971 عضو
#پارت_141
گریه شدید تر شد و ضجه زدم:
- امکان نداره...نه....نهههههه.
یاشار غمگین پشت به من ایستاد، دست لرزون و سردم رو روی شکمم گذاشتم...
خدایا من بچه داشتم؟
دو ماهه؟ آخه چطور نفهمیدم؟
من دوماه پریود نشده بودم منه لعنتی دقت نکردم.
خاتون نگران و هول کرده گفت:
- آروم ساحل اون بدبخت هم عمرش به دنیا نبود.
به زور بین هق هق گریههام گفتم:
- من...من...میخواستمش...اما...خبر نداشتم که حا...حاملهام.
انگار با کلمهی "حامله" داغ یاشار بدتر شد که داد زد:
+ چرا بهم نگفتی هان؟ چرا ازم برای رفتن به اون اصطبل لعنتی اجازه نگرفتی؟
آره تقصیر من بود!
گریهام ضعیف تر شد و سرم سوت کشید... سپهر هول زده گفت:
- یاشار ول کن حالش خوب نیست...هدی بپر برو یه آب قند بیار.
هدی از اتاق رفت اما من فقط گریه میکردم...
همهاش تقصیر من بود که بچهام دیگه نیست، من حتی از وجودش هم خبر نداشتم.
من...من دوسش داشتم...اگر میدونستم حاملهام عاشق اون بچه میشدم.
یاشار انگار کلافه بود که به سمت در رفت، به جون صداش زدم:
- یاشار....
ولی اون توجه نکرد و از اتاقم خارج شد، انگار با رفتنش جون منم تموم شد که از حال رفتم.
#پارت_142
"یاشار"
از اتاق که بیرون رفتم سپهر دنبالم اومد، با حرص گفت:
- به جای داد و بی داد یکم دلداریش میدادی...تو اومدی بیرون غش کرد.
بیتوجه به حرفش غمگین لب زدم:
+ من داشتم پدر میشدم سپهر.
سپهر سکوت کرد...آروم ادامه دادم:
+ بالاخره داشتم صاحب چیزی میشدم که مال خودم بود نه به من ارث میرسید...اون بچهی من بود...وقتی گفتی ساحل با افتادن از اون اسب بچهاش سقط شد یه حالی شدم...یه چیزی توی سرم داد میزد تو یه پدری یاشار، داشتی بابا میشدی.
سکوت کردم که سپهر آهی کشید...
- تو می تونی دوباره پدر بشی...اما یادت باشه تقصیر ساحل هم نبود، اون خبر نداشت.
چیزی نگفتم که چند ضربه به شونهام زد و بعد رفت.
یاد نگاه ساحل افتادم وقتی فهمید باردار باشه چقدر شکسته و پر از بغض بود.
این یعنی اون بچه رو میخواست...
بچه...بچهی من!
آخ کاشکی زود تر می فهمیدم ساحل حامله است اون موقع عمرا اجازه می دادم کار سنگین کنه.
سه شب کل روستا رو جشن میگرفتم حالا...
عصبی چنگی به موهام زدم.
دیگه حالم از این عمارت به هم می خورد، بی تردید سریع به سما در خروجی رفتم.
#پارت_143
"ساحل"
این بار که چشم باز کردم همه چیز به یادم اومد...
کوفتگی تنم تازه خودش رو نشون داد بود تمام تنم درد میکرد.
پیشونیم زخم شده بود و مچ پای چپم در رفته بود، کل تنم جای کبودی و زخم بود.
از همه بدتر سوزش زیر دلم بود بهم نوید می داد که جنینم دیگه نیست!
جنینی که حتی حسش هم نکرده بودم.
دو ماهش بود... یعنی دقیقا همون موقع ها که یاشار به زور باهام رابطه برقرار میکرد.
چطوری زیر بار این همه رابطه که بعضی هاشون خشن بود زنده مونده بود؟
کاشکی میفهمیدم.
من علائم خاصی نداشتم برای همین شک نکردم ولی...
خدایا من داشتم مادر میشدم...مادر!
چه کلمهی مقدسی!
در باز شد که به خودم اومدم، هدی بود.
به تختم نزدیک تر شد و با دید صورتم با خوشحالی گفت:
- چه خوب بهوش اومدید.
به زور نالیدم:
- آ...ب.
سریع بلند شد و برام لیوان آبی ریخت...آب رو که خوردم انگار جون گرفتم.
دوباره دراز کشیدم که گفت:
- براتون غذا بیارم؟
سرد گفتم:
- نه ممنون!
آهی کشید و کنارم نشست، آروم گفت:
- میدونم خیلی ناراحت هستید ارباب همینطور...ایشون وقتی شنید از اسب افتادین کل راه رو فقط دوید تا به شما برسه خیلی وحشت کرده بود سر همه داد میزد شما رو نجات بدیم اما...
توی چشمام نگاه کرد و ادامه داد:
- وقتی شنید بچهای که روحش ازش خبر نداشت افتاده خیلی ناراحت شدن بهشون حق بدید.
آهی کشیدم و گفتم:
- ولی تقصیر من شد.
دستم رو با مهربونی گرفت و گفت:
- این طور نگید این خواست خدا بود شما می تونید دوباره حامله بشین.
با این حرفش دلم لرزید...
بچه اونم دوباره؟ ولی این ازدواج یک ساله است پس چطور می تونم دوباره بچه دار بشم؟
#پارت_136
بلند شدم و از اتاق خارج شدم، ترجیح میدادم دیگه به هیچی فکر نکنم.
با کلی گانگستر بازی از اتاق قبلی ساحل یکی از لباسهاش رو پیدا کردم و برای هدی بردم.
با دیدن لباسها تعجب کرد اما حرفی نزد، لباسها رو توی دستش دادم و خیره نگاهش کردم.
با دیدن نگاهم تعجب کرد و گفت:
- می...میشه یه جا...یه جای دیگه رو نگاه کنی؟
ابرویی بالا انداختم و با پرویی گفتم:
- نه...تو دیگه زن منی.
با حرص نگاهم کرد و من هم سردا نگاهش کردم.
بی پروا گفت:
- تو بهم تجا*وز کردی حالا میگی زنتم؟
از کلمهی تجا*وز یه جوری شدم...من نمی خواستم متجا*وز باشم.
- من تو حال خودم نبودم اما من پردهات رو زدم پس تو زن منی.
با بغض گفت:
- نمیخوام زن تو باشم من خودم نامزد دارم.
از حرفش عصبی شدم و گفتم:
- باشه پس برو پیش نامزد جونت.
چشمهاش گرد شد که ادامه دادم.
- چیه مگه نمیخواستی بری؟ لباسها رو بپوش و بعد هری.
رنگش مثل گچ سفید شد و با ترس گفت:
- تو...تو...تو گفتی پای کارت میمونی تو رو خدا...تو رو خدا کمکم کن بابام منو میکشه.
با تحدید گفتم:
- اگر میخوای کمکت کنم پس بار آخرت باشه که بهم میگی متجا*وز باشه؟
با بغض سری تکون داد که محکم و سرد گفتم:
- لباسها رو بپوش...منم نگاهت میکنم.
با گونههای قرمز شده تند تند مشغول پوشیدن اون لباسها شد.
منم حسابی تن و بدنش رو دید زدم...چیز بدی نبود میشه گفت لاغر با سی*نه و با*سن برجسته...درست چیزی که یه مرد نیاز داره.
#پارت_137
لباس ها رو که پوشید کاملا اندازهاش بود لبخندی زدم و گفتم:
- تا صبح نشده باید بری اما خوب به حرفهام گوش کن...راجع به این اتفاق با کسی حرف نمیزنی حتی با خودت...دو سه روز صبر میکنی بعد من میام خواستگاریت بدون ناز و ادا قبول میکنی و تمام.
با چشمای گرد شده گفت:
- خواستگاری؟
- مگه نمیخواستی پای کاری که کردم بمونم؟
بیحرف سرش رو پایین انداخت...آروم تر گفتم:
- فردا نمیخواد کار کنی، بگو مریضی برو خونهتون استراحت کن...دردت زیاد بود بیا پیش من، من دکترم.
آروم باشه ای گفت، تا صبح خیلی فرصت بود پس دراز کشید و کمی بعد خوابید.
تموم مدت داشتم به کاری که کردم فکر میکردم.
این دختر منو به اوج رسوند پس نمیتونم به سادگی بذارم بره اما با ازدواج با هدی خیلی چیزا توی زندگیم عوض میشد.
من باید برگردم آمریکا اما با هدی هم میتونم برم؟
اون قدر فکر کردم که کل شب رو نتونستم بخوابم.
نزدیکهای صبح بود که هدی بیدار شد و رفت، انگار اون هم توی شوک بود که رنگش پریده بود.
از فکر خارج شدم و به سمت حموم رفتم بعد از این که یه دوش آب سرد گرفتم و حالم جا اومد.
ملحفهی روی تخت رو هم گم و گور کردم تا هیچ *** لکهی قرمز رو نبینه.
#پارت_138
لباسی پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
پشت میز صبحونه نشستم و نگاهی به میز کردم.
یاد دیروز افتادم که چطوری ساحل روی همین میز آه و ناله میکرد.
پوزخندی زدم که همون موقع دوتایی از پلهها پایین اومدن و لبخندی روی لبهاشون بود.
"ساحل"
بی توجه به سپهر روی صندلی همیشگیم که نشستم با دیدن میز یاد دیروز افتادم.
واقعا تجربهی نابی بود!
لب هام رو گزیدم که یاشار کنار گوشم گفت:
+ تو هم داری به همون چیزی که من فکر میکنم فکر میکنی؟
با خجالت سری تکون دادم که با بیادبی گفت:
- به نظرت بچه هامون روی میز ریختن؟
با تعجب نگاهش کردم...
بچه هامون؟ کدوم بچه؟ متوجه شد گیج میزنم که آروم با خنده گفت:و
+ منظورم آب خودم و خودت بود.
از خجالت لب گزیدم و آهسته گفتم:
- خیلی بی ادبی یاشار!
دیشب کلی روم کار کرده بود تا صداش بزنم یاشار و نگم ارباب...
منم داشتم عادت میکردم.
ابرویی با شیطنت بالا انداخت و گفت:
+ خب راست میگم دیگه.
- در گوشی حرف زد کار درستی نیست ها.
چپ چپ به سپهر که این حرف رو زده بود نگاه کردم...
#پارت_139
اما یاشار خندید و چیزی نگفت، چشمای سپهر خیلی شیطون بود انگار میدونست چه اتفاقی افتاده.
بهش اهمیت ندادم و غذام رو خوردم، نمیدونم چرا اشتهام زیاد شده بود.
*************
یک ماه گذشت...
توی این یک ماه چهلم و پدر یاشار ارباب سابق هم تموم شد، از همه عجیب تر این بود که سپهر از دختری به اسم هدی که یه رعیت بود خواستگاری کرده بود و تازه نامزد شده بودن.
یاشار هم متعجب بود اما خب حرفی نمیزد...
توی این یک ماه تقریبا هر شب ازم را*بطه میخواست من نمیدونم چطور سیر مونی نداره.
البته خودم هم به را*بطه باهاش عادت کرده بودم یه جورایی بلد بود بهم لذت بده.
همین طوری که داشتم به این یک ماه فکر میکردم به سمت اصطبل اسب ها رفتم.
دلم هوس اسب سواری کرده بود از وقتی که ارباب قبلی مرده بود نشده که اسب سواری کنم اما حالا هوس کرده بودم.
اسب سیاهی که اسمش طوفان بود رو از جایگاهش بیرون آوردم.
دستی به یال بلندش کشیدم و گفتم:
- آروم پسر خوب...دلم برات تنگ شده بود!
بردمش بیرون و سوارش شدم، آروم آروم شروع به حرکت کرد...
حس خوبی داشتم!
هوس کردم یکم دور تر باهاش برم به خاطر همین سمت جنگل هدایتش کردم.
درختهای دورم زیاد شده بود، کمی به اطراف نگاه کردم تازه یادم اومد اگر یاشار بفهمه عصبی میشه.
دستی روی سر طوفان کشیدم و گفتم:
- باید برگردیم پسر...بدو بریم
افسار رو هدایت کردم تا طوفان بچرخه اما نمیدونم چی دید که شیهه بلندب کشید و از کنترلم خارج شد.
با ترس گفتم:
- طوفان آروم باش....وایسا طوفان...
اما اون با سرعت زیادی شروع به دویدن کرد هر کاری کردم آروم نشد، زیر دلم تیری کشید که باعث شد دستم از دور افسار اسب شل بشه.
همون موقع طوفان روی دو پا ایستاد و منم با جیغ بلندی که کشیدم پایین پرت شدم و دیگه چیزی نفهمیدم.
#پارت_140
***********
چشم که باز کردم دور و برم انگار قیامت بود، خاتون بالای سرم گریه میکرد و هدی با ناراحتی بهم خیره شده بود.
خواستم بلند بشم که بدنم و مخصوصا پایین تنهام تیر کشید.
با درد نالیدم که خاتون با گریه گفت:
- بمیرم برای بخت بدت دختر.
با لحن بیجونی نالیدم:
- خا...تون...چی شده؟
هدی سریع گفت:
- چیزی نیست ساحل خانوم شما استراحت کنید.
خواستم دوباره حرفی بزنم که در به شدت باز شد...به در نگاه کردم.
یاشار بود که عصبی و با صورت برافروخته داخل شد.
چه به موقع اومد! الان دلم می خواست براش ناز کنم.
پشت سرش سپهر هم با رنگ پریده داخل شد، یاشار تیز نگاهم کرد و هر قدم که به تختم نزدیک تر میشد عصبانیتش بیشتر به چشم میاومد.
تعجب کردم....مگه چه اتفاقی افتاده؟
بالای سرم ایستاد و غرید:
+ قاتل....
چشمهام گرد شد...بهت زده خواستم بلند بشم که دوباره زیر دلم درد گرفت و نالیدم.
سپهر کلافه گفت:
- بس کن یاشار.
یاشار داد زد:
+ قااااااااتل.
اشکم چکید...با بهت گفتم:
- من...منظورت چیه؟
خاتون با گریه گفت:
- ارباب ساحل خبر نداشته...
گیج به خاتون نگاه کردم...درد بدنم خوب نمیذاشت فکر کنم، اینا منظورشون چی بود؟
یاشار با شنیدن حرف خاتون داد زد:
+ خبر نداشته هان؟ یعنی دوماه بود که نفهمیده بود؟
چی؟ دارن از چی حرف میزنن؟
با بغض گفتم:
- یکی به من بگه چی شده.
انگاد کبریت زدم به انبار کاه...یاشار رو به صورتم نعره زد:
+ بچهی منو کشتی...بچهی منوووووو.
گوشام سکوت کشید...
ب...بچه؟ کدوم بچه؟
ناباور اشکم چکید که سپهر با حرص گفت:
- وای وای یاشار امان ندادی نه؟
با نفس نفس گفتم:
- چی...بچه؟
یاشار پوزخند زد و من اما تنم یخ بست از فکری که توی ذهنم جرقه زد.
#پارت_141
گریه شدید تر شد و ضجه زدم:
- امکان نداره...نه....نهههههه.
یاشار غمگین پشت به من ایستاد، دست لرزون و سردم رو روی شکمم گذاشتم...
خدایا من بچه داشتم؟
دو ماهه؟ آخه چطور نفهمیدم؟
من دوماه پریود نشده بودم منه لعنتی دقت نکردم.
خاتون نگران و هول کرده گفت:
- آروم ساحل اون بدبخت هم عمرش به دنیا نبود.
به زور بین هق هق گریههام گفتم:
- من...من...میخواستمش...اما...خبر نداشتم که حا...حاملهام.
انگار با کلمهی "حامله" داغ یاشار بدتر شد که داد زد:
+ چرا بهم نگفتی هان؟ چرا ازم برای رفتن به اون اصطبل لعنتی اجازه نگرفتی؟
آره تقصیر من بود!
گریهام ضعیف تر شد و سرم سوت کشید... سپهر هول زده گفت:
- یاشار ول کن حالش خوب نیست...هدی بپر برو یه آب قند بیار.
هدی از اتاق رفت اما من فقط گریه میکردم...
همهاش تقصیر من بود که بچهام دیگه نیست، من حتی از وجودش هم خبر نداشتم.
من...من دوسش داشتم...اگر میدونستم حاملهام عاشق اون بچه میشدم.
یاشار انگار کلافه بود که به سمت در رفت، به جون صداش زدم:
- یاشار....
ولی اون توجه نکرد و از اتاقم خارج شد، انگار با رفتنش جون منم تموم شد که از حال رفتم.
#پارت_142
"یاشار"
از اتاق که بیرون رفتم سپهر دنبالم اومد، با حرص گفت:
- به جای داد و بی داد یکم دلداریش میدادی...تو اومدی بیرون غش کرد.
بیتوجه به حرفش غمگین لب زدم:
+ من داشتم پدر میشدم سپهر.
سپهر سکوت کرد...آروم ادامه دادم:
+ بالاخره داشتم صاحب چیزی میشدم که مال خودم بود نه به من ارث میرسید...اون بچهی من بود...وقتی گفتی ساحل با افتادن از اون اسب بچهاش سقط شد یه حالی شدم...یه چیزی توی سرم داد میزد تو یه پدری یاشار، داشتی بابا میشدی.
سکوت کردم که سپهر آهی کشید...
- تو می تونی دوباره پدر بشی...اما یادت باشه تقصیر ساحل هم نبود، اون خبر نداشت.
چیزی نگفتم که چند ضربه به شونهام زد و بعد رفت.
یاد نگاه ساحل افتادم وقتی فهمید باردار باشه چقدر شکسته و پر از بغض بود.
این یعنی اون بچه رو میخواست...
بچه...بچهی من!
آخ کاشکی زود تر می فهمیدم ساحل حامله است اون موقع عمرا اجازه می دادم کار سنگین کنه.
سه شب کل روستا رو جشن میگرفتم حالا...
عصبی چنگی به موهام زدم.
دیگه حالم از این عمارت به هم می خورد، بی تردید سریع به سما در خروجی رفتم.
#پارت_143
"ساحل"
این بار که چشم باز کردم همه چیز به یادم اومد...
کوفتگی تنم تازه خودش رو نشون داد بود تمام تنم درد میکرد.
پیشونیم زخم شده بود و مچ پای چپم در رفته بود، کل تنم جای کبودی و زخم بود.
از همه بدتر سوزش زیر دلم بود بهم نوید می داد که جنینم دیگه نیست!
جنینی که حتی حسش هم نکرده بودم.
دو ماهش بود... یعنی دقیقا همون موقع ها که یاشار به زور باهام رابطه برقرار میکرد.
چطوری زیر بار این همه رابطه که بعضی هاشون خشن بود زنده مونده بود؟
کاشکی میفهمیدم.
من علائم خاصی نداشتم برای همین شک نکردم ولی...
خدایا من داشتم مادر میشدم...مادر!
چه کلمهی مقدسی!
در باز شد که به خودم اومدم، هدی بود.
به تختم نزدیک تر شد و با دید صورتم با خوشحالی گفت:
- چه خوب بهوش اومدید.
به زور نالیدم:
- آ...ب.
سریع بلند شد و برام لیوان آبی ریخت...آب رو که خوردم انگار جون گرفتم.
دوباره دراز کشیدم که گفت:
- براتون غذا بیارم؟
سرد گفتم:
- نه ممنون!
آهی کشید و کنارم نشست، آروم گفت:
- میدونم خیلی ناراحت هستید ارباب همینطور...ایشون وقتی شنید از اسب افتادین کل راه رو فقط دوید تا به شما برسه خیلی وحشت کرده بود سر همه داد میزد شما رو نجات بدیم اما...
توی چشمام نگاه کرد و ادامه داد:
- وقتی شنید بچهای که روحش ازش خبر نداشت افتاده خیلی ناراحت شدن بهشون حق بدید.
آهی کشیدم و گفتم:
- ولی تقصیر من شد.
دستم رو با مهربونی گرفت و گفت:
- این طور نگید این خواست خدا بود شما می تونید دوباره حامله بشین.
با این حرفش دلم لرزید...
بچه اونم دوباره؟ ولی این ازدواج یک ساله است پس چطور می تونم دوباره بچه دار بشم؟
#پارت_144
هدی بی خبر از افکار درهم برهم من یکم دیگه حرف زد و رفت اما من همهاش نگران یاشار بودم.
یعنی کجا رفته؟
آهی کشیدم و دوباره نیم خیز شدم، تموم جونم تیر کشید.
کبودی های تنم تا میره خوب بشه دوباره یه بلای جدید سرم میاد تا کی باید این دردا رو تحمل کنم؟
به زور از تخت پایین اومدم و لنگ لنگان به سمت در رفتم.
اما وسط راه بین پام خیس شد، با حال بدی زانوهام لرزید و روی زمین افتادم.
تنم دوباره درد گرفت.
بغضم شکست و صدای گریهام بالا رفت.
همون موقع در باز شد و قامت ورزیدهی یاشار رو توی قاپ در دیدم.
با دیدن من توی اون وضعیت شتاب زده به سمتم اومد.
لای پام خیس شده بود نگاهی به خودم کردم.
با دیدن خون وحشت کردم.
یاشار اومد سریع بغلم کرد و با دیدن خون غرید:
+ وای وای چی کار کردی؟ چرا بلند شدی دختر؟
با هق هق نالیدم:
- تن...تنها بودم....تو رفته بودی.
انگار دلش به حالم سوخت...روی دستاش بلندم کرد و منو روی تخت گذاشت.
خواست ازم فاصله بگیره که چنگی به لباسش زدم و با ترس نگاهش کردم.
نمیخواستم بره.
انگار فهمید ترسیدم که آروم گفت:
+ باید سپهر رو خبر کنم.
تند گفتم:
- من خوبم...فقط تو رو میخوام.
چشماش یه جوری شد و کنارم دراز کشید...
#پارت_145
انگار دلش به حالم سوخت...روی دستاش بلندم کرد و منو روی تخت گذاشت.
خواست ازم فاصله بگیره که چنگی به لباسش زدم و با ترس نگاهش کردم.
نمیخواستم بره.
انگار فهمید ترسیدم که آروم گفت:
+ باید سپهر رو خبر کنم.
تند گفتم:
- من خوبم...فقط تو رو میخوام.
چشماش یه جوری شد و کنارم دراز کشید و بغلم کرد، خدایا من چطوری کنار قاتل بکارتم آرامش گرفتم؟
اون پدر بچهام بود...بچهای که با سهل انگاری از دستش دادم.
زیر دلم تیر میکشید اما اهمیت ندادم، اون قدر نوازشم کرد که تا آروم گرفتم و بیحال شدم.
دستی روی صورتم کشید یکه خورده گفت:
+ ساحل؟ چرا اینقدر سردی؟
انگار تازه فهمید خونریزی کرده بودم و حالم خوب نیست...
عصبی بلند شد و از اتاق بیروم رفت...
با اون بیحالی هقهقی کردم و اشکهام سرازیر شد و بعد چیزی نفهمیدم.
*********
یک هفتهای گذشت و حال جسمی من بهتر شد اما از لحاظ روحی چندان خوب نبودم.
هر شب خواب نوزادی رو میبینم که شبیه خودمه سفید و چشم و ابرو مشکی و تپل!
خیلی ناز بود.
یه پسر خیلی خوشگل، اما هر وقت نزدیکش میشدم مثل خاکستر دود میشد و به هوا میرفت.
در مورد خوابم به کسی حرفی نزده بودم.
یاشار هم باهام مثل قبلا ها بود اما برای راب*طه بهم اصراری نداشت بعضی وقت ها هم بهم توجه نمیکرد.
حس میکردم هنوز منو مقصر میدونه.
#پارت_146
با باز شدن در به خودم اومدم، هدی بود.
با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- ببینم نمیخوای از این اتاق دل بکنی؟ یکم بیا بیرون توی حیاط قدم بزن.
با کلافگی گفتم:
- حوصله ندارم.
- ساحل جان این حالت روی چهرهات هم تاثیر گذاشته موهای خوشگلت پریشون و به هم ریخته است رنگت پریده ابروهات پر شده.
با بغض گفتم:
- برام مهم نیست.
عصبی گفت:
- میخوای ارباب رو هم از دست بدی؟
بهت زده نگاهش کردم...نمی دونم چرا از این حرفش ترسیدم.
با صدای لرزون گفتم:
- یعن...یعنی چی؟
با اخم گفت:
- تو اگه به خودت نرسی ارباب رو هم از دست میدی...به خودت برس و خودت رو زیبا نگه دار تا ارباب شیفته ات بشه.
وقتی دید چیزی نمیگم به سمتم اومد و منو روی صندلی جلوی میز آرایشم نشوند، شونه رو برداشت و مشغول شونه کردن موهام شد اما من فقط به خودم خیره شده بودم.
حق با هدی بود قیافهام شبیه شکست خوردههای بدبخت بود...
یاشار حق داشت بهم نگاه نکنه.
چشمهام پر از اشک شد.
#پارت_147
هدی بیتوجه به چشمهای پر از اشکم موهام رو کامل شونه صورتم رو بند انداخت و ابروهام رو هم مرتب کرد.
تمام مدت جلوی آینه ایستاده بود و نمیذاشت خودم رو ببینم.
بعد از تموم شدن کارش شروع به آرایش صورتم کرد تمام مدت سکوت کرده بودم و خودم رو به هدی سپرده بودم شاید به خاطر جلب توجه یاشار...
به خودم که اومدم دیدم هدی ازم فاصله گرفته و با هیجان نگاهم میکنه، با ذوق گفت:
- وای دختر چه خوشگل شدی! باور کن من کاری نکردم ها فقط یه دستی به صورتت بردم.
کنجکاو گفتم:
- پس از جلوی آینه کنار برو خودم رو ببینم دیگه.
با لبخند شیطونی از جلوم کنار رفت وقتی خودم رو دیدم انگار از یه خواب طولانی بیدار شدم...
خودم رو با یک ساعت پیش مقایسه کردم...
یاشار حق داشت اون موقع نگاهم نکنه.
ابروهام تمیز و حالت داره شده بود پوستم سفید و صاف یه آرایش محو دخترونه هم روی صورتم...
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنونم هدی.
خندید و دستم رو کشید و گفت:
- حالا بیا لباس بپوشیم.
منو به سمت کمد لباس هام برد بی توجه به من درش رو باز کرد و مشغول جا به جا کردن لباس هام شد.
#پارت_148
یه شومیز بادمجونی خیلی خوشگل برداشت و جلوم گرفت و با دقت نگاهم کرد.
لبخندی زد و گفت:
- خیلی بهت میاد ساحل.
چیزی نگفتم که لباس رو به دستم داد و یه جوراب شلواری کلفت مشکی رو هم از کمد در آورد و گفت:
- بدو اینا رو بپوش.
- باشه.
پشتش رو به من کرد که من هم سریع لباسها رو پوشیدم و گفتم:
- تموم شد.
برگشت و با دیدنم گل از گلش شکفت و گفت:
- وای عالی شدی ساحل؟ بدو بریم پایین الان وقت ناهارِ ارباب رو غافلگیر کن.
با استرس لبخندی زدم و با هدی همراه شدم، از اتاق خارج شدیم و به طبقهی پایین رفتیم، یاشار روب مبل تک نفرهی سلطنتیاش که قبلا پدرش روی اون مینشست نشسته بود و عمیق توی فکر بود.
با استرس آب دهنم رو قورت دادم و آروم آروم به سمتش رفتم؛ با شنیدن صدای کفشم سرش رو بالا گرفت.
با دیدنم چشمهاش برق زدن و ماتم موند.
توی دلم عجیب ذوق کردم!
معلوم بود از تیپم خوشش اومد
#پارت_149
نزدیکش که شدم از جاش بلند شد و رو به روم ایستاد، دقیق به صورتم نگاه کرد و لبخند عمیقی زد.
گونه ام رو با دست نوازش کرد زمزمه کرد:
+ حالا شدی همون دختری که منو اغوا کرد.
با این حرفش دلم زیر و رو شد و لب گزیدم، نگاهش به لبم کشیده شد و سریع نگاهش خمار شد...
باورم نمیشه منم دلم میخواست منو ببوسه اون هم توی سالن عمارت که ممکن بود هر آن کسی بیاد.
یه قدم عقب رفتم که یاشار به خودش اومد و قبل از این که بذاره ازش فاصله بگیرم لبام رو شکار کرد...
جوری محکم منو بوسید انگار سال ها ازم دور بوده.
جون از پاهام رفت و توی بغلش شل شدم، محکم نگهم داشت و لبام رو مکید، یه دفعه سرش رو ازم فاصله داد و با نفس نفس گفت:
+ منو...ببوس یالا...
دوباره لباش رو به لبم چسبوند که بیاختیار میکی به لب پایینش زدم، دیگه اختیار بوسه هام دست خودم نبود هر دو غرق در بوسیدن هم دیگه شده بودیم.
#پارت_150
نفس نفس گفت:
+ منو...ببوس یالا...
دوباره لباش رو به لبم چسبوند که بیاختیار میکی به لب پایینش زدم، دیگه اختیار بوسه هام دست خودم نبود هر دو غرق در بوسیدن هم دیگه شده بودیم.
به از دقایق طولانیای بلاخره از لبام دل کند و با نفس نفس گفت:
+ امشب از خجالتت در میام.
با شرم گفتم:
- مشکلی برام پیش نیاد.
با هوس دستی به لای پام کشید و گفت:
+ نترس بلدم چی کار کنم که دردت نگیره.
ریز خندیدم که چنگی به لای پام زد که به خودم لرزیدم و گفتم:
- یاشار نکن الان نمیشه.
با چشمایی که قرمز شده بود به زور ازم فاصله گرفت، میدونستم امشب برام خواب های زیادی دیده بود...لای پام به خاطر لمس دست یاشار یه جوری شده بود.
باورم نمیشه منم تشنهی با هم بودنمون بودم...
به سمت سالن غذاخوری رفتیم مثل همیشه کنارش جا گرفتم، بر عکس سپهر که با ما غذا میخورد هدی همیشه توی آشپزخونه بود.
انگار نه انگار که با هم نامزد کرده بودن، وقتی دقت میکردم حس میکردم هدی از سپهر خوشش نمیاد
#پارت_144
هدی بی خبر از افکار درهم برهم من یکم دیگه حرف زد و رفت اما من همهاش نگران یاشار بودم.
یعنی کجا رفته؟
آهی کشیدم و دوباره نیم خیز شدم، تموم جونم تیر کشید.
کبودی های تنم تا میره خوب بشه دوباره یه بلای جدید سرم میاد تا کی باید این دردا رو تحمل کنم؟
به زور از تخت پایین اومدم و لنگ لنگان به سمت در رفتم.
اما وسط راه بین پام خیس شد، با حال بدی زانوهام لرزید و روی زمین افتادم.
تنم دوباره درد گرفت.
بغضم شکست و صدای گریهام بالا رفت.
همون موقع در باز شد و قامت ورزیدهی یاشار رو توی قاپ در دیدم.
با دیدن من توی اون وضعیت شتاب زده به سمتم اومد.
لای پام خیس شده بود نگاهی به خودم کردم.
با دیدن خون وحشت کردم.
یاشار اومد سریع بغلم کرد و با دیدن خون غرید:
+ وای وای چی کار کردی؟ چرا بلند شدی دختر؟
با هق هق نالیدم:
- تن...تنها بودم....تو رفته بودی.
انگار دلش به حالم سوخت...روی دستاش بلندم کرد و منو روی تخت گذاشت.
خواست ازم فاصله بگیره که چنگی به لباسش زدم و با ترس نگاهش کردم.
نمیخواستم بره.
انگار فهمید ترسیدم که آروم گفت:
+ باید سپهر رو خبر کنم.
تند گفتم:
- من خوبم...فقط تو رو میخوام.
چشماش یه جوری شد و کنارم دراز کشید...
#پارت_145
انگار دلش به حالم سوخت...روی دستاش بلندم کرد و منو روی تخت گذاشت.
خواست ازم فاصله بگیره که چنگی به لباسش زدم و با ترس نگاهش کردم.
نمیخواستم بره.
انگار فهمید ترسیدم که آروم گفت:
+ باید سپهر رو خبر کنم.
تند گفتم:
- من خوبم...فقط تو رو میخوام.
چشماش یه جوری شد و کنارم دراز کشید و بغلم کرد، خدایا من چطوری کنار قاتل بکارتم آرامش گرفتم؟
اون پدر بچهام بود...بچهای که با سهل انگاری از دستش دادم.
زیر دلم تیر میکشید اما اهمیت ندادم، اون قدر نوازشم کرد که تا آروم گرفتم و بیحال شدم.
دستی روی صورتم کشید یکه خورده گفت:
+ ساحل؟ چرا اینقدر سردی؟
انگار تازه فهمید خونریزی کرده بودم و حالم خوب نیست...
عصبی بلند شد و از اتاق بیروم رفت...
با اون بیحالی هقهقی کردم و اشکهام سرازیر شد و بعد چیزی نفهمیدم.
*********
یک هفتهای گذشت و حال جسمی من بهتر شد اما از لحاظ روحی چندان خوب نبودم.
هر شب خواب نوزادی رو میبینم که شبیه خودمه سفید و چشم و ابرو مشکی و تپل!
خیلی ناز بود.
یه پسر خیلی خوشگل، اما هر وقت نزدیکش میشدم مثل خاکستر دود میشد و به هوا میرفت.
در مورد خوابم به کسی حرفی نزده بودم.
یاشار هم باهام مثل قبلا ها بود اما برای راب*طه بهم اصراری نداشت بعضی وقت ها هم بهم توجه نمیکرد.
حس میکردم هنوز منو مقصر میدونه.
#پارت_146
با باز شدن در به خودم اومدم، هدی بود.
با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- ببینم نمیخوای از این اتاق دل بکنی؟ یکم بیا بیرون توی حیاط قدم بزن.
با کلافگی گفتم:
- حوصله ندارم.
- ساحل جان این حالت روی چهرهات هم تاثیر گذاشته موهای خوشگلت پریشون و به هم ریخته است رنگت پریده ابروهات پر شده.
با بغض گفتم:
- برام مهم نیست.
عصبی گفت:
- میخوای ارباب رو هم از دست بدی؟
بهت زده نگاهش کردم...نمی دونم چرا از این حرفش ترسیدم.
با صدای لرزون گفتم:
- یعن...یعنی چی؟
با اخم گفت:
- تو اگه به خودت نرسی ارباب رو هم از دست میدی...به خودت برس و خودت رو زیبا نگه دار تا ارباب شیفته ات بشه.
وقتی دید چیزی نمیگم به سمتم اومد و منو روی صندلی جلوی میز آرایشم نشوند، شونه رو برداشت و مشغول شونه کردن موهام شد اما من فقط به خودم خیره شده بودم.
حق با هدی بود قیافهام شبیه شکست خوردههای بدبخت بود...
یاشار حق داشت بهم نگاه نکنه.
چشمهام پر از اشک شد.
#پارت_147
هدی بیتوجه به چشمهای پر از اشکم موهام رو کامل شونه صورتم رو بند انداخت و ابروهام رو هم مرتب کرد.
تمام مدت جلوی آینه ایستاده بود و نمیذاشت خودم رو ببینم.
بعد از تموم شدن کارش شروع به آرایش صورتم کرد تمام مدت سکوت کرده بودم و خودم رو به هدی سپرده بودم شاید به خاطر جلب توجه یاشار...
به خودم که اومدم دیدم هدی ازم فاصله گرفته و با هیجان نگاهم میکنه، با ذوق گفت:
- وای دختر چه خوشگل شدی! باور کن من کاری نکردم ها فقط یه دستی به صورتت بردم.
کنجکاو گفتم:
- پس از جلوی آینه کنار برو خودم رو ببینم دیگه.
با لبخند شیطونی از جلوم کنار رفت وقتی خودم رو دیدم انگار از یه خواب طولانی بیدار شدم...
خودم رو با یک ساعت پیش مقایسه کردم...
یاشار حق داشت اون موقع نگاهم نکنه.
ابروهام تمیز و حالت داره شده بود پوستم سفید و صاف یه آرایش محو دخترونه هم روی صورتم...
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنونم هدی.
خندید و دستم رو کشید و گفت:
- حالا بیا لباس بپوشیم.
منو به سمت کمد لباس هام برد بی توجه به من درش رو باز کرد و مشغول جا به جا کردن لباس هام شد.
#پارت_148
یه شومیز بادمجونی خیلی خوشگل برداشت و جلوم گرفت و با دقت نگاهم کرد.
لبخندی زد و گفت:
- خیلی بهت میاد ساحل.
چیزی نگفتم که لباس رو به دستم داد و یه جوراب شلواری کلفت مشکی رو هم از کمد در آورد و گفت:
- بدو اینا رو بپوش.
- باشه.
پشتش رو به من کرد که من هم سریع لباسها رو پوشیدم و گفتم:
- تموم شد.
برگشت و با دیدنم گل از گلش شکفت و گفت:
- وای عالی شدی ساحل؟ بدو بریم پایین الان وقت ناهارِ ارباب رو غافلگیر کن.
با استرس لبخندی زدم و با هدی همراه شدم، از اتاق خارج شدیم و به طبقهی پایین رفتیم، یاشار روب مبل تک نفرهی سلطنتیاش که قبلا پدرش روی اون مینشست نشسته بود و عمیق توی فکر بود.
با استرس آب دهنم رو قورت دادم و آروم آروم به سمتش رفتم؛ با شنیدن صدای کفشم سرش رو بالا گرفت.
با دیدنم چشمهاش برق زدن و ماتم موند.
توی دلم عجیب ذوق کردم!
معلوم بود از تیپم خوشش اومد
#پارت_149
نزدیکش که شدم از جاش بلند شد و رو به روم ایستاد، دقیق به صورتم نگاه کرد و لبخند عمیقی زد.
گونه ام رو با دست نوازش کرد زمزمه کرد:
+ حالا شدی همون دختری که منو اغوا کرد.
با این حرفش دلم زیر و رو شد و لب گزیدم، نگاهش به لبم کشیده شد و سریع نگاهش خمار شد...
باورم نمیشه منم دلم میخواست منو ببوسه اون هم توی سالن عمارت که ممکن بود هر آن کسی بیاد.
یه قدم عقب رفتم که یاشار به خودش اومد و قبل از این که بذاره ازش فاصله بگیرم لبام رو شکار کرد...
جوری محکم منو بوسید انگار سال ها ازم دور بوده.
جون از پاهام رفت و توی بغلش شل شدم، محکم نگهم داشت و لبام رو مکید، یه دفعه سرش رو ازم فاصله داد و با نفس نفس گفت:
+ منو...ببوس یالا...
دوباره لباش رو به لبم چسبوند که بیاختیار میکی به لب پایینش زدم، دیگه اختیار بوسه هام دست خودم نبود هر دو غرق در بوسیدن هم دیگه شده بودیم.
#پارت_150
نفس نفس گفت:
+ منو...ببوس یالا...
دوباره لباش رو به لبم چسبوند که بیاختیار میکی به لب پایینش زدم، دیگه اختیار بوسه هام دست خودم نبود هر دو غرق در بوسیدن هم دیگه شده بودیم.
به از دقایق طولانیای بلاخره از لبام دل کند و با نفس نفس گفت:
+ امشب از خجالتت در میام.
با شرم گفتم:
- مشکلی برام پیش نیاد.
با هوس دستی به لای پام کشید و گفت:
+ نترس بلدم چی کار کنم که دردت نگیره.
ریز خندیدم که چنگی به لای پام زد که به خودم لرزیدم و گفتم:
- یاشار نکن الان نمیشه.
با چشمایی که قرمز شده بود به زور ازم فاصله گرفت، میدونستم امشب برام خواب های زیادی دیده بود...لای پام به خاطر لمس دست یاشار یه جوری شده بود.
باورم نمیشه منم تشنهی با هم بودنمون بودم...
به سمت سالن غذاخوری رفتیم مثل همیشه کنارش جا گرفتم، بر عکس سپهر که با ما غذا میخورد هدی همیشه توی آشپزخونه بود.
انگار نه انگار که با هم نامزد کرده بودن، وقتی دقت میکردم حس میکردم هدی از سپهر خوشش نمیاد
سلام عشقا😍به بلاگمون خوش اومدین😄قراره کلی رمان هیجان انگیز عالی بزاریم براتون پس همراهمون باشید🤗🤗🤗🤗
971 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد