چشمهای به خون نشسته نگاهم کرد و گفت:
+ نکنه یادت رفته من کی هستم ها؟ چند بار به روت خندیدم دور برداشتی هر**زه؟
وقتی از زبون ارباب هم اون کلمه رو شنیدم شکستم...
آره من هر**زهام...
#پارت_115
نمیدونم چی شد که داد زدم:
- آره من یه هر**زهام بهتره با منه هر**زه نخوابی.
نفهمیدم چطور شد که گونهی راستم سوخت...
بدجوری هم سوخت!
قبل از این که به خودم بیا پرتم کرد روی زمین و گفت:
+ چموش شدی آره؟ نباید بهت رو میدادم حالا که دوست داری توی اتاقت باشی اونقدر این جا بمون که تا از گشنگی بمیری.
اینو گفت و کلید رو از در گرفت و رفت...صدای چرخش کلید رو که شنیدم دلم آتیش گرفت.
تنها کلمهای که توی سرم چرخ می زد بیرحم بود...ارباب بیرحم و خشن!
سرم رو روی زمین گذاشتم و آزادانه اشک ریختم اونقدر که خوابم برد.
************
نمیدونم چقدر گذشته بود...اما اصلا جون نداشتم بلند بشم.
انگار اصلا آدم زندهای توی عمارت نبود چون حتی خاتون هم نیومده بود سراغم رو بگیره.
دلم عجیب ضعف میرفت!
بدنم ضعیف شده بود و به خاطر گریه و غصهای که خورده بودم اصلا توان حرکت نداشتم.
نمیدونم ارباب کی در و باز میکنه.
دلم تیری کشید که با درد چنگی به لباسم زدم...
آروم از روی زمین بلند شدم و به سمت تخت رفتم.
تموم بدنم درد میکرد بدتر از اون گونهام بود.
فکر کنم کبود شده باشه.
خودم رو روی تخت کشیدم و چشمهام رو بستم.
سعی کردم بخوابم تا گرسنگی رو حس نکنم اما نمیشد.
چقدر بدبختم بودم!
دوباره اشکهام راه خودشون رو پیش گرفتن.
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد