971 عضو
#پارت_116
خودم رو روی تخت کشیدم و چشمهام رو بستم.
سعی کردم بخوابم تا گرسنگی رو حس نکنم اما نمیشد.
چقدر بدبختم بودم!
دوباره اشکهام راه خودشون رو پیش گرفتن.
چرا کسی نگران من نمیشد؟
مگه من از ارباب چی خواسته بودم جز این که توی این اتاق بمونم؟
خودم میدونم لج کرده بودم اما این حقم نبود.
چقدر عمر خوش بودن هام کوتاه بود!
نفهمیدم چی شد که بین این فکر و خیالهام معدهام تیر کشید و چشمام سیاهی رفت.
***************
"یاشار"
با حرص قاشق غذا رو توی دهنم گذاشتم.
هر لقمهای که قورت میدادم مثل سنگ از گلوم پایین میرفت، لیوان آبی برای خودم ریختم که سپهر گفت:
- چی شده زنت رو کنارت نمیبینم؟
با این حرفش خشک شدم.
زنم؟ آره ساحل زنم بود...با اعصاب خوردی به سپهر خیره شدم و گفتم:
+ منظور؟
شونهای بالا انداخت و گفت:
- هیچی.
پوفی کشیدم و از سر میز بلند شدم.
تند به سمت پله ها رفتم و سعی کردم به اتاق ساحل نگاه نکنم که یه وقت وسوسه نشم برم سمتش.
اون دختر با تن و بدنش منو تسخیر کرده بود اما باید تنبیه میشد تا درسش رو یاد بگیره.
#پارت_117
سخت بود گذشتن ازش اما من یاشار بودم...یه ارباب، و بیرحمی توی خونم بود...
************
صبح با صدای کوبیده شدن در چشم باز کردم، در پشت سر هم کوبیده میشد و عصبیم کرده بود.
با صدایی که به خاطر خواب دورگه شده بود داد زدم:
+ کیه؟
صدای خاتون بود که با ترس و نگرانی گفت:
- ارباب لطفا بذارین بیام داخل.
پوفی کشیدم و بلند شدم...
تیشرتم رو تنم کردم و گفتم:
+ بیا.
در و باز کرد و داخل شد.
+چی شده خاتون؟
با بغض خفه ای گفت:
- ارباب هر چی به در اتاق ساحل می زنم جواب نمی ده و...
پریدم وسط حرفش و عصبی داد زدم:
+ چی؟ مگه نگفتم نزدیک اون اتاق نشین؟
با ترس گفت:
- اما ارباب دو روز گذشته ساحل اصلا جواب ما رو نمی ده...اون بدن ضعیفی داره ضعف کنه از حال می ره ارباب.
کمی با حرفاش قانع شدم...
پتو رو کنار زدم و کلید اتاقش رو از روی میزم برداشتم و به سمت در حرکت کردم.
#پارت_118
از اتاق خارج شدم و تند تند از پله ها پایین رفتم.
خاتون هم دنبالم بود، پشت در اتاق ساحل ایستادم و سریع کلید رو توی در چرخوندم و در و باز کردم.
خشکم زد...
خاتون با دیدن صحنهی رو به روش جیغی کشید...سریع به خودم اومدم و جلو رفتم.
خم شدم و ساحل رو از روی زمین بلند کردم.
رنگش مثل گچ شده بود.
عصبی داد زدم:
+ خاتون سپهر رو خبر کن زود.
با گریه گفت:
- چشم.
از اتاق که خارج شد سریع ساحل رو بلند کردم و روی تخت گذاشتم.
تنش سرد بود و رنگ پریده بود.
لباش از شدت خشکی ترک برداشته بود.
اوف من چی کار کرده بودم؟
با اومدن صبر کشیدم کنار که گفت:
- چی شده؟
داد زدم:
+ معاینهاش کن بیهوش شده.
سری تکون داد و جلو اومد...
#پارت_119
با اومدن سپهر کشیدم کنار که گفت:
- چی شده؟
داد زدم:
+ معاینهاش کن بیهوش شده.
سری تکون داد و جلو اومد...
از تخت فاصله گرفتم و چنگی به موهام زدم...
چند دقیقه بعد سپهر گفت:
- فشارش پایینِ...خیلی ضعیف شده بهوش اومد بهش غذا بدین مخصوصا میوه...باید تقویت بشه...و البته یه چیز دیگه.
بلند شد و چند ثانیه بهم نگاه کرد...
منتظر موندم تا حرفش رو بزنه که ادامه داد:
- اگه نمیخوای از یه رعیت بچه داشته باشی مراعات کن.
شوکه گفتم:
+ چی؟
- ممکنه باردار باشه...البته شاید هم نباشه من فقط نظر دادم.
با خشم نگاهم رو ازش گرفتم؛ حسم میگفت این حرفها رو برای اذیت کردن من میگه.
آخه مگه ممکنه ساحل حامله باشه؟
چرا نباشه...من اصلا مراقب نبودم، چندین بار خودم رو توش خالی کرده بودم...
با تردید نگاهش کردم که آروم خوابیده بود و نفس میکشید.
اگه حامله باشه چی؟
پوف کلافهای کشیدم و از اتاق خارج شدم، رو به خاتون کردم و گفتم:
+ برای ساحل سوپ درست کن خاتون.
- چشم ارباب.
سری تکون دادم و به سمت اتاقم حرکت کردم.
#پارت_120
"ساحل"
با بیحالی نیم خیر شدم و نشستم که خاتون با هول گفت:
- بلند نشو دخترم.
لبخندی زدم و گفتم:
- نگران نباش خاتون من خوبم.
کنارم روی تخت نشست و سینی غذا رو روی پاهام گذاشت و گفت:
- باید تقویت بشی...برات سوپ پختم بخوری خوب میشی.
لبخند تشکر آمیزی زدم و قاشق رو برداشتم...
گرسنهام بود اما دلم به غذا نمیگرفت...یه جوری بودم.
اما به خاطر این که دلم ضعف میرفت یه قاشق گذاشتم توی دهنم.
کم کم اشتها اومدم و همهاش رو خوردم، خاتون تموم مدت با مهربونی نگاهم میکرد.
وقتی ظرف سوپ خالی شد گفت:
- وایسا برم باز هم برات بیارم.
سریع گفتم:
- نه خاتون مرسی دیگه نمیخورم سیر شدم.
- نوش جونت عزیزم!
سینی رو از روی پاهام برداشت و رفت، با رفتنش یاد ارباب افتادم و دلم گرفت.
آهی کشیدم و روی تخت دراز کشیدم.
یعنی الان خوابیده؟
اوف ساحل چرا نگران اون مردی؟
به خاطر اون ارباب خشنِ که تو به این حال و روز دچار شدی.
با حرص زیر لب گفتم:
- مردک بیرحم...
با صدایی که شنیدم چشمهام گرد شد.
#پارت_111
نمیدونم زنده است یا مرده...البته مادرم از بین حرفهاش میگفت که پدرت مرده اما نه عکسی ازش بهم نشون داده بود نه حتی اسمی ازش نام برده بود...
آهی کشیدم و بغضم رو قورت دادم.
از اتاق ارباب بیرون رفتم و به سمت اتاق خودم حرکت کردم که بین راه خاتون رو دیدم و پرسید:
- کجا میری؟
- میرم اتاقم خاتون.
لبخندی زد و گفت:
- ارباب دستور داد اتاقت رو عوض کنیم عزیزم...اتاقت کنار اتاق اربابِ تموم وسایلت هم اونجا منتقل شده.
شرط میبستم چشمهام از این باز تر نمیشد...
ارباب این دستور رو داده بود؟ چرا یهویی اینقدر تغییر کرده بود؟
خاتون دستم رو کشید و گفت:
- بیا بریم اتاق جدیدت رو ببینیم.
بیحرف دنبال خاتون راه افتادم...باورم نمیشه توی دو روز زندگیم اینقدر تغییر کرده باشه.
خاتون در کنار اتاق ارباب رو باز کرد، چشمم به اتاق بزرگی با دیزاین سفید و کرم افتاد که پنجرهی تمام قدی داشت...خیلی دل باز بود!
با ذوق گفتم:
- عالیه!
خاتون گفت:
- دیشب این جا رو تمیز کردیم...میمونه وسایل ها که الان جمیله و صدیقه میارن...برم بهشون کمک کنم.
سری تکون دادم و خاتون هم چرخید و رفت.
نفس عمیقی کشیدم و دوباره با شیفتگی به اتاق جدیدم خیره شدم اما...
- خوش میگذره نه؟
سریع چرخیدم و به سپهر نگاه کردم...باز چی از جونم میخواست؟
نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت:
- شرمنده سلام نکردم...سلام خانوم کوچیک.
با شک گفتم:
- خانوم کوچیک؟
پوزخندی زد و نزدیک تر اومد.
#پارت_112
با شک گفتم:
- خانوم کوچیک؟
پوزخندی زد و نزدیک تر اومد که اخمی کردم اما اون گفت:
- آره دیگه الان شما خانوم کوچیک این عمارت هستید... از وقتی که مخ ارباب این روستا رو زدی.
اخمی کردم و دلخور گفتم:
- چطور وقتی از همه چی خبر دارین این حرفو میزنید؟
خنثی نگاهم کرد و بعد چرخی توی اتاقم زد و گفت:
- آره از همه چی خبر دارم...خبر دارم که چطور از یه دختر ساده تبدیل شدی به یه هر**زه...خبر دارم چطوری خودت رو به یاشار فروختی...خبر دارم چطوری آبروت از بین رفت و الان صیغهی ارباب یاشار شدی.
بغض به گلوم چنگ زد...حرفاش عین حقیقت بود.
چرخید و به چشمهام نگاه کرد که گفتم:
- درد تو چیه؟ چرا عذابم میدی؟ تو که اینطوری نبودی.
مثل بچه ها داشتم حرف میزدم فکر کردم الانه که مسخرهام کنه اما چشمهاش غمگین شد...
چند لحظه نگاهم کرد و بعد از کنارم گذشت و رفت.
حرفهای آخرش توی سرم چرخ میخورد و واقعیت تلخی رو برام روشن میکرد.
داشتم کی رو گول میزدم؟
ارباب این همه امکانات رو به من داد در عوض چی؟
ابروم؟ بکارتم؟ آزادیم؟
داشتم خام میشدم...داشتم مثل اون دخترایی میشدم که همه چی خودشون رو برای موقعیت و پول فدا میکردن.
نه من اینطوری نیستم.
آهی کشیدم و بغضم رو قورت دادم.
خاتون دوباره وارد اتاق شد.
چمدان لباسهام هم دستش بود، قبل از این که اون رو زمین بذاره گفتم:
- وایسا خاتون.
با تعجب گفت:
- چی شده؟
نفس عمیقی کشیدم و جدی گفتم:
- من این اتاق رو نمیخوام.
#پارت_113
با تعجب گفت:
- چی شده؟
نفس عمیقی کشیدم و جدی گفتم:
- من این اتاق رو نمیخوام.
با نگرانی گفت:
- چرا؟
- میخوام برم اتاق قبلیم خاتون...وسایلهام رو ببر اون جا.
با شک و ترس گفت:
- ولی ساحل جان دستور ارباب اینه.
عصبی نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- برام مهم نیست من این اتاق رو نمیخوام.
دیگه اجازه ندادم حرفی بزنه و سریع از اون اتاق که دلم رو برده بود بیرون زدم...لعنت بهت سپهر...
لعنت بهت ارباب یاشار...
لعنت به هر چی مردِ...
بین راه چشمم به سپهر افتاد که روی پله ها ایستاده بود و نگاهم میکرد...
بغض کردم و با نفرت ازش چشم برداشتم.
بیتوجه به نگاه متعجب دیگران وارد اتاقم شدم و در و بستم.
ناراحت و غمگین به اتاق کوچیک رو به روم با وسایل کهنهاش انداختم...
آره جایگاه من اینجاست...
من متعلق به اینجام!
صدای در اتاق بلند شد و پشت بندش صدای خاتون:
- در باز کن ساحل...بگو چی شده.
با همون تن صدای سرد و عصبی گفتم:
- چیزی نشده خاتون فقط وسایلم رو بده.
به ناچار باشه ای گفت و منم در و باز کردم.
#پارت_114
با تردید وارد اتاق شد و چمدانم رو کنار در گذاشت...
اجازه ندادم حرفی بزنه و گفتم:
- مرسی خاتون میتونی بری.
با کلی شک و تردید برگشت و رفت...
در اتاق رو بستم و روی تخت نشستم...حالا بهتر شد نه؟
یه قطره از چشمم چکید که سریع پاکش کردم.
بلند شدم و لباسهام رو با لباس های سادهای عوض کردم و مثل همیشه شالم رو سرم کردم و حجاب کاملی گرفتم.
حالا شدم ساحل گذشته؟
دقیقه ها گذشت و من داشتم به خود قبلیم فکر میکردم که در یه دفعه باز شد...
برگشتم و به ارباب نگاه کردم، اخم پر رنگی کرده بود و جلو اومد و عصبی گفت:
+ تو اینجا چی کار میکنی؟
با خونسردی گفتم:
- این جا اتاق منه ارباب.
پوزخندی زد و گفت:
+ ولی من دستور دادم بری اتاق بالایی...میفهمی دستور.
توی چشمهای نگاه کردم و گفتم:
- درسته ولی من ندیمهی شمام و جام اینجاست.
انگار عصبی تر شد که داد زد:
+ آره تو ندیمهی منی اما تا موقعی که صیغهی منی باید در حد من زندگی کنی نه مثل یه کلفت.
بغض کردم...لعنتی از این بغض متنفرم!
بیتوجه به ناراحتیم دستم رو گرفت و کشید.
با گریه گفتم:
- نمیام.
برگشت سمتم و داد زد:
+ چه مرگت شده هار شدی؟
- آره هار شدم ولم کن.
با چشمهای به خون نشسته نگاهم کرد و گفت:
+ نکنه یادت رفته من کی هستم ها؟ چند بار به روت خندیدم دور برداشتی هر**زه؟
وقتی از زبون ارباب هم اون کلمه رو شنیدم شکستم...
آره من هر**زهام...
#پارت_115
نمیدونم چی شد که داد زدم:
- آره من یه هر**زهام بهتره با منه هر**زه نخوابی.
نفهمیدم چطور شد که گونهی راستم سوخت...
بدجوری هم سوخت!
قبل از این که به خودم بیا پرتم کرد روی زمین و گفت:
+ چموش شدی آره؟ نباید بهت رو میدادم حالا که دوست داری توی اتاقت باشی اونقدر این جا بمون که تا از گشنگی بمیری.
اینو گفت و کلید رو از در گرفت و رفت...صدای چرخش کلید رو که شنیدم دلم آتیش گرفت.
تنها کلمهای که توی سرم چرخ می زد بیرحم بود...ارباب بیرحم و خشن!
سرم رو روی زمین گذاشتم و آزادانه اشک ریختم اونقدر که خوابم برد.
************
نمیدونم چقدر گذشته بود...اما اصلا جون نداشتم بلند بشم.
انگار اصلا آدم زندهای توی عمارت نبود چون حتی خاتون هم نیومده بود سراغم رو بگیره.
دلم عجیب ضعف میرفت!
بدنم ضعیف شده بود و به خاطر گریه و غصهای که خورده بودم اصلا توان حرکت نداشتم.
نمیدونم ارباب کی در و باز میکنه.
دلم تیری کشید که با درد چنگی به لباسم زدم...
آروم از روی زمین بلند شدم و به سمت تخت رفتم.
تموم بدنم درد میکرد بدتر از اون گونهام بود.
فکر کنم کبود شده باشه.
خودم رو روی تخت کشیدم و چشمهام رو بستم.
سعی کردم بخوابم تا گرسنگی رو حس نکنم اما نمیشد.
چقدر بدبختم بودم!
دوباره اشکهام راه خودشون رو پیش گرفتن.
#پارت_116
خودم رو روی تخت کشیدم و چشمهام رو بستم.
سعی کردم بخوابم تا گرسنگی رو حس نکنم اما نمیشد.
چقدر بدبختم بودم!
دوباره اشکهام راه خودشون رو پیش گرفتن.
چرا کسی نگران من نمیشد؟
مگه من از ارباب چی خواسته بودم جز این که توی این اتاق بمونم؟
خودم میدونم لج کرده بودم اما این حقم نبود.
چقدر عمر خوش بودن هام کوتاه بود!
نفهمیدم چی شد که بین این فکر و خیالهام معدهام تیر کشید و چشمام سیاهی رفت.
***************
"یاشار"
با حرص قاشق غذا رو توی دهنم گذاشتم.
هر لقمهای که قورت میدادم مثل سنگ از گلوم پایین میرفت، لیوان آبی برای خودم ریختم که سپهر گفت:
- چی شده زنت رو کنارت نمیبینم؟
با این حرفش خشک شدم.
زنم؟ آره ساحل زنم بود...با اعصاب خوردی به سپهر خیره شدم و گفتم:
+ منظور؟
شونهای بالا انداخت و گفت:
- هیچی.
پوفی کشیدم و از سر میز بلند شدم.
تند به سمت پله ها رفتم و سعی کردم به اتاق ساحل نگاه نکنم که یه وقت وسوسه نشم برم سمتش.
اون دختر با تن و بدنش منو تسخیر کرده بود اما باید تنبیه میشد تا درسش رو یاد بگیره.
#پارت_117
سخت بود گذشتن ازش اما من یاشار بودم...یه ارباب، و بیرحمی توی خونم بود...
************
صبح با صدای کوبیده شدن در چشم باز کردم، در پشت سر هم کوبیده میشد و عصبیم کرده بود.
با صدایی که به خاطر خواب دورگه شده بود داد زدم:
+ کیه؟
صدای خاتون بود که با ترس و نگرانی گفت:
- ارباب لطفا بذارین بیام داخل.
پوفی کشیدم و بلند شدم...
تیشرتم رو تنم کردم و گفتم:
+ بیا.
در و باز کرد و داخل شد.
+چی شده خاتون؟
با بغض خفه ای گفت:
- ارباب هر چی به در اتاق ساحل می زنم جواب نمی ده و...
پریدم وسط حرفش و عصبی داد زدم:
+ چی؟ مگه نگفتم نزدیک اون اتاق نشین؟
با ترس گفت:
- اما ارباب دو روز گذشته ساحل اصلا جواب ما رو نمی ده...اون بدن ضعیفی داره ضعف کنه از حال می ره ارباب.
کمی با حرفاش قانع شدم...
پتو رو کنار زدم و کلید اتاقش رو از روی میزم برداشتم و به سمت در حرکت کردم.
#پارت_118
از اتاق خارج شدم و تند تند از پله ها پایین رفتم.
خاتون هم دنبالم بود، پشت در اتاق ساحل ایستادم و سریع کلید رو توی در چرخوندم و در و باز کردم.
خشکم زد...
خاتون با دیدن صحنهی رو به روش جیغی کشید...سریع به خودم اومدم و جلو رفتم.
خم شدم و ساحل رو از روی زمین بلند کردم.
رنگش مثل گچ شده بود.
عصبی داد زدم:
+ خاتون سپهر رو خبر کن زود.
با گریه گفت:
- چشم.
از اتاق که خارج شد سریع ساحل رو بلند کردم و روی تخت گذاشتم.
تنش سرد بود و رنگ پریده بود.
لباش از شدت خشکی ترک برداشته بود.
اوف من چی کار کرده بودم؟
با اومدن صبر کشیدم کنار که گفت:
- چی شده؟
داد زدم:
+ معاینهاش کن بیهوش شده.
سری تکون داد و جلو اومد...
#پارت_119
با اومدن سپهر کشیدم کنار که گفت:
- چی شده؟
داد زدم:
+ معاینهاش کن بیهوش شده.
سری تکون داد و جلو اومد...
از تخت فاصله گرفتم و چنگی به موهام زدم...
چند دقیقه بعد سپهر گفت:
- فشارش پایینِ...خیلی ضعیف شده بهوش اومد بهش غذا بدین مخصوصا میوه...باید تقویت بشه...و البته یه چیز دیگه.
بلند شد و چند ثانیه بهم نگاه کرد...
منتظر موندم تا حرفش رو بزنه که ادامه داد:
- اگه نمیخوای از یه رعیت بچه داشته باشی مراعات کن.
شوکه گفتم:
+ چی؟
- ممکنه باردار باشه...البته شاید هم نباشه من فقط نظر دادم.
با خشم نگاهم رو ازش گرفتم؛ حسم میگفت این حرفها رو برای اذیت کردن من میگه.
آخه مگه ممکنه ساحل حامله باشه؟
چرا نباشه...من اصلا مراقب نبودم، چندین بار خودم رو توش خالی کرده بودم...
با تردید نگاهش کردم که آروم خوابیده بود و نفس میکشید.
اگه حامله باشه چی؟
پوف کلافهای کشیدم و از اتاق خارج شدم، رو به خاتون کردم و گفتم:
+ برای ساحل سوپ درست کن خاتون.
- چشم ارباب.
سری تکون دادم و به سمت اتاقم حرکت کردم.
#پارت_120
"ساحل"
با بیحالی نیم خیر شدم و نشستم که خاتون با هول گفت:
- بلند نشو دخترم.
لبخندی زدم و گفتم:
- نگران نباش خاتون من خوبم.
کنارم روی تخت نشست و سینی غذا رو روی پاهام گذاشت و گفت:
- باید تقویت بشی...برات سوپ پختم بخوری خوب میشی.
لبخند تشکر آمیزی زدم و قاشق رو برداشتم...
گرسنهام بود اما دلم به غذا نمیگرفت...یه جوری بودم.
اما به خاطر این که دلم ضعف میرفت یه قاشق گذاشتم توی دهنم.
کم کم اشتها اومدم و همهاش رو خوردم، خاتون تموم مدت با مهربونی نگاهم میکرد.
وقتی ظرف سوپ خالی شد گفت:
- وایسا برم باز هم برات بیارم.
سریع گفتم:
- نه خاتون مرسی دیگه نمیخورم سیر شدم.
- نوش جونت عزیزم!
سینی رو از روی پاهام برداشت و رفت، با رفتنش یاد ارباب افتادم و دلم گرفت.
آهی کشیدم و روی تخت دراز کشیدم.
یعنی الان خوابیده؟
اوف ساحل چرا نگران اون مردی؟
به خاطر اون ارباب خشنِ که تو به این حال و روز دچار شدی.
با حرص زیر لب گفتم:
- مردک بیرحم...
با صدایی که شنیدم چشمهام گرد شد.
#پارت_121
+ منظورت منم؟
سریع چرخیدم و با خجالت گفتم:
- ارب...ارباب.
لبخندی زد و به تختم نزدیک تر شد، کامل روی تخت نشستم که کنارم جا گرفت و گفت:
+ بهتری؟
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
- بله.
دستش رو زیر چونهام گذاشت و مجبورم کرد به چشمهاش نگاه کنم...
جدی گفت:
+ پس بهتره کار دیگهای نکنی که مجبور بشم باز هم این بلا رو سرت بیارم.
غمگین تو چشمهاش نگاه کردم که ادامه داد:
+ من خواستم یه اتاق جدید بهت بدم...یه زندگی جدید اما تو لگد زدی به این زندگی.
چشمهام رو بستم...
+ فقط بگو چرا.
مسخ شد لب زدم:
- من....من....
هیچی نگفتم که بغلم کرد...
وقتی تو بغلش بودم حس خوبی بهم دست داد.
- ببخشید.
کوتاه خندید...
#پارت_122
کوتاه خندید و گفت:
+ گاهی وقت ها فکر میکنم با یه بچه طرفم...یه بچه که وقتی زخمی شد باید نازش رو کشید
با خجالت لب گزیدم...نمیدونم این حرفش تعریف بود یا هر چیز دیگهای اما با دلم نشست.
چند ثانیه به لبخند روی لبم نگاه کرد و بعد یک دفعه از روی تخت بلند شد و جدی گفت:
+ من نمیدونم چرا قبول نکردی...دلم نمیخواد مجبورت کنم اما...به نفع خودته که اون اتاق رو با وسایلی که بهت میدم رو قبول کنی.
با گفتن این حرف چرخید و رفت....
*********
اون شب اصلا خوابم نبرد، همهاش داشتم به کارم و حرفهای ارباب فکر میکردم.
آخر تصمیم گرفتم که الکی لج نکنم...من که اول تا آخر تابع دستوراتِ اربابم.
پس چمدونم رو بستم و از اون اتاق کوچیک و تنگ بیرون رفتم و به سمت اتاق بالا رفتم.
اون اتاق برای من انگار یه دنیای دیگه بود...هیچ وقت فکرش رو نمیکردم همچین اتاقی نصیبم بشه.
منم یه دختر بودم با سلیقههای دخترونه، همهاش داشتم به دکوراسیون اتاق جدیدم فکر میکردم.
اما یه حسی درونم میگفت که زیاد ذوق نکنم این اتاق یک سال مال من میمونه.
تو همین فکر ها بودم و داشتم لباسهام رو توی کمد میذاشتم که خاتون وارد شد و گفت:
- چی کار میکنی ساحل؟
با تعجب گفتم:
- لباسام رو توی کمد میذارم.
سری از روی تاسف تکون داد و گفت:
- اون لباسا خیلی کهنهان...لباسهای جدیدت رو بذار.
با حیرت و تعجب گفتم:
- لباسای جدیدم؟
خاتون بیحرف چند بار دست زد که دو تا از خدمتکارها با کلی پاکت خرید وارد شدن.
با بهت نگاهشون میکردم که خاتون گفت:
- ارباب این لباسها رو برات خریده تو باید از این ها استفاده کنی.
#پارت_123
اومدم مخالفت کنم که یاد دیروز افتادم...اگه باز زندانیم میکرد چی؟
اصلا چرا مخالفت کنم؟
به خاطر غرورم؟
دیگه غروری مونده؟
خدمتکارها که دیدن من حرفی نمیزنم پاکت ها رو روی تخت گذاشتن و رفتن، خاتون که سکوت منو دید گفت:
- چیزی شده دخترم؟
با ناراحتی سری تکون دادم و گفتم:
- ممنون خاتون!
با ذوق گفت:
- پس وایسا بهت کمک کنم لباس های جدیدت رو توی کمد بذاری.
سریع گفتم:
- خودم این کار و میکنم خاتون شما برید.
انگار فهمید یه چیزیم هست که بیحرف از اتاق خارج شد...
بغضم شکست و اشکهام ریخت!...
نمیدونم چرا اما دلم گرفته بود و حال و هوای گریه داشت.
با همون اشک و آه لباسهای به قول کهنهام رو از توی کمد در آوردم و لباس های جدیدم رو توی کمد گذاشتم.
لباسهایی که نمیدونستم سایزم هست یا نه.
حسابی هم شیک و گرون بودن...با دیدنشون یاد شخصیت های فیلمهای ترکی میافتادم...خیلی خوشگل بودن!
کارم که تموم شد خاتون دوباره وارد اتاقم شد و گفت:
- تموم کردی؟
آروم گفتم:
- آره.
- ناهار حاضره ارباب الان میاد.
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه بریم.
خواستم حرکت کنم که خاتون با تعجب گفت:
- این جوری میخوای بری پایین؟
با تعجب نگاهش کردم....
مگه چه طوری بودم؟
#پارت_124
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه بریم.
خواستم حرکت کنم که خاتون با تعجب گفت:
- این جوری میخوای بری پایین؟
با تعجب نگاهش کردم....
مگه چه طوری بودم؟
خاتون گفت:
- باید لباسهای جدیدت رو بپوشی ساحل.
اخمی کردم و گفتم:
- لباسهای توس تنم هم خوبه.
بدون این که به حرفم توجه کنه به سمت کمد رفت و لباسی بیرون کشید، به سمتم اومد و گفت:
- اینا رو سریع بپوش...زود باش تا ارباب به خاطر تاخیرت عصبی نشده.
اینو که شنیدم سریع لباس رو از دستش گرفتم تا بپوشم، خاتون فهمید خجالت میکشم پشتش رو بهم کرد.
لباس رو که پوشیدم در کمال تعجب اندازهام بود...خیلی هم بهم میاومد!
یه شلوار چسبان مشکی با یه شومیز دکمه دار سفید....واقعا عالی بود!
خاتون به سمتم برگشت و با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- عالی شدی خیلی بهت میاد.
سریع دستم رو کشید و منو پشت میز توالت نشوند، موهام رو شونه کرد و سفت بالای سرم بست.
خیلی بهم میاومد.
رژلب قرمزی رو هم به لبام زد...دیگه به کل تغییر کردم.
با رضایت سری تکون داد و گفت:
- حالا شدی یه دختر جذاب و فریبنده.
با خجالت گفتم:
- وای خاتون من خجالت میکشم.
با خنده سمت در هولم داد و گفت:
- خجالت چیه دختر تو باید خوشحال باشی.
#پارت_125
آخه این خوشحالی هم داشت؟
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق خارج شدم، وقتی که از پله ها پایین میرفتم نگاه همه رو روی خودم حس میکردم، تا به حال این همه مرکز توجه ها نبودم.
وقتی به آخرین پله رسیدیم سرم رو پایین انداختم و به سمت سالن غذاخوری رفتم، خاتون هم پشت سرم بود و وقتی به سالن رسیدیم با لحن شادی گفت:
- ارباب ساحل رو آوردم.
سنگینی نگاه خیره ارباب رو روی خودم حس کردم، ارباب با لحن بهت زدهای گفت:
+ میتونی بری خاتون ممنون.
خاتون که رفت تنها شدم، نفس عمیقی کشیدم و سرم رو بالا گرفتم...
ارباب با چشمایی که می درخشید به من خیره شده بود و سپهر با شگفتی نگاهم میکرد.
ارباب زود تر به خودش اومد و به صندلی کنارش اشاره کرد و گفت:
+ بیا کنار من بشین ساحل!
سریع اطاعت کردم و به سمت صندلی رفتم و نشستم، سرم رو پایین انداختم که ارباب دستش رو زیر چونه ام گذاشت و مجبورم کرد که بهش نگاه کنم.
نگاهش رو توی صورتم چرخوند و گفت:
+ عالی شدی دختر!
با خجالت لبخندی زدم و چیزی نگفتم...
توی یک حرکت غافلگیر کننده خم شد و گونه ام رو بوسید!
جلوی سپهر واقعا بیشتر خجالت کشیدم.
تموم مدت به زور غذام رو خوردم، همهاش فکر میکردم نگاه ارباب روم سنگینی میکنه.
تند تند غذام رو خوردم تا زودتر بتونم توی اتاق جدیدم برم.
همین که خواستم از سر میز بلند بشم ارباب سریع گفت:
+ کجا؟
سریع گفتم:
- برم اتاقم.
لبخند معنا داری زد و ...
#پارت_126
همین که خواستم از سر میز بلند بشم ارباب سریع گفت:
+ کجا؟
سریع گفتم:
- برم اتاقم.
لبخند معنا داری زد و گفت:
+ شما این جا میشین تا وقتی من غذام رو تموم کنم.
با تعجب نگاهش کردم و چیزی نگفتم...سپهر وقتی تو حرص و سکوت غذاش رو تموم کرد رفت.
ارباب زنگوله کوچیکی که سر میز غذا بود رو برداشت و تکون داد.
یکی از خدمتکار ها وارد سالن شد و گفت:
- امر بفرمایید ارباب.
ارباب جدی گفت:
+ میز رو تمیز کنید...کس دیگهای هم وارد سالن نشه.
خدمتکار سری تکون داد و رفت، با تعجب رو به ارباب گفتم:
- ارباب چرا کسی وارد نشه؟
با هیزی سر تا پام رو نگاه کرد و گفت:
+ تو منو با این تیپ جدیدت سورپرایز کردی...منم میخوام به خودم و خودت پاداش بدم.
گیج نگاهش کردم و حرفی نزدم، خدمتکار ها میز رو تمیز کردن و رفتن...ارباب دستم رو گرفت و بلند شد.
منم همراه با خودش بلند شدم و ایستادم.
دست زیر کمرم گذاشت و بلندم کرد.
با هول دستم رو دور گردنش انداختم و ترسیده گفتم:
- وای ارباب چی کار میکنی؟
جوابم بوسهای بود که به گونهام زد.
#پارت_127
گیج نگاهش کردم و حرفی نزدم، خدمتکار ها میز رو تمیز کردن و رفتن...ارباب دستم رو گرفت و بلند شد.
منم همراه با خودش بلند شدم و ایستادم.
دست زیر کمرم گذاشت و بلندم کرد.
با هول دستم رو دور گردنش انداختم و ترسیده گفتم:
- وای ارباب چی کار میکنی؟
جوابم بوسهای بود که به گونهام زد و منو روی میز گذاشت، قبل از این که بتونم حرفی بزنم روم خیمه زد و لب هام رو بوسید.
وقتی که فاصله گرفت با ترس گفتم:
- ارباب الان یکی میبینه.
با چشمای خمار گفت:
+ کسی نمیاد...منو همراهی کن....میخوام یه لحظهی ناب رو تجربه کنیم.
دوباره خواستم حرفی بزنم که لبام رو مکید، چنگی به موهاش زدم و چشمام رد محکم بستم.
گاز آرومی از لب پایینم گرفت و چنگی به سی**نه هام زد.
بیاختیار آهی کشیدم...داشت یادم میرفت هر لحظه ممکنه کسی بیاد و ما رو ببینه.
کامل روی میز خمم کرد و دکمه های شومیزم رو یکی یکی باز کرد.
دستش که روی پوست شکمم رسید لب گزیدم...
لب هاش رو روی گردنم گذاشت و گازی از گردنم گرفت.
رابطه های ارباب واقعا یهویی و ناب بود، فکرش رو نمیکردم یه لباس نو و خوشگل باعث همچین اتفاقی بشه.
ارباب تنم رو لیسید و به سمت نافم رفت.
زبونش رو که به نافم زد آه بلندی کشیدم.
خیلی میترسیدم کسی سر برسه.
- ارباب...خواهش می کنم الان یکی میاد.
همزمان که با تن و بدنم مشغول بود گفت:
+ نمیاد دختر آروم باش.
دستش روی شلوارم نشست و...
#پارت_121
+ منظورت منم؟
سریع چرخیدم و با خجالت گفتم:
- ارب...ارباب.
لبخندی زد و به تختم نزدیک تر شد، کامل روی تخت نشستم که کنارم جا گرفت و گفت:
+ بهتری؟
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
- بله.
دستش رو زیر چونهام گذاشت و مجبورم کرد به چشمهاش نگاه کنم...
جدی گفت:
+ پس بهتره کار دیگهای نکنی که مجبور بشم باز هم این بلا رو سرت بیارم.
غمگین تو چشمهاش نگاه کردم که ادامه داد:
+ من خواستم یه اتاق جدید بهت بدم...یه زندگی جدید اما تو لگد زدی به این زندگی.
چشمهام رو بستم...
+ فقط بگو چرا.
مسخ شد لب زدم:
- من....من....
هیچی نگفتم که بغلم کرد...
وقتی تو بغلش بودم حس خوبی بهم دست داد.
- ببخشید.
کوتاه خندید...
#پارت_122
کوتاه خندید و گفت:
+ گاهی وقت ها فکر میکنم با یه بچه طرفم...یه بچه که وقتی زخمی شد باید نازش رو کشید
با خجالت لب گزیدم...نمیدونم این حرفش تعریف بود یا هر چیز دیگهای اما با دلم نشست.
چند ثانیه به لبخند روی لبم نگاه کرد و بعد یک دفعه از روی تخت بلند شد و جدی گفت:
+ من نمیدونم چرا قبول نکردی...دلم نمیخواد مجبورت کنم اما...به نفع خودته که اون اتاق رو با وسایلی که بهت میدم رو قبول کنی.
با گفتن این حرف چرخید و رفت....
*********
اون شب اصلا خوابم نبرد، همهاش داشتم به کارم و حرفهای ارباب فکر میکردم.
آخر تصمیم گرفتم که الکی لج نکنم...من که اول تا آخر تابع دستوراتِ اربابم.
پس چمدونم رو بستم و از اون اتاق کوچیک و تنگ بیرون رفتم و به سمت اتاق بالا رفتم.
اون اتاق برای من انگار یه دنیای دیگه بود...هیچ وقت فکرش رو نمیکردم همچین اتاقی نصیبم بشه.
منم یه دختر بودم با سلیقههای دخترونه، همهاش داشتم به دکوراسیون اتاق جدیدم فکر میکردم.
اما یه حسی درونم میگفت که زیاد ذوق نکنم این اتاق یک سال مال من میمونه.
تو همین فکر ها بودم و داشتم لباسهام رو توی کمد میذاشتم که خاتون وارد شد و گفت:
- چی کار میکنی ساحل؟
با تعجب گفتم:
- لباسام رو توی کمد میذارم.
سری از روی تاسف تکون داد و گفت:
- اون لباسا خیلی کهنهان...لباسهای جدیدت رو بذار.
با حیرت و تعجب گفتم:
- لباسای جدیدم؟
خاتون بیحرف چند بار دست زد که دو تا از خدمتکارها با کلی پاکت خرید وارد شدن.
با بهت نگاهشون میکردم که خاتون گفت:
- ارباب این لباسها رو برات خریده تو باید از این ها استفاده کنی.
#پارت_123
اومدم مخالفت کنم که یاد دیروز افتادم...اگه باز زندانیم میکرد چی؟
اصلا چرا مخالفت کنم؟
به خاطر غرورم؟
دیگه غروری مونده؟
خدمتکارها که دیدن من حرفی نمیزنم پاکت ها رو روی تخت گذاشتن و رفتن، خاتون که سکوت منو دید گفت:
- چیزی شده دخترم؟
با ناراحتی سری تکون دادم و گفتم:
- ممنون خاتون!
با ذوق گفت:
- پس وایسا بهت کمک کنم لباس های جدیدت رو توی کمد بذاری.
سریع گفتم:
- خودم این کار و میکنم خاتون شما برید.
انگار فهمید یه چیزیم هست که بیحرف از اتاق خارج شد...
بغضم شکست و اشکهام ریخت!...
نمیدونم چرا اما دلم گرفته بود و حال و هوای گریه داشت.
با همون اشک و آه لباسهای به قول کهنهام رو از توی کمد در آوردم و لباس های جدیدم رو توی کمد گذاشتم.
لباسهایی که نمیدونستم سایزم هست یا نه.
حسابی هم شیک و گرون بودن...با دیدنشون یاد شخصیت های فیلمهای ترکی میافتادم...خیلی خوشگل بودن!
کارم که تموم شد خاتون دوباره وارد اتاقم شد و گفت:
- تموم کردی؟
آروم گفتم:
- آره.
- ناهار حاضره ارباب الان میاد.
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه بریم.
خواستم حرکت کنم که خاتون با تعجب گفت:
- این جوری میخوای بری پایین؟
با تعجب نگاهش کردم....
مگه چه طوری بودم؟
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد