💜رمانکده💜

971 عضو

#پارت_124





سری تکون دادم و گفتم:


- باشه بریم.



خواستم حرکت کنم که خاتون با تعجب گفت:


- این جوری می‌خوای بری پایین؟



با تعجب نگاهش کردم....
مگه چه طوری بودم؟
خاتون گفت:


- باید لباس‌های جدیدت رو بپوشی ساحل.



اخمی کردم و گفتم:



- لباس‌های توس تنم هم ‌خوبه.



بدون این که به حرفم توجه کنه به سمت کمد رفت و لباسی بیرون کشید، به سمتم اومد و گفت:


- اینا رو سریع بپوش...زود باش تا ارباب به خاطر تاخیرت عصبی نشده.


اینو که شنیدم سریع لباس رو از دستش گرفتم تا بپوشم، خاتون فهمید خجالت می‌کشم پشتش رو بهم کرد.
لباس رو که پوشیدم در کمال تعجب اندازه‌ام بود...خیلی هم بهم می‌اومد!


یه شلوار چسبان مشکی با یه شومیز دکمه دار سفید....واقعا عالی بود!
خاتون به سمتم برگشت و با دیدنم لبخندی زد و گفت:


- عالی شدی خیلی بهت میاد.



سریع دستم رو کشید و منو پشت میز توالت نشوند، موهام رو شونه‌ کرد و سفت بالای سرم بست.
خیلی بهم می‌اومد.
رژلب قرمزی رو هم به لبام زد...دیگه به کل تغییر کردم.
با رضایت سری تکون داد و گفت:


- حالا شدی یه دختر جذاب و فریبنده.


با خجالت گفتم:


- وای خاتون من خجالت می‌کشم.


با خنده سمت در هولم داد و گفت:


- خجالت چیه دختر تو باید خوشحال باشی.

1400/11/11 13:35

#پارت_125




آخه این خوشحالی هم داشت؟
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق خارج شدم، وقتی که از پله ها پایین می‌رفتم نگاه همه رو روی خودم حس می‌کردم، تا به حال این همه مرکز توجه ‌ها نبودم.


وقتی به آخرین پله رسیدیم سرم رو پایین انداختم و به سمت سالن غذاخوری رفتم، خاتون هم پشت سرم بود و وقتی به سالن رسیدیم با لحن شادی گفت:


- ارباب ساحل رو آوردم.


سنگینی نگاه خیره ارباب رو روی خودم حس کردم، ارباب با لحن بهت زده‌ای گفت:


+ می‌تونی بری خاتون ممنون.


خاتون که رفت تنها شدم، نفس عمیقی کشیدم و سرم رو بالا گرفتم...
ارباب با چشمایی که می درخشید به من خیره شده بود و سپهر با شگفتی نگاهم می‌کرد.
ارباب زود تر به خودش اومد و به صندلی کنارش اشاره کرد و گفت:


+ بیا کنار من بشین ساحل!



سریع اطاعت کردم و به سمت صندلی رفتم و نشستم، سرم رو پایین‌ انداختم که ارباب دستش رو زیر چونه ام گذاشت و مجبورم کرد که بهش نگاه کنم.


نگاهش رو توی صورتم چرخوند و گفت:


+ عالی شدی دختر!


با خجالت لبخندی زدم و چیزی نگفتم...
توی یک حرکت غافلگیر کننده خم شد و گونه ام رو بوسید!
جلوی سپهر واقعا بیشتر خجالت کشیدم.


تموم مدت به زور غذام رو خوردم، همه‌اش فکر می‌کردم نگاه ارباب روم سنگینی می‌کنه.
تند تند غذام رو خوردم تا زودتر بتونم توی اتاق جدیدم برم.

همین که خواستم از سر میز بلند بشم ارباب سریع گفت:


+ کجا؟


سریع گفتم:


- برم اتاقم.


لبخند معنا داری زد و ...

1400/11/11 13:36

#پارت_126




همین که خواستم از سر میز بلند بشم ارباب سریع گفت:


+ کجا؟


سریع گفتم:


- برم اتاقم.


لبخند معنا داری زد و گفت:


+ شما این جا می‌شین تا وقتی من غذام رو تموم کنم.



با تعجب نگاهش کردم و چیزی نگفتم...سپهر وقتی تو حرص و سکوت غذاش رو تموم کرد رفت.
ارباب زنگوله کوچیکی که سر میز غذا بود رو برداشت و تکون داد.


یکی از خدمتکار ها وارد سالن شد و گفت:


- امر بفرمایید ارباب.


ارباب جدی گفت:


+ میز رو تمیز کنید...کس دیگه‌ای هم وارد سالن نشه.


خدمتکار سری تکون داد و رفت، با تعجب رو به ارباب گفتم:


- ارباب چرا کسی وارد نشه؟


با هیزی سر تا پام رو نگاه کرد و گفت:


+ تو منو با این تیپ جدیدت سورپرایز کردی...منم می‌خوام به خودم و خودت پاداش بدم.


گیج نگاهش کردم و حرفی نزدم، خدمتکار ها میز رو تمیز کردن و رفتن...ارباب دستم رو گرفت و بلند شد.
منم همراه با خودش بلند شدم و ایستادم.
دست زیر کمرم گذاشت و بلندم کرد.


با هول دستم رو دور گردنش انداختم و ترسیده گفتم:


- وای ارباب چی کار می‌کنی؟



جوابم بوسه‌ای بود که به گونه‌ام‌ زد.

1400/11/11 13:36

#پارت_127




گیج نگاهش کردم و حرفی نزدم، خدمتکار ها میز رو تمیز کردن و رفتن...ارباب دستم رو گرفت و بلند شد.
منم همراه با خودش بلند شدم و ایستادم.
دست زیر کمرم گذاشت و بلندم کرد.


با هول دستم رو دور گردنش انداختم و ترسیده گفتم:


- وای ارباب چی کار می‌کنی؟



جوابم بوسه‌ای بود که به گونه‌ام‌ زد و منو روی میز گذاشت، قبل از این که بتونم حرفی بزنم روم خیمه زد و لب هام رو بوسید.
وقتی که فاصله گرفت با ترس گفتم:


- ارباب الان یکی می‌بینه.


با چشمای خمار گفت:


+ کسی نمیاد...منو همراهی کن....می‌خوام یه لحظه‌‌ی ناب رو تجربه کنیم.


دوباره خواستم حرفی بزنم که لبام رو مکید، چنگی به موهاش زدم و چشمام رد محکم بستم.
گاز آرومی از لب پایینم گرفت و چنگی به سی**نه هام زد.


بی‌اختیار آهی کشیدم...داشت یادم‌ می‌رفت هر لحظه ممکنه کسی بیاد و ما رو ببینه.
کامل روی میز خمم کرد و دکمه های شومیزم رو‌ یکی یکی باز کرد.


دستش که روی پوست شکمم رسید لب گزیدم...
لب هاش رو روی گردنم گذاشت و گازی از گردنم گرفت.


رابطه های ارباب واقعا یهویی و ناب بود، فکرش رو نمی‌کردم یه لباس نو و خوشگل باعث همچین اتفاقی بشه.
ارباب تنم رو لیسید و به سمت نافم رفت.
زبونش رو که به نافم زد آه بلندی کشیدم.

خیلی می‌ترسیدم کسی سر برسه.


- ارباب...خواهش می کنم الان یکی میاد.


هم‌زمان که با تن و بدنم مشغول بود گفت:


+ نمیاد دختر آروم باش.


دستش روی شلوارم نشست و‌...

1400/11/11 13:37

#پارت_128





خیلی می‌ترسیدم کسی سر برسه.


- ارباب...خواهش می کنم الان یکی میاد.


هم‌زمان که با تن و بدنم مشغول بود گفت:


+ نمیاد دختر آروم باش.


دستش روی شلوارم نشست و‌ پایین کشید، هینی کشیدم و دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم:


- نه ارباب یکی...


کفری پرید وسط حرفم و گفت:


+ کسی نمیاد ساحل...این‌قدر ضد حال نباش.


مظلوم نگاهش کردم که با حرص ادامه داد:


+ باشه زود تمومش می کنم‌.


دیگه بهم اهمیت نداد و شلوارم رو پایین کشید، با ترس به اطرافم نگاه کردم تا اگه حس کردم کسی اومده جیغ و داد راه بندازم.



شلوارم رو تا نیمه پایین کشید و شرتم رو کنار زد، کی**رش رو از توی شلوارش در آورد و با شه**وت به بهشتم مالید...
آه آرومی کشیدم که خمار به چشمام نگاه کرد.


هم‌زمان که توی چشمام نگاه می‌کرد پاهام رو بالا داد و حرکت اول رو زد، چشمام از لذت زیاد بسته زد.
آه مردونه‌ای کشید و تند تند کمر زد.

1400/11/11 13:37

#پارت_129






شلوارم رو تا نیمه پایین کشید و شرتم رو کنار زد، کی**رش رو از توی شلوارش در آورد و با شه**وت به بهشتم مالید...
آه آرومی کشیدم که خمار به چشمام نگاه کرد.


هم‌زمان که توی چشمام نگاه می‌کرد پاهام رو بالا داد و حرکت اول رو زد، چشمام از لذت زیاد بسته زد.
آه مردونه‌ای کشید و تند تند کمر زد.
لبم رو زیر دندونم گرفتم تا آه و جیغ‌هام رسوام نکنه.


نمی دونم چرا هر رابطه جدیدی که با ارباب دارم برام لذت بخش تر می‌شه.
دیگه اون حس تنفر و ناراحتی رو ندارم...
همه چی از ذهنم پر می‌کشید و تبدیل به یه هر*زه واقعی می‌شدم.


ارباب تو اون حالت که توم کمر می‌زد گفت:


+ تو عالی هستی دختر...طوری که تو هر شرایطی هوست رو می‌کنم حتی سر میز غذا.


تو اوج شهو*ت خندیدم...ارباب پاهام رو بیشتر باز کرد، کی**ر کلفت و درازش رو تا ته توم حس می‌کردم.
یه جیغ کوتاه از بین لبام فرار کرد که ارباب تند بوسیدتم و چنگی به سی*نه‌‌‌ام زد.....



*سپهر*




با شنیدن صدای جیغ کوتاهی متعجب به سمت سالن غذاخوری رفتم، اون سمت خیلی خلوت بود.
با تعجب از پشت دیوار نگاهی انداختم.


از چیزی که دیدم خشکم زد، ساحل روی میز غداخوری دراز کشیده بود و یاشار هم مثل دیوونه‌ها داشت محکم و عمیق می‌کرد*ش.


ساحل نیمه برهنه بود و تا حدودی می‌تونستم بابا تنه‌اش رو ببینم...
او خدای من عالی بود! خیلی هات بود!


برای اولین بار حس می‌کردم دارم تحر**یک می‌شم.
سک**س‌شون واقعا بی‌نظیر بود.
تو صورت هر دوشون شهوت بی‌داد می‌کرد، خودم رو یه لحظه جای یاشار تصور کردم.


کی*رم کم کم داشت بیدار می‌شد، بی‌قرار چنگی به خشتکم زدم.

1400/11/11 13:37

#پارت_130




لامصب یاشار چه کمری داشت، حسابی داشت حال می‌کرد و ساحل رو می**گایید!
توی دلم بهش حسادت کردم!


بدنش که روی ساحل بود مانع از این می‌شد که عضو‌هاشون رو ببینم اما صدای بدن‌هاشون داشت دیوونه‌ام
می‌کرد.


کی**رم حسابی شق شده بود!
اگر خالی نمی‌شدم از درد جون می دادم، اهل ج*ق زدن هم نبودم.
چون کلا هیچ وقت تحر**یک نشده بودم اما این دوتا آدم همیشه حس های خاموش منو بیدار می‌کردن.


با دیدن صحنه‌ای که یاشار نو*ک سی**نه‌ی ساحل رو به دهن گرفت آب دهنم راه افتاد.
هم‌زمان شدت کمر زدن هاش رو بیشتر کرد که فهمیدم داره به اوج می‌رسه.


اما همون موقع ساحل به شدت لرزید و آهی کشید...
به جای یاشار من زیر لب با شه*وت گفتم:


- جوووون...عجب حشر**یه!


همون موقع یاشار هم با آه مردونه‌ای خالی شد و روی ساحل دراز کشید...
کار اونا تموم شد اما کی**ر من تازه بیدار شده بود.
باید یه جوری آرومش می‌کردم.


اومدم بچرخم که چشمم به یکی از خدمتکار‌ها افتاد که تا به حال ندیده بودمش.
باورم نمیشه یه دختر جوون بود.
تا اون جایی که من می‌دونم خدمتکار‌های یاشار همه‌شون مسن بودن.


با فکری که به سرم زد با لبخند خبیثی به سمتش رفتم.

1400/11/11 13:38

#پارت_128





خیلی می‌ترسیدم کسی سر برسه.


- ارباب...خواهش می کنم الان یکی میاد.


هم‌زمان که با تن و بدنم مشغول بود گفت:


+ نمیاد دختر آروم باش.


دستش روی شلوارم نشست و‌ پایین کشید، هینی کشیدم و دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم:


- نه ارباب یکی...


کفری پرید وسط حرفم و گفت:


+ کسی نمیاد ساحل...این‌قدر ضد حال نباش.


مظلوم نگاهش کردم که با حرص ادامه داد:


+ باشه زود تمومش می کنم‌.


دیگه بهم اهمیت نداد و شلوارم رو پایین کشید، با ترس به اطرافم نگاه کردم تا اگه حس کردم کسی اومده جیغ و داد راه بندازم.



شلوارم رو تا نیمه پایین کشید و شرتم رو کنار زد، کی**رش رو از توی شلوارش در آورد و با شه**وت به بهشتم مالید...
آه آرومی کشیدم که خمار به چشمام نگاه کرد.


هم‌زمان که توی چشمام نگاه می‌کرد پاهام رو بالا داد و حرکت اول رو زد، چشمام از لذت زیاد بسته زد.
آه مردونه‌ای کشید و تند تند کمر زد.

1400/11/11 13:37

#پارت_129






شلوارم رو تا نیمه پایین کشید و شرتم رو کنار زد، کی**رش رو از توی شلوارش در آورد و با شه**وت به بهشتم مالید...
آه آرومی کشیدم که خمار به چشمام نگاه کرد.


هم‌زمان که توی چشمام نگاه می‌کرد پاهام رو بالا داد و حرکت اول رو زد، چشمام از لذت زیاد بسته زد.
آه مردونه‌ای کشید و تند تند کمر زد.
لبم رو زیر دندونم گرفتم تا آه و جیغ‌هام رسوام نکنه.


نمی دونم چرا هر رابطه جدیدی که با ارباب دارم برام لذت بخش تر می‌شه.
دیگه اون حس تنفر و ناراحتی رو ندارم...
همه چی از ذهنم پر می‌کشید و تبدیل به یه هر*زه واقعی می‌شدم.


ارباب تو اون حالت که توم کمر می‌زد گفت:


+ تو عالی هستی دختر...طوری که تو هر شرایطی هوست رو می‌کنم حتی سر میز غذا.


تو اوج شهو*ت خندیدم...ارباب پاهام رو بیشتر باز کرد، کی**ر کلفت و درازش رو تا ته توم حس می‌کردم.
یه جیغ کوتاه از بین لبام فرار کرد که ارباب تند بوسیدتم و چنگی به سی*نه‌‌‌ام زد.....



*سپهر*




با شنیدن صدای جیغ کوتاهی متعجب به سمت سالن غذاخوری رفتم، اون سمت خیلی خلوت بود.
با تعجب از پشت دیوار نگاهی انداختم.


از چیزی که دیدم خشکم زد، ساحل روی میز غداخوری دراز کشیده بود و یاشار هم مثل دیوونه‌ها داشت محکم و عمیق می‌کرد*ش.


ساحل نیمه برهنه بود و تا حدودی می‌تونستم بابا تنه‌اش رو ببینم...
او خدای من عالی بود! خیلی هات بود!


برای اولین بار حس می‌کردم دارم تحر**یک می‌شم.
سک**س‌شون واقعا بی‌نظیر بود.
تو صورت هر دوشون شهوت بی‌داد می‌کرد، خودم رو یه لحظه جای یاشار تصور کردم.


کی*رم کم کم داشت بیدار می‌شد، بی‌قرار چنگی به خشتکم زدم.

1400/11/11 13:37

#پارت_130




لامصب یاشار چه کمری داشت، حسابی داشت حال می‌کرد و ساحل رو می**گایید!
توی دلم بهش حسادت کردم!


بدنش که روی ساحل بود مانع از این می‌شد که عضو‌هاشون رو ببینم اما صدای بدن‌هاشون داشت دیوونه‌ام
می‌کرد.


کی**رم حسابی شق شده بود!
اگر خالی نمی‌شدم از درد جون می دادم، اهل ج*ق زدن هم نبودم.
چون کلا هیچ وقت تحر**یک نشده بودم اما این دوتا آدم همیشه حس های خاموش منو بیدار می‌کردن.


با دیدن صحنه‌ای که یاشار نو*ک سی**نه‌ی ساحل رو به دهن گرفت آب دهنم راه افتاد.
هم‌زمان شدت کمر زدن هاش رو بیشتر کرد که فهمیدم داره به اوج می‌رسه.


اما همون موقع ساحل به شدت لرزید و آهی کشید...
به جای یاشار من زیر لب با شه*وت گفتم:


- جوووون...عجب حشر**یه!


همون موقع یاشار هم با آه مردونه‌ای خالی شد و روی ساحل دراز کشید...
کار اونا تموم شد اما کی**ر من تازه بیدار شده بود.
باید یه جوری آرومش می‌کردم.


اومدم بچرخم که چشمم به یکی از خدمتکار‌ها افتاد که تا به حال ندیده بودمش.
باورم نمیشه یه دختر جوون بود.
تا اون جایی که من می‌دونم خدمتکار‌های یاشار همه‌شون مسن بودن.


با فکری که به سرم زد با لبخند خبیثی به سمتش رفتم.

1400/11/11 13:38

#پارت_131


یه دختر بور و لاغر اما معلوم بود هیکلش از زیر لباس خوبه، با دیدنم سر پایین انداخت هنوز نگاهش به برجس*تگی بین پام نیفتاده بود.


سریع گفتم:

- اسمت چیه؟

با خجالت گفت:

- هدی قربان.


- کی اینجا واسه کار اومدی؟


- دیروز.


سری تکون دادم و گفتم:


- بیا اتاقم به هم ریخته است تمیز کن.


چشمی گفت و دنبالم راه افتاد...شه**وت چشم‌هام رو کور کرده بود فقط می‌خواستم با این دختر خودم رو آروم کنم.
در اتاقم رو باز کردم که رفت داخل، وسط اتاق موند...تعجب کرده بود چون اتاقم تمیز بود.


برگشت با همون تعجب حرفی بزنه که در و بستم و قفلش کردم.
با بهت دهنش باز موند تازه نگاهش به لاس پام افتاد.
رنگش پرید و مثل سکته زده ها نگاهم کرد.

سریع گفتم:


- پول خوبی بهت می‌دم فقط آرومم کن.


با بغض و وحشت گفت:

- من...من...از اونا...نیستم.


- مهم نیست.


- خواهش می‌کنم بذاز برم.


بی‌توجه به حرفش سمتش خیز برداشتم و بغلش کردم...
آخ چه تو بغلی بود!
خواست جیغ بکشه که جلوی دهنش رو گرفتم.
باورم نمی‌شد منم داشتم مثل یاشار رفتار می‌کردم.


منی که برای اولین بار تحر*یک شده بودم و نمی‌تونستم جلوی خودم رو بگیرم.
شروع به گریه کرد.


انداختمش روی تخت و روش خیمه زدم...
روسریش رو از سرش در آوردم و چنگی به موهای بلند و طلایی رنگش زدم.

1400/11/11 20:07

#پارت_132





سرم رو توی موهاش فرو کردم...بوی خاک و یاس می داد.
دیگه از بوی شامپو های گرون قیمت و عطرهای شیرین نبود!
بوی واقعی...بوی یه زن!


- جاااان جانم! اوف تو حتی بیشتر از ساحل منو داغ می‌کنی!



با گریه تقلا می‌کرد ولش کنم فقط لای دستم جیغ می‌کشید...
بی‌توجه بهش دستم رو به یقه‌اش رسوندم و پیراهن کهنه و نازکش رو جر دادم، یقه‌اش تا شکم پاره شد و سی*نه‌های بدون سوتینش بیرون افتاد.


سی*نه‌هاش گرد و سفت بود طوری که حس می‌کردی سوتین داره...کامل قاب دستم بود.
اون نو*ک صورتیش رو توی دهنم گرفتم و محکم میک زدم.


حس پسر 15 ساله‌ای رو داشتم که تازه به بلوغ رسیده و داره اولین تجربه جن*سی‌اش رو تجربه می‌کنه.
چشم‌هام از زور خماری بسته شد و شروع کردم به خوردن سی*نه‌هاش.


همه‌اش زیرم وول می‌خورد و تقلا می‌کرد...
این بیشتر جری ترم می‌کرو، چکی به کو**نش زدم که از جا پرید.
با حرص گفتم:


- بتمرگ سر جات دیگه.


دستم از جلوی دهنش سر خورد...
با نفس نفس و بغض و وحشت گفت:


- تو رو...خد...خدا ول...ولم کن من...من...



انگشتم رو روی لب‌هاش گذاشتم و "هیس" کشداری گفتم.
نگاهم به لب‌های گوشتی و صورتیش بود!
تو یک حرکت لب‌هاش رو به دهن گرفتم.


مزه‌ی بهشت رو می‌داد!
گازی از لبش گرفتم که مشتی به شونه‌ام زد...
با حرص تیکه‌های لباسش رو از تنش در آوردم.



فقط یه شلوار پاش بود، سریع لخت شدم.
نگاهش که با کی**ر سیخ شده‌ام افتاد حس کردم فشارش افتاد و شل شد.


از فرصت استفاده کردم و شلوارش هم در آوردم.
دیگه دیوونه شد.


جیغ زد:


- ولم کن روانی‌.


عصبی بی‌اختیار یکی خوابوندم تو گوشش که گریه‌اش شدید تر شد...
روی خیمه زدم و تنش رو بوسیدم.

1400/11/11 20:08

#پارت_133




دیگه زورش کم شده بود وول های ریز ریز می‌خورد از فرصت استفاده کردم و لای پاش قرار گرفتم.
ک**صش سفید و کم مو بود...داشت دیوونه‌ام می‌کرد!


همین که کی**رم رو لای پاش گذاشتم با ترس و سکسکه گفت:


- من...من دخ...دخترم‌.


بی‌فکر و خنثی گفتم:


- می‌گیرمت!


حرکت اول رو یه ضرب زدم، تا خواست جیغ بکشه لبام رو روی لب‌هاش گذاشتم.
کار یاشار تو ذهنم اومد که چطور تند تند ساحل رو می*کرد.


دیوونه شدم و مثل یاشار تند تند کمر زدم...وای چه تنگ بود!
اون دختر یا هدی زیرم مثل چوب خشک شده بود...دیگه جیغ هم نمی‌کشید.


اما من پر از هو*س و شهو**ت بودم...یه ضرب فقط توش تلمبه می‌زدم...
زیرم از خون بکا*رتش خیس شده بود...اهمیت ندادم.



همون موقع بود که اولین ار*ضا شدنم رو تجربه کردم...
انگار از پرتگاه پرت شدم پایین...یه آرامش و سبکی عجیبی رو تجربه کردم.



کامل خودم رو توش خالی کردم و بعد کشیدم بیرون و کنارش دراز کشیدم.
هدی با هق هق های ریزی توی خودش جمع شد.

1400/11/11 20:08

#پارت_134




خیلی ازش لذت برده بودم...حس می‌کردم باز هم می‌خوام، وقتی حالم جا اومد از پشت بغلش کردم.
بی‌حال خواست پسم بزنه که کنار گوشش گفتم:


- گفتم که می‌گیرمت.


با صدای خش داری گفت:


- بابام بفهمه منو می‌کشه.


- بابات کیه؟


- مختار...راننده‌‌ی امارت.


بی‌خیال گفتم:


- نمی‌فهمه... تورو ازش می‌گیرم.


با گریه گفت:


- نباید این...این طوری می‌شد.


سعی کردم آرومش کنم....حس می‌کردم من یاشار شدم و هدی ساحل...
یعنی باید مثل یاشار هدی رو عقد کنم؟
آره دیگه من اون رو می‌خواستم.


اولین تجربه‌ام بود...حس می‌کردم با اون بیماریم درمان می‌شه.
پتو رو روش کشیدم و بغلش کردم...
اون‌قدر گریه کرد تا خوابش برد.


به خودم اومدم که دیدم هوا تاریک شده، چه بهتر این طوری دیگه نیاز نبود یواشکی برم و براش دارو بیارم.


لباسام رو پوشیدم و از اتاق خارج شدم، توی آشپزخونه رفتم و شیر داغ کردم و توش عسل ریختم با کمی میوه...یه قرص مسکن هم برداشتم و رفتم بالا توی اتاقم.


بیدار شده بود و داشت روی تخت گریه می‌کرد.
با دیدنم خودش رو جمع و جور کرد.
پوفی کشیدم و گفتم:


- تمومش کن.


با اخم ازم رو گرفت...تازه فهمیده بود که باید قهر کنه.
پوزخندی زدم.

1400/11/11 20:09

#پارت_135



پوزخندی زدم، رفتم جلو تر و گفتم:



- چته؟


با حرص گفت:


- تازه می‌پرسی چمه؟ من بدبخت شدم بدبخت...اگر کسی بفهمه سنگ سارم می‌کنن.


اخمی کردم و گفتم:


- قرار نیست کسی بفهمه.



با بغض گفت:



- می فهمن...من نشون شده‌ی پسر عموم بودم چند روز دیگه عروسیمه.



اینو که گفت بلند زد زیر گریه...با حرص چشم‌هام رو بستم...
عجب غلطی کرده بودم، عذاب وجدان مثل خوره داشت جونم رو می‌خورد.
سینی رو روی میز گذاشتم و گفتم:


- بسه...بیا از این بخور جون بگیری بعدا حرف می‌زنیم.


نگاهی به لیوان شیر توی دستم کرد و ازم گرفت، با دستای لرزون همه‌اش رو خورد.
دقیق نگاهش کردم...چهره‌ی زیبایی داشت!


با حس نگاهم خجالت کشید و گفت:



- بهم...لباس می‌دی؟


نگاهی به لباس‌های خودش کردم...بیچاره حق داشت، همه‌اش جر وا جر شده بود...
فکر نمی‌کردم این طوری رفتار کنم اما منکر لذتی که داد نمی‌شم.

سری تکون دادم و گفتم:



- فعلا اینا رو بخور تا برم برات لباس بیارم.


با مظلومیت سری تکون داد و یه تیکه از کیوی رو برداشت و خورد...
منم عمیق رفتم‌ توی فکر، اگر بخوام‌ این دختر رو نجات بدم و از عذاب وجدان خودم کم کنم مجبورم این دختر رو عقد کنم.
کلافه چنگی به موهام زدم.

1400/11/11 20:10

#پارت_131


یه دختر بور و لاغر اما معلوم بود هیکلش از زیر لباس خوبه، با دیدنم سر پایین انداخت هنوز نگاهش به برجس*تگی بین پام نیفتاده بود.


سریع گفتم:

- اسمت چیه؟

با خجالت گفت:

- هدی قربان.


- کی اینجا واسه کار اومدی؟


- دیروز.


سری تکون دادم و گفتم:


- بیا اتاقم به هم ریخته است تمیز کن.


چشمی گفت و دنبالم راه افتاد...شه**وت چشم‌هام رو کور کرده بود فقط می‌خواستم با این دختر خودم رو آروم کنم.
در اتاقم رو باز کردم که رفت داخل، وسط اتاق موند...تعجب کرده بود چون اتاقم تمیز بود.


برگشت با همون تعجب حرفی بزنه که در و بستم و قفلش کردم.
با بهت دهنش باز موند تازه نگاهش به لاس پام افتاد.
رنگش پرید و مثل سکته زده ها نگاهم کرد.

سریع گفتم:


- پول خوبی بهت می‌دم فقط آرومم کن.


با بغض و وحشت گفت:

- من...من...از اونا...نیستم.


- مهم نیست.


- خواهش می‌کنم بذاز برم.


بی‌توجه به حرفش سمتش خیز برداشتم و بغلش کردم...
آخ چه تو بغلی بود!
خواست جیغ بکشه که جلوی دهنش رو گرفتم.
باورم نمی‌شد منم داشتم مثل یاشار رفتار می‌کردم.


منی که برای اولین بار تحر*یک شده بودم و نمی‌تونستم جلوی خودم رو بگیرم.
شروع به گریه کرد.


انداختمش روی تخت و روش خیمه زدم...
روسریش رو از سرش در آوردم و چنگی به موهای بلند و طلایی رنگش زدم.

1400/11/11 20:07

#پارت_132





سرم رو توی موهاش فرو کردم...بوی خاک و یاس می داد.
دیگه از بوی شامپو های گرون قیمت و عطرهای شیرین نبود!
بوی واقعی...بوی یه زن!


- جاااان جانم! اوف تو حتی بیشتر از ساحل منو داغ می‌کنی!



با گریه تقلا می‌کرد ولش کنم فقط لای دستم جیغ می‌کشید...
بی‌توجه بهش دستم رو به یقه‌اش رسوندم و پیراهن کهنه و نازکش رو جر دادم، یقه‌اش تا شکم پاره شد و سی*نه‌های بدون سوتینش بیرون افتاد.


سی*نه‌هاش گرد و سفت بود طوری که حس می‌کردی سوتین داره...کامل قاب دستم بود.
اون نو*ک صورتیش رو توی دهنم گرفتم و محکم میک زدم.


حس پسر 15 ساله‌ای رو داشتم که تازه به بلوغ رسیده و داره اولین تجربه جن*سی‌اش رو تجربه می‌کنه.
چشم‌هام از زور خماری بسته شد و شروع کردم به خوردن سی*نه‌هاش.


همه‌اش زیرم وول می‌خورد و تقلا می‌کرد...
این بیشتر جری ترم می‌کرو، چکی به کو**نش زدم که از جا پرید.
با حرص گفتم:


- بتمرگ سر جات دیگه.


دستم از جلوی دهنش سر خورد...
با نفس نفس و بغض و وحشت گفت:


- تو رو...خد...خدا ول...ولم کن من...من...



انگشتم رو روی لب‌هاش گذاشتم و "هیس" کشداری گفتم.
نگاهم به لب‌های گوشتی و صورتیش بود!
تو یک حرکت لب‌هاش رو به دهن گرفتم.


مزه‌ی بهشت رو می‌داد!
گازی از لبش گرفتم که مشتی به شونه‌ام زد...
با حرص تیکه‌های لباسش رو از تنش در آوردم.



فقط یه شلوار پاش بود، سریع لخت شدم.
نگاهش که با کی**ر سیخ شده‌ام افتاد حس کردم فشارش افتاد و شل شد.


از فرصت استفاده کردم و شلوارش هم در آوردم.
دیگه دیوونه شد.


جیغ زد:


- ولم کن روانی‌.


عصبی بی‌اختیار یکی خوابوندم تو گوشش که گریه‌اش شدید تر شد...
روی خیمه زدم و تنش رو بوسیدم.

1400/11/11 20:08

#پارت_133




دیگه زورش کم شده بود وول های ریز ریز می‌خورد از فرصت استفاده کردم و لای پاش قرار گرفتم.
ک**صش سفید و کم مو بود...داشت دیوونه‌ام می‌کرد!


همین که کی**رم رو لای پاش گذاشتم با ترس و سکسکه گفت:


- من...من دخ...دخترم‌.


بی‌فکر و خنثی گفتم:


- می‌گیرمت!


حرکت اول رو یه ضرب زدم، تا خواست جیغ بکشه لبام رو روی لب‌هاش گذاشتم.
کار یاشار تو ذهنم اومد که چطور تند تند ساحل رو می*کرد.


دیوونه شدم و مثل یاشار تند تند کمر زدم...وای چه تنگ بود!
اون دختر یا هدی زیرم مثل چوب خشک شده بود...دیگه جیغ هم نمی‌کشید.


اما من پر از هو*س و شهو**ت بودم...یه ضرب فقط توش تلمبه می‌زدم...
زیرم از خون بکا*رتش خیس شده بود...اهمیت ندادم.



همون موقع بود که اولین ار*ضا شدنم رو تجربه کردم...
انگار از پرتگاه پرت شدم پایین...یه آرامش و سبکی عجیبی رو تجربه کردم.



کامل خودم رو توش خالی کردم و بعد کشیدم بیرون و کنارش دراز کشیدم.
هدی با هق هق های ریزی توی خودش جمع شد.

1400/11/11 20:08

#پارت_134




خیلی ازش لذت برده بودم...حس می‌کردم باز هم می‌خوام، وقتی حالم جا اومد از پشت بغلش کردم.
بی‌حال خواست پسم بزنه که کنار گوشش گفتم:


- گفتم که می‌گیرمت.


با صدای خش داری گفت:


- بابام بفهمه منو می‌کشه.


- بابات کیه؟


- مختار...راننده‌‌ی امارت.


بی‌خیال گفتم:


- نمی‌فهمه... تورو ازش می‌گیرم.


با گریه گفت:


- نباید این...این طوری می‌شد.


سعی کردم آرومش کنم....حس می‌کردم من یاشار شدم و هدی ساحل...
یعنی باید مثل یاشار هدی رو عقد کنم؟
آره دیگه من اون رو می‌خواستم.


اولین تجربه‌ام بود...حس می‌کردم با اون بیماریم درمان می‌شه.
پتو رو روش کشیدم و بغلش کردم...
اون‌قدر گریه کرد تا خوابش برد.


به خودم اومدم که دیدم هوا تاریک شده، چه بهتر این طوری دیگه نیاز نبود یواشکی برم و براش دارو بیارم.


لباسام رو پوشیدم و از اتاق خارج شدم، توی آشپزخونه رفتم و شیر داغ کردم و توش عسل ریختم با کمی میوه...یه قرص مسکن هم برداشتم و رفتم بالا توی اتاقم.


بیدار شده بود و داشت روی تخت گریه می‌کرد.
با دیدنم خودش رو جمع و جور کرد.
پوفی کشیدم و گفتم:


- تمومش کن.


با اخم ازم رو گرفت...تازه فهمیده بود که باید قهر کنه.
پوزخندی زدم.

1400/11/11 20:09

#پارت_135



پوزخندی زدم، رفتم جلو تر و گفتم:



- چته؟


با حرص گفت:


- تازه می‌پرسی چمه؟ من بدبخت شدم بدبخت...اگر کسی بفهمه سنگ سارم می‌کنن.


اخمی کردم و گفتم:


- قرار نیست کسی بفهمه.



با بغض گفت:



- می فهمن...من نشون شده‌ی پسر عموم بودم چند روز دیگه عروسیمه.



اینو که گفت بلند زد زیر گریه...با حرص چشم‌هام رو بستم...
عجب غلطی کرده بودم، عذاب وجدان مثل خوره داشت جونم رو می‌خورد.
سینی رو روی میز گذاشتم و گفتم:


- بسه...بیا از این بخور جون بگیری بعدا حرف می‌زنیم.


نگاهی به لیوان شیر توی دستم کرد و ازم گرفت، با دستای لرزون همه‌اش رو خورد.
دقیق نگاهش کردم...چهره‌ی زیبایی داشت!


با حس نگاهم خجالت کشید و گفت:



- بهم...لباس می‌دی؟


نگاهی به لباس‌های خودش کردم...بیچاره حق داشت، همه‌اش جر وا جر شده بود...
فکر نمی‌کردم این طوری رفتار کنم اما منکر لذتی که داد نمی‌شم.

سری تکون دادم و گفتم:



- فعلا اینا رو بخور تا برم برات لباس بیارم.


با مظلومیت سری تکون داد و یه تیکه از کیوی رو برداشت و خورد...
منم عمیق رفتم‌ توی فکر، اگر بخوام‌ این دختر رو نجات بدم و از عذاب وجدان خودم کم کنم مجبورم این دختر رو عقد کنم.
کلافه چنگی به موهام زدم.

1400/11/11 20:10

#پارت_136




بلند شدم و از اتاق خارج شدم، ترجیح می‌دادم دیگه به هیچی فکر نکنم.
با کلی گانگستر بازی از اتاق قبلی ساحل یکی از لباس‌هاش رو پیدا کردم و برای هدی بردم.

با دیدن لباس‌ها تعجب کرد اما حرفی نزد، لباس‌ها رو توی دستش دادم و خیره نگاهش کردم.

با دیدن نگاهم تعجب کرد و گفت:


- می...میشه یه جا...یه جای دیگه رو نگاه کنی؟


ابرویی بالا انداختم و با پرویی گفتم:


- نه.‌‌..تو دیگه زن منی.


با حرص نگاهم کرد و من هم سردا نگاهش کردم.
بی پروا گفت:


- تو بهم تجا*وز کردی حالا می‌گی زنتم؟


از کلمه‌ی تجا*وز یه جوری شدم...من نمی خواستم متجا*وز باشم.


- من تو حال خودم نبودم اما من پرده‌ات رو زدم پس تو زن منی.


با بغض گفت:


- نمی‌خوام زن تو باشم من خودم نامزد دارم.


از حرفش عصبی شدم و گفتم:


- باشه پس برو پیش نامزد جونت.


چشم‌هاش گرد شد که ادامه دادم.


- چیه مگه نمی‌خواستی بری؟ لباس‌ها رو بپوش و بعد هری.


رنگش مثل گچ سفید شد و با ترس گفت:


- تو...تو...تو گفتی پای کارت می‌مونی تو رو خدا...تو رو خدا کمکم کن بابام منو می‌کشه.


با تحدید گفتم:


- اگر می‌خوای کمکت کنم پس بار آخرت باشه که بهم می‌گی متجا*وز باشه؟


با بغض سری تکون داد که محکم و سرد گفتم:


- لباس‌ها رو بپوش...منم نگاهت می‌کنم.



با گونه‌های قرمز شده تند تند مشغول پوشیدن اون لباس‌ها شد.
منم حسابی تن و بدنش رو دید زدم...چیز بدی نبود میشه گفت لاغر با سی*نه و با*سن برجسته...درست چیزی که یه مرد نیاز داره.

1400/11/11 20:22

#پارت_137




لباس ها رو که پوشید کاملا اندازه‌اش بود لبخندی زدم و گفتم:


- تا صبح نشده باید بری اما خوب به حرف‌هام گوش کن...راجع به این ‌اتفاق با کسی حرف نمی‌زنی حتی با خودت...دو سه روز صبر می‌کنی بعد من میام خواستگاریت بدون ناز و ادا قبول می‌کنی و تمام.

با چشمای گرد شده گفت:


- خواستگاری؟


- مگه نمی‌خواستی پای کاری که کردم بمونم؟


بی‌حرف سرش رو ‌‌پایین انداخت...آروم تر گفتم:

- فردا نمی‌خواد کار کنی، بگو مریضی برو خونه‌تون استراحت کن...دردت زیاد بود بیا پیش من، من دکترم.


آروم باشه ای گفت، تا صبح خیلی فرصت بود پس دراز کشید و کمی بعد خوابید.
تموم مدت داشتم به کاری که کردم فکر می‌کردم.


این دختر منو به اوج رسوند پس نمی‌تونم به سادگی بذارم بره اما با ازدواج با هدی خیلی چیزا توی زندگیم عوض می‌شد.
من باید برگردم آمریکا اما با هدی هم می‌تونم برم؟


اون قدر فکر کردم که کل شب رو نتونستم بخوابم.
نزدیک‌های صبح بود که هدی بیدار شد و رفت، انگار اون هم توی شوک بود که رنگش پریده بود.


از فکر خارج شدم و به سمت حموم رفتم بعد از این که یه دوش آب سرد گرفتم و حالم جا اومد.
ملحفه‌ی روی تخت رو هم گم و گور کردم تا هیچ *** لکه‌ی قرمز رو نبینه.

1400/11/11 20:23

#پارت_138




لباسی پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
پشت میز صبحونه نشستم و نگاهی به میز کردم.
یاد دیروز افتادم که چطوری ساحل روی همین میز آه و ناله می‌کرد.


پوزخندی زدم که همون موقع دوتایی از پله‌ها پایین اومدن و لبخندی روی لب‌هاشون بود.



"ساحل"



بی توجه به سپهر روی صندلی همیشگیم که نشستم با دیدن میز یاد دیروز افتادم.
واقعا تجربه‌ی نابی بود!
لب هام رو گزیدم که یاشار کنار گوشم گفت:


+ تو هم داری به همون چیزی که من فکر می‌کنم فکر می‌کنی؟


با خجالت سری تکون دادم که با بی‌ادبی گفت:


- به نظرت بچه هامون روی میز ریختن؟


با تعجب نگاهش کردم...
بچه هامون؟ کدوم بچه؟ متوجه شد گیج می‌زنم که آروم با خنده گفت:و


+ منظورم آب خودم و خودت بود.


از خجالت لب گزیدم و آهسته گفتم:


- خیلی بی ادبی یاشار!


دیشب کلی روم کار کرده بود تا صداش بزنم یاشار و نگم ارباب...
منم داشتم عادت می‌کردم.

ابرویی با شیطنت بالا انداخت و گفت:


+ خب راست می‌گم دیگه.


- در گوشی حرف زد کار درستی نیست ها.


چپ چپ به سپهر که این حرف رو زده بود نگاه کردم...

1400/11/11 20:24

#پارت_139




اما یاشار خندید و چیزی نگفت، چشمای سپهر خیلی شیطون بود انگار می‌دونست چه اتفاقی افتاده.
بهش اهمیت ندادم و غذام رو خوردم، نمی‌دونم چرا اشتهام زیاد شده بود.



*************


یک ماه گذشت...

توی این یک ماه چهلم و پدر یاشار ارباب سابق هم تموم شد، از همه عجیب تر این بود که سپهر از دختری به اسم هدی که یه رعیت بود خواستگاری کرده بود و تازه نامزد شده بودن.


یاشار هم متعجب بود اما خب حرفی نمی‌زد...
توی این یک ماه تقریبا هر شب ازم را*بطه می‌خواست من نمی‌دونم چطور سیر مونی نداره.


البته خودم هم به را*بطه باهاش عادت کرده بودم یه جورایی بلد بود بهم لذت بده.
همین طوری که داشتم به این یک ماه فکر می‌کردم به سمت اصطبل اسب ها رفتم.


دلم هوس اسب سواری کرده بود از وقتی که ارباب قبلی مرده بود نشده که اسب سواری کنم اما حالا هوس کرده بودم.
اسب سیاهی که اسمش طوفان بود رو از جایگاهش بیرون آوردم.


دستی به یال بلندش کشیدم و گفتم:


- آروم پسر خوب...دلم برات تنگ شده بود!


بردمش بیرون و سوارش شدم، آروم آروم شروع به حرکت کرد...
حس خوبی داشتم!
هوس کردم یکم دور تر باهاش برم به خاطر همین سمت جنگل هدایتش کردم.


درخت‌های دورم زیاد شده بود، کمی به اطراف نگاه کردم تازه یادم اومد اگر یاشار بفهمه عصبی می‌شه.
دستی روی سر طوفان کشیدم و گفتم:


- باید برگردیم پسر...بدو بریم



افسار رو هدایت کردم تا طوفان بچرخه اما نمی‌دونم چی دید که شیهه بلندب کشید و از کنترلم خارج شد.
با ترس گفتم:


- طوفان آروم باش....وایسا طوفان...


اما اون با سرعت زیادی شروع به دویدن کرد هر کاری کردم آروم نشد، زیر دلم تیری کشید که باعث شد دستم از دور افسار اسب شل بشه.


همون موقع طوفان روی دو پا ایستاد و منم با جیغ بلندی که کشیدم پایین پرت شدم و دیگه چیزی نفهمیدم.

1400/11/11 20:25

#پارت_140




***********



چشم که باز کردم دور و برم انگار قیامت بود، خاتون بالای سرم گریه می‌کرد و هدی با ناراحتی بهم خیره شده بود.
خواستم بلند بشم که بدنم و مخصوصا پایین تنه‌ام تیر کشید.

با درد نالیدم که خاتون با گریه گفت:


- بمیرم برای بخت بدت دختر.


با لحن بی‌جونی نالیدم:


- خا...تون...چی شده؟


هدی سریع گفت:


- چیزی نیست ساحل خانوم شما استراحت کنید.


خواستم دوباره حرفی بزنم که در به شدت باز شد...به در نگاه کردم.
یاشار بود که عصبی و با صورت برافروخته داخل شد.
چه به موقع اومد! الان دلم می خواست براش ناز کنم.


پشت سرش سپهر هم با رنگ پریده داخل شد، یاشار تیز نگاهم کرد و هر قدم که به تختم نزدیک تر می‌شد عصبانیتش بیشتر به چشم می‌اومد.


تعجب کردم....مگه چه اتفاقی افتاده؟
بالای سرم ایستاد و غرید:


+ قاتل....


چشم‌هام گرد شد...بهت زده خواستم بلند بشم که دوباره زیر دلم درد گرفت و نالیدم.
سپهر کلافه گفت:


- بس کن یاشار.


یاشار داد زد:


+ قااااااااتل.



اشکم چکید...با بهت گفتم:


- من...منظورت چیه؟


خاتون با گریه گفت:


- ارباب ساحل خبر نداشته...


گیج به خاتون نگاه کردم...درد بدنم خوب نمی‌ذاشت فکر کنم، اینا منظورشون چی بود؟
یاشار با شنیدن حرف خاتون داد زد:


+ خبر نداشته هان؟ یعنی دوماه بود که نفهمیده بود؟


چی؟ دارن از چی حرف می‌زنن؟
با بغض گفتم:


- یکی به من بگه چی شده.


انگاد کبریت زدم به انبار کاه...یاشار رو به صورتم نعره زد:


+ بچه‌ی منو کشتی...بچه‌ی منوووووو.


گوشام سکوت کشید...
ب...بچه؟ کدوم بچه؟
ناباور اشکم چکید که سپهر با حرص گفت:


- وای وای یاشار امان ندادی نه؟

با نفس نفس گفتم:


- چی...بچه؟


یاشار پوزخند زد و من اما تنم یخ بست از فکری که توی ذهنم جرقه زد.‌

1400/11/11 20:26